.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت147
گلویم از شدت خشکی میسوزد.
نگاهم به عدد اکسیژن خونم روی مانیتور میافتد؛ اینکه با اکسیژن کمکی، عدد نود و سه را نشان میداد، زیاد جالب به نظر نمیرسید. نرمال آن نَوَد و نُه است!
کلافه چشم میبندم و ناگهان جنازه دخترک پشت پلکم نقش میبندد؛ لرزی از تنم میگذرد.
گرمای دست ساوان آهسته از قید موهایم رها میشود و به طرف دست درهم گره خوردهی من روی شکمم میرود.
صدایش بَم و خمار است:
- قربون قلب کوچیکت برم که طاقت نداره.
میخواهد خرم کند؟ باید به او تبریک بگویم، زیرا زبان بازی ماهر است! قلبم میسوخت؛ انگار ذغال رویش گذاشتهاند.
چه مرضیاست؟ نه طاقت حضور او را دارم و نه تاب دوریاش را!
کمی تکان میخورم و آرام به طرف پهلو و پشت به ساوان میچرخم. دست او در هوا خشک میشود!
سکوتش بوی دلخوری از حرکت من را میدهد!
دستم را زیر صورتم میگذارم و نگاهم را به پایه دستگاه خیره میکنم.
صدای دلخورش حکم تایید به افکارم میزند:
- میخوام مراعات حال بدت رو کنم هیچی نگم هی نمیذاری! اگه قرار بر دلخوری باشه پیمونه تو پر تره خانوم کمالی ثابق و شاهی جدید.
چیزی درونم فرو میریزد.
مرا به فامیل خودش صدا میکند؟ تلخ کنج ل*بم کج میشود.
پدر و مادرم سایهی او را با تیر میزنند. او یک خلافکار است و پدر من یک سرهنگ نیرویانتظامی. او زبان وِل و تاریخچه کثیف دارد و من... من یک دختر در پر قو بزرگ شده اصطلاحاً تیتیش مامانی که پر پشهی نر رویم ننشسته.
و باید سابقه خانوادگی را هم حساب کنیم.
به طرز فاحشی من او تفاوت داریم. معیارهای خانواده من هیچ جوره با او ردیف نمیشود و من اصرار و پافشاری او بر این مسئله را درک نمیکنم! بهقول خودش از من بهتر برایش ریخته... چه از جان من میخواهد؟ حتی با وجود اینکه به او گفتم دختر نگار مرده؟ دلیل پافشاری او نمیتواند تنها عشق باشد! منطقی نیست. این همه ریسک کردن برای عشق؟ نه! ممکن نیست.
گلویم از شدت خشکی میسوزد.
نگاهم به عدد اکسیژن خونم روی مانیتور میافتد؛ اینکه با اکسیژن کمکی، عدد نود و سه را نشان میداد، زیاد جالب به نظر نمیرسید. نرمال آن نَوَد و نُه است!
کلافه چشم میبندم و ناگهان جنازه دخترک پشت پلکم نقش میبندد؛ لرزی از تنم میگذرد.
گرمای دست ساوان آهسته از قید موهایم رها میشود و به طرف دست درهم گره خوردهی من روی شکمم میرود.
صدایش بَم و خمار است:
- قربون قلب کوچیکت برم که طاقت نداره.
میخواهد خرم کند؟ باید به او تبریک بگویم، زیرا زبان بازی ماهر است! قلبم میسوخت؛ انگار ذغال رویش گذاشتهاند.
چه مرضیاست؟ نه طاقت حضور او را دارم و نه تاب دوریاش را!
کمی تکان میخورم و آرام به طرف پهلو و پشت به ساوان میچرخم. دست او در هوا خشک میشود!
سکوتش بوی دلخوری از حرکت من را میدهد!
دستم را زیر صورتم میگذارم و نگاهم را به پایه دستگاه خیره میکنم.
صدای دلخورش حکم تایید به افکارم میزند:
- میخوام مراعات حال بدت رو کنم هیچی نگم هی نمیذاری! اگه قرار بر دلخوری باشه پیمونه تو پر تره خانوم کمالی ثابق و شاهی جدید.
چیزی درونم فرو میریزد.
مرا به فامیل خودش صدا میکند؟ تلخ کنج ل*بم کج میشود.
پدر و مادرم سایهی او را با تیر میزنند. او یک خلافکار است و پدر من یک سرهنگ نیرویانتظامی. او زبان وِل و تاریخچه کثیف دارد و من... من یک دختر در پر قو بزرگ شده اصطلاحاً تیتیش مامانی که پر پشهی نر رویم ننشسته.
و باید سابقه خانوادگی را هم حساب کنیم.
به طرز فاحشی من او تفاوت داریم. معیارهای خانواده من هیچ جوره با او ردیف نمیشود و من اصرار و پافشاری او بر این مسئله را درک نمیکنم! بهقول خودش از من بهتر برایش ریخته... چه از جان من میخواهد؟ حتی با وجود اینکه به او گفتم دختر نگار مرده؟ دلیل پافشاری او نمیتواند تنها عشق باشد! منطقی نیست. این همه ریسک کردن برای عشق؟ نه! ممکن نیست.
کد:
#پارت147
گلویم از شدت خشکی میسوزد.
نگاهم به عدد اکسیژن خونم روی مانیتور میافتد؛ اینکه با اکسیژن کمکی، عدد نود و سه را نشان میداد، زیاد جالب به نظر نمیرسید. نرمال آن نَوَد و نُه است!
کلافه چشم میبندم و ناگهان جنازه دخترک پشت پلکم نقش میبندد؛ لرزی از تنم میگذرد.
گرمای دست ساوان آهسته از قید موهایم رها میشود و به طرف دست درهم گره خوردهی من روی شکمم میرود.
صدایش بَم و خمار است:
- قربون قلب کوچیکت برم که طاقت نداره.
میخواهد خرم کند؟ باید به او تبریک بگویم، زیرا زبان بازی ماهر است! قلبم میسوخت؛ انگار ذغال رویش گذاشتهاند.
چه مرضیاست؟ نه طاقت حضور او را دارم و نه تاب دوریاش را!
کمی تکان میخورم و آرام به طرف پهلو و پشت به ساوان میچرخم. دست او در هوا خشک میشود!
سکوتش بوی دلخوری از حرکت من را میدهد!
دستم را زیر صورتم میگذارم و نگاهم را به پایه دستگاه خیره میکنم.
صدای دلخورش حکم تایید به افکارم میزند:
- میخوام مراعات حال بدت رو کنم هیچی نگم هی نمیذاری! اگه قرار بر دلخوری باشه پیمونه تو پر تره خانوم کمالی ثابق و شاهی جدید.
چیزی درونم فرو میریزد.
مرا به فامیل خودش صدا میکند؟ تلخ کنج ل*بم کج میشود.
پدر و مادرم سایهی او را با تیر میزنند. او یک خلافکار است و پدر من یک سرهنگ نیرویانتظامی. او زبان وِل و تاریخچه کثیف دارد و من... من یک دختر در پر قو بزرگ شده اصطلاحاً تیتیش مامانی که پر پشهی نر رویم ننشسته.
و باید سابقه خانوادگی را هم حساب کنیم.
به طرز فاحشی من او تفاوت داریم. معیارهای خانواده من هیچ جوره با او ردیف نمیشود و من اصرار و پافشاری او بر این مسئله را درک نمیکنم! بهقول خودش از من بهتر برایش ریخته... چه از جان من میخواهد؟ حتی با وجود اینکه به او گفتم دختر نگار مرده؟ دلیل پافشاری او نمیتواند تنها عشق باشد! منطقی نیست. این همه ریسک کردن برای عشق؟ نه! ممکن نیست.
آخرین ویرایش: