• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت57

صدای قلبم را نمی‌شنوم.
صدای جیرجیرک های باغ، به گوش می‌رسد و سکوت ممتد و سهمگین اتاق.
گرفتگی و اسپاسم عضلانی زیر دل و ناحیه داخلی رانم را حس می‌کنم.
فضای اتاق، تاریک و ترسناک است! بخاطر سیاهی شَب است یا درد و سنگینی قلبم، نمی‌دانم.
صدای نفس های آرام و کش دار ساوان، نشان از عمق خوابش دارد.
ساعت چند است؟ چند وقت از سیاهی آینده ام می‌گذرد؟ نمی‌دانم.
نگاهم را نمی‌توانم از لوستر چند حلقه ای ال ای دی بالای تخت بگیرم.
چشم هایم، حلقه های درهم پیچ خورده اش را، بار ها و بارها دنبال می‌کند و تمام نمی‌شود؛ مانند افکار شوم مغز من.
نمی‌دانم... نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دقیقه ای دیگر چه بلای سهمگینی بر سَرم نازل می‌شود یا اصلا چه زمانی قرار است نجات بیابم.
اصلا... راهی برای نجات هست؟ بعید می‌دانم.
با وضعیت فعلی، روی چشم در چشمی با خانواده ام هم ندارم! کاش بکشند مرا.
این دختر، که همه چیزش را از دست داده، به جز مایه ننگ و بی آبرویی، چه سودی برای خانواده دارد؟ پدرم... مادرم... مادر حساس و زود رنج من، با این شرایط سختی که بخاطر بارداری دارد، اصلا می‌خواهد مرا؟ بعید می‌دانم.
حس بَد و وحشت ناکی، شبیه عذاب وجدان بعد گناه، کل تَنم را احاطه کرده.
اینکه من گناه کار بودم یا قربانی را نمی‌دانم اما... خدایا، حرکت بعدی چیست؟ دیگر قرار است چه بلایی سَرم بیاید؟
تَنم عر*یان است و کوفتگی عضلات و لرز سرما خوردگی، دارد جانم را می‌گیرد.
پتو تا زیر فکم آمده و با وجود فاصله ای که با ساوان داشتم، هنوز هم بوی تَن و گرمای وجودش را حس می‌کردم.
حالت تهوع داشتم؛ از خودم، ساوان، این اتاق، این تخت، این زندگی کوفتی... از همه چیز!
دلم می‌خواست، تمام اتفاقات اخیر را بالا بیاورم و برگردم به آن روز لعنتی.
به همان صبحی که صبحانه نخورده از شوق خبر مادرم، می‌خواستم عالم و آدم را شیرینی خور کنم.
به همان صبحی که دستگیره در لباسم را گرفت و التماس کرد نروم.
برگردم و جفت پاهایم را قطع کنم.
بزاق زهر مار شده دَهانم را فرو می‌دهم.
به طرز عجیبی کل تَنم درون یک خلع عمیق فرو رفته.
هیچ حس خاصی جز تنهایی نداشتم! انگار نه انگار که تکیه بزرگی از وجودم را از دست داده بودم.
انگار نه انگار که آبرویم آب شده، به جوی رفته و باز نخواهد گشت.
تَنم، از گرمای لحاف و تخت، گرم نمی‌شود و یخ بسته.
شاید هم مرده ام ها؟
احساس لجزی کل جانم را درهم کشیده و دست هایم، روی شکمم درهم قفل شده.
کل جانم کثیف است!
حلقم می‌سوزد و استخوان هایم درد دارد اما... هیچ چیز را حس نمی‌کنم؛ جز مرگ.
می‌شنوم بویش را... صدای پایش را... نزدیک است.
زیادی نزدیک.
انقدر که پشت در منتظر تمام شدن میقات من باشد!
بازوی ساوان، بین گر*دن من و بالشت قرار گرفته و راستش را بخواهید، احساس تنفر دارم.
شاید او کاری از دستش بر نمی‌آمد اما... من احساس انزجار و کثیفی از او دریافت می‌کردم.
شاید هم بخاطر اتفاق چند ساعت پیش باشد.
نمی‌دانم.
شنیدن صدای پارس سگ ها از فضای باغ، به هم همه‌ی سکوت شب افزوده می‌شود.
حالا چه باید بکنم؟ برنامه از این به بعد چیست؟ با چه رویی در صورت پدرم خیره بشوم؟ نا امید کردم او را! تمام تلاش هایش را بر باد دادم.
چه امید و آرزو هایی که برای من نداشت! اگر بداند دختر نازدانه دیوانه اش، دیگر دختر او محسوب نمی‌شود چه می‌کند؟ عمه ام چه؟ آن عمه پیر و مهربانم که چشم امیدش به من بود و انتظار داشت بزرگتر شوم تا برای پسر آخرش بگیرد مرا... همان که هر بار به من می‌گفت: عروس قشنگم آمد! هنوز هم مرا برای پسر مهندس و کانادا رفته اش می‌خواهد؟ بعید می‌دانم.
آخ... آخ... ننه عینکی و بابا حاجی دوست داشتنی ام چه؟ اگر بدانند نوه ی آخر و محبوبشان، چه بلایی سرش آمده، باز هم محبوبشان بودم؟ باز هم با آ*غ*و*ش باز مرا می‌پذیرفتند؟ باز هم... باز همه چیز به قدیم برمی‌گشت؟
کمی کمرم را تکان می‌دهم تا از شدت خشکی اش کاسته شود.
صورتم، از درد زیر دلم درهم می‌رود و دستم به کمر خشک شده ام چنگ می‌شود.
اگر تَنم را در وایتکس بگذارم از شدت نجاست و کثیفی اش کم می‌شود‌؟ نمی‌دانم.
نفس عمیق کشداری به گوشم می‌رسد و بعد، صدای خش دار و پر از خواب ساوان:
- هنوز نخوابیدی؟
کنج لَبم، تلخ کج می‌شود.
بخوابم؟ واقعا؟ انتظار دارد با این اتفاقی که برایم افتاده، شبیه نوعروس ها، پر ذوق باشم و پر از آرامش وصال، کنار محبوب دراز بکشم؟ خیر! متاسفانه ذهن مشغولی برای آینده تباه شده ام اجازه نداد پلک روی هم بگذارم.



کد:
#پارت57

صدای قلبم را نمی‌شنوم.
صدای جیرجیرک های باغ، به گوش می‌رسد و سکوت ممتد و سهمگین اتاق.
گرفتگی و اسپاسم عضلانی زیر دل و ناحیه داخلی رانم را حس می‌کنم.
فضای اتاق، تاریک و ترسناک است! بخاطر سیاهی شَب است یا درد و سنگینی قلبم، نمی‌دانم.
صدای نفس های آرام و کش دار ساوان، نشان از عمق خوابش دارد.
ساعت چند است؟ چند وقت از سیاهی آینده ام می‌گذرد؟ نمی‌دانم.
نگاهم را نمی‌توانم از لوستر چند حلقه ای ال ای دی بالای تخت بگیرم.
چشم هایم، حلقه های درهم پیچ خورده اش را، بار ها و بارها دنبال می‌کند و تمام نمی‌شود؛ مانند افکار شوم مغز من.
نمی‌دانم... نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. دقیقه ای دیگر چه بلای سهمگینی بر سَرم نازل می‌شود یا اصلا چه زمانی قرار است نجات بیابم.
اصلا... راهی برای نجات هست؟ بعید می‌دانم.
با وضعیت فعلی، روی چشم در چشمی با خانواده ام هم ندارم! کاش بکشند مرا.
این دختر، که همه چیزش را از دست داده، به جز مایه ننگ و بی آبرویی، چه سودی برای خانواده دارد؟ پدرم... مادرم... مادر حساس و زود رنج من، با این شرایط سختی که بخاطر بارداری دارد، اصلا می‌خواهد مرا؟ بعید می‌دانم.
حس بَد و وحشت ناکی، شبیه عذاب وجدان بعد گناه، کل تَنم را احاطه کرده.
اینکه من گناه کار بودم یا قربانی را نمی‌دانم اما... خدایا، حرکت بعدی چیست؟ دیگر قرار است چه بلایی سَرم بیاید؟
تَنم عر*یان است و کوفتگی عضلات و لرز سرما خوردگی، دارد جانم را می‌گیرد.
پتو تا زیر فکم آمده و با وجود فاصله ای که با ساوان داشتم، هنوز هم بوی تَن و گرمای وجودش را حس می‌کردم.
حالت تهوع داشتم؛ از خودم، ساوان، این اتاق، این تخت، این زندگی کوفتی... از همه چیز!
دلم می‌خواست، تمام اتفاقات اخیر را بالا بیاورم و برگردم به آن روز لعنتی.
به همان صبحی که صبحانه نخورده از شوق خبر مادرم، می‌خواستم عالم و آدم را شیرینی خور کنم.
به همان صبحی که دستگیره در لباسم را گرفت و التماس کرد نروم.
برگردم و جفت پاهایم را قطع کنم.
بزاق زهر مار شده دَهانم را فرو می‌دهم.
به طرز عجیبی کل تَنم درون یک خلع عمیق فرو رفته.
هیچ حس خاصی جز تنهایی نداشتم! انگار نه انگار که تکیه بزرگی از وجودم را از دست داده بودم.
انگار نه انگار که آبرویم آب شده، به جوی رفته و باز نخواهد گشت.
تَنم، از گرمای لحاف و تخت، گرم نمی‌شود و یخ بسته.
شاید هم مرده ام ها؟
احساس لجزی کل جانم را درهم کشیده و دست هایم، روی شکمم درهم قفل شده.
کل جانم کثیف است!
حلقم می‌سوزد و استخوان هایم درد دارد اما... هیچ چیز را حس نمی‌کنم؛ جز مرگ.
می‌شنوم بویش را... صدای پایش را... نزدیک است.
زیادی نزدیک.
انقدر که پشت در منتظر تمام شدن میقات من باشد!
بازوی ساوان، بین گر*دن من و بالشت قرار گرفته و راستش را بخواهید، احساس تنفر دارم.
شاید او کاری از دستش بر نمی‌آمد اما... من احساس انزجار و کثیفی از او دریافت می‌کردم.
شاید هم بخاطر اتفاق چند ساعت پیش باشد.
نمی‌دانم.
شنیدن صدای پارس سگ ها از فضای باغ، به هم همه‌ی سکوت شب افزوده می‌شود.
حالا چه باید بکنم؟ برنامه از این به بعد چیست؟ با چه رویی در صورت پدرم خیره بشوم؟ نا امید کردم او را!  تمام تلاش هایش را بر باد دادم.
چه امید و آرزو هایی که برای من نداشت! اگر بداند دختر نازدانه دیوانه اش، دیگر دختر او محسوب نمی‌شود چه می‌کند؟ عمه ام چه؟ آن عمه پیر و مهربانم که چشم امیدش به من بود و انتظار داشت بزرگتر شوم تا برای پسر آخرش بگیرد مرا... همان که هر بار به من می‌گفت: عروس قشنگم آمد! هنوز هم مرا برای پسر مهندس و کانادا رفته اش می‌خواهد؟ بعید می‌دانم.
آخ... آخ... ننه عینکی و بابا حاجی دوست داشتنی ام چه؟ اگر بدانند نوه ی آخر و محبوبشان، چه بلایی سرش آمده، باز هم محبوبشان بودم؟ باز هم با آ*غ*و*ش باز مرا می‌پذیرفتند؟ باز هم... باز همه چیز به قدیم برمی‌گشت؟
کمی کمرم را تکان می‌دهم تا از شدت خشکی اش کاسته شود.
صورتم، از درد زیر دلم درهم می‌رود و دستم به کمر خشک شده ام چنگ می‌شود.
اگر تَنم را در وایتکس بگذارم از شدت نجاست و کثیفی اش کم می‌شود‌؟ نمی‌دانم.
نفس عمیق کشداری به گوشم می‌رسد و بعد، صدای خش دار و پر از خواب ساوان:
- هنوز نخوابیدی؟
کنج لَبم، تلخ کج می‌شود.
بخوابم؟ واقعا؟ انتظار دارد با این اتفاقی که برایم افتاده، شبیه نوعروس ها، پر ذوق باشم و پر از آرامش وصال، کنار محبوب دراز بکشم؟ خیر! متاسفانه ذهن مشغولی برای آینده تباه شده ام اجازه نداد پلک روی هم بگذارم.



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت58

سکوت من را که می‌بیند، با کمک آرنجش، کمی از تخت جدا می‌شود.
دست آزادش را روی صورت پر از خواب و خسته اش می‌فشارد و انگار، دارد برای بیداری تلاش می‌کند.
دستش پایین می‌آید اما، صورتش، مچاله و چشم هایش فشرده است.
نگاهم به موهای نامرتب اش قفل می‌شود و آهسته با گذر از پیشانی کشیده اش، به ابرو های پر مشکی درهم تنیده و چشم های مچاله اش می‌رسد.
کمی لای چشمش را باز می‌کند و به منی که از او کلی دور شده ام نگاه می‌کند.
اخم هایش قفل می‌شود و چشم هایش دوباره بهم فشرده می‌شود.
دستش را روی گ*ردنش می‌گذارد و نگاهش را به طرف ساعت دیجیتال روی پا تختی می‌دهد.
صدایش، متعجب و کلافه از بین لَب هایش خارج می‌شود:
- ساعت پنجه!
نگاهم را از صورت او، دوباره به لوستر و سقف کاذب سفید رنگ اتاق می‌دهم.
لَب هایم از خشکی ترک برداشته و نفس هایم، صدا دار از پره های بینی ام بیرون می‌آید.
واقعا باید این را بپذیرم که این مرد غریبه همسر من است؟ البته که نه... او فقط وسیله ای است مانند من. همین که وزیر به هدفش برسد، این بازی تمام می‌شود.
صدای خش دار ساوان، دوباره در سکوت اتاق می‌پیچد:
- چیزی می‌خوای؟
نه‌! فقط کمی مرگ و آرامش می‌خواهم.
فقط می‌خواهم برگردم به شب قبل از ان صبح.
بزاقم را فرو می‌دهم و حتی ذره ای به نگاهم تکان نمی‌دهم.
هنوز هم چشم هایم قفل آن لوستر استیل خاموش است.
پلک می‌زنم؟ نمی‌دانم.
صدای دم و باز دم عمیق ساوان می‌آید و دوباره سرش را روی بالشت می‌گذارد.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
صدایش، کمی باز تر شده :
- مائده... ؟
نمی‌توانستم حرف بزنم.
دَهانم گس و تلخ شده بود و از طرفی مدت زیادی بود در سکوت با خودم حرف زده بودم.
فراموش کرده بودم تلفظ کلمات را.
گرمای دست ساوان، موهای پریشان روی پیشانی ام را بالا می‌زند و آهسته نوازش انگشت هایش را، به طرف گوشم امتداد می‌دهد.
صدایم، غیر ارادی از حنجره ام خارج می‌شود:
- به من دست نزن.
دست ساوان خشک می‌شود و تازه بعد شنیدن صدای گرفته ام متوجه اوج سرما خوردگی لعنتی می‌شوم! صدایم کاملا خروسک گرفته.
ساوان، آهسته دستش را عقب می‌کشد و فقط صدای نفس هایش می‌آید.
صدای فرو دادن بزاقش و تکان خوردن سیبک گ*ردنش را هم می‌شنوم.
سنگینی نگاهش اذیتم می‌کند.
چشم هایم را می‌بندم و دم و باز دم عمیقی می‌گیرم:
‌‌‌‌- میشه لباسامو برام بیاری؟
و باز هم سکوت او... .
صدای نفس عمیق و کشدارش، همزمان با تکان خوردن و بالا و پایین رفتن تخت است.
نیم نگاهی به او می‌اندازم.
روی تخت، پشت به من نشسته و پاهایش از تخت پایین افتاده.
شانه خم شده رو به پایین و تَن عر*یا*نش، باعث می‌شود نگاهم را از او بگیرم و دوباره به لوستر بدهم.
صدای آرامش، غم دارد انگار!
- می‌خوای بری حموم؟ شاید حالت بهتر شه.
اینکه می‌داند حالم خوب نیست خیلی خوب است! خیلی خیلی خوب.
حداقل می‌دانم که نیازی به اینکه حرف بزنم ندارد و خودش درک می‌کند.
آهسته گوشه‌ی ل*بم را به زبانم می‌کشم شاید کمی از شدت خشکی اش کاهش یابد اما... دریغ!
صدایم، خیلی آزار دهنده از گلویم خارج می‌شود:
- میشه تنهام بذاری؟
و سکوت می‌کند.
سکوت می‌کند... و نفس عمیق می‌کشد.
- اذیتت کردم؟
او؟ نه! اصلا. او اذیت نکرده اما... مگر مهم است که انسان چگونه میمرد؟ یکی در خواب، و یکی با ولتاژ برق! یکی می‌سوزد و ذره ذره آب می‌شود و یکی به راحتی خوردن آب، جان از تنش می‌رود.
مهم این است که، تمام آنها می‌میرند!
- نه.
ساوان، انگار دوست دارد حرف بزند اما واقعیت این است که من اصلا تحمل شنیدن صدایش را ندارم.
واقعیت این است که من حتی حالم از خودم هم بهم می‌خورد.
- چیزی می‌خوای برات بیارم؟ اگر درد داشته باشی کیسه‌ی آبگرم آرومت می‌کنه، بیارم برات؟
چشم هایم روی می‌افتد و دستم، به لحاف چنگ می‌شود.
نفس عمیقی می‌کشم و برایم مهم نیست که از حرفم ناراحت شود!
- فقط برو.
تکان خوردن تخت و در پی آن، بلند شدن او از روی تخت. تخت بالا می‌آید و انگار ساوان حسابی بر دوشش سنگینی می‌کرده!


کد:
#پارت58

سکوت من را که می‌بیند، با کمک آرنجش، کمی از تخت جدا می‌شود.
دست آزادش را روی صورت پر از خواب و خسته اش می‌فشارد و انگار، دارد برای بیداری تلاش می‌کند.
دستش پایین می‌آید اما، صورتش، مچاله و چشم هایش فشرده است.
نگاهم به موهای نامرتب اش قفل می‌شود و آهسته با گذر از پیشانی کشیده اش، به ابرو های پر مشکی درهم تنیده و چشم های مچاله اش می‌رسد.
کمی لای چشمش را باز می‌کند و به منی که از او کلی دور شده ام نگاه می‌کند.
اخم هایش قفل می‌شود و چشم هایش دوباره بهم فشرده می‌شود.
دستش را روی گ*ردنش می‌گذارد و نگاهش را به طرف ساعت دیجیتال روی پا تختی می‌دهد.
صدایش، متعجب و کلافه از بین لَب هایش خارج می‌شود:
- ساعت پنجه!
نگاهم را از صورت او، دوباره به لوستر و سقف کاذب سفید رنگ اتاق می‌دهم.
لَب هایم از خشکی ترک برداشته و نفس هایم، صدا دار از پره های بینی ام بیرون می‌آید.
واقعا باید این را بپذیرم که این مرد غریبه همسر من است؟ البته که نه... او فقط وسیله ای است مانند من. همین که وزیر به هدفش برسد، این بازی تمام می‌شود.
صدای خش دار ساوان، دوباره در سکوت اتاق می‌پیچد:
- چیزی می‌خوای؟
نه‌! فقط کمی مرگ و آرامش می‌خواهم.
فقط می‌خواهم برگردم به شب قبل از ان صبح.
بزاقم را فرو می‌دهم و حتی ذره ای به نگاهم تکان نمی‌دهم.
هنوز هم چشم هایم قفل آن لوستر استیل خاموش است.
پلک می‌زنم؟ نمی‌دانم.
صدای دم و باز دم عمیق ساوان می‌آید و دوباره سرش را روی بالشت می‌گذارد.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
صدایش، کمی باز تر شده :
- مائده... ؟
نمی‌توانستم حرف بزنم.
دَهانم گس و تلخ شده بود و از طرفی مدت زیادی بود در سکوت با خودم حرف زده بودم.
فراموش کرده بودم تلفظ کلمات را.
گرمای دست ساوان، موهای پریشان روی پیشانی ام را بالا می‌زند و آهسته نوازش انگشت هایش را، به طرف گوشم امتداد می‌دهد.
صدایم، غیر ارادی از حنجره ام خارج می‌شود:
- به من دست نزن.
دست ساوان خشک می‌شود و تازه بعد شنیدن صدای گرفته ام متوجه اوج سرما خوردگی لعنتی می‌شوم! صدایم کاملا خروسک گرفته.
ساوان، آهسته دستش را عقب می‌کشد و فقط صدای نفس هایش می‌آید.
صدای فرو دادن بزاقش و تکان خوردن سیبک گ*ردنش را هم می‌شنوم.
سنگینی نگاهش اذیتم می‌کند.
چشم هایم را می‌بندم و دم و باز دم عمیقی می‌گیرم:
‌‌‌‌- میشه لباسامو برام بیاری؟
و باز هم سکوت او... .
صدای نفس عمیق و کشدارش، همزمان با تکان خوردن و بالا و پایین رفتن تخت است.
نیم نگاهی به او می‌اندازم.
روی تخت، پشت به من نشسته و پاهایش از تخت پایین افتاده.
شانه خم شده رو به پایین و تَن عر*یا*نش، باعث می‌شود نگاهم را از او بگیرم و دوباره به لوستر بدهم.
صدای آرامش، غم دارد انگار!
- می‌خوای بری حموم؟ شاید حالت بهتر شه.
اینکه می‌داند حالم خوب نیست خیلی خوب است! خیلی خیلی خوب.
حداقل می‌دانم که نیازی به اینکه حرف بزنم ندارد و خودش درک می‌کند.
آهسته گوشه‌ی ل*بم را به زبانم می‌کشم شاید کمی از شدت خشکی اش کاهش یابد اما... دریغ!
صدایم، خیلی آزار دهنده از گلویم خارج می‌شود:
- میشه تنهام بذاری؟
و سکوت می‌کند.
سکوت می‌کند... و نفس عمیق می‌کشد.
- اذیتت کردم؟
او؟ نه! اصلا. او اذیت نکرده اما... مگر مهم است که انسان چگونه میمرد؟ یکی در خواب، و یکی با ولتاژ برق! یکی می‌سوزد و ذره ذره آب می‌شود و یکی به راحتی خوردن آب، جان از تنش می‌رود.
مهم این است که، تمام آنها می‌میرند!
- نه.
ساوان، انگار دوست دارد حرف بزند اما واقعیت این است که من اصلا تحمل شنیدن صدایش را ندارم.
واقعیت این است که من حتی حالم از خودم هم بهم می‌خورد.
- چیزی می‌خوای برات بیارم؟ اگر درد داشته باشی کیسه‌ی آبگرم آرومت می‌کنه، بیارم برات؟
چشم هایم روی می‌افتد و دستم، به لحاف چنگ می‌شود.
نفس عمیقی می‌کشم و برایم مهم نیست که از حرفم ناراحت شود!
- فقط برو.
تکان خوردن تخت و در پی آن، بلند شدن او از روی تخت. تخت بالا می‌آید و انگار ساوان حسابی بر دوشش سنگینی می‌کرده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت59

شب، صبح شد؛ مانند همیشه! آفتاب، بی حیا تر از همیشه، از پشت زمین رخ نشان داد؛ مانند همیشه. انگار، برایش مهم نبود که دخترکی در گوشه ای از زمین، روحش دریده شده و زنده زنده جان داده.
بعد از بیرون رفتن ساوان، به هر جان کندنی بود، خودم را متقاعد کردم که از روی تخت بلند شوم. حوصله حمام را نداشتم! از طرفی، غسلی بر گردنم واجب نبود که بخواهم به حمام بروم... .
فقط تَنم آلوده به دست های غریبه ای شده بود، آن هم با هیچ آبی پاک نمی‌شد...برای همین، هودی طوسی ساده و شلوار ست اسپرتش را، پوشیدم و حتی برای شستن صورتم هم به سرویس نرفتم! البته، بماند که متوجه شدم در سرویس قفل بود و حتی اگر می‌خواستم هم نه می‌توانستم حمام کنم و نه سرویس برم!
بر خلاف میل درونم، با دستور و اجبار وزیر، سر میز صبحانه حاضر شدم. گفت یکی می‌خواهد سرویس و اتاق را مرتب کند.
آفتاب، گوشه ای از آسمان، از بین شاخ و برگ درخت، روی میز چوبی و بزرگ صبحانه می‌تابد.
صدای گنجشک ها و چه چه بازیگوشی اشان، بر خلاف همیشه حالم را خوب نمی‌کند.
نسیم، سرد تر است و هوا، رفته رفته بیشتر بوی زمستان می‌گیرد.
چمن های کوتاه باغ، خیس بود و نشان می‌داد که صبح آبیاری شده اند.
حالم بهم می‌خورد! چشم هایم خسته بود و تَنم خسته تر.
خجالت نمی‌کشیدم، از هیچ کس، اما نگاه های منظور دارشان آزارم می‌داد. انگار می‌خواستند با چشم هایشان نشان بدهند که، آری، ما می‌دانیم دیشب چه شده.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و چشم های بی حوصله ام، قفل بخار دمنوش گل بابونه صباست. می‌گوید گرم است و برای بهتر شدن حالم مفید است. اما من بیشتر از درد جسمی، درد قلبم را حس می‌کنم؛ برای آن چه مفید است؟
ساوان، سمت راست من است و محمد سمت چپ.
چرا از ساوان هم متنفر شدم؟ چرا می‌خواستم به او دخیل ببندم؟ چه امیدی داشتم به او؟ شاید این حال بد بخاطر اتفاق شوم دیشب است، ها؟ نمی‌دانم. بخاطر هر چه هست، فی‌الواقع از همه چیز و همه کس متنفرم:
حتی از آسمان آبی و ابر های پنبه ای اش.
حتی از این گنجشک های وراج.
حتی از این نسیم سرد صبح گاهی.
حتی از این میز و صندلی چوبی.
حتی از این قاشق و چاقوی فلزی.
حتی از دمنوش خوش بوی صبا‌!
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم هایم، غیر ارادی پر از تنفر می‌شود.
ک*بودی و گود رفتگی چشم هایم را حس می‌کنم.
از همه بدتر بهم ریختگی معده ام بود! معده ی عصبی و حساسم میل شدید به بالا آوردن وضعیت داشت.
سنگینی نگاهی را حس می‌کنم.
سر بالا نمی‌آورم اما می‌توانم حدس بزنم که وزیر است! و صدایش هم، حکم تایید روی حدسم می‌زند.
- دیشب زنگ زدم به باباجونت. باور نمی‌کرد! بعد صبحونه بیا اتاقم، باید بهش بگی دیگه عروس خانواده مایی.
کنج لَبم به پوزخند کج می‌شود و چشم هایم، پر از تنفر بالا می‌آید و روی صورت خونسرد وزیر می‌نشیند.
نگاهم، روی کالر پیراهن سفید مردانه اش، و زنجیر طلایی رنگ چرخ می‌خورد.
نگاهم را پر از طعنه بالا می‌کشم و به چشم های براق و عسلی رنگش می‌دهم:
- همیشه اول صبح اینقدر زر می‌زنی؟
جا خوردگی را به وضوح در صورتش می‌بینم.
چیزی برای از دست دادن ندارم وگرنه اینقدر زبان درازی و من؟ راستش جرعتش را نداشتم. صرفا کمی خیالم از حمایت ساوان و اینکه به انتهای فلاکت رسیده ام راحت است.
وزیر، دستش را زیر فکش می‌گذارد و ابروی طلایی رنگش، متعجب بالا می‌رود.
گوشواره به گوش راستش انداخته و موهایش را گوجه ای بسته؛ حال بهم زن است!
- ز*ب*ون در آوردی! به کی دل خوش میکنی اینجور زوزه می‌کشی؟ به دستیار من؟
نگاه منزجرش را به ساوان می‌دهد و پوزخند کجی می‌زند:
- البته دستیار قبلی من. این مرد بی عرضه رو به روم دیگه فقط یه سگ پادوئه.
فکم سخت می‌شود و بی حوصله به وزیر نگاه می‌کنم. از ساوان دفاع می‌کنم یا از خودم را نمی‌دانم!
- باز که زر زر کردی وزیر! یا اول صبح خفه خون بگیر بتونم حضور نحس خودت و خانواده گندتو تحمل کنم یا جونمو بگیر از دیدن ریخت ناقص حال بهم زنت خلاصم کن.
سکوت سنگینی بر جو حاکم می‌شود.
وزیر دندان می‌سابد و چشم هایش، سرخ و ملتهب می‌شود.
دستش روی میز چنگ شده و اینکه می‌دانم نمی‌تواند مرا بکشد‌؛ نمی‌دانم خوب است یا بد، اما بشدت زبانم را دراز می‌کند.
وزیر کج می‌خندد و پر حرص، نگاهش را در اجزای صورتم می‌چرخاند.
بین لَب و چشم هایم، چشم می‌چراند و نگاهش را، در چشم هایم ثابت می‌کند؛ خیره و پر از کثیفی:
- خیلی دوست دارم ببینم وقتی دارم دهنتو سرویس می‌کنمم همینجوری میتونی بلبل‌زبونی کنی یا گنده گوزیات فقط برا الانه.
مانند خودش، کج می‌خندم و لرز افتاده به تَنم را، با چنگ زدن شلوار اسپرت طوسی ام خفه می‌کنم. هودی، لَش و گشاد است و لرز جانم را نشان نمی‌دهد؛ شکر.
نگاه سنگین و اخم های قفل شده ساوان را می‌بینم و تا دَهان باز می‌کنم، غرش زیر دندانی ساوان، لَب هایم را بهم می‌دوزد:
- کافیه!
چشم هایم را پر از حرص بهم می‌فشارم و نفس حبس شده درون سینِه ام، سنگین خارج می‌شود.
صدای نگران و آرام صبا، قصد در فرو کش کردن جو را دارد!
- وزیر... آروم باش عزیزم. مائده ناراحته! اذیتش نکن. تو بزرگتری.
حرصی می‌خندم و رو به صبا، چشم هایم پر از تنفر باز می‌شود. صبا و نگاه قهوه ای سوخته و مثلا نگرانش!
نُه‌ سال از من بزرگتر است؟ اصلا مهم نیست! به درک.
- تو یکی دیگه ادعای دایه مهربون تر از مادر نداشته باش! همتون عوضین... یکی از یکی ع*و*ضی تر، معلوم نیست مادرتون کیه، پدرتون کیه، یه مشت حروم زاده ع*و*ضی دور هم جمع شدین هر کدوم یه نقاب زدین که یعنی آره، ما خوبیم و...
صدای فریاد وزیر، حرفم را در دَهانم می‌ماساند و نگاهم را به طرفش می‌کشد.
- خفــــــه شو... .
گارد می‌گیرم و با مشت محکمی از پشت میز بلند می‌شوم.
لگدی به صندلی چوبی کوفتی می‌زنم و حینی که پخش زمین می‌شود، به طرف وزیر برمی‌گردم و دستم پر از تهدید به طرفش دراز می‌شود‌:
- صدای نحستو واسه من بالا نیار! از همه حروم زاده تر خود بی شرف تویی. اینکه نمیتونی واقعیتو تحمل کنی به من ربطی نداره.
وزیر می‌خواهد از پشت میز بلند شود و به طرف من هجوم بیاورد اما دست هایش توسط ساوان گرفته می‌شود.
وزیر پر از حرص و خشم به ساوان نگاه می‌کند و بر سرش فریاد می‌کشد :
- چی به دختره گفتی اینجوری دم در آورده؟ ول کن بزار خفه اش کنم بفهمه هرگهی از تو دهنش درنیاد.
ساوان اما، دستش را رها نمی‌کند و رگ های ب*ر*جسته دست بزرگ و مردانه ساوان، نشان می‌دهد که دارد دست وزیر را می‌فشارد.
وزیر، مانند گاو رمیده نفس نفس می‌زند و من، راستش کمی حالم خوب می‌شود.
به این افسار گسیختگی نیاز داشتم! کج به وزیر می‌خندم و دستم را درون جیب هودی می‌برم.
شانه بالا می‌اندازم و راستش را بخواهید، دل گرم می‌شوم به حضور ساوان!
- زور الکی نزن وزیر، من از خدامه با این گندی که به آبروم زدین منو بکشین. اما خودتم خوب میدونی نمیتونی همچین کاری کنی مگه نه؟ پس آروم مثل پسر خوب بشین سر جات. زودم کوفت کن بیا یه موبایل بده به پدرم زنگ بزنم بگم اون خواهرزاده عوضیتو یه کاری کنه. دیگه یه دقیقه هم نمیتونم ریخت نحس هیچ کدومتونو تحمل کنم.
نفس های سنگین ساوان، و دیدن سیبک برآمده گر*دن و نگاه تیک زده روی میزش، تنها دلیلیست که حس منفی از حرفم می‌گیرم!
وزیر، محکم دستش را از دست ساوان می‌کشد و با نفس های که سعی در آرام کردن خودش دارد، از پشت میز بلند می‌شود.
ثانیه ای نگاه پر غضبش را از من نمی‌گیرد و چشم هایش پر از تهدید به قتل است!
زیر لَب، و پر از انزجار زمزمه می‌کند:
- فکر نکن از اینجا بری همه چی بین من و تو تموم میشه! تقاص این چرت و پرتارو بَد سرت میارم.
میترسم؟ آری، اما کم نمی‌آورم.
کج می‌خندم و با تحقیر و قد و بالای بلندش را نگاه می‌کنم؛ پیراهن جذب مردانه و شلوار جین مشکی اش را!
نگاهم را در چشم هایش ثابت نگه می‌دارم :
- مال این حرفا نیستی! از آرزوهات جلو من حرف نزن.
پر حرص نگاهم می‌کند.
پوزخند کجی تحویلش می‌دهم.
وزیر، با گام های محکم، به مقابلم می‌آید، تنه‌‌ی محکمی می‌زند، انقدر که جا به جا می‌شوم و حتی با سکندری که من خوردم اگر تنه ی درخت را نگرفته بودم، می‌افتادم!
وزیر از کنار می‌گذرد و به طرف ورودی ویلا می‌رود.
با چشم هایم، مسیر سنگ فرشی و وزیر را دنبال می‌کنم.
می‌خواهم دنبالش بروم، که ساوان را می‌بینم، از پشت میز بلند می‌شود برای یک لحظه نگاهم به نیم رخ اخم کرده و چشم های پر از دلخوری اش ثابت می‌شود. سیگارش را از جیب پیراهن مردانه مشکی اش بیرون می‌آورد.
از روی چمن ها، به طرف خروجی حیاط می‌رود. با نگاهم او را بدرقه می‌کنم و حس بدی به دلم چنگ می‌زند! ناراحت شد؟ او حق داشت یا من؟ نمی‌دانم.
با فریاد وزیر، غیر ارادی نگاهم را از پهنای شانه های ساوان که درون پیراهن مشکی حبس شده بود، می‌گیرم و به وزیری می‌دهم که وسط مسیر ایستاده و منتظر من است!
به دنبالش راه می‌افتم.
فقط می‌خواستم هرچه زودتر از آن جهنم بروم.


کد:
#پارت59

شب، صبح شد؛ مانند همیشه!  آفتاب، بی حیا تر از همیشه، از پشت زمین رخ نشان داد؛ مانند همیشه. انگار، برایش مهم نبود که دخترکی در گوشه ای از زمین، روحش دریده شده و زنده زنده جان داده.
بعد از بیرون رفتن ساوان، به هر جان کندنی بود، خودم را متقاعد کردم که از روی تخت بلند شوم. حوصله حمام را نداشتم! از طرفی، غسلی بر گردنم واجب نبود که بخواهم به حمام بروم... .
فقط تَنم آلوده به دست های غریبه ای شده بود، آن هم با هیچ آبی پاک نمی‌شد...برای همین، هودی طوسی ساده و شلوار ست اسپرتش را، پوشیدم و حتی برای شستن صورتم هم به سرویس نرفتم! البته،  بماند که متوجه شدم در سرویس قفل بود و حتی اگر می‌خواستم هم نه می‌توانستم حمام کنم و نه سرویس برم!
بر خلاف میل درونم، با دستور و اجبار وزیر، سر میز صبحانه حاضر شدم. گفت یکی می‌خواهد سرویس و اتاق را مرتب کند.
آفتاب، گوشه ای از آسمان، از بین شاخ و برگ درخت، روی میز چوبی و بزرگ صبحانه می‌تابد.
صدای گنجشک ها و چه چه بازیگوشی اشان، بر خلاف همیشه حالم را خوب نمی‌کند.
نسیم، سرد تر است و هوا، رفته رفته بیشتر بوی زمستان می‌گیرد.
چمن های کوتاه باغ، خیس بود و نشان می‌داد که صبح آبیاری شده اند.
حالم بهم می‌خورد! چشم هایم خسته بود و تَنم خسته تر.
خجالت نمی‌کشیدم، از هیچ کس، اما نگاه های منظور دارشان آزارم می‌داد. انگار می‌خواستند با چشم هایشان نشان بدهند که، آری، ما می‌دانیم دیشب چه شده.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و چشم های بی حوصله ام، قفل بخار دمنوش گل بابونه صباست. می‌گوید گرم است و برای بهتر شدن حالم مفید است. اما من بیشتر از درد جسمی، درد قلبم را حس می‌کنم؛ برای آن چه مفید است؟
ساوان، سمت راست من است و محمد سمت چپ.
چرا از ساوان هم متنفر شدم؟ چرا می‌خواستم به او دخیل ببندم؟ چه امیدی داشتم به او؟ شاید این حال بد بخاطر اتفاق شوم دیشب است، ها؟ نمی‌دانم. بخاطر هر چه هست، فی‌الواقع از همه چیز و همه کس متنفرم:
حتی از آسمان آبی و ابر های پنبه ای اش.
حتی از این گنجشک های وراج.
حتی از این نسیم سرد صبح گاهی.
حتی از این میز و صندلی چوبی.
حتی از این قاشق و چاقوی فلزی.
حتی از دمنوش خوش بوی صبا‌!
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم هایم، غیر ارادی پر از تنفر می‌شود.
ک*بودی و گود رفتگی چشم هایم را حس می‌کنم.
از همه بدتر بهم ریختگی معده ام بود! معده ی عصبی و حساسم میل شدید به بالا آوردن وضعیت داشت.
سنگینی نگاهی را حس می‌کنم.
سر بالا نمی‌آورم اما می‌توانم حدس بزنم که وزیر است! و صدایش هم، حکم تایید روی حدسم می‌زند.
- دیشب زنگ زدم به باباجونت. باور نمی‌کرد! بعد صبحونه بیا اتاقم، باید بهش بگی دیگه عروس خانواده مایی.
کنج لَبم به پوزخند کج می‌شود و چشم هایم، پر از تنفر بالا می‌آید و روی صورت خونسرد وزیر می‌نشیند.
نگاهم، روی کالر پیراهن سفید مردانه اش، و زنجیر طلایی رنگ چرخ می‌خورد.
نگاهم را پر از طعنه بالا می‌کشم و به چشم های براق و عسلی رنگش می‌دهم:
- همیشه اول صبح اینقدر زر می‌زنی؟
جا خوردگی را به وضوح در صورتش می‌بینم.
چیزی برای از دست دادن ندارم وگرنه اینقدر زبان درازی و من؟ راستش جرعتش را نداشتم. صرفا کمی خیالم از حمایت ساوان و اینکه به انتهای فلاکت رسیده ام راحت است.
وزیر، دستش را زیر فکش می‌گذارد و ابروی طلایی رنگش، متعجب بالا می‌رود.
گوشواره به گوش راستش انداخته و موهایش را گوجه ای بسته؛ حال بهم زن است!
- ز*ب*ون در آوردی! به کی دل خوش میکنی اینجور زوزه می‌کشی؟ به دستیار من؟
نگاه منزجرش را به ساوان می‌دهد و پوزخند کجی می‌زند:
- البته دستیار قبلی من. این مرد بی عرضه رو به روم دیگه فقط یه سگ پادوئه.
فکم سخت می‌شود و بی حوصله به وزیر نگاه می‌کنم. از ساوان دفاع می‌کنم یا از خودم را نمی‌دانم!
- باز که زر زر کردی وزیر! یا اول صبح خفه خون بگیر بتونم حضور نحس خودت و خانواده گندتو تحمل کنم یا جونمو بگیر از دیدن ریخت ناقص حال بهم زنت خلاصم کن.
سکوت سنگینی بر جو حاکم می‌شود.
وزیر دندان می‌سابد و چشم هایش، سرخ و ملتهب می‌شود.
دستش روی میز چنگ شده و اینکه می‌دانم نمی‌تواند مرا بکشد‌؛ نمی‌دانم خوب است یا بد، اما بشدت زبانم را دراز می‌کند.
وزیر کج می‌خندد و پر حرص، نگاهش را در اجزای صورتم می‌چرخاند.
بین لَب و چشم هایم، چشم می‌چراند و نگاهش را، در چشم هایم ثابت می‌کند؛ خیره و پر از کثیفی:
- خیلی دوست دارم ببینم وقتی دارم دهنتو سرویس می‌کنمم همینجوری میتونی بلبل‌زبونی کنی یا گنده گوزیات فقط برا الانه.
مانند خودش، کج می‌خندم و لرز افتاده به تَنم را، با چنگ زدن شلوار اسپرت طوسی ام خفه می‌کنم. هودی، لَش و گشاد است و لرز جانم را نشان نمی‌دهد؛ شکر.
نگاه سنگین و اخم های قفل شده ساوان را می‌بینم و تا دَهان باز می‌کنم، غرش زیر دندانی ساوان، لَب هایم را بهم می‌دوزد:
- کافیه!
چشم هایم را پر از حرص بهم می‌فشارم و نفس حبس شده درون سینِه ام، سنگین خارج می‌شود.
صدای نگران و آرام صبا، قصد در فرو کش کردن جو را دارد!
- وزیر... آروم باش عزیزم. مائده ناراحته! اذیتش نکن. تو بزرگتری.
حرصی می‌خندم و رو به صبا، چشم هایم پر از تنفر باز می‌شود. صبا و نگاه قهوه ای سوخته و مثلا نگرانش!
نُه‌ سال از من بزرگتر است؟ اصلا مهم نیست! به درک.
- تو یکی دیگه ادعای دایه مهربون تر از مادر نداشته باش! همتون عوضین... یکی از یکی ع*و*ضی تر، معلوم نیست مادرتون کیه، پدرتون کیه، یه مشت حروم زاده ع*و*ضی دور هم جمع شدین هر کدوم یه نقاب زدین که یعنی آره، ما خوبیم و...
صدای فریاد وزیر، حرفم را در دَهانم می‌ماساند و نگاهم را به طرفش می‌کشد.
- خفــــــه شو... .
گارد می‌گیرم و با مشت محکمی از پشت میز بلند می‌شوم.
لگدی به صندلی چوبی کوفتی می‌زنم و حینی که پخش زمین می‌شود، به طرف وزیر برمی‌گردم و دستم پر از تهدید به طرفش دراز می‌شود‌:
- صدای نحستو واسه من بالا نیار! از همه حروم زاده تر خود بی شرف تویی. اینکه نمیتونی واقعیتو تحمل کنی به من ربطی نداره.
وزیر می‌خواهد از پشت میز بلند شود و به طرف من هجوم بیاورد اما دست هایش توسط ساوان گرفته می‌شود.
وزیر پر از حرص و خشم به ساوان نگاه می‌کند و بر سرش فریاد می‌کشد :
- چی به دختره گفتی اینجوری دم در آورده؟ ول کن بزار خفه اش کنم بفهمه هرگهی از تو دهنش درنیاد.
ساوان اما، دستش را رها نمی‌کند و رگ های ب*ر*جسته دست بزرگ و مردانه ساوان، نشان می‌دهد که دارد دست وزیر را می‌فشارد.
وزیر، مانند گاو رمیده نفس نفس می‌زند و من، راستش کمی حالم خوب می‌شود.
به این افسار گسیختگی نیاز داشتم! کج به وزیر می‌خندم و دستم را درون جیب هودی می‌برم.
شانه بالا می‌اندازم و راستش را بخواهید، دل گرم می‌شوم به حضور ساوان!
- زور الکی نزن وزیر، من از خدامه با این گندی که به آبروم زدین منو بکشین. اما خودتم خوب میدونی نمیتونی همچین کاری کنی مگه نه؟ پس آروم مثل پسر خوب بشین سر جات. زودم کوفت کن بیا یه موبایل بده به پدرم زنگ بزنم بگم اون خواهرزاده عوضیتو یه کاری کنه. دیگه یه دقیقه هم نمیتونم ریخت نحس هیچ کدومتونو تحمل کنم.
نفس های سنگین ساوان، و دیدن سیبک برآمده گر*دن و نگاه تیک زده روی میزش، تنها دلیلیست که حس منفی از حرفم می‌گیرم!
وزیر، محکم دستش را از دست ساوان می‌کشد و با نفس های که سعی در آرام کردن خودش دارد، از پشت میز بلند می‌شود.
ثانیه ای نگاه پر غضبش را از من نمی‌گیرد و چشم هایش پر از تهدید به قتل است!
زیر لَب، و پر از انزجار زمزمه می‌کند:
- فکر نکن از اینجا بری همه چی بین من و تو تموم میشه! تقاص این چرت و پرتارو بَد سرت میارم.
میترسم؟ آری، اما کم نمی‌آورم.
کج می‌خندم و با تحقیر و قد و بالای بلندش را نگاه می‌کنم؛ پیراهن جذب مردانه و شلوار جین مشکی اش را!
نگاهم را در چشم هایش ثابت نگه می‌دارم :
- مال این حرفا نیستی! از آرزوهات جلو من حرف نزن.
پر حرص نگاهم می‌کند.
پوزخند کجی تحویلش می‌دهم.
وزیر، با گام های محکم، به مقابلم می‌آید، تنه‌‌ی محکمی می‌زند، انقدر که جا به جا می‌شوم و حتی با سکندری که من خوردم اگر تنه ی درخت را نگرفته بودم، می‌افتادم!
وزیر از کنار می‌گذرد و به طرف ورودی ویلا می‌رود.
با چشم هایم، مسیر سنگ فرشی و وزیر را دنبال می‌کنم.
می‌خواهم دنبالش بروم، که ساوان را می‌بینم، از پشت میز بلند می‌شود برای یک لحظه نگاهم به نیم رخ اخم کرده و چشم های پر از دلخوری اش ثابت می‌شود. سیگارش را از جیب پیراهن مردانه مشکی اش بیرون می‌آورد.
از روی چمن ها، به طرف خروجی حیاط می‌رود. با نگاهم او را بدرقه می‌کنم و حس بدی به دلم چنگ می‌زند! ناراحت شد؟ او حق داشت یا من؟ نمی‌دانم.
با فریاد وزیر، غیر ارادی نگاهم را از پهنای شانه های ساوان که درون پیراهن مشکی حبس شده بود، می‌گیرم و به وزیری می‌دهم که وسط مسیر ایستاده و منتظر من است!
به دنبالش راه می‌افتم.
فقط می‌خواستم هرچه زودتر از آن جهنم بروم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت60

روی صندلی چرم اداری، توی اتاق کار وزیر، نشسته و نگاهم تیک زده روی گلدان سنگینی تزئینی! نگاه مشکی و دلخور ساوان، لحظه ای از جلوی چشم هایم دور نمی‌شود.
حس بدی از همان لحظه که چشم هایش را دیدم به جانم چنگ انداخته.
وزیر، پشت میز بزرگ ام دی افی مشکی، نشسته و موبایل آیفون آخرین مدلش، روی اسپیکر است و بوق های تماس، تنها صدای اتاق است.
دست وزیر، در هم قفل شده و زیر چانه اش است و برای بار سوم است که دارد شماره ی پدرم را می‌گیرد و جواب نمی‌دهد.
کمی نگرانش می‌شوم اما راستش را بخواهید، از او دلخورم! می‌توانست دخترش را نجات بدهد اما نداد... برای چه؟ برای شغلش؟ شغلش سر بَد خواهش را بخورد که آینده مرا قربانی وظیفه اش کرده.
حالا چگونه می‌خواهد وضعیت را جمع کند؟ چگونه می‌خواهد جواب مادرم و دخترش را بدهد؟ آن هم دختر یکی یدانه بعد کلی نذر و نیازش را.
شاید هم واقعا قدم نو رسیده را به من ترجیح داده! نمی‌دانم.
صدای پوزخند وزیر و حرف و پر از طعنه اش، قلبم را جمع می‌کند:
- حتی اندازه یه ستاره روی کولشم براش مهم نیستی!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با کمی کج کردن سَرم، لبخند حرص دربیاوری به صورتش می‌زنم:
- آبو بریز همونجا که میسوزه! با این سن و سال به یه دختر هیجده ساله حسودی میکنی؟نوچ نوچ... .
پوزخند می‌زند و کج نگاهم می‌کند.
تای ابرویش بالا می‌رود و سر تا پاییم را بر اندازد می‌کند.
از جوراب سفیدم گرفته تا کلاه بافت سفید روی سَرم و بعد، پایین می‌آید و در چشمم خیره می‌شود:
- انگار تو بیشتر به آب نیاز داری! نترس، بابات نخواستت گردنت می‌گیرم، پول خوبی بابت یه شب داشتنت میدن. آسمان و سمانه ام دست تنهان. مشتری زیاده.
چشم هایم، محکم بهم فشرده می‌شود و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
فکم قفل می‌شود و لرز ناخواسته ای از استخوان هایم می‌گذرد؛ ع*و*ضی خوب بلد است با روح و روان من بازی کند.
صدای قطع شدن تماس، به قلبم چنگ می‌اندازد.
بزاقم را فرو می‌دهم و با نفس عمیقی، سعی در کنترل کردن کمبود اکسیژن قلبم دارم.
وزیر، کج می‌خندد و سنگینی نگاهش آزارم می‌دهد:
- اوممم... به نظر میاد باید به فکر شروع کردن کارت باشی. تو زندانم مفت نمیخورن و بخوابن، چه برسه به خونه من.
سرد می‌شود هوا!
نگاهم، روی قاب عکس بزرگ خطاطی، روی دیوار کوب طرح آجر است.
شعری از حافظ، با خط درشت و زیبایی روی آن نوشته شده: " پیوند عمر بسته به موییست هوش دار/غمخوار خویس باش، غم روزگار چیست؟"
طراحی اتاق زیادی ساده است.
یک قسمت از دیوار، با دیوار کوب آجری و این تابلوی خطاطی بزرگ طراحی شده و یک طرف دیگرش، کتابخانه ی دیواری و درخت شکل است.
یک مبل زرشکی رنگ در گوشه ای و کنارش یک گلدان بزرگ بامبو و یک گل میز شیشه ای و این طرفش هم، میز ام دی افی بزرگ و و دو صندلی اداری چرم مشکی مقابلش با یک گل ساده و سه گلدان سنگی کوچک.
روی میز هم یک سری خرت و پرت دارد؛ انگار این اتاق مخصوص معامله هایش است.
نگاهم را از تابلو می‌گیرم و به موکت طوسی و پرز های بلندش می‌دهم.
دم عمیقی می‌گیرم و حالا که آرام تر شده ام، نگاهم را از موکت می‌گیرم و به چشم های منتظر وزیر می‌دهم.
لبخند ارامی به صورتش می‌زنم که بیشتر بوی تحقیر دارد:
- میدونم، حسرت داشتن منو خیلی داری. اما حتی اگه پدرمم منو نخواد، من یه لحظه ام نمیتونم قیافه تو رو تحمل کنم.
وزیر، مانند من لبخند می‌زند.
نگاهش برق خاصی دارد! شبیه شیفتگی.
- با اجازه کی میخوای بری؟ اسمت تو شناسنامه ساوانه دختر خوب. تا ساوان نخواد هیچ جا نمی‌تونی بری.
لبخند کجی به صورتش می‌زنم. دارم کم می‌آورم.
به دنبال جمله ای برای خفه کردنش می‌گردم، که صدای زنگ ساده ی موبایلش بلند می‌شود و کل جانم، چشم می‌شود و روی صفحه نمایش موبایل می‌نشیند. نوشته: سرهنگ کمالی!
قلبم به تپش می‌افتد و موجود موذی کثیفی، از درون به قلبم چنگ می‌زند.


کد:
#پارت60

روی صندلی چرم اداری، توی اتاق کار وزیر، نشسته و نگاهم تیک زده روی گلدان سنگینی تزئینی! نگاه مشکی و دلخور ساوان، لحظه ای از جلوی چشم هایم دور نمی‌شود.
حس بدی از همان لحظه که چشم هایش را دیدم به جانم چنگ انداخته.
وزیر، پشت میز بزرگ ام دی افی مشکی، نشسته و موبایل آیفون آخرین مدلش، روی اسپیکر است و بوق های تماس، تنها صدای اتاق است.
دست وزیر، در هم قفل شده و زیر چانه اش است و برای بار سوم است که دارد شماره ی پدرم را می‌گیرد و جواب نمی‌دهد.
کمی نگرانش می‌شوم اما راستش را بخواهید، از او دلخورم! می‌توانست دخترش را نجات بدهد اما نداد... برای چه؟ برای شغلش؟ شغلش سر بَد خواهش را بخورد که آینده مرا قربانی وظیفه اش کرده.
حالا چگونه می‌خواهد وضعیت را جمع کند؟ چگونه می‌خواهد جواب مادرم و دخترش را بدهد؟ آن هم دختر یکی یدانه بعد کلی نذر و نیازش را.
شاید هم واقعا قدم نو رسیده را به من ترجیح داده! نمی‌دانم.
صدای پوزخند وزیر و حرف و پر از طعنه اش، قلبم را جمع می‌کند:
- حتی اندازه یه ستاره روی کولشم براش مهم نیستی!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با کمی کج کردن سَرم، لبخند حرص دربیاوری به صورتش می‌زنم:
- آبو بریز همونجا که میسوزه! با این سن و سال به یه دختر هیجده ساله حسودی میکنی؟نوچ نوچ... .
پوزخند می‌زند و کج نگاهم می‌کند.
تای ابرویش بالا می‌رود و سر تا پاییم را بر اندازد می‌کند.
از جوراب سفیدم گرفته تا کلاه بافت سفید روی سَرم و بعد، پایین می‌آید و در چشمم خیره می‌شود:
- انگار تو بیشتر به آب نیاز داری! نترس، بابات نخواستت گردنت می‌گیرم، پول خوبی بابت یه شب داشتنت میدن. آسمان و سمانه ام دست تنهان. مشتری زیاده.
چشم هایم، محکم بهم فشرده می‌شود و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
فکم قفل می‌شود و لرز ناخواسته ای از استخوان هایم می‌گذرد؛ ع*و*ضی خوب بلد است با روح و روان من بازی کند.
صدای قطع شدن تماس، به قلبم چنگ می‌اندازد.
بزاقم را فرو می‌دهم و با نفس عمیقی، سعی در کنترل کردن کمبود اکسیژن قلبم دارم.
وزیر، کج می‌خندد و سنگینی نگاهش آزارم می‌دهد:
- اوممم... به نظر میاد باید به فکر شروع کردن کارت باشی. تو زندانم مفت نمیخورن و بخوابن، چه برسه به خونه من.
سرد می‌شود هوا!
نگاهم، روی قاب عکس بزرگ خطاطی، روی دیوار کوب طرح آجر است.
شعری از حافظ، با خط درشت و زیبایی روی آن نوشته شده: " پیوند عمر بسته به موییست هوش دار/غمخوار خویس باش، غم روزگار چیست؟"
طراحی اتاق زیادی ساده است.
یک قسمت از دیوار، با دیوار کوب آجری و این تابلوی خطاطی بزرگ طراحی شده و یک طرف دیگرش، کتابخانه ی دیواری و درخت شکل است.
یک مبل زرشکی رنگ در گوشه ای و کنارش یک گلدان بزرگ بامبو و یک گل میز شیشه ای و این طرفش هم، میز ام دی افی بزرگ و و دو صندلی اداری چرم مشکی مقابلش با یک گل ساده و سه گلدان سنگی کوچک.
روی میز هم یک سری خرت و پرت دارد؛ انگار این اتاق مخصوص معامله هایش است.
نگاهم را از تابلو می‌گیرم و به موکت طوسی و پرز های بلندش می‌دهم.
دم عمیقی می‌گیرم و حالا که آرام تر شده ام، نگاهم را از موکت می‌گیرم و به چشم های منتظر وزیر می‌دهم.
لبخند ارامی به صورتش می‌زنم که بیشتر بوی تحقیر دارد:
- میدونم، حسرت داشتن منو خیلی داری. اما حتی اگه پدرمم منو نخواد، من یه لحظه ام نمیتونم قیافه تو رو تحمل کنم.
وزیر، مانند من لبخند می‌زند.
نگاهش برق خاصی دارد! شبیه شیفتگی.
- با اجازه کی میخوای بری؟ اسمت تو شناسنامه ساوانه دختر خوب. تا ساوان نخواد هیچ جا نمی‌تونی بری.
لبخند کجی به صورتش می‌زنم. دارم کم می‌آورم.
به دنبال جمله ای برای خفه کردنش می‌گردم، که صدای زنگ ساده ی موبایلش بلند می‌شود و کل جانم، چشم می‌شود و روی صفحه نمایش موبایل می‌نشیند. نوشته: سرهنگ کمالی!
قلبم به تپش می‌افتد و موجود موذی کثیفی، از درون به قلبم چنگ می‌زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت61

وزیر، با لبخند کجی تماس را وصل می‌کند.
صدای خونسرد و خشک پدرم، دلم را به درد می‌آورد! نمی‌خواهد ضعف نشان دهد، درست، اما دخترش چه؟ دخترش برایش مهم نیست که این چنین خشک و خشن با وزیر حرف می‌زند؟
- باز چی می‌خوای لاشخور؟ گفتم که نمی‌تونم کاری کنم. از اختیار من خارجه.
قلبم می‌شکند. نقش بازی می‌کند! مطمئنا نقش بازی می‌کند... وگرنه پدرم جانش می‌رود برای یک لحظه دیگر دیدن من. می‌دانم... می‌دانم... .
وزیر پوزخند می‌زند و حرف پدرم اصلا به مزاقش خوش ننشسته! این را از نگاه پر از حرصی که به من می‌اندازد می‌فهمم.
نفس عمیقی می‌کشم.
وزیر موبایل را به طرفم هل می‌دهد.
دستم را روی میز می‌گذارم و لَب هایم را به موبایل نزدیک می‌کنم.
غیر ارادی بغض می‌کنم و صدای نابود بخاطر سرما خوردگی ام، بدتر می‌شود!
- بابا... .
سکوت ممتد پشت خط، مرا نگران این پدر پیر می‌کند.
صدای فرو دادن بزاق دهانش و نفس های سنگینش را، از پشت موبایل هم می‌شنوم.
- مائده حالت خوبه؟
فکم می‌لرزد و غم غریبی و ترس تنهایی بزرگ تر می‌شود.
صدایش، یک حاله از دلتنگی را، به دور رگ های قلبم می‌کشد و احساس خفگی را برایم ارمغان می‌آورد.
صدایم می‌لرزد و لَب هایم هم.
- نه... .
و دوباره سکوت می‌شود.
نقس های پدرم لرزان است و نگرانی را از نت به نت صدایش می‌خوانم.
- این یارو چی میگه مائده؟ واقعا اذیتت کردن؟
چشم هایم سوزن می‌زند و یاد آوری دیشب، نم را به چشم و بغض را به گلویم می‌فرستد.
میل شدیدی به هق هق زدن پیدا می‌کنم و دلم، عمیقا شانه های گرم و امنیت حضور پدرم را می‌خواهد. شرم می‌کنم اما... :
- بابا... .
از صدای پر از بغض و لرزانم، همه چیز را می‌خواند!
می‌خواند که این چنین سکوت می‌کند.
دلتنگی، به گلویم چنگ انداخته و قصد در خفه کردنم را دارد.
نفس هایم سنگین می‌شود و بینی ام کیپ می‌شود.
با آستین هودی، جلوی بینی ام را می‌گیرم، و با فشردن چشم هایم فین می‌کشم.
نمی‌توانستم بیشتر از این تحمل کنم!
صدای آرام پدرم می‌آید :
- تحمل کن بابا.
بمیرم که این چنین صدایش می‌لرزد.
بمیرم که شکستگی صدایش، نشان از خم شدن کمرش و بریدن نفسش دارد.
صدایم، می‌لرزد و دست هایم، پر از دلتنگی موبایل وزیر را از روی میز بر می‌دارد و نزدیک خود می‌کشد.
می‌خواهم از روی بلندگو بردارم که وزیر با اخم تهدید گر انگشت هایش را به نشان نه تکان می‌دهد.
نگاهم را از اخم های قفل شده وزیر، می‌گیرم و به اسم " سرهنگ کمالی" می‌دهم.
- دیگه تحمل ندارم بابا. قلبم درد میکنه. تو رو خدا هر کار از دستت میاد انجام بده بیا منو از اینجا ببر.
و خاک بر سر من که نمی‌دانم آدرس این جهنم کجاست! با وجود اینکه با ساوان تا زاهدان رفته بودم اما در مسیر هیچ تابلو و اسمی ندیدم که بتوانم آدرسش را به پدرم بدهم. ولی مگر ثامن به او نگفته؟
چرا نمی‌آید!؟
سکوت می‌کند و صدای نفس های پدرم و سنگینی نگاه وزیر، هر دو آزار دهنده اند.
پدرم، تمام تلاشش برای جدی بودن صدایش است.
- کاری از دستم بر نمیاد مائده. از حیطه من خارجه... تماس گرفتم، درخواست دادم، نمیشه... جرمش سنگینه... دنبالت می‌گردم بابا. کمی تحمل کن. به زودی پیدات می‌کنم.
وزیر، با لبخند کجی خیره می‌شود به چشم های من و صدایش را، بالا می‌برد که پدرم بشنود!
- سرهنگ جون، یادت نره وارد روز پونزدهم که بشیم چه اتفاقی می‌افته... دیدی که، هم جرعتشو دارم ،هم توانشو...دخترتم خیلی ز*ب*ون درازه، شایدم زودتر از موعد وعده امو اجرایی کنم. میل خودته، بهتر دست بجونبونی. می‌خوای زنگ بزنی، میخوای خودت بری تهران...نمی‌فهمم.
بغض به گلویم چنگ می‌زند و صدایم می‌لرزد.
نمی‌دانم قرار بود دیگر چه بلایی سرم بیاورند! روز پانزدهم؟ مگر امروز چند روز گذشته؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... هیچ چیز را به یاد نداشتم.
صدای پدرم، جدی و خشک می‌شود و کمی بالا می‌رود:
- خوب گوشاتو باز کن لاشخور ع*و*ضی. من تو یکی رو پیدا می‌کنم و برای لحظه به لحظه ی نگه داشتن دخترم سیخ د*اغ تو تنت می‌کنم. حساب اینجای کاراتم داشته باش. باید چیکار کنم که باور کنی کاری از دست من برنمیاد؟
وزیر کج می‌خندد و حرفی که می‌زند، تعجبم را بر می‌انگیزد:
- سرهنگ... سرهنگ... بیخیال این حرفاشو، همین الانشم میدونی من کجام... میدونی دخترت کجاست. اون سگای دور برت همین الانم که یه دقیقه از مکالمه امون گذشته روی نقشه آدرس دقیق خونه منو نشونت دادن. واقعا باورم نمیشه! چطور میتونی دخترتو قربانی خواسته و طمع خودت کنی؟ فکر کردی با رصد کردن من و نگه داشتن دخترت میتونی ریس منو پیدا کنی؟ خیلی کلکی پسر، خیلی... اما یه پیغام از طرف اون برات دارم، گفت بهت بگم سَرت رو تَنت سنگینی نکنه، مخصوصا حالا که زن پا به ماهت خونه باباشه و دختر یکی یدونه ات پیش آدماشه. خودتم میدونی جرعتشو نداری با اون دربیوفتی، بخاطر همین تا حالا نیومدی دخترتو ببری. پس چطوره بدون زر اضافه زدن کارتو انجام بدی ها؟
چشم های گرد شده ام روی وزیر و حرفش است... .
تحلیل می‌کنم...واو به واو و کلمه به کلمه اش را!
سکوت پدرم، مهر تایید بر حرف های وزیر بود و انگار، انقدر قانع کننده بوده که پدرم به حرف بیاید.
- تو و اون ریس حر... و ناگهان سکوت می‌کند و استغفرالله زیر لَبی اش، نشان از فحش ن*ا*موسی تا پشت لَب آمده اش دارد و اینکه در اداره است!
نا امید از شنیدن حرف پدرم، نگاهم را از موبایل می‌گیرم و دوباره به تابلو می‌دهم. پس واقعا هیچ امیدی نیست! طرف زیادی بزرگ تر از پدرم و امثالهم اوست... . اما، وقتی تا این حد گنده است، چرا خودش مستقیم دخالت نمی‌کند؟
صدای پدرم در کاسه ی سرم چرخ می‌خورد و من زیادی گیجم!
- خوب گوشاتو باز کن. اگه یه تار مو از سر خانواده ام کم بشه، دیگه سَرم سنگین باشه یا سبک فرقی نمیکنه، تا هر جا لازم باشه پیگیر پایین کشیدن اون ریس عوضیت هستم. واسه اون دختره ام به شخصه فردا راهی تهران میشم، من تمام تلاشمو می‌کنم، اما وای به حال تو که تا وقتی بهت زنگ بزنم و جواب نهایی رو بدم دخترمو اذیت کنی.
وزیر، با خنده تماس را قطع می‌کند.
من، هنگ کرده ام و چشم هایم چت کرده روی نوشته های خطاطی... اطرافم زیادی پر از سوال است و مغز من گنجایش آن را ندارد.
صدای وزیر، در کاسه ی پر از سوال سرم، چرخ می‌خورد:
- بلاخره ددی جونت آدم شد. حتما باید یه بلایی سرت میاوردم تا به خودش بیاد. وگرنه من که دلم نمیاد یه دختر ز*ب*ون دراز تخسو اذیت کنم.
زبان دراز تخس؟ با من است؟ آری دیگر. صورتم از حرف و بوی لجن زیر معنی اش بهم می‌خورد. پر از انزجار نگاهم روی صورتش می‌نشیند و متفکر به چشم هایش خیره می‌شوم:
- شماها واقعا کی هستین؟
او با لبخند پر معنی، عمیق به چشم هایم خیره می‌شود و شیفتگی خاصی درون تیله های عسلی اش می‌چرخد.
- همین قدر بدون که هر شاهی یه وزیر داره!
بهت خاصی جانم را در بر می‌کشد.
شاه این داستان کیست؟ کجاست؟ یعنی خواهر زاده وزیر برای او هم مهم است؟ نسبت او با این دختر زندانی متهم به اعدام چیست؟ چرا خودش وارد داستان نمی‌شود؟ مغزم پر می‌شود از سوال و من، برای هیچ کدامشان جواب ندارم.


کد:
#پارت61

وزیر، با لبخند کجی تماس را وصل می‌کند.
صدای خونسرد و خشک پدرم، دلم را به درد می‌آورد! نمی‌خواهد ضعف نشان دهد، درست، اما دخترش چه؟ دخترش برایش مهم نیست که این چنین خشک و خشن با وزیر حرف می‌زند؟
- باز چی می‌خوای لاشخور؟ گفتم که نمی‌تونم کاری کنم. از اختیار من خارجه.
قلبم می‌شکند. نقش بازی می‌کند! مطمئنا نقش بازی می‌کند... وگرنه پدرم جانش می‌رود برای یک لحظه دیگر دیدن من. می‌دانم... می‌دانم... .
وزیر پوزخند می‌زند و حرف پدرم اصلا به مزاقش خوش ننشسته! این را از نگاه پر از حرصی که به من می‌اندازد می‌فهمم.
نفس عمیقی می‌کشم.
وزیر موبایل را به طرفم هل می‌دهد.
دستم را روی میز می‌گذارم و لَب هایم را به موبایل نزدیک می‌کنم.
غیر ارادی بغض می‌کنم و صدای نابود بخاطر سرما خوردگی ام، بدتر می‌شود!
- بابا... .
سکوت ممتد پشت خط، مرا نگران این پدر پیر می‌کند.
صدای فرو دادن بزاق دهانش و نفس های سنگینش را، از پشت موبایل هم می‌شنوم.
- مائده حالت خوبه؟
فکم می‌لرزد و غم غریبی و ترس تنهایی بزرگ تر می‌شود.
صدایش، یک حاله از دلتنگی را، به دور رگ های قلبم می‌کشد و احساس خفگی را برایم ارمغان می‌آورد.
صدایم می‌لرزد و لَب هایم هم.
- نه... .
و دوباره سکوت می‌شود.
نقس های پدرم لرزان است و نگرانی را از نت به نت صدایش می‌خوانم.
- این یارو چی میگه مائده؟ واقعا اذیتت کردن؟
چشم هایم سوزن می‌زند و یاد آوری دیشب، نم را به چشم و بغض را به گلویم می‌فرستد.
میل شدیدی به هق هق زدن پیدا می‌کنم و دلم، عمیقا شانه های گرم و امنیت حضور پدرم را می‌خواهد. شرم می‌کنم اما... :
- بابا... .
از صدای پر از بغض و لرزانم، همه چیز را می‌خواند!
می‌خواند که این چنین سکوت می‌کند.
دلتنگی، به گلویم چنگ انداخته و قصد در خفه کردنم را دارد.
نفس هایم سنگین می‌شود و بینی ام کیپ می‌شود.
با آستین هودی، جلوی بینی ام را می‌گیرم، و با فشردن چشم هایم فین می‌کشم.
نمی‌توانستم بیشتر از این تحمل کنم!
صدای آرام پدرم می‌آید :
- تحمل کن بابا.
بمیرم که این چنین صدایش می‌لرزد.
بمیرم که شکستگی صدایش، نشان از خم شدن کمرش و بریدن نفسش دارد.
صدایم، می‌لرزد و دست هایم، پر از دلتنگی موبایل وزیر را از روی میز بر می‌دارد و نزدیک خود می‌کشد.
می‌خواهم از روی بلندگو بردارم که وزیر با اخم تهدید گر انگشت هایش را به نشان نه تکان می‌دهد.
نگاهم را از اخم های قفل شده وزیر، می‌گیرم و به اسم " سرهنگ کمالی" می‌دهم.
- دیگه تحمل ندارم بابا. قلبم درد میکنه. تو رو خدا هر کار از دستت میاد انجام بده بیا منو از اینجا ببر.
و خاک بر سر من که نمی‌دانم آدرس این جهنم کجاست! با وجود اینکه با ساوان تا زاهدان رفته بودم اما در مسیر هیچ تابلو و اسمی ندیدم که بتوانم آدرسش را به پدرم بدهم. ولی مگر ثامن به او نگفته؟
چرا نمی‌آید!؟
سکوت می‌کند و صدای نفس های پدرم و سنگینی نگاه وزیر، هر دو آزار دهنده اند.
پدرم، تمام تلاشش برای جدی بودن صدایش است.
- کاری از دستم بر نمیاد مائده. از حیطه من خارجه... تماس گرفتم، درخواست دادم، نمیشه... جرمش سنگینه... دنبالت می‌گردم بابا. کمی تحمل کن. به زودی پیدات می‌کنم.
وزیر، با لبخند کجی خیره می‌شود به چشم های من و صدایش را، بالا می‌برد که پدرم بشنود!
- سرهنگ جون، یادت نره وارد روز پونزدهم که بشیم چه اتفاقی می‌افته... دیدی که، هم جرعتشو دارم ،هم توانشو...دخترتم خیلی ز*ب*ون درازه، شایدم زودتر از موعد وعده امو اجرایی کنم. میل خودته، بهتر دست بجونبونی. می‌خوای زنگ بزنی، میخوای خودت بری تهران...نمی‌فهمم.
بغض به گلویم چنگ می‌زند و صدایم می‌لرزد.
نمی‌دانم قرار بود دیگر چه بلایی سرم بیاورند! روز پانزدهم؟ مگر امروز چند روز گذشته؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... هیچ چیز را به یاد نداشتم.
صدای پدرم، جدی و خشک می‌شود و کمی بالا می‌رود:
- خوب گوشاتو باز کن لاشخور ع*و*ضی. من تو یکی رو پیدا می‌کنم و برای لحظه به لحظه ی نگه داشتن دخترم سیخ د*اغ تو تنت می‌کنم. حساب اینجای کاراتم داشته باش. باید چیکار کنم که باور کنی کاری از دست من برنمیاد؟
وزیر کج می‌خندد و حرفی که می‌زند، تعجبم را بر می‌انگیزد:
- سرهنگ... سرهنگ... بیخیال این حرفاشو، همین الانشم میدونی من کجام... میدونی دخترت کجاست. اون سگای دور برت همین الانم که یه دقیقه از مکالمه امون گذشته روی نقشه آدرس دقیق خونه منو نشونت دادن. واقعا باورم نمیشه! چطور میتونی دخترتو قربانی خواسته و طمع خودت کنی؟ فکر کردی با رصد کردن من و نگه داشتن دخترت میتونی ریس منو پیدا کنی؟ خیلی کلکی پسر، خیلی... اما یه پیغام از طرف اون برات دارم، گفت بهت بگم سَرت رو تَنت سنگینی نکنه، مخصوصا حالا که زن پا به ماهت خونه باباشه و دختر یکی یدونه ات پیش آدماشه. خودتم میدونی جرعتشو نداری با اون دربیوفتی، بخاطر همین تا حالا نیومدی دخترتو ببری. پس چطوره بدون زر اضافه زدن کارتو انجام بدی ها؟
چشم های گرد شده ام روی وزیر و حرفش است... .
تحلیل می‌کنم...واو به واو و کلمه به کلمه اش را!
سکوت پدرم، مهر تایید بر حرف های وزیر بود و انگار، انقدر قانع کننده بوده که پدرم به حرف بیاید.
- تو و اون ریس حر... و ناگهان سکوت می‌کند و استغفرالله زیر لَبی اش، نشان از فحش ن*ا*موسی تا پشت لَب آمده اش دارد و اینکه در اداره است!
نا امید از شنیدن حرف پدرم، نگاهم را از موبایل می‌گیرم و دوباره به تابلو می‌دهم. پس واقعا هیچ امیدی نیست! طرف زیادی بزرگ تر از پدرم و امثالهم اوست... . اما، وقتی تا این حد گنده است، چرا خودش مستقیم دخالت نمی‌کند؟
صدای پدرم در کاسه ی سرم چرخ می‌خورد و من زیادی گیجم!
- خوب گوشاتو باز کن. اگه یه تار مو از سر خانواده ام کم بشه، دیگه سَرم سنگین باشه یا سبک فرقی نمیکنه، تا هر جا لازم باشه پیگیر پایین کشیدن اون ریس عوضیت هستم. واسه اون دختره ام به شخصه فردا راهی تهران میشم، من تمام تلاشمو می‌کنم، اما وای به حال تو که تا وقتی بهت زنگ بزنم و جواب نهایی رو بدم دخترمو اذیت کنی.
وزیر، با خنده تماس را قطع می‌کند.
من، هنگ کرده ام و چشم هایم چت کرده روی نوشته های خطاطی... اطرافم زیادی پر از سوال است و مغز من گنجایش آن را ندارد.
صدای وزیر، در کاسه ی پر از سوال سرم، چرخ می‌خورد:
- بلاخره ددی جونت آدم شد. حتما باید یه بلایی سرت میاوردم تا به خودش بیاد. وگرنه من که دلم نمیاد یه دختر ز*ب*ون دراز تخسو اذیت کنم.
زبان دراز تخس؟ با من است؟ آری دیگر. صورتم از حرف و بوی لجن زیر معنی اش بهم می‌خورد. پر از انزجار نگاهم روی صورتش می‌نشیند و متفکر به چشم هایش خیره می‌شوم:
- شماها واقعا کی هستین؟
او با لبخند پر معنی، عمیق به چشم هایم خیره می‌شود و شیفتگی خاصی درون تیله های عسلی اش می‌چرخد.
- همین قدر بدون که هر شاهی یه وزیر داره!
بهت خاصی جانم را در بر می‌کشد.
شاه این داستان کیست؟ کجاست؟ یعنی خواهر زاده وزیر برای او هم مهم است؟ نسبت او با این دختر زندانی متهم به اعدام چیست؟ چرا خودش وارد داستان نمی‌شود؟ مغزم پر می‌شود از سوال و من، برای هیچ کدامشان جواب ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت62

***

دو روز از آن مکالمه گذشته! دو روز بی حضور ساوان.
از همان لحظه که نیم نگاه دلخورش را به چشم هایم انداخت، دیگر برنگشته!
یکی اتاق را شبیه روز اولش کرده بود. با این تفاوت که تمام اینه ها برداشته شده اند و دَرِ اتاق لباس ساوان هم که اینه داشت، قفل کرده بودند.
تراس قفل بود و هیچ شی تیز یا خطرناکی در اتاق دیده نمیشد.
روی مبل طوسی دو نفره_ همان یار غار این چند مدتم_ پاهایم در آغوشم جمع شده و چشم هایم، خیره به در منتظر است.
انقدر که در این دو روز، فکر کرده بودم و عذاب کشیده بودم، از خودم تهوع داشتم!
چرا باید ناراحت باشم از حرف هایی که زده ام؟ و چرا باید ذهنم انقدر درگیر چشم های دلخور ساوان شود؟ عذاب زدن آن حرف یک طرف و علامت سوال های جدید ذهنم یک طرف.
انقدر به این شاه پنهان و معلوم الحال فکر کرده ام که مخم سوت می‌کشد! همه چیز شبیه یک سریال لوس پلیسی صدا سیماست! انقدر مسخره است که نمی‌توانم باورش کنم.
بیشتر شبیه یه فحش سر ناشتا با مغز نیمه خواب است! نمی‌دانم چه واکنشی باید نشان بدهم.
در این دو روز، پا از اتاق بیرون نگذاشته بودم و وعده های غذایی ام را یکی در میان می‌خورم.
بیشتر از خودم، نگران پدر و مادرم هستم.
احساس می‌کنم پدرم در دردسر بزرگی گیر افتاده!
و خب، برای مَنی که بشدت به خانواده ام وابسته بودم، درد دلتنگی اشان زیادی امان بُر است.
نمی‌توانم طاقت این همه دوری را داشته باشم؛ دلم برای یک لحظه دیگر دیدن پدر و مادرم، پر پر می‌زند.
در این چند مدت گذشته، صدای پدرم را شنیده بودم اما حتی از شنیدن صدای مادرم هم محروم بوده ‌ام.
قلبم تیر می‌کشد و چشم هایم دردمند بسته می‌شود.
چشم های درشت سبز آبی و زیبای مادرم، پشت پلک های بسته ام جان می‌گیرد.
شوخی و خنده هایمان! اذیت های من و حرص خوردن های او.
من و مادرم اختلاف سنی زیادی نداشتیم و بخاطر تک فرزند بودن و مسائل امنیتی که همیشه در خانه ما وجود داشت، اصولا بهم چسبیده بودیم.
مخصوصا که پدرم بیشتر موقع ماموریت بود.
حالا بعد هیجده سال که دور ترین فاصله ما سه ساعت و یک شب بوده، بیشتر از ده روز است که او را ندیده‌ام؛ می‌توانید درکم کنید؟
عصبی و کلافه، پاهایم را از قید آغوشم رها می‌کنم.
پلک باز می‌کنم و با گرفتن نگاهم از در، به دست های شل روی مبل افتاده ام نگاه می‌کنم.
خب، بی ساوان زیادی حوصله سر بر شده.
بگذارید یک حقیقت را بگویم، من سر لباس پوشیدن و حمام رفتن و چه می‌دانم، اینجور مرتب بودن ها زیادی دچار تنبلی هستم؛ هنوز هم همان هودی و شلوار طوسی اسپرت را به تن دارم. یک وقت های مادرم می‌گفت آخرش گند می‌کنم! راست می‌گوید.
شال سفید را، جلو تر می‌کشم و موهایم را به زیر شال می‌برم.
می‌خواهم از روی مبل بلند شوم اما تنبلی امان نمی‌دهد! تَنم کرخت و کوفته است.
چشم هایم را بی حوصله می‌بندم و سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم. نمی‌دانم ساعت چند است! روز و شب خدا هم از دستم در رفته.
نفسم را، پوف مانند بیرون می‌دهم و به تصاویر و خاطرات مغزی ام رجوع می‌کنم. این هم واقعا عجیب است که می‌شود با چشم بسته تصاویر رنگی و خاطرات رنگی ذهن را مرور کرد! البته، خاطره ای که لنگر ذهن من رویش تیک زده، یک جفت چشم مشکیست، که نیاز به رنگ ندارد.
با احساس شنیدن قدم هایی که به طرف اتاق می‌آید، تیز، یک باره کمر صاف می‌کنم.
دستم را زیر بغلم می‌زنم و گارد گرفته خیره به در می‌مانم.
چشم هایم تنگ می‌شود روی در سفید اتاق؛ صدای پا مردانه است!؟ به گمانم کفش کالج باشد.
فرد پشت در، زیاد مرا منتظر نمی‌گذارد و همین که به در می‌رسد، در را باز می‌کند.
چشم هایم، اولین چیزی که می‌بیند، اندام آشنایی، پنهان در پیراهن مشکی و جلیقه طوسی تیره است! با دکمه باز بالای لباس و آستین های بالا تا زده شده.
نگاهم از ساعت بزرگ و استیل طلایی رنگ، آن رگ های ب*ر*جسته آبی روی پو*ست برنز را دنبال می‌کند.
لَبم، هر چه چشمم بالا تر می‌رود، غیر ارادی، بیشتر کش می‌آید...
چشم هایم، آن دست را تا کالر پیراهن مشکی، دنبال می‌کند و به گَردن و سینِه عضلانی که از بین لباس پیداست می‌رسد. به جز ساوان، کدام یک از مرد های این خانه تا این حد اتو کشیده اند؟ سوال استفهامی بود، هیچ کدام.
با یاد آوری حرف هایم، نگاهم، از سیبک گ*ردنش بالا تر نمی‌رود. همان جا، بدون هیچ حرف دیگری، بدون هیچ حرکت اضافه ی دیگری، مانند یک دختر خوب، همان جا قفل می‌کند.
در اتاق بسته می‌شود و با حرکت کردن او، پلک های من هم بهم فشرده می‌شود. انرژی منفی از او دریافت می‌کنم! شبیه بی محلی شدن و دلخور بودن.
البته، هر جور که با هر عقلی فکر می‌کنم او واقعا نباید به من اهمیت بگذارد، چه دلیلی دارد اصلا؟ او هم شبیه باقی اعضای این خانواده، بعد از آن حرف های تند من، باید سگ محل کند.
هنوز چشم هایم را باز نکرده ام و صرفا از صدای پایش، حدس می‌زنم که دارد به طرف کمد لباس هایش می‌رود.
صدای آرام و سَردی، در گوشم می‌پیچد و من، باورم نمی‌شود دوباره این لحن صدا را از او شنیده باشم:
- آماده باش، قراره برگردی خونتون.
چشم هایم شوکه باز می‌شود.
قامت تنومد او را، پشت به خود می‌بینم، که دارد قفل در اتاق لباسش را باز می‌کند.
نگاهم، به شلوار پارچه ای طوسی و نسبتا جذبش می‌نشیند. انگار با هر لباس و رنگی خوش اندام تر می‌شود! حالا برویم سر حرفش، واقعا جدی بود؟
از روی مبل بلند می‌شوم و منم مانند او، خشک و جدی می‌شوم:
- باور کنم حرفتو؟ از کجا معلوم دوباره نمی‌خواید منو سر قراری چیزی ببرید؟ شایدم بخواید به اون پیرمرد بلوچ تحویل بدید!
صدای پوزخند کج او، همزمان می‌شود با باز شدن در اتاق لباسش.
داخل اتاق می‌رود، بدون اینکه حتی بخواهد کوچک ترین اهمیتی به حرف من بدهد! قلبم جمع می‌شود، دوباره ع*و*ضی شده! شایدم تقصیر خودم است اما او حق ندارد اینگونه با من رفتار کند.

کد:
#پارت62

***

دو روز از آن مکالمه گذشته! دو روز بی حضور ساوان.
از همان لحظه که نیم نگاه دلخورش را به چشم هایم انداخت، دیگر برنگشته!
یکی اتاق را شبیه روز اولش کرده بود. با این تفاوت که تمام اینه ها برداشته شده اند و دَرِ  اتاق لباس ساوان هم که اینه داشت، قفل کرده بودند.
تراس قفل بود و هیچ شی تیز یا خطرناکی در اتاق دیده نمیشد.
روی مبل طوسی دو نفره_ همان یار غار این چند مدتم_ پاهایم در آغوشم جمع شده و چشم هایم، خیره به در منتظر است.
انقدر که در این دو روز، فکر کرده بودم و عذاب کشیده بودم، از خودم تهوع داشتم!
چرا باید ناراحت باشم از حرف هایی که زده ام؟ و چرا باید ذهنم انقدر درگیر چشم های دلخور ساوان شود؟ عذاب زدن آن حرف یک طرف و علامت سوال های جدید ذهنم یک طرف.
انقدر به این شاه پنهان و معلوم الحال فکر کرده ام که مخم سوت می‌کشد! همه چیز شبیه یک سریال لوس پلیسی صدا سیماست! انقدر مسخره است که نمی‌توانم باورش کنم.
بیشتر شبیه یه فحش سر ناشتا با مغز نیمه خواب است! نمی‌دانم چه واکنشی باید نشان بدهم.
در این دو روز، پا از اتاق بیرون نگذاشته بودم و وعده های غذایی ام را یکی در میان می‌خورم.
بیشتر از خودم، نگران پدر و مادرم هستم.
احساس می‌کنم پدرم در دردسر بزرگی گیر افتاده!
و خب، برای مَنی که بشدت به خانواده ام وابسته بودم، درد دلتنگی اشان زیادی امان بُر است.
نمی‌توانم طاقت این همه دوری را داشته باشم؛ دلم برای یک لحظه دیگر دیدن پدر و مادرم، پر پر می‌زند.
در این چند مدت گذشته، صدای پدرم را شنیده بودم اما حتی از شنیدن صدای مادرم هم محروم بوده ‌ام.
قلبم تیر می‌کشد و چشم هایم دردمند بسته می‌شود.
چشم های درشت سبز آبی و زیبای مادرم، پشت پلک های بسته ام جان می‌گیرد.
شوخی و خنده هایمان! اذیت های من و حرص خوردن های او.
من و مادرم اختلاف سنی زیادی نداشتیم و بخاطر تک فرزند بودن و مسائل امنیتی که همیشه در خانه ما وجود داشت، اصولا بهم چسبیده بودیم.
مخصوصا که پدرم بیشتر موقع ماموریت بود.
حالا بعد هیجده سال که دور ترین فاصله ما سه ساعت و یک شب بوده، بیشتر از ده روز است که او را ندیده‌ام؛ می‌توانید درکم کنید؟
عصبی و کلافه، پاهایم را از قید آغوشم رها می‌کنم.
پلک باز می‌کنم و با گرفتن نگاهم از در، به دست های شل روی مبل افتاده ام نگاه می‌کنم.
خب، بی ساوان زیادی حوصله سر بر شده.
 بگذارید یک حقیقت را بگویم، من سر لباس پوشیدن و حمام رفتن و چه می‌دانم، اینجور مرتب بودن ها زیادی دچار تنبلی هستم؛ هنوز هم همان هودی و شلوار طوسی اسپرت را به تن دارم. یک وقت های مادرم می‌گفت آخرش گند می‌کنم! راست می‌گوید.
شال سفید را، جلو تر می‌کشم و موهایم را به زیر شال می‌برم.
می‌خواهم از روی مبل بلند شوم اما تنبلی امان نمی‌دهد! تَنم کرخت و کوفته است.
چشم هایم را بی حوصله می‌بندم و سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم. نمی‌دانم ساعت چند است! روز و شب خدا هم از دستم در رفته.
نفسم را، پوف مانند بیرون می‌دهم و به تصاویر و خاطرات مغزی ام رجوع می‌کنم. این هم واقعا عجیب است که می‌شود با چشم بسته تصاویر رنگی و خاطرات رنگی ذهن را مرور کرد! البته، خاطره ای که لنگر ذهن من رویش تیک زده، یک جفت چشم مشکیست، که نیاز به رنگ ندارد.
با احساس شنیدن قدم هایی که به طرف اتاق می‌آید، تیز، یک باره کمر صاف می‌کنم.
دستم را زیر بغلم می‌زنم و گارد گرفته خیره به در می‌مانم.
چشم هایم تنگ می‌شود روی در سفید اتاق؛ صدای پا مردانه است!؟ به گمانم کفش کالج باشد.
فرد پشت در، زیاد مرا منتظر نمی‌گذارد و همین که به در می‌رسد، در را باز می‌کند.
چشم هایم، اولین چیزی که می‌بیند، اندام آشنایی، پنهان در پیراهن مشکی و جلیقه طوسی تیره است! با دکمه باز بالای لباس و آستین های بالا تا زده شده.
نگاهم از ساعت بزرگ و استیل طلایی رنگ، آن رگ های ب*ر*جسته آبی روی پو*ست برنز را دنبال می‌کند.
لَبم، هر چه چشمم بالا تر می‌رود، غیر ارادی، بیشتر کش می‌آید...
چشم هایم، آن دست را تا کالر پیراهن مشکی، دنبال می‌کند و به گَردن و سینِه عضلانی که از بین لباس پیداست می‌رسد. به جز ساوان، کدام یک از مرد های این خانه تا این حد اتو کشیده اند؟ سوال استفهامی بود، هیچ کدام.
با یاد آوری حرف هایم، نگاهم، از سیبک گ*ردنش بالا تر نمی‌رود. همان جا، بدون هیچ حرف دیگری، بدون هیچ حرکت اضافه ی دیگری، مانند یک دختر خوب، همان جا قفل می‌کند.
در اتاق بسته می‌شود و با حرکت کردن او، پلک های من هم بهم فشرده می‌شود. انرژی منفی از او دریافت می‌کنم! شبیه بی محلی شدن و دلخور بودن.
البته، هر جور که با هر عقلی فکر می‌کنم او واقعا نباید به من اهمیت بگذارد، چه دلیلی دارد اصلا؟ او هم شبیه باقی اعضای این خانواده، بعد از آن حرف های تند من، باید سگ محل کند.
هنوز چشم هایم را باز نکرده ام و صرفا از صدای پایش، حدس می‌زنم که دارد به طرف کمد لباس هایش می‌رود.
صدای آرام و سَردی، در گوشم می‌پیچد و من، باورم نمی‌شود دوباره این لحن صدا را از او شنیده باشم:
- آماده باش، قراره برگردی خونتون.
چشم هایم شوکه باز می‌شود.
قامت تنومد او را، پشت به خود می‌بینم، که دارد قفل در اتاق لباسش را باز می‌کند.
نگاهم، به شلوار پارچه ای طوسی و نسبتا جذبش می‌نشیند. انگار با هر لباس و رنگی خوش اندام تر می‌شود! حالا برویم سر حرفش، واقعا جدی بود؟
از روی مبل بلند می‌شوم و منم مانند او، خشک و جدی می‌شوم:
- باور کنم حرفتو؟ از کجا معلوم دوباره نمی‌خواید منو سر قراری چیزی ببرید؟ شایدم بخواید به اون پیرمرد بلوچ تحویل بدید!
صدای پوزخند کج او، همزمان می‌شود با باز شدن در اتاق لباسش.
داخل اتاق می‌رود، بدون اینکه حتی بخواهد کوچک ترین اهمیتی به حرف من بدهد! قلبم جمع می‌شود، دوباره ع*و*ضی شده! شایدم تقصیر خودم است اما او حق ندارد اینگونه با من رفتار کند.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت63

لج می‌کنم! دست زیر ب*غ*ل می‌زنم و اخم هایم قفل می‌شود.
چرا با من اینگونه رفتار می‌کند؟ به چه حقی؟.
اصلا هم سگ پاچه گیر نیستم.
منتظر با فاصله مورد نیاز، پشت در اتاق ایستاده ام و صدایم را بالا می‌برم:
- با توام آقای دارک! میگم از کجا باید بهت اعتماد کنم؟
صدای خنده‌ی پر حرص ساوان می‌آید و وقتی او را بعد از یک وقفه دو روزه، دوباره، با بالا تنه عر*یان میان قاب در می‌بینم؛ فرو می‌ریزم. مغز ع*و*ضی ام غیر ارادی خاطرات را رفرش می‌کند و د*اغ می‌شوم.
نمی‌خواهم ضعف نشان بدهم اما مطمعنم با این حجم خونی که به صورتم روانه شده، لپ هایم گل انداخته و چشم هایم که از دیدن اندام او و آن عقاب فوق زیبای روی سینِه اش، فرار می‌کند؛ مرا لو داده.
نگاه من، به تخت مرتب اوست، به جفت بالشت طوسی و لحاف طوسی تیره اش.
اما سنگینی نگاه خیره او، حس متفاوتی را به تَنم انتقال می‌دهد! شبیه تعلل، تردید... .
- منو ببین مائده، می‌خوای نری بازی درمیاری؟
متعجب از حرف پرویی که می‌زند، سر تق به طرفش می‌چرخم و تا می‌خواهم حرف بزنم، انگشت شصت او را کنج لَب های خیس و سرخ رو به کبودش می‌بینم و نفس های عمیقی که ماهیچه های سینِه اش را بالا و پایین می‌برد؛ چشم هایم حرصی روی هم می‌افتد. موی خوش حالت و مشکی اش، و میکس خطرناکی که با چشم های مشکی اش درست کرده پشت پلکم نقش می‌بندد و نفس هایم را سنگین می‌کند.
آقا، به والله که من طاقت دیدن آدم جذاب را ندارم. اصلا مغزم قفل می‌کند و همه چیز را یادش می‌رود!
صدای خنده ی آرام ساوان، به این حال بَد اضافه می‌کند. طبیعی‌ست؟ چرا باید انقدر ضعف نشان بدهم؟ چه دلیلی دارد اصلا؟ گند بزنند مرا. همه اش تقصیر پدرم است که هیجده سال نگذاشت هیچ پشه ی نری از کنار من رد شود. هر چه دیدم از پشت صفحه‌ی موبایل بود.
صدای خنده اش، مردانه و جذاب است!
- مائده؟
نمی‌توانم چشم باز کنم.
دارد با روح و روانم بازی می‌کند و دخترکی درونم به انتهای وجودم سقوط کرده. چرا اینقدر صدایش زیباست؟ چرا خدا همه ی زیبایی ها را باهم باید به یک نفر بدهد؟.
لَب های خشک شده ام را به زبان می‌کشم و نفس عمیقی می‌گیرم.
- خوبم... .
صدایم کمی خش دار و مسخره شده.
تمام تلاشم را می‌کنم تا چشم هایم را کنترل کنم و فقط به بند کلاه هودی ام نگاه کنم.
آهسته چشم باز می‌کنم و با انگشت، به بند کلاه وَر می‌روم.
حرفش درون سَرم می‌پیچد... بازی در می‌آورم؟ اصلا! شاید یک موجود موذی و کثیف آن ته تو هایی دلم، میل به دیدار دوباره ساوان داشته باشد اما این خانه و خانواده؟ هرگز.
صدایم، جدی و آرام است و حرفم هیچ ربطی به بحث ما ندارد اما اگر نگویم در دلم می‌ماند! کاملا غیر منتظره و یک نفس:
- ببخش بابت حرفای اون روزم. حالم خوب نبود.
سکوت می‌کند.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و باز هم همان حس دلخوری! چرا نمی‌توانم به او حق بدهم؟ دم عمیق‌ش را می‌شنوم و دلخوری صدایش آزارم می‌دهد:
- فکر می‌کردم درک می‌کنی که واقعا چاره ای ندارم.
سکوت می‌کنم و بزاق تلخ دَهانم، سخت فرو می‌رود.
چرا به این سرعت جو و فضای اتاق تغییر کرد؟ تا چند دقیقه پیش همه جا صورتی و قرمز بود.
کلافه دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و زیر چشمی، به تیله های جدی و اخم های قفل شده اش خیره می‌شوم:
- حالا واقعا وزیر می‌خواد ولم کنه؟
دست ساوان میان موهایش می‌رود، کلافه و خسته آن را بهم می‌ریزد.
نگاهش، به در سرویس است و خستگی از سر و صورتش می‌بارد :
- دو روز کامل پلک رو هم نذاشتم. باید برم حمام، من همین قدر می‌فهمم که تهران که بودم بابات کاری که باید انجام داد. دیگه باقیش با آدمای وزیره. هنوز خود وزیرم ندیدم. اما قرار بود ولت کنه، پس حتما ولت میکنه.
نفس عمیقی می‌گیرم و چشم هایم به همراه سَرم، به زیر می‌افتد. انگشت شصت پایم، معذب جمع شده و سرامیک های سفید اتاق سرد است!
تعلل دارم از گفتنش اما... حریف عقلم نمی‌شوم:
- کی باید بریم عقدو باطل کنیم؟
و دوباره نگاه سنگینش را روی خودم می‌بینم.
صدای نفس های بلند بالای او و تک خند کجش! نگاهش، رنگ غم، خشم و حرص دارد:
- عقدی در کار نبوده مائده، وزیر سر من، تو و پدرت رو باهم کلاه گذاشت. صرفا یه مراسم سوری و نمایشی برای نرم شدن تو و پدرت بوده!
چشم هایم تا آخرین حد ممکن گرد می‌شود و حس عذاب وجدان کثیفی در جانم می‌نشیند.
آن لباس کوفتی که جلوی او پوشیده بودم، شبیه اجل معلق جلوی چشم هایم زنده می‌شود.
متعجب و شوکه به ساوان حرصی شده نگاه می‌کنم. انگار یاد آوری این حرف باعث شده با خودش کلنجار برود!
- پس مدارکم چی؟ اونا رو وزیر برداشته.
ساوان، کنج لَبش کج می‌شود، دستش، در انتهای لَب هایش می‌نشیند. نگاهش تیک زده به نقطه ای نامعلوم و شرمندگی، و پریشانی چشم هایش نگرانم می‌کند.
سکوتش طولانی می‌شود و تردید دارد برای گفتن!
دستی به موهایش می‌کشد:
- مدارک تو رو برای چیز دیگه ای می‌خواسته. یکم خرابکاری به اسمت انجام داده، می‌خواست باهاش پدرتو پایین بکشه.. .
روح از تنم پر می‌کشد.
چشم هایم، سوزن می‌زند و بغض به گلویم چنگ می‌اندازد. کثیف تر از وزیر هم هست؟ حاله ای از خشم و غم، با هم به دلم چنگ می‌اندازد و بهت بزرگی در جانم نشسته. پر از شک و بهت خیره می‌شوم به ساوانی که ظاهرش شرمنده است! دست خودم نیست که ناگهان، از سر اجبار فشاری که از شوک اطلاعات به تنم وارد شده، به او هم شک می‌کنم:
- تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
ناباور و دلخور نگاهم می‌کند.
پوزخند می‌زند و دوباره به درون اتاق لباسش می‌رود.
صدای بلندش را می‌شنوم:
- اینو فهمیدم که به تو یکی اصلا خوبی نمیاد!
او به درون اتاق می‌رود.
من می‌مانم و یک دنیا خَرابی حرف های ساوان، که شبیه کوهی بر سرم آوار می‌شود.
انگار گندی که به من و اسم و آینده ام وارد شده، زیادی بزرگ تر از آنچه بود که فکر می‌کردم.


کد:
#پارت63

لج می‌کنم! دست زیر ب*غ*ل می‌زنم و اخم هایم قفل می‌شود.
چرا با من اینگونه رفتار می‌کند؟ به چه حقی؟.
اصلا هم سگ پاچه گیر نیستم.
منتظر با فاصله مورد نیاز، پشت در اتاق ایستاده ام و صدایم را بالا می‌برم:
- با توام آقای دارک! میگم از کجا باید بهت اعتماد کنم؟
صدای خنده‌ی پر حرص ساوان می‌آید و وقتی او را بعد از یک وقفه دو روزه، دوباره، با بالا تنه عر*یان میان قاب در می‌بینم؛ فرو می‌ریزم. مغز ع*و*ضی ام غیر ارادی خاطرات را رفرش می‌کند و د*اغ می‌شوم.
نمی‌خواهم ضعف نشان بدهم اما مطمعنم با این حجم خونی که به صورتم روانه شده، لپ هایم گل انداخته و چشم هایم که از دیدن اندام او و آن عقاب فوق زیبای روی سینِه اش، فرار می‌کند؛ مرا لو داده.
نگاه من، به تخت مرتب اوست، به جفت بالشت طوسی و لحاف طوسی تیره اش.
اما سنگینی نگاه خیره او، حس متفاوتی را به تَنم انتقال می‌دهد! شبیه تعلل، تردید... .
- منو ببین مائده، می‌خوای نری بازی درمیاری؟
متعجب از حرف پرویی که می‌زند، سر تق به طرفش می‌چرخم و تا می‌خواهم حرف بزنم، انگشت شصت او را کنج لَب های خیس و سرخ رو به کبودش می‌بینم و نفس های عمیقی که ماهیچه های سینِه اش را بالا و پایین می‌برد؛ چشم هایم حرصی روی هم می‌افتد.  موی خوش حالت و مشکی اش، و میکس خطرناکی که با چشم های مشکی اش درست کرده پشت پلکم نقش می‌بندد و نفس هایم را سنگین می‌کند.
آقا، به والله که من طاقت دیدن آدم جذاب را ندارم. اصلا مغزم قفل می‌کند و همه چیز را یادش می‌رود!
صدای خنده ی آرام ساوان، به این حال بَد اضافه می‌کند. طبیعی‌ست؟ چرا باید انقدر ضعف نشان بدهم؟ چه دلیلی دارد اصلا؟ گند بزنند مرا. همه اش تقصیر پدرم است که هیجده سال نگذاشت هیچ پشه ی نری از کنار من رد شود. هر چه دیدم از پشت صفحه‌ی موبایل بود.
صدای خنده اش، مردانه و جذاب است!
- مائده؟
نمی‌توانم چشم باز کنم.
دارد با روح و روانم بازی می‌کند و دخترکی درونم به انتهای وجودم سقوط کرده. چرا اینقدر صدایش زیباست؟ چرا خدا همه ی زیبایی ها را باهم باید به یک نفر بدهد؟.
لَب های خشک شده ام را به زبان می‌کشم و نفس عمیقی می‌گیرم.
- خوبم... .
صدایم کمی خش دار و مسخره شده.
تمام تلاشم را می‌کنم تا چشم هایم را کنترل کنم و فقط به بند کلاه هودی ام نگاه کنم.
آهسته چشم باز می‌کنم و با انگشت، به بند کلاه وَر می‌روم.
حرفش درون سَرم می‌پیچد... بازی در می‌آورم؟ اصلا! شاید یک موجود موذی و کثیف آن ته تو هایی دلم، میل به دیدار دوباره ساوان داشته باشد اما این خانه و خانواده؟ هرگز.
صدایم، جدی و آرام است و حرفم هیچ ربطی به بحث ما ندارد اما اگر نگویم در دلم می‌ماند! کاملا غیر منتظره و یک نفس:
- ببخش بابت حرفای اون روزم. حالم خوب نبود.
سکوت می‌کند.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و باز هم همان حس دلخوری! چرا نمی‌توانم به او حق بدهم؟ دم عمیق‌ش را می‌شنوم و دلخوری صدایش آزارم می‌دهد:
- فکر می‌کردم درک می‌کنی که واقعا چاره ای ندارم.
سکوت می‌کنم و بزاق تلخ دَهانم، سخت فرو می‌رود.
چرا به این سرعت جو و فضای اتاق تغییر کرد؟ تا چند دقیقه پیش همه جا صورتی و قرمز بود.
کلافه دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و زیر چشمی، به تیله های جدی و اخم های قفل شده اش خیره می‌شوم:
- حالا واقعا وزیر می‌خواد ولم کنه؟
دست ساوان میان موهایش می‌رود، کلافه و خسته آن را بهم می‌ریزد.
نگاهش، به در سرویس است و خستگی از سر و صورتش می‌بارد :
- دو روز کامل پلک رو هم نذاشتم. باید برم حمام، من همین قدر می‌فهمم که تهران که بودم بابات کاری که باید انجام داد. دیگه باقیش با آدمای وزیره. هنوز خود وزیرم ندیدم. اما قرار بود ولت کنه، پس حتما ولت میکنه.
نفس عمیقی می‌گیرم و چشم هایم به همراه سَرم، به زیر می‌افتد. انگشت شصت پایم، معذب جمع شده و سرامیک های سفید اتاق سرد است!
تعلل دارم از گفتنش اما... حریف عقلم نمی‌شوم:
- کی باید بریم عقدو باطل کنیم؟
و دوباره نگاه سنگینش را روی خودم می‌بینم.
صدای نفس های بلند بالای او و تک خند کجش! نگاهش، رنگ غم، خشم و حرص دارد:
- عقدی در کار نبوده مائده، وزیر سر من، تو و پدرت رو باهم کلاه گذاشت. صرفا یه مراسم سوری و نمایشی برای نرم شدن تو و پدرت بوده!
چشم هایم تا آخرین حد ممکن گرد می‌شود و حس عذاب وجدان کثیفی در جانم می‌نشیند.
آن لباس کوفتی که جلوی او پوشیده بودم، شبیه اجل معلق جلوی چشم هایم زنده می‌شود.
متعجب و شوکه به ساوان حرصی شده نگاه می‌کنم. انگار یاد آوری این حرف باعث شده با خودش کلنجار برود!
- پس مدارکم چی؟ اونا رو وزیر برداشته.
ساوان، کنج لَبش کج می‌شود، دستش، در انتهای لَب هایش می‌نشیند. نگاهش تیک زده به نقطه ای نامعلوم و شرمندگی، و پریشانی چشم هایش نگرانم می‌کند.
سکوتش طولانی می‌شود و تردید دارد برای گفتن!
دستی به موهایش می‌کشد:
- مدارک تو رو برای چیز دیگه ای می‌خواسته. یکم خرابکاری به اسمت انجام داده، می‌خواست باهاش پدرتو پایین بکشه.. .
روح از تنم پر می‌کشد.
چشم هایم، سوزن می‌زند و بغض به گلویم چنگ می‌اندازد. کثیف تر از وزیر هم هست؟ حاله ای از خشم و غم، با هم به دلم چنگ می‌اندازد و بهت بزرگی در جانم نشسته. پر از شک و بهت خیره می‌شوم به ساوانی که ظاهرش شرمنده است! دست خودم نیست که ناگهان، از سر اجبار فشاری که از شوک اطلاعات به تنم وارد شده، به او هم شک می‌کنم:
- تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
ناباور و دلخور نگاهم می‌کند.
پوزخند می‌زند و دوباره به درون اتاق لباسش می‌رود.
صدای بلندش را می‌شنوم:
- اینو فهمیدم که به تو یکی اصلا خوبی نمیاد!
او به درون اتاق می‌رود.
من می‌مانم و یک دنیا خَرابی حرف های ساوان، که شبیه کوهی بر سرم آوار می‌شود.
انگار گندی که به من و اسم و آینده ام وارد شده، زیادی بزرگ تر از آنچه بود که فکر می‌کردم.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت64

بهت زده، بعد گذشته دو ساعت، هنوز هم پشت آن در ایستاده ام!
ساوان، رفت به حمام... از حمام برگشت... لباس پوشید و رفت بیرون.... اما من هنوز هم همان جا ایستاده ام و غرق فکر، چت کرده ام روی نقطه ای از سرامیک که نمی‌دانم کجاست.
حال بَد چنان احاطه ام کرده که نفس نمی‌توانم بکشم.
نمی‌دانم قرار است چه بلایی سرم بیاید! حتی نمی‌دانم وزیر به اسم من چه غلطی کرده! بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و بغض عجیبی به گلویم است که دلم نمی‌خواهد بشکند.
تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم! چه بلایی سر زندگی ام آمد؟ آینده ام، ابرو و اعتبار خانواده ام، شادی و خوشی هایم! خدایا، این دیگر چه جور امتحانیست؟ به یکباره می‌خواهی همه چیزم را باهم از من بگیری؟ من چه کنم؟ کاری از دست من هم ساخته است؟ تقلایی برای رهایی وجود دارد؟ باور نمی‌کنم! پوچی و تباهی، شبیه همان دیو سیاه و زشت کودکی ام، که زیر تختم قایم می‌شد، جانم را در آ*غ*و*ش کشیده و فرشته مرگ، با کت و شلوار دیپلمات مشکی، پر از حس، روی صندلی چوبی نشسته و برایم ویالون می‌زند. می‌شنوم صدای سمفونی عجیبش را... اما نمی‌توانم باور کنم.
قرار نبود اینگونه شود.
قرار نبود اینقدر زود عمر خوشی هایم سر بیاید.
چشم هایم، آرام روی هم می‌افتد. سستی و ضعف را درون زانو هایم حس می‌کنم و به طرز عجیبی حس پیری می‌کنم.
لعنت به شومی آن خنده ها! لعنت به نفرین هرکسی که مرا به این چاله انداخت! لعنت به من و لعنت به شغلی که مرا به این روز انداخته.
این نفرین کردن ها فایده دارد؟ می‌تواند جلوی حادثه را بگیرد؟ گمان نمی‌کنم... .
آهسته و آرام، روی زمین می‌نشینم.
زانو هایم را در آغوشم می‌کشم و چشم هایم به گوشه ای نامشخص تیک می‌زند. قرار است چه بلایی سرم بیاید؟ نکند به زندان بروم؟ نکند ابرو و شرف خانواده ام بخاطر من بریزد؟ نکند زبان زد خاص و عام شویم و همه بگویند دختر فلان سرهنگ فلان کار را کرده؟ نکند بخاطر من اسم پدرم و امثال او باهم خَراب شود؟ نه... نه... خدا نکند.
خدایا، هر اتفاقی هم می‌خواهد بیفتد، برای من رخ بدهد. پای ابرو و اسم کس دیگری وسط نیاید.
سنگینی نگاهی، بر روی روح خسته ام سنگینی می‌کند.
نمی‌توانم نگاهم را از آن نقطه بگیرم و از طرفی تحمل سنگینی آن نگاه را هم ندارم.
صدای مردانه و بَمی در گوشم می‌پیچد :
- پاشو بچه... می‌خوام برم تحویل ددیت بدمت. مارو کشت از بس واسه نوبرش زنگ زد.
نمی‌توانم تکان بخورم. غرق شده ام در خلسه تباهی و فکرم انقدر درگیر این موضوع هست که بدون توجه به حرف وزیر، پای آن را وسط بکشم.
- به اسم من چیکار کردی؟
صدای خنده ی آرامش، شبیه سرب د*اغ قلبم را آب می‌کند. قلبم نای تپیدن ندارد و چشم هایم دارد نَم می‌نشیند. هر چه سرم آمد تقصیر خودم بود! از بی فکری خودم پا خورده ام.
پلکم آرام روی هم می‌افتد و قطره ی اشک مزاحمی، آهسته از گوشه ی چشمم سر می‌خورد.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم :
- نگران نباش. هر کاری کردم برای اینه که بتونیم دوباره کنار هم باشیم. تازه پیدات کردم، این دوری کوتاه مدت یه زنگ استراحته... باشه؟.
انگشت هایم یخ می‌بندد و بغض دارد خفه ام می‌کند.
وزیر بی شرف، بی توجه به شدت ویرانی من، ادامه می‌دهد:
- الانم که رفتیم پیش بابات، احتمالا بعدش مستقیم می‌بردت که مارو شناسایی کنی تا برامون پرونده درست کنه. تو چیکار میکنی؟ تو میگی رئیس بهت سلام رسوند بابا. همین. حالا هم پاشو که بابا جونت زیادی عجله داره.
کنج لَبم، به لبخند زهر ماری کج می‌شود و آهسته چشم باز می‌کنم.
نگاه نَم دارم را به چشم هایم وزیر می‌دهم و صدایم زیادی بی جان و نا امید است!
- چرا؟
چشم هایش، برای لحظه ای کوتاه، حالت عجیبی شبیه شوک می‌گیرد و متعجب می‌شود.
بافت جذب و یقه اسکی سفیدش، روی جین مشکی اش قرار گرفته و دست راستش به درون جیبش است.
سر تا پایم را متعجب نگاه می‌کند و سپس، نگاهش را به ساعت استیل نقره ای رنگش می‌دهد.
- چی چرا؟ پاشو بچه مگه نمی‌خوای بری خونه؟
تلخ لبخند می‌زنم.
دست هایم بی جانم را روی سرامیک یخ زده می‌گذارم و به هرجان کندنی هست، بلند می‌شوم.
قامت صاف می‌کنم و با قدم های آرام و پر از تردیدی به مقابلش حرکت می‌کنم.
یک قدم، دو قدم، سه قدم... هر چه به او نزدیک می‌شوم، حالت چشم هایش، بیشتر رنگ شک می‌گیرد.
مقابلش می‌ایستم و سرم را بالا می‌کشم تا او و چشم های عسلیِ متعجبش در تیر رسم باشد.
صدایم پر از بغض است!
- چرا با من اینکارو کردی؟
لبخند محوی می‌زند و چشم هایش، کثیف و پر از هوس، صورت مرا می‌کاود.
چشم هایم را بهم می‌فشارم تا نبینم نگاه کثیفش را.
دستم مشت می‌شود و حالت تهوع دارم!
صدای آرام و خمار وزیر را، نزدیک صورتم می‌شنوم... انقدر نزدیک که نفس هایش روی صورتم خالی شود:
- ازت خوشش میاد...
با مکث و پر از کثیفی ادامه می‌دهد:
- خوشگلی... خوش قیافه ای... شیطونی... شیرینی... باهوشی... خنگی... دیگه چی می‌خواد از یه دختر؟
چیزی درونم فرو می‌ریزد و حس مزخرفی شبیه تهوع در فکم پخش می‌شود.
چند سال از من بزرگتر است؟ کم کمش را در نظر بگیریم، هفده سال است! تقریبا به اندازه سن من اختلاف سن داریم و او، انقدر بی شرف است که این حرف ها را بزند! انقدر مرا احمق فرض می‌کند که این چرت و پرت ها را تحویلم بدهد. فکم، شبیه مشتم سخت فشرده می‌شود... بلاخره می‌خواستم برگردم... به پیش پدرم بروم، باقی آن را هم خدا بزرگ است.


کد:
#پارت64

بهت زده، بعد گذشته دو ساعت، هنوز هم پشت آن در ایستاده ام!
ساوان، رفت به حمام... از حمام برگشت... لباس پوشید و رفت بیرون.... اما من هنوز هم همان جا ایستاده ام و غرق فکر، چت کرده ام روی نقطه ای از سرامیک که نمی‌دانم کجاست.
حال بَد چنان احاطه ام کرده که نفس نمی‌توانم بکشم.
نمی‌دانم قرار است چه بلایی سرم بیاید! حتی نمی‌دانم وزیر به اسم من چه غلطی کرده! بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و بغض عجیبی به گلویم است که دلم نمی‌خواهد بشکند.
تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم! چه بلایی سر زندگی ام آمد؟ آینده ام، ابرو و اعتبار خانواده ام، شادی و خوشی هایم! خدایا، این دیگر چه جور امتحانیست؟ به یکباره می‌خواهی همه چیزم را باهم از من بگیری؟ من چه کنم؟ کاری از دست من هم ساخته است؟ تقلایی برای رهایی وجود دارد؟ باور نمی‌کنم! پوچی و تباهی، شبیه همان دیو سیاه و زشت کودکی ام، که زیر تختم قایم می‌شد، جانم را در آ*غ*و*ش کشیده و فرشته مرگ، با کت و شلوار دیپلمات مشکی، پر از حس، روی صندلی چوبی نشسته و برایم ویالون می‌زند. می‌شنوم صدای سمفونی عجیبش را... اما نمی‌توانم باور کنم.
قرار نبود اینگونه شود.
قرار نبود اینقدر زود عمر خوشی هایم سر بیاید.
چشم هایم، آرام روی هم می‌افتد. سستی و ضعف را درون زانو هایم حس می‌کنم و به طرز عجیبی حس پیری می‌کنم.
لعنت به شومی آن خنده ها! لعنت به نفرین هرکسی که مرا به این چاله انداخت! لعنت به من و لعنت به شغلی که مرا به این روز انداخته.
این نفرین کردن ها فایده دارد؟ می‌تواند جلوی حادثه را بگیرد؟ گمان نمی‌کنم... .
آهسته و آرام، روی زمین می‌نشینم.
زانو هایم را در آغوشم می‌کشم و چشم هایم به گوشه ای نامشخص تیک می‌زند. قرار است چه بلایی سرم بیاید؟ نکند به زندان بروم؟ نکند ابرو و شرف خانواده ام بخاطر من بریزد؟ نکند زبان زد خاص و عام شویم و همه بگویند دختر فلان سرهنگ فلان کار را کرده؟ نکند بخاطر من اسم پدرم و امثال او باهم خَراب شود؟ نه... نه... خدا نکند.
خدایا، هر اتفاقی هم می‌خواهد بیفتد، برای من رخ بدهد. پای ابرو و اسم کس دیگری وسط نیاید.
سنگینی نگاهی، بر روی روح خسته ام سنگینی می‌کند.
نمی‌توانم نگاهم را از آن نقطه بگیرم و از طرفی تحمل سنگینی آن نگاه را هم ندارم.
صدای مردانه و بَمی در گوشم می‌پیچد :
- پاشو بچه... می‌خوام برم تحویل ددیت بدمت. مارو کشت از بس واسه نوبرش زنگ زد.
نمی‌توانم تکان بخورم. غرق شده ام در خلسه تباهی و فکرم انقدر درگیر این موضوع هست که بدون توجه به حرف وزیر، پای آن را وسط بکشم.
- به اسم من چیکار کردی؟
صدای خنده ی آرامش، شبیه سرب د*اغ قلبم را آب می‌کند. قلبم نای تپیدن ندارد و چشم هایم دارد نَم می‌نشیند. هر چه سرم آمد تقصیر خودم بود! از بی فکری خودم پا خورده ام.
پلکم آرام روی هم می‌افتد و قطره ی اشک مزاحمی، آهسته از گوشه ی چشمم سر می‌خورد.
صدای آرام وزیر را می‌شنوم :
- نگران نباش. هر کاری کردم برای اینه که بتونیم دوباره کنار هم باشیم. تازه پیدات کردم، این دوری کوتاه مدت یه زنگ استراحته... باشه؟.
انگشت هایم یخ می‌بندد و بغض دارد خفه ام می‌کند.
وزیر بی شرف، بی توجه به شدت ویرانی من، ادامه می‌دهد:
- الانم که رفتیم پیش بابات، احتمالا بعدش مستقیم می‌بردت که مارو شناسایی کنی تا برامون پرونده درست کنه. تو چیکار میکنی؟ تو میگی رئیس بهت سلام رسوند بابا. همین. حالا هم پاشو که بابا جونت زیادی عجله داره.
کنج لَبم، به لبخند زهر ماری کج می‌شود و آهسته چشم باز می‌کنم.
نگاه نَم دارم را به چشم هایم وزیر می‌دهم و صدایم زیادی بی جان و نا امید است!
- چرا؟
چشم هایش، برای لحظه ای کوتاه، حالت عجیبی شبیه شوک می‌گیرد و متعجب می‌شود.
بافت جذب و یقه اسکی سفیدش، روی جین مشکی اش قرار گرفته و دست راستش به درون جیبش است.
سر تا پایم را متعجب نگاه می‌کند و سپس، نگاهش را به ساعت استیل نقره ای رنگش می‌دهد.
- چی چرا؟ پاشو بچه مگه نمی‌خوای بری خونه؟
تلخ لبخند می‌زنم.
دست هایم بی جانم را روی سرامیک یخ زده می‌گذارم و به هرجان کندنی هست، بلند می‌شوم.
قامت صاف می‌کنم و با قدم های آرام و پر از تردیدی به مقابلش حرکت می‌کنم.
یک قدم، دو قدم، سه قدم... هر چه به او نزدیک می‌شوم، حالت چشم هایش، بیشتر رنگ شک می‌گیرد.
مقابلش می‌ایستم و سرم را بالا می‌کشم تا او و چشم های عسلیِ متعجبش در تیر رسم باشد.
صدایم پر از بغض است!
- چرا با من اینکارو کردی؟
لبخند محوی می‌زند و چشم هایش، کثیف و پر از هوس، صورت مرا می‌کاود.
چشم هایم را بهم می‌فشارم تا نبینم نگاه کثیفش را.
دستم مشت می‌شود و حالت تهوع دارم!
صدای آرام و خمار وزیر را، نزدیک صورتم می‌شنوم... انقدر نزدیک که نفس هایش روی صورتم خالی شود:
- ازت خوشش میاد...
با مکث و پر از کثیفی ادامه می‌دهد:
- خوشگلی... خوش قیافه ای... شیطونی... شیرینی... باهوشی... خنگی... دیگه چی می‌خواد از یه دختر؟
چیزی درونم فرو می‌ریزد و حس مزخرفی شبیه تهوع در فکم پخش می‌شود.
چند سال از من بزرگتر است؟ کم کمش را در نظر بگیریم، هفده سال است! تقریبا به اندازه سن من اختلاف سن داریم و او، انقدر بی شرف است که این حرف ها را بزند! انقدر مرا احمق فرض می‌کند که این چرت و پرت ها را تحویلم بدهد. فکم، شبیه مشتم سخت فشرده می‌شود... بلاخره می‌خواستم برگردم... به پیش پدرم بروم، باقی آن را هم خدا بزرگ است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت65

دستمال سفیدی که به شدت بوی نفت می‌دهد و دارد خفه ام می‌کند، روی دهانم بسته شده و من هرچه تلاش می‌کنم دندان و زبانم به آن لجن کوفتی نخورد، نمی‌شود. آخر از میان فک بالا و پایینی ام گذشته و وسط دندان هایم است.
زیادی خز شده انقدر که تکرار کرده ام اما واقعا از بوی تند پارچه و مزه ی تلخ و زهر ماری‌اش، حالم دارد بهم می‌خورد.
چهره ام عصبی مچاله شده و ضربان قلبم بالاست. نفس نفس می‌زنم و نگاه بی فروغ خیره به در پلیت ریلی قرمز است.
یاد آوری آخرین خاطره مغزم، برای بار هزارم ضربان قلبم را بالا می‌برد؛ از عمد برای اینکه پدرم فکر کند این چند مدت زیر فشار شکنجه بوده‌ام، بادیگارد های آن وزیر ع*و*ضی، مرا به اتاق کار وزیر بردند، در اتاق را بستند و درست همان وقتی که من داشتم از ترس سکته می‌کردم، یکی دو مشت درست و درمان زیر چشم و کنار لَبم خواباندند.
لَبم خون ترکاند و درد استخوان گونه‌ام انقدر زیاد بود که حتی نگران شکستنش بودم! و آنقدر شدت و سرعت ضربه‌ها بالا بود که یک بارش، از این طرف مشت روی صورتم نشست و از آن طرف به دیوار کوبیده شدم و تا پای غش کردن رفتم؛ مطمعنم گونه‌ام بادمجان انداخته.
بعدش هم کم لطفی نکردند، دَهانم را با این پارچه‌ی کوفتی محکم بستند، که از شدت تنگ بودنش، دارد انتهای لَب‌هایم را پاره می‌کند و صورتم هم زیر پارچه خارش گرفته! معلوم نیست این پارچه‌ی اشغال و لجن از کدام جهنمی آمده.
دَهانم را که بستند، فکر کردم همه چیز تمام شده اما تازه شروع ماجرا بود! پاهایم و دستم را بهم زنجیر کردند و بی شرف‌ها، بی توجه به جیغ و داد های من، هودی را تا جایی که قسمتی از قفسه سینِه‌ام پیدا باشد دریدند... از ترس اینکه می‌خواهند به حریم خصوصی تَنم دست‌درازی کنند، جان دادم! انقدر با همان دَهان بسته جیغ کشیدم و پسی رفتم که، شال را از سرم کشیدند و با ریختن مایع بی رنگی شبیه ا*ل*ک*ل، آن را جلوی بینی من گرفتند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی که چشم باز کردم، سَرم از شدت درد داشت می‌ترکید و زیادی سنگین بودم. درون یک سیلویِ استوانه ای تقریبا صد متری سیمانی، که نیمه تاریک و نَم دار بود، روی زمین افتاده بودم و صدای فَن خیلی بزرگی که به دیواره سیلو وصل بودو هر یک دقیقه یک بار، با صدای خیلی بلند و رعب آوری، پره هایش با باد می‌چرخید، لرز و ترس به تنم می‌نشاند.
نیم ساعتی می‌شود که به هوش امده ام و هیچ کس درون این جهنم نیست تا حلق خشک شده و تشنه ام را سیراب کند و این کوفتی را باز کند.
باد سردی درون دیواره‌ی سیلو می‌پیچد و سر و گوش بدون پوشش مرا می‌لرزاند.
نگاهم روی یقه دریده شده هودی می‌نشیند و چشم هایم عصبی به هم فشرده می‌شود.
لعنتی های حرام‌زاده.
به پدرم می‌گویم وزیر چه گفته؟ عمرا! حساب تک تکشان را می‌رسانم.
مو به مو گزارششان را رد می‌کنم.
تا خیالم از زندانی شدنشان راحت نشود دست بردار این قضیه نیستم. مگر مرده باشم که بگذارم آنچه من تجربه کرده ام دختر دیگری تجربه کند.
خودم شهادت می‌دهم که چه غلطی می‌کنند. اصلا آن رئیس و شاه حرام‌زاده لعنتی را که وزیر می‌خواهد با آن پدرم را بترساند، خودم زیر می‌کشم.
آمارشان را دقیق رد می‌کنم؛ از آن زن فلج و افریته گرفته تا آن وزیر چشم چران بی پدر.
اگر اسمشان را ندانم، قیافه و نت به نت فیسشان را که از بَرم.
می‌خواهم بلند شوم اما دست و پایم از پشت بهم زنجیر است و مانع حرکت و سرپا شدنم می‌شود.
چشم های نا امید و سرخ شده بخاطر بی هوشی و بویِ گندِ نفتِ دستمال را، بالا می‌کشم و به آسمان می‌دهم. مشخص است داریم به غروب نزدیک می‌شویم! اگر پدرم قبل تاریکی هوا پیدایم نکند چه؟ بعد هم، مگر آن وزیر بی‌شرف نگفت که مرا به پدرم می‌دهد، پس این بازی‌ها دیگر چیست؟
نفس عمیقی با بینی می‌گیرم؛ بوی نفت، باعث مچاله شدن صورتم و در نتیجه آن، درد وحشت ناک گونه ام می‌شود. ای در قبر پدر مادرتان بی‌شرف های پست‌فطرت. از چه می‌ترسیدید؟ چه نیازی بود این بلا را سر من بیاورید؟ اگر فکر کرده‌اید که من یا پدرم با این کارها و بچه بازی‌های شما می‌ترسیم، کور خوانده‌اید.
همین گونه در دل برای‌شان خط و نشان می‌کشم که با شنیدن پر زدن برای نشستنِ پرنده‌ی نسبتا بزرگی و در پی آن، پیچیدن صدای قار قار کلاغ در بین دیوار های سیلو، غیر ارادی جیغ می‌زنم و تکان می‌خورم.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و با تحمل بوی تند نفت، پی در پی نفس می‌کشم تا صدای آن کلاغ ع*و*ضی را نشنوم... .
دست خودم نیست که این چنین از این موجود موذی وحشت دارم. لرز به تَنم می‌نشیند و صدای کلاغ بی‌شرف، دوباره بلند می‌شود و این بار، همراه جیغ پر از ترسم، بغضم هم می‌شکند و هق هقم در میان پارچه‌ی کثیف خفه می‌شود. فکم می‌لرزد و ترس کل جانم را در آ*غ*و*ش کشیده.
نا امید و با چشم های نَم نشسته خیره می‌شوم به در و هق هق می‌زنم.
کل جانم از شدت هق هق هایم تکان می‌خورد و بلاخره صدای پرواز کردن آن کلاغ می‌آید!... رفت.
رفتن او، همزمان می‌شود یا شنیدن صدای آژیر پلیس و گریه های من این‌بار، توام شده با ترس و شوق است؛ شبیه کسی که عزیزش از آ*غ*و*ش مرگ برگشته.
بلاخره تمام شد.... .



کد:
#پارت65

دستمال سفیدی که به شدت بوی نفت می‌دهد و دارد خفه ام می‌کند، روی دهانم بسته شده و من هرچه تلاش می‌کنم دندان و زبانم به آن لجن کوفتی نخورد، نمی‌شود. آخر از میان فک بالا و پایینی ام گذشته و وسط دندان هایم است.
زیادی خز شده انقدر که تکرار کرده ام اما واقعا از بوی تند پارچه و مزه ی تلخ و زهر ماری‌اش، حالم دارد بهم می‌خورد.
چهره ام عصبی مچاله شده و ضربان قلبم بالاست. نفس نفس می‌زنم و نگاه بی فروغ خیره به در پلیت ریلی قرمز است.
یاد آوری آخرین خاطره مغزم، برای بار هزارم ضربان قلبم را بالا می‌برد؛ از عمد برای اینکه پدرم فکر کند این چند مدت زیر فشار شکنجه بوده‌ام، بادیگارد های آن وزیر ع*و*ضی، مرا به اتاق کار وزیر بردند، در اتاق را بستند و درست همان وقتی که من داشتم از ترس سکته می‌کردم، یکی دو مشت درست و درمان زیر چشم و کنار لَبم خواباندند.
لَبم خون ترکاند و درد استخوان گونه‌ام انقدر زیاد بود که حتی نگران شکستنش بودم! و آنقدر شدت و سرعت ضربه‌ها بالا بود که یک بارش، از این طرف مشت روی صورتم نشست و از آن طرف به دیوار کوبیده شدم و تا پای غش کردن رفتم؛ مطمعنم گونه‌ام بادمجان انداخته.
بعدش هم کم لطفی نکردند، دَهانم را با این پارچه‌ی کوفتی محکم بستند، که از شدت تنگ بودنش، دارد انتهای لَب‌هایم را پاره می‌کند و صورتم هم زیر پارچه خارش گرفته! معلوم نیست این پارچه‌ی اشغال و لجن از کدام جهنمی آمده.
دَهانم را که بستند، فکر کردم همه چیز تمام شده اما تازه شروع ماجرا بود! پاهایم و دستم را بهم زنجیر کردند و بی شرف‌ها، بی توجه به جیغ و داد های من، هودی را تا جایی که قسمتی از قفسه سینِه‌ام پیدا باشد دریدند... از ترس اینکه می‌خواهند به حریم خصوصی تَنم دست‌درازی کنند، جان دادم! انقدر با همان دَهان بسته جیغ کشیدم و پسی رفتم که، شال را از سرم کشیدند و با ریختن مایع بی رنگی شبیه ا*ل*ک*ل، آن را جلوی بینی من گرفتند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی که چشم باز کردم، سَرم از شدت درد داشت می‌ترکید و زیادی سنگین بودم. درون یک سیلویِ استوانه ای تقریبا صد متری سیمانی، که نیمه تاریک و نَم دار بود، روی زمین افتاده بودم و صدای فَن خیلی بزرگی که به دیواره سیلو وصل بودو هر یک دقیقه یک بار، با صدای خیلی بلند و رعب آوری، پره هایش با باد می‌چرخید، لرز و ترس به تنم می‌نشاند.
نیم ساعتی می‌شود که به هوش امده ام و هیچ کس درون این جهنم نیست تا حلق خشک شده و تشنه ام را سیراب کند و این کوفتی را باز کند.
باد سردی درون دیواره‌ی سیلو می‌پیچد و سر و گوش بدون پوشش مرا می‌لرزاند.
نگاهم روی یقه دریده شده هودی می‌نشیند و چشم هایم عصبی به هم فشرده می‌شود.
لعنتی های حرام‌زاده.
به پدرم می‌گویم وزیر چه گفته؟ عمرا! حساب تک تکشان را می‌رسانم.
مو به مو گزارششان را رد می‌کنم.
تا خیالم از زندانی شدنشان راحت نشود دست بردار این قضیه نیستم. مگر مرده باشم که بگذارم آنچه من تجربه کرده ام دختر دیگری تجربه کند.
خودم شهادت می‌دهم که چه غلطی می‌کنند. اصلا آن رئیس و شاه حرام‌زاده لعنتی را که وزیر می‌خواهد با آن پدرم را بترساند، خودم زیر می‌کشم.
آمارشان را دقیق رد می‌کنم؛ از آن زن فلج و افریته گرفته تا آن وزیر چشم چران بی پدر.
اگر اسمشان را ندانم، قیافه و نت به نت فیسشان را که از بَرم.
می‌خواهم بلند شوم اما دست و پایم از پشت بهم زنجیر است و مانع حرکت و سرپا شدنم می‌شود.
چشم های نا امید و سرخ شده بخاطر بی هوشی و بویِ گندِ نفتِ دستمال را، بالا می‌کشم و به آسمان می‌دهم. مشخص است داریم به غروب نزدیک می‌شویم! اگر پدرم قبل تاریکی هوا پیدایم نکند چه؟ بعد هم، مگر آن وزیر بی‌شرف نگفت که مرا به پدرم می‌دهد، پس این بازی‌ها دیگر چیست؟
نفس عمیقی با بینی می‌گیرم؛ بوی نفت، باعث مچاله شدن صورتم و در نتیجه آن، درد وحشت ناک گونه ام می‌شود. ای در قبر پدر مادرتان بی‌شرف های پست‌فطرت. از چه می‌ترسیدید؟ چه نیازی بود این بلا را سر من بیاورید؟ اگر فکر کرده‌اید که من یا پدرم با این کارها و بچه بازی‌های شما می‌ترسیم، کور خوانده‌اید.
همین گونه در دل برای‌شان خط و نشان می‌کشم که با شنیدن پر زدن برای نشستنِ پرنده‌ی نسبتا بزرگی و در پی آن، پیچیدن صدای قار قار کلاغ در بین دیوار های سیلو، غیر ارادی جیغ می‌زنم و تکان می‌خورم.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و با تحمل بوی تند نفت، پی در پی نفس می‌کشم تا صدای آن کلاغ ع*و*ضی را نشنوم... .
دست خودم نیست که این چنین از این موجود موذی وحشت دارم. لرز به تَنم می‌نشیند و صدای کلاغ بی‌شرف، دوباره بلند می‌شود و این بار، همراه جیغ پر از ترسم، بغضم هم می‌شکند و هق هقم در میان پارچه‌ی کثیف خفه می‌شود. فکم می‌لرزد و ترس کل جانم را در آ*غ*و*ش کشیده.
نا امید و با چشم های نَم نشسته خیره می‌شوم به در و هق هق می‌زنم.
کل جانم از شدت هق هق هایم تکان می‌خورد و بلاخره صدای پرواز کردن آن کلاغ می‌آید!... رفت.
رفتن او، همزمان می‌شود یا شنیدن صدای آژیر پلیس و گریه های من این‌بار، توام شده با ترس و شوق است؛ شبیه کسی که عزیزش از آ*غ*و*ش مرگ برگشته.
بلاخره تمام شد.... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت66

نگاه تار و نَم دارم را لحظه‌ای از در نمی‌گیرم و میان هق هق هایم می‌خندم.
چشم های نم نشسته، پر شوق و امید من خیره به در قرمز رنگ است و بی توجه به دستمال، فریاد می‌زنم که" بابا من اینجام" و فقط اصوات نامفهومی از میان پارچه کلفت دستمال خارج می‌شود.
تلاش می‌کنم خودم را به طرف در سیلو بکشم و توجهی به زبری سیمان و خراشیدن پو*ست دستم ندارم. درد دلتنگی و شوق آ*غ*و*ش پدرم، هر لحظه بیشتر از قبل تشدید می‌شود... کل جانم میل حل شدن در آ*غ*و*ش مردانه و امن بابایم را دارد.
با تمام توانم خودم را به طرف می‌کشم و هرچه صدای آژیر بلند تر می‌شود، امید بیشتر قلبم را می‌فشارد.
لبخند پر از دردی می‌زنم و شوری اشک گونه خراش خورده ام را می‌سوزاند.
صدای پای مردانه و دو مانندی درون سیلو می‌پیچد.
سرم را بالا می‌کشم و همه چیز را برعکس می‌بینم.
یک جفت کفش کالج مشکی، با ساق پای تنومند مردانه ای، که در شلوار خوش دوخت پارچه ای مشکی رنگی پنهان شده، دارد هر لحظه بیشتر به من نزدیک می‌شود.
تا می‌خواهم به خودم بیایم و درک کنم که طرف کیست، احساس سوزش و درد خفیفی در بازویم می‌پیچد.
صورتم دردمند جمع می‌شود و متعجب، سرم را پایین می‌کشم و به بازویم نگاه می‌کنم. همه چیز روی دور کند می‌افتد... صداها اکو می‌شود و بم.
چیزی شبیه به یک تیر دارت است! از روی پارچه‌ی کرکی هودی طوسی، درون دستم فرو رفته.
نمی‌دانم چند ثانیه می‌گذرد.
کاسه‌ی سَرم تهی می‌شود و همه چیز باهم در سَرم به دوران می‌افتد... صدای پای مردانه، صدای آژیر پلیس و تیر اندازی!
چشم هایم سیاهی می‌رود و سر فاصله گرفته از زمینم، سخت به زمین برخورد می‌کند.
همه چیز دور سَرم می‌چرخد و احساس می‌کنم روی یک گهواره ام!
دستم، بی جان کنار تَنم می‌افتد و ناگهان سیاهی همه جا را می‌گیرد... .

***

صدای فریاد هایی می‌آید... هر دو مردانه... هر دو آشنا... زیر بَدنم نَرم است و سَرم درون چیزی شبیه به پنبه فرو رفته.
جایم، گرم و نرم است و دَهانم بیش از حد خشک و گس است!
می‌شنوم صدایش را، فریاد می‌کشد:
- آره عاشقشم... آره می‌خوامش... به تو ربطی نداره.
صدا، بَم، جذاب، مردانه و خش دار است!
خیلی آشناست. خیلی... . چه شده چه اتفاقی افتاده؟.
اصلا دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.
تَنم کرخت و سنگین است و انگار باطریَ‌م تمام شده.
صدای مردانه‌ی دیگری بالا می‌رود و آنچه می‌شنوم، کمی اطلاعات را واضح تر می‌کند:
- چه مرگت شده ساوان؟ این چرت و پرتا چیه؟ چرا دوباره رفتی دختره رو برداشتی آوردی خونه؟ احمق باباش کارای سارا رو انجام داده دستور رئیسم انجام دادیم، دیگه چرا ولش نمیکنی؟
مغزم خواب تر از آن است که بخواهم حرف هایشان را تحلیل کنم، اما خوب می‌دانم صاحب این صدایی که فریاد می‌کشد، ساوان است:
- دهنتو ببند وزیر، تو کارای من دخالت نکن. میگم عاشقشم، حالیته؟ می‌خوامش، قرارم نیست تو خونه تو بمونه که اینجوری ترسیدی...
سَرم سنگین است و زور خواب بر مغزم می‌چربد.
سیاهی عمیق و آرامی، دوباره تَنم را به خلسه دعوت می‌کند.


کد:
#پارت66

نگاه تار و نَم دارم را لحظه‌ای از در نمی‌گیرم و میان هق هق هایم می‌خندم.
چشم های نم نشسته، پر شوق و امید من خیره به در قرمز رنگ است و بی توجه به دستمال، فریاد می‌زنم که" بابا من اینجام" و فقط اصوات نامفهومی از میان پارچه کلفت دستمال خارج می‌شود.
تلاش می‌کنم خودم را به طرف در سیلو بکشم و توجهی به زبری سیمان و خراشیدن پو*ست دستم ندارم.  درد دلتنگی و شوق آ*غ*و*ش پدرم، هر لحظه بیشتر از قبل تشدید می‌شود... کل جانم میل حل شدن در آ*غ*و*ش مردانه و امن بابایم را دارد.
با تمام توانم خودم را به طرف می‌کشم و هرچه صدای آژیر بلند تر می‌شود، امید بیشتر قلبم را می‌فشارد.
لبخند پر از دردی می‌زنم و شوری اشک گونه خراش خورده ام را می‌سوزاند.
صدای پای مردانه و دو مانندی درون سیلو می‌پیچد.
سرم را بالا می‌کشم و همه چیز را برعکس می‌بینم.
یک جفت کفش کالج مشکی، با ساق پای تنومند مردانه ای، که در شلوار خوش دوخت پارچه ای مشکی رنگی پنهان شده، دارد هر لحظه بیشتر به من نزدیک می‌شود.
تا می‌خواهم به خودم بیایم و درک کنم که طرف کیست، احساس سوزش و درد خفیفی در بازویم می‌پیچد.
صورتم دردمند جمع می‌شود و متعجب، سرم را پایین می‌کشم و به بازویم نگاه می‌کنم. همه چیز روی دور کند می‌افتد... صداها اکو می‌شود و بم.
چیزی شبیه به یک تیر دارت است! از روی پارچه‌ی کرکی هودی طوسی، درون دستم فرو رفته.
نمی‌دانم چند ثانیه می‌گذرد.
کاسه‌ی سَرم تهی می‌شود و همه چیز باهم در سَرم به دوران می‌افتد... صدای پای مردانه، صدای آژیر پلیس و تیر اندازی!
چشم هایم سیاهی می‌رود و سر فاصله گرفته از زمینم، سخت به زمین برخورد می‌کند.
همه چیز دور سَرم می‌چرخد و احساس می‌کنم روی یک گهواره ام!
دستم، بی جان کنار تَنم می‌افتد و ناگهان سیاهی همه جا را می‌گیرد... .

***

صدای فریاد هایی می‌آید... هر دو مردانه... هر دو آشنا... زیر بَدنم نَرم است و سَرم درون چیزی شبیه به پنبه فرو رفته.
جایم، گرم و نرم است و دَهانم بیش از حد خشک و گس است!
می‌شنوم صدایش را، فریاد می‌کشد:
- آره عاشقشم... آره می‌خوامش... به تو ربطی نداره.
صدا، بَم، جذاب، مردانه و خش دار است!
خیلی آشناست. خیلی... . چه شده چه اتفاقی افتاده؟.
اصلا دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.
تَنم کرخت و سنگین است و انگار باطریَ‌م تمام شده.
صدای مردانه‌ی دیگری بالا می‌رود و آنچه می‌شنوم، کمی اطلاعات را واضح تر می‌کند:
- چه مرگت شده ساوان؟ این چرت و پرتا چیه؟ چرا دوباره رفتی دختره رو برداشتی آوردی خونه؟ احمق باباش کارای سارا رو انجام داده دستور رئیسم انجام دادیم، دیگه چرا ولش نمیکنی؟
مغزم خواب تر از آن است که بخواهم حرف هایشان را تحلیل کنم، اما خوب می‌دانم صاحب این صدایی که فریاد می‌کشد، ساوان است:
- دهنتو ببند وزیر، تو کارای من دخالت نکن. میگم عاشقشم، حالیته؟ می‌خوامش، قرارم نیست تو خونه تو بمونه که اینجوری ترسیدی...
سَرم سنگین است و زور خواب بر مغزم می‌چربد.
سیاهی عمیق و آرامی، دوباره تَنم را به خلسه دعوت می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا