.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت37
سرم سنگین است! سنگین... سنگین... سنگین... انگار کلاه اهنی صد کیلویی بر سرم است و هی میکوبد و هی میکوبد و هی میکوبد!
قلبم در سَرم دارد منفجر میشود.
صورتم دردمند مچاله شده و به سختی کمی لای چشمم را باز میکنم.
گیج و سردرگم، به محیط تار اطرافم نگاه میکنم؛ همه چیز در پرده ای از ابهام است.
صدا های محوی را میشنوم؛ دو مَرد هستند انگار.
آخ خدایا سرم!
تَنم کوفته است و دَهانم خشک.
چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با سوزش وحشت ناک معده ام، دستم غیر ارادی آن را از روی لباس چنگ میزند.
کمرم خم میشود و چشم هایم فشرده! انگار سر تا پایم را با باتوم کوبیده بودند؛ استخوان به استخوانش درد دارد.
صوت نامفهوم دردمندی، از تیر کشیدن شقیقه ام از لَب هایم خارج میشود... قفسه سینِه ام سنگینی میکند! خدایا چه بلایی سرم آمده.
چرا هیچ چیز یادم نمیآید.
صدای مردانه سن بالایی در گوشم میچرخد و میچرخد:
- از لحاظ شرعی حرام ِ مسلمون، رضایت قلبی دختر تو جاری شدن ص*ی*غه واجبه.
و صدای نسبتا آشنایی، آمیخته به خنده در پی حرف مَرد مُسن، در فضا میپیچد:
- حاجی شل کن دیگه، تو دفترت ثبتش کنی کافیه. فقط میخوایم اسمشون به عنوان زن و شوهر وارد ثبت احوال بشه. قول میدم دستاشم نمیخوره بهش.
گیج و سردرگم، به موکت نرمی که تنم رویش قرار گرفته بود چنگ میزنم.
نمیدانم چه شده و از طرفی درد بَدن و سَرم، امان نفس را از جانم گرفته... قلبم تیر میکشد!
چشم هایم روی هم میافتد و آهسته باز میشود.
صدای استغفرالله های زیر لَبی گوشم را پر میکند و صدای مرد مسن دوباره بلند میشود:
- خجالت بکش مسلمون! حرف شرع حرف درهم و دینار نیست. اگه میگم نمیشه بخاطر دختر دست و پا بسته جلو رومه.
هوشیاری کمی به ذهنم رسوخ میکند و خاطرات محوی، از اتفاق های اخیر جان میگیرد. گرفتار وزیر شدنم، آن قایم موشک کوفتی، فرار من با ساوان... کجای قصه بودیم؟ چرا چیزی از بعد آن فرار یادم نمیآمد؟ قرار بود به پیش پدرم مرا ببرد! چه شد بعدش؟ خواب رفتم و... .
صدای آرام و جدی، در گوشم میچرخد! تُن بَم و جذاب صدا، اکو میشود و نت هایش آشناست... :
- شرمنده حاجی، اما باید این ص*ی*غه رو بخونید! بحث خواهش و خواستن نیست که نه و نوچ میارین.
لای پلک هایم را کمی باز میکنم.
موکت پرز بلند سفید رنگی دیدم را پر میکند... انگار به پهلو روی زمین خوابیده ام!
متوجه زبری چیزی به دور مچ پا و دستم میشوم که خارش را برایم ارمغان آورده.
چشم هایم دوباره بسته میشود و این بار، صدا زنانه است :
- حاج آقا، دلی دوست دارن همو، اما دختره لجبازه، پسر ماهم یه دنده... این خانم سر لج گفت نمیخوام فرار کرد، این آقا از سر خودخواهی میگه حالا که فرار کردی حتما باید بخوای. وگرنه شناسنامه و کارت ملیش رو از کجا ما میتوانستیم داشته باشیم؟ از بچه های خودمونه.
و دوباره سکوت میشود.
صدای تیک و تیک ساعت و جیک و جیک پرنده ها گوشم را پر میکند.
مغزم سعی در یاد آوری دارد؛ آن آبمیوه سن ایچ پرتقالی! کاملا پلمپ بود اما... . نکند من که خواب رفتم وزیر پیدایمان کرده، ها؟ نمیدانم. ساوان چه شد؟ چه بلایی سر بچه امد؟ نکند وزیر بلایی بخاطر من به سرش بیاورد؟
با تیر کشیدن شقیقه، صورتم جمع میشود و میان پرز های موکت میرود. آخ... آخ... لعنتی سرم.
سرم سنگین است! سنگین... سنگین... سنگین... انگار کلاه اهنی صد کیلویی بر سرم است و هی میکوبد و هی میکوبد و هی میکوبد!
قلبم در سَرم دارد منفجر میشود.
صورتم دردمند مچاله شده و به سختی کمی لای چشمم را باز میکنم.
گیج و سردرگم، به محیط تار اطرافم نگاه میکنم؛ همه چیز در پرده ای از ابهام است.
صدا های محوی را میشنوم؛ دو مَرد هستند انگار.
آخ خدایا سرم!
تَنم کوفته است و دَهانم خشک.
چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با سوزش وحشت ناک معده ام، دستم غیر ارادی آن را از روی لباس چنگ میزند.
کمرم خم میشود و چشم هایم فشرده! انگار سر تا پایم را با باتوم کوبیده بودند؛ استخوان به استخوانش درد دارد.
صوت نامفهوم دردمندی، از تیر کشیدن شقیقه ام از لَب هایم خارج میشود... قفسه سینِه ام سنگینی میکند! خدایا چه بلایی سرم آمده.
چرا هیچ چیز یادم نمیآید.
صدای مردانه سن بالایی در گوشم میچرخد و میچرخد:
- از لحاظ شرعی حرام ِ مسلمون، رضایت قلبی دختر تو جاری شدن ص*ی*غه واجبه.
و صدای نسبتا آشنایی، آمیخته به خنده در پی حرف مَرد مُسن، در فضا میپیچد:
- حاجی شل کن دیگه، تو دفترت ثبتش کنی کافیه. فقط میخوایم اسمشون به عنوان زن و شوهر وارد ثبت احوال بشه. قول میدم دستاشم نمیخوره بهش.
گیج و سردرگم، به موکت نرمی که تنم رویش قرار گرفته بود چنگ میزنم.
نمیدانم چه شده و از طرفی درد بَدن و سَرم، امان نفس را از جانم گرفته... قلبم تیر میکشد!
چشم هایم روی هم میافتد و آهسته باز میشود.
صدای استغفرالله های زیر لَبی گوشم را پر میکند و صدای مرد مسن دوباره بلند میشود:
- خجالت بکش مسلمون! حرف شرع حرف درهم و دینار نیست. اگه میگم نمیشه بخاطر دختر دست و پا بسته جلو رومه.
هوشیاری کمی به ذهنم رسوخ میکند و خاطرات محوی، از اتفاق های اخیر جان میگیرد. گرفتار وزیر شدنم، آن قایم موشک کوفتی، فرار من با ساوان... کجای قصه بودیم؟ چرا چیزی از بعد آن فرار یادم نمیآمد؟ قرار بود به پیش پدرم مرا ببرد! چه شد بعدش؟ خواب رفتم و... .
صدای آرام و جدی، در گوشم میچرخد! تُن بَم و جذاب صدا، اکو میشود و نت هایش آشناست... :
- شرمنده حاجی، اما باید این ص*ی*غه رو بخونید! بحث خواهش و خواستن نیست که نه و نوچ میارین.
لای پلک هایم را کمی باز میکنم.
موکت پرز بلند سفید رنگی دیدم را پر میکند... انگار به پهلو روی زمین خوابیده ام!
متوجه زبری چیزی به دور مچ پا و دستم میشوم که خارش را برایم ارمغان آورده.
چشم هایم دوباره بسته میشود و این بار، صدا زنانه است :
- حاج آقا، دلی دوست دارن همو، اما دختره لجبازه، پسر ماهم یه دنده... این خانم سر لج گفت نمیخوام فرار کرد، این آقا از سر خودخواهی میگه حالا که فرار کردی حتما باید بخوای. وگرنه شناسنامه و کارت ملیش رو از کجا ما میتوانستیم داشته باشیم؟ از بچه های خودمونه.
و دوباره سکوت میشود.
صدای تیک و تیک ساعت و جیک و جیک پرنده ها گوشم را پر میکند.
مغزم سعی در یاد آوری دارد؛ آن آبمیوه سن ایچ پرتقالی! کاملا پلمپ بود اما... . نکند من که خواب رفتم وزیر پیدایمان کرده، ها؟ نمیدانم. ساوان چه شد؟ چه بلایی سر بچه امد؟ نکند وزیر بلایی بخاطر من به سرش بیاورد؟
با تیر کشیدن شقیقه، صورتم جمع میشود و میان پرز های موکت میرود. آخ... آخ... لعنتی سرم.
کد:
#پارت37
سرم سنگین است! سنگین... سنگین... سنگین... انگار کلاه اهنی صد کیلویی بر سرم است و هی میکوبد و هی میکوبد و هی میکوبد!
قلبم در سَرم دارد منفجر میشود.
صورتم دردمند مچاله شده و به سختی کمی لای چشمم را باز میکنم.
گیج و سردرگم، به محیط تار اطرافم نگاه میکنم؛ همه چیز در پرده ای از ابهام است.
صدا های محوی را میشنوم؛ دو مَرد هستند انگار.
آخ خدایا سرم!
تَنم کوفته است و دَهانم خشک.
چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با سوزش وحشت ناک معده ام، دستم غیر ارادی آن را از روی لباس چنگ میزند.
کمرم خم میشود و چشم هایم فشرده! انگار سر تا پایم را با باتوم کوبیده بودند؛ استخوان به استخوانش درد دارد.
صوت نامفهوم دردمندی، از تیر کشیدن شقیقه ام از لَب هایم خارج میشود... قفسه سینِه ام سنگینی میکند! خدایا چه بلایی سرم آمده.
چرا هیچ چیز یادم نمیآید.
صدای مردانه سن بالایی در گوشم میچرخد و میچرخد:
- از لحاظ شرعی حرام ِ مسلمون، رضایت قلبی دختر تو جاری شدن ص*ی*غه واجبه.
و صدای نسبتا آشنایی، آمیخته به خنده در پی حرف مَرد مُسن، در فضا میپیچد:
- حاجی شل کن دیگه، تو دفترت ثبتش کنی کافیه. فقط میخوایم اسمشون به عنوان زن و شوهر وارد ثبت احوال بشه. قول میدم دستاشم نمیخوره بهش.
گیج و سردرگم، به موکت نرمی که تنم رویش قرار گرفته بود چنگ میزنم.
نمیدانم چه شده و از طرفی درد بَدن و سَرم، امان نفس را از جانم گرفته... قلبم تیر میکشد!
چشم هایم روی هم میافتد و آهسته باز میشود.
صدای استغفرالله های زیر لَبی گوشم را پر میکند و صدای مرد مسن دوباره بلند میشود:
- خجالت بکش مسلمون! حرف شرع حرف درهم و دینار نیست. اگه میگم نمیشه بخاطر دختر دست و پا بسته جلو رومه.
هوشیاری کمی به ذهنم رسوخ میکند و خاطرات محوی، از اتفاق های اخیر جان میگیرد. گرفتار وزیر شدنم، آن قایم موشک کوفتی، فرار من با ساوان... کجای قصه بودیم؟ چرا چیزی از بعد آن فرار یادم نمیآمد؟ قرار بود به پیش پدرم مرا ببرد! چه شد بعدش؟ خواب رفتم و... .
صدای آرام و جدی، در گوشم میچرخد! تُن بَم و جذاب صدا، اکو میشود و نت هایش آشناست... :
- شرمنده حاجی، اما باید این ص*ی*غه رو بخونید! بحث خواهش و خواستن نیست که نه و نوچ میارین.
لای پلک هایم را کمی باز میکنم.
موکت پرز بلند سفید رنگی دیدم را پر میکند... انگار به پهلو روی زمین خوابیده ام!
متوجه زبری چیزی به دور مچ پا و دستم میشوم که خارش را برایم ارمغان آورده.
چشم هایم دوباره بسته میشود و این بار، صدا زنانه است :
- حاج آقا، دلی دوست دارن همو، اما دختره لجبازه، پسر ماهم یه دنده... این خانم سر لج گفت نمیخوام فرار کرد، این آقا از سر خودخواهی میگه حالا که فرار کردی حتما باید بخوای. وگرنه شناسنامه و کارت ملیش رو از کجا ما میتوانستیم داشته باشیم؟ از بچه های خودمونه.
و دوباره سکوت میشود.
صدای تیک و تیک ساعت و جیک و جیک پرنده ها گوشم را پر میکند.
مغزم سعی در یاد آوری دارد؛ آن آبمیوه سن ایچ پرتقالی! کاملا پلمپ بود اما... . نکند من که خواب رفتم وزیر پیدایمان کرده، ها؟ نمیدانم. ساوان چه شد؟ چه بلایی سر بچه امد؟ نکند وزیر بلایی بخاطر من به سرش بیاورد؟
با تیر کشیدن شقیقه، صورتم جمع میشود و میان پرز های موکت میرود. آخ... آخ... لعنتی سرم.
آخرین ویرایش: