• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
بریتانی خوابش برده است. سولینا ملحفه بنفش رنگ را بر روی تن او می‌اندازد و از اتاق خارج می‌شود. کینان ل*ب می‌زند:
- خواهر، شام آماده هست؟
سولینا لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:
- آره شام آماد‌ه‌ست تو و پدر برید بخورید!
کینان یک تای ابروان پر پشتش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- خیلی‌قتِ ل*ب به غذا نزدی تا تو نیای من هم نمی‌خورم!
سولینا که برادرش را بسیار دوست می‌دارد و نمی‌تواند روی حرفش حرفی بزند. دست کینان را می‌گیرد و به آشپزخانه می‌روند.
بر روی صندلی می‌نشینند و همچنان منتظر می‌مانند تا خان کایلر بیاید. چند دقیقه بعد خان کایلر می‌آید و با بی‌حوصلگی سلام می‌کند. کُت مشکی رنگش را بیرون می‌آورد و به چوب لباسی آویزان می‌کند. شروع به خوردن غذا می‌کنند.
بریتانی از روی تخت برمی‌خیزد و با صدایی رسا می‌گوید:
- خواهر سولینا، من دست‌شویی دارم!
سولینا تا صدای بریتانی را می‌شنود دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و با چند خیز خود را به بریتانی می‌رساند و دست او را می‌گیرد و به سرویس بهداشتی می‌برد. بریتانی پس از چند دقیقه از سرویس بهداشتی خارج می‌شود و دست‌هایش را می‌شوید، بلافاصله سولینا حوله‌ای که برای مهمان‌ها به چوب لباسی آویزان کرده است را برمی‌دارد و به وسیله‌ی آن، دست‌های بریتانی را خشک می‌کند.
بریتانی با چند خیز خود را به اتاق می‌رساند که بخوابد، خستگی از چهره‌ی سولینا همانند ابر بهاری می‌بارد، یک خمیازه می‌کشد و کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد و بر روی تخت دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود.
***
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمی‌خیزد. بریتانی دست‌هایش را به دور کمر سولینا حلقه می‌کند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دست‌هایش را از روی کمرش برمی‌دارد و به سوی سالن قدم برمی‌دارد و می‌گوید:
- سلام پدر، صبح به‌خیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت می‌کند و بعد از چند ثانیه سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:
- دخترکم، اون‌قدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشم‌های سولینا هویدا می‌شود و نگاهش به سمت نامه‌ای که در دست‌های پدرش است میخ‌کوب می‌شود. نامه را از پدرش می‌گیرد و بلافاصله وارد اتاقش می‌شود. بر روی صندلی کوچک سفید رنگ می‌نشیند و عینک مطالعه‌اش را بر روی چشم‌هایش قرار می‌دهد و مشغولِ خواندن نامه می‌شود:
سلام دخترم!
این رو بدون‌ که خیلی دوست دارم و همیشه بهت افتخار می‌کنم، از این‌که سرکار رفتی که پول بیماریم رو بدی که خوب بشم خیلی خوش‌‌حال شدم. مواظب پدرت باش اگر از من جدا بشه معلومه خیلی دلش می‌شکنه. لطفاً مواظب کینان هم باش اون خیلی نیاز به محبت داره نذار کسی اذیتش کنه. دخترم می‌دونی که کووپر به تو خیلی علاقه‌منده؟ پس من‌ هم دوست دارم که با اون وصلت کنی. اگر دوست داری آرزوی من رو برآورده کنی با کووپر ازدواج کن! مطمئنم اون می‌تونه خوش‌بختت کنه. مواظب خودت باش خیلی دوست دارم دخترم‌!
طبیب به من گفت که بیماریت رو نمی‌شه درمان کرد، من به شماها چیزی نگفتم ترسیدم غصه بخورین؛ اما اگر مردم لطفاً غصه نخورین دختر عزیزم.
اشک‌های سولینا همانند مروارید از چشم‌هایش می‌چکد و بر روی نامه فرود می‌آید.
سولینا با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و نامه را در آ*غ*و*ش می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:
- مادر، خیلی دلم برات تنگ شده. چه‌طور تونستی دخترت رو ترک کنی؟ مامان‌جون من چه‌طور آلب رو ترک کنم و با کووپر ازدواج کنم؟
آخه عشق و دوری آلب داره من رو دیوونه می‌کنه؛ عشق اون من رو از پا در آورده.
بریتانی از روی تخت برمی‌خیزد و انگار که صدای سولینا را شنیده است می‌گوید:
- نه خواهر؛ من اجازه نمیدم تو با کووپر ازدواج کنی تو باید همسر داداشم بشی! باید فردا بیای و با من به قصر بریم!
سولینا از روی صندلی برمی‌خیزد و بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- چشم، هر چی تو بگی همون میشه!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی خوابش برده است. سولینا ملحفه بنفش رنگ را بر روی تن او می‌اندازد و از اتاق خارج می‌شود. کینان ل*ب می‌زند:

- خواهر، شام آماده هست؟

سولینا لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:

- آره شام آماد‌ه‌ست تو و پدر برید بخورید!

کینان یک تای ابروان پر پشتش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- خیلی‌قتِ ل*ب به غذا نزدی تا تو نیای من هم نمی‌خورم!

سولینا که برادرش را بسیار دوست می‌دارد و نمی‌تواند روی حرفش حرفی بزند. دست کینان را می‌گیرد و به آشپزخانه می‌روند.

بر روی صندلی می‌نشینند و همچنان منتظر می‌مانند تا خان کایلر بیاید. چند دقیقه بعد خان کایلر می‌آید و با بی‌حوصلگی سلام می‌کند. کُت مشکی رنگش را بیرون می‌آورد و به چوب لباسی آویزان می‌کند. شروع به خوردن غذا می‌کنند.

بریتانی از روی تخت برمی‌خیزد و با صدایی رسا می‌گوید:

- خواهر سولینا، من دست‌شویی دارم!

سولینا تا صدای بریتانی را می‌شنود دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و با چند خیز خود را به بریتانی می‌رساند و دست او را می‌گیرد و به سرویس بهداشتی می‌برد. بریتانی پس از چند دقیقه از سرویس بهداشتی خارج می‌شود و دست‌هایش را می‌شوید، بلافاصله سولینا حوله‌ای که برای مهمان‌ها به چوب لباسی آویزان کرده است را برمی‌دارد و به وسیله‌ی آن، دست‌های بریتانی را خشک می‌کند.

بریتانی با چند خیز خود را به اتاق می‌رساند که بخوابد، خستگی از چهره‌ی سولینا همانند ابر بهاری می‌بارد، یک خمیازه می‌کشد و کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد و بر روی تخت دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود.

***

صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمی‌خیزد. بریتانی دست‌هایش را به دور کمر سولینا حلقه می‌کند.

آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دست‌هایش را از روی کمرش برمی‌دارد و به سوی سالن قدم برمی‌دارد و می‌گوید:

- سلام پدر، صبح به‌خیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟

خان کالین اندکی سکوت می‌کند و بعد از چند ثانیه سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:

- دخترکم، اون‌قدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!

اشک در چشم‌های سولینا هویدا می‌شود و نگاهش به سمت نامه‌ای که در دست‌های پدرش است میخ‌کوب می‌شود. نامه را از پدرش می‌گیرد و بلافاصله وارد اتاقش می‌شود. بر روی صندلی کوچک سفید رنگ می‌نشیند و عینک مطالعه‌اش را بر روی چشم‌هایش قرار می‌دهد و مشغولِ خواندن نامه می‌شود:

سلام دخترم!

این رو بدون‌ که خیلی دوست دارم و همیشه بهت افتخار می‌کنم، از این‌که سرکار رفتی که پول بیماریم رو بدی که خوب بشم خیلی خوش‌‌حال شدم. مواظب پدرت باش اگر از من جدا بشه معلومه خیلی دلش می‌شکنه. لطفاً مواظب کینان هم باش اون خیلی نیاز به محبت داره نذار کسی اذیتش کنه. دخترم می‌دونی که کووپر به تو خیلی علاقه‌منده؟ پس من‌ هم دوست دارم که با اون وصلت کنی. اگر دوست داری آرزوی من رو برآورده کنی با کووپر ازدواج کن! مطمئنم اون می‌تونه خوش‌بختت کنه. مواظب خودت باش خیلی دوست دارم دخترم‌!

طبیب به من گفت که بیماریت رو نمی‌شه درمان کرد، من به شماها چیزی نگفتم ترسیدم غصه بخورین؛ اما اگر مردم لطفاً غصه نخورین دختر عزیزم.

اشک‌های سولینا همانند مروارید از چشم‌هایش می‌چکد و بر روی نامه فرود می‌آید.

سولینا با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و نامه را در آ*غ*و*ش می‌کشد و زیر ل*ب می‌گوید:

- مادر، خیلی دلم برات تنگ شده. چه‌طور تونستی دخترت رو ترک کنی؟ مامان‌جون من چه‌طور آلب رو ترک کنم و با کووپر ازدواج کنم؟

آخه عشق و دوری آلب داره من رو دیوونه می‌کنه؛ عشق اون من رو از پا در آورده.

بریتانی از روی تخت برمی‌خیزد و انگار که صدای سولینا را شنیده است می‌گوید:

- نه خواهر؛ من اجازه نمیدم تو با کووپر ازدواج کنی تو باید همسر داداشم بشی! باید فردا بیای و با من به قصر بریم!

سولینا از روی صندلی برمی‌خیزد و بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:

- چشم، هر چی تو بگی همون میشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
بریتانی لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:
- وای خواهر، خیلی گشنمه میشه صبحونه بخوریم؟
سولینا لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- باشه عزیزم، برو دست و صورتت رو بشور بعدش با هم صبحونه می‌خوریم!
سولینا و بریتانی چند بار آب به صورتشان می‌زنند و به سوی آشپزخانه روانه می‌شوند.
سولینا نان تست و مارمالاد و کره بادام زمینی را از یخچال بیرون می‌آورد و چهار لیوانی که بر روی کانتر قرار دارد را پر از شیر می‌کند و بر روی میز قرار می‌دهد، دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و بر روی صندلی می‌نشیند و مشغول خوردن صبحانه می‌شوند.
خان کالین در حالی که خمیازه می‌کشد بر روی صندلی کنار بریتانی و سولینا می‌نشیند و می‌گوید:
- سلام صبح به خیر!
سولینا و بریتانی هم‌زمان می‌گویند:
- سلام صبح شما هم به خیر!
خان کالین چند لقمه صبحانه می‌خورد و یک لیوان شیر می‌نوشد.
سولینا در حالی که جرعه‌ای از شیر را می‌نوشد رو‌به خان کالین می‌گوید:
- پدر، کینان کجاست؟ چرا صداش نزدی بیاد صبحونه بخوره؟
خان کالین می‌گوید:
- دخترم، کینان امروز صبحِ زود رفت سر کار، گفت پول برای خرج و مخارج روزانمون نداریم.
سولینا اندکی ناراحت می‌شود و با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد.
بریتانی از سولینا تشکر می‌کند و بر روی تخت می‌نشیند. سولینا چشمش به قاب عکس خاک خورده مادرش می‌افتد، به سوی قاب عکس می‌رود. اما دستش به قاب عکس نمی‌رسد که قاب عکس را پایبن بیاورد. صندلیِ کوچکی را زیر پاهایش می‌گذارد و از آن بالا می‌رود، اما تا می‌آید قاب عکس را چنگ بزند از دستش می‌افتد و هم‌زمان با افتادن قابِ عکس، خود هم پخشِ زمین می‌شود.
زلیخا چشمش به قاب عکس خاک خورده‌ی مادرش افتاد.
به سوی قاب عکس گام برمی‌دارد اما تا می‌خواهد قاب عکس را بردارد دست‌هایش به قاب عکس نمی‌رسد و صندلی را برمی‌دارد و با چند حرکت از صندلی بالا می‌رود، اما تا می‌آید قاب عکس را چنگ بزند ناگهان قاب عکس از بالا به پایین می‌افتد و خود هم هم‌زمان با قابِ عکس پخش زمین می‌شود، بریتانی و خان کالین با نگرانی به سوی سولینا گام برمی‌دارند. بریتانی می‌گوید:
- سولینا، چیزیت که نشد نه؟
خان کالین در حالی که مچ دست‌های سولینا را می‌گیرد تا به او کمک کند از جای برخیزد می‌گوید:
- دخترم خوبی؟
سولینا چند قطره اشک از گوشه چشم‌هایش فرو می‌چکد، دلیل اشک‌هایش قاب عکس شکسته شده‌ روی زمین بود. مادرش از خود، جز یک قاب عکس خاک خورده چیزی باقی نگذاشته بود. از روی زمین برمی‌خیزد و بریتانی را می‌بوسد و می‌گوید:
- نه عزیزم، خوبم!
و بعد از آن پدر خود را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- پدر خوبم، شما برو به کارهات برس!
خان کالین سر سولینا را ب*وسه‌ای محبت‌آمیز می‌زند و از خانه خارج می‌شود.
سولینا نگاهش به سمت قاب عکس شکسته شده مادرش میخ‌کوب می‌شود، در این فکر است که قاب عکس را درست کند. اما خب چه‌طوری؟ او که این کار را بلد نبود!
عکس را برمی‌دارد و قاب عکس و شیشه خورده‌ها را جمع می‌کند و در سطل زباله می‌اندازد.
کُت قهوه‌ای رنگ چرمش و پوتین‌های سفید رنگش را می‌پوشد و از خانه بیرون می‌زند و چند ضربه به در خانه‌ی کووپر می‌زند، چند دقیقه بعد کووپر در را می‌گشاید و با دیدنِ سولینا گل از گلش می‌شکفد و لبخندی دندون‌نما بر روی صورتش جای خوش می‌کند.

نان تست و مارمالاد و کره بادام زمینی: نان تست برای صبحانه استفاده می‌شود، مارمالاد و کره بادام زمینی صبحانه‌ای استرالیایی‌ است، اما در واقع مارمالاد همان مربا است.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:

- وای خواهر، خیلی گشنمه میشه صبحونه بخوریم؟

سولینا لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند و می‌گوید:

- باشه عزیزم، برو دست و صورتت رو بشور بعدش با هم صبحونه می‌خوریم!

سولینا و بریتانی چند بار آب به صورتشان می‌زنند و به سوی آشپزخانه روانه می‌شوند.

سولینا نان تست و مارمالاد و کره بادام زمینی را از یخچال بیرون می‌آورد و چهار لیوانی که بر روی کانتر قرار دارد را پر از شیر می‌کند و بر روی میز قرار می‌دهد، دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و بر روی صندلی می‌نشیند و مشغول خوردن صبحانه می‌شوند.

خان کالین در حالی که خمیازه می‌کشد بر روی صندلی کنار بریتانی و سولینا می‌نشیند و می‌گوید:

- سلام صبح به خیر!

سولینا و بریتانی هم‌زمان می‌گویند:

- سلام صبح شما هم به خیر!

 خان کالین چند لقمه صبحانه می‌خورد و یک لیوان شیر می‌نوشد.

سولینا در حالی که جرعه‌ای از شیر را می‌نوشد رو‌به خان کالین می‌گوید:

- پدر، کینان کجاست؟ چرا صداش نزدی بیاد صبحونه بخوره؟

خان کالین می‌گوید:

- دخترم، کینان امروز صبحِ زود رفت سر کار، گفت پول برای خرج و مخارج روزانمون نداریم.

سولینا اندکی ناراحت می‌شود و با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد.

بریتانی از سولینا تشکر می‌کند و بر روی تخت می‌نشیند. سولینا چشمش به قاب عکس خاک خورده مادرش می‌افتد، به سوی قاب عکس می‌رود. اما دستش به قاب عکس نمی‌رسد که قاب عکس را پایبن بیاورد. صندلیِ کوچکی را زیر پاهایش می‌گذارد و از آن بالا می‌رود، اما تا می‌آید قاب عکس را چنگ بزند از دستش می‌افتد و هم‌زمان با افتادن قابِ عکس، خود هم پخشِ زمین می‌شود.

زلیخا چشمش به قاب عکس خاک خورده‌ی مادرش افتاد.

به سوی قاب عکس گام برمی‌دارد اما تا می‌خواهد قاب عکس را بردارد دست‌هایش به قاب عکس نمی‌رسد و صندلی را برمی‌دارد و با چند حرکت از صندلی بالا می‌رود، اما تا می‌آید قاب عکس را چنگ بزند ناگهان قاب عکس از بالا به پایین می‌افتد و خود هم هم‌زمان با قابِ عکس پخش زمین می‌شود، بریتانی و خان کالین با نگرانی به سوی سولینا گام برمی‌دارند. بریتانی می‌گوید:

- سولینا، چیزیت که نشد نه؟

خان کالین در حالی که مچ دست‌های سولینا را می‌گیرد تا به او کمک کند از جای برخیزد می‌گوید:

- دخترم خوبی؟

سولینا چند قطره اشک از گوشه چشم‌هایش فرو می‌چکد، دلیل اشک‌هایش قاب عکس شکسته شده‌ روی زمین بود. مادرش از خود، جز یک قاب عکس خاک خورده چیزی باقی نگذاشته بود. از روی زمین برمی‌خیزد و بریتانی را می‌بوسد و می‌گوید:

- نه عزیزم، خوبم!

و بعد از آن پدر خود را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:

- پدر خوبم، شما برو به کارهات برس!

خان کالین سر سولینا را ب*وسه‌ای محبت‌آمیز می‌زند و از خانه خارج می‌شود.

سولینا نگاهش به سمت قاب عکس شکسته شده مادرش میخ‌کوب می‌شود، در این فکر است که قاب عکس را درست کند. اما خب چه‌طوری؟ او که این کار را بلد نبود!

عکس را برمی‌دارد و قاب عکس و شیشه خورده‌ها را جمع می‌کند و در سطل زباله می‌اندازد.

کُت قهوه‌ای رنگ چرمش و پوتین‌های سفید رنگش را می‌پوشد و از خانه بیرون می‌زند و چند ضربه به در خانه‌ی کووپر می‌زند، چند دقیقه بعد کووپر در را می‌گشاید و با دیدنِ سولینا گل از گلش می‌شکفد و لبخندی دندون‌نما بر روی صورتش جای خوش می‌کند.

نان تست و مارمالاد و کره بادام زمینی: نان تست برای صبحانه استفاده می‌شود، مارمالاد و کره بادام زمینی صبحانه‌ای استرالیایی‌ است، اما در واقع مارمالاد همان مربا است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
زمانی که کووپر چهره‌ی ناراحت سولینا را می‌بیند خنده‌اش را می‌خورد و گوشه ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:
- چی باعث شده سولینا این‌طور زانوی غم ب*غ*ل گیره؟
سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- قاب عکس مادرم، می‌خواستم قاب عکس مادرم رو پایین بیارم از دستم افتاد و شکست. خواستم اگر میشه برام درستش کنی!
کووپر عکس را از دست‌های سولینا می‌گیرد و می‌گوید:
- آخه این که ناراحتی نداره، الان کووپر برات در عرض چند دقیقه درستش می‌کنه. بیا این‌جا بشین یه چایی بخور تا کار من هم تموم بشه.
سولینا روبه‌ کووپر ل*ب می‌زند:
- نه، باید برم، بریتانی توی خونه تنهاست اون دست من یه امانته.
کووپر در حالی که دستی بر روی قاب عکس شکسته می‌کشد ل*ب می‌زند:
- بریتانی کیه؟
سولینا لبخندی بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:
- خواهر آلبِ
کووپر تا اسم آلب می‌آید، از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- سولینا، آلب کیه؟ مدام توی زبونت اسم ل*ب می‌چرخه‌ ها. حواسته؟
سولینا خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- نه، این‌طور نیست فقط چون خواهرش من رو دوست داره اجازه داده این‌جا بمونه. وگرنه از فردا میره، آلب هم قراره به تخت پادشاهی بشینه. دارن براش قصر بزرگی رو می‌سازن مگه خبرها رو از اهالی محله نشنیدی؟ همه دارن راجب آلب حرف می‌زنن! حتی دختر‌های این‌جا داشتن برای خودشون لباس می‌دوختن که تنشون کنن شاید آلب اون‌ها رو به عنوان همسر خودش بپذیره.
کووپر دست‌های مُشت شده‌اش را بر روی میزی که رو‌به‌رویش قرار دارد می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- سولینا کافیه، دیگه به این‌جاهام رسیده! دیگه اسم این مردک رو نشنوم!
سولینا عکس مادرش را که بر روی میز قرار دارد را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- اشتباه کردم که برای درست کردن قاب عکس مادرم درِ خونه‌ی تو رو زدم. تو نمی‌تونی این‌طور با من صحبت کنی! حد خودت رو بدون کووپر!
سولینا با عصبانیت از در خارج می‌شود، اما کووپر همچنان فریاد می‌زند:
- سولینا وایسا، من معذرت می‌خوام!
سولینا بدون آن‌که حتی سرش را برگرداند و به حرف‌های کووپر توجه‌ای کند وارد خانه می‌شود و در را محکم بر هم می‌زند. بر روی تختش می‌نشیند و از شدت عصبانیت تند‌تند نفس‌نفس می‌زند، و نمی‌تواند درست صحبت کند و انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده است. قاب عکس مادرش را بر روی تخت می‌گذارد. بریتانی در حالی که می‌دود و نفس‌نفس می‌زند و برایش سخت است که صحبت کند، به سوی سولینا گام برمی‌دارد. سولینا نگران از روی تخت بلند می‌شود و از پارچی که بر روی میز قرار دارد یک لیوان پر از آب می‌کند و به آرمیتی می‌دهد و می‌گوید:
- عزیزم چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
بریتانی جرعه‌ای از آب را می‌خورد و در حالی که لبخند زیبایی بر ل*ب‌هایش طرح می‌بندد ل*ب می‌زند:
- داداش آلبم اومده، اون اومده ما رو از هوبارت به قصر ببره!
با شنیدن اسم آلب، سولینا لبخند زیبایی گوشه ل*ب‌هایش جای می‌گیرد، کُتش را از چوب لباسی چنگ می‌زند و بر تن می‌کند و به سوی در گام برمی‌دارد. همه‌ی اهالی محله دو تا دور آلب را حصار کرده بودند و به احترام او زانو زده بودند.
آلب با صدایی رسا میان مملویی از جمعیت که می‌گویند (زنده باد آلب) ل*ب می‌گشاید:
- سلام، من آلب کریستین بایتگ هستم، کسی که قراره کل شهرها و روستاها رو زیر نظر داشته باشه و به فکر شماها باشه، ما داخل قصر نیاز به کسایی داریم که اون‌جا کنیز بشین. همه‌ی شما می‌تونین از این روز به بعد توی قصر زندگی کنین. اما به عنوان یه کنیز و کسی که به من خدمت می‌کنه!
سولینا نگاهش به سمت آلب دقیق‌تر می‌شود مردم با یکدیگر حرف می‌زدنند و عده‌ای به سوی آلب گام برمی‌داشتند تا با او هم‌کلام شوند. کووپر که صدای همهمه‌ها را شنیده است با ابروانی در هم رفته از خانه‌اش خارج می‌شود و با دیدن آلب ابروانش از شدت خشم در هم‌ گره می‌خورد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زمانی که کووپر چهره‌ی ناراحت سولینا را می‌بیند خنده‌اش را می‌خورد و گوشه ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:

- چی باعث شده سولینا این‌طور زانوی غم ب*غ*ل گیره؟

سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- قاب عکس مادرم، می‌خواستم قاب عکس مادرم رو پایین بیارم از دستم افتاد و شکست. خواستم اگر میشه برام درستش کنی!

کووپر عکس را از دست‌های سولینا می‌گیرد و می‌گوید:

- آخه این که ناراحتی نداره، الان کووپر برات در عرض چند دقیقه درستش می‌کنه. بیا این‌جا بشین یه چایی بخور تا کار من هم تموم بشه.

سولینا روبه‌ کووپر ل*ب می‌زند:

- نه، باید برم، بریتانی توی خونه تنهاست اون دست من یه امانته.

کووپر در حالی که دستی بر روی قاب عکس شکسته می‌کشد ل*ب می‌زند:

- بریتانی کیه؟

سولینا لبخندی بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:

- خواهر آلبِ

کووپر تا اسم آلب می‌آید، از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:

- سولینا، آلب کیه؟ مدام توی زبونت اسم ل*ب می‌چرخه‌ ها. حواسته؟

سولینا خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:

- نه، این‌طور نیست فقط چون خواهرش من رو دوست داره اجازه داده این‌جا بمونه. وگرنه از فردا میره، آلب هم قراره به تخت پادشاهی بشینه. دارن براش قصر بزرگی رو می‌سازن مگه خبرها رو از اهالی محله نشنیدی؟ همه دارن راجب آلب حرف می‌زنن! حتی دختر‌های این‌جا داشتن برای خودشون لباس می‌دوختن که تنشون کنن شاید آلب اون‌ها رو به عنوان همسر خودش بپذیره.

کووپر دست‌های مُشت شده‌اش را بر روی میزی که رو‌به‌رویش قرار دارد می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- سولینا کافیه، دیگه به این‌جاهام رسیده! دیگه اسم این مردک رو نشنوم!

سولینا عکس مادرش را که بر روی میز قرار دارد را برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- اشتباه کردم که برای درست کردن قاب عکس مادرم درِ خونه‌ی تو رو زدم. تو نمی‌تونی این‌طور با من صحبت کنی! حد خودت رو بدون کووپر!

سولینا با عصبانیت از در خارج می‌شود، اما کووپر همچنان فریاد می‌زند:

- سولینا وایسا، من معذرت می‌خوام!

سولینا بدون آن‌که حتی سرش را برگرداند و به حرف‌های کووپر توجه‌ای کند وارد خانه می‌شود و در را محکم بر هم می‌زند. بر روی تختش می‌نشیند و از شدت عصبانیت تند‌تند نفس‌نفس می‌زند، و نمی‌تواند درست صحبت کند و انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده است. قاب عکس مادرش را بر روی تخت می‌گذارد. بریتانی در حالی که می‌دود و نفس‌نفس می‌زند و برایش سخت است که صحبت کند، به سوی سولینا گام برمی‌دارد. سولینا نگران از روی تخت بلند می‌شود و از پارچی که بر روی میز قرار دارد یک لیوان پر از آب می‌کند و به آرمیتی می‌دهد و می‌گوید:

- عزیزم چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟

بریتانی جرعه‌ای از آب را می‌خورد و در حالی که لبخند زیبایی بر ل*ب‌هایش طرح می‌بندد ل*ب می‌زند:

- داداش آلبم اومده، اون اومده ما رو از هوبارت به قصر ببره!

با شنیدن اسم آلب، سولینا لبخند زیبایی گوشه ل*ب‌هایش جای می‌گیرد، کُتش را از چوب لباسی چنگ می‌زند و بر تن می‌کند و به سوی در گام برمی‌دارد. همه‌ی اهالی محله دو تا دور آلب را حصار کرده بودند و به احترام او زانو زده بودند.

آلب با صدایی رسا میان مملویی از جمعیت که می‌گویند (زنده باد آلب) ل*ب می‌گشاید:

- سلام، من آلب کریستین بایتگ هستم، کسی که قراره کل شهرها و روستاها رو زیر نظر داشته باشه و به فکر شماها باشه، ما داخل قصر نیاز به کسایی داریم که اون‌جا کنیز بشین. همه‌ی شما می‌تونین از این روز به بعد توی قصر زندگی کنین. اما به عنوان یه کنیز و کسی که به من خدمت می‌کنه!

سولینا نگاهش به سمت آلب دقیق‌تر می‌شود مردم با یکدیگر حرف می‌زدنند و عده‌ای به سوی آلب گام برمی‌داشتند تا با او هم‌کلام شوند. کووپر که صدای همهمه‌ها را شنیده است با ابروانی در هم رفته از خانه‌اش خارج می‌شود و با دیدن آلب ابروانش از شدت خشم در هم‌ گره می‌خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
سولینا آرام سرش را برمی‌گرداند و با دو تیله‌های آبی رنگش، کووپر را دنبال می‌کند، زمانی که شمشیر کووپر را در دست‌های زمختش می‌بیند، ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند، ترسش برای این بود که دست به حماقت و ریسک بزرگی بزند و شمشیر را قلاف نکند و با شمشیر متقابل آلب و خاندان کریستین بایتگ‌هت بایستد. آلب برای او مجازات سختی را در نظر می‌گیرد. و شاید هم سر او را از تنش جدا کند.
همچنان کووپر با تعصب و خشمی که درونش همانند آتش فوران می‌کند به سوی آلب گام برمی‌دارد. سولینا شال گ*ردنش را بر روی گ*ردنش می‌اندازد و به سرعت خود را به آلب می‌رساند و در حالی که کووپر شمشیرش را به سوی آلب می‌اندازد، سولینا از رویِ سرِ آلب معلق می‌زند و شمشیرش را بالا می‌اندازد و او را با دستِ چپش می‌گیرد و شمشیرش را به شکل ضربدر بر روی شمشیر کووپر قرار می‌دهد و فریاد می‌زند:
- آلب مواظب باش!
آلب با تعجب و حسی حیرت‌زده سرش را به سوی کووپر و سولینا برمی‌گرداند‌. اما کووپر لحظه‌ای سکوت نمی‌کند و رو‌به آلب می‌کند و فریاد و بانگ می‌زند:
- مردک، تو توی هوبارت چی‌کار می‌کنی؟
چرا دست از سر سولینا بر‌نمی‌داری؟ هر روز و شب در خونه سولینا پلاسی. نمی‌بینی عزادارن؟
همهمه‌ای میان اهالی محله برپا می‌شود. آن‌ها می‌گفتند:
- کووپر دیوونه شده؟ چه‌طور جرئت می‌کنه این‌طور متقابل نوه‌ی خاندان کریستین بایتگ‌ها بایسته و این‌گونه با او صحبت کنه؟ واقعاً که شرم آوره‌. یعنی اون به عواقبش فکر نکرده؟
کینان که از دور دست‌ها این صح*نه‌ها را تماشا کرده است به سرعت خود را به کووپر می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند شمشیرش را در دست‌هایش می‌گیرد و با خشم و تعصب ل*ب می‌گشاید:
- کووپر، داری چی‌کار می‌کنی؟ تو خودت رو در حدی دیدی که با پادشاه و نوه خاندان کریستین بایتگ‌ها مبارزه کنی؟ می‌دونی این کار چه مجازاتی به همراه داره؟ اون سرت رو از تنت جدا می‌کنه!
آلب از پشت سر سولینا به سمت کووپر گام برمی‌دارد و در حالی که شمشیرش را زیر گلویِ کووپر قرار می‌دهد با حرص ل*ب می‌گشاید:
- دلیل این‌که مثل حیوون پاچه خواری می‌کنی رو نمی‌دونم، اما مطمئن باش بد مجازاتت می‌کنم!
سولینا کنار آلب با اندکی فاصله می‌ایستد و شمشیرش را کنار لباسش قرار می‌دهد و می‌گوید:
آلب، لطفاً کووپر رو عفو کن‌! اون نمی‌دونست شما کی هستی، لطفاً مجازاتش نکنین!
کووپر در حالی که سرش را کج می‌کند نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و می‌گوید:
- مگه این کیه که بخواد من رو ببخشه؟ خدا بخشنده‌ست اون تموم بنده‌هاش رو می‌بخشه بعد من از یه بنده طلب بخشش کنم؟ از نظر شما مسخره نیست؟
آلب سعی می‌کند تا حدی که می‌تواند خون‌سردی و خشم خود را حفظ و مهار کند مردمک چشم‌هایش را به سمت سولینا برمی‌گرداند و می‌گوید:
- آماده‌ای؟
سولینا در حالی که دستی بر روی لباس آبی رنگ فیروزه‌ای‌اش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- نه، فرصت نشد وسایل‌هام رو جمع کنم. لطفاً چند دقیقه فرصت بدید تا وسایل‌هام رو جمع کنم زود میام!
آلب در حالی که زبان بر ل*ب‌های سرخ رنگش می‌کشد چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- پس وسایل‌هات رو جمع کن، عجله‌ای نیست!
سولینا بلندی لباسش را در دست‌های ظریفش می‌گیرد و با عجله به سوی خانه می‌دود و کیسه‌ای را از چمدان بیرون می‌کشد و لباس‌هایش را در آن قرار می‌دهد و در حالی که شال گ*ردنش را از روی گ*ردنش برمی‌دارد و به چوب لباسی آویزان می‌کند دستی بر روی پوتین قهوه‌ای رنگِ چرمش می‌کشد و آن‌ها را می‌پوشد و بلافاصله از خانه خارج می‌شود.
آلب در حالی که بریتانی را در آ*غ*و*ش کشیده است و او را بر روی بوسفال قرار می‌دهد سوار بر اسب می‌شود و رو‌به اهالی محله می‌گوید:
- روز به خیر!
سولینا به سختی سوار اسب می‌شود و در حالی که کیسه را بر روی پاهایش می‌گذارد و دست‌هایش را به دور کمر آلب حلقه می‌کند رو‌به برادرش می‌کند و با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:
- برادر من رفتم، مواظب خودت و پدر هم باش!
کینان چند بار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و رفتن سولینا را تماشا می‌کند. آلب نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد، ربع ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره آلب جلوی قصر زیبایی می‌ایستد.
قصری که زیبایی‌اش بی‌حد و حساب است و در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشد. سولینا با چند حرکت از روی بوسفال پایین می‌آید و در حالی که کیسه را میان دستانش رد و بدل می‌کند زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چه قصر زیبایی!
آلب از اسب پایین می‌آید و بریتانی را هم در آ*غ*و*ش می‌کشد و او را بر روی زمین می‌گذارد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا آرام سرش را برمی‌گرداند و با دو تیله‌های آبی رنگش، کووپر را دنبال می‌کند، زمانی که شمشیر کووپر را در دست‌های زمختش می‌بیند، ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند، ترسش برای این بود که دست به حماقت و ریسک بزرگی بزند و شمشیر را قلاف نکند و با شمشیر متقابل آلب و خاندان کریستین بایتگ‌هت بایستد. آلب برای او مجازات سختی را در نظر می‌گیرد. و شاید هم سر او را از تنش جدا کند.

همچنان کووپر با تعصب و خشمی که درونش همانند آتش فوران می‌کند به سوی آلب گام برمی‌دارد. سولینا شال گ*ردنش را بر روی گ*ردنش می‌اندازد و به سرعت خود را به آلب می‌رساند و در حالی که کووپر شمشیرش را به سوی آلب می‌اندازد، سولینا از رویِ سرِ آلب معلق می‌زند و شمشیرش را بالا می‌اندازد و او را با دستِ چپش می‌گیرد و شمشیرش را به شکل ضربدر بر روی شمشیر کووپر قرار می‌دهد و فریاد می‌زند:

- آلب مواظب باش!

آلب با تعجب و حسی حیرت‌زده سرش را به سوی کووپر و سولینا برمی‌گرداند‌. اما کووپر لحظه‌ای سکوت نمی‌کند و رو‌به آلب می‌کند و فریاد و بانگ می‌زند:

- مردک، تو توی هوبارت چی‌کار می‌کنی؟

چرا دست از سر سولینا بر‌نمی‌داری؟ هر روز و شب در خونه سولینا پلاسی. نمی‌بینی عزادارن؟

همهمه‌ای میان اهالی محله برپا می‌شود. آن‌ها می‌گفتند:

- کووپر دیوونه شده؟ چه‌طور جرئت می‌کنه این‌طور متقابل نوه‌ی خاندان کریستین بایتگ‌ها بایسته و این‌گونه با او صحبت کنه؟ واقعاً که شرم آوره‌. یعنی اون به عواقبش فکر نکرده؟

کینان که از دور دست‌ها این صح*نه‌ها را تماشا کرده است به سرعت خود را به کووپر می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند شمشیرش را در دست‌هایش می‌گیرد و با خشم و تعصب ل*ب می‌گشاید:

- کووپر،  داری چی‌کار می‌کنی؟ تو خودت رو در حدی دیدی که با پادشاه و نوه خاندان کریستین بایتگ‌ها مبارزه کنی؟ می‌دونی این کار چه مجازاتی به همراه داره؟ اون سرت رو از تنت جدا می‌کنه!

آلب از پشت سر سولینا به سمت کووپر گام برمی‌دارد و در حالی که شمشیرش را زیر گلویِ کووپر قرار می‌دهد با حرص ل*ب می‌گشاید:

- دلیل این‌که مثل حیوون پاچه خواری می‌کنی رو نمی‌دونم، اما مطمئن باش بد مجازاتت می‌کنم!

سولینا کنار آلب با اندکی فاصله می‌ایستد و شمشیرش را کنار لباسش قرار می‌دهد و می‌گوید:

آلب، لطفاً کووپر رو عفو کن‌! اون نمی‌دونست شما کی هستی، لطفاً مجازاتش نکنین!

کووپر در حالی که سرش را کج می‌کند نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و می‌گوید:

- مگه این کیه که بخواد من رو ببخشه؟ خدا بخشنده‌ست اون تموم بنده‌هاش رو می‌بخشه بعد من از یه بنده طلب بخشش کنم؟ از نظر شما مسخره نیست؟

آلب سعی می‌کند تا حدی که می‌تواند خون‌سردی و خشم خود را حفظ و مهار کند مردمک چشم‌هایش را به سمت سولینا برمی‌گرداند و می‌گوید:

- آماده‌ای؟

سولینا در حالی که دستی بر روی لباس آبی رنگ فیروزه‌ای‌اش می‌کشد ل*ب می‌زند:

- نه، فرصت نشد وسایل‌هام رو جمع کنم. لطفاً چند دقیقه فرصت بدید تا وسایل‌هام رو جمع کنم زود میام!

آلب در حالی که زبان بر ل*ب‌های سرخ رنگش می‌کشد چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- پس وسایل‌هات رو جمع کن، عجله‌ای نیست!

سولینا بلندی لباسش را در دست‌های ظریفش می‌گیرد و با عجله به سوی خانه می‌دود و  کیسه‌ای را از چمدان بیرون می‌کشد و لباس‌هایش را در آن قرار می‌دهد و در حالی که شال گ*ردنش را از روی گ*ردنش برمی‌دارد و به چوب لباسی آویزان می‌کند دستی بر روی پوتین قهوه‌ای رنگِ چرمش می‌کشد و آن‌ها را می‌پوشد و بلافاصله از خانه خارج می‌شود.

آلب در حالی که بریتانی را در آ*غ*و*ش کشیده است و او را بر روی بوسفال قرار می‌دهد سوار بر اسب می‌شود و رو‌به اهالی محله می‌گوید:

- روز به خیر!

سولینا به سختی سوار اسب می‌شود و در حالی که کیسه را بر روی پاهایش می‌گذارد و دست‌هایش را به دور کمر آلب حلقه می‌کند رو‌به برادرش می‌کند و با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:

- برادر من رفتم، مواظب خودت و پدر هم باش!

کینان چند بار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و رفتن سولینا را تماشا می‌کند. آلب نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد، ربع ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره آلب جلوی قصر زیبایی می‌ایستد.

قصری که زیبایی‌اش بی‌حد و حساب است و در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشد. سولینا با چند حرکت از روی بوسفال پایین می‌آید و در حالی که کیسه را میان دستانش رد و بدل می‌کند زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چه قصر زیبایی!

آلب از اسب پایین می‌آید و بریتانی را هم در آ*غ*و*ش می‌کشد و او را بر روی زمین می‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
اول قصر سی تا پله می‌خورد پله‌ها همانند مار به دور قصر چنبره زده بودند، سولینا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود. اول پله‌ها پر از سرباز است که به احترام آلب سر خم می‌کردنند و دست‌هایشان را بر روی س*ی*نه‌هایشان قرار می‌دادند. سولینا و بریتانی آن‌قدر از پله‌ها بالا رفته بودند که نفس در س*ی*نه‌هایشان حبس شده بود. سولینا بر روی یکی از پله‌ها می‌نشیند و بریتانی در حالی که نفس‌نفس می‌زند کنار سولینا می‌نشیند.
تنها ده پله دیگر مانده است تا آن دو به ورودی قصر برسند، چند کنیز زیبا زیر درخت کاج بر روی تخت آهنی نشسته بودنند و به سولینا نگاه می‌کردنند. سولینا از جای برمی‌خیزد و دست‌های بریتانی را می‌گیرد، دروازه را برای سولینا و بریتانی می‌گشایند و هر دو وارد قصر می‌شوند. نصفی از کنیزها گوشه‌ای نشسته بودند و گرم خش و بش و خندیدن بودند و دیگر کنیزها برای خود می‌رقصیدند. اما زمانی که آلب را می‌بینند همگی از جای برمی‌خیزند و حرکت دست و پاهای زن‌هایی که می‌رقصیدند متوقف می‌شود.
کنیزها در گوش هم زمزمه‌وار می‌گویند:
- این دختر کیه؟ نکنه که می‌خواد همسر آلب بشه؟ نکنه که به حرام سرای پادشاه میره؟
یکی از کنیزها مچ دست سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- تو کی هستی؟
سولینا در حالی که لبخندی بر ل*ب‌هایش طرح می‌بندد ل*ب می‌گشاید:
- من سولینا فریلز هستم!
بریتانی به طرف سولینا گام برمی‌دارد و روبه کنیز می‌گوید:
- برو به کارت برس، وگرنه این گستاخیت رو به برادرم میگم اون‌وقت از قصر بیرونت می‌کنه.
آلب فریاد می‌زند:
- این‌جا چه‌خبره؟ همتون برین به کارهاتون برسین این‌جا نشستین قصه‌ی لیلی و مجنون رو تعریف می‌کنین؟
آلب سولینا را صدا می‌زند، سولینا دستی بر روی لباس آبی فیروزه‌ای رنگش می‌کشد و به سوی آلب گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- صدام زدی؟
آلب در حالی که اخمی میان دو ابروان پر پشت و شلاقی‌اش جای گرفته است می‌گوید:
- لباس‌هام رو از توی اتاقم بردار و ببر حیاط پشتی و بشور!
بریتانی دست‌هایش را به هم می‌کوبد و با حالت خاصی می‌گوید:
- خواهر، من بهت میگم که حیاط پشتی کدوم
طرفه!
سولینا لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زدند و در حالی که بلندی لباسش را در دست گرفته است به طرف اتاق آلب می‌رود و با دیدن اتاقش، یک لبخند مضحکی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- وای این‌جا چه‌قدر قشنگه! خوش‌ به‌ حال کسی که شب‌ها کنار آلب توی این اتاق می‌مونه‌.
- این‌جا واقعاً قشنگه!
سولینا لباس‌های آلب رو در سبدی می‌گذارد، و یکی از لباس‌های آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چشم‌های زیبایش را می‌بندد.
همان لحظه بریتانی در را می‌گشاید و ل*ب می‌زند:
- سولینا!
سولینا از ترس بالا می‌پرد و چند سکنه آن طرف‌تر می‌افتد و می‌گوید:
- جانم بریتانی؟
ل*ب‌های بریتانی از شدت خنده کش می‌آید در حالی که بلندی لباس عروسکی رنگ و صورتی‌اش را در دست گرفته است چند بار می‌چرخد و با حالت خاصی می‌گوید:
- می‌دونم به داداشم علاقه‌مندی، پس نمی‌خواد بترسی؛ بیا تا حیاط پشتی رو بهت نشون بدم!
سولینا از خجالت لپ‌هایش گل انداخته بود و لپ‌های سفید رنگش به گلی سرخ بدل شده بود. بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد و پشت سر بریتانی راه می‌افتد. از پله‌ها بالا می‌رود، بریتانی می‌گوید:
- بعد از پله‌ها حیاط پشتی هست!
اون‌جا پر از درخت و گل هست و وقتی‌ کنیزها بخوان چیزی بشورن به حیاط پشتی میان.
الان می‌تونی لباس‌ها رو بشوری، اگر کاری با من داشتی صدام بزن چون من می‌خوام تاب بازی کنم.
سولینا سبد را بر روی زمینِ خاکی می‌گذارد و آب را باز می‌کند و شروع به شستن لباس‌ها می‌کند. هم مواظب بریتانی است و هم لباس‌های آلب را می‌شوید.
حسابی خسته‌اش شده است و کم‌کم‌‌ هوا تاریک‌ می‌شود و به شدت سرد است، از شدت سرما تنش مورمور می‌شود. اما او با هر شرایطی سازگار است و در هر آب و هوایی کارهایش را به نحو احسنت انجام می‌دهد. سولینا تنش به لرزش افتاده است و دست‌هایش سرد شده است.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اول قصر سی تا پله می‌خورد پله‌ها همانند مار به دور قصر چنبره زده بودند، سولینا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود. اول پله‌ها پر از سرباز است که به احترام آلب سر خم می‌کردنند و دست‌هایشان را بر روی س*ی*نه‌هایشان قرار می‌دادند. سولینا و بریتانی آن‌قدر از پله‌ها بالا رفته بودند که نفس در س*ی*نه‌هایشان حبس شده بود. سولینا بر روی یکی از پله‌ها می‌نشیند و بریتانی در حالی که نفس‌نفس می‌زند کنار سولینا می‌نشیند.

تنها ده پله دیگر مانده است تا آن دو به ورودی قصر برسند، چند کنیز زیبا زیر درخت کاج بر روی تخت آهنی نشسته بودنند و به سولینا نگاه می‌کردنند. سولینا از جای برمی‌خیزد و دست‌های بریتانی را می‌گیرد، دروازه را برای سولینا و بریتانی می‌گشایند و هر دو وارد قصر می‌شوند. نصفی از کنیزها گوشه‌ای نشسته بودند و گرم خش و بش و خندیدن بودند و دیگر کنیزها برای خود می‌رقصیدند. اما زمانی که آلب را می‌بینند همگی از جای برمی‌خیزند و حرکت دست و پاهای زن‌هایی که می‌رقصیدند متوقف می‌شود.

کنیزها در گوش هم زمزمه‌وار می‌گویند:

- این دختر کیه؟ نکنه که می‌خواد همسر آلب بشه؟ نکنه که به حرام سرای پادشاه میره؟

یکی از کنیزها مچ دست سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- تو کی هستی؟

سولینا در حالی که لبخندی بر ل*ب‌هایش طرح می‌بندد ل*ب می‌گشاید:

- من سولینا فریلز هستم!

بریتانی به طرف سولینا گام برمی‌دارد و روبه کنیز می‌گوید:

- برو به کارت برس، وگرنه این گستاخیت رو به برادرم میگم اون‌وقت از قصر بیرونت می‌کنه.

آلب فریاد می‌زند:

- این‌جا چه‌خبره؟ همتون برین به کارهاتون برسین این‌جا نشستین قصه‌ی لیلی و مجنون رو تعریف می‌کنین؟

آلب سولینا را صدا می‌زند، سولینا دستی بر روی لباس آبی فیروزه‌ای رنگش می‌کشد و به سوی آلب گام برمی‌دارد و می‌گوید:

- صدام زدی؟

آلب در حالی که اخمی میان دو ابروان پر پشت و شلاقی‌اش جای گرفته است می‌گوید:

- لباس‌هام رو از توی اتاقم بردار و ببر حیاط پشتی و بشور!

بریتانی دست‌هایش را به هم می‌کوبد و با حالت خاصی می‌گوید:

- خواهر، من بهت میگم که حیاط پشتی کدوم

طرفه!

   سولینا لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زدند و در حالی که بلندی لباسش را در دست گرفته است به طرف اتاق آلب می‌رود و با دیدن اتاقش، یک لبخند مضحکی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- وای این‌جا چه‌قدر قشنگه! خوش‌ به‌ حال کسی که شب‌ها کنار آلب توی این اتاق می‌مونه‌.

- این‌جا واقعاً قشنگه!

سولینا لباس‌های آلب رو در  سبدی می‌گذارد، و یکی از  لباس‌های آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چشم‌های زیبایش را می‌بندد.

همان لحظه بریتانی در را می‌گشاید و ل*ب می‌زند:

- سولینا!

سولینا از ترس بالا می‌پرد و چند سکنه آن طرف‌تر می‌افتد و می‌گوید:

- جانم بریتانی؟

ل*ب‌های بریتانی از شدت خنده کش می‌آید در حالی که بلندی لباس عروسکی رنگ و صورتی‌اش را در دست گرفته است چند بار می‌چرخد و با حالت خاصی می‌گوید:

- می‌دونم به داداشم علاقه‌مندی، پس نمی‌خواد بترسی؛ بیا تا حیاط پشتی رو بهت نشون بدم!

سولینا از خجالت لپ‌هایش گل انداخته بود و لپ‌های سفید رنگش به گلی سرخ بدل شده بود. بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد و پشت سر بریتانی راه می‌افتد. از پله‌ها بالا می‌رود، بریتانی می‌گوید:

- بعد از پله‌ها حیاط پشتی هست!

اون‌جا پر از درخت و گل هست و وقتی‌ کنیزها بخوان چیزی بشورن به حیاط پشتی میان.

الان می‌تونی لباس‌ها رو بشوری، اگر کاری با من داشتی صدام بزن چون من می‌خوام تاب بازی کنم.

سولینا سبد را بر روی زمینِ خاکی می‌گذارد و آب را باز می‌کند و شروع به شستن لباس‌ها می‌کند. هم مواظب بریتانی است و هم لباس‌های آلب را می‌شوید.

حسابی خسته‌اش شده است و کم‌کم‌‌ هوا تاریک‌ می‌شود و به شدت سرد است، از شدت سرما تنش مورمور می‌شود. اما او با هر شرایطی سازگار است و در هر آب و هوایی کارهایش را به نحو احسنت انجام می‌دهد. سولینا تنش به لرزش افتاده است و دست‌هایش سرد شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
بریتانی که متوجه‌ی این موضوع شده است که خیلی زمان می‌گذرد سولینا در چنین هوای سردی که طوفان می‌آید و او هنوز هم مشغول شستن لباس‌های پادشاه است. از روی تاب پایین می‌آید و در حالی که به سوی سولینا می‌دود ل*ب می‌زند:
- خواهر، فعلاً کافیه! دیگه نمی‌خواد لباس‌ها رو بشوری. هوا سرده ممکنه سرما بخوری!
سولینا نیم نگاهی گذرا به چشم‌های کهربایی بریتانی می‌اندازد و می‌گوید:
- نه عزیزم، چند تا دیگه بیشتر نمونده. تو برو من هم‌ چند دقیقه دیگه میام!
بریتانی یک سر به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود.
سولینا لباس‌هایی را که شسته است به بند قرمز رنگ آویر می‌کند و مابقی لباس‌ها را می‌شوید و آن‌ها را هم آویز می‌کند. در حالی که نفسش را فوت می‌کند به آسمان خیره می‌شود آسمانی که لباس سیاه رنگ و براقی بر تن کرده است.
و ستارگان در آسمان می‌درخشیدند و سوسو می‌کنند، دستانِ سردش را در جیبش فرو می‌برد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. کنیز‌ها هر کدام مشغول یک کاری بودند، سولینا هم گوشه‌ای ایستاده است و به تماشایِ آن‌ها می‌پردازد.
سولینا به اتاقش می‌رود در اتاقش یک ت*خت خو*اب و یک کمد کوچک و یک بالش و ملحفه بود. بالش را بر روی تخت می‌گذارد و ملحفه را هم بر روی تخت می‌اندازد.
یه خمیازه می‌کشد و روی تخت دراز می‌کشد طولی نمی‌کشد که خوابش می‌برد.
چند دقیقه بعد با صدایِ درب اتاقش از خواب می‌پرد، اطرافش را نگاه می‌اندازد و به طرف درب می‌رود. درب اتاقش را باز می‌کند آلب است.
آلب داخل اتاقش می‌آید و بر روی تخت می‌نشیند. سولینا با تعجب و بیشتر با خجالت نگاه آلب می‌کند.
با خود فکر می‌کند که چرا این وقت شب، آلب به اتاقش آمده است؟ آلب در حالی که ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد می‌گوید:
- چرا این‌قدر باهام سردی؟ نمی‌خوای یه چایی‌ای، قهوه‌ای چیزی دعوتم کنی؟
سولینا لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- بله سرورم، قهوه و چایی چه قابل داره.
سولینا به طرف حیاط پشتی روانه می‌شود اون‌جا سربازها جمع شده بودند و آتش درست کرده بودند؛ سولینل قوری را پر از آب می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و روبه سربازها می‌گوید:
- سلام میشه من قوری رو روی آتیش بذارم؟ می‌خوام برای سرورم چای درست کنم.
یکی از اون سربازها که اسمش وینسنت گیل می‌گوید:
- بله بانو، حتماً
سولینا قوری را بر روی آتش می‌گذارد و تا می‌آید برود وینسنت گیل می‌گوید:
- تازه به عمارت اومدی؟
سولینا بدون این‌که سرش را برگرداند می‌گوید:
- بله، تازه اومدم اما قبلاً هم... .
وینسنت گیل در حرف سولینا می‌پرد و می‌گوید:
- شنیده بودم که قبلاً بیماری بریتانی رو درمان کردی؛ شما می‌تونی کسی هم که دچار بیماری عشق شده رو هم درمان کنی؟
سولینا خشمگین می‌شود و به سوی وینسنت گیل گام برمی‌دارد و در دو تیله‌های کهربایی او خیره می‌شود و انگشت اشاره‌اش را به سمت او می‌گیرد و می‌گوید:
- با من درست صحبت کن! حدت رو بدون!
وینسنت گیل در حالی که از شدت خنده ل*ب‌هایش کش می‌آیند ل*ب می‌زند:
- مثلاً می‌دوی و میری به سرورت میگی که وینسنت گیل گستاخی کرده، آره؟
آخه تو فقط کنیزی! همسرش که نیستی.
سولینا در حالی که یک قدم دیگر به او نزدیک می‌شود ل*ب می‌زند:
- من کنیز نیستم، دختر خان کالین فریلز هستم!
پس از این حرفش، بلافاصله دسته‌ی قوری را می‌گیرد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی که متوجه‌ی این موضوع شده است که خیلی زمان می‌گذرد سولینا در چنین هوای سردی که طوفان می‌آید و او هنوز هم مشغول شستن لباس‌های پادشاه است. از روی تاب پایین می‌آید و در حالی که به سوی سولینا می‌دود ل*ب می‌زند:

- خواهر، فعلاً کافیه! دیگه نمی‌خواد لباس‌ها رو بشوری. هوا سرده ممکنه سرما بخوری!

سولینا نیم نگاهی گذرا به چشم‌های کهربایی بریتانی می‌اندازد و می‌گوید:

- نه عزیزم، چند تا دیگه بیشتر نمونده. تو برو من هم‌ چند دقیقه دیگه میام!

بریتانی یک سر به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود.

سولینا لباس‌هایی را که شسته است به بند قرمز رنگ آویر می‌کند و مابقی لباس‌ها را می‌شوید و آن‌ها را هم آویز می‌کند. در حالی که نفسش را فوت می‌کند به آسمان خیره می‌شود آسمانی که لباس سیاه رنگ و براقی بر تن کرده است.

 و ستارگان در آسمان می‌درخشیدند و سوسو می‌کنند، دستانِ سردش را در جیبش فرو می‌برد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. کنیز‌ها هر کدام مشغول یک کاری بودند، سولینا هم گوشه‌ای ایستاده است و به تماشایِ آن‌ها می‌پردازد.

سولینا به اتاقش می‌رود در اتاقش یک ت*خت خو*اب و یک کمد کوچک و یک بالش و ملحفه بود. بالش را بر روی تخت می‌گذارد و ملحفه را هم بر روی تخت می‌اندازد.

یه خمیازه می‌کشد و روی تخت دراز می‌کشد طولی نمی‌کشد که خوابش می‌برد.

چند دقیقه بعد با صدایِ درب اتاقش از خواب می‌پرد، اطرافش را نگاه می‌اندازد و به طرف درب می‌رود. درب اتاقش را باز می‌کند آلب است.

آلب داخل اتاقش می‌آید و بر روی تخت می‌نشیند. سولینا با تعجب و بیشتر با خجالت نگاه آلب می‌کند.

با خود فکر می‌کند که چرا این وقت شب، آلب به اتاقش آمده است؟ آلب در حالی که ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد می‌گوید:

- چرا این‌قدر باهام سردی؟ نمی‌خوای یه چایی‌ای، قهوه‌ای چیزی دعوتم کنی؟

سولینا لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- بله سرورم، قهوه و چایی چه قابل داره.

سولینا به طرف حیاط پشتی روانه می‌شود اون‌جا سربازها جمع شده بودند و آتش درست کرده بودند؛ سولینل قوری را پر از آب می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و روبه سربازها می‌گوید:

- سلام میشه من قوری رو روی آتیش بذارم؟ می‌خوام برای سرورم چای درست کنم.

یکی از اون سربازها که اسمش وینسنت گیل می‌گوید:

- بله بانو، حتماً

سولینا قوری را بر روی آتش می‌گذارد و تا می‌آید برود وینسنت گیل می‌گوید:

- تازه به عمارت اومدی؟

سولینا بدون این‌که سرش را برگرداند می‌گوید:

- بله، تازه اومدم اما قبلاً هم... .

وینسنت گیل در حرف سولینا می‌پرد و می‌گوید:

- شنیده بودم که قبلاً بیماری بریتانی رو درمان کردی؛ شما می‌تونی کسی هم که دچار بیماری عشق شده رو هم درمان کنی؟

سولینا خشمگین می‌شود و به سوی وینسنت گیل گام برمی‌دارد و در دو تیله‌های کهربایی او خیره می‌شود و انگشت اشاره‌اش را به سمت او می‌گیرد و می‌گوید:

- با من درست صحبت کن! حدت رو بدون!

وینسنت گیل در حالی که از شدت خنده ل*ب‌هایش کش می‌آیند ل*ب می‌زند:

- مثلاً می‌دوی و میری به سرورت میگی که وینسنت گیل گستاخی کرده، آره؟

آخه تو فقط کنیزی! همسرش که نیستی.

سولینا در حالی که یک قدم دیگر به او نزدیک می‌شود ل*ب می‌زند:

- من کنیز نیستم، دختر خان کالین فریلز هستم!

پس از این حرفش، بلافاصله دسته‌ی قوری را می‌گیرد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
سولینا زمانی که وارد اتاقش می‌شود آلب نبود. قوری را بر روی زمین می‌گذارد و از اتاقش بیرون می‌رود با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال آلب می‌گردد، به سوی اتاق آلب می‌رود و با دیدن درب که نیمه باز است تا می‌آید درب را بیشتر بگشاید، کنیز و آلب که بر روی تخت دراز کشیده بودند و آلب با خنده‌ای زیبا به او خیره شده است اشک در چشم‌هایش هویدا می‌شود. پاهایش بی‌جان می‌شود اما با این حال پاهایش را وادار به راه رفتن می‌کند. و با هق‌هق به سوی اتاقش باز می‌گردد.
بر روی تخت می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد با دیدن این اتفاق صورتش از شدت غم، همانند کاغذ مچاله می‌شود. از اتاقش بیرون می‌رود و به سوی حیاط پشتی روانه می‌شود. بر روی تکه سنگی می‌نشیند و صح*نه‌ای که آلب و کنیز که همدیگر را می‌بوسیدند همانند فیلم جلوی چشم‌هایش می‌گذرد و با هر بار یاد آوردنش اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد.
با صدای خنده‌های آلب و کنیز رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند و از روی سنگ برمی‌خیزد. و تا می‌آیو برود به آلب برخورد می‌کند. صدای خنده‌های آلب قطع می‌شود. خنده‌هایش به اخمِ روی صورتش تبدیل می‌شود، سولینا سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- من رو عفو کنین سرورم!
تا می‌آید برود، آلب دستان سولینا را می‌گیرد. سولینا نیم نگاهی گذرا به دستان آلب که بر روی برجستگی دستانش قرار گرفته است می‌اندازد و آلب رو‌به سولینا می‌گوید:
- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
الان که باید توی اتاقت خواب باشی، چیزی باعث شده که از خواب بی‌خواب بشی؟
سولینا از سر مجبوری می‌خندد و می‌گوید:
- نه سرورم، این‌طور نیست! فقط یکم فکرم درگیر بود الان می‌خوام برم بخوابم!
آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- فقط تو من رو با این کنیز زیبا دیدی، اگر کسی این رو از دهنت بشنوه، مجازات سختی در پیش داری!
سرش را پی‌در‌پی‌ تکان می‌دهد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و به سمت اتاقش می‌رود.
درِ اتاقش را قفل می‌کند و بر روی زمین می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد، دیدن کنیز، کنار آلب برایش از عذاب جهنم هم بدتر است. بر روی تخت دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد. طولی نمی‌کشد که خوابش می‌برد. صبح با اخمِ روی صورتش، از روی تخت برمی‌خیزد؛ موهایش در صورتش نمایان می‌شود. آرام موهایش را کنار می‌زند و از اتاقش خارج می‌شود. از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود، همه‌ی کنیز‌ها شروع به کار کرده بودند. تا سولینا را می‌بینند به طرفِ او می‌روند یکی از آن‌ها که نام او کاساندرا هریس است می‌گوید:
- سولینا، چرا تا الان توی اتاقت خواب بودی؟ از صبحِ زود، ما رو وادار به شستن لباس کردن اما تو راحت توی اتاقت خوابیدی و خواب هفت پادشاه می‌بینی؟
سولینا سکوت می‌کند و از کنارش رد می‌شود. چند بار آب به صورتش می‌زند و به طرف اتاقش که می‌رود سربازی به نام باب کریستو جلوی سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- شما نمی‌تونی توی اتاقت بری، تو باید به حرام سرای سرورم بری!
سولینا حیرت زده می‌گوید:
- حرام سرای سرورم؟ برای چی؟
باب کریستو می‌گوید:
- نمی‌دونم، سرورم از من خواست که تو رو به حرم سرا ببرم.
سولینا پشت سر باب کریستو به حرام سرای آلب راه می‌افتد‌
با خودش فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آلب چی‌کارم داره؟ بین این‌ همه کنیز، چرا خواسته که من به حرم‌سرا برم؟
باب کریستو جلوی درب حرم‌سرا می‌ایستد و می‌گوید:
- لطفاً به سرورم خبر بدین که سولینا اومده!
چند دقیقه بعد آلب می‌گوید:
- همگی بیرون برید؛ فقط سولینا توی حرم‌سرا حضور داشته باشه.
سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و با ترسی که به قلبش چنگ می‌زند با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- آلب چی‌کارم داره؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا زمانی که وارد اتاقش می‌شود آلب نبود. قوری را بر روی زمین می‌گذارد و از اتاقش بیرون می‌رود با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال آلب می‌گردد، به سوی اتاق آلب می‌رود و با دیدن درب که نیمه باز است تا می‌آید درب را بیشتر بگشاید، کنیز و آلب که بر روی تخت دراز کشیده بودند و آلب با خنده‌ای زیبا به او خیره شده است اشک در چشم‌هایش هویدا می‌شود. پاهایش بی‌جان می‌شود اما با این حال پاهایش را وادار به راه رفتن می‌کند. و با هق‌هق به سوی اتاقش باز می‌گردد.

بر روی تخت می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد با دیدن این اتفاق صورتش از شدت غم، همانند کاغذ مچاله می‌شود. از اتاقش بیرون می‌رود و به سوی حیاط پشتی روانه می‌شود. بر روی تکه سنگی می‌نشیند و صح*نه‌ای که آلب و کنیز که همدیگر را می‌بوسیدند همانند فیلم جلوی چشم‌هایش می‌گذرد و با هر بار یاد آوردنش اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد.

با صدای خنده‌های آلب و کنیز رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند و از روی سنگ برمی‌خیزد. و تا می‌آیو برود به آلب برخورد می‌کند. صدای خنده‌های آلب قطع می‌شود. خنده‌هایش به اخمِ روی صورتش تبدیل می‌شود، سولینا سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- من رو عفو کنین سرورم!

 تا می‌آید برود، آلب دستان سولینا را می‌گیرد. سولینا نیم نگاهی گذرا به دستان آلب که بر روی برجستگی دستانش قرار گرفته است می‌اندازد و  آلب رو‌به سولینا می‌گوید:

- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

الان که باید توی اتاقت خواب باشی، چیزی باعث شده که از خواب بی‌خواب بشی؟

سولینا از سر مجبوری می‌خندد و می‌گوید:

- نه سرورم، این‌طور نیست! فقط یکم فکرم درگیر بود الان می‌خوام برم بخوابم!

آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- فقط تو من رو با این کنیز زیبا دیدی، اگر کسی این رو از دهنت بشنوه، مجازات سختی در پیش داری!

سرش را پی‌در‌پی‌ تکان می‌دهد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و به سمت اتاقش می‌رود.

درِ اتاقش را قفل می‌کند و بر روی زمین می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد، دیدن کنیز، کنار آلب برایش از عذاب جهنم هم بدتر است. بر روی تخت دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد. طولی نمی‌کشد که خوابش می‌برد. صبح با اخمِ روی صورتش، از روی تخت برمی‌خیزد؛ موهایش در صورتش نمایان می‌شود. آرام موهایش را کنار می‌زند و از اتاقش خارج می‌شود. از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود، همه‌ی کنیز‌ها شروع به کار کرده بودند. تا سولینا را می‌بینند به طرفِ او می‌روند یکی از آن‌ها که نام او کاساندرا هریس است می‌گوید:

- سولینا، چرا تا الان توی اتاقت خواب بودی؟ از صبحِ زود، ما رو وادار به شستن لباس کردن اما تو راحت توی اتاقت خوابیدی و خواب هفت پادشاه می‌بینی؟

سولینا سکوت می‌کند و از کنارش رد می‌شود. چند بار آب به صورتش می‌زند و به طرف اتاقش که می‌رود  سربازی  به نام  باب کریستو جلوی سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- شما نمی‌تونی توی اتاقت بری، تو باید به حرام سرای سرورم بری!

سولینا حیرت زده می‌گوید:

- حرام سرای سرورم؟ برای چی؟

باب کریستو می‌گوید:

- نمی‌دونم، سرورم از من خواست که تو رو به حرم سرا ببرم.

سولینا  پشت سر باب کریستو به حرام سرای آلب راه می‌افتد‌

با خودش فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

-  آلب چی‌کارم داره؟ بین این‌ همه کنیز، چرا خواسته که من به حرم‌سرا برم؟

باب کریستو جلوی درب حرم‌سرا می‌ایستد و می‌گوید:

- لطفاً به سرورم خبر بدین که سولینا اومده!

چند دقیقه بعد آلب می‌گوید:

- همگی بیرون برید؛ فقط سولینا توی حرم‌سرا حضور داشته باشه.

سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و با ترسی که به قلبش چنگ می‌زند با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:

- آلب چی‌کارم داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
با ترس و استرس به طرف بستر آلب قدم برمی‌دارد با دیدن اخمی که بر روی صورت آلب موج می‌زند پاهایش بی‌جان می‌شود. تا می‌آید حرفی بزند، آلب از روی تختش برمی‌خیزد و می‌گوید:
- هیس، ساکت باش، هیچ حرفی نزن!
سولینا با بزاق دهانش، بغض نیمه کاره‌اش را در گلویش خفه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد، آلب همچنان فریاد می‌زند و ادامه می‌دهد:
- مگه نگفتم اگر به کسی بگی که ناتالی شب تا صبح در حرم‌سرا بوده، مجازات سختی در پیش داری؟ باز با این وجود حرفم رو پشت گوش انداختی و رفتی به همه گفتی که ناتالی در بسترم بوده؟
یک قطره اشک از چشمانِ سولینا فرو می‌افتد در همین حین ل*ب می‌زند:
- سرورم، به ارواح خاک مادرم، من به کسی چیزی نگفتم. خواهش می‌کنم باور کن!
آلب به سولینا نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- چه‌طور می‌تونی قسم دروغ بخوری؟ ناتالی با گوش‌هاش شنیده بود که به چند نفر از کنیزها داشتی این موضوع رو می‌گفتی!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- سرورم، به ارواح خاک مادرم قسم، من چشم و گوش بسته بودم. به کسی چیزی نگفتم! ناتالی به شما دروغ گفته. لطفاً من رو مجازات نکنید!
آلب بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- یعنی میگی از اشتباهت چشم‌پوشی کنم؟ متوجه‌ای چی میگی سولینا فریلز؟
سولینا به پاهای آلب می‌افتد و ادامه می‌دهد:
- خواهش می‌کنم من رو مجازات نکنید، من مرتکب اشتباهی نشدم؛ به شما دروغ گفتن!
آلب سولینا را هُل می‌دهد و می‌گوید:
- کافیه. کمتر دروغ بگو، ناتالی چرا باید به دروغ حرفی بزنه؟ می‌خوای بگی اون با تو پدر کشتگی داره؟
سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و متقابل آلب می‌ایستد و می‌گوید:
- باشه سرورم، اگر فکر می‌کنی که اشتباهی از من سر زده، می‌تونی هر مجازاتی رو برای من در نظر بگیری، اما امیدوارم روزی پشیمون نشی.
آلب سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید. اما چند دقیقه بعد، با صدایی نبستاً بلند فریاد می‌زند:
- ناتالی اتو رو صدا بزنین، بگین زود خودش رو به اتاقم برسونه!
سولینا در فکر فرو رفته است با خود فکر می‌کند که چه‌‌طور آلب می‌تواند مجازاتش کند؟ با خود می‌‌گوید:
- من بی‌گناهم، چرا باید مجازات بشم؟
تا چشمش به ناتالی اتو می‌افتد، ابروانش از شدت خشم، در هم گره می‌خورد. دلش می‌خواهد کشیده‌ای نصارش کند. اما فکر می‌کند یک مجازات دیگری هم مثل شلاق بر روی تنش می‌نشیند. پس سکوت می‌کند و فقط نگاه می‌کند. آلب دست‌های ناتالی اتو را می‌گیرد و می‌گوید:
- تو آخر شب چی دیدی؟ برامون تعریف کن ببینم تو دروغ میگی یا سولینا فریلز!
دست‌های ناتالی می‌لرزد. سولینا ترسی که در چشم‌های ناتالی است را به خوبی حس می‌کند. زیرا خیلی‌خوب می‌داند که ناتالی دروغ می‌گوید. ناتالی خود به کنیزها این‌طور گفته است تا کنیزهای دیگر به او حسادت کنند.
اما سولینا همانند همیشه با جرئت می‌ایستد و با اخمی که بر روی چهره‌اش نقش بسته است منتظر می‌ماند تا ناتالی دلیل قانع کننده‌ای بیاورد. آلب به ناتالی نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- مگه نگفتی که با گوش‌های خودت شنیدی که سولینا فریلز به کنیزها می‌گفته که ناتالی دیشب در اتاقِ آلب بوده؟ خب! حالا چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه زبونت رو گ*از گرفتی یا موش خورده؟
ناتالی عصبی می‌شود و می‌گوید:
- نه سرورم، زبونم رو موش نخورده، اما از این که آدم فروشی و جاسوسی کرده زبونم بند اومده!
سولینا چند گام به سوی ناتالی برمی‌دارد و می‌گوید:
- از این که دروغ میگی و نمی‌تونی دلیل قانع کننده‌ای بیاری زبونت بند اومده؟ یا از این‌که گناهت رو گر*دن دیگران می‌اندازی؟
ناتالی متشنج‌وار می‌گوید:
- چرا گستاخی می‌کنی؟ چرا انکار می‌کنی؟
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
با ترس و استرس به طرف بستر آلب قدم برمی‌دارد با دیدن اخمی که بر روی صورت آلب موج می‌زند پاهایش بی‌جان می‌شود. تا می‌آید حرفی بزند، آلب  از روی تختش برمی‌خیزد و می‌گوید:

- هیس، ساکت باش، هیچ حرفی نزن!

سولینا با بزاق دهانش، بغض نیمه کاره‌اش را در گلویش خفه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد،  آلب همچنان فریاد می‌زند و ادامه می‌دهد:

- مگه نگفتم اگر به کسی بگی که ناتالی شب تا صبح در حرم‌سرا بوده، مجازات سختی در پیش داری؟ باز با این وجود حرفم رو پشت گوش انداختی و رفتی به همه گفتی که ناتالی در بسترم بوده؟

یک قطره اشک از چشمانِ سولینا فرو می‌افتد در همین حین ل*ب می‌زند:

- سرورم، به ارواح خاک مادرم، من به کسی چیزی نگفتم. خواهش می‌کنم باور کن!

آلب به سولینا نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:

- چه‌طور می‌تونی قسم دروغ بخوری؟ ناتالی با گوش‌هاش شنیده بود که به چند نفر از کنیزها داشتی این موضوع رو می‌گفتی!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- سرورم، به ارواح خاک مادرم قسم، من چشم و گوش بسته بودم. به کسی چیزی نگفتم! ناتالی به شما دروغ گفته. لطفاً من رو مجازات نکنید!

آلب بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- یعنی میگی از اشتباهت چشم‌پوشی کنم؟ متوجه‌ای چی میگی سولینا فریلز؟

سولینا به پاهای آلب می‌افتد و ادامه می‌دهد:

- خواهش می‌کنم من رو مجازات نکنید، من مرتکب اشتباهی نشدم؛ به شما دروغ گفتن!

آلب سولینا را هُل می‌دهد و می‌گوید:

- کافیه. کمتر دروغ بگو، ناتالی چرا باید به دروغ حرفی بزنه؟ می‌خوای بگی اون با تو پدر کشتگی داره؟

سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و متقابل آلب می‌ایستد و می‌گوید:

- باشه سرورم، اگر فکر می‌کنی که اشتباهی از من سر زده، می‌تونی هر مجازاتی رو برای من در نظر بگیری، اما امیدوارم روزی پشیمون نشی.

آلب سکوت می‌کند و چیزی نمی‌گوید. اما چند دقیقه بعد، با صدایی نبستاً بلند فریاد می‌زند:

- ناتالی اتو رو صدا بزنین، بگین زود خودش رو به اتاقم برسونه!

سولینا در فکر فرو رفته است با خود فکر می‌کند که چه‌‌طور آلب می‌تواند مجازاتش کند؟ با خود می‌‌گوید:

- من بی‌گناهم، چرا باید مجازات بشم؟

تا چشمش به ناتالی اتو می‌افتد، ابروانش از شدت خشم، در هم گره می‌خورد. دلش می‌خواهد کشیده‌ای نصارش کند. اما فکر می‌کند یک مجازات دیگری هم مثل شلاق بر روی تنش می‌نشیند. پس سکوت می‌کند و فقط نگاه می‌کند. آلب دست‌های ناتالی اتو را می‌گیرد و می‌گوید:

- تو آخر شب چی دیدی؟ برامون تعریف کن ببینم تو دروغ میگی یا سولینا فریلز!

 دست‌های ناتالی می‌لرزد. سولینا ترسی که در چشم‌های ناتالی است را به خوبی حس می‌کند. زیرا خیلی‌خوب می‌داند که ناتالی دروغ می‌گوید. ناتالی خود به کنیزها این‌طور گفته است تا کنیزهای دیگر به او حسادت کنند.

اما سولینا همانند همیشه با جرئت می‌ایستد و با اخمی که بر روی چهره‌اش نقش بسته است منتظر می‌ماند تا ناتالی دلیل قانع کننده‌ای بیاورد. آلب به ناتالی نزدیک می‌شود و می‌گوید:

- مگه نگفتی که با گوش‌های خودت شنیدی که سولینا فریلز به کنیزها می‌گفته که ناتالی دیشب در اتاقِ آلب بوده؟ خب! حالا چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه زبونت رو گ*از گرفتی یا موش خورده؟

ناتالی عصبی می‌شود و می‌گوید:

- نه سرورم، زبونم رو موش نخورده، اما از این که آدم فروشی و جاسوسی کرده زبونم بند اومده!

سولینا چند گام به سوی ناتالی برمی‌دارد و می‌گوید:

-  از این که دروغ میگی و نمی‌تونی دلیل قانع کننده‌ای بیاری زبونت بند اومده؟ یا از این‌که گناهت رو گر*دن دیگران می‌اندازی؟

ناتالی متشنج‌وار می‌گوید:

- چرا گستاخی می‌کنی؟ چرا انکار می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
سولینا می‌گوید:
- به خدا قسم که داری دروغ میگی، به خدا قسم که داری گناه خودت رو گر*دن من می‌اندازی!
آلب عصبی می‌شود و از روی تخت برمی‌خیزد و می‌گوید:
- باید دو تاتون مجازات بشین، اون‌وقت معلوم میشه کی دست به همچین حماقت بزرگی زده‌!
آلب چند قدمی برنداشته است که ناتالی مندوزا دست‌هایش را می‌گیرد و اشک تمساح می‌ریزد و می‌گوید:
- سرورم، من شما رو دوست دارم چه‌طور می‌تونم در حق شما همچین کاری بکنم؟ مگه عقلم رو از دست دادم که با آبروی خودم بازی کنم که داخل این عمارت مردم من رو بی‌حیا تلقین کنن؟
سولینا اون شب از شدت حسادت اشک می‌ریخت، اون چشم نداشت که ما رو در کنار هم ببینه! پس معلومه، واضحه کار خود سولیناست!
آلب اندکی شک می‌کند و فکر می‌کند که می‌تواند حق با ناتالی مندوزا باشد ولی یک ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است، که نکند سولینا را مجازات کند اما در آخر متوجه شود که گناه‌کار اصلی کسی دیگر است!
آلب در حالی‌که رشته‌ی افکارش پاره می‌شود روبه ناتالی مندوزا می‌کند و می‌گوید
- مغزم کشش نمیده، ناتالی تنهام بذار! می‌خوام یکم توی حیاط عمارت فکر کنم، اگر تنهام نذاری به جان خواهرم قسم که مجنون میشم!
ناتالی بلندی لباسش را در دست‌هایش می‌گیرد و از جلوی آلب کنار می‌رود. آلب به سرعت از کنارش رد می‌شود. سولینا با خشم به سوی ناتالی گام برمی‌دارد و شمشیرش را بیرون می‌آورد و بر روی گر*دن ناتالی قرار می‌دهد و با دست دیگرش بازویِ او را می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:
- حیف، حیف که یکم به سرورم ن*زد*یک*ی و توی گوشش مدام می‌خونی که من بد جنسم وگرنه اگر یه کنیز ساده بودی، و سرورم هم فقط به چشم یه کنیز بهت نگاه می‌کرد الان اجازه نمی‌دادم این‌طور با من حرف بزنی و من رو پیش سرورم خار و کوچیک کنی، ولی دیر یا زود سرورم متوجه میشه که تو چه آدم کثیفی هستی! هر چند اسم تو شیطانه، چون مثل آدمی‌زاد یکم ذات و وجدان درونت نداری!
ناتالی لگدی به پاهایِ سولینا می‌زند و دست‌هایش را از میان دست‌های پر قدرت سولینا بیرون می‌کشد و بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج می‌شود. سولینا هم شمشیرش را قلاف می‌کند و بلافاصله به سرعت از اتاق خارج می‌شود. اما در این میان ناتالی بلند فریاد می‌زند:
- این حرف‌هات رو به سرورم میگم، اون‌وقت دو برابر مجازات میشی سولینا فریلز!
سولینا تا می‌آید وارد اتاقش شود بریتانی می‌گوید:
- خواهر سولینا!
بریتانی دست‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید:
- باز هم که ابروهات توی هم گره خورده؟
چیزی شده؟ نکنه کسی خواهرم رو اذیت کرده؟سولینا بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و با او وارد اتاقش می‌شود و می‌گوید:
- نه، من خیلی حالم خوبه. ولی از دست سرورم خیلی ناراحتم!
بریتانی چانه‌های سولینا را در دستش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- پس داداشم باعث اخم روی صورتت شده آره؟
دست‌های سولینا را می‌گیرد و می‌ایستد و می‌گوید:
- با هم می‌ریم تو اتاقش. باید دعواش کنم؛ آخه چه‌طور می‌تونه ناراحتت کنه؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا می‌گوید:

- به خدا قسم که داری دروغ میگی، به خدا قسم که داری گناه خودت رو گر*دن من می‌اندازی!

آلب عصبی می‌شود و از روی تخت برمی‌خیزد و می‌گوید:

- باید دو تاتون مجازات بشین، اون‌وقت معلوم میشه کی دست به همچین حماقت بزرگی زده‌!

آلب چند قدمی برنداشته است که ناتالی مندوزا دست‌هایش را می‌گیرد و اشک تمساح می‌ریزد و می‌گوید:

- سرورم، من شما رو دوست دارم چه‌طور می‌تونم در حق شما همچین کاری بکنم؟ مگه عقلم رو از دست دادم که با آبروی خودم بازی کنم که داخل این عمارت مردم من رو بی‌حیا تلقین کنن؟

سولینا اون شب از شدت حسادت اشک می‌ریخت، اون چشم نداشت که ما رو در کنار هم ببینه! پس معلومه، واضحه کار خود سولیناست!

آلب اندکی شک می‌کند و فکر می‌کند که می‌تواند حق با ناتالی مندوزا باشد ولی یک ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است، که نکند سولینا را مجازات کند اما در آخر متوجه شود که گناه‌کار اصلی کسی دیگر است!

آلب در حالی‌که رشته‌ی افکارش پاره می‌شود روبه ناتالی مندوزا می‌کند و می‌گوید

- مغزم کشش نمیده، ناتالی تنهام بذار! می‌خوام یکم توی حیاط عمارت فکر کنم، اگر تنهام نذاری به جان خواهرم قسم که مجنون میشم!

ناتالی بلندی لباسش را در دست‌هایش می‌گیرد و از جلوی آلب کنار می‌رود. آلب به سرعت از کنارش رد می‌شود. سولینا با خشم به سوی ناتالی گام برمی‌دارد و شمشیرش را بیرون می‌آورد و بر روی گر*دن ناتالی قرار می‌دهد و با دست دیگرش بازویِ او را می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:

- حیف، حیف که یکم به سرورم ن*زد*یک*ی و توی گوشش مدام می‌خونی که من بد جنسم وگرنه اگر یه کنیز ساده بودی، و سرورم هم فقط به چشم یه کنیز بهت نگاه می‌کرد الان اجازه نمی‌دادم این‌طور با من حرف بزنی و من رو پیش سرورم خار و کوچیک کنی، ولی دیر یا زود سرورم متوجه میشه که تو چه آدم کثیفی هستی! هر چند اسم تو شیطانه، چون مثل آدمی‌زاد یکم ذات و وجدان درونت نداری!

ناتالی لگدی به پاهایِ سولینا می‌زند و دست‌هایش را از میان دست‌های پر قدرت سولینا بیرون می‌کشد و بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج می‌شود. سولینا هم شمشیرش را قلاف می‌کند و بلافاصله به سرعت از اتاق خارج می‌شود. اما در این میان ناتالی بلند فریاد می‌زند:

- این حرف‌هات رو به سرورم میگم، اون‌وقت دو برابر مجازات میشی سولینا فریلز!

سولینا تا می‌آید وارد اتاقش شود بریتانی می‌گوید:

- خواهر سولینا!

بریتانی دست‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید:

- باز هم که ابروهات توی هم گره خورده؟

چیزی شده؟ نکنه کسی خواهرم رو اذیت کرده؟سولینا بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و با او وارد اتاقش می‌شود و می‌گوید:

- نه، من خیلی حالم خوبه. ولی از دست سرورم خیلی ناراحتم!

بریتانی چانه‌های سولینا را در دستش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- پس داداشم باعث اخم روی صورتت شده آره؟

دست‌های سولینا را می‌گیرد و می‌ایستد و می‌گوید:

- با هم می‌ریم تو اتاقش. باید دعواش کنم؛ آخه چه‌طور می‌تونه ناراحتت کنه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,665
لایک‌ها
2,647
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
46,112
Points
4,846
سولینا دستان بریتانی را می‌گیرد و آرام‌ می‌گوید:
- نه، نمی‌ریم الان آلب حالش خوب نیست. اون به شدت عصبیه، همین الان من و کورتنی ایتون توی بسترش بودیم، گفت دوست داره تنها باشه!
بریتانی سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- پس قول بده وقتی که اعصابش آروم شد، به اتاقش می‌ریم!
سولینا لبخندی مضحک می‌زند و می‌گوید:
- چشم، حتماً می‌ریم‌. بریتانی گونه‌ی سولینا را می‌بوسد و از اتاق بیرون می‌رود، سولینا فکرش درگیر بود لبخندش از روی صورتش محو می‌شود و ناراحتی کل صورتش را فرا می‌گیرد.
صدای در اتاقش می‌آید ترسی به دلش چنگ‌ می‌زند با خود فکر می‌کند که نکند آلب باشد؟
آرام قدم برمی‌دارد با صدای در دوم که به گوشش می‌خورد قدم‌هایش را محکم‌تر برمی‌دارد به در که می‌رسد می‌گوید:
- خدایا خودت مواظبم باش!
در را باز می‌کند چند تا از کنیز‌ها پشت در ایستاده بودند و چند تا شلاق در دستشان بود.
سولینا نگاهی به دستان کنیز‌ها می‌کند و می‌گوید:
- چی می‌خواین؟ چرا نمی‌ذارین یکم استراحت کنم؟
کورتنی ایتون با خنده‌ی شیطانی به چهره‌ی پر از غم سولینا زل زده است. از کنیز‌ها می‌خواهد که کنار بروند. آن‌ها هم از ترس این‌که مجازات نشوند چند قدم به عقب برمی‌دارند. کورتنی ایتون چشمکی برای سولینا می‌زند و می‌گوید:
- وقت مجازاتته، وقت استراحتت نیست سولینا فریلز!
سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- چی؟ تو کی هستی که میگی وقت مجازات منه؟
سولینا تا می‌آیو درب را ببندد آلب با حرص در را محکم می‌گیرد و می‌گوید:
- من دستور دادم که تو رو مجازات کنن، نکنه می‌خوای به من هم گستاخی کنی؟
اشک‌ در چشمان سولینا هویدا می‌شود. اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند. دوست ندارد کسی از حال بدش خوش‌حال بشود یا برایش دل بسوزاند، سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- خیله‌خب سرورم، من برای مجازات آماده‌ام!
هر چه‌قدر که می‌گوید بی‌گناه است اما آلب باور نمی‌کند، چاره‌ای ندارد باید بدون این‌که مرتکب گناه شده باشد مجازات را به جان بخرد. کنیزها دستان سولینا را می‌گیرد و به حیاط عمارت می‌برند، همه راجب سولینا صحبت می‌کردنند. سولینا که خود شک ندارد و ایمان دارد که بی‌گناه است، سرش را بالا می‌گیرد و قدم به قدم جلو می‌رود. در همین حین آلب فریاد می‌زند:
- زانو بزن!
اما سولینا غرورش اجازه نمی‌دهد جلوی کسی که چشم بسته به او تهمت می‌زند و بی‌گناه اقدام به مجازاتش می‌کند، زانو بزند یا سر خم کند. اولین شلاقی که به کمر سولینا زده می‌شود یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد. با خود فکر می‌کند:
- این بود عشق آلب نسبت به من؟ این بود اصرارش که من به عمارت بیام؟
در همین فکرها پرسه می‌زند اما آلب صورت سولینا را در دستانش می‌گیرد. چشمان سولینا غرق از اشک است جوری که نمی‌تواند با آلب چشم در چشم بشود‌. اما سر انجام آلب موفق می‌شود که صورت سولینا را بالا بیاورد.
سولینا نگاهی به چشمان پر از خشم آلب می‌اندازد و می‌گوید:
- چی‌شد؟ دلت برام سوخت؟ منتظرم دستور بدی شلاق رو روی تنم بزنن. منتظری بعد از چند تا شلاق بگم که گناه‌کارم؟ سه تا؟ ده تا؟ صدتا؟ نه، هزارتا هم که بزنی باز میگم گناه‌کار نیستم؛ من از پشت به کسی خنجر نمی‌زنم! خونه‌ی کسی رو ویران نمی‌کنم!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا دستان بریتانی را می‌گیرد و آرام‌ می‌گوید:

- نه، نمی‌ریم الان آلب حالش خوب نیست. اون به شدت عصبیه، همین الان من و کورتنی ایتون توی بسترش بودیم، گفت دوست داره تنها باشه!

بریتانی سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- پس قول بده وقتی که اعصابش آروم شد، به اتاقش می‌ریم!

سولینا لبخندی مضحک می‌زند و می‌گوید:

- چشم، حتماً می‌ریم‌. بریتانی گونه‌ی سولینا را می‌بوسد و از اتاق بیرون می‌رود، سولینا فکرش درگیر بود لبخندش از روی صورتش محو می‌شود و ناراحتی کل صورتش را فرا می‌گیرد.

صدای در اتاقش می‌آید ترسی به دلش چنگ‌ می‌زند با خود فکر می‌کند که نکند آلب باشد؟

آرام قدم برمی‌دارد با صدای در دوم که به گوشش می‌خورد قدم‌هایش را محکم‌تر برمی‌دارد به در که می‌رسد می‌گوید:

- خدایا خودت مواظبم باش!

در را باز می‌کند چند تا از کنیز‌ها پشت در ایستاده بودند و چند تا شلاق در دستشان بود.

سولینا نگاهی به دستان کنیز‌ها می‌کند و می‌گوید:

- چی می‌خواین؟ چرا نمی‌ذارین یکم استراحت کنم؟

کورتنی ایتون با خنده‌ی شیطانی به چهره‌ی پر از غم سولینا زل زده است. از کنیز‌ها می‌خواهد که کنار بروند. آن‌ها هم از ترس این‌که مجازات نشوند چند قدم به عقب برمی‌دارند. کورتنی ایتون چشمکی برای سولینا می‌زند و می‌گوید:

- وقت مجازاتته، وقت استراحتت نیست سولینا فریلز!

سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- چی؟ تو کی هستی که میگی وقت مجازات منه؟

سولینا تا می‌آیو درب را ببندد آلب با حرص در را محکم می‌گیرد و می‌گوید:

- من دستور دادم که تو رو مجازات کنن، نکنه می‌خوای به من هم گستاخی کنی؟

اشک‌ در چشمان سولینا هویدا می‌شود. اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند. دوست ندارد کسی از حال بدش خوش‌حال بشود یا برایش دل بسوزاند، سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- خیله‌خب سرورم، من برای مجازات آماده‌ام!

هر چه‌قدر که می‌گوید بی‌گناه است اما آلب باور نمی‌کند، چاره‌ای ندارد باید بدون این‌که مرتکب گناه شده باشد مجازات را به جان بخرد. کنیزها دستان سولینا را می‌گیرد و به حیاط عمارت می‌برند، همه راجب سولینا صحبت می‌کردنند. سولینا که خود شک ندارد و ایمان دارد که بی‌گناه است، سرش را بالا می‌گیرد و قدم به قدم جلو می‌رود. در همین حین آلب فریاد می‌زند:

- زانو بزن!

اما سولینا غرورش اجازه نمی‌دهد جلوی کسی که چشم بسته به او تهمت می‌زند و بی‌گناه اقدام به مجازاتش می‌کند، زانو بزند یا سر خم کند. اولین شلاقی که به کمر سولینا زده می‌شود یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد. با خود فکر می‌کند:

- این بود عشق آلب نسبت به من؟ این بود اصرارش که من به عمارت بیام؟

در همین فکرها پرسه می‌زند اما آلب صورت سولینا را در دستانش می‌گیرد. چشمان سولینا غرق از اشک است جوری که نمی‌تواند با آلب چشم در چشم بشود‌. اما سر انجام آلب موفق می‌شود که صورت سولینا را بالا بیاورد.

سولینا نگاهی به چشمان پر از خشم آلب می‌اندازد و می‌گوید:

- چی‌شد؟ دلت برام سوخت؟ منتظرم دستور بدی شلاق رو روی تنم بزنن. منتظری بعد از چند تا شلاق بگم که گناه‌کارم؟ سه تا؟ ده تا؟ صدتا؟ نه، هزارتا هم که بزنی باز میگم گناه‌کار نیستم؛ من از پشت به کسی خنجر نمی‌زنم! خونه‌ی کسی رو ویران نمی‌کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا