.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت117
هر چه کردم که جوان حالا که مرا رسانده برود، گفت تا مطمئن شود مشکلم حل شده میماند! حالا هم در صندلی روبهروی من در اتاق نشستهایم و منتظر ورود سرگرد آگاهی هستیم.
اتاق حدودا دوازدهمتر است با چهار صندلی اداری مشکی و میز نسبتا بزرگی در ضلع شمالی که روی آن یک سری پرونده و یک نگهدارنده خودکار گذاشته شده.
صندلی پشت میز بزرگتر است.
نگاهم از آن صندلی میگیرم و به میز عسلی، ظرف بلوری مکعبی و شیرینیهای داخلش میدهم.
سرامیک کف سفید و تمیز است! در گوشهی اتاق یک چوب لباسی گذاشته و کت فیلی رنگی از آن آویزان شده.
نگاه از بازرسی اتاق میگیرم و به چشم ناجیام میدهم. لبخندی به صورتم میزند و مویش را بالا میکشد:
- استرس داری؟
طفلک نمیداند عمرم در آگاهی و کلانتری و ستادفرماندهی سر شده! محو میخندم و دست در جیب پافرم برده و تکیه کمرم را به صندلی میدهم:
- استرس چرا؟ اونجایی که باید استرس میداشتم گذشت.
سری تکان میدهد و به در نگاه میکند:
- خداراشکر! چرا نمیاد؟
نگاهم را از او میگیرم و با شنیدن صدای پایی در راهرو با سر کج به در اشاره میکنم:
- اومد!
ناخداگاه دست میاندازم و با فرو بردن موهایم درون شال، لبخند محوی میزنم.
چند تقهی کوتاه به در میخورد و با باز شدن دَر، من هم از جا بلند میشوم، نگاهم که به مرد بلند قد و سینِه پهن بین قاب در میافتد، لبخند بر لَبم میماسد. دَهانم کج میشود و شوکه به قاب در خیره میمانم.
چشمهای گرد شده و ناباورم از موهای کوتاه مشکیاش پایین میآید و صورتش را از نظر میگذرانم؛ نگاه قهوهای خشن و صورت خشک بیروحش! ثامن اینجا چه غلطی میکند؟ مگر او لو نرفته بود؟ چگونه زنده است؟ چگونه همچین چیزی ممکن است؟
او هم دست کمی از من ندارد. کلاهش در دستش خشک شده و بهت زده نگاهم میکند:
- دختر سرهنگ!؟
با این حرفش، حالا جوان غریبههم بهتزده به سمتم میچرخد. بیتوجه به او، با صورت مچاله و پر از شک به ثامن خیره میمانم.
دستم بالا میآید و نگاهم جلب صورت بدون زخمش میشود. پس آن زخم زشت و بزرگ چه شد؟
- تو چطوری زندهای؟ فهمیدن ماموری و هم از دست بلوچا هم از دست باند وزیر زنده در رفتی؟
ثامن با قفل شدن اخمش، سرفهای میکند تا مرا متوجه جوان غریبه کند.
او سر به زیر پروندهای که در دست داشت را به طرف میز میآورد، نگاه مشکوک و پر اتهامم، او را تا میز دنبال میکند. تا دَهان باز میکنم او را زیر سوال بکشم، صدای غریبهای وادار به سکوتم میکند.
- عذر میخوام معطل شدید، کار واجب پیش اومده بود.
به طرف در میچرخم و سرگرد را میبینم.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با ریش و موی جوگندمی، قدی متوسط و اندامی رو به لاغر!
چهرهی مهربان و آرامی دارد.
ناجیام به جای من جواب میدهد :
- اشکال نداره دایی، منم که اسرار کردم با خودتون صحبت کنیم بهخاطر خانم بود، تو شرایط بدی بودن، گفتم مطمئن بشم کارش حل میشه و جاش امنه.
حالا نوبت من است که شوکه به جوان نگاه کنم، گفت: دایی؟! یا خدا چه خر در خری شد!
تا میآیم دهان باز کنم، ثامن خیلی جدی به صورتم خیره میشود و مانع از حرف زدنم میگردد:
- جناب سرگرد، من به مشکل ایشون رسیدگی میکنم! دختر سرهنگ کمالی هستن.
تا میخواهم مخالفت کنم با شنیدن صدای سرگرد، ساکت میشوم:
- خانم کمالی! چرا خودتون رو معرفی نکردید؟
لبخند حرصدراری رو به ثامن میزنم اصلا به او اعتماد ندارم! حتما که کارش میلنگد! وگرنه چگونه زندهاست؟ بگذارم او مشکلم را حل کند؟ عمراً! او اگر همپای وزیر و آن بلوچها نباشد، من اسم خودم را عوض میکنم.
- فقط لطف کنید به پدرم زنگ بزنید و اطلاع بدید تا بیان، همین کافیه جناب سرگرد. ممنون شما میشم.
سرگرد پشت میزش میرود و با نیم نگاهی به ثامن، نگاهش را به من میدهد و با لبخند محوی به صندلی اشاره میکند:
- بشینید لطفاً! چشم، الساعه دخترم. انجام وظيفه است.
من که نشستم، پشت سرم ناجیام هم مینشیند.
سرگرد حینی که با تلفن روی میز مشغول گرفتن شماره میشود به چشمهای جوانی که مرا آورده خیره میماند:
- مادرت چطور بود دایی؟ یاسین چیکار کرد؟ بلاخره دیپلم رو گرفت یا نه؟
جوان لبخندی میزند و متین جواب میدهد:
- شکر همه خوبن، نه فعلا گرفتارشه.
تا سرگرد میآید حرف بزند، مخاطبش جواب میدهد و گوشی را به گوشش میچسباند:
- سلام شبتون بخیر، بهرامی هستم، لطفا به جناب سرهنگ کمالی اطلاع بدید دخترشون توی یگان ما هستن.
مکث کوتاهی میکند و من نمیدانم چرا حالا که بعد از نزدیک به چهل روز قرار است پدرم را ببینم، اینگونه بیتاب و بیطاقت میشوم! کاش هرچه زودتر بیاید.
هر چه کردم که جوان حالا که مرا رسانده برود، گفت تا مطمئن شود مشکلم حل شده میماند! حالا هم در صندلی روبهروی من در اتاق نشستهایم و منتظر ورود سرگرد آگاهی هستیم.
اتاق حدودا دوازدهمتر است با چهار صندلی اداری مشکی و میز نسبتا بزرگی در ضلع شمالی که روی آن یک سری پرونده و یک نگهدارنده خودکار گذاشته شده.
صندلی پشت میز بزرگتر است.
نگاهم از آن صندلی میگیرم و به میز عسلی، ظرف بلوری مکعبی و شیرینیهای داخلش میدهم.
سرامیک کف سفید و تمیز است! در گوشهی اتاق یک چوب لباسی گذاشته و کت فیلی رنگی از آن آویزان شده.
نگاه از بازرسی اتاق میگیرم و به چشم ناجیام میدهم. لبخندی به صورتم میزند و مویش را بالا میکشد:
- استرس داری؟
طفلک نمیداند عمرم در آگاهی و کلانتری و ستادفرماندهی سر شده! محو میخندم و دست در جیب پافرم برده و تکیه کمرم را به صندلی میدهم:
- استرس چرا؟ اونجایی که باید استرس میداشتم گذشت.
سری تکان میدهد و به در نگاه میکند:
- خداراشکر! چرا نمیاد؟
نگاهم را از او میگیرم و با شنیدن صدای پایی در راهرو با سر کج به در اشاره میکنم:
- اومد!
ناخداگاه دست میاندازم و با فرو بردن موهایم درون شال، لبخند محوی میزنم.
چند تقهی کوتاه به در میخورد و با باز شدن دَر، من هم از جا بلند میشوم، نگاهم که به مرد بلند قد و سینِه پهن بین قاب در میافتد، لبخند بر لَبم میماسد. دَهانم کج میشود و شوکه به قاب در خیره میمانم.
چشمهای گرد شده و ناباورم از موهای کوتاه مشکیاش پایین میآید و صورتش را از نظر میگذرانم؛ نگاه قهوهای خشن و صورت خشک بیروحش! ثامن اینجا چه غلطی میکند؟ مگر او لو نرفته بود؟ چگونه زنده است؟ چگونه همچین چیزی ممکن است؟
او هم دست کمی از من ندارد. کلاهش در دستش خشک شده و بهت زده نگاهم میکند:
- دختر سرهنگ!؟
با این حرفش، حالا جوان غریبههم بهتزده به سمتم میچرخد. بیتوجه به او، با صورت مچاله و پر از شک به ثامن خیره میمانم.
دستم بالا میآید و نگاهم جلب صورت بدون زخمش میشود. پس آن زخم زشت و بزرگ چه شد؟
- تو چطوری زندهای؟ فهمیدن ماموری و هم از دست بلوچا هم از دست باند وزیر زنده در رفتی؟
ثامن با قفل شدن اخمش، سرفهای میکند تا مرا متوجه جوان غریبه کند.
او سر به زیر پروندهای که در دست داشت را به طرف میز میآورد، نگاه مشکوک و پر اتهامم، او را تا میز دنبال میکند. تا دَهان باز میکنم او را زیر سوال بکشم، صدای غریبهای وادار به سکوتم میکند.
- عذر میخوام معطل شدید، کار واجب پیش اومده بود.
به طرف در میچرخم و سرگرد را میبینم.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با ریش و موی جوگندمی، قدی متوسط و اندامی رو به لاغر!
چهرهی مهربان و آرامی دارد.
ناجیام به جای من جواب میدهد :
- اشکال نداره دایی، منم که اسرار کردم با خودتون صحبت کنیم بهخاطر خانم بود، تو شرایط بدی بودن، گفتم مطمئن بشم کارش حل میشه و جاش امنه.
حالا نوبت من است که شوکه به جوان نگاه کنم، گفت: دایی؟! یا خدا چه خر در خری شد!
تا میآیم دهان باز کنم، ثامن خیلی جدی به صورتم خیره میشود و مانع از حرف زدنم میگردد:
- جناب سرگرد، من به مشکل ایشون رسیدگی میکنم! دختر سرهنگ کمالی هستن.
تا میخواهم مخالفت کنم با شنیدن صدای سرگرد، ساکت میشوم:
- خانم کمالی! چرا خودتون رو معرفی نکردید؟
لبخند حرصدراری رو به ثامن میزنم اصلا به او اعتماد ندارم! حتما که کارش میلنگد! وگرنه چگونه زندهاست؟ بگذارم او مشکلم را حل کند؟ عمراً! او اگر همپای وزیر و آن بلوچها نباشد، من اسم خودم را عوض میکنم.
- فقط لطف کنید به پدرم زنگ بزنید و اطلاع بدید تا بیان، همین کافیه جناب سرگرد. ممنون شما میشم.
سرگرد پشت میزش میرود و با نیم نگاهی به ثامن، نگاهش را به من میدهد و با لبخند محوی به صندلی اشاره میکند:
- بشینید لطفاً! چشم، الساعه دخترم. انجام وظيفه است.
من که نشستم، پشت سرم ناجیام هم مینشیند.
سرگرد حینی که با تلفن روی میز مشغول گرفتن شماره میشود به چشمهای جوانی که مرا آورده خیره میماند:
- مادرت چطور بود دایی؟ یاسین چیکار کرد؟ بلاخره دیپلم رو گرفت یا نه؟
جوان لبخندی میزند و متین جواب میدهد:
- شکر همه خوبن، نه فعلا گرفتارشه.
تا سرگرد میآید حرف بزند، مخاطبش جواب میدهد و گوشی را به گوشش میچسباند:
- سلام شبتون بخیر، بهرامی هستم، لطفا به جناب سرهنگ کمالی اطلاع بدید دخترشون توی یگان ما هستن.
مکث کوتاهی میکند و من نمیدانم چرا حالا که بعد از نزدیک به چهل روز قرار است پدرم را ببینم، اینگونه بیتاب و بیطاقت میشوم! کاش هرچه زودتر بیاید.
کد:
#پارت117
هر چه کردم که جوان حالا که مرا رسانده برود، گفت تا مطمئن شود مشکلم حل شده میماند! حالا هم در صندلی روبهروی من در اتاق نشستهایم و منتظر ورود سرگرد آگاهی هستیم.
اتاق حدودا دوازدهمتر است با چهار صندلی اداری مشکی و میز نسبتا بزرگی در ضلع شمالی که روی آن یک سری پرونده و یک نگهدارنده خودکار گذاشته شده.
صندلی پشت میز بزرگتر است.
نگاهم از آن صندلی میگیرم و به میز عسلی، ظرف بلوری مکعبی و شیرینیهای داخلش میدهم.
سرامیک کف سفید و تمیز است! در گوشهی اتاق یک چوب لباسی گذاشته و کت فیلی رنگی از آن آویزان شده.
نگاه از بازرسی اتاق میگیرم و به چشم ناجیام میدهم. لبخندی به صورتم میزند و مویش را بالا میکشد:
- استرس داری؟
طفلک نمیداند عمرم در آگاهی و کلانتری و ستادفرماندهی سر شده! محو میخندم و دست در جیب پافرم برده و تکیه کمرم را به صندلی میدهم:
- استرس چرا؟ اونجایی که باید استرس میداشتم گذشت.
سری تکان میدهد و به در نگاه میکند:
- خداراشکر! چرا نمیاد؟
نگاهم را از او میگیرم و با شنیدن صدای پایی در راهرو با سر کج به در اشاره میکنم:
- اومد!
ناخداگاه دست میاندازم و با فرو بردن موهایم درون شال، لبخند محوی میزنم.
چند تقهی کوتاه به در میخورد و با باز شدن دَر، من هم از جا بلند میشوم، نگاهم که به مرد بلند قد و سینِه پهن بین قاب در میافتد، لبخند بر لَبم میماسد. دَهانم کج میشود و شوکه به قاب در خیره میمانم.
چشمهای گرد شده و ناباورم از موهای کوتاه مشکیاش پایین میآید و صورتش را از نظر میگذرانم؛ نگاه قهوهای خشن و صورت خشک بیروحش! ثامن اینجا چه غلطی میکند؟ مگر او لو نرفته بود؟ چگونه زنده است؟ چگونه همچین چیزی ممکن است؟
او هم دست کمی از من ندارد. کلاهش در دستش خشک شده و بهت زده نگاهم میکند:
- دختر سرهنگ!؟
با این حرفش، حالا جوان غریبههم بهتزده به سمتم میچرخد. بیتوجه به او، با صورت مچاله و پر از شک به ثامن خیره میمانم.
دستم بالا میآید و نگاهم جلب صورت بدون زخمش میشود. پس آن زخم زشت و بزرگ چه شد؟
- تو چطوری زندهای؟ فهمیدن ماموری و هم از دست بلوچا هم از دست باند وزیر زنده در رفتی؟
ثامن با قفل شدن اخمش، سرفهای میکند تا مرا متوجه جوان غریبه کند.
او سر به زیر پروندهای که در دست داشت را به طرف میز میآورد، نگاه مشکوک و پر اتهامم، او را تا میز دنبال میکند. تا دَهان باز میکنم او را زیر سوال بکشم، صدای غریبهای وادار به سکوتم میکند.
- عذر میخوام معطل شدید، کار واجب پیش اومده بود.
به طرف در میچرخم و سرگرد را میبینم.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با ریش و موی جوگندمی، قدی متوسط و اندامی رو به لاغر!
چهرهی مهربان و آرامی دارد.
ناجیام به جای من جواب میدهد :
- اشکال نداره دایی، منم که اسرار کردم با خودتون صحبت کنیم بهخاطر خانم بود، تو شرایط بدی بودن، گفتم مطمئن بشم کارش حل میشه و جاش امنه.
حالا نوبت من است که شوکه به جوان نگاه کنم، گفت: دایی؟! یا خدا چه خر در خری شد!
تا میآیم دهان باز کنم، ثامن خیلی جدی به صورتم خیره میشود و مانع از حرف زدنم میگردد:
- جناب سرگرد، من به مشکل ایشون رسیدگی میکنم! دختر سرهنگ کمالی هستن.
تا میخواهم مخالفت کنم با شنیدن صدای سرگرد، ساکت میشوم:
- خانم کمالی! چرا خودتون رو معرفی نکردید؟
لبخند حرصدراری رو به ثامن میزنم اصلا به او اعتماد ندارم! حتما که کارش میلنگد! وگرنه چگونه زندهاست؟ بگذارم او مشکلم را حل کند؟ عمراً! او اگر همپای وزیر و آن بلوچها نباشد، من اسم خودم را عوض میکنم.
- فقط لطف کنید به پدرم زنگ بزنید و اطلاع بدید تا بیان، همین کافیه جناب سرگرد. ممنون شما میشم.
سرگرد پشت میزش میرود و با نیم نگاهی به ثامن، نگاهش را به من میدهد و با لبخند محوی به صندلی اشاره میکند:
- بشینید لطفاً! چشم، الساعه دخترم. انجام وظيفه است.
من که نشستم، پشت سرم ناجیام هم مینشیند.
سرگرد حینی که با تلفن روی میز مشغول گرفتن شماره میشود به چشمهای جوانی که مرا آورده خیره میماند:
- مادرت چطور بود دایی؟ یاسین چیکار کرد؟ بلاخره دیپلم رو گرفت یا نه؟
جوان لبخندی میزند و متین جواب میدهد:
- شکر همه خوبن، نه فعلا گرفتارشه.
تا سرگرد میآید حرف بزند، مخاطبش جواب میدهد و گوشی را به گوشش میچسباند:
- سلام شبتون بخیر، بهرامی هستم، لطفا به جناب سرهنگ کمالی اطلاع بدید دخترشون توی یگان ما هستن.
مکث کوتاهی میکند و من نمیدانم چرا حالا که بعد از نزدیک به چهل روز قرار است پدرم را ببینم، اینگونه بیتاب و بیطاقت میشوم! کاش هرچه زودتر بیاید.
آخرین ویرایش: