• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت137

آن‌چه می‌بینم را باور ندارم.
چشم‌هایم حتی ثانیه‌ای از جنازه‌ی دختر حدودا بیست‌ساله‌ای که کف سرامیک‌های سفید آشپزخانه افتاده دور نمی‌شود.
خون سرامیک‌ها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آب‌ریزِ فاضلاب آشپز‌خانه، در گوشم می‌پیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبو‌دی زیر‌ چشم و بَدنش، نشان می‌دهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی‌ و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش می‌رسد؛ پاهایش کاملاً عر‌یان است.
مو‌های طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشته‌ای معصوم در خون خود خفته‌!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمی‌کشم.
نمی‌توانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشت‌ناک است که تلاش می‌کنی برای بیداری با این تفاوت که من به‌طور معجزه‌واری کاملاً خشک‌ شده‌ام و تمام تلاش‌هایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قوام‌لوی حرام‌زاده شبیه ناقوس‌مرگ می‌شود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده‌ بود! با این‌که می‌دونست این‌کار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی می‌رود و روی‌هم می‌افتد. دخترک حامله بوده و این‌گونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه می‌گردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بی‌شرفانه ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز می‌کنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معده‌‌ام، از بوی خون به هم می‌پیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عو‌ضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ این‌کارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان می‌دهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش می‌‌آورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بی‌ثمری برای یافتن ذره‌ای هوا می‌کند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمی‌بینم.
بَدنم می‌لرزد و آن دختر زبان‌دراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت می‌گیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خنده‌ی آرام قوام‌لو، رعشه‌ی جانم را تشدید می‌کند:
- چی‌شده عزیزم؟ چرا می‌لرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِه‌ها سر بشه.
محتویات معده‌ام به سمت دَهانم هجوم می‌آورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم می‌پیچد بی‌حس می‌شود.
غیر ارادی قدمی عقب می‌آیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ می‌شود. بهت زده و درمانده‌ام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسام‌آور می‌کوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته می‌کنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم می‌پیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قوام‌لو در فاصله‌ی اندکم می‌دهم.
او را سه حیوان دیوصفت می‌بینم.
چشمم روی هم می‌افتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید می‌شود.
کمرم خم می‌شود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق می‌دهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود می‌پیچم و به زمین می‌افتم.
به قلبم چنگ می‌زنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قوام‌لو روی در یخچال می‌افتد.
سَرم سنگین می‌شود و اخرین تلاشم صدای خس‌خس بی‌نفس قلبم است!
چشم‌هایم روی هم می‌افتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر می‌شود.






کد:
#پارت137

آن‌چه می‌بینم را باور ندارم.
چشم‌هایم حتی ثانیه‌ای از جنازه‌ی دختر حدودا بیست‌ساله‌ای که کف سرامیک‌های سفید آشپزخانه افتاده دور نمی‌شود.
خون سرامیک‌ها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آب‌ریزِ فاضلاب آشپز‌خانه، در گوشم می‌پیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبو‌دی زیر‌ چشم و بَدنش، نشان می‌دهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی‌ و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش می‌رسد؛ پاهایش کاملاً عُر‌یان است.
مو‌های طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشته‌ای معصوم در خون خود خفته‌!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمی‌کشم.
نمی‌توانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشت‌ناک است که تلاش می‌کنی برای بیداری با این تفاوت که من به‌طور معجزه‌واری کاملاً خشک‌ شده‌ام و تمام تلاش‌هایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قوام‌لوی حرام‌زاده شبیه ناقوس‌مرگ می‌شود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده‌ بود! با این‌که می‌دونست این‌کار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی می‌رود و روی‌هم می‌افتد. دخترک حامله بوده و این‌گونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه می‌گردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بی‌شرفانه ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز می‌کنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معده‌‌ام، از بوی خون به هم می‌پیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عو‌ضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ این‌کارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان می‌دهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش می‌‌آورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بی‌ثمری برای یافتن ذره‌ای هوا می‌کند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمی‌بینم.
بَدنم می‌لرزد و آن دختر زبان‌دراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت می‌گیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خنده‌ی آرام قوام‌لو، رعشه‌ی جانم را تشدید می‌کند:
- چی‌شده عزیزم؟ چرا می‌لرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِه‌ها سر بشه.
محتویات معده‌ام به سمت دَهانم هجوم می‌آورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم می‌پیچد بی‌حس می‌شود.
غیر ارادی قدمی عقب می‌آیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ می‌شود. بهت زده و درمانده‌ام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسام‌آور می‌کوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته می‌کنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم می‌پیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قوام‌لو در فاصله‌ی اندکم می‌دهم.
او را سه حیوان دیوصفت می‌بینم.
چشمم روی هم می‌افتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید می‌شود.
کمرم خم می‌شود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق می‌دهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود می‌پیچم و به زمین می‌افتم.
به قلبم چنگ می‌زنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قوام‌لو روی در یخچال می‌افتد.
سَرم سنگین می‌شود و اخرین تلاشم صدای خس‌خس بی‌نفس قلبم است!
چشم‌هایم روی هم می‌افتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت138

گرمای آفتاب صورتم را مچاله می‌کند.
به جهت مخالف نور غلت می‌زنم و پتو را زیر پایم به آغو‌ش می‌کشم.
جایم گرم و نرم است و نسیم خنکی روی پو‌ست برهنِه پا و دستم چرخ می‌خورد.
دسته‌ای از موهایم تکان می‌خورد و انگار کسی آن‌‌ها را نوازش می‌کند.
صدای مردانه‌ی آرام و زمزمه‌واری در کاسه‌ی تهی سَرم می‌چرخد. سَرم به آنی تیر می‌کشد! درد می‌کند؛ خیلی زیاد.
آن‌قدر زیاد که از درد ناله سَر بدهم و شقیقه‌ام را بفشارم.
خواب‌آلود لای پلکم را باز می‌کنم و خمیازه‌ی بلند بالا می‌کشم.
همه چیز تار و آشناست! نور در کل فضا آکنده است.
صدای مردانه را واضح‌تر می‌شنوم:
- بیدار شدی؟
دستم را بالا می‌کشم و حین خمیازه کشیدن چشمم را می‌فشارم.
- پاشو دخترم. لنگ ظهر شده.
دستم را از روی چشمم پایین می‌کشم، به طرف منبع صدا می‌چرخم و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، پنجره‌ی باز اتاق است. پرده‌ی حریر سفید رنگ به ر‌قص باد تکان می‌خورد و نور خورشید به درون اتاق می‌تابد.
حس عجیبی دارم! انگار سال‌های سال خواب بوده‌ام. انگار خوابی طولانی و وحشت‌ناک دیده‌ام.
دستم را تکیه‌گاه بَدنم می‌گذارم و کمی از تختم فاصله می‌گیرم.
نور خورشید اتاق را روشن کرده.
نگاهم را از قالیچه‌ی کوچک و زرشکی کف اتاقم بالا می‌کشم و به نگاه مهربان پدرم می‌دهم.
حس عجیبی دارم! انگار... انگار تمام مدت و اتفاقاتی که در ذهن داشتم یک خواب بوده! یعنی می‌شود؟
متعجب پیشانی دردمندم را می‌فشارم.
پدرم روی تخت نشسته و منتظر به من گیج نگاه می‌کند:
- پاشو که باید خبر ببری برای ننه‌عینکی و بابا‌حاجیت.
متعجب به پدرم نگاه می‌کنم.
من این جمله را قبلاً هم شنیده بودم! همان صبح شومی که از خانه خواستم بیرون بزنم.
پدرم نگاه گیج و ترسیده مرا که می‌بیند لبخند محوش آهسته آهسته بی‌رنگ می‌شود.
دست می‌اندازد پشت گرد‌ن من و با جلو کشیدن سَر درهم ریخته‌ی من پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- صبحت بخیر خنگ بابا.
نگاه من گیج و جویای جواب، از سینِه‌های پدرم زیر پیراهن مردانه‌ی سفید بالا می‌اید و به چشم نگران و پرتردیدش می‌رسد.
اتفاقی افتاده! مطمئناً حادثه‌ای رخ داده!
- چی‌شده بابا؟
پدرم لبخندی می‌زند و ریش‌های نسبتاً بلند جوگندمی‌اش را صاف می‌کند.
از روی تخت بلند می‌شود و نگاه منتظر من بین پیژامه طوسی و پیراهن سفیدش چرخ می‌خورد.
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و چشم متعجبم به شلوارک مشکی بالای زانوی لگم می‌افتد.
نگاهم را بالا‌تر می‌کشم و به تاپ بندی سفید و یقه گشادش می‌نشیند؛ من کی این لباس را پوشیدم؟
متعجب پیشانی‌ام را می‌فشارم.
همه چیز گنگ و نامفهوم است!
- علیرضا اومده مائده. لباس بپوش بیا پایین.
نگاهم به طرف پاتختی طوسی‌ام می‌چرخد و به مویابلم چنگ می‌اندازم.
صحفه‌ی موبایل را که روشن می‌کنم، متوجه می‌شوم نه! خواب نبوده. این کابوس قرار نیست هرگز تمام شود.
سی‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ از ساوان و پنجاه‌و‌سه مسیج! لعنتی. نگاهم به ساعت موبایلم می‌افتد؛ ده و نیم است! وای نه. قوام‌لو چه شد؟ آن جنازه! خون کف آشپزخانه!؟
خواب از سرم می‌پرد و وحشت زده سیخ می‌شوم.
پدرم با لبخند نگاهم می‌کند؛ اين نشان می‌دهد که آن‌ها چیزی از حادثه‌ی وحشتناک دیشب نمی‌دانند!
بی‌هوا و غیرارادی به یکباره از تخت پایین می‌آیم:
- دیشب کجا بودین بابا؟
پدرم متفکر به من آشفته نگاه می‌کند.
- رفته بودیم علیرضا رو از فرودگاه بیاریم.
پیشانی‌ام را می‌فشارم.
دور خودم می‌چرخم و نگاه متفکرم را به تصویر خودم درون آینه‌ی قدی می‌دهم؛ موهایم گوجه‌ای ولی آشفته‌است! پای چشم‌هایم بخاطر خواب زیاد سیاه شده و صورتم ورم کرده!
کلافه صورتم را می‌فشارم و بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نمی‌خواهم پدرم را مشکوک کنم اما مغزم دارد می‌ترکد!
- وقتی اومدین من کجا بودم؟
پدرم مشکوک نگاهم می‌کند.
شانه بالا می‌اندازد و با خم کردن سرش، وضعیت اسفبار مرا چک می‌کند:
- رو تختت خواب بودی! علیرضا هم گفت بیدارت نکنیم. چیزی شده مائده؟ اون پسره کاری کرده؟
با یادآوری ساوان و موبایلی که جِر خورده از تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش، محکم به صورتم می‌کوبم و به حالت گریه به پدرم نگاه می‌کنم.
سرم را به سمت پدرم می‌کشم و صدایم را پایین می‌آورم:
- بابا علی چرا اومده؟ مگه نمی‌دونی نگار و ساوان امشب میان این‌جا؟
پدرم کلافه به چشم‌هایم خیره می‌شود و اخم درهم می‌کشد:
- تو که واقعاً فکر نکردی من حاضرم به خاطر کمک به ما تو همچین مخمصه‌ای بیوفتی؟ دنیای این آدما خیلی کثیف‌تر از توان توئه مائده. اون کمکی که من ازت انتظار داشتم با این که بخواد تو رو عقد کنه زمین تا آسمون تفاوت داره.
شبیه مرغ پرکنده‌ام! نمی‌توانم روی پا بند شوم.
ساوان را چه کنم؟ اگر بفهمد علیرضا این‌جاست پا می‌شود و به این‌جا می‌آید!
کلافه موهایم را می‌کشم. گند بزنند مرا! خدایا! خدایا! به این آدم‌هایت بفهمان جایی برای نفس کشیدن بدهند. من دیگر نمی‌کشم.





کد:
#پارت138

گرمای آفتاب صورتم را مچاله می‌کند.
به جهت مخالف نور غلت می‌زنم و پتو را زیر پایم به آغو‌ش می‌کشم.
جایم گرم و نرم است و نسیم خنکی روی پو‌ست برهنِه پا و دستم چرخ می‌خورد.
دسته‌ای از موهایم تکان می‌خورد و انگار کسی آن‌‌ها را نوازش می‌کند.
صدای مردانه‌ی آرام و زمزمه‌واری در کاسه‌ی تهی سَرم می‌چرخد. سَرم به آنی تیر می‌کشد! درد می‌کند؛ خیلی زیاد.
آن‌قدر زیاد که از درد ناله سَر بدهم و شقیقه‌ام را بفشارم.
خواب‌آلود لای پلکم را باز می‌کنم و خمیازه‌ی بلند بالا می‌کشم.
همه چیز تار و آشناست! نور در کل فضا آکنده است.
صدای مردانه را واضح‌تر می‌شنوم:
- بیدار شدی؟
دستم را بالا می‌کشم و حین خمیازه کشیدن چشمم را می‌فشارم.
- پاشو دخترم. لنگ ظهر شده.
دستم را از روی چشمم پایین می‌کشم، به طرف منبع صدا می‌چرخم و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، پنجره‌ی باز اتاق است. پرده‌ی حریر سفید رنگ به ر‌قص باد تکان می‌خورد و نور خورشید به درون اتاق می‌تابد.
حس عجیبی دارم! انگار سال‌های سال خواب بوده‌ام. انگار خوابی طولانی و وحشت‌ناک دیده‌ام.
دستم را تکیه‌گاه بَدنم می‌گذارم و کمی از تختم فاصله می‌گیرم.
نور خورشید اتاق را روشن کرده.
نگاهم را از قالیچه‌ی کوچک و زرشکی کف اتاقم بالا می‌کشم و به نگاه مهربان پدرم می‌دهم.
حس عجیبی دارم! انگار... انگار تمام مدت و اتفاقاتی که در ذهن داشتم یک خواب بوده! یعنی می‌شود؟
متعجب پیشانی دردمندم را می‌فشارم.
پدرم روی تخت نشسته و منتظر به من گیج نگاه می‌کند:
- پاشو که باید خبر ببری برای ننه‌عینکی و بابا‌حاجیت.
متعجب به پدرم نگاه می‌کنم.
من این جمله را قبلاً هم شنیده بودم! همان صبح شومی که از خانه خواستم بیرون بزنم.
پدرم نگاه گیج و ترسیده مرا که می‌بیند لبخند محوش آهسته آهسته بی‌رنگ می‌شود.
دست می‌اندازد پشت گرد‌ن من و با جلو کشیدن سَر درهم ریخته‌ی من پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- صبحت بخیر خنگ بابا.
نگاه من گیج و جویای جواب، از سینِه‌های پدرم زیر پیراهن مردانه‌ی سفید بالا می‌اید و به چشم نگران و پرتردیدش می‌رسد.
اتفاقی افتاده! مطمئناً حادثه‌ای رخ داده!
- چی‌شده بابا؟
پدرم لبخندی می‌زند و ریش‌های نسبتاً بلند جوگندمی‌اش را صاف می‌کند.
از روی تخت بلند می‌شود و نگاه منتظر من بین پیژامه طوسی و پیراهن سفیدش چرخ می‌خورد.
نگاهم را از پدرم می‌گیرم و چشم متعجبم به شلوارک مشکی بالای زانوی لگم می‌افتد.
نگاهم را بالا‌تر می‌کشم و به تاپ بندی سفید و یقه گشادش می‌نشیند؛ من کی این لباس را پوشیدم؟
متعجب پیشانی‌ام را می‌فشارم.
همه چیز گنگ و نامفهوم است!
- علیرضا اومده مائده. لباس بپوش بیا پایین.
نگاهم به طرف پاتختی طوسی‌ام می‌چرخد و به مویابلم چنگ می‌اندازم.
صحفه‌ی موبایل را که روشن می‌کنم، متوجه می‌شوم نه! خواب نبوده. این کابوس قرار نیست هرگز تمام شود.
سی‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ از ساوان و پنجاه‌و‌سه مسیج! لعنتی. نگاهم به ساعت موبایلم می‌افتد؛ ده و نیم است! وای نه. قوام‌لو چه شد؟ آن جنازه! خون کف آشپزخانه!؟
خواب از سرم می‌پرد و وحشت زده سیخ می‌شوم.
پدرم با لبخند نگاهم می‌کند؛ اين نشان می‌دهد که آن‌ها چیزی از حادثه‌ی وحشتناک دیشب نمی‌دانند!
بی‌هوا و غیرارادی به یکباره از تخت پایین می‌آیم:
- دیشب کجا بودین بابا؟
پدرم متفکر به من آشفته نگاه می‌کند.
- رفته بودیم علیرضا رو از فرودگاه بیاریم.
پیشانی‌ام را می‌فشارم.
دور خودم می‌چرخم و نگاه متفکرم را به تصویر خودم درون آینه‌ی قدی می‌دهم؛ موهایم گوجه‌ای ولی آشفته‌است! پای چشم‌هایم بخاطر خواب زیاد سیاه شده و صورتم ورم کرده!
کلافه صورتم را می‌فشارم و بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نمی‌خواهم پدرم را مشکوک کنم اما مغزم دارد می‌ترکد!
- وقتی اومدین من کجا بودم؟
پدرم مشکوک نگاهم می‌کند.
شانه بالا می‌اندازد و با خم کردن سرش، وضعیت اسفبار مرا چک می‌کند:
- رو تختت خواب بودی! علیرضا هم گفت بیدارت نکنیم. چیزی شده مائده؟ اون پسره کاری کرده؟
با یادآوری ساوان و موبایلی که جِر خورده از تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش، محکم به صورتم می‌کوبم و به حالت گریه به پدرم نگاه می‌کنم.
سرم را به سمت پدرم می‌کشم و صدایم را پایین می‌آورم:
- بابا علی چرا اومده؟ مگه نمی‌دونی نگار و ساوان امشب میان این‌جا؟
پدرم کلافه به چشم‌هایم خیره می‌شود و اخم درهم می‌کشد:
- تو که واقعاً فکر نکردی من حاضرم به خاطر کمک به ما تو همچین مخمصه‌ای بیوفتی؟ دنیای این آدما خیلی کثیف‌تر از توان توئه مائده. اون کمکی که من ازت انتظار داشتم با این که بخواد تو رو عقد کنه زمین تا آسمون تفاوت داره.
شبیه مرغ پرکنده‌ام! نمی‌توانم روی پا بند شوم.
ساوان را چه کنم؟ اگر بفهمد علیرضا این‌جاست پا می‌شود و به این‌جا می‌آید!
کلافه موهایم را می‌کشم. گند بزنند مرا! خدایا! خدایا! به این آدم‌هایت بفهمان جایی برای نفس کشیدن بدهند. من دیگر نمی‌کشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت139

مثل سگ استرس داشتم! مشغول چیدن استکان‌های کمر باریک درون سینی بلور دایره‌ای هستم و دستم خیلی می‌لرزد. خیلی زیاد! اصلاً تمرکز ندارم.
جرعت زنگ زدن به ساوان را نداشتم و مجبوراً موبایلم را خاموش کرده بودم.
صدای قل‌قل خورشت قیمه مادرم و عطر مَسخ کننده‌اش هم نمی‌تواند روان مشوشم را آرام کند.
رعب و خاطره‌ی دیشب یک‌طرف و واکنش ساوان یک‌طرف! طرف دیگر این‌که نمی‌توانم به کسی از خطر قوام‌لو چیزی بگویم و طرف دیگر این‌که علیرضا آمده تا به دستور پدرم عقد کنیم! خدایا من که نمی‌کِشم! به جان مولا و پنج تَن آل‌عبا من به تَه خورده‌ام. مغز من دیگر توان این همه فشار را ندارد؛ معجزه‌ای کن.
با احساس گرمی دستی روی شانه‌ام، وحشت‌زده جیغ می‌کشم و به هوا می‌پرم! صدای برخورد شیشه به سرامیک کف اشپزخانه می‌آيد و استکان هزار تکه می‌شود.
نگاهم که به خرده شیشه‌ها و سفیدی سرامیک می‌افتد، جنازه دخترک جان می‌گیرد.
دستم شدید می‌لرزد و نگاه بهت زده‌ام از سرامیک‌ها گرفته نمی‌شود.
- مائده! حالت خوبه؟
بغض گلویم را می‌چسبد و تصویر جنازه غرق خون دخترک خرخره‌ام را می‌جَوَد. چشم‌هایم سوزن می‌زنند و آستانه تحمل من تا همین جاست!
- مائده؟
چشم باز نمی‌کنم تا علی‌رضا را ببینم. کاش پشیمان شود! کاش برگردد! مگر عمه ناراضی نبود؟ حتماً برای همین نیامده! بزاق زهرماری دَهانم تا پایین را خراش می‌دهد. بغض دارد خفه‌ام می‌کند و من از ته‌دل می‌خواهم مکان امنی بیابم و هق‌هق بزنم.
گرمای دستی مردانه، دست لرزان مرا بین خودش می‌فشارد و صدای نگران علی‌رضا، حالم را خ*را*ب‌تر می‌کند:
- مائده‌جان می‌خوای حرف بزنیم؟
چشمم را باز می‌کنم و اشک پرده بر نگاهم انداخته. تار می‌بینمش و از کل صورتش یک تصویر محو از کشیدگی صورت، سیاهی ته‌ریش و موهایش در نگاهم متجسم است.
چه به او بگویم؟ فاجعه‌‌ی غیر قابل باور دیشب را؟ این‌که آمدنش چگونه مرا بدبخت‌تر کرده؟ این‌که واکنش ساوان ممکن است شبیه قوام‌لو باشد؟
چشمم را می‌فشارم و با پایین انداختن سرم، دستم را از دستش بیرون می‌کشم.
سنگ تیره‌ای راه نفسم را بسته و دارد خفه‌ام می‌کند.
صدای نگران مادرم به جو مشوش درونم می‌افزاید:
- چیشد؟ فدا سرت مامانم، برای یه استکان گریه می‌کنی؟
کلافه و سردرگم قدمی عقب می‌آیم و پایم ناگهان آتش می‌گیرد و من خر توجه‌ای به سوزش دردآور پاییم نمی‌کنم؛ فی‌الواقع آن‌قدر کلافه‌ام که اگر گوشت بَدنم بریده شود نمی‌فهمم. بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند و من فقط جایی برای نفس کشیدن می‌خواهم.
- مائده؟
بی‌اهمیت به صدای نگران علی‌رضا و سنگینی نگاهش، گورپدری نثار سوزش پایم می‌کنم و با چشم تار و نَم دارم راه خروجی آشپزخانه را پیش می‌کشم.
فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.

کد:
#پارت139

مثل سگ استرس داشتم! مشغول چیدن استکان‌های کمر باریک درون سینی بلور دایره‌ای هستم و دستم خیلی می‌لرزد. خیلی زیاد! اصلاً تمرکز ندارم.
جرعت زنگ زدن به ساوان را نداشتم و مجبوراً موبایلم را خاموش کرده بودم.
صدای قل‌قل خورشت قیمه مادرم و عطر مَسخ کننده‌اش هم نمی‌تواند روان مشوشم را آرام کند.
رعب و خاطره‌ی دیشب یک‌طرف و واکنش ساوان یک‌طرف! طرف دیگر این‌که نمی‌توانم به کسی از خطر قوام‌لو چیزی بگویم و طرف دیگر این‌که علیرضا آمده تا به دستور پدرم عقد کنیم! خدایا من که نمی‌کِشم! به جان مولا و پنج تَن آل‌عبا من به تَه خورده‌ام. مغز من دیگر توان این همه فشار را ندارد؛ معجزه‌ای کن.
با احساس گرمی دستی روی شانه‌ام، وحشت‌زده جیغ می‌کشم و به هوا می‌پرم! صدای برخورد شیشه به سرامیک کف اشپزخانه می‌آيد و استکان هزار تکه می‌شود.
نگاهم که به خرده شیشه‌ها و سفیدی سرامیک می‌افتد، جنازه دخترک جان می‌گیرد.
دستم شدید می‌لرزد و نگاه بهت زده‌ام از سرامیک‌ها گرفته نمی‌شود.
- مائده! حالت خوبه؟
بغض گلویم را می‌چسبد و تصویر جنازه غرق خون دخترک خرخره‌ام را می‌جَوَد. چشم‌هایم سوزن می‌زنند و آستانه تحمل من تا همین جاست!
- مائده؟
چشم باز نمی‌کنم تا علی‌رضا را ببینم. کاش پشیمان شود! کاش برگردد! مگر عمه ناراضی نبود؟ حتماً برای همین نیامده! بزاق زهرماری دَهانم تا پایین را خراش می‌دهد. بغض دارد خفه‌ام می‌کند و من از ته‌دل می‌خواهم مکان امنی بیابم و هق‌هق بزنم.
گرمای دستی مردانه، دست لرزان مرا بین خودش می‌فشارد و صدای نگران علی‌رضا، حالم را خ*را*ب‌تر می‌کند:
- مائده‌جان می‌خوای حرف بزنیم؟
چشمم را باز می‌کنم و اشک پرده بر نگاهم انداخته. تار می‌بینمش و از کل صورتش یک تصویر محو از کشیدگی صورت، سیاهی ته‌ریش و موهایش در نگاهم متجسم است.
چه به او بگویم؟ فاجعه‌‌ی غیر قابل باور دیشب را؟ این‌که آمدنش چگونه مرا بدبخت‌تر کرده؟ این‌که واکنش ساوان ممکن است شبیه قوام‌لو باشد؟
چشمم را می‌فشارم و با پایین انداختن سرم، دستم را از دستش بیرون می‌کشم.
سنگ تیره‌ای راه نفسم را بسته و دارد خفه‌ام می‌کند.
صدای نگران مادرم به جو مشوش درونم می‌افزاید:
- چیشد؟ فدا سرت مامانم، برای یه استکان گریه می‌کنی؟
کلافه و سردرگم قدمی عقب می‌آیم و پایم ناگهان آتش می‌گیرد و من خر توجه‌ای به سوزش دردآور پاییم نمی‌کنم؛ فی‌الواقع آن‌قدر کلافه‌ام که اگر گوشت بَدنم بریده شود نمی‌فهمم. بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند و من فقط جایی برای نفس کشیدن می‌خواهم.
- مائده؟
بی‌اهمیت به صدای نگران علی‌رضا و سنگینی نگاهش، گورپدری نثار سوزش پایم می‌کنم و با چشم تار و نَم دارم راه خروجی آشپزخانه را پیش می‌کشم.
فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت140

فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.
مسیر رسیدن به اتاقم را تقریباً پرواز کرده‌ام؛ آن‌قدر این حادثه رسیدن، سریع رخ داد که وقتی به خودم آمدم گوشم پر بود از صدای برخورد در و تکیه تَن خسته‌ام به در اتاق چمبر زده شد! چنان سنگینی تَن خسته‌ام را به آن کوبیدم که گویی کسی به دنبالم است!
تَنم از شدت فشار می‌لرزد.
کلافه به موهایم چنگ می‌اندازم و نگاه نَم نشسته‌ام به موبایل خاموشم روی لحاف سفید_زرشکی می‌نشیند.
تیک می‌زنم روی سیاهی صحفه‌اش و سیاه‌چاله‌های نگاه ساوان بر پرده‌ی مغزم نقش می‌بندد.
آخرین خاطره‌ای که با ساوان داشتم زیادی اشتباه بود اما ضربان قلبم را ناخداگاه بالا می‌برد؛ مطمعنم از این داستان نمی‌گذرد! چشم‌هایش دروغ نمی‌گویند؛ او دل‌داده!.
اصلاً اوهم که بگذرد، من قبل شناختن ساوان شاید حاضر بودم از روی احساسات آنی نوجوانی زن علیرضا شوم اما همه چیز در این دوماه گذشته تغییر کرده!
من دیگر آن مائده قدیم نیستم. روزگار بی‌انصاف چنان به یکباره سرد و گرم چشیده‌ام کرده بود که این مَن جدید را نشناسم.
با احساس سوزش و گرمی نغزی کف پایم، صورتم درهم می‌رود و پایم را از پشت بالا می‌کشم.
دیدن خون و تکه‌ی شیشه‌ای که تنها بخشی از ان در کف پایم پیدا بود، شوک را به تَنم وصل می‌کند.
غرق درد سوزش شیشه‌ام که چند تقه به در می‌خورد و در پی آن صدای پدرم می‌آید :
- مائده.
با رها کردن پای دردمندم، دست خونی شده‌ام را محکم به قاب در حصار می‌کنم و سریع کلید را می‌چرخانم تا قفل شود. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم.
صدایم از بغض و بیچارگی می‌لرزد :
- نمی‌خوام بابا.
سکوت ممتد پدرم نشان می‌دهد خوب فهمیده منظورم از نخواستن چیست! خوب فهمیده که نمی‌توانم علیرضا را تحمل کنم، گرچند که مهندس و کانادا زندگی کرده باشد! اصلا مگر این‌ها مهم است؟ مگر مهم است که کانادا زندگی کند یا در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های زاهدان؟ نه!
فی‌الواقع فقط سکوت و تنهایی می‌خواهم!
صدای مادرم را می‌شنوم و انگار او و علیرضا هم پشت در بوده‌اند.
- مائده چه اتفاقی افتاده؟ این رفتارا چیه؟
من چه‌قدر پر توقع‌ام! انتظار دارم مادری که قوام‌لوی سگ شرف را نمی‌شناسد، حال مرا درک کند؟ انتظار دارم پدرم متوجه شود که دیشب وسط ان آشپزخانه کوفتی تَن بی‌نوای حراج رفته‌ای سلاخی شده بود؟
من لعنتی از چشم‌هایم توقع زیادی داشتم!
نگاهم را محکم بهم می‌فشارم و لَب لرزانم را به زیر دندان می‌کشم.
صورت بی‌روح و یخ بسته‌ی آن دخترک پشت پلکم می‌گذرد و لرز به جانم می‌نشاند.
وحشت آهسته به استخوان‌هایم می‌زند و سرطان می‌شود! ساوان هم این‌گونه است؟ او هم از این غلط‌ها می‌کند؟ اصلاً من چرا دارم به او فکر می‌کنم؟ چرا نمی‌توانم علیرضا را قبول کنم و با رفتن با او، از این جهنم خلاص شوم؟


کد:
#پارت140

فقط می‌خواهم به اتاقم پناه بیاورم! فقط برای چند دقیقه نگران نباشم و استرس نداشته باشم!
چه احمقانه فکر می‌کردم اگر برگردم همه‌چیز درست می‌شود.
مسیر رسیدن به اتاقم را تقریباً پرواز کرده‌ام؛ آن‌قدر این حادثه رسیدن، سریع رخ داد که وقتی به خودم آمدم گوشم پر بود از صدای برخورد در و تکیه تَن خسته‌ام به در اتاق چمبر زده شد! چنان سنگینی تَن خسته‌ام را به آن کوبیدم که گویی کسی به دنبالم است!
تَنم از شدت فشار می‌لرزد.
کلافه به موهایم چنگ می‌اندازم و نگاه نَم نشسته‌ام به موبایل خاموشم روی لحاف سفید_زرشکی می‌نشیند.
تیک می‌زنم روی سیاهی صحفه‌اش و سیاه‌چاله‌های نگاه ساوان بر پرده‌ی مغزم نقش می‌بندد.
آخرین خاطره‌ای که با ساوان داشتم زیادی اشتباه بود اما ضربان قلبم را ناخداگاه بالا می‌برد؛ مطمعنم از این داستان نمی‌گذرد! چشم‌هایش دروغ نمی‌گویند؛ او دل‌داده!.
اصلاً اوهم که بگذرد، من قبل شناختن ساوان شاید حاضر بودم از روی احساسات آنی نوجوانی زن علیرضا شوم اما همه چیز در این دوماه گذشته تغییر کرده!
من دیگر آن مائده قدیم نیستم. روزگار بی‌انصاف چنان به یکباره سرد و گرم چشیده‌ام کرده بود که این مَن جدید را نشناسم.
با احساس سوزش و گرمی نغزی کف پایم، صورتم درهم می‌رود و پایم را از پشت بالا می‌کشم.
دیدن خون و تکه‌ی شیشه‌ای که تنها بخشی از ان در کف پایم پیدا بود، شوک را به تَنم وصل می‌کند.
غرق درد سوزش شیشه‌ام که چند تقه به در می‌خورد و در پی آن صدای پدرم می‌آید :
- مائده.
با رها کردن پای دردمندم، دست خونی شده‌ام را محکم به قاب در حصار می‌کنم و سریع کلید را می‌چرخانم تا قفل شود. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم.
صدایم از بغض و بیچارگی می‌لرزد :
- نمی‌خوام بابا.
سکوت ممتد پدرم نشان می‌دهد خوب فهمیده منظورم از نخواستن چیست! خوب فهمیده که نمی‌توانم علیرضا را تحمل کنم، گرچند که مهندس و کانادا زندگی کرده باشد! اصلا مگر این‌ها مهم است؟ مگر مهم است که کانادا زندگی کند یا در کوچه‌ پس‌ کوچه‌های زاهدان؟ نه!
فی‌الواقع فقط سکوت و تنهایی می‌خواهم!
صدای مادرم را می‌شنوم و انگار او و علیرضا هم پشت در بوده‌اند.
- مائده چه اتفاقی افتاده؟ این رفتارا چیه؟
من چه‌قدر پر توقع‌ام! انتظار دارم مادری که قوام‌لوی سگ شرف را نمی‌شناسد، حال مرا درک کند؟ انتظار دارم پدرم متوجه شود که دیشب وسط ان آشپزخانه کوفتی تَن بی‌نوای حراج رفته‌ای سلاخی شده بود؟
من لعنتی از چشم‌هایم توقع زیادی داشتم!
نگاهم را محکم بهم می‌فشارم و لَب لرزانم را به زیر دندان می‌کشم.
صورت بی‌روح و یخ بسته‌ی آن دخترک پشت پلکم می‌گذرد و لرز به جانم می‌نشاند.
وحشت آهسته به استخوان‌هایم می‌زند و سرطان می‌شود! ساوان هم این‌گونه است؟ او هم از این غلط‌ها می‌کند؟ اصلاً من چرا دارم به او فکر می‌کنم؟ چرا نمی‌توانم علیرضا را قبول کنم و با رفتن با او، از این جهنم خلاص شوم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت141

سرم را به در یخ زده‌ی اتاق چسبانده‌ام و خسته و کلافه پشت در پناه گرفته‌ام؛ افکار لعنتی مرا می‌کشد! چهره‌ی غرق خون آن دختر مرا می‌کشد!
صدای آرام علیرضا را می‌شنوم:
- دایی بذارید تنها باشه، این چند مدت خیلی اذیت شده.
صدای نفس‌های عمیق پدرم می‌آید و نق زدن‌های پر نگرانی مادرم!
- سرهنگ چه بلایی سر دخترم آوردن که این جوری شده؟ مائده از سر و کول علیرضا بالا می‌رفت و ذله‌اش می‌کرد! چش شده این دختر؟
بغض کوفتی به گلویم چنگ می‌زند و خنده‌ی کریه قوام‌لو زنده می‌شود! چشم‌های کثیف وزیر و نگاه‌های ع*و*ضی فرزاد... من فقط زیادی از دنیای زیبا و صورتی‌ام فاصله گرفتم! من... من فقط گمان نمی‌کردم این دنیای فانتزی دخترانه برای بعضی‌ از هَمجنس‌هایم به ‌گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد!
صورت یخ بسته و رد خون گرفته‌ی دخترک مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد.
کبو‌دی‌های وحشیانه‌ی تَنش، مغز و قلب سوراخ شده‌اش، تَن نیمه عر‌یان غرق خونش! آن لباس سفید خیس شده از سرخی خون... .
رعشه‌ای از تَنم می‌گذرد و صدای آرام علیرضا، این‌بار مرا مخاطب می‌گذارد:
- نمی‌خوای باهم مثل قدیما خلوت کنیم؟ با منم حرف نمی‌زنی؟ دایی و زندایی رو فرستادم برن! نگرانتم مائده. باز کن درو قشنگ من، باز کن تا باهم حرف بزنیم آروم بشی.
بازوی یخ زده‌ام را می‌فشارم و با فشردن چشم‌هایم، نَم اشک نشسته را به سقوط محکوم می‌کنم.
گرمی اشک از سردی صورت من یخ می‌بندد!
من فقط می‌خواهم تنها باشم! می‌خواهم تمام در‌های خانه را چهارقفله کنم تا دوباره سر و کله‌ی آن قوام‌لوی ع*و*ضی پیدا نشود.
می‌خواهم خودم را درون کمد لباس‌هایم قایم کنم تا جنازه‌ی دخترک دست‌ از سرم بردارد.
با احساس نسیم عطر آشنایی وحشت‌زده چشم باز می‌کنم و وقتی که بر می‌گردم سرم دقیقا مقابل س*ی*نه‌ی پر تپشی، حصار شده در پیراهن مشکی قرار می‌گیرد؛ زنجیر نقره عقاب پرگشوده روی ماهیچه برنز پوستش نگاهم را به خودش قفل می‌کند.
تا به خودم بیایم و بدنم بخواهد ری‌اکشن نشان دهد و جیغ بکشم، مرا تنگ قفل آ‌غوشش کرده و دستش دَهانم را می‌فشارد!
دست بزرگ مردانه‌اش از پشت گردنم روی د*ه*انَم قرار می‌گیرد و گرمای تنش را به تن یخ زده‌ام تزریق می‌کند.
نیم رخم به نرمی پیراهن نخی مردانه‌اش می‌چسبد.
بینی‌ام درست زیرِ منبعِ حیات‌بخشِ وجود او، یعنی عطرش قرار می‌گیرد؛ ساوان!
انگار این خانه زیادی بی در و پیکر شده!
صدای پچ مانندش در گوشم چرخ می‌زند:
- ردش کن بره.
و بعد اهسته دستش از روی دَهانم به گرَدنم عقب‌نشینی می‌کند؛ چند تقه از ان طرف، به روی در می‌نشیند و به‌طبع ان، صدای ارام علیرضا می‌اید:
- مائده با ریختن تو خودت فقط همه چیز رو بدتر می‌کنی! در رو باز کن خوشگل من، نمیگی دل من طاقت نداره این‌جوری مظلوم میشی؟
با سخت شدن حلقه انگشتان ساوان به دور گردنم، چشم‌های من هم ناخواسته فشرده می‌شود.
چگونه وارد اتاقم شده؟ حتماً از بالکن آمده!
چرا من آرامم؟ چرا از حضورش وحشت ندارم؟ چرا یک موجود کثیف آن درون دلم میل به بودن کنار او داشت؟ قلب ملتهبم بی‌جنبه نبض می‌گیرد و بغضم تشدید می‌شود.
دستم به لباس ساوان چنگ می‌شود و مغزم نمی‌کشد برای این‌که حضورش را درک کنم؛ چگونه این ریسک را به جان خریده؟
نفس حبس شده درون سینِه‌ام را به سختی خارج می‌کنم و پیراهنش را بین مشت مچاله می‌کنم.
بوی سیگار سناتور دارچینی می‌دهد! ترکیب‌نت زیبایی با عطر سرد و استوایی‌اش تشکیل داده و تَن کلافه‌ام انگار فقط او را می‌خواست! انگار تمام این اشفتگی‌ها از دوری او بود!
و باز هم صدای علیرضاست که خدشه به خلسه تنم وارد می‌کند:
- مائده حالت خوبه؟



کد:
#پارت141

سرم را به در یخ زده‌ی اتاق چسبانده‌ام و خسته و کلافه پشت در پناه گرفته‌ام؛ افکار لعنتی مرا می‌کشد! چهره‌ی غرق خون آن دختر مرا می‌کشد!
صدای آرام علیرضا را می‌شنوم:
- دایی بذارید تنها باشه، این چند مدت خیلی اذیت شده.
صدای نفس‌های عمیق پدرم می‌آید و نق زدن‌های پر نگرانی مادرم!
- سرهنگ چه بلایی سر دخترم آوردن که این جوری شده؟ مائده از سر و کول علیرضا بالا می‌رفت و ذله‌اش می‌کرد! چش شده این دختر؟
بغض کوفتی به گلویم چنگ می‌زند و خنده‌ی کریه قوام‌لو زنده می‌شود! چشم‌های کثیف وزیر و نگاه‌های ع*و*ضی فرزاد... من فقط زیادی از دنیای زیبا و صورتی‌ام فاصله گرفتم! من... من فقط گمان نمی‌کردم این دنیای فانتزی دخترانه برای بعضی‌ از هَمجنس‌هایم به ‌گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد!
صورت یخ بسته و رد خون گرفته‌ی دخترک مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد.
کبو‌دی‌های وحشیانه‌ی تَنش، مغز و قلب سوراخ شده‌اش، تَن نیمه عر‌یان غرق خونش! آن لباس سفید خیس شده از سرخی خون... .
رعشه‌ای از تَنم می‌گذرد و صدای آرام علیرضا، این‌بار مرا مخاطب می‌گذارد:
- نمی‌خوای باهم مثل قدیما خلوت کنیم؟ با منم حرف نمی‌زنی؟ دایی و زندایی رو فرستادم برن! نگرانتم مائده. باز کن درو قشنگ من، باز کن تا باهم حرف بزنیم آروم بشی.
بازوی یخ زده‌ام را می‌فشارم و با فشردن چشم‌هایم، نَم اشک نشسته را به سقوط محکوم می‌کنم.
گرمی اشک از سردی صورت من یخ می‌بندد!
من فقط می‌خواهم تنها باشم! می‌خواهم تمام در‌های خانه را چهارقفله کنم تا دوباره سر و کله‌ی آن قوام‌لوی ع*و*ضی پیدا نشود.
می‌خواهم خودم را درون کمد لباس‌هایم قایم کنم تا جنازه‌ی دخترک دست‌ از سرم بردارد.
با احساس نسیم عطر آشنایی وحشت‌زده چشم باز می‌کنم و وقتی که بر می‌گردم سرم دقیقا مقابل س*ی*نه‌ی پر تپشی، حصار شده در پیراهن مشکی قرار می‌گیرد؛ زنجیر نقره عقاب پرگشوده روی ماهیچه برنز پوستش نگاهم را به خودش قفل می‌کند.
تا به خودم بیایم و بدنم بخواهد ری‌اکشن نشان دهد و جیغ بکشم، مرا تنگ قفل آ‌غوشش کرده و دستش دَهانم را می‌فشارد!
دست بزرگ مردانه‌اش از پشت گردنم روی د*ه*انَم قرار می‌گیرد و گرمای تنش را به تن یخ زده‌ام تزریق می‌کند.
نیم رخم به نرمی پیراهن نخی مردانه‌اش می‌چسبد.
بینی‌ام درست زیرِ منبعِ حیات‌بخشِ وجود او، یعنی عطرش قرار می‌گیرد؛ ساوان!
انگار این خانه زیادی بی در و پیکر شده!
صدای پچ مانندش در گوشم چرخ می‌زند:
- ردش کن بره.
و بعد اهسته دستش از روی دَهانم به گرَدنم عقب‌نشینی می‌کند؛ چند تقه از ان طرف، به روی در می‌نشیند و به‌طبع ان، صدای ارام علیرضا می‌اید:
- مائده با ریختن تو خودت فقط همه چیز رو بدتر می‌کنی! در رو باز کن خوشگل من، نمیگی دل من طاقت نداره این‌جوری مظلوم میشی؟
با سخت شدن حلقه انگشتان ساوان به دور گردنم، چشم‌های من هم ناخواسته فشرده می‌شود.
چگونه وارد اتاقم شده؟ حتماً از بالکن آمده!
چرا من آرامم؟ چرا از حضورش وحشت ندارم؟ چرا یک موجود کثیف آن درون دلم میل به بودن کنار او داشت؟ قلب ملتهبم بی‌جنبه نبض می‌گیرد و بغضم تشدید می‌شود.
دستم به لباس ساوان چنگ می‌شود و مغزم نمی‌کشد برای این‌که حضورش را درک کنم؛ چگونه این ریسک را به جان خریده؟
نفس حبس شده درون سینِه‌ام را به سختی خارج می‌کنم و پیراهنش را بین مشت مچاله می‌کنم.
بوی سیگار سناتور دارچینی می‌دهد! ترکیب‌نت زیبایی با عطر سرد و استوایی‌اش تشکیل داده و تَن کلافه‌ام انگار فقط او را می‌خواست! انگار تمام این اشفتگی‌ها از دوری او بود!
و باز هم صدای علیرضاست که خدشه به خلسه تنم وارد می‌کند:
- مائده حالت خوبه؟



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت142

نمی‌فهممش؛ قلبم را می‌گویم!
برای چه باید این‌گونه رام حضور او باشد؟ برای چه هم‌چون حضور قوام‌لو وحشت نمی‌کند؟ فرق ساوان و قوام‌لو چیست؟ هر دو از مدار انسانیت خارج شده‌اند!
چند تقه پی‌در‌پی به در اتاق می‌نشیند و صدای نگران علیرضا کمی بالا می‌رود. با من نیست!
- دایی اسپری مائده پیششه؟
ناخواسته احساس خطر می‌کنم! می‌ترسم با ادامه‌ی سکوتم پدرم را وادار به استفاده از کلید یدکی کنم و نهايتاً منجر به دیدن ساوان شود! به‌طبع آثار این کار مخرب‌تر از آن چیزیست که به‌شود فکر کرد! خیلی مخرب‌تر.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
روز روشن چگونه توانسته وارد خانه‌ی ما شود؟
کمی از اغو‌‌‌ش ساوان جدا می‌شوم، لَب‌هایم می‌لرزند! برای چه این‌گونه ضعف کرده‌ام!؟ چرا با حضور او احساس می‌کنم کسی که می‌خواستم برای گریه کردن را یافته‌ام؟ به او ماجرای دیشب را بگویم؟ ولی اگر پای جان ساوان وسط بیاید چه؟ چرا باید جان او برای من ارزش داشته باشد؟ کلافه چشمم را می‌فشرم؛ آخرش هم میان این همه فکر خفه می‌شوم!
سَرم را که بالا می‌کشم، نگاهم به تیله‌های نگران و مشکی ساوان می‌نشیند. به آن دسته موی خوش حالت!
نگاهم بین ته‌ریش مشکی کوتاهش و چشم‌های مشکی‌اش به گردش می‌افتد و دلخور خیره‌اش می‌مانم. چشم‌هایش به‌گونه‌ایست که انگار نگران بوده! نکند از داستان قوام‌لو باخبر شده؟.
نگاهم را مملو از سرزش می‌کنم؛ چرا کمی مراعات مرا نمی‌کند؟ چرا نگران این‌ قلب زوار در رفته نیست؟ نمی‌ترسد پدرم متوجه حضور پنهانی‌اش شود؟ کلافه نفسم را خارج می‌کنم و با نگاه گرفتن از ساوان سرم را به طرف در می‌کشم.
- خوبم علی، تنهام بذار.
فقط چند ثانیه می‌گذرد که بعد زدن این حرفم، ساوان دستم را به طرف سرويس می‌کشد.
بی حوصله بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با بستن چشم‌هایم، کلافه و بی‌حال به دنبالش می‌روم.
حدس این‌که چرا آمده زیاد سخت نیست! این‌همه زنگ زده و من با جواب ندادنم او را به این سمت سوق داده‌ام که امکان همه چیز وجود دارد جز حرفی که او زده! ولی انگار به جز این مسئله اتفاق مهم دیگری افتاده که حتی صبر نکرده تا شب شود.


کد:
#پارت142

نمی‌فهممش؛ قلبم را می‌گویم!
برای چه باید این‌گونه رام حضور او باشد؟ برای چه هم‌چون حضور قوام‌لو وحشت نمی‌کند؟ فرق ساوان و قوام‌لو چیست؟ هر دو از مدار انسانیت خارج شده‌اند!
چند تقه پی‌در‌پی به در اتاق می‌نشیند و صدای نگران علیرضا کمی بالا می‌رود. با من نیست!
- دایی اسپری مائده پیششه؟
ناخواسته احساس خطر می‌کنم! می‌ترسم با ادامه‌ی سکوتم پدرم را وادار به استفاده از کلید یدکی کنم و نهايتاً منجر به دیدن ساوان شود! به‌طبع آثار این کار مخرب‌تر از آن چیزیست که به‌شود فکر کرد! خیلی مخرب‌تر.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
روز روشن چگونه توانسته وارد خانه‌ی ما شود؟
کمی از اغو‌‌‌ش ساوان جدا می‌شوم، لَب‌هایم می‌لرزند! برای چه این‌گونه ضعف کرده‌ام!؟ چرا با حضور او احساس می‌کنم کسی که می‌خواستم برای گریه کردن را یافته‌ام؟ به او ماجرای دیشب را بگویم؟ ولی اگر پای جان ساوان وسط بیاید چه؟ چرا باید جان او برای من ارزش داشته باشد؟ کلافه چشمم را می‌فشرم؛ آخرش هم میان این همه فکر خفه می‌شوم!
سَرم را که بالا می‌کشم، نگاهم به تیله‌های نگران و مشکی ساوان می‌نشیند. به آن دسته موی خوش حالت!
نگاهم بین ته‌ریش مشکی کوتاهش و چشم‌های مشکی‌اش به گردش می‌افتد و دلخور خیره‌اش می‌مانم. چشم‌هایش به‌گونه‌ایست که انگار نگران بوده! نکند از داستان قوام‌لو باخبر شده؟.
نگاهم را مملو از سرزش می‌کنم؛ چرا کمی مراعات مرا نمی‌کند؟ چرا نگران این‌ قلب زوار در رفته نیست؟ نمی‌ترسد پدرم متوجه حضور پنهانی‌اش شود؟ کلافه نفسم را خارج می‌کنم و با نگاه گرفتن از ساوان سرم را به طرف در می‌کشم.
- خوبم علی، تنهام بذار.
فقط چند ثانیه می‌گذرد که بعد زدن این حرفم، ساوان دستم را به طرف سرويس می‌کشد.
بی حوصله بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با بستن چشم‌هایم، کلافه و بی‌حال به دنبالش می‌روم.
حدس این‌که چرا آمده زیاد سخت نیست! این‌همه زنگ زده و من با جواب ندادنم او را به این سمت سوق داده‌ام که امکان همه چیز وجود دارد جز حرفی که او زده! ولی انگار به جز این مسئله اتفاق مهم دیگری افتاده که حتی صبر نکرده تا شب شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت143

***

تکیه کمرم به سنگ روشویی‌ است.
من سر به زیر انداخته‌ام و نمی‌خواهم ساوان از چشم‌هایم چیزی بخواند؛ ساوان اما نگاهش میخ و نگران است!
در سرویس را بستم و شیر آب وان را باز گذاشتم تا صدا به بیرون نرود.
صدای ساوان حدالامکان پایین است!
- نمی‌خواستی بهم بگی؟
نمی‌دانم منظورش از کدام بلای من است! علی را می‌گوید یا قوام‌لو را؟ سکوت را ترجیح می‌دهم.
دستم بند لباس هودی صورتی پشمالو می‌شود و لَب خشک‌ شده‌ام را به زیر دندان می‌کشم.
صدای ریزش آب و سنگینی نگاه او، جو سرویس را سنگین کرده بود.
بوی عطرش میان سنگ‌ها محبوس شده و نمود بیشتری داشت. نمی‌دانم چه مرگم شده! برای فرار از سنگینی نگاهش، پایم را می‌گیرم و بالا می‌کشم.
خونش هنوز هم بند نیامده! نگاه ساوان تا شیشه درون پایم تغییر جهت می‌دهد و کلافه پوف می‌کشد.
دست می‌اندازم و با گرفتن انتهای شیشه آهسته و با صورت مچاله ان را بیرون می‌کشم.
لعنتی! دست خونی‌ شده‌ام را بند سنگ روشویی می‌کنم تا تعادلم حفظ شود و ان تکه شیشه‌ی خونی نسبتا بزرگ را، در سنگ روشویی می‌اندازم.
با ان دستم دو طرف زخم شیشه را می‌فشارم تا خونش بند بیاید.
ساوان حرصی تشر می‌زند:
- با توأم ساغر! میشه آدم حسابم کنی؟ دیشب قوام‌لو از خونتون زده بیرون، الانم پسر عمه‌ات داره جلو چشم خودم گه خوری میکنه! کی قرار بود منو یه سگی فرض کنی و بهم زنگ بزنی؟
بغضم تشدید می‌شود و یادآوری چهره‌ی آن دختر زبانم را می‌دوزد. ترس می‌دانید چیست؟ من از این‌که به سرنوشت دخترک دچار شوم وحشت دارم! لرزی از تَنم می‌گذرد و چشمم سوزن می‌زند.
ساوان کلافه دور خودش می‌چرخد.
چشم باز می‌کنم و حینی که قطره‌ی اشک مسخره را با کتفم پاک می‌کنم، فین می‌کشم و نگاهم را به جین دودی ساوان می‌دهم.
کتانی مشکی دارد و با کفش وارد اتاقم شده! من در این اتاق بی‌صاحب نماز می‌خواندم!
ساوان پشت به من کرده و عمیق نفس می‌کشد. دارد خودش را کنترل می‌کند. به موهایش چنگ انداخته و پایش با سنگ سفید زمین ریتم گرفته.
صدای ارامش کلافه و نگران است!
- من دارم دیوونه میشم! چیو داری ازم پنهون میکنی؟ سر چی باهاش معامله کردی ساغر؟ حرف بزن! حرف بزن تو این حروم‌زاده رو نمیشناسی!
کمی در جایم جا‌به‌جا می‌شوم و سنگینی وزنم به روی یک پا، باعث برهم خوردن تعادلم شده.
لَب بهم می‌دوزم و حتی نگاهش هم نمی‌کنم. برای فرار از حرف زدن راجب آن بی‌شرف، تفنگ را از رو می‌بندم:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟ وقتی یکی تماست رو جواب نمیده یعنی چی؟ یعنی دلیلی وجود نداره! واسه بابامم همه چی تمومه ساوان! با بودنت فقط داری آبروی من رو لکه دارتر می‌کنی. اگه علیرضا بفهمه تو اتاق منی چه فکری راجبم می‌کنه؟
حتی شرشر آب هم مانع شنیدن صدای پوزخندش نمی‌شود! حرصی می‌خندد و کج نگاهم می‌کند.
از دست نگاهش به کف پای خونی‌ام پناه می‌آورم و من خب... جدیداً زیادی دروغ‌گو شده‌ام! برایم مهم نبود که علیرضا می‌خواهد چه فکری راجبم کند! نگران خودش بودم. نگران این بودم پدرم بخواهد او را دستگیر کند! و یا خطری از جانب قوام‌لو تهدیدش کند.
دست ساوان زیر چانه‌ام می‌افتد و محکم سرم را بالا می‌کشد.
ناگریز می‌شوم به چشم‌های دلخورش خیره شوم.
نگاه جدی و بی‌حس مرا که می‌بیند، ناباور می‌خندد:
- نکن ساغر! واسه من ادا نیا! گور پدر آبرویی که بخواد جلو یه تخم حرومی بریزه. توهم گه می‌خوری که برات مهم باشه اون چی راجبت فکر می‌کنه.
حرصی از او نگاه می‌گیرم که صدای غرش مانندش از بین دندان خارج می‌شود:
- ده من رو ببین بچه! نپیچون منو! اون حروم‌زاده دیشب از خونه‌ی شما اومده بیرون، این یعنی چی ساغر؟ چرا دهن باز نمی‌کنی دردت رو بفهمم؟
بغضم تشدید می‌شود.
بر خلاف تشر او، نگاهش که نمی‌کنم هیچ، چنه‌ام هم از زیر دستش بیرون می‌کشم. نگاهم را به در حمام می‌دهم، پایم را زمین می‌گذارم و نفسم را حبس می‌کنم تا گریه‌ام نگیرد. صدایم جدی می‌شود:
- برو ساوان! برو بذار تموم شه داستان. به نگارم بگو دخترش واقعاً مرده.
و قلبم درد می‌گیرد! قلبم درد می‌گیرد و من نمی‌دانم برای چه! ساوان حرصی می‌خندد. دستش به طرف در سرویس می‌رود و من شوکه به اویی که از سرویس خارج می‌شود نگاه می‌کنم.
وحشت‌زده لنگ زنان به دنبالش از سرویس بیرون می‌آیم.
با گام‌های بلند به طرف در اتاق می‌رود و من از آنچه دارد از کله‌ی خرا‌بش می‌گذرد لرز می‌گیرم.




کد:
#پارت143

***

تکیه کمرم به سنگ روشویی‌ است.
من سر به زیر انداخته‌ام و نمی‌خواهم ساوان از چشم‌هایم چیزی بخواند؛ ساوان اما نگاهش میخ و نگران است!
در سرویس را بستم و شیر آب وان را باز گذاشتم تا صدا به بیرون نرود.
صدای ساوان حدالامکان پایین است!
- نمی‌خواستی بهم بگی؟
نمی‌دانم منظورش از کدام بلای من است! علی را می‌گوید یا قوام‌لو را؟ سکوت را ترجیح می‌دهم.
دستم بند لباس هودی صورتی پشمالو می‌شود و لَب خشک‌ شده‌ام را به زیر دندان می‌کشم.
صدای ریزش آب و سنگینی نگاه او، جو سرویس را سنگین کرده بود.
بوی عطرش میان سنگ‌ها محبوس شده و نمود بیشتری داشت. نمی‌دانم چه مرگم شده! برای فرار از سنگینی نگاهش، پایم را می‌گیرم و بالا می‌کشم.
خونش هنوز هم بند نیامده! نگاه ساوان تا شیشه درون پایم تغییر جهت می‌دهد و کلافه پوف می‌کشد.
دست می‌اندازم و با گرفتن انتهای شیشه آهسته و با صورت مچاله ان را بیرون می‌کشم.
لعنتی! دست خونی‌ شده‌ام را بند سنگ روشویی می‌کنم تا تعادلم حفظ شود و ان تکه شیشه‌ی خونی نسبتا بزرگ را، در سنگ روشویی می‌اندازم.
با ان دستم دو طرف زخم شیشه را می‌فشارم تا خونش بند بیاید.
ساوان حرصی تشر می‌زند:
- با توأم ساغر! میشه آدم حسابم کنی؟ دیشب قوام‌لو از خونتون زده بیرون، الانم پسر عمه‌ات داره جلو چشم خودم گه خوری میکنه! کی قرار بود منو یه سگی فرض کنی و بهم زنگ بزنی؟
بغضم تشدید می‌شود و یادآوری چهره‌ی آن دختر زبانم را می‌دوزد. ترس می‌دانید چیست؟ من از این‌که به سرنوشت دخترک دچار شوم وحشت دارم! لرزی از تَنم می‌گذرد و چشمم سوزن می‌زند.
ساوان کلافه دور خودش می‌چرخد.
چشم باز می‌کنم و حینی که قطره‌ی اشک مسخره را با کتفم پاک می‌کنم، فین می‌کشم و نگاهم را به جین دودی ساوان می‌دهم.
کتانی مشکی دارد و با کفش وارد اتاقم شده! من در این اتاق بی‌صاحب نماز می‌خواندم!
ساوان پشت به من کرده و عمیق نفس می‌کشد. دارد خودش را کنترل می‌کند. به موهایش چنگ انداخته و پایش با سنگ سفید زمین ریتم گرفته.
صدای ارامش کلافه و نگران است!
- من دارم دیوونه میشم! چیو داری ازم پنهون میکنی؟ سر چی باهاش معامله کردی ساغر؟ حرف بزن! حرف بزن تو این حروم‌زاده رو نمیشناسی!
کمی در جایم جا‌به‌جا می‌شوم و سنگینی وزنم به روی یک پا، باعث برهم خوردن تعادلم شده.
لَب بهم می‌دوزم و حتی نگاهش هم نمی‌کنم. برای فرار از حرف زدن راجب آن بی‌شرف، تفنگ را از رو می‌بندم:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟ وقتی یکی تماست رو جواب نمیده یعنی چی؟ یعنی دلیلی وجود نداره! واسه بابامم همه چی تمومه ساوان! با بودنت فقط داری آبروی منو لکه دارتر می‌کنی. اگه علیرضا بفهمه تو اتاق منی چه فکری راجبم می‌کنه؟
حتی شرشر آب هم مانع شنیدن صدای پوزخندش نمی‌شود! حرصی می‌خندد و کج نگاهم می‌کند.
از دست نگاهش به کف پای خونی‌ام پناه می‌آورم و من خب... جدیداً زیادی دروغ‌گو شده‌ام! برایم مهم نبود که علیرضا می‌خواهد چه فکری راجبم کند! نگران خودش بودم. نگران این بودم پدرم بخواهد او را دستگیر کند! و یا خطری از جانب قوام‌لو تهدیدش کند.
دست ساوان زیر چانه‌ام می‌افتد و محکم سرم را بالا می‌کشد.
ناگریز می‌شوم به چشم‌های دلخورش خیره شوم.
نگاه جدی و بی‌حس مرا که می‌بیند، ناباور می‌خندد:
- نکن ساغر! واسه من ادا نیا! گور پدر آبرویی که بخواد جلو یه تخم حرومی بریزه. توهم گه می‌خوری که برات مهم باشه اون چی راجبت فکر می‌کنه.
حرصی از او نگاه می‌گیرم که صدای غرش مانندش از بین دندان خارج می‌شود:
- ده منو ببین بچه! نپیچون منو! اون حروم‌زاده دیشب از خونه‌ی شما اومده بیرون، این یعنی چی ساغر؟ چرا دهن باز نمی‌کنی دردتو بفهمم؟
بغضم تشدید می‌شود.
بر خلاف تشر او، نگاهش که نمی‌کنم هیچ، چنه‌ام هم از زیر دستش بیرون می‌کشم. نگاهم را به در حمام می‌دهم، پایم را زمین می‌گذارم و نفسم را حبس می‌کنم تا گریه‌ام نگیرد. صدایم جدی می‌شود:
- برو ساوان! برو بذار تموم شه داستان. به نگارم بگو دخترش واقعاً مرده.
و قلبم درد می‌گیرد! قلبم درد می‌گیرد و من نمی‌دانم برای چه! ساوان حرصی می‌خندد. دستش به طرف در سرویس می‌رود و من شوکه به اویی که از سرویس خارج می‌شود نگاه می‌کنم.
وحشت‌زده لنگ زنان به دنبالش از سرویس بیرون می‌آیم.
با گام‌های بلند به طرف در اتاق می‌رود و من از آنچه دارد از کله‌ی خرا‌بش می‌گذرد لرز می‌گیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
#پارت144

ساوان مقابل در اتاقم می‌رسد و دستش به طرف کلید می‌رود. او می‌خواهد در را باز کند و بل‌بَشو درست کند! خدایا از شر بی‌مغزی این بشر به تو پناه می‌آورم.
پا تند می‌کنم تا خودم را به او برسانم اما با باز شدن ناگهانی، آن‌ هم از سمت پذیرایی، قلبم فرو می‌ریزد.
ساوان دستش در هوا خشک می‌شود.
در اتاق از آن طرف، رو به ساوان باز می‌شود.
با دیدن پدرم بین قاب در، ضربان قلبم، سرسام‌آور بالا می‌رود.
پدرم اما نگاهش، خشکِ دستِ خونیِ من است!
چشم‌هایم را دردمند می‌بندم.
همه چیز گند زده شد!
صدای پر حرص و آمیخته به طعنه‌ی ساوان، نشان می‌دهد که آنچه نباید، شد!
- سلام سرهنگ.
هیچ صدایی از پدرم نمی‌آید و هنوز هم سنگینی نگاهش روی من است!
صدای جیغ خفیف مادرم و مائده‌ی شوکه‌ی علیرضا، نشان می‌دهد همه با ساوان و حضورش آشنا شده‌اند!
سگ به این زندگی تِر بزند که هر لحظه‌اش روی ترن هوایی می‌گذرد.
پدرم اما هنوز هم خیره به من است! سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
صدای توام با خشم علیرضا می‌آید:
- شما کی باشید جناب؟
ساوان ته‌گلو می‌خندد. من از بی‌حیایی و رسوایی او واهمه دارم و قبل از این‌که ساوان بخواهد د*ه*ان باز کند چشم باز می‌کنم و لَب می‌گشایم.
ضعیف و ترسیده!
- بابا ایشون ساوانن. همون که تلفنی باهاش حرف زدی.
سرم را زیر انداخته‌ام و از شرم نگاه پدرم به قالی زرشکی خیره‌ام. حدس این‌که دارد چه فکری راجبم می‌کند سخت نیست!
ساوان جمله‌ی من را ادامه می‌دهد:
- همون که قرار بود امشب باهاش بیای محضر!
و بر کلمه‌ی "محضر" تاکید می‌کند. تاکید می‌کند تا علیرضا بداند داستان از چه قرار است.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم؛ خدایا مرا محو کن، می‌شود؟
مادرم حرصی صدایش را بالا می‌برد:
- گمشو از خونه‌ی من بیرون مردک بی‌شرف! با چه رویی اومدی این‌جا؟ فکر کردی من دختر از سر راه آوردم به هر بی‌سرپایی بدمش؟ سرهنگ زنگ بزن بچه‌ها بیان این بی‌پدر مادر رو ببرن.
چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم و قلبم درد می‌گیرد. مادرم است... ولی چگونه دلش می‌آید با ساوان این‌گونه حرف بزند؟ مخصوصاً که ساوان مادر ندارد!
صدای پوزخند ساوان می‌آید.
علیرضا اما هنوز هم سنگینی نگاهش به من است! عجب معرکه‌ای درست شد.
- دهن گشادت رو ببند، تا برات سرهمش نکردم زنک! بی‌پدر مادر تویی که بچه حروم‌زاده شوهر لاشیت رو به اسم خودت زدی. مطمعنم بهتر از همه می‌فهمی داستان چیه!
صدای فریاد پدرم نورون‌های مغزم را می‌پوکاند:
- خفه‌شو بی‌شرف!
قلبم نمی‌تپد! اکسیژن کم می‌آورم و احساس خفگی دارم! دستم از روی لباس قلبم را چنگ می‌زند.
ضعف در جانم می‌نشیند و فریاد ساوان در سَرم چرخ می‌خورد:
- بی‌شرف تویی که این همه سال این دختر رو از خانواده‌اش دور کردی! بی‌شرف تویی که زن من رو می‌بندی به ریش حروم‌زاده خواهرت! بی‌شرف تویی که... .
سرم دوران دارد و چیزی نمی‌شنوم.
گوشم سوت می‌کشد!
همه چیز گهواره‌وار می‌چرخد و تار می‌شود.
سرم سنگین است و میل شدیدی به سقوط دارم.
دستم به دنبال پناهی می‌گردد و زانو‌هایم تحمل وزن تنم را ندارد.
سَرم دارد می‌ترکد! کل تَنم یک نفس می‌کوبد و دَهانم برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته می‌شود.
ذره‌ای هوا درون این اتاق نیست!... .
سیاهی کم کم بر نور ضعیف غالب می‌شود و با سکندری محکمی که می‌خورم، به طرف زمین سقوط می‌کنم و همه چیز از بین می‌رود.
فقط تاریکی مطلق است! کاش همه چیز تمام شود.


کد:
#پارت144

ساوان مقابل در اتاقم می‌رسد و دستش به طرف کلید می‌رود. او می‌خواهد در را باز کند و بل‌بَشو درست کند! خدایا از شر بی‌مغزی این بشر به تو پناه می‌آورم.
پا تند می‌کنم تا خودم را به او برسانم اما با باز شدن ناگهانی، آن‌ هم از سمت پذیرایی، قلبم فرو می‌ریزد.
ساوان دستش در هوا خشک می‌شود.
در اتاق از آن طرف، رو به ساوان باز می‌شود.
با دیدن پدرم بین قاب در، ضربان قلبم، سرسام‌آور بالا می‌رود.
پدرم اما نگاهش، خشکِ دستِ خونیِ من است!
چشم‌هایم را دردمند می‌بندم.
همه چیز گند زده شد!
صدای پر حرص و آمیخته به طعنه‌ی ساوان، نشان می‌دهد که آنچه نباید، شد!
- سلام سرهنگ.
هیچ صدایی از پدرم نمی‌آید و هنوز هم سنگینی نگاهش روی من است!
صدای جیغ خفیف مادرم و مائده‌ی شوکه‌ی علیرضا، نشان می‌دهد همه با ساوان و حضورش آشنا شده‌اند!
سگ به این زندگی تِر بزند که هر لحظه‌اش روی ترن هوایی می‌گذرد.
پدرم اما هنوز هم خیره به من است! سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
صدای توام با خشم علیرضا می‌آید:
- شما کی باشید جناب؟
ساوان ته‌گلو می‌خندد. من از بی‌حیایی و رسوایی او واهمه دارم و قبل از این‌که ساوان بخواهد د*ه*ان باز کند چشم باز می‌کنم و لَب می‌گشایم.
ضعیف و ترسیده!
- بابا ایشون ساوانن. همون که تلفنی باهاش حرف زدی.
سرم را زیر انداخته‌ام و از شرم نگاه پدرم به قالی زرشکی خیره‌ام. حدس این‌که دارد چه فکری راجبم می‌کند سخت نیست!
ساوان جمله‌ی من را ادامه می‌دهد:
- همون که قرار بود امشب باهاش بیای محضر!
و بر کلمه‌ی "محضر" تاکید می‌کند. تاکید می‌کند تا علیرضا بداند داستان از چه قرار است.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم؛ خدایا مرا محو کن، می‌شود؟
مادرم حرصی صدایش را بالا می‌برد:
- گمشو از خونه‌ی من بیرون مردک بی‌شرف! با چه رویی اومدی این‌جا؟ فکر کردی من دختر از سر راه آوردم به هر بی‌سرپایی بدمش؟ سرهنگ زنگ بزن بچه‌ها بیان این بی‌پدر مادر رو ببرن.
چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشارم و قلبم درد می‌گیرد. مادرم است... ولی چگونه دلش می‌آید با ساوان این‌گونه حرف بزند؟ مخصوصاً که ساوان مادر ندارد!
صدای پوزخند ساوان می‌آید.
علیرضا اما هنوز هم سنگینی نگاهش به من است! عجب معرکه‌ای درست شد.
- دهن گشادت رو ببند، تا برات سرهمش نکردم زنک! بی‌پدر مادر تویی که بچه حروم‌زاده شوهر لاشیتو به اسم خودت زدی. مطمعنم بهتر از همه می‌فهمی داستان چیه!
صدای فریاد پدرم نورون‌های مغزم را می‌پوکاند:
- خفه‌شو بی‌شرف!
قلبم نمی‌تپد! اکسیژن کم می‌آورم و احساس خفگی دارم! دستم از روی لباس قلبم را چنگ می‌زند.
ضعف در جانم می‌نشیند و فریاد ساوان در سَرم چرخ می‌خورد:
- بی‌شرف تویی که این همه سال این دختر رو از خانواده‌اش دور کردی! بی‌شرف تویی که زن من رو می‌بندی به ریش حروم‌زاده خواهرت! بی‌شرف تویی که... .
سرم دوران دارد و چیزی نمی‌شنوم.
گوشم سوت می‌کشد!
همه چیز گهواره‌وار می‌چرخد و تار می‌شود.
سرم سنگین است و میل شدیدی به سقوط دارم.
دستم به دنبال پناهی می‌گردد و زانو‌هایم تحمل وزن تنم را ندارد.
سَرم دارد می‌ترکد! کل تَنم یک نفس می‌کوبد و دَهانم برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته می‌شود.
ذره‌ای هوا درون این اتاق نیست!... .
سیاهی کم کم بر نور ضعیف غالب می‌شود و با سکندری محکمی که می‌خورم، به طرف زمین سقوط می‌کنم و همه چیز از بین می‌رود.
فقط تاریکی مطلق است! کاش همه چیز تمام شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
***
#پارت145

نمی‌دانم چقدر از وقتی درون بیمارستان چشم‌ باز کردم می‌گذرد.
خبری از ساوان نیست! دستگاه اکسیژن روی دَهانم بود و صحفه‌ی مانیتور به طور منظم می‌زد و از تپش روال قلبم خبر می‌داد... البته که این ظاهر ماجراست.
دو سِرُم به دستم وصل بود و دست یخ‌زده‌ام میان مشت‌های بی‌جان مادرم فشرده می‌شد.
چشم‌های مادرم خیس خیس بود و ثانیه‌ای از من نگاه نمی‌گرفت.
من اما نگاهش نمی‌کردم! زیادی خسته بودم.
شرم می‌کردم از نگاه خون‌نشسته‌ی‌مادرم. نمی‌دانم آخر آن قیامت چه شد! به‌درک که نمی‌دانم، بهتر که قلب لعنتی‌ام نگذاشت بیشتر از این در آن محکمه باشم.
پدرم رو به پنجره و در سکوت کامل ایستاده بود.
علیرضا تکیه به دیوار اتاق، خیره به دستگاه مانیتور نگاه می‌کرد. چشم‌های سرخ او خبر از گریه کردن می‌داد و من هنوز دَهان باز نکرده‌ام تا خبری از ساوان بگیرم.
و من احمق برای چه باید در این جو سنگین و وحشت‌ناک اتاق بیمارستان و بعد از آن حرف‌های زشت و زننده، نگران ساوان باشم؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دستگاه باعث خشک شدن لَب و گلویم شده.
در اتاق باز می‌شود و دکتر حدوداً پنجاه ساله‌ی قد بلند و دختر خانم پرستار جوانی با چسب بر بینی، وارد اتاق می‌شوند.
پرستار موهایش را چتری زده و لنز آسمانی گذاشته.
دکتر بی‌توجه به آدم‌های ماتم‌زده‌ اتاق، با دیدن چشم باز من لبخند می‌زند و به طرفم می‌آید :
- خوبی دخترم؟
نمی‌خواهم حرف بزنم و حتی اگر بخواهم هم آن‌قدر حلقم خشک شده که اگر حرف بزنم حنجره‌ام پاره شود.
پلک‌هایم را به نشان مثبت باز و بسته می‌کنم.
قلبم واقعاً تاب شوک جدید را نداشت اما آن‌چه پشت سر دکتر وارد اتاق می‌شود، غیرارادی ضربان قلبم را بالا می‌برد و به طبع آن صدای دستگاه تند و نامنظم می‌شود.
اخم‌های مادر و پدرم قفل می‌شود و نگاه شوکه من به چشم‌های خون شده‌ی نگار است! می‌بینم که با ورود نگار، مادرم دستم را می‌فشارد و پدرم خیره او می‌شود. ساوان پشت سر نگار، با اخم‌های قفل شده و دست در جیب رفته، وارد اتاق می‌شود.
دکتر کلافه به منی که قفل نگار شده‌ام نگاه می‌کند:
- اروم باش دخترم! تو که نمی‌خوای دوباره ببرمت زیر دستگاه؟
نگاه بهت زده‌ام این‌بار به طرف دکتر می‌چرخد.
دوباره؟ دکتر با ادامه یافتن بوق‌های نامنظم و تند دستگاه اکسیژن، کلافه به پرستار نگاه می‌کند و گوشه‌ی ابرویی به او می‌اید.
پرستار با دور زدن دکتر به طرف سِرُم من می‌آید.
پی‌در‌پی نفس می‌کشم و قلبم می‌سوزد.
ضربان قلبم خیلی بالا رفته و صدای خس‌خس‌های سینِه‌ام را می‌شنوم.
صدای گریه‌ی خفه‌ی مادرم در سَرم چرخ می‌خورد.
نگاهم به دست ظریف پرستار می‌نشیند که مشغول تزریق محتویات بی‌رنگی به درون سرم است و شیر آن را باز می‌کند تا با سرعت بیشتری حرکت کنند.
صدای جدی و دستور دهنده‌ی ساوان، نگاهم را به طرف اویی که بالای تختم ایستاده می‌کشاند:
- آروم باش! مجبورم نکن همشون رو از اتاق بیرون کنم! قرار نیست اتفاقی بیوفته! باشه؟
نگاهم به سیاهی چشم‌های جدی‌ و اخم‌های قفل شده‌اش گره می‌خورد و آن تار موی یاغی افتاده در پیشانی‌اش.
سعی می‌کنم با نفس‌های عمیق ضربان قلبم را کنترل کنم. صدای اکسیژنی که با فشار از ماسک در مجرای تنفسی‌ام می‌پیچد، حواسم را پی‌ خودش می‌دهد.
قفسه‌ی سینِه‌ام سخت بالا و پایین می‌رود.
نگاهم را حتی لحظه‌ای از صورت ساوان نمی‌گیرم و او از من نگاه می‌گیرد و حاضرین اتاق را خطاب می‌گذارد:
- تنهامون بذارین! مخصوصا تو نگار! برین بیرون.
ضربان قلبم تقریباً دارد منظم می‌شود.
صدای گریه‌ی مادرم این‌بار رو به پدرم است که دلخور و دل‌شکسته، به نشان اعتراض صدایش می‌کند.
نگاهم را از ساوان می‌گیرم و به صورت خیس مادرم می‌دهم.
دستش را می‌فشارم تا آرام شود.
یا دست من جان ندارد که متوجه نمی‌شود، یا او زیادی دلخور است!
صدای تقریبا ناآشنای نگار در گوشم می‌چرخد:
- چی میگی ساوان؟
زیر چشمی نگار را می‌بینم.
کلاه حجاب مشکی و شال طوسی پوشیده؛ حتما می‌خواسته سر بی‌مویش پیدا نباشد!
کمی نگاهم را پایین می‌کشم و به کت خوش دوخت مشکی و شلوار دمپا گشاد مشکی‌اش نگاه می‌کنم.
چشم‌هایم را کلافه می‌بندم و سعی در کنترل تنَش تنم دارم.
صدای جدی دکتر را می‌شنوم:
- بنظر منم برید بیرون بهتره... .



کد:
***
#پارت145

نمی‌دانم چقدر از وقتی درون بیمارستان چشم‌ باز کردم می‌گذرد.
خبری از ساوان نیست! دستگاه اکسیژن روی دَهانم بود و صحفه‌ی مانیتور به طور منظم می‌زد و از تپش روال قلبم خبر می‌داد... البته که این ظاهر ماجراست.
دو سِرُم به دستم وصل بود و دست یخ‌زده‌ام میان مشت‌های بی‌جان مادرم فشرده می‌شد.
چشم‌های مادرم خیس خیس بود و ثانیه‌ای از من نگاه نمی‌گرفت.
من اما نگاهش نمی‌کردم! زیادی خسته بودم.
شرم می‌کردم از نگاه خون‌نشسته‌ی‌مادرم. نمی‌دانم آخر آن قیامت چه شد! به‌درک که نمی‌دانم، بهتر که قلب لعنتی‌ام نگذاشت بیشتر از این در آن محکمه باشم.
پدرم رو به پنجره و در سکوت کامل ایستاده بود.
علیرضا تکیه به دیوار اتاق، خیره به دستگاه مانیتور نگاه می‌کرد. چشم‌های سرخ او خبر از گریه کردن می‌داد و من هنوز دَهان باز نکرده‌ام تا خبری از ساوان بگیرم.
و من احمق برای چه باید در این جو سنگین و وحشت‌ناک اتاق بیمارستان و بعد از آن حرف‌های زشت و زننده، نگران ساوان باشم؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دستگاه باعث خشک شدن لَب و گلویم شده.
در اتاق باز می‌شود و دکتر حدوداً پنجاه ساله‌ی قد بلند و دختر خانم پرستار جوانی با چسب بر بینی، وارد اتاق می‌شوند.
پرستار موهایش را چتری زده و لنز آسمانی گذاشته.
دکتر بی‌توجه به آدم‌های ماتم‌زده‌ اتاق، با دیدن چشم باز من لبخند می‌زند و به طرفم می‌آید :
- خوبی دخترم؟
نمی‌خواهم حرف بزنم و حتی اگر بخواهم هم آن‌قدر حلقم خشک شده که اگر حرف بزنم حنجره‌ام پاره شود.
پلک‌هایم را به نشان مثبت باز و بسته می‌کنم.
قلبم واقعاً تاب شوک جدید را نداشت اما آن‌چه پشت سر دکتر وارد اتاق می‌شود، غیرارادی ضربان قلبم را بالا می‌برد و به طبع آن صدای دستگاه تند و نامنظم می‌شود.
اخم‌های مادر و پدرم قفل می‌شود و نگاه شوکه من به چشم‌های خون شده‌ی نگار است! می‌بینم که با ورود نگار، مادرم دستم را می‌فشارد و پدرم خیره او می‌شود. ساوان پشت سر نگار، با اخم‌های قفل شده و دست در جیب رفته، وارد اتاق می‌شود.
دکتر کلافه به منی که قفل نگار شده‌ام نگاه می‌کند:
- اروم باش دخترم! تو که نمی‌خوای دوباره ببرمت زیر دستگاه؟
نگاه بهت زده‌ام این‌بار به طرف دکتر می‌چرخد.
دوباره؟ دکتر با ادامه یافتن بوق‌های نامنظم و تند دستگاه اکسیژن، کلافه به پرستار نگاه می‌کند و گوشه‌ی ابرویی به او می‌اید.
پرستار با دور زدن دکتر به طرف سِرُم من می‌آید.
پی‌در‌پی نفس می‌کشم و قلبم می‌سوزد.
ضربان قلبم خیلی بالا رفته و صدای خس‌خس‌های سینِه‌ام را می‌شنوم.
صدای گریه‌ی خفه‌ی مادرم در سَرم چرخ می‌خورد.
نگاهم به دست ظریف پرستار می‌نشیند که مشغول تزریق محتویات بی‌رنگی به درون سرم است و شیر آن را باز می‌کند تا با سرعت بیشتری حرکت کنند.
صدای جدی و دستور دهنده‌ی ساوان، نگاهم را به طرف اویی که بالای تختم ایستاده می‌کشاند:
- آروم باش! مجبورم نکن همشون رو از اتاق بیرون کنم! قرار نیست اتفاقی بیوفته! باشه؟
نگاهم به سیاهی چشم‌های جدی‌ و اخم‌های قفل شده‌اش گره می‌خورد و آن تار موی یاغی افتاده در پیشانی‌اش.
سعی می‌کنم با نفس‌های عمیق ضربان قلبم را کنترل کنم. صدای اکسیژنی که با فشار از ماسک در مجرای تنفسی‌ام می‌پیچد، حواسم را پی‌ خودش می‌دهد.
قفسه‌ی سینِه‌ام سخت بالا و پایین می‌رود.
نگاهم را حتی لحظه‌ای از صورت ساوان نمی‌گیرم و او از من نگاه می‌گیرد و حاضرین اتاق را خطاب می‌گذارد:
- تنهامون بذارین! مخصوصا تو نگار! برین بیرون.
ضربان قلبم تقریباً دارد منظم می‌شود.
صدای گریه‌ی مادرم این‌بار رو به پدرم است که دلخور و دل‌شکسته، به نشان اعتراض صدایش می‌کند.
نگاهم را از ساوان می‌گیرم و به صورت خیس مادرم می‌دهم.
دستش را می‌فشارم تا آرام شود.
یا دست من جان ندارد که متوجه نمی‌شود، یا او زیادی دلخور است!
صدای تقریبا ناآشنای نگار در گوشم می‌چرخد:
- چی میگی ساوان؟
زیر چشمی نگار را می‌بینم.
کلاه حجاب مشکی و شال طوسی پوشیده؛ حتما می‌خواسته سر بی‌مویش پیدا نباشد!
کمی نگاهم را پایین می‌کشم و به کت خوش دوخت مشکی و شلوار دمپا گشاد مشکی‌اش نگاه می‌کنم.
چشم‌هایم را کلافه می‌بندم و سعی در کنترل تنَش تنم دارم.
صدای جدی دکتر را می‌شنوم:
- بنظر منم برید بیرون بهتره... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,645
لایک‌ها
16,307
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,881
Points
1,600
***
#پارت146

ساوان کنارم دراز کشیده، و تن خسته و بی‌جانم را به آغو‌ش خود کشانده؛ نمی‌دانم تخت بی‌نوا چگونه وزن هردوی‌مان را تاب می‌آورد!
خانواده‌ام و نگار را به هر زوری بود بیرون کرد. علیرضا را با نگاه تهدیدگر و نگار، با خط و نشان کشیدن برای ساوان! مادرم با نفرین و پدرم غرق در فکر و سکوت.
با لمس شقیقه‌ام توسط انگشت‌های آتش گرفته او، از افکارم جدا می‌شوم و چشم گشودنم همزمان می‌شود با دیدن تیله‌های منحصر به فرد مشکی او. چه کرده خالقش!
غرق در سیاهی یک‌نواخت نگاهش مانده‌ام و او بی توجه به من، موهایم را نوازش می‌کند و چشم‌های خیره من حتی برای یک لحظه هم از فرم چشم و اعجاز رنگ تیله‌هایش گرفته نمی‌شود.
دستم را روی شکمم درهم جمع می‌کنم.
نگاه سنگین و نگرانش را پاسخ نمی‌دهم و قفل زده‌ام، در چشم‌های او وغرق در آینده و گذشته.
حرف‌های زیادی بی‌شرمانه‌اش هنوز هم در گوشم است! او به من گفت حرام‌زاده‌‌! به پدرم گفت "ل*اشی" و مادرم را بی‌پدر مادر صدا زد!
یک دست ساوان بند موهایم است و آن یکی زیر گرد‌نم رفته.
ساوان به پهلو خوابیده و من حس می‌کنم تخت گنجایش وزن صد کیلویی او و شصت کیلویی من را ندارد! شاید هم فقط این تخت نیست و کالبد من از این همه فشار خسته شده.
صدای دستگاه منظم شده و این‌که نمی‌توانم عطر ساوان را استشمام کنم حس عجیبی دارد.
صدای پچ مانند ساوان میان لاله‌ی گوشم فرود می‌اید:
- دختر بابا، ناراحتی ازم؟
چرا سوالی می‌پرسد که خودش جوابش را می‌داند؟ آهسته پلک می‌زنم و نفس عمیق می‌کشم.
کمرم خشک شده و درد استخوان‌هایش ازارم می‌دهد.
- خیلی ترسیدم! بعد برسین و مادرم تا حالا درد به استخونم نزده بود، اما وقتی جسم بی‌جونت رو کف اتاق دیدم دوباره حسش کردم! دوباره قلبم تیکه تیکه شد ساغر! نتونستم نفس بکشم!... .
مکث می‌کند.
ساوان که مکث می‌کند من چشم‌های سرخ علیرضا را به یاد می‌آورم؛ صورت ساوان هیچ بویی از گریه کردن یا ناراحتی نمی‌داد! فقط نگرانی‌اش مشهود بود.
بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم و برای جلوگیری از خشک‌ شدن چشم‌هایم، پلک می‌زنم.
ساوان پیشانی‌اش را به نیم‌رخ من می‌چسباند و عمیق نفس می‌کشد.
- ببخش من رو! ببخش که باعث شدم به این حال بیوفتی.
دست‌هایش در پی نوازش گردنم پیش می‌رود و من معذب بودم. خیلی عجیب است!
چرا من این‌گونه آرامم؟

کد:
***
#پارت146

ساوان کنارم دراز کشیده، و تن خسته و بی‌جانم را به آغو‌ش خود کشانده؛ نمی‌دانم تخت بی‌نوا چگونه وزن هردوی‌مان را تاب می‌آورد!
خانواده‌ام و نگار را به هر زوری بود بیرون کرد. علیرضا را با نگاه تهدیدگر و نگار، با خط و نشان کشیدن برای ساوان! مادرم با نفرین و پدرم غرق در فکر و سکوت.
با لمس شقیقه‌ام توسط انگشت‌های آتش گرفته او، از افکارم جدا می‌شوم و چشم گشودنم همزمان می‌شود با دیدن تیله‌های منحصر به فرد مشکی او. چه کرده خالقش!
غرق در سیاهی یک‌نواخت نگاهش مانده‌ام و او بی توجه به من، موهایم را نوازش می‌کند و چشم‌های خیره من حتی برای یک لحظه هم از فرم چشم و اعجاز رنگ تیله‌هایش گرفته نمی‌شود.
دستم را روی شکمم درهم جمع می‌کنم.
 نگاه سنگین و نگرانش را پاسخ نمی‌دهم و قفل زده‌ام، در چشم‌های او وغرق در آینده و گذشته.
حرف‌های زیادی بی‌شرمانه‌اش هنوز هم در گوشم است! او به من گفت حرام‌زاده‌‌! به پدرم گفت "ل*اشی" و مادرم را بی‌پدر مادر صدا زد!
یک دست ساوان بند موهایم است و آن یکی زیر گرد‌نم رفته.
ساوان به پهلو خوابیده و من حس می‌کنم تخت گنجایش وزن صد کیلویی او و شصت کیلویی من را ندارد! شاید هم فقط این تخت نیست و کالبد من از این همه فشار خسته شده.
صدای دستگاه منظم شده و این‌که نمی‌توانم عطر ساوان را استشمام کنم حس عجیبی دارد.
صدای پچ مانند ساوان میان لاله‌ی گوشم فرود می‌اید:
- دختر بابا، ناراحتی ازم؟
چرا سوالی می‌پرسد که خودش جوابش را می‌داند؟ آهسته پلک می‌زنم و نفس عمیق می‌کشم.
کمرم خشک شده و درد استخوان‌هایش ازارم می‌دهد.
- خیلی ترسیدم! بعد برسین و مادرم تا حالا درد به استخونم نزده بود، اما وقتی جسم بی‌جونت رو کف اتاق دیدم دوباره حسش کردم! دوباره قلبم تیکه تیکه شد ساغر! نتونستم نفس بکشم!... .
مکث می‌کند.
ساوان که مکث می‌کند من چشم‌های سرخ علیرضا را به یاد می‌آورم؛ صورت ساوان هیچ بویی از گریه کردن یا ناراحتی نمی‌داد! فقط نگرانی‌اش مشهود بود.
بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم و برای جلوگیری از خشک‌ شدن چشم‌هایم، پلک می‌زنم.
ساوان پیشانی‌اش را به نیم‌رخ من می‌چسباند و عمیق نفس می‌کشد.
- ببخش من رو! ببخش که باعث شدم به این حال بیوفتی.
دست‌هایش در پی نوازش گردنم پیش می‌رود و من معذب بودم. خیلی عجیب است!
چرا من این‌گونه آرامم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا