• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت77
#مائده

لَبم را بیش از صد بار با مایع دستشویی شسته‌ام! پاک نمی‌شود. گرما و گزگزی که از لَب های ساوان به جانم افتاده شبیه یک مُهر ابدی نامرئی رویش نشسته و هر چه می‌کنم پاک نمی‌شود.
حالا قسمت بَدتر داستان اینجاست، که وقتی در دستشویی بودم صدای ساوان را شنیدم؛ انگار او واقعا مرا دوست دارد و شخصی قرار است به دیدن من بیاید!
خب... خب دلیلی نمی‌شود کسی که کسی را دوست اینگونه او را اذیت کند! اصلا کدام مرد عاشقی بی‌اجازه به معشوقش دست می‌زند؟ هیچ خری اینکار را نمی‌کند.
دستم به دلم چنگ می‌شود و صورتم از درد شدیدش درهم می‌رود؛ بله قسمت افتضاح‌تر ماجرا اینجاست که من پريود شده‌ام و هیچ چیز ندارم.
تکیه دست آزادم را به دیوار سرویس می‌دهم تا سقوط نکنم؛ درد دل و کمرم وحشتناک است!
به نفس زدن می‌افتم و زانو و کمرم از درد خم می‌شود.
همیشه روز اول همین قدر فاجعه می‌گذرد.
صورتم درهم است و چشم هایم، خیره به در سرویس؛ این ساوان بی‌شرف کجا رفته که نمی‌آید.
و حالا بخش لجن‌زار داستان... چگونه به او بگویم به چه نیاز دارم؟
سرخ می‌شوم و نفس حبس شده پشت دَهانم را با شدت بیرون می‌دهم.
اگر آن ساوان قبل بود، می‌شد کاری کرد اما این پسر منحرف و چشم‌چرانی که فقط کمین کرده منتظر دریدن من است را چگونه حالی کنم؟.
وجه مثبت قصه را ببین مائده، ساوان هر چه قدر بی‌شرف باشد به دختری که لیتر لیتر دارد خون از دست می‌دهد آسیبی نمی‌زند. حداقل خیالم راحت شد که تا پدرم بیاید از دست او در امانم.
کلافه و سردرگم از وضعیت، به پیشانی‌ام می‌کوبم.
جان می‌دهم جلوی چشم هایش اما حرفی از وسیله مورد نیازم نمی‌زنم.
لباسم گند کشیده شده و بوی خون حس حالت تهوع را برایم ارمغان آورده؛ صورتم، پر از انزجار درهم می‌رود. از بوی خون متنفرم!
خیسی منزجر کننده پاهایم نشان از شدت خونریزی در همین یک‌ساعت دارد و به چه دلیل درد آن نسبت به بار قبل این قدر شدید تر شده؟
دستم روی دستگیره یخ زده و فلزی در می‌نشیند و یکی به من بگوید این جهنم چرا اینقدر سَرد است؟ دو سال را در زاهدان بخار پز بوده‌ام و حالا به یکباره به دل سرما برگشته‌ام.
سوز دستگیره، درد را برای استخوان دستم ارمغان می‌آورد.
پسره‌ی احمق آمد و کلی التماس و خواهش که بیرون بروم، هر چه با خودم کلنجار رفتم به او بگویم پريود شده‌ام جز فحش خواهر مادردار، هیچ از دَهانم در نمی‌آمد.
در را باز می‌کنم و نگاهم، به سکوت سالن خالی پذیرایی می‌نشیند.
فضای تقریبا بیست و چهار متری پذیرایی، فقط با یک موکت سفید رنگ پوشیده شده، جز آن در ریلی شیشه‌ای که به حیاط پشت خانه باز می‌شود و نور ضعیف و بی جان آفتاب، از پشت پرده حریر سفیدش، به سالن نفوذ می‌کرد؛ هیچ جذابیتی ندارد.
نگاهم را از در می‌گیرم به آشپزخانه می‌دهم؛ وسایل و بساط صبحانه هنوز روی میز است و آخ که چقدر من گرسنه بودم.
نگاهم را از میز و صندلی چوبی می‌گیرم و با گرفتن دیوار، لنگ لنگ زنان به طرف تنها اتاق خانه می‌روم.
می‌فهمم چه کنم. روتختی سفید است، می‌روم و رویش می‌خوابم، خودم را به خواب می‌زنم، ساوان می‌آید و خون را می‌بیند و لابد متوجه می‌شود.
گاگول که نیست!
رو تختی هم فدای سَرم.
با درد شدید و تیر کشیدن ناگهانی کمرم، غیر ارادی جیغ می‌کشم و گریه‌ام تا بیخ گلویم آمده؛ فقط به یک تلنگر نیاز داشتم و بعدش... بوم! منفجر می‌شوم.
فکم از بغض می‌لرزد و درد امانم را بریده؛ نمی‌توانم سرپا بمانم.
پتوی گلبافت و سنگین بنفش را، جمع می‌کنم و به ملافه سفید روی روتختی نگاه می‌کنم.
لَب می‌گزم و با صورت مچاله روی تخت دراز می‌کشم؛ بماند چقدر آخ و اوخ کردم تا کمرم روی تخت قرار بگیرد.
انگشت‌هایم باهم ور می‌رود و استرس دارم.
بالشت را زیر سَرم می‌کشم و با چشم های مچاله شده، خودم را به خواب می‌زنم. حالا انگار مشخص است که آن گور به گور شده کی می‌خواهد برگردد.
شبیه نوزاد در خودم جمع می‌شوم و حس افتضاح و مزخرفی که دارد خون از تنم می‌رود، حالم را بدتر می‌کند.



کد:
#پارت77
#مائده 

لَبم را بیش از صد بار با مایع دستشویی شسته‌ام! پاک نمی‌شود. گرما و گزگزی که از لَب های ساوان به جانم افتاده شبیه یک مُهر ابدی نامرئی رویش نشسته و هر چه می‌کنم پاک نمی‌شود.
حالا قسمت بَدتر داستان اینجاست، که وقتی در دستشویی بودم صدای ساوان را شنیدم؛ انگار او واقعا مرا دوست دارد و شخصی قرار است به دیدن من بیاید!
خب... خب دلیلی نمی‌شود کسی که کسی را دوست اینگونه او را اذیت کند! اصلا کدام مرد عاشقی بی‌اجازه به معشوقش دست می‌زند؟ هیچ خری اینکار را نمی‌کند.
دستم به دلم چنگ می‌شود و صورتم از درد شدیدش درهم می‌رود؛ بله قسمت افتضاح‌تر ماجرا اینجاست که من پريود شده‌ام و هیچ چیز ندارم.
تکیه دست آزادم را به دیوار سرویس می‌دهم تا سقوط نکنم؛ درد دل و کمرم وحشتناک است!
به نفس زدن می‌افتم و زانو و کمرم از درد خم می‌شود.
همیشه روز اول همین قدر فاجعه می‌گذرد.
صورتم درهم است و چشم هایم، خیره به در سرویس؛ این ساوان بی‌شرف کجا رفته که نمی‌آید.
و حالا بخش لجن‌زار داستان... چگونه به او بگویم به چه نیاز دارم؟
سرخ می‌شوم و نفس حبس شده پشت دَهانم را با شدت بیرون می‌دهم.
اگر آن ساوان قبل بود، می‌شد کاری کرد اما این پسر منحرف و چشم‌چرانی که فقط کمین کرده منتظر دریدن من است را چگونه حالی کنم؟.
وجه مثبت قصه را ببین مائده، ساوان هر چه قدر بی‌شرف باشد به دختری که لیتر لیتر دارد خون از دست می‌دهد آسیبی نمی‌زند. حداقل خیالم راحت شد که تا پدرم بیاید از دست او در امانم.
کلافه و سردرگم از وضعیت، به پیشانی‌ام می‌کوبم.
جان می‌دهم جلوی چشم هایش اما حرفی از وسیله مورد نیازم نمی‌زنم.
لباسم گند کشیده شده و بوی خون حس حالت تهوع را برایم ارمغان آورده؛ صورتم، پر از انزجار درهم می‌رود. از بوی خون متنفرم!
خیسی منزجر کننده پاهایم نشان از شدت خونریزی در همین یک‌ساعت دارد و به چه دلیل درد آن نسبت به بار قبل این قدر شدید تر شده؟
دستم روی دستگیره یخ زده و فلزی در می‌نشیند و یکی به من بگوید این جهنم چرا اینقدر سَرد است؟ دو سال را در زاهدان بخار پز بوده‌ام و حالا به یکباره به دل سرما برگشته‌ام.
سوز دستگیره، درد را برای استخوان دستم ارمغان می‌آورد.
پسره‌ی احمق آمد و کلی التماس و خواهش که بیرون بروم، هر چه با خودم کلنجار رفتم به او بگویم پريود شده‌ام جز فحش خواهر مادردار، هیچ از دَهانم در نمی‌آمد.
در را باز می‌کنم و نگاهم، به سکوت سالن خالی پذیرایی می‌نشیند.
فضای تقریبا بیست و چهار متری پذیرایی، فقط با یک موکت سفید رنگ پوشیده شده، جز آن در ریلی شیشه‌ای که به حیاط پشت خانه باز می‌شود و نور ضعیف و بی جان آفتاب، از پشت پرده حریر سفیدش، به سالن نفوذ می‌کرد؛ هیچ جذابیتی ندارد.
نگاهم را از در می‌گیرم به آشپزخانه می‌دهم؛ وسایل و بساط صبحانه هنوز روی میز است و آخ که چقدر من گرسنه بودم.
نگاهم را از میز و صندلی چوبی می‌گیرم و با گرفتن دیوار، لنگ لنگ زنان به طرف تنها اتاق خانه می‌روم.
می‌فهمم چه کنم. روتختی سفید است، می‌روم و رویش می‌خوابم، خودم را به خواب می‌زنم، ساوان می‌آید و خون را می‌بیند و لابد متوجه می‌شود.
گاگول که نیست!
رو تختی هم فدای سَرم.
با درد شدید و تیر کشیدن ناگهانی کمرم، غیر ارادی جیغ می‌کشم و گریه‌ام تا بیخ گلویم آمده؛ فقط به یک تلنگر نیاز داشتم و بعدش... بوم! منفجر می‌شوم.
فکم از بغض می‌لرزد و درد امانم را بریده؛ نمی‌توانم سرپا بمانم.
پتوی گلبافت و سنگین بنفش را، جمع می‌کنم و به ملافه سفید روی روتختی  نگاه می‌کنم.
لَب می‌گزم و با صورت مچاله روی تخت دراز می‌کشم؛ بماند چقدر آخ و اوخ کردم تا کمرم روی تخت قرار بگیرد.
انگشت‌هایم باهم ور می‌رود و استرس دارم.
بالشت را زیر سَرم می‌کشم و با چشم های مچاله شده، خودم را به خواب می‌زنم. حالا انگار مشخص است که آن گور به گور شده کی می‌خواهد برگردد.
شبیه نوزاد در خودم جمع می‌شوم و حس افتضاح و مزخرفی که دارد خون از تنم می‌رود، حالم را بدتر می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت78
#ساوان

سرم در موبایل است و بی‌توجه به اراجیف‌ش، صحفه اینستاگرام سوگلی قبلی‌ام را بالا و پایین می‌کنم؛ از دَم هَمه عکس نیمه بِرَهنه است! پدرسوخته خوب بلد است مشتری هایش را حفظ کند و آخ که من چقدر دلم برای تفریح‌های ناسالم تنگ شده.
گرمای نشسته به جانم، و گُرگیری تَنم نیاز به تخلیه دارد!
- با توام ساوان! اون صاحب‌مرده رو بذار زمین به من گوش بده.
بی‌حوصله صحفه‌ی گوشی را خاموش می‌کنم و سَرم را تا چشم‌های سرخ شده این پیر طماع بالا می‌کشم.
شباهت صورت هایمان به‌همدیگر، برای مَن یکی حال بهم زن است!
درون ماشین آخرین مدلش نشسته‌ایم و راننده‌اش تنهایمان گذاشته تا آقا دستورات جدید و فرمایشات تازه بدهند. حینی که نگاهم روی راننده جوان نریمان می‌نشیند که دارد با نفس کشیدن در دستش، خودش را گرم می‌کند، نریمان را مخاطب می‌گذارم:
‌- چی‌میگی؟ باز چته؟ گایــیدی تو مارو. گفتی دختره رو زیر نگیرم؛ گفتم باشه دیگه.
نریمان پر از حرص ریش‌های جوگندمی‌اش را مرتب می‌کند. چشم‌های چروک نشسته بخاطر افزایش سنش، به هیچ وجه نمی‌تواند از شدت دیوث بودن این مَرد کم کند. مخصوصاً با این موهای سفیدی که گوجه بسته! نگاهم به دانه‌های ریز برف می‌نشیند که چند دقیقه‌ای می‌شود دوباره شروع به باریدن کرده‌اند.
فضای گَرم ماشین، با بوی سیگار برگ شکلاتی نریمان توام شده و کمی حضور او را قابل تحمل‌تر می‌کند.
چشم از دانه های ریز برف روی شیشه می‌گیرم و به‌جوان طفلک، با ان کت و شلوار مشکی نازک تَنش که دارد قندیل می‌بندد می‌دهم. این کفتار برای زر زدن های بی‌خودش آن ننه مرده را هم معطل کرده.
نگاهم را از چشم‌های مچاله و سرخ شده نریمان، می‌گیرم و به کت و شلوار طوسی و عصای مشکی در دستش می‌دهم، که با آن مار طلایی سَرش، پولش را به چشم دختران دنبال کیس می‌کند و البته که پولی که مال دیگریست و او با آن یکه می‌زند.
- تو پسر مَن پدرسگی، می‌دونم بری رو دختره دل که نمیده هیچ، از ترسش خودکشیم می‌کنه. بمیره، تو جواب نگارو میدی یا من؟
کج می‌خندم.
تکیه سَرم را به چرم طبیعی صندلی می‌دهم و بی‌توجه به جلز و ولز کردن‌های او، دستی روی زیپ شلوارم می‌کشم:
- کیس نداشتم کار به اونجا بکشه.
صدای پوزخند نریمان، همزمان با زِر مفت زیر لَبی‌اش است:
- مگه دستم به اون هرزه‌ای که تو رو اینجوری کرده نرسه.
تای ابرویم از یادآوری آن مطلقه چهل ساله مازوخیستیک بالا می‌رود. کیس جالب، جذاب، مهیج و جدیدی برای مَن و وزیر بود. می‌توانم بگویم طولانی ترین کسی کهِ کنارم بود و جالب ترین اثر را از خودش به‌جای گذاشت! اوایل شاید مزخرف به نظر برسد اما رفته رفته، شبیه به تشنگی‌ می‌شود که سیرابی ندارد. زیر چشمی به نریمان و فحش های درشت زیر لَبی‌اش نگاه می‌کنم:
- حرص اینو می‌خوری که به خودت پا نداد. الکی نپیچون سر حرفو.
از زیر چشم، حرص خوردن‌هایش را می‌بینم، مانند همیشه، درست وسط هدف را قرار داده بودم؛ آتش می‌گیرد. برای کاستن سوزشش، بلاخره سراغ اصل مطلب می‌رود:
- نگار ده روز دیگه برمی‌گرده.
موبایلم را روشن می‌کنم و با پوف بی‌حوصله‌ای، نگاهم را به تَن و ب*دن همانی می‌دهم که نریمان او را با حرف هایش مفتفیض کرده!.
لعنتی، مدت زیادی از آمدن آن دختر دردسر‌ساز گذشته و همان یک‌بار تخلیه‌ای هم که با او داشتم، حرارت درونم را برطرف نکرده؛ چه می‌دانم! فاز چرت آرامش و محبت و این گه‌خوری ها دیگر.
- باید وقتی برگرده دختره تو مشتت باشه ساوان، ده روز دیگه وقت داری، چرا انقدر لفتش میدی؟
من، غرق پستی بلندی‌های بلور شکل زنک، با لباس زیر مشکی، روی ماسه‌های ساحلم، که موبایل، به ناگهانی از دستم کشیده می‌شود.
غیر ارادی اخم می‌کنم و دستم را زیر بغلم می‌برم.
نریمان، با نیم‌نگاهی به صحفه موبایل، با پوزخند وامانده مرا خاموش می‌کند و نگاه قهوه‌ای سوخته و عصبی‌اش را به چشمم می‌دهد:
- احمق نباش ساوان... دختر کمالی از این هرزه‌‌ام بهتر نیست؟ دست تکون بده دلشو بگیر تو مشتت هر غلطی خواستی باهاش بکن.
بی‌حوصله دستم را در جیب کت چرمم می‌برم و پاکت سیگارم را بیرون می‌کشم:
- خنگه‌ها، ولی باهوشه. پا نمیده! میگی چیکارش کنم؟ بذار دو سه بار دیگه طعم با من بودنو زیر دهنش بذارم، آدم میشه، دل که هیچ، سر میده.
نریمان، عصبی با سر عصایش به رانم می‌زند:
- تخته بگیرن زیپ و دکمه شلوارتو که دو روز نمی‌تونی بالا نگهش داری. کی دختر هجده ساله رو با کردن عاشق کرده که تو دومیش باشی؟ بهش محبت کن.
پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و حینی که فندک را از جیبم بیرون می‌آورم، زیر چشمی نگاهش می‌کنم:
- بسوزه تجربه‌ات پدر من! بسوزه که همه کیسات با این سنت، هجده ساله‌ان.
نریمان زیر چشمی، در حالی که تمام تلاشش برای حفظ آرامشش است، دندان می‌سابد و با عصایش در ماشین را باز و سپس هل می‌دهد:
- تو آدم بشو نیستی! برو پیش دختره. سارا هم آزاد شده، وزیر به زور ویلا نگهش داشته.
صورتم با یادآوری آن دختر نچسب و حوصله سر بر، درهم می‌رود:
- بگو دور و بر من نیاد.
و سپس بدون هیچ حرف دیگری، پایم را بیرون می‌گذارم. دست می‌اندازم و گوشی‌ام را از میان دستش می‌کشم و بلند می‌شوم.
سوز باد سرد و زمستانی، صورتم را جمع می‌کند و در همین نیم ساعت، دوباره برف سطحی از جاده خاکی بیرون روستا را پوشانده.
موبایل را به درون جین مشکی‌ام فرو می‌کنم و نگاهم را، به دره و درخت های خشک شده‌اش می‌دهم. برف همه جایش را پوشاند و رودخانه، یخ نازکی بسته. می‌شود جریان آب در زیر لایه نازک یخ را دید.
دو طرف یقه کتم را بالا می‌کشم و سیگارم را بین لَب‌هایم گذاشته و روشن می‌کنم.
آتش و گرمای نسبی‌اش، کمی از سوز نشسته روی‌ صورتم می‌کاهد.
نگاه زیر چشمی‌ام، به پسرک کم سن و سال راننده پدرم می‌نشیند؛ از آن هاییست که گاهی جزو لیست کیس‌های نریمان می‌شود. از شدت ک*ثافت بودن این مَرد، همین بَس که وجود او برای بردن آبروی کل مَرد های دنیا کافیست.
سیگار که روشن می‌شود، فندک را درون جیبم می‌گذارم و به طرف پارس سفیدم که کمی دور تر پارک شده می‌روم. گند بزنند این زندگی کوفتی را که دقیقه‌ای از آن به آرامش نمی‌گذرد.


کد:
#پارت78
#ساوان

سرم در موبایل است و بی‌توجه به اراجیف‌ش، صحفه اینستاگرام سوگلی قبلی‌ام را بالا و پایین می‌کنم؛ از دَم هَمه عکس نیمه بِرَهنه است! پدرسوخته خوب بلد است مشتری هایش را حفظ کند و آخ که من چقدر دلم برای تفریح‌های ناسالم تنگ شده.
گرمای نشسته به جانم، و گُرگیری تَنم نیاز به تخلیه دارد!
- با توام ساوان! اون صاحب‌مرده رو بذار زمین به من گوش بده.
بی‌حوصله صحفه‌ی گوشی را خاموش می‌کنم و سَرم را تا چشم‌های سرخ شده این پیر طماع بالا می‌کشم.
شباهت صورت هایمان به‌همدیگر، برای مَن یکی حال بهم زن است!
درون ماشین آخرین مدلش نشسته‌ایم و راننده‌اش تنهایمان گذاشته تا آقا دستورات جدید و فرمایشات تازه بدهند. حینی که نگاهم روی راننده جوان نریمان می‌نشیند که دارد با نفس کشیدن در دستش، خودش را گرم می‌کند، نریمان را مخاطب می‌گذارم:
‌- چی‌میگی؟ باز چته؟ گایــیدی تو مارو. گفتی دختره رو زیر نگیرم؛ گفتم باشه دیگه.
نریمان پر از حرص ریش‌های جوگندمی‌اش را مرتب می‌کند. چشم‌های چروک نشسته بخاطر افزایش سنش، به هیچ وجه نمی‌تواند از شدت دیوث بودن این مَرد کم کند. مخصوصاً با این موهای سفیدی که گوجه بسته! نگاهم به دانه‌های ریز برف می‌نشیند که چند دقیقه‌ای می‌شود دوباره شروع به باریدن کرده‌اند.
فضای گَرم ماشین، با بوی سیگار برگ شکلاتی نریمان توام شده و کمی حضور او را قابل تحمل‌تر می‌کند.
چشم از دانه های ریز برف روی شیشه می‌گیرم و به‌جوان طفلک، با ان کت و شلوار مشکی نازک تَنش که دارد قندیل می‌بندد می‌دهم. این کفتار برای زر زدن های بی‌خودش آن ننه مرده را هم معطل کرده.
نگاهم را از چشم‌های مچاله و سرخ شده نریمان، می‌گیرم و به کت و شلوار طوسی و عصای مشکی در دستش می‌دهم، که با آن مار طلایی سَرش، پولش را به چشم دختران دنبال کیس می‌کند و البته که پولی که مال دیگریست و او با آن یکه می‌زند.
- تو پسر مَن پدرسگی، می‌دونم بری رو دختره دل که نمیده هیچ، از ترسش خودکشیم می‌کنه. بمیره،  تو جواب نگارو میدی یا من؟
کج می‌خندم.
تکیه سَرم را به چرم طبیعی صندلی می‌دهم و بی‌توجه به جلز و ولز کردن‌های او، دستی روی زیپ شلوارم می‌کشم:
- کیس نداشتم کار به اونجا بکشه.
صدای پوزخند نریمان، همزمان با زِر مفت زیر لَبی‌اش است:
- مگه دستم به اون هرزه‌ای که تو رو اینجوری کرده نرسه.
تای ابرویم از یادآوری آن مطلقه چهل ساله مازوخیستیک بالا می‌رود. کیس جالب، جذاب، مهیج و جدیدی برای مَن و وزیر بود. می‌توانم بگویم طولانی ترین کسی کهِ کنارم بود و جالب ترین اثر را از خودش به‌جای گذاشت! اوایل شاید مزخرف به نظر برسد اما رفته رفته، شبیه به تشنگی‌ می‌شود که سیرابی ندارد. زیر چشمی به نریمان و فحش های درشت زیر لَبی‌اش نگاه می‌کنم:
- حرص اینو می‌خوری که به خودت پا نداد. الکی نپیچون سر حرفو.
از زیر چشم، حرص خوردن‌هایش را می‌بینم، مانند همیشه، درست وسط هدف را قرار داده بودم؛ آتش می‌گیرد. برای کاستن سوزشش، بلاخره سراغ اصل مطلب می‌رود:
- نگار ده روز دیگه برمی‌گرده.
موبایلم را روشن می‌کنم و با پوف بی‌حوصله‌ای، نگاهم را به تَن و ب*دن  همانی می‌دهم که نریمان او را با حرف هایش مفتفیض کرده!.
لعنتی، مدت زیادی از آمدن آن دختر دردسر‌ساز گذشته و همان یک‌بار تخلیه‌ای هم که با او داشتم، حرارت درونم را برطرف نکرده؛ چه می‌دانم! فاز چرت آرامش و محبت و این گه‌خوری ها دیگر.
- باید وقتی برگرده دختره تو مشتت باشه ساوان، ده روز دیگه وقت داری، چرا انقدر لفتش میدی؟
من، غرق پستی بلندی‌های بلور شکل زنک، با لباس زیر مشکی، روی ماسه‌های ساحلم، که موبایل، به ناگهانی از دستم کشیده می‌شود.
غیر ارادی اخم می‌کنم و دستم را زیر بغلم می‌برم.
نریمان، با نیم‌نگاهی به صحفه موبایل، با پوزخند وامانده مرا خاموش می‌کند و نگاه قهوه‌ای سوخته و عصبی‌اش را به چشمم می‌دهد:
- احمق نباش ساوان... دختر کمالی از این هرزه‌‌ام بهتر نیست؟ دست تکون بده دلشو بگیر تو مشتت هر غلطی خواستی باهاش بکن.
بی‌حوصله دستم را در جیب کت چرمم می‌برم و پاکت سیگارم را بیرون می‌کشم:
- خنگه‌ها، ولی باهوشه. پا نمیده! میگی چیکارش کنم؟ بذار دو سه بار دیگه طعم با من بودنو زیر دهنش بذارم، آدم میشه، دل که هیچ، سر میده.
نریمان، عصبی با سر عصایش به رانم می‌زند:
- تخته بگیرن زیپ و دکمه شلوارتو که دو روز نمی‌تونی بالا نگهش داری. کی دختر هجده ساله رو با کردن عاشق کرده که تو دومیش باشی؟ بهش محبت کن.
پوزخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و حینی که فندک را از جیبم بیرون می‌آورم، زیر چشمی نگاهش می‌کنم:
- بسوزه تجربه‌ات پدر من! بسوزه که همه کیسات با این سنت، هجده ساله‌ان.
نریمان زیر چشمی، در حالی که تمام تلاشش برای حفظ آرامشش است، دندان می‌سابد و با عصایش در ماشین را باز و سپس هل می‌دهد:
- تو آدم بشو نیستی! برو پیش دختره. سارا هم آزاد شده، وزیر به زور ویلا نگهش داشته.
صورتم با یادآوری آن دختر نچسب و حوصله سر بر، درهم می‌رود:
- بگو دور و بر من نیاد.
و سپس بدون هیچ حرف دیگری، پایم را بیرون می‌گذارم. دست می‌اندازم و گوشی‌ام را از میان دستش می‌کشم و بلند می‌شوم.
سوز باد سرد و زمستانی، صورتم را جمع می‌کند و در همین نیم ساعت، دوباره برف سطحی از جاده خاکی بیرون روستا را پوشانده.
موبایل را به درون جین مشکی‌ام فرو می‌کنم و نگاهم را، به دره و درخت های خشک شده‌اش می‌دهم. برف همه جایش را پوشاند و رودخانه، یخ نازکی بسته. می‌شود جریان آب در زیر لایه نازک یخ را دید.
دو طرف یقه کتم را بالا می‌کشم و سیگارم را بین لَب‌هایم گذاشته و روشن می‌کنم.
آتش و گرمای نسبی‌اش، کمی از سوز نشسته روی‌ صورتم می‌کاهد.
نگاه زیر چشمی‌ام، به پسرک کم سن و سال راننده پدرم می‌نشیند؛ از آن هاییست که گاهی جزو لیست کیس‌های نریمان می‌شود. از شدت ک*ثافت بودن این مَرد، همین بَس که وجود او برای بردن آبروی کل مَرد های دنیا کافیست.
سیگار که روشن می‌شود، فندک را درون جیبم می‌گذارم و به طرف پارس سفیدم که کمی دور تر پارک شده می‌روم. گند بزنند این زندگی کوفتی را که دقیقه‌ای از آن به آرامش نمی‌گذرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت79

عجیب است؛ زیادی عجیب، دختر کمالی را می‌گویم. من هرچه بلد بودم رو می‌کنم اما او به هر چیزی شبیه‌ است، جز آدمی!
پلاستیک خوراکی‌ها را به‌دست چپم می‌دهم و با دست راستم کلید به‌در می‌اندازم؛ این موجود عجیب‌الخلقه را نمی‌دانم اما موردهای قبلی، قلبشان مستقیم از شکمشان می‌گذشت.

مخصوصا وقتی پای پاستیل و لواشک وسط باشد. کلی هم فیلم عاشقانه و از این‌هایی که کار را در آخرش به تخت می‌کشانند ریخته ام؛ شاید کمی فاز بردارد و نرم‌تر شود.
صدای چرخش کلید و قار قار کلاغ روی سیم برق همزمان می‌شود.
سرم را بالا می‌کشم و نیم‌نگاهی به کلاغ سیاه و زشت روی سیم برق می‌اندازم؛ فقط کم مانده بود تو دَرِ ما بگذاری! هوا روبه غروب می‌رود و آسمان، بلاخره صاف شده.
سوز سرما شدید تر و جانکاه تر از صبح است.
در خانه را باز می‌کنم و در نگاه اول، دیدن سالن پذیرایی کاملا ساکت و تاریک، حس عجیبی را به دلم می‌نشاند! شبیه اینکه انشاالله دخترک سرنگون شده و من می‌توانم نفس بکشم.
تای ابرویم بالا می‌رود و وارد خانه می‌شوم.
پا پشت پایم می‌اندازم و حین بیرون کشیدن کفشم، در را می‌بندم و آن عاشق دلخسته حال بهم زن وجودم را صدا می‌کنم.
- قلب ساوان کجاست؟

جز سکوت و چرخش صدایم در سالن خالی پذیرایی، چیزی نصیبم نمی‌شود؛ به‌به، حتما در پناهگاه‌ش خفه شده.
بیخیال شانه بالا می‌اندازم و آدامس نعنایی‌ام را در دَهانم جابه‌جا می‌کنم؛ تهش این است که نفسش بند آمده و من به نگار می‌گویم: دخترت آسم داشت! قسمت نبوده بهم برسید.
به طرف آشپزخانه می‌روم و دیدن پشه‌های که دور بساط صبحانه جمع شده صورتم را درهم می‌برد؛ این دختر، حال بهم زن گشــاد است! بگو لااقل میز صبحانه را جمع می‌کردی.
پلاستیک‌های خوراکی را همان جا کنار یخچال می‌گذارم و با دم و باز دم عمیقی حرص نشسته به جانم را تخلیه می‌کنم؛ واقعا باید او را تا آخر عمر تحمل کنم؟ بیخیال! هیچ کدام از معیارهای من مساوی ساغر نمی‌شود.
دستم در جیب جینم می‌رود و صدایم را بالاتر می‌برم تا اعلام حضور کنم:
- قلب ساوان، خفه میشی اون تو. بیا بیرون بابا، برات خوراکی خریدم.
و بازهم سکوت! عجب!
متعجب به طرف در سرویس می‌روم.
با گام‌های بلند، خودم را به در فلزی و سفید رنگ سرویس می‌رسانم و همین که می‌خواهم به در بزنم، با کمترین ضربه‌ام در باز می‌شود.
متعجب سَرم را داخل می‌برم.
سرویس خالیست! جالب است. نکند دخترک افسار گسیخته فرار کرده باشد؟ این توانایی را در او می‌بینم که از حصارهای سه متری دیوار پرواز کند.
کمی، فقط کمی احساس استرس می‌کنم؛ آن هم فقط بخاطر آن دو خرفت کرده.
به گام‌هایم سرعت می‌دهم و قدم‌هایم به دو شبیه‌تر است تا راه رفتن.
به طرف در حمام می‌روم و با هل دادن در، از تاریکی و سکوت حمام، هیچ نشانه‌ای از ساغر دریافت نمی‌کنم.
دستی بین موهایم می‌کشم؛ گاوم زایید! کدام گوری رفته؟
به طرف اتاق می‌روم هنوز پا از قاب در داخل نگذاشته ام، که دیدن دخترک، در تاریک و روشن اتاق، جمع شده روی تخت، نفس حبس شده‌ام را از سینِه آزاد می‌کند.
موهایش دورش پخش شده و پاهایش را در آ*غ*و*ش کشیده. نگاهم روی صورتش می‌نشیند؛ انگار کودکی دوساله روی تخت خوابیده!
دستم به‌طرف پریز برق می‌رود و لوستر را روشن می‌کنم.
نگاهم را از پریز می‌گیرم و به دخترک می‌دهم که ناگهان، برای یک لحظه حس می‌کنم شخصی با پتک به سَرم می‌کوبد! همین قدر دیدن صح*نه شوکه‌ام می‌کند.
با چشم‌های گرد شده، به‌لحاف خونی و پیراهن خونی‌اش نگاه می‌کنم؛ بیخیال... فقط همین را کم داشتم. چه وقت پريود شدن بود؟ تخت نازنینم را گند کشیده.
صورتم مچاله می‌شود و عصبی پیشانی‌ام را می‌فشارم. چرا به این که نزدیک به بیست و خورده‌ای روز از اینکه پیش ما بوده و احتمال پریود شدنش فکر نکرده بودم؟ لعنتی.
کلافه و با گام‌های بلند به‌طرفش می‌روم تا تَن نجس و خونی‌اش را از تختم جدا کنم و به‌حمام ببرم.





کد:
#پارت79

عجیب است؛ زیادی عجیب، دختر کمالی را می‌گویم. من هرچه بلد بودم رو می‌کنم اما او به هر چیزی شبیه‌ است، جز آدمی!
پلاستیک خوراکی‌ها را به‌دست چپم می‌دهم و با دست راستم کلید به‌در می‌اندازم؛ این موجود عجیب‌الخلقه را نمی‌دانم اما موردهای قبلی، قلبشان مستقیم از شکمشان می‌گذشت.
 مخصوصا وقتی پای پاستیل و لواشک وسط باشد. کلی هم فیلم عاشقانه و از این‌هایی که کار را در آخرش به تخت می‌کشانند ریخته ام؛ شاید کمی فاز بردارد و نرم‌تر شود.
صدای چرخش کلید و قار قار کلاغ روی سیم برق همزمان می‌شود.
سرم را بالا می‌کشم و نیم‌نگاهی به کلاغ سیاه و زشت روی سیم برق می‌اندازم؛ فقط کم مانده بود تو دَرِ ما بگذاری! هوا روبه غروب می‌رود و آسمان، بلاخره صاف شده.
سوز سرما شدید تر و جانکاه تر از صبح است.
در خانه را باز می‌کنم و در نگاه اول، دیدن سالن پذیرایی کاملا ساکت و تاریک، حس عجیبی را به دلم می‌نشاند! شبیه اینکه انشاالله دخترک سرنگون شده و من می‌توانم نفس بکشم.
تای ابرویم بالا می‌رود و وارد خانه می‌شوم.
پا پشت پایم می‌اندازم و حین بیرون کشیدن کفشم، در را می‌بندم و آن عاشق دلخسته حال بهم زن وجودم را صدا می‌کنم.
- قلب ساوان کجاست؟
 جز سکوت و چرخش صدایم در سالن خالی پذیرایی، چیزی نصیبم نمی‌شود؛ به‌به، حتما در پناهگاه‌ش خفه شده.
بیخیال شانه بالا می‌اندازم و آدامس نعنایی‌ام را در دَهانم جابه‌جا می‌کنم؛ تهش این است که نفسش بند آمده و من به نگار می‌گویم: دخترت آسم داشت! قسمت نبوده بهم برسید.
به طرف آشپزخانه می‌روم و دیدن پشه‌های که دور بساط صبحانه جمع شده صورتم را درهم می‌برد؛ این دختر، حال بهم زن گشــاد است! بگو لااقل میز صبحانه را جمع می‌کردی.
پلاستیک‌های خوراکی را همان جا کنار یخچال می‌گذارم و با دم و باز دم عمیقی حرص نشسته به جانم را تخلیه می‌کنم؛ واقعا باید او را تا آخر عمر تحمل کنم؟ بیخیال! هیچ کدام از معیارهای من مساوی ساغر نمی‌شود.
دستم در جیب جینم می‌رود و صدایم را بالاتر می‌برم تا اعلام حضور کنم:
- قلب ساوان، خفه میشی اون تو. بیا بیرون بابا، برات خوراکی خریدم.
و بازهم سکوت! عجب!
متعجب به طرف در سرویس می‌روم.
با گام‌های بلند، خودم را به در فلزی و سفید رنگ سرویس می‌رسانم و همین که می‌خواهم به در بزنم، با کمترین ضربه‌ام در باز می‌شود.
متعجب سَرم را داخل می‌برم.
سرویس خالیست! جالب است. نکند دخترک افسار گسیخته فرار کرده باشد؟ این توانایی را در او می‌بینم که از حصارهای سه متری دیوار پرواز کند.
کمی، فقط کمی احساس استرس می‌کنم؛ آن هم فقط بخاطر آن دو خرفت کرده.
به گام‌هایم سرعت می‌دهم و قدم‌هایم به دو شبیه‌تر است تا راه رفتن.
به طرف در حمام می‌روم و با هل دادن در، از تاریکی و سکوت حمام، هیچ نشانه‌ای از ساغر دریافت نمی‌کنم.
دستی بین موهایم می‌کشم؛ گاوم زایید! کدام گوری رفته؟
به طرف اتاق می‌روم هنوز پا از قاب در داخل نگذاشته ام، که دیدن دخترک، در تاریک و روشن اتاق، جمع شده روی تخت، نفس حبس شده‌ام را از سینِه آزاد می‌کند.
موهایش دورش پخش شده و پاهایش را در آ*غ*و*ش کشیده. نگاهم روی صورتش می‌نشیند؛ انگار کودکی دوساله روی تخت خوابیده!
دستم به‌طرف پریز برق می‌رود و لوستر را روشن می‌کنم.
نگاهم را از پریز می‌گیرم و به دخترک می‌دهم که ناگهان، برای یک لحظه حس می‌کنم شخصی با پتک به سَرم می‌کوبد! همین قدر دیدن صح*نه شوکه‌ام می‌کند.
با چشم‌های گرد شده، به‌لحاف خونی و پیراهن خونی‌اش نگاه می‌کنم؛ بیخیال... فقط همین را کم داشتم. چه وقت پريود شدن بود؟ تخت نازنینم را گند کشیده.
صورتم مچاله می‌شود و عصبی پیشانی‌ام را می‌فشارم. چرا به این که نزدیک به بیست و خورده‌ای روز از اینکه پیش ما بوده و احتمال پریود شدنش فکر نکرده بودم؟ لعنتی.
کلافه و با گام‌های بلند به‌طرفش می‌روم تا تَن نجس و خونی‌اش را از تختم جدا کنم و به‌حمام ببرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت80

#مائده

بلاخره آقا تشریفش را آورد! صبح رفت و دم مغرب آمد.
از وقتی صدای چرخش کلید را شنیدم، خودم را به‌خواب زدم اما ناموساً دارم از درد پاره‌ می‌شوم؛ تکان نمی‌توانم بخورم.
ساوان بالای سرم ایستاده و انگار نمی‌داند چه بکند!
صدای زمزمه زیر لَبی و کلافه‌اش را می‌شنوم:
- چه‌ خاکی تو سرم بریزم؟!
خم شدنش را حس می‌کنم و تمام تلاشم بر این است تا پلک‌هایم تکان نخورد اما گونه‌های سرخ شده و صورت گُر گرفته‌ام را چه‌کنم؟
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و درپی آن صدای نگران و ناراحتش:
- ببین عمر من به چه حال و روزی افتاده.
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد. نمی‌خواهم خَر شوم اما حتی پدرم هم اینگونه نازم را نکشیده بود! عجیب است که بخاطر تختش ناراحت نیست و نگران من شده.
دستی زیر گردنم می‌آید و دست دیگری زیر زانویم.
تا می‌خواهم واکنش نشان بدهم که بگویم بیدارم، تنم را از تخت بلند می‌کند و تیر کشیدن وحشتناک کمرم، غیر ارادی جیغم را بالا می‌برد.
صورتم پر از درد جمع می‌شود، به کمرم تاب می‌دهم و تمام شرایط دست به دست هم می‌دهد تا همزمان با لرزش و بغض فکم، گریه‌ام بگیرد و چشم‌هایم نَم بنشیند.
دستم روی‌کمرم چنگ می‌شود و انگار، جز او کس دیگری برای نق زدن نیست!
- ساوان... درد دارم.
صدای نگران و آشفته ساوان در گوشم پخش می‌شود و چشم‌هایم بخاطر نَم اشک تار می‌بیند:
- دورت بگردم. ساوان بمیره درد کشیدن تو رو نبینه، بذار ببرمت حموم یه دوش آبگرم بگیر. بعدش مسکن برات پیدا کنم. باشه قلب ساوان؟
حرف‌هایش را حلاجی می‌کنم و یک فعلش زیادی منشوری و نیاز به‌سانسور نمود می‌کند؛ "ببرمت حموم"؟. او می‌خواهد مرا به حمام ببرد؟
با آستین لباس نَم چشم‌هایم را می‌گیرم و بغض کرده، تخس می‌شوم:
- نمی‌خوام.
ساوان را حالا بهتر می‌بینم.
از پایین، فک و تیغه‌ی بینی و آن تار مو جذاب تر دیده می‌شود. بوی عطر خاصش، درست زیر بینی‌ام است. ساوان، متعجب سرش را خم می‌کند و به صورتم خیره می‌شود:
- نمی‌خوای بری حموم؟ دختر خون کل تنتو نجس کرده، یعنی چی نمی‌خوام؟
لَبم به‌پایین کش می‌آید و با گونه‌های سرخ شده، نگاهم را از چشم‌های مشکی او می‌گیرم و به‌چهارچوب در اتاق می‌دهم.
- نمی‌تونم حموم کنم، بدنم درده.
صدای خنده‌ی زیر لَبی ساوان و لَب تر کردنش را اصلا دوست ندارم.
ته گلو می‌خندد و به‌طرف خروجی اتاق می‌رود:
- زودتر بگو، خودم قشنگ حمومت می‌دم.
زیر چشمی درحالی‌که دستم کمر خشک شده‌ام را می‌فشارد، برایش چشم سفید می‌کنم و صورتم با تکان ریز کمرم، جمع می‌شود:
- به همین خیال باش. مقصد بهشتم باشه من باتو همسفر نیستم.
جمع شدن صورتم، صدایم را هم مچاله کرد.
ساوان اما توجه‌ای به حرفم ندارد.
حالا از اتاق خارج شده‌ایم و او دارد به طرف حمام می‌رود:
- خنگ خودمی دیگه! دختر قشنگم، من که میدونم تو دردت چیه. بچه جون من که گفتم عقد وزیر سوری بوده، منظورم با بخش اداریش بود. با ص*ی*غه محرمیتش که نبودم.
صورتم جمع و مچاله است و درد دل و کمرم، بیشتر از این که توان و میل بحث کردن را در مَن ایجاد کند؛ علاقه به فحش دادنم را تشدید کرده!
نمی‌دانم فحش زیر لَبی که حواله اجدادم می‌کنم را می‌شنود یا نه اما خنده‌ی کنج لَبش نشان می‌دهد به‌جان اوهم خوش نشسته.
صدایم، خش دار و گرفته است :
- برگردونم رو تخت ساوان... کمرم درد میکنه نمی‌تونم حموم کنم.
ساوان با پا در حمام را باز می‌کند و انگار کَر شده.
حرصی جیغ می‌کشم و به سینِه‌اش مشت می‌کوبم:
- کَری؟ گفتم منو بذار زمین.
اخم‌های ساوان قفل می‌شود و کلافه به‌چشم‌هایم خیره می‌شود:
- دِه یه دقیقه آروم بگیر بچه! با این تانکر خونی که داره از تو میره نمی‌تونم کاری کنم که! عاقل بشین بذار یه آبی روت بگیرم تمیزبشی بریم به بدبختی‌مون برسیم.
حرصی جیغ می‌کشم و می‌خواهم به صورتش چنگ بیندازم که با فریاد او، ناگهان خفه می‌شوم:
- گفتم بتمرگ سرجات.
کُپ می‌کنم.
یادم رفته بود که او روانیست!
وحشت زده چشم‌هایم گرد می‌شود و نگاهم به در حمامی می‌نشیند که از آن وارد می‌شویم.
سنگ‌های سفید حمام، شبیه سنگ لحد بر تَنم سنگینی می‌کند.
نفسم حبس می‌شود و اکسیژن حمام زیادی کَم است.
تَنم، روی سختَی سنگ قرار می‌گیرد و کمر شبیه شیشه‌ام فوران می‌کند!
بغضم می‌ترکد و در خودم می‌پیچم؛ آخ مادر کمرم.
گریه‌های بی‌صدای‌ من، هیچ اثری در اخم های قفل شده ساوان ندارد.
ضربان قلبم، وحشیانه بالا رفته و ناباور ساوان را دنبال می‌کنم که دارد شیر آب را سرد و گرم می‌کند.
صدای ریزش قطرات آب بین سنگ‌های حمام می‌پیچد.
ساوان با دست آزادش در حمام را می‌بندد و قفل می‌کند. با یک دست قفل در را می‌چرخاند و با دست دیگر دکمه‌های لباسش را باز می‌کند؛ خدایا مرا محو کن. باشه؟
در قفل می‌شود؛ من می‌مانم و او! من وحشت زده از درد به خودم می‌پیچم و ترس دردم را تشدید می‌کند.
ساوان اما انگار وارد فاز بی‌رحمی و خشمش شده! آخرین دکمه پیراهن مشکی‌ مردانه‌اش را باز می‌کند و لباسش را به گیره روی دیوار می‌زند.
تمام تلاشم این است نگاهم به تتوی عقاب روی سینِه‌اش و ماهیچه‌هایش نیوفتد.
به طرفم می‌آید و دست می‌اندازد پایین بافتم را بگیرد که پر از التماس به دستش چنگ می‌اندازم:
- ساوان... ساوان دورت بگردم... نکن... باشه؟ خودم حموم می‌کنم.
دستم را عصبی پس می‌زند و فک من شدید می‌لرزد.
تَنم از سرمای حمام یخ می‌زند.
ساوانم، لباس مرا بالا می‌کشد و به استخوان لگنم که می‌رسد منتظر نگاهم می‌کند تا کمرم را از زمین بلند کنم.
آخرین نگاه پر التماسم که به چشم‌هایش می‌اندازم، از بین لَب‌هایش غرش می‌کند:
- چیز جدیدی هست ندیده باشم؟ داری تر میزنی به اعصابم ساغر.
مطیع کمرم را از زمین بلند می‌کنم و محکم چشم‌هایم را بهم می‌فشارم تا چیزی نبینم اما سنگینی نگاه او را به خوبی حس می‌کنم. خوب لعنتی اگر چیز جدیدی نیست برای چه اینگونه نگاه می‌کنی؟


کد:
#پارت80

#مائده

بلاخره آقا تشریفش را آورد! صبح رفت و دم مغرب آمد.
از وقتی صدای چرخش کلید را شنیدم، خودم را به‌خواب زدم اما ناموساً دارم از درد پاره‌ می‌شوم؛ تکان نمی‌توانم بخورم.
ساوان بالای سرم ایستاده و انگار نمی‌داند چه بکند!
صدای زمزمه زیر لَبی و کلافه‌اش را می‌شنوم:
- چه‌ خاکی تو سرم بریزم؟!
خم شدنش را حس می‌کنم و تمام تلاشم بر این است تا پلک‌هایم تکان نخورد اما گونه‌های سرخ شده و صورت گُر گرفته‌ام را چه‌کنم؟
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم و درپی آن صدای نگران و ناراحتش:
- ببین عمر من به چه حال و روزی افتاده.
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد. نمی‌خواهم خَر شوم اما حتی پدرم هم اینگونه نازم را نکشیده بود! عجیب است که بخاطر تختش ناراحت نیست و نگران من شده.
دستی زیر گردنم می‌آید و دست دیگری زیر زانویم.
تا می‌خواهم واکنش نشان بدهم که بگویم بیدارم، تنم را از تخت بلند می‌کند و تیر کشیدن وحشتناک کمرم، غیر ارادی جیغم را بالا می‌برد.
صورتم پر از درد جمع می‌شود، به کمرم تاب می‌دهم و تمام شرایط دست به دست هم می‌دهد تا همزمان با لرزش و بغض فکم، گریه‌ام بگیرد و چشم‌هایم نَم بنشیند.
دستم روی‌کمرم چنگ می‌شود و انگار، جز او کس دیگری برای نق زدن نیست!
- ساوان... درد دارم.
صدای نگران و آشفته ساوان در گوشم پخش می‌شود و چشم‌هایم بخاطر نَم اشک تار می‌بیند:
- دورت بگردم. ساوان بمیره درد کشیدن تو رو نبینه، بذار ببرمت حموم یه دوش آبگرم بگیر. بعدش مسکن برات پیدا کنم. باشه قلب ساوان؟
حرف‌هایش را حلاجی می‌کنم و یک فعلش زیادی منشوری و نیاز به‌سانسور نمود می‌کند؛ "ببرمت حموم"؟. او می‌خواهد مرا به حمام ببرد؟
با آستین لباس نَم چشم‌هایم را می‌گیرم و بغض کرده، تخس می‌شوم:
- نمی‌خوام.
ساوان را حالا بهتر می‌بینم.
از پایین، فک و تیغه‌ی بینی و آن تار مو جذاب تر دیده می‌شود. بوی عطر خاصش، درست زیر بینی‌ام است. ساوان، متعجب سرش را خم می‌کند و به صورتم خیره می‌شود:
- نمی‌خوای بری حموم؟ دختر خون کل تنتو نجس کرده، یعنی چی نمی‌خوام؟
لَبم به‌پایین کش می‌آید و با گونه‌های سرخ شده، نگاهم را از چشم‌های مشکی او می‌گیرم و به‌چهارچوب در اتاق می‌دهم.
- نمی‌تونم حموم کنم، بدنم درده.
صدای خنده‌ی زیر لَبی ساوان و لَب تر کردنش را اصلا دوست ندارم.
ته گلو می‌خندد و به‌طرف خروجی اتاق می‌رود:
- زودتر بگو، خودم قشنگ حمومت می‌دم.
زیر چشمی درحالی‌که دستم کمر خشک شده‌ام را می‌فشارد، برایش چشم سفید می‌کنم و صورتم با تکان ریز کمرم، جمع می‌شود:
- به همین خیال باش. مقصد بهشتم باشه من باتو همسفر نیستم.
جمع شدن صورتم، صدایم را هم مچاله کرد.
ساوان اما توجه‌ای به حرفم ندارد.
حالا از اتاق خارج شده‌ایم و او دارد به طرف حمام می‌رود:
- خنگ خودمی دیگه! دختر قشنگم، من که میدونم تو دردت چیه. بچه جون من که گفتم عقد وزیر سوری بوده، منظورم با بخش اداریش بود. با ص*ی*غه محرمیتش که نبودم.
صورتم جمع و مچاله است و درد دل و کمرم، بیشتر از این که توان و میل بحث کردن را در مَن ایجاد کند؛ علاقه به فحش دادنم را تشدید کرده!
نمی‌دانم فحش زیر لَبی که حواله اجدادم می‌کنم را می‌شنود یا نه اما خنده‌ی کنج لَبش نشان می‌دهد به‌جان اوهم خوش نشسته.
صدایم، خش دار و گرفته است :
- برگردونم رو تخت ساوان... کمرم درد میکنه نمی‌تونم حموم کنم.
ساوان با پا در حمام را باز می‌کند و انگار کَر شده.
حرصی جیغ می‌کشم و به سینِه‌اش مشت می‌کوبم:
- کَری؟ گفتم منو بذار زمین.
اخم‌های ساوان قفل می‌شود و کلافه به‌چشم‌هایم خیره می‌شود:
- دِه یه دقیقه آروم بگیر بچه! با این تانکر خونی که داره از تو میره نمی‌تونم کاری کنم که! عاقل بشین بذار یه آبی روت بگیرم تمیزبشی بریم به بدبختی‌مون برسیم.
حرصی جیغ می‌کشم و می‌خواهم به صورتش چنگ بیندازم که با فریاد او، ناگهان خفه می‌شوم:
- گفتم بتمرگ سرجات.
کُپ می‌کنم.
یادم رفته بود که او روانیست!
وحشت زده چشم‌هایم گرد می‌شود و نگاهم به در حمامی می‌نشیند که از آن وارد می‌شویم.
سنگ‌های سفید حمام، شبیه سنگ لحد بر تَنم سنگینی می‌کند.
نفسم حبس می‌شود و اکسیژن حمام زیادی کَم است.
تَنم، روی سختَی سنگ قرار می‌گیرد و کمر شبیه شیشه‌ام فوران می‌کند!
بغضم می‌ترکد و در خودم می‌پیچم؛ آخ مادر کمرم.
گریه‌های بی‌صدای‌ من، هیچ اثری در اخم های قفل شده ساوان ندارد.
ضربان قلبم، وحشیانه بالا رفته و ناباور ساوان را دنبال می‌کنم که دارد شیر آب را سرد و گرم می‌کند.
صدای ریزش قطرات آب بین سنگ‌های حمام می‌پیچد.
ساوان با دست آزادش در حمام را می‌بندد و قفل می‌کند. با یک دست قفل در را می‌چرخاند و با دست دیگر دکمه‌های لباسش را باز می‌کند؛ خدایا مرا محو کن. باشه؟
در قفل می‌شود؛ من می‌مانم و او! من وحشت زده از درد به خودم می‌پیچم و ترس دردم را تشدید می‌کند.
ساوان اما انگار وارد فاز بی‌رحمی و خشمش شده! آخرین دکمه پیراهن مشکی‌ مردانه‌اش را باز می‌کند و لباسش را به گیره روی دیوار می‌زند.
تمام تلاشم این است نگاهم به تتوی عقاب روی سینِه‌اش و ماهیچه‌هایش نیوفتد.
به طرفم می‌آید و دست می‌اندازد پایین بافتم را بگیرد که پر از التماس به دستش چنگ می‌اندازم:
- ساوان... ساوان دورت بگردم... نکن... باشه؟ خودم حموم می‌کنم.
دستم را عصبی پس می‌زند و فک من شدید می‌لرزد.
تَنم از سرمای حمام یخ می‌زند.
ساوانم، لباس مرا بالا می‌کشد و به استخوان لگنم که می‌رسد منتظر نگاهم می‌کند تا کمرم را از زمین بلند کنم.
آخرین نگاه پر التماسم که به چشم‌هایش می‌اندازم، از بین لَب‌هایش غرش می‌کند:
- چیز جدیدی هست ندیده باشم؟ داری تر میزنی به اعصابم ساغر.
مطیع کمرم را از زمین بلند می‌کنم و محکم چشم‌هایم را بهم می‌فشارم تا چیزی نبینم اما سنگینی نگاه او را به خوبی حس می‌کنم. خوب لعنتی اگر چیز جدیدی نیست برای چه اینگونه نگاه می‌کنی؟


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت81

همه‌اش قپ و قوپ خالیست! شاید فقط سه دقیقه توانست بماند.
من از وقتی که لباسم از تَنم جدا شد، چشم بستم و زیاد طول نکشید؛ هنوز تَنم کاملاً خیس نشده بود که صدای بسته شدن در حمام و چند دقیقه بعدش، صدای کوبیده شدن در خانه، نشان از خروج او داد! بعد هم زر زر الکی می‌کند.
من را می‌گویید؟ از اول جد خودم تا آخر جد ساوان را به فحش بستم. آن‌چنان با هر حرکت و درد شدید دل و کمرم، آن‌ها را به باد دشنام دادم که لحظه‌ی آخری که می‌خواستم از حمام خارج شوم، ملک‌الموت عزیز به‌نیابت از آن‌ها، به‌ سراغم آمد و در جنگی نابرابر، با سر خوردن پاهایم و برخورد پس کله‌ام با سرامیک‌های حمام، نزدیک بود تسلیم او شوم؛ اما کور خوانده، من "گُدرت" دارم!
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و نگاهم، تیک زده روی نان یخ زده صبح.
دستم روی ناحیه متورم و دردمند سَرم نشسته، و می‌مالانم.
بوی شامپوی بابونه‌ی پرژک، کل شامه‌ام را پر کرده.
حس خوب سبک بودن، به اضافه‌ی عطر شامپو و گرمای سالن، باعث تسکین درد‌هایم‌ شده.

موهای نَم دارم را پیچ می‌دهم و گوجه بالای سرم جمع می‌کنم. دو شاخه مو‌ی کوتاه، فر تر از قبل، جلوی صورتم می‌افتد.
صدای تیک تاک ساعت سفید و کلاسیک سالن و سوختن چوب‌های شومینه، سکوت وحشتناک خانه را می‌شکست.
من پشت میز چوبی نشسته‌ام و با کنار زدن باقی مانده‌های صبحانه، از درون یخچال برای خودم یک الویه آماده آورده بودم و حالا، دست نزده جلویم گذاشته.
نگاهم را از ظرف پلمپ زرد رنگ الویه، و مارک نامی‌نو که رویش هک شده، بالا می‌کشم و به عقربه کوچک ساعت می‌دهم؛ بین ده و یازده است!
ساوان انقدر بی‌عقل است که نمی‌داند من تنهایی تا این ساعت از شب، تخمِ مرغِ در خانه ماندن ندارم؟ گفتم تخم مُرغ ها، منفی ها، مرغش را بردارید آن تک کلمه را دیگر من‌هم ندارم.
بی‌حوصله پوف بلند بالایی می‌کشم و گور پدر غلیظی حواله‌‌ی ساوان می‌کنم.
دستم به‌طرف الویه دراز می‌شود.
در گام اول، کاملا خونسرد و ریلکس می‌خواستم درب پلمپ و پلاستیکی کوفتی‌اش را باز کنم اما هرچه با دو دست گرفتم و کشیدم، متوجه شدم؛ خیر! باز نمی‌شود.
صورتم مچاله می‌شود و پر حرص اخم می‌کنم.
یک دستم را پشت ظرف و یک دستم را روی محل کشیدن پلاستیک می‌گذارم.
شبیه کسی که می‌خواهد وزنه صد تُنی را بلند کند؛ زور می‌زنم و چهره‌ام مچاله می‌شود.
با دم عمیقی که در سینِه‌ام حبس می‌کنم، بلند فریاد از فشار سر می‌دهم "یا علـــی" و حینی که قدرتم دو برابر می‌شود، ناگهان با کشیده شدن یکباره درب و پرواز ظرف سالاد الویه، زمان متوقف می‌شود!
من خیره و پر التماس، به ظرف می‌نگرم و صورتم، روی دور کند به پایین کش می‌آید، دست‌هایم به سمت سَرم بالا کشیده می‌شود.
آهنگ سمفونی پر هیجان خطری در مغزم پلی می‌شود.
ظرف، با خنده و نشان دادن بازو به نشان" گُدرت" دارد به طرف دیوار آشپزخانه می‌رود.
روی دور کند، از روی صندلی بلند می‌شوم و بلاخره دستم به صورتم می‌رسد و رویش چنگ می‌شود.
ظرف الویه، بی‌توجه به جلز و ولز کردن من، پهن دیوار می‌شود و بلاخره زمان از دور کند در‌می‌آید.
ظرف نیمه خالی، تِپی روی زمین می‌افتد!
ناگهان همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد.
من می‌مانم و شامی که سینِه دیوار است و معده‌ای که از گرسنگی فریاد می‌کشد! این بود عدالت؟



این دختر عشق منه :))
Moon✦
Nasrin.J
خدمت شما

کد:
#پارت81

همه‌اش قپ و قوپ خالیست! شاید فقط سه دقیقه توانست بماند.
من از وقتی که لباسم از تَنم جدا شد، چشم بستم و زیاد طول نکشید؛ هنوز تَنم کاملاً خیس نشده بود که صدای بسته شدن در حمام و چند دقیقه بعدش، صدای کوبیده شدن در خانه، نشان از خروج او داد! بعد هم زر زر الکی می‌کند.
من را می‌گویید؟ از اول جد خودم تا آخر جد ساوان را به فحش بستم. آن‌چنان با هر حرکت و درد شدید دل و کمرم، آن‌ها را به باد دشنام دادم که لحظه‌ی آخری که می‌خواستم از حمام خارج شوم، ملک‌الموت عزیز به‌نیابت از آن‌ها، به‌ سراغم آمد و در جنگی نابرابر، با سر خوردن پاهایم و برخورد پس کله‌ام با سرامیک‌های حمام، نزدیک بود تسلیم او شوم؛ اما کور خوانده، من "گُدرت" دارم!
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و نگاهم، تیک زده روی نان یخ زده صبح.
دستم روی ناحیه متورم و دردمند سَرم نشسته، و می‌مالانم.
بوی شامپوی بابونه‌ی پرژک، کل شامه‌ام را پر کرده.
حس خوب سبک بودن، به اضافه‌ی عطر شامپو و گرمای سالن، باعث تسکین درد‌هایم‌ شده.
 موهای نَم دارم را پیچ می‌دهم و گوجه بالای سرم جمع می‌کنم. دو شاخه مو‌ی کوتاه، فر تر از قبل، جلوی صورتم می‌افتد.
صدای تیک تاک ساعت سفید و کلاسیک سالن و سوختن چوب‌های شومینه، سکوت وحشتناک خانه را می‌شکست.
من پشت میز چوبی نشسته‌ام و با کنار زدن باقی مانده‌های صبحانه، از درون یخچال برای خودم یک الویه آماده آورده بودم و حالا، دست نزده جلویم گذاشته.
نگاهم را از ظرف پلمپ زرد رنگ الویه، و مارک نامی‌نو که رویش هک شده، بالا می‌کشم و به عقربه کوچک ساعت می‌دهم؛ بین ده و یازده است!
ساوان انقدر بی‌عقل است که نمی‌داند من تنهایی تا این ساعت از شب، تخمِ مرغِ در خانه ماندن ندارم؟ گفتم تخم مُرغ ها، منفی ها، مرغش را بردارید آن تک کلمه را دیگر من‌هم ندارم.
بی‌حوصله پوف بلند بالایی می‌کشم و گور پدر غلیظی حواله‌‌ی ساوان می‌کنم.
دستم به‌طرف الویه دراز می‌شود.
در گام اول، کاملا خونسرد و ریلکس می‌خواستم درب پلمپ و پلاستیکی کوفتی‌اش را باز کنم اما هرچه با دو دست گرفتم و کشیدم، متوجه شدم؛ خیر! باز نمی‌شود.
صورتم مچاله می‌شود و پر حرص اخم می‌کنم.
یک دستم را پشت ظرف و یک دستم را روی محل کشیدن پلاستیک می‌گذارم.
شبیه کسی که می‌خواهد وزنه صد تُنی را بلند کند؛ زور می‌زنم و چهره‌ام مچاله می‌شود.
با دم عمیقی که در سینِه‌ام حبس می‌کنم، بلند فریاد از فشار سر می‌دهم "یا علـــی" و حینی که قدرتم دو برابر می‌شود، ناگهان با کشیده شدن یکباره درب و پرواز ظرف سالاد الویه، زمان متوقف می‌شود!
من خیره و پر التماس، به ظرف می‌نگرم و صورتم، روی دور کند به پایین کش می‌آید، دست‌هایم به سمت سَرم بالا کشیده می‌شود.
آهنگ سمفونی پر هیجان خطری در مغزم پلی می‌شود.
ظرف، با خنده و نشان دادن بازو به نشان" گُدرت" دارد به طرف دیوار آشپزخانه می‌رود.
روی دور کند، از روی صندلی بلند می‌شوم و بلاخره دستم به صورتم می‌رسد و رویش چنگ می‌شود.
ظرف الویه، بی‌توجه به جلز و ولز کردن من، پهن دیوار می‌شود و بلاخره زمان از دور کند در‌می‌آید.
ظرف نیمه خالی، تِپی روی زمین می‌افتد!
ناگهان همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد.
من می‌مانم و شامی که سینِه دیوار است و معده‌ای که از گرسنگی فریاد می‌کشد! این بود عدالت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت82

همه‌چیز نورعلی‌نور است که... بله! در باز می‌شود و آقای عاشق روانی، با یک حال نیمه‌مَست وارد می‌شود.
من، بین میز و دیوار زرد شده از سالادالویه و آن تکه‌های مرغ و هویج روی دیوار، دست به‌سر مانده‌ام چه خاکی بر سر بریزم و درست، وسط چه‌کنم کاری من برای جمع کردن گندی که زده‌ام؛ قفل در سالن باز شد و آقا، با سر وضع نامرتب بین قاب در حاضر شد.
دکمه‌های پیراهنش تا‌به‌تا بود و حتی می‌توانم بگویم در کمال بی‌شرمی، دکمه شلوار جین مشکی‌اش هم باز است.
یک شیشه‌ی نیمه‌خالی با محتویات بی‌رنگ در دست دارد اما قیافه‌اش به مَست‌ها نمی‌خورد. بیشتر انگار کیفش کوک است!
تنها راهی که برای جمع کردن گَندَم به‌ذهنم رسید، با دست پیش زدن و با پا پس کشیدن بود.
نگاه قفل موهای درهم و آشفته ساوانم را آهسته با گذر از بینی استخوانی‌اش، به ل*ب‌های متورم شده و آدامسی که شبیه شتر فَکش را تکان می‌دهد، می‌دهم؛ سپس به ک*بودی روی گ*ردنش میانبر می‌زنم و بله! به‌به، عاشق دلخسته مرا ببین!
کنج لَبم به پوزخند کج می‌شود و پایین‌تر می‌آیم؛ آن دکمه‌های تا‌به‌تا بسته شده پیراهن جذب مشکی‌اش و رد خراش روی سینِه‌اش، نشان می‌دهد طرف حسابش، به‌کل از خجالت آقا درآمده.
دستش درد نکند!
نگاهم پایین‌تر می‌رود؛ بین کت چرم مشکی در دست دیگر و کمربند بازش چرخ می‌خورد.
یک تای پیراهنش زیر شلوار جین جذب مشکی و زاپ‌دارش است و یک طرف دیگرش نه.
دکمه بالای جین و کمربندش باز است و من، واقعا نمی‌دانم با وضعیتی که او دارد، چگونه این‌قدر پررو در قاب در ایستاده و با ترکاندن آدامسش، به دیوار خیره است!
با بستن حرصی چشم‌هایم، نگاهم را بالا می‌دهم و به چشم‌های خندانش می‌رسانم. با کنج لَب کج شده و چشم‌هایی که می‌خندد، نگاهش را از دیوار می‌گیرد و به چشم‌هایم می‌دهد:
- فدا سَرت. واسه این بی‌صاحب اینجوری تخس شدی؟ قربون اخماش برم.
و سپس بدون مکث، با پا در را می‌بندد و به طرف گیره می‌رود؛ لابد می‌خواهد کتش را آویزان کند.
شوکه و عصبی، نفس‌های عمیق می‌کشم و با بستن چشم‌هایم، سعی می‌کنم فشارخون بالا رفته‌ام را کنترل کنم؛ یک نفر چطور می‌تواند اینقدر بی‌صفت باشد؟
پوزخند پر حرصی می‌زنم و ناخانم به‌خاطر مشت‌های قفل شده‌ام، به درون گوشت دَستم می‌رود.
چقدر دلم می‌خواهد خودم را خفه کنم! پس کجا مانده‌ای سرهنگ کمالی؟ دخترت دست یک عیاش است، کجا مانده‌ای ها؟
- خیلی بی‌صفتی ساوان! ساعتو ببین! مثل سگ از ترس جون دادم. وقتی می‌خوای بری پی‌ عیاشیت، چرا منو اسیر و عبیر این جهنم کردی؟
صدای خنده‌ی ته گلوی ساوان، باعث می‌شود چشم‌هایم را باز کنم.
شیشه نیمه‌خالی را همان جا زیر کتَش می‌گذارد و با صاف کردن کمرش، دستش به طرف دکمه دوم پیراهنش می‌رود و مشغول باز کردنش می‌شود.
چشم‌هایش، شیفته مرا می‌کاود و من از نگاه کثیفش تهوع دارم! ع*و*ضی بی‌شرف.
- من همه برنامه‌هامو برای بودن با تو چیده بودم! از خودت بپرس الان چه‌وقت پريود شدن بود.
هجمه‌ی خون را به طرف گونه‌ام حس می‌کنم؛ سرخ می‌شوم! بی‌حیاتر از او وجود دارد؟ سَرم، از حجم خون گونه‌هایم سنگین می‌شود و زیر می‌افتد.
چشم‌هایم پر از خجالت و شَرم از او گرفته و بهم فشرده می‌شود؛ فکم پرحرص قفل شده.
صدای پای‌ ساوان به‌طرف اتاق، در گوشم می‌پیچد.
نگاهم را از یخچال ده فوت و سفید رنگ می‌گیرم و پر حرص سَرم را به‌سمت ساوان می‌‌کشم:
- کجا؟ من گشنمه. از صبح رفتی پی‌الواتی خودت فکر اینکه یه‌نفرو بین در و دیوارای اینجا اسیر کردی نیستی؟
ساوان پشتش به‌من است و من، فقط پهنای شانه‌ی تنومند او، و تکان خوردن شدیدِ بالا و پایین شدن کتفش را می‌بینم. انگار دارد با نفس‌های عمیق خود را کنترل می‌کند.
صدای آرام، بی حوصله و خش‌دارش، صد و هشتاد درجه با چند مین پیشش فرق می‌کند! مطمئنم که او روانیست ولی نمی‌توانم جلوی زبان کوفتی‌ام را بگیرم.
- حرفاتو مزه مزه کن ساغر. فکر نکن چون امانتی می‌شینم و نگات می‌کنم هر زری خواستی بزنی.
چشم‌هایم را پر از درد می‌بندم و بغض لعنتی، بی‌هوا بالا می‌آید و صدایم، جیغ مانند و پر از عجز می‌شود:
- بسه دیگه! بسه! چی از جونم می‌خوای؟ بابا به دین و آیینت قسم من ساغر نیستم، ولم کن.
ساوان آرام و با تای ابروی بالا رفته به‌طرفم چرخ می‌زند.
دستش درون جیبش می‌رود و آدامسش را در دهانش جابه‌جا می‌کند.
متفکر احوالات مرا می‌پاید؛ از نوک ست شلوار و هودی گشاد تدی صورتی‌ام، تا به خود موهای گوجه‌‌ای بسته و آن دو دسته موی کوتاه شده‌ای که سوغات خودش است!
جدی خیره می‌شود به‌چشم‌هایم. آنچنان عمیق نگاهم می‌کند که غیرارادی لرز می‌کنم و یخ می‌بندم.
صدایش آرام و بَم می‌شود:
- یکم دیگه صبر کن. ده روز دیگه مادرت میاد. وضع بهم ریخته‌ات بخاطر پريودته، یکم کمتر به‌خودت فشار بیار. هم اعصاب من ریده نمیشه هم تو جوش نمی‌زنی. باشه؟
شوکه و مات چشم‌هایش می‌شوم. من چه می‌گویم، او چه می‌گوید! خستگی من چه ربطی به پريود بودنم دارد؟ دلتنگی بیست و اندی روزه من چه ربطی به این سگ مصب دارد؟
بَدنم ناامید و خسته، به طرف زمین کشیده می‌شود و همان‌جا روی زمین می‌نشینم؛ راستی، نگفتم که وقتی رفتم در اتاق پد بهداشتی برایم گذاشته بود؟ نه؟ خب الان می‌گویم: آن‌قدر هم بی‌فکر بازی درنیاورد.
ساوان با محبت به‌چشم‌هایم خیره می‌شود و لبخند محوی می‌زند:
- یه حموم برم میام برات یه چیز سرَهم می‌کنم. بعدشم باهم فیلم می‌بینم تا حوصله‌ات سر نره، باشه قلبم؟
دیگر مغز من گنجایش این همه تغییر شخصیتی او را ندارد! دارم دیوانه می‌شوم.
با چشم‌های بهت زده، اویی که به‌درون اتاق می‌رود را دنبال می‌کنم.

کد:
#پارت82

همه‌چیز نورعلی‌نور است که... بله! در باز می‌شود و آقای عاشق روانی، با یک حال نیمه‌مَست وارد می‌شود.
من، بین میز و دیوار زرد شده از سالادالویه و آن تکه‌های مرغ و هویج روی دیوار، دست به‌سر مانده‌ام چه خاکی بر سر بریزم و درست، وسط چه‌کنم کاری من برای جمع کردن گندی که زده‌ام؛ قفل در سالن باز شد و آقا، با سر وضع نامرتب بین قاب در حاضر شد.
دکمه‌های پیراهنش تا‌به‌تا بود و حتی می‌توانم بگویم در کمال بی‌شرمی، دکمه شلوار جین مشکی‌اش هم باز است.
یک شیشه‌ی نیمه‌خالی با محتویات بی‌رنگ در دست دارد اما قیافه‌اش به مَست‌ها نمی‌خورد. بیشتر انگار کیفش کوک است!
تنها راهی که برای جمع کردن گَندَم به‌ذهنم رسید، با دست پیش زدن و با پا پس کشیدن بود.
نگاه قفل موهای درهم و آشفته ساوانم را آهسته با گذر از بینی استخوانی‌اش، به ل*ب‌های متورم شده و آدامسی که شبیه شتر فَکش را تکان می‌دهد، می‌دهم؛ سپس به ک*بودی روی گ*ردنش میانبر می‌زنم و بله! به‌به، عاشق دلخسته مرا ببین!
کنج لَبم به پوزخند کج می‌شود و پایین‌تر می‌آیم؛ آن دکمه‌های تا‌به‌تا بسته شده پیراهن جذب مشکی‌اش و رد خراش روی سینِه‌اش، نشان می‌دهد طرف حسابش، به‌کل از خجالت آقا درآمده.
دستش درد نکند!
نگاهم پایین‌تر می‌رود؛ بین کت چرم مشکی در دست دیگر و کمربند بازش چرخ می‌خورد.
یک تای پیراهنش زیر شلوار جین جذب مشکی و زاپ‌دارش است و یک طرف دیگرش نه.
دکمه بالای جین و کمربندش باز است و من، واقعا نمی‌دانم با وضعیتی که او دارد، چگونه این‌قدر پررو در قاب در ایستاده و با ترکاندن آدامسش، به دیوار خیره است!
با بستن حرصی چشم‌هایم، نگاهم را بالا می‌دهم و به چشم‌های خندانش می‌رسانم. با کنج لَب کج شده و چشم‌هایی که می‌خندد، نگاهش را از دیوار می‌گیرد و به چشم‌هایم می‌دهد:
- فدا سَرت. واسه این بی‌صاحب اینجوری تخس شدی؟ قربون اخماش برم.
و سپس بدون مکث، با پا در را می‌بندد و به طرف گیره می‌رود؛ لابد می‌خواهد کتش را آویزان کند.
شوکه و عصبی، نفس‌های عمیق می‌کشم و با بستن چشم‌هایم، سعی می‌کنم فشارخون بالا رفته‌ام را کنترل کنم؛ یک نفر چطور می‌تواند اینقدر بی‌صفت باشد؟
پوزخند پر حرصی می‌زنم و ناخانم به‌خاطر مشت‌های قفل شده‌ام، به درون گوشت دَستم می‌رود.
چقدر دلم می‌خواهد خودم را خفه کنم! پس کجا مانده‌ای سرهنگ کمالی؟ دخترت دست یک عیاش است، کجا مانده‌ای ها؟
- خیلی بی‌صفتی ساوان! ساعتو ببین! مثل سگ از ترس جون دادم. وقتی می‌خوای بری پی‌ عیاشیت، چرا منو اسیر و عبیر این جهنم کردی؟
صدای خنده‌ی ته گلوی ساوان، باعث می‌شود چشم‌هایم را باز کنم.
شیشه نیمه‌خالی را همان جا زیر کتَش می‌گذارد و با صاف کردن کمرش، دستش به طرف دکمه دوم پیراهنش می‌رود و مشغول باز کردنش می‌شود.
چشم‌هایش، شیفته مرا می‌کاود و من از نگاه کثیفش تهوع دارم! ع*و*ضی بی‌شرف.
- من همه برنامه‌هامو برای بودن با تو چیده بودم! از خودت بپرس الان چه‌وقت پريود شدن بود.
هجمه‌ی خون را به طرف گونه‌ام حس می‌کنم؛ سرخ می‌شوم! بی‌حیاتر از او وجود دارد؟ سَرم، از حجم خون گونه‌هایم سنگین می‌شود و زیر می‌افتد.
چشم‌هایم پر از خجالت و شَرم از او گرفته و بهم فشرده می‌شود؛ فکم پرحرص قفل شده.
صدای پای‌ ساوان به‌طرف اتاق، در گوشم می‌پیچد.
نگاهم را از یخچال ده فوت و سفید رنگ می‌گیرم و پر حرص سَرم را به‌سمت ساوان می‌‌کشم:
- کجا؟ من گشنمه. از صبح رفتی پی‌الواتی خودت فکر اینکه یه‌نفرو بین در و دیوارای اینجا اسیر کردی نیستی؟
ساوان پشتش به‌من است و من، فقط پهنای شانه‌ی تنومند او، و تکان خوردن شدیدِ بالا و پایین شدن کتفش را می‌بینم. انگار دارد با نفس‌های عمیق خود را کنترل می‌کند.
صدای آرام، بی حوصله و خش‌دارش، صد و هشتاد درجه با چند مین پیشش فرق می‌کند! مطمئنم که او روانیست ولی نمی‌توانم جلوی زبان کوفتی‌ام را بگیرم.
- حرفاتو مزه مزه کن ساغر. فکر نکن چون امانتی می‌شینم و نگات می‌کنم هر زری خواستی بزنی.
چشم‌هایم را پر از درد می‌بندم و بغض لعنتی، بی‌هوا بالا می‌آید و صدایم، جیغ مانند و پر از عجز می‌شود:
- بسه دیگه! بسه! چی از جونم می‌خوای؟ بابا به دین و آیینت قسم من ساغر نیستم، ولم کن.
ساوان آرام و با تای ابروی بالا رفته به‌طرفم چرخ می‌زند.
دستش درون جیبش می‌رود و آدامسش را در دهانش جابه‌جا می‌کند.
متفکر احوالات مرا می‌پاید؛ از نوک ست شلوار و هودی گشاد تدی صورتی‌ام، تا به خود موهای گوجه‌‌ای بسته و آن دو دسته موی کوتاه شده‌ای که سوغات خودش است!
جدی خیره می‌شود به‌چشم‌هایم. آنچنان عمیق نگاهم می‌کند که غیرارادی لرز می‌کنم و یخ می‌بندم.
صدایش آرام و بَم می‌شود:
- یکم دیگه صبر کن. ده روز دیگه مادرت میاد. وضع بهم ریخته‌ات بخاطر پريودته، یکم کمتر به‌خودت فشار بیار. هم اعصاب من ریده نمیشه هم تو جوش نمی‌زنی. باشه؟
شوکه و مات چشم‌هایش می‌شوم. من چه می‌گویم، او چه می‌گوید! خستگی من چه ربطی به پريود بودنم دارد؟ دلتنگی بیست و اندی روزه من چه ربطی به این سگ مصب دارد؟
بَدنم ناامید و خسته، به طرف زمین کشیده می‌شود و همان‌جا روی زمین می‌نشینم؛ راستی، نگفتم که وقتی رفتم در اتاق پد بهداشتی برایم گذاشته بود؟ نه؟ خب الان می‌گویم: آن‌قدر هم بی‌فکر بازی درنیاورد.
ساوان با محبت به‌چشم‌هایم خیره می‌شود و لبخند محوی می‌زند:
- یه حموم برم میام برات یه چیز سرَهم می‌کنم. بعدشم باهم فیلم می‌بینم تا حوصله‌ات سر نره، باشه قلبم؟
دیگر مغز من گنجایش این همه تغییر شخصیتی او را ندارد! دارم دیوانه می‌شوم.
با چشم‌های بهت زده، اویی که به‌درون اتاق می‌رود را دنبال می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت83

صدای خنده‌های دختر بازیگر... در سکوت و سوختن چوب‌های شومینه، ترکیب شده با بوی شکلات سیگار برگ ساوان و خرد شدن چیپس‌های سرکه‌ای زیر دندان من و صد البته... عطر خاص او را فراموش نکنیم.
چنان مات فیلم شده‌ام که دیگر برایم مهم نیست تکیه‌ی کمرم به پهنای تَن تنومند ساوان است و دستش دور کمرم حلقه شده و حتی دیگر مهم نیست که پاهایش را چطور روی پاف کرم* دراز کرده!
دخترک بور آمریکایی فیلم، در استخر و چسبیده به شخصیت مرد داستان است؛ آن‌قدر برای رسیدن به‌همدیگر زجر کشیده‌اند که دیدن خنده‌های دخترک حال مراهم خوب کند.
چند دقیقه به تماشای فیلم گذشته؟ نمی‌دانم!
ژانر فیلم عاشقانه_جنایی‌است و این دقیقاً ژانر محبوب کل زندگی من می‌شود.
فضای فیلم محشر است! استخر و ویلای لوکسی درست در کنار جنگل و دریا... دخترک بلوند و بور چشم آبی، پِرِس به پسر منفی و جذابِ مشکیِ فیلم، به چشم هم‌دیگر خیره‌اند و آهنگ احساسی کوفتی درحال پخش است.
چیپس زیر زبانم آب می‌شود و طعم سرکه حالم را دگرگون می‌کند.
چشم‌های پسرک به‌گونه‌ای پر از عشق شده که ضعف می‌روم؛ لعنتی خیلی خوب بازی می‌کند!
سر پسرک کج می‌شود که غیرارادی با گرد شدن چشم‌هایم، جیغ می‌کشم و دستم را روی چشمم می‌گذارم.
حرکت ناگهانی‌ام، باعث افتادن بسته چیپس از دستم می‌شود.
سنگینی نگاه ساوان و اوج گیری آهنگ که نشان می‌دهد دختر و پسر داستان وارد فاز جدیدی از فیلم شده‌اند را حس می‌کنم.

فیلم در اوج جذابیت پر از کوفت و زهرماری‌است؛ سلیقه‌اش هم مثل خودش.
دست ساوان دور کمرم تنگ می‌شود و گرمی لَب‌هایش روی موهای زائده پشت گردنم می‌نشیند؛ کل سیستم عصبی تَنم فلج می‌شود.
صدای پچ مانند توأم با خنده‌اش، روی گردنم فرود می‌آید و من ناخداگاه از گرمای نفس‌هایش مچاله شده‌ام.
- کاری نمی‌کنه که... بیشتر از صدا‌و‌سیما فیلم رو سانسور کردی.
شرم‌زده سرخ می‌شوم؛ گر*دن و پو*ست دستم مور مور می‌شود.
- نکن ساوان.
سرم را جلو می‌کشم و چشم‌هایم بهم فشرده می‌شود. صدای خنده‌ی کج ساوان، توام می‌شود با صدای پر ناز دختر بازیگر!
گُر می‌گیرم! ساوان ع*و*ضی این فیلم‌های پر از بی‌شعوری را نمی‌گرفت، میمرد؟
صدای زنگ موبایل ساوان، جو کثیف سالن را می‌شکند.
صدای پوف او، تمام حواسم را پی‌ ری‌اکشنش می‌دهد.
لای چشمم را باز می‌کنم و با سواستفاده از ساوان لش کرده و شل روی مبل، از زیر دستش بیرون می‌آیم و به طرف انتهای مبل می‌روم.
ساوان، با نیم نگاهی به چشم‌هایم، به صحفه موبایل خیره می‌شود:
- مامیته!
تماس را وصل می‌کند و بی‌حوصله کنار گوشش می‌گذارد.
تمام تَنم گوش و هوش شده برای یافتن سر نخی از این بازی مسخره که راه انداخته.
صدای زن را نمی‌شنوم اما ساوان فقط ساکت است و با لبخند کجی، تیک زده روی صح*نه زشت تلویزیون!
- منم خوبم، خواهش می‌کنم انجام وظیفه بوده. اتفاقاً خودشم این‌جاست، سلام می‌رسونه.
متعجب نگاهش می‌کنم. از بین چهره‌ی خونسردش، کمی حرص و بی‌اعتنایی به شخص پشت خط را به راحتی حس می‌کنم.
با حالت مبهمی، صورتش به پایین کش می‌آید و دستش روی ته‌ریشش می‌نشیند.
و شخص پشت خط چه وراج است!
- باشه... حله... ساغر سلام می‌رسونه. تا چند دقیقه پیش هم جات خالی، زیردستم بود، باید دلبری‌های دخترت رو ببینی.
نمی‌دانم شخص پشت‌خط چه‌ می‌گوید! من د*اغ کرده‌ام از حرف کثیف او و ساوان لبخند کجی زده و ته‌گلو می‌خندد؛ از عمد گفته زن را حرص دهد.
نکته برداری کنیم؛ این نشان می‌دهد زن روی من حساس است و محبوب او هستم.
شاید هم فقط یک نمایش ساده است! نمی‌دانم.
ساوان حین حرف زدن با زن، زیر چشمی نگاه پر محبتی به صورتم می‌اندازد و لبخند کجی می‌زند:
- روالت کردم که! گفتم، بازم میگم، حتی اگه صد بار باشه. اون‌قدر می‌خوامش که تا حالا هیچ وقت هیچ کس رو اینجوری نمی‌خواستم. خاصه برام! می‌گیری؟
فرو می‌ریزم. حرصی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم.
زر الکی می‌زند، مگر نه؟
اگر بخواهد پی دیگری می‌رود؟ با این تیپ و قیافه نابود برمی‌گردد؟ زر می‌زند، زر می‌زند، تکرار کن مائده، آن‌قدر تکرار کن تا فراموشت نشود.


*پاف: نوعی مبل استوانه‌ای کوچک

کد:
#پارت83

صدای خنده‌های دختر بازیگر... در سکوت و سوختن چوب‌های شومینه، ترکیب شده با بوی شکلات سیگار برگ ساوان و خرد شدن چیپس‌های سرکه‌ای زیر دندان من و صد البته... عطر خاص او را فراموش نکنیم.
چنان مات فیلم شده‌ام که دیگر برایم مهم نیست تکیه‌ی کمرم به پهنای تَن تنومند ساوان است و دستش دور کمرم حلقه شده و حتی دیگر مهم نیست که پاهایش را چطور روی پاف کرم دراز کرده!
دخترک بور آمریکایی فیلم، در استخر و در چسبیده به شخصیت مرد داستان است؛ آن‌قدر برای رسیدن به‌همدیگر زجر کشیده‌اند که دیدن خنده‌های دخترک حال مراهم خوب کند.
چند دقیقه به تماشای فیلم گذشته؟ نمی‌دانم!
ژانر فیلم عاشقانه_جنایی‌است و این دقیقا ژانر محبوب کل زندگی من می‌شود.
فضای فیلم محشر است! استخر و ویلای لوکسی درست در کنار جنگل و دریا... دخترک بلوند و بور چشم آبی، پِرِس به پسر منفی و جذابِ مشکیِ فیلم، به چشم همدیگر خیره‌اند و آهنگ احساسی کوفتی درحال پخش است.
چیپس زیر زبانم آب می‌شود و طعم سرکه حالم را دگرگون می‌کند.
چشم‌های پسرک به‌گونه‌ای پر از عشق شده که دگرگون می‌شوم؛ لعنتی خیلی خوب بازی می‌کند!
سر پسرک کج می‌شود که غیرارادی با گرد شدن چشم‌هایم، جیغ می‌کشم و دستم را روی چشمم می‌گذارم.
حرکت ناگهانی‌ام، باعث افتادن بسته چیپس از دستم می‌شود.
سنگینی نگاه ساوان و اوج گیری آهنگ که نشان می‌دهد دختر و پسر داستان وارد فاز جدیدی از فیلم شده‌اند را حس می‌کنم.
 فیلم در اوج جذابیت پر از کوفت و زهرماری‌است؛ سلیقه‌اش هم مثل خودش.
دست ساوان دور کمرم تنگ می‌شود و گرمی لَب‌هایش روی موهای زائده پشت گردنم می‌نشیند؛ کل سیستم عصبی تَنم فلج می‌شود.
صدای پچ مانند توأم با خنده‌اش، روی گردنم فرود می‌آید و من ناخداگاه از گرمای نفس‌هایش مچاله شده‌ام.
- کاری نمیکنه که... بیشتر از صدا‌و‌سیما فیلم رو سانسور کردی.
شرم‌زده سرخ می‌شوم؛ گر*دن و پو*ست دستم مور مور می‌شود.
-نکن ساوان.
سرم را جلو می‌کشم و چشم‌هایم بهم فشرده می‌شود. صدای خنده‌ی کج ساوان، توام می‌شود با صدای پر ناز دختر بازیگر!
گُر می‌گیرم! ساوان ع*و*ضی این فیلم‌های پر از بی‌شعوری را نمی‌گرفت، میمرد؟
صدای زنگ موبایل ساوان، جو کثیف سالن را می‌شکند.
صدای پوف او، تمام حواسم را پی‌ری‌اکشنش می‌دهد.
لای چشمم را باز می‌کنم و با سواستفاده از ساوان لش کرده و شل روی مبل، از زیر دستش بیرون می‌آیم و به طرف انتهای مبل می‌روم.
ساوان، با نیم نگاهی به چشم‌هایم، به صحفه موبایل خیره می‌شود:
- مامیته!
تماس را وصل می‌کند و بی‌حوصله کنار گوشش می‌گذارد.
تمام تَنم گوش و هوش شده برای یافتن سر نخی از این بازی مسخره که راه انداخته.
صدای زن را نمی‌شنوم اما ساوان فقط ساکت است و با لبخند کجی، تیک زده روی صح*نه زشت تلویزیون!
- منم خوبم، خواهش می‌کنم انجام وظیفه بوده. اتفاقاً خودشم اینجاست، سلام می‌رسونه.
متعجب نگاهش می‌کنم. از بین چهره‌ی خونسردش، کمی حرص و بی‌اعتنایی به شخص پشت خط را به راحتی حس می‌کنم.
با حالت مبهمی، صورتش به پایین کش می‌آید و دستش روی ته‌ریشش می‌نشیند.
و شخص پشت خط چه وراج است!
- باشه... حله... ساغر سلام می‌رسونه. تا چند دقیقه پیشم جات خالی، زیردستم بود، باید دلبری‌های دخترت رو ببینی.
نمی‌دانم شخص پشت‌خط چه‌ می‌گوید! من د*اغ کرده‌ام از حرف کثیف او و ساوان لبخند کجی زده و ته‌گلو می‌خندد؛ از عمد گفته زن را حرص دهد.
نکته برداری کنیم؛ این نشان می‌دهد زن روی من حساس است و محبوب او هستم.
شاید هم فقط یک نمایش ساده است! نمی‌دانم.
ساوان حین حرف زدن با زن، زیر چشمی نگاه پر محبتی به صورتم می‌اندازد و لبخند کجی می‌زند:
- روالت کردم که! گفتم، بازم میگم، حتی اگه صد بار باشه. اون‌قدر می‌خوام‌ش که تا حالا هیچ وقت هیچ کس رو اینجوری نمی‌خواستم. خاصه برام! می‌گیری؟
فرو می‌ریزم. حرصی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم.
زر الکی می‌زند، مگر نه؟
اگر بخواهد پی دیگری می‌رود؟ با این تیپ و قیافه نابود  برمی‌گردد؟ زر می‌زند، زر می‌زند، تکرار کن مائده، آن‌قدر تکرار کن تا فراموشت نشود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
***
#پارت84

پشت درب شیشه‌ای که به حیاط خلوت خانه باز می‌شود، چمبره‌ زده‌ام و زانو در آ*غ*و*ش کشیده‌ام.
نگاهم خیره به آسمان تیره و تاریک است.
چند دقیقه‌ای از گفتن اذان صبح می‌گذرد و من، راستش را بخواهید دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته‌ام!
چشم‌هایم می‌سوزد و سردرد دارم.
سه روز از تماس من با پدرم می‌گذرد اما هیچ خبری از او نیست! شاید واقعا قید مرا زده؛ لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. این دنیا خیلی کثیف‌تر از تصورات من هجده‌ ساله‌است... .
ساوان بعد از تماسی که دیشب، هنگام تماشای اواخر فیلم با او گرفتند، خانه را ترک کرد و هنوز هم برنگشته.
قبلا هم این‌قدر ترسو بوده‌ام یا نه را مطمئن نیستم اما همین را می‌دانم که دیشب تا صبح از ترس اجنه و هر کوفت و زهرمار دیگری که بخواهید فکر کنید، تا صبح سگ‌لرزه زده‌ام و با تمام وجودم خواهان برگشتن و آ*غ*و*ش گرم خانواده‌ام را دارم!
پتوی گلبافت بنفش رنگ را بالاتر می‌کشم و تکیه کمرم را به دیوار یخ زده‌ی خانه می‌دهم.
دیشب تا صبح برف می‌بارید! قطر حدودا پنجاه سانتی از برف بیرون از خانه را پوشانده و از حیاط پشتی خانه هیچ چیز پیدا نیست. به جز دیوارهایی که دور مساحت کوچک و مربع شکل حیاط خلوت حصار شده‌اند.
حوض دایره شکل کوچکی که پایین شیرآب بود، کاملا زیر برف‌ها رفته و روی نهال کوچک گردوی کنج حیاط خلوت، پوشیده از برف است؛ شاخ و برگ‌هایش سنگین شده و به‌طرف زمین کش آورده.
فضای اتاق، بر خلاف شعله بلند شومینه، رو به سرما می‌زند و بد ماجرا این‌جاست که هیزم‌ها دارند تمام می‌شوند.
چشم‌هایم برای ثانیه‌ای روی‌هم می‌افتد که نگاه نگران مادرم پشت پلک‌هایم جان می‌گیرد؛ آن دو گوی آسمانی پر استرس و همیشه مضطرب من و آینده‌ام. از این همه تنش و درگیری ذهنی خسته‌ام! کاش پدرم زودتر بیاید.
کاش مرا فراموش نکند و قربانی شغلش نکند.
دم‌وبازدم عمیق و خسته‌ای سر می‌دهم.
شاید باید خودم به فکر نجات باشم! برای کسی به قدرت نفوذ پدر من، سه روز برای نجات تنها دخترش کافی نبود؟ بود! والله که بود.
آهسته لای پلک‌های خسته و سنگینم را باز می‌کنم و فضای نیمه سرد سالن خالی و خاموش را از نظر می‌گذرانم.
نگاهم، روی دَر بزرگ سفید و فلزی ورودی سالن قفل می‌شود.
یعنی واقعا نمی‌توانم از پس یک نفر بربیایم؟ این وضعیت را تا چه زمانی تاب می‌آورم؟ این ناشناس مجنونی که سعی در فریبم را دارد تا چه زمانی می‌توانم تحمل کنم؟ او بیمار است. تا چه زمانی ضمانت جانم را دارم؟ منتظر که باید باشم؟ من هیچ نمی‌دانم و این سردرگمی دارد دیوانه‌ام می‌کند.
پتوی سنگین را کنار می‌زنم و دستم را روی موکت پرز بلند سالن می‌گذارم.
بَدنم خواب رفته و کوفته‌است. مدت زیادی نشسته بودم، طبیعی‌است دیگر.
وزنم را روی دستم می‌اندازم و پای خشک شده و لگن دردمندم را از زمین جدا می‌کنم.
درد این ماهانه کوفتی یک‌طرف و درد یک‌جا نشینی یک‌طرف دیگر.
سردی خانه را حالا که پتو دورم نیست می‌فهمم! لامصب، معلوم نیست چند درجه زیر صفر است.
به طرف آشپزخانه می‌روم؛ تصمیم احمقانه‌ای در سرم جولان می‌دهد.
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و با مغزم دو دوتا چهارتا می‌کنم. بکشم او را؟ این‌طور که به‌نظر می‌رسد نمی‌شود به امید مردی نشست که در این سال‌ها او را قهرمان زندگی‌ام می‌نامیدم. حتما از آن شاه لعنتی که وزیر راجبش صحبت می‌کرد می‌ترسد؛ نمی‌دانم! هر‌چه هست صبر من، ترس من، تحمل من، طاقت مغز من تا همین‌جا بوده.
معلوم نیست که هستند! چه هستند! چه قصدی دارند!؟ پدرم در فکر من نیست، من خر هنوز هم نگران او و برنامه‌ای که برایش دارند هستم.
کلافه به موهایم چنگ می‌اندازم و به طرف کابینت ام‌دی‌اف سفید رنگ می‌روم. بیخیال نیاز به کشتنش‌هم نیست، یک چاقو در شکمش می‌زنم و فرار می‌کنم. فقط باید خودم را به یک پاسگاه یا کلانتری برسانم! باقی‌اش را خدا درست می‌کند.


کد:
***
#پارت84

پشت درب شیشه‌ای که به حیاط خلوت خانه باز می‌شود، چمبره‌ زده‌ام و زانو در آ*غ*و*ش کشیده‌ام.
نگاهم خیره به آسمان تیره و تاریک است.
چند دقیقه‌ای از گفتن اذان صبح می‌گذرد و من، راستش را بخواهید دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته‌ام!
چشم‌هایم می‌سوزد و سردرد دارم.
سه روز از تماس من با پدرم می‌گذرد اما هیچ خبری از او نیست! شاید واقعا قید مرا زده؛ لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. این دنیا خیلی کثیف‌تر از تصورات من هجده‌ ساله‌است... .
ساوان بعد از تماسی که دیشب، هنگام تماشای اواخر فیلم با او گرفتند، خانه را ترک کرد و هنوز هم برنگشته.
قبلا هم این‌قدر ترسو بوده‌ام یا نه را مطمئن نیستم اما همین را می‌دانم که دیشب تا صبح از ترس اجنه و هر کوفت و زهرمار دیگری که بخواهید فکر کنید، تا صبح سگ‌لرزه زده‌ام و با تمام وجودم خواهان برگشتن و آ*غ*و*ش گرم خانواده‌ام را دارم!
پتوی گلبافت بنفش رنگ را بالاتر می‌کشم و تکیه کمرم را به دیوار یخ زده‌ی خانه می‌دهم.
دیشب تا صبح برف می‌بارید! قطر حدودا پنجاه سانتی از برف بیرون از خانه را پوشانده و از حیاط پشتی خانه هیچ چیز پیدا نیست. به جز دیوارهایی که دور مساحت کوچک و مربع شکل حیاط خلوت حصار شده‌اند.
حوض دایره شکل کوچکی که پایین شیرآب بود، کاملا زیر برف‌ها رفته و روی نهال کوچک گردوی کنج حیاط خلوت، پوشیده از برف است؛ شاخ و برگ‌هایش سنگین شده و به‌طرف زمین کش آورده.
فضای اتاق، بر خلاف شعله بلند شومینه، رو به سرما می‌زند و بد ماجرا این‌جاست که هیزم‌ها دارند تمام می‌شوند.
چشم‌هایم برای ثانیه‌ای روی‌هم می‌افتد که نگاه نگران مادرم پشت پلک‌هایم جان می‌گیرد؛ آن دو گوی آسمانی پر استرس و همیشه مضطرب من و آینده‌ام. از این همه تنش و درگیری ذهنی خسته‌ام! کاش پدرم زودتر بیاید.
کاش مرا فراموش نکند و قربانی شغلش نکند.
دم‌وبازدم عمیق و خسته‌ای سر می‌دهم.
شاید باید خودم به فکر نجات باشم! برای کسی به قدرت نفوذ پدر من، سه روز برای نجات تنها دخترش کافی نبود؟ بود! والله که بود.
آهسته لای پلک‌های خسته و سنگینم را باز می‌کنم و فضای نیمه سرد سالن خالی و خاموش را از نظر می‌گذرانم.
نگاهم، روی دَر بزرگ سفید و فلزی ورودی سالن قفل می‌شود.
یعنی واقعا نمی‌توانم از پس یک نفر بربیایم؟ این وضعیت را تا چه زمانی تاب می‌آورم؟ این ناشناس مجنونی که سعی در فریبم را دارد تا چه زمانی می‌توانم تحمل کنم؟ او بیمار است. تا چه زمانی ضمانت جانم را دارم؟ منتظر که باید باشم؟ من هیچ نمی‌دانم و این سردرگمی دارد دیوانه‌ام می‌کند.
پتوی سنگین را کنار می‌زنم و دستم را روی موکت پرز بلند سالن می‌گذارم.
بَدنم خواب رفته و کوفته‌است. مدت زیادی نشسته بودم، طبیعی‌است دیگر.
وزنم را روی دستم می‌اندازم و پای خشک شده و لگن دردمندم را از زمین جدا می‌کنم.
درد این ماهانه کوفتی یک‌طرف و درد یک‌جا نشینی یک‌طرف دیگر.
سردی خانه را حالا که پتو دورم نیست می‌فهمم! لامصب، معلوم نیست چند درجه زیر صفر است.
به طرف آشپزخانه می‌روم؛ تصمیم احمقانه‌ای در سرم جولان می‌دهد.
بزاق دَهانم را سخت فرو می‌دهم و با مغزم دو دوتا چهارتا می‌کنم. بکشم او را؟ این‌طور که به‌نظر می‌رسد نمی‌شود به امید مردی نشست که در این سال‌ها او را قهرمان زندگی‌ام می‌نامیدم. حتما از آن شاه لعنتی که وزیر راجبش صحبت می‌کرد می‌ترسد؛ نمی‌دانم! هر‌چه هست صبر من، ترس من، تحمل من، طاقت مغز من تا همین‌جا بوده.
معلوم نیست که هستند! چه هستند! چه قصدی دارند!؟ پدرم در فکر من نیست، من خر هنوز هم نگران او و برنامه‌ای که برایش دارند هستم.
کلافه به موهایم چنگ می‌اندازم و به طرف کابینت ام‌دی‌اف سفید رنگ می‌روم. بیخیال نیاز به کشتنش‌هم نیست، یک چاقو در شکمش می‌زنم و فرار می‌کنم. فقط باید خودم را به یک پاسگاه یا کلانتری برسانم! باقی‌اش را خدا درست می‌کند.



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت85

سرما چنان دیو سیاه و پلیدی، کل جانم را اِحاطه کرده!
تیک.
تاک.
تیک.
تاک.
صدای ساعت در مغزم چرخ می‌خورد.
چاقو در دستم سنگینی می‌کند و دیدن دخترک مضطرب و ترسیده، درون تیغه‌ی براق چاقو، به‌اندازه کافی رعب‌آور هست، که تَنم فلج شود.
چاقو زیادی بزرگ و تیز است! این صاحب‌مرده مخصوص قصابی حیوانات بود و من احمق می‌خواستم با آن حیوان نامعلوم الحالی به نام ساوان را قربانی و قیمه قیمه کنم! می‌توانم؟ پای جان و موجودیت من در میان است، هر غلطی که فکرش را کنید از من سر می‌زند. مخصوصا وقتی کمی دوز روانی بودن را به شخصیت وحشی من اضافه کنید.
دست و پایم می‌لرزد.
چشم‌هایم، خیره به چشم های ترسیده و درشت شده آسمانی‌ام درون تیغه‌ی براق چاقوست و مغزم پی‌درپی می‌پرسد: من می‌توانم؟
نگاه نامطمئن و ترسیده‌ام را بالا می‌کشم و به عقربه ساعت و صدای روی مخی تیک تیک منظمش می‌دهم.
ساعت هفت‌و‌بیست دقیقه است!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
یک حس مزخرفی در وجودم می‌پیچد؛ شبیه بی‌گناهی ساوان! نمی‌دانم این حس گندی که هی در سرم می‌کوبد او خود بازیچه است چه زری می‌زند اما می‌خواهم سرش فریاد بکشم که ساده نباشد! پای جان، آبرو، شخصیت و حیثیت من در میان است.
تا همین حالایش هم کل فامیل فهمیده‌اند من را بلند کرده‌اند و آخ از آن فامیل های بی‌شرفی که بخواهند گه بزرگ‌تر از دهانشان بخورند و بگویند من فرار کرده‌ام.
فکم سخت می‌شود و با دم‌و‌بازدم عمیقی، سخت دسته‌ی مشکی و مشبک چاقو را می‌فشارم و عزم بر باد رفته‌ام را دوباره جمع می‌کنم.
کاری ندارد که مائده، فکر کن می‌خواهی آن تکه گوشت‌های ننه عینکی را کمکش قصابی کنی. به یاد بیار که چگونه کارد در گوشت می‌زدی! خیلی ساده‌است؛ فقط باید مراقب باشم نزدیک قلب و کلیه و طحال و دنده و شش.... ای بابا، پس کجا را بزنم؟ بزنم ترموستات طرف را بترکانم؟ نه اینگونه که مرگش حتمی می‌شود.
خیلی خب، خیلی خب، در شکمش می‌زنم، مرد ها که رحم و این داستان ها ندارند. فوقش روده یا معده‌اش پاره می‌شود.
کلافه درون تیغه‌ی کارد بزرگ به خودم نهیب می‌زنم:
- احمق اگه روده یا معده‌اش بترکه هم متواری میشه!
کلافه نگاهم را از چشم‌هایم می‌گیرم و به در فلزی سفید سالن می‌دهم.
پس چه‌گهی بخورم؟ اصلا بگذار بمیرد. مگر او ابرو و شرف من و خانواده‌ام برایش مهم است که من جان او برایم مهم باشد؟
با شنیدن صدای چرخش کلید درون در حیاط، ناخواسته می‌لرزم و زانوهایم شل می‌شود.
یا قمر بنی هاشم! آمد.
خونسرد باش.
خونسرد باش.
نفس عمیق بکش.
فقط چشم‌هایت را ببند و بزن و فرار کن.
همین کار را می‌کنیم.
صدای پایی را می‌شنوم.
تَنم را محکم به دیوار راستای در می‌چسبانم.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و تمام تنم گوش شده، صدای خش خش راه رفتن روی برف‌ها را دنبال می‌کنم.
بزاق دَهانم شبیه زهرمار فکم را فلج کرده!
فکم را به‌ هم می‌فشارم و معده‌ی کوفتی همین حالا میل به آروغ زدن پیدا می‌کند! گازی که تا پشت دهانم می‌آید را با گشاد کردن پره‌های بینی و باد کردن لپم، از سر می‌گذرانم و از حجم گـاز تهوع آور معده‌ام سرخ می‌شوم. این بدبخت گشنه‌است! معده‌ام بوی لجن مرده می‌دهد!
اه لعنتی حالم بهم خورد.
با شنیدن صدای چرخش کلید درون قفل در، سریع چشم‌هایم را باز می‌کنم.
ضربان قلبم، سرسام‌آور بالا می‌رود و برای یک لحظه انگار می‌فهمم می‌خواستم چه غلطی کنم! واقعاً من آدم‌کشم؟ بـــــله! بـــــله! من آدم‌کشم. وجدان لعنتی خفه‌شو قبل از اینکه این‌ها جان من را بگیرند، من باید جان این‌ها را بگیرم.
دم عمیقی می‌گیرم.
چرخش کلید قطع می‌شود.
نگاهم قفل دستگیره در می‌شود که رو‌به پایین درحال کشیده‌ شدن است.
نفسم درون چهار دیواری سینِه‌ام حبس می‌شود. کارد چرا اینقدر سنگین شد؟ دست من چرا یخ زده؟ دمای هوا کی این‌قدر پایین آمد؟
لَب خشک شده و ترک خورده‌ام را تر می‌کنم و تمام تلاشم بر این است که گریه نکنم!
در باز می‌شود و من فعلا فقط فلز در سالن را می‌بینم.
لَبم را به‌ زیر دندان می‌کشم.
به دسته‌ی کارد چنگ می‌اندازم و جدی چشم تنگ می‌کنم. من می‌توانم!
بسته شدن در همزمان می‌شود با یورش من به طرف شخص پشت در.
چشم می‌بندم و با جیغ بلندی، کارد را به چیزی فرو می‌برم! کارد که فرو می‌رود، خیالم راحت می‌شود.
مصمم چشم باز می‌کنم که با دیدن چشم‌های گرد شده و وحشت‌زده وزیر، حیران عقب می‌روم.
سرم پایین می‌رود و با دیدن کاردی که لباس بافت سفید را جر داده و تا انتها در زیر ناف وزیر فرو رفته، ناباور جیغ می‌زنم و دسته کارد را رها می‌کنم.
شوکه عقب می‌روم.
دست‌هایم می‌لرزد و ضربان قلبم وحشیانه می‌کوبد.
او اینجا چه‌غلطی می‌کند؟
صدای از ته‌چاه و خش‌دار وزیر، حماقت وحشیانه‌ام را به صورتم می‌کوبد!
- زنگ بزن آمبولانس... .
و نفسش انگار پس رفته!
در کسری از ثانیه چنان سرخ شده و چشم‌هایش دارد سیاهی می‌رود که مات می‌شوم.
من چه غلطی کردم؟
شوکه قدمی عقب می‌روم.
دست وزیر به‌طرف محل فرو رفتن کارد رفته و نمی‌تواند نفس بکشد!
به فاصله اندکی که بین وزیر در بود نگاه می‌کنم و همان نگاه گرد شده را به چشم پر التماس وزیر می‌دهم.
به آنی تصمیم می‌گیرم حماقتم را سر انجام ببخشم! بی توجه به اینکه فقط یک هودی و شلوار تدی گل‌بهی پوشیده‌ام و کفش و یا حتی دمپایی برای گذر از این برف پنجاه‌سانتی بیرون ندارم، با همان سر بر*ه*نه، با تنه‌ی محکمی که به وزیر می‌زنم، از چهارچوب در بیرون می‌روم.




کد:
#پارت85

سرما چنان دیو سیاه و پلیدی، کل جانم را اِحاطه کرده!
تیک.
تاک.
تیک.
تاک.
صدای ساعت در مغزم چرخ می‌خورد.
چاقو در دستم سنگینی می‌کند و دیدن دخترک مضطرب و ترسیده، درون تیغه‌ی براق چاقو، به‌اندازه کافی رعب‌آور هست، که تَنم فلج شود.
چاقو زیادی بزرگ و تیز است! این صاحب‌مرده مخصوص قصابی حیوانات بود و من احمق می‌خواستم با آن حیوان نامعلوم الحالی به نام ساوان را قربانی و قیمه قیمه کنم! می‌توانم؟ پای جان و موجودیت من در میان است، هر غلطی که فکرش را کنید از من سر می‌زند. مخصوصا وقتی کمی دوز روانی بودن را به شخصیت وحشی من اضافه کنید.
دست و پایم می‌لرزد.
چشم‌هایم، خیره به چشم های ترسیده و درشت شده آسمانی‌ام درون تیغه‌ی براق چاقوست و مغزم پی‌درپی می‌پرسد: من می‌توانم؟
نگاه نامطمئن و ترسیده‌ام را بالا می‌کشم و به عقربه ساعت و صدای روی مخی تیک تیک منظمش می‌دهم.
ساعت هفت‌و‌بیست دقیقه است!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم.
یک حس مزخرفی در وجودم می‌پیچد؛ شبیه بی‌گناهی ساوان! نمی‌دانم این حس گندی که هی در سرم می‌کوبد او خود بازیچه است چه زری می‌زند اما می‌خواهم سرش فریاد بکشم که ساده نباشد! پای جان، آبرو، شخصیت و حیثیت من در میان است.
تا همین حالایش هم کل فامیل فهمیده‌اند من را بلند کرده‌اند و آخ از آن فامیل های بی‌شرفی که بخواهند گه بزرگ‌تر از دهانشان بخورند و بگویند من فرار کرده‌ام.
فکم سخت می‌شود و با دم‌و‌بازدم عمیقی، سخت دسته‌ی مشکی و مشبک چاقو را می‌فشارم و عزم بر باد رفته‌ام را دوباره جمع می‌کنم.
کاری ندارد که مائده، فکر کن می‌خواهی آن تکه گوشت‌های ننه عینکی را کمکش قصابی کنی. به یاد بیار که چگونه کارد در گوشت می‌زدی! خیلی ساده‌است؛ فقط باید مراقب باشم نزدیک قلب و کلیه و طحال و دنده و شش.... ای بابا، پس کجا را بزنم؟ بزنم ترموستات طرف را بترکانم؟ نه اینگونه که مرگش حتمی می‌شود.
خیلی خب، خیلی خب، در شکمش می‌زنم، مرد ها که رحم و این داستان ها ندارند. فوقش روده یا معده‌اش پاره می‌شود.
کلافه درون تیغه‌ی کارد بزرگ به خودم نهیب می‌زنم:
- احمق اگه روده یا معده‌اش بترکه هم متواری میشه!
کلافه نگاهم را از چشم‌هایم می‌گیرم و به در فلزی سفید سالن می‌دهم.
پس چه‌گهی بخورم؟ اصلا بگذار بمیرد. مگر او ابرو و شرف من و خانواده‌ام برایش مهم است که من جان او برایم مهم باشد؟
با شنیدن صدای چرخش کلید درون در حیاط، ناخواسته می‌لرزم و زانوهایم شل می‌شود.
یا قمر بنی هاشم! آمد.
خونسرد باش.
خونسرد باش.
نفس عمیق بکش.
فقط چشم‌هایت را ببند و بزن و فرار کن.
همین کار را می‌کنیم.
صدای پایی را می‌شنوم.
تَنم را محکم به دیوار راستای در می‌چسبانم.
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و تمام تنم گوش شده، صدای خش خش راه رفتن روی برف‌ها را دنبال می‌کنم.
بزاق دَهانم شبیه زهرمار فکم را فلج کرده!
فکم را به‌ هم می‌فشارم و معده‌ی کوفتی همین حالا میل به آروغ زدن پیدا می‌کند! گازی که تا پشت دهانم می‌آید را با گشاد کردن پره‌های بینی و باد کردن لپم، از سر می‌گذرانم و از حجم گـاز تهوع آور معده‌ام می‌شوم. این بدبخت گشنه‌است! معده‌ام بوی لجن مرده می‌دهد!
اه لعنتی حالم بهم خورد.
با شنیدن صدای چرخش کلید درون قفل در، سریع چشم‌هایم را باز می‌کنم.
ضربان قلبم، سرسام‌آور بالا می‌رود و برای یک لحظه انگار می‌فهمم می‌خواستم چه غلطی کنم! واقعاً من آدم کشم؟ بـــــله! بـــــله! من آدم‌کشم. وجدان لعنتی خفه‌شو قبل از اینکه این‌ها جان من را بگیرند، من باید جان این‌ها را بگیرم.
دم عمیقی می‌گیرم.
چرخش کلید قطع می‌شود.
نگاهم قفل دستگیره در می‌شود که رو‌به پایین درحال کشیده‌ شدن است.
نفسم درون چهار دیواری سینِه‌ام حبس می‌شود. کارد چرا اینقدر سنگین شد؟ دست من چرا یخ زده؟ دمای هوا کی این‌قدر پایین آمد؟
لَب خشک شده و ترک خورده‌ام را تر می‌کنم و تمام تلاشم بر این است که گریه نکنم!
در باز می‌شود و من فعلا فقط فلز در سالن را می‌بینم.
لَبم را به‌ زیر دندان می‌کشم.
به دسته‌ی کارد چنگ می‌اندازم و جدی چشم تنگ می‌کنم. من می‌توانم!
بسته شدن در همزمان می‌شود با یورش من به طرف شخص پشت در.
چشم می‌بندم و با جیغ بلندی، کارد را به چیزی فرو می‌برم! کارد که فرو می‌رود، خیالم راحت می‌شود.
مصمم چشم باز می‌کنم که با دیدن چشم‌های گرد شده و وحشت‌زده وزیر، حیران عقب می‌روم.
سرم پایین می‌رود و با دیدن کاردی که لباس بافت سفید را جر داده و تا انتها در زیر ناف وزیر فرو رفته، ناباور جیغ می‌زنم و دسته کارد را رها می‌کنم.
شوکه عقب می‌روم.
دست‌هایم می‌لرزد و ضربان قلبم وحشیانه می‌کوبد.
او اینجا چه‌غلطی می‌کند؟
صدای از ته‌چاه و خش‌دار وزیر، حماقت وحشیانه‌ام را به صورتم می‌کوبد!
- زنگ بزن آمبولانس... .
و نفسش انگار پس رفته!
در کسری از ثانیه چنان سرخ شده و چشم‌هایش دارد سیاهی می‌رود که مات می‌شوم.
من چه غلطی کردم؟
شوکه قدمی عقب می‌روم.
دست وزیر به‌طرف محل فرو رفتن کارد رفته و نمی‌تواند نفس بکشد!
به فاصله اندکی که بین وزیر در بود نگاه می‌کنم و همان نگاه گرد شده را به چشم پر التماس وزیر می‌دهم.
به آنی تصمیم می‌گیرم حماقتم را سر انجام ببخشم! بی توجه به اینکه فقط یک هودی و شلوار تدی گل‌بهی پوشیده‌ام و کفش و یا حتی دمپایی برای گذر از این برف پنجاه‌سانتی بیرون ندارم، با همان سر بر*ه*نه، با تنه‌ی محکمی که به وزیر می‌زنم، از چهار چوب در بیرون می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,376
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,385
Points
1,623
#پارت86

#ساوان

با نفس عمیقی که می‌کشم، شامه‌ام پر از بوی سیگار برگ می‌شود. آدامس نعنایی را در د‌هانم جا‌به‌جا کرده و همزمان صدای موزیک روسی را بلند تر می‌کنم.
بیس سیستم فرمان را در دستم می‌لرزاند.
نگاهم به جاده‌ است؛ برف تمام منظره کوه و دره را سفید و یک‌دست کرده!
درختان خشک و قدیمی‌ِ کنار جاده‌ی خاکی و رد تایر ماشین بین برف‌ها، تنها منظره روبه‌روست.
آدامس را باد می‌کنم. از آینه وسط، نظری به جاده از پشت ماشین می‌اندازم. یکه‌تاز جاده فقط خودم هستم، در کل این خانه دور از دسترس و مسیر آدمی‌ست. دست راستم را روی پایم می‌گذارم و رانم را از روی شلوار جین مشکی ماساژ می‌دهم.
این بازی زیادی کسل کننده شده! نه تفریحی، نه چالشی و نه آزاری! این همه سکوت و آرامش، فکرم را درگیر زندگی گند و افتضاحم می‌کند. من هیچ‌وقت انتخابی نداشتم. پیش از تولد، تقدیر مرا بریدند و دوختند. نمی‌گویم از موقعیت الانم ناراضی‌ام ولی خب... .
کسی از من نپرسید چه می‌خواهی؟ عادت کرده بودم غرق تفریحاتِ ممنوعه‌ای باشم که حواسم را از زندگیِ بی‌معنایم پرت کند. این بیغوله‌ی بیست و خرده‌ای ساله با اَلکل و دود و البته دختر به مقدار لازم، قابل تحمل‌تر میشد! چند سالی میشد که به لطفِ این مثلثِ لِذت‌بخش، توانسته بودم خود را از فکر بازیچه بودن بیرون بکشم؛ البته تا قبل از پیدا شدن سر و کله‌ی دخترِ نچسبِ سرهنگ! عملاً نریمان تحریمم کرده است! تبدیل به لَـلِه‌ی تمام‌وقتِ توله‌ی نگار شده‌ام. حال شیری را دارم که تکه گوشتی چرب و نرم مقابلش است و حتی نباید به آن ناخونک بزند!
سرم را به طرف چپم می‌چرخانم و به دره نسبتا عمیق و سفید پوش نگاه می‌کنم. برف امسال بی‌سابقه‌است!
کمی شیشه‌ را پایین می‌کشم و توجه‌ای به حمله‌ی وحشیانه سرما به درون ماشین ندارم.
دم عمیقی از سوز پدر دربیاور هوا می‌گیرم و میزان وُلومِ موزیک را کم می‌کنم تا صدای ضعیفی که گوشم را حساس می‌کند بهتر بشنوم.
سرم را بالا می‌کشم و حینی که با دستم تُن سیستم را پایین می‌آورم، به کلاغ سیاه زشت روی سیم برق نگاه می‌کنم. چشمان کلاغ به یکی از دخترهای نریمان شبیه بود. بی‌شرف! تعداد کِیس‌هایش که یکی دو تا نیست. آن‌وقت منِ فلک‌زده را منع می‌کند.
صدای ضعیفی شبیه گریه زنی، نگاهم را از کلاغ به رو‌به‌رو می‌دهد. با دیدن دختری که در فاصله چهارصدمتری ماشین وسط جاده روی زانو نشسته، اخم‌هایم قفل می‌شود.
سیستم را کاملا می‌بندم و با تنگ کردن چشم‌هایم، زوم می‌کنم روی لباس صورتی_پشمی آشنایش! و حجم عظیمی از مو که تَنش را در بر گرفته.
خودش است! این وحشی‌زاده‌ی کمالی این‌جا چه‌غلطی می‌کند؟ چگونه از خانه خارج شده؟
پایم را روی گـاز می‌گذارم و دنده ماشین را سنگین می‌کنم تا سر نخورد.
هرچه به او نزدیک‌تر می‌شوم، غیرارادی اخم‌هایم غلیظ‌تر می‌شود.
کمی جلوتر می‌روم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. حالا او را کاملاً واضح می‌بینم. شوک تَنم بیشتر می‌شود! ناموسا چگونه از آن خانه بیرون آمده؟ خدایا تو ببین و نشنو! این دختر انسان نیست؛ خر است، خر.
به فاصله صد متر مانده به او روی ترمز می‌زنم.
دنده را خلاص می‌کنم و با بالا کشیدن ترمز دستی، هم‌چنان حیرت‌زده به دخترک یاغی نگاه می‌کنم.
نوک بینی‌اش سرخ سرخ است و انگار منجمد شده!
کل صورتش خیس است. موهایش از فرق وسط دورش پخش و پلاست و چشم‌های سرخِ مبهوتش، خیره‌ به من است! اگر این احمق فرار کرده بود جواب آن دو خرفتِ عـوضی را چه باید می‌دادم؟
حرصی در ماشین را باز می‌کنم. پایم را بیرون می‌گذارم و در یک حرکت خارج می‌شوم و با چند گام کوبنده، بالای سرش می‌رسم. خون جلوی چشمانم را می‌گیرد؛ دلم می‌خواهد در جا خفه‌اش کنم.
با دو دست، یقه‌ی پیراهن نازکش را به سمت بالا می‌کشم. هیکلِ ریزه و سبکش‌ از سطح برفی جدا می‌شود. با خشم می‌خروشم:
- کدوم گوری می‌خواستی بری؟ یه ذره عقل تو اون کله‌ت هست؟
هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. رنگ به چهره ندارد. چه مرگش شده؟
دلم از عالم و آدم پر است ولی شوربختانه فقط ساغر دمِ‌دست است! خبری هم از جفتک پراندنش نیست و اصلا گور پدر این‌که نریمان گفته باید مُخ دخترک تیلیت من باشد!
تا دَهان باز می‌کنم که با قدرت بیشتری، او را زیر فریاد بکشم، صدای مظلومانه و پر از بغضش، شوک دوم را به تَنم وارد می‌کند!
- کشتمش!
با چشم‌های گرد شده و متحیر، به چانه لرزان پر بغضش نگاه می‌کنم. چه غلطی کرده؟
به گوش‌هایم اعتماد ندارم. تازه جز او، حواسم به اطراف جلب می‌شود. نگاه پرابهامم بین صورتش و در باز حیاط می‌چرخد. لبه‌ی یقه‌اش از میان انگشتانم رها می‌شود. به زمین افتادنش را نمی‌بینم. در این مکانِ دورافتاده، خبری از دزد نبود. فقط یک نفر کلیدِ این خَراب شده را دارد... . با مشت ضربه‌ای به پیشانی‌ام می‌زنم؛ گندش بزنند!
بی‌فوتِ وقت، درون حیاط می‌دوم. اگر نریمان بفهمد که این غول بیابونی با دختر نگار... .
بدبخت شدم!

***


کد:
#پارت86

#ساوان

با نفس عمیقی که می‌کشم، شامه‌ام پر از بوی سیگار برگ می‌شود. آدامس نعنایی را در د‌هانم جا‌به‌جا کرده و همزمان صدای موزیک روسی را بلند تر می‌کنم.
بیس سیستم فرمان را در دستم می‌لرزاند.
نگاهم به جاده‌ است؛ برف تمام منظره کوه و دره را سفید و یک‌دست کرده!
درختان خشک و قدیمی‌ِ کنار جاده‌ی خاکی و رد تایر ماشین بین برف‌ها، تنها منظره روبه‌روست.
آدامس را باد می‌کنم. از آینه وسط، نظری به جاده از پشت ماشین می‌اندازم. یکه‌تاز جاده فقط خودم هستم، در کل این خانه دور از دسترس و مسیر آدمی‌ست. دست راستم را روی پایم می‌گذارم و رانم را از روی شلوار جین مشکی ماساژ می‌دهم.
این بازی زیادی کسل کننده شده! نه تفریحی، نه چالشی و نه آزاری! این همه سکوت و آرامش، فکرم را درگیر زندگی گند و افتضاحم می‌کند. من هیچ‌وقت انتخابی نداشتم. پیش از تولد، تقدیر مرا بریدند و دوختند. نمی‌گویم از موقعیت الانم ناراضی‌ام ولی خب... .
کسی از من نپرسید چه می‌خواهی؟ عادت کرده بودم غرق تفریحاتِ ممنوعه‌ای باشم که حواسم را از زندگیِ بی‌معنایم پرت کند. این بیغوله‌ی بیست و خرده‌ای ساله با اَلکل و دود و البته دختر به مقدار لازم، قابل تحمل‌تر میشد! چند سالی میشد که به لطفِ این مثلثِ لِذت‌بخش، توانسته بودم خود را از فکر بازیچه بودن بیرون بکشم؛ البته تا قبل از پیدا شدن سر و کله‌ی دخترِ نچسبِ سرهنگ! عملاً نریمان تحریمم کرده است! تبدیل به لَـلِه‌ی تمام‌وقتِ توله‌ی نگار شده‌ام. حال شیری را دارم که تکه گوشتی چرب و نرم مقابلش است و حتی نباید به آن ناخونک بزند!
سرم را به طرف چپم می‌چرخانم و به دره نسبتا عمیق و سفید پوش نگاه می‌کنم. برف امسال بی‌سابقه‌است!
کمی شیشه‌ را پایین می‌کشم و توجه‌ای به حمله‌ی وحشیانه سرما به درون ماشین ندارم.
دم عمیقی از سوز پدر دربیاور هوا می‌گیرم و میزان وُلومِ موزیک را کم می‌کنم تا صدای ضعیفی که گوشم را حساس می‌کند بهتر بشنوم.
سرم را بالا می‌کشم و حینی که با دستم تُن سیستم را پایین می‌آورم، به کلاغ سیاه زشت روی سیم برق نگاه می‌کنم. چشمان کلاغ به یکی از دخترهای نریمان شبیه بود. بی‌شرف! تعداد کِیس‌هایش که یکی دو تا نیست. آن‌وقت منِ فلک‌زده را منع می‌کند.
صدای ضعیفی شبیه گریه زنی، نگاهم را از کلاغ به رو‌به‌رو می‌دهد. با دیدن دختری که در فاصله چهارصدمتری ماشین وسط جاده روی زانو نشسته، اخم‌هایم قفل می‌شود.
سیستم را کاملا می‌بندم و با تنگ کردن چشم‌هایم، زوم می‌کنم روی لباس صورتی_پشمی آشنایش! و حجم عظیمی از مو که تَنش را در بر گرفته.
خودش است! این وحشی‌زاده‌ی کمالی این‌جا چه‌غلطی می‌کند؟ چگونه از خانه خارج شده؟
پایم را روی گـاز می‌گذارم و دنده ماشین را سنگین می‌کنم تا سر نخورد.
هرچه به او نزدیک‌تر می‌شوم، غیرارادی اخم‌هایم غلیظ‌تر می‌شود.
کمی جلوتر می‌روم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. حالا او را کاملاً واضح می‌بینم. شوک تَنم بیشتر می‌شود! ناموسا چگونه از آن خانه بیرون آمده؟ خدایا تو ببین و نشنو! این دختر انسان نیست؛ خر است، خر.
به فاصله صد متر مانده به او روی ترمز می‌زنم.
دنده را خلاص می‌کنم و با بالا کشیدن ترمز دستی، هم‌چنان حیرت‌زده به دخترک یاغی نگاه می‌کنم.
نوک بینی‌اش سرخ سرخ است و انگار منجمد شده!
کل صورتش خیس است. موهایش از فرق وسط دورش پخش و پلاست و چشم‌های سرخِ مبهوتش، خیره‌ به من است! اگر این احمق فرار کرده بود جواب آن دو خرفتِ عـوضی را چه باید می‌دادم؟
حرصی در ماشین را باز می‌کنم. پایم را بیرون می‌گذارم و در یک حرکت خارج می‌شوم و با چند گام کوبنده، بالای سرش می‌رسم. خون جلوی چشمانم را می‌گیرد؛ دلم می‌خواهد در جا خفه‌اش کنم.
با دو دست، یقه‌ی پیراهن نازکش را به سمت بالا می‌کشم. هیکلِ ریزه و سبکش‌ از سطح برفی جدا می‌شود. با خشم می‌خروشم:
- کدوم گوری می‌خواستی بری؟ یه ذره عقل تو اون کله‌ت هست؟
هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. رنگ به چهره ندارد. چه مرگش شده؟
دلم از عالم و آدم پر است ولی شوربختانه فقط ساغر دمِ‌دست است! خبری هم از جفتک پراندنش نیست و اصلا گور پدر این‌که نریمان گفته باید مُخ دخترک تیلیت من باشد!
تا دَهان باز می‌کنم که با قدرت بیشتری، او را زیر فریاد بکشم، صدای مظلومانه و پر از بغضش، شوک دوم را به تَنم وارد می‌کند!
- کشتمش!
با چشم‌های گرد شده و متحیر، به چانه لرزان پر بغضش نگاه می‌کنم. چه غلطی کرده؟
به گوش‌هایم اعتماد ندارم. تازه جز او، حواسم به اطراف جلب می‌شود. نگاه پرابهامم بین صورتش و در باز حیاط می‌چرخد. لبه‌ی یقه‌اش از میان انگشتانم رها می‌شود. به زمین افتادنش را نمی‌بینم. در این مکانِ دورافتاده، خبری از دزد نبود. فقط یک نفر کلیدِ این خَراب شده را دارد... . با مشت ضربه‌ای به پیشانی‌ام می‌زنم؛ گندش بزنند!
بی‌فوتِ وقت، درون حیاط می‌دوم. اگر نریمان بفهمد که این غول بیابونی با دختر نگار... .
بدبخت شدم!

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا