• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 60
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
***
فیبی در حالی که گل‌ها را داخل گلدان قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:
- سوفی مواظب باش وسایل‌های ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همه‌شون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباس‌هاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!
سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش می‌دهد رو‌به آلب می‌گوید:
- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف می‌زنه؟
من تا الان خواب بودم و از اتفاق‌های این‌جا بی‌خبرم!
صورت آلب را غمی بزرگ قاب می‌گیرد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو می‌کشه!
غم صورتِ سولینا را فرا می‌گیرد و در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چه‌طور می‌خوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟
آلب مردمک چشم‌هایش را بین اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:
- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدم‌ها رو رغم می‌زنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمی‌رسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچ‌وقت دلش رو نشکنم. هیچ‌وقت خم به‌ ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قول‌هام بزنم. اما هرگز کنار من خوش‌حال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگه‌ای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو می‌کنه، هواش به سرم که می‌زنه مدام سردرد می‌گیرم! دلم براش تنگ میشه، نمی‌تونم فراموشش کنم!
بین هزاران‌ زن، فقط اون توی دلم پادشاهی می‌کنه!
در حالی که اشک در چشم‌هایش هویداست دست‌های سولینا را می‌گیرد و به او نزدیک می‌شود و ادامه می‌دهد:
- سولینا چی‌کار کنم؟ چه‌طور می‌تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟
بغض گلوی سولینا را سخت می‌فشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت می‌دهد می‌گوید:
- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم می‌خوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط به‌خاطر این‌که به قولت عمل کنی باهاش وصلت می‌کنی. این‌طور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمی‌تونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.
آلب می‌داند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب می‌داند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمی‌تواند این راه را تنهایی برود!
اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود می‌گوید:
- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اون‌وقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.
آلب نمی‌تواند به‌خاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!
نمی‌تواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آن‌وقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی می‌شود! اما قطعاً مجبور می‌شود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
***

فیبی در حالی که گل‌ها را داخل گلدان قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:

- سوفی مواظب باش وسایل‌های ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همه‌شون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباس‌هاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!

سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش می‌دهد رو‌به آلب می‌گوید:

- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف می‌زنه؟

من تا الان خواب بودم و از اتفاق‌های این‌جا بی‌خبرم!

صورت آلب را غمی بزرگ قاب می‌گیرد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو می‌کشه!

غم صورتِ سولینا را فرا می‌گیرد و در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:

- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چه‌طور می‌خوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟

آلب مردمک چشم‌هایش را بین اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:

- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدم‌ها رو رغم می‌زنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمی‌رسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچ‌وقت دلش رو نشکنم. هیچ‌وقت خم به‌ ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قول‌هام بزنم. اما هرگز کنار من خوش‌حال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگه‌ای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو می‌کنه، هواش به سرم که می‌زنه مدام سردرد می‌گیرم! دلم براش تنگ میشه، نمی‌تونم فراموشش کنم!

بین هزاران‌ زن، فقط اون توی دلم پادشاهی می‌کنه!

در حالی که اشک در چشم‌هایش هویداست دست‌های سولینا را می‌گیرد و به او نزدیک می‌شود و ادامه می‌دهد:

- سولینا چی‌کار کنم؟ چه‌طور می‌تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟

بغض گلوی سولینا را سخت می‌فشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت می‌دهد می‌گوید:

- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم می‌خوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط به‌خاطر این‌که به قولت عمل کنی باهاش وصلت می‌کنی. این‌طور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمی‌تونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.

آلب می‌داند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب می‌داند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمی‌تواند این راه را تنهایی برود!

اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود می‌گوید:

- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اون‌وقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.

آلب نمی‌تواند به‌خاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!

نمی‌تواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آن‌وقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی می‌شود! اما قطعاً مجبور می‌شود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
آلب از روی اجبار می‌خندد و روبه سولینا می‌گوید:
- سولینا، مجبورم و باید همین روزها با آنجلنا ازدواج کنم! باید اون رو به عنوان همسرم بپذیرم و به همه معرفیش کنم. این تنها راهی هست که برام مونده، ولی خیلی خوب می‌دونم که عمراً نمی‌تونم به عنوان همسر قبولش کنم یا کنارش باشم. اما اون می‌تونه من رو همسر خودش بدونه و فکر کنه که چون با من وصلت کرده دیگه خوشبخت شده! اما من بهش قول نمیدم که بتونم خوشبختش کنم و هرگز دیگه به کسی قولی نمیدم؛ شاید نتونم به اون قولم عمل کنم!
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله ل*ب می‌زند:
- سرورم، آنجلنا از من خواست که از شما فاصله بگیرم و اگر این کار رو انجام ندم حتماً برای مجازاتم یه درصد درنگ نمی‌کنه، و این‌بار جای مجازات سرم رو از تنم جدا می‌کنه. از شما می‌خوام ارتباطتون رو با من قطع کنین! نه به‌خاطر ترس از مجازات یا مرگ، به‌خاطر قولی که به آنجلنا دادی!
آلب ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- چی شنیدم؟ واقعاً آنجلنا چنین حرفی رو به تو زده؟
سولینا سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان می‌دهد. آلب ل*ب می‌گشاید:
- پناه بر خدا. این زن دیوونه شده؟ چرا باید چنین حرفی بزنه؟
سولینا سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:
- البته حق داره، چون به شدت به شما علاقه‌منده و نمی‌تونه شما رو کنار بقیه‌ی کنیزها ببینه، اما من فقط این‌جا یه کنیر ساده‌م، نه چیز دیگه‌ای!
آلب انگشت اشاره‌اش را به طرف سولینا می‌گیرد و با خشم می‌گوید:
- سولینا، این آخرین باری باشه که اسم خودت رو کنیز می‌ذاری، تو دختر خانی! اگر یه بار دیگه چنین چیزی از دهنت بیرون بیاد. اون‌وقت هیچ‌کی هم جلودارم نیست!
آلب با عصبانیت از کنار سولینا گذر می‌کند، اما سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- سرورم، سرورم وایستا!
آلب بی‌آن‌که رویش را برمی‌گرداند دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- دیگه باهات حرفی ندارم!
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد و مردمک چشمانش به سمت گردنبندی که آلب به او داده است میخ‌کوب می‌شود. جعبه‌ی قرمز رنگ را با دستانش لمس می‌کند و نگاهی به او می‌اندازد و با اشک‌هایی که در چشمانش هویداست لبخند می‌زند.
باورش نمی‌شود که آلب با دختر عمویش آنجلنا ازدواج می‌کند. صدایِ درب اتاقِ سولینا، سکوت حکم فرما را می‌شکند. سولینا گردنبند را در جعبه می‌گذارد و می‌گوید:
- می‌تونی بیای!
در توسط کووپر گشوده می‌شود سولینا سرش را بالا می‌آورد. با دیدن کووپر سرش را کج می‌کند کووپر بر روی تخت سولینا می‌نشیند و می‌گوید:
- سوفی می‌گفت که آلب و دختر عموش آنجلنا به زودی ازدواج می‌کنن، تو این رو شنیدی؟
از چهره‌ی غمگینت معلومه اولین نفر بودی که این خبر رو شنیدی!
سولینا نگاهی گذرا در چشمانِ کووپر می‌اندازد و می‌گوید:
- اولین نفر که نه، ولی آخرین نفر هم نبودم. هر چند اول و آخر نداره؛ به هر حال کم‌کم خبر می‌پیچه و همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به این مراسم میان!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب از روی اجبار می‌خندد و روبه سولینا می‌گوید:

- سولینا، مجبورم و باید همین روزها با آنجلنا ازدواج کنم! باید اون رو به عنوان همسرم بپذیرم و به همه معرفیش کنم. این تنها راهی هست که برام مونده، ولی خیلی خوب می‌دونم که عمراً نمی‌تونم به عنوان همسر قبولش کنم یا کنارش باشم. اما اون می‌تونه من رو همسر خودش بدونه و فکر کنه که چون با من وصلت کرده دیگه خوشبخت شده! اما من بهش قول نمیدم که بتونم خوشبختش کنم و هرگز دیگه به کسی قولی نمیدم؛ شاید نتونم به اون قولم عمل کنم!

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله ل*ب می‌زند:

- سرورم، آنجلنا از من خواست که از شما فاصله بگیرم و اگر این کار رو انجام ندم حتماً برای مجازاتم یه درصد درنگ نمی‌کنه، و این‌بار جای مجازات سرم رو از تنم جدا می‌کنه. از شما می‌خوام ارتباطتون رو با من قطع کنین! نه به‌خاطر ترس از مجازات یا مرگ، به‌خاطر قولی که به آنجلنا دادی!

آلب ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- چی شنیدم؟ واقعاً آنجلنا چنین حرفی رو به تو زده؟

سولینا سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان می‌دهد. آلب ل*ب می‌گشاید:

- پناه بر خدا. این زن دیوونه شده؟ چرا باید چنین حرفی بزنه؟

سولینا سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:

- البته حق داره، چون به شدت به شما علاقه‌منده و نمی‌تونه شما رو کنار بقیه‌ی کنیزها ببینه، اما من فقط این‌جا یه کنیر ساده‌م،  نه چیز دیگه‌ای!

آلب انگشت اشاره‌اش را به طرف سولینا می‌گیرد و با خشم می‌گوید:

- سولینا، این آخرین باری باشه که اسم خودت رو کنیز می‌ذاری، تو دختر خانی! اگر یه بار دیگه چنین چیزی از دهنت بیرون بیاد. اون‌وقت هیچ‌کی هم جلودارم نیست!

آلب با عصبانیت از کنار سولینا گذر می‌کند، اما سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- سرورم، سرورم وایستا!

آلب بی‌آن‌که رویش را برمی‌گرداند دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- دیگه باهات حرفی ندارم!

سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد و مردمک چشمانش به سمت گردنبندی که آلب به او داده است میخ‌کوب می‌شود. جعبه‌ی قرمز رنگ را با دستانش لمس می‌کند و نگاهی به او می‌اندازد و با اشک‌هایی که در چشمانش هویداست لبخند می‌زند.

باورش نمی‌شود که آلب با دختر عمویش آنجلنا ازدواج می‌کند. صدایِ درب اتاقِ سولینا، سکوت حکم فرما را می‌شکند. سولینا گردنبند را در جعبه می‌گذارد و می‌گوید:

- می‌تونی بیای!

در توسط کووپر گشوده می‌شود سولینا سرش را بالا می‌آورد. با دیدن کووپر سرش را کج می‌کند کووپر بر روی تخت سولینا می‌نشیند و می‌گوید:

- سوفی می‌گفت که آلب و دختر عموش آنجلنا به زودی ازدواج می‌کنن، تو این رو شنیدی؟

از چهره‌ی غمگینت معلومه اولین نفر بودی که این خبر رو شنیدی!

سولینا نگاهی گذرا در چشمانِ کووپر می‌اندازد و می‌گوید:

- اولین نفر که نه، ولی آخرین نفر هم نبودم. هر چند اول و آخر نداره؛ به هر حال کم‌کم خبر می‌پیچه و همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به این مراسم میان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
کووپر می‌گوید:
- دیگه وقتش رسیده که عشقت رو نسبت به آلب توی قلبت بکشی!
سولینا نگاهی در چشمانِ آبی رنگِ کووپر می‌اندازد:
- هرگز، هرگز همچین چیزی ممکن نیست!
حسی که بخواد یکی دو روزه از هوش و سر آدم بپره که عشق نیست.هوسِ زود گذره! من هرگز عشقی که نسبت به آلب توی قلبم دارم رو نمی‌کشم!
کووپر با عصبانیت فریاد می‌زند:
- پس این‌قدر توی این چهار دیواری اشک بریز ببینیم تهش چی میشه! تهش برمی‌گردی پیش خودم و برای خودم میشی!
سولینا با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- هرگز، این آرزو رو با خودت به گور می‌بری!
کووپر با حرص نگاهی به سولینا می‌اندازد و بلافاصله از اتاقِ او خارج می‌شود.
سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و به سوی‌ حیاط پشتی گام برمی‌دارد. حال دلش به شدت بد است، سوفی به سویش می‌آید و ل*ب می‌زند:
- اوه سولینا، بالاخره از توی اون چهار دیواری بیرون اومدی؟ آخر سر نتونستی آنجلنا رو کنار بزنی، آره؟ واقعاً که تو خیلی ادعا داری، ولی ادعای بی‌عمل چه فایده؟
سولینا خشمگین می‌شود و یک سیلی به صورتِ سوفی می‌زند و فریاد می‌زند:
- هیچ‌وقت به کسی اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنه، این سیلی رو زدم که یاد بگیری سرت توی لاک خودت باشه!
سولینا تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا ل*ب می‌گشاید:
- سولینا!
سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و رویش را به طرفِ آنجلنا برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:
- بله آنجلنا؟
آنجلنا به طرف سولینا پا تند می‌کند و ل*ب می‌زند:
- دیشب با آلب راجب چی حرف می‌زدی؟
سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- موضوع شخصی بود، باید حتماً به شما بگم؟
آنجلنا عصبی‌تر می‌شود و می‌گوید:
- بله که باید بگی، به هر حال می‌دونم که تو روی سرورم چشم داری، پس معلومه حرفی که بینتون زده میشه رو باید به من بگی!
سولینا برای این‌که آنجلنا راحتش بگذارد ل*ب می‌زند:
- راجب ازدواجش با شما بود، همین!
آنجلنا بلندبلند قهقهه می‌زند و سرش را کج می‌کند:
- فقط همین؟ نه، می‌دونم که چیزهای دیگه هم بهت گفته!
سولینا چند گام به سوی آنجلنا برمی‌دارد و فاصله را از میان برمی‌دارد و می‌گوید:
- آنجلنا،‌ زمانی که می‌دونی، پس چرا اومدی من رو سئوال و جواب کنی؟
آنجلنا چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- چون می‌خوام مطمئن شم!
سولینا می‌گوید:
- خب حالا اگر مطمئن شدی، من می‌خوام برم. خیلی کار دارم!
سولینا چند گامی برنداشته است که آنجلنا ادامه می‌دهد:
- مگه جز این‌که به سرورم فکر کنی و برای این‌که من همسرش میشم توی اون چهار دیواری غصه بخوری، کار دیگه‌ای هم داری که انجام بدی؟
سولینا قهقهه می‌زند و رویش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:
- چرا باید غصه بخورم؟ تو باید با وجود این‌که به سرورم می‌رسی غصه بخوری، چون اون هرگز تو رو نمی‌تونه دوست داشته باشه! این رو دیشب با گوش‌های خودم شنیدم!
آنجلنا به سوی سولینا پا تند می‌کند و فریاد می‌زند:
- دروغ میگی! سرورم به من خیلی علاقه‌منده!
سولینا به این حرفِ آنجلنا نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- چرا با شنیدنِ حقایق‌ها، از کوره در میری؟
کل زندگیت رو با دروغ گذروندی، نمی‌تونی حقیقت‌ها رو ببینی؟ بگذریم، خودت می‌دونی من به سرورم علاقه ندارم، فقط چون از بچگی دوست هم بودیم هوای هم رو داشتیم الان باهاش گرم می‌گیرم!
آنجلنا نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا کنم فقط مثل دو تا دوست باشین، نه چیز دیگه‌ای!
سولینا از حیاط پشتی خارج می‌شود و تا می‌آید وارد اتاقش شود آلب مانع می‌شود و با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است می‌گوید:
- سولینا، چه‌خبر شده؟ توی حیاط پشتی کنیز‌ها دعوا کردن؟
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- سرورم، سوفی از حدش گذشته، من هر چه‌قدر به اون احترام می‌ذارم اما انگار نه انگار، به من‌ بی‌احترامی می‌کنه! من هم برای این گستاخیش از کوره در رفتم و یه سیلی به صورتش زدم.
آلب می‌خندد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و در حد امکان به سولینا نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- آخ سولینا، یاد بچگی‌‌هات افتادم! اون‌موقع هم توی مکتب‌خونه به همه احترام می‌ذاشتی ولی وقتی کسی قدر احترام گذاشتنت رو نمی‌دونست یا تنبیهش می‌کردی، یا کتکش می‌زدی!
حس می‌کنم هنوز هم درونت یه کودک شیطون و بازی گوشه!
سولینا و آلب، هم‌زمان با هم می‌خندند، آنجلنا با دیدن سولینا و آلب که با هم گرم تعریف و خندیدن بودنند، حسادت می‌کند و در حینی که چند گام به سوی آن دو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- سرورم، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ قرار بود کنیز‌ها توی اتاق خیاطی، سایز و اندازه‌ت رو برای لباسِ مراسمِ فردا بگیرن، پس چیشد؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کووپر می‌گوید:

- دیگه وقتش رسیده که عشقت رو نسبت به آلب توی قلبت بکشی!

سولینا نگاهی در چشمانِ آبی رنگِ کووپر می‌اندازد:

- هرگز، هرگز همچین چیزی ممکن نیست!

حسی که بخواد یکی دو روزه از هوش و سر آدم بپره که عشق نیست.هوسِ زود گذره! من هرگز عشقی که نسبت به آلب توی قلبم دارم رو نمی‌کشم!

کووپر با عصبانیت فریاد می‌زند:

- پس این‌قدر توی این چهار دیواری اشک بریز ببینیم تهش چی میشه! تهش برمی‌گردی پیش خودم و برای خودم میشی!

سولینا با صدایی بلند فریاد می‌زند:

- هرگز، این آرزو رو با خودت به گور می‌بری!

کووپر با حرص نگاهی به سولینا می‌اندازد و بلافاصله از اتاقِ او خارج می‌شود.

سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و به سوی‌ حیاط پشتی گام برمی‌دارد. حال دلش به شدت بد است، سوفی به سویش می‌آید و ل*ب می‌زند:

- اوه سولینا، بالاخره از توی اون چهار دیواری بیرون اومدی؟ آخر سر نتونستی آنجلنا رو کنار بزنی، آره؟ واقعاً که تو خیلی ادعا داری، ولی ادعای بی‌عمل چه فایده؟

سولینا خشمگین می‌شود و یک سیلی به صورتِ سوفی می‌زند و فریاد می‌زند:

- هیچ‌وقت به کسی اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنه، این سیلی رو زدم که یاد بگیری سرت توی لاک خودت باشه!

سولینا تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا ل*ب می‌گشاید:

- سولینا!

سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و رویش را به طرفِ آنجلنا برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:

- بله آنجلنا؟

آنجلنا به طرف سولینا پا تند می‌کند و ل*ب می‌زند:

- دیشب با آلب راجب چی حرف می‌زدی؟

سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- موضوع شخصی بود، باید حتماً به شما بگم؟

آنجلنا عصبی‌تر می‌شود و می‌گوید:

- بله که باید بگی، به هر حال می‌دونم که تو روی سرورم چشم داری، پس معلومه حرفی که بینتون زده میشه رو باید به من بگی!

سولینا برای این‌که آنجلنا راحتش بگذارد ل*ب می‌زند:

- راجب ازدواجش با شما بود، همین!

آنجلنا بلندبلند قهقهه می‌زند و سرش را کج می‌کند:

- فقط همین؟ نه، می‌دونم که چیزهای دیگه هم بهت گفته!

سولینا چند گام به سوی آنجلنا برمی‌دارد و فاصله را از میان برمی‌دارد و می‌گوید:

- آنجلنا،‌ زمانی که می‌دونی، پس چرا اومدی من رو سئوال و جواب کنی؟

آنجلنا چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- چون می‌خوام مطمئن شم!

سولینا می‌گوید:

- خب حالا اگر مطمئن شدی، من می‌خوام برم. خیلی کار دارم!

سولینا چند گامی برنداشته است که آنجلنا ادامه می‌دهد:

- مگه جز این‌که به سرورم فکر کنی و برای این‌که من همسرش میشم توی اون چهار دیواری غصه بخوری، کار دیگه‌ای هم داری که انجام بدی؟

سولینا قهقهه می‌زند و رویش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:

- چرا باید غصه بخورم؟ تو باید با وجود این‌که به سرورم می‌رسی غصه بخوری، چون اون هرگز تو رو نمی‌تونه دوست داشته باشه! این رو دیشب با گوش‌های خودم شنیدم!

آنجلنا به سوی سولینا پا تند می‌کند و فریاد می‌زند:

- دروغ میگی! سرورم به من خیلی علاقه‌منده!

سولینا به این حرفِ آنجلنا نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:

- چرا با شنیدنِ حقایق‌ها، از کوره در میری؟

کل زندگیت رو با دروغ گذروندی، نمی‌تونی حقیقت‌ها رو ببینی؟ بگذریم، خودت می‌دونی من به سرورم علاقه ندارم، فقط چون از بچگی دوست هم بودیم هوای هم رو داشتیم الان باهاش گرم می‌گیرم!

آنجلنا نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- خدا کنم فقط مثل دو تا دوست باشین، نه چیز دیگه‌ای!

سولینا از حیاط پشتی خارج می‌شود و تا می‌آید وارد اتاقش شود آلب مانع می‌شود و با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است می‌گوید:

- سولینا، چه‌خبر شده؟ توی حیاط پشتی کنیز‌ها دعوا کردن؟

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- سرورم، سوفی از حدش گذشته، من هر چه‌قدر به اون احترام می‌ذارم اما انگار نه انگار، به من‌ بی‌احترامی می‌کنه! من هم برای این گستاخیش از کوره در رفتم و یه سیلی به صورتش زدم.

آلب می‌خندد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و در حد امکان به سولینا نزدیک می‌شود و می‌گوید:

- آخ سولینا، یاد بچگی‌‌هات افتادم! اون‌موقع هم توی مکتب‌خونه به همه احترام می‌ذاشتی ولی وقتی کسی قدر احترام گذاشتنت رو نمی‌دونست یا تنبیهش می‌کردی، یا کتکش می‌زدی!

حس می‌کنم هنوز هم درونت یه کودک شیطون و بازی گوشه!

سولینا و آلب، هم‌زمان با هم می‌خندند، آنجلنا با دیدن سولینا و آلب که با هم گرم تعریف و خندیدن بودنند، حسادت می‌کند و در حینی که چند گام به سوی آن دو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- سرورم، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ قرار بود کنیز‌ها توی اتاق خیاطی، سایز و اندازه‌ت رو برای لباسِ مراسمِ فردا بگیرن، پس چیشد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
آلب خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- داشتن سایزم رو می‌گرفتن. اما فیبی خبر داد که توی حیاط پشتی بین سولینا و سوفی درگیری پیش اومده، من هم سریعاً خودم رو به حیاط پشتی رسوندم. میون راه، سولینا رو دیدم گفتم که ازش بپرسم قضیه چیه؟
آنجلنا می‌خندد و می‌گوید:
- سرورم، مشکل بینشون رو حل کردم شما نگران نباش!
سولینا لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- ظاهراً همسر شما برای سئوال و جواب کردن من به حیاط پشتی اومده بود، نه حل کردن دعوا و مدافعه‌ی من و سوفی!
آلب یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- آنجلنا، چه سئوالی از سولینا پرسیدی؟
آنجلنا با اخمی که بر روی ابروانش نشسته است ل*ب می‌زند:
- سرورم، دیشب توی سالن تو و سولینا در حال حرف زدن بودین، من هم کنجکاو بودم که بدونم چی به هم می‌گین! سوفی و فیبی یه چیز‌هایی شنیدن خواستم ببینم صحت داره یا نه!
آلب خشمگین می‌شود و فریاد می‌زند:
- تو برای من جاسوس گذاشتی؟ خجالت نمی‌کشی؟
آنجلنا زبان بر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد:
- نه سرورم!
آلب انگشت اشاره‌اش را سمت آنجلنا می‌گیرد و می‌گوید:
- بار اخرت باشه که چنین گستاخی‌ای می‌کنی این‌بار رو می‌بخشم، بار دیگه هرگز چنین حماقتی رو تکرار نمی‌کنم!
بریتانی به طرف سولینا می‌دود و ل*ب می‌زند:
- خواهر سولینا!
سولینا که بسیار دل‌تنگ بریتانی شده است با صدایش می‌خندد و می‌گوید:
- بریتانی!
بریتانی سولینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- دلم برات خیلی تنگ شده بود. شنیده‌م فردا مراسم ازدواج برادرمه، دیدی گفتم آخر سر، تو پرنسس برادرم میشی؟
سولینا با لبخندی تحکم نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و می‌گوید: کرد و گفت:
- نه، چنین چیزی امکان نداره، همسر سرورم آنجلناست!
بریتانی از آ*غ*و*شِ سولینا بیرون می‌آید و می‌گوید:
- چی؟ سولینا می‌فهمی داری چی میگی؟
بریتانی پس از این حرفش، سپس به سرعت می‌دود و به سوی حرم‌سرای آلب می‌رود، آنجلنا محکم بازوانِ سولینا را می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:
- اون‌قدر خود شیرینی کردی که حتی بچه‌ای هم که هنوز نادونه، اسم عشق و دوست داشتن تو نسبت به سرورم رو میاره! ولی باز بهت هشدار میدم، نزدیک سرورم شدی دستور میدم سرت رو از بدنت جدا کنن!
سولینا می‌داند که آلب، حتی ذره‌ای به آنجلنا علاقه‌ای ندارد و به‌خاطر قولی که به عمویش داده است مجبور است تا با آنجلنا وصلت کند.
ولی فکرش درگیر است که آن کنیزی که آلب دل باخته‌اش شده است کدام یکی از این کنیزها می‌تواند باشد؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:

- داشتن سایزم رو می‌گرفتن. اما فیبی خبر داد که توی حیاط پشتی بین سولینا و سوفی درگیری پیش اومده، من هم سریعاً خودم رو به حیاط پشتی رسوندم. میون راه، سولینا رو دیدم گفتم که ازش بپرسم قضیه چیه؟

آنجلنا می‌خندد و می‌گوید:

- سرورم، مشکل بینشون رو حل کردم شما نگران نباش!

سولینا لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- ظاهراً همسر شما برای سئوال و جواب کردن من به حیاط پشتی اومده بود، نه حل کردن دعوا و مدافعه‌ی من و سوفی!

آلب یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- آنجلنا، چه سئوالی از سولینا پرسیدی؟

آنجلنا با اخمی که بر روی ابروانش نشسته است ل*ب می‌زند:

- سرورم، دیشب توی سالن تو و سولینا در حال حرف زدن بودین، من هم کنجکاو بودم که بدونم چی به هم می‌گین! سوفی و فیبی یه چیز‌هایی شنیدن خواستم ببینم صحت داره یا نه!

آلب خشمگین می‌شود و فریاد می‌زند:

- تو برای من جاسوس گذاشتی؟ خجالت نمی‌کشی؟

آنجلنا زبان بر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد:

- نه سرورم!

آلب انگشت اشاره‌اش را سمت آنجلنا می‌گیرد و می‌گوید:

- بار اخرت باشه که چنین گستاخی‌ای می‌کنی این‌بار رو می‌بخشم، بار دیگه هرگز چنین حماقتی رو تکرار نمی‌کنم!

بریتانی به طرف سولینا می‌دود و ل*ب می‌زند:

- خواهر سولینا!

سولینا که بسیار دل‌تنگ بریتانی شده است با صدایش می‌خندد و می‌گوید:

- بریتانی!

بریتانی سولینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:

- دلم برات خیلی تنگ شده بود. شنیده‌م فردا مراسم ازدواج برادرمه، دیدی گفتم آخر سر، تو پرنسس برادرم میشی؟

سولینا با لبخندی تحکم نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و می‌گوید: کرد و گفت:

- نه، چنین چیزی امکان نداره، همسر سرورم آنجلناست!

بریتانی از آ*غ*و*شِ سولینا بیرون می‌آید و می‌گوید:

- چی؟ سولینا می‌فهمی داری چی میگی؟

بریتانی پس از این حرفش، سپس به سرعت می‌دود و به سوی حرم‌سرای آلب می‌رود، آنجلنا محکم بازوانِ سولینا را می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:

- اون‌قدر خود شیرینی کردی که حتی بچه‌ای هم که هنوز نادونه، اسم عشق و دوست داشتن تو نسبت به سرورم رو میاره! ولی باز بهت هشدار میدم، نزدیک سرورم شدی دستور میدم سرت رو از بدنت جدا کنن!

سولینا می‌داند که آلب، حتی ذره‌ای به آنجلنا علاقه‌ای ندارد و به‌خاطر قولی که به عمویش داده است مجبور است تا با آنجلنا وصلت کند.

ولی فکرش درگیر است که آن کنیزی که آلب دل باخته‌اش شده است کدام یکی از این کنیزها می‌تواند باشد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
آنجلنا از کنار سولینا رد می‌شود و می‌رود.
چند دقیقه بعد، بریتانی دستِ آلب را می‌گیرد و کشان‌کشان به طرف سولینا می‌برد، در حینِ راه آلب ل*ب می‌گشاید:
- چی‌شده؟ سولینا طوریش شده؟
بریتانی با خشم ل*ب می‌زند:
- صبر کن خودت می‌فهمی، مگه سولینا هم طوریش بشه برای تو مهمه؟
یک تای ابروانِ آلب بالا می‌پرد و ل*ب می‌زند:
- معلومه که مهمه‌!
بریتانی و آلب کنار سولینا می‌ایستند.
سولینا با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:
- سرورم، شما این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آلب کلافه پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- امان از دست بریتانی! کنیزها داشتن سایزم رو می‌گرفتن. آرمیتی به اجبار من رو پیش شما آورده!
بریتانی با حرص به صورتِ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:
- مگه تو به من قول ندادی که با سولینا ازدواج می‌کنی؟ پس حالا چیشد؟
آلب با تعجب مردمکِ چشمانش را در اعضایِ صورتِ بریتانی می‌چرخاند و می‌گوید:
- من کی همچین حرفی زدم؟
بریتانی چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- یعنی می‌خوای انکار کنی؟
سولینا سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- یه لحظه یه لحظه، این‌جا چه‌خبره؟
سپس مردمک چشمانش را به سوی صورتِ آلب می‌چرخاند و سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- بریتانی داره چی میگه؟ سرورم، شما قصد داشتی من رو به عنوان همسرت انتخاب کنی؟
آلب پلکی بر اثر عصبانیت بر روی هم می‌فشرد و سپس می‌گوید:
- نه، این بچه‌ست یه حرفی زد!
بریتانی با عصبانیت فریاد می‌زند:
- بچه خودتی... خودت قبل این‌که خواهر سولینا به عمارت بیاد، گفتی که اون رو به عنوان همسرت انتخاب کردی!
سولینا گنگ و گیج می‌گوید:
- سرورم، معلومه این‌جا چه خبره؟
آلب سگرمه‌هایش در هم می‌رود و فریاد می‌زند:
- سوفی! بیا بریتانی رو به اتاقش ببر.
بریتانی معترض ل*ب می‌گشاید:
- نه، من جایی نمیرم. باید سولینا با تو ازدواج کنه! من از آنجلنا خوشم‌ نمیاد ازش به شدت متنفرم!
سوفی دستِ بریتانی را می‌گیرد و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد و کشان‌کشان او را به اتاقش می‌برد. اما بریتانی دستانش را به بازو و کمر او می‌کوبد و پاهایش را تکان می‌دهد. اما سوفی همچنان او را به سوی اتاقش می‌کشد، بریتانی دستِ سوفی را گ*از محمکی می‌گیرد که جیغِ سوفی تا هفت آسمان می‌رود. سولینا چند متر بالا می‌پرد و می‌گوید:
- سرورم، این صدایِ جیغ کی بود؟
آلب نیم‌نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نمی‌دونم، شاید آنجلنا باشه‌‌!
سولینا و آلب با هم به طرف اتاق بریتانی روانه می‌شوند. در همین حین، آلب می‌گوید:
- سوفی چی‌شده؟ کی جیغ زد؟
سوفی سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- من رو عفو کنین‌ سرورم، بریتانی دستم رو گ*از گرفت، از درد جیغ زدم!
آلب نگاهی به بریتانی که پشتِ پرده پنهان شده است می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌دونم اون پشت قایم‌ شدی، بیا بیرون کاریت ندارم!
لبان سولینا از شدتِ خنده کش می‌آید و میانِ خنده‌هایش می‌گوید:
- بریتانی. بیا بیرون! سرورم می‌خواد فقط باهات حرف بزنه!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آنجلنا از کنار سولینا رد می‌شود و می‌رود.

چند دقیقه بعد، بریتانی دستِ آلب را می‌گیرد و کشان‌کشان به طرف سولینا می‌برد، در حینِ راه آلب ل*ب می‌گشاید:

- چی‌شده؟ سولینا طوریش شده؟

بریتانی با خشم ل*ب می‌زند:

- صبر کن خودت می‌فهمی، مگه سولینا هم طوریش بشه برای تو مهمه؟

یک تای ابروانِ آلب بالا می‌پرد و ل*ب می‌زند:

- معلومه که مهمه‌!

بریتانی و آلب کنار سولینا می‌ایستند.

سولینا با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:

- سرورم، شما این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

آلب کلافه پوفی می‌کشد و می‌گوید:

- امان از دست بریتانی! کنیزها داشتن سایزم رو می‌گرفتن. آرمیتی به اجبار من رو پیش شما آورده!

بریتانی با حرص به صورتِ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:

- مگه تو به من قول ندادی که با سولینا ازدواج می‌کنی؟ پس حالا چیشد؟

آلب با تعجب مردمکِ چشمانش را در اعضایِ صورتِ بریتانی می‌چرخاند و می‌گوید:

- من کی همچین حرفی زدم؟

بریتانی چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌زند:

- یعنی می‌خوای انکار کنی؟

سولینا سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:

- یه لحظه یه لحظه، این‌جا چه‌خبره؟

سپس مردمک چشمانش را به سوی صورتِ آلب می‌چرخاند و سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- بریتانی داره چی میگه؟ سرورم، شما قصد داشتی من رو به عنوان همسرت انتخاب کنی؟

آلب پلکی بر اثر عصبانیت بر روی هم می‌فشرد و سپس می‌گوید:

- نه، این بچه‌ست یه حرفی زد!

بریتانی با عصبانیت فریاد می‌زند:

- بچه خودتی... خودت قبل این‌که خواهر سولینا به عمارت بیاد، گفتی که اون رو به عنوان همسرت انتخاب کردی!

سولینا گنگ و گیج می‌گوید:

- سرورم، معلومه این‌جا چه خبره؟

آلب سگرمه‌هایش در هم می‌رود و فریاد می‌زند:

- سوفی! بیا بریتانی رو به اتاقش ببر.

بریتانی معترض ل*ب می‌گشاید:

- نه، من جایی نمیرم. باید سولینا با تو ازدواج کنه! من از آنجلنا خوشم‌ نمیاد ازش به شدت متنفرم!

سوفی دستِ بریتانی را می‌گیرد و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد و کشان‌کشان او را به اتاقش می‌برد. اما بریتانی دستانش را به بازو و کمر او می‌کوبد و پاهایش را تکان می‌دهد. اما سوفی همچنان او را به سوی اتاقش می‌کشد، بریتانی دستِ سوفی را گ*از محمکی می‌گیرد که جیغِ سوفی تا هفت آسمان می‌رود. سولینا چند متر بالا می‌پرد و می‌گوید:

- سرورم، این صدایِ جیغ کی بود؟

آلب نیم‌نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- نمی‌دونم، شاید آنجلنا باشه‌‌!

سولینا و آلب با هم به طرف اتاق بریتانی روانه می‌شوند. در همین حین، آلب می‌گوید:

- سوفی چی‌شده؟ کی جیغ زد؟

سوفی سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- من رو عفو کنین‌ سرورم، بریتانی دستم رو گ*از گرفت، از درد جیغ زدم!

آلب نگاهی به بریتانی که پشتِ پرده پنهان شده است می‌اندازد و می‌گوید:

- می‌دونم اون پشت قایم‌ شدی، بیا بیرون کاریت ندارم!

لبان سولینا از شدتِ خنده کش می‌آید و میانِ خنده‌هایش می‌گوید:

- بریتانی. بیا بیرون! سرورم می‌خواد فقط باهات حرف بزنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
الکس بی‌حال و حوصله ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، من زیاد حالم خوب نیست. نفسم بالا نمیاد! قلبم هم می‌سوزه!
آلب نگران می‌شود و به طرف الکس می‌رود و دستانش را بر روی پیشانیِ او می‌گذارد و رو به سولینا می‌گوید:
- سولینا، برادرم‌ توی تب داره می‌سوزه. میشه یه کاری بکنی تبش بیاد پایین؟
سولینا در حینی که دستی بر روی لباس فیروزه‌ای رنگش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- چشم‌ سرورم، بذار دستمال و آب بیارم!
سولینا یک ظرف برمی‌دارد و به حیاط پشتی می‌رود، ظرف را پر از آب می‌کند و یک دستمال از روی بند که آویزان شده است برمی‌دارد و به طرف اتاق الکس می‌رود. الکس بی‌حال بر روی تختش دراز کشیده است. سولینا بر روی تخت الکس می‌نشیند و دستمال را در آب فرو می‌برد و چند بار دستمال را می‌فشارد که آبِ دستمال بچکد. سپس دستمال را بر روی پیشانی الکس می‌گذارد و می‌گوید:
- سرورم، یکم استراحت کنی خوب میشی. امشب برات سوپ‌ درست می‌کنم. فکر کنم سرما خوردی.
الکس نیم‌‌نگاهی به سولینا می‌اندازد و می‌گوید:
- تو چه‌قدر زیبایی... کنیزی؟
سولینا خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- کنیز نیستم... دختر خان کالین فریلزم و درس دکتری خوندم!
الکس یک لبخند ملیح می‌‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- پس مطب داری؟
سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- نه سرورم، مطب ندارم. ولی شاید در آینده یه مطب بزنم‌!
سولینا تا می‌آید برود. الکس دستان او را می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- میشه امشب تا صبح پیشم بمونی؟
سولینا اندکی ابروانش در هم گره می‌خورد.
- سرورم، این همه کنیز پشت در وایستاده چرا من؟
الکس ل*ب می‌گشاید:
- من پسر پادشاه دامینیک کریستین بایتگ هستم، تو از دستورهای من سر پیچی می‌کنی سولینا فریلز؟
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه اما‌... .
الکس ادامه می‌دهد:
- اما و اگر توی کَت من نمیره. امشب تا صبح باید توی اتاق من باشی! من مریض احوالم اگر حالم بد شد چی؟
سولینا اندکی به فکر فرو می‌رود و می‌گوید:
- چشم سرورم، پس من برای شما یه سوپ درست می‌کنم و میام!
الکس به سولینا نزدیک می‌شود و در گوش او زمزمه می‌کند.
- اگر خودت سوپ رو بهم بدی. اون‌وقت می‌خورم اگر نه، سوپ نمی‌خوام.
سولینا مجبور است برای خوب شدن حال الکس، حرف‌هایش را گوش بدهد. بیشتر از هر چیز دیگری، ترس از مجازات شدن‌ را دارد.
الکس ادامه می‌دهد:
- قبوله؟
سولینا سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد بلافاصله از اتاق خارج می‌شود.
میا ل*ب می‌گشاید:
- سولینا، سرورم با شما کار داره!
سولینا قدم‌هایش را تندتر بر می‌دارد و با دیدن آلب می‌گوید:
- سرورم، شما با من کار داشتی؟
آلب نگران به طرف سولینا می‌آید و ل*ب می‌زند:
- حالِ برادرم چه‌طوره؟ تبش اومد پایین؟
سولینا در جواب به آلب می‌گوید:
- بهتره، تبش هم پایین‌تر اومده، اومدم‌ براش سوپ درست کنم!
الکس دستان سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- برادرم رو با اطمینانِ کامل به دست تو می‌سپارم امیدوارم که ناامیدم نکنی!
سولینا چشمی می‌گوید و به سوی آشپزخانه روانه می‌شود. مشغول درست کردن سوپ می‌شود. با دقت بسیار کارهایش را به نحواحسنت انجام می‌دهد تا سوپ مزه‌ی خوبی بگیرد و الکس از سوپ بتواند چند قاشقی بخورد.
حسابی خسته‌اش شده است، کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد. اما همیشه دوست دارد بیماران درمان شوند و برای همین همیشه خود را به این کار تشویق می‌کند و هُل می‌دهد.
اندکی از سوپ را در ظرف می‌ریزد و به دهانش نزدیک می‌کند تا طعم سوپ را بچشد. با خود فکر می‌کند که این اولین سوپی است که این‌قدر خوشمزه شده است و صددرصد حال الکس را تسکین می‌دهد.
کاسه‌ای متوسط از میان کاسه‌های کوچک و بزرگ بر می‌دارد و مقداری سوپ در آن می‌ریزد و به آرامی به سوی اتاق الکس گام بر می‌دارد.
هر کنیزی که رد می‌شود سولینا می‌ایستد که خدایی نکرده کاسه‌ی سوپ از دستانش نیفتد و کسی و کسی دچار سوختگی نشود.
سلوسلوکنان به درب اتاق الکس می‌رسد. دستانش به ظرف سوپ بند است و نمی‌تواند در را بگشاید، حتی خبری از سربازان و کنیزها هم جلوی درب اتاقش نیست. زیرا دستور داده است تا بروند و استراحت کنند. همان لحظه شانس در خانه‌اش را می‌کوبد و الکس در را می‌گشاید. الکس با دیدن سولینا لبخند بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:
- وای سولینا، فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها سوپم آماده شده باشه!
سولینا بی‌آن‌که حرفی بزند. واردِ اتاق می‌شود و بر روی تخت می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- بله، سوپ آماده‌ست اما الان وقتِ این چیزها نیست. لطفاً از اتاقتون خارج نشین این‌جا بشین تا سوپ رو بهت بدم!
سولینا با خود فکر می‌کند که الکس قصد اذیت کردنش را دارد، یا نه. می‌خواهد سولینا را بازی دهد. شاید هم خیال‌های دیگری در سر دارد که سولینا نمی‌تواند حدس بزند. الکس بر روی تخت می‌نشیند و د*ه*ان خود را می‌گشاید، سولینا حیرت‌زده به او نگاهی می‌اندازد و قاشق را پر از سوپ می‌کند و جلویِ د*ه*ان الکس می‌گیرد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
الکس بی‌حال و حوصله ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، من زیاد حالم خوب نیست. نفسم بالا نمیاد! قلبم هم می‌سوزه!

آلب نگران می‌شود و به طرف الکس می‌رود و دستانش را بر روی پیشانیِ او می‌گذارد و رو به سولینا می‌گوید:

- سولینا، برادرم‌ توی تب داره می‌سوزه. میشه یه کاری بکنی تبش بیاد پایین؟

سولینا در حینی که دستی بر روی لباس فیروزه‌ای رنگش می‌کشد ل*ب می‌زند:

- چشم‌ سرورم، بذار دستمال و آب بیارم!

سولینا یک ظرف برمی‌دارد و به حیاط پشتی می‌رود، ظرف را پر از آب می‌کند و یک دستمال از روی بند که آویزان شده است برمی‌دارد و به طرف اتاق الکس می‌رود. الکس بی‌حال بر روی تختش دراز کشیده است. سولینا بر روی تخت الکس می‌نشیند و دستمال را در آب فرو می‌برد و چند بار دستمال را می‌فشارد که آبِ دستمال بچکد. سپس دستمال را بر روی پیشانی الکس می‌گذارد و می‌گوید:

- سرورم، یکم استراحت کنی خوب میشی. امشب برات سوپ‌ درست می‌کنم. فکر کنم سرما خوردی.

الکس نیم‌‌نگاهی به سولینا می‌اندازد و می‌گوید:

- تو چه‌قدر زیبایی... کنیزی؟

سولینا خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- کنیز نیستم... دختر خان کالین فریلزم و درس دکتری خوندم!

الکس یک لبخند ملیح می‌‌زند و ل*ب می‌گشاید:

- پس مطب داری؟

سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- نه سرورم، مطب ندارم. ولی شاید در آینده یه مطب بزنم‌!

سولینا تا می‌آید برود. الکس دستان او را می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- میشه امشب تا صبح پیشم بمونی؟

سولینا اندکی ابروانش در هم گره می‌خورد.

- سرورم، این همه کنیز پشت در وایستاده چرا من؟

الکس ل*ب می‌گشاید:

- من پسر پادشاه دامینیک کریستین بایتگ هستم،  تو از دستورهای من سر پیچی می‌کنی سولینا فریلز؟

سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه اما‌... .

الکس ادامه می‌دهد:

- اما و اگر توی کَت من نمیره. امشب تا صبح باید توی اتاق من باشی! من مریض احوالم اگر حالم بد شد چی؟

سولینا اندکی به فکر فرو می‌رود و می‌گوید:

- چشم سرورم، پس من برای شما یه سوپ درست می‌کنم و میام!

الکس به سولینا نزدیک می‌شود و در گوش او زمزمه می‌کند.

- اگر خودت سوپ رو بهم بدی. اون‌وقت می‌خورم اگر نه، سوپ نمی‌خوام.

سولینا مجبور است برای خوب شدن حال الکس، حرف‌هایش را گوش بدهد. بیشتر از هر چیز دیگری، ترس از مجازات شدن‌ را دارد.

الکس ادامه می‌دهد:

- قبوله؟

سولینا سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد بلافاصله از اتاق خارج می‌شود.

میا ل*ب می‌گشاید:

- سولینا، سرورم با شما کار داره!

سولینا قدم‌هایش را تندتر بر می‌دارد و با دیدن آلب می‌گوید:

- سرورم، شما با من کار داشتی؟

آلب نگران به طرف سولینا می‌آید و ل*ب می‌زند:

- حالِ برادرم چه‌طوره؟ تبش اومد پایین؟

سولینا در جواب به آلب می‌گوید:

- بهتره، تبش هم پایین‌تر اومده، اومدم‌ براش سوپ درست کنم!

الکس دستان سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- برادرم رو با اطمینانِ کامل به دست تو می‌سپارم امیدوارم که ناامیدم نکنی!

سولینا چشمی می‌گوید و به سوی آشپزخانه روانه می‌شود. مشغول درست کردن سوپ می‌شود. با دقت بسیار کارهایش را به نحواحسنت انجام می‌دهد تا سوپ مزه‌ی خوبی بگیرد و الکس از سوپ بتواند چند قاشقی بخورد.

حسابی خسته‌اش شده است، کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد. اما همیشه دوست دارد بیماران درمان شوند و برای همین همیشه خود را به این کار تشویق می‌کند و هُل می‌دهد.

اندکی از سوپ را در ظرف می‌ریزد و به دهانش نزدیک می‌کند تا طعم سوپ را بچشد. با خود فکر می‌کند که این اولین سوپی است که این‌قدر خوشمزه شده است و صددرصد حال الکس را تسکین می‌دهد.

کاسه‌ای متوسط از میان کاسه‌های کوچک و بزرگ بر می‌دارد و مقداری سوپ در آن می‌ریزد و به آرامی به سوی اتاق الکس گام بر می‌دارد.

هر کنیزی که رد می‌شود سولینا می‌ایستد که خدایی نکرده کاسه‌ی سوپ از دستانش نیفتد و کسی و کسی دچار سوختگی نشود.

سلوسلوکنان به درب اتاق الکس می‌رسد. دستانش به ظرف سوپ بند است و نمی‌تواند در را بگشاید، حتی خبری از سربازان و کنیزها هم جلوی درب اتاقش نیست. زیرا دستور داده است تا بروند و استراحت کنند. همان لحظه شانس در خانه‌اش را می‌کوبد و الکس در را می‌گشاید. الکس با دیدن سولینا لبخند بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:

- وای سولینا، فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها سوپم آماده شده باشه!

سولینا بی‌آن‌که حرفی بزند. واردِ اتاق می‌شود و بر روی تخت می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- بله، سوپ آماده‌ست اما الان وقتِ این چیزها نیست. لطفاً از اتاقتون خارج نشین این‌جا بشین تا سوپ رو بهت بدم!

سولینا با خود فکر می‌کند که الکس قصد اذیت کردنش را دارد، یا نه. می‌خواهد سولینا را بازی دهد.  شاید هم خیال‌های دیگری در سر دارد که سولینا نمی‌تواند حدس بزند. الکس بر روی تخت می‌نشیند و د*ه*ان خود را می‌گشاید، سولینا حیرت‌زده به او نگاهی می‌اندازد و قاشق را پر از سوپ می‌کند و جلویِ د*ه*ان الکس می‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
الکس زمانی که یک قاشق از سوپ را می‌‌خورد پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- عجب سوپی! کاش من همیشه سرما بخورم و تو برای من از این سوپ‌ها درست کنی!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و برای بار دوم قاشق را پر از سوپ می‌کند و به الکس می‌دهد.
زمانی که کارش تمام می‌شود. داروی گیاهی که درست کرده است را در قاشق دیگری می‌ریزد و می‌گوید:
- سرورم، تا متوجه شدم شما مریض احوالی تصمیم گرفتم از گیاهی که توی حیاط پشتی سبز شده بود این داروی گیاهی رو درست کنم!
با اطمینان کامل دارو رو بخورین هیچ اتفاقی برای شما نمی‌افته!
الکس دارو را می‌خورد و سپس ل*ب می‌گشاید:
- اگر قراره من بمیرم، پس بذار به دست تو بمیرم. اگر هم که نه قراره عمر کنم. بذار به دست تو درمان بشم! داروی گیاهی‌ که بهم دادی تلخی‌اش مثلِ زهرمار بود اما به دست تو خوردن، آخ که چه‌قدر شیرینه!
سولینا از دیالوگِ الکس به وجد می‌آید. اما بروز نمی‌دهد و از خجالت سرش را پایین می‌اندازد. پتو را بر روی الکس می‌اندازد و در حین کارش ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، من یکم اون طرف‌تر می‌شینم اگر چیزی لازم داشتی صدام بزن!
تا سولینا یک گام بر می‌دارد. الکس مچ دستانش را می‌گیرد. سولینا تا گرمی دستِ الکس را روی مچ دستش حس می‌کند. سرش را بر می‌گرداند و منتظر می‌ماند تا او حرفش را بزند. الکس اندکی بر روی تختش جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
- سولینا، چرا از من فرار می‌کنی؟ مگه آدم دلش میاد دختر به این نازی رو اذیت کنه؟ من فقط می‌خوام دلیل خوب شدن این حال بدِ من باشی.
سولینا سرش را بر می‌گرداند و می‌گوید:
- بله سرورم، با کمالِ میل. اما شما باید الان استراحت کنی و بخوابی! اگر من کنارت باشم می‌دونم که بهونه میاری و استراحت نمی‌کنی. پس من رویِ این صندلی می‌شینم اگر حالت بد شد صدام بزن!
الکس دوست داشت حال بدش را بهانه کند که سولینا کنارش باشد. اما سولینا طفره می‌رود که الکس خود را به او نزدیک نکند، الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- باشه، شاید دلت نخواد پیشم بمونی. می‌تونی برگردی اتاقت حالِ من خوبه!
سولینا متعرض می‌گوید:
- ولی سرورم من نمی‌تونم شما رو توی این حال ترک کنم و سر روی بالین بذارم!
الکس سکوت را ترجیح می‌دهد و چشمانش را می‌بندد سولینا آرام قدم بر می‌دارد که صدایِ کفش‌هایش مزاحمِ خواب الکس نشود. بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و به یک نقطه خیره می‌شود.
- یعنی سرورم با آنجلنا ازدواج می‌کنه؟
- یعنی اون دختری که سرورم بهش علاقه داره کیه؟
سولینا گردنبندی که آلب به او داده است را از گ*ردنش بیرون می‌آورد و چند بار دستش را بر روی آن می‌کشد. و به ل*ب‌هایش نزدیک می‌کند و می‌بوسد. همان خیال‌هاست که از یک آدم عاقل، دیوانه می‌سازد و از یک آدم عشاق یک مجنون!
الکس از روی تختش تکانی می‌‌خورد و به سولینا چشم می‌دوزد. زیر ل*ب با خود زمزمه می‌کند:
- اگر کنیز نیست. پس این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
یعنی کی می‌تونه باشه؟
الکس ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌گشاید:
- سولینا!
سرش را با ترس و استرس بالا می‌آورد.
- بله سرورم؟
ادامه می‌دهد:
- تو اگر کنیز نیستی پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
چه‌طور سرورم قبول کرده که شما بدون انجام هیچ کاری این‌جا بمونی؟
سولینا لبان خشکیده‌‌اش را با بزاغ دهانش خیس می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- من و سرورم دوست بچگی هم هستیم. و من مدت زیادی از بریتانی مراقبت می‌کردم چون اون خیلی تب داشت و هر طبیبی که می‌اومد نمی‌تونست حالش رو خوب کنه! سرورم از من خواست از دارویی که درست کرده‌م یکم به بریتانی بدم زمانی که نتیجه گرفتیم و تبش پایین اومد، از من خواست که تا خوب نشده از کوه کازیسکو به هوبارت برنگردم!
تا این‌که گذشت و بریتانی به من وابستگی پیدا کرد. من مادرم فوت شد و برای یه مدت کوتاه به هوبارت برگشتم بریتانی دل‌تنگم شده بود و سرورم از من خواست برگردم؛ اما این‌بار نه به کوه کازیسکو. بلکه خواست من به عمارت برگردم!
الکس از روی تخت بر می‌خیزد و می‌نشیند و ل*ب می‌گشاید:
- پس یعنی برادرم از تو خواسته که این‌جا بمونی ولی نه به عنوان کنیز، بلکه به عنوان طبیب یا برای این‌که دوستش هستی؟
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
الکس زمانی که یک قاشق از سوپ را می‌‌خورد پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- عجب سوپی! کاش من همیشه سرما بخورم و تو برای من از این سوپ‌ها درست کنی!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و برای بار دوم قاشق را پر از سوپ می‌کند و به الکس می‌دهد.

زمانی که کارش تمام می‌شود. داروی گیاهی که درست کرده است را در قاشق دیگری می‌ریزد و می‌گوید:

- سرورم، تا متوجه شدم شما مریض احوالی تصمیم گرفتم از گیاهی که توی حیاط پشتی سبز شده بود این داروی گیاهی رو درست کنم!

با اطمینان کامل دارو رو بخورین هیچ اتفاقی برای شما نمی‌افته!

الکس دارو را می‌خورد و سپس ل*ب می‌گشاید:

- اگر قراره من بمیرم، پس بذار به دست تو بمیرم. اگر هم که نه قراره عمر کنم. بذار به دست تو درمان بشم! داروی گیاهی‌ که بهم دادی تلخی‌اش مثلِ زهرمار بود اما به دست تو خوردن، آخ که چه‌قدر شیرینه!

سولینا از دیالوگِ الکس به وجد می‌آید. اما بروز نمی‌دهد و از خجالت سرش را پایین می‌اندازد. پتو را بر روی الکس می‌اندازد و در حین کارش ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، من یکم اون طرف‌تر می‌شینم اگر چیزی لازم داشتی صدام بزن!

تا سولینا یک گام بر می‌دارد. الکس مچ دستانش را می‌گیرد. سولینا تا گرمی دستِ الکس را روی مچ دستش حس می‌کند. سرش را بر می‌گرداند و منتظر می‌ماند تا او حرفش را بزند. الکس اندکی بر روی تختش جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:

- سولینا، چرا از من فرار می‌کنی؟ مگه آدم دلش میاد دختر به این نازی رو اذیت کنه؟ من فقط می‌خوام دلیل خوب شدن این حال بدِ من باشی.

سولینا سرش را بر می‌گرداند و می‌گوید:

- بله سرورم، با کمالِ میل. اما شما باید الان استراحت کنی و بخوابی! اگر من کنارت باشم می‌دونم که بهونه میاری و استراحت نمی‌کنی. پس من رویِ این صندلی می‌شینم اگر حالت بد شد صدام بزن!

الکس دوست داشت حال بدش را بهانه کند که سولینا کنارش باشد.  اما سولینا طفره می‌رود که الکس خود را به او نزدیک نکند، الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:

- باشه، شاید دلت نخواد پیشم بمونی. می‌تونی برگردی اتاقت حالِ من خوبه!

سولینا متعرض می‌گوید:

- ولی سرورم من نمی‌تونم شما رو توی این حال ترک کنم و سر روی بالین بذارم!

الکس سکوت را ترجیح می‌دهد و چشمانش را می‌بندد سولینا آرام قدم بر می‌دارد که صدایِ کفش‌هایش مزاحمِ خواب الکس نشود. بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و به یک نقطه خیره می‌شود.

- یعنی سرورم با آنجلنا ازدواج می‌کنه؟

- یعنی اون دختری که سرورم بهش علاقه داره کیه؟

سولینا گردنبندی که آلب به او داده است را از گ*ردنش بیرون می‌آورد و چند بار دستش را بر روی آن می‌کشد. و به ل*ب‌هایش نزدیک می‌کند و می‌بوسد. همان خیال‌هاست که از یک آدم عاقل، دیوانه می‌سازد و از یک آدم عشاق یک مجنون!

الکس از روی تختش تکانی می‌‌خورد و به سولینا چشم می‌دوزد. زیر ل*ب با خود زمزمه می‌کند:

- اگر کنیز نیست. پس این‌جا چی‌کار می‌کنه؟

یعنی کی می‌تونه باشه؟

الکس ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌گشاید:

- سولینا!

سرش را با ترس و استرس بالا می‌آورد.

- بله سرورم؟

ادامه می‌دهد:

- تو اگر کنیز نیستی پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

چه‌طور سرورم قبول کرده که شما بدون انجام هیچ کاری این‌جا بمونی؟

سولینا لبان خشکیده‌‌اش را با بزاغ دهانش خیس می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- من و سرورم دوست بچگی هم هستیم. و من مدت زیادی از بریتانی مراقبت می‌کردم چون اون خیلی تب داشت و هر طبیبی که می‌اومد نمی‌تونست حالش رو خوب کنه! سرورم از من خواست از دارویی که درست کرده‌م یکم به بریتانی بدم زمانی که نتیجه گرفتیم و تبش پایین اومد، از من خواست که تا خوب نشده از کوه کازیسکو به هوبارت برنگردم!

تا این‌که گذشت و بریتانی به من وابستگی پیدا کرد. من مادرم فوت شد و برای یه مدت کوتاه به هوبارت برگشتم بریتانی دل‌تنگم شده بود و سرورم از من خواست برگردم؛ اما این‌بار نه به کوه کازیسکو. بلکه خواست من به عمارت برگردم!

الکس از روی تخت بر می‌خیزد و می‌نشیند و ل*ب می‌گشاید:

- پس یعنی سرورم از تو خواسته که این‌جا بمونی ولی نه به عنوان کنیز، بلکه به عنوان طبیب یا برای این‌که دوستش هستی؟

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
سولینا با صدای درب که در گوشش نجوا می‌شود ل*ب می‌زند:
- مگه نمی‌دونی سرورم خوابه، پس چرا این وقتِ شب با متانت در رو می‌زنی؟
آلب می‌خندد و می‌گوید:
- سولینا آلبم، در رو باز کن!
سولینا گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آی دختر! آخرِ سر تو رو با مشت و لگد از این قصر بیرون می‌کنه!
سولینا از روی تخت برمی‌خیزد و دسته‌ی درب را چند بار می‌چرخاند و درب را می‌گشاید.
آلب چشمانش را ریز می‌کند و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- آخ سولینا، تو هم با ما بد تا کن عیب نداره!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- نه سرورم، من همچین گستاخی‌ای نمی‌کنم فکر کردم کنیزها هستن خیال نمی‌کردم که شما این وقت شب بیدار باشی فکر می‌کردم زود خوابیدی که برای مراسم فردا سرِحال باشی.
آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- نه، من همیشه سرِحالم چه بخوابم و چه نخوابم. حالا بگذریم. حالِ برادرم چه‌طوره؟
سولینا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- براش سوپ درست کردم و دارویِ گیاهی‌ای که امروز درست کرده بودم رو بهش دادم. حالش که واقعاً بهتر شده، اما اصلاً به حرف‌هام گوش نمیده و فقط می‌خواد حرفِ خودش رو به کرسی بشونه.
آلب لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:
- همیشه لج‌باز بود. این لج‌بازی دیگه توی رگ و خونش یخ بسته!
سولینا لبخندی می‌زند و سکوت می‌کند. با خود فکر می‌کند:
- یعنی واقعاً فردا مراسمِ جشنِ آلب و آنجلناست؟ چه‌طور می‌تونم سرورم رو کنارِ آنجلنا ببینم و دست به کاری نزنم؟
آلب چانه‌ی سولینا را در دستش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- خیر باشه این وقتِ شب ذهنت رو با چه فکری درگیر و خسته می‌کنی؟
سولینا می‌گوید:
- به چیزی فکر نمی‌کردم. فقط قصد دارم یکم خلوت کنم!
آلب بسیار سولینا را دوست دارد اما این خیال را هر ثانیه و دقیقه در سر دارد که او به کووپر علاقه‌مند است و چرا باید او به سولینا ابراز علاقه کند؟ با خود فکر می‌کند که سولینا آن را پس می‌زند و هرگز برای او نخواهد شد‌. اما هر دقیقه و ثانیه دل‌تنگِ سولینا می‌شود و به هر بهانه‌ای که بشود می‌آید تا سولینا را ببیند. آلب ل*ب می‌گشاید:
- خب برادرم که خواب رفته، و از چهره‌ش معلومه که الان خوابِ هفت پادشاه رو می‌بینه تو هم بهتره یکم استراحت کنی!
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- بله سرورم، بفرمایین!
دستانش را جلویِ درب می‌گیرد و آلب یک لبخند می‌زند و از درب خارج می‌شود. سولینا وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد. تمام وقت، کارش این شده است به گردنبندی که آلب برایش خریده است زل، و گاهی به آن ب*وسه بزند. فردا روزِ مراسم ازدواج آلب با آنجلنا است. چه‌طور می‌تواند سر بر رویِ بالینش بگذارد و بی‌خیال بخوابد؟ اشک از چشمانش سرازیر می‌شود حالش طاقت فرسا است و حس می‌کند صبرش لبریز شده است و دیگر نمی‌تواند سکوت کند و دلش می‌خواهد فریاد بزند! اما فریاد هم برایِ حال بدش کم است در دو راهیِ سختی قرار گرفته است دو راهی‌ای که شاید زندگی، و آینده‌ی آن را تباه کند یا بلعکس زندگی او را بسازد. پلک‌های خسته و پر از اشکش را بر روی هم می‌گذارد و بر روی تختش تکانی می‌خورد اصلاً خواب به چشمانش نمی‌آید از روی بستر بر می‌خیزد و قاب عکس مادرش را در دستاتش می‌گیرد و آرام جوری که حتی خود هم صداش را نمی‌شنود زمزمه می‌کنو:
- مادر، دلم برات تنگ شده... فرصت نشد از اون برات بگم. فرصت نشد که از حسم نسبت به آلب بگم الان کسی رو ندارم که باهاش درددل کنم نمی‌دونی چه‌قدر حالم بده.
فکر می‌کردم اون هم‌ من رو دوست داره اما نه! باور کردن این حقیقت این‌قدر برام تلخه... این‌قدر برام تلخه که نمی‌تونم حتی به ز*ب*ون بیارمش کی فکرش رو می‌کرد آلب من با آنجلنا ازدواج کنه؟ مادر تو فکرش رو می‌کردی؟ هه خیلی احمقانه حرف می‌زنم و ازت سئوال می‌پرسم، نه؟ تو هم حس‌هایی که من دارم رو داری؟ مادر صدام رو می‌شنوی؟ از زمانی که رفتی تنهاترین‌ آدم روی این کره‌ی خاکی شدم.
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا با صدای درب که در گوشش نجوا می‌شود ل*ب می‌زند:

- مگه نمی‌دونی سرورم خوابه، پس چرا این وقتِ شب با متانت در رو می‌زنی؟

آلب می‌خندد و می‌گوید:

- سولینا آلبم، در رو باز کن!

سولینا گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آی دختر! آخرِ سر، تو رو با مشت و لگد از این  قصر بیرون می‌کنه!

سولینا از رویِ تخت برمی‌خیزد و دسته‌ی درب را چند بار می‌چرخاند و درب را می‌گشاید.

آلب چشم‌هایش را ریز می‌کند و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- آخ سولینا، تو هم با ما بد تا کن عیب نداره!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- نه سرورم، من همچین گستاخی‌ای نمی‌کنم فکر کردم کنیزها هستن خیال نمی‌کردم که شما این وقت شب بیدار باشی فکر می‌کردم زود خوابیدی که برای مراسم فردا سرِحال باشی.

آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- نه، من همیشه سرِحالم چه بخوابم و چه نخوابم. حالا بگذریم، حالِ برادرم چه‌طوره؟

سولینا لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- براش سوپ درست کردم و دارویِ گیاهی‌ای که امروز درست کرده بودم رو بهش دادم. حالش که واقعاً بهتر شده، اما اصلاً به حرف‌هام گوش نمیده و فقط می‌خواد حرفِ خودش رو به کرسی بشونه.

آلب لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:

- همیشه لج‌باز بود، این لج‌بازی دیگه توی رگ و خونش یخ بسته!

سولینا لبخندی می‌زند و سکوت می‌کند. با خود فکر می‌کند:

- یعنی واقعاً فردا مراسمِ جشنِ آلب و آنجلناست؟ چه‌طور می‌تونم سرورم رو کنارِ آنجلنا ببینم و دست به کاری نزنم؟

آلب چانه‌ی سولینا را در دستش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- خیر باشه این وقتِ شب ذهنت رو با چه فکری درگیر و خسته می‌کنی؟

سولینا می‌گوید:

- به چیزی فکر نمی‌کردم، فقط قصد دارم یکم خلوت کنم!

آلب بسیار سولینا را دوست دارد اما این خیال را هر ثانیه و دقیقه در سر دارد که او به کووپر علاقه مند است و چرا باید او به سولینا ابراز علاقه کند؟

با خود فکر می‌کند که سولینا آن را پس می‌زند و هرگز برای او نخواهد شد،  اما هر دقیقه و ثانیه دل‌تنگِ سولینا می‌شود و به هر بهانه‌ای که بشود می‌آید تا سولینا را ببیند، آلب ل*ب می‌گشاید:

- خب برادرم که خواب رفته، و از چهره‌ش معلومه که الان خوابِ هفت پادشاه رو می‌بینه تو هم بهتره یکم استراحت کنی!

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌گشاید

- بله سرورم، بفرمایید!

دستانش را جلویِ درب می‌گیرد و آلب یک لبخند می‌زند و از درب خارج می‌شود، سولینا وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد. تمام وقت، کارش این شده است به گردنبندی که آلب برایش خریده است زل، و گاهی به آن ب*وسه بزند، فردا روزِ ازدواج آلب با آنجلنا است، چه‌طور می‌تواند سر بر رویِ بالینش بگذارد و بی‌خیال بخوابد؟ اشک از چشمانش سرازیر می‌شود حالش طاقت فرسا است و حس می‌کند صبرش لبریز شده است و دیگر نمی‌تواند سکوت کند و دلش می‌خواهد فریاد بزند! اما فریاد هم برایِ حال بدش کم است، در دو راهیِ سختی قرار گرفته است، دو راهی‌ای که شاید زندگی، و آینده‌ی آن را تباه کند یا بلعکس؛ زندگی او را بسازد.

پلک‌های خسته و پر از اشکش را بر روی هم می‌گذارد و بر روی تختش تکانی می‌خورد.

اصلاً خواب به چشم‌هاش نمی‌اومد از روی بستر بلند شد و قاب عکس مادرش رو توی دست‌هاش گرفت و آروم جوری که حتی خودش هم صداش رو نمی‌شنید زمزمه کرد:

- مادر، دلم برات تنگ شده... فرصت نشد از اون برات بگم. فرصت نشد که از حسم نسبت به آلب بگم الان کسی رو ندارم که باهاش درددل کنم نمی‌دونی چه‌قدر حالم بده.

فکر می‌کردم اون هم‌ من رو دوست داره اما نه! باور کردن این حقیقت این‌قدر برام تلخه... این‌قدر برام تلخه که نمی‌تونم حتی به ز*ب*ون بیارمش کی فکرش رو می‌کرد آلب من با آنجلنا ازدواج کنه؟ مادر تو فکرش رو می‌کردی؟ هه خیلی احمقانه حرف می‌زنم و ازت سئوال می‌پرسم، نه؟

تو هم حس‌هایی که من دارم رو داری؟ مادر صدام رو می‌شنوی؟ از زمانی که رفتی تنهاترین‌ آدم روی این کره‌ی خاکی شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
اما نمی‌تونم سرم رو رویِ بالش بذارم. من نمی‌تونم ببینم‌ که اون مالِ یکی دیگه شده. کاش با آنجلنا وصلت نکنه من بدونِ اون حتی یه درصد هم نمی‌تونم زنده بمونم. کاش می‌تونست عشقی که نسبت بهش دارم رو از تویِ چشم‌هام بخونه!
صدایِ دربِ اتاقِ سولینا می‌آید، قابِ عکس را بر رویِ تختش می‌گذارد و به طرفِ درب روانه می‌شود و تا درب گشوده می‌شود فیبی ل*ب می‌زند:
- سولینا، حالِ سرورم اصلاً خوب نیست، مدام زیرِ ل*ب اسم شما رو صدا می‌زنه، آنجلنا خواست که شما به حرم‌سرای ایشون بری!
سولینا نگران به طرفِ اتاقِ آلب می‌دود. اشک از رخسارش جاری می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آلبِ من چش شده؟ اگر اتفاقی براش بی‌افته هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم!
تا به دربِ حرم‌سرا می‌رسد چند بار محکم به درب ضربه می‌زند، آنجلنا با چشمانی که اشک در آن هویداست، درب را می‌گشاید و رو به سولینا می‌گوید:
- سولینا، به پاهات می‌افتم. التماست می‌کنم حالِ سرورم رو خوب کن! فردا مراسم ازدواجمونه!
سولینا پشتِ دستش را بر رویِ پیشانیِ آلب می‌گذارد و سپس سرش رو بالا می‌آورد و نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و می‌گوید:
- تب کرده، سریع برام یه ظرف آب و دستمال بیار. باید تبش رو بیارم پایین! دارویِ گیاهی هم توی اتاقم زیرِ تختمه، اون هم حتماً بیار!
آنجلنا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و از درب حرم‌سرا خارج می‌شود. سولینا دستش را بر روی موهایِ آلب می‌کشد و با گریه ادامه می‌دهد:
- سرورم، چه بلایی سرت اومده؟ اگر اتفاقی برات بی‌افته من نمی‌تونم خودم رو ببخشم!
آلب به سختی چشمانش را می‌گشاید و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- سولینا!
سولینا دستانش را بر روی دستِ آلب می‌گذارد و می‌گوید:
- جانم سرورم؟ من این‌جام!
سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:
- آره این‌جام‌!
آلب لبخندی بی‌جان می‌زند و دستانش را به صورتِ سولینا نزدیک می‌کند و چند بار نوازش می‌‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- چه‌قدر خوبه که تو این‌جایی. تو رو که می‌بینم حالم خوب میشه!
سولینا لبخند ملیحی می‌زند و با چشمانی که غرق از اشک است ل*ب می‌زند:
- نگران نباش. من حالت رو خوب می‌کنم!
آلب آروم چشمانش را می‌گشاید و لبخند ملیحی می‌زند، آنجلنا با ظرفِ پر از آب می‌دود و ل*ب می‌گشاید:
- سولینا، آب و دستمال آوردم!
سولینا اندکی از آلب فاصله می‌گیرد و ظرف آب و دستمال را از آنجلنا می‌گیرد و نگاهی گذرا به او می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- نگران نباش! حالش رو همین امشب خوب می‌کنم خداروشکر زیاد تب نداره.
آنجلنا پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و لبخند بی‌جانی روی لبانش طرح می‌بندد. زیرا از تمام کنیزها و سربازان شنیده است که سولینا طبیبی حرفه‌ای است. نفس عمیقی می‌کشد و بر روی تخت الکس می‌نشیند. دستانش را بر روی موهای او می‌کشد.
- بله. مطمئنم سولینا حالِ بد من رو خوب می‌کنه، من با اطمینانِ خاطر این حرف رو می‌زنم و بهش شکی ندارم.
آنجلنا از شدت خشم ابروانش در هم گره می‌خورد. سولینا دستمال را خیس می‌کند و پی‌در‌پی می‌فشرد تا آب آن بچکد.
دستانش را به صورت آلب نزدیک می‌کند و دستمال را بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهد.
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اما نمی‌تونم سرم رو رویِ بالش بذارم. من نمی‌تونم ببینم‌ که اون مالِ یکی دیگه شده. کاش با آنجلنا وصلت نکنه من بدونِ اون حتی یه درصد هم نمی‌تونم زنده بمونم. کاش می‌تونست عشقی که نسبت بهش دارم رو از تویِ چشم‌هام بخونه!

 صدایِ دربِ اتاقِ سولینا می‌آید، قابِ عکس را بر رویِ تختش می‌گذارد و به طرفِ درب روانه می‌شود و تا درب گشوده می‌شود فیبی ل*ب می‌زند:

- سولینا، حالِ سرورم اصلاً خوب نیست، مدام زیرِ ل*ب اسم شما رو صدا می‌زنه، آنجلنا خواست که شما به حرم‌سرای ایشون بری!

سولینا نگران به طرفِ اتاقِ آلب می‌دود. اشک از رخسارش جاری می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آلبِ من چش شده؟ اگر اتفاقی براش بی‌افته هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم!

تا به دربِ حرم‌سرا می‌رسد چند بار محکم به درب ضربه می‌زند، آنجلنا با چشمانی که اشک در آن هویداست، درب را می‌گشاید و رو به سولینا می‌گوید:

- سولینا، به پاهات می‌افتم. التماست می‌کنم حالِ سرورم رو خوب کن! فردا مراسم ازدواجمونه!

سولینا پشتِ دستش را بر رویِ پیشانیِ آلب می‌گذارد و سپس سرش رو بالا می‌آورد و نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و می‌گوید:

- تب کرده، سریع برام یه ظرف آب و دستمال بیار. باید تبش رو بیارم پایین! دارویِ گیاهی هم توی اتاقم زیرِ تختمه، اون هم حتماً بیار!

آنجلنا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و از درب حرم‌سرا خارج می‌شود. سولینا دستش را بر روی موهایِ آلب می‌کشد و با گریه ادامه می‌دهد:

- سرورم، چه بلایی سرت اومده؟ اگر اتفاقی برات بی‌افته من نمی‌تونم خودم رو ببخشم!

آلب به سختی چشمانش را می‌گشاید و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- سولینا!

سولینا دستانش را بر روی دستِ آلب می‌گذارد و می‌گوید:

- جانم سرورم؟ من این‌جام!

 سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:

- آره این‌جام‌!

آلب لبخندی بی‌جان می‌زند و دستانش را به صورتِ سولینا نزدیک می‌کند و چند بار نوازش می‌‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- چه‌قدر خوبه که تو این‌جایی. تو رو که می‌بینم حالم خوب میشه!

سولینا لبخند ملیحی می‌زند و با چشمانی که غرق از اشک است ل*ب می‌زند:

- نگران نباش. من حالت رو خوب می‌کنم!

آلب آروم چشمانش را می‌گشاید و لبخند ملیحی می‌زند، آنجلنا با ظرفِ پر از آب می‌دود و ل*ب می‌گشاید:

- سولینا، آب و دستمال آوردم!

سولینا اندکی از آلب فاصله می‌گیرد و ظرف آب و دستمال را از آنجلنا می‌گیرد و نگاهی گذرا به او می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- نگران نباش! حالش رو همین امشب خوب می‌کنم خداروشکر زیاد تب نداره.

آنجلنا پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و لبخند بی‌جانی روی لبانش طرح می‌بندد. زیرا از تمام کنیزها و سربازان شنیده است که سولینا طبیبی حرفه‌ای است. نفس عمیقی می‌کشد و بر روی تخت الکس می‌نشیند. دستانش را بر روی موهای او می‌کشد.

- بله. مطمئنم سولینا حالِ بد من رو خوب می‌کنه، من با اطمینانِ خاطر این حرف رو می‌زنم و بهش شکی ندارم.

آنجلنا از شدت خشم ابروانش در هم گره می‌خورد. سولینا دستمال را خیس می‌کند و پی‌در‌پی می‌فشرد تا آب آن بچکد.

دستانش را به صورت آلب نزدیک می‌کند و دستمال را بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,888
لایک‌ها
2,834
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,567
Points
5,161
دارویِ گیاهی را در قاشق می‌ریزد و ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، دهنتون رو باز کنین. باید از این شربت گیاهی بخوری تا تبت بیاد پایین!
آنجلنا با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:
- خودم بهش میدم!
سولینا لبخندی بی‌جان می‌زند و داروی گیاهی و قاشق را به آنجلنا می‌دهد.
- یه قاشق بهش بدی کافیه، زیادیش هم خوب نیست.
آنجلنا نیم‌نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و با حرص می‌گوید:
- خودم می‌دونم، نیاز نیست چیزی بهم یاد بدی.
سولینا با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و رو به آلب می‌گوید:
- سرورم، انشالله که بهتر میشی. با اجازه‌تون من دیگه رفتِ زحمت می‌کنم!
آلب زمانی که شربت را می‌خورد، لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب طرح می‌زند.
- ازت ممنونم سولینا، این حال خوبم رو مدیون تو هم!
سولینا بی‌صدا تک خنده‌ای می‌کند و سری تکان می‌دهد و از حرم‌سرا خارج می‌شود. فیبی زیر چشمی نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و از پشت سر بازوان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- سرورم حالش چه‌طوره؟
سولینا در تیله‌های عسلی رنگ فیبی خیره می‌شود.
- خداروشکر یکم سرحال‌تره!
فیبی که انگار نگرانی‌اش کمتر شده است نفس آسوده‌ای می‌کشد.
- دختر، دست مریزاد داری. تا الان جونِ خیلی‌ها رو نجات دادی!
سولینا تنها با لبخند ملیحی اکتفا می‌کند و به سوی اتاقش گام بر می‌دارد. اما در همین حین دستی بر روی بازوانش احساس می‌کند اما چون سالن عمارت بسیار تاریک است، درست چهره‌ی او را نمی‌دید. تا می‌آید ل*ب از ل*ب بگشاید تا چیزی بگوید. دستی بر روی لبانش قرار می‌گیرد.
ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند، هر چه دست و پا می‌زند بی‌فایده است.
- سولینا چرا سعی می‌کنی از من فرار کنی؟ مگه قرار نبود به عنوان طبیب لای سر من باشی؟
دستان زمختش را از روی لبان سولینا بر می‌دارد و سپس می‌گوید
- الکس چرا جلویِ دهن من رو گرفتی؟ این وقت شب چی از جونم می‌خوای؟
الکس خود را به سولینا نزدیک‌تر می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- چیزی از جونت نمی‌خوام، اما من به تو خیلی علاقه دارم. اون تب یه نقش بازی کردن بود که بتونم خودم رو بهت نزدیک کنم پرنسس من!
سولینا از شدت خشم، ابروانش در هم گره می‌خورد و بازوانش را از دستان الکس بیرون می‌کشد.
- برام مهم نیست که برادر پادشاه هستی، اما اگر یه بار دیگه سعی کردی این‌طور با من و روحیه‌م بازی کنی بد کلاهمون تویِ هم میره!
تا می‌آید برود، الکس با خشمی که میان ابروانش جای گرفته است دست سولینا را می‌گیرد و با یک حرکت او را به سوی خود می‌گیرد و می‌گوید:
- سولینا، چرا بد خلقی می‌کنی؟ می‌دونم به برادرم علاقه داری. اما اون که دیر یا زود با آنجلنا ازدواج می‌کنه تو برای چی می‌خوای به کسی فکر کنی که تمام وقت، در اختیارِ کسی دیگه‌ست؟
سولینا در چشمان آبی رنگ و خمار الکس خیره می‌شود.
- من به سرورم علاقه‌ای ندارم! چرا دل به شایعات دادی؟ شایعات رو فراموش کن من به هیچ‌کی توی این عمارت علاقه‌ای ندارم!
الکس بلند قهقهه می‌زند و میان قهقهه‌هایش می‌گوید:
- شاید شایعات دروغی محض باشن، اما چشم‌های تو محاله که دروغ بگن‌!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- خب مثلاً به پادشاه علاقه‌مند باشم، چه ضرر یا سودی برای تو داره؟
الکس یک قدم به سولینا نزدیک‌تر می‌شود.
- چی درست شنیدم؟ تو به برادر من علاقه داری؟
سولینا پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دارویِ گیاهی را در قاشق می‌ریزد و ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، دهنتون رو باز کنین. باید از این شربت گیاهی بخوری تا تبت بیاد پایین!

آنجلنا با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:

- خودم بهش میدم!

سولینا لبخندی بی‌جان می‌زند و داروی گیاهی و قاشق را به آنجلنا می‌دهد.

- یه قاشق بهش بدی کافیه، زیادیش هم خوب نیست.

آنجلنا نیم‌نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و با حرص می‌گوید:

- خودم می‌دونم، نیاز نیست چیزی بهم یاد بدی.

سولینا با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و رو به آلب می‌گوید:

- سرورم، انشالله که بهتر میشی. با اجازه‌تون من دیگه رفتِ زحمت می‌کنم!

آلب زمانی که شربت را می‌خورد، لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب طرح می‌زند.

- ازت ممنونم سولینا، این حال خوبم رو مدیون تو هم!

سولینا بی‌صدا تک خنده‌ای می‌کند و سری تکان می‌دهد و از حرم‌سرا خارج می‌شود. فیبی زیر چشمی نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و از پشت سر بازوان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- سرورم حالش چه‌طوره؟

سولینا در تیله‌های عسلی رنگ فیبی خیره می‌شود.

- خداروشکر یکم سرحال‌تره!

فیبی که انگار نگرانی‌اش کمتر شده است نفس آسوده‌ای می‌کشد.

- دختر، دست مریزاد داری. تا الان جونِ خیلی‌ها رو نجات دادی!

سولینا تنها با لبخند ملیحی اکتفا می‌کند و به سوی اتاقش گام بر می‌دارد. اما در همین حین دستی بر روی بازوانش احساس می‌کند اما چون سالن عمارت بسیار تاریک است، درست چهره‌ی او را نمی‌دید. تا می‌آید ل*ب از ل*ب بگشاید تا چیزی بگوید. دستی بر روی لبانش قرار می‌گیرد.

ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند، هر چه دست و پا می‌زند بی‌فایده است.

- سولینا چرا سعی می‌کنی از من فرار کنی؟ مگه قرار نبود به عنوان طبیب لای سر من باشی؟

دستان زمختش را از روی لبان سولینا بر می‌دارد و سپس می‌گوید

- الکس چرا جلویِ دهن من رو گرفتی؟ این وقت شب چی از جونم می‌خوای؟

الکس خود را به سولینا نزدیک‌تر می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- چیزی از جونت نمی‌خوام، اما من به تو خیلی علاقه دارم. اون تب یه نقش بازی کردن بود که بتونم خودم رو بهت نزدیک کنم پرنسس من!

سولینا از شدت خشم، ابروانش در هم گره می‌خورد و بازوانش را از دستان الکس بیرون می‌کشد.

- برام مهم نیست که برادر پادشاه هستی، اما اگر یه بار دیگه سعی کردی این‌طور با من و روحیه‌م بازی کنی بد کلاهمون تویِ هم میره!

تا می‌آید برود، الکس با خشمی که میان ابروانش جای گرفته است دست سولینا را می‌گیرد و با یک حرکت او را به سوی خود می‌گیرد و می‌گوید:

- سولینا، چرا بد خلقی می‌کنی؟ می‌دونم به برادرم علاقه داری. اما اون که دیر یا زود با آنجلنا ازدواج می‌کنه تو برای چی می‌خوای به کسی فکر کنی که تمام وقت، در اختیارِ کسی دیگه‌ست؟

سولینا در چشمان آبی رنگ و خمار الکس خیره می‌شود.

- من به سرورم علاقه‌ای ندارم! چرا دل به شایعات دادی؟ شایعات رو فراموش کن من به هیچ‌کی توی این عمارت علاقه‌ای ندارم!

الکس بلند قهقهه می‌زند و میان قهقهه‌هایش می‌گوید:

- شاید شایعات دروغی محض باشن، اما چشم‌های تو محاله که دروغ بگن‌!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- خب مثلاً به پادشاه علاقه‌مند باشم، چه ضرر یا سودی برای تو داره؟

الکس یک قدم به سولینا نزدیک‌تر می‌شود.

- چی درست شنیدم؟ تو به برادر من علاقه داری؟

سولینا پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI
بالا