• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

کامل شده رمان خیا‌نت جالبی بود | الهه‌کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۹

« آرزو »

مینا بدجور داغون شده بود با اون اتفاق روز و شبش گریه بود خیلی حالش بد بود دیگه همه فهمیده بودن یه مشکلی داره. از پرهام هم هیچ خبری نبود آب شده بود رفته بود تو زمین، پرهام رفیق امید بود به امید گفته بودم ببینه پرهام کجاست اما کلی دعوام کرد و گفت من خودم ر*اب*طه‌م رو باهاش به هم زدم دیگه خواهر من چیکار باهاش داره!؟ وقتی بهش گفتم پرهام با مینا نامزد کرده و حالا ولش کرده عصبانیتش کم شد و گفت مینا نباید با این پدرسوخته نامزد میکرد. از امید خواسته بودم هرخبری ازش داره بهم بده. شاید می‌تونستیم پرهام رو راضی کنیم یه عقد سوری با مینا بکنه و بعدش جدا بشن این‌جوری لااقل آبروی مینا نمی‌رفت.
در حال چت با شیوا بودم، خیلی دلم براش تنگ شده بود از وقتی‌که رفته بود سوئد، همین لحظه موبایلم زنگ و با دیدن شماره‌ی امید سریع جواب دادم:
- بله داداش؟
- خوشبختانه یا متاسفانه پرهام فوت کرده.
با تعجب گفتم:
- چی میگی امید واقعا حقیقت داره؟
- رفتم محله شون در خونه‌شون پارچه مشکی زده بودن از چند نفر پرسیدم گفتن وقتی خودش و رفیق‌هاش قاچاقی داشتن میرفتن ترکیه با مرزبان ها درگیر شدن و پرهام تیر خورده تو سرش.
- وای خدایا!
- با این‌که دیگه ازش خوشم نمی‌یومد اما ناراحت شدم مرد.
- باشه امید مرسی که گفتی، خدافظ!

امید که قطع کرد اشکام روونه‌ی گونه‌هام شد، پرهام آخرین امید مینا بود می‌دونست آبروی از دست رفته‌ش رو بهش برگردونه حالا هیچ‌کس نمی‌تونه با مینا ازدواج کنه با اون شرایطش. خدا لعنتت کنه پرهام الهی آتیش از قبرت بلند بشه. چرا تا یکم میخوای با آرامش زندگی کنی مشکلات میرن و با بزرگ‌ترشون میان!؟ خدایا خودت هوای مینا رو داشته باش کاری کن آبروش نره وگرنه خودش رو می‌کشه اون خیلی کم طاقته.
باید میرفتم خونه‌ی مینا و اون‌جا من و مینا و بنفشه تصمیم می‌گرفتیم چیکار باید کنیم. سریع آماده شدم. عصر بود و بارون نم نم می‌بارید، کفشام رو پوشیدم و رفتم دم در همین‌که بازش کردم با چهره‌ای که جلوم دیدم خشکم زد! استاد نیما سرلک بود، دستش سمت آیفن بود اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، ببخشید مزاحم‌تون شدم یه کار مهم باهاتون داشتم آدرس خونه‌تون رو پیدا کردم و اومدم این‌جا.
- سلام خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
- لطفا اگه میشه بریم کافه با هم صحبت کنیم.
- باشه مشکلی نیست.
استاد رفت سمت ماشینش و منم با اکراه سوار شدم جلو و حرکت کردیم. تا رسیدن به کافه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد فقط هی فکر می‌کردم ببینم استاد با من چیکار داره! وقتی رسیدیم به یه کافه‌ی دنج، رفتیم داخل و نشستیم، استاد بعد از سفارش دادن دوتا کاپوچینو شروع به صحبت کرد.
استاد: راستش خانوم لطفی موضوع درمورد دوست شما میناست، نمیدونم از این ماجرا خبر دارین یا نه اما من یه مدت با مینا خانوم را‌بطه داشتم اما مینا یهو زد زیر همه چیز من واقعا نفهمیدم چرا این کار رو کرد. درست همون وقتی که می‌خواستم برم‌ خواستگاریش همه چیز رو تموم کرد.یه مدت ما از هم جدا شدیم اما من واقعا نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید من میخوام باهاش ازدواج کنم.
- ببیند استاد...
- اینجا منو نیما صدا بزنید الان نه من استاد شمام نه شما شاگرد من.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، ببیند آقا نیما یه مشکلی پیش اومده مینا نمی‌تونه فعلا ازدواج کنه.
- من همه چیز رو میدونم آرزو خانوم!
با خجالت و شر‌م‌ساری گفتم:
- منظورتون چیه شما چی می‌دونید!؟
- چند روز پیش به مینا زنگ زدم که خیلی عصبانی بود و گفت من نه فقط با تو، با هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونم ازدواج کنم. من هم دلیلش رو پرسیدم که همه چیز رو گفت!
- یعنی شما همه چیز رو علنا می‌دونید؟
- بله میدونم! من نباید مینا رو رها میکردم به حال خودش باید این‌قدر پافشاری میکردم تا بالاخره راضی بشه باهام ازدواج کنه. مقصر منم که با یکبار نه شنیدن مینا رو رها کردم.
- الان میخواین چیکار کنین استاد؟
- اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی برای مینا افتاده و کی باهاش اون کار رو کرده، برای من مهم اینه که میدونم مینا همچین دختری نیست و تو اون ماجرا هیچ تقصیری نداشت. من عاشق مینام من خودش رو میخوام. ازتون میخوام باهاش صحبت کنید تا راضی بشه باهام صحبت کنه شما دوست صمیمی مینا هستی واسه همین اومدم پیش شما! من میخوام مینا عاشق من بشه و باهم ازدواج کنیم غیر از این هیچی برام مهم نیست.
- مینا خیلی دختر خوشبختیه که مرد خوبی مثل شما عاشقش شده. من حتما باهاش صحبت میکنم و بهتون خبر میدم.
- ممنونم ازتون آرزو خانوم، من شماره‌م رو بهتون میدم.
- حتما تموم حرفاتون رو به مینا میگم، و هر طور شده راضیش میکنم.
استاد خنده‌ای از سر خوشحالی زد و بعد از خوردن کاپوچینو من رو رسوند در خونه‌ی مینا اینا. وقتی رفتم تو خونه‌شون با مادر مینا سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق مینا بنفشه هم پیش مینا نشسته بود و باهاش صحبت میکردن تا چشم‌شون بهم افتاد مینا سریع گفت:
- اومدی؟ خبری از پرهام نشد؟
بنفشه: من الان اگه حامله بودم سِقط میکردم با این همه نگرانی چرا جواب گوشیت رو نمیدی؟
مینا: اه حرف بزن دیگه.
- نه سلامی نه علیکی فقط غر بزنین اه.
مینا: خیلی خب سلام! حالا بنال دیگه‌.
- دوتا خبر دارم یکی از یکی هیجانی تر و توپ تر. خبر اول پرهام رفته قاچاقی ترکیه که تو راه با مرزبان ها درگیر شدن و تیر خورده تو سرش و مرده.
مینا جیغ خفیفی کشید و باز دوباره بغض کرد و گفت:
- واقعا؟ حالا چه غلطی کنیم؟ آبروم میره!
- خبر دوم! همین الان استاد سرلک رو جلو خونه‌مون دیدم رفتیم باهم تو کافه صحبت کردیم که ازم خواهش کرد بهت بگم اجازه بدی تا با خونواده‌ش بیاد برای خواستگاریت مینا‌.
بنفشه با خوشحالی گفت:
- وای عالی تر از این نمیشه! باورم نمیشه.
مینا: چی گفتی؟ درست شنیدم؟ یعنی نیما با اینکه بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد و پرهام چیکار کرده باهام، الان میخواد بیاد خواستگاریم؟
- آره.
مینا: انگار دارم رویا می‌بینم، باورم نمیشه؛ خب اون دیوونه اگه زودتر گفته بود میخواد بیام خواستگاریم که من با کله قبول می‌کردم! من دیدم اون خیال خواستگاری اومدن نداره باهاش کات کردم.
- استاد گفت همون وقتی که تو بهش گفتی دیگه نمی‌خوایش و ر‌ابطه تون رو قطع کردی، داشته میومده خاستگاری که تو تر زدی به همه چی.
مینا: آره اگه بیشتر صبر کرده بودم و همه چیز رو تموم نمی‌کردم و با اون پرهام عو‌ضی نمی‌رفتم تو را‌بطه این اتفاق نمی‌یوفتاد؛ خدایا اینقدر خوشحالم نمی‌دونم چی بگم!
بنفشه: مینا استاد باید خیلی عاشقت باشه که با اون شرایط میخواد بیاد خواستگاریت، به خدا همچین موقعیت‌هایی کمتر نصیب بقیه میشه.
مینا بغضش شکست و اشک‌‌هاش گلوله گلوله داشت از چشماش می‌چکید اما این بار از سر خوشحالی!
مینا بین گریه‌هاش لبخندی زد و گفت:
- خودم میرم با نیما صحبت میکنم، شماهم زودی آماده بشین که جشن عقدم نزدیکه‌ دماغ اُردکی‌ها.
این‌قدر خوشحال بودیم که با بنفشه پریدیم سر مینا و قلقلکش دادیم. بعد از مدت‌ها بالاخره یه خنده‌ی عمیق رو لبا‌مون نشست.

«خاطره»

وقتی همه چیز رو به معراج گفتم دنیا رو سرش آوار شد، اون چند وقت پیش پدرش رو از دست داد حالا هم بچه‌ی ما داشت از دست میرفت بخاطر این سرطان. از وقتی با معراج ازدواج کردم همش مصیبت رو سرم بارید. من چطور بچه‌م رو سقط کنم چطور از بچه‌ای که تو شکممه و داره نفس میکشه بگذرم از بچه‌ای که حاصل عشقِ من و معراجه! من و معراج جفت‌مون داغون شده بودیم جفتمون قد صد سال پیر شده بودیم معراج بسکه حرص خورده بود شقیقه‌هاش سفید شده بود. اگه سرطانم خوب نشه باید چیکار کنم؟ اگه بمیرم چی! کل تنم پر از استرس بود‌. کارمون شده بود من معراج رو دلداری بدم وقت گریه‌هاش و معراج هم منو دلداری بده وقت گریه‌هام. اون می‌گفت غصه نخور سرطانت درمان میشه و ما دوباره بچه دار می‌شیم اما خودش داشت می‌ترکید از غم و غصه خونه‌مون بوی غم میداد بسکه گریه کرده بودیم.
با شنیدن صدای پرستار که گفت:
- خانوم مطهری، دکتر اومد، تشریف بیارید برای کورتاژ آماده بشید.
با ترس به بازوی معراج چسبیدم که معراج به پرستار گفت:
- چشم خانوم شما برید ایشون هم الان میارمش.
اشکام سرازیر شد و گفتم:
- معراج میفهمی داره چه اتفاقی می‌افته، اینی که الان باید برم از خودم جداش کنم و بندازمش تو سطل آشغال بچه‌مونه! می‌فهمی؟ بچه‌مونه! من عاشق بچه‌مم نمیتونم برام سخته.
معراج با چشم‌هایی که پف‌دار و کبود شده بود ناشی از گریه، نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:
- منم عاشق توام خاطره! منم عاشق زندگی‌مون و بچه‌مونم! دل کندن از این بچه برای منم عذاب‌آوره ولی اتفاقیه که افتاده ما مجبوریم این بچه رو سِقط کنیم‌. ولی مطمئن باش خوب میشی درمان میشی باز هم بچه دار می‌شیم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- لعنت به این سرطان لعنتی، این دیگه از کجا پیداش شد!؟
- مطمئنا بعد از شیمی درمانی زودی باردار میشی. غصه‌ی هیچی رو نخور فقط به روزهای خوب فکر کن.
- اگه سقطش نکنم چی میشه؟
- مگه یادت رفته دکتر گفت یه بچه‌ی ناقص‌العضو به دنیا میاری، شیمی درمانی اثرات خیلی بدی رو بچه میذاره.
آهی کشیدم و به سختی پا شدم و با یه دل خون و چشم‌گریون رفتم سمت اتاق کورتاژ.

کد:
« آرزو »



مینا بدجور داغون شده بود با اون اتفاق روز و شبش گریه بود خیلی حالش بد بود دیگه همه فهمیده بودن یه مشکلی داره. از پرهام هم هیچ خبری نبود آب شده بود رفته بود تو زمین، پرهام رفیق امید بود به امید گفته بودم ببینه پرهام کجاست اما کلی دعوام کرد و گفت من خودم ر*اب*طه‌م رو باهاش به هم زدم دیگه خواهر من چیکار باهاش داره!؟ وقتی بهش گفتم پرهام با مینا نامزد کرده و حالا ولش کرده عصبانیتش کم شد و گفت مینا نباید با این پدرسوخته نامزد میکرد. از امید خواسته بودم هرخبری ازش داره بهم بده. شاید می‌تونستیم پرهام رو راضی کنیم یه عقد سوری با مینا بکنه و بعدش جدا بشن این‌جوری لااقل آبروی مینا نمی‌رفت.

در حال چت با شیوا بودم، خیلی دلم براش تنگ شده بود از وقتی‌که رفته بود سوئد، همین لحظه موبایلم زنگ و با دیدن شماره‌ی امید سریع جواب دادم:

- بله داداش؟

- خوشبختانه یا متاسفانه پرهام فوت کرده.

با تعجب گفتم:

- چی میگی امید واقعا حقیقت داره؟

- رفتم محله شون در خونه‌شون پارچه مشکی زده بودن از چند نفر پرسیدم گفتن وقتی خودش و رفیق‌هاش قاچاقی داشتن میرفتن ترکیه با مرزبان ها درگیر شدن و پرهام تیر خورده تو سرش.

- وای خدایا!

- با این‌که دیگه ازش خوشم نمی‌یومد اما ناراحت شدم مرد.

- باشه امید مرسی که گفتی، خدافظ!



امید که قطع کرد اشکام روونه‌ی گونه‌هام شد، پرهام آخرین امید مینا بود می‌دونست آبروی از دست رفته‌ش رو بهش برگردونه حالا هیچ‌کس نمی‌تونه با مینا ازدواج کنه با اون شرایطش. خدا لعنتت کنه پرهام الهی آتیش از قبرت بلند بشه. چرا تا یکم میخوای با آرامش زندگی کنی مشکلات میرن و با بزرگ‌ترشون میان!؟ خدایا خودت هوای مینا رو داشته باش کاری کن آبروش نره وگرنه خودش رو می‌کشه اون خیلی کم طاقته.

باید میرفتم خونه‌ی مینا و اون‌جا من و مینا و بنفشه تصمیم می‌گرفتیم چیکار باید کنیم. سریع آماده شدم. عصر بود و بارون نم نم می‌بارید، کفشام رو پوشیدم و رفتم دم در همین‌که بازش کردم با چهره‌ای که جلوم دیدم خشکم زد! استاد نیما سرلک بود، دستش سمت آیفن بود اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:

- سلام، ببخشید مزاحم‌تون شدم یه کار مهم باهاتون داشتم آدرس خونه‌تون رو پیدا کردم و اومدم این‌جا.

- سلام خواهش میکنم، بفرمایید داخل.

- لطفا اگه میشه بریم کافه با هم صحبت کنیم.

- باشه مشکلی نیست.

استاد رفت سمت ماشینش و منم با اکراه سوار شدم جلو و حرکت کردیم. تا رسیدن به کافه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد فقط هی فکر می‌کردم ببینم استاد با من چیکار داره! وقتی رسیدیم به یه کافه‌ی دنج، رفتیم داخل و نشستیم، استاد بعد از سفارش دادن دوتا کاپوچینو شروع به صحبت کرد.

استاد: راستش خانوم لطفی موضوع درمورد دوست شما میناست، نمیدونم از این ماجرا خبر دارین یا نه اما من یه مدت با مینا خانوم را‌بطه داشتم اما مینا یهو زد زیر همه چیز من واقعا نفهمیدم چرا این کار رو کرد. درست همون وقتی که می‌خواستم برم‌ خواستگاریش همه چیز رو تموم کرد.یه مدت ما از هم جدا شدیم اما من واقعا نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید من میخوام باهاش ازدواج کنم.

- ببیند استاد...

- اینجا منو نیما صدا بزنید الان نه من استاد شمام نه شما شاگرد من.

لبخندی زدم و گفتم:

- چشم، ببیند آقا نیما یه مشکلی پیش اومده مینا نمی‌تونه فعلا ازدواج کنه.

- من همه چیز رو میدونم آرزو خانوم!

با خجالت و شر‌م‌ساری گفتم:

- منظورتون چیه شما چی می‌دونید!؟

- چند روز پیش به مینا زنگ زدم که خیلی عصبانی بود و گفت من نه فقط با تو، با هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونم ازدواج کنم. من هم دلیلش رو پرسیدم که همه چیز رو گفت!

- یعنی شما همه چیز رو علنا می‌دونید؟

- بله میدونم! من نباید مینا رو رها میکردم به حال خودش باید این‌قدر پافشاری میکردم تا بالاخره راضی بشه باهام ازدواج کنه. مقصر منم که با یکبار نه شنیدن مینا رو رها کردم.

- الان میخواین چیکار کنین استاد؟

- اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی برای مینا افتاده و کی باهاش اون کار رو کرده، برای من مهم اینه که میدونم مینا همچین دختری نیست و تو اون ماجرا هیچ تقصیری نداشت. من عاشق مینام من خودش رو میخوام. ازتون میخوام باهاش صحبت کنید تا راضی بشه باهام صحبت کنه شما دوست صمیمی مینا هستی واسه همین اومدم پیش شما! من میخوام مینا عاشق من بشه و باهم ازدواج کنیم غیر از این هیچی برام مهم نیست.

- مینا خیلی دختر خوشبختیه که مرد خوبی مثل شما عاشقش شده. من حتما باهاش صحبت میکنم و بهتون خبر میدم.

- ممنونم ازتون آرزو خانوم، من شماره‌م رو بهتون میدم.

- حتما تموم حرفاتون رو به مینا میگم، و هر طور شده راضیش میکنم.

استاد خنده‌ای از سر خوشحالی زد و بعد از خوردن کاپوچینو من رو رسوند در خونه‌ی مینا اینا. وقتی رفتم تو خونه‌شون با مادر مینا سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق مینا بنفشه هم پیش مینا نشسته بود و باهاش صحبت میکردن تا چشم‌شون بهم افتاد مینا سریع گفت:

- اومدی؟ خبری از پرهام نشد؟

بنفشه: من الان اگه حامله بودم سِقط میکردم با این همه نگرانی چرا جواب گوشیت رو نمیدی؟

مینا: اه حرف بزن دیگه.

- نه سلامی نه علیکی فقط غر بزنین اه.

مینا: خیلی خب سلام! حالا بنال دیگه‌.

- دوتا خبر دارم یکی از یکی هیجانی تر و توپ تر. خبر اول پرهام رفته قاچاقی ترکیه که تو راه با مرزبان ها درگیر شدن و تیر خورده تو سرش و مرده.

مینا جیغ خفیفی کشید و باز دوباره بغض کرد و گفت:

- واقعا؟ حالا چه غلطی کنیم؟ آبروم میره!

- خبر دوم! همین الان استاد سرلک رو جلو خونه‌مون دیدم رفتیم باهم تو کافه صحبت کردیم که ازم خواهش کرد بهت بگم اجازه بدی تا با خونواده‌ش بیاد برای خواستگاریت مینا‌.

بنفشه با خوشحالی گفت:

- وای عالی تر از این نمیشه! باورم نمیشه.

مینا: چی گفتی؟ درست شنیدم؟ یعنی نیما با اینکه بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد و پرهام چیکار کرده باهام، الان میخواد بیاد خواستگاریم؟

- آره.

مینا: انگار دارم رویا می‌بینم، باورم نمیشه؛ خب اون دیوونه اگه زودتر گفته بود میخواد بیام خواستگاریم که من با کله قبول می‌کردم! من دیدم اون خیال خواستگاری اومدن نداره باهاش کات کردم.

- استاد گفت همون وقتی که تو بهش گفتی دیگه نمی‌خوایش و ر‌ابطه تون رو قطع کردی، داشته میومده خاستگاری که تو تر زدی به همه چی.

مینا: آره اگه بیشتر صبر کرده بودم و همه چیز رو تموم نمی‌کردم و با اون پرهام عو‌ضی نمی‌رفتم تو را‌بطه این اتفاق نمی‌یوفتاد؛ خدایا اینقدر خوشحالم نمی‌دونم چی بگم!

بنفشه: مینا استاد باید خیلی عاشقت باشه که با اون شرایط میخواد بیاد خواستگاریت، به خدا همچین موقعیت‌هایی کمتر نصیب بقیه میشه.

مینا بغضش شکست و اشک‌‌هاش گلوله گلوله داشت از چشماش می‌چکید اما این بار از سر خوشحالی!

مینا بین گریه‌هاش لبخندی زد و گفت:

- خودم میرم با نیما صحبت میکنم، شماهم زودی آماده بشین که جشن عقدم نزدیکه‌ دماغ اُردکی‌ها.

این‌قدر خوشحال بودیم که با بنفشه پریدیم سر مینا و قلقلکش دادیم. بعد از مدت‌ها بالاخره یه خنده‌ی عمیق رو لبا‌مون نشست.



«خاطره»



وقتی همه چیز رو به معراج گفتم دنیا رو سرش آوار شد، اون چند وقت پیش پدرش رو از دست داد حالا هم بچه‌ی ما داشت از دست میرفت بخاطر این سرطان. از وقتی با معراج ازدواج کردم همش مصیبت رو سرم بارید. من چطور بچه‌م رو سقط کنم چطور از بچه‌ای که تو شکممه و داره نفس میکشه بگذرم از بچه‌ای که حاصل عشقِ من و معراجه! من و معراج جفت‌مون داغون شده بودیم جفتمون قد صد سال پیر شده بودیم معراج بسکه حرص خورده بود شقیقه‌هاش سفید شده بود. اگه سرطانم خوب نشه باید چیکار کنم؟ اگه بمیرم چی! کل تنم پر از استرس بود‌. کارمون شده بود من معراج رو دلداری بدم وقت گریه‌هاش و معراج هم منو دلداری بده وقت گریه‌هام. اون می‌گفت غصه نخور سرطانت درمان میشه و ما دوباره بچه دار می‌شیم اما خودش داشت می‌ترکید از غم و غصه خونه‌مون بوی غم میداد بسکه گریه کرده بودیم.

با شنیدن صدای پرستار که گفت:

- خانوم مطهری، دکتر اومد، تشریف بیارید برای کورتاژ آماده بشید.

با ترس به بازوی معراج چسبیدم که معراج به پرستار گفت:

- چشم خانوم شما برید ایشون هم الان میارمش.

اشکام سرازیر شد و گفتم:

- معراج میفهمی داره چه اتفاقی می‌افته، اینی که الان باید برم از خودم جداش کنم و بندازمش تو سطل آشغال بچه‌مونه! می‌فهمی؟ بچه‌مونه! من عاشق بچه‌مم نمیتونم برام سخته.

معراج با چشم‌هایی که پف‌دار و کبود شده بود ناشی از گریه، نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:

- منم عاشق توام خاطره! منم عاشق زندگی‌مون و بچه‌مونم! دل کندن از این بچه برای منم عذاب‌آوره ولی اتفاقیه که افتاده ما مجبوریم این بچه رو سِقط کنیم‌. ولی مطمئن باش خوب میشی درمان میشی باز هم بچه دار می‌شیم.

زدم زیر گریه و گفتم:

- لعنت به این سرطان لعنتی، این دیگه از کجا پیداش شد!؟

- مطمئنا بعد از شیمی درمانی زودی باردار میشی. غصه‌ی هیچی رو نخور فقط به روزهای خوب فکر کن.

- اگه سقطش نکنم چی میشه؟

- مگه یادت رفته دکتر گفت یه بچه‌ی ناقص‌العضو به دنیا میاری، شیمی درمانی اثرات خیلی بدی رو بچه میذاره.

آهی کشیدم و به سختی پا شدم و با یه دل خون و چشم‌گریون رفتم سمت اتاق کورتاژ.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۰

*چند روز بعد*

«خاطره»

تابلوی گرون قیمتی رو که برای مشتری نقاشی کرده بودم رو از روی سه پایه برداشتم و گذاشتم کنار، الان دیگه باید مشتریش میومد. بعد از اینکه دستام رو شستم یه بوم نسبتا کوچیک نصب کردم روی سه پایه و شروع به نقاشی کردم. اگه بتونم این تابلوها رو به قیمت خوبی بفروشم نصف پول اون مر*تیکه رو جور کردم. سه روز دیگه مونده تا یک‌ماه باید سریعا پولش رو آماده بکنم. در حال نقاشی کشیدن بودم که در نمایشگاه باز و بسته شد فکر کردم مشتریه، روپوشم رو در آوردم و با خوشحالی رفتم تو سالن که دیدم اون مر*تیکه‌ست باز.

اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:
- مگه مگفتم تا یک‌ماه تموم نشده اینجا پیدات نشه؟
- اومدم ببینم اوضاع چطوره پولم رو جور کردی یا نه؟
- من فعلا تونستم با فروختن چندتا تابلو و تموم طلاهام نصفش رو جور کنم، داری تو این مملکت زندگی میکنی با دلاری که میدونی قیمتش چنده یکم درک داشته باش.
- با بچه طرفی مگه؟
- ببین من این روزها اصلا حالم خوب نیست تازه سرطان گرفتم و بچه‌م رو مجبور شدم سِقط کنم. هزینه‌های شیمی درمانی هم خیلی سنگینه، اگه شوهرم بگه بیا برای پول شیمی درمانی طلاهات رو بفروش من چیکار کنم کل طلاهام رو فروختم واسه پول تو. فکر کردی پول علف خرسه که تا بگی بده بگم بفرما؟
پسره خندید و گفت:
- دختر عمه‌ت رو با ماشین زدی، شوهرت رو گول زدی و خودت رو جای عشقش قالب کردی. آخرش هم چوب خیانت جالبی که کردی رو خوردی، دنیا دارالمکافاته. دلم خنک شد تو بدتر از این‌ها حقت بود. شایدم کثافط کاری‌هات بیشتر از ایناست کسی چه میدونه؟
با عصبانیت فریاد زدم:
- خفه شو عو‌‌ضی!
همین لحظه چاقوش رو در آورد و گذاشت زیر گلوم و گفت:
- ببند دهنت رو دختره‌ی فاسد، به چه جراتی صدای جیغ جیغیت رو سر من می‌ندازی؟ بزنم همین‌جا نفله‌ت کنم؟
یه ذره از پو*ست گلوم خراش برداشت و گلوم خون اومد، مغزم اتصالی کرد که با لگد زدم وسط پاهاش و صدای آخش در اومد. یه لگد دیگه بهش زدم که افتاد رو زمین و تا خواست بلند بشه چاقو رو از کنارش برداشتم و فرو کردم تو شکمش. دوباره وحشیانه تر این کار رو تکرار کردم. هیچی حالیم نبود مغزم فقط دستور قتلش رو میداد. این‌قدر چاقو تو شکمش زدم و در آوردم که خون فواره میزد ازش کل نمایشگاه رو خون برداشته بود و لباس خودم سرخ شده بود. دستام و صورتم پر از خون بود.
وقتی عقلم اومد سر جاش، با دیدن این صح*نه‌ها یه لحظه جیغ کشیدم و پاشدم که از در نمایشگاه برم بیرون اما یه آقا و خانوم وارد نمایشگاه شدن. خانومه با دیدن من و جسد اون مر‌تیکه بی هوش افتاد کف زمین. بی‌توجه بهش خواستم برم بیرون که آقاهه مچ دستم رو گرفت و با دستپاچگی گفت:
- بچه‌ی مردم رو کشتی داری فرار میکنی؟ الان زنگ میزنم پلیس بیاد.
تو حالت خلسه بودم نمی‌دونستم دارم چیکار میکنم و چه اتفاقی میوفته فقط ترسیده بودم و خودم رو فراموش کرده بودم. از هیجان نفس‌هام به شمارش افتاده بود، طولی نکشید که مردم همه جمع شدن دور من و پلیس رسید و من رو دستبند به دست بردن کلانتری!


«معراج»


از وقتی بابا اسفندیار فوت شده بود، ساحل شده بود منبع آرامش من، هرشب میومدم می‌نشستم کنار ساحل و خودم رو با سیگار آروم می‌کردم. غم پدرم یک طرف و اون بچه‌ای که هنوز رنگ دنیا رو ندیده بود رفت، یک طرف دیگه. این روزها خاطره اصلا حالش خوب نبود همش تو خونه گریه میکرد و افسردگی شدید گرفته بود من باید بیشتر مراقبش می‌بودم اما خودم به شدت تو دلم پر از غم بود. همش تنهاییم رو به خاطره ترجیح میدادم و این واقعا اشتباه بود. اون همش مراقب من بود تا ناراحت نشم ولی من اصلا بهش توجه نمی‌کردم!
کارم اشتباه بود باید بیشتر هواش رو داشته باشم و بهش نزدیک بشم تا دوباره زندگیم مثل قبل بشه باید مشکلات رو با هم پشت سر بذاریم. بهتره الان برم پیشش و ببرمش یه جای خوب.
به دنبال این فکر، ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم تو آب دریا و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت نمایشگاه. وقتی رسیدم با دیدن درِ بسته‌ی نمایشگاه جا خوردم.
عجیب بود که خاطره این ساعت نمایشگاه رو تعطیل کرده بود، شماره‌ش رو گرفتم اما گوشیش در دسترس نبود. داشتم فکر میکردم کجا میتونه رفته باشه و چطور پیداش کنم که یه صدای آقا رحیم از پشت سرم بلند شد.
آقا رحیم:
- تو اینجا چیکار میکنی پسرم؟
- سلام، اومدم دنبال زنم.
- مگه شما خبر ندارین چی شده؟ زنت رو که پلیس‌ها اومدن بردنش کلانتری.
- چی؟ کلانتری واسه چی؟
- راستش یه آقایی توی نمایشگاه بود افتاده بود زمین سرش شکسته بود فکر کنم. اما نمی‌دونم چرا زن تو رو دستگیر کردن بردن.
- شما مطمئنی؟
- بله پسرم درسته پیرم ولی خِر‌ِفت نیستم که‌.
با شنیدن این حرف‌ها ضربان قلبم مثل گنجشک میزد، با عجله سوار شدم و رفتم کلانتری، هزارتا فکر منفی افتاد تو سرم. دعا میکردم اتفاق بدی نیوفتاده باشه براش وگرنه این آخرین تیر خلاص بود که من برای همیشه نابود بشم.
وقتی رسیدم کلانتری ماشینم رو پارک کردم و وارد شدم. رفتم تو اولین اتاق با دیدن رئیس کلانتری مشتم رو کوبیدم روی زمین و گفتم:
- زن من اینجاست؟
- این همه عصبانیت واسه چیه؟
- خانوم خاطره مطهری رو آوردین اینجا؟
- بله تو بازداشتگاهه!
- به چه جرمی؟
- قتل!
ناباورانه پرسیدم:
- قتل؟
- بله آقا قتل! همسر شما همین یک ساعت پیش با بیست و سه تا ضربه‌ی پی در پی چاقو یک مرد رو به قتل رسونده سر صح*نه جرم هم دستگیرش کردن. همسرتون فردا منتقل میشه زندان و پرونده‌ش میره دادسرا اونجا برین دنبال کارهاش.
تموم تنم رو ویبره بود، داشتم می‌مردم از شنیدن این حرف‌ها امشب مرگ خودم رو به چشم دیدم. اینقدر حالم بد شده بود که روی یکی از صندلی‌ها نشستم و دست‌هام رو گرفتم تو صورتم و اشکام ریخت. سرباز سریع رفت برام آب آورد. لیوان رو گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:
- همسر من اصلا اهل دعوا نیست چطور ممکنه یکی رو کشته باشه؟ حتما سوتفاهم...
جناب سرهنگ حرفم رو قطع کرد و گفت:
- دوربین ها همه چیز رو ثبت کردن دوتا شاهد هم وجود داره اثر انگشتش هم روی چاقو هست که فردا میره انگشت نگاری و قطعا اثر انگشت همسر شماست.
- من الان باید چیکار کنم؟
- ببیند اگه همسرتون سابقه نداشته می‌تونید خونواده مقتول رو راضی به پرداخت دیه بکنید اما خب خوده جرم از لحاظ جنبه‌ی عمومی چندسال حبس داره. قاضی نیستم ولی میدونم تا حدی.
- میشه ببینمش؟
- نه!
- خواهش میکنم.
- فردا منتقلش میکنن زندان اونجا برید دیدنش.
آه سوزناکی کشیدم و رفتم بیرون، کاش خدا جون من رو می‌گرفت تا اینقدر تو مشکل گرفتار نشم و جوونیم تباه نشه. با تمام وجودم آرزوی مرگ می‌کردم امشب و دیگه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم.

کد:
*چند روز بعد*





«خاطره»



تابلوی گرون قیمتی رو ک[SPOILER="متن کپیست"][/SPOILER]ه برای مشتری نقاشی کرده بودم رو از روی سه پایه برداشتم و گذاشتم کنار، الان دیگه باید مشتریش میومد. بعد از اینکه دستام رو شستم یه بوم نسبتا کوچیک نصب کردم روی سه پایه و شروع به نقاشی کردم. اگه بتونم این تابلوها رو به قیمت خوبی بفروشم نصف پول اون مر*تیکه رو جور کردم. سه روز دیگه مونده تا یک‌ماه باید سریعا پولش رو آماده بکنم. در حال نقاشی کشیدن بودم که در نمایشگاه باز و بسته شد فکر کردم مشتریه، روپوشم رو در آوردم و با خوشحالی رفتم تو سالن که دیدم اون مر*تیکه‌ست باز.

اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:

- مگه مگفتم تا یک‌ماه تموم نشده اینجا پیدات نشه؟

- اومدم ببینم اوضاع چطوره پولم رو جور کردی یا نه؟

- من فعلا تونستم با فروختن چندتا تابلو و تموم طلاهام نصفش رو جور کنم، داری تو این مملکت زندگی میکنی با دلاری که میدونی قیمتش چنده یکم درک داشته باش.

- با بچه طرفی مگه؟

- ببین من این روزها اصلا حالم خوب نیست تازه سرطان گرفتم و بچه‌م رو مجبور شدم سِقط کنم. هزینه‌های شیمی درمانی هم خیلی سنگینه، اگه شوهرم بگه بیا برای پول شیمی درمانی طلاهات رو بفروش من چیکار کنم کل طلاهام رو فروختم واسه پول تو. فکر کردی پول علف خرسه که تا بگی بده بگم بفرما؟

پسره خندید و گفت:

- دختر عمه‌ت رو با ماشین زدی، شوهرت رو گول زدی و خودت رو جای عشقش قالب کردی. آخرش چوب خیانت جالبی که کردی رو خوردی دنیا دارالمکافاته. دلم خنک شد تو بدتر از این‌ها حقت بود. شایدم کثافط کاری‌هات بیشتر از ایناست کسی چه میدونه؟

با عصبانیت فریاد زدم:

- خفه شو عو‌‌ضی!

همین لحظه چاقوش رو در آورد و گذاشت زیر گلوم و گفت:

- ببند دهنت رو دختره‌ی فاسد، به چه جراتی صدای جیغ جیغیت رو سر من می‌ندازی؟ بزنم همین‌جا نفله‌ت کنم؟

یه ذره از پو*ست گلوم خراش برداشت و گلوم خون اومد، مغزم اتصالی کرد که با لگد زدم وسط پاهاش و صدای آخش در اومد. یه لگد دیگه بهش زدم که افتاد رو زمین و تا خواست بلند بشه چاقو رو از کنارش برداشتم و فرو کردم تو شکمش. دوباره وحشیانه تر این کار رو تکرار کردم. هیچی حالیم نبود مغزم فقط دستور قتلش رو میداد. این‌قدر چاقو تو شکمش زدم و در آوردم که خون فواره میزد ازش کل نمایشگاه رو خون برداشته بود و لباس خودم سرخ شده بود. دستام و صورتم پر از خون بود.

وقتی عقلم اومد سر جاش، با دیدن این صح*نه‌ها یه لحظه جیغ کشیدم و پاشدم که از در نمایشگاه برم بیرون اما یه آقا و خانوم وارد نمایشگاه شدن. خانومه با دیدن من و جسد اون مر‌تیکه بی هوش افتاد کف زمین. بی‌توجه بهش خواستم برم بیرون که آقاهه مچ دستم رو گرفت و با دستپاچگی گفت:

- بچه‌ی مردم رو کشتی داری فرار میکنی؟ الان زنگ میزنم پلیس بیاد.

تو حالت خلسه بودم نمی‌دونستم دارم چیکار میکنم و چه اتفاقی میوفته فقط ترسیده بودم و خودم رو فراموش کرده بودم. از هیجان نفس‌هام به شمارش افتاده بود، طولی نکشید که مردم همه جمع شدن دور من و پلیس رسید و من رو دستبند به دست بردن کلانتری!





«معراج»



از وقتی بابا اسفندیار فوت شده بود، ساحل شده بود منبع آرامش من، هرشب میومدم می‌نشستم کنار ساحل و خودم رو با سیگار آروم می‌کردم. غم پدرم یک طرف و اون بچه‌ای که هنوز رنگ دنیا رو ندیده بود رفت، یک طرف دیگه. این روزها خاطره اصلا حالش خوب نبود همش تو خونه گریه میکرد و افسردگی شدید گرفته بود من باید بیشتر مراقبش می‌بودم اما خودم به شدت تو دلم پر از غم بود. همش تنهاییم رو به خاطره ترجیح میدادم و این واقعا اشتباه بود. اون همش مراقب من بود تا ناراحت نشم ولی من اصلا بهش توجه نمی‌کردم!

کارم اشتباه بود باید بیشتر هواش رو داشته باشم و بهش نزدیک بشم تا دوباره زندگیم مثل قبل بشه باید مشکلات رو با هم پشت سر بذاریم. بهتره الان برم پیشش و ببرمش یه جای خوب.

به دنبال این فکر، ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم تو آب دریا و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت نمایشگاه. وقتی رسیدم با دیدن درِ بسته‌ی نمایشگاه جا خوردم.

عجیب بود که خاطره این ساعت نمایشگاه رو تعطیل کرده بود، شماره‌ش رو گرفتم اما گوشیش در دسترس نبود. داشتم فکر میکردم کجا میتونه رفته باشه و چطور پیداش کنم که یه صدای آقا رحیم از پشت سرم بلند شد.

آقا رحیم:

- تو اینجا چیکار میکنی پسرم؟

- سلام، اومدم دنبال زنم.

- مگه شما خبر ندارین چی شده؟ زنت رو که پلیس‌ها اومدن بردنش کلانتری.

- چی؟ کلانتری واسه چی؟

- راستش یه آقایی توی نمایشگاه بود افتاده بود زمین سرش شکسته بود فکر کنم. اما نمی‌دونم چرا زن تو رو دستگیر کردن بردن.

- شما مطمئنی؟

- بله پسرم درسته پیرم ولی خِر‌ِفت نیستم که‌.

با شنیدن این حرف‌ها ضربان قلبم مثل گنجشک میزد، با عجله سوار شدم و رفتم کلانتری، هزارتا فکر منفی افتاد تو سرم. دعا میکردم اتفاق بدی نیوفتاده باشه براش وگرنه این آخرین تیر خلاص بود که من برای همیشه نابود بشم.

وقتی رسیدم کلانتری ماشینم رو پارک کردم و وارد شدم. رفتم تو اولین اتاق با دیدن رئیس کلانتری مشتم رو کوبیدم روی زمین و گفتم:

- زن من اینجاست؟

- این همه عصبانیت واسه چیه؟

- خانوم خاطره مطهری رو آوردین اینجا؟

- بله تو بازداشتگاهه!

- به چه جرمی؟

- قتل!

ناباورانه پرسیدم:

- قتل؟

- بله آقا قتل! همسر شما همین یک ساعت پیش با بیست و سه تا ضربه‌ی پی در پی چاقو یک مرد رو به قتل رسونده سر صح*نه جرم هم دستگیرش کردن. همسرتون فردا منتقل میشه زندان و پرونده‌ش میره دادسرا اونجا برین دنبال کارهاش.



تموم تنم رو ویبره بود، داشتم می‌مردم از شنیدن این حرف‌ها امشب مرگ خودم رو به چشم دیدم. اینقدر حالم بد شده بود که روی یکی از صندلی‌ها نشستم و دست‌هام رو گرفتم تو صورتم و اشکام ریخت. سرباز سریع رفت برام آب آورد. لیوان رو گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:

- همسر من اصلا اهل دعوا نیست چطور ممکنه یکی رو کشته باشه؟ حتما سوتفاهم...

جناب سرهنگ حرفم رو قطع کرد و گفت:

- دوربین ها همه چیز رو ثبت کردن دوتا شاهد هم وجود داره اثر انگشتش هم روی چاقو هست که فردا میره انگشت نگاری و قطعا اثر انگشت همسر شماست.

- من الان باید چیکار کنم؟

- ببیند اگه همسرتون سابقه نداشته می‌تونید خونواده مقتول رو راضی به پرداخت دیه بکنید اما خب خوده جرم از لحاظ جنبه‌ی عمومی چندسال حبس داره. قاضی نیستم ولی میدونم تا حدی.

- میشه ببینمش؟

- نه!

- خواهش میکنم.

- فردا منتقلش میکنن زندان اونجا برید دیدنش.



آه سوزناکی کشیدم و رفتم بیرون، کاش خدا جون من رو می‌گرفت تا اینقدر تو مشکل گرفتار نشم و جوونیم تباه نشه. با تمام وجودم آرزوی مرگ می‌کردم امشب و دیگه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۱

«خاطره»

درِ میله‌ای بندِ زندان با صدای قیژقیژی باز شد و جناب سروان تقریباً منو هل داد تو. اشکام رو پاک کردم و دنبالش راه افتادم. زن‌های زیادی توی راهرو بودن که بعضی هاشون باهم بحث میکردن بعضی هاشون بازی میکردن و صحبت می‌کردن. یکی‌شون تا چشمش بهم افتاد گفت:
- این‌جا رو ببینید فکر کنم مهمون داریم.
یکی دیگه‌شون گفت:
- این دله دزد رو چرا آوردن تو بندِ قاتل‌ها؟
- احیانا آدامس یا تی‌تاب ندزدیده؟
با این حرفش همه خندیدن که جناب سروان چادرش رو درست کرد و گفت:
- ساکت شید ببینم چه خبرتونه؟
همه‌شون خنده‌شون محو شد اما پوزخند‌ها و نگاه‌های وحشی‌شون تنم رو لرزوند. جناب سروان یه سلول رو بهم نشون داد و گفت این پایینی تخت توعه. بغضم رو قورت دادم و با قدم‌های بلندی رفتم روی تخت نشستم. پتوی رنگ و رو رفته رو کشیدم روی سرم و اشک‌هام جاری شد. اشک‌های سیاه بختی و حسرت و پشیمونی!
با صدای لرزون تو دلم با خدا حرف زدم:
- خدایا چی شد من چطور یهو دستم به خون آغشته شد! چطور اون مر‌تیکه رو کشتم اون همه جرات یهویی چطور سراغم اومد! خدایا باورم نمیشه من آدم کشته باشم منو از این کابوسِ ترسناک بیدار کن ای خدا. تو زندان جای من نیست. دارم دیوونه میشم خدایا غلط کردم! اگه اعدامم کنن چی!؟ مامانم و معراج نابود میشن.

صدای هق هق‌هام کم کم بلند شد که باز با صدای جناب سروان پتو رو انداختم، اشک‌هام رو پاک کردم و رفتم بیرون. جناب سروان گفت:
- بیا بیرون ملاقاتی داری.
در کسری از ثانیه یه روزنه امید تو دلم زنده شد. حدس میزدم معراج باشه. پشت سر جناب سروان راه افتادم که منو برد سمت یه اتاق که به وسیله‌ی بندهای زندان و راهرو از هم جدا میشد و میتونستی با شخصی که ملاقاتت اومده صحبت کنی.
- برو پنج دقیقه بیشتر وقت ملاقات نداری!
با این حرف جناب سروان رفتم سمت یکی از صندلی ها روش نشستم و با دیدن معراج، تلفن رو برداشتم و با بغض گفتم:
- تو اومدی؟
معراج با چشم‌های پر از اشکش گفت:
- تو چیکار کردی خاطره؟ تو با زندگی‌مون چیکار کردی؟
- من کاری نکردم معراج اون یا‌رو خودش افتاد زمین سرش شکست.
- سرش شکست؟ رئیس کلانتری گفت بهش بیست و سه تا ضربه‌ی چاقو زدی!
با شنیدن این حرف اشکام یکی بعد از دیگری چکید توی صورتم. معراج گفت:
- تو کشتیش آره! اون پسره کی بود؟ چیکار کرده بود؟ اونکه نمی‌تونست بیاد تو نمایشگاه و بهت تعر‌ض کنه چی باعث شد بکشیش لعنتی حرف بزن چه انگیزه‌ای واسه کشتن یه آدم داشتی؟ اگه خونواده‌ش قصاص بخوان می‌دونی چه بلایی سرت میاد؟

با داد و فریاد‌های معراج با ترس نگاهش کردم و سرم رو انداختم پایین، معراج با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد و گفت:
- خیلی خب آروم باش عزیزم گریه نکن. من نمی‌ذارم اینجا بمونی من بهترین وکیل این شهر رو برات میگیرم. از اینجا میارمت بیرون قول میدم. فقط بگو چرا کشتیش!؟
در جوابش فقط یه جمله گفتم:
- هر اتفاقی هم بیوفته باور داشته باش عشقم بهت همیشه واقعی بوده!
تا معراج خواست حرفی بزنی جناب سروان گفت ملاقات تمومه. با چشم‌های لبریز از غم و غصه نگاهم رو از معراج گرفتم و رفتم تو بند. فقط صدای گریه‌های مردونه‌‌ی معراج بود که نابودم میکرد.

«آرزو»

لیوان آب پرتقال رو پر کردم و رفتم توی هال و دادم به خزان، ماه آخر بارداریش بود و هرروز تنبل تر از دیروز میشد کلی اضافه وزن گرفته بود. آب پرتقال رو از دستم گرفت و کاملا سر کشید. بابا گفت:
- قربون عروس قشنگم برم دیگه چی میخوای برات بیاریم؟
خزان خودش رو لوس کرد و گفت:
- بازم آب پرتقال.
امید: ای بابا بسه دیگه خزان این پنجمین لیوان آب پرتقال بود. مطمئنا این بچه یه ماه دیگه به دنیا بیاد جای شیر، آلوچه و آب پرتقال میخواد.
خزان: عمه ببین امید دعوام میکنه.
مامان: عه چیکار به عروسم داری بذار هرچی دلش میخواد بخوره.
امید: اصلا به من چه، برو یه بشکه آب پرتقال سر بکش.
به این حرفاشون خندیدم و با یادآوری عروسکی که برای بچه‌شون خریده بودم رفتم سمت اتاقم تا بیارمش، هنوز پام به اولین پله نرسیده بود که گوشی خزان زنگ خورد، سریع رفتم از تو آشپزخونه برداشتمش و با دیدن " عشق دومم" اومدم تو هال چشمکی به خزان زدم و گفتم:
- عشق دو کیه بهت زنگ میزنه هوم؟
خزان با خنده گفت:
- مامانه بده جواب بدم تا قطع نشده.
گوشی رو دادم بهش و رفتم سمت اتاقم، هودیم رو عوض کردم و عروسک خرسی رو برداشتم همین لحظه با صدای جیغِ خزان تمام وجودم رو ترس گرفت سریع اومدم تو هال که دیدم امید زیر بازوهای خزان رو گرفته و پشت سر هم میگه:
- عزیزم آروم باش چیزی نمیشه!
مامان دستش رو گذاشت روی شونه‌های خزان و اشکاش سرازیر شد بابا هم که بهت زده شده بود. با دلهره گفتم:
- چی شد یهو؟ زندایی چی گفت این‌قدر به هم ریختین؟!
خزان با فریاد گفت:
- خاطره از دستمون رفت آرزو، خاطره رو میکشنش!
مامان: آروم باش تو رو خدا خزان، واسه بچه خوب نیست.
داد زدم:
- یکی توضیح بده چی شده خاطره رو کی میخواد بکشه؟
مامان: خاطره رو به جرم قتل انداختن زندان!
دستم رو گذاشتم جلو دهانم و به قدری شوکه شدم که عقل رفتم و افتادم رو مبل. همین لحظه خزان همه رو کنار زد، اومد افتاد به پام و گفت:
- تو رو جون همون معراجی که اون‌قدر دوستش داری قسمت میدم خاطره رو ببخشی التماست میکنم آرزو. آهِ تو افتاد به جونِ زندگی خاطره داره نابودش میکنه.

پام رو کشیدم و خزان رو بلند کردم، اینقدر گریه کرده بود که صورتش قرمز شده بود. دیگه نتونستم این وضع رو تحمل کنم، دویدم تو اتاقم و در رو بستم. هنوزم شوکه بودم این‌قدر شوکه که اشک چشمام در نمی‌یومد و نفس‌هام به شمارش افتاده بود، احساس خفگی شدیدی میکردم.

کد:
«خاطره»



درِ میله‌ای بندِ زندان با صدای قیژقیژی باز شد و جناب سروان تقریباً منو هل داد تو. اشکام رو پاک کردم و دنبالش راه افتادم. زن‌های زیادی توی راهرو بودن که بعضی هاشون باهم بحث میکردن بعضی هاشون بازی میکردن و صحبت می‌کردن. یکی‌شون تا چشمش بهم افتاد گفت:

- این‌جا رو ببینید فکر کنم مهمون داریم.

یکی دیگه‌شون گفت:

- این دله دزد رو چرا آوردن تو بندِ قاتل‌ها؟

- احیانا آدامس یا تی‌تاب ندزدیده؟

 با این حرفش همه خندیدن که جناب سروان چادرش رو درست کرد و گفت:

- ساکت شید ببینم چه خبرتونه؟

همه‌شون خنده‌شون محو شد اما پوزخند‌ها و نگاه‌های وحشی‌شون تنم رو لرزوند. جناب سروان یه سلول رو بهم نشون داد و گفت این پایینی تخت توعه. بغضم رو قورت دادم و با قدم‌های بلندی رفتم روی تخت نشستم. پتوی رنگ و رو رفته رو کشیدم روی سرم و اشک‌هام جاری شد. اشک‌های سیاه بختی و حسرت و پشیمونی!

با صدای لرزون تو دلم با خدا حرف زدم:

- خدایا چی شد من چطور یهو دستم به خون آغشته شد! چطور اون مر‌تیکه رو کشتم اون همه جرات یهویی چطور سراغم اومد! خدایا باورم نمیشه من آدم کشته باشم منو از این کابوسِ ترسناک بیدار کن ای خدا. تو زندان جای من نیست. دارم دیوونه میشم خدایا غلط کردم! اگه اعدامم کنن چی!؟ مامانم و معراج نابود میشن.



صدای هق هق‌هام کم کم بلند شد که باز با صدای جناب سروان پتو رو انداختم، اشک‌هام رو پاک کردم و رفتم بیرون. جناب سروان گفت:

- بیا بیرون ملاقاتی داری.

در کسری از ثانیه یه روزنه امید تو دلم زنده شد. حدس میزدم معراج باشه. پشت سر جناب سروان راه افتادم که منو برد سمت یه اتاق که به وسیله‌ی بندهای زندان و راهرو از هم جدا میشد و میتونستی با شخصی که ملاقاتت اومده صحبت کنی. 

- برو پنج دقیقه بیشتر وقت ملاقات نداری!

با این حرف جناب سروان رفتم سمت یکی از صندلی ها روش نشستم و با دیدن معراج، تلفن رو برداشتم و با بغض گفتم:

- تو اومدی؟

معراج با چشم‌های پر از اشکش گفت:

- تو چیکار کردی خاطره؟ تو با زندگی‌مون چیکار کردی؟

- من کاری نکردم معراج اون یا‌رو خودش افتاد زمین سرش شکست.

- سرش شکست؟ رئیس کلانتری گفت بهش بیست و سه تا ضربه‌ی چاقو زدی!

با شنیدن این حرف اشکام یکی بعد از دیگری چکید توی صورتم. معراج گفت:

- تو کشتیش آره! اون پسره کی بود؟ چیکار کرده بود؟ اونکه نمی‌تونست بیاد تو نمایشگاه و بهت تعر‌ض کنه چی باعث شد بکشیش لعنتی حرف بزن چه انگیزه‌ای واسه کشتن یه آدم داشتی؟ اگه خونواده‌ش قصاص بخوان می‌دونی چه بلایی سرت میاد؟



با داد و فریاد‌های معراج با ترس نگاهش کردم و سرم رو انداختم پایین، معراج با دیدنم رنگ نگاهش عوض شد و گفت:

- خیلی خب آروم باش عزیزم گریه نکن. من نمی‌ذارم اینجا بمونی من بهترین وکیل این شهر رو برات میگیرم. از اینجا میارمت بیرون قول میدم. فقط بگو چرا کشتیش!؟

 در جوابش فقط یه جمله گفتم:

- هر اتفاقی هم بیوفته باور داشته باش عشقم بهت همیشه واقعی بوده!

تا معراج خواست حرفی بزنی جناب سروان گفت ملاقات تمومه. با چشم‌های لبریز از غم و غصه نگاهم رو از معراج گرفتم و رفتم تو بند. فقط صدای گریه‌های مردونه‌‌ی معراج بود که نابودم میکرد.



«آرزو»



لیوان آب پرتقال رو پر کردم و رفتم توی هال و دادم به خزان، ماه آخر بارداریش بود و هرروز تنبل تر از دیروز میشد کلی اضافه وزن گرفته بود. آب پرتقال رو از دستم گرفت و کاملا سر کشید. بابا گفت:

- قربون عروس قشنگم برم دیگه چی میخوای برات بیاریم؟

خزان خودش رو لوس کرد و گفت:

- بازم آب پرتقال.

امید: ای بابا بسه دیگه خزان این پنجمین لیوان آب پرتقال بود. مطمئنا این بچه یه ماه دیگه به دنیا بیاد جای شیر، آلوچه و آب پرتقال میخواد.

خزان: عمه ببین امید دعوام میکنه.

مامان: عه چیکار به عروسم داری بذار هرچی دلش میخواد بخوره.

امید: اصلا به من چه، برو یه بشکه آب پرتقال سر بکش.

به این حرفاشون خندیدم و با یادآوری عروسکی که برای بچه‌شون خریده بودم رفتم سمت اتاقم تا بیارمش، هنوز پام به اولین پله نرسیده بود که گوشی خزان زنگ خورد، سریع رفتم از تو آشپزخونه برداشتمش و با دیدن " عشق دومم" اومدم تو هال چشمکی به خزان زدم و گفتم:

- عشق دو کیه بهت زنگ میزنه هوم؟

خزان با خنده گفت:

- مامانه بده جواب بدم تا قطع نشده.

گوشی رو دادم بهش و رفتم سمت اتاقم، هودیم رو عوض کردم و عروسک خرسی رو برداشتم همین لحظه با صدای جیغِ خزان تمام وجودم رو ترس گرفت سریع اومدم تو هال که دیدم امید زیر بازوهای خزان رو گرفته و پشت سر هم میگه:

- عزیزم آروم باش چیزی نمیشه!

مامان دستش رو گذاشت روی شونه‌های خزان و اشکاش سرازیر شد بابا هم که بهت زده شده بود. با دلهره گفتم:

- چی شد یهو؟ زندایی چی گفت این‌قدر به هم ریختین؟!

خزان با فریاد گفت:

- خاطره از دستمون رفت آرزو، خاطره رو میکشنش!

مامان: آروم باش تو رو خدا خزان، واسه بچه خوب نیست.

داد زدم:

- یکی توضیح بده چی شده خاطره رو کی میخواد بکشه؟

مامان: خاطره رو به جرم قتل انداختن زندان!

دستم رو گذاشتم جلو دهانم و به قدری شوکه شدم که عقل رفتم و افتادم رو مبل. همین لحظه خزان همه رو کنار زد، اومد افتاد به پام و گفت:

- تو رو جون همون معراجی که اون‌قدر دوستش داری قسمت میدم خاطره رو ببخشی التماست میکنم آرزو. آهِ تو افتاد به جونِ زندگی خاطره داره نابودش میکنه.



پام رو کشیدم و خزان رو بلند کردم، اینقدر گریه کرده بود که صورتش قرمز شده بود. دیگه نتونستم این وضع رو تحمل کنم، دویدم تو اتاقم و در رو بستم. هنوزم شوکه بودم این‌قدر شوکه که اشک چشمام در نمی‌یومد و نفس‌هام به شمارش افتاده بود، احساس خفگی شدیدی میکردم.

#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۲


«خاطره»


یک هفته بود توی زندان بودم، مامان و بابا اومده بودن شمال و دنبال کارهای پرونده‌ام و رضایت گرفتن از خونواده‌ی حسین بودن. داشتم دق می‌کردم از استرس و غصه، سرطانم بدخیم تر شده بود و با اینکه یکبار دیگه‌هم اینجا شیمی درمانیم فرستادن اما باز هم تاثیری نداشت، هرچی دارو و قرص مصرف می‌کردم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. همش کارم شده بود غصه خوردن و گریه کردن، مامان بابا قدر صد سال پیر شده بودن هربار میومدن ملاقاتم گریه میکردن، خزان و امید و عمه الهام و شوهرش هم یک‌بار اومدن ملاقاتم و زودی برگشتن اما آرزو نیومد که خب اصلا برام مهم نبود.
سرطانم یک طرف بدبختی‌های زندگی‌مون یک‌طرف، درد اینکه بچه‌م رو سقط کرده بودم یک طرف و این شرایط کنونی هم طرف دیگه، نمی‌دونستم غصه‌ی کدومش رو بخورم فقط مامان هی بهم دلگرمی میداد که خونواده‌ی مقتول دارن راضی میشن که رضایت ب*دن دیگه نمیدونم حقیقت داشت یا واسه امیدواری من این حرفا رو می‌گفت. تو این مدتی که تو زندان بودم شده بودم پو*ست و استخون بیشتر سرفه‌ی خونی‌ میکردم و زیر چشمام گود افتاده بود و سیاه شده بود. حالم از دیدنِ قیافه‌ی خودم به هم می‌خورد، همش هم حرف‌ حسین تو گوشم رژه می‌رفت که می‌گفت:
- دخترعمه‌ت رو با ماشین زدی، شوهرت رو گول زدی و خودت رو جای عشقش قالب کردی آخرش هم چوبِ خیانت جالبی که کردی رو خوردی، دنیا دارالمکافاته.

دیگه واقعا داشت باورم میشد که دارم تقاص کارهام رو پس میدم. واقعا چی شد که من به اینجا رسیدم. به خاطر حسادت به عشقِ معراج و آرزو، خودم رو جای آرزو به معراج قالب کردم، به خاطر یه سیلی که مینا بهم زد پرهام رو اجیر کردم بهش دست* د*رازی کنه. چی شد که من این‌قدر هیولا شدم، شاید واقعا این چوبه بی‌صدای خداست که داره نابودم میکنه!
باز همون جناب سروان اومد و گفت شوهرم اومده ملاقاتم. این بار رفتیم تو یه اتاق و سر یه میز نشستیم. جناب سروان هم رفت بیرون، خیلی خوشحال بودم معراج درخواست ملاقات حضوری داده، خیلی دلم براش تنگ شده بود کلی حرف جمع کرده بودم بهش بگم. با خوشحالی روبه‌روش نشستم و گفتم:
- امروز زودتر از این‌ها منتظرت بودم، چرا دیر اومدی!؟
- باید می‌رفتم جایی کار داشتم.
- مامان و بابام کجان؟ وکیلم کارهای پرونده‌م رو به کجا...
معراج حرفم رو قطع کرد و گفت:
- خاطره ازت یه سوال می‌پرسم میخوام راستش رو بگی‌.
- خب بپرس.
- چرا حسین داوری رو کشتی؟
همین لحظه نگام به دست باند پیچی‌شده‌ش افتاد و گفتم:
- وای معراج دستت چی شده؟!
- مهم نیست جواب سوالم رو بده.
- خب من بهت قبلا گفتم به بازپرس پرونده هم گفتم که اون آقا اومد ازم تابلو بخره به قیمت ارزون هم می‌خواست بهش ارزون ندادم که چاقو رو گذاشت زیر گلوم منم واسه دفاع از خودم کشتمش اگه من اونو نمی‌کشتم اون منو می‌کشت.
معراج خنده‌ی تلخی کرد و گفت:
- عاشق گوش دادن به حرفِ دروغم وقتی که خوب حقیقت رو میدونم!
از این حرفش جا خوردم و گفتم:
- چی میگی معراج؟ منظورت چیه؟
معراج دقیق شد تو چشمام و گفت:
- حسین داوری به خاطر فیلم و صدایی که ازت داشت، می‌خواست ازت اخاذی کنه توهم بهت فشار اومد و اون رو کشتی! تموم حقیقت همینه.
با شنیدن این جمله‌ها خونم منجمد شد.
معراج مشت‌هاش رو گره کرد و از بین دندون‌هاش گفت:
- تو دیگه چه جور جونوری هستی خاطره؟! تو واسه رسیدن به هدفت قصد داشتی آرزو رو بکشی اما اون دختر زنده موند. با اینکه بهم گفتی همون آوای پشت خط هستی ولی من هیچوقت نتونستم به اندازه‌ی آوای تو ذهنم دوستت داشته باشم. تو من و آرزو رو جدا کردی خاطره ولی موفق نشدی فقط خودت نابود شدی! اگه به این روز افتادی آهِ آرزو تو رو گرفت. امیدوارم نابود بشی که زندگی من و آرزو رو تباه کردی.

بهت زده نگاهش کردم که با عصبانیت بیشتری گفت:
- الان داری فکر میکنی چه دروغی بهم بگی آره؟ خودم اون فیلم رو دیدم که با ماشینت به آرزو زدی و فرار کردی خودم صدای ضبط شده‌ت رو شنیدم! برادرِ حسین امروز اومد در خونه همه چیز رو با مدرک بهم ثابت کرد. منم تموم مدارک رو دادم به قاضی پرونده، تو قصد داشتی آرزو رو بکشی باید تقاص این رو هم پس بدی! در ضمن به پدر و مادرت هم امروز همه چیز رو گفتم، کل وسایل‌های جیهزیه‌ت رو جمع کردم ریختم تو یه اتاق قرار شده بیان بار بزنن برن خونه‌ی بابات، دیگه از این به بعد تو به من مربوط نیستی دیگه زنم نیستی! حالا مدرک کافی هم واسه طلاق گرفتن ازت دارم، حالم ازت به هم میخوره از این چشم‌های سبزت که هروقت نگاه کردم چیزی به جز دروغ و ریا توش ندیدم.
معراج تا پاشد که پشت سرش دویدم و دستش رو گرفتم گفتم:
- معراج تو رو به روح پدر و مادرت قسمت میدم تنهام نذار، منو این‌جوری تو این شرایط ول نکن و نرو! معراج صبر کن لعنتی من عاشقتم. التماست میکنم تنهام نذار معراج!
- حتی نمی‌خوام چشمام تو چشمات بیوفته.
- من هرکاری کردم واسه تو بود واسه اینکه عاشقت بودم.
معراج بدون ذره‌ای توجه سالن رو ترک کرد، همه داشتن بهم نگاه می‌کردن، بی توجه بهشون نشستم روی زمین و از ته دل زجه زدم. زجه هایی که هیچ‌وقت نزده بودم و تو دلم غم باد شده بود. به معنای واقعی کلمه زندگیم از هم پاچید.

*پنج روز بعد*

«آرزو»

تقریباً تو کل فامیل پیچیده بود که خاطره سرطان گرفته و مجبور شده بچه‌ش رو سِقط کنه و الان هم به جرم قتل افتاده زندان، خیلی براش ناراحت بودم خیلی دلم براش می‌سوخت. من خیلی وقت پیش بخشیده بودمش اصلا دوست نداشتم زندگی‌شون خ*را*ب بشه.
از وقتی از کما در اومده بودم اتفاق‌های بد پشت هم میوفتاد، خیلی سال نحسی بود امسال کاش زودتر تموم میشد. من‌که به معراج نرسیدم شیوا هم به اشکان مینا هم اون اتفاق براش افتاد اما خداروشکر امشب جشن عقدشه. خاطره‌ هم کلی بلا سرش اومد، اما بیچاره‌تر از همه معراج بود. اون با یه عشق دروغی داشت زندگی‌ میکرد و خبر نداشت؛ تو یک سال هم پدرش رو از دست داد هم بچه‌ش هم زنش سرطان گرفت و به جرم قتل افتاد زندان، دلم واسه هیچکس به اندازه معراج نمی‌سوخت. فقط از خدا می‌خواستم بتونه با این شرایط کنار بیاد.
تو اتاقم بودم، بعد از لباس پوشیدن و آماده شدنم کادوی عقد مینا رو برداشتم و کم‌کم داشتم میرفتم که زود برسم به جشن‌شون، چند تقه به در اتاقم خورد و خزان اومد تو! لبخندی زدم و بهش گفتم:
- خوبی خزان کی اومدین؟
خزان اما پر از اشک و بغض بود، این بیچاره هم کل دوران حاملگیش توی اتفاق تلخ خونواده‌ی ما و خودش گذشت. شونه‌هاش رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی و گفتم:
- چیزی شده خزان؟
- دلم خیلی گرفته آرزو.
- قربونت دلم برم عزیزم، چی شده؟
- امروز از خاطره بازجویی کردن، اون همه چیز رو گفته. هیچ دفاعی از خودش نکرده گفته اون پسره رو عمدا و با نقشه کشته. حتی گفته وکیل هم دیگه نمی‌خواد برای پرونده‌ش. حالش به خاطر سرطان خیلی بد شده خواستن ببرنش بیمارستان اما نرفته مقاومت کرده و گفته نمی‌خواد درمان بشه.
- چه دیوونه‌ایه این دختر، همه‌ی ما میدونیم که اون پسره به خاطره حمله کرده و اونم از خودش دفاع کرده، اینارو زندایی به مامان گفت.
- نه آرزو حقیقت این نیست. اون پسره از خاطره اخاذی کرده مامان هم اینو نگفت مجبور شد به همه دروغ بگه.
- چرا پسره اخاذی کرده؟ مگه خاطره چیکار کرده بوده؟

خزان اشکاش بیشتر ریخت و گفت:
- آرزو اون کسی که با ماشین به تو زد، خاطره بود.
با شنیدن این جمله هوش از سرم پرید.
خزان ادامه داد:
- من نمی‌دونم این دختر چرا این همه عوض شد!؟ چطور یهو این‌قدر بد شد که واسه رسیدن به خواسته‌ش همه کار کرد. اون نزدیک بود تو رو بکشه. آرزو تو رو خدا به هیچ‌کس نگو، حتی به عمه الهام و بابات حتی به امید و دوستات. اگه کسی بفهمه ر*اب*طه‌ی دوتا خونواده‌ از هم می‌پاشه حتی ممکنه زندگی من و امید هم خ*را*ب بشه. من اینارو بهت گفتم که از ته قلبت خاطره رو ببخشی اون بیشتر از کاری که با تو کرد تاوان پس داد. خاطره فهمیده چه غلطی کرده الان هم با درمان نشدنش با اعتراف به قتل عمد داره از عذاب وجدان خودش کم می‌کنه.

با بغضی که داشتم، بدون هیچ حرفی، کیفم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون.
کد:
«خاطره»





یک هفته بود توی زندان بودم، مامان و بابا اومده بودن شمال و دنبال کارهای پرونده‌ام و رضایت گرفتن از خونواده‌ی حسین بودن. داشتم دق می‌کردم از استرس و غصه، سرطانم بدخیم تر شده بود و با اینکه یکبار دیگه‌هم اینجا شیمی درمانیم فرستادن اما باز هم تاثیری نداشت، هرچی دارو و قرص مصرف می‌کردم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. همش کارم شده بود غصه خوردن و گریه کردن، مامان بابا قدر صد سال پیر شده بودن هربار میومدن ملاقاتم گریه میکردن، خزان و امید و عمه الهام و شوهرش هم یک‌بار اومدن ملاقاتم و زودی برگشتن اما آرزو نیومد که خب اصلا برام مهم نبود.

سرطانم یک طرف بدبختی‌های زندگی‌مون یک‌طرف، درد اینکه بچه‌م رو سقط کرده بودم یک طرف و این شرایط کنونی هم طرف دیگه، نمی‌دونستم غصه‌ی کدومش رو بخورم فقط مامان هی بهم دلگرمی میداد که خونواده‌ی مقتول دارن راضی میشن که رضایت ب*دن دیگه نمیدونم حقیقت داشت یا واسه امیدواری من این حرفا رو می‌گفت. تو این مدتی که تو زندان بودم شده بودم پو*ست و استخون بیشتر سرفه‌ی خونی‌ میکردم و زیر چشمام گود افتاده بود و سیاه شده بود. حالم از دیدنِ قیافه‌ی خودم به هم می‌خورد، همش هم حرف‌ حسین تو گوشم رژه می‌رفت که می‌گفت:

- دخترعمه‌ت رو با ماشین زدی، شوهرت رو گول زدی و خودت رو جای عشقش قالب کردی آخرش هم چوبِ خیانت جالبی که کردی رو خوردی، دنیا دارالمکافاته.



دیگه واقعا داشت باورم میشد که دارم تقاص کارهام رو پس میدم. واقعا چی شد که من به اینجا رسیدم. به خاطر حسادت به عشقِ معراج و آرزو، خودم رو جای آرزو به معراج قالب کردم، به خاطر یه سیلی که مینا بهم زد پرهام رو اجیر کردم بهش دست* د*رازی کنه. چی شد که من این‌قدر هیولا شدم، شاید واقعا این چوبه بی‌صدای خداست که داره نابودم میکنه!

باز همون جناب سروان اومد و گفت شوهرم اومده ملاقاتم. این بار رفتیم تو یه اتاق و سر یه میز نشستیم. جناب سروان هم رفت بیرون، خیلی خوشحال بودم معراج درخواست ملاقات حضوری داده، خیلی دلم براش تنگ شده بود کلی حرف جمع کرده بودم بهش بگم. با خوشحالی روبه‌روش نشستم و گفتم:

- امروز زودتر از این‌ها منتظرت بودم، چرا دیر اومدی!؟

- باید می‌رفتم جایی کار داشتم.

- مامان و بابام کجان؟ وکیلم کارهای پرونده‌م رو به کجا...

معراج حرفم رو قطع کرد و گفت:

- خاطره ازت یه سوال می‌پرسم میخوام راستش رو بگی‌.

- خب بپرس.

- چرا حسین داوری رو کشتی؟

همین لحظه نگام به دست باند پیچی‌شده‌ش افتاد و گفتم:

- وای معراج دستت چی شده؟!

- مهم نیست جواب سوالم رو بده.

- خب من بهت قبلا گفتم به بازپرس پرونده هم گفتم که اون آقا اومد ازم تابلو بخره به قیمت ارزون هم می‌خواست بهش ارزون ندادم که چاقو رو گذاشت زیر گلوم منم واسه دفاع از خودم کشتمش اگه من اونو نمی‌کشتم اون منو می‌کشت.

معراج خنده‌ی تلخی کرد و گفت:

- عاشق گوش دادن به حرفِ دروغم وقتی که خوب حقیقت رو میدونم!

 از این حرفش جا خوردم و گفتم:

- چی میگی معراج؟ منظورت چیه؟

معراج دقیق شد تو چشمام و گفت:

- حسین داوری به خاطر فیلم و صدایی که ازت داشت، می‌خواست ازت اخاذی کنه توهم بهت فشار اومد و اون رو کشتی! تموم حقیقت همینه.

 با شنیدن این جمله‌ها خونم منجمد شد.

معراج مشت‌هاش رو گره کرد و از بین دندون‌هاش گفت:

- تو دیگه چه جور جونوری هستی خاطره؟! تو واسه رسیدن به هدفت قصد داشتی آرزو رو بکشی اما اون دختر زنده موند. با اینکه بهم گفتی همون آوای پشت خط هستی ولی من هیچوقت نتونستم به اندازه‌ی آوای تو ذهنم دوستت داشته باشم. تو من و آرزو رو جدا کردی خاطره ولی موفق نشدی فقط خودت نابود شدی! اگه به این روز افتادی آهِ آرزو تو رو گرفت. امیدوارم نابود بشی که زندگی من و آرزو رو تباه کردی.



بهت زده نگاهش کردم که با عصبانیت بیشتری گفت:

- الان داری فکر میکنی چه دروغی بهم بگی آره؟ خودم اون فیلم رو دیدم که با ماشینت به آرزو زدی و فرار کردی خودم صدای ضبط شده‌ت رو شنیدم! برادرِ حسین امروز اومد در خونه همه چیز رو با مدرک بهم ثابت کرد. منم تموم مدارک رو دادم به قاضی پرونده، تو قصد داشتی آرزو رو بکشی باید تقاص این رو هم پس بدی! در ضمن به پدر و مادرت هم امروز همه چیز رو گفتم، کل وسایل‌های جیهزیه‌ت رو جمع کردم ریختم تو یه اتاق قرار شده بیان بار بزنن برن خونه‌ی بابات، دیگه از این به بعد تو به من مربوط نیستی دیگه زنم نیستی! حالا مدرک کافی هم واسه طلاق گرفتن ازت دارم، حالم ازت به هم میخوره از این چشم‌های سبزت که هروقت نگاه کردم چیزی به جز دروغ و ریا توش ندیدم.

معراج تا پاشد که پشت سرش دویدم و دستش رو گرفتم گفتم:

- معراج تو رو به روح پدر و مادرت قسمت میدم تنهام نذار، منو این‌جوری تو این شرایط ول نکن و نرو! معراج صبر کن لعنتی من عاشقتم. التماست میکنم تنهام نذار معراج!

- حتی نمی‌خوام چشمام تو چشمات بیوفته.

- من هرکاری کردم واسه تو بود واسه اینکه عاشقت بودم.

معراج بدون ذره‌ای توجه سالن رو ترک کرد، همه داشتن بهم نگاه می‌کردن، بی توجه بهشون نشستم روی زمین و از ته دل زجه زدم. زجه هایی که هیچ‌وقت نزده بودم و تو دلم غم باد شده بود. به معنای واقعی کلمه زندگیم از هم پاچید.



*پنج روز بعد*



«آرزو»



تقریباً تو کل فامیل پیچیده بود که خاطره سرطان گرفته و مجبور شده بچه‌ش رو سِقط کنه و الان هم به جرم قتل افتاده زندان، خیلی براش ناراحت بودم خیلی دلم براش می‌سوخت. من خیلی وقت پیش بخشیده بودمش اصلا دوست نداشتم زندگی‌شون خ*را*ب بشه.

 از وقتی از کما در اومده بودم اتفاق‌های بد پشت هم میوفتاد، خیلی سال نحسی بود امسال کاش زودتر تموم میشد. من‌که به معراج نرسیدم شیوا هم به اشکان مینا هم اون اتفاق براش افتاد اما خداروشکر امشب جشن عقدشه. خاطره‌ هم کلی بلا سرش اومد، اما بیچاره‌تر از همه معراج بود. اون با یه عشق دروغی داشت زندگی‌ میکرد و خبر نداشت؛ تو یک سال هم پدرش رو از دست داد هم بچه‌ش هم زنش سرطان گرفت و به جرم قتل افتاد زندان، دلم واسه هیچکس به اندازه معراج نمی‌سوخت. فقط از خدا می‌خواستم بتونه با این شرایط کنار بیاد.

تو اتاقم بودم، بعد از لباس پوشیدن و آماده شدنم کادوی عقد مینا رو برداشتم و کم‌کم داشتم میرفتم که زود برسم به جشن‌شون، چند تقه به در اتاقم خورد و خزان اومد تو! لبخندی زدم و بهش گفتم:

- خوبی خزان کی اومدین؟

خزان اما پر از اشک و بغض بود، این بیچاره هم کل دوران حاملگیش توی اتفاق تلخ خونواده‌ی ما و خودش گذشت. شونه‌هاش رو گرفتم و نشوندمش روی صندلی و گفتم:

- چیزی شده خزان؟

- دلم خیلی گرفته آرزو.

- قربونت دلم برم عزیزم، چی شده؟

- امروز از خاطره بازجویی کردن، اون همه چیز رو گفته. هیچ دفاعی از خودش نکرده گفته اون پسره رو عمدا و با نقشه کشته. حتی گفته وکیل هم دیگه نمی‌خواد برای پرونده‌ش. حالش به خاطر سرطان خیلی بد شده خواستن ببرنش بیمارستان اما نرفته مقاومت کرده و گفته نمی‌خواد درمان بشه.

- چه دیوونه‌ایه این دختر، همه‌ی ما میدونیم که اون پسره به خاطره حمله کرده و اونم از خودش دفاع کرده، اینارو زندایی به مامان گفت.

- نه آرزو حقیقت این نیست. اون پسره از خاطره اخاذی کرده مامان هم اینو نگفت مجبور شد به همه دروغ بگه.

- چرا پسره اخاذی کرده؟ مگه خاطره چیکار کرده بوده؟



خزان اشکاش بیشتر ریخت و گفت:

- آرزو اون کسی که با ماشین به تو زد، خاطره بود.

با شنیدن این جمله هوش از سرم پرید.

خزان ادامه داد:

- من نمی‌دونم این دختر چرا این همه عوض شد!؟ چطور یهو این‌قدر بد شد که واسه رسیدن به خواسته‌ش همه کار کرد. اون نزدیک بود تو رو بکشه. آرزو تو رو خدا به هیچ‌کس نگو، حتی به عمه الهام و بابات حتی به امید و دوستات. اگه کسی بفهمه ر*اب*طه‌ی دوتا خونواده‌ از هم می‌پاشه حتی ممکنه زندگی من و امید هم خ*را*ب بشه. من اینارو بهت گفتم که از ته قلبت خاطره رو ببخشی اون بیشتر از کاری که با تو کرد تاوان پس داد. خاطره فهمیده چه غلطی کرده الان هم با درمان نشدنش با اعتراف به قتل عمد داره از عذاب وجدان خودش کم می‌کنه.



با بغضی که داشتم، بدون هیچ حرفی، کیفم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون.

#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۳

زندگی‌مون مثل فیلم‌های جنایی شده بود، راز پشت راز. ک*ثافت کاری پشت ک*ثافت کاری. خیا‌نت پشتِ خیا‌نت. دیگه حالم از همه چیز داشت به هم میخورد. من حتی یک درصد هم به خاطره شک‌ نداشتم که اون با ماشین بهم بزنه ولی خب آدم همیشه از جایی ضربه میخوره که حتی فکرشم نمی‌کنه. من فکر می‌کردم یکی غیرعمد بهم زده و فرار کرده از ترسش واسه همینم این موقعیت طلایی گیر خاطره افتاده و چون از معراج خوشش میومده رفته پیشش و خودش رو جای من جا زده. دیگه فکر نمی‌کردم خانوم نشسته طرح و نقشه چیده که چطور من و معراج رو از هم جدا کنه. به هیچ‌کس دیگه نمیشه اعتماد کرد همه دروغگو شدن، جلو روت یه چی میگن پشت سرت یه چیز دیگه جلو روت یه کار میکنن پشت سرت یه کار دیگه، همه پست شدن.
هرکاری با من کرد تقاصش رو پس داد چون من به خدا سپرده بودمش. دیگه نه خاطره برام مهمه نه معراج اون ها هیچ ربطی به من ندارن اصلا نباید عصاب خودم رو به خاطرشون خورد کنم اون هم تو این شب که جشن عقدِ میناست.
یکم که تو خیابون رانندگی کردم و آروم شدم، رفتم سمت خونه‌ی خاله نرگس اینا، کلی ماشین تو خیابون پارک بود همه هم از دم مدل بالا. فامیل‌های استاد سرلک هم خوب مایه دار بودنا، به هزار زور و زحمت ماشینم رو پارک کردم و رفتم توی حیاط، خونه‌ی مینا اینا خیلی بزرگ بود به راحتی میشد یه جشن عروسی توش گرفت، تعدادی از مهمون ها تو حیاط نشسته بودنی تعدادی از اون‌ها هم توی خونه. خونه و باغ و حیاط رو خیلی شیک چراغ کاری کرده بودن، مامان و خزان ایناهم اومده بودن یه گوشه نشسته بودن. اما من به شوق و ذوقِ مینا و بنفشه رفتم توی خونه، مهمون‌ها در حال ر*ق*ص و پذیرایی از خودشون بودن همین لحظه بنفشه اومد دستم رو کشید و گفت:
- تو معلومه کجایی؟ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ مامانت اینا که زودتر از تو اومدن.
- یکم دیر شد خب کار داشتم. مینا و استاد کجان؟
- اون وسط دارن می‌رقصن. بیا بریم پیششون.
بنفشه دستم رو گرفت و از لا به لای مهمون‌ها رفتیم پیش مینا و استاد نیما. تو فاصله‌ی کمی ازشون ایستادیم، مینا خیلی خوشگل شده بود تو اون لباس طلایی و آرایشی که داشت، استاد هم که مثل همیشه خوشتیپ بود.
همین لحظه مینا تا چشمش بهمون افتاد زودی اومد پیشمون، و غرید:
- تو معلومه کجایی آرزو ؟
- آخ نیشگون نگیر مینا ناسلامتی تو عروسی اینقدر وحشی؟ یکم ملایم و لطیف رفتار کن دختر.
همین موقع استاد هن اومد پیشمون و گفت:
- سلام خیلی خوش اومدی آرزو خانوم، من این شب رو مدیون شمام.
- سلام، دیگه قسمت شما برای هم بود من فقط وسیله بودم.
هر دوشون لبخندی زدن و به هم نگاه کردن، واقعا هم به هم می‌یومدن. کمی بعد عاقد اومد شروع به خوندن خطبه کرد و مینا و نیما رسما زن و شوهر شدن، خواهرای نیما دوره مینا جمع شده بودن و باهم خوش و بش می‌کردن مهمون‌ها هم یکی یکی میرفتن برای تبریک. من و بنفشه هم یه گوشه کنار هم نشسته بودیم. خیلی خوشحال بودم بالاخره اون اتفاقی که پرهام سر مینا آورد تموم شد، این از خوشبختیه مینا بود که یکی مثل استاد سرلک عاشقش شد و با هم ازدواج کردن. خیلی براشون خوشحال بودم.
همینطور که داشتم شیرینی میذاشتم دهنم به بنفشه گفتم:
- راستی چرا پاشا نیومد؟
بنفشه شربت پرید تو گلوش و به سرفه افتاد چند لحظه بعد گفت:
- آخه خونه‌مون مهمون داشتیم نتونست بیاد.
- مهمون‌تون کی بود؟
- بیا بریم پیش مینا بهش تبریک بدیم.
بنفشه از جواب دادن بهم طفره رفت، پاشدیم و رفتیم پیش مینا. یکی یکی بغلش کردیم و تبریک گفتیم، کنارش روی کاناپه نشستیم و من با ذوق گفتم:
- وای مینا چقدر حلقه‌ت خوشگله دختر.
بنفشه: برلیانه؟
مینا: آره، نیما برام خریده.
- خیلی برات خوشحالم مینا، ایشالله خوشبخت بشین، من دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم پاشین بریم برقصیم، مینا با نیما بنفشه هم با پاشا... عه راستی بنفشه گفتی چرا پاشا نیومده؟
بنفشه: راستش آرزو، معراج اومده خونه‌مون اونم نتونست بیاد. معراج خیلی حالش بد بود، منم چیزی بهت نگفتم، پیش خودم گفتم شاید برات مهم نباشه.
با تعجب گفتم:
- خاطره وضعیت سرطانش روز به روز داره وخیم تر میشه، قتل اون پسره رو هم به گر*دن گرفته تو این وضعیت چرا معراج پا شده اومده تهران؟ قضیه مشکوکه.
مینا: واقعا خاطره قتل رو گرفتن گرفته!
چون نمی‌خواستم چیزی به کسی بگم در مورد اون ماجرا، سکوت کردم. پا شدم و گفتم:
- بچه‌ها من یکم حالم خوب نیست میخوام برم خونه‌.
مینا: شوخیت گرفته آرزو؟ شبِ جشنِ عقدم میخوای تنهام بذاری؟
- عزیزم تو الان عقد کردی تموم شد منم پیشت بودم تا الان، مطمئنا یکی دو ساعت دیگه بعد از اینکه مهمونا شام خوردن همه میرن خونه‌شون. اما من الان میخوام برم خوب نیستم مینا‌.
بنفشه: درکت میکنم آرزو، مراقب خودت باش.
مینا نگاه غم انگیزی بهم انداخت که بغلش کردم و گفتم:
- عروسیت جبران میکنم عزیزم، الان نیاز دارم یکم بهتر بشم.
دیگه نموندم چیزی بگه، ازش خدافظی کردم از خونه‌شون رفتم بیرون، سوار ماشینم شدم و حرکت کردم تو خیابون‌ها. با اینکه سعی می‌کردم به معراج و خاطره فکر نکنم اما نمی‌تونستم، ذهنم درگیر بود که چرا خاطره قتل رو گر*دن گرفته یا چرا معراج ولش کرده اومده تهران!؟ و هزاران چرای دیگه... دوست نداشتم تو زندگی کسی سرک بکشم اما کارهای معراج و خاطره برام سوال شده بود.
با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم اما با جون و دل و هزارن بار معراج رو بیشتر از قبل دوست داشتم، عشق اول هیچوقت فراموش شدنی نبود. معراج عینه یه تیکه از وجودم بود که همیشه و هرجا باهام بود. درسته اون هیچوقت قرار نیست مال من بشه اما من دیوونه وار عاشقشم هنوزم. توی یه خیابون خلوت نگه داشتم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. چند دقیقه گذشت یکی زد به شیشه‌ی ماشین از ترس نزدیک بود سکته کنم. سریع پیاده شدم که با دیدن چهره‌ای آشنایی که جلوم ایستاده بود خون تو رگ‌هام منجمد شد. یکم که دقیق تر چهره‌ش رو آنالیز کردم شوکه شدم! باورم نمیشد. الان اگه عزراییل هم جلوم ایستاده بودم به این اندازه شوکه نمی‌شدم! خدای من اون معراج بود! معراج!

کد:
زندگی‌مون مثل فیلم‌های جنایی شده بود، راز پشت راز. ک*ثافت کاری پشت ک*ثافت کاری. خیا‌نت پشتِ خیا‌نت. دیگه حالم از همه چیز داشت به هم میخورد. من حتی یک درصد هم به خاطره شک‌ نداشتم که اون با ماشین بهم بزنه ولی خب آدم همیشه از جایی ضربه میخوره که حتی فکرشم نمی‌کنه. من فکر می‌کردم یکی غیرعمد بهم زده و فرار کرده از ترسش واسه همینم این موقعیت طلایی گیر خاطره افتاده و چون از معراج خوشش میومده رفته پیشش و خودش رو جای من جا زده. دیگه فکر نمی‌کردم خانوم نشسته طرح و نقشه چیده که چطور من و معراج رو از هم جدا کنه. به هیچ‌کس دیگه نمیشه اعتماد کرد همه دروغگو شدن، جلو روت یه چی میگن پشت سرت یه چیز دیگه جلو روت یه کار میکنن پشت سرت یه کار دیگه، همه پست شدن.

هرکاری با من کرد تقاصش رو پس داد چون من به خدا سپرده بودمش. دیگه نه خاطره برام مهمه نه معراج اون ها هیچ ربطی به من ندارن اصلا نباید عصاب خودم رو به خاطرشون خورد کنم اون هم تو این شب که جشن عقدِ میناست.

یکم که تو خیابون رانندگی کردم و آروم شدم، رفتم سمت خونه‌ی خاله نرگس اینا، کلی ماشین تو خیابون پارک بود همه هم از دم مدل بالا. فامیل‌های استاد سرلک هم خوب مایه دار بودنا، به هزار زور و زحمت ماشینم رو پارک کردم و رفتم توی حیاط، خونه‌ی مینا اینا خیلی بزرگ بود به راحتی میشد یه جشن عروسی توش گرفت، تعدادی از مهمون ها تو حیاط نشسته بودنی تعدادی از اون‌ها هم توی خونه. خونه و باغ و حیاط رو خیلی شیک چراغ کاری کرده بودن، مامان و خزان ایناهم اومده بودن یه گوشه نشسته بودن. اما من به شوق و ذوقِ مینا و بنفشه رفتم توی خونه، مهمون‌ها در حال ر*ق*ص  و پذیرایی از خودشون بودن همین لحظه بنفشه اومد دستم رو کشید و گفت:

- تو معلومه کجایی؟ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ مامانت اینا که زودتر از تو اومدن.

- یکم دیر شد خب کار داشتم. مینا و استاد کجان؟

- اون وسط دارن می‌رقصن. بیا بریم پیششون.

بنفشه دستم رو گرفت و از لا به لای مهمون‌ها رفتیم پیش مینا و استاد نیما. تو فاصله‌ی کمی ازشون ایستادیم، مینا خیلی خوشگل شده بود تو اون لباس طلایی و آرایشی که داشت، استاد هم که مثل همیشه خوشتیپ بود.

همین لحظه مینا تا چشمش بهمون افتاد زودی اومد پیشمون، و غرید:

- تو معلومه کجایی آرزو ؟

- آخ نیشگون نگیر مینا ناسلامتی تو عروسی اینقدر وحشی؟ یکم ملایم و لطیف رفتار کن دختر.

همین موقع استاد هن اومد پیشمون و گفت:

- سلام خیلی خوش اومدی آرزو خانوم، من این شب رو مدیون شمام.

- سلام، دیگه قسمت شما برای هم بود من فقط وسیله بودم.

هر دوشون لبخندی زدن و به هم نگاه کردن، واقعا هم به هم می‌یومدن. کمی بعد عاقد اومد شروع به خوندن خطبه کرد و مینا و نیما رسما زن و شوهر شدن، خواهرای نیما دوره مینا جمع شده بودن و باهم خوش و بش می‌کردن مهمون‌ها هم یکی یکی میرفتن برای تبریک. من و بنفشه هم یه گوشه کنار هم نشسته بودیم. خیلی خوشحال بودم بالاخره اون اتفاقی که پرهام سر مینا آورد تموم شد، این از خوشبختیه مینا بود که یکی مثل استاد سرلک عاشقش شد و با هم ازدواج کردن. خیلی براشون خوشحال بودم.

همینطور که داشتم شیرینی میذاشتم دهنم به بنفشه گفتم:

- راستی چرا پاشا نیومد؟

بنفشه شربت پرید تو گلوش و به سرفه افتاد چند لحظه بعد گفت:

- آخه خونه‌مون مهمون داشتیم نتونست بیاد.

- مهمون‌تون کی بود؟

- بیا بریم پیش مینا بهش تبریک بدیم.

بنفشه از جواب دادن بهم طفره رفت، پاشدیم و رفتیم پیش مینا. یکی یکی بغلش کردیم و تبریک گفتیم، کنارش روی کاناپه نشستیم و من با ذوق گفتم:

- وای مینا چقدر حلقه‌ت خوشگله دختر.

بنفشه: برلیانه؟

مینا: آره، نیما برام خریده.

- خیلی برات خوشحالم مینا، ایشالله خوشبخت بشین، من دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم پاشین بریم برقصیم، مینا با نیما بنفشه هم با پاشا... عه راستی بنفشه گفتی چرا پاشا نیومده؟

بنفشه: راستش آرزو، معراج اومده خونه‌مون اونم نتونست بیاد. معراج خیلی حالش بد بود، منم چیزی بهت نگفتم، پیش خودم گفتم شاید برات مهم نباشه.

با تعجب گفتم:

- خاطره وضعیت سرطانش روز به روز داره وخیم تر میشه، قتل اون پسره رو هم به گر*دن گرفته تو این وضعیت چرا معراج پا شده اومده تهران؟ قضیه مشکوکه.

مینا: واقعا خاطره قتل رو گرفتن گرفته!

چون نمی‌خواستم چیزی به کسی بگم در مورد اون ماجرا، سکوت کردم. پا شدم و گفتم:

- بچه‌ها من یکم حالم خوب نیست میخوام برم خونه‌.

مینا: شوخیت گرفته آرزو؟ شبِ جشنِ عقدم میخوای تنهام بذاری؟

- عزیزم تو الان عقد کردی تموم شد منم پیشت بودم تا الان، مطمئنا یکی دو ساعت دیگه بعد از اینکه مهمونا شام خوردن همه میرن خونه‌شون. اما من الان میخوام برم خوب نیستم مینا‌.

بنفشه: درکت میکنم آرزو، مراقب خودت باش.

مینا نگاه غم انگیزی بهم انداخت که بغلش کردم و گفتم:

- عروسیت جبران میکنم عزیزم، الان نیاز دارم یکم بهتر بشم.

دیگه نموندم چیزی بگه، ازش خدافظی کردم از خونه‌شون رفتم بیرون، سوار ماشینم شدم و حرکت کردم تو خیابون‌ها. با اینکه سعی می‌کردم به معراج و خاطره فکر نکنم اما نمی‌تونستم، ذهنم درگیر بود که چرا خاطره قتل رو گر*دن گرفته یا چرا معراج ولش کرده اومده تهران!؟ و هزاران چرای دیگه... دوست نداشتم تو زندگی کسی سرک بکشم اما کارهای معراج و خاطره برام سوال شده بود.

 با اینکه به روی خودم نمی‌آوردم اما با جون و دل و هزارن بار معراج رو بیشتر از قبل دوست داشتم، عشق اول هیچوقت فراموش شدنی نبود. معراج عینه یه تیکه از وجودم بود که همیشه و هرجا باهام بود. درسته اون هیچوقت قرار نیست مال من بشه اما من دیوونه وار عاشقشم هنوزم. توی یه خیابون خلوت نگه داشتم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. چند دقیقه گذشت یکی زد به شیشه‌ی ماشین از ترس نزدیک بود سکته کنم. سریع پیاده شدم که با دیدن چهره‌ای آشنایی که جلوم ایستاده بود خون تو رگ‌هام منجمد شد. یکم که دقیق تر چهره‌ش رو آنالیز کردم شوکه شدم! باورم نمیشد. الان اگه عزراییل هم جلوم ایستاده بودم به این اندازه شوکه نمی‌شدم! خدای من اون معراج بود! معراج!

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۴



باورم نمی‌شد معراج رو به روم ایستاده انگار داشتم خواب می‌دیدم، اگه خواب بود که دوست نداشتم هرگز بیدار بشم. همون چشم‌های عسلی و همون نگاه و همون معراج، فقط لاغرتر شده بود و کمی از موهای کنار شقیقه‌ش سفید شده بود.
رو به روم ایستاده بود زل زده بود تو چشمام و مردمک چشم‌های عسلیش دو دو میزد، نگاهش رو پایین تر آورد و به گر‌دنم داد، با دیدن گردنبندی که خودش برای جفتمون گرفته بود اشک‌تو چشم‌هاش جمع شد و با خوشحالی گفت:
- آوا! آره خودتی آرزو! آوای من تویی!
بعد از این حرفش اومد طرفم و محکم بغلم کرد، جوری سفت تو آغو‌شم کشیده بود که نزدیک بود استخون‌هام بشکنه. دستام رو حلقه کردم دور گ*ردنش و گفتم:
- اومدی معراج! بالاخره خودت همه چیز رو فهمیدی! باورم نمیشه انگار تو رویاهام غرقم.

در حالی که دست می‌کشید رو موهام، با صدای خش دار و دورگه‌ش ناشی از گریه، گفت:
- بالاخره همه چیز برملا شد، دیگه حتی اگه بمیرم هم نمی‌ذارم تو رو ازم بگیرن.

ازش جدا شدم و در حالی که اشک می‌ریختم گفتم:
- تو زن داری معراج! خاطره هنوز زنِ توعه، تو این شرایط سخت تنهاش گذاشتی اومدی پیشِ من؟
معراج اشک‌هاش رو با حرص پاک کرد و گفت:
- اون دیگه زنِ من نیست! اون خیا‌نت کاری که این مدت منو به بازی گرفت بود دیگه هیچ‌کسه من نیست. اون داره تقاصه کاری که با ما کرد رو پس میده.
با ناراحتی فریاد زدم:
- بسه معراج، درسته خاطره خودش رو جای من قالب کرد اما اون من نبودم. اما اون اخلاق و رفتارِ منو نداشت تو چطور نتونستی تو این مدت این رو بفهمی!؟ من چهار سال عاشقت بودم معراج اما تو این رو نفهمیدی بعدش با کلی تلاش تو رو عاشق خودم کردم و دلت رو به دست آوردم اما یه ضربه‌ی بزرگ از خاطره خودم اون تو رو ازم گرفت میدونی چقدر عذاب کشیدم چقدر زجه زدم و گریه کردم؟! اما تو حتی نتونستی فرق اون و من رو بفهمی پس ادعای عاشقی نکن.
- من نمی‌گم اون رو دوسش نداشتم آرزو، داشتم اما به مرگ مامانم نتونستم اندازه‌ی آوایی که پشت تلفن بود عاشقش بشم. اون رفتارهاش با تو خیلی فرق داشت اما من خودم رو هربار گول میزدم. من اکثر وقتم رو تنهایی می‌گذروندم، ولی الان همه چیز رو فهمیدم و اومدم تو رو مال خودم بکنم.
- معراج! خاطره حتی اگه یک شیطان هم باشه الان زن قانونی و رسمیه توعه. برگرد و زنت رو توی شرایط سخت تنها نذار. از همین راهی که اومدی برگرد، تقدیرِ ما خیلی وقته از هم جدا شده.
خواستم برم سمت ماشینم که معراج با بغض گفت:
- مامان و بابام رفتن، تنهام گذاشتن تو هم میخوای بری؟ میخوای تنهام بذاری؟ باشه برو من که اصلا برای کسی مهم نیستم. گریه‌هام و دردهام و غصه‌هام واسه کسی مهم نیست کسی به من اهمیت نمیده. تو هم برو مثل تموم کسایی که اومدن و رفتن تو هم برو!
چشم‌هام رو بستم که اشک‌هام پلک‌هام رو شست. معراج با چشم‌هایی لبریز از اشک نگاهم میکرد، التماس رو تو چشماش می‌دیدم غم و غصه رو تو نگاهش می‌دیدم، دیگه نتونستم طاقت بیارم و دویدم پیشش و محکم در آغو‌شش گرفتم و زار زدم! درست مثل بچه‌ای بودم که گمشده و تازه به آغو‌ش مادرش برگشته.

معراج دست کشید روی سرم و گفت:
- دیگه حتی اگه تموم دنیا هم تو روم وایسته نمی‌ذارم کسی تو رو ازم جدا کنه آرزو! تو راست میگی تموم دردهایی که کشیدی بخاطر من بود، خودم هم همه چیز رو درستش میکنم.
از آغو‌شش اومدم بیرون، اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- دیگه نباید این اشک‌ها ریخته بشه، حتی از سر خوشحالی!
- ولی خودت هم داری گریه میکنی!
- این‌ها از سر خوشحالیه.
خندیدیم و معراج منو کشوند سمت پارکی که اون طرف خیابون بود، اون‌جا روی یه نیمکت نشستیم، به معراج گفتم:
- تو کی اومدی؟ چطور همه چیز رو فهمیدی؟
- اون پسره‌ای که خاطره‌ زد کشتش، از خاطره فیلم و صدا داشت که ثابت میکرد خاطره اون روز عصر تو رو با ماشین زده و فرار کرده. می‌خواست از خاطره اخاذی کنه اون هم زد و کشتش. برادر اون پسره اومد همه چیز رو با مدرک بهم داد و رفت، وقتی فهمیدم چی شده و با چه دروغی زندگی کردم دنیا رو سرم خ*را*ب شد! منم تموم مدارک رو دادم به پلیس حالا براش یه پرونده دیگه باز میکنن که خاطره قصد به کشتن تو کرده.
- معراج چرا این کارو کردی؟ من از خاطره هیچ شکایتی ندارم! اون خودش به جرم قتل زندانه من آخه چه شکایتی میتونم ازش بکنم فوقش چندماه بیشتر زندان می‌مونه؟ مثل این می‌مونه کسی که تیر خورده، دستش با چاقو خراشیده بشه.
- اون باعث شد من و تو از هم جدا بشیم باعث شد تو بری کما؛ اگه خدایی ناکرده از کما بیرون نمی‌اومدی چی؟!
- معراج من اون رو بخشیدم، هر آدمی ممکنه تو زندگیش خطا بکنه. خاطره هم اشتباهش این بود که عاشق آدم اشتباهی شد. اون تنها گناهش این بود که عاشق تو شد، واسه همینم منو از سر راه برداشت. همش تقصیر خودم بود یه جوری از عشقت جلوش تعریف می‌کردم که اونم دوست داشت جای من باشه. خاطره به اندازه‌ی کافی چوب اشتباهاتش رو خورده من هیچ کاری باهاش ندارم و حلالش کردم.
معراج دست‌هام رو گرفت و گفت:
- تو خیلی خوبی آرزو! از چیزی که فکرش رو هم می‌کردم قلبت مهربون‌تره. اگه همون وقتی که اومدم دانشگاه، مادرم فوت نمی‌کرد منم افسردگی نمی‌گرفتم و مطمئنا تو رو بیشتر میشناختم و عاشقت میشدم. حیف که اون موقع حواسم به هیچی نبود.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حالا باید چیکار کنیم؟
- من به خاطره گفتم، به خونواده‌ش هم گفتم میخوام طلاقش بدم. حتی اگه تو هم الان منو پس میزدی بازم من خاطره رو طلاقش میدادم. حالا که حسمون هنوز مثل قبله ما باید باهم ازدواج کنیم میخوام همه چیز رو به خونواده‌ت بگم‌، تو حق منی آرزو منم حقم رو به دست میارم.
- الان یکم زود نیست؟
- اتفاقا خیلی هم دیر شده، من دیگه تحمل ندارم از عشقم جدا باشم همین امشب با پدر و مادرت صحبت میکنم. پاشو بریم خونه‌تون.
- دیگه مقاومت نکردم و دوتایی رفتیم خونه که با مامان و بابا صحبت کنیم.


کد:
باورم نمی‌شد معراج رو به روم ایستاده انگار داشتم خواب می‌دیدم، اگه خواب بود که دوست نداشتم هرگز بیدار بشم. همون چشم‌های عسلی و همون نگاه و همون معراج! فقط کمی لاغرتر شده بود و کمی از موهای کنار شقیقه‌ش سفید شده بود.
 رو به روم ایستاده بود زل زده بود تو چشمام و مردمک چشم‌های عسلیش دو دو میزد، نگاهش رو پایین تر آورد و به گر‌دنم داد، با دیدن گردنبندی که خودش برای جفتمون گرفته بود اشک‌تو چشم‌هاش جمع شد و با خوشحالی گفت:

- آوا! آره خودتی آرزو! آوای من تویی!

بعد از این حرفش اومد طرفم و محکم بغلم کرد، جوری سفت تو آغو‌شم کشیده بود که نزدیک بود استخون‌هام بشکنه. دستام رو حلقه کردم دور گ*ردنش و گفتم:

- اومدی معراج! بالاخره خودت همه چیز رو فهمیدی! باورم نمیشه انگار تو رویاهام غرقم.



 در حالی که دست می‌کشید رو موهام، با صدای خش دار و دورگه‌ش ناشی از گریه، گفت:

- بالاخره همه چیز برملا شد، دیگه حتی اگه بمیرم هم نمی‌ذارم تو رو ازم بگیرن.



ازش جدا شدم و در حالی که اشک می‌ریختم گفتم:

- تو زن داری معراج! خاطره هنوز زنِ توعه، تو این شرایط سخت تنهاش گذاشتی اومدی پیشِ من؟

معراج اشک‌هاش رو با حرص پاک کرد و گفت:

- اون دیگه زنِ من نیست! اون خیا‌نت کاری که این مدت منو به بازی گرفت بود دیگه هیچ‌کسه من نیست. اون داره تقاصه کاری که با ما کرد رو پس میده.

با ناراحتی فریاد زدم:

- بسه معراج، درسته خاطره خودش رو جای من قالب کرد اما اون من نبودم. اما اون اخلاق و رفتارِ منو نداشت تو چطور نتونستی تو این مدت این رو بفهمی!؟ من چهار سال عاشقت بودم معراج اما تو این رو نفهمیدی بعدش با کلی تلاش تو رو عاشق خودم کردم و دلت رو به دست آوردم اما یه ضربه‌ی بزرگ از خاطره خودم اون تو رو ازم گرفت میدونی چقدر عذاب کشیدم چقدر زجه زدم و گریه کردم؟! اما تو حتی نتونستی فرق اون و من رو بفهمی پس ادعای عاشقی نکن.

- من نمی‌گم اون رو دوسش نداشتم آرزو، داشتم اما به مرگ مامانم نتونستم اندازه‌ی آوایی که پشت تلفن بود عاشقش بشم. اون رفتارهاش با تو خیلی فرق داشت اما من خودم رو هربار گول میزدم. من اکثر وقتم رو تنهایی می‌گذروندم، ولی الان همه چیز رو فهمیدم و اومدم تو رو مال خودم بکنم.

- معراج! خاطره حتی اگه یک شیطان هم باشه الان زن قانونی و رسمیه توعه. برگرد و زنت رو توی شرایط سخت تنها نذار. از همین راهی که اومدی برگرد، تقدیرِ ما خیلی وقته از هم جدا شده.

خواستم برم سمت ماشینم که معراج با بغض گفت:

- مامان و بابام رفتن، تنهام گذاشتن تو هم میخوای بری؟ میخوای تنهام بذاری؟ باشه برو من که اصلا برای کسی مهم نیستم. گریه‌هام و دردهام و غصه‌هام واسه کسی مهم نیست کسی به من اهمیت نمیده. تو هم برو مثل تموم کسایی که اومدن و رفتن تو هم برو!

چشم‌هام رو بستم که اشک‌هام پلک‌هام رو شست. معراج با چشم‌هایی لبریز از اشک نگاهم میکرد، التماس رو تو چشماش می‌دیدم غم و غصه رو تو نگاهش می‌دیدم، دیگه نتونستم طاقت بیارم و دویدم پیشش و محکم در آغو‌شش گرفتم و زار زدم! درست مثل بچه‌ای بودم که گمشده و تازه به آغو‌ش مادرش برگشته.



معراج دست کشید روی سرم و گفت:

- دیگه حتی اگه تموم دنیا هم تو روم وایسته نمی‌ذارم کسی تو رو ازم جدا کنه آرزو! تو راست میگی تموم دردهایی که کشیدی بخاطر من بود، خودم هم همه چیز رو درستش میکنم.

از آغو‌شش اومدم بیرون، اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:

- دیگه نباید این اشک‌ها ریخته بشه، حتی از سر خوشحالی!

- ولی خودت هم داری گریه میکنی!

- این‌ها از سر خوشحالیه.

خندیدیم و معراج منو کشوند سمت پارکی که اون طرف خیابون بود، اون‌جا روی یه نیمکت نشستیم، به معراج گفتم:

- تو کی اومدی؟ چطور همه چیز رو فهمیدی؟

- اون پسره‌ای که خاطره‌ زد کشتش، از خاطره فیلم و صدا داشت که ثابت میکرد خاطره اون روز عصر تو رو با ماشین زده و فرار کرده. می‌خواست از خاطره اخاذی کنه اون هم زد و کشتش. برادر اون پسره اومد همه چیز رو با مدرک بهم داد و رفت، وقتی فهمیدم چی شده و با چه دروغی زندگی کردم دنیا رو سرم خ*را*ب شد! منم تموم مدارک رو دادم به پلیس حالا براش یه پرونده دیگه باز میکنن که خاطره قصد به کشتن تو کرده.

- معراج چرا این کارو کردی؟ من از خاطره هیچ شکایتی ندارم! اون خودش به جرم قتل زندانه من آخه چه شکایتی میتونم ازش بکنم فوقش چندماه بیشتر زندان می‌مونه؟ مثل این می‌مونه کسی که تیر خورده، دستش با چاقو خراشیده بشه.

- اون باعث شد من و تو از هم جدا بشیم باعث شد تو بری کما؛ اگه خدایی ناکرده از کما بیرون نمی‌اومدی چی؟!

- معراج من اون رو بخشیدم، هر آدمی ممکنه تو زندگیش خطا بکنه. خاطره هم اشتباهش این بود که عاشق آدم اشتباهی شد. اون تنها گناهش این بود که عاشق تو شد، واسه همینم منو از سر راه برداشت. همش تقصیر خودم بود یه جوری از عشقت جلوش تعریف می‌کردم که اونم دوست داشت جای من باشه. خاطره به اندازه‌ی کافی چوب اشتباهاتش رو خورده من هیچ کاری باهاش ندارم و حلالش کردم.

معراج دست‌هام رو گرفت و گفت:

- تو خیلی خوبی آرزو! از چیزی که فکرش رو هم می‌کردم قلبت مهربون‌تره. اگه همون وقتی که اومدم دانشگاه، مادرم فوت نمی‌کرد منم افسردگی نمی‌گرفتم و مطمئنا تو رو بیشتر میشناختم و عاشقت میشدم. حیف که اون موقع حواسم به هیچی نبود.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

- حالا باید چیکار کنیم؟

- من به خاطره گفتم، به خونواده‌ش هم گفتم میخوام طلاقش بدم. حتی اگه تو هم الان منو پس میزدی بازم من خاطره رو طلاقش میدادم. حالا که حسمون هنوز مثل قبله ما باید باهم ازدواج کنیم میخوام همه چیز رو به خونواده‌ت بگم‌، تو حق منی آرزو منم حقم رو به دست میارم.

- الان یکم زود نیست؟

- اتفاقا خیلی هم دیر شده، من دیگه تحمل ندارم از عشقم جدا باشم همین امشب با پدر و مادرت صحبت میکنم. پاشو بریم خونه‌تون.

- دیگه مقاومت نکردم و دوتایی رفتیم خونه که با مامان و بابا صحبت کنیم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت آخر

*سه هفته بعد*

زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم روزها پشت سرهم می‌گذشت، اون شب که معراج رو دیدم و باهم صحبت کردیم بعدش رفتیم خونه و معراج با مامان و بابا هم صحبت کرد گرچه خودشون همه چیز رو از ما می‌دونستن. بابا و امید خیلی از معراج خوششون اومده بود، مامان اما می‌گفت معراج پسر خوبیه فقط از حرف مردم می‌ترسید که بعدش نگن تا خاطره رفت زندان، آرزو شوهرش رو از چنگش در آورد. اما بابا حرف مردم براش اهمیتی نداشت و به فکر خوشبختی من بود اونهم بعد از رنجی که کشیدم.
این‌قدر با مامان صحبت کرد تا راضی شد. منم هفته‌ی اولش با معراج رفتیم ساری اون‌جا به پرونده‌ی خاطره که باهام تصادف کرده بود رضایت دادم و بعدش رفتم ملاقات خاطره.
اون خیلی گریه کرد خیلی پشیمون شده بود التماسم می‌کرد که ببخشمش. می‌گفت اون هم تنها گناهش این بود که سرسخت عاشق معراج شده. بهم گفت من با معراج زندگی کردم طعم بودن باهاش رو چشیدم حالا نوبتِ توعه. فقط مغزم جایی آتیش گرفت که گفت پرهام رو اجیر کرده تا به مینا دست بزنه. اما خب این قضیه به مینا مربوط میشد که خاطره رو ببخشه یا نه. من خاطره رو دعواش کردم بعد از شنیدن این حرف اما تو دلم بخشیدمش مینا هم بعدا بخشیدش.
خاطره خیلی لاغر شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود اون هیچ امیدی به زندگی نداشت. دایی محسن و زندایی فیروزه بهم گفتن باهاش صحبت کنم منم این‌قدر با خاطره صحبت کردم و دلداریش دادم تا بالاخره راضی شد شیمی درمانی رو از سر بگیره. خونواده‌ی مقتول هم در ازای پول دیه که دایی محسن بهشون داده بود به پرونده‌ی خاطره رضایت داده بودن، فقط می‌موند بود جنبه‌ی عمومیه جرمش که براش دو سال حبس بریده بودن و خاطره رو منتقل کرده بودن تهران.
 خاطره و معراج یک هفته پیش از هم طلاق توافقی گرفتن و معراج اومد خواستگاریه من، خونه‌ش رو توی ساری فروخته بود و توی تهران خونه گرفته بود. عروسی مینا و استاد نیما هم نزدیک بود و تازه خبردار شده بودیم بنفشه هم بارداره. خزان هم که همین امروز صبح زایمان کرد یه دختر خیلی خوشگل و چشم سبز به دنیا آورد بود و اسمش رو گذاشته بودیم خورشید، چهره‌ی خورشید به همه‌ی ماها رفته بود.
دایی محسن و زندایی فیروزه هم حالشون بهتر از قبل شده بود، چون رضایت خونواده‌ی مقتول رو گرفته بودن دیگه زیاد غصه نمی‌خوردن اما خیلی شکسته و افسرده شده بودن که زندگی خاطره به هم ریخته بود با این وجود اما هیچ مخالفتی نکردن و ناراحت نشدن که من و معراج داشتیم ازدواج می‌کردیم.
همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت و امشب هم مراسم ازدواج من و معراج بود. چون معراج تازه پدرش رو از دست داده بود راضی نشدیم عروسی و جشن بگیریم فقط یه عقد ساده بود که توی محضر می گرفتیم با مهمون‌های کمی که داشتیم! شیوا و عمه‌ش هم مثل اینکه منصرف شده بودن سوئد زندگی کنن برگشته بودن ایران و امشب خوشحالیم کامل‌تر شده بود چون شیوا هم توی عقدم بود. البته از وقتی شنیده بودم آراز از شیوا خواستگاری کرده خیلی براشون خوشحال بودم.
امشب همه چیز برام رویایی شده بود، حال پدر و مادرم خوب بود. حال دوستام خوب بود. خاطره هم اوضاعش بهتر شده بود و مهم‌تر اینکه من و معراج داشتیم تا دقایقی بعد زن و شوهر میشدیم. چیزی که بیشتر از پنج سال انتظارش رو کشیدم. هنوزم باورم نمیشد غرق در رویا بودم و این همه خوشبختی رو باور نمی‌کردم.
وقتی رسیدیم محضر، مامان برامون اسپند دود میکرد و همه‌ی مهمون‌ها درِ محضر جمع شده بودن. چقدر همه چیز عالی و بی نقص بود و خوشحالی‌ای که تو دلم داشتم توصیف ناپذیر! معراج پیاده شد و در سمت منو باز کرد و دستم رو گرفت، با هم وارد محضر شدیم و توی جایگاه‌مون نشستیم، بنفشه و مینا داشتن بالا سرم قند می‌ساییدن و شیوا هم با دوربین بزرگی که دستش بود ازمون فیلم برداری میکرد، پاشا و آراز و استاد نیما هم بودن که خیلی واسه منو معراج خوشحال بودند. چند لحظه بعد عاقد شروع کرد به خوندن جمله‌های عربی که بابا طاقت نیاورد و اشک چشم‌هاش از سر خوشحالی لبریز شد با گریه‌ی بابا، من و مامان هم گریه‌مون گرفت.
امشب اینجا فقط جای امید و خزان خالی بود که توی بیمارستان بودن بخاطر زایمان خزان اما مینا با خزان تماس تصویری گرفته بود و خزان و امید شاهدِ عقدمون بودن.
وقتی بله رو گفتم همه برامون کل کشیدن و معراج حلقه‌رو دستم انداخت و منم یه حلقه به دستِ معراج، پیشمونیم رو ب*و*سید و جلو همه در آغو‌شم کشید! بعد از اینکه مامان و بابا اومدن پیشمون و تبریک گفت، هدیه‌ی خودشون رو دادن و رفتن کنار. کم کم پسرها معراج رو محاصره کردن و دخترا هم منو. همه شون برام کادوهای گرونقیمت آورده بودن. به قدری همه چیز قشنگ و رویایی بود که خودم رو گم کرده بودم و تو خوشحالی غرق بودم.
مینا و شیوا و بنفشه داشتن باهام صحبت میکردن، من اما حواسم پیش مامان بود که تلفنش زنگ خورد، کمی بعد اشک چشماش جاری شد و دستش رو گرفت جلوی دهانش و رفت از محضر بیرون تا کسی گریه‌هاش رو نبینه، دلم هوری ریخت پایین و با نگرانی رفتم پیش مامان و گفتم:
- چی شده؟!
مامان بغلم کرد و گفت:
- نمی‌خواستم بگم و بهترین شب زندگیت با ناراحتی بگذره، اما خاطره مُرد! اون نتونست با سرطانش کنار بیاد و مرد.
با این حرف مامان شوکه شدم. همین لحظه معراج اومد پیشمون و وقتی حالم رو دید خودم رو انداختم بغلش و از ته دل گریه کردم.

***


*سه سال بعد*


سه سال از شبی که من و معراج ازدواج کردیم گذشت، مرگ خاطره بدترین اتفاقی بود که اون شب افتاد، وقتی بهش فکر می‌کنم اختیار اشک‌هام رو از دست میدم ماها بخشیده بودیمش، معراج بخشیده بودش من بخشیده بودمش. وقتی خاطره گفت پرهام رو مجبور کرده به مینا دست‌درازی کنه، حتی مینا هم بخشدش. ولی مرگش بدترین اتفاقی بود که قلب‌مون رو شکست. وقتی یادم میاد زیر اون همه خاک دفنش کردن قلبم تیر میکشه.
تو این سال‌ها دایی محسن و زندایی فیروزه پیر شده بودن از د*اغ بچه‌شون. بعضی وقت‌ها روزگار یه کاری با آدم میکرد که مجبور میشد خیا‌نت کنه اونم به نزدیک‌ترین افراد زندگیش. اون هم جالب ترین خیانت رو!

طی این سال‌های گذشته بنفشه و پاشا پسردار شدن و اسمش رو یاشار گذاشتن، مینا هم تازه زایمان کرده بود و اسم دخترش رو نیلا گذاشته بود. شیوا و آراز هم بالاخره مخالفت‌های عمه‌ی شیوا رو خنثی کردن و یک‌ماه پیش با هم ازدواج کردن و رفتن ماه عسل.
من و معراج هم هنوز یک ماه از ازدواج‌مون نگذشته بود که من باردار شدم و یه دختر به دنیا آوردم که اسمش رو جانان گذاشتیم. جانان کپی برابر با اصلِ معراج بود. کاملا شبیه اون شده بود و به شدت به هم وابسته بودن. خورشید هم سه سالش شده بود و خیلی خوشگل شده بود تا یک شب خونه‌ی مامان اینا نمی‌رفتیم خزان زنگ میزد و گوشی رو میداد دست خورشید تا با جانان صحبت کنه و اون‌ها با ز*ب*ون خودشون یه حرفایی به هم میزدن و می‌خندیدن. مامان و بابا حسابی عاشقِ جانان و خورشید بودن و اصرار داشتن هرشب خونه‌شون بریم.
تو همین افکار بودم که متوجه شدم معراج صدام میزنه، بهش نگاه کردم که به جانان اشاره کرد تازه متوجه شدم جانان داره میدوه سمت دریا، سریع دویدم و گرفتمش که با ز*ب*ون خودشون یه فحشی بهم داد و خودشم خندید، یه بو‌س از لپ‌های صورتیش گرفتم و گونه‌م رو به ل*ب‌هاش نزدیک کردم و گفتم:
- مامان رو ببو‌س.
ل*ب‌هاش رو به گونه‌ام زد و برداشت که یعنی بو‌سیدمت. خندیدم و محکم بغلش گرفتم، معراج اومد پیشمون جانان رو ب*غ*ل کرد و با هم ساحل رو قدیم زدیم. تعطیلات تابستونه‌ی خوشی رو کنار هم گذروندیم و زندگی هم روی خوشش رو داشت بهمون نشون میداد، معراج خیلی دوستم داشت و به زندگی‌مون خیلی اهمیت میداد، عشق واقعی‌ای که با هم تجربه می‌کردیم زندگی‌مون رو زیبا‌تر میکرد و جانان هم شیرینی زندگی‌مون بود.
از خدا ممنون بودم که بالاخره دست من و معراج رو گذاشت تو دست هم و من بالاخره بعد از کلی غم و غصه خوشبختی رو کنار معراج حس کردم.




کد:
*سه هفته بعد*



زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم روزها پشت سرهم می‌گذشت، اون شب که معراج رو دیدم و باهم صحبت کردیم بعدش رفتیم خونه و معراج با مامان و بابا هم صحبت کرد گرچه خودشون همه چیز رو از ما می‌دونستن. بابا و امید خیلی از معراج خوششون اومده بود، مامان اما می‌گفت معراج پسر خوبیه فقط از حرف مردم می‌ترسید که بعدش نگن تا خاطره رفت زندان، آرزو شوهرش رو از چنگش در آورد. اما بابا حرف مردم براش اهمیتی نداشت و به فکر خوشبختی من بود اونهم بعد از رنجی که کشیدم.

 این‌قدر با مامان صحبت کرد تا راضی شد. منم هفته‌ی اولش با معراج رفتیم ساری اون‌جا به پرونده‌ی خاطره که باهام تصادف کرده بود رضایت دادم و بعدش رفتم ملاقات خاطره.

 اون خیلی گریه کرد خیلی پشیمون شده بود التماسم می‌کرد که ببخشمش. می‌گفت اون هم تنها گناهش این بود که سرسخت عاشق معراج شده. بهم گفت من با معراج زندگی کردم طعم بودن باهاش رو چشیدم حالا نوبتِ توعه. فقط مغزم جایی آتیش گرفت که گفت پرهام رو اجیر کرده تا به مینا دست بزنه. اما خب این قضیه به مینا مربوط میشد که خاطره رو ببخشه یا نه. من خاطره رو دعواش کردم بعد از شنیدن این حرف اما تو دلم بخشیدمش مینا هم بعدا بخشیدش.

 خاطره خیلی لاغر شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود اون هیچ امیدی به زندگی نداشت. دایی محسن و زندایی فیروزه بهم گفتن باهاش صحبت کنم منم این‌قدر با خاطره صحبت کردم و دلداریش دادم تا بالاخره راضی شد شیمی درمانی رو از سر بگیره. خونواده‌ی مقتول هم در ازای پول دیه که دایی محسن بهشون داده بود به پرونده‌ی خاطره رضایت داده بودن، فقط می‌موند بود جنبه‌ی عمومیه جرمش که براش دو سال حبس بریده بودن و خاطره رو منتقل کرده بودن تهران.

 خاطره و معراج یک هفته پیش از هم طلاق توافقی گرفتن و معراج اومد خواستگاریه من، خونه‌ش رو توی ساری فروخته بود و توی تهران خونه گرفته بود. عروسی مینا و استاد نیما هم نزدیک بود و تازه خبردار شده بودیم بنفشه هم بارداره. خزان هم که همین امروز صبح زایمان کرد یه دختر خیلی خوشگل و چشم سبز به دنیا آورد بود و اسمش رو گذاشته بودیم خورشید، چهره‌ی خورشید به همه‌ی ماها رفته بود.

دایی محسن و زندایی فیروزه هم حالشون بهتر از قبل شده بود، چون رضایت خونواده‌ی مقتول رو گرفته بودن دیگه زیاد غصه نمی‌خوردن اما خیلی شکسته و افسرده شده بودن که زندگی خاطره به هم ریخته بود با این وجود اما هیچ مخالفتی نکردن و ناراحت نشدن که من و معراج داشتیم ازدواج می‌کردیم.

 همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت و امشب هم مراسم ازدواج من و معراج بود. چون معراج تازه پدرش رو از دست داده بود راضی نشدیم عروسی و جشن بگیریم فقط یه عقد ساده بود که توی محضر می گرفتیم با مهمون‌های کمی که داشتیم! شیوا و عمه‌ش هم مثل اینکه منصرف شده بودن سوئد زندگی کنن برگشته بودن ایران و امشب خوشحالیم کامل‌تر شده بود چون شیوا هم توی عقدم بود. البته از وقتی شنیده بودم آراز از شیوا خواستگاری کرده خیلی براشون خوشحال بودم.

امشب همه چیز برام رویایی شده بود، حال پدر و مادرم خوب بود. حال دوستام خوب بود. خاطره هم اوضاعش بهتر شده بود و مهم‌تر اینکه من و معراج داشتیم تا دقایقی بعد زن و شوهر میشدیم. چیزی که بیشتر از پنج سال انتظارش رو کشیدم. هنوزم باورم نمیشد غرق در رویا بودم و این همه خوشبختی رو باور نمی‌کردم.

وقتی رسیدیم محضر، مامان برامون اسپند دود میکرد و همه‌ی مهمون‌ها درِ محضر جمع شده بودن. چقدر همه چیز عالی و بی نقص بود و خوشحالی‌ای که تو دلم داشتم توصیف ناپذیر! معراج پیاده شد و در سمت منو باز کرد و دستم رو گرفت، با هم وارد محضر شدیم و توی جایگاه‌مون نشستیم، بنفشه و مینا داشتن بالا سرم قند می‌ساییدن و شیوا هم با دوربین بزرگی که دستش بود ازمون فیلم برداری میکرد، پاشا و آراز و استاد نیما هم بودن که خیلی واسه منو معراج خوشحال بودند. چند لحظه بعد عاقد شروع کرد به خوندن جمله‌های عربی که بابا طاقت نیاورد و اشک چشم‌هاش از سر خوشحالی لبریز شد با گریه‌ی بابا، من و مامان هم گریه‌مون گرفت.

 امشب اینجا فقط جای امید و خزان خالی بود که توی بیمارستان بودن بخاطر زایمان خزان اما مینا با خزان تماس تصویری گرفته بود و خزان و امید شاهدِ عقدمون بودن.

 وقتی بله رو گفتم همه برامون کل کشیدن و معراج حلقه‌رو دستم انداخت و منم یه حلقه به دستِ معراج، پیشمونیم رو ب*و*سید و جلو همه در آغو‌شم کشید! بعد از اینکه مامان و بابا اومدن پیشمون و تبریک گفت، هدیه‌ی خودشون رو دادن و رفتن کنار. کم کم پسرها معراج رو محاصره کردن و دخترا هم منو. همه شون برام کادوهای گرونقیمت آورده بودن. به قدری همه چیز قشنگ و رویایی بود که خودم رو گم کرده بودم و تو خوشحالی غرق بودم.

مینا و شیوا و بنفشه داشتن باهام صحبت میکردن، من اما حواسم پیش مامان بود که تلفنش زنگ خورد، کمی بعد اشک چشماش جاری شد و دستش رو گرفت جلوی دهانش و رفت از محضر بیرون تا کسی گریه‌هاش رو نبینه، دلم هوری ریخت پایین و با نگرانی رفتم پیش مامان و گفتم:

- چی شده؟!

مامان بغلم کرد و گفت:

- نمی‌خواستم بگم و بهترین شب زندگیت با ناراحتی بگذره، اما خاطره مُرد! اون نتونست با سرطانش کنار بیاد و مرد.

با این حرف مامان شوکه شدم. همین لحظه معراج اومد پیشمون و وقتی حالم رو دید خودم رو انداختم بغلش و از ته دل گریه کردم.



***





*سه سال بعد*





سه سال از شبی که من و معراج ازدواج کردیم گذشت، مرگ خاطره بدترین اتفاقی بود که اون شب افتاد، وقتی بهش فکر می‌کنم اختیار اشک‌هام رو از دست میدم ماها بخشیده بودیمش، معراج بخشیده بودش من بخشیده بودمش. وقتی خاطره گفت پرهام رو مجبور کرده به مینا دست‌درازی کنه، حتی مینا هم بخشدش. ولی مرگش بدترین اتفاقی بود که قلب‌مون رو شکست. وقتی یادم میاد زیر اون همه خاک دفنش کردن قلبم تیر میکشه.

تو این سال‌ها دایی محسن و زندایی فیروزه پیر شده بودن از د*اغ بچه‌شون. بعضی وقت‌ها روزگار یه کاری با آدم میکرد که مجبور میشد خیا‌نت کنه اونم به نزدیک‌ترین افراد زندگیش. اون هم جالب ترین خیانت رو!



طی این سال‌های گذشته بنفشه و پاشا پسردار شدن و اسمش رو یاشار گذاشتن،  مینا هم تازه زایمان کرده بود و اسم دخترش رو نیلا گذاشته بود. شیوا و آراز هم بالاخره مخالفت‌های عمه‌ی شیوا رو خنثی کردن و یک‌ماه پیش با هم ازدواج کردن و رفتن ماه عسل.

من و معراج هم هنوز یک ماه از ازدواج‌مون نگذشته بود که من باردار شدم و یه دختر به دنیا آوردم که اسمش رو جانان گذاشتیم. جانان کپی برابر با اصلِ معراج بود. کاملا شبیه اون شده بود و به شدت به هم وابسته بودن. خورشید هم سه سالش شده بود و خیلی خوشگل شده بود تا یک شب خونه‌ی مامان اینا نمی‌رفتیم خزان زنگ میزد و گوشی رو میداد دست خورشید تا با جانان صحبت کنه و اون‌ها با ز*ب*ون خودشون یه حرفایی به هم میزدن و می‌خندیدن. مامان و بابا حسابی عاشقِ جانان و خورشید بودن و اصرار داشتن هرشب خونه‌شون بریم.

 تو همین افکار بودم که متوجه شدم معراج صدام میزنه، بهش نگاه کردم که به جانان اشاره کرد تازه متوجه شدم جانان داره میدوه سمت دریا، سریع دویدم و گرفتمش که با ز*ب*ون خودشون یه فحشی بهم داد و خودشم خندید، یه بو‌س از لپ‌های صورتیش گرفتم و گونه‌م رو به ل*ب‌هاش نزدیک کردم و گفتم:

- مامان رو ببو‌س.

ل*ب‌هاش رو به گونه‌ام زد و برداشت که یعنی بو‌سیدمت. خندیدم و محکم بغلش گرفتم، معراج اومد پیشمون جانان رو ب*غ*ل کرد و با هم ساحل رو قدیم زدیم. تعطیلات تابستونه‌ی خوشی رو کنار هم گذروندیم و زندگی هم روی خوشش رو داشت بهمون نشون میداد، معراج خیلی دوستم داشت و به زندگی‌مون خیلی اهمیت میداد، عشق واقعی‌ای که با هم تجربه می‌کردیم زندگی‌مون رو زیبا‌تر میکرد و جانان هم شیرینی زندگی‌مون بود.

 از خدا ممنون بودم که بالاخره دست من و معراج رو گذاشت تو دست هم و من بالاخره بعد از کلی غم و غصه خوشبختی رو کنار معراج حس کردم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,215
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,215
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
بالا