حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت28

با کش آوردن بدنم، خسته و کوفته دستم را روی گردنم می‌گذارم.
نگاه سرخ شده از بی خوابی‌ام را، به دارک وانی می‌دهم که در صندلی کناری ام، مشغول خوردن نان تست رژیمی اش است! زیادی به تناسب اندامش اهمیت می‌دهد. صبح ساعت 7،با سر و صدای آهنگ رپی از خواب بیدار شدم و آقا را دیدم که سخت مشغول شنا زدن است! من را می‌گوید؟ از اول مرده تا آخر مرده نسلش را به فحش بستم.
از صبح میگرن گرفته بودم و خواب کم دیشبم باعث شده بود، به همه طلبکارانه نگاه کنم. مخصوصا دارک وان ع*و*ضی که هیچ شعور و فرهنگی ندارد و سر سوزن به اینکه به غیر از خودش انسانی در آن اتاق است اهمیت نمی‌دهد.
حرصی دم و باز دم عمیقی می‌کشم.
صدای قاطی به خنده ی زینب، نگاهم را به طرف چشم های ظریف و مژه های بلندش می‌کشد.
با شیطنت، به صورت خسته و خواب آلود من و دارک وان تقریبا کیف کوک نگاه می‌کند:
- دیشب اتفاقی افتاده بچه ها؟
دست دارک وان در هوا و قبل از رسیدن به دهانش خشک می‌شود. و من واقعا عصبی تر از آنم که حوصله این شوخی های مسخره را داشته باشم.
کج و حرصی به دارک وان نگاه می‌کنم که با اخم های درهم کشیده، تکه نان را درون بشقابش می‌گذارد و جدی به زینب خیره می‌شود:
- مگه من از تو میپرسم شب چه غلطی میکنین؟
امیر ارسلان، کج می‌خندد و خلال را کنج لَب هایش می‌چرخاند:
- حسودی نکن عقاب خان.
دارک وان، جدی و بی حوصله، هشدار وار به طرف امیر ارسلان می‌چرخد. چنگال را به طرفش دراز می‌کند و کنج لَبش کج می‌شود:
- به تو باید حسودی کنم؟
امیر ارسلان، ته گلو می‌خندد و دستش دور گر*دن زینب می‌افتد.
زیادی رک و بی پرده می‌گوید!
- به اینکه عشقی نداری کل وقتت باهاش بگذره.
دارک وان، کج می‌خندد و کمی سوزش را در چشم هایش حس می‌کنم.
ناگهان به طرف من سرش می‌چرخد. خیره در سرخی بیخیال و کمی توام با عصبانیت من می‌شود و با اشاره ریزی به من، چنگالش را به طرف امیر ارسلان می‌گیرد:
- فکر کردی تواناییش رو ندارم! سر چی شرط ببندیم؟
امیر ارسلان شیطنت بار می‌خندد و چند نفری هو می‌کشند!
متعجب، به صبایی که می‌خندد نگاه می‌کنم تا بدانم داستان چیست! وقتی از صبا نا امید می‌شوم، سرم را به طرف وزیر می‌کشم که با لبخند بزرگی به دارک وان خیره است و زیادی مشتاق بحث وسط آمده است!
و بلاخره دخالت کی‌کند:
- اگر تا یک ماه دیگه تونستی ثابت کنی ماشینتو هر جور شده آزاد می‌کنم یا یکی دیگه اشو از اون ور برات میارم.
امیر ارسلان حرف وزیر را با خنده ادامه می‌دهد:
- به خدا که تا یک ماه همه کاراش با خودم. ولی اگه باختی باید اتاقتو بدی به من... قبوله؟
دارک وان جدی ابرو بالا می‌دهد و نیم نگاهی به وزیر می‌اندازد:
- یعنی واقعا شما فکر می‌کردید من نمی‌تونم که انقدر شرط بالا می‌بندید؟
فرزاد از آن طرف میز، بیخیال و بی حوصله وسط می‌اید:
- بیخیال بابا دستیار... حداقل سر یه چیز ببند که ارزش تو رو داشته باشه.
محمد که کنار من نشسته، متعجب و حرصی به فرزاد نگاه می‌کند:
- یه حرفی بزن که حداقل یکی قبول داشته باشه... دستیار خوشگل تر از این کجا می‌خواد پیدا کنه.
خواب کاملا از سرم پریده و بحث گنگ و سریعی که سر میز صبحانه اشان پهن شده، انقدر کلافه ام می‌کند که صدایم غیر ارادی و حرصی بالا برود:
- از چی حرف میزنین؟ مثل آدم بگید منم بفهمم خب!
تقریبا نگاه تمامشان روی من می‌چرخد.
دَهان رزین که نیمه باز می‌شود حرفی بزند، وزیر پیش دستی می‌کند:
- چیزی نیست گلم. بچه ها باهم دیگه شوخی دارن.
متعجب، به چشم های خط و نشان کش دارک وان و لبخند بزرگ امیر ارسلان نگاه می‌کنم... بله، ماشالا شوخی هایشان خیلی هم بو دار است.
بی حوصله، سرم را زیر می‌کشم و نگاهم را به بشقاب غذایم می‌دهم.
بی میل، نان تست را بر می‌دارم و اهمیتی به کنجکاوی های درونم نمی‌دهم. بیخیال، هر غلطی می‌خواهند بکنند.



کد:
#پارت28

با کش آوردن بدنم، خسته و کوفته دستم را روی گردنم می‌گذارم.
نگاه سرخ شده از بی خوابی‌ام را، به دارک وانی می‌دهم که در صندلی کناری ام، مشغول خوردن نان تست رژیمی اش است! زیادی به تناسب اندامش اهمیت می‌دهد. صبح ساعت 7،با سر و صدای آهنگ رپی از خواب بیدار شدم و آقا را دیدم که سخت مشغول شنا زدن است! من را می‌گوید؟ از اول مرده تا آخر مرده نسلش را به فحش بستم.
از صبح میگرن گرفته بودم و خواب کم دیشبم باعث شده بود، به همه طلبکارانه نگاه کنم. مخصوصا دارک وان ع*و*ضی که هیچ شعور و فرهنگی ندارد و سر سوزن به اینکه به غیر از خودش انسانی در آن اتاق است اهمیت نمی‌دهد.
حرصی دم و باز دم عمیقی می‌کشم.
صدای قاطی به خنده ی زینب، نگاهم را به طرف چشم های ظریف و مژه های بلندش می‌کشد.
با شیطنت، به صورت خسته و خواب آلود من و دارک وان تقریبا کیف کوک نگاه می‌کند:
- دیشب اتفاقی افتاده بچه ها؟
دست دارک وان در هوا و قبل از رسیدن به دهانش خشک می‌شود. و من واقعا عصبی تر از آنم که حوصله این شوخی های مسخره را داشته باشم.
کج و حرصی به دارک وان نگاه می‌کنم که با اخم های درهم کشیده، تکه نان را درون بشقابش می‌گذارد و  جدی به زینب خیره می‌شود:
- مگه من از تو میپرسم شب چه غلطی میکنین؟
امیر ارسلان، کج می‌خندد و خلال را کنج لَب هایش می‌چرخاند:
- حسودی نکن عقاب خان.
دارک وان، جدی و بی حوصله، هشدار وار به طرف امیر ارسلان می‌چرخد. چنگال را به طرفش دراز می‌کند و کنج لَبش کج می‌شود:
- به تو باید حسودی کنم؟
امیر ارسلان، ته گلو می‌خندد و دستش دور گر*دن زینب می‌افتد.
زیادی رک و بی پرده می‌گوید!
- به اینکه عشقی نداری کل وقتت باهاش بگذره.
دارک وان، کج می‌خندد و کمی سوزش را در چشم هایش حس می‌کنم.
ناگهان به طرف من سرش می‌چرخد. خیره در سرخی بیخیال و کمی توام با عصبانیت من می‌شود و با اشاره ریزی به من، چنگالش را به طرف امیر ارسلان می‌گیرد:
- فکر کردی تواناییش رو ندارم! سر چی شرط ببندیم؟
امیر ارسلان شیطنت بار می‌خندد و چند نفری هو می‌کشند!
متعجب، به صبایی که می‌خندد نگاه می‌کنم تا بدانم داستان چیست! وقتی از صبا نا امید می‌شوم، سرم را به طرف وزیر می‌کشم که با لبخند بزرگی به دارک وان خیره است و زیادی مشتاق بحث وسط آمده است!
و بلاخره دخالت کی‌کند:
- اگر تا یک ماه دیگه تونستی ثابت کنی ماشینتو هر جور شده آزاد می‌کنم یا یکی دیگه اشو از اون ور برات میارم.
امیر ارسلان حرف وزیر را با خنده ادامه می‌دهد:
- به خدا که تا یک ماه همه کاراش با خودم. ولی اگه باختی باید اتاقتو بدی به من... قبوله؟
دارک وان جدی ابرو بالا می‌دهد و نیم نگاهی به وزیر می‌اندازد:
- یعنی واقعا شما فکر می‌کردید من نمی‌تونم که انقدر شرط بالا می‌بندید؟
فرزاد از آن طرف میز، بیخیال و بی حوصله وسط می‌اید:
- بیخیال بابا دستیار... حداقل سر یه چیز ببند که ارزش تو رو داشته باشه.
محمد که کنار من نشسته، متعجب و حرصی به فرزاد نگاه می‌کند:
- یه حرفی بزن که حداقل یکی قبول داشته باشه... دستیار خوشگل تر از این کجا می‌خواد پیدا کنه.
خواب کاملا از سرم پریده و بحث گنگ و سریعی که سر میز صبحانه اشان پهن شده، انقدر کلافه ام می‌کند که صدایم غیر ارادی و حرصی بالا برود:
- از چی حرف میزنین؟ مثل آدم بگید منم بفهمم خب!
تقریبا نگاه تمامشان روی من می‌چرخد.
دَهان رزین که نیمه باز می‌شود حرفی بزند، وزیر پیش دستی می‌کند:
- چیزی نیست گلم. بچه ها باهم دیگه شوخی دارن.
متعجب، به چشم های خط و نشان کش دارک وان و لبخند بزرگ امیر ارسلان نگاه می‌کنم... بله، ماشالا شوخی هایشان خیلی هم بو دار است.
بی حوصله، سرم را زیر می‌کشم و نگاهم را به بشقاب غذایم می‌دهم.
بی میل، نان تست را بر می‌دارم و اهمیتی به کنجکاوی های درونم نمی‌دهم. بیخیال، هر غلطی می‌خواهند بکنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت29

امروز جمعه است و آن طور که من فهمیدم، روز استراحت بچه هاست.
همه شان در ویلا می‌مانند و این برای مَنی که می‌خواستم پیش ثامن بروم و یک طوری شرایط را برای حرف زدن با پدرم فراهم کنم افتضاح است.
عصبی بودم و پی‌ در پی نفس عمیق می‌کشیدم.
این وضعیت غیر قابل تحمل است!
چرا پدرم باید از من بخواهد میان این انسان های عجیب الخلق غیر نرمال بمانم؟
چرا پدرم باید بخواهد در همچین وضعیت خطر ناکی بمانم؟ پاهایم را در آغوشم جمع کرده ام و روی مبل نشسته و تنم را تاب می‌دهم.
سرم را که از پاهایم می‌گیرم و بالا می‌دهم، دارک وان را می‌بینم... روی همان صندلی کنار پنجره بزرگ، مشغول تراش دادن همان تکه چوب همیشگی، پاهایش را روی میز کوچک دراز کرده و غرق در فکر، با مهارت تکه چوبش را تراش می‌دهد و خرده چوب ها، روی شلوار جین مشکی اش می‌ریزد.
متعجب اخم در هم می‌کشم... این بشر واقعا سالم نیست!
با بلند شدن صدای جیغی، شوکه تکانی می‌خورم و سرم را بالا می‌کشم که محمد و رزین را می‌بینم... محمد با یک توپ در دست از پله ها به پایین پرواز می‌کند و هر سه پله را یکی می‌کند... رزین با جیغ های پی در پی دنبال او به پایین می‌دود.
باغ وحش است اینجا!
محمد، سر شاد می‌خندد و با دیدن من به طرف من می‌دود.
پاهایم غیر ارادی از قید آغوشم خارج می‌شود و منتظر حرکت غیر آدمی گونه ای، چشم هایم گرد شده.
رزین حرصی جیغ می‌کشد و محمد را تهدید می‌کند:
- صبر کن بچه... صبر کن تا نشونت بدم.
محمد در یک حرکت ناگهانی، توپش را در هوا به طرف من پرتاب می‌کند و با خنده، دستش را روی تاج مبل می‌گذارد و در یک حرکت پلیسی خیلی خفن، خودش را بالا می‌کشد و پشت مبل پریده، پناه می‌گیرد.
من با شاخ در آمده، به رزینی که پایین راه پله ایستاده و نفس نفس زنان به من و توپ در دستم نگاه می‌کند خیره می‌شوم.
او به طرف من می‌آید و من رنگ از رخم می‌پرد.
با جیغ حرصی دستش را به طرف من دراز می‌کند:
- تو بهش گفتی؟ آره؟ تقصیر تو بوده؟ می‌خواستی تلافی حرفای فرزادو کنی! آره ع*و*ضی؟ این هرزه بازیا چیه، جرعت داشتی مستقیم میومدی زرتو میزدی... .
زبانم از حرکت ایستاده و انقدر شوکه ام که حتی نمی‌دانم چه شده. هنگ و گیج نگاهم را از چشم های قهوه ای خون نشسته او، به توپ دو رنگ سفید مشکی فوتبال می‌دهم.
توپ سنگین و پر بادیست! متعجب به رد رژ و شیشه ها نگاه می‌کنم. محمد چه غلطی کرده!؟ دَهانم نیمه باز می‌شود حرفی بزنم که با بالا کشیدن سرم، فرو می‌ریزم.
سرم را که بالا می‌کشم، تَن تنومندی پشت به من و مقابل رزین دیوار کشیده!
سیاهی اش آشناست! زیادی آشنا... .
توپ را روی مبل می‌گذارم و آهسته بلند می‌شوم.
نگاهم به نیم رخ دارک وان و اخم های قفل شده اش می‌افتد، که با دست در جیب و تای ابروی بالا رفته، سوالی به رزین خیره است. تا به حال هیچ نیم رخی را این چنین زیبا ندیده بودم!
رزین با سابیدن دندان هایش حرصی انگشت اشاره اش را تهدید وار به طرفم می‌گیرد:
- پشیمونت می‌کنم.
دارک وان، دست در هوای رزین را می‌گیرد و با لبخند کجی پایین می‌کشد:
- در حد تهدید کردن نیستی هنوز! برو بزرگترتو بیار بچه.
من از همه جا بی خبر. میان آن دو مانده ام!
رزین، به گونه‌ای نگاهم می‌کند که تا فیها خالدونم در آنی به خود می‌لرزد. عجب! می‌گویم اینها عجیب الخلقه اند، باور نمی‌کنید. الان به چه دلیل اینگونه مرا به فحش و تهدید و چرت و پرت بست؟
تا دَهان باز می‌کنم بگویم کاری نکرده ام، رزین با جیغ انگشتش را به طرفم می‌کشد:
- خفــــه شو! خفه شو هاشا نکن. هرزه ع*و*ضی هنوز نیومده با معصوم بازی همه رو پشت خودت ردیف کردی.
شوکه از این حرف، اخم در هم می‌کشم.
- چی میگی!؟ هر چی از دهنت در میاد که لیاقت خودته نثار من میکنی. اهمیتی نداری که بخوام وقتمو برات هدر بدم.
دارک وان، با تای ابروی بالا رفته، یک نگاه عجیب براق به من می‌اندازد که برق شیفتگی دارد! انگار از جواب دندان شکنم خوشش آمده و من؟ راستش زیادی جو گیرم. انقدر که با همین نگاه براق دارک وان، بروم و گلاویز دخترک نچسب شوم.
رزین، دارد آتش می‌گیرد.
تا می‌آید که به طرف من هجوم بیاورد، دارک وان از پشت لباسش او را می‌گیرد و عقب می‌کشد.
رزین، در هوا شاخ و چنگول می‌کشد و حرصی جیغ می‌کشد.
فرزاد، با اخم های قفل شده و بی حوصله، از پله ها پایین می‌آید و به مهلکه اضافه می‌شود.
و کم کسری داستان، فقط وزیر است که او هم با بیرون آمدن از اتاقش، این سیرک خانوادگی را تکمیل می‌کند.
و اولین کسی با فریاد نسبتا بلندی، قصد در خاموشی جو دارد، وزیر است!
- اینجا چه خبـــره! چه مرگت شده رزین؟
فرزاد، پلیور طوسی و تیشرت جذب سفید پوشیده.
دستش را درون جیب شلوار اسپرت طوسی اش می‌برد و با چشم های خط و نشان کشی، به من خیره می‌شود:
- شاید بهتر باشه از این فتنه کوچولوی تازه وارد بپرسی.
نگاه وزیر که به طرف من می‌چرخد. شوکه شانه بالا می‌اندازم و با چشم های گرد شده به پیشانی ام می‌کوبم. ای خدا! من چه هیزم تری اینها فروخته ام!
دارک وان به جای من جواب می‌دهد:
- کار محمد بوده.
و محمدی که تا الان پشت مبل غیب شده بود، بلاخره سرش را بالا می‌کشد و دفاعی به وزیر نگاه می‌کند:
- عمدی نبود به خدا!
رزین اما، حینی که یک تلاش نافرجام برای حمله به من می‌کند و دارک وان با کشیدن افسارش مانع اش می‌شود، به طرف وزیر می‌چرخد.
قشنگ مشخص است قاضی، داور، پدر و همه کاره امور باغ وحش؛ وزیر است.
- می‌خواد گناه این هرزه رو بشوره، من مطمئنم مائده جونتون بهش گفته. حالا هم با مظلوم نمایی سیاه بازی در میاره.
حرصی دستم را به طرف رزین بالا می‌کشم و صدایم غیر ارادی بالا می‌رود:
- حرف دهنتو بفهما! میدم بابام چوب تو حلقت کنه ادب یاد بگیری. بی شعور.
فرزاد ابرو بالا می‌اندازد و گر*دن دارک وان، یک چرخش صد و هشتاد درجه تا صورت من می‌زند.
وزیر می‌خندد و انگار، من جوک گفته ام دوباره!
- انقدر این دختر بابایی رو اذیت نکنید بچه ها. دلیلی نداره مائده بخواد همچین کاری کنه.
رزین رم می‌کند!
چنان با نفس های پی در پی و پر حرص نگاهم می‌کند که ناخواسته قدمی عقب می‌روم.
آخ پدر جان، وسط این همه گاو وحشی مرا برای چه رها کردی؟ نکند هنوز نیامده قدم نو رسیده را به مَنی که هیجده سال بچه ات بودم ترجیح دادی؟ ها؟ دستت درد نکند. اگر می‌گفتی زیادی ام خودم کوله بارم را جمع می‌کردم و پیش ننه عینکی و بابا حاجی مهربانم می‌رفتم... آنها همیشه پذیرا و تحمل حضور من را دارند.
وزیر، به میان می‌آید.
پشت مبل می‌رود و با گرفتن گوش محمد، آن را بالا می‌کشد:
- باز چه غلطی کردی؟
محمد در حالی که صورتش از درد جمع شده. " ای ای" گویان، دستش را روی گوشی که وزیر گرفته می‌گذارد:
- غلط کردم... وزیر بخدا غلط کردم.. گفتم بیا بازی کنیم گفت نمیام... خواستم... خواستم با توپ بزنمش شاید لجش بگیره بیاد، جا خالی داد خورد به میز وسایل آرایشیش.
وزیر با خنده ی ته گلویی متأسف، سری تکان می‌دهد و سرش را به طرف آشپز خانه می‌کشد:
- صبا... .
صدایش تقریبا بلند است! انقدر هست که صبا، حینی که مشغول خشک کردن دست هایش است، از آشپز خانه بیرون بیاید و با لبخند مهربان همیشگی به وزیر خیره شود:
- جانم وزیر.
و وزیر واقعا احمق است یا نمی‌خواهد این همه عشق چشم های دخترک را ببیند؟! نمی‌دانم.
وزیر حینی که گوش محمد را در دست دارد، به طرف این قسمت از مبل می‌اید:
- غذا چقدر دیگه آماده است؟ فرصت هست با بچه ها یه کم وقت بگذرونیم؟
وقت بگذرانیم؟ به حق چیز های ندیده! مگر اینجا مهد کودک است؟ مگر این ها انسان های عادی هستند؟ یک مشت ساقی و مواد ساز و معلوم الحال دور هم جمع شده اند... بعد جمعه ها باهم وقت هم می‌گذرانند؟ جالب است!
صبا، نگاهی به ساعت استیل مچی اش می‌اندازد :
- تا ناهار که خیلی مونده. چرا وقت نباشه...
متعجب، چشم هایم بین صورت بی حوصله دارک وان، کیفِ کوک وزیر و پر خشم فرزاد می‌چرخد.
خیر است انشاالله!


کد:
#پارت29

امروز جمعه است و آن طور که من فهمیدم، روز استراحت بچه هاست.
همه شان در ویلا می‌مانند و این برای مَنی که می‌خواستم پیش ثامن بروم و یک طوری شرایط را برای حرف زدن با پدرم فراهم کنم افتضاح است.
عصبی بودم و پی‌ در پی نفس عمیق می‌کشیدم.
این وضعیت غیر قابل تحمل است!
چرا پدرم باید از من بخواهد میان این انسان های عجیب الخلق غیر نرمال بمانم؟
چرا پدرم باید بخواهد در همچین وضعیت خطر ناکی بمانم؟ پاهایم را در آغوشم جمع کرده ام و روی مبل نشسته و تنم را تاب می‌دهم.
سرم را که از پاهایم می‌گیرم و بالا می‌دهم، دارک وان را می‌بینم... روی همان صندلی کنار پنجره بزرگ، مشغول تراش دادن همان تکه چوب همیشگی، پاهایش را روی میز کوچک دراز کرده و غرق در فکر، با مهارت تکه چوبش را تراش می‌دهد و خرده چوب ها، روی شلوار جین مشکی اش می‌ریزد.
متعجب اخم در هم می‌کشم... این بشر واقعا سالم نیست!
با بلند شدن صدای جیغی، شوکه تکانی می‌خورم و سرم را بالا می‌کشم که محمد و رزین را می‌بینم... محمد با یک توپ در دست از پله ها به پایین پرواز می‌کند و هر سه پله را یکی می‌کند... رزین با جیغ های پی در پی دنبال او به پایین می‌دود.
باغ وحش است اینجا!
محمد، سر شاد می‌خندد و با دیدن من به طرف من می‌دود.
پاهایم غیر ارادی از قید آغوشم خارج می‌شود و منتظر حرکت غیر آدمی گونه ای، چشم هایم گرد شده.
رزین حرصی جیغ می‌کشد و محمد را تهدید می‌کند:
- صبر کن بچه... صبر کن تا نشونت بدم.
محمد در یک حرکت ناگهانی، توپش را در هوا به طرف من پرتاب می‌کند و با خنده، دستش را روی تاج مبل می‌گذارد و در یک حرکت پلیسی خیلی خفن، خودش را بالا می‌کشد و پشت مبل پریده، پناه می‌گیرد.
من با شاخ در آمده، به رزینی که پایین راه پله ایستاده و نفس نفس زنان به من و توپ در دستم نگاه می‌کند خیره می‌شوم.
او به طرف من می‌آید و من رنگ از رخم می‌پرد.
با جیغ حرصی دستش را به طرف من دراز می‌کند:
- تو بهش گفتی؟ آره؟ تقصیر تو بوده؟ می‌خواستی تلافی حرفای فرزادو کنی! آره ع*و*ضی؟ این هرزه بازیا چیه، جرعت داشتی مستقیم میومدی زرتو میزدی... .
زبانم از حرکت ایستاده و انقدر شوکه ام که حتی نمی‌دانم چه شده. هنگ و گیج نگاهم را از چشم های قهوه ای خون نشسته او، به توپ دو رنگ سفید مشکی فوتبال می‌دهم.
توپ سنگین و پر بادیست! متعجب به رد رژ و شیشه ها نگاه می‌کنم. محمد چه غلطی کرده!؟ دَهانم نیمه باز می‌شود حرفی بزنم که با بالا کشیدن سرم، فرو می‌ریزم.
 سرم را که بالا می‌کشم، تَن تنومندی پشت به من و مقابل رزین دیوار کشیده!
سیاهی اش آشناست! زیادی آشنا...  .
توپ را روی مبل می‌گذارم و آهسته بلند می‌شوم.
نگاهم به نیم رخ دارک وان و اخم های قفل شده اش می‌افتد، که با دست در جیب و تای ابروی بالا رفته، سوالی به رزین خیره است. تا به حال هیچ نیم رخی را این چنین زیبا ندیده بودم!
رزین با سابیدن دندان هایش حرصی انگشت اشاره اش را تهدید وار به طرفم می‌گیرد:
- پشیمونت می‌کنم.
دارک وان، دست در هوای رزین را می‌گیرد و با لبخند کجی پایین می‌کشد:
- در حد تهدید کردن نیستی هنوز! برو بزرگترتو بیار بچه.
من از همه جا بی خبر. میان آن دو مانده ام!
رزین، به گونه‌ای نگاهم می‌کند که تا فیها خالدونم در آنی به خود می‌لرزد. عجب! می‌گویم اینها عجیب الخلقه اند، باور نمی‌کنید. الان به چه دلیل اینگونه مرا به فحش و تهدید و چرت و پرت بست؟
تا دَهان باز می‌کنم بگویم کاری نکرده ام، رزین با جیغ انگشتش را به طرفم می‌کشد:
- خفــــه شو! خفه شو هاشا نکن. هرزه ع*و*ضی هنوز نیومده با معصوم بازی همه رو پشت خودت ردیف کردی.
شوکه از این حرف، اخم در هم می‌کشم.
- چی میگی!؟ هر چی از دهنت در میاد که لیاقت خودته نثار من میکنی. اهمیتی نداری که بخوام وقتمو برات هدر بدم.
دارک وان، با تای ابروی بالا رفته، یک نگاه عجیب براق به من می‌اندازد که برق شیفتگی دارد! انگار از جواب دندان شکنم خوشش آمده و من؟ راستش زیادی جو گیرم. انقدر که با همین نگاه براق دارک وان، بروم و گلاویز دخترک نچسب شوم.
رزین، دارد آتش می‌گیرد.
تا می‌آید که به طرف من هجوم بیاورد، دارک وان از پشت لباسش او را می‌گیرد و عقب می‌کشد.
رزین، در هوا شاخ و چنگول می‌کشد و حرصی جیغ می‌کشد.
فرزاد، با اخم های قفل شده و بی حوصله، از پله ها پایین می‌آید و به مهلکه اضافه می‌شود.
و کم کسری داستان، فقط وزیر است که او هم با بیرون آمدن از اتاقش، این سیرک خانوادگی را تکمیل می‌کند.
و اولین کسی با فریاد نسبتا بلندی، قصد در خاموشی جو دارد، وزیر است!
- اینجا چه خبـــره! چه مرگت شده رزین؟
فرزاد، پلیور طوسی و تیشرت جذب سفید پوشیده.
دستش را درون جیب شلوار اسپرت طوسی اش می‌برد و با چشم های خط و نشان کشی، به من خیره می‌شود:
- شاید بهتر باشه از این فتنه کوچولوی تازه وارد بپرسی.
نگاه وزیر که به طرف من می‌چرخد. شوکه شانه بالا می‌اندازم و با چشم های گرد شده به پیشانی ام می‌کوبم. ای خدا! من چه هیزم تری اینها فروخته ام!
دارک وان به جای من جواب می‌دهد:
- کار محمد بوده.
و محمدی که تا الان پشت مبل غیب شده بود، بلاخره سرش را بالا می‌کشد و دفاعی به وزیر نگاه می‌کند:
- عمدی نبود به خدا!
رزین اما، حینی که یک تلاش نافرجام برای حمله به من می‌کند و دارک وان با کشیدن افسارش مانع اش می‌شود، به طرف وزیر می‌چرخد.
قشنگ مشخص است قاضی، داور، پدر و همه کاره امور باغ وحش؛ وزیر است.
- می‌خواد گناه این هرزه رو بشوره، من مطمئنم مائده جونتون بهش گفته. حالا هم با مظلوم نمایی سیاه بازی در میاره.
حرصی دستم را به طرف رزین بالا می‌کشم و صدایم غیر ارادی بالا می‌رود:
- حرف دهنتو بفهما! میدم بابام چوب تو حلقت کنه ادب یاد بگیری. بی شعور.
فرزاد ابرو بالا می‌اندازد و گر*دن دارک وان، یک چرخش صد و هشتاد درجه تا صورت من می‌زند.
وزیر می‌خندد و انگار، من جوک گفته ام دوباره!
- انقدر این دختر بابایی رو اذیت نکنید بچه ها. دلیلی نداره مائده بخواد همچین کاری کنه.
رزین رم می‌کند!
چنان با نفس های پی در پی و پر حرص نگاهم می‌کند که ناخواسته قدمی عقب می‌روم.
آخ پدر جان، وسط این همه گاو وحشی مرا برای چه رها کردی؟ نکند هنوز نیامده قدم نو رسیده را به مَنی که هیجده سال بچه ات بودم ترجیح دادی؟ ها؟ دستت درد نکند. اگر می‌گفتی زیادی ام خودم کوله بارم را جمع می‌کردم و پیش ننه عینکی و بابا حاجی مهربانم می‌رفتم... آنها همیشه پذیرا و تحمل حضور من را دارند.
وزیر، به میان می‌آید.
پشت مبل می‌رود و با گرفتن گوش محمد، آن را بالا می‌کشد:
- باز چه غلطی کردی؟
محمد  در حالی  که صورتش از درد جمع شده. " ای ای" گویان، دستش را روی گوشی که وزیر گرفته می‌گذارد:
- غلط کردم... وزیر بخدا غلط کردم.. گفتم بیا بازی کنیم گفت نمیام... خواستم... خواستم با توپ بزنمش شاید لجش بگیره بیاد، جا خالی داد خورد به میز وسایل آرایشیش.
وزیر با خنده ی ته گلویی متأسف، سری تکان می‌دهد و سرش را به طرف آشپز خانه می‌کشد:
- صبا...  .
صدایش تقریبا بلند است! انقدر هست که صبا، حینی که مشغول خشک کردن دست هایش است، از آشپز خانه بیرون بیاید و با لبخند مهربان همیشگی به وزیر خیره شود:
- جانم وزیر.
و وزیر واقعا احمق است یا نمی‌خواهد این همه عشق چشم های دخترک را ببیند؟! نمی‌دانم.
وزیر حینی که گوش محمد را در دست دارد، به طرف این قسمت از مبل می‌اید:
- غذا چقدر دیگه آماده است؟ فرصت هست با بچه ها یه کم وقت بگذرونیم؟
وقت بگذرانیم؟ به حق چیز های ندیده! مگر اینجا مهد کودک است؟ مگر این ها انسان های عادی هستند؟ یک مشت ساقی و مواد ساز و معلوم الحال دور هم جمع شده اند... بعد جمعه ها باهم وقت هم می‌گذرانند؟ جالب است!
صبا، نگاهی به ساعت استیل مچی اش می‌اندازد :
- تا ناهار که خیلی مونده. چرا وقت نباشه...
متعجب، چشم هایم بین صورت بی حوصله دارک وان، کیفِ کوک وزیر و پر خشم فرزاد می‌چرخد.
خیر است انشاالله!


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت30

شاید باورتان نشود! اصلا انتظار نداشتم این چنین شود اما... نیم ساعتی می‌شود داریم قایم موشک بازی می‌کنیم!
اوایل بی میل و بی حوصله، اما حالا انقدر هیجان بازی بالا رفته که قلبم دارد می‌ترکد. لامصب ها سر هر چیز شرط بندی می‌کنند! اگر یک نفر سه بار اولین بار پیدا شود، باید یک هفته، مطیع شخص منتخب شده توسط وزیر شود و بازی وقتی تمام می‌شود که یک نفر برای سومین بار اول پیدا شود... و این قائده حتی برای مَنی که مهمانم و یا... اسیر آنها هستم_ البته واقعا شبیه اسارت نیست؛ بیشتر شبیه خانه وحشت و باغ وحش است _ استثنا ندارد و زمانی که همان اوایل بازی خواستم انصراف دهم، شرط را باخته برایم محسوب کردند...یک جور هایی مرا مجبور شده به این بازی مرگ به حساب بیاورید.
دارک وان، همان اول کار خودش را زیر بار بازی در کرد و گفت : آدمش نیست! اما تنها او توانست. من که خواستم زیرش در بروم وزیر نگذاشت! اما دارک وان انگار برنامه همیشگی اش بوده زیرا هیچ کس اعتراضی به رفتنش نکرد.
فرزاد چشم گذاشته، و من؟ راستش مثل سگ وحشت دارم از او و متنفرم.
از همه شان! به جز صبا.
از وجود همه شان وحشت دارم... همه شان.
تَن و بدنم از شنیدن اسمشان می‌لرزد و حالا هم که فرزاد با صدایی بلند دارد می‌شمارد و عدد سی و هشت را بالا می‌رود تا به پنجاه برسد، مثل کبک در برف گیر کرده ام. نمی‌دانم چه غلطی کنم و کجا قایم شوم. هیچ جای خانه را بلد نیستم و فقط کور کورانه، دارم راه روی تاریک زیر زمینی کنار آشپز خانه را طی می‌کنم.
به جز صدای کهیر آور فرزاد، فقط صدای گرومپ گرومپ های قلبم است که دارد مرا از پا در می‌آورد.
تَن و بدنم به سان آدم برق گرفته می‌لرزد!
حتی فکرش هم وحشت ناک است. مخصوصا که در چهار سری قبل، دوبار من اول پیدا شدم و سری آخر را به سختی قِصِر در رفتم و کار به فرزاد افتاد! با آن کینه شتری که نمی‌دانم از کدام جهنم دره ای از وجود من در دل دارد، بعید نیست که حتی اگر کسی را دید، ساکت شود و هیچ نگوید تا من را پیدا کند!
مادر جان!
از شدت لرزش و فشار نفس کشیدن نمی‌توانم تمرکزم را جمع کنم تا جایی بیابم...انها در این عمارت کوفتی عمری گذرانده اند و من زیادی ناشی و ناشناس اینجا هستم. بخاطر همین زود مرا پیدا می‌کنند.
اصلا هم شبیه بازی نیست! بیشتر شبیه یک هزار توی مرگ است که هر سر آن به اجل و پایان زندگی ختم می‌شود؛ انگار هیچ راه گریزی نیست.
خدایا چه خاکی به سرم بریزم؟ پدر من، به قربان ریش های جو گندمی و چشم های چروک خرده ات بروم! سر پیری از من سیر شدی چرا؟ نشود که کارمان به آنجا برسد و به بالای جنازه ام حاضر شوی... من که استاد شهریار نیستم برایت " آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" بخوانم. من فقط می‌توانم در آن لحظه بگویم" ای اجل کوفتی بی نوا / آمده ای من ببری مرحبا".
صدای فرزاد، دور و محو شده اما شنیدن عدد چهل و هشت از د*ه*ان او، شوک خفیفی به تَنم وارد می‌کند.
لعنتی من هنوز جایی برای قایم شدن پیدا نکرده ام!
نور را می‌بینم و این نشان می‌دهد که به انتهای این راه رو رسیده ام اما جایی برای قایم شدن نیافته ام.
این یعنی مرگ من! این یعنی پیدا شدن برای بار آخر و خدا می‌داند چه بلاهایی با این بازی کثیف از پیش تعیین شده می‌خواهند به سرم بیاورند!
حینی که نا امید از همه جا تکیه تَنم را به دیوار می‌دهم، ناگهان زیر کمر شبیه یک صحفه دوران که مرکز آن از دو طرف در دیوار است، خالی می‌شود و من با سر، از روی شی سرسره مانندی به طرف پایین سقوط می‌کنم.
چشم هایم تا انتها گرد می‌شود و همین که دَهانم باز می‌شود جیغ بکشم، تنم از حرکت صامت می‌شود و شیب از بین رفته زمین صاف می‌شود.
قلبم سر سام آور می‌کوبد و چشم هایم تا انتها گرد شده! جایی برای نفس کشیدن ندارم.
محیط استوانه شکل؛ سیمانی و سیقلیست.
لیز و سرسره شکل است!
محکم با دو دست دَهانم را می‌فشارم.
برای یک لحظه سنگینی نبود اکسیژن را حس می‌کنم و این شوک کوچک بودن فضا، هر لحظه بیشتر فشار می‌آورد.
چشم هایم، غیر ارادی سیاهی می‌رود و شنیدن صدای آشنایی، مانع از وداع گفتنم با دنیا می‌شود.
انگار پایین این سرسره یک اتاق است! صدایشان را می‌شنوم.
دارک وان است!
صدا محو و کم است اما می‌شود شنید:
- هماهنگ کردم. بچه های پشتیبانی ام مستقر شدن. این سرهنگه یکم سفته... اما درست میشه، نمی‌تونه دوری دخترشو تحمل کنه.
صدای غریبه ای را می‌شنوم... بَم اما زنانه است!
- خیلی ساله دخترم اونجاست ساوان... دخترم پیش اون حروم زاده ها بزرگ شده. بهترین سالای عمرشو اسیر و عبیر بوده... .
سکوت!
سکوت!
نام دارک وان "ساوان" است؟ اگر غلط نکنم این نام کردیست... او اینجا چه می‌کند؟ از غربی ترین نقطه این کشور، در شرقی ترین مقر این خاک ها چه می‌کند؟
انگار با این کشف بزرگ، فراموش می‌کنم که دچار کمبود اکسیژن شده ام... انگار این شوک برای فراموشی فضا کافیست.
صدای آرام دارک وان را می‌شنوم:
- بهت قول می‌دم کار تمومه این دفعه... فقط باید سرهنگه رو راضی کنیم.
پس واقعا کارشان به مقدار زیادی گیر پدرم است! آنها که نمی‌فهمند پدرم چه خوابی برایشان دیده! پدر قهرمان من قرار است تک تکشان را سر چوب بزند و در شهر بگرداند. سو استفاده گر های کثیف.
با ابرو و شرافت یک دختر برای نجات دختر دیگری بازی می‌کنید!؟ نشانتان می‌دهم.
صدای آرام و خسته زن، به گوشم می‌نشیند:
- بالا چه خبره؟ چرا انقدر سر و صدا می‌کنند؟
گوش تیز می‌کنم تا بهتر بشنوم.
چشم هایم را بسته ام تا محیط بسته و خفه را نبینم و قلب قشنگم خداحافظی نکند.
صدای بی حوصله دارک وان می‌اید:
- وزیر از هر راهی استفاده می‌کنه تا این دختره رو...
با کشیده شدن ناگهانی و به یکباره پاهایم، از ته دل جیغ می‌کشم و تکان شدیدی می‌خورم.
با جیغ من، صدای مکالمه دارک وان و یا حالا که اسمش را می‌دانم... ساوان و آن زن قطع می‌شود.
به یکباره از آن حفره بیرون کشیده می‌شوم.
نور چراغ قوه روی صورتم است و باعث شده مانند موش کور کل صورتم را در هم جمع کنم و از طرفی نمی‌توانم ببینم چه کسی مرا پیدا کرده اما صدایش، برای خواندن فاتحه کافیست :
- پیدات کردم بچه جون!
لعنتی...



کد:
#پارت30

شاید باورتان نشود! اصلا انتظار نداشتم این چنین شود اما... نیم ساعتی می‌شود داریم قایم موشک بازی می‌کنیم!
اوایل بی میل و بی حوصله، اما حالا انقدر هیجان بازی بالا رفته که قلبم دارد می‌ترکد. لامصب ها سر هر چیز شرط بندی می‌کنند! اگر یک نفر سه بار اولین بار پیدا شود، باید یک هفته، مطیع شخص منتخب شده توسط وزیر شود و بازی وقتی تمام می‌شود که یک نفر برای سومین بار اول پیدا شود... و این قائده حتی برای مَنی که مهمانم و یا... اسیر آنها هستم_ البته واقعا شبیه اسارت نیست؛ بیشتر شبیه خانه وحشت و باغ وحش است _ استثنا ندارد و زمانی که همان اوایل بازی خواستم انصراف دهم، شرط را باخته برایم محسوب کردند...یک جور هایی مرا مجبور شده به این بازی مرگ به حساب بیاورید.
دارک وان، همان اول کار خودش را زیر بار بازی در کرد و گفت : آدمش نیست! اما تنها او توانست. من که خواستم زیرش در بروم وزیر نگذاشت! اما دارک وان انگار برنامه همیشگی اش بوده زیرا هیچ کس اعتراضی به رفتنش نکرد.
فرزاد چشم گذاشته، و من؟ راستش مثل سگ وحشت دارم از او و متنفرم.
از همه شان! به جز صبا.
از وجود همه شان وحشت دارم... همه شان.
تَن و بدنم از شنیدن اسمشان می‌لرزد و حالا هم که فرزاد با صدایی بلند دارد می‌شمارد و عدد سی و هشت را بالا می‌رود تا به پنجاه برسد، مثل کبک در برف گیر کرده ام. نمی‌دانم چه غلطی کنم و کجا قایم شوم. هیچ جای خانه را بلد نیستم و فقط کور کورانه، دارم راه روی تاریک زیر زمینی کنار آشپز خانه را طی می‌کنم.
به جز صدای کهیر آور فرزاد، فقط صدای گرومپ گرومپ های قلبم است که دارد مرا از پا در می‌آورد.
تَن و بدنم به سان آدم برق گرفته می‌لرزد!
حتی فکرش هم وحشت ناک است. مخصوصا که در چهار سری قبل، دوبار من اول پیدا شدم و سری آخر را به سختی قِصِر در رفتم و کار به فرزاد افتاد! با آن کینه شتری که نمی‌دانم از کدام جهنم دره ای از وجود من در دل دارد، بعید نیست که حتی اگر کسی را دید، ساکت شود و هیچ نگوید تا من را پیدا کند!
مادر جان!
از شدت لرزش و فشار نفس کشیدن نمی‌توانم تمرکزم را جمع کنم تا جایی بیابم...انها در این عمارت کوفتی عمری گذرانده اند و من زیادی ناشی و ناشناس اینجا هستم. بخاطر همین زود مرا پیدا می‌کنند.
اصلا هم شبیه بازی نیست! بیشتر شبیه یک هزار توی مرگ است که هر سر آن به اجل و پایان زندگی ختم می‌شود؛ انگار هیچ راه گریزی نیست.
خدایا چه خاکی به سرم بریزم؟ پدر من، به قربان ریش های جو گندمی و چشم های چروک خرده ات بروم! سر پیری از من سیر شدی چرا؟ نشود که کارمان به آنجا برسد و به بالای جنازه ام حاضر شوی... من که استاد شهریار نیستم برایت " آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" بخوانم. من فقط می‌توانم در آن لحظه بگویم" ای اجل کوفتی بی نوا / آمده ای من ببری مرحبا".
صدای فرزاد، دور و محو شده اما شنیدن عدد چهل و هشت از د*ه*ان او، شوک خفیفی به تَنم وارد می‌کند.
لعنتی من هنوز جایی برای قایم شدن پیدا نکرده ام!
نور را می‌بینم و این نشان می‌دهد که به انتهای این راه رو رسیده ام اما جایی برای قایم شدن نیافته ام.
این یعنی مرگ من! این یعنی پیدا شدن برای بار آخر و خدا می‌داند چه بلاهایی با این بازی کثیف از پیش تعیین شده می‌خواهند به سرم بیاورند!
حینی که نا امید از همه جا تکیه تَنم را به دیوار می‌دهم، ناگهان زیر کمر شبیه یک صحفه دوران که مرکز آن از دو طرف در دیوار است، خالی می‌شود و من با سر، از روی شی سرسره مانندی به طرف پایین سقوط می‌کنم.
چشم هایم تا انتها گرد می‌شود و همین که دَهانم باز می‌شود جیغ بکشم، تنم از حرکت صامت می‌شود و شیب از بین رفته زمین صاف می‌شود.
قلبم سر سام آور می‌کوبد و چشم هایم تا انتها گرد شده! جایی برای نفس کشیدن ندارم.
محیط استوانه شکل؛ سیمانی و سیقلیست.
لیز و سرسره شکل است!
محکم با دو دست دَهانم را می‌فشارم.
برای یک لحظه سنگینی نبود اکسیژن را حس می‌کنم و این شوک کوچک بودن فضا، هر لحظه بیشتر فشار می‌آورد.
چشم هایم، غیر ارادی سیاهی می‌رود و شنیدن صدای آشنایی، مانع از وداع گفتنم با دنیا می‌شود.
انگار پایین این سرسره یک اتاق است! صدایشان را می‌شنوم.
دارک وان است!
صدا محو و کم است اما می‌شود شنید:
- هماهنگ کردم. بچه های پشتیبانی ام مستقر شدن. این سرهنگه یکم سفته... اما درست میشه، نمی‌تونه دوری دخترشو تحمل کنه.
صدای غریبه ای را می‌شنوم... بَم اما زنانه است!
- خیلی ساله دخترم اونجاست ساوان... دخترم پیش اون حروم زاده ها بزرگ شده. بهترین سالای عمرشو اسیر و عبیر بوده... .
سکوت!
سکوت!
نام دارک وان "ساوان" است؟ اگر غلط نکنم این نام کردیست... او اینجا چه می‌کند؟ از غربی ترین نقطه این کشور، در شرقی ترین مقر این خاک ها چه می‌کند؟
انگار با این کشف بزرگ، فراموش می‌کنم که دچار کمبود اکسیژن شده ام... انگار این شوک برای فراموشی فضا کافیست.
صدای آرام دارک وان را می‌شنوم:
- بهت قول می‌دم کار تمومه این دفعه... فقط باید سرهنگه رو راضی کنیم.
پس واقعا کارشان به مقدار زیادی گیر پدرم است! آنها که نمی‌فهمند پدرم چه خوابی برایشان دیده! پدر قهرمان من قرار است تک تکشان را سر چوب بزند و در شهر بگرداند. سو استفاده گر های کثیف.
با ابرو و شرافت یک دختر برای نجات دختر دیگری بازی می‌کنید!؟ نشانتان می‌دهم.
صدای آرام و خسته زن، به گوشم می‌نشیند:
- بالا چه خبره؟ چرا انقدر سر و صدا می‌کنند؟
گوش تیز می‌کنم تا بهتر بشنوم.
چشم هایم را بسته ام تا محیط بسته و خفه را نبینم و قلب قشنگم خداحافظی نکند.
صدای بی حوصله دارک وان می‌اید:
- وزیر از هر راهی استفاده می‌کنه تا این دختره رو...
با کشیده شدن ناگهانی و به یکباره پاهایم، از ته دل جیغ می‌کشم و تکان شدیدی می‌خورم.
با جیغ من، صدای مکالمه دارک وان و یا حالا که اسمش را می‌دانم... ساوان و آن زن قطع می‌شود.
به یکباره از آن حفره بیرون کشیده می‌شوم.
نور چراغ قوه روی صورتم است و باعث شده مانند موش کور کل صورتم را در هم جمع کنم و از طرفی نمی‌توانم ببینم چه کسی مرا پیدا کرده اما صدایش، برای خواندن فاتحه کافیست :
- پیدات کردم بچه جون!
لعنتی...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***
#پارت31

نفس نمی‌توانم بکشم!
همه شان دوره‌ام کرده اند؛ از ساوان یا همان دارک وان خودمان گرفته تا فرزاد و رزین و... و حتی محمد.
من روی مبل مثل بید می‌لرزم و آنها همه مرا می‌نگرند؛ می‌دانید چه حسی دارد؟ حس اینکه شخصی در غربت مرده و آدم های بالای جنازه اش را می‌بیند.
قلبم... قلب لعنتی خیلی بد می‌کوبد و دارد می‌ترکد.
به اسپری کوفتی نیاز دارم.
اشک در چشم هایم جمع شده و این قیافه های جدید و جدی را نمی‌شناسم... حتی صبای در ظاهر زیادی مهربان و عاشق!
وزیر، با دست در جیب برده، اخم درهم کشیده و جدی نگاهم می‌کند.
زیادی خشمگین است!
دارک وان چشم هایش را خون گرفته و من اولین بار است که اینگونه از ته دل می‌خواهم که بمیرم.
از ته ته ته ته دلم می‌خواهم که بمیرم.
جرعت سر بلند کردن ندارم و سنگینی نگاهایشان دارد خفه ام می‌کند.
صدای غرش از بین دندان و ارام ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- چقدر از حرفامونو شنیدی؟
وزیر، کاملا تغییر کرده!
دیگر او را نمی‌شناسم... خبری از مهربانی و خونسردی همیشگی نیست!
صدای یخ زده و بی حوصله وزیر را می‌شنوم:
- دیگه بازی بسه بچه ها، ممنونم از همکاریتون.
فرزاد و رزین با خنده نگاهم می‌کنند و من باورم نمی‌شود که تمام آنها نقشه از قبل برنامه ریزی شده باشد! حتی محمد! او زیادی پاک و معصوم جلوه می‌کرد... باورم نمی‌شود او هم با دغل و فریب نزدیکم شد.
باورم نمی‌شود.
بغض دارد خفه ام می‌کند و مثل سگ ها، از سگ بدتر اصلا... دارم میمرم.
نَم به چشم هایم سوزن می‌زند و اینکه نمی‌توانم نفس بکشم، دیگر برای ساوان مهم نیست! دیگر نمی‌گوید " نمی‌تونه نفس بکشه." این می‌گوید توجه هایش هم جزو همان " بازی" ایست که وزیر گفته.
قلبم تیر می‌کشد!
چقدر من احمق و ساده ام.
دَهانم بی هدف باز و بسته می‌شود و توان حرف زدن ندارم! ماهی بیرون افتاده از آب دیده اید؟ حال من اینگونه است...یا حتی... به ویرانی ساعاتی پس زلزله در بَم! همان موقع که مردم تازه فهمیدند چه به سرشان آمده... منم تازه شدت ویرانی را فهمیده ام.
انگار تازه از خواب شیرین بیدار شده ام!
ثامن کجاست؟
ثامن کجاست؟
مگر پدرم مرا به دست او امانت نداد؟
صدای آرام و جدی فرزاد را می‌شنوم:
- تصمیم چی شد؟ بلاخره قراره کی گ*ردنش بگیره؟
و مَن کر شده ام! کر شده ام و هیچ چیز نمی‌شنوم.
فقط صدای قلبم که دل دل وداع دارد!
فقط صدای پای قدم های محکم عزرائیل!
فقط صدای بوق کر کننده اسرافیل!
صدای پوف کلافه ای می‌آید و پشت بندش صدای ساوان:
- مَن!
چشم هایم سیاهی می‌رود و نمی‌توانم نفس بکشم.
بدنم می‌لرزد و رعشه شاید مناسب تر باشد برای این همه لرز.
صدای جدی وزیر، در گوشم می‌پیچد و به گمانم، این آخرین چیزی است که می‌شنوم:
- اول باید به سرهنگ زنگ بزنم. ببینم مزه دهنش چیه. اگه هنوز سر حرفش وایستاده بود بعد به این موضوع فکر می‌کنیم.
صدا ها کم کم محو می‌شود.
سرم سنگین است و احساس خفگی دارم!
قفسه سینِه ام سنگینی می‌کند.
آهسته آهسته، سیاهی تَنم را در بر می‌کشد و من... من فقط می‌دانم که به این آرامش نیاز دارم.




کد:
***
#پارت31

نفس نمی‌توانم بکشم!
همه شان دوره‌ام کرده اند؛ از ساوان یا همان دارک وان خودمان گرفته تا فرزاد و رزین و... و حتی محمد.
من روی مبل مثل بید می‌لرزم و آنها همه مرا می‌نگرند؛ می‌دانید چه حسی دارد؟ حس اینکه شخصی در غربت مرده و آدم های بالای جنازه اش را می‌بیند.
قلبم... قلب لعنتی خیلی بد می‌کوبد و دارد می‌ترکد.
به اسپری کوفتی نیاز دارم.
اشک در چشم هایم جمع شده و این قیافه های جدید و جدی را نمی‌شناسم... حتی صبای در ظاهر زیادی مهربان و عاشق!
وزیر، با دست در جیب برده، اخم درهم کشیده و جدی نگاهم می‌کند.
زیادی خشمگین است!
دارک وان چشم هایش را خون گرفته و من اولین بار است که اینگونه از ته دل  می‌خواهم که بمیرم.
از ته ته ته ته دلم می‌خواهم که بمیرم.
جرعت سر بلند کردن ندارم و سنگینی نگاهایشان دارد خفه ام می‌کند.
صدای غرش از بین دندان و ارام ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- چقدر از حرفامونو شنیدی؟
وزیر، کاملا تغییر کرده!
دیگر او را نمی‌شناسم... خبری از مهربانی و خونسردی همیشگی نیست!
صدای یخ زده و بی حوصله وزیر را می‌شنوم:
- دیگه بازی بسه بچه ها، ممنونم از همکاریتون.
فرزاد و رزین با خنده نگاهم می‌کنند و من باورم نمی‌شود که تمام آنها نقشه از قبل برنامه ریزی شده باشد! حتی محمد! او زیادی پاک و معصوم جلوه می‌کرد... باورم نمی‌شود او هم با دغل و فریب نزدیکم شد.
باورم نمی‌شود.
بغض دارد خفه ام می‌کند و مثل سگ ها، از سگ بدتر اصلا... دارم میمرم.
نَم به چشم هایم سوزن می‌زند و اینکه نمی‌توانم نفس بکشم، دیگر برای ساوان مهم نیست! دیگر نمی‌گوید " نمی‌تونه نفس بکشه." این می‌گوید توجه هایش هم جزو همان " بازی" ایست که وزیر گفته.
قلبم تیر می‌کشد!
چقدر من احمق و ساده ام.
دَهانم بی هدف باز و بسته می‌شود و توان حرف زدن ندارم! ماهی بیرون افتاده از آب دیده اید؟ حال من اینگونه است...یا حتی... به ویرانی ساعاتی پس زلزله در بَم! همان موقع که مردم تازه فهمیدند چه به سرشان آمده... منم تازه شدت ویرانی را فهمیده ام.
انگار تازه از خواب شیرین بیدار شده ام!
ثامن کجاست؟
ثامن کجاست؟
مگر پدرم مرا به دست او امانت نداد؟
صدای آرام و جدی فرزاد را می‌شنوم:
- تصمیم چی شد؟ بلاخره قراره کی گ*ردنش بگیره؟
و مَن کر شده ام! کر شده ام و هیچ چیز نمی‌شنوم.
فقط صدای قلبم که دل دل وداع دارد!
فقط صدای پای قدم های محکم عزرائیل!
فقط صدای بوق کر کننده اسرافیل!
صدای پوف کلافه ای می‌آید و پشت بندش صدای ساوان:
- مَن!
چشم هایم سیاهی می‌رود و نمی‌توانم نفس بکشم.
بدنم می‌لرزد و رعشه شاید مناسب تر باشد برای این همه لرز.
صدای جدی وزیر، در گوشم می‌پیچد و به گمانم، این آخرین چیزی است که می‌شنوم:
- اول باید به سرهنگ زنگ بزنم. ببینم مزه دهنش چیه. اگه هنوز سر حرفش وایستاده بود بعد به این موضوع فکر می‌کنیم.
صدا ها کم کم محو می‌شود.
سرم سنگین است و احساس خفگی دارم!
قفسه سینِه ام سنگینی می‌کند.
آهسته آهسته، سیاهی تَنم را در بر می‌کشد و من... من فقط می‌دانم که به این آرامش نیاز دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***
#پارت32

سرم محکم می‌کوبد؛ دارد می‌ترکد!
چشم هایم دو کاسه ی خون شده و دنیای صورتی و فانتزی ام، با تلخی حقایق دریده شده.
فی‌الواقع، جز درد و ترس هیچ چیز را حس نمی‌کنم.
جهان، تار و مشکیست... دلم آ*غ*و*ش امن و آشنای بابا و نگاه نگران مادر را می‌خواهد.
دلم گرمای خانه و محبت جمع کوچکمان را می‌خواهد.
باورم نمی‌شد اینقدر وابسته به خانواده بوده باشم! باورم نمی‌شود که از درد دوری پدرم بخواهم دق کنم.
باورم نمی‌شود که روزی اینگونه بخواهم ترس را با گوشت و خونم تجربه کنم... دلم آن روزی را می‌خواهد که مادر و پدرم با لبخند در خانه را باز کردند و مادرم جواب مثبت آزمایش بارداری اش را در هوا تکان داده و گفته دارد از دست من نجات پیدا می‌کند! دلم شادی آن لحظه و شوق آن لحظه را می‌خواهد.
موقعیت نظامی پدرم شرایط پرتنش و خطر ناک را برایم رقم زده بود اما تا به حال این چنین وضعیتی را تجربه نکرده بودم.
فین آرامی می‌کشم و زانو های در ب*غ*ل جمع شده ام را می‌فشارم.
تمام تَنم گوش شده و پر از حسرت صدای جدی و مردانه قهرمان محکم زندگی ام؛ پدرم را می‌شنوم.
وزیر از عمد صدا را روی بلند گو گذاشته! گفت می‌خواهد شدت بی ارزش بودنم برای پدرم را نشانم بدهد.
صدای جدی وزیر، در گوشم می‌نشیند.
- منو ببین سرهنگ کمالی جون. واسه تو خرجی نداره انجام دادن کار من، واسه منم خرجی نداره ندادن دخترت... فکر این هندی بازی هایی که بیای دخترتو ببری هم بنداز بیرون.
صدای جدی پدرم، توام با خنده ی تمسخر آمیز است!
- اون قدر احمق نیستی که بخوای اذیتش کنی.
وزیر ته گلو می‌خندد و پر از انزجار به من نگاه می‌کند.
حالم از او بهم می‌خورد.
حالم از ساوان ع*و*ضی بهم می‌خورد.
نگاهم را از چشم های یخ زده وزیر، به ساوان جدی مقابلم می‌دهم؛ فارغ از بحث میان وزیر و پدرم، دارد سیگار می‌کشد. همه چیز زیر سر این حرام زاده پست فطرت است! او پای مرا به این جهنم باز کرد.
صدای وزیر، توام شده با طعنه است و من نمی‌دانم چرا تَن و بدنم می‌لرزد:
- ای بابا، کمالی جون، کی دلش میاد دختر به این خوشگلی رو اذیت کنه؟
تمام تلاشم را می‌کنم تا بغض کوفتی نشکند.
نمی‌خواهم صدای گریه ام به گوش پدرم برسد.
می‌دانم تنهایم نمی‌گذارد!
می‌دانم از من نمی‌گذرد.
گریه های من نقشه هایش را خ*را*ب می‌کند. نمی‌خواهم تاب اید طاقتش.
صدای پدرم، دیگر آن تسلط قبلی را ندارد! تنها نقطه ضعف این پیرمرد پا بریده از دنیا، من خاک بر سرم که همیشه مايه‌ی دردسرش بوده ام... تا من هجده ساله شدم و پدرم پنجاه و شش ساله، به اندازه تار به تار موهایش استرس مرا کشید و سفید شد موهایش.
- بهت گفتم من اون قدر نفوذ ندارم! چرا نمیفهمی؟ من چطور می‌تونم اون دخترو از اونجا بیرون بکشم؟
وزیر، بی حوصله، کج می‌خندد و به چشم های خون شده من نگاه می‌کند.
حالت تهوع دارم! می‌خواهم تمام هفته ی گذشته را بالا بیاورم.
وزیر، با نیم نگاهی به ساوان، سرش را به طرف لوستر می‌کشد و دم و باز دم عمیقی می‌گیرد:
- خودتم خوب میدونی که تبرئه کردن یه زندانی خرج زیادی پات نمیندازه سرهنگ. یه کم از اون همه خدمتی که به این مملکت کردی استفاده کن.
صدای پوزخند عصبی پدرم، قلبم را خراش می‌دهد.
نه‌ تحمل ماندن در آن اتاق کذایی را دارم و نه توان دلکندن از تنها رد وجود پدرم، یعنی صدایش.
- نه هر زندانی! این آدم جرمش نگه داری 300 کیلو کوکائینه... خیلی بهتر از من میفهمی دلیل اینکه تا الان زنده است چی بوده! من که هیچ بزرگ تر از منم هیچ غلطی نمیتونه براش بکنه.
وزیر عصبی می‌خندد و ساوان را می‌بینم که پاهایش با زمین ریتم می‌گیرد. انگار حوصله اش از این مکالمه سر رفته! پدرم که می‌داند این ویلای کوفتی کجاست، مطمئنم ثامن آدرس ویلا را به او رسانده، پس برای چه معطل می‌کند؟ دلیل این دست دست کردن ها چیست؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... من حالم خوب نیست! می‌ترسم و اکسیژن مورد نیازم را در این مکان کذایی دریافت نمی‌کنم. نمی‌توانم در این جا بمانم.
صدایم غیر ارادی بالا می‌رود و بغض کوفتی می‌ترکد. نمی‌توانم خودداری کنم! پدرم باید بداند شرایط من بحرانیست:
- بــــابــــــا... تو رو خدا بیا منو ببر از این جهنم.
بغضم می‌ترکد و حینی که دستم به موهایم چنگ می‌شود صدای هق هقم بالا می‌رود.
وزیر از ته دل می‌خندد و صدای نفس های پی در پی و بلند پدرم، نشان از این می‌دهد که قصد در کنترل کردن خودش دارد.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم اما چشم هایم هیچ چیز را نمی‌بیند! همه چیز در پشت اشک هایم تار شده و دل من برای ترکیدن واقعا بیش از حد توان تحمل کرده.
صدای پدرم می‌لرزد و من نگران او می‌شوم:
- دستات به دخترم خورده باشه بلایی سرت میارم که حسرت مردن به دلت بمونه.
وزیر، صدایش، شیطنت آمیز و مرموز می‌شود.
چشم هایم را محکم می‌بندم و دستم را بین دَهانم می‌فشارم تا هق هق های بی نفسم کنترل شود:
- حرص نخور کمالی، تا فردا عصر صبر می‌کنم. خبری نشنیدم ضمانت نمی‌کنم سلامت جسمشو... ماشالا هم خوش بر رو هم خوش قیافه است...
وزیر ع*و*ضی مکث می‌کند و صدایش حال مرا بهم می‌زند:
- اوممم می‌تونم تصور کنم شبیه مادرشه ها؟ خوش گذشته این سالا بهت.
نفس های پدرم بالا نمی‌آید و من خوب می‌دانم آن صدای کوفتی را چندین نفر از همکار های پدرم دارند می‌شنوند!
می‌دانم چقدر به غیرت بابایم بر خورده و این قلب مرا می‌شکند.
بمیرم برایش!
کل تنم از شدت هق هق هایم می‌لرزد و نفسم بالا نمی‌آید.
دستم را از روی دهانم بر می‌دانم و نفس نفس می‌زنم.
قلبم نمی‌تپد! اکسیژن نیست و در حال جان دادنم. تقلا می‌کنم برای ذره ای هوا... چشم هایم سفید می‌شود و دستم به مبل چنگ می‌اندازد.
شی سرد فلزی میان لَب هایم قرار می‌گیرد و دستی، با بستن دهانم، هوای مطبوع و خنک را از میان حفره فلزی به جان نیمه جانم می‌رساند و پشت بندش، صدای آرام ساوان می‌اید:
- بهت نیاز داریم دختر سرهنگ...


کد:
***
#پارت32

سرم محکم می‌کوبد؛ دارد می‌ترکد!
چشم هایم دو کاسه ی خون شده و دنیای صورتی و فانتزی ام، با تلخی حقایق دریده شده.
فی‌الواقع، جز درد و ترس هیچ چیز را حس نمی‌کنم.
جهان، تار و مشکیست... دلم آ*غ*و*ش امن و آشنای بابا و نگاه نگران مادر را می‌خواهد.
دلم گرمای خانه و محبت جمع کوچکمان را می‌خواهد.
باورم نمی‌شد اینقدر وابسته به خانواده بوده باشم! باورم نمی‌شود که از درد دوری پدرم بخواهم دق کنم.
باورم نمی‌شود که روزی اینگونه بخواهم ترس را با گوشت و خونم تجربه کنم... دلم آن روزی را می‌خواهد که مادر و پدرم با لبخند در خانه را باز کردند و مادرم جواب مثبت آزمایش بارداری اش را در هوا تکان داده و گفته دارد از دست من نجات پیدا می‌کند! دلم شادی آن لحظه و شوق آن لحظه را می‌خواهد.
موقعیت نظامی پدرم شرایط پرتنش و خطر ناک را برایم رقم زده بود اما تا به حال این چنین وضعیتی را تجربه نکرده بودم.
فین آرامی می‌کشم و زانو های در ب*غ*ل جمع شده ام را می‌فشارم.
تمام تَنم گوش شده و پر از حسرت صدای جدی و مردانه قهرمان محکم زندگی ام؛ پدرم را می‌شنوم.
وزیر از عمد صدا را روی بلند گو گذاشته! گفت می‌خواهد شدت بی ارزش بودنم برای پدرم را نشانم بدهد.
صدای جدی وزیر، در گوشم می‌نشیند.
- منو ببین سرهنگ کمالی جون. واسه تو خرجی نداره انجام دادن کار من، واسه منم خرجی نداره ندادن دخترت... فکر این هندی بازی هایی که بیای دخترتو ببری هم بنداز بیرون.
صدای جدی پدرم، توام با خنده ی تمسخر آمیز است!
- اون قدر احمق نیستی که بخوای اذیتش کنی.
وزیر ته گلو می‌خندد و پر از انزجار به من نگاه می‌کند.
حالم از او بهم می‌خورد.
حالم از ساوان ع*و*ضی بهم می‌خورد.
نگاهم را از چشم های یخ زده وزیر، به ساوان جدی مقابلم می‌دهم؛ فارغ از بحث میان وزیر و پدرم، دارد سیگار می‌کشد. همه چیز زیر سر این حرام زاده پست فطرت است! او پای مرا به این جهنم باز کرد.
صدای وزیر، توام شده با طعنه است و من نمی‌دانم چرا تَن و بدنم می‌لرزد:
- ای بابا، کمالی جون، کی دلش میاد دختر به این خوشگلی رو اذیت کنه؟
تمام تلاشم را می‌کنم تا بغض کوفتی نشکند.
نمی‌خواهم صدای گریه ام به گوش پدرم برسد.
می‌دانم تنهایم نمی‌گذارد!
می‌دانم از من نمی‌گذرد.
گریه های من نقشه هایش را خ*را*ب می‌کند. نمی‌خواهم تاب اید طاقتش.
صدای پدرم، دیگر آن تسلط قبلی را ندارد! تنها نقطه ضعف این پیرمرد پا بریده از دنیا، من خاک بر سرم که همیشه مايه‌ی دردسرش بوده ام... تا من هجده ساله شدم و پدرم پنجاه و شش ساله، به اندازه تار به تار موهایش استرس مرا کشید و سفید شد موهایش.
- بهت گفتم من اون قدر نفوذ ندارم! چرا نمیفهمی؟ من چطور می‌تونم اون دخترو از اونجا بیرون بکشم؟
وزیر، بی حوصله، کج می‌خندد و به چشم های خون شده من نگاه می‌کند.
حالت تهوع دارم! می‌خواهم تمام هفته ی گذشته را بالا بیاورم.
وزیر، با نیم نگاهی به ساوان، سرش را به طرف لوستر می‌کشد و دم و باز دم عمیقی می‌گیرد:
- خودتم خوب میدونی که تبرئه کردن یه زندانی خرج زیادی پات نمیندازه سرهنگ. یه کم از اون همه خدمتی که به این مملکت کردی استفاده کن.
صدای پوزخند عصبی پدرم، قلبم را خراش می‌دهد.
نه‌ تحمل ماندن در آن اتاق کذایی را دارم و نه توان دلکندن از تنها رد وجود پدرم، یعنی صدایش.
- نه هر زندانی! این آدم جرمش نگه داری 300 کیلو کوکائینه... خیلی بهتر از من میفهمی دلیل اینکه تا الان زنده است چی بوده! من که هیچ بزرگ تر از منم هیچ غلطی نمیتونه براش بکنه.
وزیر عصبی می‌خندد و ساوان را می‌بینم که پاهایش با زمین ریتم می‌گیرد. انگار حوصله اش از این مکالمه سر رفته! پدرم که می‌داند این ویلای کوفتی کجاست، مطمئنم ثامن آدرس ویلا را به او رسانده، پس برای چه معطل می‌کند؟ دلیل این دست دست کردن ها چیست؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... من حالم خوب نیست! می‌ترسم و اکسیژن مورد نیازم را در این مکان کذایی دریافت نمی‌کنم. نمی‌توانم در این جا بمانم.
صدایم غیر ارادی بالا می‌رود و بغض کوفتی می‌ترکد. نمی‌توانم خودداری کنم! پدرم باید بداند شرایط من بحرانیست:
- بــــابــــــا... تو رو خدا بیا منو ببر از این جهنم.
بغضم می‌ترکد و حینی که دستم به موهایم چنگ می‌شود صدای هق هقم بالا می‌رود.
وزیر از ته دل می‌خندد و صدای نفس های پی در پی و بلند پدرم، نشان از این می‌دهد که قصد در کنترل کردن خودش دارد.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم اما چشم هایم هیچ چیز را نمی‌بیند! همه چیز در پشت اشک هایم تار شده و دل من برای ترکیدن واقعا بیش از حد توان تحمل کرده.
صدای پدرم می‌لرزد و من نگران او می‌شوم:
- دستات به دخترم خورده باشه بلایی سرت میارم که حسرت مردن به دلت بمونه.
وزیر، صدایش، شیطنت آمیز و مرموز می‌شود.
چشم هایم را محکم می‌بندم و دستم را بین دَهانم می‌فشارم تا هق هق های بی نفسم کنترل شود:
- حرص نخور کمالی، تا فردا عصر صبر می‌کنم. خبری نشنیدم ضمانت نمی‌کنم سلامت جسمشو... ماشالا هم خوش بر رو هم خوش قیافه است...
وزیر ع*و*ضی مکث می‌کند و صدایش حال مرا بهم می‌زند:
- اوممم می‌تونم تصور کنم شبیه مادرشه ها؟ خوش گذشته این سالا بهت.
نفس های پدرم بالا نمی‌آید و من خوب می‌دانم آن صدای کوفتی را چندین نفر از همکار های پدرم دارند می‌شنوند!
می‌دانم چقدر به غیرت بابایم بر خورده و این قلب مرا می‌شکند.
بمیرم برایش!
کل تنم از شدت هق هق هایم می‌لرزد و نفسم بالا نمی‌آید.
دستم را از روی دهانم بر می‌دانم و نفس نفس می‌زنم.
قلبم نمی‌تپد! اکسیژن نیست و در حال جان دادنم. تقلا می‌کنم برای ذره ای هوا... چشم هایم سفید می‌شود و دستم به مبل چنگ می‌اندازد.
شی سرد فلزی میان لَب هایم قرار می‌گیرد و دستی، با بستن دهانم، هوای مطبوع و خنک را از میان حفره فلزی به جان نیمه جانم می‌رساند و پشت بندش، صدای آرام ساوان می‌اید:
- بهت نیاز داریم دختر سرهنگ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت33

انقدر گریه کرده ام که چشم هایم از شدت خشکی بیش از حد می‌سوزند!
ساعت دو بامداد را نشان می‌دهد.
از عصر که وزیر با پدرم حرف زده بود، تا به همین حالا، مدام حرف و ها خاطرات را در ذهنم مرور می‌کنم.
روی مبل، در خودم جمع شده دراز کشیده ام؛ مانند کودکی بی پناه و ترسیده.
ترس... ترس واژه‌ی عجیبی‌ست! گوشت و خون تَنم آمیخته شده به این واژه‌ی زهر آلود و هر نفسی که می‌کشم تا برود و بیاید، هزاران شکر را بر او واجب می‌بینم. آدمی، عجیب پست و نمک به حرام است! تا همین چند روز پیش گمان می‌کردم که خدا برای چه این زندگی یک نواخت و معمولی را نصیبم کرده و حالا مانند چه لرزه می‌روم و راه و بی راه دل احمقم می‌خواهد از خدا گلایه و شکایت کند که چرا من؟ برای چه باید دختر یک نظامی می‌شدم که دم به دقیقه استرس جان پدر و خودم را داشته باشم؟
تازه می‌توانم قدر نفس های آسوده سر سفره ی خانه پدرم را بفهمم.
تازه می‌توانم نعمت حضور پدرم را بیابم.
تا او کنارم بود، هیچ کس در این دنیا، به جز آن خدایی که بالای سر است، قدرت نزدیک شدن به مرا نداشت و حالا که نیست من از پشه های درون این هوا هم وحشت دارم.
ساوان، بیدار است و بی توجه به من، مشغول تراش دادن تکه چوب کذایی، که کمی رو به ظریف کاری های تراش آن اسب است، رفته!
از شنیدن صدای نفس های آرامش، استرس می‌گرفتم.
پتویی که ساوان روی مبل گذاشته بود را، بالا می‌کشم؛ تا زیر بینی ام و تا جایی که وجود اکسیژن برایم به خطر نیوفتد.
چشم های خشک شده و سرخم را بهم می‌فشارم و تمام وجودم، یک نفس می‌خواهد که وقتی چشم باز کردم، درون خانه ی خودمان و درون اتاق خودمان باشم.
صدای آرام ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- پتو رو بکش پایین.
اهمیتی به حرفش نمی‌دهم و تنها صدایی که در جوابش می‌آید فین کشیدن من است!
او که پشت به من کرده چگونه متوجه می‌شود من پتو را بالا کشیده ام؟
صدای تکان خوردن تختش و کمی بعد سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
نه‌ چشم باز می‌کنم و نه واکنشی نشان می‌دهم.
صدایش این بار جدی تر و دستوری تر است!
- گفتم پتو رو بکش پایین.
و باز هم جز سکوت من چیزی عایدش نمی‌شود!
از سر لج است یا غیر ارادی نمی‌دانم اما تنها راه تنفس، یعنی بینی ام را هم زیر پتو می‌کشم و سرم را درون یقه ام و زیر پتو می‌برم.
صدای تک خند حرصی ساوان می‌آید!
- میخوای بازی کنی... اما من آدمش نیستم. اون کوفتیو بکش پایین سگ نکن منو.
او را سگ نکنم؟ مگر او به جز سگ چیز دیگری هم هست؟ به قول خودش اگر سایه آن سگ نباشد شخصیت دیگری وجود ندارد!
صدای پایین آمدن از تخت می‌آید و گام های محکمی که تَنم را به لرز می‌نشاند.
حتی زیر پتو هم چشم باز نمی‌کنم.
بالای سرم که می‌ایستد، قلبم، گرومپ گرومپ گرومپ می‌کوبد! انگار می‌خواهد از وحشت زَهرِه بترکاند.
دَهانم خشک و گس می‌شود و چشم هایم را محکم به هم می‌فشارم.
آماده دیدن هر گونه حرکتی از جانب او هستم! اما در کمال تعجب هیچ حرکتی نمی‌کند.
لای یک چشمم را، کمی باز می‌کنم و خشکی وحشت ناک چشمم را به جان می‌خرم.
اکسیژن زیر پتو زیادی برای من کم است!
صدای خس خس سینِه ام را می‌شنوم و از کرده خویش و هفت پشت قبل خودم پشیمان می‌شوم.
تا می‌خواهم پتو را پایین بکشم، محکم پتو گرفته می‌شود و نمی‌گذارد.
قصد دارم از طرف دیگرش پتو را پایین بکشم؛ قلبم محکم می‌کوبد.
پتو از دو طرف روی دَهانم فشرده می‌شود! اکسیژن کاملا از بین می‌رود و من، از سر تقلا، دست و پا می‌زنم؛ پتو کاملا در دهانم رفته نمی‌توانم نفس بکشم!
به دستش چنگ می‌اندازم و پاهایم را به مبل می‌کوبم.
جیغم میان پرژ های نرم پتو خفه می‌شود و پاهایم به قصد ترک جان به روی مبل کشیده می‌شود.
چشمم سیاهی می‌رود و حینی که اجل را به چشم خود می‌بینم صدای نفس بی نفسم انقدر بلند و مرگ آور هست که ناگهانی پتو از روی سرم پایین کشیده شود.
با هجوم اکسیژن، به سرفه می‌افتم. پی در پی نفس های عمیقی می‌کشم و اشک در چشم هایم سوزن می‌‌زند!
بی شرف می‌خواست مرا خفه کند! باورم نمی‌شود. گلویم از شدت سرفه های خشکم می‌سوزد و تار می‌بینم.
چشمم سیاهی می‌رود و به هر چه می‌توانم چنگ می‌اندازم تا خود را بالا بکشم و کمی راحت تر تنفس کنم.
صدای جدی و هشدار گونه دارک وان در مغزم صد ها پیچ می‌خورد:
- تو که عرضشو نداری چرا لج بیخود می‌کنی؟ هوم؟ فکر کردی مردن بچه بازیه؟
هیچ نمی‌گویم.
بغض گلویم را گرفته و حالم از وجود منفور اوی ع*و*ضی بهم می‌خورد.
پر از انزجار با چشم های خیسم نگاهش می‌کنم. صدایم خش دار و مزخرف تر از آن چیزیست که تصور کنید...
- گمشو ع*و*ضی... حالم ازت بهم میخوره.
ساوان، با گوشه ی ابرویی، جدی از صورت سرخ شده من تا چشم هایم نگاهی می‌اندازد و به دست هایم که به پتو چنگ شده پایین می‌رود.
صدای آرام و جدی اش، آشوب درونم را مشوش تر می‌کند:
- اگه بدونی قراره چی بشه و این ع*و*ضی...
مکث می‌کند و بدون کامل کردن حرف قبلی سوالی بی ربط می‌پرسد:
- چیکار میکنی؟
سرش را به طرفم می‌کشد و جدی در چشم هایم خیره می‌شود:
- هوم؟
گیج نگاهش می‌کنم.
بزاق نداشته و زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم و نفس های عمیق می‌کشم. او یک روانی نامتعادل است!


کد:
#پارت33

انقدر گریه کرده ام که چشم هایم از شدت خشکی بیش از حد می‌سوزند!
ساعت دو بامداد را نشان می‌دهد.
از عصر که وزیر با پدرم حرف زده بود، تا به همین حالا، مدام حرف و ها خاطرات را در ذهنم مرور می‌کنم.
روی مبل، در خودم جمع شده دراز کشیده ام؛ مانند کودکی بی پناه و ترسیده.
ترس... ترس واژه‌ی عجیبی‌ست! گوشت و خون تَنم آمیخته شده به این واژه‌ی زهر آلود و هر نفسی که می‌کشم تا برود و بیاید، هزاران شکر را بر او واجب می‌بینم. آدمی، عجیب پست و نمک به حرام است! تا همین چند روز پیش گمان می‌کردم که خدا برای چه این زندگی یک نواخت و معمولی را نصیبم کرده و حالا مانند چه لرزه می‌روم و راه و بی راه دل احمقم می‌خواهد از خدا گلایه و شکایت کند که چرا من؟ برای چه باید دختر یک نظامی می‌شدم که دم به دقیقه استرس جان پدر و خودم را داشته باشم؟
تازه می‌توانم قدر نفس های آسوده سر سفره ی خانه پدرم را بفهمم.
تازه می‌توانم نعمت حضور پدرم را بیابم.
تا او کنارم بود، هیچ کس در این دنیا، به جز آن خدایی که بالای سر است، قدرت نزدیک شدن به مرا نداشت و حالا که نیست من از پشه های درون این هوا هم وحشت دارم.
ساوان، بیدار است و بی توجه به من، مشغول تراش دادن تکه چوب کذایی، که کمی رو به ظریف کاری های تراش آن اسب است، رفته!
از شنیدن صدای نفس های آرامش، استرس می‌گرفتم.
پتویی که ساوان روی مبل گذاشته بود را، بالا می‌کشم؛ تا زیر بینی ام و تا جایی که وجود اکسیژن برایم به خطر نیوفتد.
چشم های خشک شده و سرخم را بهم می‌فشارم و تمام وجودم، یک نفس می‌خواهد که وقتی چشم باز کردم، درون خانه ی خودمان و درون اتاق خودمان باشم.
صدای آرام ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- پتو رو بکش پایین.
اهمیتی به حرفش نمی‌دهم و تنها صدایی که در جوابش می‌آید فین کشیدن من است!
او که پشت به من کرده چگونه متوجه می‌شود من پتو را بالا کشیده ام؟
صدای تکان خوردن تختش و کمی بعد سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
نه‌ چشم باز می‌کنم و نه واکنشی نشان می‌دهم.
صدایش این بار جدی تر و دستوری تر است!
- گفتم پتو رو بکش پایین.
و باز هم جز سکوت من چیزی عایدش نمی‌شود!
از سر لج است یا غیر ارادی نمی‌دانم اما تنها راه تنفس، یعنی بینی ام را هم زیر پتو می‌کشم و سرم را درون یقه ام و زیر پتو می‌برم.
صدای تک خند حرصی ساوان می‌آید!
- میخوای بازی کنی... اما من آدمش نیستم. اون کوفتیو بکش پایین سگ نکن منو.
او را سگ نکنم؟ مگر او به جز سگ چیز دیگری هم هست؟ به قول خودش اگر سایه آن سگ نباشد شخصیت دیگری وجود ندارد!
صدای پایین آمدن از تخت می‌آید و گام های محکمی که تَنم را به لرز می‌نشاند.
حتی زیر پتو هم چشم باز نمی‌کنم.
بالای سرم که می‌ایستد، قلبم، گرومپ گرومپ گرومپ می‌کوبد! انگار می‌خواهد از وحشت زَهرِه بترکاند.
دَهانم خشک و گس می‌شود و چشم هایم را محکم به هم می‌فشارم.
آماده دیدن هر گونه حرکتی از جانب او هستم! اما در کمال تعجب هیچ حرکتی نمی‌کند.
لای یک چشمم را، کمی باز می‌کنم و خشکی وحشت ناک چشمم را به جان می‌خرم.
اکسیژن زیر پتو زیادی برای من کم است!
صدای خس خس سینِه ام را می‌شنوم و از کرده خویش و هفت پشت قبل خودم پشیمان می‌شوم.
تا می‌خواهم پتو را پایین بکشم، محکم پتو گرفته می‌شود و نمی‌گذارد.
قصد دارم از طرف دیگرش پتو را پایین بکشم و قلبم محکم می‌کوبد.
پتو از دو طرف روی دَهانم فشرده می‌شود! اکسیژن کاملا از بین می‌رود و من، از سر تقلا، دست و پا می‌زنم؛ پتو کاملا در دهانم رفته نمی‌توانم نفس بکشم!
به دستش چنگ می‌اندازم و پاهایم را به مبل می‌کوبم.
جیغم میان پرژ های نرم پتو خفه می‌شود و پاهایم به قصد ترک جان به روی مبل کشیده می‌شود.
چشمم سیاهی می‌رود و حینی که اجل را به چشم خود می‌بینم صدای نفس بی نفسم انقدر بلند و مرگ آور هست که ناگهانی پتو از روی سرم پایین کشیده شود.
با هجوم اکسیژن، به سرفه می‌افتم. پی در پی نفس های عمیقی می‌کشم و اشک در چشم هایم سوزن می‌‌زند!
بی شرف می‌خواست مرا خفه کند! باورم نمی‌شود. گلویم از شدت سرفه های خشکم می‌سوزد و تار می‌بینم.
چشمم سیاهی می‌رود و به هر چه می‌توانم چنگ می‌اندازم تا خود را بالا بکشم و کمی راحت تر تنفس کنم.
صدای جدی و هشدار گونه دارک وان در مغزم صد ها پیچ می‌خورد:
- تو که عرضشو نداری چرا لج بیخود می‌کنی؟ هوم؟ فکر کردی مردن بچه بازیه؟
هیچ نمی‌گویم.
بغض گلویم را گرفته و حالم از وجود منفور اوی ع*و*ضی بهم می‌خورد.
پر از انزجار با چشم های خیسم نگاهش می‌کنم. صدایم خش دار و مزخرف تر از آن چیزیست که تصور کنید...
- گمشو ع*و*ضی... حالم ازت بهم میخوره.
ساوان، با گوشه ی ابرویی، جدی از صورت  سرخ شده  من تا چشم هایم نگاهی می‌اندازد و به دست هایم که به پتو چنگ شده پایین می‌رود.
صدای آرام و جدی اش، آشوب درونم را مشوش تر می‌کند:
- اگه بدونی قراره چی بشه و این ع*و*ضی...
مکث می‌کند و بدون کامل کردن حرف قبلی سوالی بی ربط می‌پرسد:
- چیکار میکنی؟
سرش را به طرفم می‌کشد و جدی در چشم هایم خیره می‌شود:
- هوم؟
گیج نگاهش می‌کنم.
بزاق نداشته و زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم و نفس های عمیق می‌کشم. او یک روانی نامتعادل است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت34

وقتی می‌بینم دست از نگاه کردن بر نمی‌دارد، آرام آرام عقب می‌روم و سرم به پشتی مبل می‌چسبد. چشم هایم وحشت زده گرد شده و نفس هایم صدا دار است!
ساوان، خم می‌شود و دستش را کنار سرم روی پشتی مبل می‌گذارد. جدی و با اخم های قفل شده، صورتم را وارسی می‌کند. تا به حال اینقدر بی پروا و خیره او را ندیده بودم!
اصولا نگاه نمی‌کرد و توجه نداشت. حالا دارد با چشم هایش جز به جز صورتم را سوراخ می‌کند. انقدر خم می‌شود که نفس در سینِه ام حبس تعزیری می‌خورد و چشم هایم به انتهای گرد شدن می‌رسد.
چه شده؟ چه مرگش شده؟ می‌خواهد چه کند؟
دقیق خیره می‌شود به چشم هایم و حدس می‌زنم دارد رگه های سبز را میان آبی می‌شمارد! وگرنه این همه دقت و خیرگی چه معنی دارد؟ دیدن صورتم در حصار سیاه چاله چشم هایش، وحشت را به تَنم می‌نشاند!
فاصله صورت هایمان، بَند نفسی است؛ که نه از سینِه من خارج می‌شود و نه از دَهان او.
دم و بازدم عمیق‌ش را که روی صورتم خارج می‌کند، چیزی درونم فرو می‌ریزد و چشم هایم غیر ارادی روی هم می‌افتد.
دستم به مبل چنگ می‌شود و حس ضعف دارم!
بوی شکلات سیگار برگ شامه ام را پر کرده و هوای نفس هایش، با بوی عطر خاصش، یک حالت سستی و نئشگی را توأم با مَستی به تَنم تزریق کرده؛ مسخ شده ام!
صدای آرامش را می‌شنوم.
- ببخش دختر سرهنگ! شاید من تو رو به بازی وارد کردم اما نقشه من نبود. من خودم یه مهره بیشتر نیستم. نه فقط من، همه بچه ها همینن... .
شنیدن صدای آرام و پشیمانش، شاخم را در می‌آورد.
شوکه چشم هایم را باز می‌کنم و نگاه جدی و توام با نگرانی او، یک شوک عجیب به تنم وارد می‌کند! باورش کنم؟ هرگز.
اخم هایم، از فاصله نزدیکمان قفل می‌شود و آرام و با د*ه*ان بسته، نفس عمیقی می‌کشم.
در چشم هایش چشم تنگ می‌کنم که لبخند کج خاصی می‌زند.
دستش را از ستون تَنش رها می‌کند و با بلند کردن کمرش، آرام و متین کنارم می‌نشیند.
به جهت مخالف او خودم را می‌کشم.
صدای آرامش، توجه ام را جلب می‌کند.
نگاهش خیره به در است و با احتیاط حرف هایش را واگویه می‌کند:
- همونجور که تو به میل خودت اینجا نیستی، هیچ کس دیگه ای از این ویلا به میل خودش اینجا نیست. وزیر یه حیوون کثیف با ظاهر ماله کشیده است! فقط وزیر نیست... در واقع مغز متفکر کاراش، خواهر فلجشه. همون زنی که تو صداشو شنیدی.
با تای ابروی بالا رفته، با دقت به اویی نگاه می‌کنم که انگار غرق شده در جایی که نمی‌دانم کجاست... سیبک گ*ردنش سخت تکان می‌خورد و چشم هایش، خسته روی هم می‌افتد.
- خواهر من قربانی این دوتا ع*و*ضی شده، فکر نکن با دل خوش اینجام. شش سالم بود وقتی به دام کثیفشون افتادم.
بیست و یک سال است که کنار وزیر مانده! بیست و یک سال... بعد انتظار دارد او را باور کنم؟ من نمی‌توانم. به او اعتماد ندارم و حس ترحم و دلسوزی نسبت به وجود شخص موذی مانند او نمی‌توانم داشته باشم.
دستش را کنج ته ريشش می‌کشد و حسرت صدایش قاطی پشیمانی شدیدیست:
- گند بزنن منو که می‌خواستم یه سارا دیگه درست کنم... .
پوزخند می‌زند! من نمی‌خواهم باورش کنم اما تکان پی‌در پی سیبک گلویش می‌گوید بغض دارد! سارا خواهرش است؟ حتما دیگر.
چشم هایش که دارد سرخ می‌شود، می‌گوید زیاد حالش تنظیم نیست.
دست در جیب پیراهن مشکی نخی اش می‌برد و پاکت سفید رنگ سیگار را بیرون می‌کشد. سیگار ایرانی نیست! به نوشته اش خیره می‌شوم... وینستون! چرا جوانی به سن او باید سیگار بکشد!؟
نخی از سیگار را آرام در می‌آورد، دوباره دست در جیب می‌برد و فندک مشکی سنگی را بیرون می‌کشد.
سنگ مشکی با رگه های طلاییست و زیادی چشم گیر است! آخ من عاشق فندک بودم.
سیگار را بین لَب هایش می‌گذارد و حینی که دارد سنگ جرقه سیگار را می‌زند، ناگهان انگار متوجه حضور من می‌شود... نیم نگاهی به صورتم می‌اندازد و با دست دیگرش سیگار را از بین لَب هایش فاصله می‌دهد:
- اذیتت میکنه؟
معلوم است که اذیتم می‌کند! کمی خودم را عقب می‌کشم تا جایی که به انتهایی مبل برسم.
دم و بازدم عمیقی می‌کشم و با بالا کشیدن پتو، مانند چادر آن را دور خودم می‌پیچم:
- نه!
سیگار را دوباره بین لَب هایش می‌رساند و با حصار کردن دستش، چشم تنگ می‌کند و سیگار را روشن می‌کند.
با شعله گرفتن و سرخ شدن آن، همزمان که بوی دودش بلند می‌شود، دستش را از حصار سیگار رها می‌کند و فندک را درون جیبش می‌اندازد.
پوک عمیقی می‌گیرد و نگاهش دوباره روی در قفل می‌شود.
یک دستش را روی پشتی مبل می‌گذارد و با دست دیگرش، سیگار را می‌گیرد.

با کام عمیقی که می‌گیرد، آهسته آن را از میان لَب هایش فاصله می‌دهد؛ نگاهم قفل نیم رخ اوست!
آن تار موی مشکی در هوا و... و چشم های تنگ شده اش... اخم های قفل شده اش که نشان از غرق شدگی میان افکارش دارد.
کمی سرم کج می‌شود و حالاتش را بررسی می‌کنم؛ غم، درد و خاطرات تلخ را در صورت و تکان های سیبک گ*ردنش می‌توان دید.
بغض دارد! باورم نمی‌شود.
صدایش خش گرفته و بَم به گوشم می‌رسد:
- مطمعنم پدرت کاری که وزیر می‌خواد رو انجام نمیده.
چشم هایم روی هم می‌افتد و با دم و باز دم عمیقی سعی می‌کنم تپش قلبم را کنترل کنم.
ساواش ادامه می‌دهد:
- دیگه تو این شهر جات امن نیست... بنظرم باید از این جا بری.
تلخ می‌خندم و با احساس درد حفره ای میان قلبم، به این فکر می‌کنم که دامی که بیست و یک سال است او را نگه داشته چگونه مرا رها می‌کند؟
و شنیدن سخن زمزمه وار و پر تردید او، باعث می‌شود به گوش هایم شک کنم:
- من کمکت می‌کنم... .
چشم هایم ، کج باز می‌شود و متعجب به ساوان خیره می‌شوم تا از آنچه شنیده ام مطمئن شوم.
لبخند کجی می‌زند.
دود سیگار را در جهت مخالف من بیرون می‌دهد و نگاهش روی ساعت می‌افتد:
- بخواب! فردا صبح بهت میگم باید چیکار کنیم.
و بعد، بدون هیچ حرف دیگری، از روی مبل بلند می‌شود و به طرف تخت می‌رود.
شوکه او را دنبال می‌کنم... حرف هایش واقعی بود؟


کد:
#پارت34

وقتی می‌بینم دست از نگاه کردن بر نمی‌دارد، آرام آرام عقب می‌روم و سرم به پشتی مبل می‌چسبد. چشم هایم وحشت زده گرد شده و نفس هایم صدا دار است!
ساوان، خم می‌شود و دستش را کنار سرم روی پشتی مبل می‌گذارد. جدی و با اخم های قفل شده، صورتم را وارسی می‌کند. تا به حال اینقدر بی پروا و خیره او را ندیده بودم!
اصولا نگاه نمی‌کرد و توجه نداشت. حالا دارد با چشم هایش جز به جز صورتم را سوراخ می‌کند. انقدر خم می‌شود که نفس در سینِه ام حبس تعزیری می‌خورد و چشم هایم به انتهای گرد شدن می‌رسد.
چه شده؟ چه مرگش شده؟ می‌خواهد چه کند؟
دقیق خیره می‌شود به چشم هایم و حدس می‌زنم دارد رگه های سبز را میان آبی می‌شمارد! وگرنه این همه دقت و خیرگی چه معنی دارد؟ دیدن صورتم در حصار  سیاه چاله چشم هایش، وحشت را به تَنم می‌نشاند!
فاصله صورت هایمان، بَند نفسی است؛ که نه از سینِه من خارج می‌شود و نه از دَهان او.
دم و بازدم عمیق‌ش را که روی صورتم خارج می‌کند، چیزی درونم فرو می‌ریزد و چشم هایم غیر ارادی روی هم می‌افتد.
دستم به مبل چنگ می‌شود و حس ضعف دارم!
بوی شکلات سیگار برگ شامه ام را پر کرده و هوای نفس هایش، با بوی عطر خاصش، یک حالت سستی و نئشگی را توأم با مَستی به تَنم تزریق کرده؛ مسخ شده ام!
صدای آرامش را می‌شنوم.
- ببخش دختر سرهنگ! شاید من تو رو به بازی وارد کردم اما نقشه من نبود. من خودم یه مهره بیشتر نیستم. نه فقط من، همه بچه ها همینن... .
شنیدن صدای آرام و پشیمانش، شاخم را در می‌آورد.
شوکه چشم هایم را باز می‌کنم و نگاه جدی و توام با نگرانی او، یک شوک عجیب به تنم وارد می‌کند! باورش کنم؟ هرگز.
اخم هایم، از فاصله نزدیکمان قفل می‌شود و آرام و با د*ه*ان بسته، نفس عمیقی می‌کشم.
در چشم هایش چشم تنگ می‌کنم که لبخند کج خاصی می‌زند.
دستش را از ستون تَنش رها می‌کند و با بلند کردن کمرش، آرام و متین کنارم می‌نشیند.
به جهت مخالف او خودم را می‌کشم.
صدای آرامش، توجه ام را جلب می‌کند.
نگاهش خیره به در است و با احتیاط حرف هایش را واگویه می‌کند:
- همونجور که تو به میل خودت اینجا نیستی، هیچ کس دیگه ای از این ویلا به میل خودش اینجا نیست. وزیر یه حیوون کثیف با ظاهر ماله کشیده است! فقط وزیر نیست... در واقع مغز متفکر کاراش، خواهر فلجشه. همون زنی که تو صداشو شنیدی.
با تای ابروی بالا رفته، با دقت به اویی نگاه می‌کنم که انگار غرق شده در جایی که نمی‌دانم کجاست... سیبک گ*ردنش سخت تکان می‌خورد و چشم هایش، خسته روی هم می‌افتد.
- خواهر من قربانی این دوتا ع*و*ضی شده، فکر نکن با دل خوش اینجام. شش سالم بود وقتی به دام کثیفشون افتادم.
بیست و یک سال است که کنار وزیر مانده! بیست و یک سال... بعد انتظار دارد او را باور کنم؟ من نمی‌توانم. به او اعتماد ندارم و حس ترحم و دلسوزی نسبت به وجود شخص موذی مانند او نمی‌توانم داشته باشم.
دستش را کنج ته ريشش می‌کشد و حسرت صدایش قاطی پشیمانی شدیدیست:
- گند بزنن منو که می‌خواستم یه سارا دیگه درست کنم...  .
پوزخند می‌زند! من نمی‌خواهم باورش کنم اما تکان پی‌در پی سیبک گلویش می‌گوید بغض دارد! سارا خواهرش است؟ حتما دیگر.
چشم هایش که دارد سرخ می‌شود، می‌گوید زیاد حالش تنظیم نیست.
دست در جیب پیراهن مشکی نخی اش می‌برد و پاکت سفید رنگ سیگار را بیرون می‌کشد. سیگار ایرانی نیست! به نوشته اش خیره می‌شوم... وینستون! چرا جوانی به سن او باید سیگار بکشد!؟
نخی از سیگار را آرام در می‌آورد، دوباره دست در جیب می‌برد و فندک مشکی سنگی را بیرون می‌کشد.
سنگ مشکی با رگه های طلاییست و زیادی چشم گیر است! آخ من عاشق فندک بودم.
سیگار را بین لَب هایش می‌گذارد و حینی که دارد سنگ جرقه سیگار را می‌زند، ناگهان انگار متوجه حضور من می‌شود... نیم نگاهی به صورتم می‌اندازد و با دست دیگرش سیگار را از بین لَب هایش فاصله می‌دهد:
- اذیتت میکنه؟
معلوم است که اذیتم می‌کند! کمی خودم را عقب می‌کشم تا جایی که به انتهایی مبل برسم.
دم و بازدم عمیقی می‌کشم و با بالا کشیدن پتو، مانند چادر آن را دور خودم می‌پیچم:
- نه!
سیگار را دوباره بین لَب هایش می‌رساند و با حصار کردن دستش، چشم تنگ می‌کند و سیگار را روشن می‌کند.
با شعله گرفتن و سرخ شدن آن، همزمان که بوی دودش بلند می‌شود، دستش را از حصار سیگار رها می‌کند و فندک را درون جیبش می‌اندازد.
پوک عمیقی می‌گیرد و نگاهش دوباره روی در قفل می‌شود.
یک دستش را روی پشتی مبل می‌گذارد و با دست دیگرش، سیگار را می‌گیرد.
 با کام عمیقی که می‌گیرد، آهسته آن را از میان لَب هایش فاصله می‌دهد؛ نگاهم قفل نیم رخ اوست!
آن تار موی مشکی در هوا و... و چشم های تنگ شده اش... اخم های قفل شده اش که نشان از غرق شدگی میان افکارش دارد.
کمی سرم کج می‌شود و حالاتش را بررسی می‌کنم؛ غم، درد و خاطرات تلخ را در صورت و تکان های سیبک گ*ردنش می‌توان دید.
بغض دارد! باورم نمی‌شود.
صدایش خش گرفته و بَم به گوشم می‌رسد:
- مطمعنم پدرت کاری که وزیر می‌خواد رو انجام نمیده.
چشم هایم روی هم می‌افتد و با دم و باز دم عمیقی سعی می‌کنم تپش قلبم را کنترل کنم.
ساواش ادامه می‌دهد:
- دیگه تو این شهر جات امن نیست... بنظرم باید از این جا بری.
تلخ می‌خندم و با احساس درد حفره ای میان قلبم، به این فکر می‌کنم که دامی که بیست و یک سال است او را نگه داشته چگونه مرا رها می‌کند؟
و شنیدن سخن زمزمه وار و پر تردید او، باعث می‌شود به گوش هایم شک کنم:
- من کمکت می‌کنم... .
چشم هایم ، کج باز می‌شود و متعجب به ساوان خیره می‌شوم تا از آنچه شنیده ام مطمئن شوم.
لبخند کجی می‌زند.
دود سیگار را در جهت مخالف من بیرون می‌دهد و نگاهش روی ساعت می‌افتد:
- بخواب! فردا صبح بهت میگم باید چیکار کنیم.
و بعد، بدون هیچ حرف دیگری، از روی مبل بلند می‌شود و به طرف تخت می‌رود.
شوکه او را دنبال می‌کنم... حرف هایش واقعی بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت35

با احساس تکان های خفیفی که از روی پتو به بازویم وارد می‌شد، اخم در هم می‌کشم و با خمیازه بلند بالایی، به سختی لای چشمم را باز می‌کنم.
تنم خشک شده و خارش می‌دهد!
صدای کلافه‌ی بمی در گوشم می‌پیچد:
- پاشو بچه! زنده ای؟
متعجب از پشت تاری و کثیفی چشم هایم به صورت جدی و آشنایش نگاه می‌کنم. فک ب*ر*جسته و چشم های مشکی کشیده اش... اخم هایش قفل شده و عصبیست! حیف شد، این همه خشم نداشت، این منظره تصویر فوق العاده ای برای "سلام صبح بخیر عزیزم" بود.
ساعت چند است؟ دیشب تا ساعت 4 صبح هم خواب بر چشم هایم حرام شده بود.
متعجب دستم را به چشمم می‌کشم تا دیدم واضح شود.
صدای ساوان گوشم را پر می‌کند:
- پاشو وزیر رفته بیرون، بچه هاهم رفتن سر کارشون. کسی تو ویلا نیست تا وزیر برنگشته باید بریم.
صورتم را مچاله می‌کنم و با کشیدن بدنم و خشک کردن آن، محکم با دستم صورتم را میمالم تا هوشیار شوم. مغزم خواب خواب است و توان تحلیل کردن ندارم! کجا برویم؟ مگر قرار بود من با او جایی بروم؟
با اخم های درهم، به سختی تنم را بالا می‌کشم و متعجب و با چشم های نیمه باز به ساوان خیره می‌شوم:
- کجا بریم ؟
صدایم خروسک گرفته و بیش از حد مزخرف است.
نگاهم به پیراهن مردانه مشکی و جلیقه دکمه باز طوسی ساوان می‌نشیند.
دکمه ی بالای یقه‌ پیراهنش باز است و و آن زنجیر نقره ای و خط ماهیچه اش، معجزه وار خواب را از چشم هایم می‌گیرد. ا*و*ف گند بزنند من ه*یز را، سر صبحی این دیگر چه بود!
ساوان کمر صاف می‌کند؛ اضطراب را به وضوح در صورتش می‌بینم اما تمام تلاشش بر جدی بودن است!
- من تو رو می‌برم خونتون... پاشو!
متعجب به چشم هایش نگاه می‌کنم. باید به او اعتماد کنم؟ از کجا معلوم راست می‌گوید؟ ریسک اینجا ماندن و در کنار ثامن غیب شده را بپذیرم یا رفتن با ساوان و موقعیت های پر خطر احتمالی! خواب رخت پهن می‌کند و تنها ردی از آن، در کوفتگی تنم می‌ماند، که نشان از خواب بَد دیشبم دارد.
پوف بی حوصله ای می‌کشم و حینی که چشم هایم را می‌بندم و میمالم، او را مخاطب می‌گذارم:
- از کجا باور کنم می‌خوای منو ببری خونمون؟ هرچی باشه تو آدم وزیری، برای چی باید خودتو پیش اون برای من خ*را*ب کنی؟
ساوان کلافه دستش را در موهایش می‌برد و حرصی به موهایش چنگ می‌زند. چشم هایش سرخ می‌شود و پر حرص از بین دندان هایش می‌غرد:
- چون اون وزیر ع*و*ضی می‌خواد اسم تو رو ببره تو شناسنامه کوفتی من که اهرم فشار همیشگی واس خواسته هاش داشته باشه. و من نمی‌خوام یه بچه‌ی لوس و بی عرضه ای مثل تو اسمش تو شناسنامه‌ام باشه! حالا فهمیدی؟ پاشو.
نفسم از آنچه می‌شنوم پس می‌رود.
باورم نمی‌شود چنین حقه ی کثیفی را می‌خواستند پیاده کنند! اصلا ارزشش را داشته برایشان؟ این حرفه کثیف انقدر در آمد دارد که بخواهند دختری را به زور و از سر اجبار تا آخر عمر تحمل کنند که کار هایشان پیش برود؟ باورم نمی‌شود!
دست پاچه و غیر ارادی، سریع از روی مبل بلند می‌شوم. شال چروک شده را که برای اینکه باز نشود، زیر گلو گره زده ام، باز می‌کنم و موهای نامرتبم را به زیر شال می‌فرستم.
ساوان با دست مسیری را نشانم می‌دهد و من غیر ارادی به طرف مسیر اشاره او که تراس است می‌چرخم.
- ویلا دوربین داره باید از تراس بیای بیرون! تو باغ که رسیدی، خودتو برسون به دیوار پشتی ویلا، پشت اون گل پیچا یه میخ زده شده به دیوار که یه کلید روش گذاشته و یه صد متر پایین تر از اون گل پیچا هم یه دره. من اونجا منتظرتم!
پی در پی حرف هایش را با خودم تکرار می‌کنم مبادا کم و زیاد شود و جایی را از یاد ببرم.
ساوان به طرف در اتاق می‌رود و من به طرف تراس می‌دوم... تَن و بدنم می‌لرزد و حتی فکرش هم وحشت ناک تر از آن است که بتوانم تجزیه و تحلیلش کنم! می‌خواستند مرا تا آخر در این خانه ی کوفتی حبس کنند؟ وا مصبیتا! مگر من مرده باشم.



کد:
#پارت35

با احساس تکان های خفیفی که از روی پتو به بازویم وارد می‌شد، اخم در هم می‌کشم و با خمیازه بلند بالایی، به سختی لای چشمم را باز می‌کنم.
تنم خشک شده و خارش می‌دهد!
صدای کلافه‌ی بمی در گوشم می‌پیچد:
- پاشو بچه! زنده ای؟
متعجب از پشت تاری و کثیفی چشم هایم به صورت جدی و آشنایش  نگاه می‌کنم. فک ب*ر*جسته و چشم های مشکی کشیده اش... اخم هایش قفل شده و عصبیست! حیف شد، این همه خشم نداشت، این منظره تصویر فوق العاده ای برای "سلام صبح بخیر عزیزم" بود.
ساعت چند است؟ دیشب تا ساعت 4 صبح هم خواب بر چشم هایم حرام شده بود.
متعجب دستم را به چشمم می‌کشم تا دیدم واضح شود.
صدای ساوان گوشم را پر می‌کند:
- پاشو وزیر رفته بیرون، بچه هاهم رفتن سر کارشون. کسی تو ویلا نیست تا وزیر برنگشته باید بریم.
صورتم را مچاله می‌کنم و با کشیدن بدنم و خشک کردن آن، محکم با دستم صورتم را میمالم تا هوشیار شوم. مغزم خواب خواب است و توان تحلیل کردن ندارم! کجا برویم؟ مگر قرار بود من با او جایی بروم؟
با اخم های درهم، به سختی تنم را بالا می‌کشم و متعجب و با چشم های نیمه باز به ساوان خیره می‌شوم:
- کجا بریم ؟
صدایم خروسک گرفته و بیش از حد مزخرف است.
نگاهم به پیراهن مردانه مشکی و جلیقه دکمه باز طوسی ساوان می‌نشیند.
دکمه ی بالای یقه‌ پیراهنش باز است و و آن زنجیر نقره ای و خط ماهیچه اش، معجزه وار خواب را از چشم هایم می‌گیرد. ا*و*ف گند بزنند من ه*یز را، سر صبحی این دیگر چه بود!
ساوان کمر صاف می‌کند؛ اضطراب را به وضوح در صورتش می‌بینم اما تمام تلاشش بر جدی بودن است!
- من تو رو می‌برم خونتون... پاشو!
متعجب به چشم هایش نگاه می‌کنم. باید به او اعتماد کنم؟ از کجا معلوم راست می‌گوید؟ ریسک اینجا ماندن و در کنار ثامن غیب شده را بپذیرم یا رفتن با ساوان و موقعیت های پر خطر احتمالی! خواب رخت پهن می‌کند و تنها ردی از آن، در کوفتگی تنم می‌ماند، که نشان از خواب بَد دیشبم دارد.
پوف بی حوصله ای می‌کشم و حینی که چشم هایم را می‌بندم و میمالم، او را مخاطب می‌گذارم:
- از کجا باور کنم می‌خوای منو ببری خونمون؟ هرچی باشه تو آدم وزیری، برای چی باید خودتو پیش اون برای من خ*را*ب کنی؟
ساوان کلافه دستش را در موهایش می‌برد و حرصی به موهایش چنگ می‌زند. چشم هایش سرخ می‌شود و پر حرص از بین دندان هایش می‌غرد:
- چون اون وزیر ع*و*ضی می‌خواد اسم تو رو ببره تو شناسنامه کوفتی من که اهرم فشار همیشگی واس خواسته هاش داشته باشه. و من نمی‌خوام یه بچه‌ی  لوس و بی عرضه ای مثل تو اسمش تو شناسنامه‌ام باشه! حالا فهمیدی؟ پاشو.
نفسم از آنچه می‌شنوم پس می‌رود.
باورم نمی‌شود چنین حقه ی کثیفی را می‌خواستند پیاده کنند! اصلا ارزشش را داشته برایشان؟ این حرفه کثیف انقدر در آمد دارد که بخواهند دختری را به زور و از سر اجبار تا آخر عمر تحمل کنند که کار هایشان پیش برود؟ باورم نمی‌شود!
دست پاچه و غیر ارادی، سریع از روی مبل بلند می‌شوم. شال چروک شده را که برای اینکه باز نشود، زیر گلو گره زده ام، باز می‌کنم و موهای نامرتبم را به زیر شال می‌فرستم.
ساوان با دست مسیری را نشانم می‌دهد و من غیر ارادی به طرف مسیر اشاره او که تراس است می‌چرخم.
- ویلا دوربین داره باید از تراس بیای بیرون! تو باغ که رسیدی، خودتو برسون به دیوار پشتی ویلا، پشت اون گل پیچا یه میخ زده شده به دیوار که یه کلید روش گذاشته و یه صد متر پایین تر از اون گل پیچا هم یه دره. من اونجا منتظرتم!
پی در پی حرف هایش را با خودم تکرار می‌کنم مبادا کم و زیاد شود و جایی را از یاد ببرم.
ساوان به طرف در اتاق می‌رود و من به طرف تراس می‌دوم... تَن و بدنم می‌لرزد و حتی فکرش هم وحشت ناک تر از آن است که بتوانم تجزیه و تحلیلش کنم! می‌خواستند مرا تا آخر در این خانه ی کوفتی حبس کنند؟ وا مصبیتا! مگر من مرده باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***
#پارت36

نفسم، جایی میان گلو و سینِه ام راه گم کرده.
مغزم از شدت استرس یک نفس می‌کوبد و دست و پایم یخ زده.
دست هایم می‌لرزد و سردی دیوار بلند سیمانی، انگشت هایم را بی حس می‌کند!
گل پیچ ها از باران دیشب نَم دارند و دست های من از شدت سرما کبود شده و می‌لرزد.
صدای ماشین را می‌شنوم... انگار ساوان به محل قرار رفته.
عصبی، غرش بی مفهوم زیر لَبی از میان دندان هایم خارج می‌شود و نا امید مشتی میان گل پیچ ها می‌کوبم که درد تا استخوان مغزم را می‌سوزاند! آخ مادر جان.
چهره ام پر از درد جمع می‌شود و چشم هایم سیاهی می‌رود... مثبت نگاه کنیم، بلاخره کلید کوفتی را پیدا کردم.
دست راستم فلج می‌شود و تیر می‌کشد.
دستم را زیر بغلم می‌فشارم و با دست دیگرم، برگ ها را کنار می‌زنم و کلید را از سر میخ بر می‌دارم.
در زرشکی کوچکی را در سمت راست گل پیچ ها می‌بینم و با گام های بلندی از روی علف های نسبتا بلند پشت درخت ها رد می‌شوم.
ساعت شاید پنج_شش باشد! هوا هنوز گرگ و میش است و سوز دارد... سوز دارد لعنتی استخوان لرزه گرفته ام.
دست درد مندم را میان دندان می‌فشارم و پر پر می‌زنم... استخوانش به ته میخ خورد و به گمانم ترک برداشته.
یکی نیست به من بگوید من زپرتی را چه به این جومونگ بازی ها؟
فاصله ام با در را با یک گام بلند طی می‌کنم.
تک کلید دور حلقه را به طرف قفل بزرگ کتابی می‌برم.
دست دردمند را زیر قفل سنگین می‌گیرم و تلاشم بر این است که کلید را درون سوراخ قفل ببرم اما دست هایم می‌لرزد.
با شنیدن صدای تک بوقی، لرزش دست هایم بیشتر می‌شود.
نفس هایم را هوف مانند بیرون می‌دهم تا استرس قلبم را نترکاند و زیر لَب حرصی نق می‌زنم:
- ک*ثافت باز شو دیگه... اه... .
ناگهان با چرخاندن کلید، آن را درون سوراخش فرو می‌برم و می چرخانم.
قفل با تیکی از سوراخش بیرون می‌آید.
سریع قفل را می‌چرخانم و بیرون می‌کشم.
لنگر در را می‌کشم و با باز شدن آن، با سرعت و استرس وافری که به جان تک تک حرکات افتاده، به طرف پارس سفید نویی که کمی جلو تر است می‌روم.
در باز می‌شود و من، سریع خودم را دورن ماشین می‌اندازم.
می‌توانم استرس ساوان را هم ببینم! در را از سر استرس، محکم می‌بندم.
سریع ماشین را روشن می‌کند و آنقدر حرکتش ناگهانی هست که چرخ در جاده ی خاکی کمی بَد مَستی می‌کند.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و از اینه به در ویلا خیره می‌شوم.
صدایم بندری می‌رود:
- تموم شد... تموم شد... .
ساوان پی در پی نفس عمیق می‌کشد و با نیم نگاهی به من، دنده را سه می‌برد و گ*از را می‌چسباند.
هنوز ثانیه ای نگذشته که دنده سه را هم با چهار عوض می‌کند.
به مقابلم نگاه می‌کنم.
جاده خاکی که به طرف آبادی می‌رود و از همین فاصله هم خانه ها و ورودی روستا پیداست... ورودی روستا جاده آسفالت می‌شود.
صدای زیر لَبی ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- وزیر به محض اینکه بفهمی نیستی هر کاری برای پیدا کردنت میکنه! مخصوصا که میدونه صورتشو دیدی. میریم خونتون ،مدارکتو برمیداری می‌برم کلانتری پیش بابات.
چشم هایم را روی هم می‌گذارم و نفس هایم می‌لرزد.
دست های یخ زده ام را بین دو رانم می‌گذارم و خودم را تاب می‌دهم تا استرس از استخوانم دور شود.
غیر ارادی، نگاهم به طرف چهره ی جدی و اخم های قفل شده ی ساوان کشیده می‌شود.
صدایم می‌لرزد و ناخواسته پر از نگرانی می‌شود:
- اما... تو چی؟
کنج لَب هایش، تلخ کج می‌شود.
سرعتش را کم می‌کند و دنده عوض می‌کند تا از مانع بزرگ ورودی روستا جان سالم به در ببریم.
دست خودم نیست که نگاهم غیر ارادی او را در این سیس خاص جذاب می‌بیند... یکی به سرم بکوبد و بگوید حالا جای چشم چرانی نیست!
ساوان، دنده را به دو می‌رساند با اینکه سرعتش را کم می‌کند، باز هم مانع ماشین را زیادی بالا می‌برد!
هنوز مانع بلند تمام نشده که با گ*از دادن، سریع کلاچ می‌گیرد و دنده را به چهار می‌برد. گیربکس ماشین را خورد کرد!
ساوان زیادی تند می‌رود و این شانس ماست که روستا زیادی خلوت است و هیچ کس درون جاده نیست.
بلوار میانی جاده، درخت نخل کاشته شده و رنگ و رویش رفته است.
دستم غیر ارادی به صندلی چنگ می‌شود و آهسته و کش دار نفس می‌کشم.
ساوان، نیم نگاهی به صورت رنگ و رو رفته من می‌اندازد :
- خوبی؟
آهسته سرم را به نشان مثبت بالا و پایین می‌کشم.
صدای ساوان نگاهم را به طرفش می‌کشد :
- نگران من نباش. می‌تونم خودمو زیر این کار بیرون بکشم. فقط تو یجوری از این شهر گم و گور شو و خانوادتو هم با خودت ببر. وزیر و آدماش به کوچه به کوچه این شهر کوفتی تسلط دارن.
چشم هایم را می‌بندم و دم و باز دم عمیقی می‌کشم.
کمی آرام می‌شوم! کمی فقط... .
وقتش نیست اما نمی‌توانم کنجکاوی ام را کنترل کنم. کاملا بی ربط، مسئله ای که خیلی ذهنم را درگیر کرده وسط می‌کشم. حالا که از مهلکه جان سالم به در برده ام دیگر قرار نیست او را ببینم، باید بدانم آن کار ها برای چه بود!
- حالا که دیگه آخرین باریه که می‌بینمت، بهم بگو چرا اونقدر نقش بازی کردی؟ چه لزومی به اون همه هندی بازی بود؟
ساوان، کج می‌خندد و نیم نگاهی به صورتم می‌اندازد.
من خیره به نیم رخ او هستم و بوی آدامس نعنایی دورن ماشین، با بوی عطر او ترکیب شده و نت جذابی به وجود آورده:
- کدوم هندی بازی؟ تو بد شانس ترین آدم رو این زمینی. من دنبال یه دزد کوچولو بودم که از وزیر دزدیده بود. پلیس کرد دنبالمون، دختره هرزه جنسو انداخته بود به جیبت در رفته بود. تو رو با خودم آورده بودم چون فکر می‌کردم اون دختر دزده هستی که وزیر فرستاده بود پِی‌ش برم. وقتی ازت حرف کشیدم دیدم خل میزنی خواستم ولت کنم.
منتظر و با تای ابروی بالا رفته نگاهش می‌کنم. اول که خل هفت جد آبادش است. دوم، پس اول داستان شانس گند من بوده! اما بعدش چه... برای چه ولم نکرد؟
نگاه منتظرم را که می‌بیند، کنج لَبش کج می‌شود:
- کدوم احمقی اسم مادرشو می‌نویسه " عشق سرهنگ کمالی جون"؟
محکم به پیشانی ام می‌کوبم و تکیه کمرم را به صندلی روکش چرم می‌دهم. پس تمام این اتفاق ها برای این افتاد! من خر و آن موبایل دردسر سازم باعث این همه بدبختی شده بودیم... .
ساوان، به فرعی می‌پیچد و با دقت به مقابلش خیره است:
- خواهر زده وزیرو چندین ساله گرفتن، اونم به حکم نگه داری 300 کیلو کوکائین! بابات اسم و رسمی داره بین این تولید کننده ها و فروشنده ها. می‌خواست از تو استفاده کنه شاید بابات کاری برای خواهر زاده اش انجام بده. چند وقت دیگه می‌خوان اعدامش کن.
عجب! متعجب، ابرو بالا می‌دهم و به رو به رو نگاه می‌کنم.
جاده آسفالت کفیست که دو طرفش مملو از هرگونه وجود حیات داریست.
این منطقه بیابانیست... اما بخاطر بارندگی ها کمی سبز شده. تا چشم کار می‌کند جاده است! همین جور مستقیم رفته تا دل آسمان.
آفتاب، کمی بیرون آمده و هوا از آن حالت گرگ و میش خارج شده.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم و کیلومتری که روی 140 بازی می‌کند! داریم پرواز می‌کنیم... .
دستم به طرف کمربند می‌رود و نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم. باورم نمی‌شود شخصی که گمان می‌کردم از همه شان غیر قابل اعتماد تر است، این چنین لطفی را در حقم بکند.
بزاقم را فرو می‌دهم و با تعلل نگاهم را از نیم رخش می‌گیرم :
- ممنونم... بهت قول میدم یکی طلبم داری! اگه گرفتنت به بابام بگو میگم آزادت کنه.
ساوان ته گلو و کج می‌خندد.
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی دنده است. کمربندم را می‌بندم و با شنیدن صدایش، سرم را بالا می‌کشم و به نیم رخش می‌دهم.
چشم هایش را از جاده نمی‌گیرد و در همان حالت مرا مخاطب می‌گذارد:
- باید یه جوری بری مدارکو برداری بیای بیرون که کسی نفهمه به حرف بگیرتت و چس ناله بازی وسط بیاد. سریع مدارکو بردار تا دیر نشده بریم ستاد فرماندهی.
متعجب به ساواش نگاه می‌کنم و کلافه پیشانی ام را می‌خارانم:
- من چجوری تو اون خونه ی آپارتمانی برم و بیام که کسی نبینه وقتمو بگیره؟
ساوان به ساعت ماشین نگاه می‌کند و دوباره نگاهش را به جاده می‌دهد:
- مامانت که خونه باباشه. همسایه هاتون این ساعت صبح کدوم قبرستونی میخوان برن که بیان بیرون؟
به ساعت نگاه می‌کنم. شش و بیست دقیقه است!
راست می‌گوید!
اما خبر مادرم را از کجا دارد؟ متعجب نگاهش می‌کنم و تای ابرویم بالا می‌رود:
- به پا گذاشتی در خونه ما؟
نیم نگاهی به صورت اخم درهم کشیده ی من می‌اندازد و دوباره به جاده می‌دهد:
- از وقتی وزیر بهم گفت نقشه اش برا نگه داشتن تو چیه دنبال قضیه بودم. انتظار نداشتی بی فکر جلو برم که؟ باباتم الان سه روزه خونه نرفته.
قانع شده، نگاهم را از ساوان می‌گیرم و پنچر به جاده خیره می‌شوم.
خدا می‌داند پیرمرد طفلک را به چه حالی انداخته ام.




کد:
***
#پارت36

نفسم، جایی میان گلو و سینِه ام راه گم کرده.
مغزم از شدت استرس یک نفس می‌کوبد و دست و پایم یخ زده.
دست هایم می‌لرزد و سردی دیوار بلند سیمانی، انگشت هایم را بی حس می‌کند!
گل پیچ ها از باران دیشب نَم دارند و دست های من از شدت سرما کبود شده و می‌لرزد.
صدای ماشین را می‌شنوم... انگار ساوان به محل قرار رفته.
عصبی، غرش بی مفهوم زیر لَبی از میان دندان هایم خارج می‌شود و نا امید مشتی میان گل پیچ ها می‌کوبم که درد تا استخوان مغزم را می‌سوزاند! آخ مادر جان.
چهره ام پر از درد جمع می‌شود و چشم هایم سیاهی می‌رود... مثبت نگاه کنیم، بلاخره کلید کوفتی را پیدا کردم.
دست راستم فلج می‌شود و تیر می‌کشد.
دستم را زیر بغلم می‌فشارم و با دست دیگرم، برگ ها را کنار می‌زنم و کلید را از سر میخ بر می‌دارم.
در زرشکی کوچکی را در سمت راست گل پیچ ها می‌بینم و با گام های بلندی از روی علف های نسبتا بلند پشت درخت ها رد می‌شوم.
ساعت شاید پنج_شش باشد! هوا هنوز گرگ و میش است و سوز دارد... سوز دارد لعنتی استخوان لرزه گرفته ام.
دست درد مندم را میان دندان می‌فشارم و پر پر می‌زنم... استخوانش به ته میخ خورد و به گمانم ترک برداشته.
یکی نیست به من بگوید من زپرتی را چه به این جومونگ بازی ها؟
فاصله ام با در را با یک گام بلند طی می‌کنم.
تک کلید دور حلقه را به طرف قفل بزرگ کتابی می‌برم.
دست دردمند را زیر قفل سنگین می‌گیرم و تلاشم بر این است که کلید را درون سوراخ قفل ببرم اما دست هایم می‌لرزد.
با شنیدن صدای تک بوقی، لرزش دست هایم بیشتر می‌شود.
نفس هایم را هوف مانند بیرون می‌دهم تا استرس قلبم را نترکاند و زیر لَب حرصی نق می‌زنم:
- ک*ثافت باز شو دیگه... اه... .
ناگهان با چرخاندن کلید، آن را درون سوراخش فرو می‌برم و می چرخانم.
قفل با تیکی از سوراخش بیرون می‌آید.
سریع قفل را می‌چرخانم و بیرون می‌کشم.
لنگر در را می‌کشم و با باز شدن آن، با سرعت و استرس وافری که به جان تک تک حرکات افتاده، به طرف پارس سفید نویی که کمی جلو تر است می‌روم.
در باز می‌شود و من، سریع خودم را دورن ماشین می‌اندازم.
می‌توانم استرس ساوان را هم ببینم!در را از سر استرس، محکم می‌بندم. 
سریع ماشین را روشن می‌کند و آنقدر حرکتش ناگهانی هست که چرخ در جاده ی خاکی کمی بَد مَستی می‌کند.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و از اینه به در ویلا خیره می‌شوم.
صدایم بندری می‌رود:
- تموم شد... تموم شد... .
ساوان پی در پی نفس عمیق می‌کشد و با نیم نگاهی به من، دنده را سه می‌برد و گ*از را می‌چسباند.
هنوز ثانیه ای نگذشته که دنده سه را هم با چهار عوض می‌کند.
به مقابلم نگاه می‌کنم.
جاده خاکی که به طرف آبادی می‌رود و از همین فاصله هم خانه ها و ورودی روستا پیداست... ورودی روستا جاده آسفالت می‌شود.
صدای زیر لَبی ساوان توجه ام را جلب می‌کند:
- وزیر به محض اینکه بفهمی نیستی هر کاری برای پیدا کردنت میکنه! مخصوصا که میدونه صورتشو دیدی. میریم خونتون ،مدارکتو برمیداری می‌برم کلانتری پیش بابات.
چشم هایم را روی هم می‌گذارم و نفس هایم می‌لرزد.
دست های یخ زده ام را بین دو رانم می‌گذارم و خودم را تاب می‌دهم تا استرس از استخوانم دور شود.
غیر ارادی، نگاهم به طرف چهره ی جدی و اخم های قفل شده ی ساوان کشیده می‌شود.
صدایم می‌لرزد و ناخواسته پر از نگرانی می‌شود:
- اما... تو چی؟
کنج لَب هایش، تلخ کج می‌شود.
سرعتش را کم می‌کند و دنده عوض می‌کند تا از مانع بزرگ ورودی روستا جان سالم به در ببریم.
دست خودم نیست که نگاهم غیر ارادی او را در این سیس خاص جذاب می‌بیند... یکی به سرم بکوبد و بگوید حالا جای چشم چرانی نیست!
ساوان، دنده را به دو می‌رساند با اینکه سرعتش را کم می‌کند، باز هم مانع ماشین را زیادی بالا می‌برد!
هنوز مانع بلند تمام نشده که با گ*از دادن، سریع کلاچ می‌گیرد و دنده را به چهار می‌برد. گیربکس ماشین را خورد کرد!
ساوان زیادی تند می‌رود و این شانس ماست که روستا زیادی خلوت است و هیچ کس درون جاده نیست.
بلوار میانی جاده، درخت نخل کاشته شده و رنگ و رویش رفته است.
دستم غیر ارادی به صندلی چنگ می‌شود و آهسته و کش دار نفس می‌کشم.
ساوان، نیم نگاهی به صورت رنگ و رو رفته من می‌اندازد :
- خوبی؟
آهسته سرم را به نشان مثبت بالا و پایین می‌کشم.
صدای ساوان نگاهم را به طرفش می‌کشد :
- نگران من نباش. می‌تونم خودمو زیر این کار بیرون بکشم. فقط تو یجوری از این شهر گم و گور شو و خانوادتو هم با خودت ببر. وزیر و آدماش به کوچه به کوچه این شهر کوفتی تسلط دارن.
چشم هایم را می‌بندم و دم و باز دم عمیقی می‌کشم.
کمی آرام می‌شوم! کمی فقط... .
وقتش نیست اما نمی‌توانم کنجکاوی ام را کنترل کنم. کاملا بی ربط، مسئله ای که خیلی ذهنم را درگیر کرده وسط می‌کشم. حالا که از مهلکه جان سالم به در برده ام دیگر قرار نیست او را ببینم، باید بدانم آن کار ها برای چه بود!
- حالا که دیگه آخرین باریه که می‌بینمت، بهم بگو چرا اونقدر نقش بازی کردی؟ چه لزومی به اون همه هندی بازی بود؟
ساوان، کج می‌خندد و نیم نگاهی به صورتم می‌اندازد.
من خیره به نیم رخ او هستم و بوی آدامس نعنایی دورن ماشین، با بوی عطر او ترکیب شده و نت جذابی به وجود آورده:
- کدوم هندی بازی؟ تو بد شانس ترین آدم رو این زمینی. من دنبال یه دزد کوچولو بودم که از وزیر دزدیده بود. پلیس کرد دنبالمون، دختره هرزه جنسو انداخته بود به جیبت در رفته بود. تو رو با خودم آورده بودم چون فکر می‌کردم اون دختر دزده هستی که وزیر فرستاده بود پِی‌ش برم. وقتی ازت حرف کشیدم دیدم خل میزنی خواستم ولت کنم.
منتظر و با تای ابروی بالا رفته نگاهش می‌کنم. اول که خل هفت جد آبادش است. دوم، پس اول داستان شانس گند من بوده! اما بعدش چه... برای چه ولم نکرد؟
نگاه منتظرم را که می‌بیند، کنج لَبش کج می‌شود:
- کدوم احمقی اسم مادرشو می‌نویسه " عشق سرهنگ کمالی جون"؟
محکم به پیشانی ام می‌کوبم و تکیه کمرم را به صندلی روکش چرم می‌دهم. پس تمام این اتفاق ها برای این افتاد! من خر و آن موبایل دردسر سازم باعث این همه بدبختی شده بودیم... .
ساوان، به فرعی می‌پیچد و با دقت به مقابلش خیره است:
- خواهر زده وزیرو چندین ساله گرفتن، اونم به حکم نگه داری 300 کیلو کوکائین! بابات اسم و رسمی داره بین این تولید کننده ها و فروشنده ها. می‌خواست از تو استفاده کنه شاید بابات کاری برای خواهر زاده اش انجام بده. چند وقت دیگه می‌خوان اعدامش کن.
عجب! متعجب، ابرو بالا می‌دهم و به رو به رو نگاه می‌کنم.
جاده آسفالت کفیست که دو طرفش مملو از هرگونه وجود حیات داریست.
این منطقه بیابانیست... اما بخاطر بارندگی ها کمی سبز شده. تا چشم کار می‌کند جاده است! همین جور مستقیم رفته تا دل آسمان.
آفتاب، کمی بیرون آمده و هوا از آن حالت گرگ و میش خارج شده.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم و کیلومتری که روی 140 بازی می‌کند! داریم پرواز می‌کنیم... .
دستم به طرف کمربند می‌رود و نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم. باورم نمی‌شود شخصی که گمان می‌کردم از همه شان غیر قابل اعتماد تر است، این چنین لطفی را در حقم بکند.
بزاقم را فرو می‌دهم و با تعلل نگاهم را از نیم رخش می‌گیرم :
- ممنونم... بهت قول میدم یکی طلبم داری! اگه گرفتنت به بابام بگو میگم آزادت کنه.
ساوان ته گلو و کج می‌خندد.
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی دنده است. کمربندم را می‌بندم و با شنیدن صدایش، سرم را بالا می‌کشم و به نیم رخش می‌دهم.
چشم هایش را از جاده نمی‌گیرد و در همان حالت مرا مخاطب می‌گذارد:
- باید یه جوری بری مدارکو برداری بیای بیرون که کسی نفهمه به حرف بگیرتت و چس ناله بازی وسط بیاد. سریع مدارکو بردار تا دیر نشده بریم ستاد فرماندهی.
متعجب به ساواش نگاه می‌کنم و کلافه پیشانی ام را می‌خارانم:
- من چجوری تو اون خونه ی آپارتمانی برم و بیام که کسی نبینه وقتمو بگیره؟
ساوان به ساعت ماشین نگاه می‌کند و دوباره نگاهش را به جاده می‌دهد:
- مامانت که خونه باباشه. همسایه هاتون این ساعت صبح کدوم قبرستونی میخوان برن که بیان بیرون؟
به ساعت نگاه می‌کنم. شش و بیست دقیقه است!
راست می‌گوید!
اما خبر مادرم را از کجا دارد؟ متعجب نگاهش می‌کنم و تای ابرویم بالا می‌رود:
- به پا گذاشتی در خونه ما؟
نیم نگاهی به صورت اخم درهم کشیده ی من می‌اندازد و دوباره به جاده می‌دهد:
- از وقتی وزیر بهم گفت نقشه اش برا نگه داشتن تو چیه دنبال قضیه بودم. انتظار نداشتی بی فکر جلو برم که؟ باباتم الان سه روزه خونه نرفته.
قانع شده، نگاهم را از ساوان می‌گیرم و پنچر به جاده خیره می‌شوم.
خدا می‌داند پیرمرد طفلک را  به چه حالی انداخته ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت37

در خانه ی ما، همیشه یک کلید را، جا ساز می‌کنیم در کفش پدرم درون جا کفشی، برای مواقع اضطراری که کسی کلید را جا بگذارد!
و خب، از شانس خوب من، کلید را پیدا کردم و حالا، کل اتاقم را بهم ریخته ام برای مدارکم.
دلم، بیش از حد برای این اتاق کوچک تنگ شده بود! برای خرس صورتی بزرگم... .
میان انبوهی از لباس های پخش و پلا و کتاب هایم ایستاده ام!
اتاق را شبیه بازار شام کرده ام؛ هر طرفش جنگلیست.
پیشانی ام را متفکر می‌فشارم. کجا گذاشته بودم شناسنامه و کارت ملی کوفتی را!؟
نگاهم به تخت تک نفره ی طوسی رنگ کنج اتاقم می‌افتد.
خرسم کل فضای تخت را گرفته بود و دو سه تا شلوار و شومیزم رویش سقوط کرده بودند.
به ساعت روی دیوار نگاه می‌کنم؛ هفت و ده دقیقه است!
پوف عمیقی می‌کشم و کلافه دور خودم می‌چرخم.
کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟ نکند پدرم آن را برداشته؟ نگاهم را از کاغذ دیواری صورتی اتاق می‌گیرم و به طرف خروجی می‌روم.
حال هفتاد متری خانه امان و آشپز خانه کوچک و نقلی امان، بدون حضور مادرم، زیادی خالی و بی روح است!
بیخیال، الان وقت دلتنگی نیست مائده!
به طرف اتاق پدر و مادرم می‌روم و باز کردن در، همزمان می‌شود با هجمه‌ی خاطرات! تخت دو نفره ی چستر طوسی پدر و مادرم، اولین چیزیست که نگاهم را پر می‌کند.
به طرف کمد دیواری می‌روم و بدون هیچ معطلی مقابل در کمد دیواری، زانو زده و در را باز می‌کنم.
لباس های پدرم را در قفسه ی چسبیده به زمین، کنار می‌زنم و به در گاو صندوق می‌رسم.
رمز عجق وجقی که پدرم برایش گذاشته را، وارد می‌کنم و با باز شدن در گاو صندوق، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، مدارک خودم است!
سریع دست می‌اندازم و با برداشتن مدارک، حینی که تمام امواتم را ردیف می‌کنم که کسی را در راه پله نبینم، بلند می‌شوم و به طرف خروجی اتاق می‌دوم.
ساوان راست می‌گوید: وقت محدود و وزیر زیادی عوضیست! اگر در راه دوباره پیدایمان کند دیگر راه نجاتی وجود ندارد... .

***

نفسم پی در پی قطع می‌شود و دوباره از سر می‌گیرمش.
استرس زیادی را برای رسیدن به ماشین ساوان تحمل کرده بودم... در ماشین را که می‌بندم، ماشین از جا کنده می‌شود.
تکان شدید بدنم را، با گرفتن داشبورد کنترل می‌کنم و چشم های هراسان گرد شده ام را به ساوان می‌دهم که جدی به رو به رو خیره است.
شیشه های ماشین دودیست... اما زیاد نه.
ساوان از کوچه مان خارج می‌شود و به لاین خیابان اصلی می‌رود.
دَهانم از شدت استرس خشک شده و چشم هایم، بی حال روی هم می‌افتد! قلبم آخرش امروز می‌ترکد.
صدای جدی ساوان حواسم را، بدون باز کردن چشم هایم، به او می‌دهد:
- رنگ به روت نمونده! تو داشبورد یه آبمیوه هست، بخور یکم جون بگیری بابات فکر نکنه زیر شکنجه فرار کردی.
کنج لَبم کج می‌شود و شناسنامه و کارت ملی ام را روی چرم مشکی کاور داشبورد می‌اندازم.
درش را باز می‌کنم... خالیست! فقط یک پاکت سیگار و یک پاکت آبمیوه سن ایچ پرتقالی... .
دستم به طرف آبمیوه می‌رود و نگاهم روی تاریخ انقضاء‌اش می‌نشیند تا مطمئن شوم نمی‌خواهد مسمومم کند! این شکاکیت را پدرم در ذهنم کاشته، دست خودم نیست. با این همه لطف ساوان، بازهم غیر ارادی واکنش نشان می‌دادم.
وقتی خیالم از انقضا و پلمپ بودن آبمیوه راحت می‌شود، نی را درون محل مخصوصش فرو می‌برم و سرش را به لَب های خشک شده ام می‌رسانم.
ساواش، عینک آفتابی فرام مربعی را، از جلوی کیلومتر به چشمش می‌زند و با نزدیک شدن به ترافیکی که ناشی از وجود مدرسه بود، دنده را کم و سرعتش را کاهش می‌دهد.
با ولع، طعم خوب و ترش آبمیوه را می‌بلعم.
واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم.
صدای زنگ موبایل در فضا می‌پیچد.
دَهانم را از نی ابمیوه فاصله می‌دهم و با فرو دادن محتویاتش، نیم نگاهی به نیم رخ جدی ساوان می‌اندازم.
مسلط و با اخم های قفل شده می‌راند.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم.
ساوان دستش را به طرف داشبورد دراز می‌کند و روی آن خم می‌شود.
خم شدن او همانا و پر شدن بینی من، از عطر سرد و نت تلخ او همان! چشم هایم غیر ارادی روی هم می‌افتد! ضعف می‌کنم و سرگیجه می‌گیرم.
ساوان از حالتش خارج نمی‌شود و دست و پاهای من دارد شل می‌شود... آخ مادر جان!
سرم سنگین و سنگین و سنگین تر می‌شود.
ساوان، پاکت سیگار را بر می‌دارد و کمرش را صاف می‌کند.
با چشم های خمار، به نیم رخ جذاب او خیره می‌شوم.
خدای جذابیت و ابهت است! هیف شد آشناییمون انقدر گند و افتضاح بود وگرنه حتما مخش را می‌زدم.
ساوان، با یک دست فرمان را می‌گیرد و دست دیگرش، در پاکت سیگارش را باز می‌کند.
دیشب فقط یک ساعت خوابیده بودم! سرم خیلی سنگین بود و خستگی را در جای جای تنم حس می‌کردم.
حالا که می‌خواهیم پیش پدرم برویم، کمی بخوابم ها؟
آهسته چشم هایم را می‌بندم و خمیازه بلند بالایی می‌کشم.
از بین پلک هایم، آخرین صح*نه ای که می‌بینم، ساوانیست که سیگار را بین لَب هایش گذاشته و فندک می‌زند.
صدایم نامفهوم و کج و معوج خارج می‌شود:
- رسیدیم... بیدارم کن.
آبمیوه نیمه خالی، در دستم سنگینی می‌کند و رها می‌شود و چشم هایم روی هم می‌افتد و کل تنم، غرق می‌شود در بی خبری!

کد:
#پارت37

در خانه ی ما، همیشه یک کلید را، جا ساز می‌کنیم در کفش پدرم درون جا کفشی، برای مواقع اضطراری که کسی کلید را جا بگذارد!
و خب، از شانس خوب من، کلید را پیدا کردم و حالا، کل اتاقم را بهم ریخته ام برای مدارکم.
دلم، بیش از حد برای این اتاق کوچک تنگ شده بود! برای خرس صورتی بزرگم...  .
میان انبوهی از لباس های پخش و پلا و کتاب هایم ایستاده ام!
اتاق را شبیه بازار شام کرده ام؛ هر طرفش جنگلیست.
پیشانی ام را متفکر می‌فشارم. کجا گذاشته بودم شناسنامه و کارت ملی کوفتی را!؟
نگاهم به تخت تک نفره ی طوسی رنگ کنج اتاقم می‌افتد.
خرسم کل فضای تخت را گرفته بود و دو سه تا شلوار و شومیزم رویش سقوط کرده بودند.
به ساعت روی دیوار نگاه می‌کنم؛ هفت و ده دقیقه است!
پوف عمیقی می‌کشم و کلافه دور خودم می‌چرخم.
کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟ نکند پدرم آن را برداشته؟ نگاهم را از کاغذ دیواری صورتی اتاق می‌گیرم و به طرف خروجی می‌روم.
 حال هفتاد متری خانه امان و آشپز خانه کوچک و نقلی امان، بدون حضور مادرم، زیادی خالی و بی روح است!
بیخیال، الان وقت دلتنگی نیست مائده!
به طرف اتاق پدر و مادرم می‌روم و باز کردن در، همزمان می‌شود با هجمه‌ی خاطرات! تخت دو نفره ی چستر طوسی پدر و مادرم، اولین چیزیست که نگاهم را پر می‌کند.
به طرف کمد دیواری می‌روم و بدون هیچ معطلی مقابل در کمد دیواری، زانو زده و در را باز می‌کنم.
لباس های پدرم را در قفسه ی چسبیده به زمین، کنار می‌زنم و به در گاو صندوق می‌رسم.
رمز عجق وجقی که پدرم برایش گذاشته را، وارد می‌کنم و با باز شدن در گاو صندوق، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، مدارک خودم است!
سریع دست می‌اندازم و با برداشتن مدارک، حینی که تمام امواتم را ردیف می‌کنم که کسی را در راه پله نبینم، بلند می‌شوم و به طرف خروجی اتاق می‌دوم.
ساوان راست می‌گوید: وقت محدود و وزیر زیادی عوضیست! اگر در راه دوباره پیدایمان کند دیگر راه نجاتی وجود ندارد...  .

***

نفسم پی در پی قطع می‌شود و دوباره از سر می‌گیرمش.
استرس زیادی را برای رسیدن به ماشین ساوان تحمل کرده بودم... در ماشین را که می‌بندم، ماشین از جا کنده می‌شود.
تکان شدید بدنم را، با گرفتن داشبورد کنترل می‌کنم و چشم های هراسان گرد شده ام را به ساوان می‌دهم که جدی به رو به رو خیره است.
شیشه های ماشین دودیست... اما زیاد نه.
ساوان از کوچه مان خارج می‌شود و به لاین خیابان اصلی می‌رود.
دَهانم از شدت استرس خشک شده و چشم هایم، بی حال روی هم می‌افتد! قلبم آخرش امروز می‌ترکد.
صدای جدی ساوان حواسم را، بدون باز کردن چشم هایم، به او می‌دهد:
- رنگ به روت نمونده! تو داشبورد یه آبمیوه هست، بخور یکم جون بگیری بابات فکر نکنه زیر شکنجه فرار کردی.
کنج لَبم کج می‌شود و شناسنامه و کارت ملی ام را روی چرم مشکی کاور داشبورد می‌اندازم.
درش را باز می‌کنم... خالیست! فقط یک پاکت سیگار و یک پاکت آبمیوه سن ایچ پرتقالی... .
دستم به طرف آبمیوه می‌رود و نگاهم روی تاریخ انقضاء‌اش می‌نشیند تا مطمئن شوم نمی‌خواهد مسمومم کند! این شکاکیت را پدرم در ذهنم کاشته، دست خودم نیست. با این همه لطف ساوان، بازهم غیر ارادی واکنش نشان می‌دادم.
وقتی خیالم از انقضا و پلمپ بودن آبمیوه راحت می‌شود، نی را درون محل مخصوصش فرو می‌برم و سرش را به لَب های خشک شده ام می‌رسانم.
ساواش، عینک آفتابی فرام مربعی را، از جلوی کیلومتر به چشمش می‌زند و با نزدیک شدن به ترافیکی که ناشی از وجود مدرسه بود، دنده را کم و سرعتش را کاهش می‌دهد.
با ولع، طعم خوب و ترش آبمیوه را می‌بلعم.
واقعا به همچین چیزی نیاز داشتم.
صدای زنگ موبایل در فضا می‌پیچد.
دَهانم را از نی ابمیوه فاصله می‌دهم و با فرو دادن محتویاتش، نیم نگاهی به نیم رخ جدی ساوان می‌اندازم.
مسلط و با اخم های قفل شده می‌راند.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم.
ساوان دستش را به طرف داشبورد دراز می‌کند و روی آن خم می‌شود.
خم شدن او همانا و پر شدن بینی من، از عطر سرد و نت تلخ او همان! چشم هایم غیر ارادی روی هم می‌افتد! ضعف می‌کنم و سرگیجه می‌گیرم.
ساوان از حالتش خارج نمی‌شود و دست و پاهای من دارد شل می‌شود... آخ مادر جان!
سرم سنگین و سنگین و سنگین تر می‌شود.
ساوان، پاکت سیگار را بر می‌دارد و کمرش را صاف می‌کند.
با چشم های خمار، به نیم رخ جذاب او خیره می‌شوم.
خدای جذابیت و ابهت است! هیف شد آشناییمون انقدر گند و افتضاح بود وگرنه حتما مخش را می‌زدم.
ساوان، با یک دست فرمان را می‌گیرد و دست دیگرش، در پاکت سیگارش را باز می‌کند.
دیشب فقط یک ساعت خوابیده بودم! سرم خیلی سنگین بود و خستگی را در جای جای تنم حس می‌کردم.
حالا که می‌خواهیم پیش پدرم برویم، کمی بخوابم ها؟
آهسته چشم هایم را می‌بندم و خمیازه بلند بالایی می‌کشم.
از بین پلک هایم، آخرین صح*نه ای که می‌بینم، ساوانیست که سیگار را بین لَب هایش گذاشته و فندک می‌زند.
صدایم نامفهوم و کج و معوج خارج می‌شود:
- رسیدیم... بیدارم کن.
آبمیوه نیمه خالی، در دستم سنگینی می‌کند و رها می‌شود و چشم هایم روی هم می‌افتد و کل تنم، غرق می‌شود در بی خبری!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا