.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت57
صدای قلبم را نمیشنوم.
صدای جیرجیرک های باغ، به گوش میرسد و سکوت ممتد و سهمگین اتاق.
گرفتگی و اسپاسم عضلانی زیر دل و ناحیه داخلی رانم را حس میکنم.
فضای اتاق، تاریک و ترسناک است! بخاطر سیاهی شَب است یا درد و سنگینی قلبم، نمیدانم.
صدای نفس های آرام و کش دار ساوان، نشان از عمق خوابش دارد.
ساعت چند است؟ چند وقت از سیاهی آینده ام میگذرد؟ نمیدانم.
نگاهم را نمیتوانم از لوستر چند حلقه ای ال ای دی بالای تخت بگیرم.
چشم هایم، حلقه های درهم پیچ خورده اش را، بار ها و بارها دنبال میکند و تمام نمیشود؛ مانند افکار شوم مغز من.
نمیدانم... نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دقیقه ای دیگر چه بلای سهمگینی بر سَرم نازل میشود یا اصلا چه زمانی قرار است نجات بیابم.
اصلا... راهی برای نجات هست؟ بعید میدانم.
با وضعیت فعلی، روی چشم در چشمی با خانواده ام هم ندارم! کاش بکشند مرا.
این دختر، که همه چیزش را از دست داده، به جز مایه ننگ و بی آبرویی، چه سودی برای خانواده دارد؟ پدرم... مادرم... مادر حساس و زود رنج من، با این شرایط سختی که بخاطر بارداری دارد، اصلا میخواهد مرا؟ بعید میدانم.
حس بَد و وحشت ناکی، شبیه عذاب وجدان بعد گناه، کل تَنم را احاطه کرده.
اینکه من گناه کار بودم یا قربانی را نمیدانم اما... خدایا، حرکت بعدی چیست؟ دیگر قرار است چه بلایی سَرم بیاید؟
تَنم عر*یان است و کوفتگی عضلات و لرز سرما خوردگی، دارد جانم را میگیرد.
پتو تا زیر فکم آمده و با وجود فاصله ای که با ساوان داشتم، هنوز هم بوی تَن و گرمای وجودش را حس میکردم.
حالت تهوع داشتم؛ از خودم، ساوان، این اتاق، این تخت، این زندگی کوفتی... از همه چیز!
دلم میخواست، تمام اتفاقات اخیر را بالا بیاورم و برگردم به آن روز لعنتی.
به همان صبحی که صبحانه نخورده از شوق خبر مادرم، میخواستم عالم و آدم را شیرینی خور کنم.
به همان صبحی که دستگیره در لباسم را گرفت و التماس کرد نروم.
برگردم و جفت پاهایم را قطع کنم.
بزاق زهر مار شده دَهانم را فرو میدهم.
به طرز عجیبی کل تَنم درون یک خلع عمیق فرو رفته.
هیچ حس خاصی جز تنهایی نداشتم! انگار نه انگار که تکیه بزرگی از وجودم را از دست داده بودم.
انگار نه انگار که آبرویم آب شده، به جوی رفته و باز نخواهد گشت.
تَنم، از گرمای لحاف و تخت، گرم نمیشود و یخ بسته.
شاید هم مرده ام ها؟
احساس لجزی کل جانم را درهم کشیده و دست هایم، روی شکمم درهم قفل شده.
کل جانم کثیف است!
حلقم میسوزد و استخوان هایم درد دارد اما... هیچ چیز را حس نمیکنم؛ جز مرگ.
میشنوم بویش را... صدای پایش را... نزدیک است.
زیادی نزدیک.
انقدر که پشت در منتظر تمام شدن میقات من باشد!
بازوی ساوان، بین گر*دن من و بالشت قرار گرفته و راستش را بخواهید، احساس تنفر دارم.
شاید او کاری از دستش بر نمیآمد اما... من احساس انزجار و کثیفی از او دریافت میکردم.
شاید هم بخاطر اتفاق چند ساعت پیش باشد.
نمیدانم.
شنیدن صدای پارس سگ ها از فضای باغ، به هم همهی سکوت شب افزوده میشود.
حالا چه باید بکنم؟ برنامه از این به بعد چیست؟ با چه رویی در صورت پدرم خیره بشوم؟ نا امید کردم او را! تمام تلاش هایش را بر باد دادم.
چه امید و آرزو هایی که برای من نداشت! اگر بداند دختر نازدانه دیوانه اش، دیگر دختر او محسوب نمیشود چه میکند؟ عمه ام چه؟ آن عمه پیر و مهربانم که چشم امیدش به من بود و انتظار داشت بزرگتر شوم تا برای پسر آخرش بگیرد مرا... همان که هر بار به من میگفت: عروس قشنگم آمد! هنوز هم مرا برای پسر مهندس و کانادا رفته اش میخواهد؟ بعید میدانم.
آخ... آخ... ننه عینکی و بابا حاجی دوست داشتنی ام چه؟ اگر بدانند نوه ی آخر و محبوبشان، چه بلایی سرش آمده، باز هم محبوبشان بودم؟ باز هم با آ*غ*و*ش باز مرا میپذیرفتند؟ باز هم... باز همه چیز به قدیم برمیگشت؟
کمی کمرم را تکان میدهم تا از شدت خشکی اش کاسته شود.
صورتم، از درد زیر دلم درهم میرود و دستم به کمر خشک شده ام چنگ میشود.
اگر تَنم را در وایتکس بگذارم از شدت نجاست و کثیفی اش کم میشود؟ نمیدانم.
نفس عمیق کشداری به گوشم میرسد و بعد، صدای خش دار و پر از خواب ساوان:
- هنوز نخوابیدی؟
کنج لَبم، تلخ کج میشود.
بخوابم؟ واقعا؟ انتظار دارد با این اتفاقی که برایم افتاده، شبیه نوعروس ها، پر ذوق باشم و پر از آرامش وصال، کنار محبوب دراز بکشم؟ خیر! متاسفانه ذهن مشغولی برای آینده تباه شده ام اجازه نداد پلک روی هم بگذارم.
صدای قلبم را نمیشنوم.
صدای جیرجیرک های باغ، به گوش میرسد و سکوت ممتد و سهمگین اتاق.
گرفتگی و اسپاسم عضلانی زیر دل و ناحیه داخلی رانم را حس میکنم.
فضای اتاق، تاریک و ترسناک است! بخاطر سیاهی شَب است یا درد و سنگینی قلبم، نمیدانم.
صدای نفس های آرام و کش دار ساوان، نشان از عمق خوابش دارد.
ساعت چند است؟ چند وقت از سیاهی آینده ام میگذرد؟ نمیدانم.
نگاهم را نمیتوانم از لوستر چند حلقه ای ال ای دی بالای تخت بگیرم.
چشم هایم، حلقه های درهم پیچ خورده اش را، بار ها و بارها دنبال میکند و تمام نمیشود؛ مانند افکار شوم مغز من.
نمیدانم... نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دقیقه ای دیگر چه بلای سهمگینی بر سَرم نازل میشود یا اصلا چه زمانی قرار است نجات بیابم.
اصلا... راهی برای نجات هست؟ بعید میدانم.
با وضعیت فعلی، روی چشم در چشمی با خانواده ام هم ندارم! کاش بکشند مرا.
این دختر، که همه چیزش را از دست داده، به جز مایه ننگ و بی آبرویی، چه سودی برای خانواده دارد؟ پدرم... مادرم... مادر حساس و زود رنج من، با این شرایط سختی که بخاطر بارداری دارد، اصلا میخواهد مرا؟ بعید میدانم.
حس بَد و وحشت ناکی، شبیه عذاب وجدان بعد گناه، کل تَنم را احاطه کرده.
اینکه من گناه کار بودم یا قربانی را نمیدانم اما... خدایا، حرکت بعدی چیست؟ دیگر قرار است چه بلایی سَرم بیاید؟
تَنم عر*یان است و کوفتگی عضلات و لرز سرما خوردگی، دارد جانم را میگیرد.
پتو تا زیر فکم آمده و با وجود فاصله ای که با ساوان داشتم، هنوز هم بوی تَن و گرمای وجودش را حس میکردم.
حالت تهوع داشتم؛ از خودم، ساوان، این اتاق، این تخت، این زندگی کوفتی... از همه چیز!
دلم میخواست، تمام اتفاقات اخیر را بالا بیاورم و برگردم به آن روز لعنتی.
به همان صبحی که صبحانه نخورده از شوق خبر مادرم، میخواستم عالم و آدم را شیرینی خور کنم.
به همان صبحی که دستگیره در لباسم را گرفت و التماس کرد نروم.
برگردم و جفت پاهایم را قطع کنم.
بزاق زهر مار شده دَهانم را فرو میدهم.
به طرز عجیبی کل تَنم درون یک خلع عمیق فرو رفته.
هیچ حس خاصی جز تنهایی نداشتم! انگار نه انگار که تکیه بزرگی از وجودم را از دست داده بودم.
انگار نه انگار که آبرویم آب شده، به جوی رفته و باز نخواهد گشت.
تَنم، از گرمای لحاف و تخت، گرم نمیشود و یخ بسته.
شاید هم مرده ام ها؟
احساس لجزی کل جانم را درهم کشیده و دست هایم، روی شکمم درهم قفل شده.
کل جانم کثیف است!
حلقم میسوزد و استخوان هایم درد دارد اما... هیچ چیز را حس نمیکنم؛ جز مرگ.
میشنوم بویش را... صدای پایش را... نزدیک است.
زیادی نزدیک.
انقدر که پشت در منتظر تمام شدن میقات من باشد!
بازوی ساوان، بین گر*دن من و بالشت قرار گرفته و راستش را بخواهید، احساس تنفر دارم.
شاید او کاری از دستش بر نمیآمد اما... من احساس انزجار و کثیفی از او دریافت میکردم.
شاید هم بخاطر اتفاق چند ساعت پیش باشد.
نمیدانم.
شنیدن صدای پارس سگ ها از فضای باغ، به هم همهی سکوت شب افزوده میشود.
حالا چه باید بکنم؟ برنامه از این به بعد چیست؟ با چه رویی در صورت پدرم خیره بشوم؟ نا امید کردم او را! تمام تلاش هایش را بر باد دادم.
چه امید و آرزو هایی که برای من نداشت! اگر بداند دختر نازدانه دیوانه اش، دیگر دختر او محسوب نمیشود چه میکند؟ عمه ام چه؟ آن عمه پیر و مهربانم که چشم امیدش به من بود و انتظار داشت بزرگتر شوم تا برای پسر آخرش بگیرد مرا... همان که هر بار به من میگفت: عروس قشنگم آمد! هنوز هم مرا برای پسر مهندس و کانادا رفته اش میخواهد؟ بعید میدانم.
آخ... آخ... ننه عینکی و بابا حاجی دوست داشتنی ام چه؟ اگر بدانند نوه ی آخر و محبوبشان، چه بلایی سرش آمده، باز هم محبوبشان بودم؟ باز هم با آ*غ*و*ش باز مرا میپذیرفتند؟ باز هم... باز همه چیز به قدیم برمیگشت؟
کمی کمرم را تکان میدهم تا از شدت خشکی اش کاسته شود.
صورتم، از درد زیر دلم درهم میرود و دستم به کمر خشک شده ام چنگ میشود.
اگر تَنم را در وایتکس بگذارم از شدت نجاست و کثیفی اش کم میشود؟ نمیدانم.
نفس عمیق کشداری به گوشم میرسد و بعد، صدای خش دار و پر از خواب ساوان:
- هنوز نخوابیدی؟
کنج لَبم، تلخ کج میشود.
بخوابم؟ واقعا؟ انتظار دارد با این اتفاقی که برایم افتاده، شبیه نوعروس ها، پر ذوق باشم و پر از آرامش وصال، کنار محبوب دراز بکشم؟ خیر! متاسفانه ذهن مشغولی برای آینده تباه شده ام اجازه نداد پلک روی هم بگذارم.
کد:
#پارت57
صدای قلبم را نمیشنوم.
صدای جیرجیرک های باغ، به گوش میرسد و سکوت ممتد و سهمگین اتاق.
گرفتگی و اسپاسم عضلانی زیر دل و ناحیه داخلی رانم را حس میکنم.
فضای اتاق، تاریک و ترسناک است! بخاطر سیاهی شَب است یا درد و سنگینی قلبم، نمیدانم.
صدای نفس های آرام و کش دار ساوان، نشان از عمق خوابش دارد.
ساعت چند است؟ چند وقت از سیاهی آینده ام میگذرد؟ نمیدانم.
نگاهم را نمیتوانم از لوستر چند حلقه ای ال ای دی بالای تخت بگیرم.
چشم هایم، حلقه های درهم پیچ خورده اش را، بار ها و بارها دنبال میکند و تمام نمیشود؛ مانند افکار شوم مغز من.
نمیدانم... نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دقیقه ای دیگر چه بلای سهمگینی بر سَرم نازل میشود یا اصلا چه زمانی قرار است نجات بیابم.
اصلا... راهی برای نجات هست؟ بعید میدانم.
با وضعیت فعلی، روی چشم در چشمی با خانواده ام هم ندارم! کاش بکشند مرا.
این دختر، که همه چیزش را از دست داده، به جز مایه ننگ و بی آبرویی، چه سودی برای خانواده دارد؟ پدرم... مادرم... مادر حساس و زود رنج من، با این شرایط سختی که بخاطر بارداری دارد، اصلا میخواهد مرا؟ بعید میدانم.
حس بَد و وحشت ناکی، شبیه عذاب وجدان بعد گناه، کل تَنم را احاطه کرده.
اینکه من گناه کار بودم یا قربانی را نمیدانم اما... خدایا، حرکت بعدی چیست؟ دیگر قرار است چه بلایی سَرم بیاید؟
تَنم عر*یان است و کوفتگی عضلات و لرز سرما خوردگی، دارد جانم را میگیرد.
پتو تا زیر فکم آمده و با وجود فاصله ای که با ساوان داشتم، هنوز هم بوی تَن و گرمای وجودش را حس میکردم.
حالت تهوع داشتم؛ از خودم، ساوان، این اتاق، این تخت، این زندگی کوفتی... از همه چیز!
دلم میخواست، تمام اتفاقات اخیر را بالا بیاورم و برگردم به آن روز لعنتی.
به همان صبحی که صبحانه نخورده از شوق خبر مادرم، میخواستم عالم و آدم را شیرینی خور کنم.
به همان صبحی که دستگیره در لباسم را گرفت و التماس کرد نروم.
برگردم و جفت پاهایم را قطع کنم.
بزاق زهر مار شده دَهانم را فرو میدهم.
به طرز عجیبی کل تَنم درون یک خلع عمیق فرو رفته.
هیچ حس خاصی جز تنهایی نداشتم! انگار نه انگار که تکیه بزرگی از وجودم را از دست داده بودم.
انگار نه انگار که آبرویم آب شده، به جوی رفته و باز نخواهد گشت.
تَنم، از گرمای لحاف و تخت، گرم نمیشود و یخ بسته.
شاید هم مرده ام ها؟
احساس لجزی کل جانم را درهم کشیده و دست هایم، روی شکمم درهم قفل شده.
کل جانم کثیف است!
حلقم میسوزد و استخوان هایم درد دارد اما... هیچ چیز را حس نمیکنم؛ جز مرگ.
میشنوم بویش را... صدای پایش را... نزدیک است.
زیادی نزدیک.
انقدر که پشت در منتظر تمام شدن میقات من باشد!
بازوی ساوان، بین گر*دن من و بالشت قرار گرفته و راستش را بخواهید، احساس تنفر دارم.
شاید او کاری از دستش بر نمیآمد اما... من احساس انزجار و کثیفی از او دریافت میکردم.
شاید هم بخاطر اتفاق چند ساعت پیش باشد.
نمیدانم.
شنیدن صدای پارس سگ ها از فضای باغ، به هم همهی سکوت شب افزوده میشود.
حالا چه باید بکنم؟ برنامه از این به بعد چیست؟ با چه رویی در صورت پدرم خیره بشوم؟ نا امید کردم او را! تمام تلاش هایش را بر باد دادم.
چه امید و آرزو هایی که برای من نداشت! اگر بداند دختر نازدانه دیوانه اش، دیگر دختر او محسوب نمیشود چه میکند؟ عمه ام چه؟ آن عمه پیر و مهربانم که چشم امیدش به من بود و انتظار داشت بزرگتر شوم تا برای پسر آخرش بگیرد مرا... همان که هر بار به من میگفت: عروس قشنگم آمد! هنوز هم مرا برای پسر مهندس و کانادا رفته اش میخواهد؟ بعید میدانم.
آخ... آخ... ننه عینکی و بابا حاجی دوست داشتنی ام چه؟ اگر بدانند نوه ی آخر و محبوبشان، چه بلایی سرش آمده، باز هم محبوبشان بودم؟ باز هم با آ*غ*و*ش باز مرا میپذیرفتند؟ باز هم... باز همه چیز به قدیم برمیگشت؟
کمی کمرم را تکان میدهم تا از شدت خشکی اش کاسته شود.
صورتم، از درد زیر دلم درهم میرود و دستم به کمر خشک شده ام چنگ میشود.
اگر تَنم را در وایتکس بگذارم از شدت نجاست و کثیفی اش کم میشود؟ نمیدانم.
نفس عمیق کشداری به گوشم میرسد و بعد، صدای خش دار و پر از خواب ساوان:
- هنوز نخوابیدی؟
کنج لَبم، تلخ کج میشود.
بخوابم؟ واقعا؟ انتظار دارد با این اتفاقی که برایم افتاده، شبیه نوعروس ها، پر ذوق باشم و پر از آرامش وصال، کنار محبوب دراز بکشم؟ خیر! متاسفانه ذهن مشغولی برای آینده تباه شده ام اجازه نداد پلک روی هم بگذارم.