• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای میقات| zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت47

از شرمندگی حرکت بچه گانه ام، و جو زدگی آنی که گرفته بودم، پاییم را از سرویس بیرون نگذاشتم!
کنج سرویس، روی زمین، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، کلی از پشیمانی حرکت زشتم و درد دلتنگی پدر و مادرم و یاد آوری فاجعه عقدم، آبغوره گرفتم، تا ساعت ها از سرما سگ لرزه زدم و بیرون نرفتم!
انگار گاهی فراموش می‌کردم در چه شرایطی قرار گرفته ام... .
زمان و مکان از دستم در رفته و آنقدر سریع می‌گذرد که حتی نمی‌توانم حدودی حساب کنم چند روز از گرفتار شدنم گذشته... دیشب هم این طور شد! آخرین چیزی که بیاد داشتم، این بود که در آ*غ*و*ش خودم جمع شده بودم و حینی که می‌لرزیدم و سرمای سنگ سرویس، استخوانم را رعشه می‌انداخت، صورتم به پهنا خیس از اشک بود و از شدت گریه های بی صدا، کل انرژی ام تحلیل رفته و همان جا خواب رفته بودم.
اما... اما... اما... امان از این امای کوفتی که حتی با گذشت دو ساعت از بیداری ام، هنوز هم آن را هضم و تحلیل نکرده ام.
صبح که چه عرض کنم، ظهر که چشم باز کردم، روی تخت ساوان، میان لحاف در خودم پیچ خورده بودم! با همان لباس های افتضاح دیشب، که ساوان حکم داده بود عوض کنم و حکمش، شدت حقارت کارم را به رخم کشید.
بالشت ساوان را در آ*غ*و*ش گرفته بودم، موهای بازم، دورم پخش پلا بود.
چند دسته مو، زیر بَدن و دستم کش آمده و سر درد صبح، نشان می‌داد مدت زیادی آنجا گیر افتاده بوده اند.
ساوان نبود!
ساوان نبود و حتی ردی از کثیف کاری دیشب دیده نمی‌شد.
ساعت دوازده ظهر است، دو ساعتی می‌شود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم میان پتوی او پیچ خورده ام و نگاهم، حتی لحظه ای از در گرفته نمی‌شود.
یعنی او مرا به داخل اتاق و به روی تختش آورده؟ حتما!
نگاهم را از در به دیس صبحانه می‌دهم.
سینی مربع شکل طلایی رنگی که پنیر، گردو و نان تست درونش بود با یک نوشته!
" بیدار شدی لباس گرم بپوش، با این لباس از اتاق بیرون نیا ."
دستور داده بود! من لجباز بودم اما او و دستوری که داده، بسیار به جا و منطقی تر از آنست که بخواهم با آن لجبازی کنم.
تَنم کوفته و گرفته است؛ به گمانم سرما خورده ام!
این همه خوابیده بودم، اما باز هم توان دلکندن از تخت گرم و خوش بوی او را نداشتم.
دستم را زیر موهایم می‌اندازم و جنگل پریشان شده اش را، بالای سرم می‌فرستم.
گلویم خارش می‌دهد و چشم هایم می‌سوزد. سرما خوردگی در شاخم است! بدتر از آن را نگیرم باید خیر امواتم کنم.
کمی در جایم جا به جا می‌شوم و سَرم را در بالشت فرو می‌کنم.
چند تقه به در می‌خورد و من هنوز دَهان باز نکرده ام بگویم داخل نیا، در باز می‌شود و سری به داخل می‌آید. شوک به تَنم وارد می‌شود! همه چیز در کسر ثانیه رخ داده و من هنوز مات صدای تق باز شدن دَرم.
با چشم های گرد شده و ضربان قلب بالا رفته به زینب نگاه می‌کنم.
لبخند شیطانی بزرگی بر لَب دارد! نیم خیز می‌شوم و با جک زدن روی دستم، تَنم را بالا می‌کشم.
موهایم دورم پریشان می‌شود و مقابل دیدم را می‌گیرد. کلافه اخم درهم می‌کشم و مویم را کنار می‌زنم.
زینب با لبخند بزرگی در اتاق را می‌بندد و داخل می‌آید.
- صبح بخیر عروس خانم.
متعجب دستی زیر بینی ام می‌کشم و بی حوصله به سر تا پایش نگاه می‌کنم.
یک بافت یقه اسکی بلند تا زیر زانوی سفید پوشیده با شلوار جوابی مشکی!
موهایش را گوجه ای بسته و خط چشم گربه ای اش، چهره اش را ملوس و ملیح تر از قبل کرده.
چه صبح بخیر گرمی!
- چی می‌خوای؟
از صدای گرفته و لحن خشک من، پس نمی‌رود! به رویش هم نمی‌آورد.
لبخند محوی می‌زند و دستش را در هم قفل می‌کند.
وضعیت مرا وارسی می‌کند؛ موهای بنجول شده و در هوا رفته ام را، یقه افتاده روی شانه ام را و در آخر، چشم های خمار و صورت بی‌حالم را.
رنگ نگاهش تغییر می‌کند و کمی نگرانی را در صورتش می‌بینم:
- خوبی مائده؟ بگم صبا بیاد؟ رنگت چرا زرد شده؟ ساوان اذیتت کرد دیشب؟
دستی زیر بینی ام می‌کشم؛ کیپ شده.
بدنم درد می‌کند، سَرم هم.
بی حالی و خستگی وافری را هم حس می‌کنم. اما با تمام این اوصاف... :
- تو و اون صبای آب زیر کاه برین به جهنم.
دلخور می‌شود و ناراحت، و مگر مهم است؟ من دیگر فریب مهربانی های ظاهرشان را نمی‌خورم!
لکنت می‌گیرد و نمی‌داند چه بگوید! انگار فضولی اش به سنگ خورده و متوجه شده حوصله نقش بازی کردنش را ندارم.
- مائده... من... من از روز اولم باهات رو راست بودم... هم من... هم امیر ارسلان! متوجه ام، خودتم از همون اول متوجه بودی که رفتار بچه ها همش بازی وزیره، اما رفتار من بازی نبود. منم مثل خودت بودم، درکت می‌کنم.
پوزخند می‌زنم و بی حوصله با بستن چشم هایم، دوباره خودم را روی تخت می‌اندازم.
سرم را بین بالشت ساوان فرو می‌کنم و ریه ام، پر می‌شود از عطر او!
- باشه خر شدم، حالا دیگه میتونی بری به وزیر بگی وضعیت چی بوده. سر منم بیشتر از این درد نیار.
نگاه سنگین و دلخورش، هیچ تغییری در قضاوت من ایجاد نمی‌کند! صدایش بغض می‌گیرد و ته گلو و آرام به گوش می‌رسد:
- من فقط می‌خواستم برای ناهار خبرت کنم!
سکوت می‌شود و کمی بعد صدای بسته شدن دَر می‌آید؛ و در پی آن نفس راحت و آسوده من.


کد:
#پارت47

از شرمندگی حرکت بچه گانه ام، و جو زدگی آنی که گرفته بودم، پاییم را از سرویس بیرون نگذاشتم!
کنج سرویس، روی زمین، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، کلی از پشیمانی حرکت زشتم و درد دلتنگی پدر و مادرم و یاد آوری فاجعه عقدم، آبغوره گرفتم، تا ساعت ها از سرما سگ لرزه زدم و بیرون نرفتم!
انگار گاهی فراموش می‌کردم در چه شرایطی قرار گرفته ام... .
زمان و مکان از دستم در رفته و آنقدر سریع می‌گذرد که حتی نمی‌توانم حدودی حساب کنم چند روز از گرفتار شدنم گذشته... دیشب هم این طور شد! آخرین چیزی که بیاد داشتم، این بود که در آ*غ*و*ش خودم جمع شده بودم و حینی که می‌لرزیدم و سرمای سنگ سرویس، استخوانم را رعشه می‌انداخت، صورتم به پهنا خیس از اشک بود و از شدت گریه های بی صدا، کل انرژی ام تحلیل رفته و همان جا خواب رفته بودم.
اما...  اما... اما... امان از این امای کوفتی که حتی با گذشت دو ساعت از بیداری ام، هنوز هم آن را هضم و تحلیل نکرده ام.
صبح که چه عرض کنم، ظهر که چشم باز کردم، روی تخت ساوان، میان لحاف در خودم پیچ خورده بودم! با همان لباس های افتضاح دیشب، که ساوان حکم داده بود عوض کنم و حکمش، شدت حقارت کارم را به رخم کشید.
بالشت ساوان را در آ*غ*و*ش گرفته بودم، موهای بازم، دورم پخش پلا بود.
چند دسته مو، زیر بَدن و دستم کش آمده و سر درد صبح، نشان می‌داد مدت زیادی آن‌جا گیر افتاده بوده اند.
ساوان نبود!
ساوان نبود و حتی ردی از کثیف کاری دیشب دیده نمی‌شد.
ساعت دوازده ظهر است، دو ساعتی می‌شود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم میان پتوی او پیچ خورده ام و نگاهم، حتی لحظه ای از در گرفته نمی‌شود.
یعنی او مرا به داخل اتاق و به روی تختش آورده؟ حتما!
نگاهم را از در به دیس صبحانه می‌دهم.
سینی مربع شکل طلایی رنگی که پنیر، گردو و نان تست درونش بود با یک نوشته!
" بیدار شدی لباس گرم بپوش، با این لباس از اتاق بیرون نیا ."
دستور داده بود! من لجباز بودم اما او و دستوری که داده، بسیار به‌جا و منطقی‌تر از آن‌است که بخواهم با آن لجبازی کنم.
تَنم کوفته و گرفته است؛ به گمانم سرما خورده‌ام!
این همه خوابیده بودم، اما باز هم توان دلکندن از تخت گرم و خوش بوی او را نداشتم.
دستم را زیر موهایم می‌اندازم و جنگل پریشان شده اش را، بالای سرم می‌فرستم.
گلویم خارش می‌دهد و چشم‌هایم می‌سوزد. سرما خوردگی در شاخم است! بدتر از آن را نگیرم باید خیر امواتم کنم.
کمی در تخت جابه‌جا می‌شوم و سَرم را در بالشت فرو می‌کنم.
چند تقه به در می‌خورد و من هنوز دَهان باز نکرده ام بگویم داخل نیا، در باز می‌شود و سری به داخل می‌آید. شوک به تَنم وارد می‌شود! همه چیز در کسر ثانیه رخ داده و من هنوز مات صدای تق باز شدن دَرم.
با چشم‌های گرد شده و ضربان قلب بالا رفته به زینب نگاه می‌کنم.
لبخند شیطانی بزرگی بر لَب دارد! نیم خیز می‌شوم و با جک زدن روی دستم، تَنم را بالا می‌کشم.
موهایم دورم پریشان می‌شود و مقابل دیدم را می‌گیرد. کلافه اخم درهم می‌کشم و مویم را کنار می‌زنم.
زینب با لبخند بزرگی در اتاق را می‌بندد و داخل می‌آید.
- صبح بخیر عروس خانم.
متعجب دستی زیر بینی ام می‌کشم و بی حوصله به سر تا پایش نگاه می‌کنم.
یک بافت یقه اسکی بلند تا زیر زانوی سفید پوشیده با شلوار جوابی مشکی!
موهایش را گوجه ای بسته و خط چشم گربه ای اش، چهره اش را ملوس و ملیح تر از قبل کرده.
چه صبح بخیر گرمی!
- چی می‌خوای؟
از صدای گرفته و لحن خشک من پس نمی‌رود! به روی مبارک هم نمی‌آورد.
لبخند محوی می‌زند و دستش را در هم قفل می‌کند.
وضعیت مرا وارسی می‌کند؛ موهای بنجول شده و در هوا رفته‌ام را، یقه افتاده روی شانه ام را و در آخر، چشم‌های خمار و صورت بی‌حالم را.
رنگ نگاهش تغییر می‌کند و کمی نگرانی را در صورتش می‌بینم:
- خوبی مائده؟ بگم صبا بیاد؟ رنگت چرا زرد شده؟ ساوان اذیتت کرد دیشب؟
دستی زیر بینی ام می‌کشم؛ کیپ شده.
بدنم درد می‌کند، سَرم هم.
بی حالی و خستگی وافری را هم حس می‌کنم. اما با تمام این اوصاف... :
- تو و اون صبای آب زیر کاه برین به جهنم.
دلخور می‌شود و ناراحت و مگر مهم است؟ من دیگر فریب مهربانی های ظاهرشان را نمی‌خورم!
لکنت می‌گیرد و نمی‌داند چه بگوید! انگار فضولی‌اش به سنگ خورده و متوجه شده حوصله نقش بازی کردنش را ندارم.
- مائده... من... من از روز اولم باهات رو راست بودم... هم من... هم امیر ارسلان! متوجه ام، خودتم از همون اول متوجه بودی که رفتار بچه‌ها همش بازی وزیره اما رفتار من بازی نبود. منم مثل خودت بودم، درکت می‌کنم! 
پوزخند می‌زنم و بی‌حوصله با بستن چشم‌هایم، دوباره خودم را روی تخت می‌اندازم.
سرم را بین بالشت ساوان فرو می‌کنم و ریه‌ام، پر می‌شود از عطر او!
- باشه خر شدم، حالا دیگه میتونی بری به وزیر بگی وضعیت چی بوده. سر منم بیشتر از این درد نیار.
نگاه سنگین و دلخورش، هیچ تغییری در قضاوت من ایجاد نمی‌کند! صدایش بغض می‌گیرد و ته‌گلو و آرام به گوش می‌رسد:
- من فقط می‌خواستم برای ناهار خبرت کنم!
سکوت می‌شود و کمی بعد صدای بسته شدن دَر می‌آید؛ و در پی آن نفس راحت و آسوده من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت48

با شنیدن صدای اذان، که از مسجد روستا به گوش می‌رسید، به هر جان کندنی بود، از تخت دل کنده بودم.
وضو گرفتم و بخاطر نبود چادر و مهر، با پتو و انگشتم نمازم را خواندم. ادعای پاکی و دین داری ندارم اما نماز آرامم می‌کند‌؛ نمی‌گذارد حد و حدود هایم را فراموش کنم.
دستم، پتو را بین چنگ گرفته تا موهایم پیدا نیاید و تیک زده ام به سرامیک سفید کف اتاق... نمی‌دانم چند دقیقه است نماز را خوانده ام، اما حس عذاب داشتم! بَد با زینب رفتار کرده بودم. نمی‌خواهم پای خوب و بد بودن یا نقش بازی کردن و واقعی بودنشان را وسط بیاورم اما دلیلی نداشت اینقدر بَد با او صحبت کنم! می‌توانستم خیلی عادی و محترمانه بگویم نمی‌خواهم با او صحبت کنم.
عذاب وجدان، حرف هایمان را یاد آوری می‌کند.
لَب می‌گزم و کلافه نگاهم را از سرامیک سفید بالا می‌کشم و به دیوار شیشه ای تراس نگاه می‌کنم.
آسمان، ابری و دلگرفته است! دسته ای کبوتر، با نظر خاصی در نقطه ای دور پرواز می‌کنند و خورشید، می آید و دوباره پشت ابر غیب می‌شود.
رفتارم با زینب را ریکاوری می‌کنم و یک جایی از مکالمه کوتاهمان، ذهنم را خیلی درگیر می‌کند... زینب گفت "ساوان"! و ساوان می‌گوید کسی اسم من را نمی‌داند. چه شد!؟ اگر حرف ساوان درست باشد برای چه زینب که نسبتا هم قدیمی نیست، باید اسم او را بداند؟ مطمعنم کاملا غیر ارادی از دهانش خارج شده. انگار یادش نبود!.
متفکر،دستی کنج لَبم می‌کشم و از داخل دَهانم را گ*از می‌گیرم.
ذهنم پر از علامت سوال است. نباید به ساوان هم رو بدهم! هرچه باشد و نباشد بیست و یک سال است که با آدم روباه صفتی مثل وزیر بزرگ شده. باشد، در حق من لطف کرده و حتی پای لطفی که کرده کتک خورده و حتی... از دل خودش زد و بخاطر من، حاضر شد مرا عقد کند که وزیر اذیتم نکند. مردانه این حرفش را ثابت کرد، دیشب این را فهمیدم... اما... باز هم احساس های عجیبی دارم؛ شبیه شک، ترس، نا امنی! چرا با وجود تمام کار هایی که ساوان برای من کرد، باید گاهی اوقات این حس های تضاد را از او دریافت کنم؟ چرا از ساوان؟.
کلافه نفسم را پوف مانند خارج می‌کنم و با رها کردن پتو، دستی میان موهایم می‌کشم.
شانه پیدا نکردم و برای همین، به طرز نامرتب و جنگلی، بالا سرم گوجه ای جمعش کرده بودم تا در دست و پایم نیاید.
نگاهم را از آسمان دلگیر زمستانی، می‌گیرم و با چرخیدن به طرف در اتاق، نگاهم را روی دری می‌دهم که هنوز هم باز نشده. چرا ساوان نمی‌آید؟ کجا رفته بود؟
پتو را رها می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم.
درد خفیف ناشی از خشک شدن پاهایم، صورتم را در هم می‌برد.
دل ضعفه داشتم و صبحانه را هم نخورده بودم.
بینی ام کیپ شده و حس ششم می‌گوید تا شب باید سرما خوردگی خودش را نشان بدهد.
بی حوصله، دور خودم می‌چرخم و به لباس بافت گل‌بهی نگاه می‌کنم. عوضش کنم تا ساوان نیامده. واقعا باید از خودم خجالت بکشم! عوض اینکه من شرم کنم، ساوان شرم کرد.
به طرف مبل دو نفره ی طوسی می‌روم و کنار پلاستیک ها زانو می‌زنم. بی حوصله، در یکی یکی شان را باز می‌کنم و لباس های متنوع و رنگارنگی که ساوان خریده را از نظر می‌گذرانم.
دست می‌اندازم و بافت پشمی طوسی تیره و ساده ای را، از درون پلاستیک بیرون می‌کشم.
شلوارم که خوب است، تنگ است اما مشکلی با آن ندارم، فقط این لباس کوفتی و یقه زیادی چاک دار و بازش دردسر است.
لباس را با دو دست می‌گیرم و به مقابل چشم هایم بالا می‌کشم.
شاید حدودا تا بالای زانو برسد! اما گشاد و لَش است.
راحت است به گمانم.
لباس را روی مبل می‌اندازم و با نیم نگاهی به دَر دست می‌اندازم پایین لباس گل بهی را می‌گیرم و از سرم بیرون می‌کشم.
سریع لباس پشمی را، درست می‌کنم و سرم را داخل لباس می‌برم. مشغول پوشیدن لباس و دست بردن در آستین های پف و گشاد لباسم، که چند تقه به در می‌خورد.
سریع لباس را از سرم پایین می‌کشم و دستم را از آستین بیرون می‌آورم.
فوری از روی زمین جک می‌زنم و بلند می‌شوم؛ دست می‌اندازم شال سفید را از روی پلاستیک بردارم، صدای کهیر آور وزیر در گوشم می‌نشیند.
- مائده بپوش بیا بیرون. یکی اومده ببینتت.
متعجب ابرو بالا می‌اندازم! کسی آمده مرا ببیند؟
دست می‌اندازم و موهای گوجه ایَم را باز می‌کنم.
موهای بلندم را به زیر لباس بافت می‌فرستم و شال را روی سَرم می‌اندازم.
حین مرتب کردن شال، به طرف در اتاق می‌روم.

کد:
#پارت48

با شنیدن صدای اذان، که از مسجد روستا به گوش می‌رسید، به هر جان کندنی بود، از تخت دل کنده بودم.
وضو گرفتم و بخاطر نبود چادر و مهر، با پتو و انگشتم نمازم را خواندم. ادعای پاکی و دین داری ندارم اما نماز آرامم می‌کند‌؛ نمی‌گذارد حد و حدود هایم را فراموش کنم.
دستم، پتو را بین چنگ گرفته تا موهایم پیدا نیاید و تیک زده ام به سرامیک سفید کف اتاق... نمی‌دانم چند دقیقه است نماز را خوانده ام، اما حس عذاب داشتم! بَد با زینب رفتار کرده بودم. نمی‌خواهم پای خوب و بد بودن یا نقش بازی کردن و واقعی بودنشان را وسط بیاورم اما دلیلی نداشت اینقدر بَد با او صحبت کنم! می‌توانستم خیلی عادی و محترمانه بگویم نمی‌خواهم با او صحبت کنم.
عذاب وجدان، حرف هایمان را یاد آوری می‌کند.
لَب می‌گزم و کلافه نگاهم را از سرامیک سفید بالا می‌کشم و به دیوار شیشه ای تراس نگاه می‌کنم.
آسمان، ابری و دلگرفته است! دسته ای کبوتر، با نظر خاصی در نقطه ای دور پرواز می‌کنند و خورشید، می آید و دوباره پشت ابر غیب می‌شود.
رفتارم با زینب را ریکاوری می‌کنم و یک جایی از مکالمه کوتاهمان، ذهنم را خیلی درگیر می‌کند... زینب گفت "ساوان"! و ساوان می‌گوید کسی اسم من را نمی‌داند. چه شد!؟ اگر حرف ساوان درست باشد برای چه زینب که نسبتا هم قدیمی نیست، باید اسم او را بداند؟ مطمعنم کاملا غیر ارادی از دهانش خارج شده. انگار یادش نبود!.
متفکر،دستی کنج لَبم می‌کشم و از داخل دَهانم را گ*از می‌گیرم.
ذهنم پر از علامت سوال است. نباید به ساوان هم رو بدهم! هرچه باشد و نباشد بیست و یک سال است که با آدم روباه صفتی مثل وزیر بزرگ شده. باشد، در حق من لطف کرده و حتی پای لطفی که کرده کتک خورده و حتی... از دل خودش زد و بخاطر من، حاضر شد مرا عقد کند که وزیر اذیتم نکند. مردانه این حرفش را ثابت کرد، دیشب این را فهمیدم... اما... باز هم احساس های عجیبی دارم؛ شبیه شک، ترس، نا امنی! چرا با وجود تمام کار هایی که ساوان برای من کرد، باید گاهی اوقات این حس های تضاد را از او دریافت کنم؟ چرا از ساوان؟.
کلافه نفسم را پوف مانند خارج می‌کنم و با رها کردن پتو، دستی میان موهایم می‌کشم.
شانه پیدا نکردم و برای همین، به طرز نامرتب و جنگلی، بالا سرم گوجه ای جمعش کرده بودم تا در دست و پایم نیاید.
نگاهم را از آسمان دلگیر زمستانی، می‌گیرم و با چرخیدن به طرف در اتاق، نگاهم را روی دری می‌دهم که هنوز هم باز نشده. چرا ساوان نمی‌آید؟ کجا رفته بود؟
پتو را رها می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم.
درد خفیف ناشی از خشک شدن پاهایم، صورتم را در هم می‌برد.
دل ضعفه داشتم و صبحانه را هم نخورده بودم.
بینی ام کیپ شده و حس ششم می‌گوید تا شب باید سرما خوردگی خودش را نشان بدهد.
بی حوصله، دور خودم می‌چرخم و به لباس بافت گل‌بهی نگاه می‌کنم. عوضش کنم تا ساوان نیامده. واقعا باید از خودم خجالت بکشم! عوض اینکه من شرم کنم، ساوان شرم کرد.
به طرف مبل دو نفره ی طوسی می‌روم و کنار پلاستیک ها زانو می‌زنم. بی حوصله، در یکی یکی شان را باز می‌کنم و لباس های متنوع و رنگارنگی که ساوان خریده را از نظر می‌گذرانم.
دست می‌اندازم و بافت پشمی طوسی تیره و ساده ای را، از درون پلاستیک بیرون می‌کشم.
شلوارم که خوب است، تنگ است اما مشکلی با آن ندارم، فقط این لباس کوفتی و یقه زیادی چاک دار و بازش دردسر است.
لباس را با دو دست می‌گیرم و به مقابل چشم هایم بالا می‌کشم.
شاید حدودا تا بالای زانو برسد! اما گشاد و لَش است.
راحت است به گمانم.
لباس را روی مبل می‌اندازم و با نیم نگاهی به دَر دست می‌اندازم پایین لباس گل بهی را می‌گیرم و از سرم بیرون می‌کشم.
سریع لباس پشمی را، درست می‌کنم و سرم را داخل لباس می‌برم. مشغول پوشیدن لباس و دست بردن در آستین های پف و گشاد لباسم، که چند تقه به در می‌خورد.
سریع لباس را از سرم پایین می‌کشم و دستم را از آستین بیرون می‌آورم.
فوری از روی زمین جک می‌زنم و بلند می‌شوم؛ دست می‌اندازم شال سفید را از روی پلاستیک بردارم، صدای کهیر آور وزیر در گوشم می‌نشیند.
- مائده بپوش بیا بیرون. یکی اومده ببینتت.
متعجب ابرو بالا می‌اندازم! کسی آمده مرا ببیند؟
دست می‌اندازم و موهای گوجه ایَم را باز می‌کنم.
موهای بلندم را به زیر لباس بافت می‌فرستم و شال را روی سَرم می‌اندازم.
حین مرتب کردن شال، به طرف در اتاق می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت49

دست و پایم یخ زده و کاملا خشک و معذب نشسته ام.
زنی متوسط اندام، با چهره ی خشکی، روی ویلچر مقابلم نشسته و دو مرد عظیم الجثه، بالای سرش، اتو کشیده، ایستاده اند.
بزاق خشک شده ی دَهانم را فرو می‌دهم و چشم هایم روی تیله های عسلی زن ثابت می‌شود. باید پنجاه سالی داشته باشد! البته، دریغ از یک ذره چروک یا شکستی... .
کت و دامن طوسی و روسری سفید پوشیده و قیافه اش شبیه مریم رجوی است! غلط نکنم عضو مجاهدین خلق است.
موهای جو گندمی اش زیادی مرتب و صاف، بالا است و فقط کمی از آن قابل دید است.
پوستش سفید و بینی اش قوز کوچکی دارد. خیلی شبیه وزیر است! زن، با چشم های تنگ شده مرا می‌کاود.
به دسته ی صندلی حصیری چنگ می‌زنم و سر به زیر می‌اندازم. بین درخت ها، تک و تنها بودیم. من، او و آن دو قلچماق بادیگاردش.
گلویم را صاف می‌کنم شاید حرف بزند... چه از جان من می‌خواهد این زن؟ صدای آرام و بَمی در گوشم می‌نشیند و مغزم جرقه می‌زند... صدا آشناست!
- حال مادرت چطوره؟ آخرین باری که دیده بودمش، زن بابات شده بود.
زیر چشمی و متعجب به زن نگاه می‌کنم. الان گمان کرده من خَرم که می‌خواهد یک دستی مرا بزند؟ مادر چهل و سه ساله من کجا و این زن پنجاه ساله کجا. مادر بوشهری من کجا و این زن کجا؟
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و جواب حرفش را نمی‌دهم.
دست هایم یخ زده و انگشت هایم گز گز می‌کند.
بینی کوفتی ام کیپ است و اصلا زمان مناسبی برای دیدار با این زن نیست! از شباهت چهره و صدای آشنایش، به حرف ساوان می‌رسم: " خواهر فلج وزیر!".
این زن همان است که دخترش زندانیست و می‌خواهند اعدامش کنند.
کمی در جایم جا به جا می‌شوم و دستم را از روی دسته صندلی بر می‌دارم و روی رانم می‌گذارم.
سنگینی نگاهش اذیتم می‌کند.
صدای خنده ی آرام زن می‌آید. بیشتر مردانه است تا زنانه! به گمانم باید فکری برای این جنسیت و تضاد شخصیتش بکند.
- چرا اینقدر ترسیدی؟ بچه ها که از روز اول باهات خیلی خوب رفتار کردن.
پوزخند غیر ارادی روی لَبم می‌نشیند زیر چشمی به نگاه تنگ شده ی عسلی زن خیره می‌شوم.
کنج لَب های خشک شده ام را زیر زبان می‌کشم و دستم را در هم قفل می‌کنم. آن روی خَر درونم را نیاز دارم! جدی گلویم را صاف می‌کنم و صورتم، عاری از هرگونه حسی می‌شود:
- این حرفتون نشون میده اصلا آدم شناس خوبی نیستید خانم محترم. نه من تا وقتی الحمدلله پدرم زنده است و سایه اش بالا سرمه می‌ترسم. نه بچه های شما بازیگرای خوبی هستن. شاید باید یه فکری توی تجدیدی نیرو هاتون داشته باشید.
ابرو هایش با شیفتگی بالا می‌رود و چشم هایش براق می‌شود. کنج لَبش به لبخند کج می‌شود و نگاهش، در اجزای صورتم می‌چرخد.
کمی مکث می‌کند و حرف زیر لَبی اش را، مثلا ارام می‌گوید اما مطمئنم از عمد جوری گفته که من بشنوم:
- چقدر شبیه همن!
لابد با مادرم است که ادعا می‌کند او را می‌شناسد.
بی حوصله، پوکر نگاهش می‌کنم و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم. ترس واجب است اما هر سخن جا و هر نکته مکانی دارد. از آنجایی که کارشان گیر من است، خیالم از اینکه آسیبی به من نمی‌رسانند راحت است. از روز اول خیالم راحت بود که هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. همان که پدرم به وزیر گفت" اون قدر احمق نیستن که بهم آسیب بزنن". دستم را به حالت فریب او را نخوردن، کنج لَبم می‌گذارم و کج می‌خندم:
- فکر نمی‌کنی این حقه که ادعای آشنایی داشته باشی و دوستی خاله خرسه و چه میدونم، این جور داستانا کمی خز نیست برای خر کردن کسی که با سرهنگ کمالی و تو سفره اون بزرگ شده؟ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟
زن ته گلو می‌خندد و آرام برایم دست می‌زند.
دست هایش که سالم است، به گمانم از پا فلج است.
نگاهم روی انگشتر رینگ طلایی اش می‌افتد. دو حرف "س"، درون یک قلب حکاکی شده بود.
متعجب تای ابرویم بالا می‌رود... نگاهم را از انگشترش، بالا می‌کشم و به ابرو های طلایی اصلاح شده اش و در نهایت چشم های مشکوک و مرموزش می‌دهم.
لبخندی روی لَب های باریک زن می‌نشیند و چروک ریزی روی گونه ی لاغرش نقش می‌بندد.
- باید اعتراف کنم هم خنگی هم باهوش! جالبی. ازت خوشم میاد! حیف شد، اگه میموندی می‌تونستم کاری کنم به جاهای بالایی برسی. استعدادشو داری!
مکث می‌کند و با لحن کثیفی، آهسته جمله اش را ادامه می‌دهد:
- البته، قیافشم داری.
اخم هایم قفل می‌شود. پس مشخص شد چگونه به این جایگاه رسیده! لابد با قیافه و استفاده از تَن و بدنش؟ پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند؛ بی شرف!
نگاهم را از چشم های کثیفش بالا می‌کشم با پوف بلند بالایی، به درخت پرتقال و میوه های رسیده اش می‌دهم، که سایه به سر زن انداخته. آفتاب، در آمده و انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش آسمان تیره و تار بود. بدون حتی قطره ای باران، ابر ها را راند و رفت.
صدای آرام و جدی زن، نشان می‌دهد که بلاخره مسخره بازی هایش را تمام کرده و سر اصل مطلبش رفته:
- باید کاری که میگمو انجام بدی، وگرنه مجبور میشم بر خلاف میل درونم رفتار کنم.
نگاهم را از پرتقال درشت بین شاخ و برگ درخت، پایین می‌کشم و به زن می‌دهم.
تای ابرو بالا می‌اندازم و منتظر در چشم های جدی اش خیره می‌شوم.
دست های زن درهم قفل می‌شود و کمی خودش را به طرفم می‌کشد:
- باید پدرتو مجبور کنی دخترمو از اون جهنم بیرون بکشه! وگرنه مجبور میشم زندگی دخترشو جهنم کنم.
لبخند کجی می‌زنم تا فکر کند حرف هایش برایم مهم نیست، ولی واقعیت این است که از شدت ترس، احساس ادرار می‌گیرم. حتی، دست هایم می‌لرزد! تمام تلاشم را می‌کنم تا ترس به چشم هایم نفوذ نکند.
دندان هایم را با لبخند بزرگی نشانش می‌دهم و مغرور نگاهش می‌کنم:
- چرا باید اینکارو برای تو کنم؟ دختر تو پچیزی برای من ارزش نداره. توام جرعتشو نداره! میدونی، راستش پدرم آدرس این ویلا رو بلده، حماقت بزرگی کردید که منو به خونه خودتون آوردید. من بهش گفتم اینجام.
زن لبخندش بزرگ تر می‌شود و پر از ل*ذت نگاهم می‌کند:
- خیلی شیرینی دخترم. چشمات داره داد میزنه مثل سگ می‌ترسی و زبونت انکار میکنه!
اخم درهم می‌کشم و ضربان قلب کوفتی ام بالا رفته. من فقط هیجده سال داشتم و این زن مهارت و تجربه های زیادی داشت. احساس ضعف داشتم مقابلش!
زن، جدی به چشم هایم خیره می‌شود و دستی روی دسته ی ویلچر برقی اش می‌کشد و با صدای مثل جریان برق، ویلچر حرکت می‌کند و هرچه او جلوتر می‌آید ضربان قلب من کر کننده تر می‌شود. آری آری مثل سگ می‌ترسیدم. از همه شان... .
نزدیک من که می‌رسد با لبخند محوی به چشم هایم خیره می‌شود.
از این فاصله نزدیک، و دیدن دختر ترسیده میان عسلی های زن، ترسم را بیشتر می‌کرد.
سرش را نزدیک صورتم می‌کشد و نفس من پس می‌رود. لَب هایش را، به حوالی گوشم می‌رساند و صدای بَم و فجیع او... میمرم!
چشم هایم را محکم می‌بندم تا نخواند ترسم را.
صدای پچ پچ وارش در سَرم می‌پیچد:
- میدونی اگه دختر من اعدام بشه باهات چیکار می‌کنم؟ اول میدم تک تک مردای این ویلا، از نگهبانها و بادیگاردا، از تک تک بچه هام گرفته، تا وزیر، چنان دمار از روزگارت در بیارن که خودت راضی به مردن شی، بعد وسط بلوار، رو به روی پنجره اتاق پدر مادرت، تَن لختتو به سیم برق می‌بندم و اعدامت می‌کنم.
می‌لرزم!
تَنم یخ می‌بندد و مغزم یک نفس می‌کوبد.
تصورش... تصور این حرف کوفتی تنفسم را دچار اختلال می‌کند.
سلول هایم از هم می‌پاشد و توان باز کردن چشم و نای تپیدن دوباره قلبم را ندارم. دستم، یخ زده، انقدر که بی حس شده!
لَب هایم محکم بهم فشرده می‌شود و چیزی درونم فرو می‌پاشد.
با مکث کوتاهی، دوباره ادامه می‌دهد:
- برای شروع اینکه حرفمو باور کنی، تا امشب صبر کن! وزیر که بیاد خونه، میاد سراغت. امشب قراره با خیلی چیزا خداحافظی کنی. امیدی به نجات هم نداشته باش. اون ثامن حروم زاده هیچ کمکی بهت نمیکنه.
قلبم به ناگهان تیر می‌کشد و می‌ایستد.
سَرم گیج می‌رود و سنگین می‌شود.
ضعف آنی در کل جانم می‌پیچد و حالت تهوع می‌گیرم.
دست لرزان و سنگین شده ام را، به هرجان کندنی هست، بلند می‌کنم و روی شقیقه ام می‌گذارم. نه... خدایا، بگو این کابوس لعنتی قرار نیست اینگونه شود. بگو که معجزه میکنی و پدرم بلاخره می‌آید. بگو این زن دارد زر می‌زند و جرعتش را ندارد... .

کد:
#پارت49

دست و پایم یخ زده و کاملا خشک و معذب نشسته ام.
زنی متوسط اندام، با چهره ی خشکی، روی ویلچر مقابلم نشسته و دو مرد عظیم الجثه، بالای سرش، اتو کشیده، ایستاده اند.
بزاق خشک شده ی دَهانم را فرو می‌دهم و چشم هایم روی تیله های عسلی زن ثابت می‌شود. باید پنجاه سالی داشته باشد! البته، دریغ از یک ذره چروک یا شکستی... .
کت و دامن طوسی و روسری سفید پوشیده و قیافه اش شبیه مریم رجوی است! غلط نکنم عضو مجاهدین خلق است.
موهای جو گندمی اش زیادی مرتب و صاف، بالا است و فقط کمی از آن قابل دید است.
پوستش سفید و بینی اش قوز کوچکی دارد. خیلی شبیه وزیر است! زن، با چشم های تنگ شده مرا می‌کاود.
به دسته ی صندلی حصیری چنگ می‌زنم و سر به زیر می‌اندازم. بین درخت ها، تک و تنها بودیم. من، او و آن دو قلچماق بادیگاردش.
گلویم را صاف می‌کنم شاید حرف بزند... چه از جان من می‌خواهد این زن؟ صدای آرام و بَمی در گوشم می‌نشیند و مغزم جرقه می‌زند... صدا آشناست!
- حال مادرت چطوره؟ آخرین باری که دیده بودمش، زن بابات شده بود.
زیر چشمی و متعجب به زن نگاه می‌کنم. الان گمان کرده من خَرم که می‌خواهد یک دستی مرا بزند؟ مادر چهل و سه ساله من کجا و این زن پنجاه ساله کجا. مادر بوشهری من کجا و این زن کجا؟
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و جواب حرفش را نمی‌دهم.
دست هایم یخ زده و انگشت هایم گز گز می‌کند.
بینی کوفتی ام کیپ است و اصلا زمان مناسبی برای دیدار با این زن نیست! از شباهت چهره و صدای آشنایش، به حرف ساوان می‌رسم: " خواهر فلج وزیر!".
این زن همان است که دخترش زندانیست و می‌خواهند اعدامش کنند.
کمی در جایم جا به جا می‌شوم و دستم را از روی دسته صندلی بر می‌دارم و روی رانم می‌گذارم.
سنگینی نگاهش اذیتم می‌کند.
صدای خنده ی آرام زن می‌آید. بیشتر مردانه است تا زنانه! به گمانم باید فکری برای این جنسیت و تضاد شخصیتش بکند.
- چرا اینقدر ترسیدی؟ بچه ها که از روز اول باهات خیلی خوب رفتار کردن.
پوزخند غیر ارادی روی لَبم می‌نشیند زیر چشمی به نگاه تنگ شده ی عسلی زن خیره می‌شوم.
کنج لَب های خشک شده ام را زیر زبان می‌کشم و دستم را در هم قفل می‌کنم. آن روی خَر درونم را نیاز دارم! جدی گلویم را صاف می‌کنم و صورتم، عاری از هرگونه حسی می‌شود:
- این حرفتون نشون میده اصلا آدم شناس خوبی نیستید خانم محترم. نه من تا وقتی الحمدلله پدرم زنده است و سایه اش بالا سرمه می‌ترسم. نه بچه های شما بازیگرای خوبی هستن. شاید باید یه فکری توی تجدیدی نیرو هاتون داشته باشید.
ابرو هایش با شیفتگی بالا می‌رود و چشم هایش براق می‌شود. کنج لَبش به لبخند کج می‌شود و نگاهش، در اجزای صورتم می‌چرخد.
کمی مکث می‌کند و حرف زیر لَبی اش را، مثلا ارام می‌گوید اما مطمئنم از عمد جوری گفته که من بشنوم:
- چقدر شبیه همن!
لابد با مادرم است که ادعا می‌کند او را می‌شناسد.
بی حوصله، پوکر نگاهش می‌کنم و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم. ترس واجب است اما هر سخن جا و هر نکته مکانی دارد. از آنجایی که کارشان گیر من است، خیالم از اینکه آسیبی به من نمی‌رسانند راحت است. از روز اول خیالم راحت بود که هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. همان که پدرم به وزیر گفت" اون قدر احمق نیستن که بهم آسیب بزنن". دستم را به حالت فریب او را نخوردن، کنج لَبم می‌گذارم و کج می‌خندم:
- فکر نمی‌کنی این حقه که ادعای آشنایی داشته باشی و دوستی خاله خرسه و چه میدونم، این جور داستانا کمی خز نیست برای خر کردن کسی که با سرهنگ کمالی و تو سفره اون بزرگ شده؟ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟
زن ته گلو می‌خندد و آرام برایم دست می‌زند.
دست هایش که سالم است، به گمانم از پا فلج است.
نگاهم روی انگشتر رینگ طلایی اش می‌افتد. دو حرف "س"، درون یک قلب حکاکی شده بود.
متعجب تای ابرویم بالا می‌رود... نگاهم را از انگشترش، بالا می‌کشم و به ابرو های طلایی اصلاح شده اش و در نهایت چشم های مشکوک و مرموزش می‌دهم.
لبخندی روی لَب های باریک زن می‌نشیند و چروک ریزی روی گونه ی لاغرش نقش می‌بندد.
- باید اعتراف کنم هم خنگی هم باهوش! جالبی. ازت خوشم میاد! حیف شد، اگه میموندی می‌تونستم کاری کنم به جاهای بالایی برسی. استعدادشو داری!
مکث می‌کند و با لحن کثیفی، آهسته جمله اش را ادامه می‌دهد:
- البته، قیافشم داری.
اخم هایم قفل می‌شود. پس مشخص شد چگونه به این جایگاه رسیده! لابد با قیافه و استفاده از تَن و بدنش؟ پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند؛ بی شرف!
نگاهم را از چشم های کثیفش بالا می‌کشم با پوف بلند بالایی، به درخت پرتقال و میوه های رسیده اش می‌دهم، که سایه به سر زن انداخته. آفتاب، در آمده و انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش آسمان تیره و تار بود. بدون حتی قطره ای باران، ابر ها را راند و رفت.
صدای آرام و جدی زن، نشان می‌دهد که بلاخره مسخره بازی هایش را تمام کرده و سر اصل مطلبش رفته:
- باید کاری که میگمو انجام بدی، وگرنه مجبور میشم بر خلاف میل درونم رفتار کنم.
نگاهم را از پرتقال درشت بین شاخ و برگ درخت، پایین می‌کشم و به زن می‌دهم.
تای ابرو بالا می‌اندازم و منتظر در چشم های جدی اش خیره می‌شوم.
دست های زن درهم قفل می‌شود و کمی خودش را به طرفم می‌کشد:
- باید پدرتو مجبور کنی دخترمو از اون جهنم بیرون بکشه! وگرنه مجبور میشم زندگی دخترشو جهنم کنم.
لبخند کجی می‌زنم تا فکر کند حرف هایش برایم مهم نیست، ولی واقعیت این است که از شدت ترس، احساس ادرار می‌گیرم. حتی، دست هایم می‌لرزد!  تمام تلاشم را می‌کنم تا ترس به چشم هایم نفوذ نکند.
دندان هایم را با لبخند بزرگی نشانش می‌دهم و مغرور نگاهش می‌کنم:
- چرا باید اینکارو برای تو کنم؟ دختر تو پچیزی برای من ارزش نداره. توام جرعتشو نداره! میدونی، راستش پدرم آدرس این ویلا رو بلده، حماقت بزرگی کردید که منو به خونه خودتون آوردید. من بهش گفتم اینجام.
زن لبخندش بزرگ تر می‌شود و پر از ل*ذت نگاهم می‌کند:
- خیلی شیرینی دخترم. چشمات داره داد میزنه مثل سگ می‌ترسی و زبونت انکار میکنه!
اخم درهم می‌کشم و ضربان قلب کوفتی ام بالا رفته. من فقط هیجده سال داشتم و این زن مهارت و تجربه های زیادی داشت. احساس ضعف داشتم مقابلش!
زن، جدی به چشم هایم خیره می‌شود و دستی روی دسته ی ویلچر برقی اش می‌کشد و با صدای مثل جریان برق، ویلچر حرکت می‌کند و هرچه او جلوتر می‌آید ضربان قلب من کر کننده تر می‌شود. آری آری مثل سگ می‌ترسیدم. از همه شان... .
نزدیک من که می‌رسد با لبخند محوی به چشم هایم خیره می‌شود.
از این فاصله نزدیک، و دیدن دختر ترسیده میان عسلی های زن، ترسم را بیشتر می‌کرد.
سرش را نزدیک صورتم می‌کشد و نفس من پس می‌رود. لَب هایش را، به حوالی گوشم می‌رساند و صدای بَم و فجیع او... میمرم!
چشم هایم را محکم می‌بندم تا نخواند ترسم را.
صدای پچ پچ وارش در سَرم می‌پیچد:
- میدونی اگه دختر من اعدام بشه باهات چیکار می‌کنم؟ اول میدم تک تک مردای این ویلا، از نگهبانها و بادیگاردا، از تک تک بچه هام گرفته، تا وزیر، چنان دمار از روزگارت در بیارن که خودت راضی به مردن شی، بعد وسط بلوار، رو به روی پنجره اتاق پدر مادرت، تَن لختتو به سیم برق می‌بندم و اعدامت می‌کنم.
می‌لرزم!
تَنم یخ می‌بندد و مغزم یک نفس می‌کوبد.
تصورش... تصور این حرف کوفتی تنفسم را دچار اختلال می‌کند.
سلول هایم از هم می‌پاشد و توان باز کردن چشم و نای تپیدن دوباره قلبم را ندارم. دستم، یخ زده، انقدر که بی حس شده!
لَب هایم محکم بهم فشرده می‌شود و چیزی درونم فرو می‌پاشد.
با مکث کوتاهی، دوباره ادامه می‌دهد:
- برای شروع اینکه حرفمو باور کنی، تا امشب صبر کن! وزیر که بیاد خونه، میاد سراغت. امشب قراره با خیلی چیزا خداحافظی کنی. امیدی به نجات هم نداشته باش. اون ثامن حروم زاده هیچ کمکی بهت نمیکنه.
قلبم به ناگهان تیر می‌کشد و می‌ایستد.
سَرم گیج می‌رود و سنگین می‌شود.
ضعف آنی در کل جانم می‌پیچد و حالت تهوع می‌گیرم.
دست لرزان و سنگین شده ام را، به هرجان کندنی هست، بلند می‌کنم و روی شقیقه ام می‌گذارم. نه... خدایا، بگو این کابوس لعنتی قرار نیست اینگونه شود. بگو که معجزه میکنی و پدرم بلاخره می‌آید. بگو این زن دارد زر می‌زند و جرعتش را ندارد... .



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت50

در اتاق قفل نداشت و من از ترس مجبور شده بودم به سرویس پناه ببرم. ساوان نیست! ثامن لو رفته که غیب شده! و حالا، من تک و تنها در میان کلی مرد و انسان های که انسانیت را سر بریده اند، تنها مانده ام و یک زن روانی مرا تهدید کرده که امشب قرار است... امشب قرار است... نه... نه... خفه شو مائده... مگه خودت مُردی که کس دیگه‌ای بخواد نجاتت بده؟.
به موهایم چنگ می‌اندازم و پاهایم را بیشتر درون آغوشم جمع می‌کنم.
شیر دوش باز است و وان، نیمه پر شده.
ضربان قلبم زیادی تند می‌کوبد و گرمای مطبوع آب هم نتوانسته یخ تَنم را آب کند؛ دارم از استرس منجمد می‌شوم.
حادثه آنچنان شوم است که در لفظ نمی‌گنجد و آنچه به خرابی حالم اضافه می‌کند، این است که هیچ روزنه ی امیدی نمی‌بینم.
چند ساعت و چند دقیقه از آن مکالمه شوم گذشته را نمی‌دانم، اما اینکه شبیه روانی ها، لحظه ای جیغ کشیده ام و لحظه ای زجه زده بودم را زیادی دقیق از بر بودم.
صورتم، خیس است و اشک هایم با آب شسته می‌شود.
لباس بافت کاملا خیس است و بر َتنم سنگینی می‌کند.
کوفتگی ناشی از سرما خوردگی یک طرف و تحلیل روانی حرف های آن زن یک طرف... از درون فرو پاشیده ام.
انقدر از بین لَب هایم نفس کشیده ام که گلویم می‌سوزد... گرفتگی بینی ام، بخاطر گریه تشدید شده و دچار کمبود اکسیژن شده بودم.
صدای ریزش قطرات سریع آب، و سکوت بیرون از سرویس، شبیه سمفونی مرگ در گوشم می‌پیچید و هر لحظه منتظر شنیدن صدایی بودم.
دَهانم، هرچه آب می‌نوشم، باز هم خشک خشک است و ضعف در جانم نشسته. از صبح حتی لقمه ای کوفت نکرده بودم. و بمیرم الهی! بمیرم از گرسنگی تا نبینم تَن و بدنم حراج دست این بی صفت ها شده.
فین می‌کشم و بخاطر کیپ بودن بینی ام، نفسم پس می‌رود.
زنک ع*و*ضی زر زده ها؟ راست که نمی‌گفت؟ جراعت چنین کاری را که ندارد؟ دارد؟ ندارد؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... من هیچ نمی‌دانم. هر چه می‌دانم و هر چه تصور می‌کنم وحشت ناک است.
موهای خیس و سنگینم را از مقابل صورتم کنار می‌زنم و با بیرون کشیدن سَرم از جریان آب، نفسی می‌گیرم.
قسمت شیشه ای حمام، کاملا دود گرفته و روی شیشه نَم نشسته. نگاه نا امیدم را به در سرویس می‌دوزم...می‌شود ساوان از راه برسد؟. می‌توانم رویش حساب باز کنم؟ نگاهم روی شیشه ی قدی می‌نشیند... بُکُشم وزیر را؟.
دستم روی پیشانی ام می‌نشیند و موهای چسبیده به آن را بالا می‌زنم.
آهسته، وزنم را روی دیواره ی وان می‌اندازم. تلاشم برای بلند شدن است اما، سنگینی تَنم و سنگینی لباس ها، دست و پایم را بسته! انگار می‌خواهم باری صد کیلویی را به دوش بلند کنم.
یک دست دیگرم را، به شیر دوش می‌دهم و بلاخره بلند می‌شوم. و بلند شدنم، شوری به دل آب وان می‌اندازد. حجم زیادی آب همراه تنم بلند می‌شود و از اطراف فرو می‌ریزد.
شیر دوش را می‌بندم به سر تا پایم نگاه می‌کنم.
لباس هایم، کاملا به تَنم چسبیده و آب، از سر و دوشم چکه می‌کند. لعنتی! سنگین شده ام.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاه نامطمئنم را به اینه می‌دهم؛ توان مبارزه کردن با وزیر را دارم؟.
چند سال پیش، به اسرار پدرم دفاع شخصی کار می‌کردم اما آن موقع پست پدرم تهران بود. زاهدان که آمدیم، دیگر کلاس را کنار گذاشتم... خیلی وقت است که تمرین نکرده ام و از طرفی... با این تَن بیمار و این معده ی ضعف کرده چه کنم؟.
پای راستم را از وان بیرون می‌برم و صدای شرشر آبی که با بلند کردن پایم از لباس چکه می‌کند، نگاهم را به درون وان و امواج آب می‌دهد.
دم عمیقی می‌گیرم و با گرفتن دیواره‌ی وان، پای دیگرم را هم بیرون می‌آورم. چاره چیست؟ نمی‌توانم بمانم و تماشا کنم. باید توکل کرد... توکل کرد بر خدایی که به خدایی سزاست.
نگاهم روی اینه می‌نشیند؛ با چه اینه را بشکنم؟.
همان نگاه را به روشویی می‌دهم و چشم هایم، بین خمیر ریش و عطر و خوش بو کننده های درون قفسه ی شیشه ای می‌چرخد.
حوله‌ی کوچک طوسی رنگی، کنار اینه روشویی اویز است.
چیزی در مغزم جرقه می‌خورد؛ می‌توانم با حوله هم اینه را بشکنم، هم تکیه اینه‌ی مورد نیازم را در دست بگیرم.
آب زیادی از لباسم چکه می‌کرد و سرامیک های سفید سرویس را حسابی لیز کرده بود.
دستم را به دیواره ی سرویس می‌گیرم و به طرف حوله می‌روم.
با احتیاط و کشیدن پاهایم روی سرامیک های لیز سرویس، خودم را به حوله می‌رسانم.
هنوز حوله را برنداشته‌ام که صدایی، روح از تنم پر می‌کشاند:
- مائده‌ی قشنگ من... کجایی عمو؟
وزیر است! وزیر است! ضربان قلبم بالا می‌رود و به نفس نفس می‌افتم. آمد!
وزیر بی‌شرف آمد!... .

کد:
#پارت50

در اتاق قفل نداشت و من از ترس مجبور شده بودم به سرویس پناه ببرم. ساوان نیست! ثامن لو رفته که غیب شده! و حالا، من تک و تنها در میان کلی مرد و انسان های که انسانیت را سر بریده اند، تنها مانده ام و یک زن روانی مرا تهدید کرده که امشب قرار است... امشب قرار است... نه... نه... خفه شو مائده... مگه خودت مُردی که کس دیگه‌ای بخواد نجاتت بده؟.
به موهایم چنگ می‌اندازم و پاهایم را بیشتر درون آغوشم جمع می‌کنم.
شیر دوش باز است و وان، نیمه پر شده.
ضربان قلبم زیادی تند می‌کوبد و گرمای مطبوع آب هم نتوانسته یخ تَنم را آب کند؛ دارم از استرس منجمد می‌شوم.
حادثه آنچنان شوم است که در لفظ نمی‌گنجد و آنچه به خرابی حالم اضافه می‌کند، این است که هیچ روزنه ی امیدی نمی‌بینم.
چند ساعت و چند دقیقه از آن مکالمه شوم گذشته را نمی‌دانم، اما اینکه شبیه روانی ها، لحظه ای جیغ کشیده ام و لحظه ای زجه زده بودم را زیادی دقیق از بر بودم.
صورتم، خیس است و اشک هایم با آب شسته می‌شود.
لباس بافت کاملا خیس است و بر َتنم سنگینی می‌کند.
کوفتگی ناشی از سرما خوردگی یک طرف و تحلیل روانی حرف های آن زن یک طرف... از درون فرو پاشیده ام.
انقدر از بین لَب هایم نفس کشیده ام که گلویم می‌سوزد... گرفتگی بینی ام، بخاطر گریه تشدید شده و دچار کمبود اکسیژن شده بودم.
صدای ریزش قطرات سریع آب، و سکوت بیرون از سرویس، شبیه سمفونی مرگ در گوشم می‌پیچید و هر لحظه منتظر شنیدن صدایی بودم.
دَهانم، هرچه آب می‌نوشم، باز هم خشک خشک است و ضعف در جانم نشسته. از صبح حتی لقمه ای کوفت نکرده بودم. و بمیرم الهی! بمیرم از گرسنگی تا نبینم تَن و بدنم حراج دست این بی صفت ها شده.
فین می‌کشم و بخاطر کیپ بودن بینی ام، نفسم پس می‌رود.
زنک ع*و*ضی زر زده ها؟ راست که نمی‌گفت؟ جراعت چنین کاری را که ندارد؟ دارد؟ ندارد؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... من هیچ نمی‌دانم. هر چه می‌دانم و هر چه تصور می‌کنم وحشت ناک است.
موهای خیس و سنگینم را از مقابل صورتم کنار می‌زنم و با بیرون کشیدن سَرم از جریان آب، نفسی می‌گیرم.
قسمت شیشه ای حمام، کاملا دود گرفته و روی شیشه نَم نشسته. نگاه نا امیدم را به در سرویس می‌دوزم...می‌شود ساوان از راه برسد؟. می‌توانم رویش حساب باز کنم؟ نگاهم روی شیشه ی قدی می‌نشیند... بُکُشم وزیر را؟.
دستم روی پیشانی ام می‌نشیند و  موهای چسبیده به آن را بالا می‌زنم.
آهسته، وزنم را روی دیواره ی وان می‌اندازم. تلاشم برای بلند شدن است اما، سنگینی تَنم و سنگینی لباس ها، دست و پایم را بسته! انگار می‌خواهم باری صد کیلویی را به دوش بلند کنم.
یک دست دیگرم را، به شیر دوش می‌دهم و بلاخره بلند می‌شوم. و بلند شدنم، شوری به دل آب وان می‌اندازد. حجم زیادی آب همراه تنم بلند می‌شود و از اطراف فرو می‌ریزد.
شیر دوش را می‌بندم به سر تا پایم نگاه می‌کنم.
لباس هایم، کاملا به تَنم چسبیده و آب، از سر و دوشم چکه می‌کند. لعنتی! سنگین شده ام.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاه نامطمئنم را به اینه می‌دهم؛ توان مبارزه کردن با وزیر را دارم؟.
چند سال پیش، به اسرار پدرم دفاع شخصی کار می‌کردم اما آن موقع پست پدرم تهران بود. زاهدان که آمدیم، دیگر کلاس را کنار گذاشتم... خیلی وقت است که تمرین نکرده ام و از طرفی... با این تَن بیمار و این معده ی ضعف کرده چه کنم؟.
پای راستم را از وان بیرون می‌برم و صدای شرشر آبی که با بلند کردن پایم از لباس چکه می‌کند، نگاهم را به درون وان و امواج آب می‌دهد.
دم عمیقی می‌گیرم و با گرفتن دیواره‌ی وان، پای دیگرم را هم بیرون می‌آورم. چاره چیست؟ نمی‌توانم بمانم و تماشا کنم. باید توکل کرد... توکل کرد بر خدایی که به خدایی سزاست.
نگاهم روی اینه می‌نشیند؛ با چه اینه را بشکنم؟.
همان نگاه را به روشویی می‌دهم و چشم هایم، بین خمیر ریش و عطر و خوش بو کننده های درون قفسه ی شیشه ای می‌چرخد.
حوله‌ی کوچک طوسی رنگی، کنار اینه روشویی اویز است.
چیزی در مغزم جرقه می‌خورد؛ می‌توانم با حوله هم اینه را بشکنم، هم تکیه اینه‌ی مورد نیازم را در دست بگیرم.
آب زیادی از لباسم چکه می‌کرد و سرامیک های سفید سرویس را حسابی لیز کرده بود.
دستم را به دیواره ی سرویس می‌گیرم و به طرف حوله می‌روم.
با احتیاط و کشیدن پاهایم روی سرامیک های لیز سرویس، خودم را به حوله می‌رسانم.
هنوز حوله را برنداشته‌ام که صدایی، روح از تنم پر می‌کشاند:
- مائده‌ی قشنگ من... کجایی عمو؟
وزیر است! وزیر است! ضربان قلبم بالا می‌رود و به نفس نفس می‌افتم. آمد!
وزیر بی‌شرف آمد!... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت51

کدام نیروی غیب به کالبد بی جانم روح بخشید را، نمی‌دانم!
کدام پیامبر خدا من مرده شده را، به دمش زنده کرد، نمی‌دانم!
کی قلبم دوباره به تپش افتاد و چهره وحشت زده و رنگ پریده ام را در آینه دیدم، نمی‌دانم!
وقتی به خودم می‌آیم، که امیدی از غیب، نور را در دلم روشن کرده بود. دخترک درونم نمی‌خواست تسلیم شود.
حوله را چنگ زده بودم و در گوشم پنبه فرو کردم تا نشنوم اراجیف وزیر را!...
دو دستم را میان حوله کشیدم و مشتم، پتک شد و بر اینه فرود آمد... چه کسی این قوت را به بازویم بخشید نمی‌دانم!... در آن لحظات، هیچ چیز نمی‌فهمیدم.
وقتی به خودم آمدم، که در حالی که خرده های شیشه پایم را خراش داده و چند تکه درون پایم فرو رفته بود، بریده ای چاقو مانند از شیشه را، با حوله میان مشت گرفته بودم و مقابل وزیر س*ی*نه سپر کرده بودم.
وزیر، با کت و شلوار راه راه سورمه ای و طوسی، و وَست جذب خاکستری، با لبخند پر تمسخری مرا نگاه می‌کند و من... کل تَنم با نفس های عمیقم تکان می‌خورد.
وزیر، موهایش را گوجه ای بسته و دو دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش باز است!
دست هایش درون جیبش رفته و نگاه کثیفش، تَن و ب*دن مرا می‌کاود که بخاطر خیسی لباس، نمایان شده.
زیر پاهایم از آب چکه کرده از لباسم، خیس شده و سُر بودن سرامیک اتاق، می‌ترساندم!
دست آزادم را زیر بینی ام می‌کشم و تخس به وزیر خیره می‌شوم.
- چی‌میخوای حیوون؟ فکر کردی از کشتنت می‌ترسم؟
وزیر، لبخند کجی می‌زند و با گوشه ی ابرو، به سرامیک های خیس شده زیر پایم اشاره می‌زند:
- می‌ترسم سر بخوری جای قلب من، قلب خودتو شکاف بدی! بذارش زمین بچه جون. قراره کلی خوش بگذرونیم باهم.
او قدمی جلو می‌آید و من، غیر ارادی، با جیغ بلندی، شیشه را به طرفش می‌گیرم:
- برو عقب! برو عقب وگرنه یه لحظه ام برا کشتنت مکث نمی‌کنم.
وزیر، ته گلو می‌خندد و بر خلاف فریاد من، قدم دیگری جلو می‌آید.
نه‌ می‌توانستم عقب بروم و نه می‌توانستم جلو بروم.
زیر پایم، کاملا لیز بود و کنترل نداشتم.
دست هایم می‌لرزد و با فک قفل شده، شیشه را به طرف وزیر گرفته ام.
آهسته کتش را در می‌آورد.
بغض کوفتی دارد خفه ام می‌کند.
دست و بَدنم می‌لرزد و چشم هایم دست او را دنبال می‌کند.
کت را، روی پاف سفید می‌اندازد و دستش که به طرف وَست می‌رود، جیغ دوم را هشدار آمیز و از ته جانم می‌کشم:
- داری چه غلطی می‌کنی بی شرف!؟ من سن دخترتو دارم حیوون.
وزیر، در همان حین که دارد دکمه های وستش را باز می‌کند، ته گلو می‌خندد و زیر چشمی به چشم های سرخ شده من خیره می‌شود:
- نترس... اذیتت نمی‌کنم.
فکم می‌لرزد و من نمی‌خواهم گریه کنم. نمی‌توانم تکان بخورم، لعنتی نمی‌توانم تکان بخورم... .
کنترلی روی دستم ندارم و زیاد می‌لرزد! شیشه در دستم بَد مَستی می‌کند و چشم هایم پر می‌شود.
او را محو و شطرنجی می‌بینم.
صدایم، مرتعش و لرزان است:
- بخدا قسم نزدیکم بیای تو رو هم نکشم، خودمو می‌کشم تا دستات بهم نخوره! اون وقت اون خواهر زاده حروم زاده ات خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی سرش میره بالای دار.
قلبم، یک نفس می‌کوبد و بر خلاف آتش درون سینِه ام، دست و پایم یخ زده! لباس خیس است و باد سردی از در باز تراس به داخل اتاق می‌پیچد.
لرز به کل جانم نشسته و چشم هایم، میخ وزیریست که وست را هم روی کتش می‌اندازد.
در گوشم صدای بوق کر کننده می‌پیچد و سرم، گرومپ گرومپ می‌کوبد.
صدای وزیر در سرم، چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد:
- جرعتشو نداری... .
نداشتم؟ نداشتم؟ نداشتم؟ راست می‌گفت جرعتش را نداشتم.
دل را به دریا می‌زنم و پاهای سنگین شده ام را به جلو هدایت می‌کنم. وزنه ای صدتنی به پاهایم بسته شده.
همه چیز را در پرده ای از ابهام می‌بینم.
فک و لَبم می‌لرزد و خشم و بغض باهم درونم می‌پیچد.
محو می‌بینم وزیر را اما... پیراهنش را هم در آورده!
او دارد به طرف من می‌آید و من، تنها تلاشی که می‌توانم را انجام می‌دهم.
شیشه را به طرف رگم می‌برم که وزیر متوقف می‌شود.
صدایم جانی برای بالا آمدن ندارد اما... تلاشم را می‌کنم:
- بخدا فقط کافیه یک قدم دیگه نزدیک بیای!


کد:
#پارت51

کدام نیروی غیب به کالبد بی جانم روح بخشید را، نمی‌دانم!
کدام پیامبر خدا من مرده شده را، به دمش زنده کرد، نمی‌دانم!
کی قلبم دوباره به تپش افتاد و چهره وحشت زده و رنگ پریده ام را در آینه دیدم، نمی‌دانم!
وقتی به خودم می‌آیم، که امیدی از غیب، نور را در دلم روشن کرده بود. دخترک درونم نمی‌خواست تسلیم شود.
حوله را چنگ زده بودم و در گوشم پنبه فرو کردم تا نشنوم اراجیف وزیر را!...
دو دستم را میان حوله کشیدم و مشتم، پتک شد و بر اینه فرود آمد... چه کسی این قوت را به بازویم بخشید نمی‌دانم!... در آن لحظات، هیچ چیز نمی‌فهمیدم.
وقتی به خودم آمدم، که در حالی که خرده های شیشه پایم را خراش داده و چند تکه درون پایم فرو رفته بود، بریده ای چاقو مانند از شیشه را، با حوله میان مشت گرفته بودم و مقابل وزیر س*ی*نه سپر کرده بودم.
وزیر، با کت و شلوار راه راه سورمه ای و طوسی، و وَست جذب خاکستری، با لبخند پر تمسخری مرا نگاه می‌کند و من... کل تَنم با نفس های عمیقم تکان می‌خورد.
وزیر، موهایش را گوجه ای بسته و دو دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش باز است!
دست هایش درون جیبش رفته و نگاه کثیفش، تَن و ب*دن مرا می‌کاود که بخاطر خیسی لباس، نمایان شده.
زیر پاهایم از آب چکه کرده از لباسم، خیس شده و سُر بودن سرامیک اتاق، می‌ترساندم!
دست آزادم را زیر بینی ام می‌کشم و تخس به وزیر خیره می‌شوم.
- چی‌میخوای حیوون؟ فکر کردی از کشتنت می‌ترسم؟
وزیر، لبخند کجی می‌زند و با گوشه ی ابرو، به سرامیک های خیس شده زیر پایم اشاره می‌زند:
- می‌ترسم سر بخوری جای قلب من، قلب خودتو شکاف بدی! بذارش زمین بچه جون. قراره کلی خوش بگذرونیم باهم.
او قدمی جلو می‌آید و من، غیر ارادی، با جیغ بلندی، شیشه را به طرفش می‌گیرم:
- برو عقب! برو عقب وگرنه یه لحظه ام برا کشتنت مکث نمی‌کنم.
وزیر، ته گلو می‌خندد و بر خلاف فریاد من، قدم دیگری جلو می‌آید.
نه‌ می‌توانستم عقب بروم و نه می‌توانستم جلو بروم.
زیر پایم، کاملا لیز بود و کنترل نداشتم.
دست هایم می‌لرزد و با فک قفل شده، شیشه را به طرف وزیر گرفته ام.
آهسته کتش را در می‌آورد.
بغض کوفتی دارد خفه ام می‌کند.
دست و بَدنم می‌لرزد و چشم هایم دست او را دنبال می‌کند.
کت را، روی پاف سفید می‌اندازد و دستش که به طرف وَست می‌رود، جیغ دوم را هشدار آمیز و از ته جانم می‌کشم:
- داری چه غلطی می‌کنی بی شرف!؟ من سن دخترتو دارم حیوون.
وزیر، در همان حین که دارد دکمه های وستش را باز می‌کند، ته گلو می‌خندد و زیر چشمی به چشم های سرخ شده من خیره می‌شود:
- نترس... اذیتت نمی‌کنم.
فکم می‌لرزد و من نمی‌خواهم گریه کنم. نمی‌توانم تکان بخورم، لعنتی نمی‌توانم تکان بخورم... .
کنترلی روی دستم ندارم و زیاد می‌لرزد! شیشه در دستم بَد مَستی می‌کند و چشم هایم پر می‌شود.
او را محو و شطرنجی می‌بینم.
صدایم، مرتعش و لرزان است:
- بخدا قسم نزدیکم بیای تو رو هم نکشم، خودمو می‌کشم تا دستات بهم نخوره! اون وقت اون خواهر زاده حروم زاده ات خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو کنی سرش میره بالای دار.
قلبم، یک نفس می‌کوبد و بر خلاف آتش درون سینِه ام، دست و پایم یخ زده! لباس خیس است و باد سردی از در باز تراس به داخل اتاق می‌پیچد.
لرز به کل جانم نشسته و چشم هایم، میخ وزیریست که وست را هم روی کتش می‌اندازد.
در گوشم صدای بوق کر کننده می‌پیچد و سرم، گرومپ گرومپ می‌کوبد.
صدای وزیر در سرم، چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد:
- جرعتشو نداری... .
نداشتم؟ نداشتم؟ نداشتم؟ راست می‌گفت جرعتش را نداشتم.
دل را به دریا می‌زنم و پاهای سنگین شده ام را به جلو هدایت می‌کنم. وزنه ای صدتنی به پاهایم بسته شده.
همه چیز را در پرده ای از ابهام می‌بینم.
فک و لَبم می‌لرزد و خشم و بغض باهم درونم می‌پیچد.
محو می‌بینم وزیر را اما... پیراهنش را هم در آورده!
او دارد به طرف من می‌آید و من، تنها تلاشی که می‌توانم را انجام می‌دهم.
شیشه را به طرف رگم می‌برم که وزیر متوقف می‌شود.
صدایم جانی برای بالا آمدن ندارد اما... تلاشم را می‌کنم:
- بخدا فقط کافیه یک قدم دیگه نزدیک بیای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت52

همه چیز متوقف شده؛ زمین، زمان، مکان... .
شیشه در دست من و روی شاهرگ اصلی ام می‌لرزد و وزیر متوقف شده!
دست هایش را از هم باز کرده و می‌خواهد آرامم کند.
انگار موفق شدم!
صدای تاپ تاپ محکم قلبم، در سرم می‌پیچد و همه چیز را محو می‌بینم.
سر گیجه و ضعف داشتم و از طرفی، سرما خوردگی داشت خودش را نشان می‌داد.
فین می‌کشم و بغض کوفتی دارد خفه ام می‌کند.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم:
- حماقت نکن مائده! اولا مرگ تو هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، دوما همین که شیشه رو بکشی صبا بخیه اش می‌زنه. یه تلاش نافرجام دیگه برای خلاص شدن از دست من؟ جات بودم بهش فکرم نمی‌کردم.
تنها صدایی که در این لحظه دوست داشتم بشنوم، صدای ساوان بود! امید داشتم به او... ملامت نکنید مرا! آدم بی پناه به هرچیزی چنگ می‌اندازد.
وزیر می‌خواهد قدم دیگری جلو بیاید که شیشه را به دستم می‌چسبانم.
تیزی و سرمای تکه اینه لرز به جانم می‌نشاند... می‌برم؟ آری... آری... پایش وسط بیاید می‌برم.
- نیا... نیا... می‌برم.
سرم گیج می‌رود و چشم هایم سیاهی.
برای لحظه ای کوتاه، چشم هایم روی هم می‌افتد و سرم بی تعادل به زیر کشیده می‌شود.
صدای پای دو مانند که به طرفم می‌آید، خیلی سریع تر از بَدن ضعف رفته و بیمار من است! انقدر سریع تر هست که تا چشم باز می‌کنم و شیشه را بالا می‌کشم، محکم مچ دستم را می‌فشارد و همراه با حوله، شیشه را از دستم بیرون می‌کشد.
از گرمای دست بزرگ وزیر کل جانم به آتش کشیده می‌شود.
می‌لرزم و چشم هایم پی‌در پی‌سیاهی می‌رود.
مغزم دارد از کنترل خارج می‌شود.
وزیر، با گرفتن شیشه، مرا به طرف قالی سفید وسط اتاق هل می‌دهد و من انقدر بی جان هستم که همزمان با ترکیدن بغض کوفتی، تنم به قالی کوبیده شود و درد، از پهلو در جانم بپیچد.
دستم را روی قالی می‌گذارم و چشم های کوفتی مجال دیدن نمی‌دهد.
تمام تلاشم برای گریه نکردن نافرجام است!
به هرجان کندنی هست، خودم را روی زمین عقب می‌کشم و سرم را بالا می‌گیرم.
وزیر و بالا تَنه عر*یا*نش را می‌بینم که تکه شیشه را درون سرویس می‌اندازد و با کوبیدن در سرویس، به من خیره شده. همه چیز از این پایین وحشت ناک تر است!
سنگینی و خشم نگاهش را می‌بینم... .
می‌لرزم... می‌لرزم... استخوان به استخوان تَنم دارد رعشه می‌رود.
روی زمین، خودم را عقب می‌کشم و به التماس متوسل می‌شوم.
- هرچی بخوای بهت میدم... فقط بذار برم... با... بابام... به بابام میگم... ازش می‌خوام... .
صدای پوزخند وزیر در گوشم می‌پیچید.
دارد به طرفم می‌آید و سرعت عقب رفتن من، با جلو آمدن او هماهنگ نیست!
بدنم، کوفته و سنگین است!
دستم به تنهایی توان حرکت دادن سنگینی تَنم را ندارد و بغض کوفتی دوباره می‌ترکد.
صدای هق هق هایم میان دیوار های اتاق می‌پیچد و صدای خنده ی ته گلوی وزیر و حرفش را، به سختی می‌شنوم:
- گفتن کافی نیست... پدرت باید بدونه استقامتش خرج بر می‌داره. در واقع تو داری پای مقاومت پدرتو می‌خوری... بهش فورجه داده بودم! اما اون نمی‌خواد حرکتی انجام بده. پس من باید حرکت کنم تا اونم به خودش بیاد... درسته؟
نفسم سنگین می‌شود.
اکسیژن هوا کم است و احساس خفگی دارم!
چشم های خیسم به در دوخته می‌شود و گریه هایم بی نفس می‌شود... می‌آید؟ ساوان می‌آید؟ نمی‌دانم... شاید هم آمده و نمی‌خواهد به دادم برسد.
فَک و لَبم می‌لرزد و چشم های ضعف رفته بی جانم را می‌بندم.
کل جانم درد دارد! تَب دارم.
دَهانم را به امید ذره ای اکسیژن باز می‌کنم و آخرین نگاه نا امیدم، روی وزیری می‌نشیند که نزدیک من است! زیادی نزدیک.
انقدر که از بین تاری چشم هایم، می‌توانم تتوی بازو و س*ی*نه اش را هم تشخیص دهم.
انقدر که خم شدنش را می‌بینم.
انقدر که...
انقدر که...
چشم هایم روی هم می‌افتد.
صدای نفس های وزیر، نفس های بی جانم را می‌برد.
همه چیز در سرم می‌پیچد.
کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
تَن بی جانم از زمین کند می‌شود و روی دست های وزیر بالا می‌روم.
گرمای تَنش را حس می‌کنم!
دخیل به که باید ببندم؟
آخرین نگاه نیمه جانم را به در می‌دهم و بلاخره... بلاخره می‌آید!
یا در خیال من، یا در واقعیت... شاید هم سراب باشد ها؟ درست نمی‌بینمش... همه چیز تار است اما قد و قامتش آشناست!
قد و قامتش همان قد و قامت لاحول و لا قوة الا بلا دارست.
لبخند کج بی جانی روی لَبم می‌نشیند و با خیال راحت چشم هایم را می‌بندم.



کد:
#پارت52

همه چیز متوقف شده؛ زمین، زمان، مکان... .
شیشه در دست من و روی شاهرگ اصلی ام می‌لرزد و وزیر متوقف شده!
دست هایش را از هم باز کرده و می‌خواهد آرامم کند.
انگار موفق شدم!
صدای تاپ تاپ محکم قلبم، در سرم می‌پیچد و همه چیز را محو می‌بینم.
سر گیجه و ضعف داشتم و از طرفی، سرما خوردگی داشت خودش را نشان می‌داد.
فین می‌کشم و بغض کوفتی دارد خفه ام می‌کند.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم:
- حماقت نکن مائده! اولا مرگ تو هیچ چیزی رو عوض نمیکنه، دوما همین که شیشه رو بکشی صبا بخیه اش می‌زنه. یه تلاش نافرجام دیگه برای خلاص شدن از دست من؟ جات بودم بهش فکرم نمی‌کردم.
تنها صدایی که در این لحظه دوست داشتم بشنوم، صدای ساوان بود! امید داشتم به او... ملامت نکنید مرا! آدم بی پناه به هرچیزی چنگ می‌اندازد.
وزیر می‌خواهد قدم دیگری جلو بیاید که شیشه را به دستم می‌چسبانم.
تیزی و سرمای تکه اینه لرز به جانم می‌نشاند... می‌برم؟ آری... آری... پایش وسط بیاید می‌برم.
- نیا... نیا... می‌برم.
سرم گیج می‌رود و چشم هایم سیاهی.
برای لحظه ای کوتاه، چشم هایم روی هم می‌افتد و سرم بی تعادل به زیر کشیده می‌شود.
صدای پای دو مانند که به طرفم می‌آید، خیلی سریع تر از بَدن ضعف رفته و بیمار من است! انقدر سریع تر هست که تا چشم باز می‌کنم و شیشه را بالا می‌کشم، محکم مچ دستم را می‌فشارد و همراه با حوله، شیشه را از دستم بیرون می‌کشد.
از گرمای دست بزرگ وزیر کل جانم به آتش کشیده می‌شود.
می‌لرزم و چشم هایم پی‌در پی‌سیاهی می‌رود.
مغزم دارد از کنترل خارج می‌شود.
وزیر، با گرفتن شیشه، مرا به طرف قالی سفید وسط اتاق هل می‌دهد و من انقدر بی جان هستم که همزمان با ترکیدن بغض کوفتی، تنم به قالی کوبیده شود و درد، از پهلو در جانم بپیچد.
دستم را روی قالی می‌گذارم و چشم های کوفتی مجال دیدن نمی‌دهد.
تمام تلاشم برای گریه نکردن نافرجام است!
به هرجان کندنی هست، خودم را روی زمین عقب می‌کشم و سرم را بالا می‌گیرم.
وزیر و بالا تَنه عر*یا*نش را می‌بینم که تکه شیشه را درون سرویس می‌اندازد و با کوبیدن در سرویس، به من خیره شده. همه چیز از این پایین وحشت ناک تر است!
سنگینی و خشم نگاهش را می‌بینم... .
می‌لرزم... می‌لرزم... استخوان به استخوان تَنم دارد رعشه می‌رود.
روی زمین، خودم را عقب می‌کشم و به التماس متوسل می‌شوم.
- هرچی بخوای بهت میدم... فقط بذار برم... با... بابام... به بابام میگم... ازش می‌خوام... .
صدای پوزخند وزیر در گوشم می‌پیچید.
دارد به طرفم می‌آید و سرعت عقب رفتن من، با جلو آمدن او هماهنگ نیست!
بدنم، کوفته و سنگین است!
دستم به تنهایی توان حرکت دادن سنگینی تَنم را ندارد و بغض کوفتی دوباره می‌ترکد.
صدای هق هق هایم میان دیوار های اتاق می‌پیچد و صدای خنده ی ته گلوی وزیر و حرفش را، به سختی می‌شنوم:
- گفتن کافی نیست... پدرت باید بدونه استقامتش خرج بر می‌داره. در واقع تو داری پای مقاومت پدرتو می‌خوری... بهش فورجه داده بودم! اما اون نمی‌خواد حرکتی انجام بده. پس من باید حرکت کنم تا اونم به خودش بیاد... درسته؟
نفسم سنگین می‌شود.
اکسیژن هوا کم است و احساس خفگی دارم!
چشم های خیسم به در دوخته می‌شود و گریه هایم بی نفس می‌شود... می‌آید؟ ساوان می‌آید؟ نمی‌دانم... شاید هم آمده و نمی‌خواهد به دادم برسد.
فَک و لَبم می‌لرزد و چشم های ضعف رفته بی جانم را می‌بندم.
کل جانم درد دارد! تَب دارم.
دَهانم را به امید ذره ای اکسیژن باز می‌کنم و آخرین نگاه نا امیدم، روی وزیری می‌نشیند که نزدیک من است! زیادی نزدیک.
انقدر که از بین تاری چشم هایم، می‌توانم تتوی بازو و س*ی*نه اش را هم تشخیص دهم.
انقدر که خم شدنش را می‌بینم.
انقدر که...
انقدر که...
چشم هایم روی هم می‌افتد.
صدای نفس های وزیر، نفس های بی جانم را می‌برد.
همه چیز در سرم می‌پیچد.
کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
تَن بی جانم از زمین کند می‌شود و روی دست های وزیر بالا می‌روم.
گرمای تَنش را حس می‌کنم!
دخیل به که باید ببندم؟
آخرین نگاه نیمه جانم را به در می‌دهم و بلاخره... بلاخره می‌آید!
یا در خیال من، یا در واقعیت... شاید هم سراب باشد ها؟ درست نمی‌بینمش... همه چیز تار است اما قد و قامتش آشناست!
قد و قامتش همان قد و قامت لاحول و لا قوة الا بلا دارست.
لبخند کج بی جانی روی لَبم می‌نشیند و با خیال راحت چشم هایم را می‌بندم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت53

من، روی تخت بودم! میان پتوی گرم و عطر مطبوع ساوان.
پتو تا آخر روی سَرم کشیده شده بود و با وجود کاهش اکسیژن، باز هم نمی‌توانستم سرمای بیرون از پتو را تحمل کنم.
آمد!
مسیحای من معجزه وار آمده بود.
فریاد کشید... آینه شکاند... اتاقش را بهم زد... .
راست می‌گفت!
برای نجات من هر کاری کرد.
مرا از وزیر گرفت و برایش مهم نبود که خیسی لباس هایم تخت محبوبش را کثیف و نَم دار کند.
برایش مهم نبود که لباس های شیک و اتو کشیده اش با ب*غ*ل کردن من خیس شود.
برایش مهم نبود که وزیر بالا دست اوست.
هنوز هم صدای فریاد هایش را می‌شنوم!
مرا میان پتو کشید و با گرفتن دست وزیر او را بیرون از اتاق برد.
صدای فریاد هایش، آبی بر آتش قلبم می‌شود! هر چه من جایم خوب و آرام بود، آن بیرون قیامتی بر پا شده بود که قصد خاموشی نداشت... .
می‌شنوم صدای مردانه ساوان را! از شدت فریاد هایش، صدایش خش گرفته و بَم تر شده:
- مگه نگفتید باید بگیرمش.... ها؟ حالا که گرفتمش این کارا دیگه چیه؟ منو چی فرض کردی وزیر؟ می‌خواستی به دختری که عقد منه تعرض کنی؟
صدای شکستن وحشت ناکی در گوشم می‌پیچد.
صدای فریاد هایش رعشه به ساختمان ویلا انداخته اما... مرا آرام می‌کرد.
بلاخره کسی را یافته بودم که به او اعتماد کنم... . خودش را ثابت کرد! ساوان حرف هایش را ثابت کرد.
از آزمایش هایش سر بلند بیرون آمد.
صدای فریاد وزیر، قلبم را مچاله می‌کند:
- خفه شو بچه! دو روز بهت رو دادم دور برداشتی فکر کردی کی هستی؟ از کی تا حالا باید برای کارام به تو حساب پس بدم؟ عقدته که عقدته... چیه ؟نکنه فکر کردی این داستانا واقعین؟ ... .
قلبم مچاله می‌شود برای ساوان.
دوست نداشتم کسی او را تحقیر کند.
دوست نداشتم کسی او را زیر فریاد هایش بکشد.
دوست نداشتم کسی غرور او را خرد کند! ساوان از همه مرد های این ویلا مرد تر است.
شرفش می‌ارزد به صدتای وزیر و امثال او... .
حتی... حتی... حتی شرفش می‌ارزد به پدرم!
وزیر گفت به او هشدار داده و باز هم پدرم هیچ اقدامی نکرده! باورم نمی‌شود. نمی‌خواهم به مهر و محبت پدرم نسبت به خودم شک کنم اما... برای چه گذاشته در این جهنم میان این همه غریبه بمانم؟ چه توضیح و منطقی برای این کارش می‌تواند داشته باشد؟ نمی‌دانم!
صدای فریاد آشنای خواهر وزیر، به جو مرتعش سالن افزوده می‌شود:
- جفتتون خفه شید!
تمام تَنم گوش می‌شود.. تمام هوشم حواس می‌شود... همه وجودم در آن سالن کوفتی و کنار ساوان است که بخاطر من یکه و تنها مقابل این همه آدم ایستاده.


کد:
#پارت53

من، روی تخت بودم! میان پتوی گرم و عطر مطبوع ساوان.
پتو تا آخر روی سَرم کشیده شده بود و با وجود کاهش اکسیژن، باز هم نمی‌توانستم سرمای بیرون از پتو را تحمل کنم.
آمد!
مسیحای من معجزه وار آمده بود.
فریاد کشید... آینه شکاند... اتاقش را بهم زد... .
راست می‌گفت!
برای نجات من هر کاری کرد.
مرا از وزیر گرفت و برایش مهم نبود که خیسی لباس هایم تخت محبوبش را کثیف و نَم دار کند.
برایش مهم نبود که لباس های شیک و اتو کشیده اش با ب*غ*ل کردن من خیس شود.
برایش مهم نبود که وزیر بالا دست اوست.
هنوز هم صدای فریاد هایش را می‌شنوم!
مرا میان پتو کشید و با گرفتن دست وزیر او را بیرون از اتاق برد.
صدای فریاد هایش، آبی بر آتش قلبم می‌شود! هر چه من جایم خوب و آرام بود، آن بیرون قیامتی بر پا شده بود که قصد خاموشی نداشت... .
می‌شنوم صدای مردانه ساوان را! از شدت فریاد هایش، صدایش خش گرفته و بَم تر شده:
- مگه نگفتید باید بگیرمش.... ها؟ حالا که گرفتمش این کارا دیگه چیه؟ منو چی فرض کردی وزیر؟ می‌خواستی به دختری که عقد منه تعرض کنی؟
صدای شکستن وحشت ناکی در گوشم می‌پیچد.
صدای فریاد هایش رعشه به ساختمان ویلا انداخته اما... مرا آرام می‌کرد.
بلاخره کسی را یافته بودم که به او اعتماد کنم... . خودش را ثابت کرد! ساوان حرف هایش را ثابت کرد.
از آزمایش هایش سر بلند بیرون آمد.
صدای فریاد وزیر، قلبم را مچاله می‌کند:
- خفه شو بچه! دو روز بهت رو دادم دور برداشتی فکر کردی کی هستی؟ از کی تا حالا باید برای کارام به تو حساب پس بدم؟ عقدته که عقدته... چیه ؟نکنه فکر کردی این داستانا واقعین؟ ... .
قلبم مچاله می‌شود برای ساوان.
دوست نداشتم کسی او را تحقیر کند.
دوست نداشتم کسی او را زیر فریاد هایش بکشد.
دوست نداشتم کسی غرور او را خرد کند! ساوان از همه مرد های این ویلا مرد تر است.
شرفش می‌ارزد به صدتای وزیر و امثال او... .
حتی... حتی... حتی شرفش می‌ارزد به پدرم!
وزیر گفت به او هشدار داده و باز هم پدرم هیچ اقدامی نکرده! باورم نمی‌شود. نمی‌خواهم به مهر و محبت پدرم نسبت به خودم شک کنم اما... برای چه گذاشته در این جهنم میان این همه غریبه بمانم؟ چه توضیح و منطقی برای این کارش می‌تواند داشته باشد؟ نمی‌دانم!
صدای فریاد آشنای خواهر وزیر، به جو مرتعش سالن افزوده می‌شود:
- جفتتون خفه شید!
تمام تَنم گوش می‌شود.. تمام هوشم حواس می‌شود... همه وجودم در آن سالن کوفتی و کنار ساوان است که بخاطر من یکه و تنها مقابل این همه آدم ایستاده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت54

واقعا چگونه می‌توانم این همه لطف او را جبران کنم؟ باید همان موقع که مرا از نگاه ه*یز آن پیرمرد بلوچ دور کرد می‌فهمیدم غیرت و شرفش چقدر است. بَد کردم در حق او!
صدای خواهر وزیر، این بار کمی آرام تر اما در اوج جدیت است :
- خجالت بکش دستیار! این همه سال وزیر مثل پدرت زیر بال و پرت بود. من مثل پسرم بزرگت کردم که دُم در بیاری برامون؟ شاخ و شونه میکشی واسه یه دختر غریبه؟
کل تخت نَم برداشته!
خیسی لباس کم بود که حالا خیسی تخت و رو تختی هم به آن اضافه شده.
دستم را تکیه گاه تَنم می‌کنم.
پتو را بین مشتم می‌فشارم تا از دور سَرم کنار نرود.
سردم بود! استخوان هایم داشت منجمد می‌شد.
تَنم را آرام از تخت جدا می‌کنم و نگاهم، روی لک خیسی که از بالشت طوسی گرفته تا رو تختی سفید افتاده می‌دهم.
تخت طفلک را نابود کردم! آن از شب پیش که بتادین و آب سرم رویش ریختم و آن هم از حالا که تختش کاملا نَم کشیده از خیسی لباس و موهایم.
نگاهم را از لَک می‌گیرم و به در اتاق می‌دهم.
صدای وزیر را می‌شنوم:
- همینو بگو! حیف اون همه زحمت. به سگ غذا می‌دادم این همه سال بهتر از تو بود. وفا داشت، نمک به حروم نمی‌شد.
قلبم جمع می‌شود و دردمند چهره ام درهم می‌رود.
به ساوان طفلی گفت سگ؟ چرا جلوی این همه آدم او را تحقیر می‌کند؟! بخاطر من! خاک بر سرم که همیشه دردسرم... .
صدای تلنگر آمیز خواهر وزیر می‌آید!
- بسه دیگه وزیر. برو کاری که بهت گفتمو انجام بده.
قفل می‌شوم.
چشم هایم، وحشت زده گرد می‌شود و لرز به تَنم می‌نشیند.
نفسم پس می‌رود و اکسیژن کاهش می‌یابد.
آرام آرام خودم را روی تخت عقب می‌کشم و غده ی سرطانی به گلویم می‌نشیند.
نه‌!... نه... ساوان، تو را به جان خواهرت نگذار... ساوان امید مرا ناامید نکن.
صدای ساوان غرش مانند و خفه است! انگار از بین دندان های قفل شده اش خارج شده.
- گفتم من اجازه نمی‌دم به اون دختر دست بزنید! کجاشو نمی‌فهمید؟ می‌خواین یه سارای دیگه تحویل بگیرین؟ ها؟
سارا... سارای عزیز... نمی‌دانم زنده ای یا مرده... نمی‌دانم تو ساوان را اینگونه تربیت کرده یا پدر و مادرت... اما زندگی حلالت باشد! شیر مردی تحویل جامعه داده ای که انسانیت را به نهایت رسانده.
صدای پوزخند می‌آید و خنده های حرصی وزیر!
آن پایین چه خبر است؟.
کاش می‌توانستم ببینم... کاش... کاش... .
از روی تخت پایین می‌آیم و پتو را مانند چادر دور خودم پیچیده ام. چه بکنم؟ باید راهی برای پناه بیابم.
نگاهم روی تراس می‌نشیند... خودم را پایین بیندازم؟ اما در تراس و در سرویس را وزیر قفل کرد.
صدا... صدای آن زن ع*و*ضی را می‌شنوم :
- خیلی خب... وقتی نمی‌ذاری کسی بهش دست بزنه چطوره تویی که عقدش کردی اینکارو انجام بدی. ها؟ انتخاب کن دستیار؛ یا خودت، یا وزیر. اگرم نخواستی میدم بادیگاردم! برای من فرقی نمیکنه.
سکوت می‌شود و تن من یخ می‌بندد.
به پتو چنگ می‌اندازم و گلوی زخم شده بخاطر سرما خوردگی و دردمندم، با فرو دادن بزاق دَهانم ملتهب تر می‌شود.
نفس هایم کند و سنگین خارج می‌شود... .
از آن پایین هیچ صدایی نمی‌آید.
ترسیده، عقب عقب می‌روم.
نه‌... نه... من نمی‌خواهم! من هیچ کدام از این گزینه ها را نمی‌خواهم... قبول نکن ساوان. بگو نمی‌خواهی به من آسیب برسد.
بگو مرا مثل خواهرت میبینی. بگو نمی‌خواهی تَن من آسیب ببیند.
چشم هایم نَم می‌بندد و با برخورد کمرم به دیوار سرد اتاق، چشم هایم روی هم می‌افتد.
سکوت می‌شود و سکوت می‌شود و سکوت می‌شود... .
بگو ساوان! بگو نمی‌گذاری آسیب ببینم.
اما... اما اگر قرار باشد این اتفاق شوم رخ بدهد... واقعیت این است که... واقعیت این است که من با تمام توان با آن مقابله می‌کنم. حتی اگر ساوان باشد! حتی اگر برای محافظت از من خودش را انتخاب کند.
حتی اگر برای کمک به من خودش را انتخاب کند... نمی‌توانم! نمی‌توانم همچین چیزی را بپذیرم. ساوان با وزیر یا آن بادیگارد بی شاخ دم خیلی خیلی خیلی فرق دارد اما... سر این داستان و بی آبرویی بعدش، دیگر هیچ چیز مهم نیست جز شدت شومی این حادثه.
صدای فریاد وزیر، تنم را می‌لرزاند:
- بگو دیگه؟ مگه تا الان زر زر نمی‌کردی؟ چرا خفه شدی؟
چشم هایم، خیس می‌شود و سوزن می‌زند.
کاش لااقل وزیر را انتخاب نکند! کاش می‌توانست کاری برایم انجام دهد.
صدای خواهر وزیر می‌آید و من میمرم با صدای او!
- خیلی خب دستیار، حالا که نمی‌تونی انتخاب کنی پس خفه خون بگیر بذار وزیر کارشو کنه. برو وزیر، زود باش باید زنگ بزنم به پدرش، بفهمه ادعای پاکی کردن خرج داره.


کد:
#پارت54

واقعا چگونه می‌توانم این همه لطف او را جبران کنم؟ باید همان موقع که مرا از نگاه ه*یز آن پیرمرد بلوچ دور کرد می‌فهمیدم غیرت و شرفش چقدر است. بَد کردم در حق او!
صدای خواهر وزیر، این بار کمی آرام تر اما در اوج جدیت است :
- خجالت بکش دستیار! این همه سال وزیر مثل پدرت زیر بال و پرت بود. من مثل پسرم بزرگت کردم که دُم در بیاری برامون؟ شاخ و شونه میکشی واسه یه دختر غریبه؟
کل تخت نَم برداشته!
خیسی لباس کم بود که حالا خیسی تخت و رو تختی هم به آن اضافه شده.
دستم را تکیه گاه تَنم می‌کنم.
پتو را بین مشتم می‌فشارم تا از دور سَرم کنار نرود.
سردم بود! استخوان هایم داشت منجمد می‌شد.
تَنم را آرام از تخت جدا می‌کنم و نگاهم، روی لک خیسی که از بالشت طوسی گرفته تا رو تختی سفید افتاده می‌دهم.
تخت طفلک را نابود کردم! آن از شب پیش که بتادین و آب سرم رویش ریختم و آن هم از حالا که تختش کاملا نَم کشیده از خیسی لباس و موهایم.
نگاهم را از لَک می‌گیرم و به در اتاق می‌دهم.
صدای وزیر را می‌شنوم:
- همینو بگو! حیف اون همه زحمت. به سگ غذا می‌دادم این همه سال بهتر از تو بود. وفا داشت، نمک به حروم نمی‌شد.
قلبم جمع می‌شود و دردمند چهره ام درهم می‌رود.
به ساوان طفلی گفت سگ؟ چرا جلوی این همه آدم او را تحقیر می‌کند؟! بخاطر من! خاک بر سرم که همیشه دردسرم... .
صدای تلنگر آمیز خواهر وزیر می‌آید!
- بسه دیگه وزیر. برو کاری که بهت گفتمو انجام بده.
قفل می‌شوم.
چشم هایم، وحشت زده گرد می‌شود و لرز به تَنم می‌نشیند.
نفسم پس می‌رود و اکسیژن کاهش می‌یابد.
آرام آرام خودم را روی تخت عقب می‌کشم و غده ی سرطانی به گلویم می‌نشیند.
نه‌!... نه... ساوان، تو را به جان خواهرت نگذار... ساوان امید مرا ناامید نکن.
صدای ساوان غرش مانند و خفه است! انگار از بین دندان های قفل شده اش خارج شده.
- گفتم من اجازه نمی‌دم به اون دختر دست بزنید! کجاشو نمی‌فهمید؟ می‌خواین یه سارای دیگه تحویل بگیرین؟ ها؟
سارا... سارای عزیز... نمی‌دانم زنده ای یا مرده... نمی‌دانم تو ساوان را اینگونه تربیت کرده یا پدر و مادرت... اما زندگی حلالت باشد! شیر مردی تحویل جامعه داده ای که انسانیت را به نهایت رسانده.
صدای پوزخند می‌آید و خنده های حرصی وزیر!
آن پایین چه خبر است؟.
کاش می‌توانستم ببینم... کاش... کاش... .
از روی تخت پایین می‌آیم و پتو را مانند چادر دور خودم پیچیده ام. چه بکنم؟ باید راهی برای پناه بیابم.
نگاهم روی تراس می‌نشیند... خودم را پایین بیندازم؟ اما در تراس و در سرویس را وزیر قفل کرد.
صدا... صدای آن زن ع*و*ضی را می‌شنوم :
- خیلی خب... وقتی نمی‌ذاری کسی بهش دست بزنه چطوره تویی که عقدش کردی اینکارو انجام بدی. ها؟ انتخاب کن دستیار؛ یا خودت، یا وزیر. اگرم نخواستی میدم بادیگاردم! برای من فرقی نمیکنه.
سکوت می‌شود و تن من یخ می‌بندد.
به پتو چنگ می‌اندازم و گلوی زخم شده بخاطر سرما خوردگی و دردمندم، با فرو دادن بزاق دَهانم ملتهب تر می‌شود.
نفس هایم کند و سنگین خارج می‌شود... .
از آن پایین هیچ صدایی نمی‌آید.
ترسیده، عقب عقب می‌روم.
نه‌... نه... من نمی‌خواهم! من هیچ کدام از این گزینه ها را نمی‌خواهم... قبول نکن ساوان. بگو نمی‌خواهی به من آسیب برسد.
بگو مرا مثل خواهرت میبینی. بگو نمی‌خواهی تَن من آسیب ببیند.
چشم هایم نَم می‌بندد و با برخورد کمرم به دیوار سرد اتاق، چشم هایم روی هم می‌افتد.
سکوت می‌شود و سکوت می‌شود و سکوت می‌شود... .
بگو ساوان! بگو نمی‌گذاری آسیب ببینم.
اما... اما اگر قرار باشد این اتفاق شوم رخ بدهد... واقعیت این است که... واقعیت این است که من با تمام توان با آن مقابله می‌کنم. حتی اگر ساوان باشد! حتی اگر برای محافظت از من خودش را انتخاب کند.
حتی اگر برای کمک به من خودش را انتخاب کند... نمی‌توانم! نمی‌توانم همچین چیزی را بپذیرم. ساوان با وزیر یا آن بادیگارد بی شاخ دم خیلی خیلی خیلی فرق دارد اما... سر این داستان و بی آبرویی بعدش، دیگر هیچ چیز مهم نیست جز شدت شومی این حادثه.
صدای فریاد وزیر، تنم را می‌لرزاند:
- بگو دیگه؟ مگه تا الان زر زر نمی‌کردی؟ چرا خفه شدی؟
چشم هایم، خیس می‌شود و سوزن می‌زند.
کاش لااقل وزیر را انتخاب نکند! کاش می‌توانست کاری برایم انجام دهد.
صدای خواهر وزیر می‌آید و من میمرم با صدای او!
- خیلی خب دستیار، حالا که نمی‌تونی انتخاب کنی پس خفه خون بگیر بذار وزیر کارشو کنه. برو وزیر، زود باش باید زنگ بزنم به پدرش، بفهمه ادعای پاکی کردن خرج داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت55

شنیدن صدای خواهر وزیر، نفسم را بریده و فرو می‌پاشم.
ساوان هیچ نگفت!
زانو هایم خالی می‌کند و حالا که می‌بینم، واقعا ساوان حتی بخاطر این قضیه هم قابل تحمل تر است.
حالا چه غلطی کنم!؟ چه خاکی بر سَرم بریزم؟
زانو هایم خالی می‌کند.
کمرم تکیه به دیوار فرو می‌ریزد.
آرام آرام سر می‌خورم و روی زمین فرود می‌آیم.
نه‌... نه... ساوان غلط کردم... حداقل خودت را انتخاب می‌کردی.
صدای پاهای وزیر که از پله ها بالا می‌آید، قلبم را به درون دَهانم می‌آورد.
چیزی درون کل جانم می‌پیچد و می‌خواهم بالا بیاورم؛ کل این لحظات پر استرس وحشت ناک را!
دست و پایم می‌لرزد و نگاه گرد شده ام خیره روی دَر است.
هر لحظه منتظر رسیدن عزرائیلم که ناگهان صدای ساوان را می‌شنوم:
- صبر کن وزیر... .
قلبم، تکان سختی می‌خورد.
دَهانم برای ذره ای اکسیژن باز می‌شود و کل تنم به گزگز افتاده! دارم آتش می‌گیریم.
پدر... پدر مهربان و قهرمان من... دخترت را هم فدای شغل و امنیت کردی؟ تنها دخترت را فدای حرفه ات کردی... ها؟... .
چشم هایم بی جان روی هم می‌افتد.
نا امیدی چنان تَنم را احاطه کرده که هیچ روزنه ی امیدی برای نجات نمی‌یابم! انگار قرار نیست هیچ اتفاق روشنی بیفتد.
انگار تمام شده مائده... انگار باید خداحافظی کرد با آن دختر سر شاد دیوانه... انگار... انگار دارد می‌شود هر آنچه سال ها پدر و مادرم ترسش را داشتند.
از این به بعد چه می‌شود؟
قرار است چه اتفاقی برای این دختر بی پناه بیفتد؟ پدر عزیزم، تا کی می‌خواهی قید مرا بزنی؟ این زن ع*و*ضی تو را مطلع کرده که چه خوابی برای ناز دانه ات دیده؟ کاش حداقل خبر نداشته باشی... کاش حداقل شخصیت تو برای دخترت همان قهرمان باقی بماند... .
صدای پاهای مردانه و آرامی را، که انگار با تعلل از پله ها بالا می‌آید می‌شنوم.
گوش هایم بوق می‌کشد! این پاها هرچه نزدیک تر می‌شود، دارد به پایان من سلام می‌رساند.
باید یک نقطه بزرگ ته تمام دلخوشی هایم بگذارم.
هیچ راه فرار و نجاتی نیست.
هیچ امیدی برای زنده ماندن نیست و من باید از میان بد و بدتر، بَد را انتخاب کنم.
قلبم درد دارد!
غربت سر تا پایم را در آ*غ*و*ش کشیده و احساس پیری دارم.
احساس درد دارم!
چشم های نا امید غم نشسته ام، خیره به دَر است و تکیه سَرم به دیوار... من، از مار غاشیه ای به اسم وزیر، مجبورم به عقرب جراره ای به اسم ساوان پناه بیاورم.
نمی‌گویم ساوان بَد است! مسئله بَد و خوب بودن آدم ها نیست؛ مسئله شدت وخامت حادثه است.
صدای هر قدم که در سکوت خانه می‌پیچد، یک لحظه مرا به مرگ نزدیک تر می‌کند.
دولت خوشی های من، تا همین هیجده سالگی بوده و انگار، دوران ناز پروردگی و خنده های من، مستعجل تر از آن بوده که فکر می‌کردم.
صدای پا، پشت در اتاق قطع می‌شود و نگاه من؛ قفل دستگیره در!
می‌شنوم صدای قلب ساوان را... به فال نیک بگیریم این حادثه را!؟ نه، نمی‌شود. آدمی، هر جا که غم بر دلش زیاده آوار می‌شود و غربت، کل جانش را در بر می‌کشد، نا خدا گاه فکر می‌کند که به نهایت القصوای هلاکت و بدبختی رسیده؛ اما واقعیت است که این دنیا پایانی ندارد و هر زخم، درست بعد از التیام زخم قبلی وارد می‌شود.
دستگیره، پایین می‌آید و در باز می‌شود.
نگاه من، قفل نگاه مشکی و شرمنده اوست!
میان در ایستاده؛ با قامت رشید، سر زیر افتاده و پر از شرمندگی.
او سر به زیر می‌اندازد و کنج لَب های من، تلخ کج می‌شود.
سرنوشت... تو را قضاوت نمی‌کنم اما، حسود تر از توهم وجود دارد؟ چشم نداشتی ببینی خنده های مرا؟ چشم نداشتی ببینی آرامش کنار خانه و خانواده ام را؟ مائده، دختر مهربان و دوست داشتنی درون من، از همین لحظه، تا ابد، خداحافظ.



😭😭😭😭


کد:
#پارت55

شنیدن صدای خواهر  وزیر، نفسم را بریده و فرو می‌پاشم.
ساوان هیچ نگفت!
زانو هایم خالی می‌کند و حالا که می‌بینم، واقعا ساوان حتی بخاطر این قضیه هم قابل تحمل تر است.
حالا چه غلطی کنم!؟ چه خاکی بر سَرم بریزم؟
زانو هایم خالی می‌کند.
کمرم تکیه به دیوار فرو می‌ریزد.
آرام آرام سر می‌خورم و روی زمین فرود می‌آیم.
نه‌... نه... ساوان غلط کردم... حداقل خودت را انتخاب می‌کردی.
صدای پاهای وزیر که از پله ها بالا می‌آید، قلبم را به درون دَهانم می‌آورد.
چیزی درون کل جانم می‌پیچد و می‌خواهم بالا بیاورم؛ کل این لحظات پر استرس وحشت ناک را!
دست و پایم می‌لرزد و نگاه گرد شده ام خیره روی دَر است.
هر لحظه منتظر رسیدن عزرائیلم که ناگهان صدای ساوان را می‌شنوم:
- صبر کن وزیر... .
قلبم، تکان سختی می‌خورد.
دَهانم برای ذره ای اکسیژن باز می‌شود و کل تنم به گزگز افتاده! دارم آتش می‌گیریم.
پدر... پدر مهربان و قهرمان من... دخترت را هم فدای شغل و امنیت کردی؟ تنها دخترت را فدای حرفه ات کردی... ها؟... .
چشم هایم بی جان روی هم می‌افتد.
نا امیدی چنان تَنم را احاطه کرده که هیچ روزنه ی امیدی برای نجات نمی‌یابم! انگار قرار نیست هیچ اتفاق روشنی بیفتد.
انگار تمام شده مائده... انگار باید خداحافظی کرد با آن دختر سر شاد دیوانه... انگار... انگار دارد می‌شود هر آنچه سال ها پدر و مادرم ترسش را داشتند.
از این به بعد چه می‌شود؟
قرار است چه اتفاقی برای این دختر بی پناه بیفتد؟ پدر عزیزم، تا کی می‌خواهی قید مرا بزنی؟ این زن ع*و*ضی تو را مطلع کرده که چه خوابی برای ناز دانه ات دیده؟ کاش حداقل خبر نداشته باشی... کاش حداقل شخصیت تو برای دخترت همان قهرمان باقی بماند... .
صدای پاهای مردانه و آرامی را، که انگار با تعلل از پله ها بالا می‌آید می‌شنوم.
گوش هایم بوق می‌کشد! این پاها هرچه نزدیک تر می‌شود، دارد به پایان من سلام می‌رساند.
باید یک نقطه بزرگ ته تمام دلخوشی هایم بگذارم.
هیچ راه فرار و نجاتی نیست.
هیچ امیدی برای زنده ماندن نیست و من باید از میان بد و بدتر، بَد را انتخاب کنم.
قلبم درد دارد!
غربت سر تا پایم را در آ*غ*و*ش کشیده و احساس پیری دارم.
احساس درد دارم!
چشم های نا امید غم نشسته ام، خیره به دَر است و تکیه سَرم به دیوار... من، از مار غاشیه ای به اسم وزیر، مجبورم به عقرب جراره ای به اسم ساوان پناه بیاورم.
نمی‌گویم ساوان بَد است! مسئله بَد و خوب بودن آدم ها نیست؛ مسئله شدت وخامت حادثه است.
صدای هر قدم که در سکوت خانه می‌پیچد، یک لحظه مرا به مرگ نزدیک تر می‌کند.
دولت خوشی های من، تا همین هیجده سالگی بوده و انگار، دوران ناز پروردگی و خنده های من، مستعجل تر از آن بوده که فکر می‌کردم.
صدای پا، پشت در اتاق قطع می‌شود و نگاه من؛  قفل دستگیره در!
می‌شنوم صدای قلب ساوان را... به فال نیک بگیریم این حادثه را!؟ نه، نمی‌شود. آدمی، هر جا که غم بر دلش زیاده آوار می‌شود و غربت، کل جانش را در بر می‌کشد، نا خدا گاه فکر می‌کند که به نهایت القصوای هلاکت و بدبختی رسیده؛ اما واقعیت است که این دنیا پایانی ندارد و هر زخم، درست بعد از التیام زخم قبلی وارد می‌شود.
دستگیره، پایین می‌آید و در باز می‌شود.
نگاه من، قفل نگاه مشکی و شرمنده اوست!
میان در ایستاده؛ با قامت رشید، سر زیر افتاده و پر از شرمندگی.
او سر به زیر می‌اندازد و کنج لَب های من، تلخ کج می‌شود.
سرنوشت... تو را قضاوت نمی‌کنم اما، حسود تر از توهم وجود دارد؟ چشم نداشتی ببینی خنده های مرا؟ چشم نداشتی ببینی آرامش کنار خانه و خانواده ام را؟ مائده، دختر مهربان و دوست داشتنی درون من، از همین لحظه، تا ابد، خداحافظ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت56

ثانیه ای نگاهم را از او نمی‌گیرم.
دستش، به گ*ردنش می‌نشیند و عرق صورت و پیشانی اش، آن هم در این سرمای زمستان، نشان از اوج شرم و ناراحتی اش دارد.
داخل اتاق می‌آید و در را می‌بندد.
نگاهم، روی دکمه باز بالای پیراهن مشکی مردانه اش می‌نشیند.
زنجیر نقره دور گ*ردنش، وسیله ی خوبی برای فرار از چشم های شرمنده اوست.
صدای آرام و پر از گرفتگی اش، باعث فشرده شدن چشم هایم به هم می‌شود:
- می‌بخشی منو؟
بزاق دَهانم، شبیه سیم خار دار گلوی بغض دارم را خَراش می‌دهد.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند:
- تو گناهی نداری که دنبال بخشش باشی.
صدای قلب ساوان را می‌شنوم. چنان می‌کوبد که قفسه سینِه اش سخت بالا و پایین می‌شود.
او سکوت کرده و من هم!
فضای اتاق عذاب آور تر از آن چیزیست که بشود وصف کرد.
آهسته چشم هایم را باز می‌کنم. هنوز هم با سر زیر افتاده همان جا جلوی در ایستاده... بغض به گلوی زخم شده ام چنگ می‌اندازد و چشم هایم سوزن می‌زند.
برای کنترل بغض کثیف، چشم هایم را بهم می‌فشارم و فرو می‌دهم سنگ درون گلویم را... اما، پایین که نمی‌رود هیچ، بزرگ تر می‌شود و بالا می‌آید... .
صدایم، لرزان و پر از بغض است:
- من... می‌ترسم ساوان... .
او سکوت می‌کند و عمیق دمی می‌گیرد.
سرش را آهسته بالا می‌کشد و چشم های پر از شرمندگی و دست روی گر*دن نشسته اش، اوج معذب بودن او را نشان می‌دهد:
- ترس نداره... من مراقبتم.
منتظر اجازه من است انگار!
به گونه ای با شرمندگی جلوی در ایستاده و نگاهم نمی‌کند که از خودم خجالت می‌کشم.
دستم را روی زمین می‌گذارم و آرام برمی‌خیزم.
من سر به زیر و او سر به زیر تر... .
صدایم ، سخت و خش دار بالا می‌آید!
پر از بغض و شرمندگی :
- ببخش که بخاطر من اینقدر حرف زشت بهت زدن.
او لبخند کج تلخی می‌زند و گ*ردنش را می‌فشارد.
دست او آرام از روی گ*ردنش سر می‌خورد و روی دکمه پیراهنش می‌نشیند.
- تو ببخش که مجبورم این کارو انجام بدم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و چیزی درونم فرو می‌ریزد. آرام پتو را رها می‌کنم، موهای پریشان و تقریبا خشک شده ام را، به پشت گوش می‌فرستم و با سر زیر افتاده، آرام به طرف تخت می‌روم:
- نمی‌خوام بیشتر از این بخاطر من تحقیرت کنن. تا همین جاشم مردونگی کردی... ته این قصه مرگه، مسیرشو کسی نمیتونه تغییر بده.
و این حقیقتی را، که روز ها قصد در انکار کردنش را داشتم، مغزم چنان فجیعانه به صورتم سیلی اش می‌زند که همان جا، سر ببرم امید را.
با سر زیر افتاده، در حالی که هیولای نا امیدی، تَنم را سخت در خود فشرده، به پاهایم که خون رویش خشک شده نگاه می‌کنم.
صدای قدم های ساوان را می‌شنوم.
آرام... پر تردید... پر از شرم... .
می‌دانم... می‌دانم حیا می‌کند! می‌دانم و من، برای کاری که هیچ امیدی به نجات ندارد، دیگر تقلا نمی‌کنم.
با بستن چشم هایم، دست می‌اندازم و پایین بافت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.
باز نمی‌کنم چشم هایم را، مبادا برای لحظه ای چشم در چشم هم شویم.
سرم را از بافت بیرون می‌آورم و بعد دست هایم را...
می‌لرزم از باد سردی که درون اتاق می‌پیچد و به تَن عر*یان شده ام سیلی می‌زند.
لباس نم دارم را، به گوشه ی می‌اندازم و نمی‌بینم کجاست.
با همان چشم های بسته به هم فشرده شده، خودم را عقب می‌کشم و روی نقطه ی خشکی از تخت، دراز می‌کشم.
صدای فرو دادن بزاق او، همزمان با فرو پاشیدن روح و دخترک درون من است.
تمام شد... دیگر همه چیز تمام شد.
تخت بالا و پایین می‌شود و صدای قلب کر کننده ساوان، در مغزم می‌کوبد.
من هم دست کمی از او ندارم!
گرمای تَن ناشی از حضور نزدیکش را حس می‌کنم!
صدای نفس های بریده بریده اش را می‌شنوم.
نفس هایش لحظه به لحظه به گوشم نزدیک تر می‌شود.
صدای بَم و آرامی، حوالی گوشم، نرم و لطیف فرو می‌نشیند:
- ببخش منو... ببخش که نتونستم نجاتت بدم... ببخش که با دستای خودم مجبورم یه سارای دیگه به وجود بیارم... .
صدای او بغض دارد و صدای من، خفه شده در س*ی*نه ام! دخترکی، جنون وار درونم جیغ می‌کشد.
قلبم دارد می‌ترکد.
گرمی لَب هایش، ب*وسه ای آرام و پر از احتیاط به لاله گوشم می‌نشاند و شرمندگی نفس هایش، مرا هم شرمنده می‌کند.
دیگر همه چیز تمام شد!


کد:
#پارت56

ثانیه ای نگاهم را از او نمی‌گیرم.
دستش، به گ*ردنش می‌نشیند و عرق صورت و پیشانی اش، آن هم در این سرمای زمستان، نشان از اوج شرم و ناراحتی اش دارد.
داخل اتاق می‌آید و در را می‌بندد.
نگاهم، روی دکمه باز بالای پیراهن مشکی مردانه اش می‌نشیند.
زنجیر نقره دور گ*ردنش، وسیله ی خوبی برای فرار از چشم های شرمنده اوست.
صدای آرام و پر از گرفتگی اش، باعث فشرده شدن چشم هایم به هم می‌شود:
- می‌بخشی منو؟
بزاق دَهانم، شبیه سیم خار دار گلوی بغض دارم را خَراش می‌دهد.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند:
- تو گناهی نداری که دنبال بخشش باشی.
صدای قلب ساوان را می‌شنوم. چنان می‌کوبد که قفسه سینِه اش سخت بالا و پایین می‌شود.
او سکوت کرده و من هم!
فضای اتاق عذاب آور تر از آن چیزیست که بشود وصف کرد.
آهسته چشم هایم را باز می‌کنم. هنوز هم با سر زیر افتاده همان جا جلوی در ایستاده... بغض به گلوی زخم شده ام چنگ می‌اندازد و چشم هایم سوزن می‌زند.
برای کنترل بغض کثیف، چشم هایم را بهم می‌فشارم و فرو می‌دهم سنگ درون گلویم را... اما، پایین که نمی‌رود هیچ، بزرگ تر می‌شود و بالا می‌آید... .
صدایم، لرزان و پر از بغض است:
- من... می‌ترسم ساوان... .
او سکوت می‌کند و عمیق دمی می‌گیرد.
سرش را آهسته بالا می‌کشد و چشم های پر از شرمندگی و دست روی گر*دن نشسته اش، اوج معذب بودن او را نشان می‌دهد:
- ترس نداره... من مراقبتم.
منتظر اجازه من است انگار!
به گونه ای با شرمندگی جلوی در ایستاده و نگاهم نمی‌کند که از خودم خجالت می‌کشم.
دستم را روی زمین می‌گذارم و آرام برمی‌خیزم.
من سر به زیر و او سر به زیر تر... .
صدایم ، سخت و خش دار بالا می‌آید!
پر از بغض و شرمندگی :
- ببخش که بخاطر من اینقدر حرف زشت بهت زدن.
او لبخند کج تلخی می‌زند و گ*ردنش را می‌فشارد.
دست او آرام از روی گ*ردنش سر می‌خورد و روی دکمه پیراهنش می‌نشیند.
- تو ببخش که مجبورم این کارو انجام بدم.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و چیزی درونم فرو می‌ریزد. آرام پتو را رها می‌کنم، موهای پریشان و تقریبا خشک شده ام را، به پشت گوش می‌فرستم و با سر زیر افتاده، آرام به طرف تخت می‌روم:
- نمی‌خوام بیشتر از این بخاطر من تحقیرت کنن. تا همین جاشم مردونگی کردی... ته این قصه مرگه، مسیرشو کسی نمیتونه تغییر بده.
و این حقیقتی را، که روز ها قصد در انکار کردنش را داشتم، مغزم چنان فجیعانه به صورتم سیلی اش می‌زند که همان جا، سر ببرم امید را.
با سر زیر افتاده، در حالی که هیولای نا امیدی، تَنم را سخت در خود فشرده، به پاهایم که خون رویش خشک شده نگاه می‌کنم.
صدای قدم های ساوان را می‌شنوم.
آرام... پر تردید... پر از شرم... .
می‌دانم... می‌دانم حیا می‌کند! می‌دانم و من، برای کاری که هیچ امیدی به نجات ندارد، دیگر تقلا نمی‌کنم.
با بستن چشم هایم، دست می‌اندازم و پایین بافت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.
باز نمی‌کنم چشم هایم را، مبادا برای لحظه ای چشم در چشم هم شویم.
سرم را از بافت بیرون می‌آورم و بعد دست هایم را...
می‌لرزم از باد سردی که درون اتاق می‌پیچد و به تَن عر*یان شده ام سیلی می‌زند.
لباس نم دارم را، به گوشه ی می‌اندازم و نمی‌بینم کجاست.
با همان چشم های بسته به هم فشرده شده، خودم را عقب می‌کشم و روی نقطه ی خشکی از تخت، دراز می‌کشم.
صدای فرو دادن بزاق او، همزمان با فرو پاشیدن روح و دخترک درون من است.
تمام شد... دیگر همه چیز تمام شد.
تخت بالا و پایین می‌شود و صدای قلب کر کننده ساوان، در مغزم می‌کوبد.
من هم دست کمی از او ندارم!
گرمای تَن ناشی از حضور نزدیکش را حس می‌کنم!
صدای نفس های بریده بریده اش را می‌شنوم.
نفس هایش لحظه به لحظه به گوشم نزدیک تر می‌شود.
صدای بَم و آرامی، حوالی گوشم، نرم و لطیف فرو می‌نشیند:
- ببخش منو... ببخش که نتونستم نجاتت بدم... ببخش که با دستای خودم مجبورم یه سارای دیگه به وجود بیارم... .
صدای او بغض دارد و صدای من، خفه شده در س*ی*نه ام! دخترکی، جنون وار درونم جیغ می‌کشد.
قلبم دارد می‌ترکد.
گرمی لَب هایش، ب*وسه ای آرام و پر از احتیاط به لاله گوشم می‌نشاند و شرمندگی نفس هایش، مرا هم شرمنده می‌کند.
دیگر همه چیز تمام شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا