.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
بریتانی خوابش برده است. سولینا ملحفه بنفش رنگ را بر روی تن او میاندازد و از اتاق خارج میشود. کینان ل*ب میزند:
- خواهر، شام آماده هست؟
سولینا لبخند مضحکی میزند و میگوید:
- آره شام آمادهست تو و پدر برید بخورید!
کینان یک تای ابروان پر پشتش را بالا میاندازد و میگوید:
- خیلیقتِ ل*ب به غذا نزدی تا تو نیای من هم نمیخورم!
سولینا که برادرش را بسیار دوست میدارد و نمیتواند روی حرفش حرفی بزند. دست کینان را میگیرد و به آشپزخانه میروند.
بر روی صندلی مینشینند و همچنان منتظر میمانند تا خان کایلر بیاید. چند دقیقه بعد خان کایلر میآید و با بیحوصلگی سلام میکند. کُت مشکی رنگش را بیرون میآورد و به چوب لباسی آویزان میکند. شروع به خوردن غذا میکنند.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و با صدایی رسا میگوید:
- خواهر سولینا، من دستشویی دارم!
سولینا تا صدای بریتانی را میشنود دستهی صندلی را میگیرد و میکشد و با چند خیز خود را به بریتانی میرساند و دست او را میگیرد و به سرویس بهداشتی میبرد. بریتانی پس از چند دقیقه از سرویس بهداشتی خارج میشود و دستهایش را میشوید، بلافاصله سولینا حولهای که برای مهمانها به چوب لباسی آویزان کرده است را برمیدارد و به وسیلهی آن، دستهای بریتانی را خشک میکند.
بریتانی با چند خیز خود را به اتاق میرساند که بخوابد، خستگی از چهرهی سولینا همانند ابر بهاری میبارد، یک خمیازه میکشد و کش و قوسی به تن خستهاش میدهد و بر روی تخت دراز میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود.
***
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمیخیزد. بریتانی دستهایش را به دور کمر سولینا حلقه میکند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دستهایش را از روی کمرش برمیدارد و به سوی سالن قدم برمیدارد و میگوید:
- سلام پدر، صبح بهخیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت میکند و بعد از چند ثانیه سکوتش را میشکند و میگوید:
- دخترکم، اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشمهای سولینا هویدا میشود و نگاهش به سمت نامهای که در دستهای پدرش است میخکوب میشود. نامه را از پدرش میگیرد و بلافاصله وارد اتاقش میشود. بر روی صندلی کوچک سفید رنگ مینشیند و عینک مطالعهاش را بر روی چشمهایش قرار میدهد و مشغولِ خواندن نامه میشود:
سلام دخترم!
این رو بدون که خیلی دوست دارم و همیشه بهت افتخار میکنم، از اینکه سرکار رفتی که پول بیماریم رو بدی که خوب بشم خیلی خوشحال شدم. مواظب پدرت باش اگر از من جدا بشه معلومه خیلی دلش میشکنه. لطفاً مواظب کینان هم باش اون خیلی نیاز به محبت داره نذار کسی اذیتش کنه. دخترم میدونی که کووپر به تو خیلی علاقهمنده؟ پس من هم دوست دارم که با اون وصلت کنی. اگر دوست داری آرزوی من رو برآورده کنی با کووپر ازدواج کن! مطمئنم اون میتونه خوشبختت کنه. مواظب خودت باش خیلی دوست دارم دخترم!
طبیب به من گفت که بیماریت رو نمیشه درمان کرد، من به شماها چیزی نگفتم ترسیدم غصه بخورین؛ اما اگر مردم لطفاً غصه نخورین دختر عزیزم.
اشکهای سولینا همانند مروارید از چشمهایش میچکد و بر روی نامه فرود میآید.
سولینا با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و نامه را در آ*غ*و*ش میکشد و زیر ل*ب میگوید:
- مادر، خیلی دلم برات تنگ شده. چهطور تونستی دخترت رو ترک کنی؟ مامانجون من چهطور آلب رو ترک کنم و با کووپر ازدواج کنم؟
آخه عشق و دوری آلب داره من رو دیوونه میکنه؛ عشق اون من رو از پا در آورده.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و انگار که صدای سولینا را شنیده است میگوید:
- نه خواهر؛ من اجازه نمیدم تو با کووپر ازدواج کنی تو باید همسر داداشم بشی! باید فردا بیای و با من به قصر بریم!
سولینا از روی صندلی برمیخیزد و بریتانی را در آ*غ*و*ش میکشد و میگوید:
- چشم، هر چی تو بگی همون میشه!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
- خواهر، شام آماده هست؟
سولینا لبخند مضحکی میزند و میگوید:
- آره شام آمادهست تو و پدر برید بخورید!
کینان یک تای ابروان پر پشتش را بالا میاندازد و میگوید:
- خیلیقتِ ل*ب به غذا نزدی تا تو نیای من هم نمیخورم!
سولینا که برادرش را بسیار دوست میدارد و نمیتواند روی حرفش حرفی بزند. دست کینان را میگیرد و به آشپزخانه میروند.
بر روی صندلی مینشینند و همچنان منتظر میمانند تا خان کایلر بیاید. چند دقیقه بعد خان کایلر میآید و با بیحوصلگی سلام میکند. کُت مشکی رنگش را بیرون میآورد و به چوب لباسی آویزان میکند. شروع به خوردن غذا میکنند.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و با صدایی رسا میگوید:
- خواهر سولینا، من دستشویی دارم!
سولینا تا صدای بریتانی را میشنود دستهی صندلی را میگیرد و میکشد و با چند خیز خود را به بریتانی میرساند و دست او را میگیرد و به سرویس بهداشتی میبرد. بریتانی پس از چند دقیقه از سرویس بهداشتی خارج میشود و دستهایش را میشوید، بلافاصله سولینا حولهای که برای مهمانها به چوب لباسی آویزان کرده است را برمیدارد و به وسیلهی آن، دستهای بریتانی را خشک میکند.
بریتانی با چند خیز خود را به اتاق میرساند که بخوابد، خستگی از چهرهی سولینا همانند ابر بهاری میبارد، یک خمیازه میکشد و کش و قوسی به تن خستهاش میدهد و بر روی تخت دراز میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود.
***
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمیخیزد. بریتانی دستهایش را به دور کمر سولینا حلقه میکند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دستهایش را از روی کمرش برمیدارد و به سوی سالن قدم برمیدارد و میگوید:
- سلام پدر، صبح بهخیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت میکند و بعد از چند ثانیه سکوتش را میشکند و میگوید:
- دخترکم، اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشمهای سولینا هویدا میشود و نگاهش به سمت نامهای که در دستهای پدرش است میخکوب میشود. نامه را از پدرش میگیرد و بلافاصله وارد اتاقش میشود. بر روی صندلی کوچک سفید رنگ مینشیند و عینک مطالعهاش را بر روی چشمهایش قرار میدهد و مشغولِ خواندن نامه میشود:
سلام دخترم!
این رو بدون که خیلی دوست دارم و همیشه بهت افتخار میکنم، از اینکه سرکار رفتی که پول بیماریم رو بدی که خوب بشم خیلی خوشحال شدم. مواظب پدرت باش اگر از من جدا بشه معلومه خیلی دلش میشکنه. لطفاً مواظب کینان هم باش اون خیلی نیاز به محبت داره نذار کسی اذیتش کنه. دخترم میدونی که کووپر به تو خیلی علاقهمنده؟ پس من هم دوست دارم که با اون وصلت کنی. اگر دوست داری آرزوی من رو برآورده کنی با کووپر ازدواج کن! مطمئنم اون میتونه خوشبختت کنه. مواظب خودت باش خیلی دوست دارم دخترم!
طبیب به من گفت که بیماریت رو نمیشه درمان کرد، من به شماها چیزی نگفتم ترسیدم غصه بخورین؛ اما اگر مردم لطفاً غصه نخورین دختر عزیزم.
اشکهای سولینا همانند مروارید از چشمهایش میچکد و بر روی نامه فرود میآید.
سولینا با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و نامه را در آ*غ*و*ش میکشد و زیر ل*ب میگوید:
- مادر، خیلی دلم برات تنگ شده. چهطور تونستی دخترت رو ترک کنی؟ مامانجون من چهطور آلب رو ترک کنم و با کووپر ازدواج کنم؟
آخه عشق و دوری آلب داره من رو دیوونه میکنه؛ عشق اون من رو از پا در آورده.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و انگار که صدای سولینا را شنیده است میگوید:
- نه خواهر؛ من اجازه نمیدم تو با کووپر ازدواج کنی تو باید همسر داداشم بشی! باید فردا بیای و با من به قصر بریم!
سولینا از روی صندلی برمیخیزد و بریتانی را در آ*غ*و*ش میکشد و میگوید:
- چشم، هر چی تو بگی همون میشه!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی خوابش برده است. سولینا ملحفه بنفش رنگ را بر روی تن او میاندازد و از اتاق خارج میشود. کینان ل*ب میزند:
- خواهر، شام آماده هست؟
سولینا لبخند مضحکی میزند و میگوید:
- آره شام آمادهست تو و پدر برید بخورید!
کینان یک تای ابروان پر پشتش را بالا میاندازد و میگوید:
- خیلیقتِ ل*ب به غذا نزدی تا تو نیای من هم نمیخورم!
سولینا که برادرش را بسیار دوست میدارد و نمیتواند روی حرفش حرفی بزند. دست کینان را میگیرد و به آشپزخانه میروند.
بر روی صندلی مینشینند و همچنان منتظر میمانند تا خان کایلر بیاید. چند دقیقه بعد خان کایلر میآید و با بیحوصلگی سلام میکند. کُت مشکی رنگش را بیرون میآورد و به چوب لباسی آویزان میکند. شروع به خوردن غذا میکنند.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و با صدایی رسا میگوید:
- خواهر سولینا، من دستشویی دارم!
سولینا تا صدای بریتانی را میشنود دستهی صندلی را میگیرد و میکشد و با چند خیز خود را به بریتانی میرساند و دست او را میگیرد و به سرویس بهداشتی میبرد. بریتانی پس از چند دقیقه از سرویس بهداشتی خارج میشود و دستهایش را میشوید، بلافاصله سولینا حولهای که برای مهمانها به چوب لباسی آویزان کرده است را برمیدارد و به وسیلهی آن، دستهای بریتانی را خشک میکند.
بریتانی با چند خیز خود را به اتاق میرساند که بخوابد، خستگی از چهرهی سولینا همانند ابر بهاری میبارد، یک خمیازه میکشد و کش و قوسی به تن خستهاش میدهد و بر روی تخت دراز میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود.
***
صبح با صدایِ خان کالین از خواب شیرین خود برمیخیزد. بریتانی دستهایش را به دور کمر سولینا حلقه میکند.
آرام جوری که بریتانی از خواب برنخیزد دستهایش را از روی کمرش برمیدارد و به سوی سالن قدم برمیدارد و میگوید:
- سلام پدر، صبح بهخیر. صدام زدی خواب بودم. بفرما؟
خان کالین اندکی سکوت میکند و بعد از چند ثانیه سکوتش را میشکند و میگوید:
- دخترکم، اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت این نامه رو بهت بدم. مادرت برات نوشته!
اشک در چشمهای سولینا هویدا میشود و نگاهش به سمت نامهای که در دستهای پدرش است میخکوب میشود. نامه را از پدرش میگیرد و بلافاصله وارد اتاقش میشود. بر روی صندلی کوچک سفید رنگ مینشیند و عینک مطالعهاش را بر روی چشمهایش قرار میدهد و مشغولِ خواندن نامه میشود:
سلام دخترم!
این رو بدون که خیلی دوست دارم و همیشه بهت افتخار میکنم، از اینکه سرکار رفتی که پول بیماریم رو بدی که خوب بشم خیلی خوشحال شدم. مواظب پدرت باش اگر از من جدا بشه معلومه خیلی دلش میشکنه. لطفاً مواظب کینان هم باش اون خیلی نیاز به محبت داره نذار کسی اذیتش کنه. دخترم میدونی که کووپر به تو خیلی علاقهمنده؟ پس من هم دوست دارم که با اون وصلت کنی. اگر دوست داری آرزوی من رو برآورده کنی با کووپر ازدواج کن! مطمئنم اون میتونه خوشبختت کنه. مواظب خودت باش خیلی دوست دارم دخترم!
طبیب به من گفت که بیماریت رو نمیشه درمان کرد، من به شماها چیزی نگفتم ترسیدم غصه بخورین؛ اما اگر مردم لطفاً غصه نخورین دختر عزیزم.
اشکهای سولینا همانند مروارید از چشمهایش میچکد و بر روی نامه فرود میآید.
سولینا با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و نامه را در آ*غ*و*ش میکشد و زیر ل*ب میگوید:
- مادر، خیلی دلم برات تنگ شده. چهطور تونستی دخترت رو ترک کنی؟ مامانجون من چهطور آلب رو ترک کنم و با کووپر ازدواج کنم؟
آخه عشق و دوری آلب داره من رو دیوونه میکنه؛ عشق اون من رو از پا در آورده.
بریتانی از روی تخت برمیخیزد و انگار که صدای سولینا را شنیده است میگوید:
- نه خواهر؛ من اجازه نمیدم تو با کووپر ازدواج کنی تو باید همسر داداشم بشی! باید فردا بیای و با من به قصر بریم!
سولینا از روی صندلی برمیخیزد و بریتانی را در آ*غ*و*ش میکشد و میگوید:
- چشم، هر چی تو بگی همون میشه!
آخرین ویرایش: