• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
ذهن سولینا سخت درگیر این موضوع شده است و مدام خودخوری می‌کند. با صدای سوفی از روی تختش برمی‌خیزد و ل*ب می‌گشاید:
- می‌تونی بیای!
سوفی چند گام برمی‌دارد و در حالی که بر روی صندلی می‌نشیند یک تای ابروانش را بالا می‌برد و ل*ب می‌زند:
- اوه، می‌بینم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی، چی‌شده هان؟ نکنه از این‌که قراره آنجلنا به آلب نزدیک بشه حسادت زنانت گل کرده، آره؟
سولینا با چند خیز از روی تخت برمی‌خیزد و ل*ب می‌زند:
- سوفی، هدفت از این سئوال‌ها چیه؟ می‌خوای چی رو بفهمی؟
سوفی زبان بر ل*ب می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- همه‌ی کنیزها می‌دونن که تو دل باخته‌ی سرورمون هستی، داری تلاش می‌کنی کنیزهای دورش رو کنار بزنی تا خودت رو توی قلبش جا کنی.خب! میراندا و ناتالی رو که کنار زدی ما رو هم‌ گیریم کنار بزنی.
چند گام به طرف سولینا برمی‌دارد و متقابلش می‌ایستد و ادامه می‌دهد:
- آنجلنا رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
اشک در چشمان سولینا هویدا می‌شود و راه گلویش را بغض سد می‌کند، با بزاق دهانش. بغضش را خفه می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چنین چیزی نیست، من کسی رو کنار نزدم تا خودم رو به سرورم نزدیک کنم، من کاری به کسی ندارم و دارم به وظایفم عمل می‌کنم. همین و بس!
سوفی بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- فقط همین؟ سولینا تو داری انکار می‌کنی. ولی هر کی می‌تونه از چشم‌هات بخونه که تو عاشق سرورمی!
سولینا دست‌های سوفی را در دستان سرد و ظریف‌اش می‌گیرد و با حسی شماتت‌گونه فریاد می‌زند:
- همین الان از این‌جا برو، وگرنه حرصم رو سرت خالی می‌کنم!
سولینا مچ دستان سوفی را می‌فشرد و او را از اتاقش خارج می‌کند درب را به سمت داخل قفل می‌کند و بر روی تختش می‌نشیند و بالش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و اجازه می‌دهد تا اشک‌هایش بچکد، سوفی از پشت دربِ اتاقِ سولینا فریاد می‌‌زند:
- من رو از اتاقت بیرون کن، حقایق‌ها رو انکار کن. حرف‌هام رو باور نکن و توی اون چهار دیواری اشک بریز. اما این رو آویزه‌ی گوشت کن سولینا، دیر یا زود آنجلنا همسر سر‌ورم میشه!
کسی رو جز دختر عموش لایق این تخت نمی‌دونه، نه من رو، نه تو رو، و نه بقیه‌ی‌‌ کنیز‌ها رو. پس بهتره عشق رسیدن به سرورم رو از توی قلب و سرت بیرون کنی! این کار نشدنیه، پس الکی خودت رو گول نزن. بچه نشو سعی کن بزرگ شی!
اشک‌های سولینا شدت می‌گیرد و از این حرف‌ها به شدت غمگین می‌شود، قلبش درد می‌گیرد و روحش خسته می‌شود، دستانش به طرز عجیبی یخ می‌زند. حس می‌کند دیگر این‌جا برای ماندن او نیست. دوست دارد از همه دور باشد، حتی از خود، از قلبش، غرورش، احساساتش... ‌.
گردنبندی را که آلب به او داده است را در دستانش می‌گیرد و آن را به لبانش نزدیک می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی او می‌کارد.
کم‌کم‌ هوا تاریک می‌شود، آسمان جای لباس آبی، لباس مشکی رنگ و براقی بر تن می‌کند. اما هنوز هم گویی سولینا، در فکر آلب به سر می‌برد و چند ساعتی می‌گذرد که از اتاقش خارج نشده است، از بس گریه کرده است دیگر جان در بدنش نمانده است، تصمیم می‌گیرد از اتاقش خارج شود و به سوی حیاط پشتی برود. چندین مرتبه آب به صورتش می‌زند. خنکای آب به او حس التیام‌بخشی را تزریق می‌کند. در همین حین، سوفی وارد حیاط پشتی می‌شود و ل*ب می‌ورچاند:
- آهای کنیزها، آنجلنا وارد عمارت شده، چند نفر از کنیزها گفتن آنجلنا با آلب روی صندلی نشستن و با هم تعریف می‌‌کنن و گل میگن و گل می‌شنون!
یک قطره اشک از چشمان سولینا فرو می‌چکد.
همه‌ی کنیز‌ها بدوبدو به طرف حیاط عمارت می‌رفتند اما سولینا، نه می‌تواند با آلب و نه با آنجلنا چشم‌ تو چشم بشود، و نه حرفی بزند!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ذهن سولینا سخت درگیر این موضوع شده است و مدام خودخوری می‌کند. با صدای سوفی از روی تختش برمی‌خیزد و ل*ب می‌گشاید:

- می‌تونی بیای!

سوفی چند گام برمی‌دارد و در حالی که بر روی صندلی می‌نشیند یک تای ابروانش را بالا می‌برد و ل*ب می‌زند:

- اوه، می‌بینم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی، چی‌شده هان؟ نکنه از این‌که قراره آنجلنا به آلب نزدیک بشه حسادت زنانت گل کرده، آره؟

سولینا با چند خیز از روی تخت برمی‌خیزد و ل*ب می‌زند:

- سوفی، هدفت از این سئوال‌ها چیه؟ می‌خوای چی رو بفهمی؟

سوفی زبان بر ل*ب می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- همه‌ی کنیزها می‌دونن که تو دل باخته‌ی سرورمون هستی، داری تلاش می‌کنی کنیزهای دورش رو کنار بزنی تا خودت رو توی قلبش جا کنی.خب! میراندا و ناتالی رو که کنار زدی ما رو هم‌ گیریم کنار بزنی.

چند گام به طرف سولینا برمی‌دارد و متقابلش می‌ایستد و ادامه می‌دهد:

- آنجلنا رو می‌خوای چی‌کار کنی؟

اشک در چشمان سولینا هویدا می‌شود و راه گلویش را بغض سد می‌کند، با بزاق دهانش. بغضش را خفه می‌کند و ل*ب می‌زند:

- چنین چیزی نیست، من کسی رو کنار نزدم تا خودم رو به سرورم نزدیک کنم، من کاری به کسی ندارم و دارم به وظایفم عمل می‌کنم. همین و بس!

سوفی بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و ل*ب می‌گشاید:

- فقط همین؟ سولینا تو داری انکار می‌کنی. ولی هر کی می‌تونه از چشم‌هات بخونه که تو عاشق سرورمی!

سولینا دست‌های سوفی را در دستان سرد و ظریف‌اش می‌گیرد و با حسی شماتت‌گونه فریاد می‌زند:

- همین الان از این‌جا برو، وگرنه حرصم رو سرت خالی می‌کنم!

سولینا مچ دستان سوفی را می‌فشرد و او را از اتاقش خارج می‌کند درب را به سمت داخل قفل می‌کند و بر روی تختش می‌نشیند و بالش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و اجازه می‌دهد تا اشک‌هایش بچکد، سوفی از پشت دربِ اتاقِ سولینا فریاد می‌‌زند:

- من رو از اتاقت بیرون کن، حقایق‌ها رو انکار کن. حرف‌هام رو باور نکن و توی اون چهار دیواری اشک بریز. اما این رو آویزه‌ی گوشت کن سولینا، دیر یا زود آنجلنا همسر سر‌ورم میشه!

کسی رو جز دختر عموش لایق این تخت نمی‌دونه، نه من رو، نه تو رو، و نه بقیه‌ی‌‌ کنیز‌ها رو. پس بهتره عشق رسیدن به سرورم رو از توی قلب و سرت بیرون کنی! این کار نشدنیه، پس الکی خودت رو گول نزن. بچه نشو سعی کن بزرگ شی!

اشک‌های سولینا شدت می‌گیرد و از این حرف‌ها به شدت غمگین می‌شود، قلبش درد می‌گیرد و روحش خسته می‌شود، دستانش به طرز عجیبی یخ می‌زند. حس می‌کند دیگر این‌جا برای ماندن او نیست. دوست دارد از همه دور باشد، حتی از خود، از قلبش، غرورش، احساساتش... ‌.

گردنبندی را که آلب به او داده است را در دستانش می‌گیرد و آن را به لبانش نزدیک می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی او می‌کارد.

کم‌کم‌ هوا تاریک می‌شود، آسمان جای لباس آبی، لباس مشکی رنگ و براقی بر تن می‌کند. اما هنوز هم گویی سولینا، در فکر آلب به سر می‌برد و چند ساعتی می‌گذرد که از اتاقش خارج نشده است، از بس گریه کرده است دیگر جان در بدنش نمانده است، تصمیم می‌گیرد از اتاقش خارج شود و به سوی حیاط پشتی برود. چندین مرتبه آب به صورتش می‌زند. خنکای آب به او حس التیام‌بخشی را تزریق می‌کند. در همین حین، سوفی وارد حیاط پشتی می‌شود و ل*ب می‌ورچاند:

- آهای کنیزها، آنجلنا وارد عمارت شده، چند نفر از کنیزها گفتن آنجلنا با آلب روی صندلی نشستن و با هم تعریف می‌‌کنن و گل میگن و گل می‌شنون!

یک قطره اشک از چشمان سولینا فرو می‌چکد.

همه‌ی کنیز‌ها بدوبدو به طرف حیاط عمارت می‌رفتند اما سولینا، نه می‌تواند با آلب و نه با آنجلنا چشم‌ تو چشم بشود، و نه حرفی بزند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
به سوی اتاقش می‌رود و بر روی تختش دراز می‌کشد و به گردنبند خیره می‌شود با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چه‌طور من عشق آلب رو توی قلبم بکشم؟ چه‌طور اون رو فراموش کنم؟ چه‌طور من از این به بعد آنجلنا و آلب رو کنار هم ببینم؟ نه من نمی‌تونم این‌جا بمونم!
سولینا به سوی لباس‌هایش می‌رود و وسایل‌هایش را در کیفش می‌گذارد و گردنبند را در جعبه‌ای قرار می‌دهد، فکری در سرش جرقه می‌زند. آن فکر این است که شب بی‌آن‌که کسی، یا آلب متوجه بشود از عمارت فرار کند! زیرا او نمی‌تواند آنجلنا را در کنار آلب ببیند.
شاید از عمارت به محله‌ی هوبارت می‌رود اما مبنا بر این نیست که عشقِ آلب را در س*ی*نه بیرون می‌کند و از قلبش دست می‌کشد،
اما ماندنش هم در این عمارت، یک دردِ بسیار بزرگ وسط س*ی*نه‌اش است. همه‌ی کنیز‌ها صدایشان می‌آید و سکوت حکم‌فرمای اتاق سولینا را در هم می‌شکنند، فیبی ل*ب می‌گشاید:
- وای! چه‌قدر با هم می‌خندیدن.
کریستینا آکهوا تک خنده‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:
- وای چه غذاهایی به کنیزها گفته بود برای آنجلنا درست کنن!
سدفی ل*ب می‌گشاید:
- آنجلنا که زیبا هم‌ نیست، چرا سرورم این‌قدر باهاش مهربون بود؟
کلر هولت ل*ب می‌گشاید:
- آره راست میگه، درسته اون دخترعموشه و لباس‌های گرون قیمت می‌پوشه ولی ما کنیز هستیم و لباس‌های ارزون برای خودمون می‌دوزیم، ولی خب ما که از اون‌ زیباتریم!
دلتا گودرم در‌حالی‌که ناز و عشوه می‌آید ل*ب می‌زند:
- من که امشب به حرم‌ سرای آلب میرم‌‌. نمی‌ذارم این دختره‌ی زشت روی تخت به عنوان همسر اون بشینه!
اشک‌های سولینا یکی پس از دیگری، از چشمانش می‌چکد.
فکر می‌کند کم‌کم زمان رفتنش از این قصر باشد.
گویی در سر می‌پروراند:
- من با خودم دارم چی‌کار می‌کنم؟ اگر من عشقم‌ رو به آلب ابراز کنم یعنی اون چی میگه؟
اگر من از این قصر برم یعنی آلب باز دنبالم میاد؟
اگر من آلب رو ترک کنم و از این قصر برم ناراحت میشه؟ آرمیتی چی میشه؟ دل و احساسات و آیندم چی میشه؟
فکرهایی که در گنجینه‌ی ذهن سولینا ریشه می‌دواند از سولینا یک دیوانه می‌ساختند که دیگر به سیم آخر می‌زند، فکر می‌کند که به هر قیمتی هم که شده است حتی به قیمت جانش هم که بشود باید تکلیف خود را با آلب روشن کند. او حالش چندان خوب نبود و فقط رسیدن به آلب می‌توانست دردش را درمان کند. از روی تختش برمی‌خیزد و دستش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و تا می‌آید در را بگشاید چند گام عقب‌گرد می‌کند و می‌گوید:
- نه این کار درست نیست، اگر دوست داشتنم‌ رو به آلب اعتراف کنم ولی اون عصبی بشه و مجازاتم‌ کنه چی؟
چند دقیقه بعد مجدد دست‌هایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
- نه، اگر این کار رو نکنم حتماً آنجلنا آرزوی رسیدن به آلب رو روی قلبم می‌ذاره!
سولینا برای رسیدن به آلب، حتی مرگ هم به جان خریده است به سوی حیاط پشتی گام برمی‌دارد اما خبری از آلب در حیاط پشتی و ایوان و خانه‌ی خشت و کاه‌گلی نیست به سوی حرم‌سرا گام برمی‌دارد در حرم‌سرا اندکی باز مانده است با دیدن آلب که آنجلنا را می‌بوسد نگاه‌هایش به سمت آن دو دقیق‌تر می‌شود و اشک‌هایی که در چشم‌هایش هویداست سیل می‌شوند.
بغض سخت گلویش را می‌فشرد دست‌هایش سرد و بی‌جان می‌شوند و پاهایش توان این‌که حرکت کنند را ندارد‌.
دیگر بیش از این تحمل ندارد که آلب را در کنار آنجلنا ببیند بلندی لباس سفید رنگش را چنگ می‌زند و به سرعت می‌دود، اما ناگهان پاهایش لیز می‌خورد و پخش زمین می‌شود درد بدی در ناحیه‌ی سرش احساس می‌کند و حس می‌کند شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده است.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
به سوی اتاقش می‌رود و بر روی تختش دراز می‌کشد و به گردنبند خیره می‌شود با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چه‌طور من عشق آلب رو توی قلبم بکشم؟ چه‌طور اون رو فراموش کنم؟ چه‌طور من از این به بعد آنجلنا و آلب رو کنار هم ببینم؟ نه من نمی‌تونم این‌جا بمونم!

سولینا به سوی لباس‌هایش می‌رود و وسایل‌هایش را در کیفش می‌گذارد و گردنبند را در جعبه‌ای قرار می‌دهد، فکری در سرش جرقه می‌زند. آن فکر این است که شب بی‌آن‌که کسی، یا آلب متوجه بشود از عمارت فرار کند! زیرا او نمی‌تواند آنجلنا را در کنار آلب ببیند.

شاید از عمارت به محله‌ی هوبارت می‌رود اما مبنا بر این نیست که عشقِ آلب را در س*ی*نه بیرون می‌کند و از قلبش دست می‌کشد،

اما ماندنش هم در این عمارت، یک دردِ بسیار بزرگ وسط س*ی*نه‌اش است. همه‌ی کنیز‌ها صدایشان می‌آید و سکوت حکم‌فرمای اتاق سولینا را در هم می‌شکنند، فیبی ل*ب می‌گشاید:

- وای! چه‌قدر با هم می‌خندیدن.

کریستینا آکهوا تک خنده‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:

- وای چه غذاهایی به کنیزها گفته بود برای آنجلنا درست کنن!

سدفی ل*ب می‌گشاید:

- آنجلنا که زیبا هم‌ نیست، چرا سرورم این‌قدر باهاش مهربون بود؟

کلر هولت ل*ب می‌گشاید:

- آره راست میگه، درسته اون دخترعموشه و لباس‌های گرون قیمت می‌پوشه ولی ما کنیز هستیم و لباس‌های ارزون برای خودمون می‌دوزیم، ولی خب ما که از اون‌ زیباتریم!

 دلتا گودرم در‌حالی‌که ناز و عشوه می‌آید ل*ب می‌زند:

- من که امشب به حرم‌ سرای آلب میرم‌‌. نمی‌ذارم این دختره‌ی زشت روی تخت به عنوان همسر اون بشینه!

اشک‌های سولینا یکی پس از دیگری، از چشمانش می‌چکد.

فکر می‌کند کم‌کم زمان رفتنش از این قصر باشد.

گویی در سر می‌پروراند:

 - من با خودم دارم چی‌کار می‌کنم؟ اگر من عشقم‌ رو به آلب ابراز کنم یعنی اون چی میگه؟

اگر من از این قصر برم یعنی آلب باز دنبالم میاد؟

اگر من آلب رو ترک کنم و از این قصر برم ناراحت میشه؟ آرمیتی چی میشه؟ دل و احساسات و آیندم چی میشه؟

فکرهایی که در گنجینه‌ی ذهن سولینا ریشه می‌دواند از سولینا یک دیوانه می‌ساختند که دیگر به سیم آخر می‌زند، فکر می‌کند که به هر قیمتی هم که شده است حتی به قیمت جانش هم که بشود باید تکلیف خود را با آلب روشن کند. او حالش چندان خوب نبود و فقط رسیدن به آلب می‌توانست دردش را درمان کند.  از روی تختش برمی‌خیزد و دستش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و تا می‌آید در را بگشاید چند گام عقب‌گرد می‌کند و می‌گوید:

- نه این کار درست نیست، اگر دوست داشتنم‌ رو به آلب اعتراف کنم ولی اون عصبی بشه و مجازاتم‌ کنه چی؟

چند دقیقه بعد مجدد دست‌هایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و ادامه می‌دهد:

- نه، اگر این کار رو نکنم حتماً آنجلنا آرزوی رسیدن به آلب رو روی قلبم می‌ذاره!

سولینا برای رسیدن به آلب، حتی مرگ هم به جان خریده است به سوی حیاط پشتی گام برمی‌دارد اما خبری از آلب در حیاط پشتی و ایوان و خانه‌ی خشت و کاه‌گلی نیست به سوی حرم‌سرا گام برمی‌دارد در حرم‌سرا اندکی باز مانده است با دیدن آلب که آنجلنا را می‌بوسد نگاه‌هایش به سمت آن دو دقیق‌تر می‌شود و اشک‌هایی که در چشم‌هایش هویداست سیل می‌شوند.

بغض سخت گلویش را می‌فشرد دست‌هایش سرد و بی‌جان می‌شوند و پاهایش توان این‌که حرکت کنند را ندارد‌.

دیگر بیش از این تحمل ندارد که آلب را در کنار آنجلنا ببیند بلندی لباس سفید رنگش را چنگ می‌زند و به سرعت می‌دود، اما ناگهان پاهایش لیز می‌خورد و پخش زمین می‌شود درد بدی در ناحیه‌ی سرش احساس می‌کند و حس می‌کند شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
در این هنگام، صدای آلب در گوشش اکو می‌شود و گوش سولینا را به نوازش می‌کشد:
- سولینا!
سولینا همچنان در تلاش است تا از روی زمین برخیزد اما این کار از عهده‌ی او برنمی‌آید و نشدنی بود‌.
آلب دست‌های مردانه‌اش را به سوی سولینا دراز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- دستم رو بگیر و بلند شو!
آن صح*نه که آلب آنجلنا را می‌بوسد همانند فیلم جلوی چشم سولینا می‌گذشت و با خود می‌‌‌گوید:
- نه، من هرگز دستی رو نمی‌گیرم که هیچ‌وقت برای من نخواهد بود!
دست‌هایش را بر روی زمین می‌گذارد و سعی می‌کند بلند شود اما باز زمین می‌خورد.
آنجلنا با ابروانی در هم گره خورده به آلب چشم می‌دوزد و در حالی که چند گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- یه کنیز روی زمین افتاده، چرا سعی داری که کمکش کنی؟ چرا تو کمکش کنی؟ بین این همه کنیز، فقط تو باید کمکش کنی که از روی زمین بلند شه؟
سولینا عصبی می‌شود و این‌بار سعی و تلاشش را بیشتر می‌کند تا از روی زمین برخیزد، که گویی آنجلنا و دیگران خیال برشان ندارد که سولینا فقط می‌تواند به وسیله‌ی دست‌های آلب برخیزد. هر دو دست‌هایش را بر روی دیوار می‌گذارد تا زمین نخورد.
بالاخره به هر سختی هم که بود خود را به در اتاقش می‌رساند، کووپر با نگرانی‌ای که در دو تیله‌ی آبی رنگش موج می‌زند به سوی سولینا گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- سولینا، باز چی‌شده؟ چرا لباست پاره شده و پیشونیت زخمه؟
سولینا در حالی که درب اتاقش را باز می‌کند با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:
- چیزی نیست، فقط پاهام لیز خورد و خوردم زمین!
کووپر در حالی که چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد، بلند هینی می‌کشد و می‌گوید:
- سولینا تو چرا جدیداً همش خودت رو توی اتاقت حبس کردی؟ چیزی شده که به من نمی‌گی؟
سولینا هر دو تیله‌های آبی رنگش را در حدقه می‌چرخاند و رویش را به سمت صورت پر از علامت سئوال کووپر برمی‌گرداند و در جوابش می‌گوید:
- متنفرم از این‌که کسی سئوال و جوابم کنه!
بلافاصله بدون این‌که منتظر جواب از جانب کووپر باشد وارد اتاقش می‌شود.
اما کووپر با گشاده‌رویی وارد اتاقش می‌شود اما سولینا دست‌های او را می‌گیرد و به هر سختی‌ای که است در را می‌بندد و در حالی که قفل می‌کند کووپر با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- سولینا!
سولینا بدون این‌که توجه‌ای به صداهای کووپر بکند به سختی و لنگان‌لنگان خود را به تخت می‌رساند و بر روی تخت می‌نشیند.
صح*نه‌ای که آلب آنجلنا را می‌بوسد همانند فیلم از جلوی ماورای دیدش گذر می‌کند.
اشک‌هایی که در چشم‌هایش هویداست از چشم‌هایش می‌چکد و سیل می‌شوند.
زمان شام فرا رسیده است، صدایِ درب اتاق سولینا سکوت حکم‌فرمای اتاقش را می‌شکند. سوفی در حالی که پی‌در‌پی با دست‌هایش درب اتاق سولینا را می‌کوبد می‌گوید:
- سولینا، موقعه‌ی شامِ تا غذا رو تموم نکردن بیا سهمت رو بگیر و ببر اتاقت و بخور!
اما سولینا آن‌قدر غرق فکر بود و از طرفی هم میلی به غذا خوردن نداشت چشم‌هایش را می‌بندد و طولی نمی‌کشد تا به خواب رویایی خود می‌رود‌.
زمانی که چشم‌هایش را باز می‌کند همه جا رنگ سیاهی و تاریکی را به خود گرفته است و انگار دیگر خبری از اشعه‌های ریز و درشت خورشید نیست. کیف سفید رنگش را چنگ می‌زند و زمانی که هر دو دسته‌ی آن را به شانه‌هایش آویزان می‌کند بلافاصله با چند خیز از اتاقش خارج می‌شود. انگار خبری از کسی در قصر نیست و همه به خوابی عمیق فرو رفته‌اند و ارباب بیدها هم به خوابی شیرین سفر کرده است.
آرام بدون این‌که صدای پوتین‌هایش بیاید گام برمی‌دارد، تا می‌آید در را باز کند و از قصر خارج شود سنگینی دستی را بر روی شانه‌هایش احساس می‌کند، ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند، این گرمای دست‌ها فقط می‌تواند گرمای دست‌های آلب باشد که شانه‌های سرد زلیخا را به باروتی تبدیل می‌کند.
سولینا بدون آن‌که سرش را برگرداند با همان ترسی که در وجودش محیاست می‌گوید:
- تو کی هستی؟
آلب در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورده است زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- سرت رو برگردون می‌فهمی من کی‌ام!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در این هنگام، صدای آلب در گوشش اکو می‌شود و گوش سولینا را به نوازش می‌کشد:

- سولینا!

سولینا همچنان در تلاش است تا از روی زمین برخیزد اما این کار از عهده‌ی او برنمی‌آید و نشدنی بود‌.

آلب دست‌های مردانه‌اش را به سوی سولینا دراز می‌کند و ل*ب می‌زند:

- دستم رو بگیر و بلند شو!

آن صح*نه که آلب آنجلنا را می‌بوسد همانند فیلم جلوی چشم سولینا می‌گذشت و با خود می‌‌‌گوید:

- نه، من هرگز دستی رو نمی‌گیرم که هیچ‌وقت برای من نخواهد بود!

دست‌هایش را بر روی زمین می‌گذارد و سعی می‌کند بلند شود اما باز زمین می‌خورد.

آنجلنا با ابروانی در هم گره خورده به آلب چشم می‌دوزد و در حالی که چند گام برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- یه کنیز روی زمین افتاده، چرا سعی داری که کمکش کنی؟ چرا تو کمکش کنی؟ بین این همه کنیز، فقط تو باید کمکش کنی که از روی زمین بلند شه؟

سولینا عصبی می‌شود و این‌بار سعی و تلاشش را بیشتر می‌کند تا از روی زمین برخیزد، که گویی آنجلنا و دیگران خیال برشان ندارد که سولینا فقط می‌تواند به وسیله‌ی دست‌های آلب برخیزد. هر دو دست‌هایش را بر روی دیوار می‌گذارد تا زمین نخورد.

بالاخره به هر سختی هم که بود خود را به در اتاقش می‌رساند، کووپر با نگرانی‌ای که در دو تیله‌ی آبی رنگش موج می‌زند به سوی سولینا گام برمی‌دارد و می‌گوید:

- سولینا، باز چی‌شده؟ چرا لباست پاره شده و پیشونیت زخمه؟

سولینا در حالی که درب اتاقش را باز می‌کند با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:

- چیزی نیست، فقط پاهام لیز خورد و خوردم زمین!

کووپر در حالی که چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد، بلند هینی می‌کشد و می‌گوید:

- سولینا تو چرا جدیداً همش خودت رو توی اتاقت حبس کردی؟ چیزی شده که به من نمی‌گی؟

سولینا هر دو تیله‌های آبی رنگش را در حدقه می‌چرخاند و رویش را به سمت صورت پر از علامت سئوال کووپر برمی‌گرداند و در جوابش می‌گوید:

- متنفرم از این‌که کسی سئوال و جوابم کنه!

بلافاصله بدون این‌که منتظر جواب از جانب کووپر باشد وارد اتاقش می‌شود.

اما کووپر با گشاده‌رویی وارد اتاقش می‌شود اما سولینا دست‌های او را می‌گیرد و به هر سختی‌ای که است در را می‌بندد و در حالی که قفل می‌کند کووپر با صدایی رسا فریاد می‌زند:

- سولینا!

سولینا بدون این‌که توجه‌ای به صداهای کووپر بکند به سختی و لنگان‌لنگان خود را به تخت می‌رساند و بر روی تخت می‌نشیند.

صح*نه‌ای که آلب آنجلنا را می‌بوسد همانند فیلم از جلوی ماورای دیدش گذر می‌کند.

اشک‌هایی که در چشم‌هایش هویداست از چشم‌هایش می‌چکد و سیل می‌شوند.

زمان شام فرا رسیده است، صدایِ درب اتاق سولینا سکوت حکم‌فرمای اتاقش را می‌شکند. سوفی در حالی که پی‌در‌پی با دست‌هایش درب اتاق سولینا را می‌کوبد می‌گوید:

- سولینا، موقعه‌ی شامِ تا غذا رو تموم نکردن بیا سهمت رو بگیر و ببر اتاقت و بخور!

اما سولینا آن‌قدر غرق فکر بود و از طرفی هم میلی به غذا خوردن نداشت چشم‌هایش را می‌بندد و طولی نمی‌کشد تا به خواب رویایی خود می‌رود‌.

زمانی که چشم‌هایش را باز می‌کند همه جا رنگ سیاهی و تاریکی را به خود گرفته است و انگار دیگر خبری از اشعه‌های ریز و درشت خورشید نیست. کیف سفید رنگش را چنگ می‌زند و زمانی که هر دو دسته‌ی آن را به شانه‌هایش آویزان می‌کند بلافاصله با چند خیز از اتاقش خارج می‌شود. انگار خبری از کسی در قصر نیست و همه به خوابی عمیق فرو رفته‌اند و ارباب بیدها هم به خوابی شیرین سفر کرده است.

آرام بدون این‌که صدای پوتین‌هایش بیاید گام برمی‌دارد، تا می‌آید در را باز کند و از قصر خارج شود سنگینی دستی را بر روی شانه‌هایش احساس می‌کند، ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند، این گرمای دست‌ها فقط می‌تواند گرمای دست‌های آلب باشد که شانه‌های سرد زلیخا را به باروتی تبدیل می‌کند.

سولینا بدون آن‌که سرش را برگرداند با همان ترسی که در وجودش محیاست می‌گوید:

- تو کی هستی؟

آلب در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورده است زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- سرت رو برگردون می‌فهمی من کی‌ام!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم سولینا فرو می‌ریزد با پشت دستش اشک را پاک می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. مردمک چشم‌هایش به سمت صورت پر از شادیِ آلب میخ‌کوب و دقیق‌تر می‌شود و می‌گوید:
- سرورم، شما این وقت شب چرا بیداری؟
آلب یک قدم به سمت سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- من باید این سئوال رو از تو بپرسم، این وقت شب چرا بیداری و با این همه وسایل که توی کیفت ریختی کجا میری؟ می‌دونستی فرار کردن یه کنیز اون هم از قصر چه عواقبی به همراه داره؟
سولینا با این حرف آلب انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده بود اگر علاقه‌اش را می‌توانست به آلب ابراز کند حال دلیلی برای رفتنش از قصر نداشت حتی لزومی به فرار کردن نداشت.
اما حال دلیلی هم ندارد که برای ماندنش در این قصر بازگو کند یا به پادشاه بگوید!
آلب دست‌های زمختش را در موهای سولینا فرو می‌برد و با هر دو دست‌هایش صورت او را قاب می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- حس می‌کنم یه چیز رو می‌خوای بهم بگی ولی نمی‌گی! من هم منتظرم که اون حرف رو به ز*ب*ون بیاری!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و دست‌های ظریفش را بر روی دست‌های آلب قرار می‌دهد و دست‌های او را از روی صورتش برمی‌دارد و می‌گوید:
- چه حرفی؟ من چیزی توی دلم نیست که نتونم به زبونش بیارم!
آلب مردمک چشم‌هایش را در اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و می‌پرسد:
- مگه میشه من سولینایی رو که از بچگی با هم بزرگ شدیم رو نشناسم؟ مگه میشه من نتونم از چشم‌هاش بخونم که دردش چیه؟
قلب سولینا همانند قلب گنجشک می‌زند اما این احساساتش را فروکش می‌کند و مردمک چشم‌هایش را از صورت آلب می‌گیرد و اطراف را آنالیز می‌کند اما آلب هم‌چنان می‌گوید:
- یعنی نمی‌خوای بگی که چی توی دلت می‌گذره؟
سولینا در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشد جرئت به خرج می‌دهد و حق به جانب رو‌به آلب می‌گوید:
- من عاشق و دل‌باخته‌ی کووپر شدم، اما نمی‌تونم به کسی بگم. یعنی نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم و حسی رو که نسبت به کووپر دارم رو با اون در میون بذارم اما تازگی‌ها متوجه شدم که کووپر به یکی از کنیزها علاقه‌مند شده... .
بلافاصله سولینا سرش را پایین می‌اندازد و برای دروغی که به آلب گفته است و ریسک بزرگی کرده است ادامه می‌دهد:
- سرورم، من نمی‌تونم دیگه توی این عمارت بمونم زمانی که کووپر رو کنار اون کنیز می‌بینم خیلی اذیت میشم!
آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و شانه‌هایش به طرز عجیب و نامحسوسی شروع به لرزیدن می‌کنند و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود، آن صح*نه را به یاد می‌آورد که کووپر همچنان با سوفی در حال تعریف و خوش و بش است و سولینا اشک در چشم‌هایش هویدا می‌شود. اما با این حال باز هم نمی‌توانست حرف‌های سولینا را باور کند
حتی با وجود صح*نه‌هایی که با هر دو چشم‌هایش دیده بود باز هم این حرف‌های سولینا و اتفاق‌های اطرافش برایش غیر قابل تصور بود و نمی‌توانست آن‌ها را هضم‌ کند.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم سولینا فرو می‌ریزد با پشت دستش اشک را پاک می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. مردمک چشم‌هایش به سمت صورت پر از شادیِ آلب میخ‌کوب و دقیق‌تر می‌شود و می‌گوید:

- سرورم، شما این وقت شب چرا بیداری؟

آلب یک قدم به سمت سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- من باید این سئوال رو از تو بپرسم، این وقت شب چرا بیداری و با این همه وسایل که توی کیفت ریختی کجا میری؟ می‌دونستی فرار کردن یه کنیز اون هم از قصر چه عواقبی به همراه داره؟

سولینا با این حرف آلب انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده بود اگر علاقه‌اش را می‌توانست به آلب ابراز کند حال دلیلی برای رفتنش از قصر نداشت حتی لزومی به فرار کردن نداشت.

اما حال دلیلی هم ندارد که برای ماندنش در این قصر بازگو کند یا به پادشاه بگوید!

آلب دست‌های زمختش را در موهای سولینا فرو می‌برد و با هر دو دست‌هایش صورت او را قاب می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- حس می‌کنم یه چیز رو می‌خوای بهم بگی ولی نمی‌گی! من هم منتظرم که اون حرف رو به ز*ب*ون بیاری!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و دست‌های ظریفش را بر روی دست‌های آلب قرار می‌دهد و دست‌های او را از روی صورتش برمی‌دارد و می‌گوید:

- چه حرفی؟ من چیزی توی دلم نیست که نتونم به زبونش بیارم!

آلب مردمک چشم‌هایش را در اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و می‌پرسد:

- مگه میشه من سولینایی رو که از بچگی با هم بزرگ شدیم رو نشناسم؟ مگه میشه من نتونم از چشم‌هاش بخونم که دردش چیه؟

قلب سولینا همانند قلب گنجشک می‌زند اما این احساساتش را فروکش می‌کند و مردمک چشم‌هایش را از صورت آلب می‌گیرد و اطراف را آنالیز می‌کند اما آلب هم‌چنان می‌گوید:

- یعنی نمی‌خوای بگی که چی توی دلت می‌گذره؟

سولینا در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشد جرئت به خرج می‌دهد و حق به جانب رو‌به آلب می‌گوید:

- من عاشق و دل‌باخته‌ی کووپر شدم، اما نمی‌تونم به کسی بگم. یعنی نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم و حسی رو که نسبت به کووپر دارم رو با اون در میون بذارم اما تازگی‌ها متوجه شدم که کووپر به یکی از کنیزها علاقه‌مند شده... .

بلافاصله سولینا سرش را پایین می‌اندازد و برای دروغی که به آلب گفته است و ریسک بزرگی کرده است ادامه می‌دهد:

- سرورم، من نمی‌تونم دیگه توی این عمارت بمونم زمانی که کووپر رو کنار اون کنیز می‌بینم خیلی اذیت میشم!

آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و شانه‌هایش به طرز عجیب و نامحسوسی شروع به لرزیدن می‌کنند و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود، آن صح*نه را به یاد می‌آورد که کووپر همچنان با سوفی در حال تعریف و خوش و بش است و سولینا اشک در چشم‌هایش هویدا می‌شود. اما با این حال باز هم نمی‌توانست حرف‌های سولینا را باور کند

حتی با وجود صح*نه‌هایی که با هر دو چشم‌هایش دیده بود باز هم این حرف‌های سولینا و اتفاق‌های اطرافش برایش غیر قابل تصور بود و نمی‌توانست آن‌ها را هضم‌ کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
از سویی حسش به او می‌گفت این سخن سولینا از اعماق دل نیست یک حس دیگر می‌گفت این دروغ را می‌گوید و این ریسک را می‌پذیرد تا طفره برود تا راهی برای فرار خود داشته باشد.
آلب افکار پوسیده و پوچ‌اش را کنار می‌زند و رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و چند گامی به سوی سولینا برمی‌دارد و فاصله‌ی بینشان را با پاهایش پر می‌کند و با لکنت زبان می‌گوید:
- این... این... غیر... غیر مم... ممکنه!
سو... سولینا‌... تت... تو... داری... داری... دروغ... دروغ... می... میگی
سولینا که می‌داند حق با آلب است سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- نه سرورم، من دروغ نمی‌گم‌ من عاشق کووپر هستم، من بدون اون می‌میرم، من اگر بردیا... .
آلب در حرف سولینا می‌پرد و با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:
- قسم بخور، قسم بخور که تو عاشق کووپری؟
سولینا با خود فکر می‌کند و در دل خود می‌گوید:
- من چه‌طور قسم بخورم؟ من به آلب دروغ گفتم و قسم دروغین به عشق یه گناهه، اگر روزی متوجه بشه من به دروغ سوگند خوردم از چشم‌هاش می‌افتم! اما نمی‌تونم حقیقت رو هم بگم‌‌.
آلب، سولینا را در دو راهیِ سختی قرار داده بود او نه می‌توانست سوگند دروغ بخورد و نه می‌توانست از حقیقت‌ها به آلب بگوید و او را با عشقی که در س*ی*نه‌اش دارد رو‌به‌رو کند.
اما سولینا اول راه را هم با دروغ گام برداشته است پس باید یا حقیقت را به زبان آورد یا تا آخر راه را با دروغ گام بردارد‌‌‌. اگر حال دروغش را به حقیقت تبدیل کند آلب او را عفو خواهد کرد و شاید هم اگر حقیقت‌ها را به زبان آورد آلب او را نبخشد و برای او مجازاتی در نظر بگیرد پس ل*ب می‌زند:
- سوگند می‌خورم که من به کووپر علاقه‌مندم!
آلب هنوز هم پس از این سوگند حرف‌های سولینا را باور ندارد، برایش سخت است که چنین حقیقتی که در اصل دروغی شیرین است را باور کند و بپذیرد‌. حس می‌کند خواب می‌بیند در حالی که نیشخندی می‌زند می‌گوید:
- خب کنیز و کووپر رو از این‌جا بیرون می‌کنم چرا تو عمارت رو ترک کنی و بری؟
سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- نه‌نه همچین کاری رو نکنین لطفاً، خواهش می‌کنم این حرف‌ها هم‌‌ بین خودمون بمونه به کسی چیزی نگین سرورم!
آلب که دیگر از شنیدن این حرف‌ها و اصرارها خسته‌اش شده است ل*ب می‌زند:
- پس میله خودته، هر طور دوست داری!
سولینا اندکی خیالش آسوده می‌شود اما وجدانش از این‌که به آلب دروغ بزرگی گفته بود راحت نبود.
در حالی که به آلب چشم‌ دوخته بود آنجلنا بلندی لباسش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- آلب؟ تو این وقت شب جلوی درب قصر چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نشد یه هوا بخوری و زود برگردی؟
آلب از سولینا فاصله می‌گیرد و به سرعت چند گام برمی‌دارد و رو‌به آنجلنا می‌گوید:
- داشتم با یکی از سرباز‌ها حرف می‌زدم!
سولینا با چشم‌هایی آغشته به اشک به سختی از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. اما در این هنگام کووپر دست‌های سولینا را می‌گیرد و با یک حرکت او را به سوی خود می‌کشد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی کمر او بیشتر می‌کند‌.
سولینا نگاهی به صورت او می‌اندازد و زمانی که متوجه می‌شود کووپر است ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه‌های او می‌گذارد و او را هُل می‌دهد.
کووپر چند سکنه آن طرف‌تر بر روی زمین می‌افتد شمشیرش را بیرون می‌آورد و فریاد می‌زند:
- ولم کن، کووپر به چه جرئتی من رو در آ*غ*و*ش گرفتی؟ این اشتباهت رو به پدرم میگم اون‌وقت سرت رو از تنت جدا می‌کنه. می‌دونی که من دختر خان هستم!
بردیا در حالی که لبخند بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد می‌گوید:
- نه به چند دقیقه پیش که می‌گفتی بدون من می‌میری نه به الان که دلت می‌خواد سرم رو از تنم جدا کنی، دختر تو حالت خوبه؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از سویی حسش به او می‌گفت این سخن سولینا از اعماق دل نیست یک حس دیگر می‌گفت این دروغ را می‌گوید و این ریسک را می‌پذیرد تا طفره برود تا راهی برای فرار خود داشته باشد.

آلب افکار پوسیده و پوچ‌اش را کنار می‌زند و رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و چند گامی به سوی سولینا برمی‌دارد و فاصله‌ی بینشان را با پاهایش پر می‌کند و با لکنت زبان می‌گوید:

- این... این... غیر... غیر مم... ممکنه!

سو... سولینا‌... تت... تو... داری... داری... دروغ... دروغ... می... میگی

سولینا که می‌داند حق با آلب است سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- نه سرورم، من دروغ نمی‌گم‌ من عاشق کووپر هستم، من بدون اون می‌میرم، من اگر بردیا... .

آلب در حرف سولینا می‌پرد و با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند:

- قسم بخور، قسم بخور که تو عاشق کووپری؟

سولینا با خود فکر می‌کند و در دل خود می‌گوید:

- من چه‌طور قسم بخورم؟ من به آلب دروغ گفتم و قسم دروغین به عشق یه گناهه، اگر روزی متوجه بشه من به دروغ سوگند خوردم از چشم‌هاش می‌افتم! اما نمی‌تونم حقیقت رو هم بگم‌‌.

آلب، سولینا را در دو راهیِ سختی قرار داده بود او نه می‌توانست سوگند دروغ بخورد و نه می‌توانست از حقیقت‌ها به آلب بگوید و او را با عشقی که در س*ی*نه‌اش دارد رو‌به‌رو کند.

اما سولینا اول راه را هم با دروغ گام برداشته است پس باید یا حقیقت را به زبان آورد یا تا آخر راه را با دروغ گام بردارد‌‌‌. اگر حال دروغش را به حقیقت تبدیل کند آلب او را عفو خواهد کرد و شاید هم اگر حقیقت‌ها را به زبان آورد آلب او را نبخشد و برای او مجازاتی در نظر بگیرد پس ل*ب می‌زند:

- سوگند می‌خورم که من به کووپر علاقه‌مندم!

آلب هنوز هم پس از این سوگند حرف‌های سولینا را باور ندارد، برایش سخت است که چنین حقیقتی که در اصل دروغی شیرین است را باور کند و بپذیرد‌. حس می‌کند خواب می‌بیند در حالی که نیشخندی می‌زند می‌گوید:

- خب کنیز و کووپر رو از این‌جا بیرون می‌کنم چرا تو عمارت رو ترک کنی و بری؟

سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- نه‌نه همچین کاری رو نکنین لطفاً، خواهش می‌کنم این حرف‌ها هم‌‌ بین خودمون بمونه به کسی چیزی نگین سرورم!

آلب که دیگر از شنیدن این حرف‌ها و اصرارها خسته‌اش شده است ل*ب می‌زند:

- پس میله خودته، هر طور دوست داری!

سولینا اندکی خیالش آسوده می‌شود اما وجدانش از این‌که به آلب دروغ بزرگی گفته بود راحت نبود.

در حالی که به آلب چشم‌ دوخته بود آنجلنا بلندی لباسش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:

- آلب؟ تو این وقت شب جلوی درب قصر چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نشد یه هوا بخوری و زود برگردی؟

آلب از سولینا فاصله می‌گیرد و به سرعت چند گام برمی‌دارد و رو‌به آنجلنا می‌گوید:

- داشتم با یکی از سرباز‌ها حرف می‌زدم!

سولینا با چشم‌هایی آغشته به اشک به سختی از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. اما در این هنگام کووپر دست‌های سولینا را می‌گیرد و با یک حرکت او را به سوی خود می‌کشد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و فشار دست‌هایش را بر روی کمر او بیشتر می‌کند‌.

سولینا نگاهی به صورت او می‌اندازد و زمانی که متوجه می‌شود کووپر است ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه‌های او می‌گذارد و او را هُل می‌دهد.

کووپر چند سکنه آن طرف‌تر بر روی زمین می‌افتد شمشیرش را بیرون می‌آورد و فریاد می‌زند:

- ولم کن، کووپر به چه جرئتی من رو در آ*غ*و*ش گرفتی؟ این اشتباهت رو به پدرم میگم اون‌وقت سرت رو از تنت جدا می‌کنه. می‌دونی که من دختر خان هستم!

بردیا در حالی که لبخند بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد می‌گوید:

- نه به چند دقیقه پیش که می‌گفتی بدون من می‌میری نه به الان که دلت می‌خواد سرم رو از تنم جدا کنی،  دختر تو حالت خوبه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا عصبی‌تر از قبل با شمشیری که در دست دارد به سوی کووپر می‌رود و شمشیر را بر روی گر*دن او قرار می‌دهد و می‌گوید:
- من این کار رو برای نجات جون خودم کردم. و هیچ علاقه‌ای نسبت به تو ندارم! دست از سر من برادر و خیال کن از امروز به بعد من مُرده‌م!
آلب با دیدن سولینا و کووپر که متقابل هم با فاصله‌ی اندکی ایستاده بودنند و صحبت می‌کردنند خشمگین می‌شود و دست‌هایش مُشت می‌شوند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- گندش بزنن، سرش رو از تنش جدا می‌کنم!
کووپر عصبانی می‌شود و سولینا را هُل می‌دهد و با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- پس تو برای نجات جونت از اسم من سو استفاده کردی درسته؟ اون‌وقت آدم کم بود و فقط اسم من به ذهنت رسید؟
سولینا چند گام به سوی او برمی‌دارد و شمشیر را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- صدات رو می‌بری یا ببرمش؟ آروم‌تر حرف بزن ممکنه سرورم بشنوه!
کووپر بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و زیر ل*ب حرف‌های سولینا را زمزمه می‌کند و فریاد می‌زند:
- اوه سرورت آره؟ پس من چی میشم سولینا، پس من چی هان؟
کووپر چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد اما سولینا چند قدم عقب‌گرد می‌کند کووپر در حالی که به سوی سولینا گام برمی‌دارد ادامه می‌دهد:
- پس این وسط من چی میشم هان؟
من این وسط عروسک خیمه شب بازی توهم مگه نه؟ می‌خوای برای رسیدن به پادشاه من‌‌ رو این وسط قربانی کنی آره؟
سولینا سکوت را به حرف زدن با کووپر ترجیح داده بود و اشک از صورتش جاری می‌شود.
کووپر در چشم‌های آغشته به اشک سولینا خیره می‌شود و شانه‌های لرزان و نامحسوس سولینا را می‌گیرد و چند مرتبه تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- لامصب جوابِ من رو بده، آلب چون پادشاهه و همه چیز براش فراهمه تو بهش علاقه‌مند شدی؟ پس دل بیچاره‌ی من چی میشه؟ گفتی پادشاه رو توی مشتم بگیرم و کووپر هم گور باباش؟
سولینا خشمگین می‌شود و دست‌های مشت شده‌اش را بر روی س*ی*نه‌های کووپر می‌کوبد و می‌گوید:
- بسه، دیگه کافیه. چه‌قدر حرف می‌زنی؟ چه‌قدر سرزنشم‌ می‌کنی؟ من رو ببخش که اسمت رو به ز*ب*ون آوردم. کافیه؟ اگر کافی نیست تا هزار بار معذرت بخوام تا برای همیشه دست از سرم برداری!
کووپر با علاقه به سولینا نزدیک می‌شود با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست بلندبلند قهقهه می‌زند و در جواب به سولینا می‌گوید:
- ازم می‌خوای برای همیشه دست از سرت بردارم؟ سولینا چه‌طور من یه همچین کاری کنم؟
چه‌طور می‌تونم فراموشت کنم؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا عصبی‌تر از قبل با شمشیری که در دست دارد به سوی کووپر می‌رود و شمشیر را بر روی گر*دن او قرار می‌دهد و می‌گوید:

- من این کار رو برای نجات جون خودم کردم. و هیچ علاقه‌ای نسبت به تو ندارم! دست از سر من برادر و خیال کن از امروز به بعد من مُرده‌م!

آلب با دیدن سولینا و کووپر که متقابل هم با فاصله‌ی اندکی ایستاده بودنند و صحبت می‌کردنند خشمگین می‌شود و دست‌هایش مُشت می‌شوند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- گندش بزنن، سرش رو از تنش جدا می‌کنم!

کووپر عصبانی می‌شود و سولینا را هُل می‌دهد و با صدایی بلند فریاد می‌زند:

- پس تو برای نجات جونت از اسم من سو استفاده کردی درسته؟ اون‌وقت آدم کم بود و فقط اسم من به ذهنت رسید؟

سولینا چند گام به سوی او برمی‌دارد و شمشیر را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:

- صدات رو می‌بری یا ببرمش؟ آروم‌تر حرف بزن ممکنه سرورم بشنوه!

کووپر بلندبلند قهقهه‌ می‌زند و زیر ل*ب حرف‌های سولینا را زمزمه می‌کند و فریاد می‌زند:

- اوه سرورت آره؟ پس من چی میشم سولینا، پس من چی هان؟

کووپر چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد اما سولینا چند قدم عقب‌گرد می‌کند کووپر در حالی که به سوی سولینا گام برمی‌دارد ادامه می‌دهد:

- پس این وسط من چی میشم هان؟

من این وسط عروسک خیمه شب بازی توهم مگه نه؟ می‌خوای برای رسیدن به پادشاه من‌‌ رو این وسط قربانی کنی آره؟

سولینا سکوت را به حرف زدن با کووپر ترجیح داده بود و اشک از صورتش جاری می‌شود.

کووپر در چشم‌های آغشته به اشک سولینا خیره می‌شود و شانه‌های لرزان و نامحسوس سولینا را می‌گیرد و چند مرتبه تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:

- لامصب جوابِ من رو بده، آلب چون پادشاهه و همه چیز براش فراهمه تو بهش علاقه‌مند شدی؟ پس دل بیچاره‌ی من چی میشه؟ گفتی پادشاه رو توی مشتم بگیرم و کووپر هم گور باباش؟

سولینا خشمگین می‌شود و دست‌های مشت شده‌اش را بر روی س*ی*نه‌های کووپر می‌کوبد و می‌گوید:

- بسه، دیگه کافیه. چه‌قدر حرف می‌زنی؟ چه‌قدر سرزنشم‌ می‌کنی؟ من رو ببخش که اسمت رو به ز*ب*ون آوردم. کافیه؟ اگر کافی نیست تا هزار بار معذرت بخوام تا برای همیشه دست از سرم برداری!

کووپر با علاقه به سولینا نزدیک می‌شود با چشم‌هایی که اشک در آن هویداست بلندبلند قهقهه می‌زند و در جواب به سولینا می‌گوید:

- ازم می‌خوای برای همیشه دست از سرت بردارم؟ سولینا چه‌طور من یه همچین کاری کنم؟

چه‌طور می‌تونم فراموشت کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
کووپر بر روی زمین و جلوی پاهای سولینا زانو می‌زند و بلندبلند شروع به گریستن می‌کند.
سولینا با گریه می‌دود و به سرعت از قصر بیرون می‌رود. اما جایی برای ماندن ندارد حال باید کجا می‌ماند؟ آن‌که باید به فکرش باشد به فکرش نیست و آن‌که نباید به فکرش باشد در فکرش است و این‌گونه جلوی پاهایش زانو می‌زند و از عشقش می‌گوید و زار می‌زند.
حتی همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به قصر آمده بودنند و کاوه‌خان آن خانه را فروخته بود زیرا آن خانه بدون مادر سولینا یک جهنم‌خانه شده بود. سولینا هر گامی که برمی‌دارد قلبش بیشتر گر می‌گیرد و گداخته‌ی آتش در قلبش بیشتر شعله‌ور می‌شود. باورش نمی‌شود که دارد آلب و قصر را رها می‌کند و می‌رود‌. سولینا گام‌هایش را تندتر می‌کند. حال باید به سوی کوه جنولان برود جایی که گوشه به گوشه‌ی آن با آلب خاطره داشت، جایی که دست به دعا شده بود که آلب در جنگ کریستین بایتگ‌ها برنده شود و اتفاق ناخوشایندی برای او رخ ندهد.
فاصله‌ی قصر تا کوه جنولان بسیار نبود سولینا با پاهای زخم‌آلود گام برمی‌داشت و هر گامی که برمی‌داشت کف پاهایش گزگز می‌کردنند و می‌سوختند‌. دیگر نفسش بند آمده بود و دیگر توان راه رفتن را ندارد. بر روی تکه سنگی می‌نشیند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند بلندی لباسش را بالا می‌برد و نگاهی به زانوهایش می‌کند زمانی که چشم‌هایش به سمت زانوهایش میخ‌کوب می‌شود با دیدن زخم بزرگی که آغشته به خون است نگاهش به سمت آن زخم دقیق‌تر می‌شود.
از داخل کیفش تکه پارچه‌ای را بیرون می‌آورد و به وسیله‌ی آن زخمش را می‌بندد تا بیش از این خون‌ریزی نکند.
***
آلب در فکر کردن به سولینا پرسه می‌زد و انگار خواب با چشم‌هایش وداع کرده است با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- چرا اجازه دادم سولینا به همین راحتی‌ها از قصر بره؟ حالا شب رو کجا می‌مونه؟ اگر بلایی سرش بیاد و طعمه‌ی گرگ‌های بیابان بشه چی؟ اگر اون رو اذیتت کنن چی؟
آلب مردمک چشم‌هایش را به سوی صورت غرق از خواب آنجلنا می‌چرخاند و بلافاصله از روی تخت برمی‌خیزد. لباس‌هایش را بر تن می‌کند و از حرم‌سرا خارج می‌شود.
آلب با خود فکر می‌کند و می‌گوید:
- حالا باید کجا رو دنبالش بگردم؟
سوار بر اسب خود می‌شود و حرکت می‌کند
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- زیاد نمی‌تونه از قصر دور شده باشه!
آلب همچنان دل بی‌قرار است و می‌ترسد در این وقت شب اتفاقی برای سولینا افتاده باشد.
***
سولینا به ن*زد*یک*ی کوه می‌رسد. سیل اشک‌هایش جاری می‌شود. زمانی که به صح*نه‌ای که آلب، آنجلنا را می‌بوسد فکر می‌کند قلبش آتش می‌گیرد.
سولینا ملحفه‌ای را که در کیفش گذاشته است را چنگ می‌زند و قسمتی از کوه می‌اندازد و بر روی آن می‌نشیند. هوا به شدت سرد است و تن سولینا را به لرزه انداخته است.
حسی درون قلبش ریشه می‌دواند، آن این بود که حس می‌کند آلب به دنبالش می‌آید و از او می‌خواهد که به قصر بازگردد.
سولینا با صدای پاهایِ بوسفال، اشک‌هایش را با پشت دست‌هایش پاک می‌کند و با یک حرکت از روی زمین برمی‌خیزد‌.
آلب با صدایی رسا فریاد می‌زند:
سولینا، سولینا صدام رو می‌شنوی؟
در حالی که از اسب پایین می‌آید چند گام دیگر برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- کجایی؟ این وقت شب خطرناکه.
سولینا لبخندی زیبا بر روی صورتِ پر از غمش طرح می‌بندد با صدایی رسا فریاد می‌زند:
سرورم، سرورم من این‌جام!
آلب تا چشم‌هایش به سولینا می‌افتد خوش‌حال می‌شود و به سوی او گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- خداروشکر، سوار شو باید زود برگردیم
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- ولی سرورم... .
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کووپر بر روی زمین و جلوی پاهای سولینا زانو می‌زند و بلندبلند شروع به گریستن می‌کند.

سولینا با گریه می‌دود و به سرعت از قصر بیرون می‌رود. اما جایی برای ماندن ندارد حال باید کجا می‌ماند؟ آن‌که باید به فکرش باشد به فکرش نیست و آن‌که نباید به فکرش باشد در فکرش است و این‌گونه جلوی پاهایش زانو می‌زند و از عشقش می‌گوید و زار می‌زند.

حتی همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به قصر آمده بودنند و کاوه‌خان آن خانه را فروخته بود زیرا آن خانه بدون مادر سولینا یک جهنم‌خانه شده بود. سولینا هر گامی که برمی‌دارد قلبش بیشتر گر می‌گیرد و گداخته‌ی آتش در قلبش بیشتر شعله‌ور می‌شود. باورش نمی‌شود که دارد آلب و قصر را رها می‌کند و می‌رود‌. سولینا گام‌هایش را تندتر می‌کند. حال باید به سوی کوه جنولان برود جایی که گوشه به گوشه‌ی آن با آلب خاطره داشت، جایی که دست به دعا شده بود که آلب در جنگ کریستین بایتگ‌ها برنده شود و اتفاق ناخوشایندی برای او رخ ندهد.

فاصله‌ی قصر تا کوه جنولان بسیار نبود سولینا با پاهای زخم‌آلود گام برمی‌داشت و هر گامی که برمی‌داشت کف پاهایش گزگز می‌کردنند و می‌سوختند‌. دیگر نفسش بند آمده بود و دیگر توان راه رفتن را ندارد. بر روی تکه سنگی می‌نشیند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند بلندی لباسش را بالا می‌برد و نگاهی به زانوهایش می‌کند زمانی که چشم‌هایش به سمت زانوهایش میخ‌کوب می‌شود با دیدن زخم بزرگی که آغشته به خون است نگاهش به سمت آن زخم دقیق‌تر می‌شود.

از داخل کیفش تکه پارچه‌ای را بیرون می‌آورد و به وسیله‌ی آن زخمش را می‌بندد تا بیش از این خون‌ریزی نکند.

***

آلب در فکر کردن به سولینا پرسه می‌زد و انگار خواب با چشم‌هایش وداع کرده است با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

- چرا اجازه دادم سولینا به همین راحتی‌ها از قصر بره؟ حالا شب رو کجا می‌مونه؟ اگر بلایی سرش بیاد و طعمه‌ی گرگ‌های بیابان بشه چی؟ اگر اون رو اذیتت کنن چی؟

آلب مردمک چشم‌هایش را به سوی صورت غرق از خواب آنجلنا می‌چرخاند و بلافاصله از روی تخت برمی‌خیزد. لباس‌هایش را بر تن می‌کند و از حرم‌سرا خارج می‌شود.

آلب با خود فکر می‌کند و می‌گوید:

- حالا باید کجا رو دنبالش بگردم؟

سوار بر اسب خود می‌شود و حرکت می‌کند

با خود زمزمه‌وار می‌گوید:

- زیاد نمی‌تونه از قصر دور شده باشه!

آلب همچنان دل بی‌قرار است و می‌ترسد در این وقت شب اتفاقی برای سولینا افتاده باشد.

***

سولینا به ن*زد*یک*ی کوه می‌رسد. سیل اشک‌هایش جاری می‌شود. زمانی که به صح*نه‌ای که آلب، آنجلنا را می‌بوسد فکر می‌کند قلبش آتش می‌گیرد.

سولینا ملحفه‌ای را که در کیفش گذاشته است را چنگ می‌زند و قسمتی از کوه می‌اندازد و بر روی آن می‌نشیند. هوا به شدت سرد است و تن سولینا را به لرزه انداخته است.

حسی درون قلبش ریشه می‌دواند، آن این بود که حس می‌کند آلب به دنبالش می‌آید و از او می‌خواهد که به قصر بازگردد.

سولینا با صدای پاهایِ بوسفال، اشک‌هایش را با پشت دست‌هایش پاک می‌کند و با یک حرکت از روی زمین برمی‌خیزد‌.

آلب با صدایی رسا فریاد می‌زند:

سولینا، سولینا صدام رو می‌شنوی؟

در حالی که از اسب پایین می‌آید چند گام دیگر برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:

- کجایی؟ این وقت شب خطرناکه.

سولینا لبخندی زیبا بر روی صورتِ پر از غمش طرح می‌بندد با صدایی رسا فریاد می‌زند:

سرورم، سرورم من این‌جام!

آلب تا چشم‌هایش به سولینا می‌افتد خوش‌حال می‌شود و به سوی او گام برمی‌دارد و می‌گوید:

- خداروشکر، سوار شو باید زود برگردیم

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- ولی سرورم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
آلب در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- سولینا الان جایِ لج‌بازی نیست، لطفاً سوار شو!
سولینا ملحفه‌ای را که بر روی زمین پهن کرده است و باد او را به رقصی زیبا در آورده است چنگ می‌زند و در کیف خود قرار می‌دهد و در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند. سوار بوسفال می‌شود.
آلب نگاهی گذرا به صورت سولینا می‌اندازد و می‌گوید:
- دست‌هات رو دور‌ کمرم حلقه کن که نیفتی!
سولینا آرام دست‌هایش را دور کمر آلب حلقه می‌کند و اسب به سرعت به حرکت در می‌آید.
در تاریکیِ شب، دو عاشق سوار بر اسب می‌تاختند، آن‌ها به هم علاقه‌مند بودنند اما نمی‌توانستند عشقشان را به هم ابراز کنند این دو عاشق، سولینا و آب بودنند. سولینا از این ترس داشت که آلب آن را مجازات کند و به او علاقه‌ای نداشته باشد و آلب می‌ترسید که سولینا دوستش نداشته باشد و به کووپر علاقه‌مند باشد. آن دو هر گاه می‌خواستند عشقشان را نسبت به هم ابراز کنند این ترس‌ها مانع آن‌ها میشد و بین آن دو فرسنگ‌ها فاصله می‌انداخت.
آلب با اسبش وارد قصر می‌شود، سولینا از روی اسب پایین می‌آید و کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کند تا آمد برود آلب می‌گوید:
- سولینا، چرا بهم دروغ گفتی؟
ترس همانند خوره به جان و تنِ سولینا رخنه می‌کند. با ترس سرش را برمی‌گرداند. اما فکر می‌کند که آلب حرف‌های او را با کووپر شنیده باشد. در حالی که به سمت آلب گام برمی‌دارد می‌گوید:
- سرورم، چه دروغی؟
آلب چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- چرا به دروغ قسم خوردی که به کووپر علاقه‌مندی؟ من که می‌دونم به اون علاقه‌ای نداری! ولی یه سئوال ذهنم رو مشغول کرده چرا بهم دروغ گفتی؟ می‌دونستی دروغ گفتن به من چه مجازاتی به همراه داره؟
سولینا در حالی که ترس همانند برق می‌لرزاندش ل*ب می‌زند:
- سرورم، خواهش می‌کنم اسم مجازات رو نیارین هر بار اسم مجازات میاد کل موهای تنم سیخ میشه.
آلب بلندبلند قههه می‌زند و به سوی سولینا گام برمی‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- چرا باید تو رو مجازات کنم؟ اولین باری که مجازاتت کردم رو هنوز یادم نرفته، باور کن هنوز خودم رو نبخشیدم!
سولینا در چشم‌های آبی رنگ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:
- اجازه هست یه سئوال بپرسم سرورم؟
آلب یکی از ابروانش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- اگر دوست داری می‌تونی بپرسی!
اما ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند ولی سئوالش را می‌پرسد:
- سرورم، شما و آنجلنا اقوام هستین؟
آلب دست‌هایش را دور کمر سولینا حلقه می‌کند و می‌گوید:
- آنجلنا دختر عموی منه، مگه چطور؟
سولینا نگاهی به دست‌های آلب که دور کمرش حلقه شده است می‌کند و می‌گوید:
- این رو که می‌دونم، منظورم اینه که حسی نسبت به هم دارین؟
آلب تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- نه، آنجلنا به من علاقه داره یعنی بهتره بگم از بچگی به من علاقه‌مند بود. اما من به یه دختر دیگه علاقه‌مندم!
سولینا حیرت‌زده و با لکنت‌زبان ل*ب می‌زند:
- کک ... کدوم ... دختر؟
آلب چند رشته از موهای سولینا را از صورتش کنار می‌زند و پشت گوشش می‌فرستد و می‌گوید:
- نمی‌تونم بگم، یه روز خودت غافل‌گیر میشی!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- نه سرورم، لطفاً به من بگو، از کنجکاوی امشب خواب به چشم‌هام نمیاد!
ل*ب‌های آلب از شدت خنده کش می‌آید و در همین حین ل*ب می‌زند:
- نه، سورپرایزم خ*را*ب میشه، همه چیز رو خودت به زودی متوجه میشی!
آنجلنا پرده‌ی سفید رنگ را کنار می‌زند و با دیدن سولینا و آلب که همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیده‌اند خشمگین می‌شود و حسادتش گل می‌کند. آن‌قدر خشمگین می‌شود که دست‌هایش به لرزش می‌افتد. بلندی لباسِ قرمز رنگش را در دست‌هایش می‌گیرد و از حرم‌سرا بیرون می‌رود. زمانی که به آن دو می‌رسد فریاد می‌زند:
- من رو خواب می‌کنی و با این کنیز بی‌ارزش و بی‌همه چیز وقت می‌گذرونی آره؟ این کنیز رو با دست‌های خودم خفه می‌کنم!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:

- سولینا الان جایِ لج‌بازی نیست، لطفاً سوار شو!

سولینا ملحفه‌ای را که بر روی زمین پهن کرده است و باد او را به رقصی زیبا در آورده است چنگ می‌زند و در کیف خود قرار می‌دهد و در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند. سوار بوسفال می‌شود.

آلب نگاهی گذرا به صورت سولینا می‌اندازد و می‌گوید:

- دست‌هات رو دور‌ کمرم حلقه کن که نیفتی!

سولینا آرام دست‌هایش را دور کمر آلب حلقه می‌کند و اسب به سرعت به حرکت در می‌آید.

در تاریکیِ شب، دو عاشق سوار بر اسب می‌تاختند، آن‌ها به هم علاقه‌مند بودنند اما نمی‌توانستند عشقشان را به هم ابراز کنند این دو عاشق، سولینا و آب بودنند. سولینا از این ترس داشت که آلب آن را مجازات کند و به او علاقه‌ای نداشته باشد و آلب می‌ترسید که سولینا دوستش نداشته باشد و به کووپر علاقه‌مند باشد. آن دو هر گاه می‌خواستند عشقشان را نسبت به هم ابراز کنند این ترس‌ها مانع آن‌ها میشد و بین آن دو فرسنگ‌ها فاصله می‌انداخت.

آلب با اسبش وارد قصر می‌شود، سولینا از روی اسب پایین می‌آید و کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کند تا آمد برود آلب می‌گوید:

- سولینا، چرا بهم دروغ گفتی؟

ترس همانند خوره به جان و تنِ سولینا رخنه می‌کند. با ترس سرش را برمی‌گرداند. اما فکر می‌کند که آلب حرف‌های او را با کووپر شنیده باشد. در حالی که به سمت آلب گام برمی‌دارد می‌گوید:

- سرورم، چه دروغی؟

آلب چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- چرا به دروغ قسم خوردی که به کووپر علاقه‌مندی؟ من که می‌دونم به اون علاقه‌ای نداری! ولی یه سئوال ذهنم رو مشغول کرده چرا بهم دروغ گفتی؟ می‌دونستی دروغ گفتن به من چه مجازاتی به همراه داره؟

سولینا در حالی که ترس همانند برق می‌لرزاندش ل*ب می‌زند:

- سرورم، خواهش می‌کنم اسم مجازات رو نیارین هر بار اسم مجازات میاد کل موهای تنم سیخ میشه.

آلب بلندبلند قههه می‌زند و به سوی سولینا گام برمی‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:

- چرا باید تو رو مجازات کنم؟ اولین باری که مجازاتت کردم رو هنوز یادم نرفته، باور کن هنوز خودم رو نبخشیدم!

سولینا در چشم‌های آبی رنگ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:

- اجازه هست یه سئوال بپرسم سرورم؟

آلب یکی از ابروانش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- اگر دوست داری می‌تونی بپرسی!

اما ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند ولی سئوالش را می‌پرسد:

- سرورم، شما و آنجلنا اقوام هستین؟

آلب دست‌هایش را دور کمر سولینا حلقه می‌کند و می‌گوید:

- آنجلنا دختر عموی منه، مگه چطور؟

سولینا نگاهی به دست‌های آلب که دور کمرش حلقه شده است می‌کند و می‌گوید:

- این رو که می‌دونم، منظورم اینه که حسی نسبت به هم دارین؟

آلب تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- نه، آنجلنا به من علاقه داره یعنی بهتره بگم از بچگی به من علاقه‌مند بود. اما من به یه دختر دیگه علاقه‌مندم!

سولینا حیرت‌زده و با لکنت‌زبان ل*ب می‌زند:

- کک ... کدوم ... دختر؟

آلب چند رشته از موهای سولینا را از صورتش کنار می‌زند و پشت گوشش می‌فرستد و می‌گوید:

- نمی‌تونم بگم، یه روز خودت غافل‌گیر میشی!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- نه سرورم، لطفاً به من بگو، از کنجکاوی امشب خواب به چشم‌هام نمیاد!

ل*ب‌های آلب از شدت خنده کش می‌آید و در همین حین ل*ب می‌زند:

- نه، سورپرایزم خ*را*ب میشه، همه چیز رو خودت به زودی متوجه میشی!

آنجلنا پرده‌ی سفید رنگ را کنار می‌زند و با دیدن سولینا و آلب که همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیده‌اند خشمگین می‌شود و حسادتش گل می‌کند. آن‌قدر خشمگین می‌شود که دست‌هایش به لرزش می‌افتد. بلندی لباسِ قرمز رنگش را در دست‌هایش می‌گیرد و از حرم‌سرا بیرون می‌رود. زمانی که به آن دو می‌رسد فریاد می‌زند:

- من رو خواب می‌کنی و با این کنیز بی‌ارزش و بی‌همه چیز وقت می‌گذرونی آره؟ این کنیز رو با دست‌های خودم خفه می‌کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
آنجلنا با همان خشم به سوی سولینا گام برمی‌دارد. آلب و سولینا همچنان در چشم‌های همدیگر زل زده بودند. اما آنجلنا مچِ دست آلب را می‌گیرد و می‌گوید:
- سرورم، سولینا!
سولینا دست‌هایش را به دور کمر آلب برمی‌دارد و می‌گوید:
- سرورم، ملکه که ما رو کنار هم دید، حالا چه فکرهایی راجب من و تو می‌کنه؟
آلب بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- خب ما رو با هم ببینه، مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ به کسی چنین اجازه‌ای نمیدم که راجب تو فکری بکنه.
آنجلنا فریاد می‌زند:
- مگه به من قول ازدواج نداده بودی؟ این‌طور می‌خوای پایبند قول‌هات باشی؟
آلب خنده‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:
- ملکه، من تو رو مجبور به این ازدواج نکردم. و هیچ درخواستی یا قولی به تو ندادم، تو امروز با میل خودت از آمریکا به استرالیا اومدی و ازم خواستی که بپذیرم توی حرم‌سرا بمونی و شب تا صبح رو کنارم باشی! خودت عشق و علاقه‌ت رو نسبت به من ابراز کردی. گفتی اگر باهات ازدواج نکنم خودت رو می‌کُشی. خب، پس اگر می‌خوای همسر من بشی باید این کارهام رو هم تحمل کنی!
آنجلنا با چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است به چشم‌های آبی رنگ آلب خیره می‌شود و هر دو دست‌هایش را بر روی صورت آلب می‌گذارد و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم فقط برای من باش سرورم، خواهش می‌کنم جز من به کسی دیگه‌ای نگاه نکن، این‌ها فقط دنبال منفعت خودشون و مال و اموال شما هستن!
آلب صورتش را از میان دست‌های آنجلنا بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:
- سولینا برای من یه کنیز نیست، اون دختر خانه و فرقش با کنیزهای قصر خیلی زیاده! ملکه این رو آویزه‌ی گوشت کن، بین من و سولینا هم هیچ علاقه‌ای نیست. فقط از زمان بچگی تا به حال دوست بودیم و خانواده‌هامون با هم دوست بودن!
آنجلنا با حرص نیشخندی می‌زند و پس از آن می‌خندد و می‌گوید:
- سرورم من بچه نیستم، می‌دونی که من کی هستم؟ این‌طور که تو و سولینا توی چشم‌های هم خیره شدین و همدیگه رو ب*غ*ل گرفتین هر کی شما رو از دور ببینه فکر می‌کنه که بهش علاقه‌مندی! دوست‌ها هیچ‌وقت مثل دو تا عاشق به هم نگاه نمی‌کنن بفهم سرورم!
آلب با خشم به آنجلنا نزدیک می‌شود و با همان خشم در چشم‌های عسلی رنگ او خیره می‌شود و می‌گوید:
- آنجلنا، حدت رو بدون! بفهم داری با کی حرف می‌زنی، آخرین اخطاریه که بهت میدم! راجب سولینا درست صحبت کن. اون کنیز نیست دختر خان کالین فریلز هست اگر یه بار دیگه بهش گفتی کنیز خودم زبونت رو از حلقومت می‌کشم بیرون و مجازاتت می‌کنم! در واقع این یک اصطلاح نیست چیزی رو که بگم بهش عمل می‌کنم!
در چشم‌های آنجلنا غرق از اشک شده بود.
آلب بدون آن‌که به او توجه‌ای کند بلافاصله با اسبش به سمت قصر می‌رود. سولینا تا می‌آید چند گام بردارد آنجلنا با حرص مچ دست‌های او را می‌گیرد و می‌گوید:
- بالاخره موفق شدی، باید حرف سوفی و فیبی تانکین رو باور می‌کردم، می‌گفتن سولینا تموم کنیز‌ها رو کنار زده و سرورم رو دل باخته‌ی خودش کرده، می‌گفتن حواست باشه سولینا به سرورمون نزدیک نشه. اما من حرف اون‌ها رو باور نکردم و گفتم‌ که سرورم تعریف خوب بودن سولینا رو پیش من زیاد کرده اون چنین کاری رو با من نمی‌کنه، اما انگار مار توی آستینم پرورش می‌دادم. اما هر کاری از هر کسی بعیده تو این‌ کار رو با من کردی، این‌بار رو عفو می‌کنم و بدون مجازات ازت می‌گذرم اما بار بعد تو رو کنار سرورم دیدم، به جای مجازات میگم سرت رو از تنت جدا کنن!
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آنجلنا با همان خشم به سوی سولینا گام برمی‌دارد. آلب و سولینا همچنان در چشم‌های همدیگر زل زده بودند. اما آنجلنا مچِ دست آلب را می‌گیرد و می‌گوید:

- سرورم، سولینا!

سولینا دست‌هایش را به دور کمر آلب برمی‌دارد و می‌گوید:

- سرورم، ملکه که ما رو کنار هم دید، حالا چه فکرهایی راجب من و تو می‌کنه؟

آلب بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- خب ما رو با هم ببینه، مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ به کسی چنین اجازه‌ای نمیدم که راجب تو فکری بکنه.

آنجلنا فریاد می‌زند:

- مگه به من قول ازدواج نداده بودی؟ این‌طور می‌خوای پایبند قول‌هات باشی؟

آلب خنده‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:

- ملکه، من تو رو مجبور به این ازدواج نکردم. و هیچ درخواستی یا قولی به تو ندادم، تو امروز با میل خودت از آمریکا به استرالیا اومدی و ازم خواستی که بپذیرم توی حرم‌سرا بمونی و شب تا صبح رو کنارم باشی! خودت عشق و علاقه‌ت رو نسبت به من ابراز کردی. گفتی اگر باهات ازدواج نکنم خودت رو می‌کُشی. خب، پس اگر می‌خوای همسر من بشی باید این کارهام رو هم تحمل کنی!

آنجلنا با چشم‌هایی که اشک در آن هویدا است به چشم‌های آبی رنگ آلب خیره می‌شود و هر دو دست‌هایش را بر روی صورت آلب می‌گذارد و می‌گوید:

- خواهش می‌کنم فقط برای من باش سرورم، خواهش می‌کنم جز من به کسی دیگه‌ای نگاه نکن، این‌ها فقط دنبال منفعت خودشون و مال و اموال شما هستن!

آلب صورتش را از میان دست‌های آنجلنا بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:

- سولینا برای من یه کنیز نیست، اون دختر خانه و فرقش با کنیزهای قصر خیلی زیاده! ملکه این رو آویزه‌ی گوشت کن، بین من و سولینا هم هیچ علاقه‌ای نیست. فقط از زمان بچگی تا به حال دوست بودیم و خانواده‌هامون با هم دوست بودن!

آنجلنا با حرص نیشخندی می‌زند و پس از آن می‌خندد و می‌گوید:

- سرورم من بچه نیستم، می‌دونی که من کی هستم؟ این‌طور که تو و سولینا توی چشم‌های هم خیره شدین و همدیگه رو ب*غ*ل گرفتین هر کی شما رو از دور ببینه فکر می‌کنه که بهش علاقه‌مندی! دوست‌ها هیچ‌وقت مثل دو تا عاشق به هم نگاه نمی‌کنن بفهم سرورم!

آلب با خشم به آنجلنا نزدیک می‌شود و با همان خشم در چشم‌های عسلی رنگ او خیره می‌شود و می‌گوید:

- آنجلنا، حدت رو بدون! بفهم داری با کی حرف می‌زنی، آخرین اخطاریه که بهت میدم! راجب سولینا درست صحبت کن. اون کنیز نیست دختر خان کالین فریلز هست اگر یه بار دیگه بهش گفتی کنیز خودم زبونت رو از حلقومت می‌کشم بیرون و مجازاتت می‌کنم! در واقع این یک اصطلاح نیست چیزی رو که بگم بهش عمل می‌کنم!

در چشم‌های آنجلنا غرق از اشک شده بود.

آلب بدون آن‌که به او توجه‌ای کند بلافاصله با اسبش به سمت قصر می‌رود. سولینا تا می‌آید چند گام بردارد آنجلنا با حرص مچ دست‌های او را می‌گیرد و می‌گوید:

- بالاخره موفق شدی، باید حرف سوفی و فیبی تانکین رو باور می‌کردم، می‌گفتن سولینا تموم کنیز‌ها رو کنار زده و سرورم رو دل باخته‌ی خودش کرده، می‌گفتن حواست باشه سولینا به سرورمون نزدیک نشه. اما من حرف اون‌ها رو باور نکردم و گفتم‌ که سرورم تعریف خوب بودن سولینا رو پیش من زیاد کرده اون چنین کاری رو با من نمی‌کنه، اما انگار مار توی آستینم پرورش می‌دادم. اما هر کاری از هر کسی بعیده تو این‌ کار رو با من کردی، این‌بار رو عفو می‌کنم و بدون مجازات ازت می‌گذرم اما بار بعد تو رو کنار سرورم دیدم، به جای مجازات میگم سرت رو از تنت جدا کنن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,804
لایک‌ها
2,725
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
47,010
Points
5,037
سولینا سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد و از کنار آنجلنا رد می‌شود. اما سکوت او از هزاران فریاد هم بدتر است، سکوت او معنی اننقام می‌دهد، اما در این میان آنجلنا با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- با تو بودم‌، فهمیدی چی گفتم؟
سولینا نمی‌تواند به سکوتش ادامه دهد و رویش را برمی‌گرداند و شمشیرش را بیرون می‌کشد و بر روی گر*دن آنجلنا قرار می‌دهد و با حرص ل*ب می‌زند:
- آنجلنا، من رو از مجازات نترسون، شما که همسر سرورم نیستی. اون فقط می‌تونه دستور بده و فقط هم از دستورهای اون اطاعت می‌کنم نه از دستور‌های تو که دختر عموش هستی!
آنجلنا با حرص ل*ب می‌زند:
- من چند روز دیگه همسرش میشم، اون‌وقت بهت نشون میدم طرف مقابلت کیه!
آنجلنا پس از این حرفش بلافاصله از کنار سولینا می‌گذرد. سولینا در حالی که رفتنِ او را تماشا می‌کند می‌گوید:
- یعنی اون زنی که آلب به اون علاقه‌منده کیه؟
آنجلنا که نیست، پس کی می‌تونه باشه؟
افکارهایش را از ذهن خسته‌اش کنار می‌زند و از پله‌ها به سختی و یکی دو تا بالا می‌رود. بالاخره به اتاقش می‌رسد و کیفش را گوشه‌ای رها می‌کند و شمشیرش را هم کنار تختش می‌گذارد و با همان لباس بر روی تخت دراز می‌کشد.
و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود.
صبح با صدای آهنگ خواندنِ آلب از خواب شیرین خود می‌پرد، اما با لبخندی زیبا که بر روی صورتش نمایان می‌شود از روی تخت برمی‌خیزد.
اولین صبحی است که با صدای آلب از خواب برمی‌خیزد. بلافاصله چند گام برمی‌دارد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- اولین صبحیه که آلب آهنگ می‌خونه و من با آهنگ خوندنش از خواب بیدار میشم!
سولینا درب را می‌گشاید، با دیدن آلب که جلوی در اتاق او نشسته است و چشم‌هایش را بسته است و موزیک می‌خواند چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود.
سولینا حیرت‌زده می‌گوید:
- سرورم، چی‌شده؟ تا دیروز کشتی‌هاتون به گل نشسته بود. حالا کپکت خروس می‌خونه؟
آلب از روی زمین برمی‌خیزد و پلک‌هایش را می‌گشاید و می‌گوید:
- سولینا این‌جایی؟
سولینا بلندبلند قههه می‌زند و دستش را بر روی ل*بش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- بله، صدای شما باعث شد از خواب بیدار شم!
آلب خجل‌وار و با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:
- من که آروم می‌خوندم، چه‌طور صداش تا توی اتاقت اومده؟
سولینا یک گام به سویش برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- فکر نمی‌کنم آروم می‌خوندی، اون‌قدر بلند بود که من از خواب پریدم سرورم!
آلب چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- خب دیگه ساعت دوازده ظهره، گفتم بهتره آهنگ بخونم تا بیدار بشه!
سولینا با چشم‌هایی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است ل*ب می‌زند:
- سرورم واقعاً ساعت دوازده هست؟ یا داری اذیتم می‌کنی؟
آلب با جدیت ل*ب می‌زند:
- اذیتت نمی‌کنم، الان دقیق ساعت دوازده هست و شما تا الان خواب هفت پادشاه رو می‌دیدی!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد و از کنار آنجلنا رد می‌شود. اما سکوت او از هزاران فریاد هم بدتر است، سکوت او معنی اننقام می‌دهد، اما در این میان آنجلنا با صدای بلندی فریاد می‌زند:

- با تو بودم‌، فهمیدی چی گفتم؟

سولینا نمی‌تواند به سکوتش ادامه دهد و رویش را برمی‌گرداند و شمشیرش را بیرون می‌کشد و بر روی گر*دن آنجلنا قرار می‌دهد و با حرص ل*ب می‌زند:

- آنجلنا، من رو از مجازات نترسون، شما که همسر سرورم نیستی. اون فقط می‌تونه دستور بده و فقط هم از دستورهای اون اطاعت می‌کنم نه از دستور‌های تو که دختر عموش هستی!

آنجلنا با حرص ل*ب می‌زند:

- من چند روز دیگه همسرش میشم، اون‌وقت بهت نشون میدم طرف مقابلت کیه!

آنجلنا پس از این حرفش بلافاصله از کنار سولینا می‌گذرد. سولینا در حالی که رفتنِ او را تماشا می‌کند می‌گوید:

- یعنی اون زنی که آلب به اون علاقه‌منده کیه؟

آنجلنا که نیست، پس کی می‌تونه باشه؟

افکارهایش را از ذهن خسته‌اش کنار می‌زند و از پله‌ها به سختی و یکی دو تا بالا می‌رود. بالاخره به اتاقش می‌رسد و کیفش را گوشه‌ای رها می‌کند و شمشیرش را هم کنار تختش می‌گذارد و با همان لباس بر روی تخت دراز می‌کشد.

و طولی نمی‌کشد که به خوابی عمیق فرو می‌رود.

صبح با صدای آهنگ خواندنِ آلب از خواب شیرین خود می‌پرد، اما با لبخندی زیبا که بر روی صورتش نمایان می‌شود از روی تخت برمی‌خیزد.

اولین صبحی است که با صدای آلب از خواب برمی‌خیزد. بلافاصله چند گام برمی‌دارد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- اولین صبحیه که آلب آهنگ می‌خونه و من با آهنگ خوندنش از خواب بیدار میشم!

سولینا درب را می‌گشاید، با دیدن آلب که جلوی در اتاق او نشسته است و چشم‌هایش را بسته است و موزیک می‌خواند چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود.

سولینا حیرت‌زده می‌گوید:

- سرورم، چی‌شده؟ تا دیروز کشتی‌هاتون به گل نشسته بود. حالا کپکت خروس می‌خونه؟

آلب از روی زمین برمی‌خیزد و پلک‌هایش را می‌گشاید و می‌گوید:

- سولینا این‌جایی؟

سولینا بلندبلند قههه می‌زند و دستش را بر روی ل*بش قرار می‌دهد و می‌گوید:

- بله، صدای شما باعث شد از خواب بیدار شم!

آلب خجل‌وار و با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌زند:

- من که آروم می‌خوندم، چه‌طور صداش تا توی اتاقت اومده؟

سولینا یک گام به سویش برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- فکر نمی‌کنم آروم می‌خوندی، اون‌قدر بلند بود که من از خواب پریدم سرورم!

آلب چند گام به سوی سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- خب دیگه ساعت دوازده ظهره، گفتم بهتره آهنگ بخونم تا بیدار بشه!

سولینا با چشم‌هایی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است ل*ب می‌زند:

- سرورم واقعاً ساعت دوازده هست؟ یا داری اذیتم می‌کنی؟

آلب با جدیت ل*ب می‌زند:

- اذیتت نمی‌کنم، الان دقیق ساعت دوازده هست و شما تا الان خواب هفت پادشاه رو می‌دیدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا