.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت18
پلکم تیک گرفته!
اولین بار است با همچین مسئله ای مواجه میشوم و کل تَنم در شوک است. با قیافه کج و معوجم، بند لباس زیر مشکی چرم را با نوک انگشت میگیرم و بلند میکنم.
باورم نمیشود! یک نفر چقدر میتواند بی حیا باشد! بی شرف رفته برای من لباس زیر گرفته! سایزش را دیگر نمیگویم که ابرو و شرف خودم زیر سوال نرود.
صبا با خنده به قیافه مچاله و از خشم تیک گرفته من نگاه میکند.
به خدا که نفسم بالا نمیآید!
دلم میخواهد تیغ پای شاهرگم بگذارم و خودم را ذِبح کنم. با چه جرعتی رفته برای من لباس زیر گرفته؟
مانند شی چندش و نجسی، لباس را به صد متر آنطرف تر پرت میکنم و جیغ میکشم.
صبا، کنترل خنده اش را از دست میدهد و در حالی که دستش روی دَهانش قرار گرفته غش میکند و تَنش را روی مبل لَش میکند.
به موهایم چنگ میاندازم و رمیده و پی در پی نفس میکشم.
باورم نمیشود... باورم نمیشود... این دیگر نوبر است!
چشم های حدقه در آمده ام را به صبا میدهم که با خنده به پیشانی اش میکوبد و در حالی که از شدت خندیدن نمیتواند درست حرف بزند به لباس زیر مشکی اشاره میکند:
- وای... مُردم... ولی خدایی... خدایی خوش سلیقه است.
وحشت زده به لباس گیپور روی پای صبا نگاه میکنم. آخر یکی نیست به این بی شرف بگوید میخواهم برای کدام پدر سگ گور به گور شده ای این ها را بپوشم؟
با نوک انگشتم، شقیقه نبض گرفته ام را میفشارم و دَهانم کج میشود. آخ آخ که من دَهانم کج شده و الان سکته ی مغزی میکنم.
صبا، خودش را به کنار من میاندازد و یکی از پاکت ها را به طرف خودش میکشد.
چشم های تیک گرفته ام را به عکس سیاه سفید دارک وان روی دیوار میدهم... فحش؟ اوممم، تا دلتان بخواهد! از خواهر گرفته به مادر برایش ردیف میکنم؛ اموات یک به یک مرحوم های خانواده اش را زنده میکنم و دوباره در گور میبرم.
با شنیدن صدای پوق خنده ی صبا، ربات وار به تاپی که در دست گرفته نگاه میکنم.
سمت چپ صورتم، غیر ارادی تیک میزند و دَهان باز شده ام را نمیتوانم بندم.
لَب های صبا چنان بهم فشرده میشود که اگر باز شود صدایش خواجه حافظ شیرازی را از خواب چندین و چند ساله زنده میکند و شعری در وصف این قهقه ها میسراید و دوباره به قبر میرود.
یک تاپ مشکی رنگ به ج*ن*س حریر است که از بالا و پایین بی بهره مانده و به گمانم فقط یک نیم تنه لُختِ تا یک وجب بالای ناف باشد.
صبا شیطنت بار لَب میگزد و در چشم هایش اشک جمع شده:
- منو ببین مائده، اینارو برای این خریده که براش بپوشی. به هرحال بعد بیست و هفت سال تو اولین دختری هستی که وارد اتاقش شده، فشار دیگه، لابد از صابون گلناز خسته شده.
چشم هایم غیر ارادی شبیه اژدهای گرزه میشود!
به قصد دردیدن گلوی صبا میخواهم خیز بردارم که تاپ را روی صورتم میاندازد، دستش را روی مبل میگذارد و با جک فیالفوری که میزند دوباره روی مبل مینشیند.
دست راست مشت شده ام را، بالا میبرم و ناگهانی انگشت هایم را باز میکنم و چنگال هایم را نشانش میدهم.
دندان هایم بهم سابیده ام را که با بالا کشیدن لَبم نشانش میدهم، با فرو دادن بزاقش آهسته از روی مبل بلند میشود. دستش را به نشان آرام باش جلویش گرفته و تمام تلاشش بر این است که نخندد! اما چه تلاش بیهوده ای.
آهسته و ارام، در حالی که خودش را به مبل میچسباند، به طرف دیوار حرکت میکند.
با چشم هایم، تهدید گر و پر حرص دنبالش میکنم تا اتاق را ترک کند.
صبا، همین که به فاصله مطمئن میرسد، پا به فرار میگذارد و سد خنده اش میشکند.
تاپ را میان مشتم میفشارم و به چشم های مشکی و خوش حالت دارک وان درون عکس بزرگ سیاه سفید خیره میشوم.
دست مشت شده ام را به طرف عکس میکشم و انگشت اشاره ام را دراز میکنم.
چشم هایم تنگ میشود و پر از تهدید به قتل!
- منو ببین! تو فکر کردی کی هستی ها؟ تربیت یادت ندادن؟ خجالت نمیکشی؟ بخدا که بدجور تلافیشو سرت میارم... بد جور... روتختتم میخوابم تا بترکی از حرص...اصلا میفهمی چیه؟ میرم تک به تک لباساتو ميندازم تو سنگ دسشویی...
با حرصی خاصی دستم را در هوا میچرخانم و ادامه میدهم:
- قشنگ سنگ دشویی رو باهاشون تمیز میکنم، بعد که خوب لباساتو مورد عنایت توالت قرار دادم، میذارم سر جاش.
با شنیدن صدای " اهـــوم"... "اهــوم"... مردانه ای که انگار دارد حرفم را تایید می کند، چنان جیغ میکشم که لاله و حلزون گوشم جا به جا میشود.
تا سقف آسمان میروم، روحم یک سلام و علیک گرم با ساکنین ملکوت میکند و دوباره به تَنم بر میگردد.
کل تَنم، قلب است و میکوبد.
به طرف در میچرخم.
دارک وان، یک دستش را زیر بغلش زده و دست دیگرش را روی لَبش گذاشته، با چشم های تنگ شده، تکیه تنَش را به قاب در داده و نگاهم میکند.
قلبم از حرکت میایستد.
مگر قرار نبود برود؟ چرا دست از سر کچلم بر نمیدارد؟
دستش را از روی لَبش بر میدارد و به درون جیب شلوار پارچه ای جذبش میبرد.
تکیه تَنش را از قاب در بر میدارد... از بالا و با فک سخت شده نگاهم میکند:
- دیگه چی؟
دَهانم قفل میکند و قلب و مغزم تعویض شیفت میکنند.
معده ام رفلاکس میکند و نمیتوانم نفس بکشم.
کمبود اکسیژن، باعث د*اغ شدنم میشود... از سر گرفته به قفسه سینِه که قلب کوفتی در آن میتپد!
نوک انگشت هایم یخ میزند و بَدنم خشک شده.
صدای خنده های آرامی، جو وحشت ناک را میشکند:
- اذیتش نکن پسر خوب، قراره مائده خانم بهمون کمک کنه، مگه نه مائده؟
چشم های گرد و هراسانم، به روی وزیر مینشیند که از ب*غ*ل دارک وان داخل میآید.
دَهان باز میکنم حرفی بزنم اما قدرت تکلمم را از دست داده ام! انگار بختک به رویم افتاده... و واقعا اگر او بختک نیست، پس چیست؟
پلکم تیک گرفته!
اولین بار است با همچین مسئله ای مواجه میشوم و کل تَنم در شوک است. با قیافه کج و معوجم، بند لباس زیر مشکی چرم را با نوک انگشت میگیرم و بلند میکنم.
باورم نمیشود! یک نفر چقدر میتواند بی حیا باشد! بی شرف رفته برای من لباس زیر گرفته! سایزش را دیگر نمیگویم که ابرو و شرف خودم زیر سوال نرود.
صبا با خنده به قیافه مچاله و از خشم تیک گرفته من نگاه میکند.
به خدا که نفسم بالا نمیآید!
دلم میخواهد تیغ پای شاهرگم بگذارم و خودم را ذِبح کنم. با چه جرعتی رفته برای من لباس زیر گرفته؟
مانند شی چندش و نجسی، لباس را به صد متر آنطرف تر پرت میکنم و جیغ میکشم.
صبا، کنترل خنده اش را از دست میدهد و در حالی که دستش روی دَهانش قرار گرفته غش میکند و تَنش را روی مبل لَش میکند.
به موهایم چنگ میاندازم و رمیده و پی در پی نفس میکشم.
باورم نمیشود... باورم نمیشود... این دیگر نوبر است!
چشم های حدقه در آمده ام را به صبا میدهم که با خنده به پیشانی اش میکوبد و در حالی که از شدت خندیدن نمیتواند درست حرف بزند به لباس زیر مشکی اشاره میکند:
- وای... مُردم... ولی خدایی... خدایی خوش سلیقه است.
وحشت زده به لباس گیپور روی پای صبا نگاه میکنم. آخر یکی نیست به این بی شرف بگوید میخواهم برای کدام پدر سگ گور به گور شده ای این ها را بپوشم؟
با نوک انگشتم، شقیقه نبض گرفته ام را میفشارم و دَهانم کج میشود. آخ آخ که من دَهانم کج شده و الان سکته ی مغزی میکنم.
صبا، خودش را به کنار من میاندازد و یکی از پاکت ها را به طرف خودش میکشد.
چشم های تیک گرفته ام را به عکس سیاه سفید دارک وان روی دیوار میدهم... فحش؟ اوممم، تا دلتان بخواهد! از خواهر گرفته به مادر برایش ردیف میکنم؛ اموات یک به یک مرحوم های خانواده اش را زنده میکنم و دوباره در گور میبرم.
با شنیدن صدای پوق خنده ی صبا، ربات وار به تاپی که در دست گرفته نگاه میکنم.
سمت چپ صورتم، غیر ارادی تیک میزند و دَهان باز شده ام را نمیتوانم بندم.
لَب های صبا چنان بهم فشرده میشود که اگر باز شود صدایش خواجه حافظ شیرازی را از خواب چندین و چند ساله زنده میکند و شعری در وصف این قهقه ها میسراید و دوباره به قبر میرود.
یک تاپ مشکی رنگ به ج*ن*س حریر است که از بالا و پایین بی بهره مانده و به گمانم فقط یک نیم تنه لُختِ تا یک وجب بالای ناف باشد.
صبا شیطنت بار لَب میگزد و در چشم هایش اشک جمع شده:
- منو ببین مائده، اینارو برای این خریده که براش بپوشی. به هرحال بعد بیست و هفت سال تو اولین دختری هستی که وارد اتاقش شده، فشار دیگه، لابد از صابون گلناز خسته شده.
چشم هایم غیر ارادی شبیه اژدهای گرزه میشود!
به قصد دردیدن گلوی صبا میخواهم خیز بردارم که تاپ را روی صورتم میاندازد، دستش را روی مبل میگذارد و با جک فیالفوری که میزند دوباره روی مبل مینشیند.
دست راست مشت شده ام را، بالا میبرم و ناگهانی انگشت هایم را باز میکنم و چنگال هایم را نشانش میدهم.
دندان هایم بهم سابیده ام را که با بالا کشیدن لَبم نشانش میدهم، با فرو دادن بزاقش آهسته از روی مبل بلند میشود. دستش را به نشان آرام باش جلویش گرفته و تمام تلاشش بر این است که نخندد! اما چه تلاش بیهوده ای.
آهسته و ارام، در حالی که خودش را به مبل میچسباند، به طرف دیوار حرکت میکند.
با چشم هایم، تهدید گر و پر حرص دنبالش میکنم تا اتاق را ترک کند.
صبا، همین که به فاصله مطمئن میرسد، پا به فرار میگذارد و سد خنده اش میشکند.
تاپ را میان مشتم میفشارم و به چشم های مشکی و خوش حالت دارک وان درون عکس بزرگ سیاه سفید خیره میشوم.
دست مشت شده ام را به طرف عکس میکشم و انگشت اشاره ام را دراز میکنم.
چشم هایم تنگ میشود و پر از تهدید به قتل!
- منو ببین! تو فکر کردی کی هستی ها؟ تربیت یادت ندادن؟ خجالت نمیکشی؟ بخدا که بدجور تلافیشو سرت میارم... بد جور... روتختتم میخوابم تا بترکی از حرص...اصلا میفهمی چیه؟ میرم تک به تک لباساتو ميندازم تو سنگ دسشویی...
با حرصی خاصی دستم را در هوا میچرخانم و ادامه میدهم:
- قشنگ سنگ دشویی رو باهاشون تمیز میکنم، بعد که خوب لباساتو مورد عنایت توالت قرار دادم، میذارم سر جاش.
با شنیدن صدای " اهـــوم"... "اهــوم"... مردانه ای که انگار دارد حرفم را تایید می کند، چنان جیغ میکشم که لاله و حلزون گوشم جا به جا میشود.
تا سقف آسمان میروم، روحم یک سلام و علیک گرم با ساکنین ملکوت میکند و دوباره به تَنم بر میگردد.
کل تَنم، قلب است و میکوبد.
به طرف در میچرخم.
دارک وان، یک دستش را زیر بغلش زده و دست دیگرش را روی لَبش گذاشته، با چشم های تنگ شده، تکیه تنَش را به قاب در داده و نگاهم میکند.
قلبم از حرکت میایستد.
مگر قرار نبود برود؟ چرا دست از سر کچلم بر نمیدارد؟
دستش را از روی لَبش بر میدارد و به درون جیب شلوار پارچه ای جذبش میبرد.
تکیه تَنش را از قاب در بر میدارد... از بالا و با فک سخت شده نگاهم میکند:
- دیگه چی؟
دَهانم قفل میکند و قلب و مغزم تعویض شیفت میکنند.
معده ام رفلاکس میکند و نمیتوانم نفس بکشم.
کمبود اکسیژن، باعث د*اغ شدنم میشود... از سر گرفته به قفسه سینِه که قلب کوفتی در آن میتپد!
نوک انگشت هایم یخ میزند و بَدنم خشک شده.
صدای خنده های آرامی، جو وحشت ناک را میشکند:
- اذیتش نکن پسر خوب، قراره مائده خانم بهمون کمک کنه، مگه نه مائده؟
چشم های گرد و هراسانم، به روی وزیر مینشیند که از ب*غ*ل دارک وان داخل میآید.
دَهان باز میکنم حرفی بزنم اما قدرت تکلمم را از دست داده ام! انگار بختک به رویم افتاده... و واقعا اگر او بختک نیست، پس چیست؟
کد:
#پارت18
پلکم تیک گرفته!
اولین بار است با همچین مسئله ای مواجه میشوم و کل تَنم در شوک است. با قیافه کج و معوجم، بند لباس زیر مشکی چرم را با نوک انگشت میگیرم و بلند میکنم.
باورم نمیشود! یک نفر چقدر میتواند بی حیا باشد! بی شرف رفته برای من لباس زیر گرفته! سایزش را دیگر نمیگویم که ابرو و شرف خودم زیر سوال نرود.
صبا با خنده به قیافه مچاله و از خشم تیک گرفته من نگاه میکند.
به خدا که نفسم بالا نمیآید!
دلم میخواهد تیغ پای شاهرگم بگذارم و خودم را ذِبح کنم. با چه جرعتی رفته برای من لباس زیر گرفته؟
مانند شی چندش و نجسی، لباس را به صد متر آنطرف تر پرت میکنم و جیغ میکشم.
صبا، کنترل خنده اش را از دست میدهد و در حالی که دستش روی دَهانش قرار گرفته غش میکند و تَنش را روی مبل لَش میکند.
به موهایم چنگ میاندازم و رمیده و پی در پی نفس میکشم.
باورم نمیشود... باورم نمیشود... این دیگر نوبر است!
چشم های حدقه در آمده ام را به صبا میدهم که با خنده به پیشانی اش میکوبد و در حالی که از شدت خندیدن نمیتواند درست حرف بزند به لباس زیر مشکی اشاره میکند:
- وای... مُردم... ولی خدایی... خدایی خوش سلیقه است.
وحشت زده به لباس گیپور روی پای صبا نگاه میکنم. آخر یکی نیست به این بی شرف بگوید میخواهم برای کدام پدر سگ گور به گور شده ای این ها را بپوشم؟
با نوک انگشتم، شقیقه نبض گرفته ام را میفشارم و دَهانم کج میشود. آخ آخ که من دَهانم کج شده و الان سکته ی مغزی میکنم.
صبا، خودش را به کنار من میاندازد و یکی از پاکت ها را به طرف خودش میکشد.
چشم های تیک گرفته ام را به عکس سیاه سفید دارک وان روی دیوار میدهم... فحش؟ اوممم، تا دلتان بخواهد! از خواهر گرفته به مادر برایش ردیف میکنم؛ اموات یک به یک مرحوم های خانواده اش را زنده میکنم و دوباره در گور میبرم.
با شنیدن صدای پوق خنده ی صبا، ربات وار به تاپی که در دست گرفته نگاه میکنم.
سمت چپ صورتم، غیر ارادی تیک میزند و دَهان باز شده ام را نمیتوانم بندم.
لَب های صبا چنان بهم فشرده میشود که اگر باز شود صدایش خواجه حافظ شیرازی را از خواب چندین و چند ساله زنده میکند و شعری در وصف این قهقه ها میسراید و دوباره به قبر میرود.
یک تاپ مشکی رنگ به ج*ن*س حریر است که از بالا و پایین بی بهره مانده و به گمانم فقط یک نیم تنه لُختِ تا یک وجب بالای ناف باشد.
صبا شیطنت بار لَب میگزد و در چشم هایش اشک جمع شده:
- منو ببین مائده، اینارو برای این خریده که براش بپوشی. به هرحال بعد بیست و هفت سال تو اولین دختری هستی که وارد اتاقش شده، فشار دیگه، لابد از صابون گلناز خسته شده.
چشم هایم غیر ارادی شبیه اژدهای گرزه میشود!
به قصد دردیدن گلوی صبا میخواهم خیز بردارم که تاپ را روی صورتم میاندازد، دستش را روی مبل میگذارد و با جک فیالفوری که میزند دوباره روی مبل مینشیند.
دست راست مشت شده ام را، بالا میبرم و ناگهانی انگشت هایم را باز میکنم و چنگال هایم را نشانش میدهم.
دندان هایم بهم سابیده ام را که با بالا کشیدن لَبم نشانش میدهم، با فرو دادن بزاقش آهسته از روی مبل بلند میشود. دستش را به نشان آرام باش جلویش گرفته و تمام تلاشش بر این است که نخندد! اما چه تلاش بیهوده ای.
آهسته و ارام، در حالی که خودش را به مبل میچسباند، به طرف دیوار حرکت میکند.
با چشم هایم، تهدید گر و پر حرص دنبالش میکنم تا اتاق را ترک کند.
صبا، همین که به فاصله مطمئن میرسد، پا به فرار میگذارد و سد خنده اش میشکند.
تاپ را میان مشتم میفشارم و به چشم های مشکی و خوش حالت دارک وان درون عکس بزرگ سیاه سفید خیره میشوم.
دست مشت شده ام را به طرف عکس میکشم و انگشت اشاره ام را دراز میکنم.
چشم هایم تنگ میشود و پر از تهدید به قتل!
- منو ببین! تو فکر کردی کی هستی ها؟ تربیت یادت ندادن؟ خجالت نمیکشی؟ بخدا که بدجور تلافیشو سرت میارم... بد جور... روتختتم میخوابم تا بترکی از حرص...اصلا میفهمی چیه؟ میرم تک به تک لباساتو ميندازم تو سنگ دسشویی...
با حرصی خاصی دستم را در هوا میچرخانم و ادامه میدهم:
- قشنگ سنگ دشویی رو باهاشون تمیز میکنم، بعد که خوب لباساتو مورد عنایت توالت قرار دادم، میذارم سر جاش.
با شنیدن صدای " اهوم"... "اهوم"... مردانه ا که انگار دارد حرف های مرا تایید می کند، چنان جیغ میکشم که لاله و حلزون گوشم جا به جا میشود.
تا سقف آسمان میروم، روحم یک سلام و علیک گرم با ساکنین ملکوت میکند و دوباره به تَنم بر میگردد.
کل تَنم، قلب است و میکوبد.
به طرف در میچرخم.
دارک وان، یک دستش را زیر بغلش زده و دست دیگرش را روی لَبش گذاشته، با چشم های تنگ شده، تکیه تنَش را به قاب در داده و نگاهم میکند.
قلبم از حرکت میایستد.
مگر قرار نبود برود؟ چرا دست از سر کچلم بر نمیدارد؟
دستش را از روی لَبش بر میدارد و به درون جیب شلوار پارچه ای جذبش میبرد.
تکیه تَنش را از قاب در بر میدارد... از بالا و با فک سخت شده نگاهم میکند:
- دیگه چی؟
دَهانم قفل میکند و قلب و مغزم تعویض شیفت میکنند.
معده ام رفلاکس میکند و نمیتوانم نفس بکشم.
کمبود اکسیژن، باعث د*اغ شدنم میشود... از سر گرفته به قفسه سینِه که قلب کوفتی آن میتپد!
نوک انگشت هایم یخ میزند و بَدنم خشک شده.
صدای خنده های آرامی، جو وحشت ناک را میشکند:
- اذیتش نکن پسر خوب، قراره مائده خانم بهمون کمک کنه، مگه نه مائده؟
چشم های گرد و هراسانم، به روی وزیر مینشیند که از ب*غ*ل دارک وان داخل میآید.
دَهان باز میکنم حرفی بزنم اما قدرت تکلمم را از دست داده ام! انگار بختک به رویم افتاده... و واقعا اگر او بختک نیست، پس چیست؟
آخرین ویرایش: