حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت37

سرم سنگین است! سنگین... سنگین... سنگین... انگار کلاه اهنی صد کیلویی بر سرم است و هی می‌کوبد و هی می‌کوبد و هی می‌کوبد!
قلبم در سَرم دارد منفجر می‌شود.
صورتم دردمند مچاله شده و به سختی کمی لای چشمم را باز می‌کنم.
گیج و سردرگم، به محیط تار اطرافم نگاه می‌کنم؛ همه چیز در پرده ای از ابهام است.
صدا های محوی را می‌شنوم؛ دو مَرد هستند انگار.
آخ خدایا سرم!
تَنم کوفته است و دَهانم خشک.
چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با سوزش وحشت ناک معده ام، دستم غیر ارادی آن را از روی لباس چنگ می‌زند.
کمرم خم می‌شود و چشم هایم فشرده! انگار سر تا پایم را با باتوم کوبیده بودند‌؛ استخوان به استخوانش درد دارد.
صوت نامفهوم دردمندی، از تیر کشیدن شقیقه ام از لَب هایم خارج می‌شود... قفسه سینِه ام سنگینی می‌کند! خدایا چه بلایی سرم آمده.
چرا هیچ چیز یادم نمی‌آید.
صدای مردانه سن بالایی در گوشم می‌چرخد و می‌چرخد:
- از لحاظ شرعی حرام ِ مسلمون، رضایت قلبی دختر تو جاری شدن ص*ی*غه واجبه.
و صدای نسبتا آشنایی، آمیخته به خنده در پی حرف مَرد مُسن، در فضا می‌پیچد:
- حاجی شل کن دیگه، تو دفترت ثبت‌ش کنی کافیه. فقط می‌خوایم اسمشون به عنوان زن و شوهر وارد ثبت احوال بشه. قول میدم دستاشم نمیخوره بهش.
گیج و سردرگم، به موکت نرمی که تنم رویش قرار گرفته بود چنگ می‌زنم.
نمی‌دانم چه شده و از طرفی درد بَدن و سَرم، امان نفس را از جانم گرفته... قلبم تیر می‌کشد!
چشم هایم روی هم می‌افتد و آهسته باز می‌شود.
صدای استغفرالله های زیر لَبی گوشم را پر می‌کند و صدای مرد مسن دوباره بلند می‌شود:
- خجالت بکش مسلمون! حرف شرع حرف درهم و دینار نیست. اگه میگم نمیشه بخاطر دختر دست و پا بسته جلو رومه.
هوشیاری کمی به ذهنم رسوخ می‌کند و خاطرات محوی، از اتفاق های اخیر جان می‌گیرد. گرفتار وزیر شدنم، آن قایم موشک کوفتی، فرار من با ساوان... کجای قصه بودیم؟ چرا چیزی از بعد آن فرار یادم نمی‌آمد؟ قرار بود به پیش پدرم مرا ببرد! چه شد بعدش؟ خواب رفتم و... .
صدای آرام و جدی، در گوشم می‌چرخد! تُن بَم و جذاب صدا، اکو می‌شود و نت هایش آشناست... :
- شرمنده حاجی، اما باید این ص*ی*غه رو بخونید! بحث خواهش و خواستن نیست که نه و نوچ میارین.
لای پلک هایم را کمی باز می‌کنم.
موکت پرز بلند سفید رنگی دیدم را پر می‌کند... انگار به پهلو روی زمین خوابیده ام!
متوجه زبری چیزی به دور مچ پا و دستم می‌شوم که خارش را برایم ارمغان آورده.
چشم هایم دوباره بسته می‌شود و این بار، صدا زنانه است :
- حاج آقا، دلی دوست دارن همو، اما دختره لجبازه، پسر ماهم یه دنده... این خانم سر لج گفت نمیخوام فرار کرد، این آقا از سر خودخواهی میگه حالا که فرار کردی حتما باید بخوای. وگرنه شناسنامه و کارت ملی‌ش رو از کجا ما می‌توانستیم داشته باشیم؟ از بچه های خودمونه.
و دوباره سکوت می‌شود.
صدای تیک و تیک ساعت و جیک و جیک پرنده ها گوشم را پر می‌کند.
مغزم سعی در یاد آوری دارد؛ آن آبمیوه سن ایچ پرتقالی! کاملا پلمپ بود اما... . نکند من که خواب رفتم وزیر پیدایمان کرده، ها؟ نمی‌دانم. ساوان چه شد؟ چه بلایی سر بچه امد؟ نکند وزیر بلایی بخاطر من به سرش بیاورد؟
با تیر کشیدن شقیقه، صورتم جمع می‌شود و میان پرز های موکت می‌رود. آخ... آخ... لعنتی سرم.



کد:
#پارت37

سرم سنگین است! سنگین... سنگین... سنگین... انگار کلاه اهنی صد کیلویی بر سرم است و هی می‌کوبد و هی می‌کوبد و هی می‌کوبد!
قلبم در سَرم دارد منفجر می‌شود.
صورتم دردمند مچاله شده و به سختی کمی لای چشمم را باز می‌کنم.
گیج و سردرگم، به محیط تار اطرافم نگاه می‌کنم؛ همه چیز در پرده ای از ابهام است.
صدا های محوی را می‌شنوم؛ دو مَرد هستند انگار.
آخ خدایا سرم!
تَنم کوفته است و دَهانم خشک.
چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با سوزش وحشت ناک معده ام، دستم غیر ارادی آن را از روی لباس چنگ می‌زند.
کمرم خم می‌شود و چشم هایم فشرده! انگار سر تا پایم را با باتوم کوبیده بودند‌؛ استخوان به استخوانش درد دارد.
صوت نامفهوم دردمندی، از تیر کشیدن شقیقه ام از لَب هایم خارج می‌شود... قفسه سینِه ام سنگینی می‌کند! خدایا چه بلایی سرم آمده.
چرا هیچ چیز یادم نمی‌آید.
صدای مردانه سن بالایی در گوشم می‌چرخد و می‌چرخد:
- از لحاظ شرعی حرام ِ مسلمون، رضایت قلبی دختر تو جاری شدن ص*ی*غه واجبه.
و صدای نسبتا آشنایی، آمیخته به خنده در پی حرف مَرد مُسن، در فضا می‌پیچد:
- حاجی شل کن دیگه، تو دفترت ثبت‌ش کنی کافیه. فقط می‌خوایم اسمشون به عنوان زن و شوهر وارد ثبت احوال بشه. قول میدم دستاشم نمیخوره بهش.
گیج و سردرگم، به موکت نرمی که تنم رویش قرار گرفته بود چنگ می‌زنم.
نمی‌دانم چه شده و از طرفی درد بَدن و سَرم، امان نفس را از جانم گرفته... قلبم تیر می‌کشد!
چشم هایم روی هم می‌افتد و آهسته باز می‌شود.
صدای استغفرالله های زیر لَبی گوشم را پر می‌کند و صدای مرد مسن دوباره بلند می‌شود:
- خجالت بکش مسلمون! حرف شرع حرف درهم و دینار نیست. اگه میگم نمیشه بخاطر دختر دست و پا بسته جلو رومه.
هوشیاری کمی به ذهنم رسوخ می‌کند و خاطرات محوی، از اتفاق های اخیر جان می‌گیرد. گرفتار وزیر شدنم، آن قایم موشک کوفتی، فرار من با ساوان... کجای قصه بودیم؟ چرا چیزی از بعد آن فرار یادم نمی‌آمد؟ قرار بود به پیش پدرم مرا ببرد! چه شد بعدش؟ خواب رفتم و... .
صدای آرام و جدی، در گوشم می‌چرخد! تُن بَم و جذاب صدا، اکو می‌شود و نت هایش آشناست...  :
- شرمنده حاجی، اما باید این ص*ی*غه رو بخونید! بحث خواهش و خواستن نیست که نه و نوچ میارین.
لای پلک هایم را کمی باز می‌کنم.
موکت پرز بلند سفید رنگی دیدم را پر می‌کند... انگار به پهلو روی زمین خوابیده ام!
متوجه زبری چیزی به دور مچ پا و دستم می‌شوم که خارش را برایم ارمغان آورده.
چشم هایم دوباره بسته می‌شود و این بار، صدا زنانه است :
- حاج آقا، دلی دوست دارن همو، اما دختره لجبازه، پسر ماهم یه دنده... این خانم سر لج گفت نمیخوام فرار کرد، این آقا از سر خودخواهی میگه حالا که فرار کردی حتما باید بخوای. وگرنه شناسنامه و کارت ملی‌ش رو از کجا ما می‌توانستیم داشته باشیم؟ از بچه های خودمونه.
و دوباره سکوت می‌شود.
صدای تیک و تیک ساعت و جیک و جیک پرنده ها گوشم را پر می‌کند.
مغزم سعی در یاد آوری دارد؛ آن آبمیوه سن ایچ پرتقالی! کاملا پلمپ بود اما...  . نکند من که خواب رفتم وزیر پیدایمان کرده، ها؟ نمی‌دانم. ساوان چه شد؟ چه بلایی سر بچه امد؟ نکند وزیر بلایی بخاطر من به سرش بیاورد؟
با تیر کشیدن شقیقه، صورتم جمع می‌شود و میان پرز های موکت می‌رود. آخ... آخ... لعنتی سرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت38

نمی‌دانم چند دقیقه و یا حتی چند ساعت به گیجی و حاله ی ابهام می‌گذرد... همین قدر می‌دانم که آن سر و صدا ها قطع شده و کوفتگی تنم نمی‌گذارد که بلند شوم.
احساس شدن مایع غلیظ و کثیفی در بین موهایم، که باعث شده موهایم بهم بچسبد، حالم را بد می‌کند.
دست و پایم بسته است و درد شقیقه ام لحظه ای قطع نمی‌شود.
دست هایم را، بی توجه به درد خشک شدن استخوانش، کمی تکان می‌دهم و نفسی که می‌کشم، دردی مانند کوبیدن پتک به سرم را ارمغان می‌آورد. لعنتی سرم... آخ... سرم دارد منفجر می‌شود.
صورتم عصبی از درد، جمع می‌شود.
صدای آرام و جدی اشنایی در کاسه ی پر درد سرم می‌پیچد.
- به هوش اومدی؟
صدا آشناست! اگر اشتباه نکنم باید ساوان باشد... کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم. آن نگاه تار کمی از بین رفته.
سرم را، به سختی کمی بالا می‌کشم و چیزی که می‌بینم، جانم را از تنم می‌گیرد.
ساوان، دست هایش از پشت به صندلی بسته شده و صورتش ترکیده! ک*بودی لَب و زیر چشمش، نشان از ضرب و شتم شدید دارد اما شکستگی ابرو و خون خشک شده ی روی صورتش چیز دیگری می‌گوید.
آن پیراهن مشکی اتو کشیده صبح، به وحشتناک ترین شکل ممکن چروک شده و جای پارگی دارد.
ضربان قلبم، برخلاف ساعات گذشته، تند می‌شود و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
ساوان، جدی و با اخم های قفل شده نگاهم می‌کند و من توانایی حرف زدن ندارم!
دو دستم به هم دیگر بسته شده! چه شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ دست هایم می‌لرزد و به هر جان کندنی که هست، تلاشم را می‌کنم تا نوک انگشتم را به مایع چندش کنار گوشم برسانم.
دستم بالا می‌آید و صورتم از درد وحشت ناک سَرم مچاله می‌شود.
نوک انگشت اشاره ام، به کنار گوشم می‌رسد و خیس شدن انگشتم، لرزی را به جانم می‌نشاند.
دستم می‌لرزد و برخورد سطحی اش با سرم، صورتم را مچاله می‌کند.
دستم را آرام آرام پایین می‌کشم و مقابلم دیدم می‌آورم... سرخی تیره و رو به مشکی رفته خون، نفسم را در سینِه ام قفل می‌کند.
چشم هایم از درد سرم روی هم می‌افتد و گردنم توان تحمل بیشتر از این سر نگه داشتنم را ندارد!
سرم دوباره روی موکت قرار می‌گیرد.
صدای آمیخته به نگرانی ساوان، تمام توجه ام را معطوف‌ش می‌کند.
- به خودت فشار نیار...
دستم را بی توجه به خون انگشتم، به نقطه دردمند شقیقه ام می‌رسانم.
صدایم زیادی افتضاح و نامفهوم خارج می‌شود:
- چی شد؟
ساوان، تلخ می‌خندد و سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. سکوت کرده و فقط تیر سنگین نگاهش را می‌بینم... صدایش، آرام و متفکر است!
- یه جورایی... من که می‌خواستم اسمت تو شناسنامه‌ام نباشه به هدفم رسیدم. اما متاسفم دختر سرهنگ، برا تو خیلی بدتر شد. وزیر می‌خواد شخصا عقدت کنه... .
حتی توان گریه کردن هم ندارم!
بغض کوفتی گلویم را پر می‌کند و حالم خَراب تر از قبل می‌شود. نفسم، سنگینی می‌کند!
ثامن ع*و*ضی کجاست؟ مگر پدرم مرا دست آن بی‌شرف نداده بود. کجا غیبش زد... .

کد:
***
#پارت38

نمی‌دانم چند دقیقه و یا حتی چند ساعت به گیجی و حاله ی ابهام می‌گذرد... همین قدر می‌دانم که آن سر و صدا ها قطع شده و کوفتگی تنم نمی‌گذارد که بلند شوم.
احساس شدن مایع غلیظ و کثیفی در بین موهایم، که باعث شده موهایم بهم بچسبد، حالم را بد می‌کند.
دست و پایم بسته است و درد شقیقه ام لحظه ای قطع نمی‌شود.
دست هایم را، بی توجه به درد خشک شدن استخوانش، کمی تکان می‌دهم و نفسی که می‌کشم، دردی مانند کوبیدن پتک به سرم را ارمغان می‌آورد. لعنتی سرم... آخ... سرم دارد منفجر می‌شود.
صورتم عصبی از درد، جمع می‌شود.
صدای آرام و جدی اشنایی در کاسه ی پر درد سرم می‌پیچد.
- به هوش اومدی؟
صدا آشناست! اگر اشتباه نکنم باید ساوان باشد... کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم. آن نگاه تار کمی از بین رفته.
سرم را، به سختی کمی بالا می‌کشم و چیزی که می‌بینم، جانم را از تنم می‌گیرد.
ساوان، دست هایش از پشت به صندلی بسته شده و صورتش ترکیده! ک*بودی لَب و زیر چشمش، نشان از ضرب و شتم شدید دارد اما شکستگی ابرو و خون خشک شده ی روی صورتش چیز دیگری می‌گوید.
آن پیراهن مشکی اتو کشیده صبح، به وحشتناک ترین شکل ممکن چروک شده و جای پارگی دارد.
ضربان قلبم، برخلاف ساعات گذشته، تند می‌شود و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
ساوان، جدی و با اخم های قفل شده نگاهم می‌کند و من توانایی حرف زدن ندارم!
دو دستم به هم دیگر بسته شده! چه شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ دست هایم می‌لرزد و به هر جان کندنی که هست، تلاشم را می‌کنم تا نوک انگشتم را به مایع چندش کنار گوشم برسانم.
دستم بالا می‌آید و صورتم از درد وحشت ناک سَرم مچاله می‌شود.
نوک انگشت اشاره ام، به کنار گوشم می‌رسد و خیس شدن انگشتم، لرزی را به جانم می‌نشاند.
دستم می‌لرزد و برخورد سطحی اش با سرم، صورتم را مچاله می‌کند.
دستم را آرام آرام پایین می‌کشم و مقابلم دیدم می‌آورم... سرخی تیره و رو به مشکی رفته خون، نفسم را در سینِه ام قفل می‌کند.
چشم هایم از درد سرم روی هم می‌افتد و گردنم توان تحمل بیشتر از این سر نگه داشتنم را ندارد!
سرم دوباره روی موکت قرار می‌گیرد.
صدای آمیخته به نگرانی ساوان، تمام توجه ام را معطوف‌ش می‌کند.
- به خودت فشار نیار...
دستم را بی توجه به خون انگشتم، به نقطه دردمند شقیقه ام می‌رسانم.
صدایم زیادی افتضاح و نامفهوم خارج می‌شود:
- چی شد؟
ساوان، تلخ می‌خندد و سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. سکوت کرده و فقط تیر سنگین نگاهش را می‌بینم... صدایش، آرام و متفکر است!
- یه جورایی... من که می‌خواستم اسمت تو شناسنامه‌ام نباشه به هدفم رسیدم. اما متاسفم دختر سرهنگ، برا تو خیلی بدتر شد. وزیر می‌خواد شخصا عقدت کنه... .
حتی توان گریه کردن هم ندارم!
بغض کوفتی گلویم را پر می‌کند و حالم خَراب تر از قبل می‌شود. نفسم، سنگینی می‌کند!
ثامن ع*و*ضی کجاست؟ مگر پدرم مرا دست آن بی‌شرف نداده بود. کجا غیبش زد... .


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت39

صبا، پرو و بدون هیچ خجالت و شرم و حیایی، آمده بود و سر شکسته من و ابروی شکسته ساوان را بخیه زده بود! باور می‌کنید؟ بدون هیچ بی هوشی و کوفت و مرضی... و حتی دریغ از آخی که از لَب های ساوان خارج شده باشد! البته... من به اندازه ی کافی، جای دوتایمان کولی بازی در آورده بودم.
چنان شرمنده اش بودم که روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
بخاطر من به این سر و وضع افتاده بود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و پر از تنفر به وزیر نگاه می‌کنم که روی مبل نشسته و دارد سیگار می‌کشد.
با چشم های تنگ شده و متفکر نگاهم می‌کند... حرام‌زاده پست فطرت! اسلام دست و پایم را بسته وگرنه چنان فحش بار اول تا آخر آنکه در قبر گذاشته می‌کردم که امواتش بندری بروند.
دست و پایم را باز کرده بوده اند و صبا، یک سری دار و دوا در حلقم ریخته بود که برای یک ساعت دیگر که این سگ می‌خواست مرا عقد کند، جان داشته باشم.
متنفر و پر از انزجار به چشم های وزیر نگاه می‌کنم.
لبخند کجی می‌زند و سیگارش را از بین لَب هایش جدا می‌کند :
- سر دردت بهتر شد گلم؟
ع*و*ضی بی‌شرف! هنوز هم دست از نقش بازی کردن بر نمی‌دارد.
دندان می‌سابم و زیر لَبی، امواتش را به فیض الفاظم آباد می‌کنم.
وزیر بی توجه به فحش های من، ته گلو می‌خندد و حینی که پوک عمیقی به سیگارش می‌زند، با اخم های قفل شده به ساوان خیره می‌شود.
نگاهش، نگاه من را هم ناخواسته به ساوان می‌دهد.
همين که دست و پایش را باز کردند، دوباره رفت سراغ آن چوب! انگار وقتی که در فکر است یا حالش خوب نیست، این کار آرامش می‌کند.
چنان غرق شده در آن اسب که انگار در این دنیا نیست!
وزیر، پر از حرص او را مخاطب می‌گذارد:
- شرف سگ از تو بیشتره حروم لقمه! این همه سال مثل بچه خودم زیر پر و بالت بودم که اینطوری بهم نارو بزنی؟
قلبم تیر می‌کشد! طاقت نداشتم بخاطر من از کسی حرف بشنود. طاقت نداشتم مقابل چشم هایم کسی را تحقیر کنند. ساوان با آنچه قضاوتش می‌کردم، زمین تا آسمان فرق داشت... انگار پشت این چهره ی خنثی، پسری دلسوز و دلسوخته جا گرفته. ساوان حتی سر بلند نمی‌کند!
وزیر که سکوت او را می‌بیند، حرصی ادامه می‌دهد:
- بَد بود می‌خواستم پشتت پر باشه!؟ احمق اگه گرفته بودیش با خیال راحت تاخت میزدی! حالا نخواستیش به درک، چرا گنجینه منو می‌خواستی فراری بدی؟
پر حرص به وزیر خیره می‌شوم و دندان می‌سابم.
صدایم غیر ارادی بالا می‌رود و او را زیر فریادم می‌کشم :
- خفه شو حروم زاده! مگه من وسیله دست توام که بخوای با گرفتنم تاخت بزنی؟ عقدم که کنی باز تو هر فرصتی باشه فرار می‌کنم و میرم پیش پدرم. مگه جدا شدن چقدر سخته که اینقدر رو این مسئله‌ کوفتی حساب باز کردی ها؟ بعدشم تقصیر ساوان چیه! من مجبورش کردم منو ببره. بهش قول دادم ولم کنه هواشو پیش بابام داشته باشم. حالا فهمیدی ع*و*ضی روانی؟ تقصیر منه! چرا بچه رو پر پر کردین؟
ساوان متعجب و وزیر متعجب تر نگاهم می‌کنند.
از سر خشم نفس نفس می‌زنم و به خودم که می‌آیم می‌بینم دست هایم تهدید گر سمت وزیر بوده و از روی مبل بلند شده و حتی گارد دارم!
وزیر با تای ابروی بالا رفته، متعجب به ساوان نگاه می‌کند:
- می‌خواستی نارو بزنی به من؟
ساوان با پوزخند کجی، حرصی به وزیر خیره می‌شود.
اسب و چاقویش را، روی گل میز شیشه ای کنار مبل تک نفره ی طوسی می‌گذارد و از روی مبل بلند می‌شود.
نیم نگاهی به من و نیم نگاهی به وزیر می‌اندازد.
جدیت و یک نوع گارد گرفتن خاصی را در صورتش می‌بینم:
- نه نمی‌خواستم بهت نارو بزنم! فقط نمی‌خواستم بلایی که سر سارا اومد سرش بیاد. اما پشیمون شدم، خودم عقدش می‌کنم. بهم یه فرصت دیگه بده وزیر! پشیمون نمیشی.
شوکه و گیج، متحیر به ساوان خیره می‌شوم.
الان برای مراقبت کردن از من این حرف را زد؟ خب، قطعا من اعتماد بیشتر، و ارامش بسیار بسیار بسیار بیشتری به ساوان داشتم و تحمل کردن او، اصلا سخت یا آزار دهنده نبود اما مسئله اینجاست که من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد! حالا چه با ساوان و چه هر خر دیگری.
وزیر با تای ابروی بالا رفته متعجب پوزخند می‌زند.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره ساوان مقصد نگاهش قرار می‌گیرد :
- چی‌شد!؟ تا دو روز پیش می‌گفتی ارزش نداره، گناه داره، بچه است، مشکل قلبی داره! حالا میگی خودم عقدش می‌کنم؟! چی تغییر کرده این وسط؟
ساوان نیم نگاهی به چشم های من می‌اندازد و من، مات او شده ام. واقعا این حرف ها را زده بوده؟ واقعا نگرانی هایش واقعی بوده؟ چیزی درونم فرو می‌ریزد.
حس عجیبی تنم را در هم می‌پیچد. پس پدرم چه می‌گفت؟ او که می‌گفت انسانیت این گونه آدم ها میمرد! او که می‌گفت آنها جز نفع و پول هیچ نمی‌بینند!
ساوان، سینِه سپر کرده و جدی به چشم های وزیر خیره است، دستش را درون جیب جین مشکی اش می‌برد و سیبک گ*ردنش تکان می‌خورد.
انگار زدن این حرف برایش خیلی سنگین و سخت است!
- ازش خوشم میاد.
فرو می‌ریزم.
چشم هایم جایی برای گرد شدن ندارد و قلبم نمی‌تپد. این... این... این اولین بار است! متحیر از حرف او، بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
بَدنم در بی حسی کامل فرو رفته و نمی‌توانم نفس بکشم.
وزیر، نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره به ساوان سینِه سپر نگاه می‌کند.
جدی در چشم های یکدیگر خیره اند و وزیر، کاملا جلد عوض کرده! پر از تهدید به ساوان نگاه می‌کند:
- این اولین و آخرین فرصتته!


کد:
***
#پارت39

صبا، پرو و بدون هیچ خجالت و شرم و حیایی، آمده بود و سر شکسته من و ابروی شکسته ساوان را بخیه زده بود! باور می‌کنید؟ بدون هیچ بی هوشی و کوفت و مرضی... و حتی دریغ از آخی که از لَب های ساوان خارج شده باشد! البته... من به اندازه ی کافی، جای دوتایمان کولی بازی در آورده بودم.
چنان شرمنده اش بودم که روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
بخاطر من به این سر و وضع افتاده بود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و پر از تنفر به وزیر نگاه می‌کنم که روی مبل نشسته و دارد سیگار می‌کشد.
با چشم های تنگ شده و متفکر نگاهم می‌کند... حرام‌زاده پست فطرت! اسلام دست و پایم را بسته وگرنه چنان فحش بار اول تا آخر آنکه در قبر گذاشته می‌کردم که امواتش بندری بروند.
دست و پایم را باز کرده بوده اند و صبا، یک سری دار و دوا در حلقم ریخته بود که برای یک ساعت دیگر که این سگ می‌خواست مرا عقد کند، جان داشته باشم.
متنفر و پر از انزجار به چشم های وزیر نگاه می‌کنم.
لبخند کجی می‌زند و سیگارش را از بین لَب هایش جدا می‌کند :
- سر دردت بهتر شد گلم؟
ع*و*ضی بی‌شرف! هنوز هم دست از نقش بازی کردن بر نمی‌دارد.
دندان می‌سابم و زیر لَبی، امواتش را به فیض الفاظم آباد می‌کنم.
وزیر بی توجه به فحش های من، ته گلو می‌خندد و حینی که پوک عمیقی به سیگارش می‌زند، با اخم های قفل شده به ساوان خیره می‌شود.
نگاهش، نگاه من را هم ناخواسته به ساوان می‌دهد.
همين که دست و پایش را باز کردند، دوباره رفت سراغ آن چوب! انگار وقتی که در فکر است یا حالش خوب نیست، این کار آرامش می‌کند.
چنان غرق شده در آن اسب که انگار در این دنیا نیست!
وزیر، پر از حرص او را مخاطب می‌گذارد:
- شرف سگ از تو بیشتره حروم لقمه! این همه سال مثل بچه خودم زیر پر و بالت بودم که اینطوری بهم نارو بزنی؟
قلبم تیر می‌کشد! طاقت نداشتم بخاطر من از کسی حرف بشنود. طاقت نداشتم مقابل چشم هایم کسی را تحقیر کنند. ساوان با آنچه قضاوتش می‌کردم، زمین تا آسمان فرق داشت... انگار پشت این چهره ی خنثی، پسری دلسوز و دلسوخته جا گرفته. ساوان حتی سر بلند نمی‌کند!
وزیر که سکوت او را می‌بیند، حرصی ادامه می‌دهد:
- بَد بود می‌خواستم پشتت پر باشه!؟ احمق اگه گرفته بودیش با خیال راحت تاخت میزدی! حالا نخواستیش به درک، چرا گنجینه منو می‌خواستی فراری بدی؟
پر حرص به وزیر خیره می‌شوم و دندان می‌سابم.
صدایم غیر ارادی بالا می‌رود و او را زیر فریادم می‌کشم :
- خفه شو حروم زاده! مگه من وسیله دست توام که بخوای با گرفتنم تاخت بزنی؟ عقدم که کنی باز تو هر فرصتی باشه فرار می‌کنم و میرم پیش پدرم. مگه جدا شدن چقدر سخته که اینقدر رو این مسئله‌ کوفتی حساب باز کردی ها؟ بعدشم تقصیر ساوان چیه! من مجبورش کردم منو ببره. بهش قول دادم ولم کنه هواشو پیش بابام داشته باشم. حالا فهمیدی ع*و*ضی روانی؟ تقصیر منه! چرا بچه رو پر پر کردین؟
ساوان متعجب و وزیر متعجب تر نگاهم می‌کنند.
از سر خشم نفس نفس می‌زنم و به خودم که می‌آیم می‌بینم دست هایم تهدید گر سمت وزیر بوده و از روی مبل بلند شده و حتی گارد دارم!
وزیر با تای ابروی بالا رفته، متعجب به ساوان نگاه می‌کند:
- می‌خواستی نارو بزنی به من؟
ساوان با پوزخند کجی، حرصی به وزیر خیره می‌شود.
اسب و چاقویش را، روی گل میز شیشه ای کنار مبل تک نفره ی طوسی می‌گذارد و از روی مبل بلند می‌شود.
نیم نگاهی به من و نیم نگاهی به وزیر می‌اندازد.
جدیت و یک نوع گارد گرفتن خاصی را در صورتش می‌بینم:
- نه نمی‌خواستم بهت نارو بزنم! فقط نمی‌خواستم بلایی که سر سارا اومد سرش بیاد. اما پشیمون شدم، خودم عقدش می‌کنم. بهم یه فرصت دیگه بده وزیر! پشیمون نمیشی.
شوکه و گیج، متحیر به ساوان خیره می‌شوم.
الان برای مراقبت کردن از من این حرف را زد؟ خب، قطعا من اعتماد بیشتر، و ارامش بسیار بسیار بسیار بیشتری به ساوان داشتم و تحمل کردن او، اصلا سخت یا آزار دهنده نبود اما مسئله اینجاست که من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد! حالا چه با ساوان و چه هر خر دیگری.
وزیر با تای ابروی بالا رفته متعجب پوزخند می‌زند.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره ساوان مقصد نگاهش قرار می‌گیرد :
- چی‌شد!؟ تا دو روز پیش می‌گفتی ارزش نداره، گناه داره، بچه است، مشکل قلبی داره! حالا میگی خودم عقدش می‌کنم؟! چی تغییر کرده این وسط؟
ساوان نیم نگاهی به چشم های من می‌اندازد و من، مات او شده ام. واقعا این حرف ها را زده بوده؟ واقعا نگرانی هایش واقعی بوده؟ چیزی درونم فرو می‌ریزد.
حس عجیبی تنم را در هم می‌پیچد. پس پدرم چه می‌گفت؟ او که می‌گفت انسانیت این گونه آدم ها میمرد! او که می‌گفت آنها جز نفع و پول هیچ نمی‌بینند!
ساوان، سینِه سپر کرده و جدی به چشم های وزیر خیره است، دستش را درون جیب جین مشکی اش می‌برد و سیبک گ*ردنش تکان می‌خورد.
انگار زدن این حرف برایش خیلی سنگین و سخت است!
- ازش خوشم میاد.
فرو می‌ریزم.
چشم هایم جایی برای گرد شدن ندارد و قلبم نمی‌تپد. این... این... این اولین بار است! متحیر از حرف او، بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
بَدنم در بی حسی کامل فرو رفته و نمی‌توانم نفس بکشم.
وزیر، نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره به ساوان سینِه سپر نگاه می‌کند.
جدی در چشم های یکدیگر خیره اند و وزیر، کاملا جلد عوض کرده! پر از تهدید به ساوان نگاه می‌کند:
- این اولین و آخرین فرصتته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت40

از آن زمانی که وزیر، با چشم های پر از خط و نشان، اتاق را ترک کرده بود، شاید بیست دقیقه ای بگذرد!
من پی در پی طول و عرض اتاق را طی می‌کنم و به موهایم چنگ می‌زنم؛ ساوان، خونسرد نشسته و تکه چوبش را می‌تراشد!
وزیر گفته بود می‌رود عاقد را بیاورد و من، فرو ریخته بودم از این حادثه.
شبیه یک کابوس بی پایان و بدون انتهاست! انگار قصد تمام شدن ندارد. فقط هر لحظه روی جدیدی و جلد جدیدی نمایان می‌کند.
چشم هایم مکرر پر و خالی می‌شوند، انقدر که صورتم به پهنا خیس خیس است! لَب و چانه ام می‌لرزد و زیادی کلافه ام.
انقدر در فکر چه کنم چه کنم بوده ام که سَرم بنگ بنگ می‌کوبد... انگار هیچ راه نجاتی وجود ندارد.
نفس هایم بخاطر گریه های بی صدا، قطع قطع خارج می‌شوند.
ساوان، نیم نگاهی به من مضطرب می‌اندازد و دوباره سرش را به تکه چوبش گرم می‌کند:
- فقط می‌خواستم بهت لطف کنم! چون میدونم وزیر خیلی ع*و*ضی تر از اونیه که تو طاقت تحمل کردنش رو داشته باشی.
سیبک گلویم سخت تکان می‌خورد و بغض لعنتی، به جای اینکه کوچک شود، خفه ام می‌کند.
چند سرفه کوتاه می‌کنم و به پیشانی ام چنگ می‌زنم.
فین فین کنان، با گوشه ی آستین هودی طوسی رنگ، بینی ام را بالا می‌کشم.
ثامن ع*و*ضی... پست فطرت... کجایی ها؟ مگر پدرم مرا دستت امانت نداده؟ پدرم کجاست اصلا؟مگه نگفت شرایط بحرانی شود وارد می‌شود!؟
لَب های لرزانم را به زیر دندان می‌کشم و پر از التماس به ساوان نگاه می‌کنم. می‌ترسم از زدن این حرف اما... :
- تو رو خدا ساوان... من نمی‌خوام این اتفاق بیوفته.
ساوان، دست هایش از حرکت می‌افتد و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
صورتش را از پشت تاری اشک هایم می‌بینم اما زیادی جدیست.
- بخاطر اینکه طرفت منم؟
سریع و پی در پی سرم را به نشان نفی تکان می‌دهم و کلافه روی زمین می‌نشینم.
زانو هایم را در بَغلم جمع می‌کنم و غیر ارادی تاب می‌خورم.
- نه... نه... نه... فقط.... فقط... فقط نباید این اتفاق بیوفته.
ساوان، همانگونه که مشغول تراش دادن گر*دن اسب است، زیر چشمی نگاهم می‌کند :
- قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. وقتی کار وزیر با بابات تموم شه از هم دیگه جدا می‌شیم. تو به زندگیت بر می‌گردی، منم همین طور. تنها لطفی که تونستم در حقت کنم این بود که نذارم کارت به وزیر بکشه! بر خلاف میل درونم.
فین می‌کشم و لَبم را به ساق دستم می‌چسبانم.
چشم هایم را بالا می‌کشم و با نگاه خیسم خیره به چشم هایش می‌شوم.
نگاهم، پر از التماس است و می‌دانم که سرخ سرخ شده!
چیزی درون نگاه ساوان تغییر می‌کند انگار!
حسی شبیه به خاطره ای تلخ... حسی شبیه به خشم یا حتی غم!
چوبش را روی گل می‌گذارد و با نفس پوف مانندی که می‌کشد از روی مبل بلند می‌شود.
پشت به من، به طرف تراس اتاق می‌رود.
قامتش زیادی دیدنی می‌شود!
آن جلیقه طوسی زیادی به پهنای شانه اش خوش نشسته و ماهیچه های پایش از درون آن جین جذب مشکی هویداست.
نگاهم را از اندام خوش تراش او، به مبل تک نفره طوسی که حالا خالیست می‌دهم.
صدایش در سَرم می‌چرخد:
- حق داری بترسی... منو نمیشناسی، یه دختر تنها بین این همه گرگ دریده افتاده. برام مهم نیست که حرفمو باور کنی یا نه اما... اگه بخوام به تو آسیبی برسونم، حس می‌کنم دارم به سارای خودم آسیب می‌رسونم. فقط می‌خوام مراقبت باشم تا هرچی زودتر پیش خانوادت برگردی.
فین می‌کشم و چشم هایم را می‌بندم.
نفس هایم درون الیاف هودی خفه می‌شود و فکم می‌لرزد.
دلم مادرم را می‌خواهد! پدرم را... می‌ترسم. زیادی می‌ترسم هیچ چیز این داستان طبیعی نیست؛ حتی اگر قرار نباشد اتفاقی بیفتد.
هیچ چیزش طبیعی نیست.




کد:
#پارت40

از آن زمانی که وزیر، با چشم های پر از خط و نشان، اتاق را ترک کرده بود، شاید بیست دقیقه ای بگذرد!
من پی در پی طول و عرض اتاق را طی می‌کنم و به موهایم چنگ می‌زنم؛ ساوان، خونسرد نشسته و تکه چوبش را می‌تراشد!
وزیر گفته بود می‌رود عاقد را بیاورد و من، فرو ریخته بودم از این حادثه.
شبیه یک کابوس بی پایان و بدون انتهاست! انگار قصد تمام شدن ندارد. فقط هر لحظه روی جدیدی و جلد جدیدی نمایان می‌کند.
چشم هایم مکرر پر و خالی می‌شوند، انقدر که صورتم به پهنا خیس خیس است! لَب و چانه ام می‌لرزد و زیادی کلافه ام.
انقدر در فکر چه کنم چه کنم بوده ام که سَرم بنگ بنگ می‌کوبد... انگار هیچ راه نجاتی وجود ندارد.
نفس هایم بخاطر گریه های بی صدا، قطع قطع خارج می‌شوند.
ساوان، نیم نگاهی به من مضطرب می‌اندازد و دوباره سرش را به تکه چوبش گرم می‌کند:
- فقط می‌خواستم بهت لطف کنم! چون میدونم وزیر خیلی ع*و*ضی تر از اونیه که تو طاقت تحمل کردنش رو داشته باشی.
سیبک گلویم سخت تکان می‌خورد و بغض لعنتی، به جای اینکه کوچک شود، خفه ام می‌کند.
چند سرفه کوتاه می‌کنم و به پیشانی ام چنگ می‌زنم.
فین فین کنان، با گوشه ی آستین هودی طوسی رنگ، بینی ام را بالا می‌کشم.
ثامن ع*و*ضی... پست فطرت... کجایی ها؟ مگر پدرم مرا دستت امانت نداده؟ پدرم کجاست اصلا؟مگه نگفت شرایط بحرانی شود وارد می‌شود!؟
لَب های لرزانم را به زیر دندان می‌کشم و پر از التماس به ساوان نگاه می‌کنم. می‌ترسم از زدن این حرف اما... :
- تو رو خدا ساوان... من نمی‌خوام این اتفاق بیوفته.
ساوان، دست هایش از حرکت می‌افتد و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
صورتش را از پشت تاری اشک هایم می‌بینم اما زیادی جدیست.
- بخاطر اینکه طرفت منم؟
سریع و پی در پی سرم را به نشان نفی تکان می‌دهم و کلافه روی زمین می‌نشینم.
زانو هایم را در بَغلم جمع می‌کنم و غیر ارادی تاب می‌خورم.
- نه... نه... نه... فقط.... فقط... فقط نباید این اتفاق بیوفته.
ساوان، همانگونه که مشغول تراش دادن گر*دن اسب است، زیر چشمی نگاهم می‌کند :
- قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. وقتی کار وزیر با بابات تموم شه از هم دیگه جدا می‌شیم. تو به زندگیت بر می‌گردی، منم همین طور. تنها لطفی که تونستم در حقت کنم این بود که نذارم کارت به وزیر بکشه! بر خلاف میل درونم.
فین می‌کشم و لَبم را به ساق دستم می‌چسبانم.
چشم هایم را بالا می‌کشم و با نگاه خیسم خیره به چشم هایش می‌شوم.
نگاهم پر از التماس است و می‌دانم که سرخ سرخ شده!
چیزی درون نگاه ساوان تغییر می‌کند انگار!
حسی شبیه به خاطره ای تلخ... حسی شبیه به خشم یا حتی غم!
چوبش را روی گل می‌گذارد و با نفس پوف مانندی که می‌کشد از روی مبل بلند می‌شود.
پشت به من، به طرف تراس اتاق می‌رود.
قامتش زیادی دیدنی می‌شود! 
آن جلیقه طوسی زیادی به پهنای شانه اش خوش نشسته و ماهیچه های پایش از درون آن جین جذب مشکی هویداست.
نگاهم را از اندام خوش تراش او، به مبل تک نفره طوسی که حالا خالیست می‌دهم.
صدایش در سَرم می‌چرخد:
- حق داری بترسی... منو نمیشناسی، یه دختر تنها بین این همه گرگ دریده افتاده. برام مهم نیست که حرفمو باور کنی یا نه اما... اگه بخوام به تو آسیبی برسونم، حس می‌کنم دارم به سارای خودم آسیب می‌رسونم. فقط می‌خوام مراقبت باشم تا هرچی زودتر پیش خانوادت برگردی.
فین می‌کشم و چشم هایم را می‌بندم.
نفس هایم درون الیاف هودی خفه می‌شود و فکم می‌لرزد.
دلم مادرم را می‌خواهد! پدرم را... می‌ترسم. زیادی می‌ترسم هیچ چیز این داستان طبیعی نیست؛ حتی اگر قرار نباشد اتفاقی بیفتد.
هیچ چیزش طبیعی نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت41

بی تاب و بی طاقت، به نقطه ای نا معلوم خیره ام و می‌لرزم؛ دست هایم، پاهایم، فکم، قلبم و اصلا کل جانم!
آنچه دارد رخ می‌دهد را باور ندارم! کر و کور شده‌ام و نمی‌بینم و نمی‌شنوم... .
صدایی در سَرم حماقتم را فریاد می‌کشد و نوای دیگری؛ آبرو، و شوک عصبی شدیدی، فشاری که این مسئله به پدرم وارد می‌کند را.
لَب هایم، از شدت خشکی تَرک برداشته و آنقدر نفس های پی در پی و بریده بریده کشیده ام، که دل ببرم از این دنیای کوفتی!
قلبم در سینِه ام سنگینی می‌کند.
با چشم های خیس و پر از التماس، به عاقد خیره می‌شوم.
لَب های او تکان می‌خورد و من، به جز صدای بوق کر کننده ای که در سَرم می‌پیچد، هیچ نمی‌شنوم.
وزیر، با دست زیر ب*غ*ل زده و اخم های قفل شده، تکیه به دیوار اتاق کارش، نظاره گر این فاجعه است.
لَب هایم را تکان می‌دهم اعتراض کنم! اعتراض کنم به این حمله‌ی نامردانه ای که می‌خواهند به پدرم کنند.
بی توجه به سخنان عاقد سال خورده، که ریش سفیدش تا روی س*ی*نه اش می‌رسد و صورت تکیده اش با آن عینک فرام گرد مشکی، ترسناک تر شده، آهسته زمزمه می‌کنم:
- من... من.... نمی‌خوام.
عاقد اما انگار صدایم را نمی‌شنود.
لَب هایم می‌لرزد و صدایم بالا تر می‌رود:
- گفتم من.... من نمی‌خوام.
بلاخره نگاه عاقد را روی خود می‌بینم و َل*ب هایش که حرکت ایستاده.
فَکم می‌لرزد و خیسی چشم هایم باعث شده عاقد را نبینم.
- شما چجور آدم دولتی هستی؟ میگم منو دزدیدن! میفهمی؟ من اینجا گروگانم! بعد تو داری منو عقدشون می‌کنی؟
صدای مرد سالخورده ای را می‌شنوم اما تاری اشک هایم مجال دیدن نمی‌دهد.
- وظیفه‌ی من چیز دیگه است!
پر التماس نگاهش می‌کنم و کنترلی بر لرزش‌ تَنم ندارم. صورت کشیده و باریکش را، شطرنجی و محو می‌بینم :
- نکن... تو رو خدا نکن... بلاخره من از اینجا نجات پیدا می‌کنم، اما تو خودتو خَراب نکن.
وزیر ته گلو می‌خندد.
سَرد است! هودی طوسی تو کرک هم نتوانسته تَنم را گرم کند.
من با نفس های پی‌در پی سعی در کنترل اشک هایم دارم و سنگینی نگاه خیره ساوان هم به این عذاب افزوده می‌شود. روی صحبتم با عاقد است و صدایم غیر ارادی از شدت ترس بالا می‌رود:
- پام برسه از این جهنم بیرون تو رو دادگاهی می‌کنم. حالا می‌بینی مردک ع*و*ضی بی‌شرف.
عاقد اما توجه ای به فحش و ناسزای میان صدای لرزانم ندارد.
سرش را به طرف وزیر می‌کشد، و من با گوشه ی آستینم، اشک چشم و صورت خیسم را پاک و خشک می‌کنم. می‌شنوم صدای کهیر آورش را:
- چی میگه جناب؟ یا خفه اش کنید بذاره کارمو کنم، یا تکلیفمو مشخص کنید من معطل نشم.
سنگینی گام های وزیر را می‌شنوم و لرز به جانم می‌نشیند.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و بَدنم جمع می‌شود.
گوش هایم صدای پایش را دنبال می‌کند... یک... دو... سه... نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌آید!
نفسم در سینِه حبس شده و با کشیده شدن ناگهانی موهایم و عقب کشیده شدن سَرم، جیغ به هوا می‌رود.
وزیر سَرم را محکم به پشتی مبل کوبیده و من گمان می‌کنم که حتی تار مویی از چنگ انگشت هایش، جان سالم به دَر نبرده!
چشم هایم به آنی پُر می‌شود و دستم پر از التماس به طرف دَست بزرگ وزیر می‌رود شاید بتوانم موهایم را از چنگ انگشت هایش نجات دهم.
عاقد بی شرف پول پَرست، انگار نه انگار که با چشم هایش چه می‌بیند! دوباره سرش را در دفتر کوفتی می‌کند:
- خب، سرکار خانم مائده کمالی، برای بار سوم عرض می‌کنم. آیا حاضرید با مهره ‌ی یک شاخه گل رز و یک جلد کلام الله قرآن مجید و یک شاخه نبات به عقد دائم آقای ساوان شاهی در بیاید؟
درد وحشت ناک سَرم به کنار، قلبم می‌سوزد!
ک*ثافت بی شرف به گونه‌ای می‌پرسد انگار من حق انتخاب دارم.
سَرم، یک نفس گرومپ گرومپ می‌کند و چشم هایم هیچ نمی‌بیند.
جیغ می‌کشم و به مچ کلفت وزیر ع*و*ضی چنگ می‌زنم شاید رها کند موهایم را!
دَهان باز می‌کنم بگویم : نه، با کشیده شدن وحشیانه و ناگهانی سَرم، غیر ارادی، با شکستن بغض کوفتی که دارد خفه ام می‌کند، فریاد می‌کشم:
- باشه... باشه... غلط کردم ولم کن ع*و*ضی. موهام... .
وزیر به یکباره سَرم را رها می‌کند اما حتی اندکی از درد وحشیانه سَرم کاسته نشده.
دستم را روی نقطه ی ملتهب از درد می‌گذارم و می‌فشارم.
پی در پی نفس می‌کشم اما گریه امانم نمی‌دهد.
باورم نمی‌شود! باورم نمی‌شود هیچ غلطی نتوانستم بکنم.
از فرط هق هق هایم، شانه ام به سمت زمین خم می‌شود و حتی صدای بَله ساوان هم میان هق هق هایم گم می‌شود!


کد:
#پارت41

بی تاب و بی طاقت، به نقطه ای نا معلوم خیره ام و می‌لرزم؛ دست هایم، پاهایم، فکم، قلبم و اصلا کل جانم!
آنچه دارد رخ می‌دهد را باور ندارم! کر و کور شده‌ام و نمی‌بینم و نمی‌شنوم...  .
صدایی در سَرم حماقتم را فریاد می‌کشد و نوای دیگری؛ آبرو، و شوک عصبی شدیدی، فشاری که این مسئله به پدرم وارد می‌کند را.
لَب هایم، از شدت خشکی تَرک برداشته و آنقدر نفس های پی در پی و بریده بریده کشیده ام، که دل ببرم از این دنیای کوفتی!
قلبم در سینِه ام سنگینی می‌کند.
با چشم های خیس و پر از التماس، به عاقد خیره می‌شوم.
لَب های او تکان می‌خورد و من، به جز صدای بوق کر کننده ای که در سَرم می‌پیچد، هیچ نمی‌شنوم.
وزیر، با دست زیر ب*غ*ل زده و اخم های قفل شده، تکیه به دیوار اتاق کارش، نظاره گر این فاجعه است.
لَب هایم را تکان می‌دهم اعتراض کنم! اعتراض کنم به این حمله‌ی نامردانه ای که می‌خواهند به پدرم کنند.
بی توجه به سخنان عاقد سال خورده، که ریش سفیدش تا روی س*ی*نه اش می‌رسد و صورت تکیده اش با آن عینک فرام گرد مشکی، ترسناک تر شده، آهسته زمزمه می‌کنم:
- من... من.... نمی‌خوام.
عاقد اما انگار صدایم را نمی‌شنود.
لَب هایم می‌لرزد و صدایم بالا تر می‌رود:
- گفتم من.... من نمی‌خوام.
بلاخره نگاه عاقد را روی خود می‌بینم و َل*ب هایش که حرکت ایستاده.
فَکم می‌لرزد و خیسی چشم هایم باعث شده عاقد را نبینم.
- شما چجور آدم دولتی هستی؟ میگم منو دزدیدن! میفهمی؟ من اینجا گروگانم! بعد تو داری منو عقدشون می‌کنی؟
صدای مرد سالخورده ای را می‌شنوم اما تاری اشک هایم مجال دیدن نمی‌دهد.
- وظیفه‌ی من چیز دیگه است!
پر التماس نگاهش می‌کنم و کنترلی بر لرزش‌ تَنم ندارم. صورت کشیده و باریکش را، شطرنجی و محو می‌بینم :
- نکن... تو رو خدا نکن... بلاخره من از اینجا نجات پیدا می‌کنم، اما تو خودتو خَراب نکن.
وزیر ته گلو می‌خندد.
سَرد است! هودی طوسی تو کرک هم نتوانسته تَنم را گرم کند.
من با نفس های پی‌در پی سعی در کنترل اشک هایم دارم و سنگینی نگاه خیره ساوان هم به این عذاب افزوده می‌شود. روی صحبتم با عاقد است و صدایم غیر ارادی از شدت ترس بالا می‌رود:
- پام برسه از این جهنم بیرون تو رو دادگاهی می‌کنم. حالا می‌بینی مردک ع*و*ضی بی‌شرف.
عاقد اما توجه ای به فحش و ناسزای میان صدای لرزانم ندارد.
سرش را به طرف وزیر می‌کشد، و من با گوشه ی آستینم، اشک چشم و صورت خیسم را پاک و خشک می‌کنم. می‌شنوم صدای کهیر آورش را:
- چی میگه جناب؟ یا خفه اش کنید بذاره کارمو کنم، یا تکلیفمو مشخص کنید من معطل نشم.
سنگینی گام های وزیر را می‌شنوم و لرز به جانم می‌نشیند.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و بَدنم جمع می‌شود.
گوش هایم صدای پایش را دنبال می‌کند... یک... دو... سه... نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌آید!
نفسم در سینِه حبس شده و با کشیده شدن ناگهانی موهایم و عقب کشیده شدن سَرم، جیغ به هوا می‌رود.
وزیر سَرم را محکم به پشتی مبل کوبیده و من گمان می‌کنم که حتی تار مویی از چنگ انگشت هایش، جان سالم به دَر نبرده!
چشم هایم به آنی پُر می‌شود و دستم پر از التماس به طرف دَست بزرگ وزیر می‌رود شاید بتوانم موهایم را از چنگ انگشت هایش نجات دهم.
عاقد بی شرف پول پَرست، انگار نه انگار که با چشم هایش چه می‌بیند! دوباره سرش را در دفتر کوفتی می‌کند:
- خب، سرکار خانم مائده کمالی، برای بار سوم عرض می‌کنم. آیا حاضرید با مهره ‌ی یک شاخه گل رز و یک جلد کلام الله قرآن مجید و یک شاخه نبات به عقد دائم آقای ساوان شاهی در بیاید؟
درد وحشت ناک سَرم به کنار، قلبم می‌سوزد!
ک*ثافت بی شرف به گونه‌ای می‌پرسد انگار من حق انتخاب دارم.
سَرم، یک نفس گرومپ گرومپ می‌کند و چشم هایم هیچ نمی‌بیند.
جیغ می‌کشم و به مچ کلفت وزیر ع*و*ضی چنگ می‌زنم شاید رها کند موهایم را!
دَهان باز می‌کنم بگویم : نه، با کشیده شدن وحشیانه و ناگهانی سَرم، غیر ارادی، با شکستن بغض کوفتی که دارد خفه ام می‌کند، فریاد می‌کشم:
- باشه... باشه... غلط کردم ولم کن ع*و*ضی. موهام... .
وزیر به یکباره سَرم را رها می‌کند اما حتی اندکی از درد وحشیانه سَرم کاسته نشده.
دستم را روی نقطه ی ملتهب از درد می‌گذارم و می‌فشارم.
پی در پی نفس می‌کشم اما گریه امانم نمی‌دهد.
باورم نمی‌شود! باورم نمی‌شود هیچ غلطی نتوانستم بکنم.
از فرط هق هق هایم، شانه ام به سمت زمین خم می‌شود و حتی صدای بَله ساوان هم میان هق هق هایم گم می‌شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت42

نمی‌دانم این دستمال خیس شده ای که از بینی‌ام جدا می‌کنم و بین مشتم می‌فشارم دستمال چندم است، اما آنچه چشمم می‌بیند، انبوهی از دستمال کاغذی های مچاله شده کثیف است که دورم پر پر شده.
زانوهایم در آ*غ*و*ش تَنم است و طبق عادت معمول، بَدنم را تاب می‌دهم.
جعبه‌ی دستمال کاغذی خالی شده به گمانم!
فکَم می‌لرزد و لَب هایم هم.
چشم هایم، حتی با گذشت چهار ساعت از آن فاجعه، همچنان پر و خالی می‌شوند و دل لعنتی سبک نمی‌شود! فقط هر لحظه و هر ثانیه که می‌گذرد، بیشتر به فجاعت حادثه‌ پی می‌برد.
من زَن یک غریبه ناشناس شده بودم؛ نمی‌شناختمش، نمی‌دانستم کیست، نمی‌دانم می‌خواهد چه کند، نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظارم است، نمی‌دانم خانواده ام چه می‌کنند... گند زده بودم عملا! و میان این همه ندانستن و سردرگمی دست پا می‌زدم و هرچه بیشتر دست و پا میزدم، بیشتر در باتلاق فرو می‌رفتم.
ساوان، با بالاتنه بِرهنه، روی تخت دراز کشیده و آن اسب را می‌تراشد.
این اسب کوفتی کی می‌خواهد تمام شود را نمی‌دانم.
تکیه کمرم را به قسمت پایین مبل می‌دهم و چشم می‌بندم.
چشم هایم می‌سوزد! وحشت ناک می‌سوزد.
ضربان قلبم بالاست و آن ژلوفن قوی که صبا هم داده بود نتوانسته از شدت سردردم بکاهد؛ هر نفسم یک عذاب الهی می‌شود و به سَرم فرو می‌رود.
با برخورد چند تقه آرام به دَر، لای چشم هایم را باز می‌کنم.
صبا را می‌بینم؛ با شومیز و شلوار راسه ی لنین نخودی و شال سفید رنگ.
حالم از آن نگاه به ظاهر نگرانش بهم می‌خورد. ع*و*ضی های مکار، همه شان استاد نقش بازی کردن هستند.
نگاهم به دست صبا می‌نشیند، یک سینی کوچک که باند، بتادین، سِرُم و گ*از درونش است.
صبا، آرام در را به حالت نیمه باز می‌گذارد و به طرفم می‌آید.
اخم درهم می‌کشم.
دَماغم به خاطر گریه های پشت سرهم کیپ شده و با دَهانم نفس می‌کشم.
موهای پرکلاغی و بلند صاف صبا، از پشت و جلو بیرون گذاشته شده و رنگ نود رژ، روی پو*ست سبزه اش خوش نشسته. به گمانم از پیش وزیر می‌آید که این چنین ترگل ور گل کرده.
صبا، با دو گام فاصله بینمان را پر می‌کند و با حفظ فاصله پنجاه سانتی، کنارم زانو می‌زند.
او با نگاه قهوه‌ای کشیده اش، خیره و نگران مرا می‌بیند و من، هرچه فحش خواهر مادر دار آبدار بلدم به چشم می‌ریزم.
صبا سینی را مقابلم می‌گذارد و با احتیاط دَهان باز می‌کند جیزی بگوید که انگار با دیدن چشم های پر غضب و اخم های قفل شده من پشیمان می‌شود.
سینی را به طرفم حل می‌دهد و حرف را می‌پیچاند و به اصل مطلب می‌رود:
- میشه لطفا باند ابروی دستیار رو عوض کنی و زخمشو تمیز کنی؟ من کار دارم.
کنج لَبم پر حرص کج می‌شود و به حالت شکاری، چشم تنگ می‌کنم. صدایم گرفته و به خاطر کیپ بودن بینی ام، مسخره شده!
- این خر کردناتو بذار کنار! فیلم اومدنت حالت تهوع برانگیزه صبا خانم.
لبخند محوی می‌زند و ارام از روی زانو هایش بلند می‌شود. از بالا کمی نگاهم می‌کند و سپس نگاهش را به ساوان می‌دهد:
- دستیار مائده زخمتو تمیز می‌کنه، باندشم عوض میکنه، اما اگه دیدی سردرد یا سرگیجه داری بهم خبر بده.
فکم قفل می‌شود و چشم های خون نشسته ام را ثانیه ای نمی‌توانم از او بگیرم. دخترک مکار سلیطه!
صبا با انداختن آخرین نگاه، لبخند محوی به نگاه پر تهدید من می‌اندازد و به طرف خروجی می‌رود.
وای اگر پایم از این دخمه بیرون برود! دودمان همه شان را فلفلی می‌کنم.

کد:
#پارت42

نمی‌دانم این دستمال خیس شده ای که از بینی‌ام جدا می‌کنم و بین مشتم می‌فشارم دستمال چندم است، اما آنچه چشمم می‌بیند، انبوهی از دستمال کاغذی های مچاله شده کثیف است که دورم پر پر شده.
زانوهایم در آ*غ*و*ش تَنم است و طبق عادت معمول، بَدنم را تاب می‌دهم.
جعبه‌ی دستمال کاغذی خالی شده به گمانم!
فکَم می‌لرزد و لَب هایم هم.
چشم هایم، حتی با گذشت چهار ساعت از آن فاجعه، همچنان پر و خالی می‌شوند و دل لعنتی سبک نمی‌شود! فقط هر لحظه و هر ثانیه که می‌گذرد، بیشتر به فجاعت حادثه‌ پی می‌برد.
من زَن یک غریبه ناشناس شده بودم؛ نمی‌شناختمش، نمی‌دانستم کیست، نمی‌دانم می‌خواهد چه کند، نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظارم است، نمی‌دانم خانواده ام چه می‌کنند... گند زده بودم عملا! و میان این همه ندانستن و سردرگمی دست پا می‌زدم و هرچه بیشتر دست و پا میزدم، بیشتر در باتلاق فرو می‌رفتم.
ساوان، با بالاتنه بِرهنه، روی تخت دراز کشیده و آن اسب را می‌تراشد.
این اسب کوفتی کی می‌خواهد تمام شود را نمی‌دانم.
تکیه کمرم را به قسمت پایین مبل می‌دهم و چشم می‌بندم.
چشم هایم می‌سوزد! وحشت ناک می‌سوزد.
ضربان قلبم بالاست و آن ژلوفن قوی که صبا هم داده بود نتوانسته از شدت سردردم بکاهد؛ هر نفسم یک عذاب الهی می‌شود و به سَرم فرو می‌رود.
با برخورد چند تقه آرام به دَر، لای چشم هایم را باز می‌کنم.
صبا را می‌بینم؛ با شومیز و شلوار راسه ی لنین نخودی و شال سفید رنگ.
حالم از آن نگاه به ظاهر نگرانش بهم می‌خورد. ع*و*ضی های مکار، همه شان استاد نقش بازی کردن هستند.
نگاهم به دست صبا می‌نشیند، یک سینی کوچک که باند، بتادین، سِرُم و گ*از درونش است.
صبا، آرام در را به حالت نیمه باز می‌گذارد و به طرفم می‌آید.
اخم درهم می‌کشم.
دَماغم به خاطر گریه های پشت سرهم کیپ شده و با دَهانم نفس می‌کشم.
موهای پرکلاغی و بلند صاف صبا، از پشت و جلو بیرون گذاشته شده و رنگ نود رژ، روی پو*ست سبزه اش خوش نشسته. به گمانم از پیش وزیر می‌آید که این چنین ترگل ور گل کرده.
صبا، با دو گام فاصله بینمان را پر می‌کند و با حفظ فاصله پنجاه سانتی، کنارم زانو می‌زند.
او با نگاه قهوه‌ای کشیده اش، خیره و نگران مرا می‌بیند و من، هرچه فحش خواهر مادر دار آبدار بلدم به چشم می‌ریزم.
صبا سینی را مقابلم می‌گذارد و با احتیاط دَهان باز می‌کند جیزی بگوید که انگار با دیدن چشم های پر غضب و اخم های قفل شده من پشیمان می‌شود.
سینی را به طرفم حل می‌دهد و حرف را می‌پیچاند و به اصل مطلب می‌رود:
- میشه لطفا باند ابروی دستیار رو عوض کنی و زخمشو تمیز کنی؟ من کار دارم.
کنج لَبم پر حرص کج می‌شود و به حالت شکاری، چشم تنگ می‌کنم. صدایم گرفته و به خاطر کیپ بودن بینی ام، مسخره شده!
- این خر کردناتو بذار کنار! فیلم اومدنت حالت تهوع برانگیزه صبا خانم.
لبخند محوی می‌زند و ارام از روی زانو هایش بلند می‌شود. از بالا کمی نگاهم می‌کند و سپس نگاهش را به ساوان می‌دهد:
- دستیار مائده زخمتو تمیز می‌کنه، باندشم عوض میکنه، اما اگه دیدی سردرد یا سرگیجه داری بهم خبر بده.
فکم قفل می‌شود و چشم های خون نشسته ام را ثانیه ای نمی‌توانم از او بگیرم. دخترک مکار سلیطه!
صبا با انداختن آخرین نگاه، لبخند محوی به نگاه پر تهدید من می‌اندازد و به طرف خروجی می‌رود.
وای اگر پایم از این دخمه بیرون برود! دودمان همه شان را فلفلی می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت43

نفس نمی‌توانم بکشم!
بینی ام پر شده از رایحه عطر او... .
گرمای تَنش، تَنم را کرخت کرده و.... و دست هایم می‌لرزد.
عادت ندارم این حد به یک مرد نا*مح*رم نزدیک باشم! البته نا*مح*رم که چه عرض کنم... برای ساوان، استثناً، غریبه کارآمد تر است.
سیبک گلویم سخت تکان می‌کند و نگاه زیر چشمی ام، غیر ارادی روی بالا و پایین رفتن ماهیچه سینِه اوست.
نگاهم نمی‌کند! نگاه او خیره به تکه چوبش است و من، بین موی خوش حالت و عطر تَنش قفل کرده ام.
گ*از را آهسته به طرف شکاف ابرویش می‌برم که ناشیانه با نخ پزشکی سبز رنگی دوخته شده بود. پنج تایی بخیه خورده!
شرمنده لَب می‌گزم. کاش پایم را می‌شکستم و برای این حرکت نافرجام این چنین تلاش نمی‌کردم.
کاش اصلا دنبال مدارکم نمی‌رفتیم! مستقیم می‌رفتیم ستاد فرماندهی، آنجا به پدرم زنگ می‌زدم تا پایین بیاید. پدرم برای شناسایی من که دیگر به کارت ملی و شناسنامه نیاز نداشت. حماقت محض بود و اصلا نمی‌دانم برای چه آن لحظه به ذهنم نرسید که مستقیم به ستاد فرماندهی برویم.
ناگهان به خودم می‌آیم و با دیدن صورت مچاله شده ساوان، با حین خفیفی سریع دستم را عقب می‌کشم.
خاک بر سَرم کنند، حالا چه وقت غرق فکر شدن بود.
- ببخشید، ببخشید... .
به صورتش نگاه می‌کنم که با اخم قفل شده چشم بسته! صدایم، مظلوم می‌شود و ارام:
- دردت گرفت؟
صدایی از او نمی‌آید و من، تنها کاری برای کنترل استرسم می‌کنم، گزیدن لَب هایم است.
به زخمش نگاه می‌کنم.
رنگ سرخ بتادین میان ابرو های مشکی و پر او دلهره آور است! یک قطره بتادین تا پشت مژه اش رفته و من، برای پاک کردن آن زیادی استرس دارم!
چشم هایش دنیای دیگریست... آن ابهت و جذابیتی که نگاه مشکی و چشم کشیده اش دارد، ناخواسته مرا می‌ترساند. حتی با اینکه آن روی مهربان و دلسوزش را دیده بودم.
حتی با وجود اینکه تنها کسی بودم که اجازه می‌داد او را به اسم صدا بزنم.
حتی با وجود اینکه شب ها را با او در یک اتاق می‌خوابیدم.... .
نفس حبس شده ام را، آهسته بیرون می‌دهم و نوک انگشتم، در حالی که لرزش خفیفی دارد، به طرف آن قطره سرخ رنگ پشت پلک بسته اش می‌رود.
تضاد سفیدی پو*ست من و برنزی او، جالب است!
دست یخ زده ام که چشم د*اغ او را لمس می‌کند، غیر ارادی می‌لرزم.
سریع قطره‌ی بتادین را بر می‌دارم و دست لرزانم را به میان دستمال کاغذی می‌رسانم تا بتادین را از سر انگشتم پاک کنم.
صدای آرامش، توجه ام را به طرف لَب های مردانه اش می‌کشد! چرا این پسر اینقدر بی نقص و تراش خورده است؟
- دلیل این همه عجز و ناله چند دقیقه پیشت من بودم؟
تای ابرویم، از شوک حرفش بالا می‌رود.
گ*از خیس را درون سینی استیل می‌گذارم و متعجب بزاق دَهانم را فرو می‌دهم:
- این از کجا اومد ساوان؟ یعنی واقعا خودت نمیفهمی؟
چشم هایش را بالا می‌کشد تا مرا ببیند.
ناگهان... بوم! کپ می‌کنم.
قفل می‌شوم در سیاهی چشم هایش... این چشم ها و این مژه های خوش حالت، از نزدیک، جلوه ی مستانه دیگری دارد.
بزاقم را فرو می‌دهم و حس عجیبی که مرا به طرفش می‌کشد، خفه می‌کنم.
ضربان قلبم بالا می‌رود و احساس ضعف دارم؛ خاک بر سر سست عنصرم.
اخم های ساوان قفل می‌شود و به خاطر بالا کشیدن چشم هایش، چین به پیشانی بلندش می‌افتد:
- مائده هیچ کس اسم منو نمیدونه، اگه جلوی بچه ها اسم من از دهنت دربیاد دیگه هیچ توقع ای از من نداشته باش.
سیبک گردنم تکان می‌خورد و آنقدر مَست چشم هایش شده ام که هیچ نمیفهمم.
از سکوتم چه برداشت می‌کند را نمی‌دانم اما من واقعا جنبه این همه زیبایی را ندارم!
ساوان، نفسش را پوف مانند بیرون می‌دهد و دوباره به اسبش خیره می‌شود.
من اما هنوز هم نمی‌توانم از چشم هایش نگاه بردارم.
دستم، کورکورانه به طرف سینی می‌رود تا گ*از را بردارم ناگهان صدای افتادن چیزی از سینی بالای تاج تخت، به پایین و سپس خیس شدن لباس و دستم که باعث شوک ناگهانی تَنم می‌شود.
با جیغ غیر ارادی بالا می‌پرم و عقب می‌روم.
وقتی به خودم می‌آیم، ساوان را می‌بینم، که صورتش سرخ سرخ است و اخم هایش قفل شده! چشم هایش را پر از حرص بهم فشرده و دستش را باز کرده؛
قسمتی از موهایش، خیس شده و بهم چسبیده.
به خودم می‌آیم، می‌بینم روی شکم او افتاده ام و بالا و پایین شدن پر شدت سینِه ساوان، هشدار می‌دهد.
سریع از روی شکمش کنار می‌روم و وحشت زده به صورتم می‌کوبم.
خاک بر سَرم! کل زندگی را به گند کشیده ام!
تخت ساوان نابود شده و رد های پاشیده شده بتادین روی بَدنش، یک نقاشی جذاب و دارک خلق کرده.
لَب می‌گزم و آرام آرام به طرف پایین تخت می‌روم.
کارم تمام است!
ساوان، نیم خیز می‌شود و به سختی لای چشم هایش را باز می‌کند.
سرخی چشم هایش بتادین است یا خشم را نمی‌دانم اما اینکه مرگم حتمیست را خیلی خیلی خیلی خوب می‌دانم.




کد:
#پارت43

نفس نمی‌توانم بکشم!
بینی ام پر شده از رایحه عطر او... .
گرمای تَنش، تَنم را کرخت کرده و.... و دست هایم می‌لرزد.
عادت ندارم این حد به یک مرد نا*مح*رم نزدیک باشم! البته نا*مح*رم که چه عرض کنم... برای ساوان، استثناً، غریبه کارآمد تر است.
سیبک گلویم سخت تکان می‌کند و نگاه زیر چشمی ام، غیر ارادی روی بالا و پایین رفتن ماهیچه سینِه اوست.
نگاهم نمی‌کند! نگاه او خیره به تکه چوبش است و من، بین موی خوش حالت و عطر تَنش قفل کرده ام.
گ*از را آهسته به طرف شکاف ابرویش می‌برم که ناشیانه با نخ پزشکی سبز رنگی دوخته شده بود. پنج تایی بخیه خورده!
شرمنده لَب می‌گزم. کاش پایم را می‌شکستم و برای این حرکت نافرجام این چنین تلاش نمی‌کردم.
کاش اصلا دنبال مدارکم نمی‌رفتیم! مستقیم می‌رفتیم ستاد فرماندهی، آنجا به پدرم زنگ می‌زدم تا پایین بیاید. پدرم برای شناسایی من که دیگر به کارت ملی و شناسنامه نیاز نداشت. حماقت محض بود و اصلا نمی‌دانم برای چه آن لحظه به ذهنم نرسید که مستقیم به ستاد فرماندهی برویم.
ناگهان به خودم می‌آیم و با دیدن صورت مچاله شده ساوان، با حین خفیفی سریع دستم را عقب می‌کشم.
خاک بر سَرم کنند، حالا چه وقت غرق فکر شدن بود.
- ببخشید، ببخشید... .
به صورتش نگاه می‌کنم که با اخم قفل شده چشم بسته! صدایم، مظلوم می‌شود و ارام:
- دردت گرفت؟
صدایی از او نمی‌آید و من، تنها کاری برای کنترل استرسم می‌کنم، گزیدن لَب هایم است.
به زخمش نگاه می‌کنم.
رنگ سرخ بتادین میان ابرو های مشکی و پر او دلهره آور است! یک قطره بتادین تا پشت مژه اش رفته و من، برای پاک کردن آن زیادی استرس دارم!
چشم هایش دنیای دیگریست... آن ابهت و جذابیتی که نگاه مشکی و چشم کشیده اش دارد، ناخواسته مرا می‌ترساند. حتی با اینکه آن روی مهربان و دلسوزش را دیده بودم.
حتی با وجود اینکه تنها کسی بودم که اجازه می‌داد او را به اسم صدا بزنم.
حتی با وجود اینکه شب ها را با او در یک اتاق می‌خوابیدم.... .
نفس حبس شده ام را، آهسته بیرون می‌دهم و نوک انگشتم، در حالی که لرزش خفیفی دارد، به طرف آن قطره سرخ رنگ پشت پلک بسته اش می‌رود.
تضاد سفیدی پو*ست من و برنزی او، جالب است!
دست یخ زده ام که چشم د*اغ او را لمس می‌کند، غیر ارادی می‌لرزم.
سریع قطره‌ی بتادین را بر می‌دارم و دست لرزانم را به میان دستمال کاغذی می‌رسانم تا بتادین را از سر انگشتم پاک کنم.
صدای آرامش، توجه ام را به طرف لَب های مردانه اش می‌کشد! چرا این پسر اینقدر بی نقص و تراش خورده است؟
- دلیل این همه عجز و ناله چند دقیقه پیشت من بودم؟
تای ابرویم، از شوک حرفش بالا می‌رود.
گ*از خیس را درون سینی استیل می‌گذارم و متعجب بزاق دَهانم را فرو می‌دهم:
- این از کجا اومد ساوان؟ یعنی واقعا خودت نمیفهمی؟
چشم هایش را بالا می‌کشد تا مرا ببیند.
ناگهان... بوم! کپ می‌کنم.
قفل می‌شوم در سیاهی چشم هایش... این چشم ها و این مژه های خوش حالت، از نزدیک، جلوه ی مستانه دیگری دارد.
بزاقم را فرو می‌دهم و حس عجیبی که مرا به طرفش می‌کشد، خفه می‌کنم.
ضربان قلبم بالا می‌رود و احساس ضعف دارم؛ خاک بر سر سست عنصرم.
اخم های ساوان قفل می‌شود و به خاطر بالا کشیدن چشم هایش، چین به پیشانی بلندش می‌افتد:
- مائده هیچ کس اسم منو نمیدونه، اگه جلوی بچه ها اسم من از دهنت دربیاد دیگه هیچ توقع ای از من نداشته باش.
سیبک گردنم تکان می‌خورد و آنقدر مَست چشم هایش شده ام که هیچ نمیفهمم.
از سکوتم چه برداشت می‌کند را نمی‌دانم اما من واقعا جنبه این همه زیبایی را ندارم!
ساوان، نفسش را پوف مانند بیرون می‌دهد و دوباره به اسبش خیره می‌شود.
من اما هنوز هم نمی‌توانم از چشم هایش نگاه بردارم.
دستم، کورکورانه به طرف سینی می‌رود تا گ*از را بردارم ناگهان صدای افتادن چیزی از سینی بالای تاج تخت، به پایین و سپس خیس شدن لباس و دستم که باعث شوک ناگهانی تَنم می‌شود.
با جیغ غیر ارادی بالا می‌پرم و عقب می‌روم.
وقتی به خودم می‌آیم، ساوان را می‌بینم، که صورتش سرخ سرخ است و اخم هایش قفل شده! چشم هایش را پر از حرص بهم فشرده و دستش را باز کرده؛
قسمتی از موهایش، خیس شده و بهم چسبیده.
به خودم می‌آیم، می‌بینم روی شکم او افتاده ام و بالا و پایین شدن پر شدت سینِه ساوان، هشدار می‌دهد.
سریع از روی شکمش کنار می‌روم و وحشت زده به صورتم می‌کوبم.
خاک بر سَرم! کل زندگی را به گند کشیده ام!
تخت ساوان نابود شده و رد های پاشیده شده بتادین روی بَدنش، یک نقاشی جذاب و دارک خلق کرده.
لَب می‌گزم و آرام آرام به طرف پایین تخت می‌روم.
کارم تمام است!
ساوان، نیم خیز می‌شود و به سختی لای چشم هایش را باز می‌کند.
سرخی چشم هایش بتادین است یا خشم را نمی‌دانم اما اینکه مرگم حتمیست را خیلی خیلی خیلی خوب می‌دانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت44

من احمقم! اگر احمق نبودم هندی بازی ام گل نمی‌کرد و وسط این بل بشویی که درست کرده ام آهنگ کلبه ی قشنگ مصطفی فتحی در مخم پلی شود!
ساوان، نفس نمی‌کشد!
با ساق دستش، بتادین ها را از روی صورتش کنار می‌زند و من، محو چشم های خون نشسته اشم.
بتادین است، مگر نه؟
ضربان قلبم بالا رفته و منتظر هر گونه فریاد و تنبیهی از جانب او هستم.
قطره ی سرخ رنگی، از چشم هایش سر می‌خورد.
انگار خون گریه می‌کند!
کل تَنم قلب شده و می‌تپد.
قفسه سینِه ام از فشار نفس هایم می‌سوزد و زیادی استرس دارم.
نگاهم به ساق سرخ شده ساوان سر می‌خورد. همان نگاه گرد بهت زده را به تخت می‌دهم؛ خیس از آب سرم و سرخ از رنگ بتادین! تخت محبوب ساوان را گونه ای گند کشیده بودم که به گمانم باید قید او را برای همیشه بزنم.
مصطفی فتحی در ذهنم فریاد می‌کشد که " من عاشقت شدم، نفس شدی واسم" و من می‌خواهم فریاد بزنم او نفس مرا از ترس بریده و نه اینکه نفس شده باشد... .
دَهانم در کسری از ثانیه خشک شده و غیر ارادی با چرخیدن نگاه او روی صورتم، پسی می‌روم.
فک ساوان سخت شده و ب*ر*جسته شدن رگ آبی کبود و کلفت گَردنش، نشان از این دارد که زیادی عصبیسیت! انگار می‌خواهد خودش را کنترل کند.
لَب خشک شده ام را به دندان می‌کشم و چشم هایم غیر ارادی از نگاه سرخ او پر می‌شود.
بغض به گلویم چنگ می‌اندازد و دست هایم می‌لرزد.
حنجره ام یارا نمی‌دهد و آن تیله های مشکی غرق شده میان خون، دارد خفه ام می‌کند.
از بین پره های بینی اش، چنان نفس عمیقی می‌کشد که می‌لرزم.
بتادین از میان ته ريش مشکی و نازکش، به روی سینِه اش چکه می‌کند و من، مات حرکت ماهیچه اش می‌شوم.
او می‌خواهد مرا خفه کند! مطمئنم.
دست لرزانم را به مبل می‌رسانم.
حتی لحظه ای نمی‌توانم از او نگاه بگیرم.
ساوان با دستش، چشمش را می‌فشارد تا بتادین ها از چشمش خارج شوند.
از فرصت استفاده می‌کنم با چنگ زدن به پتوی گلبافت طوسی روی مبل، نیم نگاهی به در اتاق می‌اندازم و سریع به طرف خروجی اتاق می‌دوم.
به طرف در پرواز می‌کنم! شرایط بحرانیست و احساس می‌کنم جانم در خطر است!
چشم هایم حتی لحظه ای از در سفید و ام دی افی اتاق گرفته نمی‌شود.
نزدیک های دَر اتاقم که صدای فریادش خشکم می‌کند:
- کـــــــــــــــــــــــــجــــــــــــــــــــــــا؟
نفسم حبس می‌شود و خشک می‌شوم.
چشم هایم، از دَر سفید اتاق، آهسته گرفته می‌شود و در آ*غ*و*ش مژه هایم کشیده می‌شود.
کارم تمام است!
به پتو چنگ می‌اندازم و انگار، تنها پناهی که می‌یابم، الیاف اوست.
صدای تکان خوردن تخت و پشت سرش، قدم های محکم و بلند او!
به طرف من دارد می‌آید.
یک... دو... سه... هر قدم که پیش می‌آید صدای پا نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌شود و من آماده ی فرو ریختنم.
به خودم که می‌آیم، گردنم میان دست تنومند اوست!
صورتم از فشار خفیفی که می‌دهد، درهم می‌رود.
پتو را چنگ می‌زنم و بالا می‌کشم.
صدای ساوان، شبیه غرش کردن است!
- کی‌باید تخت منو تمیز کنه؟
در حالی که تمام تلاشم را برای سکته نکردن انجام می‌دهم، ای خفیفی از فشار انگشت هایش و درد گردنم، از میان لَب هایم خارج می‌شود.
- من... من... غلط کردم... ببخشید.
ساوان، پتو را از دستم می‌کشد و من، جرعت چشم باز کردن ندارم.
او مرا به طرفی می‌کشد و من، مطیع و رام به دنبالش می‌روم؛ کمی لای چشمم را باز می‌کنم، دارد به طرف تختش می‌رود.





کد:
#پارت44

من احمقم! اگر احمق نبودم هندی بازی ام گل نمی‌کرد و وسط این بل بشویی که درست کرده ام آهنگ کلبه ی قشنگ مصطفی فتحی در مخم پلی شود!
ساوان، نفس نمی‌کشد!
با ساق دستش، بتادین ها را از روی صورتش کنار می‌زند و من، محو چشم های خون نشسته اشم.
بتادین است، مگر نه؟
ضربان قلبم بالا رفته و منتظر هر گونه فریاد و تنبیهی از جانب او هستم.
قطره ی سرخ رنگی، از چشم هایش سر می‌خورد.
انگار خون گریه می‌کند!
کل تَنم قلب شده و می‌تپد.
قفسه سینِه ام از فشار نفس هایم می‌سوزد و زیادی استرس دارم.
نگاهم به ساق سرخ شده ساوان سر می‌خورد. همان نگاه گرد بهت زده را به تخت می‌دهم؛ خیس از آب سرم و سرخ از رنگ بتادین! تخت محبوب ساوان را گونه ای گند کشیده بودم که به گمانم باید قید او را برای همیشه بزنم.
مصطفی فتحی در ذهنم فریاد می‌کشد که " من عاشقت شدم، نفس شدی واسم" و من می‌خواهم فریاد بزنم او نفس مرا از ترس بریده و نه اینکه نفس شده باشد... .
دَهانم در کسری از ثانیه خشک شده و غیر ارادی با چرخیدن نگاه او روی صورتم، پسی می‌روم.
فک ساوان سخت شده و ب*ر*جسته شدن رگ آبی کبود و کلفت گَردنش، نشان از این دارد که زیادی عصبیسیت! انگار می‌خواهد خودش را کنترل کند.
لَب خشک شده ام را به دندان می‌کشم و چشم هایم غیر ارادی از نگاه سرخ او پر می‌شود.
بغض به گلویم چنگ می‌اندازد و دست هایم می‌لرزد.
حنجره ام یارا نمی‌دهد و آن تیله های مشکی غرق شده میان خون، دارد خفه ام می‌کند.
از بین پره های بینی اش، چنان نفس عمیقی می‌کشد که می‌لرزم.
بتادین از میان ته ريش مشکی و نازکش، به روی سینِه اش چکه می‌کند و من، مات حرکت ماهیچه اش می‌شوم.
او می‌خواهد مرا خفه کند! مطمئنم.
دست لرزانم را به مبل می‌رسانم.
حتی لحظه ای نمی‌توانم از او نگاه بگیرم.
ساوان با دستش، چشمش را می‌فشارد تا بتادین ها از چشمش خارج شوند.
از فرصت استفاده می‌کنم با چنگ زدن به پتوی گلبافت طوسی روی مبل، نیم نگاهی به در اتاق می‌اندازم و سریع به طرف خروجی اتاق می‌دوم.
به طرف در پرواز می‌کنم! شرایط بحرانیست و احساس می‌کنم جانم در خطر است!
چشم هایم حتی لحظه ای از در سفید و ام دی افی اتاق گرفته نمی‌شود.
نزدیک های دَر اتاقم که صدای فریادش خشکم می‌کند:
- کـــــــــــــــــــــــــجــــــــــــــــــــــــا؟
نفسم حبس می‌شود و خشک می‌شوم.
چشم هایم، از دَر سفید اتاق، آهسته گرفته می‌شود و در آ*غ*و*ش مژه هایم کشیده می‌شود.
کارم تمام است!
به پتو چنگ می‌اندازم و انگار، تنها پناهی که می‌یابم، الیاف اوست.
صدای تکان خوردن تخت و پشت سرش، قدم های محکم و بلند او!
به طرف من دارد می‌آید.
یک... دو... سه... هر قدم که پیش می‌آید صدای پا نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌شود و من آماده ی فرو ریختنم.
به خودم که می‌آیم، گردنم میان دست تنومند اوست!
صورتم از فشار خفیفی که می‌دهد، درهم می‌رود.
پتو را چنگ می‌زنم و بالا می‌کشم.
صدای ساوان، شبیه غرش کردن است!
- کی‌باید تخت منو تمیز کنه؟
در حالی که تمام تلاشم را برای سکته نکردن انجام می‌دهم، ای خفیفی از فشار انگشت هایش و درد گردنم، از میان لَب هایم خارج می‌شود.
- من... من... غلط کردم... ببخشید.
ساوان، پتو را از دستم می‌کشد و من، جرعت چشم باز کردن ندارم.
او مرا به طرفی می‌کشد و من، مطیع و رام به دنبالش می‌روم؛ کمی لای چشمم را باز می‌کنم، دارد به طرف تختش می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت45

کمی لای چشمم را باز می‌کنم، دارد به طرف تختش می‌رود. لرزی از تَنم می‌گذرد و فیلم های مستهجن و کثیف مثبت سی و سه سالی که دیده بودم از ذهنم می‌گذرد.
چشم هایم گرد می‌شود و وحشت زده دستم به طرف دست ساوان می‌رود تا گردنم را از زیر دستش نجات بدهم.
- ساوان... ساوان خودم میام ول کن گردنمو... .
گردنم را رها می‌کند.
وحشت زده نفس راحتی می‌کشم و دستم را روی گردنم می‌گذارم.
با احتیاط و زیر چشمی، به ساوان و حالت شکاری صورتش نگاه می‌کنم؛ فکش، قفل و چشمش تنگ است!
بزاق زهر ماری دَهانم مزه گس و تلخی می‌گیرد و مغزم، مرا به طرف تخت نابود شده می‌برد.
کف پاهایم منجمد شده و برخورد سرامیک های یخ زده کف اتاق و پاهای بر*ه*نه من، سوزش و گرفتگی را به استخوان هایم منتقل می‌کرد.
نگاهم روی بتادین و سرم می‌افتد که قوطی خالی شده اشان روی تخت افتاده و محتویات سینی که هرکدام گوشه ای افتاده اند.... تقصیر خود احمقم بود! آخر برای چه باید سر بتادین را باز می‌کردم؟ مگر همان سوراخ کوچک روی سرش چه مشکلی داشت!؟
سینی بین بالشت و تاج تخت رفته و حتی بالیشت ها هم کثیف شده اند. چگونه این فاجعه را جمع کنم؟ اصلا جمع می‌شود؟ باید این تخت را آتش زد.
سنگینی نگاه ساوان، نگاهم را به طرفش می‌کشد.
با دیدن سیس خاص‌ش، لبخند کج مصنوعی می‌زنم و چشم هایم وحشت زده گرد می‌شود.
با تای ابروی بالا رفته، دستش را زیر ب*غ*ل زده و آن رد های بتادین بیشتر او را شبیه قاتل های جنایی کرده تا انسان عادی! مخصوصا با آن شلوار اسپرت طوسی. انگار از زندان، آن هم بند انفرادی، با کشتن ده سرباز فرار کرده. آن شکستگی بالای ابرویش هم، قیافه اش را جنایی تر کرده.
دستش را از حصار بازویش رها می‌کند و با انگشت اشاره و وسطش، اشاره می‌کند که برگردم و کارم را بکنم.
بزاقم را فرو می‌دهم و تمام تلاش این است که نگاهم به ماهیچه های طبقه بندی اش سر نخورد.
حرفم را در دَهانم مزه مزه می‌کنم:
- ام... چیزه... ساوان... نمیشه... فردا... .
انگشت شصتش اش را کنج لَبش می‌گذارد و من مات آن لَب های مردانه می‌شوم.
نبینید، آقا این فیلم های عاشقانه کوفتی را نبینید؛ آدم را هول و تخیلی می‌کنند، بی شرف های پست فطرت.
میخ سر جایم مانده ام، که صدایش مرا به خودم می‌اورد:
- علفای زیر پات می‌خوان تخت منو مرتب کنن!؟
چشم هایم را تا چشم هایش بالا می‌کشم.
مغزم در حال تجزیه و تحلیل این موضوع است که باید چه خاکی در سرش بریزد! آیا گریه و زاری جواب گوست یا باید عربده کشی کند و بگوید عمدی نبوده؟
سیبک گردنم سخت تکان می‌خورد و دستم در گودی ترقوه ام می‌نشیند.
نگاه ساوان را، به محل قرار گرفته دستم می‌بینم.
مغزم جرقه می‌خورد... شاید هم کمی مستهجن بازی ها؟ حالا که او محرم است و یک نظر هم که اشکالی ندارد.
با دستم کمی یقه‌ی هودی را به معنای گرمه تکان می‌دهم و کمی ناز و خاک بر سری به رفتار هایم اضافه می‌کنم:
- باشه... اما گرمه... لباس راحت بپوشم.
نگاه ساوان، هنوز هم روی یقه و گر*دن بر*ه*نه و پیدای من است! خرم دیگر، خر! اگر خر نبودم که برای کار نکردن و تنبلی دست به دامن پرت کردن حواس ساوان نمی‌زدم.
نگاهم در اتاق می‌چرخد و روی پلاستیک های خرید ساوان که پایین مبل طوسی که تخت من است گذاشته شده می‌افتد.
لبخند کجی می‌زنم و از عمد، با ناز لَب می‌گزم. خیلی کثیفم! خاک بر سر بی شرفم. تف به ذات و شخصیتم. به گمانم اگر به جای این ها آن باند بلوچ مرا گرفته بودند، از ترس اینکه شکنجه ام نکنند، تن به هر کاری می‌دادم! البته این حرف جفایی در حق من است، از ساوان هم چون مطمعنم با خیال راحت به این گزینه فکر می‌کنم.
به طرف لباس ها گام بر می‌دارم.



زینب نوشت:تن فروش ع*و*ضی تنبل :/

کد:
#پارت45

 کمی لای چشمم را باز می‌کنم، دارد به طرف تختش می‌رود.  لرزی از تَنم می‌گذرد و فیلم های مستهجن و کثیف مثبت سی و سه سالی که دیده بودم از ذهنم می‌گذرد.
چشم هایم گرد می‌شود و وحشت زده دستم به طرف دست ساوان می‌رود تا گردنم را از زیر دستش نجات بدهم.
- ساوان... ساوان خودم میام ول کن گردنمو... .
گردنم را رها می‌کند.
وحشت زده نفس راحتی می‌کشم و دستم را روی گردنم می‌گذارم.
با احتیاط و زیر چشمی، به ساوان و حالت شکاری صورتش نگاه می‌کنم؛ فکش، قفل و چشمش تنگ است!
بزاق زهر ماری دَهانم مزه گس و تلخی می‌گیرد و مغزم، مرا به طرف تخت نابود شده می‌برد.
کف پاهایم منجمد شده و برخورد سرامیک های یخ زده کف اتاق و پاهای بر*ه*نه من، سوزش و گرفتگی را به استخوان هایم منتقل می‌کرد.
نگاهم روی بتادین و سرم می‌افتد که قوطی خالی شده اشان روی تخت افتاده و محتویات سینی که هرکدام گوشه ای افتاده اند.... تقصیر خود احمقم بود! آخر برای چه باید سر بتادین را باز می‌کردم؟ مگر همان سوراخ کوچک روی سرش چه مشکلی داشت!؟
سینی بین بالشت و تاج تخت رفته و حتی بالیشت ها هم کثیف شده اند. چگونه این فاجعه را جمع کنم؟ اصلا جمع می‌شود؟ باید این تخت را آتش زد.
سنگینی نگاه ساوان، نگاهم را به طرفش می‌کشد.
با دیدن سیس خاص‌ش، لبخند کج مصنوعی می‌زنم و چشم هایم وحشت زده گرد می‌شود.
با تای ابروی بالا رفته، دستش را زیر ب*غ*ل زده و آن رد های بتادین بیشتر او را شبیه قاتل های جنایی کرده تا انسان عادی! مخصوصا با آن شلوار اسپرت طوسی. انگار از زندان، آن هم بند انفرادی، با کشتن ده سرباز فرار کرده. آن شکستگی بالای ابرویش هم، قیافه اش را جنایی تر کرده.
دستش را از حصار بازویش رها می‌کند و با انگشت اشاره و وسطش، اشاره می‌کند که برگردم و کارم را بکنم.
بزاقم را فرو می‌دهم و تمام تلاش این است که نگاهم به ماهیچه های طبقه بندی اش سر نخورد.
حرفم را در دَهانم مزه مزه می‌کنم:
- ام... چیزه... ساوان... نمیشه... فردا... .
انگشت شصتش اش را کنج لَبش می‌گذارد و من مات آن لَب های مردانه می‌شوم.
نبینید، آقا این فیلم های عاشقانه کوفتی را نبینید؛ آدم را هول و تخیلی می‌کنند، بی شرف های پست فطرت.
میخ سر جایم مانده ام، که صدایش مرا به خودم می‌اورد:
- علفای زیر پات می‌خوان تخت منو مرتب کنن!؟
چشم هایم را تا چشم هایش بالا می‌کشم.
مغزم در حال تجزیه و تحلیل این موضوع است که باید چه خاکی در سرش بریزد! آیا گریه و زاری جواب گوست یا باید عربده کشی کند و بگوید عمدی نبوده؟
سیبک گردنم سخت تکان می‌خورد و دستم در گودی ترقوه ام می‌نشیند.
نگاه ساوان را، به محل قرار گرفته دستم می‌بینم.
مغزم جرقه می‌خورد... شاید هم کمی مستهجن بازی ها؟ حالا که او محرم است و یک نظر هم که اشکالی ندارد.
با دستم کمی یقه‌ی هودی را به معنای گرمه تکان می‌دهم و کمی ناز و خاک بر سری به رفتار هایم اضافه می‌کنم:
- باشه... اما گرمه... لباس راحت بپوشم.
نگاه ساوان، هنوز هم روی یقه و گر*دن بر*ه*نه و پیدای من است! خرم دیگر، خر! اگر خر نبودم که برای کار نکردن و تنبلی دست به دامن پرت کردن حواس ساوان نمی‌زدم.
نگاهم در اتاق می‌چرخد و روی پلاستیک های خرید ساوان که پایین مبل طوسی که تخت من است گذاشته شده می‌افتد.
لبخند کجی می‌زنم و از عمد، با ناز لَب می‌گزم. خیلی کثیفم! خاک بر سر بی شرفم. تف به ذات و شخصیتم. به گمانم اگر به جای این ها آن باند بلوچ مرا گرفته بودند، از ترس اینکه شکنجه ام نکنند، تن به هر کاری می‌دادم! البته این حرف جفایی در حق من است، از ساوان هم چون مطمعنم با خیال راحت به این گزینه فکر می‌کنم.
به طرف لباس ها گام بر می‌دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت46

در آینه سرویس، موهای بلند و فر درشتم را پشت گوش می‌زنم.
کش مو را دور مچم می‌کنم و با گرفتن نگاهم از آن کش ساده ی مشکی، آهسته نگاهم را بالا می‌کشم.
نگاهم به لَب های نیمه باز صورتی رنگم می‌نشیند؛ انقدر گ*از گرفته بودم که کمی رنگ و رو بیاید!
پر شیطنت، لبخند می‌زنم و غیر ارادی کنج لَبم را اسیر دندانم می‌کنم. ای جانم، مادر، ملکه ی زیبایی کی بودی؟
چشم هایم را از بینی استخوانی و قوص دارم، به چشم هایم می‌دهم. رگه های سبز و آبی درهم تنیده شده و بخاطر درشتی چشم هایم، مظلومیت خاصی به صورتم می‌بخشید... مخصوصا با صورت تقریبا گردی که من داشتم.
دستم در موهایم فرو می‌رود و کمی تکانش می‌دهم تا حالت بگیرد. کمی جنگلی شود.... ها؟ بد نیست که.
خیلی خب.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاهم را آهسته پایین می‌کشم؛ جین جذب مشکی‌ام زیادی معذبم می‌کرد!
نگاهم بالا تر کشیده می‌شود و روی بافت لَش گل بهی می‌نشیند. یقه اش زیادی باز است و حتی بند لباس زیر مشکی هم پیداست!
مائده، ارواح جدت بیخیال شو! مگر تخت کوفتی چقدر می‌خواهد طول بکشد که هرز بازی در بیاوریم ها؟ پریشان و پشیمان دستم را بین موهایم چنگ می‌شود.
نگاهم بین قسمت شیشه ای که حمام بود و این طرفش سرویس بهداشتی، چرخ می‌خورد.
دست می‌اندازم بافت کوتاه و نامناسب را در بیاورم که چند تقه به در سرویس می‌خورد:
- زود باش مائده! ساعت یک شبه! می‌خوام بخوابم... .
صورتم پشیمان مچاله می‌شود.
این چه فکر افتضاح و گندی بود! حالا درست است ساوان گفت مرا مثل خواهرش می‌بیند و نمی‌تواند به من آسیب برساند اما... هرچه باشد و نباشد، مرد است و من خر هم خیر سرم زنم و پر از ظرافت و زیبایی! خدای اعتماد به نفس هم خودتانید.
پشیمان دور خودم می‌چرخم و کلافه به پیشانی ام می‌کوبم. خیلی وقت است درون سرویسم...بلاخره باید یه خاکی در سرم بریزم.
در سرویس، با چند تقه پشت سر هم، و صدای مضطرب او، به ناگهان باز می‌شود:
- مائده خوب...
با چشم های گرد شده، به او نگاه می‌کنم.
او شوکه خیره به من است و من، شوکه خیره به او!
دسته ای از موهایم سر می‌خورد و روی صورتم می‌ریزد.
بزاق دَهانم را به سختی فرو می‌دهم.
پر از خجالت و شرم چشم هایم را بهم می‌فشارم. احمق... احمق... احمق... ع*و*ضی هرز! خاک بر سرت کنند مائده.
ساوان، با ابروی بالا رفته، از سر به طرف ترقوه بیرون، و پیدا از لباس، و آن بند کوفتی می‌رود و نگاهش آهسته پستی و بلندی های تَنم را، تا به نوک انگشت های شصت پای مچاله شده من دنبال می‌کند.
یک برق خاص شیفتگی را در چشم هایش می‌بینم!
دستم، آرام سر می‌خورد و روی سینِه ام می‌نشیند تا کمی از شدت رسوا بودن لباس کم کنم.
همان نگاه را، آرام آرام تا چشم هایم بالا می‌کشد.
خیره در چشم هایم می‌ماند.
سیبک گ*ردنش، تکان می‌خورد و انگار هنگ کرده!
دَهانش بی هدف باز می‌شود و حرفی که می‌خواهد بزند را فراموش کرده.
چنگی به موهایش می‌اندازد و کلافه به چشم هایم خیره می‌شود:
- لباستو عوض کن.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، از سرویس بیرون می‌رود و در را محکم بهم می‌کوبد.
بمیری مائده، بمیری! این چه غلطی بود.



کد:
#پارت46

در آینه سرویس، موهای بلند و فر درشتم را پشت گوش می‌زنم.
کش مو را دور مچم می‌کنم و با گرفتن نگاهم از آن کش ساده ی مشکی، آهسته نگاهم را بالا می‌کشم.
نگاهم به لَب های نیمه باز صورتی رنگم می‌نشیند؛ انقدر گ*از گرفته بودم که کمی رنگ و رو بیاید!
پر شیطنت، لبخند می‌زنم و غیر ارادی کنج لَبم را اسیر دندانم می‌کنم. ای جانم، مادر، ملکه ی زیبایی کی بودی؟
چشم هایم را از بینی استخوانی و قوص دارم، به چشم هایم می‌دهم. رگه های سبز و آبی درهم تنیده شده و بخاطر درشتی چشم هایم، مظلومیت خاصی به صورتم می‌بخشید... مخصوصا با صورت تقریبا گردی که من داشتم.
دستم در موهایم فرو می‌رود و کمی تکانش می‌دهم تا حالت بگیرد. کمی جنگلی شود.... ها؟ بد نیست که.
خیلی خب.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاهم را آهسته پایین می‌کشم؛ جین جذب مشکی‌ام زیادی معذبم می‌کرد!
نگاهم بالا تر کشیده می‌شود و روی بافت لَش گل بهی می‌نشیند. یقه اش زیادی باز است و حتی بند لباس زیر مشکی هم پیداست!
مائده، ارواح جدت بیخیال شو! مگر تخت کوفتی چقدر می‌خواهد طول بکشد که هرز بازی در بیاوریم ها؟ پریشان و پشیمان دستم را بین موهایم چنگ می‌شود.
نگاهم بین قسمت شیشه ای که حمام بود و این طرفش سرویس بهداشتی، چرخ می‌خورد.
دست می‌اندازم بافت کوتاه و نامناسب را در بیاورم که چند تقه به در سرویس می‌خورد:
- زود باش مائده! ساعت یک شبه! می‌خوام بخوابم...  .
صورتم پشیمان مچاله می‌شود.
این چه فکر افتضاح و گندی بود! حالا درست است ساوان گفت مرا مثل خواهرش می‌بیند و نمی‌تواند به من آسیب برساند اما... هرچه باشد و نباشد، مرد است و من خر هم خیر سرم زنم و پر از ظرافت و زیبایی! خدای اعتماد به نفس هم خودتانید.
پشیمان دور خودم می‌چرخم و کلافه به پیشانی ام می‌کوبم. خیلی وقت است درون سرویسم...بلاخره باید یه خاکی در سرم بریزم.
در سرویس، با چند تقه پشت سر هم، و صدای مضطرب او، به ناگهان باز می‌شود:
- مائده خوب...
با چشم های گرد شده، به او نگاه می‌کنم.
او شوکه خیره به من است و من، شوکه خیره به او!
دسته ای از موهایم سر می‌خورد و روی صورتم می‌ریزد.
بزاق دَهانم را به سختی فرو می‌دهم.
پر از خجالت و شرم چشم هایم را بهم می‌فشارم. احمق... احمق... احمق... ع*و*ضی هرز! خاک بر سرت کنند مائده.
ساوان، با ابروی بالا رفته، از سر به طرف ترقوه بیرون، و پیدا از لباس، و آن بند کوفتی می‌رود و نگاهش آهسته پستی و بلندی های تَنم را، تا به نوک انگشت های شصت پای  مچاله شده من دنبال می‌کند.
یک برق خاص شیفتگی را در چشم هایش می‌بینم!
دستم، آرام سر می‌خورد و روی سینِه ام می‌نشیند تا کمی از شدت رسوا بودن لباس کم کنم.
همان نگاه را، آرام آرام تا چشم هایم بالا می‌کشد.
خیره در چشم هایم می‌ماند.
سیبک گ*ردنش، تکان می‌خورد و انگار هنگ کرده!
دَهانش بی هدف باز می‌شود و حرفی که می‌خواهد بزند را فراموش کرده.
چنگی به موهایش می‌اندازد و کلافه به چشم هایم خیره می‌شود:
- لباستو عوض کن.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، از سرویس بیرون می‌رود و در را محکم بهم می‌کوبد.
بمیری مائده، بمیری! این چه غلطی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا