• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
از چهره‌ی سولینا غم و خستگی را می‌توانست متوجه شد، اما او سعی می‌کند قوی باشد و تنها به خوب شدن مادر خود فکر کند و سعی می‌کند از فکر کردن به آلب دور بماند.
مسئولیت‌های بزرگی بر روی دوشش افتاده بود. تلاش می‌کندکه به آن‌ها به خوبی رسیدگی کند.
همه‌اش خودخوری می‌کند و نگران است که مادر خود را از دست بدهد. دل‌خوشی او فقط مادرش بود و نمی‌تواند از او دور بماند.
با خود فکر می‌کند که حالِ بریتانی خوب شد است چرا باید به کوه خاکستری بازگردد؟
نبرد هم که تمام شده است، چرا باید به آن‌جا برود؟ کوهی که باعث شد او دل باخته‌ی آلب شود! در همین فکرها بود که کینان ل*ب گشود:
- سولینا!
سولینا با نگرانی از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرف کینان روانه می‌شود و می‌گوید:
- داداش چی‌شده؟ مادر باز حالش بد شده؟
کینان با صدایی که پر از بغض و آه است می‌گوید:
- نبض مادر نمی‌زنه!
سولینا چشم‌هایش غرق از اشک شده می‌شود. دست‌های ظریف مادرش را در دست‌های خود می‌گیرد و انگشتش را بر روی نبض آدلاید می‌گذارد، حق با کینان است نبض آدلاید کین نمی‌زند. سولینا از خانه بیرون می‌رود و در کوچه با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:
- لطفاً طبیب رو خبر کنین، مادرم نبضش نمی‌زنه. لطفاً کمک کنین!
همه‌ی اهالی محله به سولینا زل زده بودند اما کاری از آن‌ها ساخته نبود. اما همان لحظه کووپر می‌رسد و دست‌های سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- صدات رو شنیدم‌، نگران شدم و خودم رو سریع رسوندم، چی‌شده؟
سولینا با صدایی گرفتِ و چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است با لکنت‌زبان می‌گوید:
- ما...مادرم ا... . اون نبضش نن... نمی‌زنه!
کووپر به سرعت می‌دود و با چند خیز خود را به خانه‌ی خان کالین فریلز می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند جسمِ سرد و بی‌جان آدلاید را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و از در خارج می‌شود. سولینا دست مادر خود را در دست‌هایش می‌گیرد و بر روی آن پی‌در‌پی ب*وسه می‌زند و می‌گوید:
- مادر طاقت بیار، الهی قربونت برم ما رو تنها نذار.
خان کالین فریلز تا آدلاید کین را بی‌جان در آ*غ*و*ش کووپر می‌بیند، کیفش را بر روی زمین رها می‌کند و به سرعت می‌دود و فریاد می‌زند:
- آدلایدم، آدلاید تنهام نذار. من بدون تو می‌میرم‌!
کینان به سرعت باد می‌دود و شانه‌ی پدر خود را می‌گیرد و با گریه او را در آ*غ*و*ش می‌فشرد و می‌گوید:
- پدر آروم باش، مادر ما رو تنها نمی‌ذاره اون بی‌معرفت نیست. اون دل سنگ نیست، اون بدون ما جایی نمیره!
طبیب به سرعت خود را می‌رساند. سولینا به پاهای طبیب می‌افتد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و تکان می‌دهد و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم جون مادرم رو نجات بده‌.
خواهش می‌کنم اون رو به من برگردون!
خان کالین فریلز دست سولینا را می‌گیرد و او را از جای بلند می‌کند و می‌گوید:
- دخترم بلندشو مادرت چیزیش نشده اون ما رو تنها نمی‌ذاره.
طبیب نبض آدلاید کین را پی‌در‌پی چک می‌کند و همچنان سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد. کینان با هق‌هق ل*ب‌ می‌زند:
- طبیب، تو رو به جان عزیزت قسم میدم، بگو که مادرم زنده هست؟ بگو که اون ما رو تنها نگذاشته؟
سولینا به سوی آدلاید گام برمی‌‌دارد و سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و پی‌در‌‌پی و آهسته به صورت مادرش ضربه می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:
- مادر بلند شو، چشم‌هات رو باز کن، نگو که تنهام گذاشتی؟
کینان دست دیگر آدلاید کین را می‌گیرد و چند بار ب*وسه می‌زند و فریاد می‌زند:
- الهی قربونت برم، چرا تنهامون گذاشتی؟
مگه نمی‌گفتی که ما رو هیچ‌وقت تنها نمی‌ذاری؟
سولینا در حالی که اخمی میان دو ابروان شلاقی و بلند‌ش قرار می‌گیرد فریاد می‌زند:
- کینان می‌فهمی داری چی میگی؟ مادرمون زنده‌ست تو داری حرف از مردن اون می‌زنی؟ نمی‌گی دل مامان می‌شکنه؟
کووپر طاقت این‌که سولینا را در همچین شرایطی ببیند را ندارد. اما نمی‌تواند کاری هم انجام بدهد زیرا آدلاید کین برای همیشه آن‌ها ترک کرده بود. اما سولینا نمی‌تواند این اتفاق را هضم کند. خان کالین فریلز از شدت غصه و این‌که دیگر آدلاید کین را ندارد. گوشه‌ای از محله‌ی هوبارت می‌نشیند و بلند فریاد می‌زند. کووپر کالین را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و هر دو می‌گریستند.
سینره دست سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- بلندشو دخترم، گریه نکن!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از چهره‌ی سولینا غم و خستگی را می‌توانست متوجه شد، اما او سعی می‌کند قوی باشد و تنها به خوب شدن مادر خود فکر کند و سعی می‌کند از فکر کردن به آلب دور بماند.

مسئولیت‌های بزرگی بر روی دوشش افتاده بود. تلاش می‌کندکه به آن‌ها به خوبی رسیدگی کند.

همه‌اش خودخوری می‌کند و نگران است که مادر خود را از دست بدهد. دل‌خوشی او فقط مادرش بود و نمی‌تواند از او دور بماند.

با خود فکر می‌کند که حالِ بریتانی خوب شد است چرا باید به کوه خاکستری بازگردد؟

نبرد هم که تمام شده است، چرا باید به آن‌جا برود؟ کوهی که باعث شد او دل باخته‌ی آلب شود! در همین فکرها بود که کینان ل*ب گشود:

- سولینا!

سولینا با نگرانی از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرف کینان روانه می‌شود و می‌گوید:

- داداش چی‌شده؟ مادر باز حالش بد شده؟

کینان با صدایی که پر از بغض و آه است می‌گوید:

- نبض مادر نمی‌زنه!

سولینا چشم‌هایش غرق از اشک شده می‌شود. دست‌های ظریف مادرش را در دست‌های خود می‌گیرد و انگشتش را بر روی نبض آدلاید می‌گذارد، حق با کینان است نبض آدلاید کین نمی‌زند.  سولینا از خانه بیرون می‌رود و در کوچه با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:

- لطفاً طبیب رو خبر کنین، مادرم نبضش نمی‌زنه. لطفاً کمک کنین!

همه‌ی اهالی محله به سولینا زل زده بودند اما کاری از آن‌ها ساخته نبود.  اما همان لحظه کووپر می‌رسد و دست‌های سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- صدات رو شنیدم‌، نگران شدم و خودم رو سریع رسوندم، چی‌شده؟

سولینا با صدایی گرفتِ و چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است با لکنت‌زبان می‌گوید:

- ما...مادرم ا... . اون نبضش نن... نمی‌زنه!

کووپر به سرعت می‌دود و با چند خیز خود را به خانه‌ی خان کالین فریلز می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند جسمِ سرد و بی‌جان آدلاید را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و از در خارج می‌شود. سولینا دست مادر خود را در دست‌هایش می‌گیرد و بر روی آن پی‌در‌پی ب*وسه می‌زند و می‌گوید:

- مادر طاقت بیار، الهی قربونت برم ما رو تنها نذار.

خان کالین فریلز تا آدلاید کین را بی‌جان در آ*غ*و*ش کووپر می‌بیند، کیفش را بر روی زمین رها می‌کند و به سرعت می‌دود و فریاد می‌زند:

- آدلایدم، آدلاید تنهام نذار. من بدون تو می‌میرم‌!

کینان به سرعت باد می‌دود و شانه‌ی پدر خود را می‌گیرد و با گریه او را در آ*غ*و*ش می‌فشرد و می‌گوید:

- پدر آروم باش، مادر ما رو تنها نمی‌ذاره اون بی‌معرفت نیست. اون دل سنگ نیست، اون بدون ما جایی نمیره!

طبیب به سرعت خود را می‌رساند. سولینا به پاهای طبیب می‌افتد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و تکان می‌دهد و می‌گوید:

- خواهش می‌کنم جون مادرم رو نجات بده‌.

خواهش می‌کنم اون رو به من برگردون!

خان کالین فریلز دست سولینا را می‌گیرد و او را از جای بلند می‌کند و می‌گوید:

- دخترم بلندشو مادرت چیزیش نشده اون ما رو تنها نمی‌ذاره.

طبیب نبض آدلاید کین را پی‌در‌پی چک می‌کند و همچنان سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد.  کینان با هق‌هق ل*ب‌ می‌زند:

- طبیب، تو رو به جان عزیزت قسم میدم، بگو که مادرم زنده هست؟ بگو که اون ما رو تنها نگذاشته؟

سولینا به سوی آدلاید گام برمی‌‌دارد و سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و پی‌در‌‌پی و آهسته به صورت مادرش ضربه می‌زند و زیر ل*ب می‌گوید:

- مادر بلند شو، چشم‌هات رو باز کن، نگو که تنهام گذاشتی؟

کینان دست دیگر آدلاید کین را می‌گیرد و چند بار ب*وسه می‌زند و فریاد می‌زند:

- الهی قربونت برم، چرا تنهامون گذاشتی؟

مگه نمی‌گفتی که ما رو هیچ‌وقت تنها نمی‌ذاری؟

سولینا در حالی که اخمی میان دو ابروان شلاقی و بلند‌ش قرار می‌گیرد فریاد می‌زند:

- کینان می‌فهمی داری چی میگی؟ مادرمون زنده‌ست تو داری حرف از مردن اون می‌زنی؟ نمی‌گی دل مامان می‌شکنه؟

کووپر طاقت این‌که سولینا را در همچین شرایطی ببیند را ندارد. اما نمی‌تواند کاری هم انجام بدهد زیرا آدلاید کین برای همیشه آن‌ها ترک کرده بود. اما سولینا نمی‌تواند این اتفاق را هضم کند. خان کالین فریلز از شدت غصه و این‌که دیگر آدلاید کین را ندارد. گوشه‌ای از محله‌ی هوبارت می‌نشیند و بلند فریاد می‌زند. کووپر کالین را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و هر دو می‌گریستند.

سینره دست سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- بلندشو دخترم، گریه نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
سولینا دست‌هایش را از دست‌های زمخت سینره بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:
- نه از من نخواه که مادرم رو تنها بذارم. مادر بلندشو طاقت ندارم این‌طور بی‌جون ببینمت، تو که حالت بهتر شده بود دلت اومد ما رو تنها بذاری؟ مادر بلندشو!
سولینا بر روی زمین می‌افتد و همه‌ی اهالی محله کوچک و بزرگ نگران به طرف او می‌دوند و دور تا دور او را محاسره می‌کنند. زمانی که چشم‌هایش را باز می‌کند و با دو تیله‌های آبی رنگش اطرافش را آنالیز می‌کند. متوجه می‌شود که در اتاقش حضور دارد. از روی تخت برمی‌خیزد و با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:
- مادر؛ مادر کجایی؟
کالین فریلز با گریه به سوی سولینا گام برمی‌دارد و دستی بر روی موهای خرمایی رنگ و پریشان سولینا می‌کشد و در حالی که موهایش را نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- دخترم لطفاً با خودت این کار رو نکن! مادرت نیست. اون ما رو تنها گذاشت!
سولینا در حالی که چند بار مُشت به س*ی*نه‌های پدرش می‌کوبد فریاد می‌زند:
- نه، مادر ما رو تنها نگذاشته. اون توی خونه هست. پدر بگو ببینم، با مادرم چی‌‌کار کردی؟
اون حالش خوب بود اون با خنده می‌گفت که سولینا دخترم حالم خوبه. چه‌طور یهو افتاد و مرد؟ نه‌نه دارین اذیتم می‌کنین! دارین بهم دروغ می‌گین!
بلندتر از قبل فریاد می‌زند و می‌گوید:
- مادرم کجاست؟!
کووپر تا سروصداها را می‌شنود اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد اتاق سولینا می‌شود و در گوش خان کالین می‌گوید:
- درکش کن، تازه مادرش رو از دست داده شرایطش نامساعده. نمی‌تونه رفتن مادرش رو بپذیره‌.
سولینا به سوی کووپر هجوم می‌برد و یقه‌‌ی لباس او را می‌گیرد و لگدی به پاهای او می‌زند و با یک حرکت او را به سوی دیوار هُل می‌دهد و فریاد می‌زند:
- چی توی گوش پدرم میگی؟ هان؟ بلند بگو ما هم بشنویم! چرا در گوشی حرف می‌زنی؟ مگه ما غریبه‌ایم؟
کووپر دست‌های سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- چیزی نگفتم. برو توی اتاقت استراحت کن.
سولینا با چشم‌هایی غرق از اشک به طرف اتاقش می‌رود و بر روی تخت می‌نشیند و در خلوت خود آرام اشک می‌ریزد. برای سولینا دیگر خوش‌حالی، غروب و طلوع خورشید مهم نبود. در غربت یا شلوغی مهم نبود. او مادر خود را از دست داده است و خودخوری می‌کند که چرا نتوانسته است مسئولیتی که بر روی دوشش بود از عهده‌اش بر بیاید. دیگر احساس می‌کند مرگ به سراغش آمده است و نمی‌تواند بدون مادر خود لحظه‌ای سر روی بالینش بگذارد. اما دلش می‌خواهد یک بار دیگر مادرش به خواب‌هایش بیاید.
دست‌هایش را بگیرد و برای آخرین بار او را صدا بزند. او هم لبخند بزند و مادرش را در آ*غ*و*ش بگیرد. تنها کارش اشک ریختن در این چهار دیواری شده است. چه‌طور می‌تواند این حقیقت تلخ را بپذیرد و باور کند؟
هنوز هم با خود فکر می‌کند که این یک شوخی است و قصد دارند با ذهن مریضش بازی می‌کنند اما کسی نبود که سولینا را از این خواب شیرین بیدار کند. هر لحظه احساس می‌کند که مادرش صدایش می‌زند.
در اتاق مادرش می‌رود و از کمد او لباسش را بیرون می‌آورد و لباس را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سخت می‌فشرد و آرام اشک می‌ریزد.
مشخص است که چه‌قدر دلش برای مادرش تنگ شده است. چه‌طور می‌تواند با غم و دوری او کنار بیاید؟ در قلبش آتشی شعله‌ور گداخته است که کم‌کم د*اغ دلش را تازه‌تر می‌کند و تکه‌های قلبش را می‌سوزاند.
چشم‌هایش به قاب عکسِ روی دیوار می‌افتد.
صورت زیبای آدلاید در این قاب عکس همانند گویی نورانی می‌درخشد. پاهای سولینا با او هم قدم نمی‌شود. به هر سختی‌ای هم که شده است خود را به قاب عکس مادرش می‌رساند. قاب عکس را ب*وسه‌ای می‌زند و قاب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و زیر ل*ب می‌گوید:
- مادر چرا تنهام گذاشتی؟ من که جز تو کسی رو نداشتم چرا دل خوشیم رو گرفتی؟ کاش به‌جای این‌که قلبم از دوریت و غم رفتنت می‌گرفت نفسم می‌گرفت و آروم سر روی شونه‌هات می‌ذاشتم و با هم می‌رفتیم. طاقت دوریت رو ندارم، برگرد و بگو که رفتنت یه شوخیه بگو مثل بچگی‌هام داری باهام بازی می‌کنی!؟
من بدون تو چه‌طور با خاطراتت بسوزم و بسازم؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا دست‌هایش را از دست‌های زمخت سینره بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:

- نه از من نخواه که مادرم رو تنها بذارم. مادر بلندشو طاقت ندارم این‌طور بی‌جون ببینمت، تو که حالت بهتر شده بود دلت اومد ما رو تنها بذاری؟ مادر بلندشو!

سولینا بر روی زمین می‌افتد و همه‌ی اهالی محله کوچک و بزرگ نگران به طرف او می‌دوند و دور تا دور او را محاسره می‌کنند. زمانی که چشم‌هایش را باز می‌کند و با دو تیله‌های آبی رنگش اطرافش را آنالیز می‌کند. متوجه می‌شود که در اتاقش حضور دارد. از روی تخت برمی‌خیزد و با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:

- مادر؛ مادر کجایی؟

کالین فریلز با گریه به سوی سولینا گام برمی‌دارد و دستی بر روی موهای خرمایی رنگ و پریشان سولینا می‌کشد و در حالی که موهایش را نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:

- دخترم لطفاً با خودت این کار رو نکن! مادرت نیست. اون ما رو تنها گذاشت!

سولینا در حالی که چند بار مُشت به س*ی*نه‌های پدرش می‌کوبد فریاد می‌زند:

- نه، مادر ما رو تنها نگذاشته. اون توی خونه هست. پدر بگو ببینم، با مادرم چی‌‌کار کردی؟

اون حالش خوب بود اون با خنده می‌گفت که سولینا دخترم حالم خوبه. چه‌طور یهو افتاد و مرد؟ نه‌نه دارین اذیتم می‌کنین! دارین بهم دروغ می‌گین!

بلندتر از قبل فریاد می‌زند و می‌گوید:

- مادرم کجاست؟!

کووپر تا سروصداها را می‌شنود اشک‌هایش را پاک می‌کند و وارد اتاق سولینا می‌شود و در گوش خان کالین می‌گوید:

- درکش کن، تازه مادرش رو از دست داده شرایطش نامساعده. نمی‌تونه رفتن مادرش رو بپذیره‌.

سولینا به سوی کووپر هجوم می‌برد و یقه‌‌ی لباس او را می‌گیرد و لگدی به پاهای او می‌زند و با یک حرکت او را به سوی دیوار هُل می‌دهد و فریاد می‌زند:

- چی توی گوش پدرم میگی؟ هان؟ بلند بگو ما هم بشنویم! چرا در گوشی حرف می‌زنی؟ مگه ما غریبه‌ایم؟

کووپر دست‌های سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- چیزی نگفتم. برو توی اتاقت استراحت کن.

سولینا با چشم‌هایی غرق از اشک به طرف اتاقش می‌رود و بر روی تخت می‌نشیند و در خلوت خود آرام اشک می‌ریزد. برای سولینا دیگر خوش‌حالی، غروب و طلوع خورشید مهم نبود. در غربت یا شلوغی مهم نبود. او مادر خود را از دست داده است و خودخوری می‌کند که چرا نتوانسته است مسئولیتی که بر روی دوشش بود از عهده‌اش بر بیاید. دیگر احساس می‌کند مرگ به سراغش آمده است و نمی‌تواند بدون مادر خود لحظه‌ای سر روی بالینش بگذارد. اما دلش می‌خواهد یک بار دیگر مادرش به خواب‌هایش بیاید.

دست‌هایش را بگیرد و برای آخرین بار او را صدا بزند. او هم لبخند بزند و مادرش را در آ*غ*و*ش بگیرد. تنها کارش اشک ریختن در این چهار دیواری شده است. چه‌طور می‌تواند این حقیقت تلخ را بپذیرد و باور کند؟

هنوز هم با خود فکر می‌کند که این یک شوخی است و قصد دارند با ذهن مریضش بازی می‌کنند اما کسی نبود که سولینا را از این خواب شیرین بیدار کند. هر لحظه احساس می‌کند که مادرش صدایش می‌زند.

در اتاق مادرش می‌رود و از کمد او لباسش را بیرون می‌آورد و لباس را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سخت می‌فشرد و آرام اشک می‌ریزد.

مشخص است که چه‌قدر دلش برای مادرش تنگ شده است. چه‌طور می‌تواند با غم و دوری او کنار بیاید؟ در قلبش آتشی شعله‌ور گداخته است که کم‌کم د*اغ دلش را تازه‌تر می‌کند و تکه‌های قلبش را می‌سوزاند.

چشم‌هایش به قاب عکسِ روی دیوار می‌افتد.

صورت زیبای آدلاید در این قاب عکس همانند گویی نورانی می‌درخشد. پاهای سولینا با او هم قدم نمی‌شود. به هر سختی‌ای هم که شده است خود را به قاب عکس مادرش می‌رساند. قاب عکس را ب*وسه‌ای می‌زند و قاب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و زیر ل*ب می‌گوید:

- مادر چرا تنهام گذاشتی؟ من که جز تو کسی رو نداشتم چرا دل خوشیم رو گرفتی؟ کاش به‌جای این‌که قلبم از دوریت و غم رفتنت می‌گرفت نفسم می‌گرفت و آروم سر روی شونه‌هات می‌ذاشتم و با هم می‌رفتیم. طاقت دوریت رو ندارم، برگرد و بگو که رفتنت یه شوخیه بگو مثل بچگی‌هام داری باهام بازی می‌کنی!؟

من بدون تو چه‌طور با خاطراتت بسوزم و بسازم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
تو که قول داده بودی همیشه پیشمی، پس چی‌شد؟ تو که می‌گفتی بد قولی نمی‌کنی؟! مادر بلند شو، هنوز هم دیر نشده برگرد پیشم!
در اتاق توسط کینان باز می‌شود، سولینا اشک‌هایش را با پشت دستش پاک می‌کند. کینان چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- مادر از پیشه‌مون رفت دیگه برنمی‌گرده.
اون بد قولی کرد و پیش ما نموند.
با کدوم عقل با کدوم منطق رفتنش رو قبول کنم؟
فکرم دیگه کار نمی‌کنه قلبم با منطقم کنار نمیان.
یعنی دنیا این‌قدر کوچیکه که جایی برای مادر ما نداشت؟ باورش برام سخته، حس می‌کنم دارم خواب می‌بینم.
ای کاش خواب بود و وقتی بیدار می‌شدم مادر رو جلو روم می‌دیدم. ای کاش من به‌جای مادر می‌مردم.
سولینا دست‌هایش را بر روی ل*ب‌های کینان می‌گذارد و می‌گوید:
- هیس، این حرف رو نزن! اگر تو هم تنهام بذاری من‌ هم به زندگیم پایان میدم!
کینان سرش را بر روی پای سولینا می‌گذارد و ل*ب می‌زند:
- دلم برای بچگی‌هام تنگ شده. می‌دونی چرا؟
سولینا بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- چرا؟
کینان: چون مادر پشتم بود. چون برام قصه‌ می‌خوند و من توی بغلش خوابم می‌برد.
همیشه قصه‌ی کوآلا رو برام تعریف می‌کرد. اوایل از قصه‌ای که برام می‌گفت خوشم نمی‌اومد اما به مرور زمان جوری شد که دم به دقیقه از مادر می‌خواستم که برام قصه بخونه.
اوایل که قصه می‌خوند من خستم شده بود اما بعداً مادر خستش شده بود و من دلم می‌خواست قصه بخونه.
سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و خنده‌ای تلخ مهمان چهره‌اش می‌شود. سولینا می‌گوید:
- برای من‌ هم قصه می‌خوند. سرم رو روی س*ی*نه‌هاش می‌ذاشتم و زود خوابم می‌برد!
به قصه و داستان‌هاش خیلی علاقه داشتم.
کینان سرش را از روی پای سولینا برمی‌دارد و بر روی تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- کاش کنارمون بود!
سولینا لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- ای کاش!
بلافاصله از اتاق خارج می‌شود و به سوی آشپزخانه روانه می‌شود. و مشغول درست کردن غذای امو می‌شود. صدای در می‌آید کینان در را باز می‌کند، در این هنگام سولینا می‌گوید:
- کینان کیه؟ سینره هست؟
کینان وارد آشپزخانه می‌شود و یک تای ابروان پر پشت و بلندش را بالا می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- مردی به اسم آلب جلوی در هست، میگه که با سولینا کار دارم. خواهر، اون با تو چی‌کار داره؟
ترس همانند خوره به جان سولینا رخنه می‌کند. در حالی که از جای برمی‌خیزد ل*ب می‌زند:
- داداشِ بریتانیه!
سولینا لباس گرمی که بر روی تخت گذاشته است را چنگ می‌زند و او را بر تن می‌کند و وارد کوچه می‌شود. در حالی که دسته‌ی در طوسی رنگ را می‌گیرد و می‌کشد تا در بسته شود. آلب ل*ب می‌زند:
- بریتانی دلش برای تو تنگ شده، میشه برگردی؟
سولینا بغضش را با بزاق دهانش خفه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- مادرم فوت شده. نمی‌تونم برگردم!
آلب از شدت خشم، ابروانش در هم گره می‌خورد و با صدایی لرزان می‌گوید:
- داری شوخی می‌کنی؟ آدلاید کین مُرده؟
سولینا قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد، تا می‌آید وارد خانه شود آلب دست‌هایش را می‌گیرد. سولینا نگاهی به دست‌های آلب می‌کند. و بعد هم به آلب چشم می‌دوزد. آلب هم در چشم‌های سولینا خیره می‌شود. کینان در را بار می‌کند، سولینا از آلب نگاهش را می‌گیرد و تا می‌آید باری دیگر وارد خانه شود آلب ل*ب می‌زند:
- پس بعد از این‌که مراسم خاک‌سپاری مادرت تموم شد میام دنبالت!
اخمی بزرگ میان دو ابروان کینان جای گرفته است و خودنمایی می‌کند. سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سرعت وارد خانه می‌شود. کینان خشمش را سر درب خالی می‌کند و درب را محکم بر هم می‌زند و پشت سر سولینا گام برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- این پسر این‌جا چی می‌خواد؟ هر روز در خونه‌مون پلاسه!
سولینا سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد و بلافاصله وارد اتاقش می‌شود. آن‌قدر از غم از دست دادنِ مادرش ناراحت است که فکر آلب را از سرش بیرون کرده است.
سولینا به آشپزخانه می‌رود و میز شام را می‌چیند. همه‌ی غذاها به طرز عجیب و زیبایی در ظروف‌ها چیده شده بودند. اما کسی میل به غذا خوردن ندارد اما سولینا سعی دارد خود را به طریقی سرگرم کند‌. سولینا تصمیم دارد شب به علت فوت مادرش، مراسمی بگیرد و همسایه‌ها را به مراسم دعوت کند تا برای مادرش دعا بخوانند. صدای در سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. این‌بار سولینا در را باز می‌کند، سینره وارد خانه می‌شود. سینره دوستِ بچگی‌های آدلاید کین است. سینره دستی بر روی لباس مشکی رنگش می‌کشد. بلافاصله بر روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند. و به قاب عکس روی دیوار که آدلاید کین است چشم می‌دوزد. و سیل اشک‌هایش جاری می‌شود. سولینا شیرینی‌هایی را که خود درست کرده است را بر روی میز می‌گذارد. سینره در حالی که چنگی به موهای فرفری‌اش می‌زند رو‌به سولینا می‌گوید:
- دخترم، نمی‌خواست زحمت بکشی. خدا مادرت رو بیامرزه خیلی زن پاک و خوبی بود خدا از سر تقصیراتش بگذره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
اشکی از گوشه‌ی چشم‌های سولینا فرو می‌چکد.
کینان در حالی که چنگی به موهای صاف و طلایی رنگش‌ می‌زند رو‌به سینره می‌گوید:
- سلام، خوش اومدی!
سینره در حالی که پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد. شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و نگاهی گذرا به سر تا پاهای کینان می‌اندازد و او را می‌بوسد و می‌گوید:
- سلام پسرم، سلامت باشی!
کینان کنار سینره بر روی صندلی می‌نشیند. صدای درب سکوت حکم فرمای خانه را می‌شکند. سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند و درب را باز می‌کند.
پدرش خان کالین فریلز است، بی‌حوصله وارد خانه می‌شود، کُت مشکی رنگش را از تنش جدا می‌کند و رو‌به سولینا و سینره و کینان می‌گوید:
- سلام!
بلافاصله بر روی صندلی می‌نشیند و به نقطه‌ای مبهم خیره می‌ماند.
سینره رو‌به خان کالین می‌کند و دست‌هایش را بر روی دست‌های سرد و زخم‌آلود او می‌گذارد و می‌گوید:
- سلام، خان غم آخرت باشه!
خان کالین با صورتی غرق از خم، چند بار سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- ممنون!
خان کالین آن‌قدر ناراحت است که می‌شود این غم را از چهره‌اش متوجه شد، با دیدنش دل آدمی کباب می‌شود. البته که حق دارد زیرا آدلاید کین عشق بچگی‌‌اش بود و سی و پنج سال در کنار هم زندگی کردنند، همانند دو مرغ عشق بودند، معلوم است که اگر یکی از مرغ عشق بمیرد آن یکی دیگر هم از د*اغ دوری‌اش خواهد مرد. سولینا با دیدن حال پدرش، د*اغ دلش تازه‌تر می‌شود و نمی‌تواند تحمل کند و بلندبلند گریه می‌کند و میان گریه‌هایش فریاد می‌زند:
- مادر چرا تنهامون گذاشتی؟ حالا چه‌طور با رفتنت کنار بیام؟ قربون مهربونی‌هات برم حالا چه‌طور من دوریت رو تحمل کنم؟ قربون اون خنده‌های روی ل*ب‌هات برم چرا از پیشم رفتی؟
کینان از روی صندلی بلند می‌شود و در حالی که نفس عمیقی می‌کشد با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست از خانه خارج می‌شود‌.
برای یک مرد سخت‌ترین کار گریه کردن است باید غرورش را زیر پاهایش بگذارد تا بتواند گریه کند. شانه‌های خان کالین به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد و اشک از صورتش می‌چکد. سولینا از روی صندلی بلند می‌شود و کالین را در آ*غ*و*ش می‌کشد و با هق‌هق ل*ب می‌زند:
- پدر جون من گریه نکن، قربون اون شکل ماهت برم تو گریه نکن من جای دو تامون گریه می‌کنم.
خان کالین سرش را پایین می‌اندازد و دست‌هایش را بر روی صورتش می‌گذارد و بلندتر از قبل اشک می‌ریزد. سولینا سرش را بر روی پاهای پدرش می‌گذارد و گریه‌اش شدت می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- مادر، دیگه طاقت ندارم لطفاً برگرد! ببین خونه چه‌قدر بدون تو سوت و کوره؟ من چه‌طور توی این خونه بمونم که تو نیستی؟ من چه‌طور این خاطره‌ها رو فراموش کنم؟ مامان‌جون، برگرد قربونت برم!
سولینا درب خانیشان را باز می‌گذارد تا اگر مردمان اهالی محله هوبارت خواستند برای دعا خواندن بیایند وارد خانه شوند چند دقیقه بعد کووپر و کینان هم‌زمان با هم وارد خانه می‌شوند. کووپر کنار مادر خود می‌نشیند و به نقطه‌ای مبهم خیره می‌ماند. سولینا وارد اتاقش می‌شود و دستی بر روی لباس بلندش می‌کشد و آن را بر تن می‌کند، دستی بر روی موهای خرمایی رنگش می‌کشد که بلندیِ آن تا پایین کمرش می‌رسد و نگاهی به خود در آینه می‌اندازد، چون بسیار گریه کرده است زیر چشم‌هایش به طرز عجیبی کبود شده است. به سوی سرویس بهداشتی گام برمی‌دارد و چند بار پی‌در‌پی آب به صورتش می‌زند، چند زن و مرد هم‌زمان با هم وارد خانه می‌شوند و رو‌به خان کالین می‌گویند:
- غم آخرتون باشه، هنوز هم باور نمی‌کنیم که آدلاید کین مُرده باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
سولینا بر روی صندلی سلطنتی‌اش میان مملویی از جمعیت می‌نشیند. همگی در حال تکاپو بودند اما زمانی که سولینا می‌آید سکوت می‌کنند.
سولینا بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و شروع به خواندن دعا می‌کند.
بیش از بیست زن و مرد دیگر وارد خانه می‌شوند و به سولینا که بلند آیه قرآنی می‌خواند چشم می‌دوزند.
***
آلب در فکر سولینا پرسه می‌زند و با اسب خود به آرامی می‌تاخت، در این فکر پرسه می‌زند که سولینا حالی را تجربه می‌کند که خود در ده سالگی‌اش این حال و روز را تجربه کرده است. در ذهن خود تجسم می‌کند و خاطره‌های ده سالگی‌اش گویی زنده می‌شود:
- تو رو خدا مادرم رو نبرید. مادر و پدر تنهام نذارین. من بدون شماها چه‌طور زندگی کنم؟ مادر مگه قول نداده بودی که هرگز ترکم نمی‌کنی؟ پدر مگه قول ندادی که همیشه پشتمی؟ الان چیشد؟ چرا تنهام گذاشتی؟
زمانی که مادر و پدر او را خاک می‌کردنند بلندبلند می‌گریست و خروارها خاک را در مشت خود می‌گرفت و خاک‌ها را چنگ میزد.
چند قطره اشک از گوشه‌ی چشم آلب سرازیر می‌شود. چند دقیقه‌ای بر روی تکه سنگی می‌نشیند و زمانی که یکم آرام می‌شود، با عصبانیت سوار اسب خود می‌شود و دست‌هایش را بر روی سرِ بوسفال می‌کشد و از او می‌خواهد که تندتر حرکت کند.
شب است و در تاریکی شب، پسری غمگین و دل شکسته سوار بر اسب خود از محله هوبارت به کوه کوزیسکو می‌رود. کوهی که کنارش قصر زیبایی همانند الماس می‌درخشد. هم امشب برای سولینا و هم آلب شب غم انگیزی خواهد بود شبی که هر دقیقه‌اش یک روز و هر ساعتش یک سال می‌گذرد. هر دو دردی بر روی س*ی*نه داشتند که هیچ‌گاه درمان نمی‌شود.
آلب از اسبش پیاده می‌شود، بریتانی به سرعت به سوی آلب می‌دود و ل*ب می‌زند:
- داداش، خواهر سولینا اومد؟
بریتانی زمانی که آلب را تنها می‌بیند چند مرتبه مشت به س*ی*نه‌های آلب می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- تو گولم زدی آره؟ تو سولینا رو نیاوردی؟
دیگه تو رو نمی‌خوام تو داداش بد قولی هستی
آلب که نمی‌داند چه بگوید و انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده است اجازه می‌دهد تا بریتانی حرف‌هایش را بزند و برود. اما دوست ندارد خواهر کوچکش را در چنین شرایطی ببیند. اما می‌داند که خواهرش آن‌قدر سن ندارد که بخواهد حرف‌های آلب را درک کند و بفهمد.
آلب گوشه‌ای از کوه می‌نشیند و به سولینا فکر می‌کند و با خود زمزمه می‌کند:
- من اشتباه کردم برگشتم باید توی این حال کنارش باشم نباید من بر می‌گشتم‌. اما خب به برادرش از من خوشش نمیاد! آلب شروع به نوشتن می‌کند:
- سلام آلب هستم، سولینا خیلی شرمنده‌ام که نتونستم توی غمت شریک باشم‌‌. بهت تسلیت میگم و انشالله غم آخرت باشه به اون چهره‌ت خنده بیشتر میاد. گریه برازنده‌ی چهره‌ی زیبای تو نیست. من برای خاک‌سپاری مادرت حتماً میام‌.
بریتانی رو هم میارم که تو رو ببینه و دلش نشکنه. امشب دلش شکست و گریه کرد و گفت چرا سولینا رو با خودت نیاوردی. نمی‌دونم تو رو به عنوانِ خواهر بزرگ‌ترش دوست داره یا که نه فکر می‌کنه تو مثل مادر بهش محبت می‌کنی‌.
بگذریم زیاد چشم‌هات رو خسته نمی‌کنم.
سولینا خیلی مواظب خودت باش.
آلب یکم فکر می‌کند تا ببیند حرفی در دلش مانده است که به سولینا نزده باشد یا از قلم افتاده باشد! چیزی از قلم نیفتاده است و تمامِ حرف‌هایش را به سولینا زده بود. از دوست خود مارک کولز می‌خواهد که سوار بوسفال بشود و این نامه را به دست سولینا برساند.
آلب از روی تکه سنگ برمی‌خیزد و به سوی خواهرش گام برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- بریتانی، یکی یه‌دونه‌ی برادر؟ بیا این‌جا ببینم! یعنی می‌خوای بگی دوست نداری با من حرف بزنی؟ اگر فردا بخوام پیش سولینا ببرمت چی؟ باز هم با من حرف نمی‌زنی؟
آلب تا می‌آید برود بریتانی به سویش می‌دود و از پشت سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و با شوق و ذوق ل*ب می‌زند:
- برادر، قول میدی که فردا من رو پیش خواهر سولینا ببری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
آلب یکم فکر می‌کند تا ببیند حرفی در دلش مانده است که به سولینا نزده باشد یا از قلم افتاده باشد! چیزی از قلم نیفتاده است و تمامِ حرف‌هایش را به سولینا زده بود. از دوست خود مارک کولز می‌خواهد که سوار بوسفال بشود و این نامه را به دست سولینا برساند.
آلب از روی تکه سنگ برمی‌خیزد و به سوی خواهرش گام برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- بریتانی، یکی یه‌دونه‌ی برادر؟ بیا این‌جا ببینم! یعنی می‌خوای بگی دوست نداری با من حرف بزنی؟ اگر فردا بخوام پیش سولینا ببرمت چی؟ باز هم با من حرف نمی‌زنی؟
آلب تا می‌آید برود بریتانی به سویش می‌دود و از پشت سر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و با شوق و ذوق ل*ب می‌زند:
- برادر، قول میدی که فردا من رو پیش خواهر سولینا ببری؟
آلب رویش را برمی‌گرداند و با لبخندی که روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و چند باری او را می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:
- قول میدم که تو رو حتماً پیش خواهر سولینات می‌برم!
بریتانی بلندبلند قهقهه می‌زند و ل*ب می‌زند:
- آخ جون، من فردا خواهر سولینا رو می‌بینم.
آلب دست‌های بریتانی را محکم می‌گیرد و از او می‌خواهد که برود و بخوابد زیرا باید فردا صبح زود از خواب شیرین و دیرینه‌ی خود برخیزد.
سولینا همان‌طور که در حال خواندن دعا است چند دقیقه‌ای در فکر آلب فرو می‌رود و در سر می‌پروراند که چه‌قدر دل‌تنگ آلب شده است اما از این فکر بیرون می‌آید زیرا در دعا خواندنش مکث بسیاری کرده است همه‌ی اهالی محله که برای خواندن دعا به خانه سولینا آمده بودند به او زل زده بودنند. سولینا سرش را پایین می‌اندازد و مشغول خواندن ادامه‌ی آیه قرآنی می‌شود. صدای در می‌آید کینان از روی صندلی برمی‌خیزد و با چند خیز خود را به در می‌رساند، در با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود. مارک کولز در حالی که چنگی به موهای خرمایی رنگ و ژولیده‌اش می‌زند زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- سلام، این نامه برای سولیناست، لطفاً به دستش برسونین!
کینان تا می‌آید ل*ب از ل*ب باز کند تا چیزی بگوید مارک کولز سوار بر اسب می‌شود و حرکت می‌کند!
کینان مردمک چشم‌هایش را به سوی نامه دقیق‌تر می‌کند و زیر ل*ب دست‌خط زیبا را می‌خواند:
- آلب هستم، سولینا. لطفاً نامه رو بخون!
دعا خواندن توسط سولینا به اتمام می‌رسد و و یکی‌یکی از سولینا و خان کالین تسلیت می‌گویند و روانه‌ی خانه‌هایشان می‌شوند.
حال فقط سولینا و خان کالین و کینان در خانه تنها می‌مانند. میز شام توسط سولینا چیده می‌شود اما نه سولینا و نه خان کالین، حتی کینان هم میلی به خوردن غذا ندارند.
اما کینان بر روی صندلی می‌نشیند و به هر اجباری که باشد یک لقمه‌ی کوچک می‌گیرد و می‌خورد. تا بلکه پدر و خواهرش هم برای شام پیش‌قدم شوند، اما سولینا هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. حتی لقمه‌ای غذا نمی‌خورد و وارد اتاقش می‌شود. با دیدن نامه‌ای که بر روی تختش خودنمایی می‌کند لبخندی بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد. با خود فکر می‌کند و زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- این نامه رو کی برای من‌ نوشته؟ مادر نوشته یا آلب؟
هنگامی که بر روی پاکت نامه را می‌خواند و متوجه می‌شود که پادشاه برای او نامه نوشته است لبخندش از روی چهره‌ی زیبایش محو می‌شود و خنده همانند کاغذ صورتش را مچاله می‌کند. با چند حرکت دست‌هایش نامه را از پاکت بیرون می‌کشد و شروع به خواندنِ آن می‌کند:
- سلام آلب هستم، سولینا خیلی شرمنده‌ام که نتونستم توی غمت شریک باشم‌‌.
بهت تسلیت میگم غم آخرت باشه به اون چهره‌ت خنده بیشتر میاد. گریه برازنده‌ی چهره‌ی زیبای تو نیست. من برای خاک‌سپاری مادرت حتماً میام‌. بریتانی رو هم میارم که تو رو ببینه و دلش نشکنه. امشب دلش شکست و گریه کرد و گفت چرا سولینا رو با خودت نیاوردی. نمی‌دونم تو رو به عنوان خواهر بزرگ‌ترش دوست داره یا که نه فکر می‌کنه تو مثل مادر بهش محبت می‌کنی‌. بگذریم زیاد چشم‌هات رو خسته نمی‌کنم. سولینا خیلی مواظب خودت باش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
با به اتمام رسیدنِ نامه لبخندی می‌زند و اشک‌هایش را با پشت دست‌هایش پاک می‌کند.
قبل این‌که نامه را بخواند خیال می‌کرد که آلب دیگر به دیدنش نخواهد آمد و برای مراسم خاکسپاری مادرش شرکت نخواهد کرد. اما برخلاف تصورات سولینا اتفاق رخ داد!
فردا آلب و بریتانی به مراسم خاک‌سپاری می‌آیند. سولینا نامه را بر زیر تختش قرار می‌دهد و بر روی تخت دراز می‌کشد و با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست به خوابی عمیق فرو می‌رود.
سولینا صبح با صدای خان کالین از خواب شیرین خود برمی‌خیزد. صبحی که فکر نمی‌کرد فرصتی دوباره به او داده شود تا به زندگی‌اش ادامه دهد.
در حالی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لوازم‌هایی را که نیاز دارد را در سبد کوچکی می‌گذارد و دسته‌ی سبد قرمز رنگ را می‌گیرد و بلافاصله وارد حمام می‌شود. یک دوش به مدت ده دقیقه‌ای می‌گیرد و در حالی که حوله‌اش را بر تن می‌کند. لباس‌هایی که کثیف شده‌اند را در همان سبد قرار می‌دهد و بلافاصله از حمام خارج می‌شود. حوله‌ی بنفش رنگش را از آویز چنگ می‌زند. نرم بودن حوله انگشت‌های سولینا را به نوازش می‌کشد، حوله را بر روی سرش قرار می‌دهد تا خیسی موهایش گرفته شود. لباس مشکی رنگ براقش را از کمدش بیرون می‌آورد و آن را بر تن می‌کند. به سوی آشپزخانه گام برمی‌دارد و مشغول درست کردن شیرینی لامینگتون و دمپر می‌شود.
فیسالیس و پشن فروت و لیچی که برادرش از باغشان آورده است را می‌شوید و در ظرفی زیبا و طلایی رنگی قرار می‌دهد. سولینا درست همان شیرینی‌هایی را که مادرش دوست دارد درست کرده است. در همین حین چند قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد هنوز‌ هم فکر می‌کد که خواب می‌بیند. اما کسی نیست سولینای دل‌شکسته را از این حقیقت تلخ، آگاه کند! تا کی می‌خواهد فکر کند که خواب است و مادرش نمرده است؟ خان کالین وارد آشپزخانه می‌شود و یکی از شیرینی‌های اضافه را بر می‌دارد و در حالی که گ*از کوچکی به آن می‌زند می‌گوید:
- دخترکم آماده‌ای؟
سولینا رویش را برمی‌گرداند و در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کند سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد. کینان و خان کالین در حالی که میوه‌ها و شیرینی و حلواها را برمی‌دارند. سولینا کلاهش را بر روی سرش می‌‌گذارد و دستی بر روی کلاه سفید رنگش می‌کشد و کُت چرم مشکی رنگش را می‌پوشد و بلافاصله از خانه خارج می‌شود.
سولینا باورش نمی‌شود که برای دیدن مادرش به گلزار می‌رود. دلش می‌خواهد مادرش کنارش باشد. آن‌قدر روز و شب را با گریه سپری کرده است که هر کسی او را می‌بیند می‌گوید سولینا آخر کور خواهی شد. اما سولینا دیگر آب از سرش گذشته است. برایش طلوع یا غروب خورشید مهم نیست. این‌که نابینا یا بینا باشد مهم نیست.
دنیا برایش بی‌معنی شده است و سرنوشتش را بی مادرش سیاه و سفید می‌بیند.
بالاخره به گلزار می‌رسند و گریه‌های سولینا شدت می‌گیرد. کینان و سینره می‌آیند و کنار سولینا و خان کالین فریلز می‌ایستند. سولینا گوشه‌ای می‌نشیند و به قبری که برای مادر او کنده بودند زل می‌زند و آرام می‌گریستد.
درد بزرگی در س*ی*نه‌اش ریشه می‌دواند. سولینا با صدای بریتانی از فکر بیرون می‌آید و به سوی او می‌دود و فریاد می‌‌زند:
- سولینا!
سولینا با چند حرکت از روی زمین برمی‌خیزد و دست‌هایش را می‌کند و آرمیتی دست‌های کوچک و ظریفش را دور گر*دن سولینا حلقه می‌کند و گونه‌ی او را می‌بوسد.
سولینا بریتانی را چند دور می‌چرخاند. در حالی که اشک در چشم‌هایش هویداست اما برای بریتانی همچنان می‌خندد.
بریتانی با انگشت‌های کوچکش اشک‌های سولینا را پاک می‌کند و می‌گوید:
- خواهر سولینا، چرا گریه می‌کنی؟ باز هم آلب ناراحتت کرده؟
آلب و سولینا هم زمان با هم نگاهی به همدیگر می‌اندازند. در حالی که لبخندی زیبا صورت سولینا را قاب می‌گیرد و موهای بریتانی را به نوازش می‌کشد و می‌گوید:
- نه عزیزم، مادرم فوت شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
آلب سرش را پایین می‌اندازد و چند گام برمی‌دارد و از آن‌ها جدا می‌شود.
بریتانی ل*ب می‌زند:
- یعنی خاله آدلاید کین دیگه کنارمون نیست؟
سولینا بغضش را در گلوش خفه می‌کند و با صدایی گرفته ل*ب می‌گشاید:
- آره عزیزم!
بریتانی فشار دست‌هایش را به دور گر*دن سولینا بیشتر می‌کند.

شیرینی لامینگتون: یکی دیگر از خوراکی‌های شیرین سنتی استرالیایی، لامینگتون است. اسفنج وانیلی که در مایه شکلات غوطه‌ور شده و با نارگیل پوشانده شده است. این شیرینی در استرالیا خیلی معروف است و در مجالس مختلف برای میهمان‌ها سرو می‌شود.
شیرینی دمپر: یک نان کلاسیک استرالیا است و فقط با چهار ماده اولیه درست می‌شود. خیلی از خانواده‌های استرالیایی هر روز از این نان مصرف می‌کنند و طرفداران زیادی دارد.
فیسالیس: میوه‌ای استرالیایی با پو*ست خاردار که گوشتی شفاف و شیرین دارد.
پشن فروت: میوه‌ای استرالیایی، شور یا لیلیکوئی، میوه‌ای استوایی با پوسته سخت بنفش یا زرد و خمیر طلایی ژله‌مانند است.
لیچی: میوه‌ای استرالیایی با پو*ست خاردار قرمز و گوشتی شفاف و شیرین که داخلش یک هسته قرار دارد.

سولینا با دیدن جنازه‌ی مادرش که بر روی تابوت خشک و سرد است. دست‌هایش سرد و پاهایش بی‌جان می‌شوند و اشک‌هایش تندتند از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌چکد. سولینا زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- مادر!
خان کالین تا چشمش به جنازه‌ی آدلاید کین می‌افتد می‌دود و به طرف تابوت می‌رود و می‌گوید:
- همسرم رو کجا می‌برین؟ من اجازه نمیدم اون رو خاک کنین. دست نگه دارید به چه جرئتی زنم رو خاک می‌کنید؟ اون بدون من جایی نمیره.
اون به من قول داده بود هیچ‌وقت دست‌هام رو ترک نمی‌کنه.
سولینا می‌دود و تابوت مادرش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- مادر، چشم‌هات رو باز کن. مادر قربونت برم من رو این‌طور با نبودنت امتحان نکن! مادر برگرد
قول میدم دست بوست بشم برگرد.
قول میدم مثل پروانه دورت بچرخم، تمنا می‌کنم برگرد!
جنازه‌ی آدلاید کین را از تابوت بیرون می‌آورند. سولینا خاکِ بر روی زمین را برمی‌دارد و بر روی سر و تن خود می‌ریزد و بلندبلند اشک می‌ریزد و ادامه می‌دهد:
- مادرم رو خاک نکنین؛ روی مادرم خاک نریزین.
از روی زمین برمی‌خیزد تا می‌آید به سمت جنازه مادرش برود کینان و خان کالین فریلز مانع می‌شوند و سد راه او قرار می‌گیرند.
خان کالین بلندبلند اشک می‌ریزد و آرام ل*ب می‌زند:
- دخترم، لطفاً این‌طور با خودت تا نکن.
خان کالین بیل را برمی‌دارد و خاک را بر روی جنازه‌ی آدلاید کین می‌ریزد. سولینا بلندبلند گریه می‌کند و زجه می‌زند.
بریتانی دست‌های سولینا را در دست‌هایش می‌گیرد.دیگر رنگ به رخسارش نمانده اسن و جان در بدنش نیست. چشم‌هایش سیاهی می‌رود و همه جا را تار می‌بیند بریتانی ل*ب می‌‌زند:
- آبجی سولینا، شب با من و داداش آلبم به کوه برمی‌گردی؟ داداشم چند روز دیگه به تخت پادشاهی می‌شینه و ما از کوه خاکستری می‌ریم.
قراره توی یه قصر خیلی بزرگ داداشم روی تخت بشینه و پادشاهی کنه میشه تو ملکه‌ی داداشم بشی؟
سولینا بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- مواظب آلب باش خب؟ من نمی‌تونم فعلاً برگردم باید پیش مامانم باشم اون می‌ترسه.
بریتانی دست‌هایش را بر روی صورت سولینا می‌گذارد و آرام می‌گوید:
- چرا می‌ترسه؟
سولینا ل*ب می‌زند:
- خواهر سولینات قول میده چند روز دیگه به همون قصر خیلی بزرگ برگرده، باشه؟
تا اون موقعه تو مواظب آلب هستی مگه نه؟
بریتانی در حالی که گونه‌ی سولینا را ب*وسه می‌زند می‌گوید:
- آره، ولی یه شرط داره‌‌ ها!
سولینا لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید:
- چه شرطی عزیزم؟
بریتانی سرش را پایین می‌اندازد و خجل‌وار می‌گوید:
- که با داداشم حرف بزنی و بذاره که من این چند روز رو پیشت بمونم!
سولینا بریتانی را محکم‌تر در آ*غ*و*ش می‌گیرد و هر دو به سوی آلب گام برمی‌دارند. آلب بر روی تکه سنگی نشسته است و به نقطه کور و مبهمی خیره مانده است. سولینا آلب را صدا می‌زند. افکار پوسیده آلب پاره می‌شود و از فکرهایش دل می‌کند و از روی تکه سنگ برمی‌خیزد و می‌گوید:
- بفرما؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
سولینا نگاهی در چشم‌های کهربایی آلب می‌اندازد و می‌گوید:
- بریتانی دوست داره که چند روزی رو پیش من بمونه و بعدش با هم بیایم قصر، شما این اجازه رو میدی؟
آلب اندکی فکر می‌کند و پی‌در‌پی چنگی به موهایش می‌زند و یک لبخند مضحکی می‌زند و می‌گوید:
- معلومه که اجازه میدم آخه این هم اجازه گرفتن داره؟ خواهر من شما رو خیلی دوست داره وقتی می‌دونم که حال بریتانی کنارت خوبه چرا این حال خوب رو ازش منع کنم؟
سولینا یک لبخند می‌زند و بریتانی را بر روی زمین می‌گذارد. دست‌هایشان را بر هم می‌کوبند و به سوی قبر آدلاید کین روانه می‌شوند. سولینا زمانی که به خود می‌آید متوجه می‌شود که بر روی مادرش خروارها خاک ریخته‌اند.
به سوی قبر آدلاید کین می‌دود و خاک‌ها را کنار می‌زند و فریاد می‌زند:
- چرا روی مادرم خاک ریختین؟ شما چه آدم‌هایی هستین؟ روی مادرم زنده‌زنده خاک ریختین. وجدانتون کجا رفته؟
کینان دست سولینا را می‌گیرد و با یک حرکت از روی زمین بلندش می‌کند و در گوش او نجوا می‌کند:
- چرا نمی‌خوای بفهمی که مادرمون مرده؟
اون از پیش ما رفته؛ همه‌ی اهالی محله راجب تو حرف می‌زنن. بهتره یکم آروم باشی!
سولینا اشک‌هایش تندتند از چشم‌هایش جاری می‌شود.کووپر از دور متوجه‌ی نگاه‌های آلب به سولینا می‌شود و به شدت عصبی می‌شود اما حال زمان این چیزها نبود. برای همین هم شرایط را درک می‌کند و پیش آلب نمی‌رود.
اما با حرص و عصبانیت به آلب خیره شده است.
همه به طرف قبر آدلاید کین می‌آیند و یکی‌یکی از خان کالین فریلز و سولینا و کینان تسلیت می‌گویند و می‌روند.
همه رفته بودنند و تنها سولینا و خان کالین فریلز و کینان و کووپر در گلزار حضور داشتند.
آلب هم سوار اسبش می‌شود و می‌رود
خبری از آرمیتی نبود. سولینا از کنار قبر برمی‌خیزد و می‌گوید:
- پدر، بریتانی رو ندیدی؟
خان کالین می‌گوید:
- نه مگه با پادشاه نرفت؟
سولینا یک سر به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد.
بریتانی بعد از چند دقیقه از پشت درخت به طرف سولینا می‌رود و می‌گوید:
- خواهر سولینا؟ یه گنجشک کوچولو اون‌جا افتاده اون زخمی شده میشه بهم کمک کنی؟!
با این حرفِ بریتانی، سولینا یاد کودکی خود و مادرش آدلاید می‌افتد. زیر درختِ خرما، یک گنجشک کوچک با بال‌های زخمی افتاده است.
سولینا شش سال داشت و به طرف گنجشک می‌رفت و دست‌هایش را بر روی سرش می‌کشید. دلش برای بچه گنجشک به رحم آمده بود. دوید و از آشپزخانه آدلاید کین را به حیاط پشتی برد. به او گفت که یک گنجشک کوچک زیر درخت است که بال‌هایش زخمی شده است
از آدلاید کین خواست که به گنجشک کمک کند.
سولینا گنجشک را با خود در خونه برد و چند روز بعد، زخم‌هایش که بهبود یافت او را پرواز داد.
بریتانی دست‌های سولینا را می‌گیرد و کشان‌کشان به طرف گنجشک می‌برد. سولینا که هنوز در فکر مادرش است با دیدن گنجشک و کودکی خود و آدلاید کین اشک‌هایش سرازیر می‌شود.
دست‌هایش را به طرف گنجشک می‌برد و آرام او را در دست‌هایش می‌گیرد.
خان کالین فریلز، سولینا را صدا می‌زند. سولینا می‌گوید:
- پدر شما راه بیفتین من و بریتانی چند دقیقه دیگه میایم!
خان کالین و کینان از گلزار رد می‌شوند، سولینا گنجشک را در دستش می‌گیرد و از مادر خود خداحافظی می‌کند و چند گل بر روی قبرش پرپر می‌کند و دست بریتانی را می‌گیرد و از گلزار بیرون می‌روند.
ربع ساعتی می‌شود تا سولینا و بریتانی به محله‌ی هوبارت رسیدند. سولینا ضربه‌ای به در می‌زند کینان می‌گوید:
- کیه؟
سولینا: داداش، سولینام در رو باز کن!
کینان با یک حرکت در را می‌گشاید و سولینا و بریتانی وارد خانه می‌شوند. بریتانی گنجشک را از سولینا می‌گیرد و بر روی صندلی می‌نشیند.
سولینا وارد آشپزخانه می‌شود و ظروف‌ها را می‌شوید. بریتانی وارد آشپزخانه می‌شود و در حالی که گنجشک را به نوازش می‌کشد می‌گوید:
- خواهر سولینا، من خیلی گشنمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,360
لایک‌ها
2,623
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,374
Points
4,465
سولینا دست‌هایش را بر روی صورت بریتانی می‌کشد و می‌گوید:
- می‌خوام غذا درست کنم، آماده شد صدات می‌زنم!
بریتانی بر روی صندلی در آشپزخانه می‌نشیند و با گنجشک هم بازی می‌شود. سولینا مشغول درست کردن غذایِ سوپ کدو حلوایی می‌شود.

سوپ کدو حلوایی: غذای استرالیایی می‌باشد. غذای کم کالری اما در عین حال به مدت طولانی‌ای فرد را سیر نگه می‌دارد.

مقداری سوپ ‌کدو حلوایی را در ظرفی می‌ریزد و یک نان‌ هم بر روی میز غذاخوری می‌گذارد و روبه بریتانی می‌گوید:
- بریتانی عزیزم بخور!
بریتانب یک لبخند مضحک می‌زند و تشکر می‌کند و مشغول خوردن می‌شود.
سولینا زمانی که متوجه شد سوپ آماده شده است ظروف‌ها را بر روی میز می‌گذارد.
عرق پیشانی‌اش را با چند دستمال پاک می‌کند و حوله‌اش را برمی‌دارد و وارد حمام می‌شود. یک دوش ده دقیقه‌ای می‌گیرد و حوله‌اش را بر تن می‌کند و از حمام خارج می‌شود. زمانی که وارد اتاقش می‌شود می‌بیند که بریتانی بر روی تخت به خوابی عمیق فرو رفته است.
سولینا ملحفه‌ی بنفش رنگ را بر روی تن بریتانی می‌اندازد. و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش می‌زند و موهایش را به وسیله‌ی حوله خشک می‌کند و او را بافتی زیبا می‌زند.
لباس بلند بنفش رنگی را بر تن می‌کند و بر روی تخت می‌نشیند. و موهای ژولیده و خرمایی رنگ بریتانی را در دست‌هایش می‌گیرد و آن‌ها را به نوازش می‌کشد.
او بریتانی را همانند خواهر کوچکش دوست می‌داشت و به او بسیار وابسته است. حتی از این‌که بریتانی چند روزی را کنار او مانده است و دلتنگ او شده است بسیار خوش‌حال و خرسند است. چند دقیقه‌ای را در فکر آلب پرسه می‌زند.
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- یعنی آلب قراره روی تخت پادشاهی بشینه؟
نکنه که آلب جام رو به کسی دیگه بده؟
باید هر چی زودتر به اون قصری که بریتانی می‌گفت برم. باید حواسم چهار چشمی به آلب باشه!
بریتانی چشم‌هایش را می‌گشاید و سولینا را صدا می‌زند سولینا ل*ب می‌زند:
- عزیزم من این‌جام راحت بخواب!
بریتانی نگاهی در چشم‌های آبی رنگ سولینا می‌کند و می‌گوید:
- خواهر سولینا میشه برام قصه تعریف کنی؟
سولینا لبخند مضحکی می‌زند و کنار بریتانی بر روی تخت دراز می‌کشد و می‌گوید:
- البته، حتماً برات قصه می‌خونم!
(کوآلای قهرمان)
یکی بود یکی نبود توی جنگل‌های استرالیا، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه‌هایش روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند، برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست، جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پَرهایشان کردند «مثلا‌ً پنهان شدند».
گنجشک گفت:
- چرا از من می‌ترسید؟ به من میگن گنجشک. من هم بچه‌هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.
آن‌ها به گنجشک گفتند:
- چه‌قدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.
گنجشک گفت:
- خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. جوجه‌ها داشتند با گنجشک صحبت می‌کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه‌های قوی، گوش‌های پهن و ب*دن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربون به نظر می‌رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه‌ها نگاه کرد و گفت:
- نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه‌ها گفتند:
- ما را چه‌جوری دیدی ما که پنهان شدیم.
کوالا گفت:
- ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه‌های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده‌ام کنار این درخت زندگی می‌کنم.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا دست‌هایش را بر روی صورت بریتانی می‌کشد و می‌گوید:

- می‌خوام غذا درست کنم، آماده شد صدات می‌زنم!

بریتانی بر روی صندلی در آشپزخانه می‌نشیند و با گنجشک هم بازی می‌شود. سولینا مشغول درست کردن غذایِ سوپ کدو حلوایی می‌شود.

سوپ کدو حلوایی: غذای استرالیایی می‌باشد. غذای کم کالری اما در عین حال به مدت طولانی‌ای فرد را سیر نگه می‌دارد.

مقداری سوپ ‌کدو حلوایی را در ظرفی می‌ریزد و  یک نان‌ هم بر روی میز غذاخوری می‌گذارد و روبه بریتانی می‌گوید:

- بریتانی عزیزم بخور!

بریتانب یک لبخند مضحک می‌زند و تشکر می‌کند و مشغول خوردن می‌شود.

سولینا زمانی که متوجه شد سوپ آماده شده است ظروف‌ها را بر روی میز می‌گذارد.

عرق پیشانی‌اش را با چند دستمال پاک می‌کند و حوله‌اش را برمی‌دارد و وارد حمام می‌شود. یک دوش ده دقیقه‌ای می‌گیرد و حوله‌اش را بر تن می‌کند و از حمام خارج می‌شود. زمانی که وارد اتاقش می‌شود می‌بیند که بریتانی بر روی تخت به خوابی عمیق فرو رفته است.

سولینا ملحفه‌ی بنفش رنگ را بر روی تن بریتانی می‌اندازد. و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش می‌زند و موهایش را به وسیله‌ی حوله خشک می‌کند و او را بافتی زیبا می‌زند.

 لباس بلند بنفش رنگی را بر تن می‌کند و بر روی تخت می‌نشیند. و موهای ژولیده و خرمایی رنگ بریتانی را در دست‌هایش می‌گیرد و آن‌ها را به نوازش می‌کشد.

او بریتانی را همانند خواهر کوچکش دوست می‌داشت و به او بسیار وابسته است. حتی از این‌که بریتانی چند روزی را کنار او مانده است و دلتنگ او شده است بسیار خوش‌حال و خرسند است. چند دقیقه‌ای را در فکر آلب پرسه می‌زند.

با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

- یعنی آلب قراره روی تخت پادشاهی بشینه؟

نکنه که آلب جام رو به کسی دیگه بده؟

باید هر چی زودتر به اون قصری که بریتانی می‌گفت برم. باید حواسم چهار چشمی به آلب باشه!

بریتانی چشم‌هایش را می‌گشاید و سولینا را صدا می‌زند سولینا ل*ب می‌زند:

- عزیزم من این‌جام راحت بخواب!

بریتانی نگاهی در چشم‌های آبی رنگ سولینا می‌کند و می‌گوید:

- خواهر سولینا میشه برام قصه تعریف کنی؟

سولینا لبخند مضحکی می‌زند و کنار بریتانی بر روی تخت دراز می‌کشد و می‌گوید:

- البته، حتماً برات قصه می‌خونم!

(کوآلای قهرمان)

یکی بود یکی نبود توی جنگل‌های استرالیا، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه‌هایش روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند، برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست، جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پَرهایشان کردند «مثلا‌ً پنهان شدند».

گنجشک گفت:

- چرا از من می‌ترسید؟ به من میگن گنجشک. من هم بچه‌هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.

آن‌ها به گنجشک گفتند:

- چه‌قدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت:

- خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. جوجه‌ها داشتند با گنجشک صحبت می‌کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پر هم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه‌های قوی، گوش‌های پهن و ب*دن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربون به نظر می‌رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه‌ها نگاه کرد و گفت:

- نترسید شما که غذای من نیستید.

جوجه‌ها گفتند:

-  ما را چه‌جوری دیدی ما که پنهان شدیم.

کوالا گفت:

- ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه‌های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده‌ام کنار این درخت زندگی می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا