.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت47
از شرمندگی حرکت بچه گانه ام، و جو زدگی آنی که گرفته بودم، پاییم را از سرویس بیرون نگذاشتم!
کنج سرویس، روی زمین، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، کلی از پشیمانی حرکت زشتم و درد دلتنگی پدر و مادرم و یاد آوری فاجعه عقدم، آبغوره گرفتم، تا ساعت ها از سرما سگ لرزه زدم و بیرون نرفتم!
انگار گاهی فراموش میکردم در چه شرایطی قرار گرفته ام... .
زمان و مکان از دستم در رفته و آنقدر سریع میگذرد که حتی نمیتوانم حدودی حساب کنم چند روز از گرفتار شدنم گذشته... دیشب هم این طور شد! آخرین چیزی که بیاد داشتم، این بود که در آ*غ*و*ش خودم جمع شده بودم و حینی که میلرزیدم و سرمای سنگ سرویس، استخوانم را رعشه میانداخت، صورتم به پهنا خیس از اشک بود و از شدت گریه های بی صدا، کل انرژی ام تحلیل رفته و همان جا خواب رفته بودم.
اما... اما... اما... امان از این امای کوفتی که حتی با گذشت دو ساعت از بیداری ام، هنوز هم آن را هضم و تحلیل نکرده ام.
صبح که چه عرض کنم، ظهر که چشم باز کردم، روی تخت ساوان، میان لحاف در خودم پیچ خورده بودم! با همان لباس های افتضاح دیشب، که ساوان حکم داده بود عوض کنم و حکمش، شدت حقارت کارم را به رخم کشید.
بالشت ساوان را در آ*غ*و*ش گرفته بودم، موهای بازم، دورم پخش پلا بود.
چند دسته مو، زیر بَدن و دستم کش آمده و سر درد صبح، نشان میداد مدت زیادی آنجا گیر افتاده بوده اند.
ساوان نبود!
ساوان نبود و حتی ردی از کثیف کاری دیشب دیده نمیشد.
ساعت دوازده ظهر است، دو ساعتی میشود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم میان پتوی او پیچ خورده ام و نگاهم، حتی لحظه ای از در گرفته نمیشود.
یعنی او مرا به داخل اتاق و به روی تختش آورده؟ حتما!
نگاهم را از در به دیس صبحانه میدهم.
سینی مربع شکل طلایی رنگی که پنیر، گردو و نان تست درونش بود با یک نوشته!
" بیدار شدی لباس گرم بپوش، با این لباس از اتاق بیرون نیا ."
دستور داده بود! من لجباز بودم اما او و دستوری که داده، بسیار به جا و منطقی تر از آنست که بخواهم با آن لجبازی کنم.
تَنم کوفته و گرفته است؛ به گمانم سرما خورده ام!
این همه خوابیده بودم، اما باز هم توان دلکندن از تخت گرم و خوش بوی او را نداشتم.
دستم را زیر موهایم میاندازم و جنگل پریشان شده اش را، بالای سرم میفرستم.
گلویم خارش میدهد و چشم هایم میسوزد. سرما خوردگی در شاخم است! بدتر از آن را نگیرم باید خیر امواتم کنم.
کمی در جایم جا به جا میشوم و سَرم را در بالشت فرو میکنم.
چند تقه به در میخورد و من هنوز دَهان باز نکرده ام بگویم داخل نیا، در باز میشود و سری به داخل میآید. شوک به تَنم وارد میشود! همه چیز در کسر ثانیه رخ داده و من هنوز مات صدای تق باز شدن دَرم.
با چشم های گرد شده و ضربان قلب بالا رفته به زینب نگاه میکنم.
لبخند شیطانی بزرگی بر لَب دارد! نیم خیز میشوم و با جک زدن روی دستم، تَنم را بالا میکشم.
موهایم دورم پریشان میشود و مقابل دیدم را میگیرد. کلافه اخم درهم میکشم و مویم را کنار میزنم.
زینب با لبخند بزرگی در اتاق را میبندد و داخل میآید.
- صبح بخیر عروس خانم.
متعجب دستی زیر بینی ام میکشم و بی حوصله به سر تا پایش نگاه میکنم.
یک بافت یقه اسکی بلند تا زیر زانوی سفید پوشیده با شلوار جوابی مشکی!
موهایش را گوجه ای بسته و خط چشم گربه ای اش، چهره اش را ملوس و ملیح تر از قبل کرده.
چه صبح بخیر گرمی!
- چی میخوای؟
از صدای گرفته و لحن خشک من، پس نمیرود! به رویش هم نمیآورد.
لبخند محوی میزند و دستش را در هم قفل میکند.
وضعیت مرا وارسی میکند؛ موهای بنجول شده و در هوا رفته ام را، یقه افتاده روی شانه ام را و در آخر، چشم های خمار و صورت بیحالم را.
رنگ نگاهش تغییر میکند و کمی نگرانی را در صورتش میبینم:
- خوبی مائده؟ بگم صبا بیاد؟ رنگت چرا زرد شده؟ ساوان اذیتت کرد دیشب؟
دستی زیر بینی ام میکشم؛ کیپ شده.
بدنم درد میکند، سَرم هم.
بی حالی و خستگی وافری را هم حس میکنم. اما با تمام این اوصاف... :
- تو و اون صبای آب زیر کاه برین به جهنم.
دلخور میشود و ناراحت، و مگر مهم است؟ من دیگر فریب مهربانی های ظاهرشان را نمیخورم!
لکنت میگیرد و نمیداند چه بگوید! انگار فضولی اش به سنگ خورده و متوجه شده حوصله نقش بازی کردنش را ندارم.
- مائده... من... من از روز اولم باهات رو راست بودم... هم من... هم امیر ارسلان! متوجه ام، خودتم از همون اول متوجه بودی که رفتار بچه ها همش بازی وزیره، اما رفتار من بازی نبود. منم مثل خودت بودم، درکت میکنم.
پوزخند میزنم و بی حوصله با بستن چشم هایم، دوباره خودم را روی تخت میاندازم.
سرم را بین بالشت ساوان فرو میکنم و ریه ام، پر میشود از عطر او!
- باشه خر شدم، حالا دیگه میتونی بری به وزیر بگی وضعیت چی بوده. سر منم بیشتر از این درد نیار.
نگاه سنگین و دلخورش، هیچ تغییری در قضاوت من ایجاد نمیکند! صدایش بغض میگیرد و ته گلو و آرام به گوش میرسد:
- من فقط میخواستم برای ناهار خبرت کنم!
سکوت میشود و کمی بعد صدای بسته شدن دَر میآید؛ و در پی آن نفس راحت و آسوده من.
از شرمندگی حرکت بچه گانه ام، و جو زدگی آنی که گرفته بودم، پاییم را از سرویس بیرون نگذاشتم!
کنج سرویس، روی زمین، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، کلی از پشیمانی حرکت زشتم و درد دلتنگی پدر و مادرم و یاد آوری فاجعه عقدم، آبغوره گرفتم، تا ساعت ها از سرما سگ لرزه زدم و بیرون نرفتم!
انگار گاهی فراموش میکردم در چه شرایطی قرار گرفته ام... .
زمان و مکان از دستم در رفته و آنقدر سریع میگذرد که حتی نمیتوانم حدودی حساب کنم چند روز از گرفتار شدنم گذشته... دیشب هم این طور شد! آخرین چیزی که بیاد داشتم، این بود که در آ*غ*و*ش خودم جمع شده بودم و حینی که میلرزیدم و سرمای سنگ سرویس، استخوانم را رعشه میانداخت، صورتم به پهنا خیس از اشک بود و از شدت گریه های بی صدا، کل انرژی ام تحلیل رفته و همان جا خواب رفته بودم.
اما... اما... اما... امان از این امای کوفتی که حتی با گذشت دو ساعت از بیداری ام، هنوز هم آن را هضم و تحلیل نکرده ام.
صبح که چه عرض کنم، ظهر که چشم باز کردم، روی تخت ساوان، میان لحاف در خودم پیچ خورده بودم! با همان لباس های افتضاح دیشب، که ساوان حکم داده بود عوض کنم و حکمش، شدت حقارت کارم را به رخم کشید.
بالشت ساوان را در آ*غ*و*ش گرفته بودم، موهای بازم، دورم پخش پلا بود.
چند دسته مو، زیر بَدن و دستم کش آمده و سر درد صبح، نشان میداد مدت زیادی آنجا گیر افتاده بوده اند.
ساوان نبود!
ساوان نبود و حتی ردی از کثیف کاری دیشب دیده نمیشد.
ساعت دوازده ظهر است، دو ساعتی میشود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم میان پتوی او پیچ خورده ام و نگاهم، حتی لحظه ای از در گرفته نمیشود.
یعنی او مرا به داخل اتاق و به روی تختش آورده؟ حتما!
نگاهم را از در به دیس صبحانه میدهم.
سینی مربع شکل طلایی رنگی که پنیر، گردو و نان تست درونش بود با یک نوشته!
" بیدار شدی لباس گرم بپوش، با این لباس از اتاق بیرون نیا ."
دستور داده بود! من لجباز بودم اما او و دستوری که داده، بسیار به جا و منطقی تر از آنست که بخواهم با آن لجبازی کنم.
تَنم کوفته و گرفته است؛ به گمانم سرما خورده ام!
این همه خوابیده بودم، اما باز هم توان دلکندن از تخت گرم و خوش بوی او را نداشتم.
دستم را زیر موهایم میاندازم و جنگل پریشان شده اش را، بالای سرم میفرستم.
گلویم خارش میدهد و چشم هایم میسوزد. سرما خوردگی در شاخم است! بدتر از آن را نگیرم باید خیر امواتم کنم.
کمی در جایم جا به جا میشوم و سَرم را در بالشت فرو میکنم.
چند تقه به در میخورد و من هنوز دَهان باز نکرده ام بگویم داخل نیا، در باز میشود و سری به داخل میآید. شوک به تَنم وارد میشود! همه چیز در کسر ثانیه رخ داده و من هنوز مات صدای تق باز شدن دَرم.
با چشم های گرد شده و ضربان قلب بالا رفته به زینب نگاه میکنم.
لبخند شیطانی بزرگی بر لَب دارد! نیم خیز میشوم و با جک زدن روی دستم، تَنم را بالا میکشم.
موهایم دورم پریشان میشود و مقابل دیدم را میگیرد. کلافه اخم درهم میکشم و مویم را کنار میزنم.
زینب با لبخند بزرگی در اتاق را میبندد و داخل میآید.
- صبح بخیر عروس خانم.
متعجب دستی زیر بینی ام میکشم و بی حوصله به سر تا پایش نگاه میکنم.
یک بافت یقه اسکی بلند تا زیر زانوی سفید پوشیده با شلوار جوابی مشکی!
موهایش را گوجه ای بسته و خط چشم گربه ای اش، چهره اش را ملوس و ملیح تر از قبل کرده.
چه صبح بخیر گرمی!
- چی میخوای؟
از صدای گرفته و لحن خشک من، پس نمیرود! به رویش هم نمیآورد.
لبخند محوی میزند و دستش را در هم قفل میکند.
وضعیت مرا وارسی میکند؛ موهای بنجول شده و در هوا رفته ام را، یقه افتاده روی شانه ام را و در آخر، چشم های خمار و صورت بیحالم را.
رنگ نگاهش تغییر میکند و کمی نگرانی را در صورتش میبینم:
- خوبی مائده؟ بگم صبا بیاد؟ رنگت چرا زرد شده؟ ساوان اذیتت کرد دیشب؟
دستی زیر بینی ام میکشم؛ کیپ شده.
بدنم درد میکند، سَرم هم.
بی حالی و خستگی وافری را هم حس میکنم. اما با تمام این اوصاف... :
- تو و اون صبای آب زیر کاه برین به جهنم.
دلخور میشود و ناراحت، و مگر مهم است؟ من دیگر فریب مهربانی های ظاهرشان را نمیخورم!
لکنت میگیرد و نمیداند چه بگوید! انگار فضولی اش به سنگ خورده و متوجه شده حوصله نقش بازی کردنش را ندارم.
- مائده... من... من از روز اولم باهات رو راست بودم... هم من... هم امیر ارسلان! متوجه ام، خودتم از همون اول متوجه بودی که رفتار بچه ها همش بازی وزیره، اما رفتار من بازی نبود. منم مثل خودت بودم، درکت میکنم.
پوزخند میزنم و بی حوصله با بستن چشم هایم، دوباره خودم را روی تخت میاندازم.
سرم را بین بالشت ساوان فرو میکنم و ریه ام، پر میشود از عطر او!
- باشه خر شدم، حالا دیگه میتونی بری به وزیر بگی وضعیت چی بوده. سر منم بیشتر از این درد نیار.
نگاه سنگین و دلخورش، هیچ تغییری در قضاوت من ایجاد نمیکند! صدایش بغض میگیرد و ته گلو و آرام به گوش میرسد:
- من فقط میخواستم برای ناهار خبرت کنم!
سکوت میشود و کمی بعد صدای بسته شدن دَر میآید؛ و در پی آن نفس راحت و آسوده من.
کد:
#پارت47
از شرمندگی حرکت بچه گانه ام، و جو زدگی آنی که گرفته بودم، پاییم را از سرویس بیرون نگذاشتم!
کنج سرویس، روی زمین، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم، کلی از پشیمانی حرکت زشتم و درد دلتنگی پدر و مادرم و یاد آوری فاجعه عقدم، آبغوره گرفتم، تا ساعت ها از سرما سگ لرزه زدم و بیرون نرفتم!
انگار گاهی فراموش میکردم در چه شرایطی قرار گرفته ام... .
زمان و مکان از دستم در رفته و آنقدر سریع میگذرد که حتی نمیتوانم حدودی حساب کنم چند روز از گرفتار شدنم گذشته... دیشب هم این طور شد! آخرین چیزی که بیاد داشتم، این بود که در آ*غ*و*ش خودم جمع شده بودم و حینی که میلرزیدم و سرمای سنگ سرویس، استخوانم را رعشه میانداخت، صورتم به پهنا خیس از اشک بود و از شدت گریه های بی صدا، کل انرژی ام تحلیل رفته و همان جا خواب رفته بودم.
اما... اما... اما... امان از این امای کوفتی که حتی با گذشت دو ساعت از بیداری ام، هنوز هم آن را هضم و تحلیل نکرده ام.
صبح که چه عرض کنم، ظهر که چشم باز کردم، روی تخت ساوان، میان لحاف در خودم پیچ خورده بودم! با همان لباس های افتضاح دیشب، که ساوان حکم داده بود عوض کنم و حکمش، شدت حقارت کارم را به رخم کشید.
بالشت ساوان را در آ*غ*و*ش گرفته بودم، موهای بازم، دورم پخش پلا بود.
چند دسته مو، زیر بَدن و دستم کش آمده و سر درد صبح، نشان میداد مدت زیادی آنجا گیر افتاده بوده اند.
ساوان نبود!
ساوان نبود و حتی ردی از کثیف کاری دیشب دیده نمیشد.
ساعت دوازده ظهر است، دو ساعتی میشود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم میان پتوی او پیچ خورده ام و نگاهم، حتی لحظه ای از در گرفته نمیشود.
یعنی او مرا به داخل اتاق و به روی تختش آورده؟ حتما!
نگاهم را از در به دیس صبحانه میدهم.
سینی مربع شکل طلایی رنگی که پنیر، گردو و نان تست درونش بود با یک نوشته!
" بیدار شدی لباس گرم بپوش، با این لباس از اتاق بیرون نیا ."
دستور داده بود! من لجباز بودم اما او و دستوری که داده، بسیار بهجا و منطقیتر از آناست که بخواهم با آن لجبازی کنم.
تَنم کوفته و گرفته است؛ به گمانم سرما خوردهام!
این همه خوابیده بودم، اما باز هم توان دلکندن از تخت گرم و خوش بوی او را نداشتم.
دستم را زیر موهایم میاندازم و جنگل پریشان شده اش را، بالای سرم میفرستم.
گلویم خارش میدهد و چشمهایم میسوزد. سرما خوردگی در شاخم است! بدتر از آن را نگیرم باید خیر امواتم کنم.
کمی در تخت جابهجا میشوم و سَرم را در بالشت فرو میکنم.
چند تقه به در میخورد و من هنوز دَهان باز نکرده ام بگویم داخل نیا، در باز میشود و سری به داخل میآید. شوک به تَنم وارد میشود! همه چیز در کسر ثانیه رخ داده و من هنوز مات صدای تق باز شدن دَرم.
با چشمهای گرد شده و ضربان قلب بالا رفته به زینب نگاه میکنم.
لبخند شیطانی بزرگی بر لَب دارد! نیم خیز میشوم و با جک زدن روی دستم، تَنم را بالا میکشم.
موهایم دورم پریشان میشود و مقابل دیدم را میگیرد. کلافه اخم درهم میکشم و مویم را کنار میزنم.
زینب با لبخند بزرگی در اتاق را میبندد و داخل میآید.
- صبح بخیر عروس خانم.
متعجب دستی زیر بینی ام میکشم و بی حوصله به سر تا پایش نگاه میکنم.
یک بافت یقه اسکی بلند تا زیر زانوی سفید پوشیده با شلوار جوابی مشکی!
موهایش را گوجه ای بسته و خط چشم گربه ای اش، چهره اش را ملوس و ملیح تر از قبل کرده.
چه صبح بخیر گرمی!
- چی میخوای؟
از صدای گرفته و لحن خشک من پس نمیرود! به روی مبارک هم نمیآورد.
لبخند محوی میزند و دستش را در هم قفل میکند.
وضعیت مرا وارسی میکند؛ موهای بنجول شده و در هوا رفتهام را، یقه افتاده روی شانه ام را و در آخر، چشمهای خمار و صورت بیحالم را.
رنگ نگاهش تغییر میکند و کمی نگرانی را در صورتش میبینم:
- خوبی مائده؟ بگم صبا بیاد؟ رنگت چرا زرد شده؟ ساوان اذیتت کرد دیشب؟
دستی زیر بینی ام میکشم؛ کیپ شده.
بدنم درد میکند، سَرم هم.
بی حالی و خستگی وافری را هم حس میکنم. اما با تمام این اوصاف... :
- تو و اون صبای آب زیر کاه برین به جهنم.
دلخور میشود و ناراحت و مگر مهم است؟ من دیگر فریب مهربانی های ظاهرشان را نمیخورم!
لکنت میگیرد و نمیداند چه بگوید! انگار فضولیاش به سنگ خورده و متوجه شده حوصله نقش بازی کردنش را ندارم.
- مائده... من... من از روز اولم باهات رو راست بودم... هم من... هم امیر ارسلان! متوجه ام، خودتم از همون اول متوجه بودی که رفتار بچهها همش بازی وزیره اما رفتار من بازی نبود. منم مثل خودت بودم، درکت میکنم!
پوزخند میزنم و بیحوصله با بستن چشمهایم، دوباره خودم را روی تخت میاندازم.
سرم را بین بالشت ساوان فرو میکنم و ریهام، پر میشود از عطر او!
- باشه خر شدم، حالا دیگه میتونی بری به وزیر بگی وضعیت چی بوده. سر منم بیشتر از این درد نیار.
نگاه سنگین و دلخورش، هیچ تغییری در قضاوت من ایجاد نمیکند! صدایش بغض میگیرد و تهگلو و آرام به گوش میرسد:
- من فقط میخواستم برای ناهار خبرت کنم!
سکوت میشود و کمی بعد صدای بسته شدن دَر میآید؛ و در پی آن نفس راحت و آسوده من.
آخرین ویرایش: