.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت77
#مائده
لَبم را بیش از صد بار با مایع دستشویی شستهام! پاک نمیشود. گرما و گزگزی که از لَب های ساوان به جانم افتاده شبیه یک مُهر ابدی نامرئی رویش نشسته و هر چه میکنم پاک نمیشود.
حالا قسمت بَدتر داستان اینجاست، که وقتی در دستشویی بودم صدای ساوان را شنیدم؛ انگار او واقعا مرا دوست دارد و شخصی قرار است به دیدن من بیاید!
خب... خب دلیلی نمیشود کسی که کسی را دوست اینگونه او را اذیت کند! اصلا کدام مرد عاشقی بیاجازه به معشوقش دست میزند؟ هیچ خری اینکار را نمیکند.
دستم به دلم چنگ میشود و صورتم از درد شدیدش درهم میرود؛ بله قسمت افتضاحتر ماجرا اینجاست که من پريود شدهام و هیچ چیز ندارم.
تکیه دست آزادم را به دیوار سرویس میدهم تا سقوط نکنم؛ درد دل و کمرم وحشتناک است!
به نفس زدن میافتم و زانو و کمرم از درد خم میشود.
همیشه روز اول همین قدر فاجعه میگذرد.
صورتم درهم است و چشم هایم، خیره به در سرویس؛ این ساوان بیشرف کجا رفته که نمیآید.
و حالا بخش لجنزار داستان... چگونه به او بگویم به چه نیاز دارم؟
سرخ میشوم و نفس حبس شده پشت دَهانم را با شدت بیرون میدهم.
اگر آن ساوان قبل بود، میشد کاری کرد اما این پسر منحرف و چشمچرانی که فقط کمین کرده منتظر دریدن من است را چگونه حالی کنم؟.
وجه مثبت قصه را ببین مائده، ساوان هر چه قدر بیشرف باشد به دختری که لیتر لیتر دارد خون از دست میدهد آسیبی نمیزند. حداقل خیالم راحت شد که تا پدرم بیاید از دست او در امانم.
کلافه و سردرگم از وضعیت، به پیشانیام میکوبم.
جان میدهم جلوی چشم هایش اما حرفی از وسیله مورد نیازم نمیزنم.
لباسم گند کشیده شده و بوی خون حس حالت تهوع را برایم ارمغان آورده؛ صورتم، پر از انزجار درهم میرود. از بوی خون متنفرم!
خیسی منزجر کننده پاهایم نشان از شدت خونریزی در همین یکساعت دارد و به چه دلیل درد آن نسبت به بار قبل این قدر شدید تر شده؟
دستم روی دستگیره یخ زده و فلزی در مینشیند و یکی به من بگوید این جهنم چرا اینقدر سَرد است؟ دو سال را در زاهدان بخار پز بودهام و حالا به یکباره به دل سرما برگشتهام.
سوز دستگیره، درد را برای استخوان دستم ارمغان میآورد.
پسرهی احمق آمد و کلی التماس و خواهش که بیرون بروم، هر چه با خودم کلنجار رفتم به او بگویم پريود شدهام جز فحش خواهر مادردار، هیچ از دَهانم در نمیآمد.
در را باز میکنم و نگاهم، به سکوت سالن خالی پذیرایی مینشیند.
فضای تقریبا بیست و چهار متری پذیرایی، فقط با یک موکت سفید رنگ پوشیده شده، جز آن در ریلی شیشهای که به حیاط پشت خانه باز میشود و نور ضعیف و بی جان آفتاب، از پشت پرده حریر سفیدش، به سالن نفوذ میکرد؛ هیچ جذابیتی ندارد.
نگاهم را از در میگیرم به آشپزخانه میدهم؛ وسایل و بساط صبحانه هنوز روی میز است و آخ که چقدر من گرسنه بودم.
نگاهم را از میز و صندلی چوبی میگیرم و با گرفتن دیوار، لنگ لنگ زنان به طرف تنها اتاق خانه میروم.
میفهمم چه کنم. روتختی سفید است، میروم و رویش میخوابم، خودم را به خواب میزنم، ساوان میآید و خون را میبیند و لابد متوجه میشود.
گاگول که نیست!
رو تختی هم فدای سَرم.
با درد شدید و تیر کشیدن ناگهانی کمرم، غیر ارادی جیغ میکشم و گریهام تا بیخ گلویم آمده؛ فقط به یک تلنگر نیاز داشتم و بعدش... بوم! منفجر میشوم.
فکم از بغض میلرزد و درد امانم را بریده؛ نمیتوانم سرپا بمانم.
پتوی گلبافت و سنگین بنفش را، جمع میکنم و به ملافه سفید روی روتختی نگاه میکنم.
لَب میگزم و با صورت مچاله روی تخت دراز میکشم؛ بماند چقدر آخ و اوخ کردم تا کمرم روی تخت قرار بگیرد.
انگشتهایم باهم ور میرود و استرس دارم.
بالشت را زیر سَرم میکشم و با چشم های مچاله شده، خودم را به خواب میزنم. حالا انگار مشخص است که آن گور به گور شده کی میخواهد برگردد.
شبیه نوزاد در خودم جمع میشوم و حس افتضاح و مزخرفی که دارد خون از تنم میرود، حالم را بدتر میکند.
#مائده
لَبم را بیش از صد بار با مایع دستشویی شستهام! پاک نمیشود. گرما و گزگزی که از لَب های ساوان به جانم افتاده شبیه یک مُهر ابدی نامرئی رویش نشسته و هر چه میکنم پاک نمیشود.
حالا قسمت بَدتر داستان اینجاست، که وقتی در دستشویی بودم صدای ساوان را شنیدم؛ انگار او واقعا مرا دوست دارد و شخصی قرار است به دیدن من بیاید!
خب... خب دلیلی نمیشود کسی که کسی را دوست اینگونه او را اذیت کند! اصلا کدام مرد عاشقی بیاجازه به معشوقش دست میزند؟ هیچ خری اینکار را نمیکند.
دستم به دلم چنگ میشود و صورتم از درد شدیدش درهم میرود؛ بله قسمت افتضاحتر ماجرا اینجاست که من پريود شدهام و هیچ چیز ندارم.
تکیه دست آزادم را به دیوار سرویس میدهم تا سقوط نکنم؛ درد دل و کمرم وحشتناک است!
به نفس زدن میافتم و زانو و کمرم از درد خم میشود.
همیشه روز اول همین قدر فاجعه میگذرد.
صورتم درهم است و چشم هایم، خیره به در سرویس؛ این ساوان بیشرف کجا رفته که نمیآید.
و حالا بخش لجنزار داستان... چگونه به او بگویم به چه نیاز دارم؟
سرخ میشوم و نفس حبس شده پشت دَهانم را با شدت بیرون میدهم.
اگر آن ساوان قبل بود، میشد کاری کرد اما این پسر منحرف و چشمچرانی که فقط کمین کرده منتظر دریدن من است را چگونه حالی کنم؟.
وجه مثبت قصه را ببین مائده، ساوان هر چه قدر بیشرف باشد به دختری که لیتر لیتر دارد خون از دست میدهد آسیبی نمیزند. حداقل خیالم راحت شد که تا پدرم بیاید از دست او در امانم.
کلافه و سردرگم از وضعیت، به پیشانیام میکوبم.
جان میدهم جلوی چشم هایش اما حرفی از وسیله مورد نیازم نمیزنم.
لباسم گند کشیده شده و بوی خون حس حالت تهوع را برایم ارمغان آورده؛ صورتم، پر از انزجار درهم میرود. از بوی خون متنفرم!
خیسی منزجر کننده پاهایم نشان از شدت خونریزی در همین یکساعت دارد و به چه دلیل درد آن نسبت به بار قبل این قدر شدید تر شده؟
دستم روی دستگیره یخ زده و فلزی در مینشیند و یکی به من بگوید این جهنم چرا اینقدر سَرد است؟ دو سال را در زاهدان بخار پز بودهام و حالا به یکباره به دل سرما برگشتهام.
سوز دستگیره، درد را برای استخوان دستم ارمغان میآورد.
پسرهی احمق آمد و کلی التماس و خواهش که بیرون بروم، هر چه با خودم کلنجار رفتم به او بگویم پريود شدهام جز فحش خواهر مادردار، هیچ از دَهانم در نمیآمد.
در را باز میکنم و نگاهم، به سکوت سالن خالی پذیرایی مینشیند.
فضای تقریبا بیست و چهار متری پذیرایی، فقط با یک موکت سفید رنگ پوشیده شده، جز آن در ریلی شیشهای که به حیاط پشت خانه باز میشود و نور ضعیف و بی جان آفتاب، از پشت پرده حریر سفیدش، به سالن نفوذ میکرد؛ هیچ جذابیتی ندارد.
نگاهم را از در میگیرم به آشپزخانه میدهم؛ وسایل و بساط صبحانه هنوز روی میز است و آخ که چقدر من گرسنه بودم.
نگاهم را از میز و صندلی چوبی میگیرم و با گرفتن دیوار، لنگ لنگ زنان به طرف تنها اتاق خانه میروم.
میفهمم چه کنم. روتختی سفید است، میروم و رویش میخوابم، خودم را به خواب میزنم، ساوان میآید و خون را میبیند و لابد متوجه میشود.
گاگول که نیست!
رو تختی هم فدای سَرم.
با درد شدید و تیر کشیدن ناگهانی کمرم، غیر ارادی جیغ میکشم و گریهام تا بیخ گلویم آمده؛ فقط به یک تلنگر نیاز داشتم و بعدش... بوم! منفجر میشوم.
فکم از بغض میلرزد و درد امانم را بریده؛ نمیتوانم سرپا بمانم.
پتوی گلبافت و سنگین بنفش را، جمع میکنم و به ملافه سفید روی روتختی نگاه میکنم.
لَب میگزم و با صورت مچاله روی تخت دراز میکشم؛ بماند چقدر آخ و اوخ کردم تا کمرم روی تخت قرار بگیرد.
انگشتهایم باهم ور میرود و استرس دارم.
بالشت را زیر سَرم میکشم و با چشم های مچاله شده، خودم را به خواب میزنم. حالا انگار مشخص است که آن گور به گور شده کی میخواهد برگردد.
شبیه نوزاد در خودم جمع میشوم و حس افتضاح و مزخرفی که دارد خون از تنم میرود، حالم را بدتر میکند.
کد:
#پارت77
#مائده
لَبم را بیش از صد بار با مایع دستشویی شستهام! پاک نمیشود. گرما و گزگزی که از لَب های ساوان به جانم افتاده شبیه یک مُهر ابدی نامرئی رویش نشسته و هر چه میکنم پاک نمیشود.
حالا قسمت بَدتر داستان اینجاست، که وقتی در دستشویی بودم صدای ساوان را شنیدم؛ انگار او واقعا مرا دوست دارد و شخصی قرار است به دیدن من بیاید!
خب... خب دلیلی نمیشود کسی که کسی را دوست اینگونه او را اذیت کند! اصلا کدام مرد عاشقی بیاجازه به معشوقش دست میزند؟ هیچ خری اینکار را نمیکند.
دستم به دلم چنگ میشود و صورتم از درد شدیدش درهم میرود؛ بله قسمت افتضاحتر ماجرا اینجاست که من پريود شدهام و هیچ چیز ندارم.
تکیه دست آزادم را به دیوار سرویس میدهم تا سقوط نکنم؛ درد دل و کمرم وحشتناک است!
به نفس زدن میافتم و زانو و کمرم از درد خم میشود.
همیشه روز اول همین قدر فاجعه میگذرد.
صورتم درهم است و چشم هایم، خیره به در سرویس؛ این ساوان بیشرف کجا رفته که نمیآید.
و حالا بخش لجنزار داستان... چگونه به او بگویم به چه نیاز دارم؟
سرخ میشوم و نفس حبس شده پشت دَهانم را با شدت بیرون میدهم.
اگر آن ساوان قبل بود، میشد کاری کرد اما این پسر منحرف و چشمچرانی که فقط کمین کرده منتظر دریدن من است را چگونه حالی کنم؟.
وجه مثبت قصه را ببین مائده، ساوان هر چه قدر بیشرف باشد به دختری که لیتر لیتر دارد خون از دست میدهد آسیبی نمیزند. حداقل خیالم راحت شد که تا پدرم بیاید از دست او در امانم.
کلافه و سردرگم از وضعیت، به پیشانیام میکوبم.
جان میدهم جلوی چشم هایش اما حرفی از وسیله مورد نیازم نمیزنم.
لباسم گند کشیده شده و بوی خون حس حالت تهوع را برایم ارمغان آورده؛ صورتم، پر از انزجار درهم میرود. از بوی خون متنفرم!
خیسی منزجر کننده پاهایم نشان از شدت خونریزی در همین یکساعت دارد و به چه دلیل درد آن نسبت به بار قبل این قدر شدید تر شده؟
دستم روی دستگیره یخ زده و فلزی در مینشیند و یکی به من بگوید این جهنم چرا اینقدر سَرد است؟ دو سال را در زاهدان بخار پز بودهام و حالا به یکباره به دل سرما برگشتهام.
سوز دستگیره، درد را برای استخوان دستم ارمغان میآورد.
پسرهی احمق آمد و کلی التماس و خواهش که بیرون بروم، هر چه با خودم کلنجار رفتم به او بگویم پريود شدهام جز فحش خواهر مادردار، هیچ از دَهانم در نمیآمد.
در را باز میکنم و نگاهم، به سکوت سالن خالی پذیرایی مینشیند.
فضای تقریبا بیست و چهار متری پذیرایی، فقط با یک موکت سفید رنگ پوشیده شده، جز آن در ریلی شیشهای که به حیاط پشت خانه باز میشود و نور ضعیف و بی جان آفتاب، از پشت پرده حریر سفیدش، به سالن نفوذ میکرد؛ هیچ جذابیتی ندارد.
نگاهم را از در میگیرم به آشپزخانه میدهم؛ وسایل و بساط صبحانه هنوز روی میز است و آخ که چقدر من گرسنه بودم.
نگاهم را از میز و صندلی چوبی میگیرم و با گرفتن دیوار، لنگ لنگ زنان به طرف تنها اتاق خانه میروم.
میفهمم چه کنم. روتختی سفید است، میروم و رویش میخوابم، خودم را به خواب میزنم، ساوان میآید و خون را میبیند و لابد متوجه میشود.
گاگول که نیست!
رو تختی هم فدای سَرم.
با درد شدید و تیر کشیدن ناگهانی کمرم، غیر ارادی جیغ میکشم و گریهام تا بیخ گلویم آمده؛ فقط به یک تلنگر نیاز داشتم و بعدش... بوم! منفجر میشوم.
فکم از بغض میلرزد و درد امانم را بریده؛ نمیتوانم سرپا بمانم.
پتوی گلبافت و سنگین بنفش را، جمع میکنم و به ملافه سفید روی روتختی نگاه میکنم.
لَب میگزم و با صورت مچاله روی تخت دراز میکشم؛ بماند چقدر آخ و اوخ کردم تا کمرم روی تخت قرار بگیرد.
انگشتهایم باهم ور میرود و استرس دارم.
بالشت را زیر سَرم میکشم و با چشم های مچاله شده، خودم را به خواب میزنم. حالا انگار مشخص است که آن گور به گور شده کی میخواهد برگردد.
شبیه نوزاد در خودم جمع میشوم و حس افتضاح و مزخرفی که دارد خون از تنم میرود، حالم را بدتر میکند.