پارت_۳۹
« آرزو »
مینا بدجور داغون شده بود با اون اتفاق روز و شبش گریه بود خیلی حالش بد بود دیگه همه فهمیده بودن یه مشکلی داره. از پرهام هم هیچ خبری نبود آب شده بود رفته بود تو زمین، پرهام رفیق امید بود به امید گفته بودم ببینه پرهام کجاست اما کلی دعوام کرد و گفت من خودم ر*اب*طهم رو باهاش به هم زدم دیگه خواهر من چیکار باهاش داره!؟ وقتی بهش گفتم پرهام با مینا نامزد کرده و حالا ولش کرده عصبانیتش کم شد و گفت مینا نباید با این پدرسوخته نامزد میکرد. از امید خواسته بودم هرخبری ازش داره بهم بده. شاید میتونستیم پرهام رو راضی کنیم یه عقد سوری با مینا بکنه و بعدش جدا بشن اینجوری لااقل آبروی مینا نمیرفت.
در حال چت با شیوا بودم، خیلی دلم براش تنگ شده بود از وقتیکه رفته بود سوئد، همین لحظه موبایلم زنگ و با دیدن شمارهی امید سریع جواب دادم:
- بله داداش؟
- خوشبختانه یا متاسفانه پرهام فوت کرده.
با تعجب گفتم:
- چی میگی امید واقعا حقیقت داره؟
- رفتم محله شون در خونهشون پارچه مشکی زده بودن از چند نفر پرسیدم گفتن وقتی خودش و رفیقهاش قاچاقی داشتن میرفتن ترکیه با مرزبان ها درگیر شدن و پرهام تیر خورده تو سرش.
- وای خدایا!
- با اینکه دیگه ازش خوشم نمییومد اما ناراحت شدم مرد.
- باشه امید مرسی که گفتی، خدافظ!
امید که قطع کرد اشکام روونهی گونههام شد، پرهام آخرین امید مینا بود میدونست آبروی از دست رفتهش رو بهش برگردونه حالا هیچکس نمیتونه با مینا ازدواج کنه با اون شرایطش. خدا لعنتت کنه پرهام الهی آتیش از قبرت بلند بشه. چرا تا یکم میخوای با آرامش زندگی کنی مشکلات میرن و با بزرگترشون میان!؟ خدایا خودت هوای مینا رو داشته باش کاری کن آبروش نره وگرنه خودش رو میکشه اون خیلی کم طاقته.
باید میرفتم خونهی مینا و اونجا من و مینا و بنفشه تصمیم میگرفتیم چیکار باید کنیم. سریع آماده شدم. عصر بود و بارون نم نم میبارید، کفشام رو پوشیدم و رفتم دم در همینکه بازش کردم با چهرهای که جلوم دیدم خشکم زد! استاد نیما سرلک بود، دستش سمت آیفن بود اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، ببخشید مزاحمتون شدم یه کار مهم باهاتون داشتم آدرس خونهتون رو پیدا کردم و اومدم اینجا.
- سلام خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
- لطفا اگه میشه بریم کافه با هم صحبت کنیم.
- باشه مشکلی نیست.
استاد رفت سمت ماشینش و منم با اکراه سوار شدم جلو و حرکت کردیم. تا رسیدن به کافه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد فقط هی فکر میکردم ببینم استاد با من چیکار داره! وقتی رسیدیم به یه کافهی دنج، رفتیم داخل و نشستیم، استاد بعد از سفارش دادن دوتا کاپوچینو شروع به صحبت کرد.
استاد: راستش خانوم لطفی موضوع درمورد دوست شما میناست، نمیدونم از این ماجرا خبر دارین یا نه اما من یه مدت با مینا خانوم رابطه داشتم اما مینا یهو زد زیر همه چیز من واقعا نفهمیدم چرا این کار رو کرد. درست همون وقتی که میخواستم برم خواستگاریش همه چیز رو تموم کرد.یه مدت ما از هم جدا شدیم اما من واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید من میخوام باهاش ازدواج کنم.
- ببیند استاد...
- اینجا منو نیما صدا بزنید الان نه من استاد شمام نه شما شاگرد من.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، ببیند آقا نیما یه مشکلی پیش اومده مینا نمیتونه فعلا ازدواج کنه.
- من همه چیز رو میدونم آرزو خانوم!
با خجالت و شرمساری گفتم:
- منظورتون چیه شما چی میدونید!؟
- چند روز پیش به مینا زنگ زدم که خیلی عصبانی بود و گفت من نه فقط با تو، با هیچ کس دیگهای نمیتونم ازدواج کنم. من هم دلیلش رو پرسیدم که همه چیز رو گفت!
- یعنی شما همه چیز رو علنا میدونید؟
- بله میدونم! من نباید مینا رو رها میکردم به حال خودش باید اینقدر پافشاری میکردم تا بالاخره راضی بشه باهام ازدواج کنه. مقصر منم که با یکبار نه شنیدن مینا رو رها کردم.
- الان میخواین چیکار کنین استاد؟
- اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی برای مینا افتاده و کی باهاش اون کار رو کرده، برای من مهم اینه که میدونم مینا همچین دختری نیست و تو اون ماجرا هیچ تقصیری نداشت. من عاشق مینام من خودش رو میخوام. ازتون میخوام باهاش صحبت کنید تا راضی بشه باهام صحبت کنه شما دوست صمیمی مینا هستی واسه همین اومدم پیش شما! من میخوام مینا عاشق من بشه و باهم ازدواج کنیم غیر از این هیچی برام مهم نیست.
- مینا خیلی دختر خوشبختیه که مرد خوبی مثل شما عاشقش شده. من حتما باهاش صحبت میکنم و بهتون خبر میدم.
- ممنونم ازتون آرزو خانوم، من شمارهم رو بهتون میدم.
- حتما تموم حرفاتون رو به مینا میگم، و هر طور شده راضیش میکنم.
استاد خندهای از سر خوشحالی زد و بعد از خوردن کاپوچینو من رو رسوند در خونهی مینا اینا. وقتی رفتم تو خونهشون با مادر مینا سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق مینا بنفشه هم پیش مینا نشسته بود و باهاش صحبت میکردن تا چشمشون بهم افتاد مینا سریع گفت:
- اومدی؟ خبری از پرهام نشد؟
بنفشه: من الان اگه حامله بودم سِقط میکردم با این همه نگرانی چرا جواب گوشیت رو نمیدی؟
مینا: اه حرف بزن دیگه.
- نه سلامی نه علیکی فقط غر بزنین اه.
مینا: خیلی خب سلام! حالا بنال دیگه.
- دوتا خبر دارم یکی از یکی هیجانی تر و توپ تر. خبر اول پرهام رفته قاچاقی ترکیه که تو راه با مرزبان ها درگیر شدن و تیر خورده تو سرش و مرده.
مینا جیغ خفیفی کشید و باز دوباره بغض کرد و گفت:
- واقعا؟ حالا چه غلطی کنیم؟ آبروم میره!
- خبر دوم! همین الان استاد سرلک رو جلو خونهمون دیدم رفتیم باهم تو کافه صحبت کردیم که ازم خواهش کرد بهت بگم اجازه بدی تا با خونوادهش بیاد برای خواستگاریت مینا.
بنفشه با خوشحالی گفت:
- وای عالی تر از این نمیشه! باورم نمیشه.
مینا: چی گفتی؟ درست شنیدم؟ یعنی نیما با اینکه بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد و پرهام چیکار کرده باهام، الان میخواد بیاد خواستگاریم؟
- آره.
مینا: انگار دارم رویا میبینم، باورم نمیشه؛ خب اون دیوونه اگه زودتر گفته بود میخواد بیام خواستگاریم که من با کله قبول میکردم! من دیدم اون خیال خواستگاری اومدن نداره باهاش کات کردم.
- استاد گفت همون وقتی که تو بهش گفتی دیگه نمیخوایش و رابطه تون رو قطع کردی، داشته میومده خاستگاری که تو تر زدی به همه چی.
مینا: آره اگه بیشتر صبر کرده بودم و همه چیز رو تموم نمیکردم و با اون پرهام عوضی نمیرفتم تو رابطه این اتفاق نمییوفتاد؛ خدایا اینقدر خوشحالم نمیدونم چی بگم!
بنفشه: مینا استاد باید خیلی عاشقت باشه که با اون شرایط میخواد بیاد خواستگاریت، به خدا همچین موقعیتهایی کمتر نصیب بقیه میشه.
مینا بغضش شکست و اشکهاش گلوله گلوله داشت از چشماش میچکید اما این بار از سر خوشحالی!
مینا بین گریههاش لبخندی زد و گفت:
- خودم میرم با نیما صحبت میکنم، شماهم زودی آماده بشین که جشن عقدم نزدیکه دماغ اُردکیها.
اینقدر خوشحال بودیم که با بنفشه پریدیم سر مینا و قلقلکش دادیم. بعد از مدتها بالاخره یه خندهی عمیق رو لبامون نشست.
«خاطره»
وقتی همه چیز رو به معراج گفتم دنیا رو سرش آوار شد، اون چند وقت پیش پدرش رو از دست داد حالا هم بچهی ما داشت از دست میرفت بخاطر این سرطان. از وقتی با معراج ازدواج کردم همش مصیبت رو سرم بارید. من چطور بچهم رو سقط کنم چطور از بچهای که تو شکممه و داره نفس میکشه بگذرم از بچهای که حاصل عشقِ من و معراجه! من و معراج جفتمون داغون شده بودیم جفتمون قد صد سال پیر شده بودیم معراج بسکه حرص خورده بود شقیقههاش سفید شده بود. اگه سرطانم خوب نشه باید چیکار کنم؟ اگه بمیرم چی! کل تنم پر از استرس بود. کارمون شده بود من معراج رو دلداری بدم وقت گریههاش و معراج هم منو دلداری بده وقت گریههام. اون میگفت غصه نخور سرطانت درمان میشه و ما دوباره بچه دار میشیم اما خودش داشت میترکید از غم و غصه خونهمون بوی غم میداد بسکه گریه کرده بودیم.
با شنیدن صدای پرستار که گفت:
- خانوم مطهری، دکتر اومد، تشریف بیارید برای کورتاژ آماده بشید.
با ترس به بازوی معراج چسبیدم که معراج به پرستار گفت:
- چشم خانوم شما برید ایشون هم الان میارمش.
اشکام سرازیر شد و گفتم:
- معراج میفهمی داره چه اتفاقی میافته، اینی که الان باید برم از خودم جداش کنم و بندازمش تو سطل آشغال بچهمونه! میفهمی؟ بچهمونه! من عاشق بچهمم نمیتونم برام سخته.
معراج با چشمهایی که پفدار و کبود شده بود ناشی از گریه، نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:
- منم عاشق توام خاطره! منم عاشق زندگیمون و بچهمونم! دل کندن از این بچه برای منم عذابآوره ولی اتفاقیه که افتاده ما مجبوریم این بچه رو سِقط کنیم. ولی مطمئن باش خوب میشی درمان میشی باز هم بچه دار میشیم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- لعنت به این سرطان لعنتی، این دیگه از کجا پیداش شد!؟
- مطمئنا بعد از شیمی درمانی زودی باردار میشی. غصهی هیچی رو نخور فقط به روزهای خوب فکر کن.
- اگه سقطش نکنم چی میشه؟
- مگه یادت رفته دکتر گفت یه بچهی ناقصالعضو به دنیا میاری، شیمی درمانی اثرات خیلی بدی رو بچه میذاره.
آهی کشیدم و به سختی پا شدم و با یه دل خون و چشمگریون رفتم سمت اتاق کورتاژ.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
« آرزو »
مینا بدجور داغون شده بود با اون اتفاق روز و شبش گریه بود خیلی حالش بد بود دیگه همه فهمیده بودن یه مشکلی داره. از پرهام هم هیچ خبری نبود آب شده بود رفته بود تو زمین، پرهام رفیق امید بود به امید گفته بودم ببینه پرهام کجاست اما کلی دعوام کرد و گفت من خودم ر*اب*طهم رو باهاش به هم زدم دیگه خواهر من چیکار باهاش داره!؟ وقتی بهش گفتم پرهام با مینا نامزد کرده و حالا ولش کرده عصبانیتش کم شد و گفت مینا نباید با این پدرسوخته نامزد میکرد. از امید خواسته بودم هرخبری ازش داره بهم بده. شاید میتونستیم پرهام رو راضی کنیم یه عقد سوری با مینا بکنه و بعدش جدا بشن اینجوری لااقل آبروی مینا نمیرفت.
در حال چت با شیوا بودم، خیلی دلم براش تنگ شده بود از وقتیکه رفته بود سوئد، همین لحظه موبایلم زنگ و با دیدن شمارهی امید سریع جواب دادم:
- بله داداش؟
- خوشبختانه یا متاسفانه پرهام فوت کرده.
با تعجب گفتم:
- چی میگی امید واقعا حقیقت داره؟
- رفتم محله شون در خونهشون پارچه مشکی زده بودن از چند نفر پرسیدم گفتن وقتی خودش و رفیقهاش قاچاقی داشتن میرفتن ترکیه با مرزبان ها درگیر شدن و پرهام تیر خورده تو سرش.
- وای خدایا!
- با اینکه دیگه ازش خوشم نمییومد اما ناراحت شدم مرد.
- باشه امید مرسی که گفتی، خدافظ!
امید که قطع کرد اشکام روونهی گونههام شد، پرهام آخرین امید مینا بود میدونست آبروی از دست رفتهش رو بهش برگردونه حالا هیچکس نمیتونه با مینا ازدواج کنه با اون شرایطش. خدا لعنتت کنه پرهام الهی آتیش از قبرت بلند بشه. چرا تا یکم میخوای با آرامش زندگی کنی مشکلات میرن و با بزرگترشون میان!؟ خدایا خودت هوای مینا رو داشته باش کاری کن آبروش نره وگرنه خودش رو میکشه اون خیلی کم طاقته.
باید میرفتم خونهی مینا و اونجا من و مینا و بنفشه تصمیم میگرفتیم چیکار باید کنیم. سریع آماده شدم. عصر بود و بارون نم نم میبارید، کفشام رو پوشیدم و رفتم دم در همینکه بازش کردم با چهرهای که جلوم دیدم خشکم زد! استاد نیما سرلک بود، دستش سمت آیفن بود اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، ببخشید مزاحمتون شدم یه کار مهم باهاتون داشتم آدرس خونهتون رو پیدا کردم و اومدم اینجا.
- سلام خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
- لطفا اگه میشه بریم کافه با هم صحبت کنیم.
- باشه مشکلی نیست.
استاد رفت سمت ماشینش و منم با اکراه سوار شدم جلو و حرکت کردیم. تا رسیدن به کافه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد فقط هی فکر میکردم ببینم استاد با من چیکار داره! وقتی رسیدیم به یه کافهی دنج، رفتیم داخل و نشستیم، استاد بعد از سفارش دادن دوتا کاپوچینو شروع به صحبت کرد.
استاد: راستش خانوم لطفی موضوع درمورد دوست شما میناست، نمیدونم از این ماجرا خبر دارین یا نه اما من یه مدت با مینا خانوم رابطه داشتم اما مینا یهو زد زیر همه چیز من واقعا نفهمیدم چرا این کار رو کرد. درست همون وقتی که میخواستم برم خواستگاریش همه چیز رو تموم کرد.یه مدت ما از هم جدا شدیم اما من واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید من میخوام باهاش ازدواج کنم.
- ببیند استاد...
- اینجا منو نیما صدا بزنید الان نه من استاد شمام نه شما شاگرد من.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، ببیند آقا نیما یه مشکلی پیش اومده مینا نمیتونه فعلا ازدواج کنه.
- من همه چیز رو میدونم آرزو خانوم!
با خجالت و شرمساری گفتم:
- منظورتون چیه شما چی میدونید!؟
- چند روز پیش به مینا زنگ زدم که خیلی عصبانی بود و گفت من نه فقط با تو، با هیچ کس دیگهای نمیتونم ازدواج کنم. من هم دلیلش رو پرسیدم که همه چیز رو گفت!
- یعنی شما همه چیز رو علنا میدونید؟
- بله میدونم! من نباید مینا رو رها میکردم به حال خودش باید اینقدر پافشاری میکردم تا بالاخره راضی بشه باهام ازدواج کنه. مقصر منم که با یکبار نه شنیدن مینا رو رها کردم.
- الان میخواین چیکار کنین استاد؟
- اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی برای مینا افتاده و کی باهاش اون کار رو کرده، برای من مهم اینه که میدونم مینا همچین دختری نیست و تو اون ماجرا هیچ تقصیری نداشت. من عاشق مینام من خودش رو میخوام. ازتون میخوام باهاش صحبت کنید تا راضی بشه باهام صحبت کنه شما دوست صمیمی مینا هستی واسه همین اومدم پیش شما! من میخوام مینا عاشق من بشه و باهم ازدواج کنیم غیر از این هیچی برام مهم نیست.
- مینا خیلی دختر خوشبختیه که مرد خوبی مثل شما عاشقش شده. من حتما باهاش صحبت میکنم و بهتون خبر میدم.
- ممنونم ازتون آرزو خانوم، من شمارهم رو بهتون میدم.
- حتما تموم حرفاتون رو به مینا میگم، و هر طور شده راضیش میکنم.
استاد خندهای از سر خوشحالی زد و بعد از خوردن کاپوچینو من رو رسوند در خونهی مینا اینا. وقتی رفتم تو خونهشون با مادر مینا سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق مینا بنفشه هم پیش مینا نشسته بود و باهاش صحبت میکردن تا چشمشون بهم افتاد مینا سریع گفت:
- اومدی؟ خبری از پرهام نشد؟
بنفشه: من الان اگه حامله بودم سِقط میکردم با این همه نگرانی چرا جواب گوشیت رو نمیدی؟
مینا: اه حرف بزن دیگه.
- نه سلامی نه علیکی فقط غر بزنین اه.
مینا: خیلی خب سلام! حالا بنال دیگه.
- دوتا خبر دارم یکی از یکی هیجانی تر و توپ تر. خبر اول پرهام رفته قاچاقی ترکیه که تو راه با مرزبان ها درگیر شدن و تیر خورده تو سرش و مرده.
مینا جیغ خفیفی کشید و باز دوباره بغض کرد و گفت:
- واقعا؟ حالا چه غلطی کنیم؟ آبروم میره!
- خبر دوم! همین الان استاد سرلک رو جلو خونهمون دیدم رفتیم باهم تو کافه صحبت کردیم که ازم خواهش کرد بهت بگم اجازه بدی تا با خونوادهش بیاد برای خواستگاریت مینا.
بنفشه با خوشحالی گفت:
- وای عالی تر از این نمیشه! باورم نمیشه.
مینا: چی گفتی؟ درست شنیدم؟ یعنی نیما با اینکه بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد و پرهام چیکار کرده باهام، الان میخواد بیاد خواستگاریم؟
- آره.
مینا: انگار دارم رویا میبینم، باورم نمیشه؛ خب اون دیوونه اگه زودتر گفته بود میخواد بیام خواستگاریم که من با کله قبول میکردم! من دیدم اون خیال خواستگاری اومدن نداره باهاش کات کردم.
- استاد گفت همون وقتی که تو بهش گفتی دیگه نمیخوایش و رابطه تون رو قطع کردی، داشته میومده خاستگاری که تو تر زدی به همه چی.
مینا: آره اگه بیشتر صبر کرده بودم و همه چیز رو تموم نمیکردم و با اون پرهام عوضی نمیرفتم تو رابطه این اتفاق نمییوفتاد؛ خدایا اینقدر خوشحالم نمیدونم چی بگم!
بنفشه: مینا استاد باید خیلی عاشقت باشه که با اون شرایط میخواد بیاد خواستگاریت، به خدا همچین موقعیتهایی کمتر نصیب بقیه میشه.
مینا بغضش شکست و اشکهاش گلوله گلوله داشت از چشماش میچکید اما این بار از سر خوشحالی!
مینا بین گریههاش لبخندی زد و گفت:
- خودم میرم با نیما صحبت میکنم، شماهم زودی آماده بشین که جشن عقدم نزدیکه دماغ اُردکیها.
اینقدر خوشحال بودیم که با بنفشه پریدیم سر مینا و قلقلکش دادیم. بعد از مدتها بالاخره یه خندهی عمیق رو لبامون نشست.
«خاطره»
وقتی همه چیز رو به معراج گفتم دنیا رو سرش آوار شد، اون چند وقت پیش پدرش رو از دست داد حالا هم بچهی ما داشت از دست میرفت بخاطر این سرطان. از وقتی با معراج ازدواج کردم همش مصیبت رو سرم بارید. من چطور بچهم رو سقط کنم چطور از بچهای که تو شکممه و داره نفس میکشه بگذرم از بچهای که حاصل عشقِ من و معراجه! من و معراج جفتمون داغون شده بودیم جفتمون قد صد سال پیر شده بودیم معراج بسکه حرص خورده بود شقیقههاش سفید شده بود. اگه سرطانم خوب نشه باید چیکار کنم؟ اگه بمیرم چی! کل تنم پر از استرس بود. کارمون شده بود من معراج رو دلداری بدم وقت گریههاش و معراج هم منو دلداری بده وقت گریههام. اون میگفت غصه نخور سرطانت درمان میشه و ما دوباره بچه دار میشیم اما خودش داشت میترکید از غم و غصه خونهمون بوی غم میداد بسکه گریه کرده بودیم.
با شنیدن صدای پرستار که گفت:
- خانوم مطهری، دکتر اومد، تشریف بیارید برای کورتاژ آماده بشید.
با ترس به بازوی معراج چسبیدم که معراج به پرستار گفت:
- چشم خانوم شما برید ایشون هم الان میارمش.
اشکام سرازیر شد و گفتم:
- معراج میفهمی داره چه اتفاقی میافته، اینی که الان باید برم از خودم جداش کنم و بندازمش تو سطل آشغال بچهمونه! میفهمی؟ بچهمونه! من عاشق بچهمم نمیتونم برام سخته.
معراج با چشمهایی که پفدار و کبود شده بود ناشی از گریه، نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:
- منم عاشق توام خاطره! منم عاشق زندگیمون و بچهمونم! دل کندن از این بچه برای منم عذابآوره ولی اتفاقیه که افتاده ما مجبوریم این بچه رو سِقط کنیم. ولی مطمئن باش خوب میشی درمان میشی باز هم بچه دار میشیم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- لعنت به این سرطان لعنتی، این دیگه از کجا پیداش شد!؟
- مطمئنا بعد از شیمی درمانی زودی باردار میشی. غصهی هیچی رو نخور فقط به روزهای خوب فکر کن.
- اگه سقطش نکنم چی میشه؟
- مگه یادت رفته دکتر گفت یه بچهی ناقصالعضو به دنیا میاری، شیمی درمانی اثرات خیلی بدی رو بچه میذاره.
آهی کشیدم و به سختی پا شدم و با یه دل خون و چشمگریون رفتم سمت اتاق کورتاژ.
کد:
« آرزو »
مینا بدجور داغون شده بود با اون اتفاق روز و شبش گریه بود خیلی حالش بد بود دیگه همه فهمیده بودن یه مشکلی داره. از پرهام هم هیچ خبری نبود آب شده بود رفته بود تو زمین، پرهام رفیق امید بود به امید گفته بودم ببینه پرهام کجاست اما کلی دعوام کرد و گفت من خودم ر*اب*طهم رو باهاش به هم زدم دیگه خواهر من چیکار باهاش داره!؟ وقتی بهش گفتم پرهام با مینا نامزد کرده و حالا ولش کرده عصبانیتش کم شد و گفت مینا نباید با این پدرسوخته نامزد میکرد. از امید خواسته بودم هرخبری ازش داره بهم بده. شاید میتونستیم پرهام رو راضی کنیم یه عقد سوری با مینا بکنه و بعدش جدا بشن اینجوری لااقل آبروی مینا نمیرفت.
در حال چت با شیوا بودم، خیلی دلم براش تنگ شده بود از وقتیکه رفته بود سوئد، همین لحظه موبایلم زنگ و با دیدن شمارهی امید سریع جواب دادم:
- بله داداش؟
- خوشبختانه یا متاسفانه پرهام فوت کرده.
با تعجب گفتم:
- چی میگی امید واقعا حقیقت داره؟
- رفتم محله شون در خونهشون پارچه مشکی زده بودن از چند نفر پرسیدم گفتن وقتی خودش و رفیقهاش قاچاقی داشتن میرفتن ترکیه با مرزبان ها درگیر شدن و پرهام تیر خورده تو سرش.
- وای خدایا!
- با اینکه دیگه ازش خوشم نمییومد اما ناراحت شدم مرد.
- باشه امید مرسی که گفتی، خدافظ!
امید که قطع کرد اشکام روونهی گونههام شد، پرهام آخرین امید مینا بود میدونست آبروی از دست رفتهش رو بهش برگردونه حالا هیچکس نمیتونه با مینا ازدواج کنه با اون شرایطش. خدا لعنتت کنه پرهام الهی آتیش از قبرت بلند بشه. چرا تا یکم میخوای با آرامش زندگی کنی مشکلات میرن و با بزرگترشون میان!؟ خدایا خودت هوای مینا رو داشته باش کاری کن آبروش نره وگرنه خودش رو میکشه اون خیلی کم طاقته.
باید میرفتم خونهی مینا و اونجا من و مینا و بنفشه تصمیم میگرفتیم چیکار باید کنیم. سریع آماده شدم. عصر بود و بارون نم نم میبارید، کفشام رو پوشیدم و رفتم دم در همینکه بازش کردم با چهرهای که جلوم دیدم خشکم زد! استاد نیما سرلک بود، دستش سمت آیفن بود اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، ببخشید مزاحمتون شدم یه کار مهم باهاتون داشتم آدرس خونهتون رو پیدا کردم و اومدم اینجا.
- سلام خواهش میکنم، بفرمایید داخل.
- لطفا اگه میشه بریم کافه با هم صحبت کنیم.
- باشه مشکلی نیست.
استاد رفت سمت ماشینش و منم با اکراه سوار شدم جلو و حرکت کردیم. تا رسیدن به کافه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد فقط هی فکر میکردم ببینم استاد با من چیکار داره! وقتی رسیدیم به یه کافهی دنج، رفتیم داخل و نشستیم، استاد بعد از سفارش دادن دوتا کاپوچینو شروع به صحبت کرد.
استاد: راستش خانوم لطفی موضوع درمورد دوست شما میناست، نمیدونم از این ماجرا خبر دارین یا نه اما من یه مدت با مینا خانوم رابطه داشتم اما مینا یهو زد زیر همه چیز من واقعا نفهمیدم چرا این کار رو کرد. درست همون وقتی که میخواستم برم خواستگاریش همه چیز رو تموم کرد.یه مدت ما از هم جدا شدیم اما من واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید من میخوام باهاش ازدواج کنم.
- ببیند استاد...
- اینجا منو نیما صدا بزنید الان نه من استاد شمام نه شما شاگرد من.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم، ببیند آقا نیما یه مشکلی پیش اومده مینا نمیتونه فعلا ازدواج کنه.
- من همه چیز رو میدونم آرزو خانوم!
با خجالت و شرمساری گفتم:
- منظورتون چیه شما چی میدونید!؟
- چند روز پیش به مینا زنگ زدم که خیلی عصبانی بود و گفت من نه فقط با تو، با هیچ کس دیگهای نمیتونم ازدواج کنم. من هم دلیلش رو پرسیدم که همه چیز رو گفت!
- یعنی شما همه چیز رو علنا میدونید؟
- بله میدونم! من نباید مینا رو رها میکردم به حال خودش باید اینقدر پافشاری میکردم تا بالاخره راضی بشه باهام ازدواج کنه. مقصر منم که با یکبار نه شنیدن مینا رو رها کردم.
- الان میخواین چیکار کنین استاد؟
- اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی برای مینا افتاده و کی باهاش اون کار رو کرده، برای من مهم اینه که میدونم مینا همچین دختری نیست و تو اون ماجرا هیچ تقصیری نداشت. من عاشق مینام من خودش رو میخوام. ازتون میخوام باهاش صحبت کنید تا راضی بشه باهام صحبت کنه شما دوست صمیمی مینا هستی واسه همین اومدم پیش شما! من میخوام مینا عاشق من بشه و باهم ازدواج کنیم غیر از این هیچی برام مهم نیست.
- مینا خیلی دختر خوشبختیه که مرد خوبی مثل شما عاشقش شده. من حتما باهاش صحبت میکنم و بهتون خبر میدم.
- ممنونم ازتون آرزو خانوم، من شمارهم رو بهتون میدم.
- حتما تموم حرفاتون رو به مینا میگم، و هر طور شده راضیش میکنم.
استاد خندهای از سر خوشحالی زد و بعد از خوردن کاپوچینو من رو رسوند در خونهی مینا اینا. وقتی رفتم تو خونهشون با مادر مینا سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق مینا بنفشه هم پیش مینا نشسته بود و باهاش صحبت میکردن تا چشمشون بهم افتاد مینا سریع گفت:
- اومدی؟ خبری از پرهام نشد؟
بنفشه: من الان اگه حامله بودم سِقط میکردم با این همه نگرانی چرا جواب گوشیت رو نمیدی؟
مینا: اه حرف بزن دیگه.
- نه سلامی نه علیکی فقط غر بزنین اه.
مینا: خیلی خب سلام! حالا بنال دیگه.
- دوتا خبر دارم یکی از یکی هیجانی تر و توپ تر. خبر اول پرهام رفته قاچاقی ترکیه که تو راه با مرزبان ها درگیر شدن و تیر خورده تو سرش و مرده.
مینا جیغ خفیفی کشید و باز دوباره بغض کرد و گفت:
- واقعا؟ حالا چه غلطی کنیم؟ آبروم میره!
- خبر دوم! همین الان استاد سرلک رو جلو خونهمون دیدم رفتیم باهم تو کافه صحبت کردیم که ازم خواهش کرد بهت بگم اجازه بدی تا با خونوادهش بیاد برای خواستگاریت مینا.
بنفشه با خوشحالی گفت:
- وای عالی تر از این نمیشه! باورم نمیشه.
مینا: چی گفتی؟ درست شنیدم؟ یعنی نیما با اینکه بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد و پرهام چیکار کرده باهام، الان میخواد بیاد خواستگاریم؟
- آره.
مینا: انگار دارم رویا میبینم، باورم نمیشه؛ خب اون دیوونه اگه زودتر گفته بود میخواد بیام خواستگاریم که من با کله قبول میکردم! من دیدم اون خیال خواستگاری اومدن نداره باهاش کات کردم.
- استاد گفت همون وقتی که تو بهش گفتی دیگه نمیخوایش و رابطه تون رو قطع کردی، داشته میومده خاستگاری که تو تر زدی به همه چی.
مینا: آره اگه بیشتر صبر کرده بودم و همه چیز رو تموم نمیکردم و با اون پرهام عوضی نمیرفتم تو رابطه این اتفاق نمییوفتاد؛ خدایا اینقدر خوشحالم نمیدونم چی بگم!
بنفشه: مینا استاد باید خیلی عاشقت باشه که با اون شرایط میخواد بیاد خواستگاریت، به خدا همچین موقعیتهایی کمتر نصیب بقیه میشه.
مینا بغضش شکست و اشکهاش گلوله گلوله داشت از چشماش میچکید اما این بار از سر خوشحالی!
مینا بین گریههاش لبخندی زد و گفت:
- خودم میرم با نیما صحبت میکنم، شماهم زودی آماده بشین که جشن عقدم نزدیکه دماغ اُردکیها.
اینقدر خوشحال بودیم که با بنفشه پریدیم سر مینا و قلقلکش دادیم. بعد از مدتها بالاخره یه خندهی عمیق رو لبامون نشست.
«خاطره»
وقتی همه چیز رو به معراج گفتم دنیا رو سرش آوار شد، اون چند وقت پیش پدرش رو از دست داد حالا هم بچهی ما داشت از دست میرفت بخاطر این سرطان. از وقتی با معراج ازدواج کردم همش مصیبت رو سرم بارید. من چطور بچهم رو سقط کنم چطور از بچهای که تو شکممه و داره نفس میکشه بگذرم از بچهای که حاصل عشقِ من و معراجه! من و معراج جفتمون داغون شده بودیم جفتمون قد صد سال پیر شده بودیم معراج بسکه حرص خورده بود شقیقههاش سفید شده بود. اگه سرطانم خوب نشه باید چیکار کنم؟ اگه بمیرم چی! کل تنم پر از استرس بود. کارمون شده بود من معراج رو دلداری بدم وقت گریههاش و معراج هم منو دلداری بده وقت گریههام. اون میگفت غصه نخور سرطانت درمان میشه و ما دوباره بچه دار میشیم اما خودش داشت میترکید از غم و غصه خونهمون بوی غم میداد بسکه گریه کرده بودیم.
با شنیدن صدای پرستار که گفت:
- خانوم مطهری، دکتر اومد، تشریف بیارید برای کورتاژ آماده بشید.
با ترس به بازوی معراج چسبیدم که معراج به پرستار گفت:
- چشم خانوم شما برید ایشون هم الان میارمش.
اشکام سرازیر شد و گفتم:
- معراج میفهمی داره چه اتفاقی میافته، اینی که الان باید برم از خودم جداش کنم و بندازمش تو سطل آشغال بچهمونه! میفهمی؟ بچهمونه! من عاشق بچهمم نمیتونم برام سخته.
معراج با چشمهایی که پفدار و کبود شده بود ناشی از گریه، نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:
- منم عاشق توام خاطره! منم عاشق زندگیمون و بچهمونم! دل کندن از این بچه برای منم عذابآوره ولی اتفاقیه که افتاده ما مجبوریم این بچه رو سِقط کنیم. ولی مطمئن باش خوب میشی درمان میشی باز هم بچه دار میشیم.
زدم زیر گریه و گفتم:
- لعنت به این سرطان لعنتی، این دیگه از کجا پیداش شد!؟
- مطمئنا بعد از شیمی درمانی زودی باردار میشی. غصهی هیچی رو نخور فقط به روزهای خوب فکر کن.
- اگه سقطش نکنم چی میشه؟
- مگه یادت رفته دکتر گفت یه بچهی ناقصالعضو به دنیا میاری، شیمی درمانی اثرات خیلی بدی رو بچه میذاره.
آهی کشیدم و به سختی پا شدم و با یه دل خون و چشمگریون رفتم سمت اتاق کورتاژ.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان