حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت107

من همان‌جا پای مبل قفل شده‌ام و نگاهم خیره به در اتاق است که ساوان با صورت مچاله و فحش‌های رکیک زیر لَبی‌اش از اتاق خارج می‌شود.
موبایلش را درون جیب جین مشکی اش می‌فرستد و به طرف گیر‌ه‌ی لباسی روی دیوار می‌رود.
من مات قامت او مانده‌ام و هنوز هیچ چیز را هضم نکرده‌ام. ساوان آور کت مشکی‌اش را از روی گیر‌ه می‌کشد و کلافه به من نگاه می‌کند.
خیره و پر از نگرانی من آشفته و وا رفته را می‌بیند و تنها چیزی که می‌گوید یک زمزمه‌ی نامفهوم و نگران است! او به طرف خروجی خانه می‌رود و من صدایم غیر ارادی و ترسیده بلند می‌شود:
- کجا ساوان! تو که نمی‌خوای منو تنها بذاری ها؟
پشت به من و رو به در از حرکت می‌ایستد.
دستش روی دستگیره در خشک شده و کلافه به موهایش چنگ می‌زند.
تنهایی من به درک اما حس منفی و کثیفی به ناگهانی به دلم چنگ انداخته! چیزی شبیه به اینکه خیری در این رفتن نیست.
- برمی‌گردم! تا شب میام دورت‌بگردم. فیلم ببین تا حوصله‌ات سر نره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، دستگیره را پایین می‌کشد و در را باز می‌کند. باز شدن در را حس می‌کنم و آنقدر از رفتن او می‌سوزم که هجمه‌ی سرمای بیرون حس نشود!
نگاهم خیره او را بدرقه می‌کند و زبانم قفل شده برای هر حرف و سخنی! چه نسبتی با او داشتم؟ چه دلیلی برای نگران او شدن داشتم؟ چه دلیلی برای این وحشت تنها شدن داشتم؟.
به خودم که می‌آیم در خانه بسته شده و هیچ اثری از او نیست! انگار نه انگار که تا دقایقی پیش خانه پر از عطر حضورش بود.
هوا سرد می‌شود و دیوار‌های خانه تنگ! چرا رفت؟

***

حس بدی داشتم! خیلی حس بدی داشتم.
شب شده بود، ساعت نزدیک نُه شب بود و هنوز هم هیچ خبری از ساوان نیست.
وسط اتاق ایستاده‌ام و کلافه دور خودم می‌چرخم؛ فکر و خیال داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
تا به حال این‌گونه دل‌شوره را تجربه نکرده بودم؛ حتی در مواقعی که پدرم به ماموریت می‌رفت!
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و به تخت نگاه می‌کنم که هنوز هم بخاطر دیشبی که وزیر رویش بوده نا مرتب است.
چیزی درون وجودم وُل می‌خورد و بی‌خبری از ساوان دارد جنون به معنای واقعی را برایم می‌چشاند!
نمی‌توانم در جایم بند شوم و مرتب طول و عرض اتاق را طی می‌کنم و موهایم را چنگ می‌کشم.
کجا رفته این بشر بی‌فکر؟
بغض کوفتی از شدت سردرگمی حواله‌ی گلو‌یم می‌شود و راه تنفسم را سد می‌کند.
احوالاتم بخاطر ماهانه‌ام بشدت ناپایدار و بی ثبات است؛ آن‌قدر بی‌تعادلم که دلم می‌خواهد کف اتاق بنشینم و زار زار گریه کنم!
پسرک احمق بی‌شعور، حداقل یک موبایل بی‌صاحب به من بده که بتوانم مردنم را خبر بدهم. چه لج کثیفیست ها؟
کلافه مویم را می‌کشم و حرصی جیغ می‌زنم.
حس بدی قلبم را چنگ می‌زند و آشوب برایم ارمغان می‌آورد؛ نکند بلایی سرش آمده باشد؟.
لَب خشک‌ شده‌ام را زیر زبان می‌کشم و بی‌طاقت به دیوار سرد اتاق خیره می‌شوم؛ چرا نمی‌آید؟
با قرار گرفتن به‌یکباره و ناگهانی دستی روی د‌هانم، چنان جیغ گو‌ش خراشی می‌کشم که سردرد می‌گیرم!
صدایم میان دست بزرگی خفه می‌شود و تا به خودم بیایم، سخت به دیوار کوبیده می‌شوم.
دَهانم محکم گرفته شده و چشم‌های ناباور و درشت شده‌ام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی می‌کند؟





کد:
#پارت107

من همان‌جا پای مبل قفل شده‌ام و نگاهم خیره به در اتاق است که ساوان با صورت مچاله و فحش‌های رکیک زیر لَبی‌اش از اتاق خارج می‌شود.
موبایلش را درون جیب جین مشکی اش می‌فرستد و به طرف گیر‌ه‌ی لباسی روی دیوار می‌رود.
من مات قامت او مانده‌ام و هنوز هیچ چیز را هضم نکرده‌ام. ساوان آور کت مشکی‌اش را از روی گیر‌ه می‌کشد و کلافه به من نگاه می‌کند.
خیره و پر از نگرانی من آشفته و وا رفته را می‌بیند و تنها چیزی که می‌گوید یک زمزمه‌ی نامفهوم و نگران است! او به طرف خروجی خانه می‌رود و من صدایم غیر ارادی و ترسیده بلند می‌شود:
- کجا ساوان! تو که نمی‌خوای منو تنها بذاری ها؟
پشت به من و رو به در از حرکت می‌ایستد.
دستش روی دستگیره در خشک شده و کلافه به موهایش چنگ می‌زند.
تنهایی من به درک اما حس منفی و کثیفی به ناگهانی به دلم چنگ انداخته! چیزی شبیه به اینکه خیری در این رفتن نیست.
- برمی‌گردم! تا شب میام دورت‌بگردم. فیلم ببین تا حوصله‌ات سر نره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، دستگیره را پایین می‌کشد و در را باز می‌کند. باز شدن در را حس می‌کنم و آنقدر از رفتن او می‌سوزم که هجمه‌ی سرمای بیرون حس نشود!
نگاهم خیره او را بدرقه می‌کند و زبانم قفل شده برای هر حرف و سخنی! چه نسبتی با او داشتم؟ چه دلیلی برای نگران او شدن داشتم؟ چه دلیلی برای این وحشت تنها شدن داشتم؟.
به خودم که می‌آیم در خانه بسته شده و هیچ اثری از او نیست! انگار نه انگار که تا دقایقی پیش خانه پر از عطر حضورش بود.
هوا سرد می‌شود و دیوار‌های خانه تنگ! چرا رفت؟

***

حس بدی داشتم! خیلی حس بدی داشتم.
شب شده بود، ساعت نزدیک نُه شب بود و هنوز هم هیچ خبری از ساوان نیست.
وسط اتاق ایستاده‌ام و کلافه دور خودم می‌چرخم؛ فکر و خیال داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
تا به حال این‌گونه دل‌شوره را تجربه نکرده بودم؛ حتی در مواقعی که پدرم به ماموریت می‌رفت!
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و به تخت نگاه می‌کنم که هنوز هم بخاطر دیشبی که وزیر رویش بوده نا مرتب است.
چیزی درون وجودم وُل می‌خورد و بی‌خبری از ساوان دارد جنون به معنای واقعی را برایم می‌چشاند!
نمی‌توانم در جایم بند شوم و مرتب طول و عرض اتاق را طی می‌کنم و موهایم را چنگ می‌کشم.
کجا رفته این بشر بی‌فکر؟
بغض کوفتی از شدت سردرگمی حواله‌ی گلو‌یم می‌شود و راه تنفسم را سد می‌کند.
احوالاتم بخاطر ماهانه‌ام بشدت ناپایدار و بی ثبات است؛ آن‌قدر بی‌تعادلم که دلم می‌خواهد کف اتاق بنشینم و زار زار گریه کنم!
پسرک احمق بی‌شعور، حداقل یک موبایل بی‌صاحب به من بده که بتوانم مردنم را خبر بدهم. چه لج کثیفیست ها؟
کلافه مویم را می‌کشم و حرصی جیغ می‌زنم.
حس بدی قلبم را چنگ می‌زند و آشوب برایم ارمغان می‌آورد؛ نکند بلایی سرش آمده باشد؟.
لَب خشک‌ شده‌ام را زیر زبان می‌کشم و بی‌طاقت به دیوار سرد اتاق خیره می‌شوم؛ چرا نمی‌آید؟
با قرار گرفتن به‌یکباره و ناگهانی دستی روی د‌هانم، چنان جیغ گو‌ش خراشی می‌کشم که سردرد می‌گیرم!
صدایم میان دست بزرگی خفه می‌شود و تا به خودم بیایم، سخت به دیوار کوبیده می‌شوم.
دَهانم محکم گرفته شده و چشم‌های ناباور و درشت شده‌ام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی می‌کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت108

دَهانم محکم گرفته شده و چشم‌های ناباور و درشت شده‌ام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی می‌کند؟
نگاهم قفل رگه‌های خون نشسته عسلی چشمانش است؛ نفس‌های بریده‌بریده می‌کشد و به شدت نامرتب و مستاْصل است.
صدایش می‌لرزد و به زور بالا می‌آید :
- هیس... هیس! نترس! نترس... .
به سختی نفس می‌گیرد و با رها کردن دَهانم کمرش از شدت نفس زدن خم می‌شود. دستش را به زانویش تکیه زده و کاملا خم شده است.
نگاهم به موهای باز قهوه‌ای و نامرتب بلندش که روی صورتش ریخته است می‌نشیند.
در این سرمای سگ‌بندان تنها همان پیراهن مشکی را به تن دارد که ظهر، وقت رفتن به تَن داشت! چه اتفاقی افتاده است؟
وزیر دستش را به دیوار می‌گیرد تا بتواند کمر راست کند. آشوب درونم با دیدن او تشدید شده است. وحشت‌زده مقابلش می‌روم و یقه‌ی پیراهنش را می‌گیرم؛ انگار از کسی یا چیزی فرار کرده! خیره می‌شوم به نگاه نگرانش:
- چی شده؟ چرا برگشتی؟
صدایم از شدت وحشت و بغض می‌لرزد و احساس سستی درون زانوهایم می‌پیچد. وزیر کلافه به دیوار خیره می‌شود و پشت سرهم کلمات را ادا می‌کند:
- خوب گوش بگیر مائده؛ ساوان تو دردسر افتاده! الان اومدن سراغ تو! می‌خوان بکشنت. فقط برو تو کمد و هر چی شنیدی بیرون نیا.
تا بخواهم ویندوز‌هایم را با حرف‌هایش هماهنگ کنم، سریع دستم را می‌گیرد و به طرف کمد دیواری می‌کشد.
وحشت کل وجودم را درخود می‌تَنَد؛ ضربان قلبم بین دویست تا صد و نود بازی می‌کند و دچار اختلال تنفس می‌شوم! پاهایم با او همکاری نمی‌کند و تقریبا مرا می‌کشد.
وزیر معطل من و قلب زِوار در رفته‌ام نمی‌ماند و با باز کردن کمد، محکم مرا به درونش لو می‌دهد.
ناگهان روشنی اتاق جایش را به تاریکی می‌دهد و من می‌مانم و ظلمات کمد و لباس‌های آویزی که بوی ساوان را می‌دهند. دستم از هم باز شده تا تعادلم را حفظ کنم؛ انگار از یک دنیا به دنیای دیگر فرستاده شدم! خیز برمی‌دارم ولی با شنیدن قفل شدن درب کمد، بدنم در همان حال خشک می‎‌شود.
چشم‌های گرد شده‌ام به طرف در کمد می‌چرخد.
اکسیژن نیست!
دست راستم را روی قلب هراسانم می‌گذارم و تا می‌خواهم با دست چپ در را باز کنم صدای مردانه و غریبه‌ای از اتاق به گوشم می‌رسد و دستم را در هوا خشک می‌کند:
- اینجا رو! آقای وزیر عزیز. می‌بینم با توله‌ی رئیست، شریکی دختر بلند کردین! اونم دختر کی؟! فنچ سرهنگ کمالی. ماشالله به این همه اشتها!
استخوان به استخوان تَنم از شنیدن این صدای بَم و بوی تمسخرش می‌لرزد. تَنم به آنی یخ می‌بندد و بَدنم قفل می‌کند.
این دیگر کیست؟ خدا لعنت کند مرا! پدر آدمی مانده که آبادش نکرده باشی؟ چرا هر سگ و سوتکی از راه می‌رسد با تو پدرکشتگی دارد؟! صدای وزیر حواسم را به او می‌دهد:
- خفه شو کثا‌فت! دهنتو آب بکش مثل بچه‌ی آدم گورتو گم کن برگرد هر خَراب شده‌ای که بودی. به اون قوام‌لوی تخم‌حرومم بگو برنامه‌ها براش داریم! دنبال لونه موش بگرده.
صدای قهقهه آن غریبه لرزه به تَنم می‌نشاند. این قوا‌م‌لو کدام خریست را نمی‌دانم اما ساوان هم نامش را گفت! دستم به کت چرم ساوان چنگ می‌شود و ناخواسته خودم را پشت لباسش قایم می‌کنم. مانند تشنجی‌ها تَنم می‌لرزد و کنترلی رویش ندارم!
- نشد دیگه... نشد! حساب، حساب کاکا برادر. هرکی کج میره پاشم می‌خوره، این جواب گهی بود که سه سال پیش گمرک بندرعباس خوردین. ولی هنوز تموم نشده! قراره جنازه تحویل بدیم. برنامه فقط دختره بود ولی حیفم میاد این همه راه اومدم تو رو هم به لیست اضافه نکنم.
خشک می‌شوم و عزرائیل را به چشم می‌بینم؛ آمده مرا بکشد؟ اگر وزیر نمی‌رسید چه می‌کردم؟ واقعا قرار بوده بمیرم و من بی‌خبر از این حادثه نگران ساوان بوده‌ام؟
با شنیدن صدای فریادی که انگار درگیری شروع شده محکم چشم‌هایم به هم می‌فشارم. لعنتی، لعنتی، اینجا دیگر چه جهنمیست؟!
بریده بریده نفس می‌کشم و کت ساوان را چنگ می‌زنم.
صدای شکستن از حال می‌رسد و فحش‌های رکیک و نامو‌سی غلیظی که صورتم را سرخ می‌کند.
انگار کسی به دیوار کوبیده می‌شود و پشت بندش فریاد وزیر در گوشم می‌نشیند! چه شد؟ چه شد؟ او را کشت؟ وای نه! وزیری که با آن کارد قصابی نمرد با هیچ چیز نمی‌میرد! ولی زخمش چه؟ نکند روی زخمش زده؟
تَن یخ بسته‌ام را کنج تاریک کمد می‌کشم.
صدای داد و فریاد‌هایشان نشان از درگیری دو طرفه دارد!
بغض بیخ گلویم را می‌چسبد و تا به‌حال این‌گونه ترس را با گوشت و خونم نچشیده بودم! خدایا خودت نجاتم بده.


کد:
#پارت108

دَهانم محکم گرفته شده و چشم‌های ناباور و درشت شده‌ام خیره به اوست! او اینجا چه غلطی می‌کند؟
نگاهم قفل رگه‌های خون نشسته عسلی چشمانش است؛ نفس‌های بریده‌بریده می‌کشد و به شدت نامرتب و مستاْصل است.
صدایش می‌لرزد و به زور بالا می‌آید :
- هیس... هیس! نترس! نترس... .
به سختی نفس می‌گیرد و با رها کردن دَهانم کمرش از شدت نفس زدن خم می‌شود. دستش را به زانویش تکیه زده و کاملا خم شده است.
نگاهم به موهای باز قهوه‌ای و نامرتب بلندش که روی صورتش ریخته است می‌نشیند.
در این سرمای سگ‌بندان تنها همان پیراهن مشکی را به تن دارد که ظهر، وقت رفتن به تَن داشت! چه اتفاقی افتاده است؟
وزیر دستش را به دیوار می‌گیرد تا بتواند کمر راست کند. آشوب درونم با دیدن او تشدید شده است. وحشت‌زده مقابلش می‌روم و یقه‌ی پیراهنش را می‌گیرم؛ انگار از کسی یا چیزی فرار کرده! خیره می‌شوم به نگاه نگرانش:
- چی شده؟ چرا برگشتی؟
صدایم از شدت وحشت و بغض می‌لرزد و احساس سستی درون زانوهایم می‌پیچد. وزیر کلافه به دیوار خیره می‌شود و پشت سرهم کلمات را ادا می‌کند:
- خوب گوش بگیر مائده؛ ساوان تو دردسر افتاده! الان اومدن سراغ تو! می‌خوان بکشنت. فقط برو تو کمد و هر چی شنیدی بیرون نیا.
تا بخواهم ویندوز‌هایم را با حرف‌هایش هماهنگ کنم، سریع دستم را می‌گیرد و به طرف کمد دیواری می‌کشد.
وحشت کل وجودم را درخود می‌تَنَد؛ ضربان قلبم بین دویست تا صد و نود بازی می‌کند و دچار اختلال تنفس می‌شوم! پاهایم با او همکاری نمی‌کند و تقریبا مرا می‌کشد.
وزیر معطل من و قلب زِوار در رفته‌ام نمی‌ماند و با باز کردن کمد، محکم مرا به درونش لو می‌دهد.
ناگهان روشنی اتاق جایش را به تاریکی می‌دهد و من می‌مانم و ظلمات کمد و لباس‌های آویزی که بوی ساوان را می‌دهند. دستم از هم باز شده تا تعادلم را حفظ کنم؛ انگار از یک دنیا به دنیای دیگر فرستاده شدم! خیز برمی‌دارم ولی با شنیدن قفل شدن درب کمد، بدنم در همان حال خشک می‎‌شود.
چشم‌های گرد شده‌ام به طرف در کمد می‌چرخد.
اکسیژن نیست!
دست راستم را روی قلب هراسانم می‌گذارم و تا می‌خواهم با دست چپ در را باز کنم صدای مردانه و غریبه‌ای از اتاق به گوشم می‌رسد و دستم را در هوا خشک می‌کند:
- اینجا رو! آقای وزیر عزیز. می‌بینم با توله‌ی رئیست، شریکی دختر بلند کردین! اونم دختر کی؟! فنچ سرهنگ کمالی. ماشالله به این همه اشتها!
استخوان به استخوان تَنم از شنیدن این صدای بَم و بوی تمسخرش می‌لرزد. تَنم به آنی یخ می‌بندد و بَدنم قفل می‌کند.
این دیگر کیست؟ خدا لعنت کند مرا! پدر آدمی مانده که آبادش نکرده باشی؟ چرا هر سگ و سوتکی از راه می‌رسد با تو پدرکشتگی دارد؟! صدای وزیر حواسم را به او می‌دهد:
- خفه شو کثا‌فت! دهنتو آب بکش مثل بچه‌ی آدم گورتو گم کن برگرد هر خَراب شده‌ای که بودی. به اون قوام‌لوی تخم‌حرومم بگو برنامه‌ها براش داریم! دنبال لونه موش بگرده.
صدای قهقهه آن غریبه لرزه به تَنم می‌نشاند. این قوا‌م‌لو کدام خریست را نمی‌دانم اما ساوان هم نامش را گفت! دستم به کت چرم ساوان چنگ می‌شود و ناخواسته خودم را پشت لباسش قایم می‌کنم. مانند تشنجی‌ها تَنم می‌لرزد و کنترلی رویش ندارم!
- نشد دیگه... نشد! حساب، حساب کاکا برادر. هرکی کج میره پاشم می‌خوره، این جواب گهی بود که سه سال پیش گمرک بندرعباس خوردین. ولی هنوز تموم نشده! قراره جنازه تحویل بدیم. برنامه فقط دختره بود ولی حیفم میاد این همه راه اومدم تو رو هم به لیست اضافه نکنم.
خشک می‌شوم و عزرائیل را به چشم می‌بینم؛ آمده مرا بکشد؟ اگر وزیر نمی‌رسید چه می‌کردم؟ واقعا قرار بوده بمیرم و من بی‌خبر از این حادثه نگران ساوان بوده‌ام؟
با شنیدن صدای فریادی که انگار درگیری شروع شده محکم چشم‌هایم به هم می‌فشارم. لعنتی، لعنتی، اینجا دیگر چه جهنمیست؟!
بریده بریده نفس می‌کشم و کت ساوان را چنگ می‌زنم.
صدای شکستن از حال می‌رسد و فحش‌های رکیک و نامو‌سی غلیظی که صورتم را سرخ می‌کند.
انگار کسی به دیوار کوبیده می‌شود و پشت بندش فریاد وزیر در گوشم می‌نشیند! چه شد؟ چه شد؟ او را کشت؟ وای نه! وزیری که با آن کارد قصابی نمرد با هیچ چیز نمی‌میرد! ولی زخمش چه؟ نکند روی زخمش زده؟
تَن یخ بسته‌ام را کنج تاریک کمد می‌کشم.
صدای داد و فریاد‌هایشان نشان از درگیری دو طرفه دارد!
بغض بیخ گلویم را می‌چسبد و تا به‌حال این‌گونه ترس را با گوشت و خونم نچشیده بودم! خدایا خودت نجاتم بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***
#پارت109

اشک‌هایم صورت یخ زده‌ام را گرم می‌کند و از بی‌نفسی دارم خفه می‌شوم. دستم بازوی بی‌جانم را می‌فشارد و سَرم تکیه به دیوار کمد دارد؛ چرا من این‌قدر بدبختم؟
هنوز هیچ خبری از وزیر نیست ولی سر و صداها خوابیده و دیگر چیزی نمی‌شنوم.
پاهایم را محکم‌تر به سینِه‌ام می‌فشارم و نگاهم خیره به تاریکی مات کنج کمد است. نکند وزیر را کشته باشد؟
کلافه دستی زیر بینی‌ام می‌کشم و به‌سختی نفس عمیقی از هوای خفه‌ی کمد می‌کشم.
با احساس شنیدن صدای پایی در اتاق، خشک می‌شوم.
وحشت زده به طرف در کمد می‌چرخم و بدنم کاملا منقبض می‌شود؛ کارم تمام شد!
خودم را روی زمین به طرف تاریکی کمد می‌کشم و پشت یک آور کت بلند مشکی قایم می‌شوم.
ضربان قلبم سرسام آور می‌شود و تمام جانم گوش شده و صدای پا را دنبال می‌کند.
دارد به طرف کمد می‌آید!
نفسم را در سینِه حبس می‌کنم و بغض کثیفی که دارد خفه‌ام می‌کند را با فشردن دستم به روی دَهانم سرکوب می‌کنم.
چشم می‌بندم و به دنبال خدا می‌گردم؛ محبوب من، رهایم نکنی! خطا و گناهم را مایع تباهی روزگارم نکنی!
صدای باز شدن قفل در کمد جانم را به لَبم می‌رساند و ملک‌الموت را به دیدارم می‌آورد! تمام شد. هرچه بود و نبود تمام شد. هجده سال خاطره به پایان رسید.
صدای نفس‌های بریده بریده‌ در گوشم می‌نشیند.
- مائده... بیا بیرون.
وزیر است! باورم نمی‌شود.
انگار جان دوباره به تَن بی‌جانم می‌بخشند.
وحشت‌زده آور کت مشکی را کنار می‌زنم و با کنار رفتن لباس آنچه می‌بینم ترسم را دو برابر می‌کند.
با چشم‌های از حدقه خارج شده به وزیر بین دو در کمد خیره می‌مانم و بزاق دَهانم از زهرمار تلخ‌تر می‌شود!
لکنت به جان حلقم می‌افتد و دَهانم بی‌هدف باز و بسته می‌شود.
باورم نمی‌شود! چگونه توانست بخاطر من همچین کار کند!؟
نگاهم به صورت اش و لاشش می‌نشیند. خون از بین مو‌های بلندش تا به میان ابروهایش راه پیدا کرده و چشم چپش از شدت ورم بسته شده.
لَبش ترکیده و لباسش چاک چاک است!
پارگی بزرگ سرشانه‌اش و دیدن آن‌ همه خونی که لباس مشکی‌اش را تر کرده، برای یک لحظه ضعف و سیاهی را به جانم می‌نشاند.
دست لرزانم را به چشمم می‌رسانم و محکم می‌فشارم. خدای من! آنچه می‌بینم را باورم نمی‌شود. این همان وزیر است؟
- مائده جان! باید برگردیم زاهدان. الان وضعیت ساوان مشخص نیست. اینجا موندن هم دیگه برات امن نیست. خودت که دیدی چی شد!
کنترلی روی لرزش و اشک چشمم ندارم و من واقعا ترسیده‌ام! چگونه بگویم که من دارم از ترس سگ‌لرزه می‌زنم و از ته دل می‌خواهم که تمام این‌ها کابوس باشد؟
بغض کوفتی غیرارادی می‌ترکد و ترس مرا عاجز و ضعیف کرده! آن‌قدر ضعیف که حتی نمی‌توانم از این کنج کمد دل بکنم.
کجایی بابا؟ چرا مرا رها کردی؟ دلت برای هم‌خون خودت هم به رحم نیامد؟ دستی زیر بَدنم قرار می‌گیرد و مرا از زمین بلند می‌کند.
دستم را از روی چشمم بر می‌دارم از میان تاری اشکم، صورت درمانده و مچاله از درد وزیر را می‌بینم.
تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم و نگاه خیس و وحشت‌زده‌ام به سرشانه زخمی‌اش می‌نشیند که نشان از زخمی عمیق دارد!
لَب خشک شده‌ام را شرمنده می‌گزم و به چشم‌ ورم کرده‌اش خیره می‌شوم؛ چرا تمام محاسباتم دارد غلط از آب در می‌آید!؟ وزیر خودش را سپر بلای من کرد و من احمق بی‌هوا شکمش را سفره‌ کرده بودم! خاک بر سر من.
صدایم شرمنده می‌لرزد و خش ‌دارد:
- من... من... من خیلی شرمندتم! خیلی زیاد.
لبخند محوی می‌زند که صورتش را از درد مچاله می‌کند و یحتمل بخاطر پارگی لَبش است!
بازویش را از روی لباس می‌گیرم و به طرف تخت می‌کشانم:
- بذار زخم سرشونه‌ات رو ببندم بعدش بریم، خیلی خون ریزی داره.
او مطیع و بدون مخالفت روی تخت می‌نشیند و من با نیم‌نگاهی به سر تا پای ترکیده‌اش، شرمنده نگاه می‌گیرم و به طرف آشپزخانه می‌روم.



کد:
***
#پارت109

اشک‌هایم صورت یخ زده‌ام را گرم می‌کند و از بی‌نفسی دارم خفه می‌شوم. دستم بازوی بی‌جانم را می‌فشارد و سَرم تکیه به دیوار کمد دارد؛ چرا من این‌قدر بدبختم؟
هنوز هیچ خبری از وزیر نیست ولی سر و صداها خوابیده و دیگر چیزی نمی‌شنوم.
پاهایم را محکم‌تر به سینِه‌ام می‌فشارم و نگاهم خیره به تاریکی مات کنج کمد است. نکند وزیر را کشته باشد؟
کلافه دستی زیر بینی‌ام می‌کشم و به‌سختی نفس عمیقی از هوای خفه‌ی کمد می‌کشم.
با احساس شنیدن صدای پایی در اتاق، خشک می‌شوم.
وحشت زده به طرف در کمد می‌چرخم و بدنم کاملا منقبض می‌شود؛ کارم تمام شد!
خودم را روی زمین به طرف تاریکی کمد می‌کشم و پشت یک آور کت بلند مشکی قایم می‌شوم.
ضربان قلبم سرسام آور می‌شود و تمام جانم گوش شده و صدای پا را دنبال می‌کند.
دارد به طرف کمد می‌آید!
نفسم را در سینِه حبس می‌کنم و بغض کثیفی که دارد خفه‌ام می‌کند را با فشردن دستم به روی دَهانم سرکوب می‌کنم.
چشم می‌بندم و به دنبال خدا می‌گردم؛ محبوب من، رهایم نکنی! خطا و گناهم را مایع تباهی روزگارم نکنی!
صدای باز شدن قفل در کمد جانم را به لَبم می‌رساند و ملک‌الموت را به دیدارم می‌آورد! تمام شد. هرچه بود و نبود تمام شد. هجده سال خاطره به پایان رسید.
صدای نفس‌های بریده بریده‌ در گوشم می‌نشیند.
- مائده... بیا بیرون.
وزیر است! باورم نمی‌شود.
انگار جان دوباره به تَن بی‌جانم می‌بخشند.
وحشت‌زده آور کت مشکی را کنار می‌زنم و با کنار رفتن لباس آنچه می‌بینم ترسم را دو برابر می‌کند.
با چشم‌های از حدقه خارج شده به وزیر بین دو در کمد خیره می‌مانم و بزاق دَهانم از زهرمار تلخ‌تر می‌شود!
لکنت به جان حلقم می‌افتد و دَهانم بی‌هدف باز و بسته می‌شود.
باورم نمی‌شود! چگونه توانست بخاطر من همچین کار کند!؟
نگاهم به صورت اش و لاشش می‌نشیند. خون از بین مو‌های بلندش تا به میان ابروهایش راه پیدا کرده و چشم چپش از شدت ورم بسته شده.
لَبش ترکیده و لباسش چاک چاک است!
پارگی بزرگ سرشانه‌اش و دیدن آن‌ همه خونی که لباس مشکی‌اش را تر کرده، برای یک لحظه ضعف و سیاهی را به جانم می‌نشاند.
دست لرزانم را به چشمم می‌رسانم و محکم می‌فشارم. خدای من! آنچه می‌بینم را باورم نمی‌شود. این همان وزیر است؟
- مائده جان! باید برگردیم زاهدان. الان وضعیت ساوان مشخص نیست. اینجا موندن هم دیگه برات امن نیست. خودت که دیدی چی شد!
کنترلی روی لرزش و اشک چشمم ندارم و من واقعا ترسیده‌ام! چگونه بگویم که من دارم از ترس سگ‌لرزه می‌زنم و از ته دل می‌خواهم که تمام این‌ها کابوس باشد؟
بغض کوفتی غیرارادی می‌ترکد و ترس مرا عاجز و ضعیف کرده! آن‌قدر ضعیف که حتی نمی‌توانم از این کنج کمد دل بکنم.
کجایی بابا؟ چرا مرا رها کردی؟ دلت برای هم‌خون خودت هم به رحم نیامد؟ دستی زیر بَدنم قرار می‌گیرد و مرا از زمین بلند می‌کند.
دستم را از روی چشمم بر می‌دارم از میان تاری اشکم، صورت درمانده و مچاله از درد وزیر را می‌بینم.
تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم و نگاه خیس و وحشت‌زده‌ام به سرشانه زخمی‌اش می‌نشیند که نشان از زخمی عمیق دارد!
لَب خشک شده‌ام را شرمنده می‌گزم و به چشم‌ ورم کرده‌اش خیره می‌شوم؛ چرا تمام محاسباتم دارد غلط از آب در می‌آید!؟ وزیر خودش را سپر بلای من کرد و من احمق بی‌هوا شکمش را سفره‌ کرده بودم! خاک بر سر من.
صدایم شرمنده می‌لرزد و خش ‌دارد:
- من... من... من خیلی شرمندتم! خیلی زیاد.
لبخند محوی می‌زند که صورتش را از درد مچاله می‌کند و یحتمل بخاطر پارگی لَبش است!
بازویش را از روی لباس می‌گیرم و به طرف تخت می‌کشانم:
- بذار زخم سرشونه‌ات رو ببندم بعدش بریم، خیلی خون ریزی داره.
او مطیع و بدون مخالفت روی تخت می‌نشیند و من با نیم‌نگاهی به سر تا پای ترکیده‌اش، شرمنده نگاه می‌گیرم و به طرف آشپزخانه می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت110

وضعیت اصلا جالب نیست! از یک طرف از فرط خجالت، معذب بودن و شرم، و از طرف دیگر فشاری که بخاطر حرف‌های وزیر و اتفاقات به من وارد شده! دارد متلاشی‌ام می‌کند؛ چه بلایی سر ساوان آمده؟
اصلا به چشم‌های وزیر نگاه نمی‌کنم! لباس مشکی جرواجرش روی تخت افتاده، خودش با بالا تنه بِرَهنه مقابل من نشسته و من تمام تلاشم این است وقتی خون زخم‌های او را با پارچه سفید خونی شده پاک می‌کنم، دستم تَن پر حرارتش را لمس نکند!
سنگینی نگاه وزیر ازارم می‌دهد! نگاهش به مقدار زیادی معنادار است! بوی بَد می‌دهد.
نگاهم به زخم چاقویی که سر شانه‌اش را بریده می‌نشیند و برای فرار از سنگینی نگاهش و سکوت عذاب‌آور اتاق، سر حرف را باز می‌کنم:
- زخمت خیلی بد بریده! باید بخیه بخوره.
و به خداوندی خدا که من انتظار هر حرفی از او دارم الا این... :
- من چیزیم نیست... تو حالت خوبه؟ نگرانتم، مثل گچ دیوار شدی!
دست خودم نیست که با شنیدن حرفش ناخواسته زخمش زیر دستم را می‌فشارم و صدای آخش مرا به خود می‌آورد!
سریع و دستپاچه دستم را عقب می‌کشم و نگران به صورت پر ک*بودی‌ و مچاله‌اش خیره‌ می‌شوم :
- معذرت می‌خوام... معذرت می‌خوام! حالت خوبه؟
نگاهش به آنی رنگ عوض می‌کند. خیره و پر از معنا مات به چشم‌هایم خیره شده و من واقعاً نمی‌دانم او چه مرگش است! نمی‌فهممش.
- چیزی نیست دورت بگردم، ببخش، نگرانت کردم.
وضعیت تهوع آور است! سر و ته حرف‌های وزیر را به هیچ عاملی نمی‌توانم وصل کنم و همین سردرگمی باعث می‌شود تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که بلایی سر ساوان آورده و می‌خواهد تقاص چاقویی که به او زده‌ام را دربیاورد! دل به دریا زده و آن‌چه دارد مغزم را می‌خورد بر زبان بیاورم:
- چرا برگشتی؟
وزیر خیره می‌شود در نگاهم و بعد مکث کوتاهی کلافه دست می‌کشد و موهای پریشان دور صورتش را بالا می‌زند.
نگاهش را به نقطه‌ای از دیوار داده و من نیم رخ متلاشی شده از ورم او را می‌بینم؛ لامصب چه بلایی سر این فیس آورده؟
- یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد گفت اوضاع بهم ریخته، آدمای قوام‌لو امارشون رو رد کردن. تا رسیدم اون‌جا خبری از ساوان نبود. شستم خبردار شد سراغ توهم حتما میان! اومدم این‌جا.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد. باید اعتراف کنم در این مدت که به یکدیگر چسب دوقلو بوده‌ایم حسابی به ساوان وابسته‌ شده‌ام!
نگاهم به چشم وزیر خیره می‌شود و تعلل دارم از پرسش آن اما...
- قوام‌لو کیه دیگه؟ چرا پدر منو میشناسه؟
وزیر نگران به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- نگرانش نباش خُب؟ من حواسم بهت هست، قوام‌لو هم یه سگه مثل باقی سگای دورمون.
آقا بخدا که من دارم شاخ در می‌آورم! وزیر چه مرگش شده!؟ متعجب پارچه را رها می‌کنم و دست به کمر صاف می‌شوم.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و عصبی به پیشانی‌ام مشت می‌زنم‌ این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! هیچ دلیلی برای این همه تغییر رفتار وجود ندارد! اگر می‌خواست تلافی آن زخم را کند چرا محبت‌می‌کند؟ شایدم محبت می‌کند مرا به زاهدان بکشاند و کارم را با آن خواهر و خواهرزاده‌ی افریته‌اش تمام کند ها؟ نمی‌دانم! ولی کورخوانده من فقط با او بر می‌گردم که بتوانم خودم را به پدرم برسانم، باید این داستان را از زبان خودش بشنوم.
شال کرم رنگم را جلو می‌کشم و به طرف کمد دیواری می‌روم تا یکی از پیراهن‌های ساوان را برای وزیر بیاورم.
- لباس بپوش برگردیم.
در کمد را باز می‌کنم. پیراهن بافت یقه اسکی مشکی رنگی را به همراه کت چرم قهوه‌ای‌سوخته بیرون می‌کشم و وقتی بر می‌گردم سرم دقیقاً روبه‌روی سینِه‌ی اوست!
ترسیده جیغ می‌کشم و قدمی عقب می‌روم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و جدی لباس را به طرفش می‌گیرم:
- بگیر بپوش، من بیرون منتظرم.
و بعد بدون اینکه منتظرش بمانم، زیر سنگینی نگاهش به طرف خروجی اتاق می‌روم. کاش هر چه زودتر ساوان برگردد!


کد:
#پارت110

وضعیت اصلا جالب نیست! از یک طرف از فرط خجالت، معذب بودن و شرم، و از طرف دیگر فشاری که بخاطر حرف‌های وزیر و اتفاقات به من وارد شده! دارد متلاشی‌ام می‌کند؛ چه بلایی سر ساوان آمده؟
اصلا به چشم‌های وزیر نگاه نمی‌کنم! لباس مشکی جرواجرش روی تخت افتاده، خودش با بالا تنه بِرَهنه مقابل من نشسته و من تمام تلاشم این است وقتی خون زخم‌های او را با پارچه سفید خونی شده پاک می‌کنم، دستم تَن پر حرارتش را لمس نکند!
سنگینی نگاه وزیر ازارم می‌دهد! نگاهش به مقدار زیادی معنادار است! بوی بَد می‌دهد.
نگاهم به زخم چاقویی که سر شانه‌اش را بریده می‌نشیند و برای فرار از سنگینی نگاهش و سکوت عذاب‌آور اتاق، سر حرف را باز می‌کنم:
- زخمت خیلی بد بریده! باید بخیه بخوره.
و به خداوندی خدا که من انتظار هر حرفی از او دارم الا این... :
- من چیزیم نیست... تو حالت خوبه؟ نگرانتم، مثل گچ دیوار شدی!
دست خودم نیست که با شنیدن حرفش ناخواسته زخمش زیر دستم را می‌فشارم و صدای آخش مرا به خود می‌آورد!
سریع و دستپاچه دستم را عقب می‌کشم و نگران به صورت پر ک*بودی‌ و مچاله‌اش خیره‌ می‌شوم :
- معذرت می‌خوام... معذرت می‌خوام! حالت خوبه؟
نگاهش به آنی رنگ عوض می‌کند. خیره و پر از معنا مات به چشم‌هایم خیره شده و من واقعاً نمی‌دانم او چه مرگش است! نمی‌فهممش.
- چیزی نیست دورت بگردم، ببخش، نگرانت کردم.
وضعیت تهوع آور است! سر و ته حرف‌های وزیر را به هیچ عاملی نمی‌توانم وصل کنم و همین سردرگمی باعث می‌شود تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که بلایی سر ساوان آورده و می‌خواهد تقاص چاقویی که به او زده‌ام را دربیاورد! دل به دریا زده و آن‌چه دارد مغزم را می‌خورد بر زبان بیاورم:
- چرا برگشتی؟
وزیر خیره می‌شود در نگاهم و بعد مکث کوتاهی کلافه دست می‌کشد و موهای پریشان دور صورتش را بالا می‌زند.
نگاهش را به نقطه‌ای از دیوار داده و من نیم رخ متلاشی شده از ورم او را می‌بینم؛ لامصب چه بلایی سر این فیس آورده؟
- یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد گفت اوضاع بهم ریخته، آدمای قوام‌لو امارشون رو رد کردن. تا رسیدم اون‌جا خبری از ساوان نبود. شستم خبردار شد سراغ توهم حتما میان! اومدم این‌جا.
چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد. باید اعتراف کنم در این مدت که به یکدیگر چسب دوقلو بوده‌ایم حسابی به ساوان وابسته‌ شده‌ام!
نگاهم به چشم وزیر خیره می‌شود و تعلل دارم از پرسش آن اما...
- قوام‌لو کیه دیگه؟ چرا پدر منو میشناسه؟
وزیر نگران به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- نگرانش نباش خُب؟ من حواسم بهت هست، قوام‌لو هم یه سگه مثل باقی سگای دورمون.
آقا بخدا که من دارم شاخ در می‌آورم! وزیر چه مرگش شده!؟ متعجب پارچه را رها می‌کنم و دست به کمر صاف می‌شوم.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و عصبی به پیشانی‌ام مشت می‌زنم‌ این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! هیچ دلیلی برای این همه تغییر رفتار وجود ندارد! اگر می‌خواست تلافی آن زخم را کند چرا محبت‌می‌کند؟ شایدم محبت می‌کند مرا به زاهدان بکشاند و کارم را با آن خواهر و خواهرزاده‌ی افریته‌اش تمام کند ها؟ نمی‌دانم! ولی کورخوانده من فقط با او بر می‌گردم که بتوانم خودم را به پدرم برسانم، باید این داستان را از زبان خودش بشنوم.
شال کرم رنگم را جلو می‌کشم و به طرف کمد دیواری می‌روم تا یکی از پیراهن‌های ساوان را برای وزیر بیاورم.
- لباس بپوش برگردیم.
در کمد را باز می‌کنم. پیراهن بافت یقه اسکی مشکی رنگی را به همراه کت چرم قهوه‌ای‌سوخته بیرون می‌کشم و وقتی بر می‌گردم سرم دقیقاً روبه‌روی سینِه‌ی اوست!
ترسیده جیغ می‌کشم و قدمی عقب می‌روم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و جدی لباس را به طرفش می‌گیرم:
- بگیر بپوش، من بیرون منتظرم.
و بعد بدون اینکه منتظرش بمانم، زیر سنگینی نگاهش به طرف خروجی اتاق می‌روم. کاش هر چه زودتر ساوان برگردد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***
#پارت111

چندین ساعت است که در راهیم! ماشین یک تويوتای سفید است و به جز وزیر، دو جوان دیگر که هردو لاغر اندام و مشکی پوشند، روی صندلی‌های جلویی هستند و به نوبت رانندگی می‌کنند.
وزیر عقب کنار من نشسته و در تمام طول راه بینمان سکوت بوده! تمام طول راه... تمام ساعات گذشته! خودم هم باورم نمی‌شود چگونه این همه مدت ساکت مانده‌ام و فقط غرق در فکر بوده‌ام. فقط گاهی آن دو جوان باهم حرف می‌زنند آن هم خیلی خیلی کوتاه!
هر جاده و شهری که رد کردیم، من زندگی مسخره‌ای که برایم ساخته بودند را بالا و پایین می‌کردم و دو دوتا چهارتایم هیچ جوره حساب نمی‌شد و جور در نمی‌آمد!
نگاهم به آسمان پر ستاره و صاف می‌نشیند. ساعت حدودا هشت شب است و ما کمربندی شیراز بودیم.
از دم صبح که راه افتادیم یک‌سره در حرکت بودیم! کمر و بدنم به‌ شدت خشک و کوفته‌است و فقط دلم یک خواب راحت و پر اطمینان در خانه‌ی خودمان را می‌خواهد؛ حتی اگر آن خانه به دروغ مال من بوده باشد اما بازهم می‌خواستمش! بازهم اتاق با صفا و گرمم را می‌خواستم.
هوا به میزان قابل توجه‌ای مطلوب شده بود و دیگر از آن همه یخ بندان نقطه‌ی شمال غرب کشور خبری نبود! از روستاهای کرد نشین گذشتیم و متوجه شدم در تمام این مدت در روستای اجدادی ساوان و خانواده‌اش استقرار داشته‌ایم.
دم عمیقی از هوا می‌گیرم و کوه‌های عاری از برف را می‌بینم. بازوی بی‌جانم را می‌فشارم و تکیه سرم را به چرم صندلی می‌دهم.
- خسته نشدی از این همه سکوت؟
صدای وزیر نگاهم را به طرفش می‌کشد، جدی به چشم‌های براقش خیره می‌شوم و او برای من نامعلوم الحال است! من نمی‌فهممش. هیچ نشانی از انتقام و کینه در رفتارش نیست و محبت‌های زیر پو‌ستی و این تغییر نگاهش مرا گیج می‌کند.
نگاهم را از چشم‌های او دوباره به تاریکی جاده می‌دهم؛ منظره کوهستان زیباست! شیراز را همیشه دوست‌داشتم. اکثر خاله و دایی‌هایم اینجا بودند. مادرم سه خواهر و دو برادر دارد! ماشاالله باباحاجی‌ام حسابی نسبت به ننه‌ی عینکی علاقه‌ی خاص داشته! نگذاشته از نفس بیوفتد.
دَهان خشک‌ شده‌ام را با زَبان تر می‌کنم. دَهانم گس و تلخ شده! آخرین توقفگاهمان دزفول بود و من برخلاف تمام اصرار های وزیر به غذایی که گرفته بود لَب نزدم! به او اعتماد نداشتم و دلم نمی‌خواست به این زودی‌ها سرم زیر آب برود! حالا هم از گرسنگی معد‌ه‌ام زوزه می‌کشد.
نامحسوس معد‌ه‌ام را می‌فشارم تا اسید‌های کوفتی آرام بگیرد؛ وحشی بی‌صفت، کمی موقعیت بشناس! الان که جای زوزه کشیدن نیست.
صدای پوف وزیر و دستی که می‌آید و پشت سرم قرار می‌گیرد حواسم را به خودش می‌دهد.
صدایش را می‌شنوم که خیلی آرام و با احتیاط حرف می‌زند:
- تجربه گذشتمون جالب نیست، درکت می‌کنم اعتماد نکنی! ولی بَد نیست بدونی من هرکاری کردم دستورش از بالا اومده بوده. من صرفاً یه مهره‌ی اجرایی بودم! اگه دست من بود هیچ‌کدوم از اون اتفاقا نمی‌افتاد.
لبخند کجی می‌زنم و پیشانی‌ام را می‌فشارم شاید بفهمد دارد سردرد درست می‌کند! واقعا حوصله‌ی بازی جدیدی از جانب او را ندارم.
دستش که می‌آید تا دست روی رانم را بگیرد، ناخواسته فی‌الفور دستم را عقب می‌کشم و با چشم‌ گرد شده و پر تهدید به وزیر خیره می‌شوم و کمرم را صاف می‌کنم:
- میشه این چند ساعت دیگه‌ام آروم بشینی تا برسیم؟
نگاه پسر راننده از آینه به چشمم می‌افتد. حرصی به چشم‌های مشکی راننده نگاه می‌کنم و ابروهای پیوندی مشکی‌اش. دستم کلافه وطلبکار به طرفش کشیده می‌شود:
- تو چته دیگه؟ جلوتو ببین تا افقی‌مون نکردی.
پسر مطیع و بدون حرف به جلو خیره می‌شود :
- ببخشید خانم.
حرصی و کلافه چشم می‌فشارم؛ آقا مغز من یکی دارد می‌پوکد! واقعا دیگر نمی‌کشم. کی این کابوس مسخره تمام می‌شود و دوباره به خانه‌ام برمی‌گردم ها؟ مطمعنم همسایه‌ها دلشان برای قطعی بی‌هوای برق تنگ شده.
بغض کوفتی بیخ گلویم را می‌چسبد و خاطرات پر از شادی و آرامشم زنده می‌شود.
دستم را روی شقیقه‌ام می‌گذارم و با بستن چشمم، سخت شقیقه‌ام را می‌فشارم؛ به چه زبانی بگویم از این همه تَنش بریده‌ام! بس است دیگر! واقعا این همه هیجان برای تا آخر عمرم کافیست. من دیگر غلط کنم پیش پدرم اسمی از نیروی انتظامی بیاورم من دیگر غلط کنم سر و گوشم برای تحقیق‌های جنایی تکان بخورد. خدایا! غلط کردم! به جان خودم و خودت تمام خبط‌های گذشته‌ام را جبران می‌کنم فقط این داستان مسخره تمام شود.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم:
- برا ساوان بَد شده، خیلی کثیف انداختنش تو دردسر. فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها برگرده! نمی‌خوام از من بترسی مائده بدون که جز من کس دیگه‌ای نیست که بهش اعتماد کنی! مخصوصا پیش بچه‌های ویلا که هیچ کدوم دل خوشی ازت ندارن.
یادآور آن جهنم عذاب‌آور و آدم‌های عجق وجق کثیفش صورتم را مچاله می‌کند. عمراً دوباره پا در آن سگ‌دانی بگذارم. قبل از اینکه کار به آنجا بکشد از دستشان فرار می‌کنم. فقط منتظرم به کرمان برسیم بعدش بهانه‌ای برای گریز پیدا می‌کنم؛ مثلا سرویس بهداشتی رفتن!



کد:
***
#پارت111

چندین ساعت است که در راهیم! ماشین یک تويوتای سفید است و به جز وزیر، دو جوان دیگر که هردو لاغر اندام و مشکی پوشند، روی صندلی‌های جلویی هستند و به نوبت رانندگی می‌کنند.
وزیر عقب کنار من نشسته و در تمام طول راه بینمان سکوت بوده! تمام طول راه... تمام ساعات گذشته! خودم هم باورم نمی‌شود چگونه این همه مدت ساکت مانده‌ام و فقط غرق در فکر بوده‌ام. فقط گاهی آن دو جوان باهم حرف می‌زنند آن هم خیلی خیلی کوتاه!
هر جاده و شهری که رد کردیم، من زندگی مسخره‌ای که برایم ساخته بودند را بالا و پایین می‌کردم و دو دوتا چهارتایم هیچ جوره حساب نمی‌شد و جور در نمی‌آمد!
نگاهم به آسمان پر ستاره و صاف می‌نشیند. ساعت حدودا هشت شب است و ما کمربندی شیراز بودیم.
از دم صبح که راه افتادیم یک‌سره در حرکت بودیم! کمر و بدنم به‌ شدت خشک و کوفته‌است و فقط دلم یک خواب راحت و پر اطمینان در خانه‌ی خودمان را می‌خواهد؛ حتی اگر آن خانه به دروغ مال من بوده باشد اما بازهم می‌خواستمش! بازهم اتاق با صفا و گرمم را می‌خواستم.
هوا به میزان قابل توجه‌ای مطلوب شده بود و دیگر از آن همه یخ بندان نقطه‌ی شمال غرب کشور خبری نبود! از روستاهای کرد نشین گذشتیم و متوجه شدم در تمام این مدت در روستای اجدادی ساوان و خانواده‌اش استقرار داشته‌ایم.
دم عمیقی از هوا می‌گیرم و کوه‌های عاری از برف را می‌بینم. بازوی بی‌جانم را می‌فشارم و تکیه سرم را به چرم صندلی می‌دهم.
- خسته نشدی از این همه سکوت؟
صدای وزیر نگاهم را به طرفش می‌کشد، جدی به چشم‌های براقش خیره می‌شوم و او برای من نامعلوم الحال است! من نمی‌فهممش. هیچ نشانی از انتقام و کینه در رفتارش نیست و محبت‌های زیر پو‌ستی و این تغییر نگاهش مرا گیج می‌کند.
نگاهم را از چشم‌های او دوباره به تاریکی جاده می‌دهم؛ منظره کوهستان زیباست! شیراز را همیشه دوست‌داشتم. اکثر خاله و دایی‌هایم اینجا بودند. مادرم سه خواهر و دو برادر دارد! ماشاالله باباحاجی‌ام حسابی نسبت به ننه‌ی عینکی علاقه‌ی خاص داشته! نگذاشته از نفس بیوفتد.
دَهان خشک‌ شده‌ام را با زَبان تر می‌کنم. دَهانم گس و تلخ شده! آخرین توقفگاهمان دزفول بود و من برخلاف تمام اصرار های وزیر به غذایی که گرفته بود لَب نزدم! به او اعتماد نداشتم و دلم نمی‌خواست به این زودی‌ها سرم زیر آب برود! حالا هم از گرسنگی معد‌ه‌ام زوزه می‌کشد.
نامحسوس معد‌ه‌ام را می‌فشارم تا اسید‌های کوفتی آرام بگیرد؛ وحشی بی‌صفت، کمی موقعیت بشناس! الان که جای زوزه کشیدن نیست.
صدای پوف وزیر و دستی که می‌آید و پشت سرم قرار می‌گیرد حواسم را به خودش می‌دهد.
صدایش را می‌شنوم که خیلی آرام و با احتیاط حرف می‌زند:
- تجربه گذشتمون جالب نیست، درکت می‌کنم اعتماد نکنی! ولی بَد نیست بدونی من هرکاری کردم دستورش از بالا اومده بوده. من صرفاً یه مهره‌ی اجرایی بودم! اگه دست من بود هیچ‌کدوم از اون اتفاقا نمی‌افتاد.
لبخند کجی می‌زنم و پیشانی‌ام را می‌فشارم شاید بفهمد دارد سردرد درست می‌کند! واقعا حوصله‌ی بازی جدیدی از جانب او را ندارم.
دستش که می‌آید تا دست روی رانم را بگیرد، ناخواسته فی‌الفور دستم را عقب می‌کشم و با چشم‌ گرد شده و پر تهدید به وزیر خیره می‌شوم و کمرم را صاف می‌کنم:
- میشه این چند ساعت دیگه‌ام آروم بشینی تا برسیم؟
نگاه پسر راننده از آینه به چشمم می‌افتد. حرصی به چشم‌های مشکی راننده نگاه می‌کنم و ابروهای پیوندی مشکی‌اش. دستم کلافه وطلبکار به طرفش کشیده می‌شود:
- تو چته دیگه؟ جلوتو ببین تا افقی‌مون نکردی.
پسر مطیع و بدون حرف به جلو خیره می‌شود :
- ببخشید خانم.
حرصی و کلافه چشم می‌فشارم؛ آقا مغز من یکی دارد می‌پوکد! واقعا دیگر نمی‌کشم. کی این کابوس مسخره تمام می‌شود و دوباره به خانه‌ام برمی‌گردم ها؟ مطمعنم همسایه‌ها دلشان برای قطعی بی‌هوای برق تنگ شده.
بغض کوفتی بیخ گلویم را می‌چسبد و خاطرات پر از شادی و آرامشم زنده می‌شود.
دستم را روی شقیقه‌ام می‌گذارم و با بستن چشمم، سخت شقیقه‌ام را می‌فشارم؛ به چه زبانی بگویم از این همه تَنش بریده‌ام! بس است دیگر! واقعا این همه هیجان برای تا آخر عمرم کافیست. من دیگر غلط کنم پیش پدرم اسمی از نیروی انتظامی بیاورم من دیگر غلط کنم سر و گوشم برای تحقیق‌های جنایی تکان بخورد. خدایا! غلط کردم! به جان خودم و خودت تمام خبط‌های گذشته‌ام را جبران می‌کنم فقط این داستان مسخره تمام شود.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم:
- برا ساوان بَد شده، خیلی کثیف انداختنش تو دردسر. فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها برگرده! نمی‌خوام از من بترسی مائده بدون که جز من کس دیگه‌ای نیست که بهش اعتماد کنی! مخصوصا پیش بچه‌های ویلا که هیچ کدوم دل خوشی ازت ندارن.
یادآور آن جهنم عذاب‌آور و آدم‌های عجق وجق کثیفش صورتم را مچاله می‌کند. عمراً دوباره پا در آن سگ‌دانی بگذارم. قبل از اینکه کار به آنجا بکشد از دستشان فرار می‌کنم. فقط منتظرم به کرمان برسیم بعدش بهانه‌ای برای گریز پیدا می‌کنم؛ مثلا سرویس بهداشتی رفتن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت112

دستم یخ زده و خیلی استرس دارم!
به کرمان رسیدیم؛ دیر وقت شده و تنها روشنی پارک چراغ‌های فانوس مانندش و نور ماه است.
وزیر احمق وقتی گفتم می‌خواهم به سرویس بروم، همراهم آمد! گفت پارک خلوت است و این ساعت از شب تنها رفتنم وجهه مناسبی ندارد.
حالا هم شانه به شانه من دارد به طرف سرویس بهداشتی کنج پارک می‌آید.
هوا سرد است و نوک بینی یخ بسته‌ام با بخار نفس‌هایم به گزگز می‌افتد.
نگاهم بین سایه‌ی ترسناک ردیف مرتب درخت‌ها و خلوتی بیش از حد پارک می‌چرخد و دیدن یک کیوسک سفید که سیصد متر دور تر از اینجا لامپش روشن است، توجه‌ام را جلب می‌کند.
صدای خش خش علف‌های نم‌دار زیر بوت قهوه‌ای‌ام به وهم آوری فضا کمک می‌کند.
- کار احمقانه‌ای به سرت نزنه مائده! تو دست من امانتی، پس مثل یه دختر خوب برو کارتو بکن و بیا تا بریم.
نگاهم را به وزیر دست در جیب و قیافه‌ی ترکیده‌اش می‌دهم و ناخداگاه دیدن صورتش در تاریک و روشن پارک بر وحشتم می‌افزاید؛ اعوذ به‌ِ‌الله مِن الشیطان و وزیر رجیم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به هرجان کندنی که هست چشم درشت و وحشت‌زده‌ام را از صورت او می‌گیرم و به دیوار آجری سرویس می‌دهم که با اسپری مشکی رویش خطوط نامفهومی کشیده‌اند.
فاصله کم مانده را با گام‌های بلندتری بر می‌دارم و وقتی که به در ورودی سرویس که با تابلوی آبی رنگی نوشته "بانوان" می‌رسم، در کمال تعجب می‌بینم که وزیر هم پشت سرم وارد فضای کوچک سرویس می‌شود.
متعجب نگاهم را از سه در فلزی سرویس‌ها می‌گیرم و به وزیر که مانند عَلم جلوی در ایستاده می‌دهم:
- تعارف نکنا! بیا بریم تو، دم در بده.
حرصی چشم سالمش را تنگ می‌کند و پر از تهدید دستش را از جیبش بیرون می‌آورد و به طرفم انگشت اشاره‌اش را بلند می‌کند:
- وای به‌حالت اگه خریتی کنی مائده! بخدا که به هیچی فکر نمی‌کنم و هر چقدر اذیت شم همون قدر از دلت درمیارم.
متعجب می‌خندم و پر طعنه کمرم را نود درجه به طرفش می‌چرخانم و با دست به آن اشاره می‌کنم:
- تو اینجا بال می‌بینی وزیر؟ شایدم قراره محو شم ها؟
کمرم را صاف می‌کنم و صدایم حرصی بالا می‌رود:
- خسته‌ام کردی دیگه! بابا اینجا که یه در بیشتر نداره.
اینکه تا این حد از من و رفتارهای غیر آدمی گونه‌ام می‌ترسد جالب است! خوشم می‌آید اصلا.
وزیر کلافه پوف می‌کشد و پر از تردید به با چرخشی بر می‌گردد و خارج می‌شود.


کد:
#پارت112

دستم یخ زده و خیلی استرس دارم!
به کرمان رسیدیم؛ دیر وقت شده و تنها روشنی پارک چراغ‌های فانوس مانندش و نور ماه است.
وزیر احمق وقتی گفتم می‌خواهم به سرویس بروم، همراهم آمد! گفت پارک خلوت است و این ساعت از شب تنها رفتنم وجهه مناسبی ندارد.
حالا هم شانه به شانه من دارد به طرف سرویس بهداشتی کنج پارک می‌آید.
هوا سرد است و نوک بینی یخ بسته‌ام با بخار نفس‌هایم به گزگز می‌افتد.
نگاهم بین سایه‌ی ترسناک ردیف مرتب درخت‌ها و خلوتی بیش از حد پارک می‌چرخد و دیدن یک کیوسک سفید که سیصد متر دور تر از اینجا لامپش روشن است، توجه‌ام را جلب می‌کند.
صدای خش خش علف‌های نم‌دار زیر بوت قهوه‌ای‌ام به وهم آوری فضا کمک می‌کند.
- کار احمقانه‌ای به سرت نزنه مائده! تو دست من امانتی، پس مثل یه دختر خوب برو کارتو بکن و بیا تا بریم.
نگاهم را به وزیر دست در جیب و قیافه‌ی ترکیده‌اش می‌دهم و ناخداگاه دیدن صورتش در تاریک و روشن پارک بر وحشتم می‌افزاید؛ اعوذ به‌ِ‌الله مِن الشیطان و وزیر رجیم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و به هرجان کندنی که هست چشم درشت و وحشت‌زده‌ام را از صورت او می‌گیرم و به دیوار آجری سرویس می‌دهم که با اسپری مشکی رویش خطوط نامفهومی کشیده‌اند.
فاصله کم مانده را با گام‌های بلندتری بر می‌دارم و وقتی که به در ورودی سرویس که با تابلوی آبی رنگی نوشته "بانوان" می‌رسم، در کمال تعجب می‌بینم که وزیر هم پشت سرم وارد فضای کوچک سرویس می‌شود.
متعجب نگاهم را از سه در فلزی سرویس‌ها می‌گیرم و به وزیر که مانند عَلم جلوی در ایستاده می‌دهم:
- تعارف نکنا! بیا بریم تو، دم در بده.
حرصی چشم سالمش را تنگ می‌کند و پر از تهدید دستش را از جیبش بیرون می‌آورد و به طرفم انگشت اشاره‌اش را بلند می‌کند:
- وای به‌حالت اگه خریتی کنی مائده! بخدا که به هیچی فکر نمی‌کنم و هر چقدر اذیت شم همون قدر از دلت درمیارم.
متعجب می‌خندم و پر طعنه کمرم را نود درجه به طرفش می‌چرخانم و با دست به آن اشاره می‌کنم:
- تو اینجا بال می‌بینی وزیر؟ شایدم قراره محو شم ها؟
کمرم را صاف می‌کنم و صدایم حرصی بالا می‌رود:
- خسته‌ام کردی دیگه! بابا اینجا که یه در بیشتر نداره.
اینکه تا این حد از من و رفتارهای غیر آدمی گونه‌ام می‌ترسد جالب است! خوشم می‌آید اصلا.
وزیر کلافه پوف می‌کشد و پر از تردید به با چرخشی بر می‌گردد و خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت113

با بیرون رفتن وزیر و فاصله اندکی که از سرویس می‌گیرد به انتهایی ترین اتاقک سرویس‌بهداشتی می‌روم و باور نمی‌کنید چقدر از این‌که پنجره نداشته باشد واهمه دارم!
نگاهم را از کاشی‌های سفید و چرک گرفته روشویی می‌گیرم و به در فلزی سفید رنگ می‌دهم.
با نفس عمیقی، پر از استرس در را هل می‌دهم؛ فضا تنگ و بسته‌است و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند سنگ فرنگی توالت است.
چهره‌ام با دیدن در باز و کثیفی سنگ مچاله می‌شود و سرم را بالا می‌کشم آنچه می‌بینم، غیرارادی صورتم را از هم باز می‌کند؛ آخ من به قربان شهرداری کرمان و این هواکش گنده‌ای که نصب کرده!
پوسیده هم که هست، به راحتی می‌توانم درش بیاورم و بیرون بروم؛ ای جان!
اصلا دلم نمی‌خواهد سرم را پایین بکشم و دوباره منظره تهوع‌آورش را ببینم اما برخلاف میل درونم، سرم پایین می‌رود و دوباره چهره‌ام درهم می‌شود. با گرفتن بینی‌ام داخل دست‌شویی می‌شوم و پشت سرم در را قفل می‌کنم.
پایم را بلند می‌کنم و با پا در سنگ را می‌بندم.

با بستن درش، بدون معطلی پای چپم را در سمت چپ و پای راستم را با کمک آن بالا می‌کشم و در دو طرفش می‌گذارم؛ به هر نذر و نیازی بود تعادلم را حفظ می‌کنم.
سرم رو به روی فن قرار می‌گیرد و این بالا واقعا هوا خیلی بهتر است! دم عمیقی می‌گیرم و با رها کردن بینی‌ام، متفکر به هوا کش خیره می‌شوم.
با یک ارزیابی کوتاه و ساده، یه پلاستیک فرسوده بغلش مشت می‌زنم و به راحتی مشتم فرو می‌رود.
لبخندم بزرگ می‌شود، آن طرفش را هم با مشتم سوراخ می‌کنم؛ ابداً سوزش و خراش دستم مهم نیست و بلافاصله بدون فوت وقت، دست می‌اندازم تا فن را از جایش بیرون بکشم.
خیلی از آن‌چه تصور می‌کردم راحت‌تر در آمد!
فن را از دیوار بیرون می‌کشم و با لبخند بزرگ و عمیقی به پشت دیوار سرویس نگاه می‌کنم؛ ظلمات و تاریکی محض است! ای‌جانم به این شانس.
فن را با خم کردن کمرم، با احتیاط کنار دیوار می‌گذارم تا صدا نکند.
کمر که صاف می‌کنم تازه به مرحله سخت و طاقت‌فرسای داستان رسیده‌ایم، چگونه خودم را بالا بکشم؟
زیر لَب اجداد وزیر را آباد و دستم را پشت دیوار قلاب می‌کنم.
نفسم را درون سینِه حبس می‌کنم.
هر چه جان دارم به بازویم می‌ریزم و تلاش می‌کنم خودم را بالا بکشم. با وارد شدن اولین فشار به دستم، احساس خراش و زبری دیوار صورتم را مچاله می‌کند.
بیشتر زور می‌زنم و بلاخره می‌توانم پایم را از سنگ توالت بالا بکشم.
شکمم را روی دیوار آجری می‌اندازم و بافت سفید مانع از خراش دادن شکمم می‌شود اما فشار تَنم به رویش، درد را در معده‌ام ارمغان می‌آورد؛ گندم بزنند!
هوا را به درون س*ی*نه می‌کشم و با آخرین فشار بلاخره موفق می‌شوم بالا تَنه‌ام را از دیوار بیرون بکشم.
بلاخره شد!

کد:
#پارت113

با بیرون رفتن وزیر و فاصله اندکی که از سرویس می‌گیرد به انتهایی ترین اتاقک سرویس‌بهداشتی می‌روم و باور نمی‌کنید چقدر از این‌که پنجره نداشته باشد واهمه دارم!
نگاهم را از کاشی‌های سفید و چرک گرفته روشویی می‌گیرم و به در فلزی سفید رنگ می‌دهم.
با نفس عمیقی، پر از استرس در را هل می‌دهم؛ فضا تنگ و بسته‌است و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند سنگ فرنگی توالت است.
چهره‌ام با دیدن در باز و کثیفی سنگ مچاله می‌شود و سرم را بالا می‌کشم آنچه می‌بینم، غیرارادی صورتم را از هم باز می‌کند؛ آخ من به قربان شهرداری کرمان و این هواکش گنده‌ای که نصب کرده!
پوسیده هم که هست، به راحتی می‌توانم درش بیاورم و بیرون بروم؛ ای جان!
اصلا دلم نمی‌خواهد سرم را پایین بکشم و دوباره منظره تهوع‌آورش را ببینم اما برخلاف میل درونم، سرم پایین می‌رود و دوباره چهره‌ام درهم می‌شود. با گرفتن بینی‌ام داخل دست‌شویی می‌شوم و پشت سرم در را قفل می‌کنم.
پایم را بلند می‌کنم و با پا در سنگ را می‌بندم.
 با بستن درش، بدون معطلی پای چپم را در سمت چپ و پای راستم را با کمک آن بالا می‌کشم و در دو طرفش می‌گذارم؛ به هر نذر و نیازی بود تعادلم را حفظ می‌کنم.
سرم رو به روی فن قرار می‌گیرد و این بالا واقعا هوا خیلی بهتر است! دم عمیقی می‌گیرم و با رها کردن بینی‌ام، متفکر به هوا کش خیره می‌شوم.
با یک ارزیابی کوتاه و ساده، یه پلاستیک فرسوده بغلش مشت می‌زنم و به راحتی مشتم فرو می‌رود.
لبخندم بزرگ می‌شود، آن طرفش را هم با مشتم سوراخ می‌کنم؛ ابداً سوزش و خراش دستم مهم نیست و بلافاصله بدون فوت وقت، دست می‌اندازم تا فن را از جایش بیرون بکشم.
خیلی از آن‌چه تصور می‌کردم راحت‌تر در آمد!
فن را از دیوار بیرون می‌کشم و با لبخند بزرگ و عمیقی به پشت دیوار سرویس نگاه می‌کنم؛ ظلمات و تاریکی محض است! ای‌جانم به این شانس.
فن را با خم کردن کمرم، با احتیاط کنار دیوار می‌گذارم تا صدا نکند.
کمر که صاف می‌کنم تازه به مرحله سخت و طاقت‌فرسای داستان رسیده‌ایم، چگونه خودم را بالا بکشم؟
زیر لَب اجداد وزیر را آباد و دستم را پشت دیوار قلاب می‌کنم.
نفسم را درون سینِه حبس می‌کنم.
هر چه جان دارم به بازویم می‌ریزم و تلاش می‌کنم خودم را بالا بکشم. با وارد شدن اولین فشار به دستم، احساس خراش و زبری دیوار صورتم را مچاله می‌کند.
بیشتر زور می‌زنم و بلاخره می‌توانم پایم را از سنگ توالت بالا بکشم.
شکمم را روی دیوار آجری می‌اندازم و بافت سفید مانع از خراش دادن شکمم می‌شود اما فشار تَنم به رویش، درد را در معده‌ام ارمغان می‌آورد؛ گندم بزنند!
هوا را به درون س*ی*نه می‌کشم و با آخرین فشار بلاخره موفق می‌شوم بالا تَنه‌ام را از دیوار بیرون بکشم.
بلاخره شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت114

به ارتفاع یک و هفتاد تا هشتاد متری نگاه می‌کنم و بزاق دَهانم را فرو می‌دهم. دستم را به دیوار گرفته‌ام و با بستن چشم‌هایم سنگینی تَنم را از دیوار بیرون می‌اندازم؛ موقعیت واقعا وحشتناک است! سرم دارد به طرف زمین می‌رود و فقط با دست‌هایم خودم را نگه‌داشته‌ام که ضربه مغزی نشوم!
همین که رانم از سوراخ دیوار بیرون می‌آید، کمرم را به داخل خم می‌کنم تا پایم به سمت زمین بیاید!
محکم چشمم را می‌فشارم و صورتم از شدت فشار روی دستم درهم می‌رود؛ سگ به روح تک تکتان که مرا به این روز انداخته‌اید!
تقریبا از شدت وحشت و درد گریه‌ام گرفته و هرلحظه منتظر مرگ و رها شدن تَنم که ناگهان پایم کاملا آزاد می‌شود و با توکل بر خدا و حل دادن پایم به سمت زمین دستم را رها می‌کنم.
زیاد طول نمی‌کشد که بعد از یک کله ملق و تسلیم عزرائیل شدن، پایم با شدت به زمین می‌رسد و آن‌قدر محکم و به یک‌باره این اتفاق می‌افتد که رو به صورت به سمت زمین پرت می‌شوم و تنها شانسی که می‌آورم این است که ضمیرم ناخداگاه دستم را به مقابل تَنم می‌کشاند و مانع از برخورد صورتم به زمین می‌شود.
بَدنم که از حرکت ساکن می‌شود، وحشت‌زده به تاریکی نگاه می‌کنم.
زیر دستم علف‌ها نَم‌ناک و گل‌آلوده و لباسم کاملا به گند کشیده شد.
ضربان قلبم سگ‌دو می‌زند و مانند دیوانه‌ها میل به خندیدن دارم؛ موفق شدم!
با گزیدن لَبم بی‌توجه به قلب رَم کرده‌ام بی صدا و سرمَست می‌خندم.
دستم آن‌قدر به فنا رفته که بخاطر تماس با خاک گل‌آلود می‌سوزد ولی به‌خدا که مهم نیست! خلاص شدم.
وزنم را روی دستم می‌اندازم و از روی زمین و حالت سینِه‌خیز خودم خارج می‌شوم.
گل لباس و دستم را می‌تکانم و حالا که نگاهم به تاریکی عادت کرده می‌توانم انتهای پارک و یک کوچه و خیابان را در راستای آن ببینم.
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و با احتیاط در حالی که تمام تلاشم این است در تاریکی باشم به طرف آن محله حرکت می‌کنم.

کد:
#پارت114

به ارتفاع یک و هفتاد تا هشتاد متری نگاه می‌کنم و بزاق دَهانم را فرو می‌دهم. دستم را به دیوار گرفته‌ام و با بستن چشم‌هایم سنگینی تَنم را از دیوار بیرون می‌اندازم؛ موقعیت واقعا وحشتناک است! سرم دارد به طرف زمین می‌رود و فقط با دست‌هایم خودم را نگه‌داشته‌ام که ضربه مغزی نشوم!
همین که رانم از سوراخ دیوار بیرون می‌آید، کمرم را به داخل خم می‌کنم تا پایم به سمت زمین بیاید!
محکمم چشمم را می‌فشارم و صورتم از شدت فشار روی دستم درهم می‌رود؛ سگ به روح تک تکتان که مرا به این روز انداخته‌اید!
تقریبا از شدت وحشت و درد گریه‌ام گرفته و هرلحظه منتظر مرگ و رها شدن تَنم که ناگهان پایم کاملا آزاد می‌شود و با توکل بر خدا و حل دادن پایم به سمت زمین دستم را رها می‌کنم.
زیاد طول نمی‌کشد که بعد از یک کله ملق و تسلیم عزرائیل شدن، پایم با شدت به زمین می‌رسد و آن‌قدر محکم و به یک‌باره این اتفاق می‌افتد که رو به صورت به سمت زمین پرت می‌شوم و تنها شانسی که می‌آورم این است که ضمیرم ناخداگاه دستم را به مقابل تَنم می‌کشاند و مانع از برخورد صورتم به زمین می‌شود.
بَدنم که از حرکت ساکن می‌شود، وحشت‌زده به تاریکی نگاه می‌کنم.
زیر دستم علف‌ها نَم‌ناک و گل‌آلوده و لباسم کاملا به گند کشیده شد.
ضربان قلبم سگ‌دو می‌زند و مانند دیوانه‌ها میل به خندیدن دارم؛ موفق شدم!
با گزیدن لَبم بی‌توجه به قلب رَم کرده‌ام بی صدا و سرمَست می‌خندم.
دستم آن‌قدر به فنا رفته که بخاطر تماس با خاک گل‌آلود می‌سوزد ولی به‌خدا که مهم نیست! خلاص شدم.
وزنم را روی دستم می‌اندازم و از روی زمین و حالت سینِه‌خیز خودم خارج می‌شوم.
گل لباس و دستم را می‌تکانم و حالا که نگاهم به تاریکی عادت کرده می‌توانم انتهای پارک و یک کوچه و خیابان را در راستای آن ببینم.
لبخندم بزرگ‌تر می‌شود و با احتیاط در حالی که تمام تلاشم این است در تاریکی باشم به طرف آن محله حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت115

به انتهای پارک رسیده‌ام و پشت درخت نسبتا تنومندی قایم شده‌ام. صدای وزیر را می‌شنوم که از آن دور اسمم را صدا می‌زند؛ به این فلاکت و سردرگمی‌اش می‌خندم و نگاهم به خیابان باریک و ردیف خانه‌هاست.
دم عمیقی می‌گیرم و با حبس کردن نفسم، بر می‌گردم و به طرف سرویس بهداشتی نگاه می‌کنم؛ وزیر و آن دو پسر دارند پشت سرویس را می‌گردند!
می‌ترسم ها! مثل چیز بَدنم می‌لرزد اما لبخندم پاک نمی‌شود؛ احساس پیروزی داشتم! حتی اگر گیرشان بیوفتم هم، این‌که توانسته‌ام به آنها بفهمانم چقدر در مقابلم عاجزند، خودش کلی پوئن مثبت برایم دارد.
با شنیدن صدای جدی، بَم و آرامی بدنم قفل می‌شود:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
سریع به طرف صدا برمی‌گردم.
آن‌چه مقابلم است، یک بَدن برومند مردانه در کاپشن مشکی و پیراهن سرمه‌ای یقه اسکی است!
با فرو دادن بزاق دَهانم، آهسته سرم را بالا می‌کشم؛ اول ته ریش‌های مشکی و کم‌پشت و لَبی متوسط و کبو‌د در میان‌شان و سپس که نگاهم بالا‌تر می‌رود، چشم‌های درشت شب‌رنگ و بینی نسبتا قوز دارش را می‌بینم.
موهای مشکی رو به بالا دارد و باید بین بیست‌و‌شش تا سی باشد.
پسر خیره به چشم‌هایم ابرو بالا می‌اندازد، سر تا پای گل آلود مرا از نظر می‌گذراند و سپس سرش را به طرف سرویس خم می‌کند و وزیر و آن دو جوان را می‌بیند؛ درست همان لحظه صدای فریاد وزیر می‌آید و فحش غلیظ توأم با تهدیدش از این فاصله هم تَنم را می‌لرزاند!
نگاهم را از پسر می‌گیرم و به موتور مشکی یاماهای بلند و جذابش می‌دهم.
نمی‌دانم چرا حس می‌کنم خدا این پسر را فرستاده تا ناجی من باشد! ناخواسته نسبت به او احساس اعتماد کردم. او می‌تواند مرا به پدرم برساند! مطمئنم.
قبل از اینکه من دَهان باز کنم او با ابروی قفل شده و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به سمت سرویس می‌زند:
- مزاحم شدن؟
خدایا شکرت! واقعا الان به یک شیرمرد غیرتمند سرزمینم نیاز داشتم. خدا مرد‌های شیر پاک خورده و با غیرت کشورم را حفظ کند.
لبخند آرامی روی لَبم می‌نشیند و نگاه پر التماسم را به چشم‌های جدی جوان می‌دهم:
- می‌تونید منو به کلانتری ببرید؟
نگاهش را از چشم‌هایم پایین می‌کشد و به پافر مشکی گل گلی و دست پر خراش شده‌ام می‌دهد.
شال کرمم را جلوی لباس بافت سفید یقه‌ اسکی‌ام می‌کشم تا کوتاهی لباس بافتم مشخص نباشد.
- اگه مزاحمن خودمم می‌تونم از پسشون بربیام!
پرالتماس به چشم‌های جدی و خشمگینش نگاه می‌کنم.
- نه آقا، باید برم کلانتری مسئله خیلی بزرگتره! تو رو خدا منو می‌برید؟
بدون هیچ حرفی با نیم نگاهی به وزیر با گوشه‌ی ابرو به موتورش اشاره می‌زند :
- با موتورم! مشکلی ندارید؟
سریع سَرم را به نشان منفی تکان می‌دهم. الان واقعا شرایط اضطراری است! کاپشن پسرک‌هم انقدر پف است که فاصله لازم را ایجاد کند.
جوان به‌طرف موتورش می‌رود و با نیم‌نگاهی به وزیر که تقریبا پانصد متری با این‌جا فاصله داشت، پشت سر جوان می‌روم و واقعا از ته دل باید بابت امشب نماز شکر بخوانم! خدایا قربانت بروم که این‌گونه هوایم را داری.

کد:
#پارت115

به انتهای پارک رسیده‌ام و پشت درخت نسبتا تنومندی قایم شده‌ام. صدای وزیر را می‌شنوم که از آن دور اسمم را صدا می‌زند؛ به این فلاکت و سردرگمی‌اش می‌خندم و نگاهم به خیابان باریک و ردیف خانه‌هاست.
دم عمیقی می‌گیرم و با حبس کردن نفسم، بر می‌گردم و به طرف سرویس بهداشتی نگاه می‌کنم؛ وزیر و آن دو پسر دارند پشت سرویس را می‌گردند!
می‌ترسم ها! مثل چیز بَدنم می‌لرزد اما لبخندم پاک نمی‌شود؛ احساس پیروزی داشتم! حتی اگر گیرشان بیوفتم هم، این‌که توانسته‌ام به آنها بفهمانم چقدر در مقابلم عاجزند، خودش کلی پوئن مثبت برایم دارد.
با شنیدن صدای جدی، بَم و آرامی بدنم قفل می‌شود:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
سریع به طرف صدا برمی‌گردم.
آن‌چه مقابلم است، یک بَدن برومند مردانه در کاپشن مشکی و پیراهن سرمه‌ای یقه اسکی است!
با فرو دادن بزاق دَهانم، آهسته سرم را بالا می‌کشم؛ اول ته ریش‌های مشکی و کم‌پشت و لَبی متوسط و کبو‌د در میان‌شان و سپس که نگاهم بالا‌تر می‌رود، چشم‌های درشت شب‌رنگ و بینی نسبتا قوز دارش را می‌بینم.
موهای مشکی رو به بالا دارد و باید بین بیست‌و‌شش تا سی باشد.
پسر خیره به چشم‌هایم ابرو بالا می‌اندازد، سر تا پای گل آلود مرا از نظر می‌گذراند و سپس سرش را به طرف سرویس خم می‌کند و وزیر و آن دو جوان را می‌بیند؛ درست همان لحظه صدای فریاد وزیر می‌آید و فحش غلیظ توأم با تهدیدش از این فاصله هم تَنم را می‌لرزاند!
نگاهم را از پسر می‌گیرم و به موتور مشکی یاماهای بلند و جذابش می‌دهم.
نمی‌دانم چرا حس می‌کنم خدا این پسر را فرستاده تا ناجی من باشد! ناخواسته نسبت به او احساس اعتماد کردم. او می‌تواند مرا به پدرم برساند! مطمئنم.
قبل از اینکه من دَهان باز کنم او با ابروی قفل شده و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به سمت سرویس می‌زند:
- مزاحم شدن؟
خدایا شکرت! واقعا الان به یک شیرمرد غیرتمند سرزمینم نیاز داشتم. خدا مرد‌های شیر پاک خورده و با غیرت کشورم را حفظ کند.
لبخند آرامی روی لَبم می‌نشیند و نگاه پر التماسم را به چشم‌های جدی جوان می‌دهم:
- می‌تونید منو به کلانتری ببرید؟
نگاهش را از چشم‌هایم پایین می‌کشد و به پافر مشکی گل گلی و دست پر خراش شده‌ام می‌دهد.
شال کرمم را جلوی لباس بافت سفید یقه‌ اسکی‌ام می‌کشم تا کوتاهی لباس بافتم مشخص نباشد.
- اگه مزاحمن خودمم می‌تونم از پسشون بربیام!
پرالتماس به چشم‌های جدی و خشمگینش نگاه می‌کنم.
- نه آقا، باید برم کلانتری مسئله خیلی بزرگتره! تو رو خدا منو می‌برید؟
بدون هیچ حرفی با نیم نگاهی به وزیر با گوشه‌ی ابرو به موتورش اشاره می‌زند :
- با موتورم! مشکلی ندارید؟
سریع سَرم را به نشان منفی تکان می‌دهم. الان واقعا شرایط اضطراری است! کاپشن پسرک‌هم انقدر پف است که فاصله لازم را ایجاد کند.
جوان به‌طرف موتورش می‌رود و با نیم‌نگاهی به وزیر که تقریبا پانصد متری با این‌جا فاصله داشت، پشت سر جوان می‌روم و واقعا از ته دل باید بابت امشب نماز شکر بخوانم! خدایا قربانت بروم که این‌گونه هوایم را داری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

#پارت116

سرم را بین دو کتف پسر چسبانده‌ام و شالم را آن‌قدر جلو کشیده‌ام که کسی صورتم را نبیند.
موتور آن‌قدر تند می‌رود که انگار هرلحظه قرار است باد مرا ببرد! دستم دور کاپشن جوان سخت پیچیده؛ موتور بلند است و سریع! خیلی حس خوبی دارد! کلا من امشب شارژ شارژم.
به‌خاطر این‌که پشت پسر پناه گرفته‌ام فشار باد به صورتم نمی‌خورد اما لباسم را خیلی اذیت می‌کند.
صدای "هوی" باد نمی‌گذارد چیزی را بشنوم.
پسرک وقتی که سوار شدیم از کوچه به راه افتاده تا چشم وزیر به من نیوفتد؛ پانزده دقیقه‌ای هست که راه افتاده‌ایم.
صدای پسرک بلند می‌شود تا بتوانم آن را بشنوم:
- اسمت چیه؟
صدایش قاطی باد می‌شود و به سختی به گوشم می‌رسد! کمی سرم را از کمرش فاصله می‌دهم تا بتوانم با او حرف بزنم.
سرم را که بلند کردم باد با یه شدتی به صورتم برخورد می‌کند که همه اجزا و وجودم کش می‌آید، دَهان باز می‌کنم حرف بزنم باد در د‌هانم می‌افتد و اصواتش نامفهوم می‌شود!
چشمم را بهم می‌فشارم تا کور نشوم.
دَهانم با امواج باد تکان می‌خورد و پشیمان از سر بلند کردن، سرم را دوباره به کمر جوان می‌چسبانم.
از همان پشت فریاد می‌زنم تا صدایم به گوشش برسد :
- یکم آروم تر برو! باد بردم.
صدای خنده‌ی پسر در باد می‌پیچد و سرعت موتور بلافاصله کم می‌شود. انگار بلاخره دنیا از دور Spicy به دور Slow تغییر ورژن می‌دهد.
با کاهش سرعت موتور بلاخره فرصت سر بلند کردن و فاصله گرفتن از جوان پیدا می‌کنم.
موهای نامرتب و شال کج و کوله‌ام را صاف می‌کنم و خیابان نسبتاً خلوت شهر را می‌بینم؛ ساعت از یک و نیم گذشته و به نظرم کاملا این خلوتی طبیعی‌ست.
- خیلی خوب دختر کوچولو، حالا بگو اسمت چیه؟ یاروها چیکارت داشتن؟ لهجه کرمونی نداری، این‌جایی نیستی نه؟
من آن‌قدر حالم خوب است و مدیون او هستم که شبیه رادیو بی‌موج تا صبح برایش فَک بزنم :
- تمام ایران سرای من است برادر. اسمم مائده است. خیلی بهت مدیونم داداش، آبرو و شرفمو نجات دادی. یه مشت حروم‌زاده بودن!
پسرک یکم سرعت موتور را بیشتر می‌کند و با نیم‌نگاهی به چراغ سبز به میدان که می‌رسد به‌طرف چپ می‌پیچد:
- نگو آبجی، انجام وظیفه‌است. نزدیکیم الان می‌رسیم. نگران نباش.
حالا انگار من نگرانم! خدایی چرا آن‌قدر به او اعتماد کرده‌ام؟ نمی‌فهمم، ولی الله وکیلی دلم آرام است.
با دیدن سر در بزرگ و سبز رنگ آگاهی لبخندم بزرگ می‌شود و حالا دلیل آرامشم را می‌فهمم. آخ خدایا من به‌قربان شما که آن‌قدر داش‌مشتی و با معرفتی! این پسر را این ساعت از شب از کجا در دامن من انداختی؟ دمت خیلی گرم است اعلیحضرت.


کد:
#پارت116

سرم را بین دو کتف پسر چسبانده‌ام و شالم را آن‌قدر جلو کشیده‌ام که کسی صورتم را نبیند.
موتور آن‌قدر تند می‌رود که انگار هرلحظه قرار است باد مرا ببرد! دستم دور کاپشن جوان سخت پیچیده؛ موتور بلند است و سریع! خیلی حس خوبی دارد! کلا من امشب شارژ شارژم.
 به‌خاطر این‌که پشت پسر پناه گرفته‌ام فشار باد به صورتم نمی‌خورد اما لباسم را خیلی اذیت می‌کند.
صدای "هوی" باد نمی‌گذارد چیزی را بشنوم.
پسرک وقتی که سوار شدیم از کوچه به راه افتاده تا چشم وزیر به من نیوفتد؛ پانزده دقیقه‌ای هست که راه افتاده‌ایم.
صدای پسرک بلند می‌شود تا بتوانم آن را بشنوم:
- اسمت چیه؟
صدایش قاطی باد می‌شود و به سختی به گوشم می‌رسد! کمی سرم را از کمرش فاصله می‌دهم تا بتوانم با او حرف بزنم.
سرم را که بلند کردم باد با یه شدتی به صورتم برخورد می‌کند که همه اجزا و وجودم کش می‌آید، دَهان باز می‌کنم حرف بزنم باد در د‌هانم می‌افتد و اصواتش نامفهوم می‌شود!
چشمم را بهم می‌فشارم تا کور نشوم.
دَهانم با امواج باد تکان می‌خورد و پشیمان از سر بلند کردن، سرم را دوباره به کمر جوان می‌چسبانم.
از همان پشت فریاد می‌زنم تا صدایم به گوشش برسد :
- یکم آروم تر برو! باد بردم.
صدای خنده‌ی پسر در باد می‌پیچد و سرعت موتور بلافاصله کم می‌شود.  انگار بلاخره دنیا از دور Spicy به دور Slow تغییر ورژن می‌دهد.
با کاهش سرعت موتور بلاخره فرصت سر بلند کردن و فاصله گرفتن از جوان پیدا می‌کنم.
موهای نامرتب و شال کج و کوله‌ام را صاف می‌کنم و خیابان نسبتاً خلوت شهر را می‌بینم؛ ساعت از یک و نیم گذشته و به نظرم کاملا این خلوتی طبیعی‌ست.
- خیلی خوب دختر کوچولو، حالا بگو اسمت چیه؟ یاروها چیکارت داشتن؟ لهجه کرمونی نداری، این‌جایی نیستی نه؟
من آن‌قدر حالم خوب است و مدیون او هستم که شبیه رادیو بی‌موج تا صبح برایش فَک بزنم :
- تمام ایران سرای من است برادر. اسمم مائده است. خیلی بهت مدیونم داداش، آبرو و شرفمو نجات دادی. یه مشت حروم‌زاده بودن!
پسرک یکم سرعت موتور را بیشتر می‌کند و با نیم‌نگاهی به چراغ سبز به میدان که می‌رسد به‌طرف چپ می‌پیچد:
- نگو آبجی، انجام وظیفه‌است. نزدیکیم الان می‌رسیم. نگران نباش.
حالا انگار من نگرانم! خدایی چرا آن‌قدر به او اعتماد کرده‌ام؟ نمی‌فهمم، ولی الله وکیلی دلم آرام است.
با دیدن سر در بزرگ و سبز رنگ آگاهی لبخندم بزرگ می‌شود و حالا دلیل آرامشم را می‌فهمم. آخ خدایا من به‌قربان شما که آن‌قدر داش‌مشتی و با معرفتی! این پسر را این ساعت از شب از کجا در دامن من انداختی؟ دمت خیلی گرم است اعلیحضرت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا