• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای میقات| امیروالا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت127

از آن‌جایی که حال نداشتم لباس عوض کنم، روی همان لباس یک پافر مشکی پوشیدم و به جای کلاه هودی، شال مشکی رنگی روی سر انداختم.
بوت‌های مشکی‌ام بدون این‌که بندشان را ببندم پوشیدم و مانند جوجه اردک به دنبالش راه افتادم.
پایین ساختمان یک پارس سفید و صفر پارک شده بود که با تعارفات معمول سوار شدیم و خلاصه من تا همین حالایش هم که کنار او در رستوران معمولی نشسته‌ام باور نمی‌کنم داستان چیست! اصلا چه شد که کارمان به این‌جا کشید؟
محمدحسین حالا که کسی نبود بی‌پروا و خریدار نگاهم می‌کرد و من متعجب و متفکر به میز گرد چوبی‌ خیره‌ام.
چیزی که توجه‌ام را در مسیر جلب کرد پارس سفید رنگ آشنایی بود که دنبالمان هرجا می‌رفتیم می‌آمد.
- الان داری با خودت میگی طرف چقدر بی‌جنبه‌است! فکر کرده یه بار کمکم کرده حالا دیگه باید...
به میان کلامش می‌آیم و خیلی عادی و خونسرد شانه بالا می‌اندازم:
- نه محمدحسین، مسئله چیز دیگه است. کاری به این خواستگاری اومدنت ندارم تو خیلی پسر خوبی هستی اما مشکل منم...
منتظر و با دقت نگاهم می‌کند.
نگاهم را به آن پارسی که در مسیر تعقیبمان کرده بود و حالا هم پشت ماشین محمدحسین با فاصله پارک شده می‌دهم؛ ترسیده بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
دیوار رستوران پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگی دارد و می‌توانم خیابان خلوت را ببینم.
شیشه‌های پارس کاملاً دودیست و نمی‌توانم ببینم کسی داخلش هست یا نه اما خاموش است!
حینی که نگاهم به پارس است محمدحسین را مخاطب می‌گذارم:
- ببین محمدحسین، شرایط من خیلی خاصه! همین الانم که این‌جا نشستیم مسئولیت تو خیلی سنگینه چون هر آن امکان داره صح*نه‌ی اون شب تکرار بشه. و به غیر از اون یه مشکل دیگه‌ام هست.
نگاهم را از ماشین می‌گیرم و به چشم متفکر محمدحسین می‌دهم.
گارسون که می‌آید سکوت می‌کنم.
دیس غذا را جلوی‌مان می‌گذارد و من حتی یک‌لحظه هم نگاهم را از چشم‌های او نمی‌گیرم. قضیه قوام‌لو به تنهایی بزرگ هست! چه برسد به وزیر و دار و دسته‌ی نگار و این‌که من دیگر دختر نیستم!
کلافه از این همه فشار چشمم را می‌بندم و شقیقه‌ام را می‌فشارم.
صدای آرام و پر تردید او را می‌شنوم؛ انگار می‌خواهد حرفش را سبک سنگین کند:
- مائده... من... می‌دونم چه اتفاقی برات افتاده. این‌که نزدیک به چهل روز اسیر بودی و این‌که این همه تشویش و تردید تو بخاطر چیه، حدسش زیاد سخت نیست. واقعاً برای من مهم نیست!
کلافه دستم را روی صورتم می‌کشم؛ کاش فقط آن بود! حماقتی که در مواجه شدن با قوام‌لو داشتم یک‌طرف، نگار و ساوان یک‌طرف! قطعاً ساوان را نمی‌توانم به این راحتی کنار بگذارم.
بوی زرشک‌پلو و مرغ در شامه‌ام می‌پیچد و نگاهم را به غذای خوش رنگ و لعاب می‌کشاند؛ گرسنه بودم.
دم عمیقی می‌گیرم و دستم به طرف قاشق طلایی می‌رود:
- این‌ میزان شعور و درکت که این‌جوری بالاست واقعاً قابل تحسینه. اما فقط اون نیست! شر من خیلی زیاده محمدحسین، به‌نظرم زندگی آروم و خانواده‌ات رو به‌خاطر من تو خطر ننداز.
دستم که روی میز است گرفته می‌شود.
متعجب به دستم میان دست محمدحسین نگاه می‌کنم. او چه کرد؟ حد و حدود و احترام چه شد پس؟ تا دَهان باز می‌کنم بگویم حد خودش را نگه‌دارد، پنجه‌های مردانه‌ای دور مچ محمد‌حسین می‌افتد و قفل می‌شود!
ابروهایم متعجب بالا می‌رود.
انگشتر رینگ نقره‌ای ساده را بالا می‌آیم و به ساعت استیل دور مچ مردانه می‌رسم و رگ‌های بر‌جسته دستش! پو‌ستش به‌طرز جذا‌بی برنز است.
دستم از دست محمدحسین رها می‌شود.
دستم را از روی میز عقب می‌کشم و نگاهم آن دست جذاب رگ‌رگی را بالا می‌آید تا به آستین تا زده شده مشکی رنگ می‌رسد.
- شما کی باشید؟
صدای کشیده شدن صندلی محمدحسین نشان از بلند شدنش می‌دهد.
چشم می‌بندم و بوی عطر آشنایش را به عمق ریه‌ام می‌فرستم؛ من خوب می‌دانم ایشون کی‌باشند!
سرم را بالا می‌کشم و تمام تلاشم این است که تهدید‌های غلیظش را به یاد نیاورم و ترس به صورتم راه پیدا نکند.
فک سخت ساوان از پایین خشن‌ترش می‌کند و آن دسته‌ی مو مانند همیشه در صح*نه‌است!
جلیقه‌ی مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای پیراهن مشکی‌اش باز است. می‌توانم زنجیر کارتیر نقره‌ای را دور گ*ردنش ببینم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاهم به چشم‌ خون‌نشسته ساوان می‌نشیند.
کلافه پوفی می‌کشم و با عقب کشیدن صندلی بلند می‌شوم.
قَدم تا سینِه ساوان می‌رسید و به همین دلیل قدمی عقب‌تر می‌آیم تا گرد‌ن وامانده‌ام کمتر خم شود.
جدی به ساوان که با اخم قفل شده یقه‌ی محمدحسین را چسبیده نگاه می‌کنم.
نگاهش قفل محمدحسین است و مخاطبش منم:
- پسرعمه است؟
لبخند پر حرصی می‌زنم و دستم دور مچ او که یقه‌ی محمدحسین را گرفته چنگ می‌شود:
- ولش کن ساوان! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
محمدحسین دستش را به طرف من می‌کشد و اوهم جدی شده:
- تو کنار وایستا مائده‌جان ببینم مشکل آقا چیه!
ساوان حرصی پوزخند می‌زند.
نگاه‌های خیره اطرافیان معذب و شرمنده‌ام می‌کند.
صورتم را می‌فشارم و اجدادم را زیر لَب آباد می‌کنم.
صدای ساوان از بین فک قفل شده‌اش خارج می‌شود و لرزه به اندامم می‌اندازد:
- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائده‌جان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه می‌کنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمی‌آید تا این حد متعصب باشد!

کد:
#پارت127

از آن‌جایی که حال نداشتم لباس عوض کنم، روی همان لباس یک پافر مشکی پوشیدم و به جای کلاه هودی، شال مشکی رنگی روی سر انداختم.
بوت‌های مشکی‌ام بدون این‌که بندشان را ببندم پوشیدم و مانند جوجه اردک به دنبالش راه افتادم.
پایین ساختمان یک پارس سفید و صفر پارک شده بود که با تعارفات معمول سوار شدیم و خلاصه من تا همین حالایش هم که کنار او در رستوران معمولی نشسته‌ام باور نمی‌کنم داستان چیست! اصلا چه شد که کارمان به این‌جا کشید؟
محمدحسین حالا که کسی نبود بی‌پروا و خریدار نگاهم می‌کرد و من متعجب و متفکر به میز گرد چوبی‌ خیره‌ام.
چیزی که توجه‌ام را در مسیر جلب کرد پارس سفید رنگ آشنایی بود که دنبالمان هرجا می‌رفتیم می‌آمد.
- الان داری با خودت میگی طرف چقدر بی‌جنبه‌است! فکر کرده یه بار کمکم کرده حالا دیگه باید...
به میان کلامش می‌آیم و خیلی عادی و خونسرد شانه بالا می‌اندازم:
- نه محمدحسین، مسئله چیز دیگه است. کاری به این  خواستگاری اومدنت ندارم تو خیلی پسر خوبی هستی اما مشکل منم...
منتظر و با دقت نگاهم می‌کند.
نگاهم را به آن پارسی که در مسیر تعقیبمان کرده بود و حالا هم پشت ماشین محمدحسین با فاصله پارک شده می‌دهم؛ ترسیده بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
دیوار رستوران پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگی دارد و می‌توانم خیابان خلوت را ببینم.
شیشه‌های پارس کاملاً دودیست و نمی‌توانم ببینم کسی داخلش هست یا نه اما خاموش است!
حینی که نگاهم به پارس است محمدحسین را مخاطب می‌گذارم:
- ببین محمدحسین، شرایط من خیلی خاصه! همین الانم که این‌جا نشستیم مسئولیت تو خیلی سنگینه چون هر آن امکان داره صح*نه‌ی اون شب تکرار بشه. و به غیر از اون یه مشکل دیگه‌ام هست.
نگاهم را از ماشین می‌گیرم و به چشم متفکر محمدحسین می‌دهم.
گارسون که می‌آید سکوت می‌کنم.
دیس غذا را جلوی‌مان می‌گذارد و من حتی یک‌لحظه هم نگاهم را از چشم‌های او نمی‌گیرم. قضیه قوام‌لو به تنهایی بزرگ هست! چه برسد به وزیر و دار و دسته‌ی نگار و این‌که من دیگر دختر نیستم!
کلافه از این همه فشار چشمم را می‌بندم و شقیقه‌ام را می‌فشارم.
صدای آرام و پر تردید او را می‌شنوم؛ انگار می‌خواهد حرفش را سبک سنگین کند:
- مائده... من... می‌دونم چه اتفاقی برات افتاده. این‌که نزدیک به چهل روز اسیر بودی و این‌که این همه تشویش و تردید تو بخاطر چیه، حدسش زیاد سخت نیست. واقعاً برای من مهم نیست!
کلافه دستم را روی صورتم می‌کشم؛ کاش فقط آن بود! حماقتی که در مواجه شدن با قوام‌لو داشتم یک‌طرف، نگار و ساوان یک‌طرف! قطعاً ساوان را نمی‌توانم به این راحتی کنار بگذارم.
بوی زرشک‌پلو و مرغ در شامه‌ام می‌پیچد و نگاهم را به غذای خوش رنگ و لعاب می‌کشاند؛ گرسنه بودم.
دم عمیقی می‌گیرم و دستم به طرف قاشق طلایی می‌رود:
- این‌ میزان شعور و درکت که این‌جوری بالاست واقعاً قابل تحسینه. اما فقط اون نیست! شر من خیلی زیاده محمدحسین، به‌نظرم زندگی آروم و خانواده‌ات رو به‌خاطر من تو خطر ننداز.
دستم که روی میز است گرفته می‌شود.
متعجب به دستم میان دست محمدحسین نگاه می‌کنم. او چه کرد؟ حد و حدود و احترام چه شد پس؟ تا دَهان باز می‌کنم بگویم حد خودش را نگه‌دارد، پنجه‌های مردانه‌ای دور مچ محمد‌حسین می‌افتد و قفل می‌شود!
ابروهایم متعجب بالا می‌رود.
انگشتر رینگ نقره‌ای ساده را بالا می‌آیم و به ساعت استیل دور مچ مردانه می‌رسم و رگ‌های بر‌جسته دستش! پو‌ستش به‌طرز جذا‌بی برنز است.
دستم از دست محمدحسین رها می‌شود.
دستم را از روی میز عقب می‌کشم و نگاهم آن دست جذاب رگ‌رگی را بالا می‌آید تا به آستین تا زده شده مشکی رنگ می‌رسد.
- شما کی باشید؟
صدای کشیده شدن صندلی محمدحسین نشان از بلند شدنش می‌دهد.
چشم می‌بندم و بوی عطر آشنایش را به عمق ریه‌ام می‌فرستم؛ من خوب می‌دانم ایشون کی‌باشند!
سرم را بالا می‌کشم و تمام تلاشم این است که تهدید‌های غلیظش را به یاد نیاورم و ترس به صورتم راه پیدا نکند.
فک سخت ساوان از پایین خشن‌ترش می‌کند و آن دسته‌ی مو مانند همیشه در صح*نه‌است!
جلیقه‌ی مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای پیراهن مشکی‌اش باز است. می‌توانم زنجیر کارتیر نقره‌ای را دور گ*ردنش ببینم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاهم به چشم‌ خون‌نشسته ساوان می‌نشیند.
کلافه پوفی می‌کشم و با عقب کشیدن صندلی بلند می‌شوم.
قَدم تا سینِه ساوان می‌رسید و به همین دلیل قدمی عقب‌تر می‌آیم تا گرد‌ن وامانده‌ام کمتر خم شود.
جدی به ساوان که با اخم قفل شده یقه‌ی محمدحسین را چسبیده نگاه می‌کنم.
نگاهش قفل محمدحسین است و مخاطبش منم:
- پسرعمه است؟
لبخند پر حرصی می‌زنم و دستم دور مچ او که یقه‌ی محمدحسین را گرفته چنگ می‌شود:
- ولش کن ساوان! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
محمدحسین دستش را به طرف من می‌کشد و اوهم جدی شده:
- تو کنار وایستا مائده‌جان ببینم مشکل آقا چیه!
ساوان حرصی پوزخند می‌زند.
نگاه‌های خیره اطرافیان معذب و شرمنده‌ام می‌کند.
صورتم را می‌فشارم و اجدادم را زیر لَب آباد می‌کنم.
صدای ساوان از بین فک قفل شده‌اش خارج می‌شود و لرزه به اندامم می‌اندازد:
- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائده‌جان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه می‌کنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمی‌آید تا این حد متعصب باشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت128

- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائده‌جان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه می‌کنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمی‌آید تا این حد متعصب باشد!
درحالی که چشم‌هایم دارند از کاسه خارج می‌شوند، حرصی به ساوان تشر می‌زنم:
- درست صحبت کن ساوان! این چه وضعیه درست کردی؟
ساوان نگاه خون‌نشسته‌اش را از محمدحسین می‌گیرد و وقتی تیله‌های غرق سرخی‌اش را می‌بینم مثل سگ از حرف زدن پشیمان می‌شوم.
با پوزخند نگاهش را بین هودی گوگولی و شلوارک پشمی‌ام می‌چرخاند و همان نگاه پر تهدید را به صورتم می‌کشاند:
- تو با اجازه کی گه‌خوری کردی با این لباس اومدی بیرون؟
نگاهش واقعاً ترسناک است! در عین این‌که ترسیده‌ام یک حس شیرینی را هم که درون وجودم می‌پیچد حس می‌کنم. متعجب و کلافه می‌خندم، وضعيت ما را ببین!
محمدحسین نگاه ساوان را از من می‌گیرد و به صورت اخم کرده‌ی خودش می‌دهد:
- چشات چرا بد می‌چرخه رو دختر مردم، مردک!؟ حرفی داری با من بزن. به تو چه چجوری اومده بیرون؟
ساوان را می‌بینم که رگ‌های گرد‌نش برآمده شده! مشت ساوان که به طرف صورت محمدحسین کشیده می‌شود حرصی جیغ می‌زنم و گارسون و مدیر رستوران را به سر میز می‌کشانم.
ساوان دستش در هوا خشک شده و نفس نفس می‌زند.
قفسه‌ی سینِه‌اش سخت بالا و پایین می‌شود و فکش را بهم می‌سابد. مردی شصت‌ساله با پیراهن سرمه‌ای راه‌راه و جوانی سی‌ساله با لباس فرم سفید با سرعت خود را میز می‌رسانند.
پیرمرد محمدحسین را عقب می‌کشد و جوان ساوان را!
ساوان اما پر خشم گارسون را پس می‌زند و دستش تهدید‌گر به طرف محمدحسین دراز می‌شود:
- یه‌بار دیگه دور این دختر ببینمت می‌فرستمت سینِه قبرستون!
شوکه به ساوان نگاه می‌کنم تا محمدحسین می‌خواهد خروش کند و به طرف ساوان خیز بردارد به طرف ساوان رَم کرده می‌روم و با جیغ دستش را به طرف خروجی رستوران می‌کشم.
آبرو و حیثیت هفت‌پشتم رفت!
- بسه دیگه! ساوان بسه!
محمدحسین رو به من فریاد می‌زند:
- مائده!
پرالتماس به طرف محمدحسین می‌چرخم و با چشم التماس می‌کنم که سرجایش بماند.
با ساوان از رستوران بیرون می‌آیم، هنوز پایم به پله‌ی سنگی آخر نرسیده که پر حرص در صورت سرخ شده‌اش تشر می‌زنم:
- چه مرگته؟! ها؟ چرا نمی‌فهمی ساوان؟ چیزی بین ما نیست! خب؟

روی پیاده‌رو می‌آیم، ساوان حرصی و با پوزخند نگاهم می‌کند. حقیقتاً خشم صورتش جرعت گه‌خوری اضافه را به من نمی‌دهد.
تا می‌خواهم به طرف مخالف او راه بیوفتم محکم مچ دستم را می‌گیرد و به طرف پارس شیشه دودی که تعقيبمان کرده بود می‌کشد.
پس حدس و ترسم درست بود!
سعی در بیرون کشیدن دستم دارم که فریادش خشکم می‌کند:
- تا نکشتمت خفه‌شو آروم بگیر!
او واقعا خشم ترسناکی دارد! پاهایم با او همکاری نمی‌کند و تقریباً دارد مرا می‌کشد. از او می‌ترسیدم؟ نه به ساوان اعتماد داشتم فقط الان شرایط و وضعیت جالبی نداشت.
ساوان با ریموت در ماشین را باز می‌کند و مقابل نگاه پر حرص محمدحسین، با دست من اشاره می‌کند که بنشینم.
کلافه و سردرگم پوفی می‌کشم و با چنگ زدن به موهایم پر حرص به صورت ساوان خیره می‌شوم:
- می‌خوای دوباره منو بدزدی؟ ها؟ ساوان این چه‌کاریه؟ چرا نمی‌فهمی چیزی بین ما نیست؟ بابا من مادر نمی‌خوام، خوبه؟
ساوان چشمش را فشرده و نفس درون سینِه‌اش را فوت می‌کند. انگار می‌خواهد خودش را آرام کند! و تا حد زیادی موفق می‌شود چون صدایش به حد قابل توجه‌ای پایین و با خواهش می‌شود!
- به جون خودت که دنیامی برت می‌گردونم خونه بابات، فقط سوارشو بریم تا اون حروم‌زاده رو نکشتم.
اعتماد می‌کنم؟ نسبتاً بله! و از طرفی می‌خواهم شر و آبروی رفته بازگردد.
پرحرص به چشم‌هایش که قفل محمدحسین است نگاه می‌کنم و با گریه مصنوعی و ناچاری سوار می‌شوم.
خدایا مرا بکش خلاص شوم!





کد:
#پارت128

- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائده‌جان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه می‌کنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمی‌آید تا این حد متعصب باشد!
درحالی که چشم‌هایم دارند از کاسه خارج می‌شوند، حرصی به ساوان تشر می‌زنم:
- درست صحبت کن ساوان! این چه وضعیه درست کردی؟
ساوان نگاه خون‌نشسته‌اش را از محمدحسین می‌گیرد و وقتی تیله‌های غرق سرخی‌اش را می‌بینم مثل سگ از حرف زدن پشیمان می‌شوم.
با پوزخند نگاهش را بین هودی گوگولی و شلوارک پشمی‌ام می‌چرخاند و همان نگاه پر تهدید را به صورتم می‌کشاند:
- تو با اجازه کی گه‌خوری کردی با این لباس اومدی بیرون؟
نگاهش واقعاً ترسناک است! در عین این‌که ترسیده‌ام یک حس شیرینی را هم که درون وجودم می‌پیچد حس می‌کنم. متعجب و کلافه می‌خندم، وضعيت ما را ببین!
محمدحسین نگاه ساوان را از من می‌گیرد و به صورت اخم کرده‌ی خودش می‌دهد:
- چشات چرا بد می‌چرخه رو دختر مردم، مردک!؟ حرفی داری با من بزن. به تو چه چجوری اومده بیرون؟
ساوان را می‌بینم که رگ‌های گرد‌نش برآمده شده! مشت ساوان که به طرف صورت محمدحسین کشیده می‌شود حرصی جیغ می‌زنم و گارسون و مدیر رستوران را به سر میز می‌کشانم.
ساوان دستش در هوا خشک شده و نفس نفس می‌زند.
قفسه‌ی سینِه‌اش سخت بالا و پایین می‌شود و فکش را بهم می‌سابد. مردی شصت‌ساله با پیراهن سرمه‌ای راه‌راه و جوانی سی‌ساله با لباس فرم سفید با سرعت خود را میز می‌رسانند.
پیرمرد محمدحسین را عقب می‌کشد و جوان ساوان را!
ساوان اما پر خشم گارسون را پس می‌زند و دستش تهدید‌گر به طرف محمدحسین دراز می‌شود:
- یه‌بار دیگه دور این دختر ببینمت می‌فرستمت سینِه قبرستون!
شوکه به ساوان نگاه می‌کنم تا محمدحسین می‌خواهد خروش کند و به طرف ساوان خیز بردارد به طرف ساوان رَم کرده می‌روم و با جیغ دستش را به طرف خروجی رستوران می‌کشم.
آبرو و حیثیت هفت‌پشتم رفت!
- بسه دیگه! ساوان بسه!
محمدحسین رو به من فریاد می‌زند:
- مائده!
پرالتماس به طرف محمدحسین می‌چرخم و با چشم التماس می‌کنم که سرجایش بماند.
با ساوان از رستوران بیرون می‌آیم، هنوز پایم به پله‌ی سنگی آخر نرسیده که پر حرص در صورت سرخ شده‌اش تشر می‌زنم:
- چه مرگته؟! ها؟ چرا نمی‌فهمی ساوان؟ چیزی بین ما نیست! خب؟
 روی پیاده‌رو می‌آیم، ساوان حرصی و با پوزخند نگاهم می‌کند. حقیقتاً خشم صورتش جرعت گه‌خوری اضافه را به من نمی‌دهد.
تا می‌خواهم به طرف مخالف او راه بیوفتم محکم مچ دستم را می‌گیرد و به طرف پارس شیشه دودی که تعقيبمان کرده بود می‌کشد.
پس حدس و ترسم درست بود!
سعی در بیرون کشیدن دستم دارم که فریادش خشکم می‌کند:
- تا نکشتمت خفه‌شو آروم بگیر!
او واقعا خشم ترسناکی دارد! پاهایم با او همکاری نمی‌کند و تقریباً دارد مرا می‌کشد. از او می‌ترسیدم؟ نه به ساوان اعتماد داشتم فقط الان شرایط و وضعیت جالبی نداشت.
ساوان با ریموت در ماشین را باز می‌کند و مقابل نگاه پر حرص محمدحسین، با دست من اشاره می‌کند که بنشینم.
کلافه و سردرگم پوفی می‌کشم و با چنگ زدن به موهایم پر حرص به صورت ساوان خیره می‌شوم:
- می‌خوای دوباره منو بدزدی؟ ها؟ ساوان این چه‌کاریه؟ چرا نمی‌فهمی چیزی بین ما نیست؟ بابا من مادر نمی‌خوام، خوبه؟
ساوان چشمش را فشرده و نفس درون سینِه‌اش را فوت می‌کند. انگار می‌خواهد خودش را آرام کند! و تا حد زیادی موفق می‌شود چون صدایش به حد قابل توجه‌ای پایین و با خواهش می‌شود!
- به جون خودت که دنیامی برت می‌گردونم خونه بابات، فقط سوارشو بریم تا اون حروم‌زاده رو نکشتم.
اعتماد می‌کنم؟ نسبتاً بله! و از طرفی می‌خواهم شر و آبروی رفته بازگردد.
پرحرص به چشم‌هایش که قفل محمدحسین است نگاه می‌کنم و با گریه مصنوعی و ناچاری سوار می‌شوم.
خدایا مرا بکش خلاص شوم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت129

حتی یک کلمه هم از وقتی به‌راه افتاده‌ایم با او حرف نزده‌ام. در کل او هَم هنوز ترکش‌های خشمش را دارد و مثل یک نارنجک آماده انفجار است! اما مثلا من قهرم که با او حرف نمی‌زنم.
نخ دوم سیگارش را روشن کرده و من دارم خفه می‌شوم اما جرعت حرف زدن ندارم.
صدای موزیک خیلی ضعیف بی‌کلام از ضبط به گوش می‌رسد و ساوان سعی دارد التهاب اعصابش را آرام کند، این را از سرش که از شیشه‌ بیرون می‌رود و دستی که مرتب به صورتش می‌کشد، می‌فهمم.
نمی‌دانم چند دقیقه‌است راه افتاده‌ایم اما خوب می‌دانم که سمت خانه‌ی ما نمی‌رود.
دم عمیقی از هوای آلوده به دود سیگارش می‌گیرم و نگاهم را به خیابان خلوت می‌دهم؛ می‌خواهد از شهر خارج شود؟
کلافه چشمم را بهم می‌فشارم و با احتیاط بدون این‌که نگاهم را از خیابان بگیرم او را مخاطب می‌گذارم:
- قرار بود من رو برگردونی!
و انگار این کلام من آن جرقه لازم برای شعله‌ور شدنش را فراهم می‌کند که صدایش این‌گونه بالا می‌رود:
- فقط خفــه‌ شو صداتو نشنوم.
می‌دانید من نمی‌فهمم به چه مرضی دچار شده‌ام که از رفتارش خوشم می‌آید و خنده‌ام می‌گیرد. دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا خنده‌ام را نبیند.
صدای غرولندهای پر تعصبش لبخندم را تشدید می‌کند:
- پاشده با مردیکه اومده رستوران ناهار بخوره! با قوام‌لو هم رفته سر معامله، لباسشم که شبیه...لااله الاالله!
انگشتم دو طرف لَبم را می‌فشارد تا لبخند گشادم به قهقهه تبدیل نشود. بخدا که از عمد نیست از رفتارش خنده‌ام می‌گیرد. صدایش پر ملامت و عصبیست:
- چرا مردونگی منو به سخره می‌گیری ساغر؟ چرا تف به کُرد بودن من می‌اندازی رو اعصابم یورتمه میری؟ من و تو هیچ نسبتی نداریم احمق؟ آره عمه من بود تا شکمش رفت.
سرخ می‌شوم! چنان شوک به تَنم وارد می‌شود که ناخواسته "هین" می‌کشم. بی‌شرف بی‌حیا! با چشم گرد شده و ربات‌وار به صورت ملتهب از خشمش برمی‌گردم. چقدر یک نفر می‌تواند بی‌شعور باشد؟!
- چشمم روشن آقا ساوان! چشمم روشن. ببخش که مجبورت کردم، ببخش که بهت فشار آوردم. ببخش که عمه‌ات مجبور بود.
از سیگارش کام می‌گیرد و دست لرزانش نشان از شدت خشم و غضبش دارد؛ نمی‌تواند خودش را کنترل کند! دود سیگارش را خلاف من بیرون می‌دهد و در جریان هوا گم می‌شود. صدایش کلافه می‌لرزد:
- هرچی! هرچی ساغر... مهم اینه تو زن مَنی من خر دِلم... .
او ساکت می‌شود و من منتظر نگاهش می‌کنم.
دوباره سیگارش را به لَبش می‌رساند، یک ثانیه فرمان را رها می‌کند و با دستی که فرمان را گرفته دکمه دوم پیراهنش را هم باز می‌کند. انگار قلبش آتش گرفته! باد به زیر لباسش می‌افتد و یقه‌ی پیراهن مشکی را به بازی می‌گیرد.
نگاه خیره‌ی مرا که می‌بیند برای یک‌لحظه چشم سرخ شده‌اش را به نگاهم می‌دوزد و من... من فرو می‌پاشم! صدای چشم‌هایش را می‌شنوم. واقعا تا این حد برای او جدیست؟ تا این حد دل و دینش را باخته؟ کی؟ یک خلافکار که از روز ازل با نان حرام بزرگ شده و کارش به خطا بوده؟ باور نمی‌کنم. آری آری، عشق این چیز‌ها را نمی‌شناسد اما به این زودی ممکن نیست!
صدای زنگ موبایل ساوان، نگاهم را به طرف موبایلش روی مگنت مخصوص نگه‌دارنده تلفن می‌کشاند. با دیدن نام "کمالی" متعجب به پیشانی می‌کوبم! حتما محمدحسین رفته آمار رد کرده! بابا چرا نمی‌خواهند قبول کنند از پس این یک نفر بر می‌آیم و به هرکه آسیب برساند به من یکی نمی‌تواند.
ساوان با پوزخند تماس را وصل می‌کند و قبل این‌که صدای فریاد پدرم بیاید ساوان صدایش را بالا می‌برد:
- گوش بگیر کمالی، یا راضی میشی شرعی و رسمی زنمو عقد کنم یا جفت جفت نوه حروم‌زاده برات می‌فرستم. خود دانی!
فرو ریخته و ترسیده به ساوان نگاه می‌کنم؛ گه‌خوری می‌کند دیگر؟ صدای غرش مانند پدرم در ماشین و صدای باد می‌پیچد و ساوان شیشه را بالا می‌کشد:
- ببین ساوان، من نمی‌فهمم کی هستی! نمی‌فهمم هدفت چیه! ولی اگر تا نیم ساعت دیگه دخترم رو نیاوردی تحویلم بدی دیگه قرار نیست مردی وجود داشته باشه که غلط اضافه کنه.
ساوان حرصی می‌خندد و با ابرو به من اشاره می‌زند که " پدرت را ببین!" پوکر دست زیر چانه می‌زنم تا می‌آیم دَهان باز کنم بگویم بابا خبری نیست. ساوان از در تمسخر وارد می‌شود:
- جـــــــــــــــــــــــــون سرهنگ! نوه اولی دختر باشه یا پسر پدرخانوم عزیزم؟ حالا من که هیچ، ولی نگار خیلی باهات حرف داره. توهم هنوز اون‌قدر تخـ... .
حرصی از بی‌ادبی بی حد نصاب او جیغ می‌کشم که ساوان با نفس کلافه و دم عمیقی خشم و حرصش را فرو می‌دهد و لبخند پر تمسخری می‌زند:
- حیف که زنم خیلی دوست داره سرهنگ، وگرنه جزای توهین به شاه بعدی فقط مرگه!
سکوت پدرم و نفس‌های کشدارش نشان می‌دهد که دارد به گزینه همکاری من با پلیس فکر می‌کند؟ از جوابش به این نتیجه می‌رسم که بله!
- پس بچه نریمانی؟
ساوان پر تمسخر می‌خندد و با انگشت به کاپوت می‌زند:
- ماشالا به این ذهن، معلومه اون دورانی که داشتی خانواده مارو شخم می‌زدی خوب اسم همه رو یاد گرفتی.
پوکر دستم را روی صورتم به پایین می‌کشم و به خیابان خیره می‌شوم. صدای پرحرص پدرم در ماشین می‌پیچد:
- دستت بَد بچرخه سمت دخترم قلمش می‌کنم!
ساوان پر حرص می‌خندد و لحنش بوی تحقیر می‌دهد:
- ای بابا! پس از این به بعد باید گزارش شب‌نامه‌هام با دختر عمه‌ام رو برای شما ارسال کنم؟ چشم پدرزن عزیزم. شما جون بخواه.
من دارم از خجالت آب می‌شوم و ساوان عو‌ضی حتی ذره‌ای مراعات دَهان گشا‌دش را نمی‌کند!
کلافه دستم را روی چشمم می‌گذارم و می‌فشارم. لعنت به همه‌شان!
- دخترم رو بیار خونه مثل آدم بیا خواستگاریش! مگه من آبرو ندارم برداشتی با خودت بردی؟
ساوان بی‌حوصله دنده را عوض می‌کند و سرعت ماشین بالاتر می‌رود:
- شانس آوردی این دفعه رو به خودش قول دادم برش گردونم. ولی فرداشب که با مادرش اومدیم خواستگاری بعدش مستقیم می‌ریم محضر جناب سرهنگ، گفتم که در جریان باشی.
با شنیدن این‌که سر قولش مانده و می‌خواهد مرا برگرداند، لبخند محوی می‌زنم و دلم قیلی‌ویلی می‌رود؛ جِنس محبت‌های او خیلی با پدرم متفاوت‌تر و لذ‌ت بخش‌تر است!



کد:
#پارت129

حتی یک کلمه هم از وقتی به‌راه افتاده‌ایم با او حرف نزده‌ام. در کل او هَم هنوز ترکش‌های خشمش را دارد و مثل یک نارنجک آماده انفجار است! اما مثلا من قهرم که با او حرف نمی‌زنم.
نخ دوم سیگارش را روشن کرده و من دارم خفه می‌شوم اما جرعت حرف زدن ندارم.
صدای موزیک خیلی ضعیف بی‌کلام از ضبط به گوش می‌رسد و ساوان سعی دارد التهاب اعصابش را آرام کند، این را از سرش که از شیشه‌ بیرون می‌رود و دستی که مرتب به صورتش می‌کشد، می‌فهمم.
نمی‌دانم چند دقیقه‌است راه افتاده‌ایم اما خوب می‌دانم که سمت خانه‌ی ما نمی‌رود.
دم عمیقی از هوای آلوده به دود سیگارش می‌گیرم و نگاهم را به خیابان خلوت می‌دهم؛ می‌خواهد از شهر خارج شود؟
کلافه چشمم را بهم می‌فشارم و با احتیاط بدون این‌که نگاهم را از خیابان بگیرم او را مخاطب می‌گذارم:
- قرار بود من رو برگردونی!
و انگار این کلام من آن جرقه لازم برای شعله‌ور شدنش را فراهم می‌کند که صدایش این‌گونه بالا می‌رود:
- فقط خفــه‌ شو صداتو نشنوم.
می‌دانید من نمی‌فهمم به چه مرضی دچار شده‌ام که از رفتارش خوشم می‌آید و خنده‌ام می‌گیرد. دستم را روی دَهانم می‌گذارم تا خنده‌ام را نبیند.
صدای غرولندهای پرتعصبش لبخندم را تشدید می‌کند:
- پاشده با مردیکه اومده رستوران ناهار بخوره! با قوام‌لو هم رفته سر معامله، لباسشم که شبیه...لااله الاالله!
انگشتم دو طرف لَبم را می‌فشارد تا لبخند گشادم به قهقهه تبدیل نشود. بخدا که از عمد نیست از رفتارش خنده‌ام می‌گیرد. صدایش پر ملامت و عصبیست:
- چرا مردونگی منو به سخره می‌گیری ساغر؟ چرا تف به کُرد بودن من می‌اندازی رو اعصابم یورتمه میری؟ من و تو هیچ نسبتی نداریم احمق؟ آره عمه من بود تا شکمش رفت.
سرخ می‌شوم! چنان شوک به تَنم وارد می‌شود که ناخواسته "هین" می‌کشم. بی‌شرف بی‌حیا! با چشم گرد شده و ربات‌وار به صورت ملتهب از خشمش برمی‌گردم. چقدر یک نفر می‌تواند بی‌شعور باشد؟!
- چشمم روشن آقا ساوان! چشمم روشن. ببخش که مجبورت کردم، ببخش که بهت فشار آوردم. ببخش که عمه‌ات مجبور بود.
از سیگارش کام می‌گیرد و دست لرزانش نشان از شدت خشم و غضبش دارد؛ نمی‌تواند خودش را کنترل کند! دود سیگارش را خلاف من بیرون می‌دهد و در جریان هوا گم می‌شود. صدایش کلافه می‌لرزد:
- هرچی! هرچی ساغر... مهم اینه تو زن مَنی من خر دِلم... .
او ساکت می‌شود و من منتظر نگاهش می‌کنم.
دوباره سیگارش را به لَبش می‌رساند، یک ثانیه فرمان را رها می‌کند و با دستی که فرمان را گرفته دکمه دوم پیراهنش را هم باز می‌کند. انگار قلبش آتش گرفته! باد به زیر لباسش می‌افتد و یقه‌ی پیراهن مشکی را به بازی می‌گیرد.
نگاه خیره‌ی مرا که می‌بیند برای یک‌لحظه چشم سرخ شده‌اش را به نگاهم می‌دوزد و من... من فرو می‌پاشم! صدای چشم‌هایش را می‌شنوم. واقعا تا این حد برای او جدیست؟ تا این حد دل و دینش را باخته؟ کی؟ یک خلافکار که از روز ازل با نان حرام بزرگ شده و کارش به خطا بوده؟ باور نمی‌کنم. آری آری، عشق این چیز‌ها را نمی‌شناسد اما به این زودی ممکن نیست!
صدای زنگ موبایل ساوان، نگاهم را به طرف موبایلش روی مگنت مخصوص نگه‌دارنده تلفن می‌کشاند. با دیدن نام "کمالی" متعجب به پیشانی می‌کوبم! حتما محمدحسین رفته آمار رد کرده! بابا چرا نمی‌خواهند قبول کنند از پس این یک نفر بر می‌آیم و به هرکه آسیب برساند به من یکی نمی‌تواند.
ساوان با پوزخند تماس را وصل می‌کند و قبل این‌که صدای فریاد پدرم بیاید ساوان صدایش را بالا می‌برد:
- گوش بگیر کمالی، یا راضی میشی شرعی و رسمی زنمو عقد کنم یا جفت جفت نوه حروم‌زاده برات می‌فرستم. خود دانی!
فرو ریخته و ترسیده به ساوان نگاه می‌کنم؛ گه‌خوری می‌کند دیگر؟ صدای غرش مانند پدرم در ماشین و صدای باد می‌پیچد و ساوان شیشه را بالا می‌کشد:
- ببین ساوان، من نمی‌فهمم کی هستی! نمی‌فهمم هدفت چیه! ولی اگر تا نیم ساعت دیگه دخترم رو نیاوردی تحویلم بدی دیگه قرار نیست مردی وجود داشته باشه که غلط اضافه کنه.
ساوان حرصی می‌خندد و با ابرو به من اشاره می‌زند که " پدرت را ببین!" پوکر دست زیر چانه می‌زنم تا می‌آیم دَهان باز کنم بگویم بابا خبری نیست. ساوان از در تمسخر وارد می‌شود:
- جـــــــــــــــون سرهنگ! حالا من که هیچ، ولی نگار خیلی باهات حرف داره. توهم هنوز اون‌قدر تخـ... .
حرصی از بی‌ادبی بی‌حد نصاب او جیغ می‌کشم که ساوان با نفس کلافه و دم عمیقی خشم و حرصش را فرو می‌دهد و لبخند پر تمسخری می‌زند:
- حیف که زنم خیلی دوست داره سرهنگ، وگرنه جزای توهین به شاه بعدی فقط مرگه!
سکوت پدرم و نفس‌های کشدارش نشان می‌دهد که دارد به گزینه همکاری من با پلیس فکر می‌کند؟ از جوابش به این نتیجه می‌رسم که بله!
- پس بچه نریمانی؟
ساوان پر تمسخر می‌خندد و با انگشت به کاپوت می‌زند:
- ماشالا به این ذهن، معلومه اون دورانی که داشتی خانواده مارو شخم می‌زدی خوب اسم همه رو یاد گرفتی.
پوکر دستم را روی صورتم به پایین می‌کشم و به خیابان خیره می‌شوم. صدای پرحرص پدرم در ماشین می‌پیچد:
- دستت بَد بچرخه سمت دخترم قلمش می‌کنم!
ساوان پر حرص می‌خندد و لحنش بوی تحقیر می‌دهد:
- ای بابا! پس از این به بعد باید گزارش شب‌نامه‌هام با دختر عمه‌ام رو برای شما ارسال کنم؟ چشم پدرزن عزیزم. شما جون بخواه.
من دارم از خجالت آب می‌شوم و ساوان عو‌ضی حتی ذره‌ای مراعات دَهان گشا‌دش را نمی‌کند!
کلافه دستم را روی چشمم می‌گذارم و می‌فشارم. لعنت به همه‌شان!
- دخترم رو بیار خونه مثل آدم بیا خواستگاریش! مگه من آبرو ندارم برداشتی با خودت بردی؟
ساوان بی‌حوصله دنده را عوض می‌کند و سرعت ماشین بالاتر می‌رود:
- شانس آوردی این دفعه رو به خودش قول دادم برش گردونم. ولی فرداشب که با مادرش اومدیم خواستگاری بعدش مستقیم می‌ریم محضر جناب سرهنگ، گفتم که در جریان باشی.
با شنیدن این‌که سر قولش مانده و می‌خواهد مرا برگرداند، لبخند محوی می‌زنم و دلم قیلی‌ویلی می‌رود؛ جِنس محبت‌های او خیلی با پدرم متفاوت‌تر و لذ‌ت بخش‌تر است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت130

من واقعا از دیدار مجدد اهالی عجیب این ویلا وحشت دارم! ساوان برخلاف تمام اصرار و التماس‌های من مبنی بر این‌که مرا بیرون از ویلا درون روستا بگذارد و من منتظر بمانم تا کارش تمام شود؛ فقط یک‌کلام گفت کار نیمه تمام مهمی دارد.
ماشین درون پارکینگ است. ساوان ماشین را خاموش کرده اما نه او پیاده شده و نه نگاه متفکر من از تویوتای سفید گرفته می‌شود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با یادآوری فرزاد، رزین، وزیر، سارا و آن مادر سلیطه‌اش، لرزی از تَنم می‌گذرد؛ من واقعا آماده‌ی دیدار مجدد این شیاطین نبودم.
- دورت بگردم. آهوی وحشی‌ من از چی می‌ترسه؟ مگه کسی جرعت داره تا کنار مَنی حرفی بهت بزنه؟
و ساوان حالا که من آرام و مطیع او شده‌ام دیگر خشمش را فراموش کرده! شخصیت جالبی دارد و قطعاً روانیست؛ این را انکار نمی‌کنم.

اولین مورد موجه‌ایست که می‌بینم از من دیوانه‌‌تر پیدا شده.
دستم را روی گلوی تلخ شده‌ام می‌گذارم و پو‌ست لَبم را به دندان می‌کنم:
- من خیلی بَد وزیر رو قال گذاشتم ساوان. بقیه‌ هم از من متنفرن. بیخیال.
ساوان حرصی پوزخند می‌زند و کج نگاهم می‌کند‌:
- وای وای بابا قربونش بره. تو کی تا حالا ترس به دلت راه میدی بچه؟ توکه کارت قمه‌کشی و با زبو‌ن پار‌ه کر‌دن بقیه‌است. الان از اعضای خونه‌ای که قراره مال تو بشه می‌ترسی؟
عملاً دارد می‌گوید می‌خواهد مرا عقد کند و به این جهنم بیاورد؟ کنار این همه آدم؟ این خیلی مسخره است! خیلی.
متعجب می‌خندم و مو‌ی آمده در پیشانی‌ام را بالا می‌زنم:
- کی گفته من قراره زن تو بشم که تو داری واسه خودت جا و مکان هم پیدا می‌کنی؟
ته گلو می‌خندد و ابرو بالا می‌اندازد.
دستش به طرف دو دکمه باز پیراهنش می‌رود و دکمه پایین‌تر را می‌بندد. حینی که در آینه دارد موهای بهم ریخته‌اش را بالا می‌زند مرا مخاطب می‌گذارد:
- یادم نمیاد اجازه کسی رو خواسته باشم. مهرشو قبلاً زدم، الان فقط قانونیشو می‌خوام. شما همین الانم زن منی.
به‌خدا که خنده‌ی من از گریه‌است! صورتم را می‌فشارم و با تأسف سر تکان می‌دهم. ببینا، حالا که بعد هجده سال یکی خر شده به ما دل داده طرف از خودم تعطیل‌تر است! میکس ما چقدر سَم از آب در می‌آید:
- بی‌خیال ساوان. من نمی‌فهممت! الان درد تو اِینه یه اتفاقی بین ما افتاده؟ واسه این می‌خوای زنت بشم؟
ساوان شانه بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت و جدی به چشم‌هایم خیره می‌شود.
در تاریک و روشن پارکینگ درخشش چشم‌های مشکی‌اش لرز به‌ جانم می‌نشاند. بوی عطر سرد و استوایی‌اش قفلم می‌کند. فاصله‌امان زیاد است و این برتری طبیعی او نسبت به من مرا در مقابلش ضعیف می‌کرد. قدش خیلی بلند است لامصب! این اصلاً عدالت نیست.
- نه عزیزم. قبل از تو آدمای زیادی بودن که باهاشون بودم و خیلی‌هاشون خیلی از تو بهتر بودن، ولی تنها کسی که تونست خودشو تو مغز من جا کنه تو بودی کوچولو.
از این همه بی‌شرمی و بی‌حیایی‌اش وا می‌روم! مثلاً من چرا باید با کسی باشم که به اندازه‌ی تار موهای سرش دوست‌دختر داشته؟ چرا باید با کسی وارد زندگی مشترک شوم که از من بهتر برایش بسیار ریخته و قبح این کار هم برایش از بین رفته و هر وقت بخواهد با کس دیگری می‌رود؟
از روی تمسخر پوزخند می‌زنم و حینی که در ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم او را مخاطب می‌گذارم:
- اشتباه گرفتی! من عروسک سرگرمی شما نیستم آقا ساوان. با از من بِه‌تراش خوش‌بگذره!
ساوان ته گلو می‌خندد.
بی‌توجه به او در ماشین را محکم می‌کوبم و به طرف خروجی پارکینگ راه می‌افتم.
صدای باز شدن در ساوان در تق‌تق بوت‌های من می‌پیچد و بعد هم صدای نسبتا بلند خودش:
- دختر بابا حسودیش شد؟
به معنای برو بابا دستی تکان می‌دهم و صورتم حرصی مچاله می‌شود. به طرف سربالایی پارکینگ می‌روم.
صدای ساوان بالا می‌رود و در ستون‌های پارکینگ نسبتاً بزرگ چرخ می‌خورد:
- کجا میری؟
حرصی ادایش را در می‌آورم و توان بیشتری به پاهایم می‌دهم تا سربالایی تیز را طاقت بیاورم:
- میرم جهنم!
صدایم آن‌قدر حرص دارد که اوهم به خنده بیوفتد‌! بگذار بخندد، فعلا که عروسک خیمه‌شب‌‌بازی پیدا کرده خود را سرگرم کند! عو‌ضی می‌گوید از من بهتر زیاد داشته! به درک! مردک مزخرف روانی! یک علیرضا به صدتای او می‌ارزد‌.
موبایلم را از جیب پافرم در می‌آورم.
سربالایی تمام می‌شود و حینی که سرم در موبایل است تا صحفه‌اش را روشن کنم، ناگهان موبایل از دستم کشیده می‌شود.
شوکه دستم در هوا خشک می‌شود. نگاه گرد و متعجبم را بالا می‌کشم که چشم‌در‌چشم وزیر می‌شوم.
نگاهش پر از خشم و تهدید است!
- بهت گفتم هر چقدر اذیت شم همون‌قدر اذیتت می‌کنم نه؟ خیلی خوش‌اومدی مائده خانم.

کد:
#پارت130

من واقعا از دیدار مجدد اهالی عجیب این ویلا وحشت دارم! ساوان برخلاف تمام اصرار و التماس‌های من مبنی بر این‌که مرا بیرون از ویلا درون روستا بگذارد و من منتظر بمانم تا کارش تمام شود؛ فقط یک‌کلام گفت کار نیمه تمام مهمی دارد.
ماشین درون پارکینگ است. ساوان ماشین را خاموش کرده اما نه او پیاده شده و نه نگاه متفکر من از تویوتای سفید گرفته می‌شود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با یادآوری فرزاد، رزین، وزیر، سارا و آن مادر سلیطه‌اش، لرزی از تَنم می‌گذرد؛ من واقعا آماده‌ی دیدار مجدد این شیاطین نبودم.
- دورت بگردم. آهوی وحشی‌ من از چی می‌ترسه؟ مگه کسی جرعت داره تا کنار مَنی حرفی بهت بزنه؟
و ساوان حالا که من آرام و مطیع او شده‌ام دیگر خشمش را فراموش کرده! شخصیت جالبی دارد و قطعاً روانیست؛ این را انکار نمی‌کنم.
 اولین مورد موجه‌ایست که می‌بینم از من دیوانه‌‌تر پیدا شده.
دستم را روی گلوی تلخ شده‌ام می‌گذارم و پو‌ست لَبم را به دندان می‌کنم:
- من خیلی بَد وزیر رو قال گذاشتم ساوان. بقیه‌ هم از من متنفرن. بیخیال.
ساوان حرصی پوزخند می‌زند و کج نگاهم می‌کند‌:
- وای وای بابا قربونش بره. تو کی تا حالا ترس به دلت راه میدی بچه؟ توکه کارت قمه‌کشی و با ز‌بون پا‌ره کر‌دن بقیه‌است. الان از اعضای خونه‌ای که قراره مال تو بشه می‌ترسی؟
عملاً دارد می‌گوید می‌خواهد مرا عقد کند و به این جهنم بیاورد؟ کنار این همه آدم؟ این خیلی مسخره است! خیلی.
متعجب می‌خندم و مو‌ی آمده در پیشانی‌ام را بالا می‌زنم:
- کی گفته من قراره زن تو بشم که تو داری واسه خودت جا و مکان هم پیدا می‌کنی؟
ته‌گلو می‌خندد و ابرو بالا می‌اندازد.
دستش به طرف دو دکمه باز پیراهنش می‌رود و دکمه پایین‌تر را می‌بندد. حینی که در آینه دارد موهای بهم ریخته‌اش را بالا می‌زند مرا مخاطب می‌گذارد:
- یادم نمیاد اجازه کسی رو خواسته باشم. مهرشو قبلاً زدم، الان فقط قانونیشو می‌خوام. شما همین الانم زن منی.
به‌خدا که خنده‌ی من از گریه‌است! صورتم را می‌فشارم و با تأسف سر تکان می‌دهم. ببینا، حالا که بعد هجده سال یکی خر شده به ما دل داده طرف از خودم تعطیل‌تر است! میکس ما چقدر سَم از آب در می‌آید:
- بی‌خیال ساوان. من نمی‌فهممت! الان درد تو اِینه یه اتفاقی بین ما افتاده؟ واسه این می‌خوای زنت بشم؟
ساوان شانه بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت و جدی به چشم‌هایم خیره می‌شود.
در تاریک و روشن پارکینگ درخشش چشم‌های مشکی‌اش لرز به‌ جانم می‌نشاند. بوی عطر سرد و استوایی‌اش قفلم می‌کند. فاصله‌امان زیاد است و این برتری طبیعی او نسبت به من مرا در مقابلش ضعیف می‌کرد. قدش خیلی بلند است لامصب! این اصلا عدالت نیست.
- نه عزیزم. قبل از تو آدمای زیادی بودن که باهاشون بودم و خیلی‌هاشون خیلی از تو بهتر بودن، ولی تنها کسی که تونست خودشو تو مغز من جا کنه تو بودی کوچولو.
از این همه بی‌شرمی و بی‌حیایی‌اش وا می‌روم! مثلاً من چرا باید با کسی باشم که به اندازه‌ی تار موهای سرش دوست‌دختر داشته؟ چرا باید با کسی وارد زندگی مشترک شوم که از من بهتر برایش بسیار ریخته و قبح این کار هم برایش از بین رفته و هر وقت بخواهد با کس دیگری می‌رود؟
از روی تمسخر پوزخند می‌زنم و حینی که در ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم او را مخاطب می‌گذارم:
- اشتباه گرفتی! من عروسک سرگرمی شما نیستم آقا ساوان. با از من بِه‌تراش خوش‌بگذره!
ساوان ته گلو می‌خندد.
بی‌توجه به او در ماشین را محکم می‌کوبم و به طرف خروجی پارکینگ راه می‌افتم.
صدای باز شدن در ساوان در تق‌تق بوت‌های من می‌پیچد و بعد هم صدای نسبتا بلند خودش:
- دختر بابا حسودیش شد؟
به معنای برو بابا دستی تکان می‌دهم و صورتم حرصی مچاله می‌شود. به طرف سربالایی پارکینگ می‌روم.
صدای ساوان بالا می‌رود و در ستون‌های پارکینگ نسبتاً بزرگ چرخ می‌خورد:
- کجا میری؟
حرصی ادایش را در می‌آورم و توان بیشتری به پاهایم می‌دهم تا سربالایی تیز را طاقت بیاورم:
- میرم جهنم!
صدایم آن‌قدر حرص دارد که اوهم به خنده بیوفتد‌! بگذار بخندد، فعلا که عروسک خیمه‌شب‌‌بازی پیدا کرده خود را سرگرم کند! عو‌ضی می‌گوید از من بهتر زیاد داشته! به درک! مردک مزخرف روانی! یک علیرضا به صدتای او می‌ارزد‌.
موبایلم را از جیب پافرم در می‌آورم.
سربالایی تمام می‌شود و حینی که سرم در موبایل است تا صحفه‌اش را روشن کنم، ناگهان موبایل از دستم کشیده می‌شود.
شوکه دستم در هوا خشک می‌شود. نگاه گرد و متعجبم را بالا می‌کشم که چشم‌در‌چشم وزیر می‌شوم.
نگاهش پر از خشم و تهدید است!
- بهت گفتم هر چقدر اذیت شم همون‌قدر اذیتت می‌کنم نه؟ خیلی خوش‌اومدی مائده خانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت131

چشم‌های ترسیده‌ام قفل نگاه شیطانی وزیر است! انگار با هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، یکی از باگ‌هایی که قرار است با او داشته باشم را رو نمایی می‌کند! وحشت‌زده بزاق نداشته را فرو می‌دهم و گلویم آن‌قدر خشک است که تا پایین را می‌سوزاند.
نگاهم را از چشم وزیر پایین می‌کشم و به پیراهن نخی گشاد سفیدش می‌دهم، دکمه‌های بالایش باز است و قسمتی از تتو را می‌توان روی سینِه‌اش مشاهده کرد. نگاه گرد شده‌ام را از بَدن گولاخ او می‌چرخانم و به منظره‌ی ورودی پارکینگ می‌دهم.
ویلا تا حدودی از جلوی پارکینگ را سایه انداخته و بقیه‌اش آفتاب مستقیم است! از سنگینی نگاه او گرمم می‌شود:
- نترس کوچولو. قراره باهم بازی کنیم خب؟
بَدنم خشک شده و حرارتش بالا می‌رود.
چرا ساوان نمی‌آید؟
صدای تق‌تق کفش مردانه‌ی ساوان درون پارکینگ را می‌شنوم و وزیر با سواستفاده از فرصت کمی که دارد سرش را خم می‌کند و به مقابل صورتم می‌کشد. نگاه تنگ شده‌ی بادامی‌اش، می‌درخشد و عسلی چشم‌هایش بخاطر نور ‌هوا روشن‌تر از همیشه‌است؛ یک‌حالت شیشه‌ای دارد.
وزیر لَبش را تر می‌کند و ته‌گلو می‌خندد:
- قوام‌لو چقدر از شجاعتت خوشش اومده بود. می‌دونی با چه زحمتی تونستم راضیش کنم قیدت رو بزنه؟
نفسم با یاد‌آوری تهدیدهای قوام‌لو سنگین می‌شود. من خر چرا همچین حماقتی مرتکب شدم؟ چه جو کثیفی گرفته بودم؟ خودم را با ترمیناتور و آرنولد اشتباه گرفته بودم؟
قدمی عقب می‌آیم تا از وزیر عو‌ضی فاصله بگیرم. مردک چندش کثیف!
بی‌توجه به اراجیفش، با دلگرمی به نزدیک بودن ساوان، جدی اخم می‌کنم و با نفس عمیقی، آن خر درونم را فرا می‌خوانم تا لگد محکمی به‌عنوان حفظ اقتدار به او بزنم:
- موبایلمو بده ع*و*ضی! باید از خاطرات خودت براش تعریف می‌کردی. مطمئنم دلش نمی‌خواست یه دختر شصت کیلویی کارد کنه تو شکمش که تو کمرش بیرون بیاد.
وزیر به‌خوبی طعنه‌ی مرا می‌گیرد و لبخند کثیفش خشک می‌شود. حالا که او لبخندش خشک شده من لبخند می‌زنم؛ به‌به من چه عو‌ضی زَبان‌درازی بودم! ساوان راست می‌گوید تا من این زبان را دارم از چیزی نباید بترسم؛ گرچند که خودش عامل تمام بدبختی‌هایم است.
- دایی عزیزم چطوره؟
با احساس صدای ساوان و بوی عطر جذَابش، به پشت سَرم می‌چرخم و ساوان را می‌بینم که ورودی پارکينگ نزدیک به من ایستاده و متفکر به وزیر خیره است!
ساوان نگاهش را به من می‌دهد و من با یادآوری حرف‌هایش پر حرص اخمم قفل می‌شود. مر*تیکه‌ی روانی پَست! کورخوانده که من زندگی‌ام را تف کنم و خودم را در اختیار هوس او بگذارم.
- ساوان به این مر*تیکه بگو موبایل منو بده تَن لَش لندهورشم بندازه کنار.
سَرم مساوی سینِه‌اش است و چشم‌هایم از نگاه کردن به ساوان فرار می‌کند. به پیراهن مشکی‌اش که خیلی خوش‌ روی تَنش نشسته و نسبتاً آزاد است نگاه می‌کنم و جلیقه‌‌ای که باد گه‌گاهی آن را به بازی می‌گیرد. صدای پمپ آب می‌آید و انگار باغبان دارد به درخت‌ها آب می‌دهد چون اندکی بعد بوی خاک بلند می‌شود.
- جایی تشریف می‌بری همسر عزیزم؟
حرصی سَرم را بالا می‌کشم و خیره در نگاه خندان او دستم تهدید گر بالا می‌اید:
- من زن تو نیستم! می‌فهمی؟ زود باش بگو درو باز کنن می‌خوام برگردم خونمون.
ساوان جلیقه بازش را از تَن بیرون می‌کشد و روی شانه‌ی وزیری می‌گذارد که هنوز هم نگاه سنگین و حرصی‌اش به من است!
ساوان آستینش را تا می‌زند و سرش را به نشان تایید حرفم تکان می‌دهد.
چرا حس می‌کنم رفتارهایش شبیه شکارچی‌ست که دارد آماده شکار می‌شود. ترسیده بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و قدمی عقب می‌آیم؛ گور پدر موبایل!
نگاهم را به امتداد مسیر سنگ فرشی که به در ورودی می‌رسد می‌کشانم. سیصد متری از این‌جا فاصله دارد اما در هنوز باز است!
لَبم را زیر دندان می‌کشم و با نیم‌نگاهی به ساوان که آستین آن یکی دستش را در کمال خونسردی بالا می‌زند، پافرم را آهسته در می‌آورم در دل می‌شمارم؛ یک... دو... سه... .
پافر را در صورت ساوان می‌اندازم و خیز برداشته‌ام را، با روشن کردن موتورم به حرکت می‌اندازم و به طرف در می‌دوم.
صدای حرصی ساوان را می‌شنوم:
- چموش!
به جز در و مسیر سنگ فرش هیچ نمی‌بینم و ضربان قلبم در همین چند ثانیه به طرز معجزه آسایی بالا می‌رود. باد زیر شالم می‌افتد و موهایم را به بازی می‌گیرد.
برخورد باد با صورتم از گرمای صورتم می‌کاست اما تَنم انگار دورن سونا بخار بود! در هودی داشتم خفه می‌شدم.
چقدر طول می‌کشد تا صدای پای ساوان را بشنوم را نمی‌دانم اما می‌دانم که دارد دنبالم می‌دود و همین استرس کوفتی دچار ضعفم می‌کند.
معده‌ام به هم می‌پیچد، صورتم ترسیده جمع می‌شود و حرصی فریاد می‌کشم:
- مَـــن... زَنِ... تـــو... نمی‌شـــم.
باد شالم را می‌اندازد.
با احساس ن*زد*یک*ی ساوان، جیغ می‌زنم و سمت چپم را نگاه می‌کنم؛ پیرمرد افغانی را می‌بینم با شلنگ آب در دست، خشک شده خیره به ما است.
صدای دویدن ساوان خیلی ترسناک است!
سریع قدم‌هایم از سنگ فرش به سبزه‌های باغ می‌اندازم و شبیه اسب به طرف پیرمرد وحشت‌زده می‌روم.
پیرمرد با چشم گرد شده، هراسان شلنگ را رها می‌کند و برخلاف من می‌دود.
جیغ می‌کشم و با شیرجه زدن به طرف شلنگ خودم را روی زمین می‌اندازم.
چنان محکم با زمین اصابت می‌کنم که دنده‌ی چهار و شیش بَدنم جابه‌جا می‌شود.
با صورت مچاله شده از درد، نفس نفس زنان شلنگ پرفشار را که مانند یاغی‌ها خودش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کوبد در چنگ می‌کشم و تهدید گر به ساوانی که بالای سَرم رسیده می‌گیرم.
قفسه سینِه ساوان سخت بالا و پایین می‌شود و عرق به صورتش نشسته! آن دسته‌ی مو به پیشانی‌اش چسبیده و پر تهدید به من نگاه می‌کند! دستش را به پهلو زده تا بتواند کمر صاف نگه‌دارد؛ نفسش را بریده‌ام! معلوم است که من نسبت او خیلی فرز و سریع‌ترم! مردک فقط صد کیلو ماهیچه دارد.
پر حرص جیغ می‌کشم و تهدیدگر کمی فشار آب را نزدیکش می‌کنم؛ دستم را جلوی ورودی آب گذاشته‌ام تا پرفشارتر شود.
تا ساوان قدمی به سمتم می‌آید بی‌درنگ فشار را به طرف صورتش می‌کشم، صدای فریاد عصبی ساوان لرز را به تنم می‌نشاند:
- دختره احمق!
دستش را محافظ صورتش کرده و آب به مدت کوتاهی پیراهنش را کاملا خیس کرده و به تَنش چسبانده! نگاهم به ماهیچه‌هایش می‌افتد وحشتم بیشتر می‌شود. با چشم گرد شده محکم دستم را می‌فشارم تا فشار آب بیشتر شود.
آب از سر و پای ساوان چکه می‌کند و صدای فریاد دومش رو به بادیگار‌هایست که متعجب دور محیط باغچه را گرفته‌اند:
- اون بی‌صاحبو ببندید دیگه بی‌عرضه‌ها!
از شدت ترس گریه‌ام گرفته و اصلا نمی‌توانم فکرش را کنم که واکنش ساوان بعد بستن آب چیست!
لباس صورتی‌‌ام زیر خاک و گل است و صورتم هم بخاطر شیرجه‌ای که به زمین زدم گلی شده.
وحشت‌زده از روی زمین بلند می‌شوم و نفس نفس می‌زنم:
- ساوان بگو برن کنار وگرنه اوناهم خیس می‌کنم.
دست ساوان برای یک‌لحظه مقابل صورتش کنار می‌آید که با سواستفاده‌ی سوسکی سریع سک و صورتش را پایین می‌آورم و موهایش را خیس می‌کنم.
دست ساوان دوباره محافظ صورتش می‌شود و فریادش خیلی عصبیست!
- گـــور خودتو کندی! فقط بذار این آب کوفتی قطع بشه.
هیچ راه فراری نداشتم!
با احساس کم شدن فشار آب، یک حسی شبیه مرگ در جانم می‌پیچد. تا به حال شده به بن‌بست بخورید؟ بن‌بستی که حس کنید تهش جز مرگ هیچ نیست؟ نگاه وا رفته و رنگ پریده‌ی صورتم همه نمایان‌گر این حادثه است!
شلنگ کم کم از قدرت می‌افتد و آب قطع می‌شود!
ضربان قلبم سرسام‌آور بالا می‌رود و کل جانم از ترس می‌لرزد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه وحشت‌زده‌ام روی ساوان و بادیگار‌های آماده‌اش می‌افتد! یک حسی می‌گوید این‌جا آخر قصه‌است! خوبی و بدی مارا به بزرگی خود حلال کنید، خدا‌نگهدار.



شادی روح جوان آب از سر گذشته صلوات :)) :))

کد:
#پارت131

چشم‌های ترسیده‌ام قفل نگاه شیطانی وزیر است! انگار با هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، یکی از باگ‌هایی که قرار است با او داشته باشم را رو نمایی می‌کند! وحشت‌زده بزاق نداشته را فرو می‌دهم و گلویم آن‌قدر خشک است که تا پایین را می‌سوزاند.
نگاهم را از چشم وزیر پایین می‌کشم و به پیراهن نخی گشاد سفیدش می‌دهم، دکمه‌های بالایش باز است و قسمتی از تتو را می‌توان روی سینِه‌اش مشاهده کرد. نگاه گرد شده‌ام را از بَدن گولاخ او می‌چرخانم و به منظره‌ی ورودی پارکینگ می‌دهم.
 ویلا تا حدودی از جلوی پارکینگ را سایه انداخته و بقیه‌اش آفتاب مستقیم است! از سنگینی نگاه او گرمم می‌شود:
- نترس کوچولو. قراره باهم بازی کنیم خب؟
بَدنم خشک شده و حرارتش بالا می‌رود.
چرا ساوان نمی‌آید؟
صدای تق‌تق کفش مردانه‌ی ساوان درون پارکینگ را می‌شنوم و وزیر با سواستفاده از فرصت کمی که دارد سرش را خم می‌کند و به مقابل صورتم می‌کشد. نگاه تنگ شده‌ی بادامی‌اش، می‌درخشد و عسلی چشم‌هایش بخاطر نور ‌هوا روشن‌تر از همیشه‌است؛ یک‌حالت شیشه‌ای دارد.
وزیر لَبش را تر می‌کند و ته‌گلو می‌خندد:
- قوام‌لو چقدر از شجاعتت خوشش اومده بود. می‌دونی با چه زحمتی تونستم راضیش کنم قیدت رو بزنه؟
نفسم با یاد‌آوری تهدیدهای قوام‌لو سنگین می‌شود. من خر چرا همچین حماقتی مرتکب شدم؟ چه جو کثیفی گرفته بودم؟ خودم را با ترمیناتور و آرنولد اشتباه گرفته بودم؟
قدمی عقب می‌آیم تا از وزیر عو‌ضی فاصله بگیرم. مردک چندش کثیف!
بی‌توجه به اراجیفش، با دلگرمی به نزدیک بودن ساوان، جدی اخم می‌کنم و با نفس عمیقی، آن خر درونم را فرا می‌خوانم تا لگد محکمی به‌عنوان حفظ اقتدار به او بزنم:
- موبایلمو بده ع*و*ضی! باید از خاطرات خودت براش تعریف می‌کردی. مطمئنم دلش نمی‌خواست یه دختر شصت کیلویی کارد کنه تو شکمش که تو کمرش بیرون بیاد.
وزیر به‌خوبی طعنه‌ی مرا می‌گیرد و لبخند کثیفش خشک می‌شود. حالا که او لبخندش خشک شده من لبخند می‌زنم؛ به‌به من چه عو‌ضی زَبان‌درازی بودم! ساوان راست می‌گوید تا من این زبان را دارم از چیزی نباید بترسم؛ گرچند که خودش عامل تمام بدبختی‌هایم است.
- دایی عزیزم چطوره؟
با احساس صدای ساوان و بوی عطر جذَابش، به پشت سَرم می‌چرخم و ساوان را می‌بینم که ورودی پارکينگ نزدیک به من ایستاده و متفکر به وزیر خیره است!
ساوان نگاهش را به من می‌دهد و من با یادآوری حرف‌هایش پر حرص اخمم قفل می‌شود. مر*تیکه‌ی روانی پَست! کورخوانده که من زندگی‌ام را تف کنم و خودم را در اختیار هوس او بگذارم.
- ساوان به این مر*تیکه بگو موبایل منو بده تَن لَش لندهورشم بندازه کنار.
سَرم مساوی سینِه‌اش است و چشم‌هایم از نگاه کردن به ساوان فرار می‌کند. به پیراهن مشکی‌اش که خیلی خوش‌ روی تَنش نشسته و نسبتاً آزاد است نگاه می‌کنم و جلیقه‌‌ای که باد گه‌گاهی آن را به بازی می‌گیرد. صدای پمپ آب می‌آید و انگار باغبان دارد به درخت‌ها آب می‌دهد چون اندکی بعد بوی خاک بلند می‌شود.
- جایی تشریف می‌بری همسر عزیزم؟
حرصی سَرم را بالا می‌کشم و خیره در نگاه خندان او دستم تهدید گر بالا می‌اید:
- من زن تو نیستم! می‌فهمی؟ زود باش بگو درو باز کنن می‌خوام برگردم خونمون.
ساوان جلیقه بازش را از تَن بیرون می‌کشد و روی شانه‌ی وزیری می‌گذارد که هنوز هم نگاه سنگین و حرصی‌اش به من است!
ساوان آستینش را تا می‌زند و سرش را به نشان تایید حرفم تکان می‌دهد.
چرا حس می‌کنم رفتارهایش شبیه شکارچی‌ست که دارد آماده شکار می‌شود. ترسیده بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و قدمی عقب می‌آیم؛ گور پدر موبایل!
نگاهم را به امتداد مسیر سنگ فرشی که به در ورودی می‌رسد می‌کشانم. سیصد متری از این‌جا فاصله دارد اما در هنوز باز است!
لَبم را زیر دندان می‌کشم و با نیم‌نگاهی به ساوان که آستین آن یکی دستش را در کمال خونسردی بالا می‌زند، پافرم را آهسته در می‌آورم در دل می‌شمارم؛ یک... دو... سه... .
پافر را در صورت ساوان می‌اندازم و خیز برداشته‌ام را، با روشن کردن موتورم به حرکت می‌اندازم و به طرف در می‌دوم.
صدای حرصی ساوان را می‌شنوم:
- چموش!
به جز در و مسیر سنگ فرش هیچ نمی‌بینم و ضربان قلبم در همین چند ثانیه به طرز معجزه آسایی بالا می‌رود. باد زیر شالم می‌افتد و موهایم را به بازی می‌گیرد.
برخورد باد با صورتم از گرمای صورتم می‌کاست اما تَنم انگار دورن سونا بخار بود! در هودی داشتم خفه می‌شدم.
چقدر طول می‌کشد تا صدای پای ساوان را بشنوم را نمی‌دانم اما می‌دانم که دارد دنبالم می‌دود و همین استرس کوفتی دچار ضعفم می‌کند.
معده‌ام به هم می‌پیچد، صورتم ترسیده جمع می‌شود و حرصی فریاد می‌کشم:
- مَـــن... زَنِ... تـــو... نمی‌شـــم.
باد شالم را می‌اندازد.
با احساس ن*زد*یک*ی ساوان، جیغ می‌زنم و سمت چپم را نگاه می‌کنم؛ پیرمرد افغانی را می‌بینم با شلنگ آب در دست، خشک شده خیره به ما است.
صدای دویدن ساوان خیلی ترسناک است!
سریع قدم‌هایم از سنگ فرش به سبزه‌های باغ می‌اندازم و شبیه اسب به طرف پیرمرد وحشت‌زده می‌روم.
پیرمرد با چشم گرد شده، هراسان شلنگ را رها می‌کند و برخلاف من می‌دود.
جیغ می‌کشم و با شیرجه زدن به طرف شلنگ خودم را روی زمین می‌اندازم.
چنان محکم با زمین اصابت می‌کنم که دنده‌ی چهار و شیش بَدنم جابه‌جا می‌شود.
با صورت مچاله شده از درد، نفس نفس زنان شلنگ پرفشار را که مانند یاغی‌ها خودش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کوبد در چنگ می‌کشم و تهدید گر به ساوانی که بالای سَرم رسیده می‌گیرم.
قفسه سینِه ساوان سخت بالا و پایین می‌شود و عرق به صورتش نشسته! آن دسته‌ی مو به پیشانی‌اش چسبیده و پر تهدید به من نگاه می‌کند! دستش را به پهلو زده تا بتواند کمر صاف نگه‌دارد؛ نفسش را بریده‌ام! معلوم است که من نسبت او خیلی فرز و سریع‌ترم! مردک فقط صد کیلو ماهیچه دارد.
پر حرص جیغ می‌کشم و تهدیدگر کمی فشار آب را نزدیکش می‌کنم؛ دستم را جلوی ورودی آب گذاشته‌ام تا پرفشارتر شود.
تا ساوان قدمی به سمتم می‌آید بی‌درنگ فشار را به طرف صورتش می‌کشم، صدای فریاد عصبی ساوان لرز را به تنم می‌نشاند:
- دختره احمق!
دستش را محافظ صورتش کرده و آب به مدت کوتاهی پیراهنش را کاملا خیس کرده و به تَنش چسبانده! نگاهم به ماهیچه‌هایش می‌افتد وحشتم بیشتر می‌شود. با چشم گرد شده محکم دستم را می‌فشارم تا فشار آب بیشتر شود.
آب از سر و پای ساوان چکه می‌کند و صدای فریاد دومش رو به بادیگار‌هایست که متعجب دور محیط باغچه را گرفته‌اند:
- اون بی‌صاحبو ببندید دیگه بی‌عرضه‌ها!
از شدت ترس گریه‌ام گرفته و اصلا نمی‌توانم فکرش را کنم که واکنش ساوان بعد بستن آب چیست!
لباس صورتی‌‌ام زیر خاک و گل است و صورتم هم بخاطر شیرجه‌ای که به زمین زدم گلی شده.
وحشت‌زده از روی زمین بلند می‌شوم و نفس نفس می‌زنم:
- ساوان بگو برن کنار وگرنه اوناهم خیس می‌کنم.
دست ساوان برای یک‌لحظه مقابل صورتش کنار می‌آید که با سواستفاده‌ی سوسکی سریع سک و صورتش را پایین می‌آورم و موهایش را خیس می‌کنم.
دست ساوان دوباره محافظ صورتش می‌شود و فریادش خیلی عصبیست!
- گـــور خودتو کندی! فقط بذار این آب کوفتی قطع بشه.
هیچ راه فراری نداشتم!
با احساس کم شدن فشار آب، یک حسی شبیه مرگ در جانم می‌پیچد. تا به حال شده به بن‌بست بخورید؟ بن‌بستی که حس کنید تهش جز مرگ هیچ نیست؟ نگاه وا رفته و رنگ پریده‌ی صورتم همه نمایان‌گر این حادثه است!
شلنگ کم کم از قدرت می‌افتد و آب قطع می‌شود!
ضربان قلبم سرسام‌آور بالا می‌رود و کل جانم از ترس می‌لرزد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه وحشت‌زده‌ام روی ساوان و بادیگار‌های آماده‌اش می‌افتد! یک حسی می‌گوید این‌جا آخر قصه‌است! خوبی و بدی مارا به بزرگی خود حلال کنید، خدا‌نگهدار.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت132

ساوان دستم را می‌کشد و مرا به درون اتاقش هل می‌دهد. دوباره من و این اتاق لعنتی! باشگاه کوچیک مجهز، تخت دونفره‌اش، سرویس بهداشتی و اتاق لباسش و البته نباید تراس و دیوار شیشه‌ایش را فراموش کرد.
صدای چرخش کلید در قفل در می‌آید و نفس‌های پرخشم ساوان:
- که زن من نمیشی! ها؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و آهسته به طرف ساوان می‌چرخم. دیدن ماهیچه‌هایی که لباسش به‌ آن چسبیده، رنگم را می‌پراند؛ قطعاً نمی‌خواهد مرا پرس کند!
ساوان با نیم‌نگاهی به من لرزان مشغول دکمه‌های لباسش می‌شود. حتماً چون خیس شده می‌خواهد درش بیاورد دیگر! فکر بَد نکنیم.
قدمی‌ عقب می‌روم و نگاهم به سمت در نیمه‌باز تراس می‌چرخد. پو‌ست لَبم را با دندان می‌کنم و نگاه ترسیده‌ام به سمت ساوان می‌چرخد که دو دکمه آخر پیراهنش مانده:
- ساوان می‌خوای چیکار کنی؟ داری می‌ترسونیم! مگه آدم کسی که دوست‌داره رو می‌ترسونه؟
ساوان پوزخند کجی کنج لَبش می‌نشیند و نگاه زیر چشمی‌اش رعشه به تَنم می‌نشاند.
قدم دیگری عقب می‌روم و دستم به دنبال پناه‌گاه می‌گردد. صدایش از بین دندان و پرغیض است:
- می‌ترسی! ها؟ وقتی داشتی جلو اون همه آدم به آبرو من گند می‌زدی هم فکر ترس بودی؟
لَب لرزانم را به دندان می‌گیرم اما برای لرزش فکم راه‌حلی ندارم!
بغض می‌کنم و ترسیده قدم دیگری عقب می‌روم. گوشت و خونم داشت حس دردناک و رعب‌آوری را لمس می‌کرد! چیزی شبیه‌ همان شب کذایی که وزیر به سراغم آمد و آخرش از بین وزیر و ساوان، مجبور به انتخاب ساوان شدم.
ساوان لباس خیسش را در می‌آورد و روی سنگ کف اتاق می‌اندازد.
نگاهم به ماهیچه‌های نَم دارش می‌نشیند و چشمم سوزن می‌زند! نگاهم تار می‌شود و اشک مانع دیدن درست او می‌شود! دستش به طرف کمربندش می‌رود و زیر لَب زمزمه‌هایی دارد:
- بهت گفته بودم! گفتم دعا کن نبینمت که اگه ببینمت دیگه فکی برات نمی‌مونه که بی‌اجازه من تکون بخوره.
او را تار می‌بینم و گرمی اشک به روی گونه‌ام می‌رسد.
قدم دیگری عقب می‌آیم و نگاهم به‌طرف تراس می‌چرخد. بروم خودم را پایین بیندازم؟ ها؟ فوقش دستی، پایی، سَری، چیزی می‌شکند!
- بهش فکر نکن! اصلاً به این خریت تازه فکر نکن. به‌ اندازه کافی برای امروز کشیدم مائده، دیگه بسه یاغی بازی.
بخاطر احتمال شنیدن حرف‌هایش مائده صدایم زد! نکند کسی بیرون اتاق است؟ چه کسی که مثلا بخواهد ساوان را تحت اجبار بگذارد؟ نریمان؟ نگار؟ قوام‌لو؟او که قطعاً تخم‌مرغ آمدن به این‌جا را ندارد! نگار هم که گمان می‌کند من دخترشم و نمی‌خواهد آسیب ببینم! نریمان هم که... نریمان چه؟ شاید نریمان درون ویلا بوده که ساوان گفت کار دارد! ها؟
قدم دیگری عقب می‌آیم و وقتی که ساوان دکمه شلوارش را باز می‌کند و می‌خواهد درش بیاورد با جیغ سرم را می‌چرخانم و دستم را روی چشمم می‌فشارم.
صدای قدم‌هایش رعشه‌ی تَنم را دو برابر می‌کند.
کل استخوان‌های تَنم می‌لرزد و بغضم راه نَفسم را می‌بندد.
خاطرات زنده می‌شوند و آن شب لعنتی و استرسی که بیخ گلوی دخترک تنهای کنج اتاق را چسبانده بود زنده می‌شود.
اشک یکی پس از دیگری از چشمم فرود می‌آید و صورتم را خیس می‌کند.
تَنم جنون‌وار می‌لرزد و دستم پناه صورتم است تا نبینم.
گرمای تَن و حضور بیش از حد نزد‌یک ساوان سرطان به جانم می‌نشاند. خاطرات کثیف بغضم را می‌ترکاند و هق‌هقم بالا می‌رود.
دست بزرگ و مردانه‌ی ساوان دور کمرم می‌افتد و تَنم را به سینِه‌ی عریا‌نش می‌چسباند! و قطعاً من یک احمق تمام عیارم که از دست او به خودش پناه می‌آورم و سرم را به سینِه‌اش می‌چسبانم! مشت بی‌جانم به ترقوه‌اش می‌نشیند.
نوازشم می‌کند! کمرم را، کتفم را، موهایم را!
جادو می‌کند! زیر انگشت‌هایش و هر حرکت دستش شبیه یک قدرت ماورائی، تَنم به خلسه می‌رود و لرزش از استخوانش پر می‌کشد.
سرش را به گوشم می‌چسباند و آهسته هیش می‌کشد.
نیم‌رخش را به موهایم می‌چسباند و صدای پچ‌وارش در میان هق‌هق‌هایم می‌پیچد:
- غلط کردم دورت بگردم. گریه نکن قلبم درد می‌گیره. ببخش ساوانو، عصبی شدم دختر بابا.
شنیدن صدای پشیمانش گریه‌ام را تشدید می‌کند! او واقعا نمی‌داند تا چه حد و تا کجا با گوشت و استخوان ترس را لمس کرده‌ام که معذرت‌خواهی می‌کند؟
دست ساوان به زیر پایم می‌افتد و از زمین بلندم می‌کند.
سَرم روی کتفش قرار می‌گیرد و اشک‌هایم تَنش را خیس می‌کند. دارد مرا به طرفی می‌برد و احتمال این‌که تختش است زیاد سخت نیست.


کد:
#پارت132

ساوان دستم را می‌کشد و مرا به درون اتاقش هل می‌دهد. دوباره من و این اتاق لعنتی! باشگاه کوچیک مجهز، تخت دونفره‌اش، سرویس بهداشتی و اتاق لباسش و البته نباید تراس و دیوار شیشه‌ایش را فراموش کرد.
صدای چرخش کلید در قفل در می‌آید و نفس‌های پرخشم ساوان:
- که زن من نمیشی! ها؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و آهسته به طرف ساوان می‌چرخم. دیدن ماهیچه‌هایی که لباسش به‌ آن چسبیده، رنگم را می‌پراند؛ قطعاً نمی‌خواهد مرا پرس کند!
ساوان با نیم‌نگاهی به من لرزان مشغول دکمه‌های لباسش می‌شود. حتماً چون خیس شده می‌خواهد درش بیاورد دیگر! فکر بَد نکنیم.
قدمی‌ عقب می‌روم و نگاهم به سمت در نیمه‌باز تراس می‌چرخد. پو‌ست لَبم را با دندان می‌کنم و نگاه ترسیده‌ام به سمت ساوان می‌چرخد که دو دکمه آخر پیراهنش مانده:
- ساوان می‌خوای چیکار کنی؟ داری می‌ترسونیم! مگه آدم کسی که دوست‌داره رو می‌ترسونه؟
ساوان پوزخند کجی کنج لَبش می‌نشیند و نگاه زیر چشمی‌اش رعشه به تَنم می‌نشاند.
قدم دیگری عقب می‌روم و دستم به دنبال پناه‌گاه می‌گردد. صدایش از بین دندان و پرغیض است:
- می‌ترسی! ها؟ وقتی داشتی جلو اون همه آدم به آبرو من گند می‌زدی هم فکر ترس بودی؟
لَب لرزانم را به دندان می‌گیرم اما برای لرزش فکم راه‌حلی ندارم!
بغض می‌کنم و ترسیده قدم دیگری عقب می‌روم. گوشت و خونم داشت حس دردناک و رعب‌آوری را لمس می‌کرد! چیزی شبیه‌ همان شب کذایی که وزیر به سراغم آمد و آخرش از بین وزیر و ساوان، مجبور به انتخاب ساوان شدم.
ساوان لباس خیسش را در می‌آورد و روی سنگ کف اتاق می‌اندازد.
نگاهم به ماهیچه‌های نَم دارش می‌نشیند و چشمم سوزن می‌زند! نگاهم تار می‌شود و اشک مانع دیدن درست او می‌شود! دستش به طرف کمربندش می‌رود و زیر لَب زمزمه‌هایی دارد:
- بهت گفته بودم! گفتم دعا کن نبینمت که اگه ببینمت دیگه فکی برات نمی‌مونه که بی‌اجازه من تکون بخوره.
او را تار می‌بینم و گرمی اشک به روی گونه‌ام می‌رسد.
قدم دیگری عقب می‌آیم و نگاهم به‌طرف تراس می‌چرخد. بروم خودم را پایین بیندازم؟ ها؟ فوقش دستی، پایی، سَری، چیزی می‌شکند!
- بهش فکر نکن! اصلاً به این خریت تازه فکر نکن. به‌ اندازه کافی برای امروز کشیدم مائده، دیگه بسه یاغی بازی.
بخاطر احتمال شنیدن حرف‌هایش مائده صدایم زد! نکند کسی بیرون اتاق است؟ چه کسی که مثلا بخواهد ساوان را تحت اجبار بگذارد؟ نریمان؟ نگار؟ قوام‌لو؟او که قطعاً تخم‌مرغ آمدن به این‌جا را ندارد! نگار هم که گمان می‌کند من دخترشم و نمی‌خواهد آسیب ببینم! نریمان هم که... نریمان چه؟ شاید نریمان درون ویلا بوده که ساوان گفت کار دارد! ها؟
قدم دیگری عقب می‌آیم و وقتی که ساوان دکمه شلوارش را باز می‌کند و می‌خواهد درش بیاورد با جیغ سرم را می‌چرخانم و دستم را روی چشمم می‌فشارم.
صدای قدم‌هایش رعشه‌ی تَنم را دو برابر می‌کند.
کل استخوان‌های تَنم می‌لرزد و بغضم راه نَفسم را می‌بندد.
خاطرات زنده می‌شوند و آن شب لعنتی و استرسی که بیخ گلوی دخترک تنهای کنج اتاق را چسبانده بود زنده می‌شود.
اشک یکی پس از دیگری از چشمم فرود می‌آید و صورتم را خیس می‌کند.
تَنم جنون‌وار می‌لرزد و دستم پناه صورتم است تا نبینم.
گرمای تَن و حضور بیش از حد نزد‌یک ساوان سرطان به جانم می‌نشاند. خاطرات کثیف بغضم را می‌ترکاند و هق‌هقم بالا می‌رود.
دست بزرگ و مردانه‌ی ساوان دور کمرم می‌افتد و تَنم را به سینِه‌ی عریا‌نش می‌چسباند! و قطعاً من یک احمق تمام عیارم که از دست او به خودش پناه می‌آورم و سرم را به سینِه‌اش می‌چسبانم! مشت بی‌جانم به ترقوه‌اش می‌نشیند.
نوازشم می‌کند! کمرم را، کتفم را، موهایم را!
جادو می‌کند! زیر انگشت‌هایش و هر حرکت دستش شبیه یک قدرت ماورائی، تَنم به خلسه می‌رود و لرزش از استخوانش پر می‌کشد.
سرش را به گوشم می‌چسباند و آهسته هیش می‌کشد.
نیم‌رخش را به موهایم می‌چسباند و صدای پچ‌وارش در میان هق‌هق‌هایم می‌پیچد:
- غلط کردم دورت بگردم. گریه نکن قلبم درد می‌گیره. ببخش ساوانو، عصبی شدم دختر بابا.
شنیدن صدای پشیمانش گریه‌ام را تشدید می‌کند! او واقعا نمی‌داند تا چه حد و تا کجا با گوشت و استخوان ترس را لمس کرده‌ام که معذرت‌خواهی می‌کند؟
دست ساوان به زیر پایم می‌افتد و از زمین بلندم می‌کند.
سَرم روی کتفش قرار می‌گیرد و اشک‌هایم تَنش را خیس می‌کند. دارد مرا به طرفی می‌برد و احتمال این‌که تختش است زیاد سخت نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت133

سکسه‌ می‌کنم؛ حادثه‌ی بعد هق‌هق زدن است.
سَرم غرق گرمای تَن بِرَهنه اوست و در میان سینِه و بازوانش گم شده‌ام.
بوی عطر مسخ کننده‌ی تَنش، ترس و استرس را از جانم گرفته و به‌جایش آرامش و امنیت کاشته بود؛ بند آمدن گریه‌ام اولین ثمره‌ی کارش محسوب‌ می‌شد.
دست‌های بزرگش در میان موهای بازم است و سَرم را به سینِه‌اش می‌فشارد.
گه‌گداری فرق موهایم را بو‌سه نشان می‌کند و عمیق می‌بوید. پتو تا زیر گرد‌نم آمده، با گرمای مطبوع و دلچسب تَن ساوان توأم شده و مرا به خلسه دعوت می‌کرد.
چشم‌هایم بسته‌است و دست بی‌جانم کنار صورتم و روی ترقوه‌ی و سینِه اوست؛ درست زیر ضربان آهسته و آرام قلبش.
دست ساوان پیچیک‌وار از بین موهایم پایین می‌آید؛ انگشت اشاره و میانی‌اش از روی مهره‌ی گرد‌نم شروع به پایین آمدن می‌کند و تا گودی کمرم حرکت معجزه‌وارش را ادامه می‌دهد.

آن‌جایی که دستش از حرکت می‌افتد درست همان نقطه و در زیر انگشتان او کل جان من سقوط می‌کند! حسی شبیه ضعف چشم‌هایم را می‌فشرد و دستم را به تَن او چنگ می‌کند.
این آماتور بودن من و استاد بودن او، نمونه‌ی بارز نابرابریست! من به خاطر این همه ضعفی که نسبت به حرکات او داشتم، از قلب کودنِ ساده‌ام شکایت دارم! خدایا می‌شنوی؟ این همه حماقت را از قلبم بِستان.
دست ساوان با نوازش‌های مسخ کننده‌اش آهسته به زیر هودی‌ام می‌رود و من احمق حتی ذره‌ای به او اعتراض نمی‌کنم! کل جانم نبض گرفته و ذهن کثیفم فیلم‌های عاشقانه‌ی هالیوود را یادآوری می‌کند.
دست ساوان جانم را به آتش کشیده!
مسیر آمده را، حالا از زیر لباس بالا می‌رود و من غیرارادی کمرم را جمع می‌کنم اما دست او متوقف نمی‌شود.
آن‌قدر بالا می‌آید که لباس زیر هودی‌ام مانع ادامه دادنش می‌شود! انگار هدف او هم دقیقا همین‌جا بوده!
نفس‌های بریده شده من و تَن دا‌غم نشان می‌دهد که مشتاق هدف شوم اوست اما مغزم سر عقل آمده و زنهار می‌زند! فحش نامو‌سی می‌دهد تا به خودم بیایم.
کف دست ساوان روی کمرم می‌نشیند و پو‌ست کمرم می‌سوزد. صدای پرنیاز او زَبانم را قفل می‌کند:
- می‌دونم نگرانی... استرستو درک می‌کنم... .
مکث می‌کند.
صدای فرو دادن بزاق دَهانش بر التهاب تَنم می‌افزاید.
تَنم منقبض شده، چشم‌هایم را قفل کرده‌ام و منتظر ادامه‌ی جمله‌اش می‌مانم:
- اما ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی.
نفسم درون سینِه حبس شده و میل و کشش شدیدی نسبت به او داشتم!
لَب گرم ساوان به میان موهایم می‌نشیند و همراه بو‌سه‌ی عمیقش، نفسش را خارج می‌کند و مرا به قعر جهنم می‌فرستد.
او دارد چه بلایی سر من می‌آورد:
- گذشته‌ی من خیلی کثیف بوده، انکار نمی‌کنم؛ اما ازت می‌خوام به معجزه‌ی عشق اعتماد کنی! بهم فرصت دوباره بده.
بزاق دَهانم زیاد شده و برای بار دوم آن‌هم به فاصله‌ی کوتاهی آن را فرو می‌دهم.
صدایش جادوییست! انگار هیپنوتیزم شده‌ام و مغزم به‌جز آن کشش شدیدی که به او پیدا کرده هیچ قدرت تحلیلی ‌هم ندارد.
- می‌دونم لیاقت یکی مثل تو که با هیچ احدی نبوده من نیستم اما... .
سکوت می‌کند و صدایش غم دارد!
- من نمی‌فهمم واقعاً... اما وجودت مرحم شده برای همه‌ی دردام، انگار برای آروم شدن فقط خنده‌های تو کافیه! برای این‌که همه چیز یادم بره چشمات کافیه.
دستم به ترقوه‌اش چنگ می‌شود و فرود نفس‌هایش میان ریشه‌ی موهایم دگرگونم می‌کند! این دیگر چه مصیبتیست!
- من...
تمام قوایم را جمع می‌کنم و به میان کلامش می‌آیم تا نطق طولانی‌اش را خاتمه دهد!
- باشه.
سکوت و جو سنگین اتاق، شرم‌زده‌ام می‌کند.
چرا من این‌قدر هَولم؟ چرا واقعاً؟ مکث ساوان منجر به حرکت دست و باز کردن لباسم زیر دستش می‌شود. یکی یکی گیره‌ها را باز می‌کند و همین تک کلمه‌ی کوتاه من، به طرز عجیبی در سرعت او تاثیر می‌گذارد!
به حدی این اتفاق به سرعت می‌افتد که برای این‌که هودی را از تَنم بیرون بکشد فقط چند ثانیه طول بکشد و من واقعاً نمی‌‌فهمم چگونه به این‌جا رسیدیم.
فقط چند دقیقه طول کشید تا کاملاً تَنم را در اختیار دست‌های ماهرش بگیرد و هیچ پوششی بر تَن نداشته باشم! لعنت به من.





کد:
#پارت133

سکسه‌ می‌کنم؛ حادثه‌ی بعد هق‌هق زدن است.
سَرم غرق گرمای تَن بِرَهنه اوست و در میان سینِه و بازوانش گم شده‌ام.
بوی عطر مسخ کننده‌ی تَنش، ترس و استرس را از جانم گرفته و به‌جایش آرامش و امنیت کاشته بود؛ بند آمدن گریه‌ام اولین ثمره‌ی کارش محسوب‌ می‌شد.
دست‌های بزرگش در میان موهای بازم است و سَرم را به سینِه‌اش می‌فشارد.
گه‌گداری فرق موهایم را بو‌سه نشان می‌کند و عمیق می‌بوید. پتو تا زیر گرد‌نم آمده، با گرمای مطبوع و دلچسب تَن ساوان توأم شده و مرا به خلسه دعوت می‌کرد.
چشم‌هایم بسته‌است و دست بی‌جانم کنار صورتم و روی ترقوه‌ی و سینِه اوست؛ درست زیر ضربان آهسته و آرام قلبش.
دست ساوان پیچیک‌وار از بین موهایم پایین می‌آید؛ انگشت اشاره و میانی‌اش از روی مهره‌ی گردنم شروع به پایین آمدن می‌کند و تا گودی کمرم حرکت معجزه‌وارش را ادامه می‌دهد.
 آن‌جایی که دستش از حرکت می‌افتد درست همان نقطه و در زیر انگشتان او کل جان من سقوط می‌کند! حسی شبیه ضعف چشم‌هایم را می‌فشرد و دستم را به تَن او چنگ می‌کند.
این آماتور بودن من و استاد بودن او، نمونه‌ی بارز نابرابریست! من به خاطر این همه ضعفی که نسبت به حرکات او داشتم، از قلب کودنِ ساده‌ام شکایت دارم! خدایا می‌شنوی؟ این همه حماقت را از قلبم بِستان.
دست ساوان با نوازش‌های مسخ کننده‌اش آهسته به زیر هودی‌ام می‌رود و من احمق حتی ذره‌ای به او اعتراض نمی‌کنم! کل جانم نبض گرفته و ذهن کثیفم فیلم‌های عاشقانه‌ی هالیوود را یادآوری می‌کند.
دست ساوان جانم را به آتش کشیده!
مسیر آمده را، حالا از زیر لباس بالا می‌رود و من غیرارادی کمرم را جمع می‌کنم اما دست او متوقف نمی‌شود.
آن‌قدر بالا می‌آید که لباس زیر هودی‌ام مانع ادامه دادنش می‌شود! انگار هدف او هم دقیقا همین‌جا بوده!
نفس‌های بریده شده من و تَن دا‌غم نشان می‌دهد که مشتاق هدف شوم اوست اما مغزم سر عقل آمده و زنهار می‌زند! فحش نامو‌سی می‌دهد تا به خودم بیایم.
کف دست ساوان روی کمرم می‌نشیند و پو‌ست کمرم می‌سوزد. صدای پرنیاز او زَبانم را قفل می‌کند:
- می‌دونم نگرانی... استرستو درک می‌کنم... .
مکث می‌کند.
صدای فرو دادن بزاق دَهانش بر التهاب تَنم می‌افزاید.
تَنم منقبض شده، چشم‌هایم را قفل کرده‌ام و منتظر ادامه‌ی جمله‌اش می‌مانم:
- اما ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی.
نفسم درون سینِه حبس شده و میل و کشش شدیدی نسبت به او داشتم!
لَب گرم ساوان به میان موهایم می‌نشیند و همراه بو‌سه‌ی عمیقش، نفسش را خارج می‌کند و مرا به قعر جهنم می‌فرستد.
او دارد چه بلایی سر من می‌آورد:
- گذشته‌ی من خیلی کثیف بوده، انکار نمی‌کنم؛ اما ازت می‌خوام به معجزه‌ی عشق اعتماد کنی! بهم فرصت دوباره بده.
بزاق دَهانم زیاد شده و برای بار دوم آن‌هم به فاصله‌ی کوتاهی آن را فرو می‌دهم.
صدایش جادوییست! انگار هیپنوتیزم شده‌ام و مغزم به‌جز آن کشش شدیدی که به او پیدا کرده هیچ قدرت تحلیلی ‌هم ندارد.
- می‌دونم لیاقت یکی مثل تو که با هیچ احدی نبوده من نیستم اما... .
سکوت می‌کند و صدایش غم دارد!
- من نمی‌فهمم واقعاً... اما وجودت مرحم شده برای همه‌ی دردام، انگار برای آروم شدن فقط خنده‌های تو کافیه! برای این‌که همه چیز یادم بره چشمات کافیه.
دستم به ترقوه‌اش چنگ می‌شود و فرود نفس‌هایش میان ریشه‌ی موهایم دگرگونم می‌کند! این دیگر چه مصیبتیست!
- من...
تمام قوایم را جمع می‌کنم و به میان کلامش می‌آیم تا نطق طولانی‌اش را خاتمه دهد!
- باشه.
سکوت و جو سنگین اتاق، شرم‌زده‌ام می‌کند.
چرا من این‌قدر هَولم؟ چرا واقعاً؟ مکث ساوان منجر به حرکت دست و باز کردن لباسم زیر دستش می‌شود. یکی یکی گیره‌ها را باز می‌کند و همین تک کلمه‌ی کوتاه من، به طرز عجیبی در سرعت او تاثیر می‌گذارد!
به حدی این اتفاق به سرعت می‌افتد که برای این‌که هودی را از تَنم بیرون بکشد فقط چند ثانیه طول بکشد و من واقعاً نمی‌‌فهمم چگونه به این‌جا رسیدیم.
فقط چند دقیقه طول کشید تا کاملاً تَنم را در اختیار دست‌های ماهرش بگیرد و هیچ پوششی بر تَن نداشته باشم! لعنت به من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت134
#ساوان

مثل سگ خسته بودم! بعد از مدت‌ها به آب رسیدن، شیره‌ی خودم و دخترک را کشیدم. او از شدت خستگی خواب رفت و من مجبورم بعد از آن هم مصاحبتی جذاب با یک داف نچرال، قیافه‌ی نکره‌ی امیرارسلان را تحمل کنم.
نتایج آزمایشات محصول جدید آزمایشگاه را مقابل من گذاشته و من فکرم هنوز هم درگیر تَن و بَدن دخترک است! بالأخره تلاش‌هایم به ثمر نشسته و توانسته بودم بعد آن همه پس زدن دخترک، دوباره طعم شیرینش را به جان بچشانم.
شبیه یک نو‌شیدنی ناب اسکاتلندیست که هرچه بنوشی سیر نمی‌شوی! حتی در اوج مَست بودن میل دائمی به مصرف دوباره آن داری.
- کجایی ساوان!؟ هنوز از نشئگی دختره در نیومدی!؟ گوش بگیر دیگه.
کلافه و پرحرص به امیرارسلان نگاه می‌کنم. چشم‌های قهوه‌ای رنگش خندان و پرشیطنت است! او گه‌ می‌خورد بخواهد چیزی را تصور کند که این‌گونه نیشش شل شود. تهدیدگر دستم را روی ته‌ریش زبر مشکی‌اش می‌گذارم و فکش را به طرف مخالف صورتم می‌کشم:
- گه‌خوریش به تو نیومده!
ته‌گلو می‌خندد و دستی به ته‌ریشش می‌کشد.
چشم تنگ شده‌ام را از نیم‌رخ او می‌گیرم و برگه‌ی آزمایش را محکم از دستش می‌کشانم. صدایش جدی می‌شود و مسخره بازی‌های بی‌معنی‌اش را کنار می‌گذارد:
- این همون جنسیه که قراره بفرستيم کویت. مخصوص و درجه‌ی یک! فقط... سر قضیه دیوث بازی قوام‌لو کلی ج*ن*س حروم شد.
اخمم قفل می‌شود و متفکر دستم را زیر فک و کنج لَبم می‌گذارم.
نگاهم روی خطوط انگلیسی آزمایش چرخ می‌خورد و میزان مرفین را نگاه می‌کنم. از هر یک کیلو مرفین نُهصَد گرم هروئین به‌دست می‌آید. وقتی مرفین را در اسید اسیتیک بجوشانیم، دو ملکول مرفین با هم جمع شده و دی‌استیل‌مرفین را تشکیل می دهند و دی‌استیل‌مرفین همان هروئین است. قبل از این‌که وارد کار معاملات شوم در آزمایشگاه کار می‌کردم. شاید فکر کنید که هروئین توسط آدم‌های کثیفی برای به مرگ کشاندن آدم‌ها به وجود آمده اما این‌گونه نیست، اولین بار دکتر‌ها برای درمان سِل و ترک اعتیاد از آن استفاده کردند و بعد متوجه شدند که به‌به! خود هروئین چیز دیگریست. هروئین چون جذب بالاتری نسبت به تریاک دارد باعث می شود که افرادی که به آن اعتیاد دارند نشئگی قوی‌تری را تجربه کنند، کار ما هم صادرات آن است و حکم می‌کند بهترین کیفیت را از آن ارائه کنیم.
همان‌گونه که نگاهم به برگه‌است با نیم‌نگاهی به ورودی اتاق و دیدن سالن خالی، امیرارسلان را مخاطب می‌گذارم:
- وزیر رو چهار چشمی داشته باش. هرکاری کرد خبرم کن.
او عادت دارد نسبت به اوامر من چون و چرا نداشته باشد. با چک کردن روند و مطمئن شدن از کیفیت محصول نهایی، مهرم را از روی میز برمی‌دارم.
برگه را روی میز چوبی مشکی می‌گذارم و حینی که مهر کوچک قرمز رنگ را به نشان تایید پایش می‌زنم، جمله‌ام را ادامه می‌دهم:
- این مردک قوا‌م‌لو هم خیلی خارش پیدا کرده. بفرستین ببینم دردش چیه! یکم کرمشو بخوابونید سر فرستادن کانتینرها شر نشه.
امیرارسلان سری تکان می‌دهد و جدی نگاهش به دست من است. سرم را بالا می‌کشم و به نیم‌رخش خیره می‌شوم. دستی پای گر‌دن گندمی کشیده‌اش می‌کشد و برگه‌ را از روی میز برمی‌دارد. دو دل نگاهم می‌کند:
- فرداشب میری خواستگاری دختره؟
چشم تنگ می‌کنم و متفکر به صورت تردیددارش خیره می‌مانم. انگار می‌خواهد حرفی بزند! دستم را زیر فکش می‌گذارم و نگاه جدی‌اش را به چشمم می‌کشم.
‌- چیزی شده؟
امیرارسلان دستی زیر بینی قوزدار استخوانی‌اش می‌کشد و نگاهش را از چشم‌هایم می‌گیرد.
کلافه پوف می‌کشم و چنگی میان موهایم می‌زنم. باز هم شر جدید!
صدایش با احتیاط است!
- ساوان چشم وزیر دنبال دختره است! اگه گرفتیش این‌جا نیارش.
پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و نگاهم را از در باز اتاق گرفته و به خوشنویسی بزرگ روی دیوار می‌دهم؛ وزیر حرام‌زاده! مطمئنم چیز‌هایی فهمیده. چیزی که منجر به همکاری او با قوام‌لو شده! تا آن‌جا پیش رفته که می‌خواست مرا حذف کند! مسخره است.
- چیزی شنیدی امیر؟
امیرارسلان صندلی مشکی را عقب می‌کشد و با نشستن روی صندلی جدی به صورتم خیره می‌شود.
در بین بچه‌ها به جز امیر به هیچ‌کدامشان اعتماد نداشتم، همه‌شان به گونه‌ای تسخیر وزیر بودند.
نگاه جدی مرا که می‌بیند سرش را جلوتر می‌کشد و آهسته و با احتیاط زمزمه می‌کند:
- با مهتاب راجب دختره حرف می‌زدن. مهتاب یه چیزایی بهش می‌گفت. شنیدم که وزیر بهش گفت دختره مال خودشه!
پوزخند کنج لَبم کاملاً غیرارادیست! همچنین مشت شدن دستم. نگاهم تیک می‌زند به نقطه‌ای نامعلوم و حیف که عقل حکم می‌کند فعلاً سکوت پیشه کنم و بگذارم به بازی‌اش ادامه دهد. باید بفهمم برنامه‌اش با قوام‌لو چیست!
- امیر حرکت کانتینر‌ها رو به وزیر نگو. یه جورایی بپیچونش! بهش اعتماد ندارم.
سری تکان می‌دهد و صدای تکان خوردن صندلی نشان از بلند شدن او می‌دهد.
دستم درون جیب پیراهن سفید گشاد و نخی‌ام می‌رود، پاکت سیگارم را بیرون می‌کشم و بدون نگاه کردن به امیر به طرفش تعارف می‌کنم:
- بکش.
تک خند محوی می‌زند و صدایش آمیخته به شوخی می‌شود:
- ایسگامو می‌گیری ولی اشکال نداره، به زینب قول دادم دیگه نکشم.
ناخداگاه می‌خندم و نگاه پر تمسخرم را تا اوی سرپا شده بالا می‌کشم:
- رل ذلیل ندیده بودیم که به لطف تو دیدیم.
کج می‌خندد و با تکان دادن برگه از پشت میز به طرف جلویش حرکت می‌کند.
نگاهم بین تیشرت خاکی و شلوار جین مشکی‌اش چرخ کوتاهی می‌زند و دوباره به چشم خندانش می‌رود:
- احترامه! یادبگیر.
ته‌گلو و با تاسف به صورتش می‌خندم و یک نخ از سیگارم بیرون می‌کشم :
- گمشو بابا! اِحـترام.
تک خند کجی می‌زند و با شانه بالا انداختن همان‌گونه که به طرف خروجی اتاق می‌رود، صدایش را بالا می‌برد:
- خودتم می‌بینیم ساوان خان! هنوز زوده.
بی‌حوصله می‌خندم و سیگار را بین لَبم می‌گذارم. تصورش هم مسخره‌است! تا همین‌جا هم که دخترک وحشی را تحمل کرده‌ام بخاطر منفعت کُلفتَش بوده! وگرنه من را چه به ماندگاری.


Moon✦
عشق کثیفت تقدیم به تو

کد:
#پارت134
#ساوان

مثل سگ خسته بودم! بعد از مدت‌ها به آب رسیدن، شیره‌ی خودم و دخترک را کشیدم. او از شدت خستگی خواب رفت و من مجبورم بعد از آن هم مصاحبتی جذاب با یک داف نچرال، قیافه‌ی نکره‌ی امیرارسلان را تحمل کنم.
نتایج آزمایشات محصول جدید آزمایشگاه را مقابل من گذاشته و من فکرم هنوز هم درگیر تَن و بَدن دخترک است! بالأخره تلاش‌هایم به ثمر نشسته و توانسته بودم بعد آن همه پس زدن دخترک، دوباره طعم شیرینش را به جان بچشانم.
شبیه یک نو‌شیدنی ناب اسکاتلندیست که هرچه بنوشی سیر نمی‌شوی! حتی در اوج مَست بودن میل دائمی به مصرف دوباره آن داری.
- کجایی ساوان!؟ هنوز از نشئگی دختره در نیومدی!؟ گوش بگیر دیگه.
کلافه و پرحرص به امیرارسلان نگاه می‌کنم. چشم‌های قهوه‌ای رنگش خندان و پرشیطنت است! او گه‌ می‌خورد بخواهد چیزی را تصور کند که این‌گونه نیشش شل شود. تهدیدگر دستم را روی ته‌ریش زبر مشکی‌اش می‌گذارم و فکش را به طرف مخالف صورتم می‌کشم:
- گه‌خوریش به تو نیومده!
ته‌گلو می‌خندد و دستی به ته‌ریشش می‌کشد.
چشم تنگ شده‌ام را از نیم‌رخ او می‌گیرم و برگه‌ی آزمایش را محکم از دستش می‌کشانم. صدایش جدی می‌شود و مسخره بازی‌های بی‌معنی‌اش را کنار می‌گذارد:
- این همون جنسیه که قراره بفرستيم کویت. مخصوص و درجه‌ی یک! فقط... سر قضیه دیوث بازی قوام‌لو کلی ج*ن*س حروم شد.
اخمم قفل می‌شود و متفکر دستم را زیر فک و کنج لَبم می‌گذارم.
نگاهم روی خطوط انگلیسی آزمایش چرخ می‌خورد و میزان مرفین را نگاه می‌کنم. از هر یک کیلو مرفین نُهصَد گرم هروئین به‌دست می‌آید. وقتی مرفین را در اسید اسیتیک بجوشانیم، دو ملکول مرفین با هم جمع شده و دی‌استیل‌مرفین را تشکیل می دهند و دی‌استیل‌مرفین همان هروئین است. قبل از این‌که وارد کار معاملات شوم در آزمایشگاه کار می‌کردم. شاید فکر کنید که هروئین توسط آدم‌های کثیفی برای به مرگ کشاندن آدم‌ها به وجود آمده اما این‌گونه نیست، اولین بار دکتر‌ها برای درمان سِل و ترک اعتیاد از آن استفاده کردند و بعد متوجه شدند که به‌به! خود هروئین چیز دیگریست. هروئین چون جذب بالاتری نسبت به تریاک دارد باعث می شود که افرادی که به آن اعتیاد دارند نشئگی قوی‌تری را تجربه کنند، کار ما هم صادرات آن است و حکم می‌کند بهترین کیفیت را از آن ارائه کنیم.
همان‌گونه که نگاهم به برگه‌است با نیم‌نگاهی به ورودی اتاق و دیدن سالن خالی، امیرارسلان را مخاطب می‌گذارم:
- وزیر رو چهار چشمی داشته باش. هرکاری کرد خبرم کن.
او عادت دارد نسبت به اوامر من چون و چرا نداشته باشد. با چک کردن روند و مطمئن شدن از کیفیت محصول نهایی، مهرم را از روی میز برمی‌دارم.
برگه را روی میز چوبی مشکی می‌گذارم و حینی که مهر کوچک قرمز رنگ را به نشان تایید پایش می‌زنم، جمله‌ام را ادامه می‌دهم:
- این مردک قوا‌م‌لو هم خیلی خارش پیدا کرده. بفرستین ببینم دردش چیه! یکم کرمشو بخوابونید سر فرستادن کانتینرها شر نشه.
امیرارسلان سری تکان می‌دهد و جدی نگاهش به دست من است. سرم را بالا می‌کشم و به نیم‌رخش خیره می‌شوم. دستی پای گر‌دن گندمی کشیده‌اش می‌کشد و برگه‌ را از روی میز برمی‌دارد. دو دل نگاهم می‌کند:
- فرداشب میری خواستگاری دختره؟
چشم تنگ می‌کنم و متفکر به صورت تردیددارش خیره می‌مانم. انگار می‌خواهد حرفی بزند! دستم را زیر فکش می‌گذارم و نگاه جدی‌اش را به چشمم می‌کشم.
‌- چیزی شده؟
امیرارسلان دستی زیر بینی قوزدار استخوانی‌اش می‌کشد و نگاهش را از چشم‌هایم می‌گیرد.
کلافه پوف می‌کشم و چنگی میان موهایم می‌زنم. باز هم شر جدید!
صدایش با احتیاط است!
- ساوان چشم وزیر دنبال دختره است! اگه گرفتیش این‌جا نیارش.
پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و نگاهم را از در باز اتاق گرفته و به خوشنویسی بزرگ روی دیوار می‌دهم؛ وزیر حرام‌زاده! مطمئنم چیز‌هایی فهمیده. چیزی که منجر به همکاری او با قوام‌لو شده! تا آن‌جا پیش رفته که می‌خواست مرا حذف کند! مسخره است.
- چیزی شنیدی امیر؟
امیرارسلان صندلی مشکی را عقب می‌کشد و با نشستن روی صندلی جدی به صورتم خیره می‌شود.
در بین بچه‌ها به جز امیر به هیچ‌کدامشان اعتماد نداشتم، همه‌شان به گونه‌ای تسخیر وزیر بودند.
نگاه جدی مرا که می‌بیند سرش را جلوتر می‌کشد و آهسته و با احتیاط زمزمه می‌کند:
- با مهتاب راجب دختره حرف می‌زدن. مهتاب یه چیزایی بهش می‌گفت. شنیدم که وزیر بهش گفت دختره مال خودشه!
پوزخند کنج لَبم کاملاً غیرارادیست! همچنین مشت شدن دستم. نگاهم تیک می‌زند به نقطه‌ای نامعلوم و حیف که عقل حکم می‌کند فعلاً سکوت پیشه کنم و بگذارم به بازی‌اش ادامه دهد. باید بفهمم برنامه‌اش با قوام‌لو چیست!
- امیر حرکت کانتینر‌ها رو به وزیر نگو. یه جورایی بپیچونش! بهش اعتماد ندارم.
سری تکان می‌دهد و صدای تکان خوردن صندلی نشان از بلند شدن او می‌دهد.
دستم درون جیب پیراهن سفید گشاد و نخی‌ام می‌رود، پاکت سیگارم را بیرون می‌کشم و بدون نگاه کردن به امیر به طرفش تعارف می‌کنم:
- بکش.
تک خند محوی می‌زند و صدایش آمیخته به شوخی می‌شود:
- ایسگامو می‌گیری ولی اشکال نداره، به زینب قول دادم دیگه نکشم.
ناخداگاه می‌خندم و نگاه پر تمسخرم را تا اوی سرپا شده بالا می‌کشم:
- رل ذلیل ندیده بودیم که به لطف تو دیدیم.
کج می‌خندد و با تکان دادن برگه از پشت میز به طرف جلویش حرکت می‌کند.
نگاهم بین تیشرت خاکی و شلوار جین مشکی‌اش چرخ کوتاهی می‌زند و دوباره به چشم خندانش می‌رود:
- احترامه! یادبگیر.
ته‌گلو و با تاسف به صورتش می‌خندم و یک نخ از سیگارم بیرون می‌کشم :
- گمشو بابا! اِحـترام.
تک خند کجی می‌زند و با شانه بالا انداختن همان‌گونه که به طرف خروجی اتاق می‌رود، صدایش را بالا می‌برد:
- خودتم می‌بینیم ساوان خان! هنوز زوده.
بی‌حوصله می‌خندم و سیگار را بین لَبم می‌گذارم. تصورش هم مسخره‌است! تا همین‌جا هم که دخترک وحشی را تحمل کرده‌ام بخاطر منفعت کُلفتَش بوده! وگرنه من را چه به ماندگاری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت135
#مائده

از نگاه‌های شیطنت‌آمیز و خیره‌ی ساوان خجالت می‌کشم و حتی لحظه‌ای گونه‌ی رنگ‌ گرفته‌ام از حرارت نمی‌افتد.
دارد رانندگی می‌کند اما آرنجش را تکیه به در داده و دستش زیر فک و کنج لَبش است؛ خیره مرا نگاه می‌کند و گاه‌گداری به جاده‌ی خلوت روستا خیره می‌شود. آن‌قدر سیس نشستنش خاص و جذا‌ب است که جا دارد لقب کراش العالمین را از میکل‌مورنه بگیرم!
ظهر مرا برد و حالا نزدیک ساعت نُه شَب است که دارد بر می‌گرداند و چنان آرام می‌رود که انگار دلش نمی‌خواهد هرگز برسیم! گرچند که برخلاف میل او به خانه نزدیکیم.
از نگاه درخشان و پر احساسش به تاریکی خیابان پناه آورده‌ام و فرو دادن پی‌در‌پی بزاق دَهانم نشان از شدت معذب بودنم دارد اما او رو نمی‌رود.
بوی عطر دارچین‌و‌نعنا می‌آید و موزیک پاپ عاشقانه‌ی آرامی در حال پخش بود و ساوان، با چشم‌هایش می‌گفت حرف دل اوست! من اما آن‌قدر غرق نگاه سنگین او بودم که هیچ از موزیک نمی‌شنیدم.
- نمی‌فهمم فردا رو تا شب چجوری باید صبر کنم. ولی فرداشب رو تا صبح از دلت درمیارم دختر بابا.
لبخند محوم را جمع می‌کنم.
نیم‌نگاهم را به صورتش می‌کشم و تلاشم این است در مقابل جذ‌ابیت بدون مرز صورتش در تاریک و روشن ماشین، زنده بمانم.
لبخند محوی دارد و نگاهش از عشق لبریز است! تیله‌های مشکی‌اش در نور کمی که از تیر برق‌ها ساطع می‌شد می‌درخشید. شرم‌زده نگاه می‌گیرم و شالم را جلو می‌کشم:
- ساوان چپمون می‌کنی! جلوتو ببین که حداقل تا فردا شب بکشیم.
نرم می‌خندد و با احساس برداشته شدن سنگینی نگاهش، نفس حبس شده در سینِه‌ام بالأخره آزاد می‌شود! لعنتی.
دستم به طرف یقه‌ی هودی‌ نابودم می‌رود و بر‌خلاف سوز زمستانی هوا، یقه‌اش را کمی تکان می‌دهم تا اکسیژن به قلب پر حرارت و تپشم برسد.
دَهانم تلخ شده و خاطرات ظهر مرتب زنده می‌شود!
کلافه چشمم را می‌فشارم و نگاهم را به سمت مخالف او می‌کشانم تا گُر گرفتی گونه‌هایم را نبیند.
صدایش نازکش و شیطنت‌آمیز است :
- جـــون! من قربون لپای گل انداخته‌ات برم دختر بابا! از چی خجالت می‌کشی؟ فرداشب دیگه شش دونگت مال بابایی میشه.
دستش به طرف لپم می‌آید و بی‌هوا آن را می‌کشد.
دستم را روی گونه‌ی دا‌غم می‌گذارم و با این حرکتش، حرص جایش را به خجالت می‌دهد:
- این چه کاریه ساوان؟ مگه من بچه‌ام!؟
ته‌گلو می‌خندد و دستش به طرف دنده می‌رود.
حالا که من شاکی نگاهش می‌کنم، اهمیت نمی‌دهد.
نگاهم را از نیم‌رخش می‌گیرم و به کوچه‌ی فرعی که ساوان در آن می‌پیچد نگاه می‌کنم.
کوچه تنگ و باریک است! به خانه‌ی ما راه دارد اما خیلی پیچ‌ در پیچ می‌شود.
صدای جدی‌اش، متعجب سَرم را به طرفش می‌کشاند. انگار به یکباره شخص دیگری جایش می‌نشیند!
- قوام‌لو رو کجا دیدی؟
زَبانم قفل می‌کند و نگاه گردم خیره به اخم قفل شده‌اش می‌نشیند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به پت پت می‌افتم. راستش می‌ترسم راجب قوام‌لو حرفی بزنم و منجر به مرگ عزیزانم شود!
- ساوان من... .
به میان حرفم می‌آید و صدایش غضب آلوده‌است!
- این مردک کارش قاچاق دختره ساغر. اصلا دلم نمی‌خواد دور و برش پلک بخوری. می‌دونم حالا هم که خودتو نشونش دادی بی‌زهر نمی‌شه و باید یه گندی درست کنه.
نگاهم به دست قفل شده دور فرمان و رگ‌های بر‌جسته‌ی دستش می‌نشیند.
دارد اعصاب و افکارش را کنترل می‌کند. این را از لرزش دستش متوجه می‌شوم! جالب است؛ تیک عصبی دارد.
- اگه بهت پیام داد، زنگ زد، تهدید کرد، هرگهی خورد؛ بدون این‌که به من بگی نفسم نکش. بحث شوخی، شیطنت، زرنگی، کنجکاوی و یا وحشی‌بازی نیست! می‌فهمی؟ پای اعتبار و آبروی مادرت و منم وسطه!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه متعللم را از او می‌گیرم. راجب اراجیف قوام‌لو و سخن وزیر مبتنی بر خوش آمدن قوام‌لو حرفی بزنم؟ نه! خریت محض است!
ساوان ماشین را به سمت فرعی تنگ چپ هدایت می‌کند و نفس‌هایش نامنظم شده! دیگر نگاهم نمی‌کند و فکرش غرق گذشته‌است! شاید چیزی مربوط به خواهر و مادر مقتولش باشد؟! شاید مرگ خواهر و مادرش به قوام‌لو ربط دارد؟ یا موردی مشابه.
نمی‌دانم، چشم‌هایش سرخ شده و اصلا این‌جا نیست.
زمزمه‌ی زیر لَبی ساوان نگاه نگرانم را به صورتش می‌دهد:
- این‌حروم‌زاده‌ها جز قدرت هیچی نمیشناسن!
نفس حبس شده در سینِه‌ام را کلافه بیرون می‌دهم و نگاهم به خیا*با*نی که وصل کوچه‌امان می‌شود می‌افتد. رسیدیم!




کد:
#پارت135
#مائده

از نگاه‌های شیطنت‌آمیز و خیره‌ی ساوان خجالت می‌کشم و حتی لحظه‌ای گونه‌ی رنگ‌ گرفته‌ام از حرارت نمی‌افتد.
دارد رانندگی می‌کند اما آرنجش را تکیه به در داده و دستش زیر فک و کنج لَبش است؛ خیره مرا نگاه می‌کند و گاه‌گداری به جاده‌ی خلوت روستا خیره می‌شود. آن‌قدر سیس نشستنش خاص و جذا‌ب است که جا دارد لقب کراش العالمین را از میکل‌مورنه بگیرم!
ظهر مرا برد و حالا نزدیک ساعت نُه شَب است که دارد بر می‌گرداند و چنان آرام می‌رود که انگار دلش نمی‌خواهد هرگز برسیم! گرچند که برخلاف میل او به خانه نزدیکیم.
از نگاه درخشان و پر احساسش به تاریکی خیابان پناه آورده‌ام و فرو دادن پی‌در‌پی بزاق دَهانم نشان از شدت معذب بودنم دارد اما او رو نمی‌رود.
بوی عطر دارچین‌و‌نعنا می‌آید و موزیک پاپ عاشقانه‌ی آرامی در حال پخش بود و ساوان، با چشم‌هایش می‌گفت حرف دل اوست! من اما آن‌قدر غرق نگاه سنگین او بودم که هیچ از موزیک نمی‌شنیدم.
- نمی‌فهمم فردا رو تا شب چجوری باید صبر کنم. ولی فرداشب رو تا صبح از دلت درمیارم دختر بابا.
لبخند محوم را جمع می‌کنم.
نیم‌نگاهم را به صورتش می‌کشم و تلاشم این است در مقابل جذ‌ابیت بدون مرز صورتش در تاریک و روشن ماشین، زنده بمانم.
لبخند محوی دارد و نگاهش از عشق لبریز است! تیله‌های مشکی‌اش در نور کمی که از تیر برق‌ها ساطع می‌شد می‌درخشید. شرم‌زده نگاه می‌گیرم و شالم را جلو می‌کشم:
- ساوان چپمون می‌کنی! جلوتو ببین که حداقل تا فردا شب بکشیم.
نرم می‌خندد و با احساس برداشته شدن سنگینی نگاهش، نفس حبس شده در سینِه‌ام بالأخره آزاد می‌شود! لعنتی.
دستم به طرف یقه‌ی هودی‌ نابودم می‌رود و بر‌خلاف سوز زمستانی هوا، یقه‌اش را کمی تکان می‌دهم تا اکسیژن به قلب پر حرارت و تپشم برسد.
دَهانم تلخ شده و خاطرات ظهر مرتب زنده می‌شود!
کلافه چشمم را می‌فشارم و نگاهم را به سمت مخالف او می‌کشانم تا گُر گرفتی گونه‌هایم را نبیند.
صدایش نازکش و شیطنت‌آمیز است :
- جـــون! من قربون لپای گل انداخته‌ات برم دختر بابا! از چی خجالت می‌کشی؟ فرداشب دیگه شش دونگت مال بابایی میشه.
دستش به طرف لپم می‌آید و بی‌هوا آن را می‌کشد.
دستم را روی گونه‌ی دا‌غم می‌گذارم و با این حرکتش، حرص جایش را به خجالت می‌دهد:
- این چه کاریه ساوان؟ مگه من بچه‌ام!؟
ته‌گلو می‌خندد و دستش به طرف دنده می‌رود.
حالا که من شاکی نگاهش می‌کنم، اهمیت نمی‌دهد.
نگاهم را از نیم‌رخش می‌گیرم و به کوچه‌ی فرعی که ساوان در آن می‌پیچد نگاه می‌کنم.
کوچه تنگ و باریک است! به خانه‌ی ما راه دارد اما خیلی پیچ‌ در پیچ می‌شود.
صدای جدی‌اش، متعجب سَرم را به طرفش می‌کشاند. انگار به یکباره شخص دیگری جایش می‌نشیند!
- قوام‌لو رو کجا دیدی؟
زَبانم قفل می‌کند و نگاه گردم خیره به اخم قفل شده‌اش می‌نشیند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به پت پت می‌افتم. راستش می‌ترسم راجب قوام‌لو حرفی بزنم و منجر به مرگ عزیزانم شود!
- ساوان من... .
به میان حرفم می‌آید و صدایش غضب آلوده‌است!
- این مردک کارش قاچاق دختره ساغر. اصلا دلم نمی‌خواد دور و برش پلک بخوری. می‌دونم حالا هم که خودتو نشونش دادی بی‌زهر نمی‌شه و باید یه گندی درست کنه.
نگاهم به دست قفل شده دور فرمان و رگ‌های بر‌جسته‌ی دستش می‌نشیند.
دارد اعصاب و افکارش را کنترل می‌کند. این را از لرزش دستش متوجه می‌شوم! جالب است؛ تیک عصبی دارد.
- اگه بهت پیام داد، زنگ زد، تهدید کرد، هرگهی خورد؛ بدون این‌که به من بگی نفسم نکش. بحث شوخی، شیطنت، زرنگی، کنجکاوی و یا وحشی‌بازی نیست! می‌فهمی؟ پای اعتبار و آبروی مادرت و منم وسطه!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه متعللم را از او می‌گیرم. راجب اراجیف قوام‌لو و سخن وزیر مبتنی بر خوش آمدن قوام‌لو حرفی بزنم؟ نه! خریت محض است!
ساوان ماشین را به سمت فرعی تنگ چپ هدایت می‌کند و نفس‌هایش نامنظم شده! دیگر نگاهم نمی‌کند و فکرش غرق گذشته‌است! شاید چیزی مربوط به خواهر و مادر مقتولش باشد؟! شاید مرگ خواهر و مادرش به قوام‌لو ربط دارد؟ یا موردی مشابه.
نمی‌دانم، چشم‌هایش سرخ شده و اصلا این‌جا نیست.
زمزمه‌ی زیر لَبی ساوان نگاه نگرانم را به صورتش می‌دهد:
- این‌حروم‌زاده‌ها جز قدرت هیچی نمیشناسن!
نفس حبس شده در سینِه‌ام را کلافه بیرون می‌دهم و نگاهم به خیا*با*نی که وصل کوچه‌امان می‌شود می‌افتد. رسیدیم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,455
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,927
Points
1,272
#پارت136

با بدرقه نگاه خیره‌ی او وارد ساختمان شدم. وقتی در ساختمان را بستم صدای روشن شدن و حرکت ماشینش را شنیدم. از لحظه‌ای که درون آسانسور قرار گرفتم تا ثانیه‌ای که از در بیرون آمدم، فکرم درگیر قوام‌لو بود! خریت کرده بودم. قشنگ شبیه یک گاو احمق بدون فکر کردن به نتیجه حرفم، رفتم و برای مردک خط و نشان کشیدم! ظاهر داستان بخاطر ساوان و صاف کردن بدهی‌ام نشان می‌داد اما خودم خوب می‌دانم فقط بحث جو گیری و هیجان‌زدگی آنی بود که با دیدن اسم قوام‌لو دچارم شد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم؛ فشار سنگینی را به روی دوشم حس می‌کنم. این مدت کوتاه به اندازه‌ی چهل سال مرا عاقل کرده بود.
حالا بهتر می‌توانستم خطر را درک کنم و متوجه باشم با تصورات فانتزی دوران سَم بلوغم و توهمات هیجانم، کاملاً مقوله‌ای جداست! وقتی متوجه این داستان شدم که با گوشت و خونم ترس را لمس کردم!
جلوی در سفید ضد سرقت خانه‌امان ایستاده بودم و تازه با خارج شدن از افکار در هم آمیخته‌ام متوجه باز بودن در می‌شوم؛ این ساعت از شب در خانه برای چه باز است؟
متعجب و بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازم.
خم می‌شوم و حینی که مشغول بند بوتم می‌شوم، با دست آزادم در خانه را کمی هل می‌دهم.
نگاهم به سالن خالی پذیرایی می‌افتد.
روزنامه پدرم روی مبل سه نفره طوسی گذاشته و صدای تلویزیون و شبکه‌ی خبر می‌اید!
می‌خندم و صدایم را بلند می‌کنم و تا به آن جفت عاشقی که احتمالاً در اتاق خواب رفته‌اند اعلام حضور کنم.
- بسوزه پدر عاشقی! محو بشم من که این‌قدر مزاحم شمام! یاالله. جناب سرهنگ؟
بلند می‌شوم.
پا پشت پا می‌اندازم و تکیه دستم را به قاب در می‌دهم تا تعادلم را حین خروج بوتم حفظ کنم.
بوتم را که بیرون می‌کشم، بوی گند جورابم صورتم را مچاله می‌کند؛ اه اه، من نمونه بارز عفونتم! چه بوی لجنی گرفته پایم.
با شانه در خانه را باز می‌کنم و با باز کردن صورت مچاله‌ام لبخند گ*شا*دی به لَب می‌نشانم.
سالن بیست‌و‌چهار متری خالی خالیست!
از آشپزخانه صدای باز کردن شیر آب می‌اید و لبخند من گشا‌د‌تر می‌شود.
- ای‌جونم به این زن کدبانو!
ناگهان بوی نامطبوع و تهوع‌آوری در دماغم می‌پیچد!
صورتم متعجب جمع می‌شود و بینی‌ام را می‌فشارم؛ اشتباه نکنید از بوی جورابم خیلی بدتر است! بویِ... بوی گندیست اصلاً. نمی‌فهمم بوی چیست!
- مامان! این چه بوی گندیه خونه‌ رو برداشته؟ اون بی‌صاحب فاضلابو بده تخلیه کنن دیگه! اه!
در خانه را محکم می‌بندم، بو اعصابم را بهم ریخته.
صدای فندک زدن می‌آید! مادرم برای چه باید نسبت به نق زدن من سکوت کند؟ اصلاً به همچین چیزی عادت ندارد!
نگاهم به سمت شمال سالن پذیرایی‌مان می‌افتد و دیدن در باز اتاق پدر‌ و مادرم و لامپ خاموش اتاقشان، ناخواسته‌ نفسم را در سینِه حبس می‌کند.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد و ضربان‌ قلبم، بالا می‌رود.
سکوت وهم‌آوری در خانه می‌پیچد و به آن بوی تهوع‌آور و کثیف، بوی شکلاتِ سیگار برگ افزوده می‌شود.
چیزی درون گلویم گیر می‌کند و حسی شبیه ترس استخوان‌هایم را در آ*غ*و*ش می‌کشد!
- مامان؟
صوای تیک‌و‌تاک ساعت در مغزم اکو می‌شود.
نگاهم به ساعت روی دیوار می‌افتد که نه‌ و‌ چهل‌و‌پنج دقیقه را نشان می‌دهد!
لَبم به آنی خشک می‌شود؛ فضای خفه‌ی سالن آکنده از بوی تعفن‌آور شده.
پایم به زمین قفل شده و جرعت حرکت به سمت آشپز‌خانه را ندارم.
چشم‌هایم را محکم به هم می‌فشارم و دستم به هودی چنگ می‌شود. ضربان سرسام‌آور قلبم اختلال تنفس را در پی می‌آورد و من تمام تلاشم این است که ترسم را پس بزنم!
لرز خفیفی به جانم می‌نشیند و صدایم رعشه دارد:
- کی این‌جاست؟
سکوت خانه توأمانی از تیک‌تاک ساعت و دم گرفتن از سیگار می‌شود و نفس من جایی میان آئورت‌های قلبم راه خروج را گم می‌کند: سیگاری در خانواده‌ما وجود ندارد!
- ببخش بی‌اجازه اومدم، پدر و مادرت هم به زودی برمی‌گر‌دن، زیاد نمی‌مونم.
خشک می‌شوم. خون درون رگ‌هایم منجمد می‌شود و مغز عو‌ضی احمقم حماقتش را به چشم می‌بیند؛ قوام‌لوست! من خوب این صدای بَم طور را می‌شناسم.


کد:
#پارت136

با بدرقه نگاه خیره‌ی او وارد ساختمان شدم. وقتی در ساختمان را بستم صدای روشن شدن و حرکت ماشینش را شنیدم. از لحظه‌ای که درون آسانسور قرار گرفتم تا ثانیه‌ای که از در بیرون آمدم، فکرم درگیر قوام‌لو بود! خریت کرده بودم. قشنگ شبیه یک گاو احمق بدون فکر کردن به نتیجه حرفم، رفتم و برای مردک خط و نشان کشیدم! ظاهر داستان بخاطر ساوان و صاف کردن بدهی‌ام نشان می‌داد اما خودم خوب می‌دانم فقط بحث جو گیری و هیجان‌زدگی آنی بود که با دیدن اسم قوام‌لو دچارم شد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم؛ فشار سنگینی را به روی دوشم حس می‌کنم. این مدت کوتاه به اندازه‌ی چهل سال مرا عاقل کرده بود.
حالا بهتر می‌توانستم خطر را درک کنم و متوجه باشم با تصورات فانتزی دوران سَم بلوغم و توهمات هیجانم، کاملاً مقوله‌ای جداست! وقتی متوجه این داستان شدم که با گوشت و خونم ترس را لمس کردم!
جلوی در سفید ضد سرقت خانه‌امان ایستاده بودم و تازه با خارج شدن از افکار در هم آمیخته‌ام متوجه باز بودن در می‌شوم؛ این ساعت از شب در خانه برای چه باز است؟
متعجب و بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازم.
خم می‌شوم و حینی که مشغول بند بوتم می‌شوم، با دست آزادم در خانه را کمی هل می‌دهم.
نگاهم به سالن خالی پذیرایی می‌افتد.
روزنامه پدرم روی مبل سه نفره طوسی گذاشته و صدای تلویزیون و شبکه‌ی خبر می‌اید!
می‌خندم و صدایم را بلند می‌کنم و تا به آن جفت عاشقی که احتمالاً در اتاق خواب رفته‌اند اعلام حضور کنم.
- بسوزه پدر عاشقی! محو بشم من که این‌قدر مزاحم شمام! یاالله. جناب سرهنگ؟
بلند می‌شوم.
پا پشت پا می‌اندازم و تکیه دستم را به قاب در می‌دهم تا تعادلم را حین خروج بوتم حفظ کنم.
بوتم را که بیرون می‌کشم، بوی گند جورابم صورتم را مچاله می‌کند؛ اه اه، من نمونه بارز عفونتم! چه بوی لجنی گرفته پایم.
با شانه در خانه را باز می‌کنم و با باز کردن صورت مچاله‌ام لبخند گ*شا*دی به لَب می‌نشانم.
سالن بیست‌و‌چهار متری خالی خالیست!
از آشپزخانه صدای باز کردن شیر آب می‌اید و لبخند من گشا‌د‌تر می‌شود.
- ای‌جونم به این زن کدبانو!
ناگهان بوی نامطبوع و تهوع‌آوری در دماغم می‌پیچد!
صورتم متعجب جمع می‌شود و بینی‌ام را می‌فشارم؛ اشتباه نکنید از بوی جورابم خیلی بدتر است! بویِ... بوی گندیست اصلاً. نمی‌فهمم بوی چیست!
- مامان! این چه بوی گندیه خونه‌ رو برداشته؟ اون بی‌صاحب فاضلابو بده تخلیه کنن دیگه! اه!
در خانه را محکم می‌بندم، بو اعصابم را بهم ریخته.
صدای فندک زدن می‌آید! مادرم برای چه باید نسبت به نق زدن من سکوت کند؟ اصلاً به همچین چیزی عادت ندارد!
نگاهم به سمت شمال سالن پذیرایی‌مان می‌افتد و دیدن در باز اتاق پدر‌ و مادرم و لامپ خاموش اتاقشان، ناخواسته‌ نفسم را در سینِه حبس می‌کند.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد و ضربان‌ قلبم، بالا می‌رود.
سکوت وهم‌آوری در خانه می‌پیچد و به آن بوی تهوع‌آور و کثیف، بوی شکلاتِ سیگار برگ افزوده می‌شود.
چیزی درون گلویم گیر می‌کند و حسی شبیه ترس استخوان‌هایم را در آ*غ*و*ش می‌کشد!
- مامان؟
صوای تیک‌و‌تاک ساعت در مغزم اکو می‌شود.
نگاهم به ساعت روی دیوار می‌افتد که نه‌ و‌ چهل‌و‌پنج دقیقه را نشان می‌دهد!
لَبم به آنی خشک می‌شود؛ فضای خفه‌ی سالن آکنده از بوی تعفن‌آور شده.
پایم به زمین قفل شده و جرعت حرکت به سمت آشپز‌خانه را ندارم.
چشم‌هایم را محکم به هم می‌فشارم و دستم به هودی چنگ می‌شود. ضربان سرسام‌آور قلبم اختلال تنفس را در پی می‌آورد و من تمام تلاشم این است که ترسم را پس بزنم!
لرز خفیفی به جانم می‌نشیند و صدایم رعشه دارد:
- کی این‌جاست؟
سکوت خانه توأمانی از تیک‌تاک ساعت و دم گرفتن از سیگار می‌شود و نفس من جایی میان آئورت‌های قلبم راه خروج را گم می‌کند: سیگاری در خانواده‌ما وجود ندارد!
- ببخش بی‌اجازه اومدم، پدر و مادرت هم به زودی برمی‌گر‌دن، زیاد نمی‌مونم.
خشک می‌شوم. خون درون رگ‌هایم منجمد می‌شود و مغز عو‌ضی احمقم حماقتش را به چشم می‌بیند؛ قوام‌لوست! من خوب این صدای بَم طور را می‌شناسم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا