• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
آلب با حرص می‌خندد و با سر یک اشاره می‌کند که باز شلاق بزنند. چند بار شلاق را بر روی تن سولینا می‌زنند، سولینا چشمانش نیمه باز می‌ماند موهایش جلوی صورت و ماورای دیدش را می‌گیرد، بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و همچنان نفس‌نفس می‌زند. صدای بریتانی در گوش سولینا می‌پیچد:
- خواهر سولینا، خواهرم رو ول کنین!
آلب تا چشمش به بریتانی می‌افتد که به سوی سولینا می‌دود، می‌گوید:
- دست نگه دارین، نمی‌خوام جلوی خواهرم سولینا رو مجازات کنین!
سولینا با صدایی آرام ل*ب می‌گشاید:
- بریتانی!
بریتانی خود را به سولینا می‌رساند و دستی
در موهای سولینا فرو می‌برد و موهایش را کنار می‌زند و می‌گوید:
- سولینا، چشم‌هات رو باز کن؛ خواهر خواهش می‌کنم بلند شو!
سولینا زیر ل*ب می‌گوید:
- بریتانی زود از این‌جا برو، لطفاً!
بریتانی سیل اشک‌هایش جاری می‌شود و به طرف آلب می‌رود و می‌گوید:
- تو چه‌طور آدمی هستی؟ چرا اجازه میدی خواهر سولینام رو مجازات کنن؟ چه‌طور می‌تونی این‌قدر سنگ دل باشی؟ خواهر سولینا بی‌گناهه. اون آزارش به کسی نرسیده!
بریتانی به پاهای آلب می‌افتد و درحالی‌که بلندبلند می‌گریستد ادامه می‌دهد:
- برادر، ازت خواهش می‌کنم این کار رو نکن؛ اون بی‌گناهه. ناتالی اون شب توی اتاقش داشت برای کنیز‌ها می‌گفت که من توی حرم‌سرای سرورم بودم. به ارواح خاک مامان راست میگم، خواهش می‌کنم نذار سولینا رو مجازات کنن!
سولینا لبخندی بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد، از این‌که بریتانی بی‌گناهی‌اش را ثابت کرده است خیلی خوش‌حال است آلب همچنان پشیمان شده است، ناتالی مندوزا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از میان کنیز‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید:
- سرورم، بریتانی بچه‌ست، اون داره دروغ میگه. می‌خواد سولینا رو نجات بده خواهش می‌کنم حرفش رو باور نکن، اون داره به من تهمت می‌زنه!
آلب شلاق را از دست کنیز می‌گیرد و چند بار به تن ناتالی می‌زند و می‌گوید:
- چه‌طور می‌تونی به من دروغ بگی؟ چه‌طور می‌تونی توی چشم‌های من‌ نگاه کنی و گناهت رو گر*دن سولینا بندازی؟ به‌خاطر تو سولینا که بی‌گناه بود رو مجازات کردم!
بریتانی از شدتِ دردِ شلاق، جیغ می‌زند و می‌گوید:
- سرورم، من رو عفو کن. به جان شما قسم من بی‌گناهم‌، من کاری نکردم‌!
آلب شلاق را بر روی زمین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- این کنیز رو از عمارت بیرون کنین، دلم نمی‌خواد حتی چشمم به چشمش بی‌افته‌!
ناتالی مندوزا دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و به سختی برمی‌خیزد و آرام‌آرام به سوی آلب گام برمی‌دارد و به پاهایش می‌افتد و می‌گوید:
- سرورم، لطفاً من رو عفو کن. خواهش می‌کنم من رو از عمارت بیرون نکن!ش من پدر و مادرم مُرده کسی رو ندارم!
آلب عصبانی می‌شود و ناتالی را هُل می‌‌دهد و فریاد می‌زند:
- ماری که یه بار نیش بزنه بار بعدی می‌کشه، هرگز به کسی فرصت دوباره نمیدم!
کریستینا آکهوا وسایل‌های ناتالی مندوزا را جلویش می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- زود باش، مگه نمی‌شنوی سرورم چی میگه؟
ناتالی گریه‌اش شدت می‌گیرد، پاهایِ آلب را رها می‌کند و می‌گوید:
- وعده‌ی دروغی دادی، خام حرف‌هات شدم. دلم رو شکستی، یه روز خوش نمی‌بینی پادشاه آلب کریستین بایتگ!
آلب بلند‌ قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- آخ ناتالی، آخ، انگار این حرف تا حالا به گوشت نخورده که میگن، به دعای گربه سیاه بارون نمی‌باره!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب با حرص می‌خندد و با سر یک اشاره می‌کند که باز شلاق بزنند. چند بار شلاق را بر روی تن سولینا می‌زنند، سولینا چشمانش نیمه باز می‌ماند موهایش جلوی صورت و ماورای دیدش را می‌گیرد، بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و همچنان نفس‌نفس می‌زند. صدای بریتانی در گوش سولینا می‌پیچد:
- خواهر سولینا، خواهرم رو ول کنین!
آلب تا چشمش به بریتانی می‌افتد که به سوی سولینا می‌دود، می‌گوید:
- دست نگه دارین، نمی‌خوام جلوی خواهرم سولینا رو مجازات کنین!
سولینا با صدایی آرام ل*ب می‌گشاید:
- بریتانی!
بریتانی خود را به سولینا می‌رساند و دستی
در موهای سولینا فرو می‌برد و موهایش را کنار می‌زند و می‌گوید:
- سولینا، چشم‌هات رو باز کن؛ خواهر خواهش می‌کنم بلند شو!
سولینا زیر ل*ب می‌گوید:
- بریتانی زود از این‌جا برو، لطفاً!
بریتانی سیل اشک‌هایش جاری می‌شود و به طرف آلب می‌رود و می‌گوید:
- تو چه‌طور آدمی هستی؟ چرا اجازه میدی خواهر سولینام رو مجازات کنن؟ چه‌طور می‌تونی این‌قدر سنگ دل باشی؟ خواهر سولینا بی‌گناهه. اون آزارش به کسی نرسیده!
بریتانی به پاهای آلب می‌افتد و درحالی‌که بلندبلند می‌گریستد ادامه می‌دهد:
- برادر، ازت خواهش می‌کنم این کار رو نکن؛ اون بی‌گناهه. ناتالی اون شب توی اتاقش داشت برای کنیز‌ها می‌گفت که من توی حرم‌سرای سرورم بودم. به ارواح خاک مامان راست میگم، خواهش می‌کنم نذار سولینا رو مجازات کنن!
سولینا لبخندی بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد، از این‌که بریتانی بی‌گناهی‌اش را ثابت کرده است خیلی خوش‌حال است آلب همچنان پشیمان شده است، ناتالی مندوزا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از میان کنیز‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید:
- سرورم، بریتانی بچه‌ست، اون داره دروغ میگه. می‌خواد سولینا رو نجات بده خواهش می‌کنم حرفش رو باور نکن، اون داره به من تهمت می‌زنه!
آلب شلاق را از دست کنیز می‌گیرد و چند بار به تن ناتالی می‌زند و می‌گوید:
- چه‌طور می‌تونی به من دروغ بگی؟ چه‌طور می‌تونی توی چشم‌های من‌ نگاه کنی و گناهت رو گر*دن سولینا بندازی؟ به‌خاطر تو سولینا که بی‌گناه بود رو مجازات کردم!
بریتانی از شدتِ دردِ شلاق، جیغ می‌زند و می‌گوید:
- سرورم، من رو عفو کن. به جان شما قسم من بی‌گناهم‌، من کاری نکردم‌!
آلب شلاق را بر روی زمین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- این کنیز رو از عمارت بیرون کنین، دلم نمی‌خواد حتی چشمم به چشمش بی‌افته‌!
ناتالی مندوزا دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و به سختی برمی‌خیزد و آرام‌آرام به سوی آلب گام برمی‌دارد و به پاهایش می‌افتد و می‌گوید:
- سرورم، لطفاً من رو عفو کن. خواهش می‌کنم من رو از عمارت بیرون نکن!ش من پدر و مادرم مُرده کسی رو ندارم!
آلب عصبانی می‌شود و ناتالی را هُل می‌‌دهد و فریاد می‌زند:
- ماری که یه بار نیش بزنه بار بعدی می‌کشه، هرگز به کسی فرصت دوباره نمیدم!
کریستینا آکهوا وسایل‌های ناتالی مندوزا را جلویش می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- زود باش، مگه نمی‌شنوی سرورم چی میگه؟
ناتالی گریه‌اش شدت می‌گیرد، پاهایِ آلب را رها می‌کند و می‌گوید:
- وعده‌ی دروغی دادی، خام حرف‌هات شدم. دلم رو شکستی، یه روز خوش نمی‌بینی پادشاه آلب کریستین بایتگ!
آلب بلند‌ قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- آخ ناتالی، آخ، انگار این حرف تا حالا به گوشت نخورده که میگن، به دعای گربه سیاه بارون نمی‌باره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
ناتالی با خشم کیفش را چنگ می‌زند و با اخم یک نگاهی به آلب می‌اندازد و سوار اسب می‌شود و می‌رود.
سولینا هنوز بی‌جان بر روی زمین افتاده است، بریتانی به طرف او می‌رود و دستان او را می‌گیرد و می‌گوید:
- خواهر سولینا لطفاً بلندشو،
سولینا تا می‌آید از روی زمین برخیزد باز پخش زمین می‌شود و به حال خود اشک می‌ریزد، اما کم نمی‌آورد باز دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و آرام بر روی پاشنه‌ی پاهایش می‌ایستد. همه کنیزها و سربازها به سولینا خیره می‌شوند، لباس‌های سولینا به طرز عجیبی پاره شده بود، زمانی که چشمانش به لباس‌های پاره‌اش می‌افتد از خجالت سرش را پایین می‌اندازد. کووپر لز روی اسبش پایین می‌آید و تا چشمش به نیم رخ سولینا می‌افتد با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- سولینا!
سولینا سر جایش میخ‌کوب می‌شود، آرام سرش را برمی‌گرداند.
کووپر دستان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- چه به سرت اومده؟ چرا صورت و دست‌هات پر از زخمه؟ چرا لباس‌هات پاره شدن؟
سولینا از شدت دردِ شلاق‌هایی که خورده است نمی‌تواند بر روی پاشنه‌ی پاهایش بایستد بریتانی ل*ب‌ می‌زند:
- نمی‌بینی که مجازاتش کردن؟ حال خواهرم خوب نیست زود از این‌جا برو!
بریتانی دستان سولینا را می‌گیرد و ب*وسه‌ای بر روی آن می‌زند و ادامه می‌دهد:
- قربون دست‌های ظریفت برم، الهی دست کنیزها بشکنه!
سولینا در حالی که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند، رو‌به بریتانی می‌کند و ل*ب می‌زند:
- بریتانی این‌طور نگو، از دست برادرت هم ناراحت نباش، چون اون بی‌تقصیره مقصر ناتالی بود که با قسم دروغ، برادرت رو تحت تاثیر خودش قرار داد.
بریتانی در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:
- نه خواهر، من با اون قهرم. هرگز این کاری رو که با تو کرد رو فراموش نمی‌کنم.
سولینا به هر سختی‌ای که است خود را به اتاقش می‌رساند. زمانی که بر روی تخت می‌نشیند درد را در کل تن‌اش احساس می‌کند. فکر می‌‌کند که کلِ استخوان‌هایِ تنش را خرد کرده‌اند.
با هزاران سختی و تحمل درد، بر روی تخت دراز می‌کشد. تن خسته‌اش باعث شد که پلک‌هایش بر روی هم برود و به خوابی عمیق فرو برود.
اما صدای در، همانند یک مزاحمِ بی‌وقت در گوشش می‌پیچد، آرام چشمانش را می‌گشاید. تنش پر از زخم بود و صدایِ در هم از طرفی دیگر روی اعصابش بود.
از روی تخت بلند‌ می‌شود ولی درد بدی در ناحیه‌ی مهره‌های کمرش حس می‌کند زمانی که در را باز می‌کند یک کنیز پشت در است سولینا با چشم‌های خواب آلود ل*ب می‌گشاید:
- خواب بودم‌‌‌‌. چی می‌خوای؟
کنیز در حالی که بلندی لباسش را در دستانش‌ گرفته است ل*ب می‌زند:
- سرورم دستور داده که به اتاقت بیام و مرهم روی زخم‌هات بذارم‌.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ناتالی با خشم کیفش را چنگ می‌زند و با اخم یک نگاهی به آلب می‌اندازد و سوار اسب می‌شود و می‌رود.

سولینا هنوز بی‌جان بر روی زمین افتاده است، بریتانی به طرف او می‌رود و دستان او را می‌گیرد و می‌گوید:

- خواهر سولینا لطفاً بلندشو،

سولینا تا می‌آید از روی زمین برخیزد باز پخش زمین می‌شود و به حال خود اشک می‌ریزد، اما کم نمی‌آورد باز دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و آرام بر روی پاشنه‌ی پاهایش می‌ایستد. همه کنیزها و سربازها به سولینا خیره می‌شوند، لباس‌های سولینا به طرز عجیبی پاره شده بود، زمانی که چشمانش به لباس‌های پاره‌اش می‌افتد از خجالت سرش را پایین می‌اندازد. کووپر لز روی اسبش پایین می‌آید و تا چشمش به نیم رخ سولینا می‌افتد با صدایی رسا فریاد می‌زند:

- سولینا!

سولینا سر جایش میخ‌کوب می‌شود، آرام سرش را برمی‌گرداند.

کووپر دستان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- چه به سرت اومده؟ چرا صورت و دست‌هات پر از زخمه؟ چرا لباس‌هات پاره شدن؟

سولینا از شدت دردِ شلاق‌هایی که خورده است نمی‌تواند بر روی پاشنه‌ی پاهایش بایستد بریتانی ل*ب‌ می‌زند:

- نمی‌بینی که مجازاتش کردن؟ حال خواهرم خوب نیست زود از این‌جا برو!

بریتانی دستان سولینا را می‌گیرد و ب*وسه‌ای بر روی آن می‌زند و ادامه می‌دهد:

- قربون دست‌های ظریفت برم، الهی دست کنیزها بشکنه!

سولینا در حالی که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند، رو‌به بریتانی می‌کند و ل*ب می‌زند:

- بریتانی این‌طور نگو، از دست برادرت هم ناراحت نباش، چون اون بی‌تقصیره مقصر ناتالی بود که با قسم دروغ، برادرت رو تحت تاثیر خودش قرار داد.

بریتانی در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:

- نه خواهر، من با اون قهرم. هرگز این کاری رو که با تو کرد رو فراموش نمی‌کنم.

سولینا به هر سختی‌ای که است خود را به اتاقش می‌رساند. زمانی که بر روی تخت می‌نشیند درد را در کل تن‌اش احساس می‌کند. فکر می‌‌کند که کلِ استخوان‌هایِ تنش را خرد کرده‌اند.

با هزاران سختی و تحمل درد، بر روی تخت دراز می‌کشد. تن خسته‌اش باعث شد که پلک‌هایش بر روی هم برود و به خوابی عمیق فرو برود.

اما صدای در، همانند یک مزاحمِ بی‌وقت در  گوشش می‌پیچد، آرام چشمانش را می‌گشاید. تنش پر از زخم بود و صدایِ در هم از طرفی دیگر روی اعصابش بود.

از روی تخت بلند‌ می‌شود ولی درد بدی در ناحیه‌ی مهره‌های کمرش حس می‌کند زمانی که در را باز می‌کند یک کنیز پشت در است سولینا با چشم‌های خواب آلود ل*ب می‌گشاید:

- خواب بودم‌‌‌‌. چی می‌خوای؟

کنیز در حالی که بلندی لباسش را در دستانش‌ گرفته است ل*ب می‌زند:

- سرورم دستور داده که به اتاقت بیام و مرهم روی زخم‌هات بذارم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا تک خنده‌ای سر می‌دهد و در حالی که از شدت درد، ابروانش در هم گره می‌خورد رو‌به کنیز می‌گوید:
- برو به سرورت بگو که سولینا گفت، نیاز به مرهم نیست. شما درد رو به جون ما ننداز کافیه!
بلافاصله پس از این حرف، سولینا در را بست و تا می‌آید بر روی تخت بنشنید از درد آهی زیر ل*ب می‌کشد و اشک در چشمانش هویدا می‌شود‌
در این هنگام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آخه این چه مصیبتی بود که من گرفتارش شدم؟
سولینا به سختی از روی تختش برمی‌خاستد و مشغول درست کردن آزار چوب می‌شود، می‌خواهد آزارچوب را بر روی زخمش بگذارد که شاید اندکی از دردش کاسته شود.
صدای در سکوت حکم‌فرما را می‌شکند، در این میان سولینا ل*ب می‌زند:
- نمی‌خوام کسی رو ببینم. لطفاً تنهام بذارین!
آلب در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- سولینا، می‌دونم از دستم ناراحتی. اما اجازه بده با هم حرف بزنیم!
سولینا تا صدای آلب را می‌شنود به سختی از جای برمی‌خیزد و به سوی در گام برمی‌دارد و به آرامی در را باز می‌کند.
آلب به سرعت چندگام برمی‌دارد و وارد اتاقِ سولینا می‌شود و بر روی تخت او می‌نشیند.
سولینا به سختی بر روی زمین می‌نشیند و نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد و می‌گوید:
- سرورم با من کاری داشتی؟
از شدت خشم ابروان آلب در هم گره می‌خورد و در این میان ل*ب می‌زند:
- چرا اجازه ندادی کنیز روی زخمت مرهم بذاره؟
سولینا در حالی که آزار چوب را بر روی زخم‌هایش می‌گذارد ل*ب می‌زند:
- از طرفی دستور میدی که مثل مار کبری نیشم بزنن، از طرفی می‌خوای که مرهم روی زخمم بذارن؟
آلب در حالی که سرش را پایین می‌اندازد انگشتانش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- من از جاسوسی، خنجر زدن از پشت سر به کسی متنفرم! انتظار ندارم درکم کنی، ولی انتظار دارم که فرصتی برای جبران این اشتباهم بهم بدی!
سولینا حرکت دستانش را بر روی تنش متوقف می‌کند و با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است در سر می‌پروراند که چه‌طور یک پادشاه که کل کشور از دستوراتِ او پیروی می‌کنند از سولینا چنین چیزی را درخواست می‌کند، در همین افکار پرسه می‌زند و نمی‌‌دانست در برابر چنین درخواستی به سرورش چه باید بگوید، اما ترجیح داد اندکی در این ر*اب*طه فکر کند و نظرش را بگوید:
- به قول خودتون، ماری که یه بار آدم رو نیش بزنه بار بعدی می‌کشه! متاسفانه من نمی‌تونم به شما فرصتی دوباره بدم!
آلب در حالی که از روی تخت برمی‌خاستد و رو‌به‌روی سولینا با اندکی فاصله می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- درسته، من این حرف رو زدم، اما من ارزش ندارم که یه فرصت دیگه بهم بدی؟
سولینا مردمک چشمانش را به سوی مردمک چشمانِ آلب می‌‌چرخاند و با اکراه ل*ب می‌زند:
- باشه، یه فرصت بهت میدم!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا تک خنده‌ای سر می‌دهد و در حالی که از شدت درد، ابروانش در هم گره می‌خورد رو‌به کنیز می‌گوید:

- برو به سرورت بگو که سولینا گفت، نیاز به مرهم نیست. شما درد رو به جون ما ننداز کافیه!

بلافاصله پس از این حرف، سولینا در را بست و تا می‌آید بر روی تخت بنشنید از درد آهی زیر ل*ب می‌کشد و اشک در چشمانش هویدا می‌شود‌

در این هنگام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آخه این چه مصیبتی بود که من گرفتارش شدم؟

سولینا به سختی از روی تختش برمی‌خاستد و مشغول درست کردن آزار چوب می‌شود، می‌خواهد آزارچوب را بر روی زخمش بگذارد که شاید اندکی از دردش کاسته شود.

صدای در سکوت حکم‌فرما را می‌شکند، در این میان سولینا ل*ب می‌زند:

- نمی‌خوام کسی رو ببینم. لطفاً تنهام بذارین!

آلب در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:

- سولینا، می‌دونم از دستم ناراحتی. اما اجازه بده با هم حرف بزنیم!

سولینا تا صدای آلب را می‌شنود به سختی از جای برمی‌خیزد و به سوی در گام برمی‌دارد و به آرامی در را باز می‌کند.

آلب به سرعت چندگام برمی‌دارد و وارد اتاقِ سولینا می‌شود و بر روی تخت او می‌نشیند.

سولینا به سختی بر روی زمین می‌نشیند و نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد و می‌گوید:

- سرورم با من کاری داشتی؟

از شدت خشم ابروان آلب در هم گره می‌خورد و در این میان ل*ب می‌زند:

- چرا اجازه ندادی کنیز روی زخمت مرهم بذاره؟

سولینا در حالی که آزار چوب را بر روی زخم‌هایش می‌گذارد ل*ب می‌زند:

- از طرفی دستور میدی که مثل مار کبری نیشم بزنن، از طرفی می‌خوای که مرهم روی زخمم بذارن؟

آلب در حالی که سرش را پایین می‌اندازد انگشتانش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:

- من از جاسوسی، خنجر زدن از پشت سر به کسی متنفرم! انتظار ندارم درکم کنی، ولی انتظار دارم که فرصتی برای جبران این اشتباهم بهم بدی!

سولینا حرکت دستانش را بر روی تنش متوقف می‌کند و با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است در سر می‌پروراند که چه‌طور یک پادشاه که کل کشور از دستوراتِ او پیروی می‌کنند از سولینا چنین چیزی را درخواست می‌کند، در همین افکار پرسه می‌زند و نمی‌‌دانست در برابر چنین درخواستی به سرورش چه باید بگوید، اما ترجیح داد اندکی در این ر*اب*طه فکر کند و نظرش را بگوید:

- به قول خودتون، ماری که یه بار آدم رو نیش بزنه بار بعدی می‌کشه! متاسفانه من نمی‌تونم به شما فرصتی دوباره بدم!

آلب در حالی که از روی تخت برمی‌خاستد و رو‌به‌روی سولینا با اندکی فاصله می‌نشیند ل*ب می‌زند:

- درسته، من این حرف رو زدم، اما من ارزش ندارم که یه فرصت دیگه بهم بدی؟

سولینا مردمک چشمانش را به سوی مردمک چشمانِ آلب می‌‌چرخاند و با اکراه ل*ب می‌زند:

- باشه، یه فرصت بهت میدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
آلب خرسند و با دلی شاد، برمی‌خیزد و ل*ب می‌زند:
- آفرین، خوشم اومد. پس زن کینه‌ای نیستی.
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که آزار چوب را بر روی زخم‌هایش می‌زند می‌گوید:
- نه، کینه‌ای نیستم ولی از دشمنم هم نمی‌گذرم‌.
آلب در حالی که یک تای ابروان پر پشت و شلاقی‌اش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر این اخلاق‌هات شبیه به منِ!
پس از این حرفش چند گام برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- خب سولینا من دیگه باید برم، فعلاً!
آلب پس از این‌که این حرف را می‌زند بلافاصله از اتاق سولینا خارج می‌شود.
سولینا لبخند بر روی ل*ب‌هایش موج می‌زند.
از اتاق خارج می‌شود زیرا زمانِ شستن ملحفه‌ها بود.
دستانش را بر روی کمرش می‌گذارد و آرام از پله‌ها بالا می‌رود، بر روی تکه سنگی می‌نشیند و مشغولِ شست و شویِ ملحفه‌ها می‌شود.
هنوز جای زخم‌ها درد می‌کند اما مجبور است کاری را که بر عهده‌اش گذاشته‌اند را به خوبی انجام و تحویل دهد.
سبد پر از ملحفه‌های شسته شده بود، سولینا سبد را برمی‌دارد، زیرا درد بدی در ناحیه‌ی کمرش احساس می‌کند. ناگهان سبد از دستانش می‌افتد ملحفه‌هایی که شسته است غرق از خاک می‌شود اخمی بزرگ میان دو ابروان‌اش جای خوش می‌کند، اما باز حوصله به خرج می‌دهد و ملحفه‌ها را می‌شوید.
این‌بار حواسش را جمع می‌کند که باری دیگر ملحفه‌ها از سبد بر روی زمین نیفتند. که بخواهد باز بشوید.
یکی‌یکی ملحفه‌هایی را که شسته است را بر روی بند آویزان می‌کند، تا می‌آید به سوی ملحفه‌ها برود و آن‌ها را بشوید و آویزان کند، کنیزی به نام میراندا اتو ل*ب گشود:
- سولینا کیه؟
سولینا عرق پیشانی‌اش را با سر آستینِ لباسش پاک می‌کند و در حالی که موهایش را از جلوی ماورا دیدش کنار می‌زند می‌گوید:
- منم، چیزی شده؟
میراندا سرش را به سوی صدای سولینا می‌چرخاند و سر تا پاهای سولینا را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- سرورم با شما کار داره به حرم سرا برو!
سولینا در حالی که گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- خدا می‌دونه این‌بار چی‌شده!
با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه کرده است به سوی حرم‌سرایِ آلب گام برمی‌دارد زمانی که می‌رسد دستان لرزانش را بر روی در می‌گذارد و ضربه‌ی آرامی به در می‌زند.
آلب می‌گوید:
- سولینا بیا داخل!
سولینا وارد می‌شود و چند گام برمی‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد.
آلب از روی تختش برمی‌‌خیزد و می‌گوید:
- چرا دست‌هات می‌لرزه؟ نمی‌خوام که مجازاتت کنم.
سولینا نگاهی به دستانش می‌اندازد و می‌گوید:
- نه سرورم، بحث ترس یا مجازات نیست، من داشتم ملحفه‌ها رو می‌شستم که میراندا صدام زد.
آلب یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا رفتی ملحفه‌ها رو شستی؟ من که به میراندا اتو گفتم به بسترت بیاد و بگه که استراحت کنی!
سولینا سرش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- کسی به اتاق من نیومد!
آلب چند گام برمی‌دارد و اندکی آب در گلدان می‌ریزد و می‌گوید:
- حالا بی‌خیال!
به سوی چمدانش می‌رود و یک جعبه‌ی قرمز رنگ از چمدان بیرون می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- حدس بزن چیه؟
سولینا در حالی که چشمانش برق خاصی می‌زند زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید جواهر یا نقره باشه!
آلب پشت سر سولینا می‌ایستد و ل*ب می‌‌زند:
- خب این‌که درسته، ولی حدس بزرگ‌تر بزن!
سولینا اندکی فکر می‌کند و می‌گوید:
- انگشتر یا گوشواره‌ست؟
آلب دستانِ ظریفِ سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- آفرین، چه‌قدر دقیق حدس زدی!
این رو مادر خدابیامرزم بهم داد، گفت پسرم هر وقت به دختری علاقه پیدا کردی. علاقه‌ت رو با این جواهرات توی جعبه ابراز کن!
در حالی که درِ جعبه را می‌گشاید رو‌به سولینا ادامه می‌دهد:
- امروز می‌خوام این جواهر رو به تو بدم!
اشکِ شوق در چشمانِ سولینا هویدا می‌شود.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان



کد:
آلب خرسند و با دلی شاد، برمی‌خیزد و ل*ب می‌زند:
- آفرین، خوشم اومد. پس زن کینه‌ای نیستی.
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که آزار چوب را بر روی زخم‌هایش می‌زند می‌گوید:
- نه، کینه‌ای نیستم ولی از دشمنم هم نمی‌گذرم‌.
آلب در حالی که یک تای ابروان پر پشت و شلاقی‌اش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر این اخلاق‌هات شبیه به منِ!
پس از این حرفش چند گام برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- خب سولینا من دیگه باید برم، فعلاً!
آلب پس از این‌که این حرف را می‌زند بلافاصله از اتاق سولینا خارج می‌شود.
سولینا لبخند بر روی ل*ب‌هایش موج می‌زند.
از اتاق خارج می‌شود زیرا زمانِ شستن ملحفه‌ها بود.
دستانش را بر روی کمرش می‌گذارد و آرام از پله‌ها بالا می‌رود، بر روی تکه سنگی می‌نشیند و مشغولِ شست و شویِ ملحفه‌ها می‌شود.
هنوز جای زخم‌ها درد می‌کند اما مجبور است کاری را که بر عهده‌اش گذاشته‌اند را به خوبی انجام و تحویل دهد.
سبد پر از ملحفه‌های شسته شده بود، سولینا سبد را برمی‌دارد، زیرا درد بدی در ناحیه‌ی کمرش احساس می‌کند. ناگهان سبد از دستانش می‌افتد ملحفه‌هایی که شسته است غرق از خاک می‌شود اخمی بزرگ میان دو ابروان‌اش جای خوش می‌کند، اما باز حوصله به خرج می‌دهد و ملحفه‌ها را می‌شوید.
این‌بار حواسش را جمع می‌کند که باری دیگر ملحفه‌ها از سبد بر روی زمین نیفتند. که بخواهد باز بشوید.
یکی‌یکی ملحفه‌هایی را که شسته است را بر روی بند آویزان می‌کند، تا می‌آید به سوی ملحفه‌ها برود و آن‌ها را بشوید و آویزان کند، کنیزی به نام میراندا اتو ل*ب گشود:
- سولینا کیه؟
سولینا عرق پیشانی‌اش را با سر آستینِ لباسش پاک می‌کند و در حالی که موهایش را از جلوی ماورا دیدش کنار می‌زند می‌گوید:
- منم، چیزی شده؟
میراندا سرش را به سوی صدای سولینا می‌چرخاند و سر تا پاهای سولینا را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- سرورم با شما کار داره به حرم سرا برو!
سولینا در حالی که گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- خدا می‌دونه این‌بار چی‌شده!
با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه کرده است به سوی حرم‌سرایِ آلب گام برمی‌دارد زمانی که می‌رسد دستان لرزانش را بر روی در می‌گذارد و ضربه‌ی آرامی به در می‌زند.
آلب می‌گوید:
- سولینا بیا داخل!
سولینا وارد می‌شود و چند گام برمی‌دارد و سرش را پایین می‌اندازد.
آلب از روی تختش برمی‌‌خیزد و می‌گوید:
- چرا دست‌هات می‌لرزه؟ نمی‌خوام که مجازاتت کنم.
سولینا نگاهی به دستانش می‌اندازد و می‌گوید:
- نه سرورم، بحث ترس یا مجازات نیست، من داشتم ملحفه‌ها رو می‌شستم که میراندا صدام زد.
آلب یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا رفتی ملحفه‌ها رو شستی؟ من که به میراندا اتو گفتم به بسترت بیاد و بگه که استراحت کنی!
سولینا سرش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- کسی به اتاق من نیومد!
آلب چند گام برمی‌دارد و اندکی آب در گلدان می‌ریزد و می‌گوید:
- حالا بی‌خیال!
به سوی چمدانش می‌رود و یک جعبه‌ی قرمز رنگ از چمدان بیرون می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- حدس بزن چیه؟
سولینا در حالی که چشمانش برق خاصی می‌زند زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، شاید جواهر یا نقره باشه!
آلب پشت سر سولینا می‌ایستد و ل*ب می‌‌زند:
- خب این‌که درسته، ولی حدس بزرگ‌تر بزن!
سولینا اندکی فکر می‌کند و می‌گوید:
- انگشتر یا گوشواره‌ست؟
آلب دستانِ ظریفِ سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- آفرین، چه‌قدر دقیق حدس زدی!
این رو مادر خدابیامرزم بهم داد، گفت پسرم هر وقت به دختری علاقه پیدا کردی. علاقه‌ت رو با این جواهرات توی جعبه ابراز کن!
در حالی که درِ جعبه را می‌گشاید رو‌به سولینا ادامه می‌دهد:
- امروز می‌خوام این جواهر رو به تو بدم!
اشکِ شوق در چشمانِ سولینا هویدا می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا در حالی که پلک‌هایش را بر روی هم می‌فشرد تا مانع ریختنِ اشک‌هایش شود ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، یعنی این جواهر به این با ارزشی، برای منِ؟
آلب لبخندی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- این که در برابر تو بی‌‌ارزشه، آره درستِ برای توهه!
سولینا در حالی که اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد، ل*ب‌هایش از شدت خنده کش می‌آید و ل*ب می‌زند:
- باورم نمی‌شه که شما این جواهری که مادرت بهت داده رو به من دادی!
سولینا نمی‌تواند احساسات و ابراز علاقه‌ش را در قلب خود کنترل کند و دستانش را باز می‌کند و آلب را محکم در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
آلب هم آرام دستانش را دور کمرِ سولینا حلقه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- خیلی خوش‌حالم که می‌بینم من رو بخشیدی، من هم منتظر چنین چیزی بودم!
درب باز می‌شود و میراندا اتو وارد حرم سرا می‌شود زمانی که آلب و سولینا را در آ*غ*و*ش هم می‌بیند چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ‌ تنیس می‌شود. اما کنار متعجب بودنش، حسادتش هم گل کرده بود. اما حسادتش را کنار می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد و اندکی خم می‌شود و رو‌به آلب می‌گوید:
- سرورم من رو عفو کنین، فکر کردم تنها در حرم سرا حضور دارین!
سولینا از آ*غ*و*ش آلب جدا می‌شود و لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:
- سرورم، اگر موردی نیست من از حضورتون مرخص بشم!
آلب در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد ل*ب می‌زند:
- می‌تونی بری، مواظب خودت باش!
سولینا با خنده از حرم سرا بیرون رفت، میراندا اتو محکم دست‌های سولینا را می‌گیرد و در حالی که فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های سولینا بیشتر می‌کند ل*ب می‌زند:
- برای چی آلب رو ب*غ*ل گرفته بودی؟
یک اشاره به جواهر می‌کند و ادامه می دهد:
- آها، برای این جواهر؟
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و در حالی که دست‌هایش را از دست‌های میراندا اتو بیرون می‌آورد ل*ب می‌زند:
- میراندا بسه، وقتی از چیزی بی‌خبری قضاوت نکن! نمی‌تونی دقیقه نود برسی و از همون دقیقه که رسیدی قضاوتم کنی.
انگشت اشاره‌اش را به طرف میراندا می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- چنین اجازه‌ای رو به هیچ‌کی جز خدا نمیدم.
سولینا چند گامی برنداشته است که میراندا زیر ل*ب زمزمه‌ می‌کند:
- پناه بر خدا، اگر سولینا یکم خودش رو به سرورم نزدیک کنه حتماً با زیباییش دلش رو می‌بره باید هر چه زودتر خودم رو به سرورم نزدیک کنم، باید امشب به حرم‌سرا برم!
سولینا به اتاقش می‌رود بر و روی تختش می‌نشیند و جعبه را باز می‌کند و یک لبخند می‌زند و می‌گوید:
- ببینم داخش چیه!
جعبه را باز می‌کند و هم‌زمان با جواهرها چشم‌هایش برق خاصی می‌زنند. با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- وای، باورم نمی‌شه این‌ها چه‌قدر قشنگن! سولینا گردنبند را برمی‌‌دارد و بر روی گ*ردنش قرار می‌دهد و قفلش را هم به سختی می‌بندد. دست‌های ظریفش را بر روی گردنبند می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه‌ می‌کند:
- وای این‌ها خیلی قشنگن، ولی نمی‌خوام بپوشمشون توی کار کردن حتماً پاره یا خ*را*ب میشن. گوشواره‌ها را آنالیز می‌کند و با دست‌هایش آن‌ها را لمس می‌کند، یک لبخند زیبا بر روی صورتش نمایان می‌شود.
گوشواره‌ها و گردنبند را در جعبه قرار می‌دهد و آن را زیر تختش قرار می‌دهد. در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند از اتاق خارج می‌شود و با چند خیز خود را به حیاط پشتی می‌‌رساند که ادامه‌ی محلفه‌ها را بشوید‌.
میراندا که خیالش از این بابت که سولینا در حیاط پشتی رفته است آسوده می‌شود از این فرصت سو استفاده می‌کند و به آرامی و جوری که کسی متوجه نشود وارد اتاق سولینا می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی کجا پنهونش کرده؟
زیر بالش سولینا را نگاهی می‌اندازد اما آن‌جا نیست به سوی کیف او که گوشه‌ای از خانه است می‌رود اما آن‌جا هم نیست ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دست‌هایش مشت می‌شوند. باز زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- حتماً پوشیدتش که جلوی بقیه‌ی کنیزها پز بده... .
در واقع سولینا چنین اخلاقی نداشت، اما دیگران در مورد او فکرهای غلط انداز می‌‌کردنند.
میراندا بر روی زمین می‌نشیند و زیر تخت سولینا را نیم نگاهی گذرا می‌اندازد تا دو تیله‌های عسلی رنگش به جعبه می‌افتد یک لبخند گ*شا*دی می‌زند که دهانش تا بنا گوش باز می‌ماند و ل*ب می‌زند:
- بالاخره پیداش کردم!
جعبه را از زیر تخت بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند گردنبند را از جعبه بیرون می‌آورد و بر روی گر*دن خود می‌گذارد و در آینه‌ی بزرگی که وسط اتاق سولیناست خود را برانداز می‌کند و ادامه می‌دهد:
- وای این‌ها چه‌قدر قشنگن!
گردنبند و گوشواره‌ها و انگشتر را برمی‌دارد و در گوشه‌ای از لباسش پنهان می‌کند و برای این‌که سولینا شک نکند جعبه را سرجایش بر زیر تخت قرار می‌دهد تا می‌آید از اتاق خارج شود ناگهان در توسط سولینا باز می‌شود.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا در حالی که پلک‌هایش را بر روی هم می‌فشرد تا مانع ریختنِ اشک‌هایش شود ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، یعنی این جواهر به این با ارزشی، برای منِ؟

آلب لبخندی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- این که در برابر تو بی‌‌ارزشه، آره درستِ برای توهه!

سولینا در حالی که اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد، ل*ب‌هایش از شدت خنده کش می‌آید و ل*ب می‌زند:

- باورم نمی‌شه که شما این جواهری که مادرت بهت داده رو به من دادی!

سولینا نتوانست احساسات و ابراز علاقه‌ش را در قلب خود کنترل کند و دستانش را باز می‌کند و آلب را محکم در آ*غ*و*ش می‌گیرد.

آلب هم آرام دستانش را دور کمرِ سولینا حلقه می‌کند و ل*ب می‌زند:

- خیلی خوش‌حالم که می‌بینم من رو بخشیدی، من هم منتظر چنین چیزی بودم!

در باز می‌شود و میراندا اتو  وارد حرم سرا می‌شود زمانی که آلب و سولینا را در آ*غ*و*ش هم می‌بیند چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ‌ تنیس می‌شود. اما کنار متعجب بودنش، حسادتش هم گل کرده بود. اما حسادتش را کنار می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد و اندکی خم می‌شود و رو‌به آلب می‌گوید:

- سرورم من رو عفو کنین، فکر کردم تنها در حرم سرا حضور دارین!

سولینا از آ*غ*و*ش آلب جدا می‌شود و لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند و می‌گوید:

- سرورم، اگر موردی نیست من از حضورتون مرخص بشم!

آلب در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد ل*ب می‌زند:

- می‌تونی بری، مواظب خودت باش!

سولینا با خنده از حرم سرا بیرون رفت، میراندا اتو محکم دست‌های سولینا را می‌گیرد و در حالی که فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های سولینا بیشتر می‌کند ل*ب می‌زند:

- برای چی آلب رو ب*غ*ل گرفته بودی؟

یک اشاره به جواهر می‌کند و ادامه می دهد:

- آها، برای این جواهر؟

سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و در حالی که دست‌هایش را از دست‌های میراندا اتو بیرون می‌آورد ل*ب می‌زند:

- میراندا بسه، وقتی از چیزی بی‌خبری قضاوت نکن! نمی‌تونی دقیقه نود برسی و از همون دقیقه که رسیدی قضاوتم کنی.

انگشت اشاره‌اش را به طرف میراندا می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

- چنین اجازه‌ای رو به هیچ‌کی جز خدا نمیدم.

سولینا چند گامی برنداشته بود که میراندا زیر ل*ب زمزمه‌ می‌کند:

- پناه بر خدا، اگر سولینا یکم خودش رو به سرورم نزدیک کنه حتماً با زیباییش دلش رو می‌بره باید هر چه زودتر خودم رو به سرورم نزدیک کنم، باید امشب به حرم‌سرا برم!

سولینا به اتاقش می‌رود بر و روی تختش می‌نشیند و جعبه را باز می‌کند و یک لبخند می‌زند و می‌گوید:

- ببینم داخش چیه!

جعبه را باز می‌کند و هم‌زمان با جواهرها چشم‌هایش برق خاصی می‌زنند. با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

- وای، باورم نمی‌شه این‌ها چه‌قدر قشنگن! سولینا گردنبند را برمی‌‌دارد و بر روی گ*ردنش قرار می‌دهد و قفلش را هم به سختی می‌بندد. دست‌های ظریفش را بر روی گردنبند می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه‌ می‌کند:

- وای این‌ها خیلی قشنگن، ولی نمی‌خوام بپوشمشون توی کار کردن حتماً پاره یا خ*را*ب میشن.  گوشواره‌ها را آنالیز می‌کند و با دست‌هایش آن‌ها را لمس می‌کند، یک لبخند زیبا بر روی صورتش نمایان می‌شود.

گوشواره‌ها و گردنبند را در جعبه قرار می‌دهد و آن را زیر تختش قرار می‌دهد. در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند از اتاق خارج می‌شود و با چند خیز خود را به حیاط پشتی می‌‌رساند که ادامه‌ی محلفه‌ها را بشوید‌.

میراندا که خیالش از این بابت که سولینا در حیاط پشتی رفته است آسوده می‌شود از این فرصت سو استفاده می‌کند و به آرامی و جوری که کسی متوجه نشود وارد اتاق سولینا می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- یعنی کجا پنهونش کرده؟

زیر بالش سولینا را نگاهی می‌اندازد اما آن‌جا نیست به سوی کیف او که گوشه‌ای از خانه است می‌رود اما آن‌جا هم نیست ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دست‌هایش مشت می‌شوند. باز زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- حتماً پوشیدتش که جلوی بقیه‌ی کنیزها پز بده... .

در واقع سولینا چنین اخلاقی نداشت، اما دیگران در مورد او فکرهای غلط انداز می‌‌کردنند.

میراندا بر روی زمین می‌نشیند و زیر تخت سولینا را نیم نگاهی گذرا می‌اندازد تا دو تیله‌های عسلی رنگش به جعبه می‌افتد یک لبخند گ*شا*دی می‌زند که دهانش تا بنا گوش باز می‌ماند و ل*ب می‌زند:

- بالاخره پیداش کردم!

جعبه را از زیر تخت بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند گردنبند را از جعبه بیرون می‌آورد و بر روی گر*دن خود می‌گذارد و در آینه‌ی بزرگی که وسط اتاق سولیناست خود را برانداز می‌کند و ادامه می‌دهد:

- وای این‌ها چه‌قدر قشنگن!

گردنبند و گوشواره‌ها و انگشتر را برمی‌دارد و در گوشه‌ای از لباسش پنهان می‌کند و برای این‌که سولینا شک نکند جعبه را سرجایش بر زیر تخت قرار می‌دهد تا می‌آید از اتاق خارج شود ناگهان در توسط سولینا باز می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا با دیدن میراندا آن هم در اتاقش، چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود، حیرت زده ل*ب می‌زند:
- میراندا، تو... تو این‌جا توی اتاق من چی‌کار می‌کنی؟
ترس همانند خوره به جان میراندا رخنه کرده است، با لکنت زبان ل*ب می‌زند:
- م‌... من... د... دنبال... ت... تو می‌گشتم... .
می‌... می‌خواستم بگم که سرورم با شما کار داره!
سولینا یک تای ابروانش به بالا می‌پرد و می‌گوید:
- خیله‌خب، از اتاقم برو بیرون!
میراندا بلندی لباس زرشکی رنگش را در دستانش می‌گیرد و به سرعت از اتاق سولینا خارج می‌شود.
سولینا با خود زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- میراندا چرا با ترس و لکنت حرف میزد؟ چرا رنگ‌ و روش پریده بود؟
سولینا از فکر میراندا بیرون می‌آید و به سوی حرم‌سرای آلب می‌رود و ل*ب می‌زند:
- سرورم، با من کاری داشتی؟
آلب که به خوابی عمیق فرو رفته است با صدای سولینا از خواب می‌پرد و رویش را برمی‌گرداند و چند سکنه تکان می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- نه، کی گفته من باهات کار دارم؟
سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و در حالی که چند گام دیگر برمی‌دارد می‌گوید:
- یعنی شما به میراندا نگفتی که به سولینا بگو به حرم‌سرا بیا؟
آلب از روی تخت بلند می‌شود و ل*ب می‌زند:
- نه، چرا میراندا از طرف من حرف زده؟
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، من هم تعجب کردم. به هر حال حتماً می‌خواسته دستم بندازه!
آلب عصبی می‌شود و در حالی که لباس بر تن می‌کند ل*ب می‌زند:
- جرئت چنین کاری رو با تو نداره. چون مجازات سختی براش در نظر می‌گیرم!
سولینا در حالی که لبخند بر ل*ب طرح می‌زند می‌گوید:
- خب سرورم، من رو عفو کن نمی‌دونستم شما خوابی، وگرنه مزاحم خوابت نمی‌شدم!
آلب دست‌های سولینا را می‌گیرد و کمی به او نزدیک می‌شود و در حالی که چند رشته از موهای او را به نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- سولینا این حرف رو نزن، شما تاج روی سر منی!
سولینا بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- نفرما سرورم، من دیگه میرم، فعلاً!
سولینا از حرم‌سرا خارج می‌شود. با دیدن میراندا که رو‌به‌روی حرم‌سرا نشسته است سولینا به سویش گام برمی‌دارد و مچ دست میراندا را می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های او بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چرا الکی گفتی که سرورم با من کار داره؟
بچه شدی؟ یا قصد داری که من رو دست بندازی؟ اگر یه بار دیگه دروغ گفتی به سرورم میگم مجازاتت کنه!
سولینا بدون این‌که منتظر جوابی از سوی میراندا بماند از کنار او گذر می‌کند. میراندا مردمک چشم‌های عسلی رنگش را به در حرم‌سرا می‌دوزد و در حالی که چند رشته از موهایش را دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- امشب سرورم تا صبح پیش منه، ببینم من رو به عنوان همسرش می‌پذیره یا تو رو سولینا فریلز
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا با دیدن میراندا آن هم در اتاقش، چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود، حیرت زده ل*ب می‌زند:

- میراندا، تو... تو این‌جا توی اتاق من چی‌کار می‌کنی؟

ترس همانند خوره به جان میراندا رخنه کرده است، با لکنت زبان ل*ب می‌زند:

- م‌... من... د... دنبال... ت... تو می‌گشتم... .

می‌... می‌خواستم بگم که سرورم با شما کار داره!

سولینا یک تای ابروانش به بالا می‌پرد و می‌گوید:

- خیله‌خب، از اتاقم برو بیرون!

میراندا بلندی لباس زرشکی رنگش را در دستانش می‌گیرد و به سرعت از اتاق سولینا خارج می‌شود.

سولینا با خود زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:

- میراندا چرا با ترس و لکنت حرف میزد؟ چرا رنگ‌ و روش پریده بود؟

سولینا از فکر میراندا بیرون می‌آید و به سوی حرم‌سرای آلب می‌رود و ل*ب می‌زند:

- سرورم، با من کاری داشتی؟

آلب که به خوابی عمیق فرو رفته است با صدای سولینا از خواب می‌پرد و رویش را برمی‌گرداند و چند سکنه تکان می‌خورد و ل*ب می‌زند:

- نه، کی گفته من باهات کار دارم؟

سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و در حالی که چند گام دیگر برمی‌دارد می‌گوید:

- یعنی شما به میراندا نگفتی که به سولینا بگو به حرم‌سرا بیا؟

آلب از روی تخت بلند می‌شود و ل*ب می‌زند:

- نه، چرا میراندا از طرف من حرف زده؟

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- نمی‌دونم، من هم تعجب کردم. به هر حال حتماً می‌خواسته دستم بندازه!

آلب عصبی می‌شود و در حالی که لباس بر تن می‌کند ل*ب می‌زند:

- جرئت چنین کاری رو با تو نداره. چون مجازات سختی براش در نظر می‌گیرم!

سولینا در حالی که لبخند بر ل*ب طرح می‌زند می‌گوید:

- خب سرورم، من رو عفو کن نمی‌دونستم شما خوابی، وگرنه مزاحم خوابت نمی‌شدم!

آلب دست‌های سولینا را می‌گیرد و کمی به او نزدیک می‌شود و در حالی که چند رشته از موهای او را به نوازش می‌کشد ل*ب می‌زند:

- سولینا این حرف رو نزن، شما تاج روی سر منی!

سولینا بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- نفرما سرورم، من دیگه میرم، فعلاً!

سولینا از حرم‌سرا خارج می‌شود. با دیدن میراندا که رو‌به‌روی حرم‌سرا نشسته است سولینا به سویش گام برمی‌دارد و مچ دست میراندا را می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی دست‌های او بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:

- چرا الکی گفتی که سرورم با من کار داره؟

بچه شدی؟ یا قصد داری که من رو دست بندازی؟ اگر یه بار دیگه دروغ گفتی به سرورم میگم مجازاتت کنه!

سولینا بدون این‌که منتظر جوابی از سوی میراندا بماند از کنار او گذر می‌کند. میراندا مردمک چشم‌های عسلی رنگش را به در حرم‌سرا می‌دوزد و در حالی که چند رشته از موهایش را دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- امشب سرورم تا صبح پیش منه، ببینم من رو به عنوان همسرش می‌پذیره یا تو رو سولینا فریلز
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
اون‌وقت معلوم میشه که من مجازات میشم یا تو!
میراندا خنده‌ای می‌کند و به طرف اتاقش می‌رود می‌خواهد برای دلبری کردن امشبش، پیش سرورش، لباس انتخاب کند.
آلب در فکر سولینا پرسه می‌زند با خود می‌گوید:
- سولینا عجب دختری‌ هست! زیبا، عاقل، باهوش، نجیب و پاک!
در همین فکرها است که در اتاقش گشوده می‌شود با دیدن میراندا که لباسی پوشیده است که نصف تنش بر*ه*نه است می‌گوید:
- میراندا، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا این لباس‌ها رو پوشیدی؟
میراندا در‌حالی‌که لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند می‌گوید:
- سرورم، صبر داشته باش! یکم بعد خودت می‌فهمی.
آلب به گفته‌ی میراندا احترام می‌گذارد و فقط نگاهش می‌کند، میراندا در حرم‌سرا را قفل می‌کند و پرده‌های سفید رنگ را هم می‌کشد و می‌گوید:
- چرا همش با سولینا وقت می‌گذرونی؟ قبلاً آنا اسکلرن نمی‌گذاشت من به تو نزدیک بشم حالا سولینا جایگزین، و سدِ راه من شده؟
آلب یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- هدفت چیه؟ چرا به سولینا گیر دادی؟
سولینا که به کسی کاری نداره. اگر هم به حرم سرا اومده فقط برای این بوده که من اشتباهم رو جبران کنم!
میراندا به آلب نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- برای جبران اشتباهت اون رو در آ*غ*و*ش می‌گیری؟
ابروان آلب از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌گوید:
- اونش به خودم مربوطه‌، میراندا تو یه کنیزی. نمی‌تونی توی کارهای من دخالت کنی!
میراندا عصبی می‌شود و خنده‌ای از روی حرص می‌کند و می‌گوید:
- من این همه به تو احترام می‌گذارم، چرا اون جواهرها رو به من ندادی؟
آلب نگاهی به تن بر*ه*نه‌ی میراندا می‌اندازد و تا چشمش به گردنبند و گوشواره‌هایی که به سولینا داده است می‌افتد با تعجب می‌گوید:
- جواهرِ سولینا! اون‌ها توی گر*دن و گوش تو چی‌کار می‌کنن؟
میراندا ترسی همانند خوره به جانش رخنه می‌زند و دستانش را بر روی گردنبند قرار می‌دهد و می‌گوید:
- من اون‌ها رو به عنوان قرض گرفتم!
آلب نیشخندی می‌زند و می‌گوید
- یادگاری مادرم مگه چیز بی‌ارزشیه که سولینا اون‌ها رو به عنوان قرض به تو داده؟ همین الان سولینا رو صدا می‌زنی که بیاد!
میراندا چند بار سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه سرورم فعلاً باید فقط تمام هوش و حواست سمت من باشه! مجازات کردن سولینا برای این بی‌احترامی به جواهر‌هایی که یادگاری مادرت هست بعداً هم وقتش هست!
میراندا که از خدایش است سولینا برای بار دوم مجازات بشود و کم‌کم از چشم آلب بیفتد، اما چون خود هم، هم‌پای سولینا مجازات می‌شود سعی می‌کند طفره برود!
آلب دستانِ میراندا را می‌گیرد و بر روی آن ب*وسه‌ای می‌زند، میراندا در چشمانِ آبی رنگ آلب خیره می‌شود، اما آلب همچنان در فکر سولینا غرق می‌شود. در این میان میراندا می‌گوید:
- داری به چی فکر می‌کنی؟ چرا حواست به من نیست؟
آلب گوشه‌ی پلکش می‌پرد و در‌حالی‌که نیم نگاهی گذرا به میراندا می‌اندازد می‌گوید:
- به چیزی فکر نمی‌کنم، فقط یکم خسته‌م برو اتاقت، می‌خوام استراحت کنم!
میراندا نوچی زیر ل*ب می‌گوید و با حالت خاصی می‌گوید:
- نه، الان وقت استراحت نیست، من هم از حرم سرا نمیرم! می‌خوام تا صبح کنارت باشم.
آلب عصبی می‌شود و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- جدیداً از دستورهام سر پیچی می‌‌کنی حواسته؟
میراندا دستانش را دور گر*دن آلب حلقه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- هرگز، هرگز چنین کاری رو نمی‌کنم. یعنی من حق ندارم یه چند ساعت کنارت باشم؟
آلب به چشمانِ سبز رنگِ میراندا خیره می‌شود و می‌گوید:
- پس همین‌جا باش، اون‌ها راجب من که فکر بد نمی‌کنن. راجب تو فکر بد می‌کنن!
میراندا حسادتش گل می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- چه‌طور اجازه نمیدی کسی پشت سر سولینا حرف بزنه؟ اما اجازه میدی پشت سر من حرف بزنن؟
آلب ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و گوشه چشمی نازک می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چون سولینا هدفش مثل تو ن*زد*یک*ی به من نیست، اون فقط به‌خاطر خواهر کوچیکم بریتانی به این عمارت اومده!
میراندا بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- این‌ها یه بهونه‌ست، می‌خواد به بهونه و از طریق بریتانی خودش رو کم‌کم به تو نزدیک کنه و تهش توی دلت جا بشه و تو اون رو به عنوان همسرت روی تخت بنشونی!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اون‌وقت معلوم میشه که من مجازات میشم یا تو!

میراندا خنده‌ای می‌کند و به طرف اتاقش می‌رود می‌خواهد برای دلبری کردن امشبش، پیش سرورش، لباس انتخاب کند.

آلب در فکر سولینا پرسه می‌زند با خود می‌گوید:

- سولینا عجب دختری‌ هست! زیبا، عاقل، باهوش، نجیب و پاک!

در همین فکرها است که در اتاقش گشوده می‌شود با دیدن میراندا که لباسی پوشیده است که نصف تنش بر*ه*نه است می‌گوید:

- میراندا، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا این لباس‌ها رو پوشیدی؟

میراندا در‌حالی‌که لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند می‌گوید:

- سرورم، صبر داشته باش! یکم بعد خودت می‌فهمی.

آلب به گفته‌ی میراندا احترام می‌گذارد و فقط نگاهش می‌کند، میراندا در حرم‌سرا را قفل می‌کند و پرده‌های سفید رنگ را هم می‌کشد و می‌گوید:

- چرا همش با سولینا وقت می‌گذرونی؟ قبلاً آنا اسکلرن نمی‌گذاشت من به تو نزدیک بشم حالا سولینا جایگزین، و سدِ راه من شده؟

آلب یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- هدفت چیه؟ چرا به سولینا گیر دادی؟

سولینا که به کسی کاری نداره. اگر هم به حرم سرا اومده فقط برای این بوده که من اشتباهم رو جبران کنم!

میراندا به آلب نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:

- برای جبران اشتباهت اون رو در آ*غ*و*ش می‌گیری؟

ابروان آلب از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌گوید:

- اونش به خودم مربوطه‌، میراندا تو یه کنیزی. نمی‌تونی توی کارهای من دخالت کنی!

میراندا عصبی می‌شود و خنده‌ای از روی حرص می‌کند و می‌گوید:

- من این همه به تو احترام می‌گذارم، چرا اون جواهرها رو به من ندادی؟

آلب نگاهی به تن بر*ه*نه‌ی میراندا می‌اندازد و تا چشمش به گردنبند و گوشواره‌هایی که به سولینا داده است می‌افتد با تعجب می‌گوید:

- جواهرِ سولینا! اون‌ها توی گر*دن و گوش تو چی‌کار می‌کنن؟

میراندا ترسی همانند خوره به جانش رخنه می‌زند و دستانش را بر روی گردنبند قرار می‌دهد و می‌گوید:

- من اون‌ها رو به عنوان قرض گرفتم!

آلب نیشخندی می‌زند و می‌گوید

- یادگاری مادرم مگه چیز بی‌ارزشیه که سولینا اون‌ها رو به عنوان قرض به تو داده؟ همین الان سولینا رو صدا می‌زنی که بیاد!

میراندا چند بار سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد و می‌گوید:

- نه سرورم  فعلاً باید فقط تمام هوش و حواست سمت من باشه! مجازات کردن سولینا برای این بی‌احترامی به جواهر‌هایی که یادگاری مادرت هست بعداً هم وقتش هست!

میراندا که از خدایش است سولینا برای بار دوم مجازات بشود و کم‌کم از چشم آلب بیفتد، اما چون خود هم، هم‌پای سولینا مجازات می‌شود سعی می‌کند طفره برود!

آلب دستانِ میراندا را می‌گیرد و بر روی آن ب*وسه‌ای می‌زند، میراندا در چشمانِ آبی رنگ آلب خیره می‌شود، اما آلب همچنان در فکر سولینا غرق می‌شود. در این میان میراندا می‌گوید:

- داری به چی فکر می‌کنی؟ چرا حواست به من نیست؟

آلب گوشه‌ی پلکش می‌پرد و در‌حالی‌که نیم نگاهی گذرا به میراندا می‌اندازد می‌گوید:

- به چیزی فکر نمی‌کنم، فقط یکم خسته‌م برو اتاقت، می‌خوام استراحت کنم!

میراندا نوچی زیر ل*ب می‌گوید و با حالت خاصی می‌گوید:

- نه، الان وقت استراحت نیست، من هم از حرم سرا نمیرم! می‌خوام تا صبح کنارت باشم.

آلب عصبی می‌شود و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- جدیداً از دستورهام سر پیچی می‌‌کنی حواسته؟

میراندا دستانش را دور گر*دن آلب حلقه می‌کند و ل*ب می‌زند:

- هرگز، هرگز چنین کاری رو نمی‌کنم. یعنی من حق ندارم یه چند ساعت کنارت باشم؟

آلب به چشمانِ سبز رنگِ میراندا خیره می‌شود و می‌گوید:

- پس همین‌جا باش، اون‌ها راجب من که فکر بد نمی‌کنن. راجب تو فکر بد می‌کنن!

میراندا حسادتش گل می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- چه‌طور اجازه نمیدی کسی پشت سر سولینا حرف بزنه؟ اما اجازه میدی پشت سر من حرف بزنن؟

آلب ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و گوشه چشمی نازک می‌کند و ل*ب می‌زند:

- چون سولینا هدفش مثل تو ن*زد*یک*ی به من نیست، اون فقط به‌خاطر خواهر کوچیکم بریتانی به این عمارت اومده!

میراندا بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- این‌ها یه بهونه‌ست، می‌خواد به بهونه و از طریق بریتانی خودش رو کم‌کم به تو نزدیک کنه و تهش توی دلت جا بشه و تو اون رو به عنوان همسرت روی تخت بنشونی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
آلب کلافه پوفی می‌کشد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- هی، میراندا! بفهم چی میگی. عقلت رو از دست دادی؟ یه بار دیگه اسم سولینا رو به زبونت آوردی هم دستور میدم مجازاتت کنن و هم از این‌جا بیرونت کنن!
در چشمانِ میراندا اشک هویدا می‌شود در‌حالی‌که چند قطره اشک از چشمانش می‌چکد با هق‌هق ل*ب می‌گشاید:
- باشه، به‌خاطر سولینا دلم رو بشکن، ولی این رو بدون کسی جز من به فکر تو نیست. کسی اندازه‌ی من تو رو دوست نداره!
میراندا از روی تخت برمی‌خیزد و در‌حالی‌که با پشت دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و در را می‌گشاید و به سرعت از حرم‌سرا خارج می‌شود.
کلر هولت ضربه‌ای به دربِ اتاقِ سولینا می‌اندازد.
سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و درب را می‌گشاید و می‌گوید:
- می‌شنوم؟ حرفت رو بگو!
کلر هولت می‌گوید:
- سرورم با شما کار داره، برو حرم‌سرا!
سولینا یک سر به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله درب را می‌بندد و لباسی بلند بر تن می‌کند، دستی بر روی لباس صورتی رنگش می‌کشد و از اتاقش خارج می‌شود. همه‌ی کنیز‌ها به سولینا چشم دوخته بودند اما سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ضربه‌ای به دربِ حرم‌سرا می‌زند. آلب در‌حالی‌که از سولینا خشمگین است ل*ب می‌گشاید:
- سولینا تو هستی؟
سولینا لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای گوشه‌ی ل*ب‌هایش جای می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- بله سرورم، سولینام!
سولینا وارد حرم‌سرا می‌شود و می‌گوید:
- سرورم، کلر هولت گفت که با من کار داری؟
آلب با یک حرکت از روی تخت برمی‌خیزد و چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- بله سولینا، کارت داشتم! تو چرا اون‌ جواهری که یادگاری مادرم بود رو به میراندا دادی؟
سولینا حیرت‌زده در چشمان آبی رنگِ آلب خیره می‌شود، ل*ب‌هایش را می‌گشاید و می‌گوید:
- چی؟ من جواهرها رو به میراندا دادم؟
وای چه فاجعه‌ی بزرگی، سرورم من این رو تازه از ز*ب*ون شما می‌شنوم!
آلب از حرص می‌خندد و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- پس یعنی میراندا دروغ گفته، درسته؟

سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و ل*ب می‌زند:
- به جون خودم قسم، میراندا دروغ میگه، اون داخل اتاق من بود. با ترس و لرز و لکنت ز*ب*ون با من حرف میزد. اون مثل ناتالی قصد داره من رو بد جلوه بده که شما من رو مجازات کنین!
آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- سولینا، آروم باش! از چه‌ مجازاتی حرف می‌زنی؟ تازه من می‌خوام یه مقام بالاتری به تو بدم‌‌، می‌پرسی دلیلش چیه؟ چون تو بهترین دختر این عمارت هستی!
سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- ممنون سرورم، شما لطف داری!
آلب چند گام دیگر به سولینا نزدیک می‌شود و با حالتی خاص در صورتِ سولینا دقیق‌تر می‌شود و می‌گوید:
- از این به بعد تو دیگه ملحفه یا لباس و چیزهایی که وظیفه‌ی کنیزها هست رو نمی‌شوری! فقط بالای سر کنیز‌ها وایمیستی هر کی کار نکرد، تنبلی کرد. جاسوسی کرد، هر چیزی که برخلاف این‌جا بود به من اطلاع میدی. بعدش خودم می‌دونم چی‌کار کنم! چون من این‌جا نیاز به آدم‌های پلید و کثیف ندارم!
سولینا تنها با یک چشم بسنده می‌کند و بلافاصله از حرم‌سرا خارج می‌شود، پشتِ سر سولینا، آلب از حرم‌سرا خارج می‌شود و بلند فریاد می‌زند:
- همگی توی حیاط عمارت جمع شین!
با این حرف، سولینا سرش را به عقب برمی‌گرداند و لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند. آلب به او نیم نگاهی گذرا می‌اندازد و به سوی حیاطِ عمارت روانه می‌شود. سولینا در‌حالی‌که از شوق و ذوق گل از گلش شکفته است به سوی حیاط گام برمی‌دارد. و ردیف اول، جلوتر از تمام کنیزهای عمارت رو‌به‌روی آلب می‌ایستد، سوفی در‌حالی‌که با فیبی در حال خندیدن است یک تای ابروانش را بالا می‌برد و روبه سولینا می‌گوید:
- هی، سولینا! چرا جایِ همه‌ی ما وایستادی؟
سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- چون سرورم گفته، بعداً این‌ که من این‌جا کنیز نیستم!
سوفی و کلر هولت و فیبی هم‌زمان با هم قهقهه می‌زنند، کلر هولت می‌گوید:
- پس تو این‌جا چی هستی؟ نکنه همسر سرورمون هستی؟
سوفی با دستش به شانه‌ی کلر هولت می‌کوبد و آرام ل*ب می‌گشاید:
- هیس، ساکت باش! مگه نمی‌دونی مجازات این حرف‌ها و تیکه انداختن‌هات به بقیه چیه؟
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب کلافه پوفی می‌کشد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- هی، میراندا! بفهم چی میگی. عقلت رو از دست دادی؟ یه بار دیگه اسم سولینا رو به زبونت آوردی هم دستور میدم مجازاتت کنن و هم از این‌جا بیرونت کنن!

در چشمانِ میراندا اشک هویدا می‌شود در‌حالی‌که چند قطره اشک از چشمانش می‌چکد با هق‌هق ل*ب می‌گشاید:

- باشه، به‌خاطر سولینا دلم رو بشکن، ولی این رو بدون کسی جز من به فکر تو نیست. کسی اندازه‌ی من تو رو دوست نداره!

میراندا از روی تخت برمی‌خیزد و در‌حالی‌که با پشت دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و در را می‌گشاید و به سرعت از حرم‌سرا خارج می‌شود.

کلر هولت ضربه‌ای به دربِ اتاقِ سولینا می‌اندازد.

سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و درب را می‌گشاید و می‌گوید:

- می‌شنوم؟ حرفت رو بگو!

کلر هولت می‌گوید:

- سرورم با شما کار داره، برو حرم‌سرا!

سولینا یک سر به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله درب را می‌بندد و لباسی بلند بر تن می‌کند، دستی بر روی لباس صورتی رنگش می‌کشد و از اتاقش خارج می‌شود. همه‌ی کنیز‌ها به سولینا چشم دوخته بودند اما سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ضربه‌ای به دربِ حرم‌سرا می‌زند. آلب در‌حالی‌که از سولینا خشمگین است ل*ب می‌گشاید:

- سولینا تو هستی؟

سولینا لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای گوشه‌ی ل*ب‌هایش جای می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:

- بله سرورم، سولینام!

سولینا وارد حرم‌سرا می‌شود و می‌گوید:

- سرورم، کلر هولت گفت که با من کار داری؟

آلب با یک حرکت از روی تخت برمی‌خیزد و چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- بله سولینا، کارت داشتم! تو چرا اون‌ جواهری که یادگاری مادرم بود رو به میراندا دادی؟

سولینا حیرت‌زده در چشمان آبی رنگِ آلب خیره می‌شود، ل*ب‌هایش را می‌گشاید و می‌گوید:

- چی؟ من جواهرها رو به میراندا دادم؟

وای چه فاجعه‌ی بزرگی، سرورم من این رو تازه از ز*ب*ون شما می‌شنوم!

آلب از حرص می‌خندد و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- پس یعنی میراندا دروغ گفته، درسته؟

سولینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و ل*ب می‌زند:

- به جون خودم قسم، میراندا دروغ میگه، اون داخل اتاق من بود. با ترس و لرز و لکنت ز*ب*ون با من حرف میزد. اون مثل ناتالی قصد داره من رو بد جلوه بده که شما من رو مجازات کنین!

آلب سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- سولینا، آروم باش! از چه‌ مجازاتی حرف می‌زنی؟ تازه من می‌خوام یه مقام بالاتری به تو بدم‌‌، می‌پرسی دلیلش چیه؟ چون تو بهترین دختر این عمارت هستی!

سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- ممنون سرورم، شما لطف داری!

آلب چند گام دیگر به سولینا نزدیک می‌شود و با حالتی خاص در صورتِ سولینا دقیق‌تر می‌شود و می‌گوید:

- از این به بعد تو دیگه ملحفه یا لباس و چیزهایی که وظیفه‌ی کنیزها هست رو نمی‌شوری! فقط بالای سر کنیز‌ها وایمیستی هر کی کار نکرد، تنبلی کرد. جاسوسی کرد، هر چیزی که برخلاف این‌جا بود به من اطلاع میدی. بعدش خودم می‌دونم چی‌کار کنم! چون من این‌جا نیاز به آدم‌های پلید و کثیف ندارم!

سولینا تنها با یک چشم بسنده می‌کند و بلافاصله از حرم‌سرا خارج می‌شود، پشتِ سر سولینا، آلب از حرم‌سرا خارج می‌شود و بلند فریاد می‌زند:

- همگی توی حیاط عمارت جمع شین!

با این حرف، سولینا سرش را به عقب برمی‌گرداند و لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند. آلب به او نیم نگاهی گذرا می‌اندازد و به سوی حیاطِ عمارت روانه می‌شود. سولینا در‌حالی‌که از شوق و ذوق گل از گلش شکفته است به سوی حیاط گام برمی‌دارد. و ردیف اول، جلوتر از تمام کنیزهای عمارت رو‌به‌روی آلب می‌ایستد، سوفی در‌حالی‌که با فیبی در حال خندیدن است یک تای ابروانش را بالا می‌برد و روبه سولینا می‌گوید:

- هی، سولینا! چرا جایِ همه‌ی ما وایستادی؟

سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- چون سرورم گفته، بعداً این‌ که من این‌جا کنیز نیستم!

سوفی و کلر هولت و فیبی هم‌زمان با هم قهقهه می‌زنند، کلر هولت می‌گوید:

- پس تو این‌جا چی هستی؟ نکنه همسر سرورمون هستی؟

سوفی با دستش به شانه‌ی کلر هولت می‌کوبد و آرام ل*ب می‌گشاید:

- هیس، ساکت باش! مگه نمی‌دونی مجازات این حرف‌ها و تیکه انداختن‌هات به بقیه چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
کلن هولت با خشم سوفی را به عقب هُل می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- هی سوفی، حدت رو بدون. تو هم مثل ما کنیزی پس فکر نکن دختر پادشاهی!
سولینا از کوره در می‌رود و با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- کافیه! دیگه کسی حتی یه کلمه هم حرف نزنه!
من دختر خان کالین فریلز هستم! از طرفی هم سرورم جایگاه من رو توی عمارت خیلی بالاتر از شما می‌دونه، من این‌جا حواسم به تموم کنیزها و مردم هست. در ضمن این‌جا جای جنگ و مدافعه نیست!
آلب در‌حالی‌که کمربند طلایی رنگش را بر روی لباسش مرتب می‌کند به سرعت خود را به سولینا می‌رساند و می‌گوید:
- سولینا، چی‌شده؟ چرا هوار می‌کشی؟
سولینا مردمک چشمانش را از کنیزها می‌دزدد و انگشت اشاره‌اش را پایین می‌گیرد و رو‌به آلب می‌گوید:
- سرورم، یه بحث بین کنیزها بود.من حلش کردم! شما نگران نباش.
آلب بر روی تختش می‌نشیند و رو‌به تمام کنیزها و اهالی محله می‌گوید:
- یکی از کنیزها که نام‌ اون میرانداست یکی از گران‌‌بهاترین و یادگاری سولینا رو بدون اجازه‌ش برداشته و این کار در عمارت جرم بزرگی هست. و هر کنیزی که بدون اجازه کسی به اتاقش بره. مجازات سختی در پیش داره، پس میراندا مجازات میشه و بعد هم از عمارت بیرونش می‌کنم!
همه‌ی کنیزها با هم به صحبت پرداخته بودند. سوفی رو‌به آلب می‌گوید:
- سرورم، از کجا معلوم که سولینا این چیز گران‌بها رو هم، خودش ندزدیده باشه؟
آلب عصبی می‌شود و از روی تخت برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:
- این کنیز کی بود؟
سوفی با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه کرده است می‌گوید:
- سرورم، سوفی هستم!
آلب اندکی آرام می‌گیرد و با متانت ل*ب می‌گشاید:
- سوفی بیا کارت دارم!
سوفی با ترسی که چنگالش را به تنش می‌نشاند به سوی آلب گام برمی‌دارد.

زمانی که متقابل او قرار می‌گیرد، آلب می‌گوید:
- تو با چشم‌های خودت دیدی که سولینا اون جواهرها رو دزدیده؟ شاید کسی جواهرها رو لایق سولینا دونسته و اون‌ها رو به عنوان یادگاری به اون داده!
سوفی رشته‌ای از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و می‌گوید:
- بله سرورم، لطفاً من رو عفو کنید!
سوفی چند گام برمی‌دارد و میان کنیز‌ها می‌ایستد.
آلب دستانش را پشت کمرش قلاب می‌کند و چند قدم برمی‌دارد و روبه کنیزها می‌گوید:
مادر خدابیامرزم می‌گفت پسرم، هر وقت حس کردی به کسی علاقه پیدا کردی و خواستی اون علاقه‌ت رو اثبات و ابراز کنی این جواهرها رو به اون دختر بده. من این جواهرها رو به سولینا دادم، درسته سولینا دختر مورد علاقه‌ی من نیست.. اما من فقط اون جواهرها رو لایق اون دونستم. میراندا اون جواهرها رو از اتاق سولینا برمی‌داره، امروز روز مجازاتِ میراندا هست!
چند نفر از کنیزها، شلاق را در دستان خود می‌گیرند و به سوی میراندا گام برمی‌‌دارند.
آلب بر روی صندلی‌اش می‌نشیند و با خشم به میراندا خیره می‌شود‌. کنیزها چند بار شلاق را بر روی تن میراندا می‌زنند. زجه‌های او بلند می‌شود، سولینا طاقت ندارد کسی را جلو رویش مجازات کنند. به سوی آلب گام برمی‌دارد و رو‌به او می‌گوید:
- سرورم، لطفاً از کنیزها بگو که دست نگه دارن!
آلب در چشمان زیبای سولینا خیره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:
- سولینا، باور کن کلمه به کلمه‌ی حرف‌هات برام خیلی با ارزشه، اما این حرفت رو نمی‌تونم قبول کنم! آخ سولینا، تو که می‌گفتی از دشمنت هرگز نمی‌گذری. الان چی‌شده؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کلن هولت با خشم سوفی را به عقب هُل می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:

- هی سوفی، حدت رو بدون. تو هم مثل ما کنیزی پس فکر نکن دختر پادشاهی!

سولینا از کوره در می‌رود و با صدایی رسا فریاد می‌زند:

- کافیه! دیگه کسی حتی یه کلمه هم حرف نزنه!

من دختر خان کالین فریلز هستم! از طرفی هم سرورم جایگاه من رو توی عمارت خیلی بالاتر از شما می‌دونه، من این‌جا حواسم به تموم کنیزها و مردم هست. در ضمن این‌جا جای جنگ و مدافعه نیست!

آلب در‌حالی‌که کمربند طلایی رنگش را بر روی لباسش مرتب می‌کند به سرعت خود را به سولینا می‌رساند و می‌گوید:

- سولینا، چی‌شده؟ چرا هوار می‌کشی؟

سولینا مردمک چشمانش را از کنیزها می‌دزدد و انگشت اشاره‌اش را پایین می‌گیرد و رو‌به آلب می‌گوید:

- سرورم، یه بحث بین کنیزها بود.من حلش کردم! شما نگران نباش.

آلب بر روی تختش می‌نشیند و رو‌به تمام کنیزها و اهالی محله می‌گوید:

- یکی از کنیزها که نام‌ اون میرانداست یکی از گران‌‌بهاترین و یادگاری سولینا رو بدون اجازه‌ش برداشته و این کار در عمارت جرم بزرگی هست. و هر کنیزی که بدون اجازه کسی به اتاقش بره. مجازات سختی در پیش داره، پس میراندا مجازات میشه و بعد هم از عمارت بیرونش می‌کنم!

همه‌ی کنیزها با هم به صحبت پرداخته بودند. سوفی رو‌به آلب می‌گوید:

- سرورم، از کجا معلوم که سولینا این چیز گران‌بها رو هم، خودش ندزدیده باشه؟

آلب عصبی می‌شود و از روی تخت برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:

- این کنیز کی بود؟

سوفی با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه کرده است می‌گوید:

- سرورم، سوفی هستم!

آلب اندکی آرام می‌گیرد و با متانت ل*ب می‌گشاید:

- سوفی بیا کارت دارم!

سوفی با ترسی که چنگالش را به تنش می‌نشاند به سوی آلب گام برمی‌دارد.

زمانی که متقابل او قرار می‌گیرد، آلب می‌گوید:

- تو با چشم‌های خودت دیدی که سولینا اون جواهرها رو دزدیده؟ شاید کسی جواهرها رو لایق سولینا دونسته و اون‌ها رو به عنوان یادگاری به اون داده!

سوفی رشته‌ای از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و می‌گوید:

- بله سرورم، لطفاً من رو عفو کنید!

سوفی چند گام برمی‌دارد و میان کنیز‌ها می‌ایستد.

آلب دستانش را پشت کمرش قلاب می‌کند و چند قدم برمی‌دارد و روبه کنیزها می‌گوید:

مادر خدابیامرزم می‌گفت پسرم، هر وقت حس کردی به کسی علاقه پیدا کردی و خواستی اون علاقه‌ت رو اثبات و ابراز کنی این جواهرها رو به اون دختر بده. من این جواهرها رو به سولینا دادم، درسته سولینا دختر مورد علاقه‌ی من نیست.. اما من فقط اون جواهرها رو لایق اون دونستم. میراندا اون جواهرها رو از اتاق سولینا برمی‌داره، امروز روز مجازاتِ میراندا هست!

چند نفر از کنیزها، شلاق را در دستان خود می‌گیرند و به سوی میراندا گام برمی‌‌دارند.

آلب بر روی صندلی‌اش می‌نشیند و با خشم به میراندا خیره می‌شود‌.  کنیزها چند بار شلاق را بر روی تن میراندا می‌زنند. زجه‌های او بلند می‌شود، سولینا طاقت ندارد کسی را جلو رویش مجازات کنند. به سوی آلب گام برمی‌دارد و رو‌به او می‌گوید:

- سرورم، لطفاً از کنیزها بگو که دست نگه دارن!

آلب در چشمان زیبای سولینا خیره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:

- سولینا، باور کن کلمه به کلمه‌ی حرف‌هات برام خیلی با ارزشه، اما این حرفت رو نمی‌تونم قبول کنم! آخ سولینا، تو که می‌گفتی از دشمنت هرگز نمی‌گذری. الان چی‌شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا چند قدم به آلب نزدیک‌تر می‌شود و در حالی که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند در جواب به سئوالِ آلب می‌گوید:
- نه سرورم، میراندا دشمن من نیست اون فقط اشتباه کرده. این منطقی نیست که برای جواهر اون رو مجازات کنین!
آلب سرش را کج می‌کند و تک خنده‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:
- من این‌طور صلاح دونستم!
سولینا دیگر تحمل ندارد که میراندا را در حال مجازات شدن ببیند، میراندا با صدایی بی‌جان ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، لطفاً من رو عفو کن. قول میدم دیگه اشتباه نکنم. قول میدم هر چی شما گفتین بگم چشم!
آلب که دوست ندارد صدای التماس کردن کسی را بشنود و از طرفی دیگر متوجه‌ی پشیمانی میراندا شده است از روی صندلی برمی‌خیزد و رو‌به کنیزها می‌کند و می‌گوید:
- خب کافیه! فقط میراندا رو از عمارت بیرون کنین، اون از چشم‌هام افتاده. نمی‌خوام دیگه توی این عمارت جلوی چشمم باشه!
کنیزها دستان میراندا را می‌گیرند و کشان‌کشان او را می‌برند. سولینا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و به سوی اتاقش می‌رود، زمانی که به میراندا فکر می‌کند خود را به یاد می‌آورد.
هم سولینا و هم میراندا هر دوی آن‌ها مجازات شده بودند، اما علت مجازات شدن‌شان متفاوت است، سولینا از روی بی‌گناهی شلاق به تنش زدند اما میراندا گناه‌کار است و چوب گناه‌هایش را می‌خورد.
سولینا با صدای کنیزها رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از اتاقش خارج می‌شود، سوفی رو‌به تمام کنیزها با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:
- از سرورم شنیدم که دخترعموش آنجلنا قراره امروز به عمارت بیاد! میگن اون به آلب خیلی علاقه داره!
سولینا با شنیدن این حرف‌ها، ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد و با صدایی رسا فریاد می‌‌زند:
- این‌جا چه‌خبره؟ اومدین خبرها رو بیارین و ببرین؟ یا اومدین این‌جا کار کنین؟
سوفی سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که یک تای ابروان نازک‌اش را بالا می‌برد ل*ب می‌گشاید:
- الان وقت استراحت ما هست، نمی‌تونیم استراحت هم داشته باشیم؟
آلب در حالی که به سرعت خود را به سر و صدا می‌رساند می‌گوید:
- این همه سر و صدا برای چیه؟ برین کارهاتون رو انجام بدین!
سولینا رویش را به طرف آلب برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:
- سرورم، من چندین بار اعلام کردم اما گوش ندادن!
اخمی بزرگ میان ابروان آلب جای می‌گیرد در همین حین ل*ب می‌گشاید:
- اگر کسی از دستورهای شما سرپیچی کرد، از این عمارت بیرونش می‌کنم!
همه کنیزها هم‌زمان با هم سر تکان می‌دهند و به حیاط پشتی قصر روانه می‌شوند.
سولینا چند گامی برنداشته است که آلب ل*ب می‌زند:
- آنجلنا شب به عمارت می‌رسه، به کنیزها بگو وقتی که کارشون تموم شد حرم‌سرا رو هم تمیز کنن!
صورت سولینا را غم فرا می‌گیرد، اما این غم‌اش را بروز نمی‌دهد و سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و سرآسیمه وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد در همین حین با خود اندیشد:
- میراندا و ناتالی که به حرم سرای آلب رفتن و تا صبح توی حرم‌سرا حضور داشتن، حالا نوبت به آنجلناست؟ نکنه اون به عنوان همسرِ آلب به تخت بشینه؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا چند قدم به آلب نزدیک‌تر می‌شود و در حالی که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند در جواب به سئوالِ آلب می‌گوید:

- نه سرورم، میراندا دشمن من نیست اون فقط اشتباه کرده. این منطقی نیست که برای جواهر اون رو مجازات کنین!

آلب سرش را کج می‌کند و تک خنده‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:

-  من این‌طور صلاح دونستم!

سولینا دیگر تحمل ندارد که میراندا را در حال مجازات شدن ببیند، میراندا با صدایی بی‌جان ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، لطفاً من رو عفو کن. قول میدم دیگه اشتباه نکنم. قول میدم هر چی شما گفتین بگم چشم!

آلب که دوست ندارد صدای التماس کردن کسی را بشنود و از طرفی دیگر متوجه‌ی پشیمانی میراندا شده است از روی صندلی برمی‌خیزد و رو‌به کنیزها می‌کند و می‌گوید:

- خب کافیه! فقط میراندا رو از عمارت بیرون کنین، اون از چشم‌هام افتاده. نمی‌خوام دیگه توی این عمارت جلوی چشمم باشه!

کنیزها دستان میراندا را می‌گیرند و کشان‌کشان او را می‌برند. سولینا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و به سوی اتاقش می‌رود، زمانی که به میراندا فکر می‌کند خود را به یاد می‌آورد.

هم سولینا و هم میراندا هر دوی آن‌ها مجازات شده بودند، اما علت مجازات شدن‌شان متفاوت است، سولینا از روی بی‌گناهی شلاق به تنش زدند اما میراندا گناه‌کار است و چوب گناه‌هایش را می‌خورد.

سولینا با صدای کنیزها رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و از اتاقش خارج می‌شود، سوفی رو‌به تمام کنیزها با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:

- از سرورم شنیدم که دخترعموش آنجلنا قراره امروز به عمارت بیاد! میگن اون به آلب خیلی علاقه داره!

سولینا با شنیدن این حرف‌ها، ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد و با صدایی رسا فریاد می‌‌زند:

- این‌جا چه‌خبره؟ اومدین خبرها رو بیارین و ببرین؟ یا اومدین این‌جا کار کنین؟

سوفی سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که یک تای ابروان نازک‌اش را بالا می‌برد ل*ب می‌گشاید:

- الان وقت استراحت ما هست، نمی‌تونیم استراحت هم داشته باشیم؟

آلب در حالی که به سرعت خود را به سر و صدا می‌رساند می‌گوید:

- این همه سر و صدا برای چیه؟ برین کارهاتون رو انجام بدین!

سولینا رویش را به طرف آلب برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:

- سرورم، من چندین بار اعلام کردم اما گوش ندادن!

اخمی بزرگ میان ابروان آلب جای می‌گیرد در همین حین ل*ب می‌گشاید:

- اگر کسی از دستورهای شما سرپیچی کرد، از این عمارت بیرونش می‌کنم!

همه کنیزها هم‌زمان با هم سر تکان می‌دهند و به حیاط پشتی قصر روانه می‌شوند.

سولینا چند گامی برنداشته است که آلب ل*ب می‌زند:

- آنجلنا شب به عمارت می‌رسه، به کنیزها بگو وقتی که کارشون تموم شد حرم‌سرا رو هم تمیز کنن!

صورت سولینا را غم فرا می‌گیرد، اما این غم‌اش را بروز نمی‌دهد و سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و سرآسیمه وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد در همین حین با خود اندیشد:

- میراندا و ناتالی که به حرم سرای آلب رفتن و تا صبح توی حرم‌سرا حضور داشتن، حالا نوبت به آنجلناست؟ نکنه اون به عنوان همسرِ آلب به تخت بشینه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا