حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
***

#پارت8

دو پیس از اسپری را درون دَهانم می‌فشارم و خنکای اکسیژنی که به قلبم می‌رسد، جان دوباره به تَنم می‌بخشد.
نگاهم لحظه ای از حالت وحشت زده و گردش خارج نشده.
زیر چشمی به همان پسر مشکی پوش، که به دستور وزیر نام قرص مورد نیازم را پرسیده بود و من اسم اسپری ام را به او گفته بودم نگاه می‌کنم.
خیلی زود خرید و آمد! حالا هم، در حالی که کنار وزیر ایستاده ام و پسرک، گوشه ای با فاصله از جمع، روی صندلی تک نفره نشسته، با چاقو مشغول تراش دادن تکه چوبی شبیه به اسب است.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاهم را از پسرک به جمع رو به رویم می‌دهم که هر کدام در یک حالت خاصی نشسته اند و خیره وارسی ام می‌کنند.
رنج سنی اشان زیر سی و بالای بیست است! تنها فرد کوچکی که دیدم، پسری بود حدودا ده یا دوازده ساله.
حدودا ده نفری هستند! و جالب است، بیشتر جفت جفت ایستاده اند.
همانگونه که من خیره و وحشت زده آنها را نگاه می‌کنم، هر ده نفرشان مشغول وارسی من هستند. بگذار بشمارم...یک...دو...سه... چهار.... آری! درست است، ده نفرند، پنج پسر و پنج دختر، البته، پسرک درون ون را نشماردم، می‌شود شش پسر و پنج دختر!
وزیر با لبخند و از بالا نگاهم می‌کند.
اختلاف قدمان زیاد است! خیلی زیاد. من کوتاه نیستم، او زیادی دراز است.
بزاقم را فرو می‌دهم.
پسری با تیشرت گشاد سفید و جین مشکی، تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و قدمی جلو می‌آید.
چشم و ابرو مشکی است و فیس تقریبا آرام و متینی دارد.
- فکر کنم پنج سالی هست کسی به جمع ما اضافه نشده! چی‌شد وزیر، یهو هوس عضو جدید کردی!؟
وزیر، با لبخند نیم چرخشی به طرف من می‌زند.
کل تَنم می‌لرزد.
حس عجیبی دارم! احساس امنیت نمی‌کنم و دَهانم از شدت خشکی کویر لوت شده.
صدای آرام و آمیخته به طعنه‌، با تن مردانه ای به گوشم می‌رسد :
- اونم چه هوسی! این پاش به اون یکی میگه طلاقم بده.
صدای پق خنده چند نفر که پشت دَهانشان خفه می‌شود را هم می‌شنوم.
دست هایم درحال خرد کردن انگشت های یکدیگر هستند.
نیم نگاهی به وزیر می‌اندازم که با اخم های قفل شده به پسری که روی مبل لَم داده و دختری لش پوش را در آ*غ*و*ش کشیده نگاه می‌کند.
لَبم را به زیر دندان می‌کشم.
والله، به الله که من نمی‌خواهم حتی یک ثانیه هم در جمع شان باشم. من دمپایی ابری مادرم و ب*غ*ل بابایم را به هیچ کس ترجیح نمی‌دهم.
وزیر، با تشر چشمی که به پسرک می‌زند، رو به شخصی می‌کند که از او سوال پرسیده بود.
جدی و آرام است!
- از کی تا حالا من واسه کارام به تو جواب پس میدم کاوه؟
کاوه، با ابرو بالا انداختنی، کج می‌خندد و سرش به طرف من می‌چرخد.
نگاهش، لرز به اندامم می‌اندازد. یک برق خاص کنجکاوی دارد... .
وزیر، لبخند می‌زند و به من نگاه می‌کند:
- من معرفیت کنم یا خودت میگی؟
بزاقم را فرو می‌دهم.
حنجره ام از شدت لرزش یاری صحبت نمی‌دهد. دَهانم بی اکسیژن و بدون هدف خاصی باز و بسته می‌شود و تقریبا گریه ام گرفته:
- من... من... من می‌خوام برم... می‌خوام برم خونه امون.
دلم برای آ*غ*و*ش امن پدر و خانه گرم نقلی امان تنگ شده. عادت به حضور این همه مرد ندارم!
وزیر لبخند مصنوعی می‌زند و اصلا به کتفش هم نمی‌گیرد! سرش را بالا می‌کشد و جدی رو به جمع می‌کند:
- بچه ها مائده، عضو جدید خانوادمونه. فعلا قرار نیست با هیچ کسی کار کنه، هر گونه بی احترامی، اذیت، وحشی بازی، جفتک پرونی، طناب دادن و... و... و... رو از هر کدومتون ببینم طرف حسابتون با منه. تا واسش یه جایی درست کنم تو اتاق امیر ارسلان اینا میمونه.
لرزی از تَنم می‌گذرد.
می‌خواهد مرا در اتاق یک پسر بگذارد!
صدای نسبتا ظریف و شیرین دخترانه ای توجهم را جلب می‌کند.
- خیلی هم عالی، ما ذاتا تخت امیرو همیشه خالی نگه می‌داریم، فقط امیدوارم با سر و صدا مشکلی نداشته باشه.
صدای خنده های آرامی از گوشه و کنار بلند می‌شود.
نگاهم به طرف دخترک می‌چرخد.
چشم های ظریف و مژه های مشکی بلندش، با تیغه ی بینی و سفیدی پوستش، زیبایی بی نقص خیره کننده ای از او به مخاطب نشان می‌دهد. مخصوصا هارمونی بین سیاهی چشم، مژه و ابرو هایش! به گمانم با امیر نامی که وزیر گفت، ر*اب*طه ای داشته باشند.
کوچک ترین عضو جمع شان، پسریست که فوق العاده ظاهرش شیطنت آمیز است و پو*ست آفتاب سوخته اش قیافه اش را بامزه کرده.
او از روی میز پایین می آید و به طرفم گام بر می‌دارد.

کد:
***

#پارت8

دو پیس از اسپری را درون دَهانم می‌فشارم و خنکای اکسیژنی که به قلبم می‌رسد، جان دوباره به تَنم می‌بخشد.
نگاهم لحظه ای از حالت وحشت زده و گردش خارج نشده.
زیر چشمی به همان پسر مشکی پوش، که به دستور وزیر نام قرص مورد نیازم را پرسیده بود و من اسم اسپری ام را به او گفته بودم نگاه می‌کنم.
خیلی زود خرید و آمد! حالا هم، در حالی که کنار وزیر ایستاده ام و پسرک، گوشه ای با فاصله از جمع، روی صندلی تک نفره نشسته، با چاقو مشغول تراش دادن تکه چوبی شبیه به اسب است.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاهم را از پسرک به جمع رو به رویم می‌دهم که هر کدام در یک حالت خاصی نشسته اند و خیره وارسی ام می‌کنند.
رنج سنی اشان زیر سی و بالای بیست است! تنها فرد کوچکی که دیدم، پسری بود حدودا ده یا دوازده ساله.
حدودا ده نفری هستند! و جالب است، بیشتر جفت جفت ایستاده اند.
همانگونه که من خیره و وحشت زده آنها را نگاه می‌کنم، هر ده نفرشان مشغول وارسی من هستند. بگذار بشمارم...یک...دو...سه... چهار.... آری! درست است، ده نفرند، پنج پسر و پنج دختر، البته، پسرک درون ون را نشماردم، می‌شود شش پسر و پنج دختر!
وزیر با لبخند و از بالا نگاهم می‌کند.
اختلاف قدمان زیاد است! خیلی زیاد. من کوتاه نیستم، او زیادی دراز است.
بزاقم را فرو می‌دهم.
پسری با تیشرت گشاد سفید و جین مشکی، تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و قدمی جلو می‌آید.
چشم و ابرو مشکی است و فیس تقریبا آرام و متینی دارد.
- فکر کنم پنج سالی هست کسی به جمع ما اضافه نشده! چی‌شد وزیر، یهو هوس عضو جدید کردی!؟
وزیر، با لبخند نیم چرخشی به طرف من می‌زند.
کل تَنم می‌لرزد.
حس عجیبی دارم! احساس امنیت نمی‌کنم و دَهانم از شدت خشکی کویر لوت شده.
صدای آرام و آمیخته به طعنه‌، با تن مردانه ای به گوشم می‌رسد :
- اونم چه هوسی! این پاش به اون یکی میگه طلاقم بده.
صدای پق خنده چند نفر که پشت دَهانشان خفه می‌شود را هم می‌شنوم.
دست هایم درحال خرد کردن انگشت های یکدیگر هستند.
نیم نگاهی به وزیر می‌اندازم که با اخم های قفل شده به پسری که روی مبل لَم داده و دختری لش پوش را در آ*غ*و*ش کشیده نگاه می‌کند.
لَبم را به زیر دندان می‌کشم.
 والله، به الله که من نمی‌خواهم حتی یک ثانیه هم در جمع شان باشم. من دمپایی ابری مادرم و ب*غ*ل بابایم را به هیچ کس ترجیح نمی‌دهم.
وزیر، با تشر چشمی که به پسرک می‌زند، رو به شخصی می‌کند که از او سوال پرسیده بود.
جدی و آرام است!
- از کی تا حالا من واسه کارام به تو جواب پس میدم کاوه؟
کاوه، با ابرو بالا انداختنی، کج می‌خندد و سرش به طرف من می‌چرخد.
نگاهش، لرز به اندامم می‌اندازد. یک برق خاص کنجکاوی دارد... .
وزیر، لبخند می‌زند و به من نگاه می‌کند:
- من معرفیت کنم یا خودت میگی؟
بزاقم را فرو می‌دهم.
حنجره ام از شدت لرزش یاری صحبت نمی‌دهد. دَهانم بی اکسیژن و بدون هدف خاصی باز و بسته می‌شود و تقریبا گریه ام گرفته:
- من... من... من می‌خوام برم... می‌خوام برم خونه امون.
دلم برای آ*غ*و*ش امن پدر و خانه گرم نقلی امان تنگ شده. عادت به حضور این همه مرد ندارم!
وزیر لبخند مصنوعی می‌زند و اصلا به کتفش هم نمی‌گیرد! سرش را بالا می‌کشد و جدی رو به جمع می‌کند:
- بچه ها مائده، عضو جدید خانوادمونه. فعلا قرار نیست با هیچ کسی کار کنه، هر گونه بی احترامی، اذیت، وحشی بازی، جفتک پرونی، طناب دادن و... و... و... رو از هر کدومتون ببینم طرف حسابتون با منه. تا واسش یه جایی درست کنم تو اتاق امیر ارسلان اینا میمونه.
لرزی از تَنم می‌گذرد.
می‌خواهد مرا در اتاق یک پسر بگذارد!
صدای نسبتا ظریف و شیرین دخترانه ای توجهم را جلب می‌کند.
- خیلی هم عالی، ما ذاتا تخت امیرو همیشه خالی نگه می‌داریم، فقط امیدوارم با سر و صدا مشکلی نداشته باشه.
صدای خنده های آرامی  از گوشه و کنار بلند می‌شود.
نگاهم به طرف دخترک می‌چرخد.
چشم های ظریف و مژه های مشکی بلندش، با تیغه ی بینی و سفیدی پوستش، زیبایی بی نقص خیره کننده ای از او به مخاطب نشان می‌دهد. مخصوصا هارمونی بین سیاهی چشم، مژه و ابرو هایش! به گمانم با امیر نامی که وزیر گفت، ر*اب*طه ای داشته باشند.
کوچک ترین عضو جمع شان، پسریست که فوق العاده ظاهرش شیطنت آمیز است و پو*ست آفتاب سوخته اش قیافه اش را بامزه کرده.
او از روی میز پایین می آید و به طرفم گام بر می‌دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت9

حیرت زده دنبالش می‌کنم و منتظر واکنشش هستم که با لبخند شیرینی، مقابلم می‌آید و دستش را دراز می‌کند.
- سلام مائده، خیلی خوش اومدی، اسم من ممده سیزده سالمه.
به دست های کوچک دراز شده اش نگاه می‌کنم.
کمی از من کوتاه تر است.
دستم می‌لرزد و اختیاری روی بدنم ندارم تا با او دست بدهم.
- س... سلام.
نمی‌دانم چگونه بَدن قفل شده ام را مجاب می‌کنم که دست های کوچک او را پس نزند.
با او دست می‌دهم و او خیلی حس صمیمت اش گل می‌کند که این چنین محکم دست مرا بالا و پایین می‌کند و پر شور است!
- چند سالته؟ کجایی هستی؟
لَب هایم را به زیر دندان می‌کشم و سعی می‌کنم از لرزش فکم جلو گیری کنم.
- من... من... هیج... هیجده سالمه... ه.. همین جا زندگی می‌کنم.
وزیر شانه محمد را می‌فشارد و با گوشه ی ابرو، او را متوجه می‌کند که دست مرا رها کند.
بزرگ ترین شخص این جمع وزیر است! و دختری حدودا بیست و هفت ساله که روی مبل تک نفره نشسته و چشم هایش قفل وزیر است.
محمد، با رها کردن دستم، کنارم می‌ایستد.
نگاهش خیلی کنجکاو و مشتاق است.
صدایی مردانه را از بین جمع شان می‌شنوم که دارد ادای مرا در میَاورد:
- م... م... من... من... .
و دوباره پق های خنده ای که در گلو خفه می‌شوند.
چشم هایم تار می‌شود و نَم اشک را حس می‌کنم.
گند بزنند که انقدر وابسته و ترسو بار آمدم.
لَبم به پیروی از فکم می‌لرزد.
دوباره همان صدا که ادایم را در آورده، به گوشم می‌رسد:
- وزیر این خدا زده ی بدبختو کجا پیدا کردی؟ میخوای ترشیش بگیری؟
سرم به طرف وزیر می‌چرخد.
چنان جدی و خشک شده که غیر ارادی می‌لرزم.
نگاهش را دنبال می‌کنم و دوباره به همان پسری می‌رسم که دختر لَش پوش ظریف حدودا بیست ساله ای را در آ*غ*و*ش کشیده.
- خفه شو فرزاد. به اندازه کافی نمکتو دیدیم.
و دخترک در آغوشش با اخم های درهم کشیده به من نگاه می‌کند و حرصی چشم غره می‌رود.
نگاهش را تا چشم های وزیر بالا می‌کشد :
- واسه یه امل لال تازه از راه رسیده اینجوری میکنی؟
دختری که روی مبل جدا نشسته بود و با چشم هایش داشت وزیر را می‌خورد، به دخترک می‌غرد :
- ببند رزین. داری با وزیر حرف میزنی!
وزیر رو به دخترک می‌کند و لبخند کجی به صورتش می‌زند:
- مائده رو میدم دست تو صبا.
دخترکی که وزیر صبا صدایش زده، لبخند می‌زند و من، شیفتگی را به راحتی از چشم هایش می‌خوانم:
- چشم.
اسم هایی که شنیده بودم، همه شان باهم قاطی می‌شود.
یک دفعه نام این همه آدم را باهم یاد گرفتن سخت است! وزیر با لبخند نگاهم می‌کند.
انگار ذهن مرا می‌خواند که یک دستش را در جیبش می‌برد و دست دیگرش را، با نگاه گرفتن از من، به طرف پسری که روی مبل لَم داده بود دراز می‌کند. همان که مسخره کرد، این یکی را خوب می‌توانم در ذهنم ثبت کنم.
- این فرزاد، اصالتا اهل کرمان یعنی فرزاد و رزین و...
رزین که دختر در آ*غ*و*ش پسر است، وزیر مکث می‌کند و با چشم در جمع به دنبال کسی می‌گردد و انگار پیدایش می‌کند که با لبخند محوی دستش را به طرف جوانی کم سن و سال می‌کشد و حرفش را ادامه می‌دهد:
- فرزاد و رزین و مسعود همشهری و رفیق از بچگی همن.
صدای آرام و زیر لَبی اش را می‌شنوم که تقریبا پچ می‌زند و با خم کردن سرش رو به من می‌گوید :
- توصیه می‌کنم نزدیکشون نشی، جز خودشون با کسی نمی‌سازن.
بزاقم را وحشت زده فرو می‌دهم.
وزیر لبخند می‌زند و دستی به ته ریش طلایی اش می‌کشد.
سرش را بلند می‌کند و ادامه می‌دهد.
می‌رسد به همان دختری که مژه و چشم های خاص مشکی داشت... کنار جوانی حدودا بیست و شش ساله نشسته و دست های جوان دور گ*ردنش است.
- این خانم که قراره باهاش هم اتاق بشی، دوست دختر امیر ارسلان، زینبه، یه جورایی خیلی شبیه خودت عضو خانواده ما شده و بنظرم می‌تونید باهم خوب کنار بیاین. اینجور نیست زینب ؟
دخترک با لبخند مهربانی سر کج می‌کند و به چشم های قهوه سوخته پسری که دست دور گ*ردنش انداخته نگاه می‌کند.
چشم هایش پر از برق خاصی می‌شوند، اتصال قوی و پر قدرتی میان چشم هایشان حس میکنم، انگار خاطرات را مرور می‌کنند و... عشق ‌! آن هم از نوع واقعی اش که جان می‌دهد برای شنیدن.
زینب، نگاهش را از امیر ارسلان می‌گیرد و به من می‌دهد:
- درسته، باور کن منم روزای اول که اومدم پیش بچه ها فقط از ترس بندری می‌رفتم... .
امیر ارسلان، با لبخند و سر کج نگاهش می‌کند و بینی اش را می‌کشد. چرا من از این جفت خوشم آمد؟
وزیر با لبخند ادامه می‌دهد:
- زینب اصالتا شیرازی و امیر ارسلان بوشهری. دیگه بیشتر وارد جزئیات نمیشم که گیج نشی.
لَبم را به دندان می‌کشم و چشم هایم در پی پسرک درون ون می‌چرخد.
انگار در این سالن حضور ندارد! نمی‌گویم مشتاقم، اما دوست داشتم بدانم او کیست!...
وزیر نگاه مرا دنبال می‌کند. با ابروی بالا رفته و کنکاش گر به چشم هایم خیره می‌شود که نگاهم را از پسرک می‌گیرم و دوباره به جمع می‌دهم.
به پسری که اولین نفر سوال پرسیده بود می‌رسد.
- اینم کاوه است. همشهری خودته، زاهدانیه.
پسرک نوک زبانش را گوشه ی لَبش می‌گذارد و در نگاهم چشم تنگ می‌کند. پو*ست تیره و موهای فرفری دارد... دماغش کمی پهن و گوشتی است.
وزیر دست هایش را به دو دختری که روی مبل دو نفره نشسته بودند دراز می‌کند. دختر اولی که با تیشرت مشکی نشسته را نشانم می‌دهد:
- این آسمانه، خانواده اش تهرانن، اما خانواده ی اینجایشو ترجیح داده و پیش ماست، همه بچه ها اینجورین اما آسمان دیگه نشونه ی حسن نیت ماست چون باباش کارخونه داره و برای پول پیش ما نیست.
ابرو هایم متعجب بالا می‌رود.
مگر مغز خر خورده که خانواده و همه چیزش را رها کرده و به زاهدان امده تا عضو این گروه‌ عجیب غریب شود؟
وزیر دختر دیگر را نشان می‌دهد.
افسردگی خاصی در صورتش مشاهده می‌شود و بر خلاف اینکه مشخص است کم سن و سال است، موهایش سفید شده.
- این سمانه است... پنج ساله پیش ماست اما هنوزم نمی‌دونیم کجا زندگی می‌کرده. توهم کنجکاو نشو.
سمانه با لبخند کوتاهی جمله وزیر را تایید می‌کند.
به آخرین نفر می‌رسیم... همان دختری که به رزین تشر زده بود!
- معرفی می‌کنم، مادر بچه ها، صبا، اهل چابهار، دکتر مونه، نفخی چیزی داشتی روش حساب کن.
صدای خنده های کوتاه و گوشه و کنار با لبخند شیفته همان دختر همزمان می‌شود.
پو*ست گندمگون و موهای براق مشکی پرکلاغی دارد.
به جز آسمان و سمانه، تقریبا باقی دختر ها تمام پوششان حفظ شده بود، کاری به لحاظ کمی و کیفی اش ندارم اما به هر حال همان شال و لباس بلند را داشتند.
وزیر دست در جیب می‌برد و نیم چرخی به طرفم می‌زند:
- کمی زمان میبره به بچه ها عادت کنی و اسماشون رو یاد بگیری. اگه سوالی نداری، باید بگم به خانواده ما خوش اومدی.
بغض لعنتی عود می‌کند.
یعنی چه؟ ها؟ یعنی چه؟ من خودم خانه و خانواده داشتم. این آدم های بی کس و کاری که همه شان فراری بودند قرار بود جای خانواده گرم مرا بگیرند؟ یعنی واقعا هرگز قرار نیست برگردم؟ نه... نه... .
فک و لَبم می‌لرزد و پر التماس به چشم های وزیر نگاه می‌کنم:
- من... می‌خوام برگردم.... برگردم خونمون.
کمی خستگی و بی حوصلگی چشم هایش را حس می‌کنم.
متفکر دستی به ته ريشش می‌کشد با اشاره به شخصی که نمی‌بینمش، نیم نگاهی به من می‌اندازد و به طرف اتاقی می‌رود.
یک سالن دو طبقه بزرگ، با چند اتاق و یک راه رو و راه پله پیچ در پیچ فلزی به طبقه بالا.
شبیه زندان است تا خانه.
با احساس گرفته شدن شانه هایم، می‌لرزم.
بر می‌گردم و زینب را با لبخند محو روی لَبش می‌بینم:
- هی دختر، فکرشم نمیتونی بکنی که یه روز قراره چقدر به خودت تف و لعنت بفرستی که می‌خواستی بری. کلی قراره کنارهم خوش باشیم.
بیا بریم اتاقمونو نشونت بدم.
و او مرا به طرفی می‌کشد و می‌برد.



کد:
#پارت9

حیرت زده دنبالش می‌کنم و منتظر واکنشش هستم که با لبخند شیرینی، مقابلم می‌آید و دستش را دراز می‌کند.
- سلام مائده، خیلی خوش اومدی، اسم من ممده سیزده سالمه.
به دست های کوچک دراز شده اش نگاه می‌کنم.
کمی از من کوتاه تر است.
دستم می‌لرزد و اختیاری روی بدنم ندارم تا با او دست بدهم.
- س... سلام.
نمی‌دانم چگونه بَدن قفل شده ام را مجاب می‌کنم که دست های کوچک او را پس نزند.
با او دست می‌دهم و  او خیلی حس صمیمت اش گل می‌کند که این چنین محکم دست مرا بالا و پایین می‌کند و پر شور است!
- چند سالته؟ کجایی هستی؟
لَب هایم را به زیر دندان می‌کشم و سعی می‌کنم از لرزش فکم جلو گیری کنم.
- من... من... هیج... هیجده سالمه... ه.. همین جا زندگی می‌کنم.
وزیر شانه محمد را می‌فشارد و با گوشه ی ابرو، او را متوجه می‌کند که دست مرا رها کند.
بزرگ ترین شخص این جمع وزیر است! و دختری حدودا بیست و هفت ساله که روی مبل تک نفره نشسته و چشم هایش قفل وزیر است.
محمد، با رها کردن دستم، کنارم می‌ایستد.
نگاهش خیلی کنجکاو و مشتاق است.
صدایی مردانه را از بین جمع شان می‌شنوم که دارد ادای مرا در میَاورد:
- م... م... من... من...  .
و دوباره پق های خنده ای که در گلو خفه می‌شوند.
چشم هایم تار می‌شود و نَم اشک را حس می‌کنم.
گند بزنند که انقدر وابسته و ترسو بار آمدم.
لَبم به پیروی از فکم می‌لرزد.
دوباره همان صدا که ادایم را در آورده، به گوشم می‌رسد:
- وزیر این خدا زده ی بدبختو کجا پیدا کردی؟ میخوای ترشیش بگیری؟
سرم به طرف وزیر می‌چرخد.
چنان جدی و خشک شده که غیر ارادی می‌لرزم.
نگاهش را دنبال می‌کنم و دوباره به همان پسری می‌رسم که دختر لَش پوش ظریف حدودا بیست ساله ای را در آ*غ*و*ش کشیده.
- خفه شو فرزاد. به اندازه کافی نمکتو دیدیم.
و دخترک در آغوشش با اخم های درهم کشیده به من نگاه می‌کند و حرصی چشم غره می‌رود.
نگاهش را تا چشم های وزیر بالا می‌کشد :
- واسه یه امل لال تازه از راه رسیده اینجوری میکنی؟
دختری که روی مبل جدا نشسته بود و با چشم هایش داشت وزیر را می‌خورد، به دخترک می‌غرد :
- ببند رزین. داری با وزیر حرف میزنی!
وزیر رو به دخترک می‌کند و لبخند کجی به صورتش می‌زند:
- مائده رو میدم دست تو صبا.
دخترکی که وزیر صبا صدایش زده، لبخند می‌زند و من، شیفتگی را به راحتی از چشم هایش می‌خوانم:
- چشم.
اسم هایی که شنیده بودم، همه شان باهم قاطی می‌شود.
یک دفعه نام این همه آدم را باهم یاد گرفتن سخت است! وزیر با لبخند نگاهم می‌کند.
انگار ذهن مرا می‌خواند که یک دستش را در جیبش می‌برد و دست دیگرش را، با نگاه گرفتن از من، به طرف پسری که روی مبل لَم داده بود دراز می‌کند. همان که مسخره کرد، این یکی را خوب می‌توانم در ذهنم ثبت کنم.
- این فرزاد، اصالتا اهل کرمان یعنی فرزاد و رزین و...
رزین که دختر در آ*غ*و*ش پسر است، وزیر مکث می‌کند و با چشم در جمع به دنبال کسی می‌گردد و انگار پیدایش می‌کند که با لبخند محوی دستش را به طرف جوانی کم سن و سال می‌کشد و حرفش را ادامه می‌دهد:
- فرزاد و رزین و مسعود همشهری و رفیق از بچگی همن.
صدای آرام و زیر لَبی اش را می‌شنوم که تقریبا پچ می‌زند و با خم کردن سرش رو به من می‌گوید :
- توصیه می‌کنم نزدیکشون نشی، جز خودشون با کسی نمی‌سازن.
بزاقم را وحشت زده فرو می‌دهم.
وزیر لبخند می‌زند و دستی به ته ریش طلایی اش می‌کشد.
سرش را بلند می‌کند و ادامه می‌دهد.
می‌رسد به همان دختری که مژه و چشم های خاص مشکی داشت... کنار جوانی حدودا بیست و شش ساله نشسته و دست های جوان دور گ*ردنش است.
- این خانم که قراره باهاش هم اتاق بشی، دوست دختر امیر ارسلان، زینبه، یه جورایی خیلی شبیه خودت عضو خانواده ما شده و بنظرم می‌تونید باهم خوب کنار بیاین. اینجور نیست زینب ؟
دخترک با لبخند مهربانی سر کج می‌کند و به چشم های قهوه سوخته پسری که دست دور گ*ردنش انداخته نگاه می‌کند.
چشم هایش پر از برق خاصی می‌شوند، اتصال قوی و پر قدرتی میان چشم هایشان حس میکنم، انگار خاطرات را مرور می‌کنند و... عشق ‌! آن هم از نوع واقعی اش که جان می‌دهد برای شنیدن.
زینب، نگاهش را از امیر ارسلان می‌گیرد و به من می‌دهد:
- درسته، باور کن منم روزای اول که اومدم پیش بچه ها فقط از ترس بندری می‌رفتم... .
امیر ارسلان، با لبخند و سر کج نگاهش می‌کند و بینی اش را می‌کشد.  چرا من از این جفت خوشم آمد؟
وزیر با لبخند ادامه می‌دهد:
- زینب اصالتا شیرازی و امیر ارسلان بوشهری. دیگه بیشتر وارد جزئیات نمیشم که گیج نشی.
لَبم را به دندان می‌کشم و چشم هایم در پی پسرک درون ون می‌چرخد.
انگار در این سالن حضور ندارد! نمی‌گویم مشتاقم، اما دوست داشتم بدانم او کیست!...
وزیر نگاه مرا دنبال می‌کند. با ابروی بالا رفته و کنکاش گر به چشم هایم خیره می‌شود که نگاهم را از پسرک می‌گیرم و دوباره به جمع می‌دهم.
به پسری که اولین نفر سوال پرسیده بود می‌رسد.
- اینم کاوه است. همشهری خودته، زاهدانیه.
پسرک نوک زبانش را گوشه ی لَبش می‌گذارد و در نگاهم چشم تنگ می‌کند. پو*ست تیره و موهای فرفری دارد... دماغش کمی پهن و گوشتی است.
وزیر دست هایش را به دو دختری که روی مبل دو نفره نشسته بودند دراز می‌کند. دختر اولی که با تیشرت مشکی نشسته را نشانم می‌دهد:
- این آسمانه، خانواده اش تهرانن، اما خانواده ی اینجایشو ترجیح داده و پیش ماست، همه بچه ها اینجورین اما آسمان دیگه نشونه ی حسن نیت ماست چون باباش کارخونه داره و برای پول پیش ما نیست.
ابرو هایم متعجب بالا می‌رود.
مگر مغز خر خورده که خانواده و همه چیزش را رها کرده و به زاهدان امده تا عضو این گروه‌ عجیب غریب شود؟
وزیر دختر دیگر را نشان می‌دهد.
افسردگی خاصی در صورتش مشاهده می‌شود و بر خلاف اینکه مشخص است کم سن و سال است، موهایش سفید شده.
- این سمانه است... پنج ساله پیش ماست اما هنوزم نمی‌دونیم کجا زندگی می‌کرده. توهم کنجکاو نشو.
سمانه با لبخند کوتاهی جمله وزیر را تایید می‌کند.
به آخرین نفر می‌رسیم... همان دختری که به رزین تشر زده بود!
- معرفی می‌کنم، مادر بچه ها، صبا، اهل چابهار، دکتر مونه، نفخی چیزی داشتی روش حساب کن.
صدای خنده های کوتاه و گوشه و کنار با لبخند شیفته همان دختر همزمان می‌شود.
پو*ست گندمگون و موهای براق مشکی پرکلاغی دارد.
به جز آسمان و سمانه، تقریبا باقی دختر ها تمام پوششان حفظ شده بود، کاری به لحاظ کمی و کیفی اش ندارم اما به هر حال همان شال و لباس بلند را داشتند.
وزیر دست در جیب می‌برد و نیم چرخی به طرفم می‌زند:
- کمی زمان میبره به بچه ها عادت کنی و اسماشون رو یاد بگیری. اگه سوالی نداری، باید بگم به خانواده ما خوش اومدی.
بغض لعنتی عود می‌کند.
یعنی چه؟ ها؟ یعنی چه؟ من خودم خانه و خانواده داشتم. این آدم های بی کس و کاری که همه شان فراری بودند قرار بود جای خانواده گرم مرا بگیرند؟ یعنی واقعا هرگز قرار نیست برگردم؟ نه... نه...  .
فک و لَبم می‌لرزد و پر التماس به چشم های وزیر نگاه می‌کنم:
- من... می‌خوام برگردم.... برگردم خونمون.
کمی خستگی و بی حوصلگی چشم هایش را حس می‌کنم.
متفکر دستی به ته ريشش می‌کشد با اشاره به شخصی که نمی‌بینمش، نیم نگاهی به من می‌اندازد و به طرف اتاقی می‌رود.
یک سالن دو طبقه بزرگ، با چند اتاق و یک راه رو و راه پله پیچ در پیچ فلزی به طبقه بالا.
شبیه زندان است تا خانه.
با احساس گرفته شدن شانه هایم، می‌لرزم.
بر می‌گردم و زینب را با لبخند محو روی لَبش می‌بینم:
- هی دختر، فکرشم نمیتونی بکنی که یه روز قراره چقدر به خودت تف و لعنت بفرستی که می‌خواستی بری. کلی قراره کنارهم خوش باشیم.
بیا بریم اتاقمونو نشونت بدم.
و او مرا به طرفی می‌کشد و می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت10

عالیست! مگر بهتر از این هم ممکن است؟ وسط گروهی انسان معلوم حال گیر افتاده بودم.
پاهایم در آغوشم جمع است و در کنج دیوار چمبر زده ام.
یک اتاق سه در چهار با دو تخت تک نفره سفید و لحاف هایی که یکی مشکی و دیگری سفید است! با فرش کوچک مربعی سفید و کرمی در وسط.
گوشه ای از اتاق کمد دیواری ام دی اف سفید و گوشه ی دیگرش، در سرویس و میز آرایش است.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های وحشت زده ام به روی زینب می‌نشیند.
در آینه مشغول شانه کردن موهایش است.
امیر ارسلان، روی تخت مشکی رنگ نشسته و چشم های تنگ شده نگاهم می‌کند.
می‌لرزم و خودم را در آ*غ*و*ش دیوار جمع می‌کنم.
صدای آرام و متعجبش توجه ام را جلب می‌کند:
- نمیفهمم واقعا... دلیل این همه ترست چیه!؟ نکنه آدم خوار اینجا دیدی؟
زینب، ته گلو می‌خندد و از اینه به امیر ارسلان نگاه می‌کند... صدایش را لوس و ظریف می‌کند:
- منو یادت نیست امیر؟ می‌خواستم مچ تو رو بگیرم، تو مچ منو گرفتی... .
امیر ارسلان با لبخند محو شیفته ای نگاهش را به اوی در آینه می‌دهد:
- بعدشم قلبتو گرفتم دیگه... دو هیچ شدیم.
زینب آرام می‌خندد و من احساس معذب بودن دارم... آن هم زیاد. لرزی از تنم می‌گذرد و به امیر ارسلان نگاه می‌کنم.
موهای قهوه ای نسبتا بلندی دارد. بلند قد و تقریبا پهن است. چشم های کشیده ی مردانه و مژه های کم پشت نازکی دارد! چه تناقضی دارند باهم. چشم های یکی درشت با مژه های کم و دیگری کوچک با مژه های پر!
پوستش گندمگون است و بینی استخوانی کشیده ای دارد... در کل، بهم می آیند. کنار هم قشنگ دیده می‌شوند.
زینب، دست از شانه کردن موهایش بر می‌دارد و از اینه فاصله می‌گیرد.
نگاهم به موهای ل*خت بلند و خرمایی اش می‌افتد.
برای یکی مانند من، موی صاف آرزوست! مخصوصا وقتی می‌خواهم موهایم را شانه کنم... .
نگاهم را از موهایش، به چشم های مهربانش می‌دهم.
- چرا انقدر جمع شدی دختر. اینجا که کسی نیست! یکم شل کن پاشو رو تخت دراز بکش.
لَبم را به زیر دندان می‌گیرم و پر التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم:
- باید برم خونه... مامانم دق میکنه از نگرانی... حامله است... استرس براش خوب نیست... ترو خدا کمکم کن برم... من... من نمیخوام... نمیخوام اینجا باشم.
می‌بینم که لبخند محو روی لَبش می‌ماسد و یک جور های جایش را به قیافه " حیف که کاری از دستم بر نمی‌اید" می‌دهد.
نگاهش را به طرف امیر ارسلان می‌کشد.
با کمی مکث و پوف کلافه ای، حینی که به موهایش چنگ می‌اندازد به طرفم می‌چرخد:
- ببین مائده، واقعا دلم می‌خواد بهت کمک کنم، اما بدون اجازه وزیر کسی نمی‌تونه از ویلا بره بیرون. البته برای کسایی که تازه اومدن! یه جورایی هرکس بیاد تو این عمارت، یعنی وزیر دست گذاشته روش و هرکی وزیر دست بذاره روش، یعنی دیگه واقعا کمکی از دست کسی برنمیاد.
چشم هایم نم می‌نشیند. سرم را درون پاهای جمع شده ام فرو می‌برم و حالا جز تاریکی چیز دیگری نمی‌بینم... صدای آرام امیر ارسلان را می‌شنوم:
- شاید درست نباشه اینو بهت بگم... یعنی وزیر بفهمه برام گرون تموم شه، ولی بهتره به فکر فرار و التماس به رفتن نباشی، چون در اون صورت با توجه به اینکه وزیر و همه بچه ها رو دیدی تنها بلایی که سرت میاد، اینه که می‌فروشتت به یه کشور که مساوی با مردنت باشه... در جریانی چی میگم دیگه؟ یعنی می‌خوام بگم که قصدش در آمده، حالا از هر طریقی، فک نکن خاطر خواه چش ابروت شده. واس همین بهتره زیاد پاپیچ رفتن نباشی... سعی کن وقف بدی خودتو، کاری که همه ماها کردیم.
فرو می‌پاشم.
به معنای واقعی کلمه فرو می‌پاشم.
چند تقه به در اتاق می‌خورد. سرم را بلند می‌کنم و زینب را می‌بینم که با چشم غره امیر ارسلان، با لبخند محوی، شال مشکی را سرش می‌کند و به طرف در می‌رود.
نگاهم قفل در است که با باز شدن در، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، یک جفت کتانی مشکی مردانه است. چه آشنا!
صدای خونسرد و خنثی پسر سیاه پوش می‌اید:
- وزیر می‌خواد با دختره حرف بزنه.
چرا مانند ربات رفتار می‌کند.
این همه خشک، کنار گیر و مارموز! یک جور هایی انگار برده و بنده ی بی چون و چرای اوامر وزیر است.
سرم را تا چشم های سردش بالا می‌کشم.
صورتش تهی از هرگونه احساس است!
خیره در سیاهی بی انتهای چشم هایش به دنبال ردی از علت رفتار های عجیبش می‌گردم.
زینب به طرف من می‌آید و دستش را دراز می‌کند.
- پاشو دختر، پاشو ریس صدات زد.
به دست هایش نگاه می‌کنم.
کنار این دو نفر احساس آرامش بیشتری دارم... احساس امینت بهتری دارم.
بزاقم را فرو می‌دهم و با تعلل دست دراز شده او را می‌گیرم و بلند می‌شوم.

کد:
#پارت10

عالیست! مگر بهتر از این هم ممکن است؟ وسط گروهی انسان معلوم حال گیر افتاده بودم.
پاهایم در آغوشم جمع است و در کنج دیوار چمبر زده ام.
یک اتاق سه در چهار با دو تخت تک نفره سفید و لحاف هایی که یکی مشکی و دیگری سفید است! با فرش کوچک مربعی سفید و کرمی در وسط.
گوشه ای از اتاق کمد دیواری ام دی اف سفید و گوشه ی دیگرش، در سرویس و میز آرایش است.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های وحشت زده ام به روی زینب می‌نشیند.
در آینه مشغول شانه کردن موهایش است.
امیر ارسلان، روی تخت مشکی رنگ نشسته و چشم های تنگ شده نگاهم می‌کند.
می‌لرزم و خودم را در آ*غ*و*ش دیوار جمع می‌کنم.
صدای آرام و متعجبش توجه ام را جلب می‌کند:
- نمیفهمم واقعا... دلیل این همه ترست چیه!؟ نکنه آدم خوار اینجا دیدی؟
زینب، ته گلو می‌خندد و از اینه به امیر ارسلان نگاه می‌کند... صدایش را لوس و ظریف می‌کند:
- منو یادت نیست امیر؟ می‌خواستم مچ تو رو بگیرم، تو مچ منو گرفتی... .
امیر ارسلان با لبخند محو شیفته ای نگاهش را به اوی در  آینه می‌دهد:
- بعدشم قلبتو گرفتم دیگه... دو هیچ شدیم.
زینب آرام می‌خندد و من احساس معذب بودن دارم... آن هم زیاد. لرزی از تنم می‌گذرد و به امیر ارسلان نگاه می‌کنم.
موهای قهوه ای نسبتا بلندی دارد. بلند قد و تقریبا پهن است. چشم های کشیده ی مردانه و مژه های کم پشت نازکی دارد! چه تناقضی دارند باهم. چشم های یکی درشت با مژه های کم و دیگری کوچک با مژه های پر!
پوستش گندمگون است و بینی استخوانی کشیده ای دارد... در کل، بهم می آیند. کنار هم قشنگ دیده می‌شوند.
زینب، دست از شانه کردن موهایش بر می‌دارد و از اینه فاصله می‌گیرد.
نگاهم به موهای ل*خت بلند و خرمایی اش می‌افتد.
برای یکی مانند من، موی صاف آرزوست! مخصوصا وقتی می‌خواهم موهایم را شانه کنم... .
نگاهم را از موهایش، به چشم های مهربانش می‌دهم.
- چرا انقدر جمع شدی دختر. اینجا که کسی نیست! یکم شل کن پاشو رو تخت دراز بکش.
لَبم را به زیر دندان می‌گیرم و پر التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم:
- باید برم خونه... مامانم دق میکنه از نگرانی... حامله است... استرس براش خوب نیست... ترو خدا کمکم کن برم... من... من نمیخوام... نمیخوام اینجا باشم.
می‌بینم که لبخند محو روی لَبش می‌ماسد و یک جور های جایش را به قیافه " حیف که کاری از دستم بر نمی‌اید" می‌دهد.
نگاهش را به طرف امیر ارسلان می‌کشد.
با کمی مکث و پوف کلافه ای، حینی که به موهایش چنگ می‌اندازد به طرفم می‌چرخد:
- ببین مائده، واقعا دلم می‌خواد بهت کمک کنم، اما بدون اجازه وزیر کسی نمی‌تونه از ویلا بره بیرون. البته برای کسایی که تازه اومدن! یه جورایی هرکس بیاد تو این عمارت، یعنی وزیر دست گذاشته روش و هرکی وزیر دست بذاره روش، یعنی دیگه واقعا کمکی از دست کسی برنمیاد.
چشم هایم نم می‌نشیند. سرم را درون پاهای جمع شده ام فرو می‌برم و حالا جز تاریکی چیز دیگری نمی‌بینم... صدای آرام امیر ارسلان را می‌شنوم:
- شاید درست نباشه اینو بهت بگم... یعنی وزیر بفهمه برام گرون تموم شه، ولی بهتره به فکر فرار و التماس به رفتن نباشی، چون در اون صورت با توجه به اینکه وزیر و همه بچه ها رو دیدی تنها بلایی که سرت میاد، اینه که می‌فروشتت به یه کشور که مساوی با مردنت باشه... در جریانی چی میگم دیگه؟ یعنی می‌خوام بگم که قصدش در آمده، حالا از هر طریقی، فک نکن خاطر خواه چش ابروت شده. واس همین بهتره زیاد پاپیچ رفتن نباشی... سعی کن وقف بدی خودتو، کاری که همه ماها کردیم.
فرو می‌پاشم.
به معنای واقعی کلمه فرو می‌پاشم.
چند تقه به در اتاق می‌خورد. سرم را بلند می‌کنم و زینب را می‌بینم که با چشم غره امیر ارسلان، با لبخند محوی، شال مشکی را سرش می‌کند و به طرف در می‌رود.
نگاهم قفل در است که با باز شدن در، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، یک جفت کتانی مشکی مردانه است. چه آشنا!
صدای خونسرد و خنثی پسر سیاه پوش می‌اید:
- وزیر می‌خواد با دختره حرف بزنه.
چرا مانند ربات رفتار می‌کند.
این همه خشک، کنار گیر و مارموز! یک جور هایی انگار برده و بنده ی بی چون و چرای اوامر وزیر است.
سرم را تا چشم های سردش بالا می‌کشم.
صورتش تهی از هرگونه احساس است!
خیره در سیاهی بی انتهای چشم هایش به دنبال ردی از علت رفتار های عجیبش می‌گردم.
زینب به طرف من می‌آید و دستش را دراز می‌کند.
- پاشو دختر، پاشو ریس صدات زد.
به دست هایش نگاه می‌کنم.
کنار این دو نفر احساس آرامش بیشتری دارم... احساس امینت بهتری دارم.
بزاقم را فرو می‌دهم و با تعلل دست دراز شده او را می‌گیرم و بلند می‌شوم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت11

سر به زیر، مقابل وزیر ایستاده ام.
صدای تیک و تاک ساعت و ریتم کفش کالج او با زمین، تنها صدای اتاق است!
با دست به صندلی رسمی مشکی که کنار میزش است اشاره می‌کند:
- بشین گلم، راحت باش.
نگاهم روی صندلی می‌نشیند.
صدای آرام و جدی پسر سیاه پوش را می‌شنوم:
- کارت تمومه وزیر؟
وزیر با لبخند محوی به جوان نگاه می‌کند.
- میشه خواهش کنم توهم بشینی؟
پسر بدون هیچ حرفی روی صندلی دیگر می‌نشیند.
با فرو دادن بزاق دهانم، با تعلل می‌نشینم.
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و حرف های امیر ارسلان در گوشم زنگ می‌خورد... لرز ناخواسته‌‌ای از تَنم می‌گذرد و لَب هایم را محکم بهم می‌فشارم. یعنی واقعا قرار است تا آخر عمرم میان این انسان های عجیب و غریب بمانم؟ نه نه... مائده جان لطفا زر نزن. کدام خری می‌تواند این همه تو را تحمل کند؟ یک موتور سی بی هم رویت می‌گذارند و تو را تحویل خانواده می‌دهند، حالا می‌بینی.
سر زیر افتاده ام را، از میز ام دی افی مشکی، بالا می‌کشم و با گذر کردن از پیراهن مشکی پسر، به چشم های عجیبش می‌رسم.
فرم خاصی دارد! کمی سرم را کج می‌کنم، چرا وزیر او را معرفی نکرد؟ نامش چیست؟ باید او را با سیاه پوش صدا بزنم؟
پسرک که چشم هایش را به طرف چشم هایم می‌کشد. حول می‌کنم و با لرز خفیفی نگاه می‌گیرم.
چرا نگاهش اینقدر یخ است!
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم تا تاثیر سردی نگاهش از تَنم خارج شود.
صدای آرام و جدی وزیر توجه ام را جلب می‌کند.
- ببین مائده جان، می‌دونم حساسی، متوجه شدم خط قرمزهای خودت رو داری. باور کن اون خط قرمزها برای منم محترم هستند، اما متاسفانه هیچ اتاق خالی برات پیدا نکردم که بخوای تنها توش بمونی.
لبخندم ناخواسته کش می‌آید و پر ذوق به چشم های عسلی رنگ وزیر نگاه می‌کنم:
- پس می‌ذاری برم خونمون؟ بخدا به هیچ کی نمیگم چی شده یا شماها کی هستین یا اصلا من کسی رو دیدم...میگم رفتم خونه کسی، چه میدونم...
به دنبال بهانه ای می‌گردم که وزیر را متقاعد کنم.
دست هایم را در هوا می‌چرخانم تا انرژی به ذهنم وارد شود و مغزم کار کند.
قیافه ام عاجزانه درهم می‌رود و به پایین کش می‌آید.
صدای خنده ی ته گلوی وزیر، توجه ام را به او جلب می‌کند:
- آخه تو چرا انقدر شیرینی دختر! معلومه که من بخاطر این چیزا تو رو ول نمی‌کنم.
بادم می‌خوابد!
دست هایم، آهسته آهسته، شل می‌شود و روی رانم می‌افتد.
مظلوم و بی حوصله با صورت پایین کش آمده به وزیر نگاه می‌کنم:
- وقتی ظرفیت خونه ات تکمیله، منو می‌خوای چیکار؟ بذار من برم پیش ننم، بعد هیجده سال دوا درمون زائو شده، بخدا از زا میوفته سر من، قبر مرده های منو جا به جا میکنه، خدا رو خوش نمیاد. نکن وزیر.
وزیر ابرو بالا می‌دهد و ته گلو می‌خندد.
- آه، نگو، دیدم ضرب دستشو، به تو پیام می‌داد من با گوشت و خونم حسش می‌کردم. موبایلت پیشمه، ولی سیمکارتت از شدت تماس‌های مادرت سوخت. انشاالله بعدا یکی بهترشو برات می‌خرم.
متعجب و شوکه به وزیر نگاه می‌کنم.
سیمکارت مرا سوزانده بود؟ برای چه؟ اینگونه که آن زن بدبخت دق می‌کند.
وزیر انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت اشاره اش را سمتم می‌گیرد:
- البته، قبلش به مادرت یه پیام دادم. بهش گفتم که دیگه قرار نیست برگردی پیششون. طبیعتا الان یه فراری محسوب میشی، مخصوصا که دو روز از بیرون اومدنت گذشته.
دَهان بی هدف باز مانده ام یارای نفس کشیدن و حرف زدن نمی‌دهد.
تا لَب هایم تکان می‌خورد اعتراض کنم وزیر با لبخند مصنوعی به سیاه پوش نگاه می‌کند.
- خودت میدونی بیشتر از خودت به فکرتم. پس لطفا این حرکت منو مثبت برداشت کن پسر خوب...
سرش را به طرف من می‌کشد و حینی که از پشت میزش بلند می‌شود، لبخند می‌زند و حرفش را در دهانش مزه مزه می‌کند:
- از این به بعد تو اتاق ایشون میمونی مائده. نگران پسر بودنش نباش شرافتش از باباتم بیشتره، اتاقشم خالیه اصولا، راحت تر موندن پیش بقیه بچه هاست.
پسرک بی حوصله و با گوشه ی چشمی که هشدار می‌دهد به وزیر نگاه می‌کند.
من اما از تمام حرف های او، تیک زده ام روی یک جمله" شرافتش از باباتم بیشتره" پدر مرا می‌شناسد؟ مطمعنم که می‌داند سرهنگ است! مطمعنم. حالا فهمیدم برای چه مرا نگه داشته! بزاقم را فرو می‌دهم و تیک زده ام روی گوشه ای نامعلوم.
می‌خواهد زهر چشم از پدرم بگیرد؟ نه خب اگر بحث زهر چشم بود اذیت و آزار می‌رساند به جای اینکه این همه هوایم را داشته باشد. می‌خواهد از پدرم باج بگیرد؟ شاید... شاید... نمی‌دانم... نمی‌دانم می‌خواهد چه غلطی کند اما خوب می‌دانم که دوباره برای آن پیرمرد بدبخت دردسر درست کرده ام. آن هم خیلی بزرگ!
با صدای جدی مردانه ای، از افکارم کنده می‌شوم:
- پاشو.
تکانی می‌خورم و نگاه گیجم را به سیاه پوش می‌دهم.
اه، آدم اینقدر نچسب و خود بزرگ بین؟ آدم اینقدر یخی؟ آدم انقدر مشکی؟ پوف، نامش را باید "دارک وان" گذاشت.
یعنی من الان در این خانه و پیش این آدم ها اسیرم؟ چقدر مسخره. مگر بابایم مرده باشد که بگذارد در اینجا بمانم. زودی مرا پیدا می‌کند.
می‌دهم اول از همه چوب در آستین این دارک وان خشک کند که باعث و بانی این همه دردسر شده.
پسرک بی حوصله دستی میان موهای مشکی اش می‌کشد و نگاهم می‌کند.
- میخوای شبو پیش وزیر بمونی؟
لرزی از تَنم می‌گذرد و سریع از روی صندلی بلند می‌شوم.
او جلو می‌رود و من، مانند جوجه ای مطیع پشت سرش.
احمق را ببین، کمی آداب و رسوم اجتماعی هم بلد نیست. مگر خانم ها مقدم نیستند؟


کد:
#پارت11

سر به زیر، مقابل وزیر ایستاده ام.
صدای تیک و تاک ساعت و ریتم کفش کالج او با زمین، تنها صدای اتاق است!
با دست به صندلی رسمی مشکی که کنار میزش است اشاره می‌کند:
- بشین گلم، راحت باش.
نگاهم روی صندلی می‌نشیند.
صدای آرام و جدی پسر سیاه پوش را می‌شنوم:
- کارت تمومه وزیر؟
وزیر با لبخند محوی به جوان نگاه می‌کند.
- میشه خواهش کنم توهم بشینی؟
پسر بدون هیچ حرفی روی صندلی دیگر می‌نشیند.
با فرو دادن بزاق دهانم، با تعلل می‌نشینم.
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و حرف های امیر ارسلان در گوشم زنگ می‌خورد... لرز ناخواسته‌‌ای از تَنم می‌گذرد و لَب هایم را محکم بهم می‌فشارم. یعنی واقعا قرار است تا آخر عمرم میان این انسان های عجیب و غریب بمانم؟ نه نه... مائده جان لطفا زر نزن. کدام خری می‌تواند این همه تو را تحمل کند؟ یک موتور سی بی هم رویت می‌گذارند و تو را تحویل خانواده می‌دهند، حالا می‌بینی.
سر زیر افتاده ام را، از میز ام دی افی مشکی، بالا می‌کشم و با گذر کردن از پیراهن مشکی پسر، به چشم های عجیبش می‌رسم.
فرم خاصی دارد! کمی سرم را کج می‌کنم، چرا وزیر او را معرفی نکرد؟ نامش چیست؟ باید او را با سیاه پوش صدا بزنم؟
پسرک که چشم هایش را به طرف چشم هایم می‌کشد. حول می‌کنم و با لرز خفیفی نگاه می‌گیرم.
چرا نگاهش اینقدر یخ است!
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم تا تاثیر سردی نگاهش از تَنم خارج شود.
صدای آرام و جدی وزیر توجه ام را جلب می‌کند.
- ببین مائده جان، می‌دونم حساسی، متوجه شدم خط قرمزهای خودت رو داری. باور کن اون خط قرمزها برای منم محترم هستند، اما متاسفانه هیچ اتاق خالی برات پیدا نکردم که بخوای تنها توش بمونی.
لبخندم ناخواسته کش می‌آید و پر ذوق به چشم های عسلی رنگ وزیر نگاه می‌کنم:
- پس می‌ذاری برم خونمون؟ بخدا به هیچ کی نمیگم چی شده یا شماها کی هستین یا اصلا من کسی رو دیدم...میگم رفتم خونه کسی، چه میدونم...
به دنبال بهانه ای می‌گردم که وزیر را متقاعد کنم.
دست هایم را در هوا می‌چرخانم تا انرژی به ذهنم وارد شود و مغزم کار کند.
قیافه ام عاجزانه درهم می‌رود و به پایین کش می‌آید.
صدای خنده ی ته گلوی وزیر، توجه ام را به او جلب می‌کند:
- آخه تو چرا انقدر شیرینی دختر! معلومه که من بخاطر این چیزا تو رو ول نمی‌کنم.
بادم می‌خوابد!
دست هایم، آهسته آهسته، شل می‌شود و روی رانم می‌افتد.
مظلوم و بی حوصله با صورت پایین کش آمده به وزیر نگاه می‌کنم:
- وقتی ظرفیت خونه ات تکمیله، منو می‌خوای چیکار؟ بذار من برم پیش ننم، بعد هیجده سال دوا درمون زائو شده، بخدا از زا میوفته سر من، قبر مرده های منو جا به جا میکنه، خدا رو خوش نمیاد. نکن وزیر.
وزیر ابرو بالا می‌دهد و ته گلو می‌خندد.
- آه، نگو، دیدم ضرب دستشو، به تو پیام می‌داد من با گوشت و خونم حسش می‌کردم. موبایلت پیشمه، ولی سیمکارتت از شدت تماس‌های مادرت سوخت. انشاالله بعدا یکی بهترشو برات می‌خرم.
متعجب و شوکه به وزیر نگاه می‌کنم.
سیمکارت مرا سوزانده بود؟ برای چه؟ اینگونه که آن زن بدبخت دق می‌کند.
وزیر انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت اشاره اش را سمتم می‌گیرد:
- البته، قبلش به مادرت یه پیام دادم. بهش گفتم که دیگه قرار نیست برگردی پیششون. طبیعتا الان یه فراری محسوب میشی، مخصوصا که دو روز از بیرون اومدنت گذشته.
دَهان بی هدف باز مانده ام یارای نفس کشیدن و حرف زدن نمی‌دهد.
تا لَب هایم تکان می‌خورد اعتراض کنم وزیر با لبخند مصنوعی به سیاه پوش نگاه می‌کند.
- خودت میدونی بیشتر از خودت به فکرتم. پس لطفا این حرکت منو مثبت برداشت کن پسر خوب...
سرش را به طرف من می‌کشد و حینی که از پشت میزش بلند می‌شود، لبخند می‌زند و حرفش را در دهانش مزه مزه می‌کند:
- از این به بعد تو اتاق ایشون میمونی مائده. نگران پسر بودنش نباش شرافتش از باباتم بیشتره، اتاقشم خالیه اصولا، راحت تر موندن پیش بقیه بچه هاست.
پسرک بی حوصله و با گوشه ی چشمی که هشدار می‌دهد به وزیر نگاه می‌کند.
من اما از تمام حرف های او، تیک زده ام روی یک جمله" شرافتش از باباتم بیشتره" پدر مرا می‌شناسد؟ مطمعنم که می‌داند سرهنگ است! مطمعنم. حالا فهمیدم برای چه مرا نگه داشته! بزاقم را فرو می‌دهم و تیک زده ام روی گوشه ای نامعلوم.
می‌خواهد زهر چشم از پدرم بگیرد؟ نه خب اگر بحث زهر چشم بود اذیت و آزار می‌رساند به جای اینکه این همه هوایم را داشته باشد. می‌خواهد از پدرم باج بگیرد؟ شاید... شاید... نمی‌دانم... نمی‌دانم می‌خواهد چه غلطی کند اما خوب می‌دانم که دوباره برای آن پیرمرد بدبخت دردسر درست کرده ام. آن هم خیلی بزرگ!
با صدای جدی مردانه ای، از افکارم کنده می‌شوم:
- پاشو.
تکانی می‌خورم و نگاه گیجم را به سیاه پوش می‌دهم.
اه، آدم اینقدر نچسب و خود بزرگ بین؟ آدم اینقدر یخی؟ آدم انقدر مشکی؟ پوف، نامش را باید "دارک وان" گذاشت.
یعنی من الان در این خانه و پیش این آدم ها اسیرم؟ چقدر مسخره. مگر بابایم مرده باشد که بگذارد در اینجا بمانم. زودی مرا پیدا می‌کند.
می‌دهم اول از همه چوب در آستین این دارک وان خشک کند که باعث و بانی این همه دردسر شده.
پسرک بی حوصله دستی میان موهای مشکی اش می‌کشد و نگاهم می‌کند.
- میخوای شبو پیش وزیر بمونی؟
لرزی از تَنم می‌گذرد و سریع از روی صندلی بلند می‌شوم.
او جلو می‌رود و من، مانند جوجه ای مطیع پشت سرش.
احمق را ببین، کمی آداب و رسوم اجتماعی هم بلد نیست. مگر خانم ها مقدم نیستند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت12

در ورودی اتاق ایستاده ام.
اتاق به طرز عجیبی شاهانه به نظر می‌رسد.
برای چه وزیر این قدر برای او حساب باز می‌کند؟
با دَهان باز مانده به تراس و منظره اش نگاه می‌کنم.
دریاچه از دور دیده می‌شود و منظرهٔ باغ... عجب جایی وزیر برای خانواده عجیب و غریبش مهیا کرد.
پرده های حریر سفید و طوسی، با فرشینه و مبل طوسی و سرویس تخت دو نفره اش هماهنگی پیدا کرده. لامصب، اسم او را باید پادشاه گذاشت! دارک وان چه می‌گوید دگر؟ جز یک تخت دو نفره اسپرت طوسی، تخت دیگری در اتاق نیست.
گوشه ای از اتاق، کمد دیواری و در سفید رنگیست که وصل کمد دیواریست و به گمانم اتاق پرو باشد.
با دَهان باز مانده به اطرافم نگاه می‌کنم.
باورم نمی‌شود همچین مکانی را دارم می‌بینم.
زیادی لوکس و جذاب و در عین حال ساده است! اتاق بیست و چهار متری می‌شود و گوشه ای از اتاق وسایل ورزشی گذاشته شده؛ تردمیل، دمبل، وزنه و یک سری وسایل دیگر باشگاهی که متاسفانه برای مَنی که پا در باشگاه نگذاشته ام حتی اسمشان هم غریب است.
با شنیدن صدای آرام و بی حوصله اش، د*ه*ان بازمانده ام بسته می‌شود.
- علف سبز شد.
ها، اوکی، یعنی بفرما داخل.
بزاقم را فرو می‌دهم و در حالی که حیرت نگاهم را نمی‌توانم پنهان کنم، به چشم های خسته دارک وان نگاه می‌کنم.
اتاق دارک وان با اتاق امیرارسلان و زیدش، زمین تا آسمان تفاوت دارد. چرا؟ برای چه باید او از همه بالاتر و عجیب تر باشد؟ سبب چیست؟
متعجب و کمی حرصی به تخت دو نفره نگاه می‌کنم:
- من باید کجا بخوابم؟
دارک وان، بی حوصله و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
دست می‌اندازد و پایین تیشرت مشکی اش را می‌گیرد.
نگاهم قفل رگ های بر امده دستش می‌ماند.
دستش را بالا می‌کشد و من، طاقت دیدن این منظره را ندارم.
این ماهیچه های برنزی که این چنین روی هم سوار شده اند، برای من زیادی است! این یک مورد را اجازه دهید خودم را از همین تراس پایین بیندازم.
سست کرده و با چشم های متحیری که مانند ندیده ها روی تَن او نشسته به دنبال پناهی برای جلوگیری از سقوط می‌گردم.
نمی‌شود بگوید بیا در آغوشم بخواب؟ بخدا که با سر می‌روم... مگر خرم همچین مکانی را پس بزنم؟
تیشرتش را از سرش بیرون می‌کشد. تتوی عجیبی، شبیه یک عقاب با بال های باز، روی س*ی*نه سمت راستش است. به طرف همان در سفید رنگ کشویی می‌رود.
صدایش را می‌شنوم:
- نمی‌دونم.
نفس کشیدن را از یاد برده ام و همین که او وارد اتاقک می‌شود، دست هایم را، در حالی که می‌لرزند در هوا تکان می‌دهم تا چیزی بیابم و تَن بی جنبه ام را بند او کنم.
وای وای وای این دیگر چه بود... اینگونه پسر ها را فقط در فیلم ها دیده بودم... اطرافیان من همه وان پک بودند.
چشم هایم از شدت ضعف سیاهی می‌رود و لَب می‌گزم... او باید مدل می‌شد، میان این باند کوچک خلافکار چه می‌خواهد؟
با احساس سنگینی نگاهی، لای یک چشمم را باز می‌کنم و با دیدن نگاه متعجب دارک وان، با لبخند مصنوعی سریع خودم را جمع و جور می‌کنم.
خاک بر سرت. خاک بر سرت... یعنی خاک بر سرت که ابرو و حیثیت برای من نمی‌گذاری بی جنبه.
نگاهم به روی تَنش می‌نشیند... هنوزم ل*خت است! وای مادر جان دخترت را دریاب.
آب لَب و لوچه ام را جمع می‌کنم و نگاهم را به پارکت طوسی اتاق می‌دهم تا از غش کردنم جلو گیری کنم. این را خدا ساخته، باقی همه نتیجه گل بازی فرشته ها هستیم.
- حالت خوبه؟
من؟ عالی! می‌خواهم پرواز کنم.
لکنت می‌گیرم:
- من... من... خوبم.
سری تکان می‌دهد و بی حوصله به طرف تختش می‌رود.
نگاهم به خط ماهیچه های کمر و پهنای کتف و شانه اش می‌نشیند. جان مادر! عزیز دل مادر! تو دیگر از کجا آمدی! روی تخت دراز می‌کشد.
بدون هیچ حرفی، ساعدش را روی چشم هایش می‌گذارد و پا های کشیده اش را روی هم می‌اندازد.
یک شلوارک مشکی بالای زانو پوشیده.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های هیزم را می‌بندم تا نبینم.
خدایا خودت کمکم کن! یا الله.
شوکه به وضعیت نگاه می‌کنم. او خوابید، من کجا بخوابم؟ نگاهم روی مبل دو نفره می‌افتد. خیلی هم خوب و راحت است!
به طرف مبل می‌روم و آهسته و آرام گام بر می‌دارم.
شلوار جینم که هیچ، با این مانتوی کوفتی چگونه بخوابم؟ شالم را هم که عمرا در بیاورم.
صد سال سیاه اگر شالم را در بیاورم.
هوا که خوب است، پتو نیاز نیست اصلا... هنوز تا زمستان کلی وقت مانده.
اصلا هم از حضور یک مرد در این اتاق نمی‌ترسم...
آری آری، همه چیز گل و بلبل است.


کد:
#پارت12

در ورودی اتاق ایستاده ام.
اتاق به طرز عجیبی شاهانه به نظر می‌رسد.
برای چه وزیر این قدر برای او حساب باز می‌کند؟
با دَهان باز مانده به تراس و منظره اش نگاه می‌کنم.
دریاچه از دور دیده می‌شود و منظرهٔ باغ... عجب جایی  وزیر برای خانواده عجیب و غریبش مهیا کرد.
پرده های حریر سفید و طوسی، با فرشینه و مبل طوسی و سرویس تخت دو نفره اش هماهنگی پیدا کرده. لامصب، اسم او را باید پادشاه گذاشت! دارک وان چه می‌گوید دگر؟ جز یک تخت دو نفره اسپرت طوسی، تخت دیگری در اتاق نیست.
گوشه ای از اتاق، کمد دیواری و در سفید رنگیست که وصل کمد دیواریست و به گمانم اتاق پرو باشد.
با دَهان باز مانده به اطرافم نگاه می‌کنم.
باورم نمی‌شود همچین مکانی را دارم می‌بینم.
زیادی لوکس و جذاب و در عین حال ساده است! اتاق بیست و چهار متری می‌شود و گوشه ای از اتاق وسایل ورزشی گذاشته شده؛ تردمیل، دمبل، وزنه و یک سری وسایل دیگر باشگاهی که متاسفانه برای مَنی که پا در باشگاه نگذاشته ام حتی اسمشان هم غریب است.
با شنیدن صدای آرام و بی حوصله اش، د*ه*ان بازمانده ام بسته می‌شود.
- علف سبز شد.
ها، اوکی، یعنی بفرما داخل.
بزاقم را فرو می‌دهم و در حالی که حیرت نگاهم را نمی‌توانم پنهان کنم، به چشم های خسته دارک وان نگاه می‌کنم.
اتاق دارک وان با اتاق امیرارسلان و زیدش، زمین تا آسمان تفاوت دارد. چرا؟ برای چه باید او از همه بالاتر و عجیب تر باشد؟ سبب چیست؟
متعجب و کمی حرصی به تخت دو نفره نگاه می‌کنم:
- من باید کجا بخوابم؟
دارک وان، بی حوصله و زیر چشمی نگاهم می‌کند.
دست می‌اندازد و پایین تیشرت مشکی اش را می‌گیرد.
نگاهم قفل رگ های بر امده دستش می‌ماند.
دستش را بالا می‌کشد و من، طاقت دیدن این منظره را ندارم.
این ماهیچه های برنزی که این چنین روی هم سوار شده اند، برای من زیادی است! این یک مورد را اجازه دهید خودم را از همین تراس پایین بیندازم.
سست کرده و با چشم های متحیری که مانند ندیده ها روی تَن او نشسته به دنبال پناهی برای جلوگیری از سقوط می‌گردم.
نمی‌شود بگوید بیا در آغوشم بخواب؟ بخدا که با سر می‌روم... مگر خرم همچین مکانی را پس بزنم؟
تیشرتش را از سرش بیرون می‌کشد. تتوی عجیبی، شبیه یک عقاب با بال های باز، روی س*ی*نه سمت راستش است. به طرف همان در سفید رنگ کشویی می‌رود.
صدایش را می‌شنوم:
- نمی‌دونم.
نفس کشیدن را از یاد برده ام و همین که او وارد اتاقک می‌شود، دست هایم را، در حالی که می‌لرزند در هوا تکان می‌دهم تا چیزی بیابم و تَن بی جنبه ام را بند او کنم.
وای وای وای این دیگر چه بود... اینگونه پسر ها را فقط در فیلم ها دیده بودم... اطرافیان من همه وان پک بودند.
چشم هایم از شدت ضعف سیاهی می‌رود و لَب می‌گزم... او باید مدل می‌شد، میان این باند کوچک خلافکار چه می‌خواهد؟
با احساس سنگینی نگاهی، لای یک چشمم را باز می‌کنم و با دیدن نگاه متعجب دارک وان، با لبخند مصنوعی سریع خودم را جمع و جور می‌کنم.
خاک بر سرت. خاک بر سرت... یعنی خاک بر سرت که ابرو و حیثیت برای من نمی‌گذاری بی جنبه.
نگاهم به روی تَنش می‌نشیند... هنوزم ل*خت است! وای مادر جان دخترت را دریاب.
آب لَب و لوچه ام را جمع می‌کنم و نگاهم را به پارکت طوسی اتاق می‌دهم تا از غش کردنم جلو گیری کنم. این را خدا ساخته، باقی همه نتیجه گل بازی فرشته ها هستیم.
- حالت خوبه؟
من؟ عالی! می‌خواهم پرواز کنم.
لکنت می‌گیرم:
- من... من... خوبم.
سری تکان می‌دهد و بی حوصله به طرف تختش می‌رود.
نگاهم به خط ماهیچه های کمر و پهنای کتف و شانه اش می‌نشیند. جان مادر! عزیز دل مادر! تو دیگر از کجا آمدی! روی تخت دراز می‌کشد.
بدون هیچ حرفی، ساعدش را روی چشم هایش می‌گذارد و پا های کشیده اش را روی هم می‌اندازد.
یک شلوارک مشکی بالای زانو پوشیده.
بزاقم را فرو می‌دهم و چشم های هیزم را می‌بندم تا نبینم.
خدایا خودت کمکم کن! یا الله.
شوکه به وضعیت نگاه می‌کنم. او خوابید، من کجا بخوابم؟ نگاهم روی مبل دو نفره می‌افتد. خیلی هم خوب و راحت است!
به طرف مبل می‌روم و آهسته و آرام گام بر می‌دارم.
شلوار جینم که هیچ، با این مانتوی کوفتی چگونه بخوابم؟ شالم را هم که عمرا در بیاورم.
صد سال سیاه اگر شالم را در بیاورم.
هوا که خوب است، پتو نیاز نیست اصلا... هنوز تا زمستان کلی وقت مانده.
اصلا هم از حضور یک مرد در این اتاق نمی‌ترسم...
آری آری، همه چیز گل و بلبل است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت13

با احساس صدای داد و بیداد های بلندی، صورتم در هم جمع می‌شود.
گرمای نور آفتاب را حس می‌کنم و نسیم مطبوعی که ناخواسته پو*ستِ صورتم را گزگز می‌کند.
ساعت چند است؟
با احساس وزش بادی، پاهای جمع شده ام را در آ*غ*و*ش می‌کشم... حوصله باز کردن چشم هایم را ندارم و راستش را بخواهید، هنوز خوابم می‌آید! من از آن خرس های قطبی هستم که شش ماه زمستان را باید زیر لحاف باشند. حتی یکی از دلایلی که پی کنکور را نگرفتم همین بود؛ خواب.
صدای مردانه ای فریاد می‌زند:
- اینجا چه خبره!؟
کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
در وهله اول همه چیز تار و تاریک است.
اینجا کجاست دیگر؟
دستم را از بین دو رانم بیرون می‌آورم و چشم های خواب آلودم را میمالم.
خمیازه بلند و بالایی می‌کشم.
کل تَنم خشک شده!
چهره ام از درد گَردن و دست چوب شده ام درهم می‌رود و با دوباره بالا رفتن صدای فریاد نچ عصبی می‌کشم:
- اه، خفه شین خب، دیشب تا صبح کم بود الانم نمی‌ذارن بخوابم.
شب تا صبح باید صدای مستهجن این زوج وحشی را تحمل کنم، صبحم صدای داد و بیدادشان را! لامصب ها، کمی از دوز خشونتتان بکاهید.
سنگینی نگاهی را روی خودم حس می‌کنم.
با آستینم بینی ام را خارش می‌دهم و در پی نگاه، چشم های مچاله ام را به سختی باز می‌کنم و سرم را بالا می‌کشم.
یک جفت چشم مشکی، با ابرو های کشیده شده در راستایش، در حالی که قطعه چوبی را با چاقو در دست دارد، متعجب و با ابروی بالا رفته نگاهم می‌کند.
این پری سرشت در اتاق من چه می‌کند؟
متعجب، اخم درهم می‌کشم و خواب کم کم، از سرم پر می‌کشد. خاک بر سرم کنند، کابوس دیشب انقدر وحشت ناک بوده که حالا عیناً مقابلم جان گرفته!
چشم هایم را میمالم و دَهانم اندازه غار حرا باز می‌شود.
کش و قوصی به بدنم می‌دهم و عضلات صورتم را به هم می‌فشارم.
دستم را تکیه گاه تَنم می‌کنم و بَدن دردمندم را از تخت می‌کَنم... صبر کن ببینم، تخت من از کی تا به حال انقدر خشک و نکره شده که من خبر دار نشدم؟
بَدنم لَس می‌شود و دوباره خمیازه می‌کشم.
لرزی از تَنم می‌گذرد و سرم سنگین است.
دیشب تا صبح یخ بسته بودم! این فصل، زاهدان شب هایش یخ بندان و روز هایش تشستان است.
باز هم خداراشکر که شغل پدرم ایجاب می‌کرد در مناطق مرزی و جنوب باشیم... وگرنه اگر من بد سرما را به جایی سردی ببرند، سنگ کوب می‌کنم.
چشمم را باز می‌کنم و فین خفیفی می‌کشم.
اتاق نا آشناست!
متعجب، نگاهم را از دیوار های پارکت طوسی شده، به طرف راست می‌کشم.
این کمد دیواری هم نا آشناست!
کم دیگری می‌چرخم و حینی که سرم شبیه جغد شده، به یک تخت دو نفره ساده طوسی رنگ، و جوانی پهن هیکل با ماهیچه های طبقه طبقه می‌رسم، که وسط تخت، تکیه تنش را به تاج ساده تخت داده و بدون توجه به من، قطعه چوبی شبیه به اسب را با چاقو می‌تراشد.
موهای نسبتا بلند و لَخت مشکی اش، بالا زده شده و دسته‌ای از آن، خوش حالت در پیشانی بلندش افتاده.
چشم هایش کشیده و مژه های مشکی اش بلند است! ابرویش هم همینطور... کمی نگاهم را پایین تر می‌کشم که به تیغه ی بینی استخوانی و مردانه اش می‌رسم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دستم را روی قلبم می‌گذارم؛ بی جنبه می‌خواهد خودش را از بالای اورست به زمین بیندازد!
کمی پایین تر می‌آیم و ته ریش های کوتاه و مرتب مشکی و لَب های خوش فرم ب*ر*جسته اش را می‌بینم. همه اینها به کنار، پو*ستِ برنزش چه می‌گوید؟ خب به گمانم من هنوز خواب هستم!
سیلی آرامی به گوشم می‌زنم تا از حالت توهم خارج شوم.
نه‌ هنوز اینجاست!
نگاهش را بالا می‌کشد و خیره ام که می‌شود سست می‌کنم. دستم به لرزش می‌افتد و غیر ارادی به رانم چنگ می‌اندازم... وای مادر جان نگاهم کرد، به خدا نگاهم کرد... نگاهم به گَردن کشیده و سیبک ب*ر*جسته گلویش می‌رسد.
زنجیر نقره ای رنگی، وادارم می‌کند از میان ماهیچه های بَرجَستِه سینِه اش، نگاهم را تا آن عقاب بال گشوده ی نقره ای وسط سینِه اش ادامه دهم.
بزاق دَهانم را، برای جلو گیری از خفه شدنم فرو می‌دهم.
صدای مردانه و آرامی، توجهم را جلب می‌کند:
- وزیر گفت بیدار شدی بری پایین برای صبحونه.
وزیر؟ وزیر دیگر کیست؟ ببین، ببین هنوز هم از خواب بیدار نشده ام.
نمی‌دانم چند دقیقه از نگاه کردن شوک زده و متعجبم می‌گذرد که این بار صدایش کمی بالا می‌رود:
- شنیدی؟
تکانی می‌خورم و نگاهم را از تَن و بَدن پسرک می‌گیرم.
وای مادر جان... وای مادر جان قلبم... بگذار بروم و به او تعرض کنم! تو را به خدا جلوی مرا نگیرید نمی‌توانم خودم را تحمل کنم... وای... وای قلبم... .
دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفسم را هوف مانند بیرون می‌دهم تا آتشم بخوابد. این دیگر کیست؟
از روی مبل بلند می‌شوم که صدای جدی پسرک را می‌شنوم:
- به صبا بگو برات کاسنی درست کنه.
کاسنی؟ هیع، ای بمیری مائده، ای بمیری که کاسنی را برای دفع بخارات می‌خورند. ای بمیری که آبرو و حیثیت برای من نمی‌گذاری. الان با خودش فکر کرده چه تیکه ای هست! نا انصافی نکن بی شرف خوب لعبتیست... نه خیرم... نه خیرم... مهم انسانیت است! مهم شعور و شخصیت است. آری هول، آری! مهم انسانیت بود و داشتی قورت می‌دادی جوان مردم را... خدایا،مرا از دست خودم نجات بده، کدام آدمی درونش اینگونه با او کج است و ماله کشی دشمن را می‌کند؟ با سیستم عصبی سست شده و اعصاب متشنج، به طرف خروجی اتاق می‌روم.



کد:
#پارت13
 
با احساس صدای داد و بیداد های بلندی، صورتم در هم جمع می‌شود.
گرمای نور آفتاب را حس می‌کنم و نسیم مطبوعی که ناخواسته پو*ست صورتم را گزگز می‌کند.
ساعت چند است؟
با احساس وزش بادی، پاهای جمع شده ام را در آ*غ*و*ش می‌کشم... حوصله باز کردن چشم هایم را ندارم و راستش را بخواهید، هنوز خوابم می‌آید! من از آن خرس های قطبی هستم که شش ماه زمستان را باید زیر لحاف باشند. حتی یکی از دلایلی که پی کنکور را نگرفتم همین بود؛ خواب.
صدای مردانه ای فریاد می‌زند:
-  اینجا چه خبره!؟
کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم.
در وهله اول همه چیز تار و تاریک است.
اینجا کجاست دیگر؟
دستم را از بین دو رانم بیرون می‌آورم و چشم های خواب آلودم را میمالم.
خمیازه بلند و بالایی می‌کشم.
کل تَنم خشک شده!
چهره ام از درد گر*دن و دست چوب شده ام درهم می‌رود و با دوباره بالا رفتن صدای فریاد نچ عصبی می‌کشم:
- اه، خفه شین خب، دیشب تا صبح کم بود الانم نمی‌ذارن بخوابم.
شب تا صبح باید صدای مستهجن این زوج وحشی را تحمل کنم، صبحم صدای داد و بیدادشان را! لامصب ها، کمی از دوز خشونتتان بکاهید.
سنگینی نگاهی را روی خودم حس می‌کنم.
با آستینم بینی ام را خارش می‌دهم و در پی نگاه، چشم های مچاله ام را به سختی باز می‌کنم و سرم را بالا می‌کشم.
یک جفت چشم مشکی، با ابرو های کشیده شده در راستایش، در حالی که قطعه چوبی را با چاقو در دست دارد، متعجب و با ابروی بالا رفته نگاهم می‌کند.
این پری سرشت در اتاق من چه می‌کند؟
متعجب، اخم درهم می‌کشم و خواب، از سرم پر می‌کشد. خاک بر سرم کنند، کابوس دیشب انقدر وحشت ناک بوده که حالا عیناً مقابلم جان گرفته!
چشم هایم را میمالم و دَهانم اندازه غار حرا باز می‌شود.
کش و قوصی به بدنم می‌دهم و عضلات صورتم را به هم می‌فشارم.
دستم را تکیه گاه تَنم می‌کنم و بَدن دردمندم را از تخت می‌کَنم... صبر کن ببینم، تخت من از کی تا به حال انقدر خشک و نکره شده که من خبر دار نشدم؟
بَدنم لَس می‌شود و دوباره خمیازه می‌کشم.
لرزی از تَنم می‌گذرد و سرم سنگین است.
دیشب تا صبح یخ بسته بودم! این فصل، زاهدان شب هایش یخ بندان و روز هایش تشستان است.
باز هم خداراشکر که شغل پدرم ایجاب می‌کرد در مناطق مرزی و جنوب باشیم... وگرنه اگر من بد سرما را به جایی سردی ببرند، سنگ کوب می‌کنم.
چشمم را باز می‌کنم و فین خفیفی می‌کشم.
اتاق ناآشناست!
متعجب، نگاهم را از دیوارهای پارکت طوسی شده، به طرف راست می‌کشم.
این کمد دیواری هم ناآشناست!
کم دیگری می‌چرخم و حینی که سرم شبیه جغد شده، به یک تخت دو نفره ساده طوسی رنگ و جوانی پهن هیکل با ماهیچه های طبقه طبقه می‌رسم که وسط تخت، تکیه تنش را به تاج ساده تخت داده و بدون توجه به من، قطعه چوبی شبیه به اسب را با چاقو می‌تراشد.
موهای نسبتا بلند و ل*خت مشکی اش، بالا زده شده و دسته‌ای از آن، خوش حالت در پیشانی بلندش افتاده.
چشم هایش کشیده و مژه های مشکی اش بلند است! ابرویش هم همینطور... کمی نگاهم را پایین‌تر می‌کشم که به تیغه‌ی بینی استخوانی و مردانه‌اش می‌رسم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دستم را روی قلبم می‌گذارم؛ بی جنبه می‌خواهد خودش را از بالای اِورست به زمین بیندازد!
کمی پایین‌تر می‌آیم و ته‌ریش های کوتاه و مرتب مشکی و لَب های خوش فرم ب*ر*جسته اش را می‌بینم. همه اینها به کنار، پو*ست برنزش چه می‌گوید؟ خب به گمانم من هنوز خواب هستم!
سیلی آرامی به گوشم می‌زنم تا از حالت توهم خارج شوم.
نه‌ هنوز اینجاست!
نگاهش را بالا می‌کشد و خیره ام که می‌شود سست می‌کنم. دستم به لرزش می‌افتد و غیر ارادی به رانم چنگ می‌اندازم... وای مادر جان نگاهم کرد، به خدا نگاهم کرد... نگاهم به گر*دن کشیده و سیبک ب*ر*جسته گلویش می‌رسد.
زنجیر نقره ای رنگی، وادارم می‌کند از میان ماهیچه های ب*ر*جسته س*ی*نه اش، نگاهم را تا آن عقاب بال گشوده ی نقره ای وسط س*ی*نه اش ادامه دهم.
بزاق دَهانم را، برای جلو گیری از خفه شدنم فرو می‌دهم.
صدای مردانه و آرامی، توجهم را جلب می‌کند:
- وزیر گفت بیدار شدی بری پایین برای صبحونه.
وزیر؟ وزیر دیگر کیست؟ ببین، ببین هنوز هم از خواب بیدار نشده ام.
نمی‌دانم چند دقیقه از نگاه کردن شوک زده و متعجبم می‌گذرد که این بار صدایش کمی بالا می‌رود:
- شنیدی؟
تکانی می‌خورم و نگاهم را از تَن و ب*دن پسرک می‌گیرم.
وای مادر جان... وای مادر جان قلبم... بگذار بروم و به او تعرض کنم! تو را به خدا جلوی مرا نگیرید نمی‌توانم خودم را تحمل کنم... وای... وای قلبم...  .
دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفسم را هوف مانند بیرون می‌دهم تا آتشم بخوابد. این دیگر کیست؟
از روی مبل بلند می‌شوم که صدای جدی پسرک را می‌شنوم:
- به صبا بگو برات کاسنی درست کنه.
کاسنی؟ هیع، ای بمیری مائده، ای بمیری که کاسنی را برای دفع بخارات می‌خورند. ای بمیری که آبرو و حیثیت برای من نمی‌گذاری. الان با خودش فکر کرده چه تیکه ای هست! نا انصافی نکن بی شرف خوب لعبتیست... نه خیرم... نه خیرم... مهم انسانیت است! مهم شعور و شخصیت است. آری هول، آری! مهم انسانیت بود و داشتی قورت می‌دادی جوان مردم را... خدایا،مرا از دست خودم نجات بده، کدام آدمی درونش اینگونه با او کج است و ماله کشی دشمن را می‌کند؟ با سیستم عصبی سست شده و اعصاب متشنج، به طرف خروجی اتاق می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت14

مانتوی سفیدم چروک و بد فرم شده... موهایم را زیر شالم می‌فرستم و با صاف کردن گلویم، آخرین پله را پایین می‌ایم.
سرم را که بالا می‌کشم با دیدن سالن خالی، ابرو هایم متعجب بالا می‌رود. چه شده؟ کجا هستند؟ سر و صدایشان تا ده دقیقه پیش گوش عالم و آدم را کر می‌کرد.
صدای زنانه ی مهربانی، توجه ام را جلب می‌کند:
- بیدار شدی مائده! صبحت بخیر خوشگلم.
به طرف صدا برمی‌گردم و صبا را با دستی پر می‌بینم.
یک سینی که درونش عسل، گردو، پنیر و مربا و لیوان های چای خوری بود.
به طرفش می‌روم:
- کمکتون کنم؟
لبخندش بزرگ تر می‌شود. و به سر تا پایم نگاهی می‌اندازد :
- نه گلم. فقط یادم بیار به وزیر بگم بفرسته برات لباس بخرن. حتما دیشب خیلی اذیت شدی.
صورتم محزون و نا امید می‌شود. لباس بخرند؟ مگر قرار بود من چقدر اینجا بمانم؟ فوق فوقش دو سه روز. پدرم می‌آید پیدایم می‌کند و پدرشان را جلوی چشمان می‌آورد.
- فکر نکنم لباس لازم بشه.
متعجب می‌خندد.
او حرکت می‌کند به طرف خروجی سالن و منم به دنبال او راه می‌افتم:
- چرا همچین فکری میکنی مائده؟ نکنه واقعا میخوای بری؟ البته فکر نمی‌کنم بتونی انجام‌ش بدی. اما الان بحث سر طرز فکر توعه.
نیم نگاهی به نیم رخش می‌اندازم. بینی اش، قوص زیبایی دارد و چشم های درشت قهوه ای رنگش، صورتش را خاص کرده.
لَبم را به داخل جمع می‌کنم و می‌گزم تا از دَهانم در نیاید و اسمی از پدرم نیاورم. کمی خویشتن دار باش لطفا، مائده کل زندگی ات را روی دایره نریزی ها! در دَهانت را گل بگیر ارواح جدت.
- من اینجوری فکر نمی‌کنم.
صبا با خنده ی مهربانی شانه بالا می‌اندازد.
از او هم خوشم می‌آید.
هنوز به در ورودی سالن نرسیده ام که وزیر را، در قد و قامت خاص و استایل جدیدش می‌بینم.
تیشرت سفید و شلوارک زیر زانوی مشکی به تن دارد و دست در جیب شلوارکش برده با سیس خاصی به طرف ما می‌آید.
صدای ضربان قلب صبا را می‌شنوم. یا حضرت عباس، دخترک سکته نکند روی دستم بیفتد! متعجب و با چشم های گرد شده به صبایی که گُر گرفته نگاه می‌کنم.
بزاقم را متعجب فرو می‌دهم و سرم را به طرف وزیر می‌کشم، که با لبخند نزدیک ما آمده.
دستی میان دسته ای از موهایش که آزاد است می‌کشد. مویش را گوجه بسته و خب، از جمله مرد هاییست که موی بلند زیبایشان می‌کند.
- صبح بخیر دخترا.
ببینید، یک جور هایی اینجا شبیه همان سرزمین رویایی است که روباه مکار و گربه ننه برای پیناکیو تعریف می‌کردند. یعنی من خیلی احمق و خاک بر سرم و بشدت هم از ج*ن*س نر وحشت دارم وگرنه هرکس جای من بود، با این همه حور و پری که دور هم جمع شده اند، جفت پاهایش را قطع می‌کرد تا بگوید فلج است و از کنارشان تکان نخورد.
به چشم های عسلی و کشیده وزیر نگاه می‌کنم، هارمونی مو، ابرو، ریش و چشم هایش جالب است و صد البته جذاب!
- سلام.
وزیر مقابلمان رسیده.
با لبخند به من نگاه می‌کند و چشم تنگ می‌کند:
- دیشب خوب خوابیدی؟
دستم را روی گردنم می‌گذارم و لبخند مصنوعی گ*شا*دی می‌زنم:
- فقط آرتروز گر*دن گرفتم، وگرنه دستتون درد نکنه، مبلا خیلی خوب بود، پتو هم نداشتم که اونم فقط سه ماه زمستون سخته، باقیش رو خدا حل میکنه. شما نگران نباشید.
صبا متعجب می‌خندد و شوکه به من خیره می‌شود:
- لابد در تراسم مثل همیشه باز بوده؟
ابرو هایم را به نشان بله بالا می‌اندازم و دستم را بالا می‌برم :
- البته، نا انصافی نکنید، همین که این آقای عصا قورت داده ی از دماغ فیل افتادتون با چاقو شکممو پاره نکرده جای شکرش باقیه.
به وزیر نگاه می‌کنم که با خنده روی دَهانش را گرفته و سرش را زیر انداخته، سرخ سرخ شده!
حرصی ادامه می‌دهم:
- والا! مگه دروغ میگم؟ آدم اینقدر بی فرهنگ؟ آداب و رسوم اجتماعی بهش یاد ندادین؟ من دیشب تا صبح یخ زدم آقا دو تا لحاف رو تختش بود. دریغ از یکم جنتلمن بازی.
صبا به پیشانی اش می‌کوبد و نگاهش در افق است.
شانه بالا می‌اندازم :
- چیه صبا؟ درسته تازه اومدم ولی کور که نیستم. این آدم انگار از سنگ ساخته شده. همشم یه چاقو دستشه داره قبر ننه منو میتراشه. به جای اون چوب یکم کتاب بخون فرهنگ یاد بگیری!
صدای زیر لَبی و آرام وزیر می‌آید‌ :
- بسه دختر...
پوکر دست به کمر می‌زنم و به صبا نگاه می‌کنم که به پشت سرم خیره است.
- سلام دستیار وزیر!
متعجب بر می‌گردم که با دیدن دارک وان، با قیافه یخ زده و چشم های تنگ شده، روح از تَنم می‌رود.
صدای فرو دادن بزاقم را، جامی از افغانستان می‌شنود!
احساس می‌کنم، چیزی تَنم را ترک می‌کند... شاید روحم باشد، شاید کفارات گناهانم باشد! شاید ننه عینکی و حاجی بابایم باشد... شاید... .
- صبح بخیر.
صدای وزیر، سکوت وحشت ناک بینمان را می‌شکند.
دارک وان، بدون هیچ حرفی، با نیم نگاه یخ زده ای به من، از کنارمان می‌گذرد و به طرف خروجی سالن می‌رود.
پاهایم تحمل وزن بَدنم را ندارد و سردی نگاهش، کل تَنم را یخ زده.
همین که دارک وان می‌رود، به طرف زمین خیز بر می‌دارم و در حالی که لرز به تَنم افتاده، روی زمین می‌نشینم و پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم.
با چشم های وحشت زده به وزیر خندان نگاه می‌کنم.
- امشب تو خواب منو میکشه! خونم میوفته گردنت... حالا ببین کی گفتم.
صبا با خنده به طرف خروجی می‌رود و وزیر با نیم نگاهی به صبا دوباره به طرف من وحشت زده بر می‌گردد و با دیدن قیافه ام ته گلو می‌خندد:
- خدایی نفس کم نیاوردی؟ هرچی ایما و اشاره بهت اومدم بفهمی پشت سرته نگاهم نکردی.
دستم را روی قلبم که وحشیانه می‌کوبد می‌گذارم. تقریبا گریه ام گرفته! کل صورتم به پایین کش می‌اید:
- امشب منو می‌کشه، بذار برم خونه امون!
وزیر، نرم می‌خندد و دستی به پیشانی بلندش می‌کشد:
- پاشو دختر، پاشو ستاره ی اقبالت بلنده، امشب خونه نیست.
شوق زده روی زانو می‌آیم، خودم را به طرف وزیر می‌کشم و دست به زانویم می‌گذارم:
_ راست میگی؟ یعنی امشب تختش مال منه؟
با لبخند محوی سرش را بالا و پایین می‌برد.
از روی زمین بلند می‌شوم و خاک لباسم را می‌تکانم.
وزیر نگاهی به مانتوی نابودم می‌اندازد:
- بگم بچه ها برات لباس بخرن.
تا دَهان به اعتراض باز می‌کنم و می‌خواهم بگویم من ماندنی نیستم، یادم می‌آید که باید تقیه پیشه کنم و در دَهان گشادم را ببندم و حرفی از پدرم پیش نیاورم.
سری تکان می‌دهم تا بحث خاتمه یابد:
- باشه ممنون.
لبخند محوی می‌زند و به طرف خروجی سالن اشاره می‌کند:
- بریم صبحونه بخوریم.
سری تکان می‌دهم و با لبخند مصنوعی، جلو تر از او راه می‌افتم.



کد:
#پارت14

مانتوی سفیدم چروک و بد فرم شده... موهایم را زیر شالم می‌فرستم و با صاف کردن گلویم، آخرین پله را پایین می‌ایم.
سرم را که بالا می‌کشم با دیدن سالن خالی، ابرو هایم متعجب بالا می‌رود. چه شده؟ کجا هستند؟ سر و صدایشان تا ده دقیقه پیش گوش عالم و آدم را کر می‌کرد.
صدای زنانه ی مهربانی، توجه ام را جلب می‌کند:
- بیدار شدی مائده! صبحت بخیر خوشگلم.
به طرف صدا برمی‌گردم و صبا را با دستی پر می‌بینم.
یک سینی که درونش عسل، گردو، پنیر و مربا و لیوان های چای خوری بود.
به طرفش می‌روم:
- کمکتون کنم؟
لبخندش بزرگ تر می‌شود. و به سر تا پایم نگاهی می‌اندازد :
- نه گلم. فقط یادم بیار به وزیر بگم بفرسته برات لباس بخرن. حتما دیشب خیلی اذیت شدی.
صورتم محزون و نا امید می‌شود. لباس بخرند؟ مگر قرار بود من چقدر اینجا بمانم؟ فوق فوقش دو سه روز. پدرم می‌آید پیدایم می‌کند و پدرشان را جلوی چشمان می‌آورد.
- فکر نکنم لباس لازم بشه.
متعجب می‌خندد.
او حرکت می‌کند به طرف خروجی سالن و منم به دنبال او راه می‌افتم:
- چرا همچین فکری میکنی مائده؟ نکنه واقعا میخوای بری؟ البته فکر نمی‌کنم بتونی انجام‌ش بدی. اما الان بحث سر طرز فکر توعه.
نیم نگاهی به نیم رخش می‌اندازم. بینی اش، قوص زیبایی دارد و چشم های درشت قهوه ای رنگش، صورتش را خاص کرده.
لَبم را به داخل جمع می‌کنم و می‌گزم تا از دَهانم در نیاید و اسمی از پدرم نیاورم. کمی خویشتن دار باش لطفا، مائده کل زندگی ات را روی دایره نریزی ها! در دَهانت را گل بگیر ارواح جدت.
- من اینجوری فکر نمی‌کنم.
صبا با خنده ی مهربانی شانه بالا می‌اندازد.
از او هم خوشم می‌آید.
هنوز به در ورودی سالن نرسیده ام که وزیر را، در قد و قامت خاص و استایل جدیدش می‌بینم.
تیشرت سفید و شلوارک زیر زانوی مشکی به تن دارد و دست در جیب شلوارکش برده با سیس خاصی به طرف ما می‌آید.
صدای ضربان قلب صبا را می‌شنوم. یا حضرت عباس، دخترک سکته نکند روی دستم بیفتد! متعجب و با چشم های گرد شده به صبایی که گُر گرفته نگاه می‌کنم.
بزاقم را متعجب فرو می‌دهم و سرم را به طرف وزیر می‌کشم، که با لبخند نزدیک ما آمده.
دستی میان دسته ای از موهایش که آزاد است می‌کشد. مویش را گوجه بسته و خب، از جمله مرد هاییست که موی بلند زیبایشان می‌کند.
- صبح بخیر دخترا.
ببینید، یک جور هایی اینجا شبیه همان سرزمین رویایی است که روباه مکار و گربه ننه برای پیناکیو تعریف می‌کردند. یعنی من خیلی احمق و خاک بر سرم و بشدت هم از ج*ن*س نر وحشت دارم وگرنه هرکس جای من بود، با این همه حور و پری که دور هم جمع شده اند، جفت پاهایش را قطع می‌کرد تا بگوید فلج است و از کنارشان تکان نخورد.
به چشم های عسلی و کشیده وزیر نگاه می‌کنم، هارمونی مو، ابرو، ریش و چشم هایش جالب است و صد البته جذاب!
- سلام.
وزیر مقابلمان رسیده.
با لبخند به من نگاه می‌کند و چشم تنگ می‌کند:
- دیشب خوب خوابیدی؟
دستم را روی گردنم می‌گذارم و لبخند مصنوعی گ*شا*دی می‌زنم:
- فقط آرتروز گر*دن گرفتم، وگرنه دستتون درد نکنه، مبلا خیلی خوب بود، پتو هم نداشتم که اونم فقط سه ماه زمستون سخته، باقیش رو خدا حل میکنه. شما نگران نباشید.
صبا متعجب می‌خندد و شوکه به من خیره می‌شود:
- لابد در تراسم مثل همیشه باز بوده؟
ابرو هایم را به نشان بله بالا می‌اندازم و دستم را بالا می‌برم :
- البته، نا انصافی نکنید، همین که این آقای عصا قورت داده ی از دماغ فیل افتادتون با چاقو شکممو پاره نکرده جای شکرش باقیه.
به وزیر نگاه می‌کنم که با خنده روی دَهانش را گرفته و سرش را زیر انداخته، سرخ سرخ شده!
حرصی ادامه می‌دهم:
- والا! مگه دروغ میگم؟ آدم اینقدر بی فرهنگ؟ آداب و رسوم اجتماعی بهش یاد ندادین؟ من دیشب تا صبح یخ زدم آقا دو تا لحاف رو تختش بود. دریغ از یکم جنتلمن بازی.
صبا به پیشانی اش می‌کوبد و نگاهش در افق است.
شانه بالا می‌اندازم :
- چیه صبا؟ درسته تازه اومدم ولی کور که نیستم. این آدم انگار از سنگ ساخته شده. همشم یه چاقو دستشه داره قبر ننه منو میتراشه. به جای اون چوب یکم کتاب بخون فرهنگ یاد بگیری!
صدای زیر لَبی و آرام وزیر می‌آید‌ :
- بسه دختر...
پوکر دست به کمر می‌زنم و به صبا نگاه می‌کنم که به پشت سرم خیره است.
- سلام دستیار وزیر!
متعجب بر می‌گردم که با دیدن دارک وان، با قیافه یخ زده و چشم های تنگ شده، روح از تَنم می‌رود.
صدای فرو دادن بزاقم را، جامی از افغانستان می‌شنود!
احساس می‌کنم، چیزی تَنم را ترک می‌کند... شاید روحم باشد، شاید کفارات گناهانم باشد! شاید ننه عینکی و حاجی بابایم باشد... شاید... .
- صبح بخیر.
صدای وزیر، سکوت وحشت ناک بینمان را می‌شکند.
دارک وان، بدون هیچ حرفی، با نیم نگاه یخ زده ای به من، از کنارمان می‌گذرد و به طرف خروجی سالن می‌رود.
پاهایم تحمل وزن بَدنم را ندارد و سردی نگاهش، کل تَنم را یخ زده.
همین که دارک وان می‌رود، به طرف زمین خیز بر می‌دارم و در حالی که لرز به تَنم افتاده، روی زمین می‌نشینم و پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم.
با چشم های وحشت زده به وزیر خندان نگاه می‌کنم.
- امشب تو خواب منو میکشه! خونم میوفته گردنت... حالا ببین کی گفتم.
صبا با خنده به طرف خروجی می‌رود و وزیر با نیم نگاهی به صبا دوباره به طرف من وحشت زده بر می‌گردد و با دیدن قیافه ام ته گلو می‌خندد:
- خدایی نفس کم نیاوردی؟ هرچی ایما و اشاره بهت اومدم بفهمی پشت سرته نگاهم نکردی.
دستم را روی قلبم که وحشیانه می‌کوبد می‌گذارم. تقریبا گریه ام گرفته! کل صورتم به پایین کش می‌اید:
- امشب منو می‌کشه، بذار برم خونه امون!
وزیر، نرم می‌خندد و دستی به پیشانی بلندش می‌کشد:
- پاشو دختر، پاشو ستاره ی اقبالت بلنده، امشب خونه نیست.
شوق زده روی زانو می‌آیم، خودم را به طرف وزیر می‌کشم و دست به زانویم می‌گذارم:
_ راست میگی؟ یعنی امشب تختش مال منه؟
با لبخند محوی سرش را بالا و پایین می‌برد.
از روی زمین بلند می‌شوم و خاک لباسم را می‌تکانم.
وزیر نگاهی به مانتوی نابودم می‌اندازد:
- بگم بچه ها برات لباس بخرن.
تا دَهان به اعتراض باز می‌کنم و می‌خواهم بگویم من ماندنی نیستم، یادم می‌آید که باید تقیه پیشه کنم و در دَهان گشادم را ببندم و حرفی از پدرم پیش نیاورم.
سری تکان می‌دهم تا بحث خاتمه یابد:
- باشه ممنون.
لبخند محوی می‌زند و به طرف خروجی سالن اشاره می‌کند:
- بریم صبحونه بخوریم.
سری تکان می‌دهم و با لبخند مصنوعی، جلو تر از او راه می‌افتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت15

نگاهم را از تلالو های خورشید، از بین شاخ و برگ درختی که در میان باد تکان می‌خورد، آهسته و آرام پایین می‌کشم و به انتهای میز می‌دهم.
آن طرف میز مستطیلی طویل، کاوه نشسته و این طرف، در راس آن، وزیر! برایم جالب است، برای چه وزیر گفت کنار این عصا قورت داده بنشینم؟ دارک وان را می‌گویم.
مثل سگ از حضورش رعشه می‌رفتم و نمی‌توانستم لقمه ای در دَهان بگذارم.
همه در سکوت کامل، با گوش نوازی صدای بلبل ها و گنجشک های روی شاخه‌ی درخت و سیم برق، مشغول صبحانه بودند.
بزاقم را فرو می‌دهم و به نیمرویی که به من فحش تا ن*ا*موس می‌دهد؛ نگاه می‌کنم.
آن طرفم دارک وان و بعد از دارک وان، در راس میز وزیر است و از این طرفم، اول محمد، بعد هم امیر ارسلان و زیدش نشسته اند.
می‌خواهم چنگال را بر دارم، که نیم نگاه سنگین دارک وان روی دستم می‌نشیند و ناخواسته دستم به رعشه می‌افتد.
با دست چپم، محکم دست راستم را می‌گیرم و به سینِه می‌فشارم تا نلرزد.
سیستم عصبی دستم رگ به رگ می‌شود و رگ سیاتیکم به ربات دستم پاس کاری می‌کنند.
محمد، وقتی نشسته از من خیلی کوتاه تر است!
با تعجب، نگاهی به قیافه مچاله شده من می‌اندازد.
- حالت خوبه!؟
لَبم را آنچنان زیر دندان می‌فشارم و تَنم را خشک کرده کرده ام که نفس نمی‌توانم بکشم.
پر التماس به محمد خیره می‌شوم:
- میشه... جامونو رو عوض کنم؟
صدای آرام و خشک دارک وان، نفسم را می‌برد :
- بشین سر جات.
دارد تنبیه ام می‌کند، به خدا که دارد تنبیه ام می‌کند. می‌داند مثل سگ از او می‌ترسم و از استرس هر ثانیه دو کیلو کم می‌کنم، از عمد می‌گوید.
محمد، سرش را جلو می‌کشد و آهسته زیر لَب زمزمه می‌کند:
- بعدا حرف می‌زنیم.
چشم هایم را محکم به هم می‌فشارم و ربات وار سرم را جلو می‌کشم.
نفسم بند آمده! چگونه قبلا نفس می‌کشیدم؟ ها؟ اصلا با نای نفس می‌کشیدم یا مری؟ مغزم نمی‌تواند درک کند.
صدای آرام دارک وان می‌اید:
- سایزت چنده؟
رنگ از رخم می‌رود. یا خدا! سایز کجایم چند است؟ چرا انقدر زود رفت سر اصل مطلب، من هنوز آمادگی اش را ندارم. من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم.
با چشم های وحشت زده و سرخ شده از شدت بی نفسی، با صدای خش داری آهسته و ترسیده به طرفش بر می‌گردم. خیره می‌شوم به کالر پیراهن مشکی مردانه اش:
- سایزم؟
بی حوصله، چنگالش را درون ظرف می‌گذارد. دستش را پشت صندلی چوبی ام می‌گذارد و یکباره سرش را به طرفم بالا می‌کشد.
بوی خاصی می‌آید! بوی... بوی عطر خاصی می‌آید... این... این دیگر بوی چیست!؟ وای مادر... چرا چشم هایم سیاهی می‌رود؟
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم.
چیزی درونم میل دارد آب شود و ضعف کند! خاک بر سرم. آهسته چشم های خمارم را باز می‌کنم و به آن دسته موی یاغی مشکی درون پیشانی اش خیره می‌شوم.
صدایش، جدی و گیراست:
- سایزت!
چیزی درونم ول می‌خورد. وای خجالت بکش! خجالت بکش بی شرف بی حیا... کمی سنگین باش، هنوز که پیشنهادش را علنی نگفته‌... لَب می‌گزم و دستم را روی صورتم می‌گذارم تا سرخ و سفید شدنم را نبیند. با احتیاط و آرام زمزمه می‌کنم:
- سایزم؟
از بین انگشت هایم به صورتش نگاه می‌کنم. چرا از نزدیک این قدر جذاب و نفس گیر است؟ چشم هایش بی حوصله در کاسه می‌چرخد. وای مادر جان مرا دریاب که دامادت را پیدا کردم، فقط کمی به عسل نیاز دارد تا قابل تحمل شود.
صدای پوف کلافه و حرصی دارک وان، نگاهم را به لَب های ب*ر*جسته‌ی خوش رنگش می‌کشد. ای جانم!
ناگهان حرصی نگاهش را به طرفم بر می‌گرداند که باعث می‌شود سریع نگاهم را از لَب هایش بدزدم و به افق خیره شوم. از بین دندان هایش می‌غرد:
- سایز لباست چنده؟! وزیر گفته برات لباس بگیرم.
ناگهان چند جرقه در مغزم می‌خورد و افکار سمی که در سر داشتم پر می‌کشد.
شل می‌کنم، نفس بلند بالای راحتی می‌کشم و سر شاد می‌خندم. ناخواسته صدایم بالا می‌رود:
- اهــــــا لباسم! خب از اول بگو.
تقریبا همه سر ها به طرف ما می‌چرخد.
لبخندم در کسری از ثانیه جمع می‌شود و چیزی درون گلویم گیر می‌کند. نیم نگاهی از اولین نفر یعنی وزیر، تا آخرین نفر در تیر رسم که کاوه است می‌اندازم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لَب هایم را به داخل کش می‌آورم.
دارک وان، با کج خند زهر آلودی، نگاهش را از من می‌گیرد و با برداشتن چنگالش، به طرف بشقابش می‌چرخد.
وزیر، نیم نگاهی بین ما می‌اندازد و با ابروی بالا رفته، محو می‌خندد:
- خیر باشه! چیزی شده؟
از خجالت آب می‌شوم. یازده نفر آدم داشتند به من نگاه می‌کردند.
غیر ارادی، آرام آرام شل می‌کنم و به طرف زیر میز آب می‌شوم تا از دیدشان پنهان بمانم.
خیر است! خیر است! فقط من زیادی هول و ندیده ام.
انقدر پایین می‌روم که سرم به پشتی کوتاه صندلی می‌رسد و فقط وزیر، محمد و دارک وان می‌توانند مرا ببینند.
وزیر، با لبخند سری تکان می‌دهد و به رو به رو نگاه می‌کند.
محمد، شیطنت آمیز، به دارک وان و سپس به من خیره می‌شود. سرش را به جلو می‌کشد و بلند می‌گوید:
- والا من که چیزی ندیدم. مگه نه وزیر؟
وزیر با خنده زیر چشمی به من نگاه می‌کند:
- منم حس می‌کنم چیزی نبود، صبحونتون رو بخورید، دیرتون نشه.
نفس حبس شده در سینِه ام را، سخت بیرون می‌دهم... بخیر گذشت؟ بیخیال همین که گذشت کافیست.

کد:
#پارت15

نگاهم را از تلالو های خورشید، از بین شاخ و برگ درختی که در میان باد تکان می‌خورد، آهسته و آرام پایین می‌کشم و به انتهای میز می‌دهم.
آن طرف میز مستطیلی طویل، کاوه نشسته و این طرف، در راس آن، وزیر! برایم جالب است، برای چه وزیر گفت کنار این عصا قورت داده بنشینم؟ دارک وان را می‌گویم.
مثل سگ از حضورش رعشه می‌رفتم و نمی‌توانستم لقمه ای در دَهان بگذارم.
همه در سکوت کامل، با گوش نوازی صدای بلبل ها و گنجشک های روی شاخه‌ی درخت و سیم برق، مشغول صبحانه بودند.
بزاقم را فرو می‌دهم و به نیمرویی که به من فحش تا ن*ا*موس می‌دهد؛ نگاه می‌کنم.
آن طرفم دارک وان و بعد از دارک وان، در راس میز وزیر است و از این طرفم، اول محمد، بعد هم امیر ارسلان و زیدش نشسته اند.
می‌خواهم چنگال را بر دارم، که نیم نگاه سنگین دارک وان روی دستم می‌نشیند و ناخواسته دستم به رعشه می‌افتد.
با دست چپم، محکم دست راستم را می‌گیرم و به سینِه می‌فشارم تا نلرزد.
سیستم عصبی دستم رگ به رگ می‌شود و رگ سیاتیکم به ربات دستم پاس کاری می‌کنند.
محمد، وقتی نشسته از من خیلی کوتاه تر است!
با تعجب، نگاهی به قیافه مچاله شده من می‌اندازد.
- حالت خوبه!؟
لَبم را آنچنان زیر دندان می‌فشارم و تَنم را خشک کرده کرده ام که نفس نمی‌توانم بکشم.
پر التماس به محمد خیره می‌شوم:
- میشه... جامونو رو عوض کنم؟
صدای آرام و خشک دارک وان، نفسم را می‌برد :
- بشین سر جات.
دارد تنبیه ام می‌کند، به خدا که دارد تنبیه ام می‌کند. می‌داند مثل سگ از او می‌ترسم و از استرس هر ثانیه دو کیلو کم می‌کنم، از عمد می‌گوید.
محمد، سرش را جلو می‌کشد و آهسته زیر لَب زمزمه می‌کند:
- بعدا حرف می‌زنیم.
چشم هایم را محکم به هم می‌فشارم و ربات وار سرم را جلو می‌کشم.
نفسم بند آمده! چگونه قبلا نفس می‌کشیدم؟ ها؟ اصلا با نای نفس می‌کشیدم یا مری؟ مغزم نمی‌تواند درک کند.
صدای آرام دارک وان می‌اید:
- سایزت چنده؟
رنگ از رخم می‌رود. یا خدا! سایز کجایم چند است؟ چرا انقدر زود رفت سر اصل مطلب، من هنوز آمادگی اش را ندارم. من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم.
با چشم های وحشت زده و سرخ شده از شدت بی نفسی، با صدای خش داری آهسته و ترسیده به طرفش بر می‌گردم. خیره می‌شوم به کالر پیراهن مشکی مردانه اش:
- سایزم؟
بی حوصله، چنگالش را درون ظرف می‌گذارد. دستش را پشت صندلی چوبی ام می‌گذارد و یکباره سرش را به طرفم بالا می‌کشد.
بوی خاصی می‌آید! بوی... بوی عطر خاصی می‌آید... این... این دیگر بوی چیست!؟ وای مادر... چرا چشم هایم سیاهی می‌رود؟
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم.
چیزی درونم میل دارد آب شود و ضعف کند! خاک بر سرم. آهسته چشم های خمارم را باز می‌کنم و به آن دسته موی یاغی مشکی درون پیشانی اش خیره می‌شوم.
صدایش، جدی و گیراست:
- سایزت!
چیزی درونم ول می‌خورد. وای خجالت بکش! خجالت بکش بی شرف بی حیا... کمی سنگین باش، هنوز که پیشنهادش را علنی نگفته‌... لَب می‌گزم و دستم را روی صورتم می‌گذارم تا سرخ و سفید شدنم را نبیند. با احتیاط و آرام زمزمه می‌کنم:
- سایزم؟
از بین انگشت هایم به صورتش نگاه می‌کنم. چرا از نزدیک این قدر جذاب و نفس گیر است؟ چشم هایش بی حوصله در کاسه می‌چرخد. وای مادر جان مرا دریاب که دامادت را پیدا کردم، فقط کمی به عسل نیاز دارد تا قابل تحمل شود.
صدای پوف کلافه و حرصی دارک وان، نگاهم را به لَب های ب*ر*جسته‌ی خوش رنگش می‌کشد. ای جانم!
ناگهان حرصی نگاهش را به طرفم بر می‌گرداند که باعث می‌شود سریع نگاهم را از لَب هایش بدزدم و به افق خیره شوم. از بین دندان هایش می‌غرد:
- سایز لباست چنده؟! وزیر گفته برات لباس بگیرم.
ناگهان چند جرقه در مغزم می‌خورد و افکار سمی که در سر داشتم پر می‌کشد.
شل می‌کنم، نفس بلند بالای راحتی می‌کشم و سر شاد می‌خندم. ناخواسته صدایم بالا می‌رود:
- اهــــــا لباسم! خب از اول بگو.
تقریبا همه سر ها به طرف ما می‌چرخد.
لبخندم در کسری از ثانیه جمع می‌شود و چیزی درون گلویم گیر می‌کند. نیم نگاهی از اولین نفر یعنی وزیر، تا آخرین نفر در تیر رسم که کاوه است می‌اندازم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لَب هایم را به داخل کش می‌آورم.
دارک وان، با کج خند زهر آلودی، نگاهش را از من می‌گیرد و با برداشتن چنگالش، به طرف بشقابش می‌چرخد.
وزیر، نیم نگاهی بین ما می‌اندازد و با ابروی بالا رفته، محو می‌خندد:
- خیر باشه! چیزی شده؟
از خجالت آب می‌شوم. یازده نفر آدم داشتند به من نگاه می‌کردند.
غیر ارادی، آرام آرام شل می‌کنم و به طرف زیر میز آب می‌شوم تا از دیدشان پنهان بمانم.
خیر است! خیر است! فقط من زیادی هول و ندیده ام.
انقدر پایین می‌روم که سرم به پشتی کوتاه صندلی می‌رسد و فقط وزیر، محمد و دارک وان می‌توانند مرا ببینند.
وزیر، با لبخند سری تکان می‌دهد و به رو به رو نگاه می‌کند.
محمد، شیطنت آمیز، به دارک وان و سپس به من خیره می‌شود. سرش را به جلو می‌کشد و بلند می‌گوید:
- والا من که چیزی ندیدم. مگه نه وزیر؟
وزیر با خنده زیر چشمی به من نگاه می‌کند:
- منم حس می‌کنم چیزی نبود، صبحونتون رو بخورید، دیرتون نشه.
نفس حبس شده در سینِه ام را، سخت بیرون می‌دهم... بخیر گذشت؟ بیخیال همین که گذشت کافیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت16

مانند قحطی زده ها به جان تخم مرغ افتاده ام. لامصب سه روز بود غذا نخورده بودم، این همه آدم ریخته اند دورم بعد انتظار دارند بتوانم کوفت کنم.
محمد با خنده نگاهم می‌کند. همه میز صبحانه را ترک کرده اند اما وزیر وقتی دید من چیزی نخورده ام گفت بمانم و غذایم را تمام کنم.
لقمه بزرگ را درون دَهانم می‌گذارم. حینی که دهنم اندازه دهن شتر باز شده و توانایی جویدن حجم لقمه را ندارم، به محمدی خیره می‌شوم که در حال انفجار است و به سختی خودش را کنترل می‌کند.
به معنای چیه شانه بالا می‌دهم که سرش را به رو به رو می‌کشد و پقی زیر خنده می‌زند.
با چشم سفید کردنی، دو دستی لقمه بزرگ نان لواش را می‌گیرم، گازی از لقمه می‌زنم و مشغول جویدن می‌شوم.
محمد، با دیدن بچه ها، که هر چند نفرشان باهم به سمت خروجی باغ می‌روند، بدون اینکه نگاهم کند، به گروه چهار نفره ای که به گمانم فرزاد، رزین، کاوه و محمود بود یا مسعود؟ نمی‌دانم. به این گروه چهار نفره اشاره می‌کند.
رزین لباس دختر دبیرستانی ها را پوشیده، یه فرم کاربنیست. فرزاد و محمود یا مسعود هم همین طور! لباس بچه دبیرستانی ها را به تن دارد.
متعجب نگاهشان می‌کنم. می‌خواهم بپرسم به مدرسه می‌روند؟ اما متاسفانه حجم دَهانم گنجایش زر زدن را ندارد.
محمد خودش دَهان باز می‌کند:
- ببین اینجا هر کس تو کاریه، این چهار نفر، ساقی ان. اول میرن بین بچه مدرسه ای ها بعد مدرسه میرن تو مکان های مخصوصشون، دیگه مشتری های خودشونو دارن.
تقریبا نیم لقمه را جویده ام و دهانم کمی جا باز کرده.
با بینی دم و باز دم عمیقی می‌گیرم تا خفه نشوم...حین دم و باز دم گرفتنم، نگاهم را از گروه شان می‌گیرم و به ورودی ویلا می‌دهم که دارک وان را، با شلوار پارچه ای جذب نود، پیراهن و وست مشکی، با کالج و کمربند چرم قهوه ای می‌بینم و تکه ای از لقمه در گلویم می‌پرد.
خدا سر کافر نیاورد! دَهانم پر است و از طرفی سرفه باید بکنم و از طرفی دارم خفه می‌شوم.
چشم های گرد شده ام را، یک ثانیه هم از نیم رخ و موهای خوش حالت بالا زده او نمی‌توانم بگیرم... حالا اینها به کنار، عینک آفتابی و آن تار موی ک*ثافت چه می‌گوید!
سرخ سرخ می‌شوم و هر لحظه امکان مردنم هست.
محمد، وحشت زده پشت سرم می‌رود و به کمرم می‌کوبد، درحالی که دهانم را محکم بسته ام تا ذرات جویده شده لقمه به هوا پراکنده نشود، لقمه را روی میز می‌گذارم و با چنگ انداختن به میز چوبی، به سان مردن لقمه را فرو می‌فرستم؛ همان طور نجویده!
تقریبا خفه می‌شوم.
یورش می‌برم به طرف بطری کریستالی آب، و در اوج بی فرهنگی، آن را دَهان می‌گذارم.
یک نفس آب را بالا می‌روم.
چشم هایم می‌خواهد از حدقه خارج شود و مانند بمب در حال انفجارم...محمد ترسیده به سرش می‌کوبد:
- چی شده؟ قلبت درد میکنه؟ نمیتونی نفس بکشی؟ برم صبا رو خبر کنم؟
می‌خواهد برود که مچ دستش را می‌گیرم. لقمه بلاخره پایین می‌رود و من همزمان با به میز کوبیدن بطری، چنان دم و باز دم عمیقی می‌گیرم که شش هایم می‌سوزد.
- آخ... خدایا داشتم خفه میشدم.
محمد، با چشم های گرد شده، آرام به سر جایش بر می‌گردد.
پسر شیرینیست! پی در پی نفس عمیق می‌کشم. یک ثانیه هم تصویر دارک وان از مقابل چشم هایم کنار نمی‌رود. باورم نمی‌شود... این بشر واقعا انسان است؟ به خدا که دارم به نوع خلقتش شک می‌کنم. اگر او انسان است، پس ما ها چه هستیم؟ اسباب بازی بچه فرشته ها؟ مثلا تولید گل بازی بچه های مهد کودکی فرشته ها هستیم؟ اگر این است که دارک وان را خدا با دست های خود و به دقت بسیار ساخته.
غیر ارادی و بی هوا از دَهانم در می‌رود:
- خیلی جذابه لامصبببب.
محمد متعجب و با خنده نگاه منِ سرخ شده ِ بی نفس می‌کند:
- کی؟ دستیار وزیر؟
چرا دستیار وزیر صدایش می‌زنند؟ صبا هم صبح با این اسم صدایش زد.
سریع سر حرف را می‌پیچانم:
- چرا بهش میگی دستیار وزیر!؟ مگه اسم نداره این آدم؟
محمد با خنده شانه بالا می‌اندازد و به گروه دیگری که از در بیرون می‌آیند نگاه می‌کند. امیر ارسلان، زیدش و دو دختری که باهم روی مبل بودند، یکیشان که همان تهرانیه است و آن یکی هم همان دختر افسردهه.
- نمی‌دونم داستان چیه، اما من یه پنج سالی میشه با بچه هام، پیششون بزرگ شدم تقریبا. اول از همه وزیر و دستیارش بودن. اونا پیش کس دیگه ای کار می‌کردن، انگار جدا میشن از اونا یا مستقل میشن ولی زیر نظر اونا، کارشون رو ادامه میدن. بعدش اولین نفر صبا بهشون اضافه شده بعد صبا کم کم بچه ها از اطراف جمع شدن. هر کدوم به یه طریقی، یه سریاشون بچه کار بودن، یه سریاشون بی کس و کار بودن وزیر پیداشون کرده. یه سریاشون فراری ان، هر کی به یه دلیلی. یکی مثل من پدر مادر نداشت، یکی مثل زینب از رو کنجکاوی بی جا اسیر وزیر شد، یکی مثل تو از بخت خوبش...
حرصی چشم تنگ می‌کنم و اعتراضی به میز می‌کوبم. سرم را کج می‌کنم و به محمدی که متعجب نگاهم می‌کند خیره می‌شوم:
- بخت خوب؟ ببخشیدا! نمیخوام نمک بزنم، اما من زندگیم خیلی ام عالیه! دلم نمیخواد اینجا باشم.
محمد با کج خند تلخی شانه بالا می‌اندازد.
- راست میگی. بخت بد حالا! اما یه سری قوانین نا نوشته هست بین بچه ها، گذشته هاشون خط قرمزی که نمی‌خوان کسی بفهمه، یه جورایی همینی که الان هستن برا هم دیگه مهمه. دستیار وزیر زیاد با بچه ها نیست، کاری به کسی نداره، کسی هم جرعت نداره با اون کار داشته باشه، اسمشم کسی نمیدونه، زیادم بین بچه ها نیست، بیشتر پی کارای وزیرِ، خوشش نمیاد کسی نزدیکش باشه، خوشش نمیاد حرف بزنه... از این آدمای عجق وجق دیگه.
ابرو بالا می‌اندازم و متفکر در افق خیره می‌شم:
- اینجوری میگی؟
محمد، اوهوم بلند بالا می‌گوید و به امیر ارسلان و دسته اش که تقریبا خارج شده اند اشاره می‌کند:
- امیرارسلان و زینب و صبا تو آزمایشگاه تولیدی کار می‌کنن و آسمان و سمانه...
مکث می‌کند. منتظر نگاهش می‌کنم، پوف بلند بالای می‌کشد و حرفش را مزه مزه می‌کند.
- نمیفهمم چجوری بگم... یه جورایی تو کار جذب مشتری با استفاده از خودشونن.
دو هزاری ام بَد می‌افتد! با ابرو های بالا رفته و نفسی که بند آمده به چشم های قهوه ای سوخته محمد خیره می‌شوم و لَب می‌زنم:
- یعنی از اونان ؟
سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد.
حین خفیفی می‌کشم و محکم به دَهانم می‌کوبم. یعنی اگر من هم بمانم باید از بین این سه کار یکی را انتخاب کنم؟ آزمایشگاه که هیچ، من بچه انسانی را چه به علوم آزمایشگاهی! فقط دو کار می‌ماند... نه... نه... منفی بافی نکن مائده، یک لحظه خفه شو ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم. بابایم نمی‌گذارد! مگر شهر هرت است! اگر بخواهند ساقی شوم، زودی فرار می‌کنم... آن یکی را هم که عمراً.
محمد، مشتاق به طرفم می‌چرخد:
- خوب، از خودت بگو! تو چیکار میکردی قبلش... خانواده ات کجان چیکاره ان، خودت چی...
با آوردن اسم خانواده، سرفه ی مصلحتی می‌کنم.
لبخند مصنوعی می‌زنم و با کش آوردن لَب هایم، از بین دندان نفس می‌کشم و متفکر به نقطه ای خیره می‌شوم:
- راستش... من دیپلمم رو که گرفتم، زدم تو کار تحقیقات جنایی، زاهدانم که جون می‌داد واسه اینجور داستانا، تحقیق می‌کردم، رمان می‌نوشتم، دیدم خوشم میاد، خواستم برم دانشگاه افسری، دانشگاه افسری دیگه نیرو نگرفت. بابامم اجازه نداد قراردادی کار کنم... خلاصه دیگه اینجوری شد که تنها کارم نوشتن بود و اینکه بشینم ببینم کی یکی خر میشه منو گر*دن بگیره. مادر و پدرمم کار خاصی ندارن. مثل باقی مردم، از هر جا باشی نونی در میارن.
محمد حرصی می‌خندد و چند ضربه آرام به پیشانی ام می‌کوبد:
- بخدا که تو خری میخوای برگردی! اینجا نون تو روغنه دختر، درامدت با دکتر برابری میکنه. میخوای برگردی چیکار؟
بی حوصله، دسته ای از موهایم را به زیر شالم می‌فرستم و به محمد نگاه می‌کنم:
- به من میاد از این عشق پولا باشم؟ من محبت و عشق خانواده رو با چیزی عوض نمیکنم. پول برام هرگز مطرح نبوده، بعدشم، ما در حد نیاز داریم خداراشکر، مسئله خاصی نبوده تا حالا.
محمد از روی صندلی بلند می‌شود دستی به تیشرت کرمش می‌کشد:
- راستی، کار منم اینه مأمورا رو سرگرم می‌کنم. هوای بچه هارو دارم. به پاشونم یه جورایی... الانم باید برم، فعلا.
دستش را به طرفم دراز می‌کند. نیم نگاهی به دست دراز شده اش می‌اندازم و آرام دستش را می‌گیرم. چشم پدرم روشن! با دشمن هایش دست به یکی شده ام.
- مراقب خودت باش.
لبخندی می‌زند و با تکان دادن دست هایش می‌رود... متعجب با چشم هایم بدرقه اش می‌کنم. باورم نمی‌شود! همه چیز شبیه یک خواب مسخره بعد دیدن فیلم ترکیه ای است!.





کد:
#پارت16

مانند قحطی زده ها به جان تخم مرغ افتاده ام. لامصب سه روز بود غذا نخورده بودم، این همه آدم ریخته اند دورم بعد انتظار دارند بتوانم کوفت کنم.
محمد با خنده نگاهم می‌کند. همه میز صبحانه را ترک کرده اند اما وزیر وقتی دید من چیزی نخورده ام گفت بمانم و غذایم را تمام کنم.
لقمه بزرگ را درون دَهانم می‌گذارم. حینی که دهنم اندازه دهن شتر باز شده و توانایی جویدن حجم لقمه را ندارم، به محمدی خیره می‌شوم که در حال انفجار است و به سختی خودش را کنترل می‌کند.
به معنای چیه شانه بالا می‌دهم که سرش را به رو به رو می‌کشد و پقی زیر خنده می‌زند.
با چشم سفید کردنی، دو دستی لقمه بزرگ نان لواش را می‌گیرم، گازی از لقمه می‌زنم و مشغول جویدن می‌شوم.
محمد، با دیدن بچه ها، که هر چند نفرشان باهم به سمت خروجی باغ می‌روند، بدون اینکه نگاهم کند، به گروه چهار نفره ای که به گمانم فرزاد، رزین، کاوه و محمود بود یا مسعود؟ نمی‌دانم. به این گروه چهار نفره اشاره می‌کند.
رزین لباس دختر دبیرستانی ها را پوشیده، یه فرم کاربنیست. فرزاد و محمود یا مسعود هم همین طور! لباس بچه دبیرستانی ها را به تن دارد.
متعجب نگاهشان می‌کنم. می‌خواهم بپرسم به مدرسه می‌روند؟ اما متاسفانه حجم دَهانم گنجایش زر زدن را ندارد.
محمد خودش دَهان باز می‌کند:
- ببین اینجا هر کس تو کاریه، این چهار نفر، ساقی ان. اول میرن بین بچه مدرسه ای ها بعد مدرسه میرن تو مکان های مخصوصشون، دیگه مشتری های خودشونو دارن.
تقریبا نیم لقمه را جویده ام و دهانم کمی جا باز کرده.
با بینی دم و باز دم عمیقی می‌گیرم تا خفه نشوم...حین دم و باز دم گرفتنم، نگاهم را از گروه شان می‌گیرم و به ورودی ویلا می‌دهم که دارک وان را، با شلوار پارچه ای جذب نود، پیراهن و وست مشکی، با کالج و کمربند چرم قهوه ای می‌بینم و تکه ای از لقمه در گلویم می‌پرد.
خدا سر کافر نیاورد! دَهانم پر است و از طرفی سرفه باید بکنم و از طرفی دارم خفه می‌شوم.
چشم های گرد شده ام را، یک ثانیه هم از نیم رخ و موهای خوش حالت بالا زده او نمی‌توانم بگیرم... حالا اینها به کنار، عینک آفتابی و آن تار موی ک*ثافت چه می‌گوید!
سرخ سرخ می‌شوم و هر لحظه امکان مردنم هست.
محمد، وحشت زده پشت سرم می‌رود و به کمرم می‌کوبد، درحالی که دهانم را محکم بسته ام تا ذرات جویده شده لقمه به هوا پراکنده نشود، لقمه را روی میز می‌گذارم و با چنگ انداختن به میز چوبی، به سان مردن لقمه را فرو می‌فرستم؛ همان طور نجویده!
تقریبا خفه می‌شوم.
یورش می‌برم به طرف بطری کریستالی آب، و در اوج بی فرهنگی، آن را دَهان می‌گذارم.
یک نفس آب را بالا می‌روم.
چشم هایم می‌خواهد از حدقه خارج شود و مانند بمب در حال انفجارم...محمد ترسیده به سرش می‌کوبد:
- چی شده؟ قلبت درد میکنه؟ نمیتونی نفس بکشی؟ برم صبا رو خبر کنم؟
می‌خواهد برود که مچ دستش را می‌گیرم. لقمه بلاخره پایین می‌رود و من همزمان با به میز کوبیدن بطری، چنان دم و باز دم عمیقی می‌گیرم که شش هایم می‌سوزد.
- آخ... خدایا داشتم خفه میشدم.
محمد، با چشم های گرد شده، آرام به سر جایش بر می‌گردد.
پسر شیرینیست! پی در پی نفس عمیق می‌کشم. یک ثانیه هم تصویر دارک وان از مقابل چشم هایم کنار نمی‌رود. باورم نمی‌شود... این بشر واقعا انسان است؟ به خدا که دارم به نوع خلقتش شک می‌کنم. اگر او انسان است، پس ما ها چه هستیم؟ اسباب بازی بچه فرشته ها؟ مثلا تولید گل بازی بچه های مهد کودکی فرشته ها هستیم؟ اگر این است که دارک وان را خدا با دست های خود و به دقت بسیار ساخته.
غیر ارادی و بی هوا از دَهانم در می‌رود:
- خیلی جذابه لامصبببب.
محمد متعجب و با خنده نگاه منِ سرخ شده ِ بی نفس می‌کند:
- کی؟ دستیار وزیر؟
چرا دستیار وزیر صدایش می‌زنند؟ صبا هم صبح با این اسم صدایش زد.
سریع سر حرف را می‌پیچانم:
- چرا بهش میگی دستیار وزیر!؟ مگه اسم نداره این آدم؟
محمد با خنده شانه بالا می‌اندازد و به گروه دیگری که از در بیرون می‌آیند نگاه می‌کند. امیر ارسلان، زیدش و دو دختری که باهم روی مبل بودند، یکیشان که همان تهرانیه است و آن یکی هم همان دختر افسردهه.
- نمی‌دونم داستان چیه، اما من یه پنج سالی میشه با بچه هام، پیششون بزرگ شدم تقریبا. اول از همه وزیر و دستیارش بودن. اونا پیش کس دیگه ای کار می‌کردن، انگار جدا میشن از اونا یا مستقل میشن ولی زیر نظر اونا، کارشون رو ادامه میدن. بعدش اولین نفر صبا بهشون اضافه شده بعد صبا کم کم بچه ها از اطراف جمع شدن. هر کدوم به یه طریقی، یه سریاشون بچه کار بودن، یه سریاشون بی کس و کار بودن وزیر پیداشون کرده. یه سریاشون فراری ان، هر کی به یه دلیلی. یکی مثل من پدر مادر نداشت، یکی مثل زینب از رو کنجکاوی بی جا اسیر وزیر شد، یکی مثل تو از بخت خوبش...
حرصی چشم تنگ می‌کنم و اعتراضی به میز می‌کوبم.  سرم را کج می‌کنم و به محمدی که متعجب نگاهم می‌کند خیره می‌شوم:
- بخت خوب؟ ببخشیدا! نمیخوام نمک بزنم، اما من زندگیم خیلی ام عالیه! دلم نمیخواد اینجا باشم.
محمد با کج خند تلخی شانه بالا می‌اندازد.
- راست میگی. بخت بد حالا! اما یه سری قوانین نا نوشته هست بین بچه ها، گذشته هاشون خط قرمزی که نمی‌خوان کسی بفهمه، یه جورایی همینی که الان هستن برا هم دیگه مهمه. دستیار وزیر زیاد با بچه ها نیست، کاری به کسی نداره، کسی هم جرعت نداره با اون کار داشته باشه، اسمشم کسی نمیدونه، زیادم بین بچه ها نیست، بیشتر پی کارای وزیرِ، خوشش نمیاد کسی نزدیکش باشه، خوشش نمیاد حرف بزنه... از این آدمای عجق وجق دیگه.
ابرو بالا می‌اندازم و متفکر در افق خیره می‌شم:
- اینجوری میگی؟
محمد، اوهوم بلند بالا می‌گوید و به امیر ارسلان و دسته اش که تقریبا خارج شده اند اشاره می‌کند:
- امیرارسلان و زینب و صبا تو آزمایشگاه تولیدی کار می‌کنن و آسمان و سمانه...
مکث می‌کند. منتظر نگاهش می‌کنم، پوف بلند بالای می‌کشد و حرفش را مزه مزه می‌کند.
- نمیفهمم چجوری بگم... یه جورایی تو کار جذب مشتری با استفاده از خودشونن.
دو هزاری ام بَد می‌افتد! با ابرو های بالا رفته و نفسی که بند آمده به چشم های قهوه ای سوخته محمد خیره می‌شوم و لَب می‌زنم:
- یعنی از اونان ؟
سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد.
حین خفیفی می‌کشم و محکم به دَهانم می‌کوبم. یعنی اگر من هم بمانم باید از بین این سه کار یکی را انتخاب کنم؟ آزمایشگاه که هیچ، من بچه انسانی را چه به علوم آزمایشگاهی! فقط دو کار می‌ماند... نه... نه... منفی بافی نکن مائده، یک لحظه خفه شو ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم. بابایم نمی‌گذارد! مگر شهر هرت است! اگر بخواهند ساقی شوم، زودی فرار می‌کنم... آن یکی را هم که عمراً.
محمد، مشتاق به طرفم می‌چرخد:
- خوب، از خودت بگو! تو چیکار میکردی قبلش... خانواده ات کجان چیکاره ان، خودت چی...
با آوردن اسم خانواده، سرفه ی مصلحتی می‌کنم.
لبخند مصنوعی می‌زنم و با کش آوردن لَب هایم، از بین دندان نفس می‌کشم و متفکر به نقطه ای خیره می‌شوم:
- راستش... من دیپلمم رو که گرفتم، زدم تو کار تحقیقات جنایی، زاهدانم که جون می‌داد واسه اینجور داستانا، تحقیق می‌کردم، رمان می‌نوشتم، دیدم خوشم میاد، خواستم برم دانشگاه افسری، دانشگاه افسری دیگه نیرو نگرفت. بابامم اجازه نداد قراردادی کار کنم... خلاصه دیگه اینجوری شد که تنها کارم نوشتن بود و اینکه ببینم کی یکی خر میشه منو گر*دن بگیره. مادر و پدرمم کار خاصی ندارن. مثل باقی مردم، از هر جا باشی نونی در میارن.
محمد حرصی می‌خندد و چند ضربه آرام به پیشانی ام می‌کوبد:
- بخدا که تو خری میخوای برگردی! اینجا نون تو روغنه دختر، درامدت با دکتر برابری میکنه. میخوای برگردی چیکار؟
بی حوصله، دسته ای از موهایم را به زیر شالم می‌فرستم و به محمد نگاه می‌کنم:
- به من میاد از این عشق پولا باشم؟ من محبت و عشق خانواده رو با چیزی عوض نمیکنم. پول برام هرگز مطرح نبوده، بعدشم، ما در حد نیاز داریم خداراشکر، مسئله خاصی نبوده تا حالا.
محمد از روی صندلی بلند می‌شود دستی به تیشرت کرمش می‌کشد:
- راستی، کار منم اینه مأمورا رو سرگرم می‌کنم. هوای بچه هارو دارم. به پاشونم یه جورایی... الانم باید برم، فعلا.
دستش را به طرفم دراز می‌کند. نیم نگاهی به دست دراز شده اش می‌اندازم و آرام دستش را می‌گیرم. چشم پدرم روشن! با دشمن هایش دست به یکی شده ام.
- مراقب خودت باش.
لبخندی می‌زند و با تکان دادن دست هایش می‌رود... متعجب با چشم هایم بدرقه اش می‌کنم. باورم نمی‌شود! همه چیز شبیه یک خواب مسخره بعد دیدن فیلم ترکیه ای است!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت17

حدودا نیم ساعتی بعد از اذان ظهر بود، نمازم را خوانده بودم؛ حالا بماند با چه دردسری و چگونه! بعد هم که متوجه شدم ویلای وزیر، خالی شده و جز من، وزیر و صبا کسی در خانه نیست به اتاق دارک وان آمدم، جهت ارضای کنجکاوی های روحی. در اتاق سرک می‌کشیدم و به وسایلش.. _ البته، وسایل هویدا و آشکارش را می‌گویم، فضول که نیستم در کمد لباس هاش را باز کنم _ نگاه می‌کردم.
دستم را به کمر می‌زنم و به وسایل ورزشی اش خیره می‌شوم... یعنی اجازه می‌دهد در نبودنش من هم از آنها استفاده کنم؟ تختش چه؟ این تخت شاهانه را در هنگام نبودنش به من امانت می‌دهد؟ قول می‌دهم زیاد رویش بالا و پایین نروم... به نظر نرم و فنری می‌آید! از همان ها که جان می‌دهد برای بالا و پایین پریدن.
به طرف تختش می‌روم؛ با قدم های آرام و احتیاط گر.
نیم نگاهی به ورودی اتاق می‌اندازم و وقتی خیالم از امنیتم راحت می‌شود با یک دو سه جانانه ای، شیرجه زنان روی تخت می‌پرم.
بوم بوم بوم با هر بالا و پایین رفتن تخت، بالا و پایین می‌روم و سر شاد می‌خندم. الهی... کوفتش نشود او روی این تخت خوابید و من سر به سنگی مبل گذاشته بودم؟ بخدا که باید از این اتاق بیرونش کنم، کاری می‌کنم خودش فرار کند.
تخت آهسته آهسته آرام می‌گیرد.
دست هایم را از هم باز می‌کنم و با بستن چشم هایم نفس عمیق می‌کشم... بوی عطرش می ‌اید!
دستم را به زیر بالشتش می‌برم که چیزی ورقه مانند توجه ام را جلب می‌کند.
لبخند موذی روی لَبم می‌نشیند و آهسته و با گزیدن کنج لَب هایم برگه را بیرون می‌کشم.
برگه را مقابل صورتم می‌آورم. یک عکس رنگی حدودا ده در پنج است! خیره و با لبخند محوی به عکس نگاه می‌کنم. دختری حدودا پانزده ساله با شباهت نسبی به دارک وان، در حالی که سر هایشان را بهم چسبانده بودن و آب از سر و صورتشان چکه می‌کرد، لبخند شان کل صورتشان را گرفته بود به دوربین نگاه می‌کردند. با چه بهانه ای دارک وان عصا قورت داده را راضی به این لبخند بزرگ کرده بوده اند؟ آن هم آنقدر عمیق و واقعی که حتی از عکس هم بشد آن را در عمق نگاه مشکی اش دید.
با تای ابروی بالا رفته، به آن اسب چوبی خوش تراش در دست دخترک نگاه می‌کنم. دارک وان هم در تمام مواقع بیکاری مشغول تراش چوبی در همین ابعاد است تقریبا!
با شنیدن صدای پای مردانه ای در سالن، فوری و هول کرده، با قلبی که ضربانش گوش فلک را کر می‌کند، عکس را به زیر بالشت می فرستم و از روی تخت پایین می‌آیم.
مشغول سر کردن شالم هستم که با باز شدن ناگهانی دَر، جیغ غیر ارادی می‌زنم و با بستن چشم هایم پشتم را به دَر می‌کنم.
کل صورتم از ترس مچاله شده و نفس نفس می‌زنم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم سعی در دفع استرس دارم... بیخیال مائده، بخیر گذشت.
منتظر صدای گرم و شوخ طبع وزیرم، که صدای یخ زده دارک وان، قلبم را از حرکت متوقف می‌کند:
- با اجازه کی رو تخت من خوابیدی؟
می‌خواهم بگویم چه کسی همچین حرفی زده؟ که با دیدن تخت ترکیده اش که لحاف و بالشت هایش هرکدام به طرفی افتاده دَهان می‌بندم و با فرو فرستادن بزاقم، با لبخند مصنوعی و نسبتا عمیقی به طرفش بر می‌گردم.
با ابروی بالا رفته منتظر نگاهم می‌کند.
دَهانم بی هدف باز می‌شود و پیشانی ام را می‌خارم تا بهانه و دلیلی بیابم. صدای دم و باز دم عمیق کلافه اش، نگاهم را به طرفش می‌کشد.
حدودا ده پاکت بزرگ را روی زمین می‌گذارد و بی حوصله به چشم هایم خیره می‌شود:
- حدسی برات لباس گرفتم. باهاشون سر کن. من شب نمیام ولی تو حق نداری رو تخت من بخوابی.
اخم تنگ می‌کنم و جدی انگشت اشاره ام را به طرفش می‌کشم:
- چی پیش خودت فکر کردی؟ فکر کردی من ازت میترسم عصا قورت داده؟ تو یعنی چی؟ بگو شما بی فرهنگ! تختت رو سرت خَراب شد! مگه من گدای تخت توام؟ ها؟ حرف بزن دیگه!
تمام این حرف ها را می‌زدم اگر جرعتش را داشتم! و قلبم یارای نفس کشیدن می‌داد.
با دیدن ابروی بالا رفته اش، دست دراز شده ام را آرام به سر جایش بر می‌گردانم و لبخند مصنوعی بزرگی می‌زنم:
- چشم. دستتون درد نکنه.
نیم نگاهی بی حوصله ای حواله ی چشم هایم می‌کند و می رود. همین که پشتش را به من می‌کند، هر چی فحش بیخ دار مستهجن بلدم لَب می‌زنم و پشت سرش بی صدا فریاد می‌کشم که ناگهان در خروجی اتاق بر می‌گردد و مچم را می‌گیرد.
دَهانم در همان حالت خشک می‌شود و به لبخند کش می‌آید.
دست در هوا رفته ام را با دست دیگرم پایین می‌کشم :
- چیزی میخواین؟
متاسف سری برایم تکان می‌دهد و با پوف کلافه ای بیرون می‌رود.
اه ، اه، پسرک نچسب از خود راضی!

کد:
#پارت17

 حدودا نیم ساعتی بعد از اذان ظهر بود، نمازم را خوانده بودم؛ حالا بماند با چه دردسری و چگونه! بعد هم که متوجه شدم ویلای وزیر، خالی شده و جز من، وزیر و صبا کسی در خانه نیست به اتاق دارک وان آمدم، جهت ارضای کنجکاوی های روحی. در اتاق سرک می‌کشیدم و به وسایلش.. _ البته، وسایل هویدا و آشکارش را می‌گویم، فضول که نیستم در کمد لباس هاش را باز کنم _ نگاه می‌کردم.
دستم را به کمر می‌زنم و به وسایل ورزشی اش خیره می‌شوم... یعنی اجازه می‌دهد در نبودنش من هم از آنها استفاده کنم؟ تختش چه؟ این تخت شاهانه را در هنگام نبودنش به من امانت می‌دهد؟ قول می‌دهم زیاد رویش بالا و پایین نروم... به نظر نرم و فنری می‌آید! از همان ها که جان می‌دهد برای بالا و پایین پریدن.
به طرف تختش می‌روم؛ با قدم های آرام و احتیاط گر.
نیم نگاهی به ورودی اتاق می‌اندازم و وقتی خیالم از امنیتم راحت می‌شود با یک دو سه جانانه ای، شیرجه زنان روی تخت می‌پرم.
بوم بوم بوم با هر بالا و پایین رفتن تخت، بالا و پایین می‌روم و سر شاد می‌خندم. الهی... کوفتش نشود او روی این تخت خوابید و من سر به سنگی مبل گذاشته بودم؟ بخدا که باید از این اتاق بیرونش کنم، کاری می‌کنم خودش فرار کند.
تخت آهسته آهسته آرام می‌گیرد.
دست هایم را از هم باز می‌کنم و با بستن چشم هایم نفس عمیق می‌کشم... بوی عطرش می ‌اید!
دستم را به زیر بالشتش می‌برم که چیزی ورقه مانند توجه ام را جلب می‌کند.
لبخند موذی روی لَبم می‌نشیند و آهسته و با گزیدن کنج لَب هایم برگه را بیرون می‌کشم.
برگه را مقابل صورتم می‌آورم. یک عکس رنگی حدودا ده در پنج است! خیره و با لبخند محوی به عکس نگاه می‌کنم. دختری حدودا پانزده ساله با شباهت نسبی به دارک وان، در حالی که سر هایشان را بهم چسبانده بودن و آب از سر و صورتشان چکه می‌کرد، لبخند شان کل صورتشان را گرفته بود به دوربین نگاه می‌کردند. با چه بهانه ای دارک وان عصا قورت داده را راضی به این لبخند بزرگ کرده بوده اند؟ آن هم آنقدر عمیق و واقعی که حتی از عکس هم بشد آن را در عمق نگاه مشکی اش دید.
با تای ابروی بالا رفته، به آن اسب چوبی خوش تراش در دست دخترک نگاه می‌کنم. دارک وان هم در تمام مواقع بیکاری مشغول تراش چوبی در همین ابعاد است تقریبا!
با شنیدن صدای پای مردانه ای در سالن، فوری و هول کرده، با قلبی که ضربانش گوش فلک را کر می‌کند، عکس را به زیر بالشت می فرستم و از روی تخت پایین می‌آیم.
مشغول سر کردن شالم هستم که با باز شدن ناگهانی دَر، جیغ غیر ارادی می‌زنم و با بستن چشم هایم پشتم را به دَر می‌کنم.
کل صورتم از ترس مچاله شده و نفس نفس می‌زنم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم سعی در دفع استرس دارم... بیخیال مائده، بخیر گذشت.
منتظر صدای گرم و شوخ طبع وزیرم، که صدای یخ زده دارک وان، قلبم را از حرکت متوقف می‌کند:
- با اجازه کی رو تخت من خوابیدی؟
می‌خواهم بگویم چه کسی همچین حرفی زده؟ که با دیدن تخت ترکیده اش که لحاف و بالشت هایش هرکدام به طرفی افتاده دَهان می‌بندم و با فرو فرستادن بزاقم، با لبخند مصنوعی و نسبتا عمیقی به طرفش بر می‌گردم.
با ابروی بالا رفته منتظر نگاهم می‌کند.
دَهانم بی هدف باز می‌شود و پیشانی ام را می‌خارم تا بهانه و دلیلی بیابم. صدای دم و باز دم عمیق کلافه اش، نگاهم را به طرفش می‌کشد.
حدودا ده پاکت بزرگ را روی زمین می‌گذارد و بی حوصله به چشم هایم خیره می‌شود:
- حدسی برات لباس گرفتم. باهاشون سر کن. من شب نمیام ولی تو حق نداری رو تخت من بخوابی.
اخم تنگ می‌کنم و جدی انگشت اشاره ام را به طرفش می‌کشم:
- چی پیش خودت فکر کردی؟ فکر کردی من ازت میترسم عصا قورت داده؟ تو یعنی چی؟ بگو شما بی فرهنگ! تختت رو سرت خَراب شد! مگه من گدای تخت توام؟ ها؟ حرف بزن دیگه!
تمام این حرف ها را می‌زدم اگر جرعتش را داشتم! و قلبم یارای نفس کشیدن می‌داد.
با دیدن ابروی بالا رفته اش، دست دراز شده ام را آرام به سر جایش بر می‌گردانم و لبخند مصنوعی بزرگی می‌زنم:
- چشم. دستتون درد نکنه.
نیم نگاهی بی حوصله ای حواله ی چشم هایم می‌کند و می رود. همین که پشتش را به من می‌کند، هر چی فحش بیخ دار مستهجن بلدم لَب می‌زنم و پشت سرش بی صدا فریاد می‌کشم که ناگهان در خروجی اتاق بر می‌گردد و مچم را می‌گیرد.
دَهانم در همان حالت خشک می‌شود و به لبخند کش می‌آید.
دست در هوا رفته ام را با دست دیگرم پایین می‌کشم :
- چیزی میخواین؟
متاسف سری برایم تکان می‌دهد و با پوف کلافه ای بیرون می‌رود.
اه ، اه، پسرک نچسب از خود راضی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا