• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 484
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
نام رمان: نبرد کریستین بایتگ‌ها
نام نویسنده: زری
ژانر: تخیلی، اساطیری، عاشقانه
ناظر: Melina.N

خلاصه: زخم‌ها همانند خوره در انزوا روح و تن‌اش اندک‌اندک او را می‌خورد تا در تنهاترین جایِ غریب تمام شود، این دردها را نمی‌توان همانند خنجر اظهار کرد اما می‌توان در زندگی، آنی از خطر باشد، آن خطر که در سر می‌پرورانند به وسیله‌ی کسانی است که به او از رگِ گر*دن هم نزدیک‌تراند!
سعی می‌کنند خنجر به دست، او را در برزخی از ج*ن*س باروت بیندازند. اما تلاش‌هایِ پی‌درپیِ کریستین بایتگ‌ها هم چندان بی‌تاثیر نیست!
اما نقشه‌چینی زهر را به‌جای نو*شی*دنی همچو آبی زلال به او دادن، و پس از پشیمانی تلاش کردن برای این‌که جان او را نجات دهند، می‌شود حکایتِ نوشدارو پس از مرگ سهراب
#کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زخم‌ها همانند خوره در انزوا روح و تن‌اش اندک‌اندک او را می‌خورد تا در تنهاترین جایِ غریب تمام شود، این دردها را نمی‌توان همانند خنجر اظهار کرد اما می‌توان در زندگی، آنی از خطر باشد، آن خطر که در سر می‌پرورانند به وسیله‌ی کسانی است که به او از رگِ گر*دن هم نزدیک‌تراند!

سعی می‌کنند خنجر به دست، او را در برزخی از ج*ن*س باروت بیندازند. اما تلاش‌هایِ پی‌درپیِ کریستین بایتگ‌ها هم چندان بی‌تاثیر نیست!

اما نقشه‌چینی زهر را به‌جای نو*شی*دنی همچو آبی زلال به او دادن، و پس از پشیمانی تلاش کردن برای این‌که جان او را نجات دهند، می‌شود حکایتِ نوشدارو پس از مرگ سهراب
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
594
لایک‌ها
3,248
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
39,425
Points
1,078
1679044044620.png

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
مقدمه: افسانه‌ها به دست خودمان نوشته می‌شوند
زمانی که همه چیز در قعر فراموشی بود آن‌گاه افسانه‌ها به وجود آمدند تا زندگی ما تنها رنگِ سیاهی نداشته باشد، این زندگی به رنگ‌های دیگر هم وابسته است. افسانه‌ها آمدند تا با رنگ‌‌های دیگر کامل و آمیخته شوند. افسانه یعنی همان نبرد کریستین بایتگ‌ها که تصویری از جنجگوترین و عاشقان ماه و تاریخ کهن را برای ما زنده کنند و به تصویر بکشند.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
افسانه‌ها به دست خودمان نوشته می‌شوند

زمانی که همه چیز در قعر فراموشی بود آن‌گاه افسانه‌ها به وجود آمدند تا زندگی ما تنها رنگِ سیاهی نداشته باشد، این زندگی به رنگ‌های دیگر هم وابسته است. افسانه‌ها آمدند تا با رنگ‌‌های دیگر کامل و آمیخته شوند. افسانه یعنی همان نبرد کریستین بایتگ‌ها که تصویری از جنجگوترین و عاشقان ماه و تاریخ کهن را برای ما زنده کنند و به تصویر بکشند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
سوم شخص(راوی)
ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب
شب فرا می‌رسد و زندگانی و روزهای غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بر می‌بندد و چراغ خانه‌هایی که در کناره‌های سواحل موجی ویکتوریا (VIctoria) در میان درختان تنومند بودند، خاموش می‌گردد و ماه همانند گویی نورانی طلوع می‌کند و پرتوی خود را بر دل کوه‌های سر به فلک کشیده می‌افکند.
دامینیک کریستین بایتگ در نامه‌ای برای پسران خود نوشته بود:
- پس از مرگ من، آلب پسرم با هیولاها و اژدها بجنگ مطمئنم که تو پیروز خواهی شد. تو لایق اینی که پس از مرگ من جایگزین من بشی و به تخت پادشاهی بشینی. اگر تونستی متقابل هیولاها و اژدها بایستی و به نبرد و نزاع با آن‌ها بپردازی تو پادشاه استرالیا خواهی شد! برای این باید با اژدها و هیولاها بجنگی زیرا من در زمان نوجوانی و مردم‌های کشورم با خاندان اژدها به نزاع پرداختم و خاندان اون‌ها رو کُشتم مابقی اژدها و هیولاها به این خاطر برای انتقام به سوی تو میان. تو باید به هر طریقی شده در این نبرد پیروز بشی!
آلب تنها نامه‌ای که از پدر خود دامینیک دریافت کرده بود همین نامه است، جز این نامه، دیگر چیزی به دست او نرسیده بود.
***
اژدهایی که نام او کایدو (Kaido) بود به دیدن آلب آمده بود و از او خواسته بود که بپذیرد تا او به تخت پادشاهی بنشیند اما آلب چنین خواسته‌ای را هرگز نمی‌پذیرد و چون با کایدو مخالفت کرده بود نبردی به نام کریستین بایتگ‌ها به وجود آمد.
این نبرد شاید ماه‌ها، سال‌ها، و قرن‌ها طول بکشد و مشخص نشود در این نبرد چه کسی برگ برنده را در دست خواهد گرفت!
آلب شب و روز برای این نبرد خود را آماده می‌کرد و گاه و بی‌گاه در کوهی به نام کازیسکو
با دیگر آدم‌ها به نزاع می‌پرداخت تا بتواند در نبرد میان آدم‌ها و هیولاها و اژدها به نقطه‌ی پیروزی برسد.
تعداد اژدهایی که می‌خواستند بر تخت پادشاهی بنشینند اندک بود اما آن‌ها بسیار قوی بودند و جثه‌ی هر کدام از آن‌ها بیش از صد تُن یا بیشتر هم می‌رسید!
آلب مردی قدرتمند بود که در کمان‌گیری و اسب‌سواری بسیار مهارت داشت، صدای اسبش که نام او بوسفال است سکوت حکم‌فرمای کوه را می‌شکند. آلب کمان و شمشیرش را گوشه‌ای از کوه رها می‌کند و به سوی اسب خود می‌رود.
دستی بر روی یال‌های سفید رنگ و بلند او می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- چی‌شده بوسفال؟
بوسفال سُم‌هایش را بر روی زمین می‌کوبد.
آلب رو‌به کسانی که برای نبرد کریستین بایتگ‌ها خود را آماده کرده‌اند می‌کند و می‌گوید:
- زمان نبرد شروع شده، همگی سوار اسب می‌شیم و به غار جنولان (Jenolan) حمله می‌کنیم!
رعب و وحشت به جان مردم اهالی هوبارت رخنه می‌کند اما هرگز آلب را در چنین شرایطی تنها نخواهند گذاشت و یقین دارند که آلب در این نبرد پیروز خواهد شد.
اژدهای کایدو با پرتاب شعله‌های مرگبار از دهانش آن‌ها را مورد حمله قرار می‌دهد. در واقع با این کارش و انفجار آتشین خود، کافی است تا حریف خود را به زانو در آورد و او را شکست دهد. او حتی از گ*از گرفتن دشمنان خود باز نمی‌ماند و مضایقه نمی‌کند! اما هم‌اکنون او یک اژدهای کامل و همانند اژدهای دیگر نیست.
او فقط می‌تواند از طریق نفسش یک انفجار آتشین را ایجاد کند.
اژدهای سرخ، موجود قدرتمندی است که همچنان همانند مابقی اژدها می‌خواهد بر تخت پادشاهی بنشیند و به آدم‌ها غلبه کند. از نظر ظاهر آن، می‌توان به رنگ قرمز و سرخ بودنش و چشمان طلایی رنگش و پنجه‌ای همانند پنجه‌های پرندگان و دمِ دراز قرمز آن اشاره کرد. این اژدهای قدرتمند از آتش خالص به وجود آمده است.
هیورینمارو یک اژدهای بسیار زیبایی در واقع خشن و قدرتمند است. همانند یخ و آتش کار می‌کند و او می‌تواند آدم‌ها و حتی آتش را هم منجمد کند! ولدورا تمپست اژدهایی است که پر شور و پر قدرت و مغرور است او یقین دارد که در نبرد کریستین بایتگ‌ها پیروز خواهد شد و پادشاه کشور استرالیا می‌شود.
بهموت یک اژدهای خشمگین و در واقع خشن است که تمامی هیولاها و آدم‌ها از او می‌ترسند و زمانی که او را می‌بینند رعب و وحشت به جانشان چنگ می‌زند. این اژدها با هیولاها و آدم‌ها به نبرد و نزاع می‌پردازند. و مدت زمان به پایان رسیدن این نبرد و پیروزی کدام یک از آن‌ها مشخص نخواهد بود!

کوه کازیــِسکو (در انگلیسی: Mount Kosciuszko) نام بلندترین قله سرتاسر سرزمین استرالیاست.
غار جنولان (Jenolan) غار جنولان در کوه‌های آبی در ولز جنوبی جدید قرار دارد. این غار از غارهای اعجاب انگیز است که در قاره استرالیا قرار گرفته و با قندیل‌های رسوبی خود، یکی از نفس‌گیر‌ترین صح*نه‌های تماشایی را ساخته است.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سوم شخص(راوی)

ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب

شب فرا می‌رسد و زندگانی و روزهای غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بر می‌بندد و چراغ خانه‌هایی که در کناره‌های سواحل موجی ویکتوریا (VIctoria) در میان درختان تنومند بودند، خاموش می‌گردد و ماه همانند گویی نورانی طلوع می‌کند و پرتوی خود را بر دل کوه‌های سر به فلک کشیده می‌افکند.

دامینیک کریستین بایتگ در نامه‌ای برای پسران خود نوشته بود:

- پس از مرگ من، آلب پسرم با هیولاها و اژدها بجنگ مطمئنم که تو پیروز خواهی شد. تو لایق اینی که پس از مرگ من جایگزین من بشی و به تخت پادشاهی بشینی. اگر تونستی متقابل هیولاها و اژدها بایستی و به نبرد و نزاع با آن‌ها بپردازی تو پادشاه استرالیا خواهی شد! برای این باید با اژدها و هیولاها بجنگی زیرا من در زمان نوجوانی و مردم‌های کشورم با خاندان اژدها به نزاع پرداختم و خاندان اون‌ها رو کُشتم مابقی اژدها و هیولاها به این خاطر برای انتقام به سوی تو میان. تو باید به هر طریقی شده در این نبرد پیروز بشی!

آلب تنها نامه‌ای که از پدر خود دامینیک دریافت کرده بود همین نامه است، جز این نامه، دیگر چیزی به دست او نرسیده بود.

***

اژدهایی که نام او کایدو (Kaido) بود به دیدن آلب آمده بود و از او خواسته بود که بپذیرد تا او به تخت پادشاهی بنشیند اما آلب چنین خواسته‌ای را هرگز نمی‌پذیرد و چون با کایدو مخالفت کرده بود نبردی به نام کریستین بایتگ‌ها به وجود آمد.

این نبرد شاید ماه‌ها، سال‌ها، و قرن‌ها طول بکشد و مشخص نشود در این نبرد چه کسی برگ برنده را در دست خواهد گرفت!

آلب شب و روز برای این نبرد خود را آماده می‌کرد و گاه و بی‌گاه در کوهی به نام کازیسکو

با دیگر آدم‌ها به نزاع می‌پرداخت تا بتواند در نبرد میان آدم‌ها و هیولاها و اژدها به نقطه‌ی پیروزی برسد.

تعداد اژدهایی که می‌خواستند بر تخت پادشاهی بنشینند اندک بود اما آن‌ها بسیار قوی بودند و جثه‌ی هر کدام از آن‌ها بیش از صد تُن یا بیشتر هم می‌رسید!

آلب مردی قدرتمند بود که در کمان‌گیری و اسب‌سواری بسیار مهارت داشت، صدای اسبش که نام او بوسفال است سکوت حکم‌فرمای کوه را می‌شکند. آلب کمان و شمشیرش را گوشه‌ای از کوه رها می‌کند و به سوی اسب خود می‌رود.

دستی بر روی یال‌های سفید رنگ و بلند او می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- چی‌شده بوسفال؟

بوسفال سُم‌هایش را بر روی زمین می‌کوبد.

آلب رو‌به کسانی که برای نبرد کریستین بایتگ‌ها خود را آماده کرده‌اند می‌کند و می‌گوید:

- زمان نبرد شروع شده، همگی سوار اسب می‌شیم و به غار جنولان (Jenolan) حمله می‌کنیم!

رعب و وحشت به جان مردم اهالی هوبارت رخنه می‌کند اما هرگز آلب را در چنین شرایطی تنها نخواهند گذاشت و یقین دارند که آلب در این نبرد پیروز خواهد شد.

اژدهای کایدو با پرتاب شعله‌های مرگبار از دهانش آن‌ها را مورد حمله قرار می‌دهد. در واقع با این کارش و انفجار آتشین خود، کافی است تا حریف خود را به زانو در آورد و او را شکست دهد. او حتی از گ*از گرفتن دشمنان خود باز نمی‌ماند و مضایقه نمی‌کند! اما هم‌اکنون او یک اژدهای کامل و همانند اژدهای دیگر نیست.

او فقط می‌تواند از طریق نفسش یک انفجار آتشین را ایجاد کند.

اژدهای سرخ، موجود قدرتمندی است که همچنان همانند مابقی اژدها می‌خواهد بر تخت پادشاهی بنشیند و به آدم‌ها غلبه کند. از نظر ظاهر آن، می‌توان به رنگ قرمز و سرخ بودنش و چشمان طلایی رنگش و پنجه‌ای همانند پنجه‌های پرندگان و دمِ دراز قرمز آن اشاره کرد. این اژدهای قدرتمند از آتش خالص به وجود آمده است.

هیورینمارو یک اژدهای بسیار زیبایی در واقع خشن و قدرتمند است. همانند یخ و آتش کار می‌کند و او می‌تواند آدم‌ها و حتی آتش را هم منجمد کند! ولدورا تمپست اژدهایی است که پر شور و پر قدرت و مغرور است او یقین دارد که در نبرد کریستین بایتگ‌ها پیروز خواهد شد و پادشاه کشور استرالیا می‌شود.

بهموت یک اژدهای خشمگین و در واقع خشن است که تمامی هیولاها و آدم‌ها از او می‌ترسند و زمانی که او را می‌بینند رعب و وحشت به جانشان چنگ می‌زند. این اژدها با هیولاها و آدم‌ها به نبرد و نزاع می‌پردازند. و مدت زمان به پایان رسیدن این نبرد و پیروزی کدام یک از آن‌ها مشخص نخواهد بود!

کوه کازیــِسکو (در انگلیسی: Mount Kosciuszko) نام بلندترین قله سرتاسر سرزمین استرالیاست.

غار جنولان (Jenolan) غار جنولان در کوه‌های آبی در ولز جنوبی جدید قرار دارد. این غار از غارهای اعجاب انگیز است که در قاره استرالیا قرار گرفته و با قندیل‌های رسوبی خود، یکی از نفس‌گیر‌ترین صح*نه‌های تماشایی را ساخته است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
آلب سوار بر اسب خود می‌شود و در حالی که کمان خود را به دور کمرش می‌بندد سوار بر اسبش به سوی غار جنولان هجوم می‌برد.
بیش از ده هزار تن سوار بر اسب خود پشت سر آلب به سوی غار جنولان حمله می‌بردنند.
با سُم اسب‌ها خاک از روی زمین بلند میشد.
زمانی که آلب به ن*زد*یک*ی غار جنولان می‌رسد مردمک چشم‌هایش را به سوی دهانه‌ی غار می‌چرخاند. چند هیولای غول پیکر جلوی دهانه‌ی غار نگهبانی می‌دانند. زمانی که آلب را دیدند نیزه‌هایشان را بر روی دهانه‌ی غار قرار دادند و روبه آلب کردنند و گفتند:
- شما اجازه‌ی ورود به این غار رو ندارین!
تمام آدم‌ها با اسب خود دور تا دور غار را محاسره کرده بودند. آلب رو‌به سربازان خود کرد و گفت:
- هیولاها رو بکشین!
بیش از صد تن با اسب خود به سوی هیولاها هجوم بردند و به نزاع پرداختند. تعدادی از آن‌ها زخمی و آغشته به خون شدند و تعدادی از آن‌ها هنوز هم به نزاع پرداخته بودند. آلب از اسب پایین می‌آید و در حالی که کمان خود را از کمرش جدا می‌کند و تیری از گوشه‌ی کمرش بیرون می‌آورد و آن را در کمان قرار می‌دهد و چند هیولا را در نظر می‌گیرد و تیر را رها می‌کند.
زمانی که تیر به ب*دن هیولا برخورد می‌کند پخش زمین می‌شود و صدای هولناکی در غار می‌پیچد.
آلب چند تیر دیگر در کمان خود قرار می‌دهد و به ندرت موفق می‌شود تا تمام هیولاها را از دهانه‌ی غار کنار بزند و حریف‌های خود را به زانو در آورد.
نگاهی به چند تن از آدم‌هایش می‌کند و غم صورتش را همانند کاغذ مچاله می‌کند. اما حال زمان غصه خوردن نبود، او نباید لحظه‌ای درنگ می‌کرد. روبه‌ سربازان کرد و گفت:
- می‌ریم داخل غار!
همه سوار بر اسب خود شدند و وارد غار شدند.
بیش از صد هیولا در غار حضور داشت، آلب از اسب خود پایین می‌آید و در حالی که تیری در کمانش قرار می‌دهد اولین تیر را به سوی هیولایی که کنارش است پرتاب می‌کند.
شمشیر خود را بیرون می‌آورد و به سمت هیولاها هجوم می‌برد، هر دو تن با یک هیولا به نزاع می‌پردازند. آلب رویش را برمی‌گرداند و سر هیولا را از تنش جدا می‌کند. لباس و صورت و آغشته به خون می‌شود. چند گام به جلو برمی‌دارد و چند هیولای بزرگ دیگر متقابل او می‌ایستند.
الکس کنار برادر خود آلب می‌ایستد و شمشیر خود را بیرون می‌آورد و سر هیولاها را از تنشان جدا می‌کند. آلب رویش را برمی‌گرداند و زمانی که پشت سرش را نگاه می‌اندازد تمام هیولاها بی‌جان بر روی زمین افتاده‌اند.
با سر آستین لباسش صورتِ آغشته به خونش را پاک می‌کند و رو‌به سربازان می‌گوید:
- موفق شدیم هیولاها رو بکشیم، حالا می‌ریم سراغ اژدها!
آلب سوار بر اسب خود به آخر غار می‌رسد. از اسب خود پایین می‌آید. سولینا سوار بر اسب خود به سوی غار جنولان حرکت می‌کند زمانی که به دهانه‌ی غار می‌رسد هیولایی از روی زمین برمی‌خیزد. سولینا کمان خود را بیرون می‌آورد و تیری در آن قرار می‌دهد و به سوی او پرتاب می‌کند هیولا پخش زمین می‌شود.
سولینا شمشیرش را در دست می‌گیرد و کمانش را به شانه‌اش آویزان می‌کند و وارد غار می‌شود با دیدن هیولاهایی که با خاک یکسان شده‌اند نیشخندی می‌زند و کنار اسب بوسفال می‌ایستد.
از اسب خود پایین می‌آید و رو‌به آلب می‌گوید:
- من هم برای مبارزه با دشمن خاندانت این‌جا هستم!
آلب رویش را برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است می‌گوید:
- چرا از کوه کازیسکو به غار جنولان اومدی؟
سولینا چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و می‌گوید:
- انگار فراموش کردی که من کی‌ام؟ من دختر کالین فریلز هستم، کسی که خان بود و دوست پدر تو دامینیک کریستین بایتگ! من به‌خاطر پدرم و پدرت این‌جام!
آلب زبان بر ل*ب می‌کشد و با حرص و خشم می‌گوید:
- خیله‌خب دختر خان کالین فریلز، ببینیم توی نبرد چند مرده حلاجی!
سولینا چند گام به سرعت برمی‌دارد و هم‌زمان با آلب و الکس متقابل اژدهای کایدو که بر روی تخت نشسته است می‌ایستد و فریاد می‌زند:
- من دختر خان کالین فریلز هستم. دختر همونی که با خاندانت به جنگ و نزاع پرداخت. زخمی شد اما از بین نرفت! اون هم توی راهه و به زودی‌ زود می‌رسه! نسلتون رو منقرض می‌کنه!
کایدو بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که از روی تخت برمی‌خیزد از نفس خود آتش بیرون می‌دهد. سولینا خشمگین می‌شود و کمان خود را بالا می‌آورد و یک تیر به سمت او پرتاب می‌کند.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب سوار بر اسب خود می‌شود و در حالی که کمان خود را به دور کمرش می‌بندد سوار بر اسبش به سوی غار جنولان هجوم می‌برد.

بیش از ده هزار تن سوار بر اسب خود پشت سر آلب به سوی غار جنولان حمله می‌بردنند.

با سُم اسب‌ها خاک از روی زمین بلند میشد.

زمانی که آلب به ن*زد*یک*ی غار جنولان می‌رسد مردمک چشم‌هایش را به سوی دهانه‌ی غار می‌چرخاند. چند هیولای غول پیکر جلوی دهانه‌ی غار نگهبانی می‌دانند. زمانی که آلب را دیدند نیزه‌هایشان را بر روی دهانه‌ی غار قرار دادند و روبه آلب کردنند و گفتند:

- شما اجازه‌ی ورود به این غار رو ندارین!

تمام آدم‌ها با اسب خود دور تا دور غار را محاسره کرده بودند. آلب رو‌به سربازان خود کرد و گفت:

- هیولاها رو بکشین!

بیش از صد تن با اسب خود به سوی هیولاها هجوم بردند و به نزاع پرداختند. تعدادی از آن‌ها زخمی و آغشته به خون شدند و تعدادی از آن‌ها هنوز هم به نزاع پرداخته بودند. آلب از اسب پایین می‌آید و در حالی که کمان خود را از کمرش جدا می‌کند و تیری از گوشه‌ی کمرش بیرون می‌آورد و آن را در کمان قرار می‌دهد و چند هیولا را در نظر می‌گیرد و تیر را رها می‌کند.

زمانی که تیر به ب*دن هیولا برخورد می‌کند پخش زمین می‌شود و صدای هولناکی در غار می‌پیچد.

آلب چند تیر دیگر در کمان خود قرار می‌دهد و به ندرت موفق می‌شود تا تمام هیولاها را از دهانه‌ی غار کنار بزند و حریف‌های خود را به زانو در آورد.

نگاهی به چند تن از آدم‌هایش می‌کند و غم صورتش را همانند کاغذ مچاله می‌کند. اما حال زمان غصه خوردن نبود، او نباید لحظه‌ای درنگ می‌کرد. روبه‌ سربازان کرد و گفت:

- می‌ریم داخل غار!

همه سوار بر اسب خود شدند و وارد غار شدند.

بیش از صد هیولا در غار حضور داشت، آلب از اسب خود پایین می‌آید و در حالی که تیری در کمانش قرار می‌دهد اولین تیر را به سوی هیولایی که کنارش است پرتاب می‌کند.

شمشیر خود را بیرون می‌آورد و به سمت هیولاها هجوم می‌برد، هر دو تن با یک هیولا به نزاع می‌پردازند. آلب رویش را برمی‌گرداند و سر هیولا را از تنش جدا می‌کند. لباس و صورت و آغشته به خون می‌شود. چند گام به جلو برمی‌دارد و چند هیولای بزرگ دیگر متقابل او می‌ایستند.

الکس کنار برادر خود آلب می‌ایستد و شمشیر خود را بیرون می‌آورد و سر هیولاها را از تنشان جدا می‌کند. آلب رویش را برمی‌گرداند و زمانی که پشت سرش را نگاه می‌اندازد تمام هیولاها بی‌جان بر روی زمین افتاده‌اند.

با سر آستین لباسش صورتِ آغشته به خونش را پاک می‌کند و رو‌به سربازان می‌گوید:

- موفق شدیم هیولاها رو بکشیم، حالا می‌ریم سراغ اژدها!

آلب سوار بر اسب خود به آخر غار می‌رسد. از اسب خود پایین می‌آید. سولینا سوار بر اسب خود به سوی غار جنولان حرکت می‌کند زمانی که به دهانه‌ی غار می‌رسد هیولایی از روی زمین برمی‌خیزد. سولینا کمان خود را بیرون می‌آورد و تیری در آن قرار می‌دهد و به سوی او پرتاب می‌کند هیولا پخش زمین می‌شود.

سولینا شمشیرش را در دست می‌گیرد و کمانش را به شانه‌اش آویزان می‌کند و وارد غار می‌شود با دیدن هیولاهایی که با خاک یکسان شده‌اند نیشخندی می‌زند و کنار اسب بوسفال می‌ایستد.

از اسب خود پایین می‌آید و رو‌به آلب می‌گوید:

- من هم برای مبارزه با دشمن خاندانت این‌جا هستم!

آلب رویش را برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است می‌گوید:

- چرا از کوه کازیسکو به غار جنولان اومدی؟

سولینا چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و می‌گوید:

- انگار فراموش کردی که من کی‌ام؟ من دختر کالین فریلز هستم، کسی که خان بود و دوست پدر تو دامینیک کریستین بایتگ! من به‌خاطر پدرم و پدرت این‌جام!

آلب زبان بر ل*ب می‌کشد و با حرص و خشم می‌گوید:

- خیله‌خب دختر خان کالین فریلز، ببینیم توی نبرد چند مرده حلاجی!

سولینا چند گام به سرعت برمی‌دارد و هم‌زمان با آلب و الکس متقابل اژدهای کایدو که بر روی تخت نشسته است می‌ایستد و فریاد می‌زند:

- من دختر خان کالین فریلز هستم. دختر همونی که با خاندانت به جنگ و نزاع پرداخت. زخمی شد اما از بین نرفت! اون هم توی راهه و به زودی‌ زود می‌رسه! نسلتون رو منقرض می‌کنه!

کایدو بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که از روی تخت برمی‌خیزد از نفس خود آتش بیرون می‌دهد. سولینا خشمگین می‌شود و کمان خود را بالا می‌آورد و یک تیر به سمت او پرتاب می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
‌اما کایدو همچنان قهقهه می‌زند. اژدهای سرخ و اژدهای هیورینمارو چند گام برمی‌دارد و اژدهای هیورینمارو رو‌به سولینا می‌گوید:
- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم! شما توی این نبرد شکست می‌خورین، پس بهتره تا دیر نشده پا پس بکشین!
سولینا در حالی که چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد می‌گوید:
- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم و پا پس نمی‌کشیم!
خان کالین فریلز در حالی که سوار بر اسب خود به سمت اژدها هجوم می‌آورد فریاد می‌زند:
- خاندانتون رو با خاک یکسان کردم، شما که چیزی نیستین! شما رو دو برابر چیزی که فکرش رو هم نمی‌کنین با خاک یکسان می‌کنم!
سولینا در حالی که سرش را برمی‌گرداند با دیدن پدرش به سوی او می‌رود و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- پدر اومدی؟ نمی‌دونی چه‌قدر دل‌تنگت بودم. برای نبرد آماده‌ای؟
کالین در حالی که با دست‌های مردانه‌اش موهای خرمایی رنگ سولینا را به نوازش می‌کشد می‌گوید:
- من هم دل‌تنگت بودم دخترکم، آماده‌م!
همه‌ی مردم از اسبشان پایین می‌آیند و شمشیر به دست با اژدها به نزاع می‌پردازند. کالین قبل از این‌که وارد میدان جنگ شود دست‌های سولینا را می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های سولینا بیشتر می‌کند و ادامه می‌دهد:
- دخترکم قول میدم که توی این نبرد پیروز می‌شیم، اما یه قول بده. قول بده که برمی‌گردی کوه کازیسکو و توی این نبرد شرکت نمی‌کنی؟
سولینا در چشم‌های سبز رنگ پدر خود خیره می‌شود و پس از آن سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- نه پدر، چنین قولی نمیدم. من می‌خوام توی این نبرد شرکت کنم!
کالین فریلز چنانچه دوست ندارد تنها دخترش در نبرد کریستین بایتگ‌ها شرکت کند اما چون نمی‌تواند او را ناراحت کند و برنجاند به ناچار درخواست سولینا را می‌پذیرد و لبخندی ساختگی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- باشه دخترکم، پس آماده‌ای؟
سولینا با تمام قدرت شمشیرش را در دستش می‌گیرد و رو‌به کالین می‌گوید:
- چه‌جور هم!
کالین دست سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- اما برادرت بفهمه که توی نبرد شرکت کردی. حتماً خیلی عصبی میشه!
سولینا تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که چند گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- پدر چرا باید من خودخواه باشم؟ من دست روی دست بذارم و شماها بجنگین؟ مگه میشه؟ پدر شما این‌طوری من رو بزرگ کردین؟
کالین سرش را که بالا می‌آورد با مملویی از جمعیت که مردم دور تا دور اژدها را محاسره کرده‌اند مواجعه می‌شود و می‌گوید:
- نه دخترکم، من هم که نگفتم دست روی دست بذار. اما دوست نداشتم خودت رو درگیر چنین موجودات خشن و بی‌رحمی بکنی!
سولینا در حالی که چند گام برمی‌دارد می‌گوید:
- پدر زمان این حرف‌ها نیست، مردم منتظر ما هستن. بیا بریم!
کالین شمشیر خود را بیرون می‌آورد و کنار آلب می‌ایستد و می‌گوید:
- سرورم، نبرد رو شروع کنیم؟
آلب نگاهی گذرا به صورت پر از غم کالین می‌اندازد و می‌گوید:
- شروع کنیم!
کالین رو‌به تمامی مردم فریاد می‌زند:
- ای مردم، نبرد شروع شد! باید همگی اژدها را با خاک یکسان کنیم. بجنبین شیرمردان و دلیران!
صدای شمشیرها سکوت حکم‌فرمای غار را می‌شکند.
***
آلب زمانی که به خود می‌آید و رویش را برمی‌گرداند. با دیدن دوست بچگی‌هایش مارک کولز که منجمد و آغشته به خون شده است بلند فریاد می‌زند و با چشم‌هایی آغشته به اشک می‌گوید:
- مارک کولز بلند شو، تنهام نذار! مگه قول ندادی با هم از این میدون جنگ به قصر برمی‌گردیم؟ مگه نگفتی اون‌قدر دلیرانه جنگ می‌کنی تا قصری که برای پدرم دامینیک که دست هیولاها و اژدها افتاده رو از چنگالشون بیرون میاری؟ پس چیشد؟
آلب رو‌به سولینا می‌کند و می‌گوید:
- سولینا خواهش می‌کنم جونش رو نجات بده! خواهش می‌کنم یه کاری بکن! مگه تو طبیب نیستی؟ پس حالش رو خوب کن بجنب!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
‌اما کایدو همچنان قهقهه می‌زند. اژدهای سرخ و اژدهای هیورینمارو چند گام برمی‌دارد و اژدهای هیورینمارو رو‌به سولینا می‌گوید:

- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم! شما توی این نبرد شکست می‌خورین، پس بهتره تا دیر نشده پا پس بکشین!

سولینا در حالی که چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد می‌گوید:

- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم و پا پس نمی‌کشیم!

خان کالین فریلز در حالی که سوار بر اسب خود به سمت اژدها هجوم می‌آورد فریاد می‌زند:

- خاندانتون رو با خاک یکسان کردم، شما که چیزی نیستین! شما رو دو برابر چیزی که فکرش رو هم نمی‌کنین با خاک یکسان می‌کنم!

سولینا در حالی که سرش را برمی‌گرداند با دیدن پدرش به سوی او می‌رود و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:

- پدر اومدی؟ نمی‌دونی چه‌قدر دل‌تنگت بودم. برای نبرد آماده‌ای؟

کالین در حالی که با دست‌های مردانه‌اش موهای خرمایی رنگ سولینا را به نوازش می‌کشد می‌گوید:

- من هم دل‌تنگت بودم دخترکم، آماده‌م!

همه‌ی مردم از اسبشان پایین می‌آیند و شمشیر به دست با اژدها به نزاع می‌پردازند. کالین قبل از این‌که وارد میدان جنگ شود دست‌های سولینا را می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های سولینا بیشتر می‌کند و ادامه می‌دهد:

- دخترکم قول میدم که توی این نبرد پیروز می‌شیم، اما یه قول بده. قول بده که برمی‌گردی کوه کازیسکو و توی این نبرد شرکت نمی‌کنی؟

سولینا در چشم‌های سبز رنگ پدر خود خیره می‌شود و پس از آن سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- نه پدر، چنین قولی نمیدم. من می‌خوام توی این نبرد شرکت کنم!

کالین فریلز چنانچه دوست ندارد تنها دخترش در نبرد کریستین بایتگ‌ها شرکت کند اما چون نمی‌تواند او را ناراحت کند و برنجاند به ناچار درخواست سولینا را می‌پذیرد و لبخندی ساختگی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- باشه دخترکم، پس آماده‌ای؟

سولینا با تمام قدرت شمشیرش را در دستش می‌گیرد و رو‌به کالین می‌گوید:

- چه‌جور هم!

کالین دست سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- اما برادرت بفهمه که توی نبرد شرکت کردی. حتماً خیلی عصبی میشه!

سولینا تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که چند گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- پدر چرا باید من خودخواه باشم؟ من دست روی دست بذارم و شماها بجنگین؟ مگه میشه؟ پدر شما این‌طوری من رو بزرگ کردین؟

کالین سرش را که بالا می‌آورد با مملویی از جمعیت که مردم دور تا دور اژدها را محاسره کرده‌اند مواجعه می‌شود و می‌گوید:

- نه دخترکم، من هم که نگفتم دست روی دست بذار. اما دوست نداشتم خودت رو درگیر چنین موجودات خشن و بی‌رحمی بکنی!

سولینا در حالی که چند گام برمی‌دارد می‌گوید:

- پدر زمان این حرف‌ها نیست، مردم منتظر ما هستن. بیا بریم!

کالین شمشیر خود را بیرون می‌آورد و کنار آلب می‌ایستد و می‌گوید:

- سرورم، نبرد رو شروع کنیم؟

آلب نگاهی گذرا به صورت پر از غم کالین می‌اندازد و می‌گوید:

- شروع کنیم!

کالین رو‌به تمامی مردم فریاد می‌زند:

- ای مردم، نبرد شروع شد! باید همگی اژدها را با خاک یکسان کنیم. بجنبین شیرمردان و دلیران!

صدای شمشیرها سکوت حکم‌فرمای غار را می‌شکند.

***

آلب زمانی که به خود می‌آید و رویش را برمی‌گرداند. با دیدن دوست بچگی‌هایش مارک کولز که منجمد و آغشته به خون شده است بلند فریاد می‌زند و با چشم‌هایی آغشته به اشک می‌گوید:

- مارک کولز بلند شو، تنهام نذار! مگه قول ندادی با هم از این میدون جنگ به قصر برمی‌گردیم؟ مگه نگفتی اون‌قدر دلیرانه جنگ می‌کنی تا قصری که برای پدرم دامینیک که دست هیولاها و اژدها افتاده رو از چنگالشون بیرون میاری؟ پس چیشد؟

آلب رو‌به سولینا می‌کند و می‌گوید:

- سولینا خواهش می‌کنم جونش رو نجات بده! خواهش می‌کنم یه کاری بکن! مگه تو طبیب نیستی؟ پس حالش رو خوب کن بجنب!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
سولینا دل‌نگران به سوی آلب و مارک کولز گام برمی‌دارد، مارک کولز دوست بچگی‌های سولیناست، با خودت زمزمه‌وار می‌گوید:
- نکنه ،ه کشته شده باشه؟ نکند که دیگه روی زیبای اون رو نبینم؟
اشک‌ از چشم‌های زیبای سولینا همانند چشمه جاری شده است، سولینا در حالی که بر روی زمین زانو می‌زد دستی بر روی صورت مارک می‌کشد و آرام ل*ب می‌زند:
- مارک خوبی؟ مارک صدام رو می‌شنوی؟
مارک چشم‌هایش را باز می‌کند، آن‌قدر سردش شده است که تنش به لرزش می‌افتد. آلب لباسش را از تنش بیرون می‌آورد و بر روی تن او می‌اندازد و می‌گوید:
- مارک خوبی؟ مارک پدرت منتظرته لطفاً ما رو تنها نذار. من جواب پدرت داستین رو چی بدم؟
سولینا دست‌هایش را بر روی زخم او می‌گذارد تا مانع خونریزی شود. کالین رو‌به آلب می‌گوید:
- باید به کوه کازیسکو برگردیم، اون‌جا سولینا می‌تونه جونش رو نجات بده!
سولینا سرش را کج می‌کند و در حالی که فشار دست‌هایش را بر روی پاهایِ مارک بیشتر می‌کند می‌گوید:
- حق با پدرمه، لطفاً اون رو سوار اسب کن باید هر چه زودتر به کوه برسیم و جون اون رو نجات بدیم!
***
آلب از پشت کوه بیرون می‌آید سولینا سرش را برمی‌گرداند با دیدنش گریه‌اش تبدیل به خنده می‌شود و آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و بلندبلند قهقهه می‌زند. همه‌ی مردم با تعجب به سولینا خیره می‌شوند. علت گریه‌های سولینا برای این بود که آلب پیروز شده است و حال پادشاه این سرزمین آلب خواهد بود.
همهمه‌ای در کوه کازیسکو برپا می‌شود، اما آلب از این کار سولینا خشمگین می‌شود و ل*ب می‌زند:
- چرا من رو در آ*غ*و*ش گرفتی؟
سولینا از آ*غ*و*ش پر مهر و محبت و گرم آلب بیرون می‌آید و با چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است از او فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از کوه می‌نشیند. بریتانی از خواب دیرینه‌اش دل می‌کند و مدام آلب را می‌خواهد و دل بی‌قراری می‌کند و می‌ترسد که آلب در نبرد جان خود را از دست داده باشد، سولینا در حالی که آرام‌آرام می‌گریستد زیرا می‌ترسد که آلب به او علاقه‌ای نداشته باشد. بریتانی با یک حرکت از روی ملحفه برمی‌خیزد و در حالی که سولینا را چند بار تکان می‌دهد می‌گوید:
- خواهر سولینا چرا گریه می‌کنی؟ برادرم توی نبرد کُشته شده؟
سولینا در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کند سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد، بریتانی نفس آسوده‌ای می‌کشد و جلوی پاهای سولینا می‌نشیند و می‌گوید:
- کی ناراحتت کرده؟ باز با آلب مثل قدیم‌ها دعوا کردی؟
- نه عزیزم چیزی نیست، فقط دلم‌ گرفته بود.
الان خوبم و دیگه گریه نمی‌کنم!
بریتانی گونه‌های گل‌گون سولینا را ب*وسه می‌زند و از کوه بیرون می‌رود. سولینا چون مادرش بیماری سختی داشت می‌گریست و از سویی از آلب دل‌گیر بود چون مدت کوتاهی‌ست که آلب با او بدخلقی می‌کند. سولینا مدت طولانی‌ای می‌شود که از بریتانی به عنوان طبیب از او پرستاری می‌کرد اما زمانی که بریتانی سلامتی‌اش را به دست آورد تصمیم گرفت به محله‌ی هوبارت بازگردد اما به‌خاطر نبرد کریستین بایتگ‌ها مجبور می‌شود که در کوه کازیسکو بماند.
در این مدت سولینا به آلب علاقه پیدا کرده بود و نمی‌توانست لحظه‌ای به او فکر نکند.
اما دل نگران مادر خود بود به‌ همین خاطر هم، تصمیم‌ می‌گیرد که به خانه‌ی خود بازگردد.
شاید در این فرصت بتواند دل مادر خود را شاد و خرسند کند. شاید دل آلب هم برای سولینا تنگ شود. سولینا لباس‌هایش را در کیفش می‌گذارد و به طرف آلب روانه می‌شود.
آلب در حال ر*ق*صیدن است، سولینا با چهره‌ای غمگین به آلب خیره می‌شود. با خود فکر می‌کند که دلش برای آلب تنگ خواهد شد اما ناچار بود که چند روزی را در بستر آلب نباشد، شاید به دیدنش بیاید.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا دل‌نگران به سوی آلب و مارک کولز گام برمی‌دارد، مارک کولز دوست بچگی‌های سولیناست، با خودت زمزمه‌وار می‌گوید:

- نکنه ،ه کشته شده باشه؟ نکند که دیگه روی زیبای اون رو نبینم؟

اشک‌ از چشم‌های زیبای سولینا همانند چشمه جاری شده است، سولینا در حالی که بر روی زمین زانو می‌زد دستی بر روی صورت مارک می‌کشد و آرام ل*ب می‌زند:

- مارک خوبی؟ مارک صدام رو می‌شنوی؟

مارک چشم‌هایش را باز می‌کند، آن‌قدر سردش شده است که تنش به لرزش می‌افتد. آلب لباسش را از تنش بیرون می‌آورد و بر روی تن او می‌اندازد و می‌گوید:

- مارک خوبی؟ مارک پدرت منتظرته لطفاً ما رو تنها نذار. من جواب پدرت داستین رو چی بدم؟

سولینا دست‌هایش را بر روی زخم او می‌گذارد تا مانع خونریزی شود. کالین رو‌به آلب می‌گوید:

- باید به کوه کازیسکو برگردیم، اون‌جا سولینا می‌تونه جونش رو نجات بده!

سولینا سرش را کج می‌کند و در حالی که فشار دست‌هایش را بر روی پاهایِ مارک بیشتر می‌کند می‌گوید:

- حق با پدرمه، لطفاً اون رو سوار اسب کن باید هر چه زودتر به کوه برسیم و جون اون رو نجات بدیم!

***

آلب از پشت کوه بیرون می‌آید سولینا سرش را برمی‌گرداند با دیدنش گریه‌اش تبدیل به خنده می‌شود و آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و بلندبلند قهقهه می‌زند. همه‌ی مردم با تعجب به سولینا خیره می‌شوند. علت گریه‌های سولینا برای این بود که آلب پیروز شده است و حال پادشاه این سرزمین آلب خواهد بود.

همهمه‌ای در کوه کازیسکو برپا می‌شود، اما آلب از این کار سولینا خشمگین می‌شود و ل*ب می‌زند:

- چرا من رو در آ*غ*و*ش گرفتی؟

سولینا از آ*غ*و*ش پر مهر و محبت و گرم آلب بیرون می‌آید و با چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است از او فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از کوه می‌نشیند. بریتانی از خواب دیرینه‌اش دل می‌کند و مدام آلب را می‌خواهد و دل بی‌قراری می‌کند و می‌ترسد که آلب در نبرد جان خود را از دست داده باشد، سولینا در حالی که آرام‌آرام می‌گریستد زیرا می‌ترسد که آلب به او علاقه‌ای نداشته باشد. بریتانی با یک حرکت از روی ملحفه برمی‌خیزد و در حالی که سولینا را چند بار تکان می‌دهد می‌گوید:

- خواهر سولینا چرا گریه می‌کنی؟ برادرم توی نبرد کُشته شده؟

سولینا در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کند سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد، بریتانی نفس آسوده‌ای می‌کشد و جلوی پاهای سولینا می‌نشیند و می‌گوید:

- کی ناراحتت کرده؟ باز با آلب مثل قدیم‌ها دعوا کردی؟

- نه عزیزم چیزی نیست، فقط دلم‌ گرفته بود.

الان خوبم و دیگه گریه نمی‌کنم!

بریتانی گونه‌های گل‌گون سولینا را ب*وسه می‌زند و از کوه بیرون می‌رود. سولینا چون مادرش بیماری سختی داشت می‌گریست و از سویی از آلب دل‌گیر بود چون مدت کوتاهی‌ست که آلب با او بدخلقی می‌کند. سولینا مدت طولانی‌ای می‌شود که از بریتانی به عنوان طبیب از او پرستاری می‌کرد اما زمانی که بریتانی سلامتی‌اش را به دست آورد تصمیم گرفت به محله‌ی هوبارت بازگردد اما به‌خاطر نبرد کریستین بایتگ‌ها مجبور می‌شود که در کوه کازیسکو بماند.

در این مدت سولینا به آلب علاقه پیدا کرده بود و نمی‌توانست لحظه‌ای به او فکر نکند.

اما دل نگران مادر خود بود به‌ همین خاطر هم، تصمیم‌ می‌گیرد که به خانه‌ی خود بازگردد.

شاید در این فرصت بتواند دل مادر خود را شاد و خرسند کند. شاید دل آلب هم برای سولینا تنگ شود. سولینا لباس‌هایش را در کیفش می‌گذارد و به طرف آلب روانه می‌شود.

آلب در حال ر*ق*صیدن است، سولینا با چهره‌ای غمگین به آلب خیره می‌شود.  با خود فکر می‌کند  که دلش برای آلب تنگ خواهد شد اما ناچار بود که چند روزی را در بستر آلب نباشد، شاید به دیدنش بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
بریتانی به سوی آلب گام برمی‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. سولینا چند گام به سوی آلب برمی‌دارد، اشک در چشم‌های آبی رنگ او هویداست. چه‌طور می‌تواند حرف بزند؟ چه‌طور می‌توانست از آلب بی‌خبر باشد؟
بالاخره گام آخر را برمی‌دارد و خود را به آلب می‌رساند.
آلب در حالی که با بریتانی می‌رقصد با دیدن سولینا ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد. سولینا در برابر نگاه‌های خشمگین آلب طاقت نمی‌آورد و اشک‌هایش جاری می‌شوند.
آلب هر چه‌قدر هم که از سولینا خشمگین و آزرده خاطر باشد اما تحمل این‌که او گریه کند را ندارد.
آلب به سوی سولینا گام برمی‌دارد و با نگرانی می‌گوید:
- چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟
سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- نه چیزی نیست، می‌خوام برم محله هوبارت پیش مادر و برادرم‌. دل‌تنگ اون‌ها هستم!
آلب دست‌هایش را روی پهلوهایش می‌گذارد و می‌گوید:
- یعنی می‌خوای ما رو تنها بذاری؟
سولینا به سختی بزاق دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی گرفته به حرف می‌آید:
- بله، من باید پیش خانواده‌ام باشم اون‌ها به من نیاز دارن.
آلب چند گامی از سولینا فاصله می‌گیرد و سوار اسب می‌شود و رویش‌ را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- پس سوار شو!
سولینا با تعجب ل*ب می‌زند:
- یعنی باید با اسب برگردم؟
زیرا تا به حال آلب هیچ زنی را سوار اسب خود نکرده است و برای سولینا تعجب آور است
اخم بزرگی میان دو ابروی آلب قرار می‌گیرد در حالی که دستی بر روی بوسفال می‌کشد ل*ب می‌زند:
- همه از خداشون هست سوار اسب من بشن ولی تو ناز می‌کنی؟
سولینا سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد، اما تا می‌آید سوار اسب بشود پاهایش لیز می‌خورد تا می‌خواهد پخش زمین بشود آلب دست‌های ظریف او را می‌گیرد و از اسب پایین می‌آید تا به سولینا کمک کند سوار اسب شود.
زمانی که سولینا سوار اسب می‌شود با خنده‌ای زیبا که گوشه‌ی ل*ب‌‌هایش جای گرفته است به آلب خیره می‌شود. اسب توسط آلب به حرکت در می‌آید و از کوه پایین می‌رود.
سولینا دست‌هایش را به آرامی بر روی شانه‌های آلب می‌گذارد، آلب که متوجه‌ی این حرکت سولینا می‌شود رویش را بر‌می‌گرداند و نیم نگاهی گذرا به او می‌اندازد، آن‌قدر هوا سرد و یخ بندان است که سولینا از شدت سرما صورتش همانند لبو قرمز می‌شود. آلب جلوی خانه‌ی سولینا می‌ایستد، سولینا به سختی از اسب پایین می‌آید و نگاهی به آلب می‌اندازد و می‌گوید:
- مواظب خودت باش!
آلب چیزی‌ نمی‌گوید و نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد بلافاصله سوار بر اسب خود می‌شود و به سرعت از کنار سولینا گذر می‌کند.
سولینا چند دقیقه‌ای را صرف تماشا کردن آلب می‌کند، چند قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد. دست‌های ظریف و کوچکش را بر روی در خانه می‌گذارد و چند باری در را می‌کوبد تا بالاخره برادرش کینان در را می‌گشاید. سولینا کینان را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در آ*غ*و*ش او گریه می‌کند گرمای تن کینان به سولینا حس التیام‌بخشی را تزریق می‌کند و گرمای تن کینان را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد.
کینان چند باری دست‌هایش را بر روی کمر سولینا می‌کشد و با خنده می‌گوید:
- خوش اومدی زیباترین دختر هوبارت!
سولینا از آ*غ*و*ش کینان دل می‌کند و پوتین‌های قهوه‌ای رنگ چرمش را از پاهایش بیرون می‌آورد و وارد خانه می‌شود. حتی دلش برای خانه هم تنگ شده است خانه‌ای که بوی مهر و محبت مادر و برادرش را می‌دهد خانه‌ای که بوی غذاهای مادرش مشامش را قلقلک می‌دهد.
مادر سولینا که نامش آدلاید کین است با دیدن سولینا قند در دلش آب می‌شود و هُری دلش می‌ریزد. و خنده‌ای مهمان چهره‌‌ی زیبایش می‌شود. سولینا گریه‌اش شدت می‌گیرد و مادر خود را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند دقیقه‌ای را با گریه سپری می‌کند‌. دست مادرش را چند بار ب*وسه می‌زند، بلافاصله به اتاقش می‌رود و دستی در موهای ژولیده و بلند و خرمایی رنگش می‌کشد. او زیبایی‌اش حد و حسابی ندارد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی به سوی آلب گام برمی‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. سولینا چند گام به سوی آلب برمی‌دارد، اشک در چشم‌های آبی رنگ او هویداست. چه‌طور می‌تواند حرف بزند؟ چه‌طور می‌توانست از آلب بی‌خبر باشد؟

بالاخره گام آخر را برمی‌دارد و خود را به آلب می‌رساند.

آلب در حالی که با بریتانی می‌رقصد با دیدن سولینا ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد. سولینا در برابر نگاه‌های خشمگین آلب طاقت نمی‌آورد و اشک‌هایش جاری می‌شوند.

آلب هر چه‌قدر هم که از سولینا خشمگین و آزرده خاطر باشد اما تحمل این‌که او گریه کند را ندارد.

آلب به سوی سولینا گام برمی‌دارد و با نگرانی می‌گوید:

- چرا گریه می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟

سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید:

- نه چیزی نیست، می‌خوام برم محله هوبارت پیش مادر و برادرم‌. دل‌تنگ اون‌ها هستم!

آلب دست‌هایش را روی پهلوهایش می‌گذارد و می‌گوید:

- یعنی می‌خوای ما رو تنها بذاری؟

سولینا به سختی بزاق دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی گرفته به حرف می‌آید:

- بله، من باید پیش خانواده‌ام باشم اون‌ها به من نیاز دارن.

آلب چند گامی از سولینا فاصله می‌گیرد و سوار اسب می‌شود و رویش‌ را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- پس سوار شو!

سولینا با تعجب ل*ب می‌زند:

- یعنی باید با اسب برگردم؟

زیرا تا به حال آلب هیچ زنی را سوار اسب خود نکرده است و برای سولینا تعجب آور است

اخم بزرگی میان دو ابروی آلب قرار می‌گیرد در حالی که دستی بر روی بوسفال می‌کشد ل*ب می‌زند:

- همه از خداشون هست سوار اسب من بشن ولی تو ناز می‌کنی؟

سولینا سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد، اما تا می‌آید سوار اسب بشود پاهایش لیز می‌خورد تا می‌خواهد پخش زمین بشود آلب دست‌های ظریف او را می‌گیرد و از اسب پایین می‌آید تا به سولینا کمک کند سوار اسب شود.

زمانی که سولینا سوار اسب می‌شود با خنده‌ای زیبا که گوشه‌ی ل*ب‌‌هایش جای گرفته است به آلب خیره می‌شود. اسب توسط آلب به حرکت در می‌آید و از کوه پایین می‌رود.

سولینا دست‌هایش را به آرامی بر روی شانه‌های آلب می‌گذارد، آلب که متوجه‌ی این حرکت سولینا می‌شود رویش را بر‌می‌گرداند و نیم نگاهی گذرا به او می‌اندازد، آن‌قدر هوا سرد و یخ بندان است که سولینا از شدت سرما صورتش همانند لبو قرمز می‌شود. آلب جلوی خانه‌ی سولینا می‌ایستد، سولینا به سختی از اسب پایین می‌آید و نگاهی به آلب می‌اندازد و می‌گوید:

- مواظب خودت باش!

آلب چیزی‌ نمی‌گوید و نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد بلافاصله سوار بر اسب خود می‌شود و به سرعت از کنار سولینا گذر می‌کند.

سولینا چند دقیقه‌ای را صرف تماشا کردن آلب می‌کند، چند قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد. دست‌های ظریف و کوچکش را بر روی در خانه می‌گذارد و چند باری در را می‌کوبد تا بالاخره برادرش کینان در را می‌گشاید. سولینا کینان را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در آ*غ*و*ش او گریه می‌کند گرمای تن کینان به سولینا حس التیام‌بخشی را تزریق می‌کند و گرمای تن کینان را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد.

کینان چند باری دست‌هایش را بر روی کمر سولینا می‌کشد و با خنده می‌گوید:

- خوش اومدی زیباترین دختر هوبارت!

سولینا از آ*غ*و*ش کینان دل می‌کند و پوتین‌های قهوه‌ای رنگ چرمش را از پاهایش بیرون می‌آورد و وارد خانه می‌شود. حتی دلش برای خانه هم تنگ شده است خانه‌ای که بوی مهر و محبت مادر و برادرش را می‌دهد خانه‌ای که بوی غذاهای مادرش مشامش را قلقلک می‌دهد.

مادر سولینا که نامش آدلاید کین است با دیدن سولینا قند در دلش آب می‌شود و هُری دلش می‌ریزد. و خنده‌ای مهمان چهره‌‌ی زیبایش می‌شود. سولینا گریه‌اش شدت می‌گیرد و مادر خود را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند دقیقه‌ای را با گریه سپری می‌کند‌. دست مادرش را چند بار ب*وسه می‌زند، بلافاصله به اتاقش می‌رود و دستی در موهای ژولیده و بلند و خرمایی رنگش می‌کشد. او زیبایی‌اش حد و حسابی ندارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
آدلاید کین روز به روز حالش بدتر می‌شود به سرفه کردن افتاده بود، سولینا دل نگران به سوی مادرش گام برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- مادر خوبی؟ لطفاً بیا با هم به خونه‌ی طبیب بریم‌.
اما آدلاید مخالفت می‌کند، در حالی که سرفه می‌کند می‌گوید:
- دخترم، بیماری من خیلی وخیم هست و ما برای درمانش پول نداریم!
سولینا با چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است به طرف اتاقش می‌رود و از داخل چمدانش مقدار پولِ زیادی بیرون می‌آورد و به طرف مادرش می‌رود و می‌گوید:
- مادر، من این مدتی که توی خونه نبودم کار کردم و این‌ پول رو برای بیماری شما جمع کردم لطفاً قبول کن و با پدر به بستر طبیب برو.
آدلابد خوش‌حال می‌شود و پیشانی سولینا را ب*وسه می‌زند و می‌گوید:
- سایت از سرم کم نشه، اما دخترم من نمی‌تونم این پول رو قبول کنم تو زحمت کشیدی نمی‌خوام تو پول درمان من رو بدی!
سولینا ابروانش از شدت عصبانیت در هم‌ گره می‌خورد و می‌گوید:
- مادر من، مگه میشه که من دست روی دست بذارم و برای تو کاری نکنم؟ لطفاً قبول کن نمی‌خوام تو رو از دست بدم!
بالاخره آدلاید با هزاران اصرار می‌پذیرد، و سولینا به او کمک می‌کند تا لباس‌هایش را بر تن کند.
کالین دست‌های ظریف آدلاید را می‌گیرد تا او را به بستر طبیب ببرد، سولینا در درگاه خدا می‌نشیند و دست‌هایش را به طرف آسمان می‌برد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- خدایا، من فقط مادرم رو دارم. ازت می‌خوام که حال بد اون رو خوب کنی. اون‌ سال‌هاست که بیمار هست و حالش هر روز بدتر و بدتر میشه من بدون اون یه لحظه‌ هم زنده نمی‌مونم.
خودت پشت و پناهش باش‌.
صدای درب، سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. سولینا با استرس و ترس به طرف درب می‌رود و درب را باز می‌کند.
برادرش کینان با دیدن سولینا سراسیمه او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- خواهر خوبی؟
سولینا دست‌هایش را دور کمر کینان حلقه می‌کند و سرش را بر روی شانه‌ی مردانه‌ی او می‌گذارد و می‌گوید:
- خوبم، تو خوبی؟
کنار هم بر روی صندلی می‌نشینند و با هم گرم تعریف کردن می‌شوند، چند دقیقه بعد صدایِ در می‌آید. کینان از جای برمی‌خیزد و در حینی که دستی بر روی لباسش می‌کشد در را باز می‌کند. کووپر بود پسری که عاشق و دل‌باخته‌ی سولینا بود زمانی که کفش‌هایش را بیرون می‌آورد. تا چشمش به سولینا می‌افتد به سرعت به طرف او می‌رود و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. اما سولینا او را که در آ*غ*و*ش که نمی‌گیرد هیچ، حتی چند گامی از او فاصله می‌گیرد. کووپر با لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای رو‌به سولینا می‌کند و می‌گوید:
- کی اومدی؟ دلم برات تنگ شده بود!
سولینا در حالی که از استرس با دست‌هایش بازی می‌کند ل*ب می‌زند:
- پیش دوست‌هام بودم، و بعد از اون برای نبرد بین هیولاها و اژدها و آلب خودم رو آماده می‌کردم! دیشب به هوبارت برگشتم!
کووپر در حالی که بر روی صندلی می‌نشیند دستی در موهای بور و ژولیده‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- حال مادرت بهتر نشده؟
سولینا بغضش را در گلویش خفه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- نه، روز به روز بدتر میشه! با پدرم به بستر طبیب رفتن.
کووپر آهی بر اثر دل‌سوزی می‌کشد و می‌گوید:
- انشالله خدا سلامتی بده!
سولینا لبخندی می‌زند بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد. کووپر در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد می‌گوید:
- من دیگه میرم. توی محله خبر رسید که سولینا اومده، گفتم حال و احوالی بپرسم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,305
لایک‌ها
2,613
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,046
Points
4,394
سولینا بغضش را در گلویش خفه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- نه، روز به روز بدتر میشه! با پدرم به بستر طبیب رفتن.
کووپر آهی بر اثر دل‌سوزی می‌کشد و می‌گوید:
- انشالله خدا سلامتی بده!
سولینا لبخندی می‌زند بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد. کووپر در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد می‌گوید:
- من دیگه میرم. توی محله خبر رسید که سولینا اومده، گفتم حال و احوالی بپرسم!
سولینا و کینان از سرجایشان برمی‌خیزند. تا جلوی در از کووپر بدرقه می‌کنند. کووپر در را می‌بندد و با خشمی که در صورتش نهفته است می‌گوید:
- بالاخره توی نبرد شرکت کردی؟ مگه نگفتی که هر وقت که زمان نبرد شروع بشه برمی‌گردم خونه؟ پس چیشد هان؟
سولینا در حالی که دستی در موهای ژولیده و خرمایی رنگش می‌کشد می‌گوید:
- کینان من نمی‌تونم دست روی دست بذارم. متوجه‌ای که من و آلب کریستین بایتگ و مارک کولز از بچگی با هم دوست بودیم؟ من به‌خاطر اون‌ها توی نبرد شرکت کردم.
کینان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- کدوم دوستی؟ همیشه با هم جنگ و دعوا دارین. خواهر حالا چیشد؟ تو شرکت کردی پیروز شدین؟
سولینا در حالی که جرعه‌ای از آب را می‌نوشد می‌گوید:
- آره، من هم تونستم تا حدی نبرد رو پیش ببرم. ما پیروز شدیم و نسل اژدها منقرض شد!
بارسین بی‌هیچ حرفی وارد اتاقش می‌شود.
پسران محله‌ی هوبارت برای به دست آوردن سولینا دختر خان بزرگ کالین فریلز سر و دست می‌شکستند. اما سولینا از زمان ده سالگی‌اش عشق آلب در قلبش ریشه می‌دواند. سولینا بیشتر اوقات را در خانه می‌گذراند جز زمانی که آلب برای دیدنش به محله هوبارت می‌آمد و از او می‌خواست تا سوار بر اسبش شود و تمام‌ محله را با هم دور بزنند. اما برعکس برادرش کینان دوست نداشت نام سولینا بر زبان پسرها باشد.
سولینا وارد آشپزخانه می‌شود تصمیم می‌گیرد برای مادر خود غذای مورد علاقه‌اش را درست کند. سولینا همچنان مشغول درست کردن غذای آنزاک می‌شود. بعد از چند ساعت کار غذا به اتمام می‌رسد. کینان که بوی غذا مشامش را قلقلک می‌دهد وارد آشپزخانه می‌شود و در حالی که بوی خوش آنزاک را به مشامش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- عجب بویی توی خونه میاد. باز هم خواهر اومدی که با دست پخت خوشمزه‌ات ما رو دیوونه کنی؟
سولینا بلندبلند قهقهه می‌زند و رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- می‌دونستم دلت برای غذاهام تنگ شده بود برای همین تصمیم گرفتم یه غذای خیلی خوشمزه درست کنم!
کینان از پشت سر، سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سر او را ب*وسه می‌زند و می‌گوید:
- هیچ پسری توی محله ارزش داشتن تو رو نداره!
سولینا رویش را برمی‌گرداند و گونه‌ی کینان را ب*وسه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- نه بابا، مگه من کی‌ام؟
ابروان شلاقی و پر پشت کینان از شدت خشم در هم گره می‌خورد و با حالت خاصی ل*ب می‌زند:
- تو سولینایی، زیباترین دختر هوبارت!
چند دقیقه بعد صدای در می‌آید. کینان در را باز می‌کند.
سولینا در آشپزخانه مشغول چیدن میز می‌شود دوست دارد زمانی که مادر و پدرش وارد خانه می‌شوند با دیدن میزی که چیده است غافل‌گیر شوند. کالین وارد آشپزخانه می‌شود و می‌گوید:
- طبیب برای این‌که حال مادرت بهتر بشه براش دارو تجویز کرده گفته داروها رو بخوره خوب میشه!
سولینا لبخندی از روی خوش‌حالی بر روی ل*ب‌هایش نقش می‌بندد. سولینا به طرف آدلاید می‌رود و به او کمک می‌کند تا بر روی صندلی بنشیند. برای مادر خود لقمه می‌گیرد و در دهانش قرار می‌دهد.
آدلاید در حالی که جرعه‌ای از آب را می‌نوشد می‌گوید:
- اگر من شماها رو نداشتم چی‌کار می‌کردم؟
پدرت خب همیشه بالای سر من هست که حالم بد نشه. کینان هم که سرکار میره که خرج روزانمون رو در بیاره. سولینا هم که می‌گفت می‌خوام پیش دوست‌هام باشم و اون‌جا مدتی بمونم نگو که پنهونی کار می‌کرده تا پول درمان شدن من رو بده!
سولینا ل*ب می‌زند:
- مادر مجبور شدم این بهونه رو بیارم اگر می‌گفتم که می‌خوام اون‌جا کار کنم حتماً تو یا پدر قبول نمی‌کردی. من فقط به‌خاطر شما کار کردم وگرنه اگر به‌خاطر بیماری شما نبود هرگز نه کاری رو پنهونی انجام می‌دادم و نه شماها رو بی‌خبر می‌گذاشتم!
کالین ل*ب می‌زند:
- دخترم واقعاً ازت ممنونم، تو لطف بزرگی در حق من و مادرت کردی انشالله که مریضی مادرت‌ هم خوب میشه همگی دور هم خوش و خرم زندگی می‌کنیم.
سولینا لبخندی بر ل*ب طرح می‌زند و میز را جمع می‌کند و ظروف‌ها را به آشپزخانه می‌برد و مشغول شستن ظروف‌ها می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا