.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت28
با کش آوردن بدنم، خسته و کوفته دستم را روی گردنم میگذارم.
نگاه سرخ شده از بی خوابیام را، به دارک وانی میدهم که در صندلی کناری ام، مشغول خوردن نان تست رژیمی اش است! زیادی به تناسب اندامش اهمیت میدهد. صبح ساعت 7،با سر و صدای آهنگ رپی از خواب بیدار شدم و آقا را دیدم که سخت مشغول شنا زدن است! من را میگوید؟ از اول مرده تا آخر مرده نسلش را به فحش بستم.
از صبح میگرن گرفته بودم و خواب کم دیشبم باعث شده بود، به همه طلبکارانه نگاه کنم. مخصوصا دارک وان ع*و*ضی که هیچ شعور و فرهنگی ندارد و سر سوزن به اینکه به غیر از خودش انسانی در آن اتاق است اهمیت نمیدهد.
حرصی دم و باز دم عمیقی میکشم.
صدای قاطی به خنده ی زینب، نگاهم را به طرف چشم های ظریف و مژه های بلندش میکشد.
با شیطنت، به صورت خسته و خواب آلود من و دارک وان تقریبا کیف کوک نگاه میکند:
- دیشب اتفاقی افتاده بچه ها؟
دست دارک وان در هوا و قبل از رسیدن به دهانش خشک میشود. و من واقعا عصبی تر از آنم که حوصله این شوخی های مسخره را داشته باشم.
کج و حرصی به دارک وان نگاه میکنم که با اخم های درهم کشیده، تکه نان را درون بشقابش میگذارد و جدی به زینب خیره میشود:
- مگه من از تو میپرسم شب چه غلطی میکنین؟
امیر ارسلان، کج میخندد و خلال را کنج لَب هایش میچرخاند:
- حسودی نکن عقاب خان.
دارک وان، جدی و بی حوصله، هشدار وار به طرف امیر ارسلان میچرخد. چنگال را به طرفش دراز میکند و کنج لَبش کج میشود:
- به تو باید حسودی کنم؟
امیر ارسلان، ته گلو میخندد و دستش دور گر*دن زینب میافتد.
زیادی رک و بی پرده میگوید!
- به اینکه عشقی نداری کل وقتت باهاش بگذره.
دارک وان، کج میخندد و کمی سوزش را در چشم هایش حس میکنم.
ناگهان به طرف من سرش میچرخد. خیره در سرخی بیخیال و کمی توام با عصبانیت من میشود و با اشاره ریزی به من، چنگالش را به طرف امیر ارسلان میگیرد:
- فکر کردی تواناییش رو ندارم! سر چی شرط ببندیم؟
امیر ارسلان شیطنت بار میخندد و چند نفری هو میکشند!
متعجب، به صبایی که میخندد نگاه میکنم تا بدانم داستان چیست! وقتی از صبا نا امید میشوم، سرم را به طرف وزیر میکشم که با لبخند بزرگی به دارک وان خیره است و زیادی مشتاق بحث وسط آمده است!
و بلاخره دخالت کیکند:
- اگر تا یک ماه دیگه تونستی ثابت کنی ماشینتو هر جور شده آزاد میکنم یا یکی دیگه اشو از اون ور برات میارم.
امیر ارسلان حرف وزیر را با خنده ادامه میدهد:
- به خدا که تا یک ماه همه کاراش با خودم. ولی اگه باختی باید اتاقتو بدی به من... قبوله؟
دارک وان جدی ابرو بالا میدهد و نیم نگاهی به وزیر میاندازد:
- یعنی واقعا شما فکر میکردید من نمیتونم که انقدر شرط بالا میبندید؟
فرزاد از آن طرف میز، بیخیال و بی حوصله وسط میاید:
- بیخیال بابا دستیار... حداقل سر یه چیز ببند که ارزش تو رو داشته باشه.
محمد که کنار من نشسته، متعجب و حرصی به فرزاد نگاه میکند:
- یه حرفی بزن که حداقل یکی قبول داشته باشه... دستیار خوشگل تر از این کجا میخواد پیدا کنه.
خواب کاملا از سرم پریده و بحث گنگ و سریعی که سر میز صبحانه اشان پهن شده، انقدر کلافه ام میکند که صدایم غیر ارادی و حرصی بالا برود:
- از چی حرف میزنین؟ مثل آدم بگید منم بفهمم خب!
تقریبا نگاه تمامشان روی من میچرخد.
دَهان رزین که نیمه باز میشود حرفی بزند، وزیر پیش دستی میکند:
- چیزی نیست گلم. بچه ها باهم دیگه شوخی دارن.
متعجب، به چشم های خط و نشان کش دارک وان و لبخند بزرگ امیر ارسلان نگاه میکنم... بله، ماشالا شوخی هایشان خیلی هم بو دار است.
بی حوصله، سرم را زیر میکشم و نگاهم را به بشقاب غذایم میدهم.
بی میل، نان تست را بر میدارم و اهمیتی به کنجکاوی های درونم نمیدهم. بیخیال، هر غلطی میخواهند بکنند.
با کش آوردن بدنم، خسته و کوفته دستم را روی گردنم میگذارم.
نگاه سرخ شده از بی خوابیام را، به دارک وانی میدهم که در صندلی کناری ام، مشغول خوردن نان تست رژیمی اش است! زیادی به تناسب اندامش اهمیت میدهد. صبح ساعت 7،با سر و صدای آهنگ رپی از خواب بیدار شدم و آقا را دیدم که سخت مشغول شنا زدن است! من را میگوید؟ از اول مرده تا آخر مرده نسلش را به فحش بستم.
از صبح میگرن گرفته بودم و خواب کم دیشبم باعث شده بود، به همه طلبکارانه نگاه کنم. مخصوصا دارک وان ع*و*ضی که هیچ شعور و فرهنگی ندارد و سر سوزن به اینکه به غیر از خودش انسانی در آن اتاق است اهمیت نمیدهد.
حرصی دم و باز دم عمیقی میکشم.
صدای قاطی به خنده ی زینب، نگاهم را به طرف چشم های ظریف و مژه های بلندش میکشد.
با شیطنت، به صورت خسته و خواب آلود من و دارک وان تقریبا کیف کوک نگاه میکند:
- دیشب اتفاقی افتاده بچه ها؟
دست دارک وان در هوا و قبل از رسیدن به دهانش خشک میشود. و من واقعا عصبی تر از آنم که حوصله این شوخی های مسخره را داشته باشم.
کج و حرصی به دارک وان نگاه میکنم که با اخم های درهم کشیده، تکه نان را درون بشقابش میگذارد و جدی به زینب خیره میشود:
- مگه من از تو میپرسم شب چه غلطی میکنین؟
امیر ارسلان، کج میخندد و خلال را کنج لَب هایش میچرخاند:
- حسودی نکن عقاب خان.
دارک وان، جدی و بی حوصله، هشدار وار به طرف امیر ارسلان میچرخد. چنگال را به طرفش دراز میکند و کنج لَبش کج میشود:
- به تو باید حسودی کنم؟
امیر ارسلان، ته گلو میخندد و دستش دور گر*دن زینب میافتد.
زیادی رک و بی پرده میگوید!
- به اینکه عشقی نداری کل وقتت باهاش بگذره.
دارک وان، کج میخندد و کمی سوزش را در چشم هایش حس میکنم.
ناگهان به طرف من سرش میچرخد. خیره در سرخی بیخیال و کمی توام با عصبانیت من میشود و با اشاره ریزی به من، چنگالش را به طرف امیر ارسلان میگیرد:
- فکر کردی تواناییش رو ندارم! سر چی شرط ببندیم؟
امیر ارسلان شیطنت بار میخندد و چند نفری هو میکشند!
متعجب، به صبایی که میخندد نگاه میکنم تا بدانم داستان چیست! وقتی از صبا نا امید میشوم، سرم را به طرف وزیر میکشم که با لبخند بزرگی به دارک وان خیره است و زیادی مشتاق بحث وسط آمده است!
و بلاخره دخالت کیکند:
- اگر تا یک ماه دیگه تونستی ثابت کنی ماشینتو هر جور شده آزاد میکنم یا یکی دیگه اشو از اون ور برات میارم.
امیر ارسلان حرف وزیر را با خنده ادامه میدهد:
- به خدا که تا یک ماه همه کاراش با خودم. ولی اگه باختی باید اتاقتو بدی به من... قبوله؟
دارک وان جدی ابرو بالا میدهد و نیم نگاهی به وزیر میاندازد:
- یعنی واقعا شما فکر میکردید من نمیتونم که انقدر شرط بالا میبندید؟
فرزاد از آن طرف میز، بیخیال و بی حوصله وسط میاید:
- بیخیال بابا دستیار... حداقل سر یه چیز ببند که ارزش تو رو داشته باشه.
محمد که کنار من نشسته، متعجب و حرصی به فرزاد نگاه میکند:
- یه حرفی بزن که حداقل یکی قبول داشته باشه... دستیار خوشگل تر از این کجا میخواد پیدا کنه.
خواب کاملا از سرم پریده و بحث گنگ و سریعی که سر میز صبحانه اشان پهن شده، انقدر کلافه ام میکند که صدایم غیر ارادی و حرصی بالا برود:
- از چی حرف میزنین؟ مثل آدم بگید منم بفهمم خب!
تقریبا نگاه تمامشان روی من میچرخد.
دَهان رزین که نیمه باز میشود حرفی بزند، وزیر پیش دستی میکند:
- چیزی نیست گلم. بچه ها باهم دیگه شوخی دارن.
متعجب، به چشم های خط و نشان کش دارک وان و لبخند بزرگ امیر ارسلان نگاه میکنم... بله، ماشالا شوخی هایشان خیلی هم بو دار است.
بی حوصله، سرم را زیر میکشم و نگاهم را به بشقاب غذایم میدهم.
بی میل، نان تست را بر میدارم و اهمیتی به کنجکاوی های درونم نمیدهم. بیخیال، هر غلطی میخواهند بکنند.
کد:
#پارت28
با کش آوردن بدنم، خسته و کوفته دستم را روی گردنم میگذارم.
نگاه سرخ شده از بی خوابیام را، به دارک وانی میدهم که در صندلی کناری ام، مشغول خوردن نان تست رژیمی اش است! زیادی به تناسب اندامش اهمیت میدهد. صبح ساعت 7،با سر و صدای آهنگ رپی از خواب بیدار شدم و آقا را دیدم که سخت مشغول شنا زدن است! من را میگوید؟ از اول مرده تا آخر مرده نسلش را به فحش بستم.
از صبح میگرن گرفته بودم و خواب کم دیشبم باعث شده بود، به همه طلبکارانه نگاه کنم. مخصوصا دارک وان ع*و*ضی که هیچ شعور و فرهنگی ندارد و سر سوزن به اینکه به غیر از خودش انسانی در آن اتاق است اهمیت نمیدهد.
حرصی دم و باز دم عمیقی میکشم.
صدای قاطی به خنده ی زینب، نگاهم را به طرف چشم های ظریف و مژه های بلندش میکشد.
با شیطنت، به صورت خسته و خواب آلود من و دارک وان تقریبا کیف کوک نگاه میکند:
- دیشب اتفاقی افتاده بچه ها؟
دست دارک وان در هوا و قبل از رسیدن به دهانش خشک میشود. و من واقعا عصبی تر از آنم که حوصله این شوخی های مسخره را داشته باشم.
کج و حرصی به دارک وان نگاه میکنم که با اخم های درهم کشیده، تکه نان را درون بشقابش میگذارد و جدی به زینب خیره میشود:
- مگه من از تو میپرسم شب چه غلطی میکنین؟
امیر ارسلان، کج میخندد و خلال را کنج لَب هایش میچرخاند:
- حسودی نکن عقاب خان.
دارک وان، جدی و بی حوصله، هشدار وار به طرف امیر ارسلان میچرخد. چنگال را به طرفش دراز میکند و کنج لَبش کج میشود:
- به تو باید حسودی کنم؟
امیر ارسلان، ته گلو میخندد و دستش دور گر*دن زینب میافتد.
زیادی رک و بی پرده میگوید!
- به اینکه عشقی نداری کل وقتت باهاش بگذره.
دارک وان، کج میخندد و کمی سوزش را در چشم هایش حس میکنم.
ناگهان به طرف من سرش میچرخد. خیره در سرخی بیخیال و کمی توام با عصبانیت من میشود و با اشاره ریزی به من، چنگالش را به طرف امیر ارسلان میگیرد:
- فکر کردی تواناییش رو ندارم! سر چی شرط ببندیم؟
امیر ارسلان شیطنت بار میخندد و چند نفری هو میکشند!
متعجب، به صبایی که میخندد نگاه میکنم تا بدانم داستان چیست! وقتی از صبا نا امید میشوم، سرم را به طرف وزیر میکشم که با لبخند بزرگی به دارک وان خیره است و زیادی مشتاق بحث وسط آمده است!
و بلاخره دخالت کیکند:
- اگر تا یک ماه دیگه تونستی ثابت کنی ماشینتو هر جور شده آزاد میکنم یا یکی دیگه اشو از اون ور برات میارم.
امیر ارسلان حرف وزیر را با خنده ادامه میدهد:
- به خدا که تا یک ماه همه کاراش با خودم. ولی اگه باختی باید اتاقتو بدی به من... قبوله؟
دارک وان جدی ابرو بالا میدهد و نیم نگاهی به وزیر میاندازد:
- یعنی واقعا شما فکر میکردید من نمیتونم که انقدر شرط بالا میبندید؟
فرزاد از آن طرف میز، بیخیال و بی حوصله وسط میاید:
- بیخیال بابا دستیار... حداقل سر یه چیز ببند که ارزش تو رو داشته باشه.
محمد که کنار من نشسته، متعجب و حرصی به فرزاد نگاه میکند:
- یه حرفی بزن که حداقل یکی قبول داشته باشه... دستیار خوشگل تر از این کجا میخواد پیدا کنه.
خواب کاملا از سرم پریده و بحث گنگ و سریعی که سر میز صبحانه اشان پهن شده، انقدر کلافه ام میکند که صدایم غیر ارادی و حرصی بالا برود:
- از چی حرف میزنین؟ مثل آدم بگید منم بفهمم خب!
تقریبا نگاه تمامشان روی من میچرخد.
دَهان رزین که نیمه باز میشود حرفی بزند، وزیر پیش دستی میکند:
- چیزی نیست گلم. بچه ها باهم دیگه شوخی دارن.
متعجب، به چشم های خط و نشان کش دارک وان و لبخند بزرگ امیر ارسلان نگاه میکنم... بله، ماشالا شوخی هایشان خیلی هم بو دار است.
بی حوصله، سرم را زیر میکشم و نگاهم را به بشقاب غذایم میدهم.
بی میل، نان تست را بر میدارم و اهمیتی به کنجکاوی های درونم نمیدهم. بیخیال، هر غلطی میخواهند بکنند.
آخرین ویرایش: