.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
***
#پارت8
دو پیس از اسپری را درون دَهانم میفشارم و خنکای اکسیژنی که به قلبم میرسد، جان دوباره به تَنم میبخشد.
نگاهم لحظه ای از حالت وحشت زده و گردش خارج نشده.
زیر چشمی به همان پسر مشکی پوش، که به دستور وزیر نام قرص مورد نیازم را پرسیده بود و من اسم اسپری ام را به او گفته بودم نگاه میکنم.
خیلی زود خرید و آمد! حالا هم، در حالی که کنار وزیر ایستاده ام و پسرک، گوشه ای با فاصله از جمع، روی صندلی تک نفره نشسته، با چاقو مشغول تراش دادن تکه چوبی شبیه به اسب است.
بزاقم را فرو میدهم و نگاهم را از پسرک به جمع رو به رویم میدهم که هر کدام در یک حالت خاصی نشسته اند و خیره وارسی ام میکنند.
رنج سنی اشان زیر سی و بالای بیست است! تنها فرد کوچکی که دیدم، پسری بود حدودا ده یا دوازده ساله.
حدودا ده نفری هستند! و جالب است، بیشتر جفت جفت ایستاده اند.
همانگونه که من خیره و وحشت زده آنها را نگاه میکنم، هر ده نفرشان مشغول وارسی من هستند. بگذار بشمارم...یک...دو...سه... چهار.... آری! درست است، ده نفرند، پنج پسر و پنج دختر، البته، پسرک درون ون را نشماردم، میشود شش پسر و پنج دختر!
وزیر با لبخند و از بالا نگاهم میکند.
اختلاف قدمان زیاد است! خیلی زیاد. من کوتاه نیستم، او زیادی دراز است.
بزاقم را فرو میدهم.
پسری با تیشرت گشاد سفید و جین مشکی، تکیه کمرش را از دیوار بر میدارد و قدمی جلو میآید.
چشم و ابرو مشکی است و فیس تقریبا آرام و متینی دارد.
- فکر کنم پنج سالی هست کسی به جمع ما اضافه نشده! چیشد وزیر، یهو هوس عضو جدید کردی!؟
وزیر، با لبخند نیم چرخشی به طرف من میزند.
کل تَنم میلرزد.
حس عجیبی دارم! احساس امنیت نمیکنم و دَهانم از شدت خشکی کویر لوت شده.
صدای آرام و آمیخته به طعنه، با تن مردانه ای به گوشم میرسد :
- اونم چه هوسی! این پاش به اون یکی میگه طلاقم بده.
صدای پق خنده چند نفر که پشت دَهانشان خفه میشود را هم میشنوم.
دست هایم درحال خرد کردن انگشت های یکدیگر هستند.
نیم نگاهی به وزیر میاندازم که با اخم های قفل شده به پسری که روی مبل لَم داده و دختری لش پوش را در آ*غ*و*ش کشیده نگاه میکند.
لَبم را به زیر دندان میکشم.
والله، به الله که من نمیخواهم حتی یک ثانیه هم در جمع شان باشم. من دمپایی ابری مادرم و ب*غ*ل بابایم را به هیچ کس ترجیح نمیدهم.
وزیر، با تشر چشمی که به پسرک میزند، رو به شخصی میکند که از او سوال پرسیده بود.
جدی و آرام است!
- از کی تا حالا من واسه کارام به تو جواب پس میدم کاوه؟
کاوه، با ابرو بالا انداختنی، کج میخندد و سرش به طرف من میچرخد.
نگاهش، لرز به اندامم میاندازد. یک برق خاص کنجکاوی دارد... .
وزیر، لبخند میزند و به من نگاه میکند:
- من معرفیت کنم یا خودت میگی؟
بزاقم را فرو میدهم.
حنجره ام از شدت لرزش یاری صحبت نمیدهد. دَهانم بی اکسیژن و بدون هدف خاصی باز و بسته میشود و تقریبا گریه ام گرفته:
- من... من... من میخوام برم... میخوام برم خونه امون.
دلم برای آ*غ*و*ش امن پدر و خانه گرم نقلی امان تنگ شده. عادت به حضور این همه مرد ندارم!
وزیر لبخند مصنوعی میزند و اصلا به کتفش هم نمیگیرد! سرش را بالا میکشد و جدی رو به جمع میکند:
- بچه ها مائده، عضو جدید خانوادمونه. فعلا قرار نیست با هیچ کسی کار کنه، هر گونه بی احترامی، اذیت، وحشی بازی، جفتک پرونی، طناب دادن و... و... و... رو از هر کدومتون ببینم طرف حسابتون با منه. تا واسش یه جایی درست کنم تو اتاق امیر ارسلان اینا میمونه.
لرزی از تَنم میگذرد.
میخواهد مرا در اتاق یک پسر بگذارد!
صدای نسبتا ظریف و شیرین دخترانه ای توجهم را جلب میکند.
- خیلی هم عالی، ما ذاتا تخت امیرو همیشه خالی نگه میداریم، فقط امیدوارم با سر و صدا مشکلی نداشته باشه.
صدای خنده های آرامی از گوشه و کنار بلند میشود.
نگاهم به طرف دخترک میچرخد.
چشم های ظریف و مژه های مشکی بلندش، با تیغه ی بینی و سفیدی پوستش، زیبایی بی نقص خیره کننده ای از او به مخاطب نشان میدهد. مخصوصا هارمونی بین سیاهی چشم، مژه و ابرو هایش! به گمانم با امیر نامی که وزیر گفت، ر*اب*طه ای داشته باشند.
کوچک ترین عضو جمع شان، پسریست که فوق العاده ظاهرش شیطنت آمیز است و پو*ست آفتاب سوخته اش قیافه اش را بامزه کرده.
او از روی میز پایین می آید و به طرفم گام بر میدارد.
#پارت8
دو پیس از اسپری را درون دَهانم میفشارم و خنکای اکسیژنی که به قلبم میرسد، جان دوباره به تَنم میبخشد.
نگاهم لحظه ای از حالت وحشت زده و گردش خارج نشده.
زیر چشمی به همان پسر مشکی پوش، که به دستور وزیر نام قرص مورد نیازم را پرسیده بود و من اسم اسپری ام را به او گفته بودم نگاه میکنم.
خیلی زود خرید و آمد! حالا هم، در حالی که کنار وزیر ایستاده ام و پسرک، گوشه ای با فاصله از جمع، روی صندلی تک نفره نشسته، با چاقو مشغول تراش دادن تکه چوبی شبیه به اسب است.
بزاقم را فرو میدهم و نگاهم را از پسرک به جمع رو به رویم میدهم که هر کدام در یک حالت خاصی نشسته اند و خیره وارسی ام میکنند.
رنج سنی اشان زیر سی و بالای بیست است! تنها فرد کوچکی که دیدم، پسری بود حدودا ده یا دوازده ساله.
حدودا ده نفری هستند! و جالب است، بیشتر جفت جفت ایستاده اند.
همانگونه که من خیره و وحشت زده آنها را نگاه میکنم، هر ده نفرشان مشغول وارسی من هستند. بگذار بشمارم...یک...دو...سه... چهار.... آری! درست است، ده نفرند، پنج پسر و پنج دختر، البته، پسرک درون ون را نشماردم، میشود شش پسر و پنج دختر!
وزیر با لبخند و از بالا نگاهم میکند.
اختلاف قدمان زیاد است! خیلی زیاد. من کوتاه نیستم، او زیادی دراز است.
بزاقم را فرو میدهم.
پسری با تیشرت گشاد سفید و جین مشکی، تکیه کمرش را از دیوار بر میدارد و قدمی جلو میآید.
چشم و ابرو مشکی است و فیس تقریبا آرام و متینی دارد.
- فکر کنم پنج سالی هست کسی به جمع ما اضافه نشده! چیشد وزیر، یهو هوس عضو جدید کردی!؟
وزیر، با لبخند نیم چرخشی به طرف من میزند.
کل تَنم میلرزد.
حس عجیبی دارم! احساس امنیت نمیکنم و دَهانم از شدت خشکی کویر لوت شده.
صدای آرام و آمیخته به طعنه، با تن مردانه ای به گوشم میرسد :
- اونم چه هوسی! این پاش به اون یکی میگه طلاقم بده.
صدای پق خنده چند نفر که پشت دَهانشان خفه میشود را هم میشنوم.
دست هایم درحال خرد کردن انگشت های یکدیگر هستند.
نیم نگاهی به وزیر میاندازم که با اخم های قفل شده به پسری که روی مبل لَم داده و دختری لش پوش را در آ*غ*و*ش کشیده نگاه میکند.
لَبم را به زیر دندان میکشم.
والله، به الله که من نمیخواهم حتی یک ثانیه هم در جمع شان باشم. من دمپایی ابری مادرم و ب*غ*ل بابایم را به هیچ کس ترجیح نمیدهم.
وزیر، با تشر چشمی که به پسرک میزند، رو به شخصی میکند که از او سوال پرسیده بود.
جدی و آرام است!
- از کی تا حالا من واسه کارام به تو جواب پس میدم کاوه؟
کاوه، با ابرو بالا انداختنی، کج میخندد و سرش به طرف من میچرخد.
نگاهش، لرز به اندامم میاندازد. یک برق خاص کنجکاوی دارد... .
وزیر، لبخند میزند و به من نگاه میکند:
- من معرفیت کنم یا خودت میگی؟
بزاقم را فرو میدهم.
حنجره ام از شدت لرزش یاری صحبت نمیدهد. دَهانم بی اکسیژن و بدون هدف خاصی باز و بسته میشود و تقریبا گریه ام گرفته:
- من... من... من میخوام برم... میخوام برم خونه امون.
دلم برای آ*غ*و*ش امن پدر و خانه گرم نقلی امان تنگ شده. عادت به حضور این همه مرد ندارم!
وزیر لبخند مصنوعی میزند و اصلا به کتفش هم نمیگیرد! سرش را بالا میکشد و جدی رو به جمع میکند:
- بچه ها مائده، عضو جدید خانوادمونه. فعلا قرار نیست با هیچ کسی کار کنه، هر گونه بی احترامی، اذیت، وحشی بازی، جفتک پرونی، طناب دادن و... و... و... رو از هر کدومتون ببینم طرف حسابتون با منه. تا واسش یه جایی درست کنم تو اتاق امیر ارسلان اینا میمونه.
لرزی از تَنم میگذرد.
میخواهد مرا در اتاق یک پسر بگذارد!
صدای نسبتا ظریف و شیرین دخترانه ای توجهم را جلب میکند.
- خیلی هم عالی، ما ذاتا تخت امیرو همیشه خالی نگه میداریم، فقط امیدوارم با سر و صدا مشکلی نداشته باشه.
صدای خنده های آرامی از گوشه و کنار بلند میشود.
نگاهم به طرف دخترک میچرخد.
چشم های ظریف و مژه های مشکی بلندش، با تیغه ی بینی و سفیدی پوستش، زیبایی بی نقص خیره کننده ای از او به مخاطب نشان میدهد. مخصوصا هارمونی بین سیاهی چشم، مژه و ابرو هایش! به گمانم با امیر نامی که وزیر گفت، ر*اب*طه ای داشته باشند.
کوچک ترین عضو جمع شان، پسریست که فوق العاده ظاهرش شیطنت آمیز است و پو*ست آفتاب سوخته اش قیافه اش را بامزه کرده.
او از روی میز پایین می آید و به طرفم گام بر میدارد.
کد:
***
#پارت8
دو پیس از اسپری را درون دَهانم میفشارم و خنکای اکسیژنی که به قلبم میرسد، جان دوباره به تَنم میبخشد.
نگاهم لحظه ای از حالت وحشت زده و گردش خارج نشده.
زیر چشمی به همان پسر مشکی پوش، که به دستور وزیر نام قرص مورد نیازم را پرسیده بود و من اسم اسپری ام را به او گفته بودم نگاه میکنم.
خیلی زود خرید و آمد! حالا هم، در حالی که کنار وزیر ایستاده ام و پسرک، گوشه ای با فاصله از جمع، روی صندلی تک نفره نشسته، با چاقو مشغول تراش دادن تکه چوبی شبیه به اسب است.
بزاقم را فرو میدهم و نگاهم را از پسرک به جمع رو به رویم میدهم که هر کدام در یک حالت خاصی نشسته اند و خیره وارسی ام میکنند.
رنج سنی اشان زیر سی و بالای بیست است! تنها فرد کوچکی که دیدم، پسری بود حدودا ده یا دوازده ساله.
حدودا ده نفری هستند! و جالب است، بیشتر جفت جفت ایستاده اند.
همانگونه که من خیره و وحشت زده آنها را نگاه میکنم، هر ده نفرشان مشغول وارسی من هستند. بگذار بشمارم...یک...دو...سه... چهار.... آری! درست است، ده نفرند، پنج پسر و پنج دختر، البته، پسرک درون ون را نشماردم، میشود شش پسر و پنج دختر!
وزیر با لبخند و از بالا نگاهم میکند.
اختلاف قدمان زیاد است! خیلی زیاد. من کوتاه نیستم، او زیادی دراز است.
بزاقم را فرو میدهم.
پسری با تیشرت گشاد سفید و جین مشکی، تکیه کمرش را از دیوار بر میدارد و قدمی جلو میآید.
چشم و ابرو مشکی است و فیس تقریبا آرام و متینی دارد.
- فکر کنم پنج سالی هست کسی به جمع ما اضافه نشده! چیشد وزیر، یهو هوس عضو جدید کردی!؟
وزیر، با لبخند نیم چرخشی به طرف من میزند.
کل تَنم میلرزد.
حس عجیبی دارم! احساس امنیت نمیکنم و دَهانم از شدت خشکی کویر لوت شده.
صدای آرام و آمیخته به طعنه، با تن مردانه ای به گوشم میرسد :
- اونم چه هوسی! این پاش به اون یکی میگه طلاقم بده.
صدای پق خنده چند نفر که پشت دَهانشان خفه میشود را هم میشنوم.
دست هایم درحال خرد کردن انگشت های یکدیگر هستند.
نیم نگاهی به وزیر میاندازم که با اخم های قفل شده به پسری که روی مبل لَم داده و دختری لش پوش را در آ*غ*و*ش کشیده نگاه میکند.
لَبم را به زیر دندان میکشم.
والله، به الله که من نمیخواهم حتی یک ثانیه هم در جمع شان باشم. من دمپایی ابری مادرم و ب*غ*ل بابایم را به هیچ کس ترجیح نمیدهم.
وزیر، با تشر چشمی که به پسرک میزند، رو به شخصی میکند که از او سوال پرسیده بود.
جدی و آرام است!
- از کی تا حالا من واسه کارام به تو جواب پس میدم کاوه؟
کاوه، با ابرو بالا انداختنی، کج میخندد و سرش به طرف من میچرخد.
نگاهش، لرز به اندامم میاندازد. یک برق خاص کنجکاوی دارد... .
وزیر، لبخند میزند و به من نگاه میکند:
- من معرفیت کنم یا خودت میگی؟
بزاقم را فرو میدهم.
حنجره ام از شدت لرزش یاری صحبت نمیدهد. دَهانم بی اکسیژن و بدون هدف خاصی باز و بسته میشود و تقریبا گریه ام گرفته:
- من... من... من میخوام برم... میخوام برم خونه امون.
دلم برای آ*غ*و*ش امن پدر و خانه گرم نقلی امان تنگ شده. عادت به حضور این همه مرد ندارم!
وزیر لبخند مصنوعی میزند و اصلا به کتفش هم نمیگیرد! سرش را بالا میکشد و جدی رو به جمع میکند:
- بچه ها مائده، عضو جدید خانوادمونه. فعلا قرار نیست با هیچ کسی کار کنه، هر گونه بی احترامی، اذیت، وحشی بازی، جفتک پرونی، طناب دادن و... و... و... رو از هر کدومتون ببینم طرف حسابتون با منه. تا واسش یه جایی درست کنم تو اتاق امیر ارسلان اینا میمونه.
لرزی از تَنم میگذرد.
میخواهد مرا در اتاق یک پسر بگذارد!
صدای نسبتا ظریف و شیرین دخترانه ای توجهم را جلب میکند.
- خیلی هم عالی، ما ذاتا تخت امیرو همیشه خالی نگه میداریم، فقط امیدوارم با سر و صدا مشکلی نداشته باشه.
صدای خنده های آرامی از گوشه و کنار بلند میشود.
نگاهم به طرف دخترک میچرخد.
چشم های ظریف و مژه های مشکی بلندش، با تیغه ی بینی و سفیدی پوستش، زیبایی بی نقص خیره کننده ای از او به مخاطب نشان میدهد. مخصوصا هارمونی بین سیاهی چشم، مژه و ابرو هایش! به گمانم با امیر نامی که وزیر گفت، ر*اب*طه ای داشته باشند.
کوچک ترین عضو جمع شان، پسریست که فوق العاده ظاهرش شیطنت آمیز است و پو*ست آفتاب سوخته اش قیافه اش را بامزه کرده.
او از روی میز پایین می آید و به طرفم گام بر میدارد.