حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت117

هر چه کردم که جوان حالا که مرا رسانده برود، گفت تا مطمئن شود مشکلم حل شده می‌ماند! حالا هم در صندلی روبه‌روی من در اتاق نشسته‌ایم و منتظر ورود سرگرد آگاهی هستیم.
اتاق حدودا دوازده‌متر است با چهار صندلی اداری مشکی و میز نسبتا بزرگی در ضلع شمالی که روی آن یک سری پرونده و یک نگه‌دارنده خودکار گذاشته شده.
صندلی پشت میز بزرگ‌تر است.
نگاهم از آن صندلی می‌گیرم و به میز عسلی، ظرف بلوری مکعبی و شیرینی‌های داخلش می‌دهم.
سرامیک کف سفید و تمیز است! در گوشه‌ی اتاق یک چوب لباسی گذاشته و کت فیلی رنگی از آن آویزان شده.
نگاه از بازرسی اتاق می‌گیرم و به چشم ناجی‌ام می‌دهم. لبخندی به صورتم می‌زند و مویش را بالا می‌کشد:
- استرس داری؟
طفلک نمی‌داند عمرم در آگاهی و کلانتری و ستادفرماندهی سر شده! محو می‌خندم و دست در جیب پافرم برده و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم:
- استرس چرا؟ اون‌جایی که باید استرس می‌داشتم گذشت.
سری تکان می‌دهد و به در نگاه می‌کند:
- خداراشکر! چرا نمیاد؟
نگاهم را از او می‌گیرم و با شنیدن صدای پایی در راه‌رو با سر کج به در اشاره می‌کنم:
- اومد!
ناخداگاه دست می‌اندازم و با فرو بردن موهایم درون شال، لبخند محوی می‌زنم.
چند تقه‌ی کوتاه به در می‌خورد و با باز شدن دَر، من هم از جا بلند می‌شوم، نگاهم که به مرد بلند قد و سینِه پهن بین قاب در می‌افتد، لبخند بر لَبم می‌ماسد. دَهانم کج می‌شود و شوکه به قاب در خیره می‌مانم.
چشم‌های گرد شده و ناباورم از موهای کوتاه مشکی‌اش پایین می‌آید و صورتش را از نظر می‌گذرانم؛ نگاه قهوه‌ای خشن و صورت خشک بی‌روحش! ثامن این‌جا چه غلطی می‌کند؟ مگر او لو نرفته بود؟ چگونه زنده است؟ چگونه همچین چیزی ممکن است؟
او هم دست کمی از من ندارد. کلاهش در دستش خشک شده و بهت زده نگاهم می‌کند:
- دختر سرهنگ!؟
با این حرفش، حالا جوان غریبه‌هم بهت‌زده به سمتم می‌چرخد. بی‌توجه به او، با صورت مچاله و پر از شک به ثامن خیره می‌مانم.
دستم بالا می‌آید و نگاهم جلب صورت بدون زخمش می‌شود. پس آن زخم زشت و بزرگ چه شد؟
- تو چطوری زنده‌ای؟ فهمیدن ماموری و هم از دست بلوچا هم از دست باند وزیر زنده در رفتی؟
ثامن با قفل شدن اخمش، سرفه‌ای می‌کند تا مرا متوجه جوان غریبه کند.
او سر به زیر پرونده‌ای که در دست داشت را به طرف میز می‌آورد، نگاه مشکوک و پر اتهامم، او را تا میز دنبال می‌کند. تا دَهان باز می‌کنم او را زیر سوال بکشم، صدای غریبه‌ای وادار به سکوتم می‌کند.
- عذر می‌خوام معطل شدید، کار واجب پیش اومده بود.
به طرف در می‌چرخم و سرگرد را می‌بینم.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با ریش و موی جوگندمی، قدی متوسط و اندامی رو به لاغر!
چهره‌ی مهربان و آرامی دارد.
ناجی‌ام به جای من جواب می‌دهد :
- اشکال نداره دایی، منم که اسرار کردم با خودتون صحبت کنیم به‌خاطر خانم بود، تو شرایط بدی بودن، گفتم مطمئن بشم کارش حل میشه و جاش امنه.
حالا نوبت من است که شوکه به جوان نگاه کنم، گفت: دایی؟! یا خدا چه خر در خری شد!
تا می‌آیم د‌هان باز کنم، ثامن خیلی جدی به صورتم خیره می‌شود و مانع از حرف زدنم می‌گردد:
- جناب سرگرد، من به مشکل ایشون رسیدگی می‌کنم! دختر سرهنگ کمالی هستن.
تا می‌خواهم مخالفت کنم با شنیدن صدای سرگرد، ساکت می‌شوم:
- خانم کمالی! چرا خودتون رو معرفی نکردید؟
لبخند حرص‌دراری رو به ثامن می‌زنم اصلا به او اعتماد ندارم! حتما که کارش می‌لنگد! وگرنه چگونه زنده‌است؟ بگذارم او مشکلم را حل کند؟ عمراً! او اگر هم‌پای وزیر و آن بلوچ‌ها نباشد، من اسم خودم را عوض می‌کنم.
- فقط لطف کنید به پدرم زنگ بزنید و اطلاع بدید تا بیان، همین کافیه جناب سرگرد. ممنون شما میشم.
سرگرد پشت میزش می‌رود و با نیم نگاهی به ثامن، نگاهش را به من می‌دهد و با لبخند محوی به صندلی اشاره می‌کند:
- بشینید لطفاً! چشم، الساعه دخترم. انجام وظيفه‌ است.
من که نشستم، پشت سرم ناجی‌ام هم می‌نشیند.
سرگرد حینی که با تلفن روی میز مشغول گرفتن شماره می‌شود به چشم‌های جوانی که مرا آورده خیره می‌ماند:
- مادرت چطور بود دایی‌؟ یاسین چیکار کرد؟ بلاخره دیپلم رو گرفت یا نه؟
جوان لبخندی می‌زند و متین جواب می‌دهد:
- شکر همه خوبن، نه فعلا گرفتارشه.
تا سرگرد می‌آید حرف بزند، مخاطبش جواب می‌دهد و گوشی را به گوشش می‌چسباند:
- سلام شبتون بخیر، بهرامی هستم، لطفا به جناب سرهنگ کمالی اطلاع بدید دخترشون توی یگان ما هستن.
مکث کوتاهی می‌کند و من نمی‌دانم چرا حالا که بعد از نزدیک به چهل روز قرار است پدرم را ببینم، این‌گونه بی‌تاب و بی‌طاقت می‌شوم! کاش هر‌چه زودتر بیاید.


کد:
#پارت117

هر چه کردم که جوان حالا که مرا رسانده برود، گفت تا مطمئن شود مشکلم حل شده می‌ماند! حالا هم در صندلی روبه‌روی من در اتاق نشسته‌ایم و منتظر ورود سرگرد آگاهی هستیم.
اتاق حدودا دوازده‌متر است با چهار صندلی اداری مشکی و میز نسبتا بزرگی در ضلع شمالی که روی آن یک سری پرونده و یک نگه‌دارنده خودکار گذاشته شده.
صندلی پشت میز بزرگ‌تر است.
نگاهم از آن صندلی می‌گیرم و به میز عسلی، ظرف بلوری مکعبی و شیرینی‌های داخلش می‌دهم.
سرامیک کف سفید و تمیز است! در گوشه‌ی اتاق یک چوب لباسی گذاشته و کت فیلی رنگی از آن آویزان شده.
نگاه از بازرسی اتاق می‌گیرم و به چشم ناجی‌ام می‌دهم. لبخندی به صورتم می‌زند و مویش را بالا می‌کشد:
- استرس داری؟
طفلک نمی‌داند عمرم در آگاهی و کلانتری و ستادفرماندهی سر شده! محو می‌خندم و دست در جیب پافرم برده و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم:
- استرس چرا؟ اون‌جایی که باید استرس می‌داشتم گذشت.
سری تکان می‌دهد و به در نگاه می‌کند:
- خداراشکر! چرا نمیاد؟
نگاهم را از او می‌گیرم و با شنیدن صدای پایی در راه‌رو با سر کج به در اشاره می‌کنم:
- اومد!
ناخداگاه دست می‌اندازم و با فرو بردن موهایم درون شال، لبخند محوی می‌زنم.
چند تقه‌ی کوتاه به در می‌خورد و با باز شدن دَر، من هم از جا بلند می‌شوم، نگاهم که به مرد بلند قد و سینِه پهن بین قاب در می‌افتد، لبخند بر لَبم می‌ماسد. دَهانم کج می‌شود و شوکه به قاب در خیره می‌مانم.
چشم‌های گرد شده و ناباورم از موهای کوتاه مشکی‌اش پایین می‌آید و صورتش را از نظر می‌گذرانم؛ نگاه قهوه‌ای خشن و صورت خشک بی‌روحش! ثامن این‌جا چه غلطی می‌کند؟ مگر او لو نرفته بود؟ چگونه زنده است؟ چگونه همچین چیزی ممکن است؟
او هم دست کمی از من ندارد. کلاهش در دستش خشک شده و بهت زده نگاهم می‌کند:
- دختر سرهنگ!؟
با این حرفش، حالا جوان غریبه‌هم بهت‌زده به سمتم می‌چرخد. بی‌توجه به او، با صورت مچاله و پر از شک به ثامن خیره می‌مانم.
دستم بالا می‌آید و نگاهم جلب صورت بدون زخمش می‌شود. پس آن زخم زشت و بزرگ چه شد؟
- تو چطوری زنده‌ای؟ فهمیدن ماموری و هم از دست بلوچا هم از دست باند وزیر زنده در رفتی؟
ثامن با قفل شدن اخمش، سرفه‌ای می‌کند تا مرا متوجه جوان غریبه کند.
او سر به زیر پرونده‌ای که در دست داشت را به طرف میز می‌آورد، نگاه مشکوک و پر اتهامم، او را تا میز دنبال می‌کند. تا دَهان باز می‌کنم او را زیر سوال بکشم، صدای غریبه‌ای وادار به سکوتم می‌کند.
- عذر می‌خوام معطل شدید، کار واجب پیش اومده بود.
به طرف در می‌چرخم و سرگرد را می‌بینم.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با ریش و موی جوگندمی، قدی متوسط و اندامی رو به لاغر!
چهره‌ی مهربان و آرامی دارد.
ناجی‌ام به جای من جواب می‌دهد :
- اشکال نداره دایی، منم که اسرار کردم با خودتون صحبت کنیم به‌خاطر خانم بود، تو شرایط بدی بودن، گفتم مطمئن بشم کارش حل میشه و جاش امنه.
حالا نوبت من است که شوکه به جوان نگاه کنم، گفت: دایی؟! یا خدا چه خر در خری شد!
تا می‌آیم د‌هان باز کنم، ثامن خیلی جدی به صورتم خیره می‌شود و مانع از حرف زدنم می‌گردد:
- جناب سرگرد، من به مشکل ایشون رسیدگی می‌کنم! دختر سرهنگ کمالی هستن.
تا می‌خواهم مخالفت کنم با شنیدن صدای سرگرد، ساکت می‌شوم:
- خانم کمالی! چرا خودتون رو معرفی نکردید؟
لبخند حرص‌دراری رو به ثامن می‌زنم اصلا به او اعتماد ندارم! حتما که کارش می‌لنگد! وگرنه چگونه زنده‌است؟ بگذارم او مشکلم را حل کند؟ عمراً! او اگر هم‌پای وزیر و آن بلوچ‌ها نباشد، من اسم خودم را عوض می‌کنم.
- فقط لطف کنید به پدرم زنگ بزنید و اطلاع بدید تا بیان، همین کافیه جناب سرگرد. ممنون شما میشم.
سرگرد پشت میزش می‌رود و با نیم نگاهی به ثامن، نگاهش را به من می‌دهد و با لبخند محوی به صندلی اشاره می‌کند:
- بشینید لطفاً! چشم، الساعه دخترم. انجام وظيفه‌ است.
من که نشستم، پشت سرم ناجی‌ام هم می‌نشیند.
سرگرد حینی که با تلفن روی میز مشغول گرفتن شماره می‌شود به چشم‌های جوانی که مرا آورده خیره می‌ماند:
- مادرت چطور بود دایی‌؟ یاسین چیکار کرد؟ بلاخره دیپلم رو گرفت یا نه؟
جوان لبخندی می‌زند و متین جواب می‌دهد:
- شکر همه خوبن، نه فعلا گرفتارشه.
تا سرگرد می‌آید حرف بزند، مخاطبش جواب می‌دهد و گوشی را به گوشش می‌چسباند:
- سلام شبتون بخیر، بهرامی هستم، لطفا به جناب سرهنگ کمالی اطلاع بدید دخترشون توی یگان ما هستن.
مکث کوتاهی می‌کند و من نمی‌دانم چرا حالا که بعد از نزدیک به چهل روز قرار است پدرم را ببینم، این‌گونه بی‌تاب و بی‌طاقت می‌شوم! کاش هر‌چه زودتر بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت118

با پا به روی سرامیک ریتم گرفته‌ام و نگاه بی‌قرار، خواب‌آلود و سرخم، مرتب بین ساعت روی دیوار و پایم میان‌بر می‌زند؛ ساعت هفت و نیم صبح است! دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته‌ام، روی میز عسلی پر از لیوان کاغذی قهوه‌ است! دیشب تا صبح من و ناجی‌ام پدر اداره‌اشان را با قهوه خوردن در آوردیم! جوان مهربان و شوخ‌طبع است و اصلا نگذاشت احساس معذب بودن داشته باشم اما حالا یکساعتی می‌شود که خواب بر شوخ‌طبعی‌اش چیره شده و به زور سرش را به موبایلش سرگرم کرده که چرت نزند!
دم عمیقی از هوای مضطرب اتاق می‌گیرم؛ پس چرا پدرم نمی‌آید؟
جناب سرگرد مشغول بررسی پرونده‌اش است، ناجی جانم گه‌گاهی خمیازه می‌کشد! چشم‌هایش سرخ سرخ است و به زور بیدار مانده اما نمی‌رود. چگونه لطف او را جبران کنم؟
جناب سرگرد سرش را از پوشه‌ی سبز رنگش بالا می‌کشد و ساعت روی دیوار را نگاه می‌کند؛ چشم‌هایش آهسته مسیر ساعت را تا خواهرزاده‌اش میان‌بر می‌زند:
- محمدحسین دایی، خسته شدی! دو ساعت دیگه‌ام می‌خوای بری سرکار، پاشو برو خونه! من خودم حواسم به خانم کمالی هست.
چشم‌های خواب‌آلودم به نگاه سرخ و خون‌شناور سفیدی چشمش می‌افتد. جدی به چشم من خیره می‌ماند و با دم‌وبازدم عمیقی، نگاهش را به سرگرد می‌دهد :
- مشکلی نیست دایی، به رفیقم گفتم جای من بره مغازه، باشم تا پدرشون بیاد خیالم راحت‌تره.
طرف مغازه‌دار است! تازه یک برادر پشت دیپلم به اسم یاسین هم دارد. حالا من چقدر بی‌کارم که سمج این بنده‌خدا شده‌ام! وجودم جز شر چیزی نیست، ببین بچه‌ی مردم را از کار و زندگی انداخته‌ام.
- آقا محمدحسین، من راضی نیستم، تو رو خدا برید بخوابید، تا همین الانشم کلی بهتون مدیونم.
دستی روی سینِه‌ی مردانه‌اش می‌گذارد و سرش را خم می‌کند.
- انجام وظیفه بوده! هستم تا پدرتون بیاد.
بی‌حوصله و معذب، نوچی می‌کشم و نگاه می‌گیرم که ناگهان در اتاق باز می‌شود.
شوکه سرم به طرف در می‌چرخد؛ مردی بلند قامت و چهارشانه، در لباس فرم، بین در خشک شده و خیره مرا می‌بیند! بلاخره آمد!
نگاهم در صورت خسته‌اش قفل می‌شود، در موهای گندمی کوتاه و ریش سیاه و سفید نسبتاً بلندش!
بَدنم قفل کرده، یک چیز سنگی بیخ گلویم را چسبیده و دلتنگی دارد خفه‌ام می‌کند.
باورم نمی‌شود که بعد این همه مدت او را می‌بینم! بیشتر شبیه یک رویاست تا واقعیت؛ انگار سرابی به زیبایی لالایی‌های کودکانه باشد.
صدای احترام جناب سرگرد را می‌شنوم و نگاهم برای ثانیه‌ای از سیاهی خسته‌ی نگاهش گرفته نمی‌شود.
پاهایم به زمین میخ شده و چشمم سوزن می‌زند؛ بغض دارد خفه‌ام می‌کند!
مبل کوفتی مرا محکم به درون خودش می‌کشد و نمی‌گذارد قامت راست کنم!
نگاهم پر از دلخوری می‌شود و فکم از بغض می‌لرزد؛ چگونه توانسته بود اجازه دهد در تمام این زمان طولانی کنار آن شیادها باشم؟ چگونه؟ چگونه دوری مرا تاب آوردی پیرمرد؟
به هر جان‌کندنی که هست، به هر نذر و نیازی که بود، دل از صندلی می‌کنم و به سختی روی پاهایم می‌مانم.
پدرم لبخند محوی می‌زند و دلتنگ نگاهم می‌کند؛ چشم‌هایش نگران جزبه‌جز و خط‌به‌خط صورتم را می‌خواند.
با نفس آسوده‌ای که سر می‌دهد سر بلند می‌کند و رو به سرگرد سر تکان می‌دهد:
- سلام سرگرد، خدا قوت! لطف بزرگی کردید. انشاالله بتونم جبران کنم.
و انگار سرگرد سلام کرده و من نشنیده‌ام! هنوز هم از صورت مهربان و خسته‌ی پیرمرد دوست‌داشتنی زندگی‌ام نمی‌توانم دل بگیرم.
چشم‌هایم خیس شده و دیگر او را واضح نمی‌بینم.
صدای سرگرد در گوشم می‌چرخد:
- من که کاری نکردم جناب سرهنگ. آقا محمد‌حسین انجام وظیفه کرده.
بی‌توجه به بحث آن‌ها، به شانه‌ی مردانه بابایم خیره می‌شوم و این میل شدید در آغو‌ش بودنش، خلأ و نفس‌تنگی را عایدم می‌کند. بروم‌؟ بروم و سخت تَنش را در قلب کوچک دل‌تنگم حل کنم؟
دیگر نه صداهایشان را می‌شنوم و نه صورت‌هایشان را می‌بینم.
فاصله‌ای تا وجود پناه آرام و امن زندگی‌ام نداشتم و ناخواسته بر اساس آن‌چه در ذهنم هک شده به سمت او می‌روم. پاهایم می‌لرزد و تردید دارم؛ پدرم از این‌که جلوی همکاری‌هایش بغلش کنم خوشش نمی‌آید اما من... من طاقت ندارم بیشتر از این تحمل کنم.
باید در آغوشش بکشم تا بدانم واقعیست! باید لمسش کنم تا فاصله و دلتنگی برداشته شود.
من هنوز حرکت نکرده‌ام که گرمای پر محبت دست پدرم دور تَنم می‌افتد و بَدن خسته‌ و دل‌تنگ مرا به میان جانش می‌کشد.
سرم که روی شانه‌اش می‌افتد، بغضم می‌ترکد و هق‌هقم به‌هوا می‌رود. تمام این چهل‌و‌اندی روز و لحظه به لحظه پر استرس و عذابش جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد و شرمندگی این‌که حالا آن دختری که رفته بودم نیستم، بغضم را تشدید می‌کند.
به لباس فرم پدرم چنگ می‌زنم و او نیم‌رخش را به سر من چسبانده و نوازشم می‌کند.
بلاخره تمام شد! می‌دانستم که می‌توانم. خدایا شکرت.

کد:
#پارت118

با پا به روی سرامیک ریتم گرفته‌ام و نگاه بی‌قرار، خواب‌آلود و سرخم، مرتب بین ساعت روی دیوار و پایم میان‌بر می‌زند؛ ساعت هفت و نیم صبح است! دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته‌ام، روی میز عسلی پر از لیوان کاغذی قهوه‌ است! دیشب تا صبح من و ناجی‌ام پدر اداره‌اشان را با قهوه خوردن در آوردیم! جوان مهربان و شوخ‌طبع است و اصلا نگذاشت احساس معذب بودن داشته باشم اما حالا یکساعتی می‌شود که خواب بر شوخ‌طبعی‌اش چیره شده و به زور سرش را به موبایلش سرگرم کرده که چرت نزند!
دم عمیقی از هوای مضطرب اتاق می‌گیرم؛ پس چرا پدرم نمی‌آید؟
جناب سرگرد مشغول بررسی پرونده‌اش است، ناجی جانم گه‌گاهی خمیازه می‌کشد! چشم‌هایش سرخ سرخ است و به زور بیدار مانده اما نمی‌رود. چگونه لطف او را جبران کنم؟
جناب سرگرد سرش را از پوشه‌ی سبز رنگش بالا می‌کشد و ساعت روی دیوار را نگاه می‌کند؛ چشم‌هایش آهسته مسیر ساعت را تا خواهرزاده‌اش میان‌بر می‌زند:
- محمدحسین دایی، خسته شدی! دو ساعت دیگه‌ام می‌خوای بری سرکار، پاشو برو خونه! من خودم حواسم به خانم کمالی هست.
 چشم‌های خواب‌آلودم به نگاه سرخ و خون‌شناور سفیدی چشمش می‌افتد. جدی به چشم من خیره می‌ماند و با دم‌وبازدم عمیقی، نگاهش را به سرگرد می‌دهد :
- مشکلی نیست دایی، به رفیقم گفتم جای من بره مغازه، باشم تا پدرشون بیاد خیالم راحت‌تره.
 طرف مغازه‌دار است! تازه یک برادر پشت دیپلم به اسم یاسین هم دارد. حالا من چقدر بی‌کارم که سمج این بنده‌خدا شده‌ام! وجودم جز شر چیزی نیست، ببین بچه‌ی مردم را از کار و زندگی انداخته‌ام.
- آقا محمدحسین، من راضی نیستم، تو رو خدا برید بخوابید، تا همین الانشم کلی بهتون مدیونم.
دستی روی سینِه‌ی مردانه‌اش می‌گذارد و سرش را خم می‌کند.
- انجام وظیفه بوده! هستم تا پدرتون بیاد.
بی‌حوصله و معذب، نوچی می‌کشم و نگاه می‌گیرم که ناگهان در اتاق باز می‌شود.
شوکه سرم به طرف در می‌چرخد؛ مردی بلند قامت و چهارشانه، در لباس فرم، بین در خشک شده و خیره مرا می‌بیند! بلاخره آمد!
نگاهم در صورت خسته‌اش قفل می‌شود، در موهای گندمی کوتاه و ریش سیاه و سفید نسبتاً بلندش!
بَدنم قفل کرده، یک چیز سنگی بیخ گلویم را چسبیده و دلتنگی دارد خفه‌ام می‌کند.
باورم نمی‌شود که بعد این همه مدت او را می‌بینم! بیشتر شبیه یک رویاست تا واقعیت؛ انگار سرابی به زیبایی لالایی‌های کودکانه باشد.
صدای احترام جناب سرگرد را می‌شنوم و نگاهم برای ثانیه‌ای از سیاهی خسته‌ی نگاهش گرفته نمی‌شود.
پاهایم به زمین میخ شده و چشمم سوزن می‌زند؛ بغض دارد خفه‌ام می‌کند!
مبل کوفتی مرا محکم به درون خودش می‌کشد و نمی‌گذارد قامت راست کنم!
نگاهم پر از دلخوری می‌شود و فکم از بغض می‌لرزد؛ چگونه توانسته بود اجازه دهد در تمام این زمان طولانی کنار آن شیادها باشم؟ چگونه؟ چگونه دوری مرا تاب آوردی پیرمرد؟
به هر جان‌کندنی که هست، به هر نذر و نیازی که بود، دل از صندلی می‌کنم و به سختی روی پاهایم می‌مانم.
پدرم لبخند محوی می‌زند و دلتنگ نگاهم می‌کند؛ چشم‌هایش نگران جزبه‌جز و خط‌به‌خط صورتم را می‌خواند.
با نفس آسوده‌ای که سر می‌دهد سر بلند می‌کند و رو به سرگرد سر تکان می‌دهد:
- سلام سرگرد، خدا قوت! لطف بزرگی کردید. انشاالله بتونم جبران کنم.
و انگار سرگرد سلام کرده و من نشنیده‌ام! هنوز هم از صورت مهربان و خسته‌ی پیرمرد دوست‌داشتنی زندگی‌ام نمی‌توانم دل بگیرم.
چشم‌هایم خیس شده و دیگر او را واضح نمی‌بینم.
صدای سرگرد در گوشم می‌چرخد:
- من که کاری نکردم جناب سرهنگ. آقا محمد‌حسین انجام وظیفه کرده.
بی‌توجه به بحث آن‌ها، به شانه‌ی مردانه بابایم خیره می‌شوم و این میل شدید در آغو‌ش بودنش، خلأ و نفس‌تنگی را عایدم می‌کند. بروم‌؟ بروم و سخت تَنش را در قلب کوچک دل‌تنگم حل کنم؟
دیگر نه صداهایشان را می‌شنوم و نه صورت‌هایشان را می‌بینم.
فاصله‌ای تا وجود پناه آرام و امن زندگی‌ام نداشتم و ناخواسته بر اساس آن‌چه در ذهنم هک شده به سمت او می‌روم. پاهایم می‌لرزد و تردید دارم؛ پدرم از این‌که جلوی همکاری‌هایش بغلش کنم خوشش نمی‌آید اما من... من طاقت ندارم بیشتر از این تحمل کنم.
باید در آغوشش بکشم تا بدانم واقعیست! باید لمسش کنم تا فاصله و دلتنگی برداشته شود.
من هنوز حرکت نکرده‌ام که گرمای پر محبت دست پدرم دور تَنم می‌افتد و بَدن خسته‌ و دل‌تنگ مرا به میان جانش می‌کشد.
سرم که روی شانه‌اش می‌افتد، بغضم می‌ترکد و هق‌هقم به‌هوا می‌رود. تمام این چهل‌و‌اندی روز و لحظه به لحظه پر استرس و عذابش جلوی چشم‌هایم جان می‌گیرد و شرمندگی این‌که حالا آن دختری که رفته بودم نیستم، بغضم را تشدید می‌کند.
به لباس فرم پدرم چنگ می‌زنم و او نیم‌رخش را به سر من چسبانده و نوازشم می‌کند.
بلاخره تمام شد! می‌دانستم که می‌توانم. خدایا شکرت.



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت119

سرم تکیه به شیشه‌ی ماشین دارد و بعد از سه ساعت خواب، چند دقیقه‌ای می‌شود که بیدار شده‌ام.
دستم طبق عادت بازویم را در بر گرفته و نگاه خمارم به خورشید در میان آسمان است! ظهر شده.
دستی پای چشمم می‌کشم و با خمیازه محوی بدنم را کش می‌آورم.
دم عمیقی از گرمای مطبوع ماشین می‌گیرم و سرم را از شیشه جدا می‌کنم.
- دختر قشنگم بیدار شد.
خوابم می‌آمد! خیلی‌شدید.
دوباره خمیازه می‌کشم و با کمر خم شده و نگاه خواب‌آلودم، به پدرم نگاه می‌کنم که با لبخند محوی به جاده خیره‌ است:
- خوب خوابیدی بابا؟
صورت وا رفته‌ام را به بالا می‌کشم سَرم را می‌فشارم؛ آی مادر جان، گرد‌نم خشک شده.
دست راستم به گردنم می‌رود و با فشردن آن، سَرم را تکان می‌دهم تا رگ‌هایش باز شود.
صدای آرام و با احتیاط پدرم، خواب را از سرم می‌پراند:
- تعریف کن ببینم چیا بهت گفت نگار؟ گفت دختر اونی آره؟ همون وقتی که زنگ زدی گفتی موهاتو چیدن متوجه شدم.
دستم روی گرد‌نم خشک می‌شود و سَرم، ربات وار به طرف پدرم می‌چرخد. با صورت مچاله و دلخور نگاهش می‌کنم:
- بابا! چطوری می‌تونی این‌قدر راحت بهم بگی هیجده سال فریبم دادی؟
پدرم نرم می‌خندد و حینی که نگاهش به جاده‌است لپم را می‌کشد. نگاه دلخورم قفل نیم‌رخ اوست و به این فکر می‌کنم که ريشش را چرا کوتاه نکرده؟ دارد شبیه‌ داعشی‌ها می‌شود.
جناب سرهنگ با نیم‌نگاهی، مچ چشم‌های خیره‌ام را می‌گیرد و دوباره به جاده خیره می‌شود:
- خنگ بابا که باور نکرده‌ها؟ با خودت نگفتی اگه من دختر مامانم نبودم چجوری منو از بابام بیشتر دوست داره دخترجون؟ من با آزمایشگاه هماهنگ کردم جواب دی‌ان‌ای رو عوض کنن. تمام مدت حواسم بهت بود.
متفکر چشم تنگ می‌کنم و پر تهدید به صورت پدرم خیره می‌شوم؛ گرد‌ن می‌کشم و با بالا کشیدن کمرم اختلاف قدمان را برمی‌دارم.
جدی دستم را به طرفش دراز می‌کنم:
- زودباش سرهنگ! یه چیزی بگو که اون همه مدرک زنکو باور نکنم! من دیگه اون دختر بچه‌ی احمق چل‌مغز نیستم جناب کمالی!
پدرم از لحن هالیوودی من می‌خندد و با دستش، من هوا رفته را روی صندلی‌ام می‌نشاند:
- بچین بچه! چه مثل مرغ باد میکنه خودشو. مگه تو همیشه پو*ست من بدبختو تو کدو نمی‌کردی که می‌خوام بیام تو نیرو‌ انتظامی چرا نمی‌ذاری؟
مشکوک منتظر و خیره نگاهش می‌کنم تا خودش جواب سؤال استفهامی‌اش را بدهد.
- خیلی‌خب دیگه، منم گفتم امتحانت کنم ببینم چند مرده حلاجی! خیالمم راحت بود که تو سر اونارو می‌کنی زیر آب ولی اونا هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن.
ببینا! ببین چقدر سیاست دارد این سرهنگ! چه هندوانه‌های زیر بغـل من می‌گذارد! گند آبرویی که به پیشانی‌ام خورده را حساب نمی‌کند؟ شاید هم خیالش از جانب پسر خواهر همه‌ چیز تمامش راحت است ها؟ آن علی‌رضای بدبخت چه گناهی کرده که با آن همه وجنات باید دختری را بگیرد که آبرویش تف سربالا شده؟.
مشت بی‌جانم به بازوی پدرم از روی لباس فرم می‌‌نشیند و دلخور، به حالت قهر دست زیر بغَل حلقه کرده و به جاده‌ی کفی کمربندی خیره می‌شوم:
- خودتو خر کن بابا! نپیچون منو! خیلی اذیت شدم، خیلی عذاب کشیدم.
دست پدرم به طرفم می‌آید و با بیرون کشیدن دست جمع شده من، آن را به طرف صورتش می‌برد و از ته‌دل می‌بوسد. خَرم می‌کند! پدرم همیشه با محبت کردن‌هایش خَرم می‌کند. پشت دستم را نوازش می‌کند و صدایش ناز خریدار است!
- قربونش برم من. پلیس شدن که کشکی نیست بابا! دور بودن از خانواده داره، فداکاری و تحمل زجر و درد داره! قضیه دختر نگار بودنتم بهت میگم چیه، ماجرا رو که مطمئناً نگار برات تعریف کرده، ولی دختر من و نگار واقعا تو تصادف مُرد! وقتی تو به دنیا اومدی چون می‌دونستم نگار حتما دنبال انتقام می‌افته، اون بخیه رو گفتم دکتر روی پات بزنه که ترکش خشم نگار به تو نخوره.
تردید به جانم می‌افتد و پر شک، با نگاهی که به او التماس می‌کند حرف‌هایش راست باشد، به صورتش خیره می‌مانم:
- راست میگی بابا؟
پشت دستم را نوازش می‌کند و حینی که دستش به طرف دنده می‌رود، دست مرا هم با خودش می‌برد و دنده‌را از چهار به پنج می‌دهد:
- مگه من با تو شوخی دارم بزمچه؟ کدوم زن بچه‌ی رقیبشو از خودش بیشتر دوست داره؟ مامانت دیوانه شد از دوریت! ولی باید کم‌کم عادت می‌کرد چون به کمکت خیلی نیاز داریم دخترم.
بسم الله الرحمن الرحیم! خدا به‌خیر کند. وا رفته و با چشم گرد شده به پدرم خیره می‌مانم.


کد:
#پارت119

سرم تکیه به شیشه‌ی ماشین دارد و بعد از سه ساعت خواب، چند دقیقه‌ای می‌شود که بیدار شده‌ام.
دستم طبق عادت بازویم را در بر گرفته و نگاه خمارم به خورشید در میان آسمان است! ظهر شده.
دستی پای چشمم می‌کشم و با خمیازه محوی بدنم را کش می‌آورم.
دم عمیقی از گرمای مطبوع ماشین می‌گیرم و سرم را از شیشه جدا می‌کنم.
- دختر قشنگم بیدار شد.
خوابم می‌آمد! خیلی‌شدید.
دوباره خمیازه می‌کشم و با کمر خم شده و نگاه خواب‌آلودم، به پدرم نگاه می‌کنم که با لبخند محوی به جاده خیره‌ است:
- خوب خوابیدی بابا؟
صورت وا رفته‌ام را به بالا می‌کشم سَرم را می‌فشارم؛ آی مادر جان، گرد‌نم خشک شده.
دست راستم به گردنم می‌رود و با فشردن آن، سَرم را تکان می‌دهم تا رگ‌هایش باز شود.
صدای آرام و با احتیاط پدرم، خواب را از سرم می‌پراند:
- تعریف کن ببینم چیا بهت گفت نگار؟ گفت دختر اونی آره؟ همون وقتی که زنگ زدی گفتی موهاتو چیدن متوجه شدم.
دستم روی گرد‌نم خشک می‌شود و سَرم، ربات وار به طرف پدرم می‌چرخد. با صورت مچاله و دلخور نگاهش می‌کنم:
- بابا! چطوری می‌تونی این‌قدر راحت بهم بگی هیجده سال فریبم دادی؟
پدرم نرم می‌خندد و حینی که نگاهش به جاده‌است لپم را می‌کشد. نگاه دلخورم قفل نیم‌رخ اوست و به این فکر می‌کنم که ريشش را چرا کوتاه نکرده؟ دارد شبیه‌ داعشی‌ها می‌شود.
جناب سرهنگ با نیم‌نگاهی، مچ چشم‌های خیره‌ام را می‌گیرد و دوباره به جاده خیره می‌شود:
- خنگ بابا که باور نکرده‌ها؟ با خودت نگفتی اگه من دختر مامانم نبودم چجوری منو از بابام بیشتر دوست داره دخترجون؟ من با آزمایشگاه هماهنگ کردم جواب دی‌ان‌ای رو عوض کنن. تمام مدت حواسم بهت بود.
متفکر چشم تنگ می‌کنم و پر تهدید به صورت پدرم خیره می‌شوم؛ گرد‌ن می‌کشم و با بالا کشیدن کمرم اختلاف قدمان را برمی‌دارم.
جدی دستم را به طرفش دراز می‌کنم:
- زودباش سرهنگ! یه چیزی بگو که اون همه مدرک زنکو باور نکنم! من دیگه اون دختر بچه‌ی احمق چل‌مغز نیستم جناب کمالی!
پدرم از لحن هالیوودی من می‌خندد و با دستش، من هوا رفته را روی صندلی‌ام می‌نشاند:
- بچین بچه! چه مثل مرغ باد میکنه خودشو. مگه تو همیشه پو*ست من بدبختو تو کدو نمی‌کردی که می‌خوام بیام تو نیرو‌ انتظامی چرا نمی‌ذاری؟
مشکوک منتظر و خیره نگاهش می‌کنم تا خودش جواب سؤال استفهامی‌اش را بدهد.
- خیلی‌خب دیگه، منم گفتم امتحانت کنم ببینم چند مرده حلاجی! خیالمم راحت بود که تو سر اونارو می‌کنی زیر آب ولی اونا هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن.
ببینا! ببین چقدر سیاست دارد این سرهنگ! چه هندوانه‌های زیر بغـل من می‌گذارد! گند آبرویی که به پیشانی‌ام خورده را حساب نمی‌کند؟ شاید هم خیالش از جانب پسر خواهر همه‌ چیز تمامش راحت است ها؟ آن علی‌رضای بدبخت چه گناهی کرده که با آن همه وجنات باید دختری را بگیرد که آبرویش تف سربالا شده؟.
مشت بی‌جانم به بازوی پدرم از روی لباس فرم می‌‌نشیند و دلخور، به حالت قهر دست زیر بغَل حلقه کرده و به جاده‌ی کفی کمربندی خیره می‌شوم:
- خودتو خر کن بابا! نپیچون منو! خیلی اذیت شدم، خیلی عذاب کشیدم.
دست پدرم به طرفم می‌آید و با بیرون کشیدن دست جمع شده من، آن را به طرف صورتش می‌برد و از ته‌دل می‌بوسد. خَرم می‌کند! پدرم همیشه با محبت کردن‌هایش خَرم می‌کند. پشت دستم را نوازش می‌کند و صدایش ناز خریدار است!
- قربونش برم من. پلیس شدن که کشکی نیست بابا! دور بودن از خانواده داره، فداکاری و تحمل زجر و درد داره! قضیه دختر نگار بودنتم بهت میگم چیه، ماجرا رو که مطمئناً نگار برات تعریف کرده، ولی دختر من و نگار واقعا تو تصادف مُرد! وقتی تو به دنیا اومدی چون می‌دونستم نگار حتما دنبال انتقام می‌افته، اون بخیه رو گفتم دکتر روی پات بزنه که ترکش خشم نگار به تو نخوره.
تردید به جانم می‌افتد و پر شک، با نگاهی که به او التماس می‌کند حرف‌هایش راست باشد، به صورتش خیره می‌مانم:
- راست میگی بابا؟
پشت دستم را نوازش می‌کند و حینی که دستش به طرف دنده می‌رود، دست مرا هم با خودش می‌برد و دنده‌را از چهار به پنج می‌دهد:
- مگه من با تو شوخی دارم بزمچه؟ کدوم زن بچه‌ی رقیبشو از خودش بیشتر دوست داره؟ مامانت دیوانه شد از دوریت! ولی باید کم‌کم عادت می‌کرد چون به کمکت خیلی نیاز داریم دخترم.
بسم الله الرحمن الرحیم! خدا به‌خیر کند. وا رفته و با چشم گرد شده به پدرم خیره می‌مانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت120

نگاهم جدی خیره به سیستم است و مامور شناسایی با توجه به مشخصاتی که من می‌دادم، چهره‌ی رزین، فرزاد و مسعود را شناسایی کرده و حالا هم روی کاوه کار می‌کنیم.
خودم را یکم جدی به طرف مانیتور می‌کشم و با دستم بینی‌اش را نشان می‌دهم:
- بینیش پهن‌تر و گوشی تره. رنگ پوستشم یکم تیره‌تر بود، حالت آفتاب سوختگی داشت.
پدرم دست‌هایش پشت کمرش قفل شده و بالا سر من ایستاده؛ در نگاهش یک حس افتخار خاصی موج می‌زند! انگار دلش می‌خواهد به همه بگوید من این دختر را تربیت کرده‌ام!
صدای جوانی که پشت سیستم نشسته، نگاهم را به نیم‌رخ جدی‌اش می‌دهد:
- نتونستید متوجه بشید در کدوم مدرسه‌ها میرن؟ یا با کدوم باندا در ارتباط هستن؟
چشمم بین ابروی پر و نگاه قهوه‌ای سوخته‌‌اش تا رنگ گندمی پو‌ست و ته‌ریش مشکی‌اش چرخ می‌خورد، بینی خوش‌تراش و فک تنظیمی دارد و به چشم‌خواهری چیز خوبیست! من چشم‌چران نیستم، فقط جزئیات فیس او مورد طبع‌ام است! متفکر و متأسف گردنم را از روی شال می‌فشارم:
- نه همین‌قدر فهمیدم که میرن در دبیرستان‌های دخترونه_ پسرونه و آدمایی که مشتری باشن خودشون میشناسنشون. یه چندتا باند بود، میگم بهتون.
پدرم شانه‌ام را می‌فشارد و آهسته کنار صندلی من زانو می‌زند.
نگاهم به طرف چشم‌های نگران و جدی‌اش می‌چرخد.
خیره می‌شود در چشم‌هایم و با نیم‌نگاهی به مامور شناسایی، سرش را به طرف گوشم می‌کشد و آهسته پچ می‌زند:
- اون پسری که...
مکث می‌کند و من با حدس این‌که منظورش چیست کاملا سرخ می‌شوم! بین من و پدرم تا به حال از این حرف‌ها نبوده و شدت خشم و معذب بودن او، اعصاب مرا متشنج‌تر می‌کند. واقعاً نمی‌توانم آمار ساوان را بدهم! خیلی به او و حمایت‌های نسبی‌اش مدیون بودم. و از طرفی... دلم قبول نمی‌کرد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه سرخ شده‌ از تردید و شرمم را از پدرم می‌گیرم و به در اتاق دوازده متری می‌دهم.
داخل اتاق فقط من، پدرم و آن مامور شناسایی بودیم.
دم عمیقی از فضای سنگین اتاق می‌گیرم و کاری می‌کنم که تا به‌حال انجام نداده‌ام! هجده سال از عمر کوفتی گذشت و به پدرم دروغ ندادم اما حالا... .
- وزیر بود!
و من چرا همچین غلطی می‌کنم را نمی‌دانم! پدرم کلافه از کنار من بلند می‌شود.
خشم را از قفل شدن مشت و بستن چشمش می‌فهمم!به موهایش چنگ می‌زند و به طرف خروجی اتاق می‌رود، من قامت او را نظاره گر بدرقه می‌کنم.
اسرار داشت که قبل رفتن به خانه و دیدار مادرم بعد از این همه مدت، حتما به اداره بیایم و اطلاعاتم را در اختیار اعضای پرونده بگذارم. مثل اینکه باند نگار زیادی قسر در رفته‌اند! به گفته‌ی پدرم مدت‌هاست دنبال جمع کردن این باند بوده‌اند و با وجود شناسایی بیشتر اعضای آن، به دلیل قدرت نفوذشان نتوانسته‌اند بدون مدرک آن‌ها دستگیر کنند. و هر مدرکی که پیدا می‌کرده‌اند از بین می‌رفته!
با صدای جدی جوان به خودم می‌آیم و می‌بینم پدرم رفته! نگاهم را به طرف جوان حدودا سی‌وشش ساله می‌کشم:
- خیلی اشتباه بزرگی کردید خانم کمالی! هرکس کوچک‌ترین سرنخی از اعضای این باند و باندهای مرتبط بهشون به ما داد، به طرز عجیب و فجیعی چند مدت بعد جنازه‌اش رو پیدا کردیم. نمی‌فهمم پدرتون به چی دل‌خوشه که از شما همچین چیزی خواسته.
مشکوک و با چشم‌های تنگ شده به نیم‌رخ خوش‌بر‌و روی جوان خیره می‌شوم. نگاه پر تهدیدم اعضای صورتش را می‌کاود :
- شاید چون پدرم و من بخاطر امنیت حاضریم جونمون هم فدا کنیم! شما چرا نگرانی؟ چرا من از حرفاتون یه چیزی شبیه یک پیغام تهدید‌آمیز دریافت کردم آقای...
سرم را تا اسم روی س*ی*نه‌اش پایین می‌کشم و با دیدن نام امیرعلی قوام‌لو، لرزه بر اندامم می‌افتد. وحشت‌زده از روی صندلی بلند می‌شوم و قدمی عقب می‌آیم. قوام‌لو؟ نگاه گرد شده و هراسانم را از اسمش می‌گیرم و به صورت جدی و متعجبش که مرا می‌کاود می‌دهم.
- چیزی شده خانم کمالی؟
شک ندارم این قوام‌لو همان آدمی‌ست که ساوان از آن حرف می‌زد! شک ندارم. تلخ پوزخند می‌زنم و به سَرم می‌کوبم این حرام‌زاده‌ها چگونه تا این‌جا نفوذ کرده‌اند؟ بعد امثال پدرم دنبال دستگیری آن‌ها هستند؟
- حالتون خوبه؟
دستم را از روی صورتم پایین می‌کشم و با تنگ کردن نگاهم، خیره به چشم‌ جدی و متعجبش می‌مانم. قدم عقب رفته را جدی به جلو برمی‌دارم با خم کردم جزئ کمرم، صورتم را مقابل صورتش می‌کشم؛ فاصله خیلی کم است! یقه‌اش را بین مشت می‌کشم و فکم از خشم ساییده می‌شود.
خیره و بی‌پروا با پوزخند تلخی در چشم‌هایش قفل می‌مانم:
- گوش بگیر قوام‌لوی ع*و*ضی، من خیلی‌خوب می‌فهمم تو کی و چی‌کار می‌کنی! آدم فرستاده بودی سراغم، نتونست هیچ‌گهی بخوره! حالا بهتر می‌فهمم چرا از بین اون همه آدم می‌خواستی منو بکشی! می‌ترسیدی پام باز بشه به اداره آمار باندت و اون آدمی که می‌خواست منو بکشه بدم.
متعجب ابرو بالا می‌اندازد و با خنده‌ی محوی سرش را عقب می‌کشد:
- توهم زدید خانم کمالی! حتما بخاطر فشار این چند مدته.
صورتم پر نفرت جمع می‌شود و دستم تهدید‌گر به مقابل صورتم می‌آید:
- خفه‌شو حروم‌زاده! برا من نقش بازی نکن تو این چند مدت خوب نخ بازی کردن شماها دستم اومده. حالا خوب گوشاتو باز کن، نمی‌فهمم چه بلایی سر ساوان آوردی، ولی اگه دلت نمی‌خواد همین الان جیغ بزنم کل مأمورا رو بکشم این‌جا و کاری کنم همین الان سرتو بالا بکشن، بهتره تا یک ساعت دیگه زنگ ساوان به گوشم برسه!
قوام‌لو متعجب می‌خندد و شبیه کسی که بچه‌ای با نمک دیده مرا نگاه می‌کند:
- پس ساوان هم بوده و شما لو ندادید؟ نکنه دلتون گیر کرده‌ خانم کمالی؟ جناب سرهنگم از این سینِه چاکی شما واسه یه خلافکار خبر داره؟
مانند خودش می‌خندم؛ به گونه‌ای که تحقیر شود! دستم به‌طرف مو‌های بالا زده‌اش می‌رود و آهسته در چنگ می‌گیرمش:
- دهن گشا‌دتو ببند! فقط یک‌ساعت وقت داری! تا این یک‌ساعت تموم بشه من نمی‌ذارم پاتو از این اداره کوفتی بیرون بذاری! اگه ساوان زنگ زد که هیچ، اگه نزد کاری سرت میارم که سر آقا محمدخان قاجار نیاوردن!
با دیدن صورت جدی‌اش و اخم‌هایی که سخت قفل شده، مویش را رها می‌کنم. خم می‌شوم و از روی میز یک تکه کاغذ برمی‌دارم و شماره‌ی جدیدی که پدرم به همراه موبایل برایم فراهم کرده را رویش می‌نویسم. همین که می‌خواهم بلند شوم محکم مچ دستم گرفته می‌شود:
- خوب گوشاتو باز کن هرزه! ساوان عوضیو ول می‌کنم ولی اگر کوچک‌ترین تحر‌کی از جانب تو باعث به خطر افتادن موقعیتم بشه، یک لحظه‌ام برا کشتن خانوادت دریغ نمی‌کنم! درست همین الان که تو و بابا جونت این‌جا هستین مامانت خونه چشم‌ به انتظاره تا بررسی، خیلی راحت می‌تونم دیدارتون رو به قیامت بسپرم.
نگاهم قفل مچ ظریف و شکننده‌ام میان چنگال دستش می‌شود و من چرا این‌قدر خرم که به‌خاطر ساوان پای جان مادرم و اعتبار پدرم را وسط کشیدم؟ چه مرگم شده؟ چرا احمقانه و بی‌فکر پیش می‌روم؟
محکم دستم را از بین مچش بیرون می‌کشم و پر تحقیر و تنفر به تیله‌های قهوه‌ایش خیره می‌مانم.
کمر صاف می‌کنم و شماره را به طرفش می‌گیرم:
- فقط یک‌ساعت وقت داری!
و بعد با نگاه تنگ شده او را دور می‌زنم و با ترسی که نمی‌خواهم ببیند به طرف خروجی اتاق می‌روم؛ من چرا این‌قدر خر شده‌ام؟


کد:
#پارت120

نگاهم جدی خیره به سیستم است و مامور شناسایی با توجه به مشخصاتی که من می‌دادم، چهره‌ی رزین، فرزاد و مسعود را شناسایی کرده و حالا هم روی کاوه کار می‌کنیم.
خودم را یکم جدی به طرف مانیتور می‌کشم و با دستم بینی‌اش را نشان می‌دهم:
- بینیش پهن‌تر و گوشی تره. رنگ پوستشم یکم تیره‌تر بود، حالت آفتاب سوختگی داشت.
پدرم دست‌هایش پشت کمرش قفل شده و بالا سر من ایستاده؛ در نگاهش یک حس افتخار خاصی موج می‌زند! انگار دلش می‌خواهد به همه بگوید من این دختر را تربیت کرده‌ام!
صدای جوانی که پشت سیستم نشسته، نگاهم را به نیم‌رخ جدی‌اش می‌دهد:
- نتونستید متوجه بشید در کدوم مدرسه‌ها میرن؟ یا با کدوم باندا در ارتباط هستن؟
چشمم بین ابروی پر و نگاه قهوه‌ای سوخته‌‌اش تا رنگ گندمی پو‌ست و ته‌ریش مشکی‌اش چرخ می‌خورد، بینی خوش‌تراش و فک تنظیمی دارد و به چشم‌خواهری چیز خوبیست! من چشم‌چران نیستم، فقط جزئیات فیس او مورد طبع‌ام است! متفکر و متأسف گردنم را از روی شال می‌فشارم:
- نه همین‌قدر فهمیدم که میرن در دبیرستان‌های دخترونه_ پسرونه و آدمایی که مشتری باشن خودشون میشناسنشون. یه چندتا باند بود، میگم بهتون.
پدرم شانه‌ام را می‌فشارد و آهسته کنار صندلی من زانو می‌زند.
نگاهم به طرف چشم‌های نگران و جدی‌اش می‌چرخد.
خیره می‌شود در چشم‌هایم و با نیم‌نگاهی به مامور شناسایی، سرش را به طرف گوشم می‌کشد و آهسته پچ می‌زند:
- اون پسری که...
مکث می‌کند و من با حدس این‌که منظورش چیست کاملا سرخ می‌شوم! بین من و پدرم تا به حال از این حرف‌ها نبوده و شدت خشم و معذب بودن او، اعصاب مرا متشنج‌تر می‌کند. واقعاً نمی‌توانم آمار ساوان را بدهم! خیلی به او و حمایت‌های نسبی‌اش مدیون بودم. و از طرفی... دلم قبول نمی‌کرد.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نگاه سرخ شده‌ از تردید و شرمم را از پدرم می‌گیرم و به در اتاق دوازده متری می‌دهم.
داخل اتاق فقط من، پدرم و آن مامور شناسایی بودیم.
دم عمیقی از فضای سنگین اتاق می‌گیرم و کاری می‌کنم که تا به‌حال انجام نداده‌ام! هجده سال از عمر کوفتی گذشت و به پدرم دروغ ندادم اما حالا... .
- وزیر بود!
و من چرا همچین غلطی می‌کنم را نمی‌دانم! پدرم کلافه از کنار من بلند می‌شود.
خشم را از قفل شدن مشت و بستن چشمش می‌فهمم!به موهایش چنگ می‌زند و به طرف خروجی اتاق می‌رود، من قامت او را نظاره گر بدرقه می‌کنم.
اسرار داشت که قبل رفتن به خانه و دیدار مادرم بعد از این همه مدت، حتما به اداره بیایم و اطلاعاتم را در اختیار اعضای پرونده بگذارم. مثل اینکه باند نگار زیادی قسر در رفته‌اند! به گفته‌ی پدرم مدت‌هاست دنبال جمع کردن این باند بوده‌اند و با وجود شناسایی بیشتر اعضای آن، به دلیل قدرت نفوذشان نتوانسته‌اند بدون مدرک آن‌ها دستگیر کنند. و هر مدرکی که پیدا می‌کرده‌اند از بین می‌رفته!
با صدای جدی جوان به خودم می‌آیم و می‌بینم پدرم رفته! نگاهم را به طرف جوان حدودا سی‌وشش ساله می‌کشم:
- خیلی اشتباه بزرگی کردید خانم کمالی! هرکس کوچک‌ترین سرنخی از اعضای این باند و باندهای مرتبط بهشون به ما داد، به طرز عجیب و فجیعی چند مدت بعد جنازه‌اش رو پیدا کردیم. نمی‌فهمم پدرتون به چی دل‌خوشه که از شما همچین چیزی خواسته.
مشکوک و با چشم‌های تنگ شده به نیم‌رخ خوش‌بر‌و روی جوان خیره می‌شوم. نگاه پر تهدیدم اعضای صورتش را می‌کاود :
- شاید چون پدرم و من بخاطر امنیت حاضریم جونمون هم فدا کنیم! شما چرا نگرانی؟ چرا من از حرفاتون یه چیزی شبیه یک پیغام تهدید‌آمیز دریافت کردم آقای...
سرم را تا اسم روی س*ی*نه‌اش پایین می‌کشم و با دیدن نام امیرعلی قوام‌لو، لرزه بر اندامم می‌افتد. وحشت‌زده از روی صندلی بلند می‌شوم و قدمی عقب می‌آیم. قوام‌لو؟ نگاه گرد شده و هراسانم را از اسمش می‌گیرم و به صورت جدی و متعجبش که مرا می‌کاود می‌دهم.
- چیزی شده خانم کمالی؟
شک ندارم این قوام‌لو همان آدمی‌ست که ساوان از آن حرف می‌زد! شک ندارم. تلخ پوزخند می‌زنم و به سَرم می‌کوبم این حرام‌زاده‌ها چگونه تا این‌جا نفوذ کرده‌اند؟ بعد امثال پدرم دنبال دستگیری آن‌ها هستند؟
- حالتون خوبه؟
دستم را از روی صورتم پایین می‌کشم و با تنگ کردن نگاهم، خیره به چشم‌ جدی و متعجبش می‌مانم. قدم عقب رفته را جدی به جلو برمی‌دارم با خم کردم جزئ کمرم، صورتم را مقابل صورتش می‌کشم؛ فاصله خیلی کم است! یقه‌اش را بین مشت می‌کشم و فکم از خشم ساییده می‌شود.
خیره و بی‌پروا با پوزخند تلخی در چشم‌هایش قفل  می‌مانم:
- گوش بگیر قوام‌لوی ع*و*ضی، من خیلی‌خوب می‌فهمم تو کی و چی‌کار می‌کنی! آدم فرستاده بودی سراغم، نتونست هیچ‌گهی بخوره! حالا بهتر می‌فهمم چرا از بین اون همه آدم می‌خواستی منو بکشی! می‌ترسیدی پام باز بشه به اداره آمار باندت و اون آدمی که می‌خواست منو بکشه بدم.
متعجب ابرو بالا می‌اندازد و با خنده‌ی محوی سرش را عقب می‌کشد:
- توهم زدید خانم کمالی! حتما بخاطر فشار این چند مدته.
صورتم پر نفرت جمع می‌شود و دستم تهدید‌گر به مقابل صورتم می‌آید:
- خفه‌شو حروم‌زاده! برا من نقش بازی نکن تو این چند مدت خوب نخ بازی کردن شماها دستم اومده. حالا خوب گوشاتو باز کن، نمی‌فهمم چه بلایی سر ساوان آوردی، ولی اگه دلت نمی‌خواد همین الان جیغ بزنم کل مأمورا رو بکشم این‌جا و کاری کنم همین الان سرتو بالا بکشن، بهتره تا یک ساعت دیگه زنگ ساوان به گوشم برسه!
قوام‌لو متعجب می‌خندد و شبیه کسی که بچه‌ای با نمک دیده مرا نگاه می‌کند:
- پس ساوان هم بوده و شما لو ندادید؟ نکنه دلتون گیر کرده‌ خانم کمالی؟ جناب سرهنگم از این سینِه چاکی شما واسه یه خلافکار خبر داره؟
مانند خودش می‌خندم؛ به گونه‌ای که تحقیر شود! دستم به‌طرف مو‌های بالا زده‌اش می‌رود و آهسته در چنگ می‌گیرمش:
- دهن گشا‌دتو ببند! فقط یک‌ساعت وقت داری! تا این یک‌ساعت تموم بشه من نمی‌ذارم پاتو از این اداره کوفتی بیرون بذاری! اگه ساوان زنگ زد که هیچ، اگه نزد کاری سرت میارم که سر آقا محمدخان قاجار نیاوردن!
با دیدن صورت جدی‌اش و اخم‌هایی که سخت قفل شده، مویش را رها می‌کنم. خم می‌شوم و از روی میز یک تکه کاغذ برمی‌دارم و شماره‌ی جدیدی که پدرم به همراه موبایل برایم فراهم کرده را رویش می‌نویسم. همین که می‌خواهم بلند شوم محکم مچ دستم گرفته می‌شود:
- خوب گوشاتو باز کن هرزه! ساوان عوضیو ول می‌کنم ولی اگر کوچک‌ترین تحر‌کی از جانب تو باعث به خطر افتادن موقعیتم بشه، یک لحظه‌ام برا کشتن خانوادت دریغ نمی‌کنم! درست همین الان که تو و بابا جونت این‌جا هستین مامانت خونه چشم‌ به انتظاره تا بررسی، خیلی راحت می‌تونم دیدارتون رو به قیامت بسپرم.
نگاهم قفل مچ ظریف و شکننده‌ام میان چنگال دستش می‌شود و من چرا این‌قدر خرم که به‌خاطر ساوان پای جان مادرم و اعتبار پدرم را وسط کشیدم؟ چه مرگم شده؟ چرا احمقانه و بی‌فکر پیش می‌روم؟
محکم دستم را از بین مچش بیرون می‌کشم و پر تحقیر و تنفر به تیله‌های قهوه‌ایش خیره می‌مانم.
کمر صاف می‌کنم و شماره را به طرفش می‌گیرم:
- فقط یک‌ساعت وقت داری!
و بعد با نگاه تنگ شده او را دور می‌زنم و با ترسی که نمی‌خواهم ببیند به طرف خروجی اتاق می‌روم؛ من چرا این‌قدر خر شده‌ام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت121

صدای اذان عصر از مسجد اهل‌سنت به‌گوش می‌رسد.
برای این‌که اگر ساوان زنگ زد پدرم نفهمد، به مقابل ستاد آمده‌ام، زیر سایه‌ی دیوار و نزدیک در روی نیمکت سبز رنگ، منتظر و خیره به صفحه‌ی تاریک موبایل مانده‌ام.
نگاهم قفل صفحه‌است و هر از چند گاهی عبور رهگذران را می‌بینم.
پر از تردید، شک و ترسم و مغز احمقم تنها توجیحی که برای کارش دارد، این است که می‌خواسته بدهی‌اش را به ساوان پرداخت کند! حالا که دیگر قرار نیست او را ببیند، پس لازم است که لطفی که در این چند مدت کرده جبران شود.
دم عمیق و خسته‌ای می‌گیرم و کلافه صورتم را می‌فشارم؛ چرا من این‌قدر احمق و ساده‌ام؟ چرا واقعا؟ کدام بدهی؟ کدام حرف مفت؟ چرا این‌قدر زر می‌زنم من خدایا! مغزم دارد می‌پوکد.
کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و استرس مادرم را دارم، دلم می‌خواهد به او زنگ بزنم اما پدرم گفت خط مرا ندارد و جواب ناشناس نمی‌دهد! می‌خواستم برایش پیغام بگذارم ترسیدم زنگ بزند و به حرفم بگیرد آن‌ وقت از زنگ ساوان غافل شوم و قوام‌لوی عو‌ضی قسر در برود!
به محض این‌که ساوان زنگ زد و مطمئن شدم جایش امن است، به پدرم می‌گویم تا کار‌های لازم برای دستگیری قوام‌لو را انجام دهد. فقط از این ساوان کوفتی خیالم راحت شود.
موبایل در دستم می‌چرخد و پایم بی‌حوصله با زمین ریتم می‌گیرد.
شال کرمم را روی جین مشکی‌ام انداخته‌ام و نسیم منگوله‌های کنج شال را به بازی می‌گیرد.
چرا زنگ نمی‌زند؟
موبایل را روشن می‌کنم و ساعت را می‌بینم؛ ساعت سه‌وچهل دقیقه بعدازظهر است! از یک‌ساعت وقت مقررمان با قوام‌لو چندی گذشته! استرس کوفتی ریشه‌های وجودم را می‌جوید.
از روی نیمکت بلند می‌شوم و با دم عمیقی از هوای آزاد، به طرف در سبز رنگ ورودی ستاد و اتاقک نگهبانی می‌چرخم.
می‌خواهم دوباره وارد ستاد شوم که لرزش موبایل در دستم متوقفم می‌کند. سراسیمه و پر استرس موبایل را جلوی صورتم می‌کشم؛ شماره‌ی ناشناس است!
بزاقم را فرو می‌دهم و با نفس عمیقی پر تردید تماس را وصل می‌کنم و موبایل را کنار گوشم می‌گذارم که صدای فریادهایش مرا زیر می‌گیرد:
- دختره‌ی احمق! کودن! آخه تو با کدوم مغز رفتی با قوام‌لو معامله کردی؟ مگه کاه تو سرته؟ مگه تو عقل نداری؟
ناخواسته خنده‌ام می‌گیرد! ساوان است! شاکی، طلبکار، پررو و مانند همیشه حق به‌جانب!
حتما صدای خنده‌ام را می‌شنود که فحش آمده پشت لَبش را با گفتن الله‌ و‌ اکبری خفه می‌کند و دوباره می‌غرد! این‌بار صدایش بالاتر می‌رود:
- فقط دعا کن دستم بهت نرسه ساغر، یه بلایی سر دَهنت بیارم که تا یه هفته از فک درد حرف نتونی بزنی! بعد اون همه جِر خوردن نگار و اون همه مدرکی که برات آورد رفتی پیش اون بابای پدرسگت چیکار کنی‌؟
اخمم قفل می‌شود و حالا که نیست زبانم به‌شدت درازتر می‌شود! ادایش را در می‌آورم و وسط اصوات نامفهوم و گنگم، حرصی جیغ خفه‌ای می‌کشم:
- چقدر تو رو داری بشر! چقدر تو رو داری! جای تشکر کردن یه نفس داری منو آسفالت می‌کنی. بدبخت اگه من نبودم معلوم نبود سینِه کدوم قبرستون خاکت می‌کرد.
صدایش حرصی بالا می‌رود و من نمی‌دانم چرا حرف‌هایش بوی غیرت و نگرانی می‌دهد! من خر چرا باید از تعصب کشیدن او خوشم بیاید؟
- گه‌نخور ده! می‌ذاشتی می‌رفتم سینِه قبرستون ولی این‌که زنم رفته پا معامله‌ با اون حروم‌زاده رو تحمل نمی‌کردم! بذار بیام زاهدان، یه پدری از تو درمیارم که کیف کنی.
سرشاد می‌خندم و انگار او مرا می‌بیند که دست به کمر ادا می‌آیم:
- نه بابا؟ راست میگی؟ اون‌وقت قراره کی بیای برسی؟ بعد من هرچی فکر می‌کنم حضور ذهن ندارم که وصلتی بین ما بوده باشه جناب! دیگه بعید می‌دونم قیامتم باهم دیدار داشته باشیم.
خداحافظی آقا ساوان!
و نمی‌گذارم فریادش به حرف تبدیل شود! تماس را رویش قطع می‌کنم و با حس خنکی که در قلبم پیچیده، برمی‌گردم.
پدرم را می‌بینم که دارد از در بزرگ ستاد بیرون می‌آید؛ چه به موقع قطع کردم! لبخندی می‌زنم و با احساس لرزش موبایل نیم‌نگاهی به شماره می‌اندازم.
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود‌ و بی‌توجه به لرزش موبایل، حالت پرواز را روشن می‌کنم و به طرف پدرم می‌روم.

کد:
#پارت121

صدای اذان عصر از مسجد اهل‌سنت‌ به‌گوش می‌رسد.
برای این‌که اگر ساوان زنگ زد پدرم نفهمد، به مقابل ستاد آمده‌ام، زیر سایه‌ی دیوار و نزدیک در روی نیمکت سبز رنگ، منتظر و خیره به صفحه‌ی تاریک موبایل مانده‌ام.
نگاهم قفل صفحه‌است و هر از چند گاهی عبور رهگذران را می‌بینم.
پر از تردید، شک و ترسم و مغز احمقم تنها توجیحی که برای کارش دارد، این است که می‌خواسته بدهی‌اش را به ساوان پرداخت کند! حالا که دیگر قرار نیست او را ببیند، پس لازم است که لطفی که در این چند مدت کرده جبران شود.
دم عمیق و خسته‌ای می‌گیرم و کلافه صورتم را می‌فشارم؛ چرا من این‌قدر احمق و ساده‌ام؟ چرا واقعا؟ کدام بدهی؟ کدام حرف مفت؟ چرا این‌قدر زر می‌زنم من خدایا! مغزم دارد می‌پوکد.
کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و استرس مادرم را دارم، دلم می‌خواهد به او زنگ بزنم اما پدرم گفت خط مرا ندارد و جواب ناشناس نمی‌دهد! می‌خواستم برایش پیغام بگذارم ترسیدم زنگ بزند و به حرفم بگیرد آن‌ وقت از زنگ ساوان غافل شوم و قوام‌لوی عو‌ضی قسر در برود!
به محض این‌که ساوان زنگ زد و مطمئن شدم جایش امن است، به پدرم می‌گویم تا کار‌های لازم برای دستگیری قوام‌لو را انجام دهد. فقط از این ساوان کوفتی خیالم راحت شود.
موبایل در دستم می‌چرخد و پایم بی‌حوصله با زمین ریتم می‌گیرد.
شال کرمم را روی جین مشکی‌ام انداخته‌ام و نسیم منگوله‌های کنج شال را به بازی می‌گیرد.
چرا زنگ نمی‌زند؟
موبایل را روشن می‌کنم و ساعت را می‌بینم؛ ساعت سه‌وچهل دقیقه بعدازظهر است! از یک‌ساعت وقت مقررمان با قوام‌لو چندی گذشته! استرس کوفتی ریشه‌های وجودم را می‌جوید.
از روی نیمکت بلند می‌شوم و با دم عمیقی از هوای آزاد، به طرف در سبز رنگ ورودی ستاد و اتاقک نگهبانی می‌چرخم.
می‌خواهم دوباره وارد ستاد شوم که لرزش موبایل در دستم متوقفم می‌کند. سراسیمه و پر استرس موبایل را جلوی صورتم می‌کشم؛ شماره‌ی ناشناس است!
بزاقم را فرو می‌دهم و با نفس عمیقی پر تردید تماس را وصل می‌کنم و موبایل را کنار گوشم می‌گذارم که صدای فریادهایش مرا زیر می‌گیرد:
- دختره‌ی احمق! کودن! آخه تو با کدوم مغز رفتی با قوام‌لو معامله کردی؟ مگه کاه تو سرته؟ مگه تو عقل نداری؟
ناخواسته خنده‌ام می‌گیرد! ساوان است! شاکی، طلبکار، پررو و مانند همیشه حق به‌جانب!
حتما صدای خنده‌ام را می‌شنود که فحش آمده پشت لَبش را با گفتن الله‌ و‌ اکبری خفه می‌کند و دوباره می‌غرد! این‌بار صدایش بالاتر می‌رود:
- فقط دعا کن دستم بهت نرسه ساغر، یه بلایی سر دَهنت بیارم که تا یه هفته از فک درد حرف نتونی بزنی! بعد اون همه جِر خوردن نگار و اون همه مدرکی که برات آورد رفتی پیش اون بابای پدرسگت چیکار کنی‌؟
اخمم قفل می‌شود و حالا که نیست زبانم به‌شدت درازتر می‌شود! ادایش را در می‌آورم و وسط اصوات نامفهوم و گنگم، حرصی جیغ خفه‌ای می‌کشم:
- چقدر تو رو داری بشر! چقدر تو رو داری! جای تشکر کردن یه نفس داری منو آسفالت می‌کنی. بدبخت اگه من نبودم معلوم نبود سینِه کدوم قبرستون خاکت می‌کرد.
صدایش حرصی بالا می‌رود و من نمی‌دانم چرا حرف‌هایش بوی غیرت و نگرانی می‌دهد! من خر چرا باید از تعصب کشیدن او خوشم بیاید؟
- گه‌نخور ده! می‌ذاشتی می‌رفتم سینِه قبرستون ولی این‌که زنم رفته پا معامله‌ با اون حروم‌زاده رو تحمل نمی‌کردم! بذار بیام زاهدان، یه پدری از تو درمیارم که کیف کنی.
سرشاد می‌خندم و انگار او مرا می‌بیند که دست به کمر ادا می‌آیم:
- نه بابا؟ راست میگی؟ اون‌وقت قراره کی بیای برسی؟ بعد من هرچی فکر می‌کنم حضور ذهن ندارم که وصلتی بین ما بوده باشه جناب! دیگه بعید می‌دونم قیامتم باهم دیدار داشته باشیم.
خداحافظی آقا ساوان!
و نمی‌گذارم فریادش به حرف تبدیل شود! تماس را رویش قطع می‌کنم و با حس خنکی که در قلبم پیچیده، برمی‌گردم.
پدرم را می‌بینم که دارد از در بزرگ ستاد بیرون می‌آید؛ چه به موقع قطع کردم! لبخندی می‌زنم و با احساس لرزش موبایل نیم‌نگاهی به شماره می‌اندازم.
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود‌ و بی‌توجه به لرزش موبایل، حالت پرواز را روشن می‌کنم و به طرف پدرم می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت122
#ساوان

عصبی و کلافه‌ام! دخترک احمق هیچ فکر آبروی من را نکرده و رفته با حرام‌زاده‌ای مثل قوام‌لو سر آزادی من معامله کرده! کودن بی‌مغز یا نمی‌داند بیزینس آن بی‌نا‌موس دختر است یا که دانسته و از عمد غیرت و اسم مرا به سخره گرفته است.
پدر عزیزم هم معلوم نیست در کدام جهنم و مشغول کدام کثا‌فت‌کاری‌اش بوده.
این‌که می‌فهمم چهل روز تلاشم بار نشسته مطلوب است اما این‌که گرفتاری مزخرفم توسط قوام‌لو چرا به این راحتی حاصل شده و ساغر چگونه توانسته او را در منگنه برای آزادی‌ام بگذارد، عذاب‌آور است!
هر قفلی که برای مغزم باز نشود؛ موریانه می‌شود و به جان عصب‌هایم می‌افتد.
پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم. کم و کسر اعتبار شخم زده‌ام این بود وحشی شصت کیلویی‌ام بخواهد مرا از قید بند آزاد کند!
دست می‌اندازم و با باز کردن در ویلا، اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، وزیر لَم داده روی مبل طوسی سه نفره و صبای ِدر حال پانسمان سر اوست! صورت وزیر ترکیده‌ و شوکه به من خیره شده. این چه مرگش شده؟ چه کسی زحمت مرا متقبل شده و صورتش را ترکانده؟ دستش درد نکند.
نگاهم روی تیشرت و شلوارک سفیدش چرخ می‌خورد و مشکوک به خیرگی متعجب چشم‌هایش زل می‌زنم:
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی جنازمو ببینی؟
صبا به طرفم می‌چرخد. آن‌چه توجه‌ام را جلب می‌کند،
دست چنگ شده‌ی صبا به شومیز طوسی‌اش و نگاه مضطربش است! چشم از چنگ کشیده شدن لباسش می‌گیرم و تا تیله‌های قهوه‌ای پر استرسش بالا می‌کشم:
- نترس دختر خوب، سر عشقتو واسه گهی که بالا آورده زیر آب نمی‌کنم.
صبا که انگار آسوده‌خاطر می‌شود، لباسش را رها می‌کند و نفس حبس شده در سینِه‌اش سخت خارج می‌شود. کمی شل گرفتم و طبق معمول طلبکار شدند!
- این‌جوری نگو ساوان! دختره از هواکش دستشویی فرار کرده! وزیر تقصیری نداره. کلی اذیت شده سر وحشی بازیه دختره! ببین چه بلایی سرش اومده! چند روز قبلشم که دختره زده با کارد دل و رودشو پاره کرده! من واقعاً نمی‌فهمم از چی این دختر خوشت اومده!
نگاهم را به وزیر می‌دهم که هنوز هم شوکه و اخم کرده‌ است! این حرامی گند و اخمش از جایی دیگریست. تکلیف او را هم روشن می‌کنم؛ ببینم به چه دلیل همین که دو ساعت از گرفتاری من گذشته او خبردار شده و دختر نشان کرده مرا به قصد آوردن به زاهدان بلند کرده! جل‌الخالق.
با پوزخند نگاه معنا داری به صبا می‌اندازم و دستم در جیب پیراهن مردانه گشاد مشکی‌ام می‌‌رود:
- بهت نگفته دختره چرا پاره‌اش کرده؟
سیگار سناتورم را بیرون می‌کشم؛ اعصابم شخمیست! دقایقی دیگر بمانم کار به کتک کاری می‌کشد. از آن طرف ساغر شخم زده و از این طرف وزیر زیر و رو می‌کند!
نخی از سیگار سناتور دارچینی را کنج لَبم می‌گذارم و حینی که دست می‌برم فندکم را بیرون بکشم، ناگهان شخصی از پشت آویزانم می‌شود و دست به دور گردنم می‌اندازد:
- داداش خوش تیپم کی برگشته!؟
فقط همین یک مورد را کم داشتم!

کد:
#پارت122
#ساوان

عصبی و کلافه‌ام! دخترک احمق هیچ فکر آبروی من را نکرده و رفته با حرام‌زاده‌ای مثل قوام‌لو سر آزادی من معامله کرده! کودن بی‌مغز یا نمی‌داند بیزینس آن بی‌نا‌موس دختر است یا که دانسته و از عمد غیرت و اسم مرا به سخره گرفته است.
پدر عزیزم هم معلوم نیست در کدام جهنم و مشغول کدام کثا‌فت‌کاری‌اش بوده.
این‌که می‌فهمم چهل روز تلاشم بار نشسته مطلوب است اما این‌که گرفتاری مزخرفم توسط قوام‌لو چرا به این راحتی حاصل شده و ساغر چگونه توانسته او را در منگنه برای آزادی‌ام بگذارد، عذاب‌آور است!
هر قفلی که برای مغزم باز نشود؛ موریانه می‌شود و به جان عصب‌هایم می‌افتد.
پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم. کم و کسر اعتبار شخم زده‌ام این بود وحشی شصت کیلویی‌ام بخواهد مرا از قید بند آزاد کند!
دست می‌اندازم و با باز کردن در ویلا، اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، وزیر لَم داده روی مبل طوسی سه نفره و صبای ِدر حال پانسمان سر اوست! صورت وزیر ترکیده‌ و شوکه به من خیره شده. این چه مرگش شده؟ چه کسی زحمت مرا متقبل شده و صورتش را ترکانده؟ دستش درد نکند.
نگاهم روی تیشرت و شلوارک سفیدش چرخ می‌خورد و مشکوک به خیرگی متعجب چشم‌هایش زل می‌زنم:
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی جنازمو ببینی؟
صبا به طرفم می‌چرخد. آن‌چه توجه‌ام را جلب می‌کند،
دست چنگ شده‌ی صبا به شومیز طوسی‌اش و نگاه مضطربش است! چشم از چنگ کشیده شدن لباسش می‌گیرم و تا تیله‌های قهوه‌ای پر استرسش بالا می‌کشم:
- نترس دختر خوب، سر عشقتو واسه گهی که بالا آورده زیر آب نمی‌کنم.
صبا که انگار آسوده‌خاطر می‌شود، لباسش را رها می‌کند و نفس حبس شده در سینِه‌اش سخت خارج می‌شود. کمی شل گرفتم و طبق معمول طلبکار شدند!
- این‌جوری نگو ساوان! دختره از هواکش دستشویی فرار کرده! وزیر تقصیری نداره. کلی اذیت شده سر وحشی بازیه دختره! ببین چه بلایی سرش اومده! چند روز قبلشم که دختره زده با کارد دل و رودشو پاره کرده! من واقعاً نمی‌فهمم از چی این دختر خوشت اومده!
نگاهم را به وزیر می‌دهم که هنوز هم شوکه و اخم کرده‌ است! این حرامی گند و اخمش از جایی دیگریست. تکلیف او را هم روشن می‌کنم؛ ببینم به چه دلیل همین که دو ساعت از گرفتاری من گذشته او خبردار شده و دختر نشان کرده مرا به قصد آوردن به زاهدان بلند کرده! جل‌الخالق.
با پوزخند نگاه معنا داری به صبا می‌اندازم و دستم در جیب پیراهن مردانه گشاد مشکی‌ام می‌‌رود:
- بهت نگفته دختره چرا پاره‌اش کرده؟
سیگار سناتورم را بیرون می‌کشم؛ اعصابم شخمیست! دقایقی دیگر بمانم کار به کتک کاری می‌کشد. از آن طرف ساغر شخم زده و از این طرف وزیر زیر و رو می‌کند!
نخی از سیگار سناتور دارچینی را کنج لَبم می‌گذارم و حینی که دست می‌برم فندکم را بیرون بکشم، ناگهان شخصی از پشت آویزانم می‌شود و دست به دور گردنم می‌اندازد:
- داداش خوش تیپم کی برگشته!؟
فقط همین یک مورد را کم داشتم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت123

روی کاناپه مقابل دیوار شیشه‌ای ویلا لَم داده‌ام؛ این جهنم‌دره شلوغ است! اصلاً اعصاب و حوصله وراچی کردن‌هایشان را ندارم، ذهنم را از برنامه‌هایم دور می‌کند!
نگاهم خیره به کالبد نیمه تمام اسب میان انگشتانم است. با تنگ کردن چشمم آن را آهسته می‌چرخانم تا کاستی‌هایش را پیدا می‌کنم‌؛ این اسب برای ستینم است! اسب خودش را آن حرام‌زاده‌‌ی پَست شکست، به او قول دادم یکی دیگر برایش درست کنم. این که چشم‌ طماع اجل گل کوچک مرا نشکفته پرپر کرد، دلیل بر بی‌شرف شدن من و زیر قولم زدن نمی‌شود! این چند مدت که گرفتار وحشی‌زاده‌ی نگار خانم بودم حسابی از یادگار او غافل شدم.
تکیه کمرم را به پشتی نرم کاناپه می‌اندازم و اسب را در امتداد نور بالا می‌کشم؛ ساغر از کجا قوام‌لو را پیدا کرده؟ پدرش امکانات دیدار را فراهم ساخته و یا پلنی برای باند دارد؟ یک‌جای کار لنگ می‌زند! اسب نور را می‌شکست و چشم من با اشعه‌ی مستقیم خورشید مبارزه می‌کرد. درخت‌های باغ پشت نور خورشید محو شده‌ بودند.
قوام‌لو چرا باید به حرف ساغر گوش کند؟ با چه پشتوانه‌ای با من در می‌افتد؟ ساغر چه برگ برنده‌ای برای او داشته؟
کلافه چشم‌می‌بندم و اسب را پایین می‌آورم. این مغز بی‌نامو‌س من و لیست فکت‌هایش روانم را زیر و رو می‌کند؛ ساغر اگر اهل آن‌گونه گُه خوری‌ها بود که به خودم پا می‌داد! برای نجات خودم که نمی‌رود به قوام‌لو بِدَهـ..
- تقلب کردی امیـــر! خودم بی‌بی خشتو تو دستت دیدم! شاهمو زیر بی‌بیت کشیدی بی‌شعور! الان چه وقت بریدنه؟
صدای جیغ جیغوی زینب صورتم را مچاله می‌کند. نمی‌فهمم پاسور از کی بچه‌ بازی شده!
سر می‌چرخانم آن‌ها را به فحش ببندم تا دقیقه‌ای خفه‌ شوند که وزیر را می‌بینم با فاصله از شلوغی توله‌هایش، با اعصابی متشنج با موبایل حرف می‌زند!
به‌به! این‌جا را ببین! متعجب تای ابرو بالا می‌اندازم.
یک‌سره مسیر بین آشپزخانه و ورودی‌ سالن را می‌رود و می‌آید؛ سگ پَست! معلوم نیست در آخور کدام حیوان نان می‌خورد! نگاهم بین پیراهن گشاد سفید و شلوار جینش چرخ می‌زند؛ بیرون می‌رود؟ این ساعت از روز؟
- تو رو به علی جمع کنید این مسخره بازیو! ساوان بیا بشین این‌جا یه دست بازی کنیم آبرو حیثیت مارو این دختر کیلو کرد.
نگاهم را از وزیر به امیر‌ارسلان می‌دهم. می‌توانم حدس بزنم چشم‌هایم از شدت خشم سرخ شده و اعصابم ریدمان‌تر از پاسور بازی کردن است:
- دو تا بزن تو دهن دختر بندازش کنار جریمه بازی کن.
وسط سالن روی فرش شش متری طوسی، زینب و کاوه روبه‌روی هم، فرزاد و امیرارسلان هم رو‌به‌روی هم نشسته‌اند و حکم بازی می‌کنند.
رزین پشت فرزاد است و محمد مانند همیشه کارش آمار‌دهی به فرزاد!
صدای جیغ دلخور زینب می‌آید! بلند می‌شود و ساحلی بلند تا مچ سفیدش را صاف می‌کند:
- بعد پنج سال هنوزم منو مثل بقیه بچه‌ها نمی‌بینی ساوان!
نگاهم را از شال آسمانی‌‌اش می‌گیرم و پوف بلند بالا می‌کشم. شقیقه در حال انفجارم را می‌فشارم و با نفس‌های کش‌دار سعی در کنترل اعصابم دارم؛ کاش می‌توانستم همه‌شان را باهم خفه کنم.
- ببندید! قبل این‌که پاشم مال همتون رو ببندم خودتون ببندید!
و برویم سر مسئله وزیر، دارد چه غلطی می‌کند؟
با صدای بسته شدن در سالن، نگاهم از پشت در شیشه‌ای به وزیر می‌نشیند که از سالن خارج شده.
از روی مبل بلند می‌شوم و حینی که اسب و چاقو را روی عسلی می‌گذارم، مبل را به طرف خروجی دور می‌زنم.



کد:
#پارت123

روی کاناپه مقابل دیوار شیشه‌ای ویلا لَم داده‌ام؛ این جهنم‌دره شلوغ است! اصلاً اعصاب و حوصله وراچی کردن‌هایشان را ندارم، ذهنم را از برنامه‌هایم دور می‌کند!
نگاهم خیره به کالبد نیمه تمام اسب میان انگشتانم است. با تنگ کردن چشمم آن را آهسته می‌چرخانم تا کاستی‌هایش را پیدا می‌کنم‌؛ این اسب برای ستینم است! اسب خودش را آن حرام‌زاده‌‌ی پَست شکست، به او قول دادم یکی دیگر برایش درست کنم. این که چشم‌ طماع اجل گل کوچک مرا نشکفته پرپر کرد، دلیل بر بی‌شرف شدن من و زیر قولم زدن نمی‌شود! این چند مدت که گرفتار وحشی‌زاده‌ی نگار خانم بودم حسابی از یادگار او غافل شدم.
تکیه کمرم را به پشتی نرم کاناپه می‌اندازم و اسب را در امتداد نور بالا می‌کشم؛ ساغر از کجا قوام‌لو را پیدا کرده؟ پدرش امکانات دیدار را فراهم ساخته و یا پلنی برای باند دارد؟ یک‌جای کار لنگ می‌زند! اسب نور را می‌شکست و چشم من با اشعه‌ی مستقیم خورشید مبارزه می‌کرد. درخت‌های باغ پشت نور خورشید محو شده‌ بودند.
قوام‌لو چرا باید به حرف ساغر گوش کند؟ با چه پشتوانه‌ای با من در می‌افتد؟ ساغر چه برگ برنده‌ای برای او داشته؟
کلافه چشم‌می‌بندم و اسب را پایین می‌آورم. این مغز بی‌نامو‌س من و لیست فکت‌هایش روانم را زیر و رو می‌کند؛ ساغر اگر اهل آن‌گونه گُه خوری‌ها بود که به خودم پا می‌داد! برای نجات خودم که نمی‌رود به قوام‌لو بِدَهـ..
- تقلب کردی امیـــر! خودم بی‌بی خشتو تو دستت دیدم! شاهمو زیر بی‌بیت کشیدی بی‌شعور! الان چه وقت بریدنه؟
صدای جیغ جیغوی زینب صورتم را مچاله می‌کند. نمی‌فهمم پاسور از کی بچه‌ بازی شده!
سر می‌چرخانم آن‌ها را به فحش ببندم تا دقیقه‌ای خفه‌ شوند که وزیر را می‌بینم با فاصله از شلوغی توله‌هایش، با اعصابی متشنج با موبایل حرف می‌زند!
به‌به! این‌جا را ببین! متعجب تای ابرو بالا می‌اندازم.
یک‌سره مسیر بین آشپزخانه و ورودی‌ سالن را می‌رود و می‌آید؛ سگ پَست! معلوم نیست در آخور کدام حیوان نان می‌خورد! نگاهم بین پیراهن گشاد سفید و شلوار جینش چرخ می‌زند؛ بیرون می‌رود؟ این ساعت از روز؟
- تو رو به علی جمع کنید این مسخره بازیو! ساوان بیا بشین این‌جا یه دست بازی کنیم آبرو حیثیت مارو این دختر کیلو کرد.
نگاهم را از وزیر به امیر‌ارسلان می‌دهم. می‌توانم حدس بزنم چشم‌هایم از شدت خشم سرخ شده و اعصابم ریدمان‌تر از پاسور بازی کردن است:
- دو تا بزن تو دهن دختر بندازش کنار جریمه بازی کن.
وسط سالن روی فرش شش متری طوسی، زینب و کاوه روبه‌روی هم، فرزاد و امیرارسلان هم رو‌به‌روی هم نشسته‌اند و حکم بازی می‌کنند.
رزین پشت فرزاد است و محمد مانند همیشه کارش آمار‌دهی به فرزاد!
صدای جیغ دلخور زینب می‌آید! بلند می‌شود و ساحلی بلند تا مچ سفیدش را صاف می‌کند:
- بعد پنج سال هنوزم منو مثل بقیه بچه‌ها نمی‌بینی ساوان!
نگاهم را از شال آسمانی‌‌اش می‌گیرم و پوف بلند بالا می‌کشم. شقیقه در حال انفجارم را می‌فشارم و با نفس‌های کش‌دار سعی در کنترل اعصابم دارم؛ کاش می‌توانستم همه‌شان را باهم خفه کنم.
- ببندید! قبل این‌که پاشم مال همتون رو ببندم خودتون ببندید!
و برویم سر مسئله وزیر، دارد چه غلطی می‌کند؟
با صدای بسته شدن در سالن، نگاهم از پشت در شیشه‌ای به وزیر می‌نشیند که از سالن خارج شده.
از روی مبل بلند می‌شوم و حینی که اسب و چاقو را روی عسلی می‌گذارم، مبل را به طرف خروجی دور می‌زنم.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت124

تکیه سَرم به صندلی ماشینم است؛ سیگار بین لَب‌ها و درمیان انگشتانم گرفته شده و دود کوفتی‌اش گه‌گاهی مانع از دید درستم می‌شود.
آن‌چه می‌بینم خیلی جالب است! وزیر در کنار احمدی ایستاده که با خبر مرگش پای مرا به آن سوله‌ی کوفتی باز کردند و بعدش قوا‌م کرمش را گذاشت.
ماشین با فاصله پانصدمتری از آن‌ها پارک شده و حتی از این فاصله هم برافروختگی وزیر مشخص است! دارد چه غلطی می‌کند؟ این دیوث بی‌خواهرمادر چرا زنده‌است؟
صدای موزیک بی‌کلامی از ویالون در فضای ماشین پخش می‌شود و بوی عطر دارچین‌و‌نعنای ماشین با بوی دود سیگار وینستونم ترکیب شده است.
اخم‌هایم قفل شده و نگاهم لحظه‌ای از وزیر دور نمی‌شود! یقه‌ی مردک را چسبیده و کارشان دارد به خشونت می‌کشد.
سیگار را از لَبم فاصله می‌دهم، دود غلیظش را حلقه حلقه خارج می‌کنم و منتظرم ببینم این وزیر حرام‌زاده‌‌ کی می‌رود!؟
دَما‌دَم مغرب و تاریکی هواست و خیابان نسبتاً شلوغ است. وزیر و احمد به خیال این‌که کسی آن‌ها را نمی‌بیند پشت ماشین و در تاریکی پیاده‌رو و شاخ‌و‌برگ درخت درگیر هستند.
سیگارم را به لَبم می‌رسانم و این‌که وزیر موبایلش را جلوی صورتش کشیده نشان می‌دهد تماس دارد! بوی خیانت را از این فاصله هم می‌شنوم! پست‌فطرت نمک به حرام! نریمان پوزه‌اشان را از سطل زباله گرفت و میان تشت طلا نشاند. حقش است؛ نوش‌جان کند!
نگاهم قفل وزیر است که مردک را به حال خودش رها کرده و به طرف در ماشین تویوتای سفیدش می‌رود.
حتماً بیشتر از این می‌خواسته که خارش گرفته! چشم طمع را فقط خاک گور سیر می‌کند.
موبایلم را نگاه می‌کنم شاید دختر احمق جواب پیام‌های متعددم را داده باشد اما هیچ خبری نیست! حساب او را هم خواهم رساند. بخاطر دخترک کودن یک‌ساعت برای نریمان مالیده‌ام تا خفه شده که چرا گنج گران‌بهایش را پرانده‌ام؟!
سرم را از موبایل بالا می‌کشم و ماشین وزیر را می‌بینم که از پارک در می‌آید.
موبایلم را سر جایش می‌گذارم و ماشین را روشن می‌کنم؛ منی که خیر سرم پسر آن نریمان حرامی بودم پارس سوار می‌شدم تا توجه‌ای رویم نباشد و آن‌وقت وزیر کلکسیونی از عقده‌هایش را در آن ویلا ردیف کرده.
دنده‌یک می‌روم و به طرف احمدی که تکیه زده به دیوار پیاده‌رو و سرش را در موبایلش کرده به راه می‌افتم.
پنجره را پایین می‌کشم و سیگارم را بیرون می‌اندازم.
هوا سوز دارد و پوستم را کمی گزگز می‌کند. با نیم‌نگاهی به فاصله‌ی کمم با احمد ماشین را به طرف جدول می‌برم و چند متر مانده به او پارک می‌کنم.
بدون خاموش کردن ماشین، در را باز می‌کنم و یک پایم را از ماشین بیرون می‌گذارم و بلند می‌شوم.
تکیه دستم را به سقف ماشین می‌اندازم و با خنده‌ی پر تمسخری به احمدی که سر در موبایل برده خیره می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم تا در شلوغی خیابان بشنود:
- می‌بینم از ب*غ*ل عزرائیل برگشتی!
و خب او غلط می‌کند اگر نخواهد صدای مرا بشناسد!
سرش بالا می‌آید و نگاه من به موهای سفید مادرزادی و ابروهای سفیدش می‌نشیند.
عینک فریم مشکی و قطورش را بالا می‌کشد و به وضوح ترس را در صورتش می‌بینم.
تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و بدون این‌که من حرفی بزنم به طرف ماشین می‌آید.
سوار می‌شوم و با بستن در ماشین، با چشم احمد را دنبال می‌کنم که با رد شدن از جو کنار ماشین می‌ایستد و در را باز می‌کند.
نگاهم را از او می‌گیرم و به زانتیای سفیدی که پشتش پارک کرده‌ام می‌دهم.
صدای بسته شدن در و نفس‌های نحس او را می‌شنوم :
- س... سلام آقا.
لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند و دستم روی فرمان ریتم می‌گیرد.
سَرم را به طرف احمد کج می‌‌کنم و پر تحقیر نگاهش می‌کنم:
- چقدر تو نمک‌به‌حرومی پسر! دست عزرائیلم رد کردی؟ باهاش هم‌سفره شدی و قالش گذاشتی؟ ها؟
سیب‌آدمش سخت تکان می‌خورد و دست لرزانش روی گر‌دنش می‌نشیند و آن‌را ماساژ می‌دهد.
چشم‌های دودو زنش را از من می‌گیرد و دستش درون جیب کاپشن مشکی‌اش مشت شده.
- غلط کردم آقا! بخدا پشیمونم. وزیر فریبم داد. همه چی رو بهتون می‌گم آقا.
خیلی‌خب. همین که زبانش بلبلی کار می‌کند کار را تسریع می‌بخشد.
ماشین را از پارک در می‌آورم و شیشه را بالا می‌کشم؛ وزیر! وزیر! کاری سرت بیاورم که آتش طمعت فروکش کند و هرچه بخواهی سر و کارت با ملک‌الموت باشد.



کد:
#پارت124

تکیه سَرم به صندلی ماشینم است؛ سیگار بین لَب‌ها و درمیان انگشتانم گرفته شده و دود کوفتی‌اش گه‌گاهی مانع از دید درستم می‌شود.
آن‌چه می‌بینم خیلی جالب است! وزیر در کنار احمدی ایستاده که با خبر مرگش پای مرا به آن سوله‌ی کوفتی باز کردند و بعدش قوا‌م کرمش را گذاشت.
ماشین با فاصله پانصدمتری از آن‌ها پارک شده و حتی از این فاصله هم برافروختگی وزیر مشخص است! دارد چه غلطی می‌کند؟ این دیوث بی‌خواهرمادر چرا زنده‌است؟
صدای موزیک بی‌کلامی از ویالون در فضای ماشین پخش می‌شود و بوی عطر دارچین‌و‌نعنای ماشین با بوی دود سیگار وینستونم ترکیب شده است.
اخم‌هایم قفل شده و نگاهم لحظه‌ای از وزیر دور نمی‌شود! یقه‌ی مردک را چسبیده و کارشان دارد به خشونت می‌کشد.
سیگار را از لَبم فاصله می‌دهم، دود غلیظش را حلقه حلقه خارج می‌کنم و منتظرم ببینم این وزیر حرام‌زاده‌‌ کی می‌رود!
دَما‌دَم مغرب و تاریکی هواست و خیابان نسبتاً شلوغ است. وزیر و احمد به خیال این‌که کسی آن‌ها را نمی‌بیند پشت ماشین و در تاریکی پیاده‌رو و شاخ‌و‌برگ درخت درگیر هستند.
سیگارم را به لَبم می‌رسانم و این‌که وزیر موبایلش را جلوی صورتش کشیده نشان می‌دهد تماس دارد! بوی خیانت را از این فاصله هم می‌شنوم! پست‌فطرت نمک به حرام! نریمان پوزه‌اشان را از سطل زباله گرفت و میان تشت طلا نشاند. حقش است؛ نوش‌جان کند!
نگاهم قفل وزیر است که مردک را به حال خودش رها کرده و به طرف در ماشین تویوتای سفیدش می‌رود.
حتماً بیشتر از این می‌خواسته که خارش گرفته! چشم طمع را فقط خاک گور سیر می‌کند.
موبایلم را نگاه می‌کنم شاید دختر احمق جواب پیام‌های متعددم را داده باشد اما هیچ خبری نیست! حساب او را هم خواهم رساند. بخاطر دخترک کودن یک‌ساعت برای نریمان مالیده‌ام تا خفه شده که چرا گنج گران‌بهایش را پرانده‌ام؟!
سرم را از موبایل بالا می‌کشم و ماشین وزیر را می‌بینم که از پارک در می‌آید.
موبایلم را سر جایش می‌گذارم و ماشین را روشن می‌کنم؛ منی که خیر سرم پسر آن نریمان حرامی بودم پارس سوار می‌شدم تا توجه‌ای رویم نباشد و آن‌وقت وزیر کلکسیونی از عقده‌هایش را در آن ویلا ردیف کرده.
دنده‌یک می‌روم و به طرف احمدی که تکیه زده به دیوار پیاده‌رو و سرش را در موبایلش کرده به راه می‌افتم.
پنجره را پایین می‌کشم و سیگارم را بیرون می‌اندازم.
هوا سوز دارد و پوستم را کمی گزگز می‌کند. با نیم‌نگاهی به فاصله‌ی کمم با احمد ماشین را به طرف جدول می‌برم و چند متر مانده به او پارک می‌کنم.
بدون خاموش کردن ماشین، در را باز می‌کنم و یک پایم را از ماشین بیرون می‌گذارم و بلند می‌شوم.
تکیه دستم را به سقف ماشین می‌اندازم و با خنده‌ی پر تمسخری به احمدی که سر در موبایل برده خیره می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم تا در شلوغی خیابان بشنود:
- می‌بینم از ب*غ*ل عزرائیل برگشتی!
و خب او غلط می‌کند اگر نخواهد صدای مرا بشناسد!
سرش بالا می‌آید و نگاه من به موهای سفید مادرزادی و ابروهای سفیدش می‌نشیند.
عینک فریم مشکی و قطورش را بالا می‌کشد و به وضوح ترس را در صورتش می‌بینم.
تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و بدون این‌که من حرفی بزنم به طرف ماشین می‌آید.
سوار می‌شوم و با بستن در ماشین، با چشم احمد را دنبال می‌کنم که با رد شدن از جو کنار ماشین می‌ایستد و در را باز می‌کند.
نگاهم را از او می‌گیرم و به زانتیای سفیدی که پشتش پارک کرده‌ام می‌دهم.
صدای بسته شدن در و نفس‌های نحس او را می‌شنوم :
- س... سلام آقا.
لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند و دستم روی فرمان ریتم می‌گیرد.
سَرم را به طرف احمد کج می‌‌کنم و پر تحقیر نگاهش می‌کنم:
- چقدر تو نمک‌به‌حرومی پسر! دست عزرائیلم رد کردی؟ باهاش هم‌سفره شدی و قالش گذاشتی؟ ها؟
سیب‌آدمش سخت تکان می‌خورد و دست لرزانش روی گر‌دنش می‌نشیند و آن‌را ماساژ می‌دهد.
چشم‌های دودو زنش را از من می‌گیرد و دستش درون جیب کاپشن مشکی‌اش مشت شده.
- غلط کردم آقا! بخدا پشیمونم. وزیر فریبم داد. همه چی رو بهتون می‌گم آقا.
خیلی‌خب. همین که زبانش بلبلی کار می‌کند کار را تسریع می‌بخشد.
ماشین را از پارک در می‌آورم و شیشه را بالا می‌کشم؛ وزیر! وزیر! کاری سرت بیاورم که آتش طمعت فروکش کند و هرچه بخواهی سر و کارت با ملک‌الموت باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت125
#مائده

تازه از حمام در آمده‌ام و بعد از کلی کثا‌فت و چرک بالأخره بدنم داشت نفس می‌کشید. سرم روی پای مادرم است و او با آرامش شانه بر موهای نَم دارم می‌کشد.
چشم بسته‌ام و آرامش چنان در آغوشم کشیده که انگار هیچ درد و مرزی در این دنیا نیست.
بوی عطر قرمه‌سبزی و شامپوی پرژکم کل خانه را پر کرده و مادرم در این یک روزی که از برگشتنم گذشته حسابی تحویلم می‌گیرد! حسابی‌ها... هرچه من بگویم، هرچه من بخواهم! لبخند محوی روی لَبم نقش می‌بندد. دیگر خبری از دمپایی ابری و دعواهای همیشگی‌ فانِ‌مان نیست و به طرز عجیبی رفتارش به‌گونه‌ایست که انگار از چینی ترک برداشته‌‌ی جهازش مراقب می‌کند.
برای ناهار قرار بود باباحاجی و بی‌بی‌عینکی‌ام هم بیایند!
- دختر قشنگم من نبودم حموم نرفت‌؟ ها؟ کم مونده شپش بگیری مامان.
نرم می‌خندم و سرم را به دامن نرمش می‌کشم.
مادرم آهسته دسته‌ای از موهای بلندم را می‌گیرد و به طرف بالا شانه می‌کشد.
پدرم در سالن پذیرایی مشغول خواندن روزنامه‌است و مادرم انگار خبری دارد که می‌خواهد پدرم نشنود چون صدایش پچ مانند است!
- مامان یه چیزی بهت میگم از من نشنیده بگیر، اما عمه‌ات راضی به وصلت نیست! از وقتی شنیده که این چند مدت چه بلایی سرت آوردن خیلی مخالف شده. علیرضا بهش زوره مامان! این‌جوری هم زندگی زندگی نمی‌شه.
آهسته لای چشمم را باز می‌کنم. پدرم گفته بود که قرار است امروز و فردا عمه‌ام این‌ها به خواستگاری بیایند!
سرم را از پای مادرم بلند می‌کنم.
تیله‌های درشت آسمانی‌اش را پر از نگرانی و تشویش می‌بینم. موهای عسلی رنگ‌شده‌اش پو‌ست روشنش را زیبا‌تر کرده و صورتش بخاطر بارداری زیادی ورم دارد! غلط نکنم این یکی هم دختر است!
مادرم از بین اپن سرک می‌کشد و نگاه من هم ناخواسته مسیر نگاهش را تا پدر نشسته به روی مبل دو نفره‌ام دنبال می‌کند. چه فشاری به پیرمرد وارد کردم!؟
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و به طرف مادرم می‌کشم.
موهای لختش را ساده بالای سرش بسته و شومیزسفید و دامن گشاد سبز رنگ ابروبادی پوشیده.
کمی خودم را به طرف صورتش جلو می‌کشم. پیشانی‌ام را به پیشانی مادرم می‌چسبانم و نرم می‌خندم:
- ای ای، ببین چه بوی زنداداش بازی گندی میاد! زشته زن! نکن.
مادرم انگار دل و دماغ شوخی‌های همیشگی‌مان را ندارد! سرم را عقب می‌کشم و دیدن صورت و نگاه نگرانش، لبخند را بر لَبم می‌ماساند! به‌گونه‌ای نگاهم می‌کند انگار آخرین باریست که قرار است هم‌دیگر را ببینم؛ بغض کرده این‌ هوا!
دستش به طرف صورتم می‌آید و گونه‌ام را نوازش می‌کند:
- مگه من جز تو کیو دارم بچه؟ اگه علیرضا بگیردت میری کانادا! اگه ندمت به اون بابات می‌برت تو راه خودش! چرا به من فکر نمی‌کنید؟ ها؟ بابات بس نبود؟
لبخند محوی به نگرانی صورتش می‌زنم و دستم را روی دستش می‌گذارم.
نگاهم قفل چشم‌های دلخور و ترسیده‌اش است:
- چیکار کنم مامان، راه جدیدی هم هست؟ پام به یه داستان باز شده که راه گریزش همینه.
وقتی نَم اشک درون چشمش را می‌بینم، در شوخی را باز می‌کنم:
- بعدشم، مگه کی میاد منو بگیره با این قیافه؟ مغزمم که الحمدالله کاملاً تعطیله.
مادرم کلافه گوشم را می‌گیرد و صورتش پر حرص جمع می‌شود:
- گوش بگیر دختر می‌گم عمه‌ گور به گوریت راضی نیست! می‌فهمی؟ مگه من تو رو از سر راه آوردم که به خار و کوری بدمت به اون؟
نرم می‌خندم و گوشم را از دست مادرم بیرون می‌کشم.
نگاهم را به قابلمه خورشتی که قُل می‌زند می‌دهم و همین‌که دَهان باز می‌کنم چیزی بگویم صدای زنگ در دو هوا می‌پراندم؛ آمدند! باباحاجی جانم آمد.
بی‌توجه به مادرم از جا جست می‌زنم و پر شوق به طرف آیفون می‌پرم.
جلوی آیفون می‌ایستم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم:
- آی من قربون شما برم پیرمرد، کجایی که این‌قدر چشم به در موندم چشام خشک شد، قلب مائده یه ذره شد از دوری شما.
پدرم می‌خندد و متاسف سرش را تکان می‌دهد.
صدای مادرم از آشپزخانه می‌آید که حرصی تشر می‌زند:
- این‌قدر ناز و افاده برای بابای من نیا بچه.
صدای سرفه از آن طرف می‌آید و کمی بعد، صدای مردانه‌ی بَمی خشکم می‌کند. لبخند بر لَبم می‌ماسد و مات تصویر آیفون می‌شوم.

کد:
#پارت125
#مائده

تازه از حمام در آمده‌ام و بعد از کلی کثا‌فت و چرک بلاخره بدنم داشت نفس می‌کشید. سرم روی پای مادرم است و او با آرامش شانه بر موهای نَم دارم می‌کشد.
چشم بسته‌ام و آرامش چنان در آغوشم کشیده که انگار هیچ درد و مرزی در این دنیا نیست.
بوی عطر قرمه‌سبزی و شامپوی پرژکم کل خانه را پر کرده و مادرم در این یک روزی که از برگشتنم گذشته حسابی تحویلم می‌گیرد! حسابی‌ها... هرچه من بگویم، هرچه من بخواهم! لبخند محوی روی لَبم نقش می‌بندد. دیگر خبری از دمپایی ابری و دعواهای همیشگی‌ فانِ‌مان نیست و به طرز عجیبی رفتارش به‌گونه‌ایست که انگار از چینی ترک برداشته‌اش جهازش مراقب می‌کند.
برای ناهار قرار بود باباحاجی و بی‌بی‌عینکی‌ام هم بیایند!
- دختر قشنگم من نبودم حموم نرفت‌؟ ها؟ کم مونده شپش بگیری مامان.
نرم می‌خندم و سرم را به دامن نرمش می‌کشم.
مادرم آهسته دسته‌ای از موهای بلندم را می‌گیرد و به طرف بالا شانه می‌کشد.
پدرم در سالن پذیرایی مشغول خواندن روزنامه‌است و مادرم انگار خبری دارد که می‌خواهد پدرم نشنود چون صدایش پچ مانند است!
- مامان یه چیزی بهت میگم از من نشنیده بگیر، اما عمه‌ات راضی به وصلت نیست! از وقتی شنیده که این چند مدت چه بلایی سرت آوردن خیلی مخالف شده. علیرضا بهش زوره مامان! این‌جوری هم زندگی زندگی نمی‌شه.
آهسته لای چشمم را باز می‌کنم. پدرم گفته بود که قرار است امروز و فردا عمه‌ام این‌ها به خواستگاری بیایند!
سرم را از پای مادرم بلند می‌کنم.
تیله‌های درشت آسمانی‌اش را پر از نگرانی و تشویش می‌بینم. موهای عسلی رنگ‌شده‌اش پو*ست روشنش را زیبا‌تر کرده و صورتش بخاطر بارداری زیادی ورم دارد! غلط نکنم این یکی هم دختر است!
مادرم از بین اپن سرک می‌کشد و نگاه من هم ناخواسته مسیر نگاهش را تا پدر نشسته به روی مبل دو نفره‌ام دنبال می‌کند. چه فشاری به پیرمرد وارد کردم!
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و به طرف مادرم می‌کشم.
موهای لختش را ساده بالای سرش بسته و شومیزسفید و دامن گشاد سبز رنگ ابروبادی پوشیده.
کمی خودم را به طرف صورتش جلو می‌کشم. پیشانی‌ام را به پیشانی مادرم می‌چسبانم و نرم می‌خندم:
- ای ای، ببین چه بوی زنداداش بازی گندی میاد! زشته زن! نکن.
مادرم انگار دل و دماغ شوخی‌های همیشگی‌مان را ندارد! سرم را عقب می‌کشم و دیدن صورت و نگاه نگرانش، لبخند را بر لَبم می‌ماساند! به‌گونه‌ای نگاهم می‌کند انگار آخرین باریست که قرار است هم‌دیگر را ببینم؛ بغض کرده این‌ هوا!
دستش به طرف صورتم می‌آید و گونه‌ام را نوازش می‌کند:
- مگه من جز تو کیو دارم بچه؟ اگه علیرضا بگیردت میری کانادا! اگه ندمت به اون بابات می‌برت تو راه خودش! چرا به من فکر نمی‌کنین ها؟ بابات بس نبود؟
لبخند محوی به نگرانی صورتش می‌زنم و دستم را روی دستش می‌گذارم.
نگاهم قفل چشم‌های دلخور و ترسیده‌اش است:
- چیکار کنم مامان، راه جدیدی هم هست؟ پام به یه داستان باز شده که راه گریزش همینه.
وقتی نَم اشک درون چشمش را می‌بینم، در شوخی را باز می‌کنم:
- بعدشم، مگه کی میاد منو بگیره با این قیافه؟ مغزمم که الحمدالله کاملاً تعطیله.
مادرم کلافه گوشم را می‌گیرد و صورتش پر حرص جمع می‌شود:
- گوش بگیر دختر می‌گم عمه‌ گور به گوریت راضی نیست! می‌فهمی؟ مگه من تو رو از سر راه آوردم که به خار و کوری بدمت به اون؟
نرم می‌خندم و گوشم را از دست مادرم بیرون می‌کشم.
نگاهم را به قابلمه خورشتی که قُل می‌زند می‌دهم و همین‌که دَهان باز می‌کنم چیزی بگویم صدای زنگ در دو هوا می‌پراندم؛ آمدند! باباحاجی جانم آمد.
بی‌توجه به مادرم از جا جست می‌زنم و پر شوق به طرف آیفون می‌پرم.
جلوی آیفون می‌ایستم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم:
- آی من قربون شما برم پیرمرد، کجایی که این‌قدر چشم به در موندم چشام خشک شد، قلب مائده یه ذره شد از دوری شما.
پدرم می‌خندد و متاسف سرش را تکان می‌دهد.
صدای مادرم از آشپزخانه می‌آید که حرصی تشر می‌زند:
- این‌قدر ناز و افاده برای بابای من نیا بچه.
صدای سرفه از آن طرف می‌آید و کمی بعد، صدای مردانه‌ی بَمی خشکم می‌کند. لبخند بر لَبم می‌ماسد و مات تصویر آیفون می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت126

نگاه متعجبم به قد و بالای بلند او در تیپ رسمی‌اش است. به سبک کلاسیکی کت و شلوار مشکی پوشیده و خب، زمین تا آسمان تغییر کرده است. سر به زیر و متین روی مبل تک نفره نشسته و تیپ و قیافه‌اش به گونه‌ایست که انگار برای خواستگار آمده! گل و شیرینی آورده.
صدای تق‌تق برخورد قاشقم به دیواره‌های استکان چای، تنها صدای بین جمع است.
پدرم متفکر نگاهش می‌کند و مادرم کنجکاو.
- خیلی‌خوش اومدید.
محمد‌حسین سر بلند می‌کند و متین از پدرم تشکر می‌کند. هرچه فکر می‌کنم به چه دلیل از کرمان کوبیده آمده نمی‌فهمم!
پدرم شیطنت‌آمیز بین من و محمدحسین نگاه می‌کند و من خود از کل دنیا بی‌خبرم که بخواهم جواب او را بدهم.
مادرم در آشپزخانه و قبل از ورود او به خانه، از من راجب او پرسیده بود و وقتی که شنید کیست و چه کرده، خیلی راجب او مشتاق و شوق‌زده بود! غلط نکنم می‌خواهد پای بدبخت را به زور گیر بکند و مرا به آن بیندازد.
- راستش جناب سرهنگ، من پدرم فوت کرده.
پدرم منتظر ابرویی بالا می‌اندازد و متاسف نگاهش می‌کند:
- خدابیامرزش پسرم. روحش‌شاد باشه که دسته گلی مثل شما تربیت کرده که یادش رو زنده نگه‌داره.
محمدحسین تشکر زیر لَبی می‌کند و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند؛ چه استرسی دارد!
- من متوجه‌ام که ماشالا دختر شما خیلی باکمالات و در حد من نیست اما... .
به‌به پس واقعا آمده خواستگاری! با یک‌بار دیدن؟ لامصب تو صبر می‌کردی شاید من فاحشه باشم! اما خب، لابد از دایی‌اش آمار پدرم را گرفته و به اعتبار پدرم پیش آمده.
به مادرم نگاه می‌کنم که چشم‌هایش ستاره باران است. خدا را ببین چه هوای دل مادر ما را دارد! آرزو و مرادش را چه زود برآورده کرد. یکی را می‌خواست که تنگ خودش مرا نگه‌دارد دیگر!
لبخند محوی می‌زنم و شبیه یک تئاتر جذاب به محمدحسینی که دارد از خجالت آب می‌شود و سنگین نفس می‌کشد نگاه می‌کنم.
- راستش من اومدم اگر شما صلاح بدونید با دختر خانمتون بیشتر آشنا بشم اگر خدا بخواد انشاالله افتخار غلامی شمارو داشته باشم.
اها! عملاً آمده به شکل خانوادگی باهم دوست باشیم بعد اگر دید بهم می‌خوریم نامزد کنیم. جالب است!
استکان چای را به لَبم نزدیک می‌کنم و با صدا هورت می‌کشم.
نگاه پر تشر مادرم و خنده‌ی زیر لَبی محمدحسین جرعتم را بیشتر می‌کند و متعجب شانه بالا می‌اندازم به معنای این‌که چیست؟ پدرم نرم می‌خندد و ريشش را مرتب می‌کند:
- آقا محمدحسین، خودت که می‌بینی، این دختر هنوز بچه‌است!
و مادرم این‌بار به پدرم پیش دستی می‌کند و تشر می‌زند:
- نه آقا! چی‌چی بچه‌است! ماشالا من و تو رو می‌ذاره تو جیبش. اتفاقاً دختر باید بره تو زندگی تا عاقل بشه.
وا رفته و شوکه به مادرم که من را با زمین صاف کرده نگاه می‌کنم؛ عملاً گفت من عقل ندارم؟ مادرم نگاه بهت‌زده مرا که می‌بیند نیشگونی از بازویم می‌گیرد و با ابرو تهدید می‌کند.
مادر من، بگذار یک روز از آمدنم بگذرد بعد این‌گونه خسته‌شو از دستم! پدرم به محمدحسین نگاه می‌کند و جدی استکان چایش را بر می‌دارد:
- شما چندسالته پسرم؟ کارت چیه؟ خواهرزاده سرگرد بهرامی هستی دیگه درسته؟
محمدحسین سری تکان می‌دهد و با نفس عمیقی، بالأخره گرد‌ن می‌گیرد:
- بله، من بیست و پنج سالمه یه سوپر مارکت دارم خداراشکر درآمد کل خانواده‌ رو تأمین می‌کنه. از لحاظ شناختی هم که محله‌امون من و خانواده و پدر مرحوم رو می‌شناسند. شما می‌تونید از هرکی بخواید پرس‌وجو کنید.
چرا من این‌قدر همه چیز را مسخره می‌بینم؟ مثلاً الان برای من خواستگار آمده و من با هودی پشمی خرگوشی صورتی و شلوار پشمی سفید پاهایم را چهارزانو روی مبل جمع کرده‌ام و با خنده به او نگاه می‌کنم؟ تازه گوش بلند کلاه روی صورتم افتاده با هوف او را کنار می‌زنم؟ بخدا که اگر او عقل داشته باشد همین الان فرار می‌کند.
جمله ناگهانی مادرم، چشم‌هایم را تا آخرین حد ممکن گرد می‌کند:
- به نظرم ناهار رو برید بیرون بخورید باهم حرف بزنید اگه شخصیت‌هاتون بهم خورد بعد بیاید حرف بزنیم.
پدرم جدی سری تکان می‌دهد و کمی از چایش را می‌نوشد.
محمدحسین زیر چشمی مرا می‌بیند و انگار می‌خواهد نظر مرا بداند. من که نمی‌توانم به هر خری از راه رسید بگویم چه اتفاقی برایم افتاده! واقعا این چه کار بی فکری بود مادرم کرد؟ در حالی که منتظر بودم پدرم سر حرف مادرم را ببندد، شوک آخر را او به من وارد می‌کند:
- به‌نظر منم برید یه صحبتی کنید.
نه‌! این دیگر چه مدل روشن فکریست که دچارش شده‌اند! یعنی واقعاً تا این حد شرایط من وخیم است؟

کد:
#پارت126

نگاه متعجبم به قد و بالای بلند او در تیپ رسمی‌اش است. به سبک کلاسیکی کت و شلوار مشکی پوشیده و خب، زمین تا آسمان تغییر کرده است. سر به زیر و متین روی مبل تک نفره نشسته و تیپ و قیافه‌اش به گونه‌ایست که انگار برای خواستگار آمده! گل و شیرینی آورده.
صدای تق‌تق برخورد قاشقم به دیواره‌های استکان چای، تنها صدای بین جمع است.
پدرم متفکر نگاهش می‌کند و مادرم کنجکاو.
- خیلی‌خوش اومدید.
محمد‌حسین سر بلند می‌کند و متین از پدرم تشکر می‌کند. هرچه فکر می‌کنم به چه دلیل از کرمان کوبیده آمده نمی‌فهمم!
پدرم شیطنت‌آمیز بین من و محمدحسین نگاه می‌کند و من خود از کل دنیا بی‌خبرم که بخواهم جواب او را بدهم.
مادرم در آشپزخانه و قبل از ورود او به خانه، از من راجب او پرسیده بود و وقتی که شنید کیست و چه کرده، خیلی راجب او مشتاق و شوق‌زده بود! غلط نکنم می‌خواهد پای بدبخت را به زور گیر بکند و مرا به آن بیندازد.
- راستش جناب سرهنگ، من پدرم فوت کرده.
پدرم منتظر ابرویی بالا می‌اندازد و متاسف نگاهش می‌کند:
- خدابیامرزش پسرم. روحش‌شاد باشه که دسته گلی مثل شما تربیت کرده که یادش رو زنده نگه‌داره.
محمدحسین تشکر زیر لَبی می‌کند و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند؛ چه استرسی دارد!
- من متوجه‌ام که ماشالا دختر شما خیلی باکمالات و در حد من نیست اما... .
به‌به پس واقعا آمده خواستگاری! با یک‌بار دیدن؟ لامصب تو صبر می‌کردی شاید من فاحشه باشم! اما خب، لابد از دایی‌اش آمار پدرم را گرفته و به اعتبار پدرم پیش آمده.
به مادرم نگاه می‌کنم که چشم‌هایش ستاره باران است. خدا را ببین چه هوای دل مادر ما را دارد! آرزو و مرادش را چه زود برآورده کرد. یکی را می‌خواست که تنگ خودش مرا نگه‌دارد دیگر!
لبخند محوی می‌زنم و شبیه یک تئاتر جذاب به محمدحسینی که دارد از خجالت آب می‌شود و سنگین نفس می‌کشد نگاه می‌کنم.
- راستش من اومدم اگر شما صلاح بدونید با دختر خانمتون بیشتر آشنا بشم اگر خدا بخواد انشاالله افتخار غلامی شمارو داشته باشم.
اها! عملاً آمده به شکل خانوادگی باهم دوست باشیم بعد اگر دید بهم می‌خوریم نامزد کنیم. جالب است!
استکان چای را به لَبم نزدیک می‌کنم و با صدا هورت می‌کشم.
نگاه پر تشر مادرم و خنده‌ی زیر لَبی محمدحسین جرعتم را بیشتر می‌کند و متعجب شانه بالا می‌اندازم به معنای این‌که چیست؟ پدرم نرم می‌خندد و ريشش را مرتب می‌کند:
- آقا محمدحسین، خودت که می‌بینی، این دختر هنوز بچه‌است!
و مادرم این‌بار به پدرم پیش دستی می‌کند و تشر می‌زند:
- نه آقا! چی‌چی بچه‌است! ماشالا من و تو رو می‌ذاره تو جیبش. اتفاقاً دختر باید بره تو زندگی تا عاقل بشه.
وا رفته و شوکه به مادرم که من را با زمین صاف کرده نگاه می‌کنم؛ عملاً گفت من عقل ندارم؟ مادرم نگاه بهت‌زده مرا که می‌بیند نیشگونی از بازویم می‌گیرد و با ابرو تهدید می‌کند.
مادر من، بگذار یک روز از آمدنم بگذرد بعد این‌گونه خسته‌شو از دستم! پدرم به محمدحسین نگاه می‌کند و جدی استکان چایش را بر می‌دارد:
- شما چندسالته پسرم؟ کارت چیه؟ خواهرزاده سرگرد بهرامی هستی دیگه درسته؟
محمدحسین سری تکان می‌دهد و با نفس عمیقی، بالأخره گرد‌ن می‌گیرد:
- بله، من بیست و پنج سالمه یه سوپر مارکت دارم خداراشکر درآمد کل خانواده‌ رو تأمین می‌کنه. از لحاظ شناختی هم که محله‌امون من و خانواده و پدر مرحوم رو می‌شناسند. شما می‌تونید از هرکی بخواید پرس‌وجو کنید.
چرا من این‌قدر همه چیز را مسخره می‌بینم؟ مثلاً الان برای من خواستگار آمده و من با هودی پشمی خرگوشی صورتی و شلوار پشمی سفید پاهایم را چهارزانو روی مبل جمع کرده‌ام و با خنده به او نگاه می‌کنم؟ تازه گوش بلند کلاه روی صورتم افتاده با هوف او را کنار می‌زنم؟ بخدا که اگر او عقل داشته باشد همین الان فرار می‌کند.
جمله ناگهانی مادرم، چشم‌هایم را تا آخرین حد ممکن گرد می‌کند:
- به نظرم ناهار رو برید بیرون بخورید باهم حرف بزنید اگه شخصیت‌هاتون بهم خورد بعد بیاید حرف بزنیم.
پدرم جدی سری تکان می‌دهد و کمی از چایش را می‌نوشد.
محمدحسین زیر چشمی مرا می‌بیند و انگار می‌خواهد نظر مرا بداند. من که نمی‌توانم به هر خری از راه رسید بگویم چه اتفاقی برایم افتاده! واقعا این چه کار بی فکری بود مادرم کرد؟ در حالی که منتظر بودم پدرم سر حرف مادرم را ببندد، شوک آخر را او به من وارد می‌کند:
- به‌نظر منم برید یه صحبتی کنید.
نه‌! این دیگر چه مدل روشن فکریست که دچارش شده‌اند! یعنی واقعاً تا این حد شرایط من وخیم است؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا