.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
ذهن سولینا سخت درگیر این موضوع شده است و مدام خودخوری میکند. با صدای سوفی از روی تختش برمیخیزد و ل*ب میگشاید:
- میتونی بیای!
سوفی چند گام برمیدارد و در حالی که بر روی صندلی مینشیند یک تای ابروانش را بالا میبرد و ل*ب میزند:
- اوه، میبینم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی، چیشده هان؟ نکنه از اینکه قراره آنجلنا به آلب نزدیک بشه حسادت زنانت گل کرده، آره؟
سولینا با چند خیز از روی تخت برمیخیزد و ل*ب میزند:
- سوفی، هدفت از این سئوالها چیه؟ میخوای چی رو بفهمی؟
سوفی زبان بر ل*ب میکشد و ل*ب میزند:
- همهی کنیزها میدونن که تو دل باختهی سرورمون هستی، داری تلاش میکنی کنیزهای دورش رو کنار بزنی تا خودت رو توی قلبش جا کنی.خب! میراندا و ناتالی رو که کنار زدی ما رو هم گیریم کنار بزنی.
چند گام به طرف سولینا برمیدارد و متقابلش میایستد و ادامه میدهد:
- آنجلنا رو میخوای چیکار کنی؟
اشک در چشمان سولینا هویدا میشود و راه گلویش را بغض سد میکند، با بزاق دهانش. بغضش را خفه میکند و ل*ب میزند:
- چنین چیزی نیست، من کسی رو کنار نزدم تا خودم رو به سرورم نزدیک کنم، من کاری به کسی ندارم و دارم به وظایفم عمل میکنم. همین و بس!
سوفی بلندبلند قهقهه میزند و ل*ب میگشاید:
- فقط همین؟ سولینا تو داری انکار میکنی. ولی هر کی میتونه از چشمهات بخونه که تو عاشق سرورمی!
سولینا دستهای سوفی را در دستان سرد و ظریفاش میگیرد و با حسی شماتتگونه فریاد میزند:
- همین الان از اینجا برو، وگرنه حرصم رو سرت خالی میکنم!
سولینا مچ دستان سوفی را میفشرد و او را از اتاقش خارج میکند درب را به سمت داخل قفل میکند و بر روی تختش مینشیند و بالش را در آ*غ*و*ش میگیرد و اجازه میدهد تا اشکهایش بچکد، سوفی از پشت دربِ اتاقِ سولینا فریاد میزند:
- من رو از اتاقت بیرون کن، حقایقها رو انکار کن. حرفهام رو باور نکن و توی اون چهار دیواری اشک بریز. اما این رو آویزهی گوشت کن سولینا، دیر یا زود آنجلنا همسر سرورم میشه!
کسی رو جز دختر عموش لایق این تخت نمیدونه، نه من رو، نه تو رو، و نه بقیهی کنیزها رو. پس بهتره عشق رسیدن به سرورم رو از توی قلب و سرت بیرون کنی! این کار نشدنیه، پس الکی خودت رو گول نزن. بچه نشو سعی کن بزرگ شی!
اشکهای سولینا شدت میگیرد و از این حرفها به شدت غمگین میشود، قلبش درد میگیرد و روحش خسته میشود، دستانش به طرز عجیبی یخ میزند. حس میکند دیگر اینجا برای ماندن او نیست. دوست دارد از همه دور باشد، حتی از خود، از قلبش، غرورش، احساساتش... .
گردنبندی را که آلب به او داده است را در دستانش میگیرد و آن را به لبانش نزدیک میکند و ب*وسهای بر روی او میکارد.
کمکم هوا تاریک میشود، آسمان جای لباس آبی، لباس مشکی رنگ و براقی بر تن میکند. اما هنوز هم گویی سولینا، در فکر آلب به سر میبرد و چند ساعتی میگذرد که از اتاقش خارج نشده است، از بس گریه کرده است دیگر جان در بدنش نمانده است، تصمیم میگیرد از اتاقش خارج شود و به سوی حیاط پشتی برود. چندین مرتبه آب به صورتش میزند. خنکای آب به او حس التیامبخشی را تزریق میکند. در همین حین، سوفی وارد حیاط پشتی میشود و ل*ب میورچاند:
- آهای کنیزها، آنجلنا وارد عمارت شده، چند نفر از کنیزها گفتن آنجلنا با آلب روی صندلی نشستن و با هم تعریف میکنن و گل میگن و گل میشنون!
یک قطره اشک از چشمان سولینا فرو میچکد.
همهی کنیزها بدوبدو به طرف حیاط عمارت میرفتند اما سولینا، نه میتواند با آلب و نه با آنجلنا چشم تو چشم بشود، و نه حرفی بزند!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
- میتونی بیای!
سوفی چند گام برمیدارد و در حالی که بر روی صندلی مینشیند یک تای ابروانش را بالا میبرد و ل*ب میزند:
- اوه، میبینم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی، چیشده هان؟ نکنه از اینکه قراره آنجلنا به آلب نزدیک بشه حسادت زنانت گل کرده، آره؟
سولینا با چند خیز از روی تخت برمیخیزد و ل*ب میزند:
- سوفی، هدفت از این سئوالها چیه؟ میخوای چی رو بفهمی؟
سوفی زبان بر ل*ب میکشد و ل*ب میزند:
- همهی کنیزها میدونن که تو دل باختهی سرورمون هستی، داری تلاش میکنی کنیزهای دورش رو کنار بزنی تا خودت رو توی قلبش جا کنی.خب! میراندا و ناتالی رو که کنار زدی ما رو هم گیریم کنار بزنی.
چند گام به طرف سولینا برمیدارد و متقابلش میایستد و ادامه میدهد:
- آنجلنا رو میخوای چیکار کنی؟
اشک در چشمان سولینا هویدا میشود و راه گلویش را بغض سد میکند، با بزاق دهانش. بغضش را خفه میکند و ل*ب میزند:
- چنین چیزی نیست، من کسی رو کنار نزدم تا خودم رو به سرورم نزدیک کنم، من کاری به کسی ندارم و دارم به وظایفم عمل میکنم. همین و بس!
سوفی بلندبلند قهقهه میزند و ل*ب میگشاید:
- فقط همین؟ سولینا تو داری انکار میکنی. ولی هر کی میتونه از چشمهات بخونه که تو عاشق سرورمی!
سولینا دستهای سوفی را در دستان سرد و ظریفاش میگیرد و با حسی شماتتگونه فریاد میزند:
- همین الان از اینجا برو، وگرنه حرصم رو سرت خالی میکنم!
سولینا مچ دستان سوفی را میفشرد و او را از اتاقش خارج میکند درب را به سمت داخل قفل میکند و بر روی تختش مینشیند و بالش را در آ*غ*و*ش میگیرد و اجازه میدهد تا اشکهایش بچکد، سوفی از پشت دربِ اتاقِ سولینا فریاد میزند:
- من رو از اتاقت بیرون کن، حقایقها رو انکار کن. حرفهام رو باور نکن و توی اون چهار دیواری اشک بریز. اما این رو آویزهی گوشت کن سولینا، دیر یا زود آنجلنا همسر سرورم میشه!
کسی رو جز دختر عموش لایق این تخت نمیدونه، نه من رو، نه تو رو، و نه بقیهی کنیزها رو. پس بهتره عشق رسیدن به سرورم رو از توی قلب و سرت بیرون کنی! این کار نشدنیه، پس الکی خودت رو گول نزن. بچه نشو سعی کن بزرگ شی!
اشکهای سولینا شدت میگیرد و از این حرفها به شدت غمگین میشود، قلبش درد میگیرد و روحش خسته میشود، دستانش به طرز عجیبی یخ میزند. حس میکند دیگر اینجا برای ماندن او نیست. دوست دارد از همه دور باشد، حتی از خود، از قلبش، غرورش، احساساتش... .
گردنبندی را که آلب به او داده است را در دستانش میگیرد و آن را به لبانش نزدیک میکند و ب*وسهای بر روی او میکارد.
کمکم هوا تاریک میشود، آسمان جای لباس آبی، لباس مشکی رنگ و براقی بر تن میکند. اما هنوز هم گویی سولینا، در فکر آلب به سر میبرد و چند ساعتی میگذرد که از اتاقش خارج نشده است، از بس گریه کرده است دیگر جان در بدنش نمانده است، تصمیم میگیرد از اتاقش خارج شود و به سوی حیاط پشتی برود. چندین مرتبه آب به صورتش میزند. خنکای آب به او حس التیامبخشی را تزریق میکند. در همین حین، سوفی وارد حیاط پشتی میشود و ل*ب میورچاند:
- آهای کنیزها، آنجلنا وارد عمارت شده، چند نفر از کنیزها گفتن آنجلنا با آلب روی صندلی نشستن و با هم تعریف میکنن و گل میگن و گل میشنون!
یک قطره اشک از چشمان سولینا فرو میچکد.
همهی کنیزها بدوبدو به طرف حیاط عمارت میرفتند اما سولینا، نه میتواند با آلب و نه با آنجلنا چشم تو چشم بشود، و نه حرفی بزند!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ذهن سولینا سخت درگیر این موضوع شده است و مدام خودخوری میکند. با صدای سوفی از روی تختش برمیخیزد و ل*ب میگشاید:
- میتونی بیای!
سوفی چند گام برمیدارد و در حالی که بر روی صندلی مینشیند یک تای ابروانش را بالا میبرد و ل*ب میزند:
- اوه، میبینم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی، چیشده هان؟ نکنه از اینکه قراره آنجلنا به آلب نزدیک بشه حسادت زنانت گل کرده، آره؟
سولینا با چند خیز از روی تخت برمیخیزد و ل*ب میزند:
- سوفی، هدفت از این سئوالها چیه؟ میخوای چی رو بفهمی؟
سوفی زبان بر ل*ب میکشد و ل*ب میزند:
- همهی کنیزها میدونن که تو دل باختهی سرورمون هستی، داری تلاش میکنی کنیزهای دورش رو کنار بزنی تا خودت رو توی قلبش جا کنی.خب! میراندا و ناتالی رو که کنار زدی ما رو هم گیریم کنار بزنی.
چند گام به طرف سولینا برمیدارد و متقابلش میایستد و ادامه میدهد:
- آنجلنا رو میخوای چیکار کنی؟
اشک در چشمان سولینا هویدا میشود و راه گلویش را بغض سد میکند، با بزاق دهانش. بغضش را خفه میکند و ل*ب میزند:
- چنین چیزی نیست، من کسی رو کنار نزدم تا خودم رو به سرورم نزدیک کنم، من کاری به کسی ندارم و دارم به وظایفم عمل میکنم. همین و بس!
سوفی بلندبلند قهقهه میزند و ل*ب میگشاید:
- فقط همین؟ سولینا تو داری انکار میکنی. ولی هر کی میتونه از چشمهات بخونه که تو عاشق سرورمی!
سولینا دستهای سوفی را در دستان سرد و ظریفاش میگیرد و با حسی شماتتگونه فریاد میزند:
- همین الان از اینجا برو، وگرنه حرصم رو سرت خالی میکنم!
سولینا مچ دستان سوفی را میفشرد و او را از اتاقش خارج میکند درب را به سمت داخل قفل میکند و بر روی تختش مینشیند و بالش را در آ*غ*و*ش میگیرد و اجازه میدهد تا اشکهایش بچکد، سوفی از پشت دربِ اتاقِ سولینا فریاد میزند:
- من رو از اتاقت بیرون کن، حقایقها رو انکار کن. حرفهام رو باور نکن و توی اون چهار دیواری اشک بریز. اما این رو آویزهی گوشت کن سولینا، دیر یا زود آنجلنا همسر سرورم میشه!
کسی رو جز دختر عموش لایق این تخت نمیدونه، نه من رو، نه تو رو، و نه بقیهی کنیزها رو. پس بهتره عشق رسیدن به سرورم رو از توی قلب و سرت بیرون کنی! این کار نشدنیه، پس الکی خودت رو گول نزن. بچه نشو سعی کن بزرگ شی!
اشکهای سولینا شدت میگیرد و از این حرفها به شدت غمگین میشود، قلبش درد میگیرد و روحش خسته میشود، دستانش به طرز عجیبی یخ میزند. حس میکند دیگر اینجا برای ماندن او نیست. دوست دارد از همه دور باشد، حتی از خود، از قلبش، غرورش، احساساتش... .
گردنبندی را که آلب به او داده است را در دستانش میگیرد و آن را به لبانش نزدیک میکند و ب*وسهای بر روی او میکارد.
کمکم هوا تاریک میشود، آسمان جای لباس آبی، لباس مشکی رنگ و براقی بر تن میکند. اما هنوز هم گویی سولینا، در فکر آلب به سر میبرد و چند ساعتی میگذرد که از اتاقش خارج نشده است، از بس گریه کرده است دیگر جان در بدنش نمانده است، تصمیم میگیرد از اتاقش خارج شود و به سوی حیاط پشتی برود. چندین مرتبه آب به صورتش میزند. خنکای آب به او حس التیامبخشی را تزریق میکند. در همین حین، سوفی وارد حیاط پشتی میشود و ل*ب میورچاند:
- آهای کنیزها، آنجلنا وارد عمارت شده، چند نفر از کنیزها گفتن آنجلنا با آلب روی صندلی نشستن و با هم تعریف میکنن و گل میگن و گل میشنون!
یک قطره اشک از چشمان سولینا فرو میچکد.
همهی کنیزها بدوبدو به طرف حیاط عمارت میرفتند اما سولینا، نه میتواند با آلب و نه با آنجلنا چشم تو چشم بشود، و نه حرفی بزند!
آخرین ویرایش: