.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت107
من همانجا پای مبل قفل شدهام و نگاهم خیره به در اتاق است که ساوان با صورت مچاله و فحشهای رکیک زیر لَبیاش از اتاق خارج میشود.
موبایلش را درون جیب جین مشکی اش میفرستد و به طرف گیرهی لباسی روی دیوار میرود.
من مات قامت او ماندهام و هنوز هیچ چیز را هضم نکردهام. ساوان آور کت مشکیاش را از روی گیره میکشد و کلافه به من نگاه میکند.
خیره و پر از نگرانی من آشفته و وا رفته را میبیند و تنها چیزی که میگوید یک زمزمهی نامفهوم و نگران است! او به طرف خروجی خانه میرود و من صدایم غیر ارادی و ترسیده بلند میشود:
- کجا ساوان! تو که نمیخوای منو تنها بذاری ها؟
پشت به من و رو به در از حرکت میایستد.
دستش روی دستگیره در خشک شده و کلافه به موهایش چنگ میزند.
تنهایی من به درک اما حس منفی و کثیفی به ناگهانی به دلم چنگ انداخته! چیزی شبیه به اینکه خیری در این رفتن نیست.
- برمیگردم! تا شب میام دورتبگردم. فیلم ببین تا حوصلهات سر نره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، دستگیره را پایین میکشد و در را باز میکند. باز شدن در را حس میکنم و آنقدر از رفتن او میسوزم که هجمهی سرمای بیرون حس نشود!
نگاهم خیره او را بدرقه میکند و زبانم قفل شده برای هر حرف و سخنی! چه نسبتی با او داشتم؟ چه دلیلی برای نگران او شدن داشتم؟ چه دلیلی برای این وحشت تنها شدن داشتم؟.
به خودم که میآیم در خانه بسته شده و هیچ اثری از او نیست! انگار نه انگار که تا دقایقی پیش خانه پر از عطر حضورش بود.
هوا سرد میشود و دیوارهای خانه تنگ! چرا رفت؟
***
حس بدی داشتم! خیلی حس بدی داشتم.
شب شده بود، ساعت نزدیک نُه شب بود و هنوز هم هیچ خبری از ساوان نیست.
وسط اتاق ایستادهام و کلافه دور خودم میچرخم؛ فکر و خیال داشت دیوانهام میکرد.
تا به حال اینگونه دلشوره را تجربه نکرده بودم؛ حتی در مواقعی که پدرم به ماموریت میرفت!
کلافه دم عمیقی میگیرم و به تخت نگاه میکنم که هنوز هم بخاطر دیشبی که وزیر رویش بوده نا مرتب است.
چیزی درون وجودم وُل میخورد و بیخبری از ساوان دارد جنون به معنای واقعی را برایم میچشاند!
نمیتوانم در جایم بند شوم و مرتب طول و عرض اتاق را طی میکنم و موهایم را چنگ میکشم.
کجا رفته این بشر بیفکر؟
بغض کوفتی از شدت سردرگمی حوالهی گلویم میشود و راه تنفسم را سد میکند.
احوالاتم بخاطر ماهانهام بشدت ناپایدار و بی ثبات است؛ آنقدر بیتعادلم که دلم میخواهد کف اتاق بنشینم و زار زار گریه کنم!
پسرک احمق بیشعور، حداقل یک موبایل بیصاحب به من بده که بتوانم مردنم را خبر بدهم. چه لج کثیفیست ها؟
کلافه مویم را میکشم و حرصی جیغ میزنم.
حس بدی قلبم را چنگ میزند و آشوب برایم ارمغان میآورد؛ نکند بلایی سرش آمده باشد؟.
لَب خشک شدهام را زیر زبان میکشم و بیطاقت به دیوار سرد اتاق خیره میشوم؛ چرا نمیآید؟
با قرار گرفتن بهیکباره و ناگهانی دستی روی دهانم، چنان جیغ گوش خراشی میکشم که سردرد میگیرم!
صدایم میان دست بزرگی خفه میشود و تا به خودم بیایم، سخت به دیوار کوبیده میشوم.
دَهانم محکم گرفته شده و چشمهای ناباور و درشت شدهام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی میکند؟
من همانجا پای مبل قفل شدهام و نگاهم خیره به در اتاق است که ساوان با صورت مچاله و فحشهای رکیک زیر لَبیاش از اتاق خارج میشود.
موبایلش را درون جیب جین مشکی اش میفرستد و به طرف گیرهی لباسی روی دیوار میرود.
من مات قامت او ماندهام و هنوز هیچ چیز را هضم نکردهام. ساوان آور کت مشکیاش را از روی گیره میکشد و کلافه به من نگاه میکند.
خیره و پر از نگرانی من آشفته و وا رفته را میبیند و تنها چیزی که میگوید یک زمزمهی نامفهوم و نگران است! او به طرف خروجی خانه میرود و من صدایم غیر ارادی و ترسیده بلند میشود:
- کجا ساوان! تو که نمیخوای منو تنها بذاری ها؟
پشت به من و رو به در از حرکت میایستد.
دستش روی دستگیره در خشک شده و کلافه به موهایش چنگ میزند.
تنهایی من به درک اما حس منفی و کثیفی به ناگهانی به دلم چنگ انداخته! چیزی شبیه به اینکه خیری در این رفتن نیست.
- برمیگردم! تا شب میام دورتبگردم. فیلم ببین تا حوصلهات سر نره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، دستگیره را پایین میکشد و در را باز میکند. باز شدن در را حس میکنم و آنقدر از رفتن او میسوزم که هجمهی سرمای بیرون حس نشود!
نگاهم خیره او را بدرقه میکند و زبانم قفل شده برای هر حرف و سخنی! چه نسبتی با او داشتم؟ چه دلیلی برای نگران او شدن داشتم؟ چه دلیلی برای این وحشت تنها شدن داشتم؟.
به خودم که میآیم در خانه بسته شده و هیچ اثری از او نیست! انگار نه انگار که تا دقایقی پیش خانه پر از عطر حضورش بود.
هوا سرد میشود و دیوارهای خانه تنگ! چرا رفت؟
***
حس بدی داشتم! خیلی حس بدی داشتم.
شب شده بود، ساعت نزدیک نُه شب بود و هنوز هم هیچ خبری از ساوان نیست.
وسط اتاق ایستادهام و کلافه دور خودم میچرخم؛ فکر و خیال داشت دیوانهام میکرد.
تا به حال اینگونه دلشوره را تجربه نکرده بودم؛ حتی در مواقعی که پدرم به ماموریت میرفت!
کلافه دم عمیقی میگیرم و به تخت نگاه میکنم که هنوز هم بخاطر دیشبی که وزیر رویش بوده نا مرتب است.
چیزی درون وجودم وُل میخورد و بیخبری از ساوان دارد جنون به معنای واقعی را برایم میچشاند!
نمیتوانم در جایم بند شوم و مرتب طول و عرض اتاق را طی میکنم و موهایم را چنگ میکشم.
کجا رفته این بشر بیفکر؟
بغض کوفتی از شدت سردرگمی حوالهی گلویم میشود و راه تنفسم را سد میکند.
احوالاتم بخاطر ماهانهام بشدت ناپایدار و بی ثبات است؛ آنقدر بیتعادلم که دلم میخواهد کف اتاق بنشینم و زار زار گریه کنم!
پسرک احمق بیشعور، حداقل یک موبایل بیصاحب به من بده که بتوانم مردنم را خبر بدهم. چه لج کثیفیست ها؟
کلافه مویم را میکشم و حرصی جیغ میزنم.
حس بدی قلبم را چنگ میزند و آشوب برایم ارمغان میآورد؛ نکند بلایی سرش آمده باشد؟.
لَب خشک شدهام را زیر زبان میکشم و بیطاقت به دیوار سرد اتاق خیره میشوم؛ چرا نمیآید؟
با قرار گرفتن بهیکباره و ناگهانی دستی روی دهانم، چنان جیغ گوش خراشی میکشم که سردرد میگیرم!
صدایم میان دست بزرگی خفه میشود و تا به خودم بیایم، سخت به دیوار کوبیده میشوم.
دَهانم محکم گرفته شده و چشمهای ناباور و درشت شدهام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی میکند؟
کد:
#پارت107
من همانجا پای مبل قفل شدهام و نگاهم خیره به در اتاق است که ساوان با صورت مچاله و فحشهای رکیک زیر لَبیاش از اتاق خارج میشود.
موبایلش را درون جیب جین مشکی اش میفرستد و به طرف گیرهی لباسی روی دیوار میرود.
من مات قامت او ماندهام و هنوز هیچ چیز را هضم نکردهام. ساوان آور کت مشکیاش را از روی گیره میکشد و کلافه به من نگاه میکند.
خیره و پر از نگرانی من آشفته و وا رفته را میبیند و تنها چیزی که میگوید یک زمزمهی نامفهوم و نگران است! او به طرف خروجی خانه میرود و من صدایم غیر ارادی و ترسیده بلند میشود:
- کجا ساوان! تو که نمیخوای منو تنها بذاری ها؟
پشت به من و رو به در از حرکت میایستد.
دستش روی دستگیره در خشک شده و کلافه به موهایش چنگ میزند.
تنهایی من به درک اما حس منفی و کثیفی به ناگهانی به دلم چنگ انداخته! چیزی شبیه به اینکه خیری در این رفتن نیست.
- برمیگردم! تا شب میام دورتبگردم. فیلم ببین تا حوصلهات سر نره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، دستگیره را پایین میکشد و در را باز میکند. باز شدن در را حس میکنم و آنقدر از رفتن او میسوزم که هجمهی سرمای بیرون حس نشود!
نگاهم خیره او را بدرقه میکند و زبانم قفل شده برای هر حرف و سخنی! چه نسبتی با او داشتم؟ چه دلیلی برای نگران او شدن داشتم؟ چه دلیلی برای این وحشت تنها شدن داشتم؟.
به خودم که میآیم در خانه بسته شده و هیچ اثری از او نیست! انگار نه انگار که تا دقایقی پیش خانه پر از عطر حضورش بود.
هوا سرد میشود و دیوارهای خانه تنگ! چرا رفت؟
***
حس بدی داشتم! خیلی حس بدی داشتم.
شب شده بود، ساعت نزدیک نُه شب بود و هنوز هم هیچ خبری از ساوان نیست.
وسط اتاق ایستادهام و کلافه دور خودم میچرخم؛ فکر و خیال داشت دیوانهام میکرد.
تا به حال اینگونه دلشوره را تجربه نکرده بودم؛ حتی در مواقعی که پدرم به ماموریت میرفت!
کلافه دم عمیقی میگیرم و به تخت نگاه میکنم که هنوز هم بخاطر دیشبی که وزیر رویش بوده نا مرتب است.
چیزی درون وجودم وُل میخورد و بیخبری از ساوان دارد جنون به معنای واقعی را برایم میچشاند!
نمیتوانم در جایم بند شوم و مرتب طول و عرض اتاق را طی میکنم و موهایم را چنگ میکشم.
کجا رفته این بشر بیفکر؟
بغض کوفتی از شدت سردرگمی حوالهی گلویم میشود و راه تنفسم را سد میکند.
احوالاتم بخاطر ماهانهام بشدت ناپایدار و بی ثبات است؛ آنقدر بیتعادلم که دلم میخواهد کف اتاق بنشینم و زار زار گریه کنم!
پسرک احمق بیشعور، حداقل یک موبایل بیصاحب به من بده که بتوانم مردنم را خبر بدهم. چه لج کثیفیست ها؟
کلافه مویم را میکشم و حرصی جیغ میزنم.
حس بدی قلبم را چنگ میزند و آشوب برایم ارمغان میآورد؛ نکند بلایی سرش آمده باشد؟.
لَب خشک شدهام را زیر زبان میکشم و بیطاقت به دیوار سرد اتاق خیره میشوم؛ چرا نمیآید؟
با قرار گرفتن بهیکباره و ناگهانی دستی روی دهانم، چنان جیغ گوش خراشی میکشم که سردرد میگیرم!
صدایم میان دست بزرگی خفه میشود و تا به خودم بیایم، سخت به دیوار کوبیده میشوم.
دَهانم محکم گرفته شده و چشمهای ناباور و درشت شدهام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی میکند؟
آخرین ویرایش: