.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
از چهرهی سولینا غم و خستگی را میتوانست متوجه شد، اما او سعی میکند قوی باشد و تنها به خوب شدن مادر خود فکر کند و سعی میکند از فکر کردن به آلب دور بماند.
مسئولیتهای بزرگی بر روی دوشش افتاده بود. تلاش میکندکه به آنها به خوبی رسیدگی کند.
همهاش خودخوری میکند و نگران است که مادر خود را از دست بدهد. دلخوشی او فقط مادرش بود و نمیتواند از او دور بماند.
با خود فکر میکند که حالِ بریتانی خوب شد است چرا باید به کوه خاکستری بازگردد؟
نبرد هم که تمام شده است، چرا باید به آنجا برود؟ کوهی که باعث شد او دل باختهی آلب شود! در همین فکرها بود که کینان ل*ب گشود:
- سولینا!
سولینا با نگرانی از آشپزخانه خارج میشود و به طرف کینان روانه میشود و میگوید:
- داداش چیشده؟ مادر باز حالش بد شده؟
کینان با صدایی که پر از بغض و آه است میگوید:
- نبض مادر نمیزنه!
سولینا چشمهایش غرق از اشک شده میشود. دستهای ظریف مادرش را در دستهای خود میگیرد و انگشتش را بر روی نبض آدلاید میگذارد، حق با کینان است نبض آدلاید کین نمیزند. سولینا از خانه بیرون میرود و در کوچه با صدایی نسبتاً بلند فریاد میزند:
- لطفاً طبیب رو خبر کنین، مادرم نبضش نمیزنه. لطفاً کمک کنین!
همهی اهالی محله به سولینا زل زده بودند اما کاری از آنها ساخته نبود. اما همان لحظه کووپر میرسد و دستهای سولینا را میگیرد و میگوید:
- صدات رو شنیدم، نگران شدم و خودم رو سریع رسوندم، چیشده؟
سولینا با صدایی گرفتِ و چشمهایی که اشک در آن هویدا است با لکنتزبان میگوید:
- ما...مادرم ا... . اون نبضش نن... نمیزنه!
کووپر به سرعت میدود و با چند خیز خود را به خانهی خان کالین فریلز میرساند و در حالی که نفسنفس میزند جسمِ سرد و بیجان آدلاید را در آ*غ*و*ش میگیرد و از در خارج میشود. سولینا دست مادر خود را در دستهایش میگیرد و بر روی آن پیدرپی ب*وسه میزند و میگوید:
- مادر طاقت بیار، الهی قربونت برم ما رو تنها نذار.
خان کالین فریلز تا آدلاید کین را بیجان در آ*غ*و*ش کووپر میبیند، کیفش را بر روی زمین رها میکند و به سرعت میدود و فریاد میزند:
- آدلایدم، آدلاید تنهام نذار. من بدون تو میمیرم!
کینان به سرعت باد میدود و شانهی پدر خود را میگیرد و با گریه او را در آ*غ*و*ش میفشرد و میگوید:
- پدر آروم باش، مادر ما رو تنها نمیذاره اون بیمعرفت نیست. اون دل سنگ نیست، اون بدون ما جایی نمیره!
طبیب به سرعت خود را میرساند. سولینا به پاهای طبیب میافتد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و تکان میدهد و میگوید:
- خواهش میکنم جون مادرم رو نجات بده.
خواهش میکنم اون رو به من برگردون!
خان کالین فریلز دست سولینا را میگیرد و او را از جای بلند میکند و میگوید:
- دخترم بلندشو مادرت چیزیش نشده اون ما رو تنها نمیذاره.
طبیب نبض آدلاید کین را پیدرپی چک میکند و همچنان سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد. کینان با هقهق ل*ب میزند:
- طبیب، تو رو به جان عزیزت قسم میدم، بگو که مادرم زنده هست؟ بگو که اون ما رو تنها نگذاشته؟
سولینا به سوی آدلاید گام برمیدارد و سر او را در آ*غ*و*ش میگیرد و پیدرپی و آهسته به صورت مادرش ضربه میزند و زیر ل*ب میگوید:
- مادر بلند شو، چشمهات رو باز کن، نگو که تنهام گذاشتی؟
کینان دست دیگر آدلاید کین را میگیرد و چند بار ب*وسه میزند و فریاد میزند:
- الهی قربونت برم، چرا تنهامون گذاشتی؟
مگه نمیگفتی که ما رو هیچوقت تنها نمیذاری؟
سولینا در حالی که اخمی میان دو ابروان شلاقی و بلندش قرار میگیرد فریاد میزند:
- کینان میفهمی داری چی میگی؟ مادرمون زندهست تو داری حرف از مردن اون میزنی؟ نمیگی دل مامان میشکنه؟
کووپر طاقت اینکه سولینا را در همچین شرایطی ببیند را ندارد. اما نمیتواند کاری هم انجام بدهد زیرا آدلاید کین برای همیشه آنها ترک کرده بود. اما سولینا نمیتواند این اتفاق را هضم کند. خان کالین فریلز از شدت غصه و اینکه دیگر آدلاید کین را ندارد. گوشهای از محلهی هوبارت مینشیند و بلند فریاد میزند. کووپر کالین را در آ*غ*و*ش میگیرد و هر دو میگریستند.
سینره دست سولینا را میگیرد و میگوید:
- بلندشو دخترم، گریه نکن!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
مسئولیتهای بزرگی بر روی دوشش افتاده بود. تلاش میکندکه به آنها به خوبی رسیدگی کند.
همهاش خودخوری میکند و نگران است که مادر خود را از دست بدهد. دلخوشی او فقط مادرش بود و نمیتواند از او دور بماند.
با خود فکر میکند که حالِ بریتانی خوب شد است چرا باید به کوه خاکستری بازگردد؟
نبرد هم که تمام شده است، چرا باید به آنجا برود؟ کوهی که باعث شد او دل باختهی آلب شود! در همین فکرها بود که کینان ل*ب گشود:
- سولینا!
سولینا با نگرانی از آشپزخانه خارج میشود و به طرف کینان روانه میشود و میگوید:
- داداش چیشده؟ مادر باز حالش بد شده؟
کینان با صدایی که پر از بغض و آه است میگوید:
- نبض مادر نمیزنه!
سولینا چشمهایش غرق از اشک شده میشود. دستهای ظریف مادرش را در دستهای خود میگیرد و انگشتش را بر روی نبض آدلاید میگذارد، حق با کینان است نبض آدلاید کین نمیزند. سولینا از خانه بیرون میرود و در کوچه با صدایی نسبتاً بلند فریاد میزند:
- لطفاً طبیب رو خبر کنین، مادرم نبضش نمیزنه. لطفاً کمک کنین!
همهی اهالی محله به سولینا زل زده بودند اما کاری از آنها ساخته نبود. اما همان لحظه کووپر میرسد و دستهای سولینا را میگیرد و میگوید:
- صدات رو شنیدم، نگران شدم و خودم رو سریع رسوندم، چیشده؟
سولینا با صدایی گرفتِ و چشمهایی که اشک در آن هویدا است با لکنتزبان میگوید:
- ما...مادرم ا... . اون نبضش نن... نمیزنه!
کووپر به سرعت میدود و با چند خیز خود را به خانهی خان کالین فریلز میرساند و در حالی که نفسنفس میزند جسمِ سرد و بیجان آدلاید را در آ*غ*و*ش میگیرد و از در خارج میشود. سولینا دست مادر خود را در دستهایش میگیرد و بر روی آن پیدرپی ب*وسه میزند و میگوید:
- مادر طاقت بیار، الهی قربونت برم ما رو تنها نذار.
خان کالین فریلز تا آدلاید کین را بیجان در آ*غ*و*ش کووپر میبیند، کیفش را بر روی زمین رها میکند و به سرعت میدود و فریاد میزند:
- آدلایدم، آدلاید تنهام نذار. من بدون تو میمیرم!
کینان به سرعت باد میدود و شانهی پدر خود را میگیرد و با گریه او را در آ*غ*و*ش میفشرد و میگوید:
- پدر آروم باش، مادر ما رو تنها نمیذاره اون بیمعرفت نیست. اون دل سنگ نیست، اون بدون ما جایی نمیره!
طبیب به سرعت خود را میرساند. سولینا به پاهای طبیب میافتد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و تکان میدهد و میگوید:
- خواهش میکنم جون مادرم رو نجات بده.
خواهش میکنم اون رو به من برگردون!
خان کالین فریلز دست سولینا را میگیرد و او را از جای بلند میکند و میگوید:
- دخترم بلندشو مادرت چیزیش نشده اون ما رو تنها نمیذاره.
طبیب نبض آدلاید کین را پیدرپی چک میکند و همچنان سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد. کینان با هقهق ل*ب میزند:
- طبیب، تو رو به جان عزیزت قسم میدم، بگو که مادرم زنده هست؟ بگو که اون ما رو تنها نگذاشته؟
سولینا به سوی آدلاید گام برمیدارد و سر او را در آ*غ*و*ش میگیرد و پیدرپی و آهسته به صورت مادرش ضربه میزند و زیر ل*ب میگوید:
- مادر بلند شو، چشمهات رو باز کن، نگو که تنهام گذاشتی؟
کینان دست دیگر آدلاید کین را میگیرد و چند بار ب*وسه میزند و فریاد میزند:
- الهی قربونت برم، چرا تنهامون گذاشتی؟
مگه نمیگفتی که ما رو هیچوقت تنها نمیذاری؟
سولینا در حالی که اخمی میان دو ابروان شلاقی و بلندش قرار میگیرد فریاد میزند:
- کینان میفهمی داری چی میگی؟ مادرمون زندهست تو داری حرف از مردن اون میزنی؟ نمیگی دل مامان میشکنه؟
کووپر طاقت اینکه سولینا را در همچین شرایطی ببیند را ندارد. اما نمیتواند کاری هم انجام بدهد زیرا آدلاید کین برای همیشه آنها ترک کرده بود. اما سولینا نمیتواند این اتفاق را هضم کند. خان کالین فریلز از شدت غصه و اینکه دیگر آدلاید کین را ندارد. گوشهای از محلهی هوبارت مینشیند و بلند فریاد میزند. کووپر کالین را در آ*غ*و*ش میگیرد و هر دو میگریستند.
سینره دست سولینا را میگیرد و میگوید:
- بلندشو دخترم، گریه نکن!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از چهرهی سولینا غم و خستگی را میتوانست متوجه شد، اما او سعی میکند قوی باشد و تنها به خوب شدن مادر خود فکر کند و سعی میکند از فکر کردن به آلب دور بماند.
مسئولیتهای بزرگی بر روی دوشش افتاده بود. تلاش میکندکه به آنها به خوبی رسیدگی کند.
همهاش خودخوری میکند و نگران است که مادر خود را از دست بدهد. دلخوشی او فقط مادرش بود و نمیتواند از او دور بماند.
با خود فکر میکند که حالِ بریتانی خوب شد است چرا باید به کوه خاکستری بازگردد؟
نبرد هم که تمام شده است، چرا باید به آنجا برود؟ کوهی که باعث شد او دل باختهی آلب شود! در همین فکرها بود که کینان ل*ب گشود:
- سولینا!
سولینا با نگرانی از آشپزخانه خارج میشود و به طرف کینان روانه میشود و میگوید:
- داداش چیشده؟ مادر باز حالش بد شده؟
کینان با صدایی که پر از بغض و آه است میگوید:
- نبض مادر نمیزنه!
سولینا چشمهایش غرق از اشک شده میشود. دستهای ظریف مادرش را در دستهای خود میگیرد و انگشتش را بر روی نبض آدلاید میگذارد، حق با کینان است نبض آدلاید کین نمیزند. سولینا از خانه بیرون میرود و در کوچه با صدایی نسبتاً بلند فریاد میزند:
- لطفاً طبیب رو خبر کنین، مادرم نبضش نمیزنه. لطفاً کمک کنین!
همهی اهالی محله به سولینا زل زده بودند اما کاری از آنها ساخته نبود. اما همان لحظه کووپر میرسد و دستهای سولینا را میگیرد و میگوید:
- صدات رو شنیدم، نگران شدم و خودم رو سریع رسوندم، چیشده؟
سولینا با صدایی گرفتِ و چشمهایی که اشک در آن هویدا است با لکنتزبان میگوید:
- ما...مادرم ا... . اون نبضش نن... نمیزنه!
کووپر به سرعت میدود و با چند خیز خود را به خانهی خان کالین فریلز میرساند و در حالی که نفسنفس میزند جسمِ سرد و بیجان آدلاید را در آ*غ*و*ش میگیرد و از در خارج میشود. سولینا دست مادر خود را در دستهایش میگیرد و بر روی آن پیدرپی ب*وسه میزند و میگوید:
- مادر طاقت بیار، الهی قربونت برم ما رو تنها نذار.
خان کالین فریلز تا آدلاید کین را بیجان در آ*غ*و*ش کووپر میبیند، کیفش را بر روی زمین رها میکند و به سرعت میدود و فریاد میزند:
- آدلایدم، آدلاید تنهام نذار. من بدون تو میمیرم!
کینان به سرعت باد میدود و شانهی پدر خود را میگیرد و با گریه او را در آ*غ*و*ش میفشرد و میگوید:
- پدر آروم باش، مادر ما رو تنها نمیذاره اون بیمعرفت نیست. اون دل سنگ نیست، اون بدون ما جایی نمیره!
طبیب به سرعت خود را میرساند. سولینا به پاهای طبیب میافتد و زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و تکان میدهد و میگوید:
- خواهش میکنم جون مادرم رو نجات بده.
خواهش میکنم اون رو به من برگردون!
خان کالین فریلز دست سولینا را میگیرد و او را از جای بلند میکند و میگوید:
- دخترم بلندشو مادرت چیزیش نشده اون ما رو تنها نمیذاره.
طبیب نبض آدلاید کین را پیدرپی چک میکند و همچنان سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد. کینان با هقهق ل*ب میزند:
- طبیب، تو رو به جان عزیزت قسم میدم، بگو که مادرم زنده هست؟ بگو که اون ما رو تنها نگذاشته؟
سولینا به سوی آدلاید گام برمیدارد و سر او را در آ*غ*و*ش میگیرد و پیدرپی و آهسته به صورت مادرش ضربه میزند و زیر ل*ب میگوید:
- مادر بلند شو، چشمهات رو باز کن، نگو که تنهام گذاشتی؟
کینان دست دیگر آدلاید کین را میگیرد و چند بار ب*وسه میزند و فریاد میزند:
- الهی قربونت برم، چرا تنهامون گذاشتی؟
مگه نمیگفتی که ما رو هیچوقت تنها نمیذاری؟
سولینا در حالی که اخمی میان دو ابروان شلاقی و بلندش قرار میگیرد فریاد میزند:
- کینان میفهمی داری چی میگی؟ مادرمون زندهست تو داری حرف از مردن اون میزنی؟ نمیگی دل مامان میشکنه؟
کووپر طاقت اینکه سولینا را در همچین شرایطی ببیند را ندارد. اما نمیتواند کاری هم انجام بدهد زیرا آدلاید کین برای همیشه آنها ترک کرده بود. اما سولینا نمیتواند این اتفاق را هضم کند. خان کالین فریلز از شدت غصه و اینکه دیگر آدلاید کین را ندارد. گوشهای از محلهی هوبارت مینشیند و بلند فریاد میزند. کووپر کالین را در آ*غ*و*ش میگیرد و هر دو میگریستند.
سینره دست سولینا را میگیرد و میگوید:
- بلندشو دخترم، گریه نکن!
آخرین ویرایش: