• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان خیا‌نت جالبی بود | الهه‌کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۰۹


حرف‌های خاطره که تموم شد، مینا گفت:
- فکرت معرکه‌ست، آرزو می‌تونه با این کارش معراج رو سمت خودش بکشونه، هیچ دختری تا حالا پا به خلوت معراج نذاشته. فکرش رو کن آرزو، تو اولیش باشی.
بنفشه: به نظر منم فکر خوبیه، همون طور که نمی‌خواستی به معراج بگی دوستش داری، الان به راحتی میتونی خودت رو کس دیگه ای معرفی کنی، ضمنا منم شماره معراج رو دارم.
من: نه این فکر درستی نیست.

خاطره چشم‌های سبز وحشیش رو گرد کرد و گفت:
- عه چرا؟
من: شما که معراج رو می‌شناسین اون به هیچ دختری رو نمیده.حالا اگه من شروع کنم به زنگ زدن و پیام دادن از کجا معلوم معراج با من تو ر*اب*طه بیاد یا عاشق کسی که نمی‌شناسه بشه!؟

خاطره: عزیز من! وقتی تو بهش آرامش بدی، حرف‌های قشنگ بزنی احساس رو درگیر کنی مطمئنم به سمتت میاد.
مینا: آره دیگه، حالا یه سنگ به درخت می‌ندازیم یا میوه میوفته یا نمی‌‌یوفته دیگه، امتحانش ضرر نداره که.
بنفشه: کاش بعدش همون سنگ مستقیم بخوره تو کله‌ی معراج تا آدم بشه. به خدا آرزو با این خوبی‌هایی که تو داری من اگه پسر بودم صددرصد می‌گرفتمت.
من: حالا از کجا معلوم من می‌گرفتمت؟ من شوهر شیکمو دوست ندارم.

بعد از این حرف من همه‌مون خندیدیم. چند لحظه بعد خاطره گفت:
- حالا تصمیمت چیه آرزو؟
- خب... نمی‌دونم چی بگم. حالا بهش زنگ می‌زنم و سعی میکنم با یه اسم دیگه باهاش برم تو ر*اب*طه. ولی قسم می‌خورم اگه این راه هم جواب نداد دیگه تا آخر عمرم اسم معراج رو به ز*ب*ون نمیارم.
همین موقع خاطره یه سیمکارت دست نخورده از کیفش بیرون آورد و گفت:
- این سیمکارت نوعه، بیا با این بهش زنگ بزن. چون نمی‌خوام اگه بعدش امید یا بابات چیزی فهمیدن دعوات کنن.
بنفشه سیمکارت رو از دست خاطره گرفت گذاشت تو گوشیم و شماره‌ی معراج رو برام ذخیره کرد، مینا هم یه اپلیکیشن تغییر صدا برام نصب کرد واسه ‌وقتی که به صورت ناشناس به معراج زنگ بزنم، صدام رو تشخیص نده‌.
عصر تقریبا ساعت پنج بود که هر سه نفرشون از خونه‌مون رفتن، البته زیاد اصرار کردن جلو‌شون به معراج زنگ بزنم اما من استرس میگرفتم و اون موقع زبونم بند میومد. الان هم کلی استرس داشتم واسه کاری که می‌خواستم انجام بدم. در اتاقم رو قفل کردم و نشستم رو تخت نفسم رو با صدا بیرون دادم و بعد از فعال کردن اپلیکیشن تغییر صدا شماره معراج رو گرفتم. از استرس عرق سردی روی کمرم حس می‌کردم و تنم انگار رو ویبره بود. بعد از چند بوق معراج جواب داد:
- الو... شما؟
همین که صداش رو شنیدم، دلم حالی به حالی شد، دوست داشتم داد بزنم بگم منم آرزو. همون دختری که چندساله تو خرابه‌ها‌ی عشقت گیر افتاده. اونی که هرشب اشک عشق می‌ریزه و آرزوش اینه که آرزوت باشه. ولی حیف.
- الو؟ چرا صحبت نمی‌کنی؟
- سلام.
- شما؟
یهو با استرس از دهنم، در اومد گفتم:
- آوا.
- من کسی به این اسم نمی‌شناسم.
- شاید از این به بعد شناختی.
- باز این آراز، دختر اجیر کرده سر به سر من بذاره؟ تو دیگه کدوم یکی‌شونی؟ به آراز بگو خیلی بی‌مزه ای. شمام دیگه به من زنگ نزن لطفا.
- نه صبر کن قطع نکن. به خدا منو نه آراز و نه کسی دیگه فرستاده. من خودم دنبال شماره‌ات بودم.
- خب چرا؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چون عاشقت شدم.
- عاشق من؟
- آره، قسم میخورم.
- بی‌مزه بازی‌هاتون رو با آراز ببرین جای دیگه‌ای خرج کنین اینجا فایده نداره.
این رو گفت و قطع کرد. آراز رفیق صمیمی پاشا و معراج بود. یه دخترباز حرفه‌ای بود که لنگه‌ش تو کل دنیا پیدا نمی‌شد کل دانشگاه می‌شناختنش. تقریبا به کل دخترای دانشگاه پیشنهاد ازدواج داده بود. ا*و*ف الان دلم می‌خواست از دست آراز سرم رو تو دیوار بکوبم. معلوم نیست چقدر با دوست‌دختراش سر به سر معراج گذاشته که این‌جوری میگه!

***

«دانای کل»

رو به روی آینه‌ی قدی ایستاد و موهای قهوه‌ایش رو که به‌خاطر خواب ژولیده شده بود مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون، کل لامپ‌ها خاموش بود و پاشا هم توی اتاقش نبود می‌دونست هرروز عصر پاشا میره دنبال بنفشه و با هم میرن بیرون، چراغ ها رو روشن کرد و رفت به طرف آشپزخونه هنوز در یخچال رو باز نکرده بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد، با دیدن اسم آراز تماس رو وصل کرد و فرصت احوالپرسی بهش نداد.
- آراز! زبونم مو در آورد بس‌که بهت گفتم خوشم نمیاد به اون دوست دخترهای رنگ و وارنگت بگی سر به سرم بذارن. چندبار این کار رو کردی خیلی خب دیگه مزه‌ش رفته بسه دیگه. خواهشا به دوست دختر جدیدت بگو بهم زنگ نزنه حوصله خودمم ندارم‌ها یهو دیدی یه چیزی بهش گفتم که نه به مزاج اون خوش بیاد نه من.
- اوه اوه، داداش کی میره این همه راه رو؟ یکم نفس بکش. دوست دختر کدومه همه رو پروندم رفت. الآن یکه و تنهام. آخه من چه بدونم کی بهت زنگ میزنه. کار من نیست مطمئن باش.
- واقعا؟
- آره به جون مادرم کار من نیست، باور کن همش همون چندبار بود. خب الان کی بهت میزنه چی میگه؟
- نمی‌دونم آراز، نمی‌دونم، گیجم. کاری نداری؟
- صبر کن. زنگ زده بودم بگم میای بریم بیرون؟
- نه امشب حسش نیست باشه یه وقت دیگه.
کد:
حرف‌های خاطره که تموم شد، مینا گفت:
- فکرت معرکه‌ست، آرزو می‌تونه با این کارش معراج رو سمت خودش بکشونه، هیچ دختری تا حالا پا به خلوت معراج نذاشته. فکرش رو کن آرزو، تو اولیش باشی.
بنفشه: به نظر منم فکر خوبیه، همون طور که نمی‌خواستی به معراج بگی دوستش داری، الان به راحتی می‌تونی خودت رو کس دیگه‌ای معرفی کنی، ضمناً منم شماره معراج رو دارم.
من: نه این فکر درستی نیست.
خاطره چشم‌های سبز وحشیش رو گرد کرد و گفت:
- عه چرا؟
من: شما که معراج رو می‌شناسین اون به هیچ دختری رو نمیده.حالا اگه من شروع کنم به زنگ زدن و پیام دادن از کجا معلوم معراج با من تو ر*اب*طه بیاد یا عاشق کسی که نمی‌شناسه بشه!؟
خاطره: عزیز من! وقتی تو بهش آرامش بدی، حرف‌های قشنگ بزنی احساس رو درگیر کنی مطمئنم به سمتت میاد.
مینا: آره دیگه، حالا یه سنگ به درخت می‌ندازیم یا میوه میوفته یا نمیفته دیگه، امتحانش ضرر نداره که.
بنفشه: کاش بعدش همون سنگ مستقیم بخوره تو کله‌ی معراج تا آدم بشه. به خدا آرزو با این خوبی‌هایی که تو داری من اگه پسر بودم صددرصد می‌گرفتمت.
من: حالا از کجا معلوم من می‌گرفتمت؟ من شوهر شیکمو دوست ندارم.
بعد از این حرف من همه‌مون خندیدیم. چند لحظه بعد خاطره گفت:
- حالا تصمیمت چیه آرزو؟
- خب... نمی‌دونم چی بگم. حالا بهش زنگ می‌زنم و سعی می‌کنم با یه اسم دیگه باهاش برم تو ر*اب*طه. ولی قسم می‌خورم اگه این راه هم جواب نداد دیگه تا آخر عمرم اسم معراج رو به ز*ب*ون نمیارم.
همین موقع خاطره یه سیمکارت دست نخورده از کیفش بیرون آورد و گفت:
- این سیمکارت نوعه، بیا با این بهش زنگ بزن. چون نمی‌خوام اگه بعدش امید یا بابات چیزی فهمیدن دعوات کنن.
بنفشه سیمکارت رو از دست خاطره گرفت گذاشت تو گوشیم و شماره‌ی معراج رو برام ذخیره کرد، مینا هم یه اپلیکیشن تغییر صدا برام نصب کرد واسه ‌وقتی که به صورت ناشناس به معراج زنگ بزنم، صدام رو تشخیص نده‌.
عصر تقریبا ساعت پنج بود که هر سه نفرشون از خونه‌مون رفتن، البته زیاد اصرار کردن جلو‌شون به معراج زنگ بزنم اما من استرس می‌گرفتم و اون موقع زبونم بند میومد. الان هم کلی استرس داشتم واسه کاری که می‌خواستم انجام بدم. در اتاقم رو قفل کردم و نشستم رو تخت نفسم رو با صدا بیرون دادم و بعد از فعال کردن اپلیکیشن تغییر صدا شماره معراج رو گرفتم. از استرس عرق سردی روی کمرم حس می‌کردم و تنم انگار رو ویبره بود. بعد از چند بوق معراج جواب داد:
- الو... شما؟
همین که صداش رو شنیدم، دلم حالی به حالی شد، دوست داشتم داد بزنم بگم منم آرزو. همون دختری که چندساله تو خرابه‌ها‌ی عشقت گیر افتاده. اونی که هرشب اشک عشق می‌ریزه و آرزوش اینه که آرزوت باشه. ولی حیف.
- الو؟ چرا صحبت نمی‌کنی؟
- سلام.
- شما؟
یهو با استرس از دهنم، در اومد گفتم:
- آوا.
- من کسی به این اسم نمی‌شناسم.
- شاید از این به بعد شناختی.
- باز این آراز، دختر اجیر کرده سر به سر من بذاره؟ تو دیگه کدوم یکی‌شونی؟ به آراز بگو خیلی بی‌مزه‌ای. شمام دیگه به من زنگ نزن لطفاً.
- نه صبر کن قطع نکن. به خدا منو نه آراز و نه کسی دیگه فرستاده. من خودم دنبال شماره‌ات بودم.
- خب چرا؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چون عاشقت شدم.
- عاشق من؟
- آره، قسم می‌خورم.
- بی‌مزه بازی‌هاتون رو با آراز ببرین جای دیگه‌ای خرج کنین این‌جا فایده نداره.
این رو گفت و قطع کرد. آراز رفیق صمیمی پاشا و معراج بود. یه دخترباز حرفه‌ای بود که لنگه‌ش تو کل دنیا پیدا نمی‌شد کل دانشگاه می‌شناختنش. تقریباً به کل دخترای دانشگاه پیشنهاد ازدواج داده بود. ا*و*ف الان دلم می‌خواست از دست آراز سرم رو تو دیوار بکوبم. معلوم نیست چقدر با دوست‌دختراش سر به سر معراج گذاشته که این‌جوری میگه!
***
«دانای کل»
رو به روی آینه‌ی قدی ایستاد و موهای قهوه‌ایش رو که به‌خاطر خواب ژولیده شده بود مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون، کل لامپ‌ها خاموش بود و پاشا هم توی اتاقش نبود می‌دونست هر روز عصر پاشا میره دنبال بنفشه و با هم میرن بیرون، چراغ‌ها رو روشن کرد و رفت به طرف آشپزخونه هنوز در یخچال رو باز نکرده بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد، با دیدن اسم آراز تماس رو وصل کرد و فرصت احوالپرسی بهش نداد.
- آراز! زبونم مو در آورد بس‌که بهت گفتم خوشم نمیاد به اون دوست دخترهای رنگ و وارنگت بگی سر به سرم بذارن. چندبار این کار رو کردی خیلی خب دیگه مزه‌ش رفته بسه دیگه. خواهشاً به دوست دختر جدیدت بگو بهم زنگ نزنه حوصله خودمم ندارم‌ها یهو دیدی یه چیزی بهش گفتم که نه به مزاج اون خوش بیاد نه من.
- اوه اوه، داداش کی میره این همه راه رو؟ یکم نفس بکش. دوست دختر کدومه همه رو پروندم رفت. الآن یکه و تنهام. آخه من چه بدونم کی بهت زنگ میزنه. کار من نیست مطمئن باش.
- واقعاً؟
- آره به جون مادرم کار من نیست، باور کن همش همون چندبار بود. خب الان کی بهت میزنه چی میگه؟
- نمی‌دونم آراز، نمی‌دونم، گیجم. کاری نداری؟
- صبر کن. زنگ زده بودم بگم میای بریم بیرون؟
- نه امشب حسش نیست باشه یه وقت دیگه.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۰

امروز که رفتم دانشگاه استاد همون زنگ اول اومد، بنفشه و مینا فرصت نکردن از ماجرای دیشب چیزی ازم سوال کنن، معراج هم یه جوری بی حس و حال بود که واقعا نمی‌دونستم دلیلش چیه. کلاس که تموم شد. هنوز پامو از کلاس بیرون نذاشته بودم که بنفشه گفت:
- چی شد دیشب زنگ زدی بهش؟
- هوف. آره.
مینا: کوفت! خوب جون بکن بگو چی شد؟
- بهش میگم عاشقت شدم، میگه تو دیگه کدوم یکی از دوست دختر‌های آرازی؟ به آراز بگو خیلی مسخره‌ای این‌قدر سر به سرم نذار.
بنفشه و مینا دوتایی بلند خندیدن و مینا گفت:
- مثل اینکه معراج قبلا به وسیله‌ی آراز تجربه‌ی اسکول شدن داشته.
- نخندین بهم بگین چیکار کنم؟
بنفشه: چند روز بهش زنگ بزن، پیام بده مطمئناً خودش میفهمه قضیه رو. شاید هم تا الان از آراز پرسیده و فهمیده کار اون نیست.
- ولی من یه جوری‌ام، می‌ترسم. مضطربم، می‌ترسم یه وقت معراج ازم خوشش نیاد. نکنه از مزاحمت‌های من عصبانی بشه و خطش رو عوض کنه.
مینا: ای بابا چقدر تو بدبینی. یکم فکر مثبت بکن تا اتفاق‌های مثبت بیوفته. یه روز زن معراج میشی و به تموم این اتفاق‌ها میخندین.
- ای کاش.
همین لحظه یکی صدام زد، متوجه شدم اشکانه، از آخرین باری که دیدمش دیگه دانشگاه نیومده بود. پوفی کشیدم و رفتم طرفش و گفتم:
- بله؟
- میشه حرف بزنیم؟
- من حرفام رو قبلا بهت گفتم.
- خواهش میکنم این‌قدر ساده ازم نگذر.
- اشکان تو واقعا چته؟ یکم واقع بین باش. شیوا این همه دوستت داره و عاشقته بعد افتادی دنبال من؟ از قدیم گفتن خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
- حرف‌هایی رو که میزنی خودت می‌شنوی آرزو؟ میگی کسی رو دوست داشته باشم که دوستم داره اون وقت خودت چرا منو دوست نداری؟
- هوف! ببین اشکان جان، لیاقت عشق تو رو فقط یک نفر داره اونم شیواست.
- نه آرزو! همه میگن این نشد یکی دیگه، منم میگم اگه تو نشدی، هیشکی دیگه. یا تو یا هیچکس.

بعد از این حرفش کلا از دانشگاه رفت بیرون، خدایا خودت شاهدی من نمی‌خوام دل اشکان رو بشکنم که آهش منو بگیره، کاش ازم دل بکنه این‌جوری خودمم دارم اذیت میشم. که نمی‌تونم دوستش داشته باشم، که تموم قلب من متعلق به معراجه. تو این موقعیت با حال روحی داغون خودم، اشکان رو کجای دلم بذارم آخه؟
بعد از رفتن آراز ، با مینا و بنفشه رفتیم تو کافه، این روزها رفتارهای من و شیوا خیلی باهم خوب شده بود، شیوا به کل از دوستاش دست کشیده بود و فقط با من می‌چرخید تو دانشگاه، البته وقتایی که بنفشه و مینا نبودن چون خوب می‌دونست اگه همه‌مون با هم باشیم مینا و بنفشه بازم باهاش دعوا میکنن.
وقتی رفتم خونه، بعد از طی کردن یه روز تکراریه دیگه، نزدیک عصر که بود خاطره بهم زنگ زد همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم که معراج فکر میکنه من رو آراز اجیر کرده سر به سرش بذارم دیگه جواب تماسم رو نمیده معراج‌. خاطره هم ناراحت شد و قطع کرد. همین طوری هاج و واج و سردرگم داشتم به مرغ عشقام دونه میدادم و یه بغض خیلی سنگین تو گلوم بود که موبایلم زنگ خورد. با بی حوصلگی رفتم سمتش که با دیدن شماره‌ی معراج سر جام میخکوب شدم‌. وقتی به خودم اومدم دیدم معراج داره واسه بار دوم زنگ میزنه یکم خودم رو آروم کردم و جواب دادم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
تعجب کردم این‌قدر آروم و با حوصله‌ست. جواب دادم:
- تو که فکر میکردی من و آراز داریم دستت می‌ندازیم الان خودت بهم زنگ میزنی؟
- مگه تو آراز رو می‌شناسی؟
یه لحظه تازه متوجه‌ی حرفی که زده بودم، شدم. با دستپاچگی گفتم:
- خب... خب تو خودت دیروز گفتی آراز داره سر به سرت میذاره.
- مطمئنی من اسم آراز رو آوردم؟
- به نطرت من باید از کجا آراز رو بشناسم؟
- مهم نیست. شاید هم گفته باشم اسمش رو، یادم نیست. آخه رفیقم آراز چندبار این کار رو کرد فکر کردم خودشه.
- حالا فهمیدی کار اون نیست؟
- بله، راستش وقتی گفتی من رو چند ساله می‌شناسی، کنجکاو شدم بدونم کی هستی؟
- ببخشید نمی‌تونم بگم الان، وقتش که برسه بهت میگم.
-اون وقت، کی وقتش میرسه؟
- وقتی تو گذاشتی باهات باشم و بهت ثابت بشه که عاشقتم.
- ولی من نمی‌خوام با کسی باشم.
فکر اینکه هنوز نرسیدم به معراج، از دستش بدم یه لحظه دیوونه‌ام کرد با بغضی که به خوبی تو صدام موج میزد گفتم:
- ولی من عاشقتم معراج، به خدا عاشقتم. اگه یه فرصت بهم بدی خودم رو ثابت میکنم.
- من اگه بخوامم نمیتونم با کسی که حتی ندیدمش ر*اب*طه برقرار کنم، این مورد تو من قفله.

با این حرفش صدای شکستن غرورم رو شنیدم، بغضم رو به سختی قورت دادم و دیگه متوجه حرفایی که به معراج زدم، نشدم:
- هیچوقت نمی‌بخشمت، خیلی دلم رو شکستی. به همه مقدساتی که می‌پرستی قسم من عاشقتم اینقدر عاشقتم که بعضی وقت‌ها یادم میره تو عاشقم نیستی. من خودم اندازه جفتمون دوستت دارم. چند سال عاشقت بودم بدون این که بفهمی. یادت داغونم می‌کرد تو خبر نداشتی، از گریه هام اشکام دلتنگی‌هام، حال خ*را*ب روحیم از هیچ‌کدوم خبر نداشتی. من چیز زیادی ازت نخواستم فقط گفتم یه فرصت بده عشقم رو بهت ثابت کنم. ولی تو همین هم ازم دریغ کردی، خیلی بی معرفتی معراج. به خدا تاوان دوست داشتنت این همه درد نیست. دیگه کم آوردم از بس زیاد عاشقت بودم. اصلا من دارم واسه کی حرف میزنم؟! اصلا کی به کیه برو به زندگیت برس. دیگه هرگز بهت زنگ نمیزنم.

صدای هق هق گریه‌هام بیشتر از این مجال صحبت کردن نداد. تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو کاناپه. زانوهام رو ب*غ*ل کردم و اشک‌هام یکی از بعد از دیگری صورتم رو خیس کرد. وقتی این‌طور گریه می‌کردم دلم به حال خودم آتیش می‌گرفت. خیلی دلم شکسته بود از حرفش، خیلی سخته یکی تو قلبت پادشاهی کنه اما بود و نبودت براش هیچ فرقی نداشته باشه.

کد:
امروز که رفتم دانشگاه استاد همون زنگ اول اومد، بنفشه و مینا فرصت نکردن از ماجرای دیشب چیزی ازم سوال کنن، معراج هم یه جوری بی‌حس و حال بود که واقعاً نمی‌دونستم دلیلش چیه. کلاس که تموم شد. هنوز پام رو از کلاس بیرون نذاشته بودم که بنفشه گفت:
- چی شد دیشب زنگ زدی بهش؟
- هوف. آره.
مینا: کوفت! خوب جون بکن بگو چی شد؟
- بهش میگم عاشقت شدم، میگه تو دیگه کدوم یکی از دوست دختر‌های آرازی؟ به آراز بگو خیلی مسخره‌ای این‌قدر سر به سرم نذار.
بنفشه و مینا دوتایی بلند خندیدن و مینا گفت:
- مثل این‌که معراج قبلاً به وسیله‌ی آراز تجربه‌ی اسکول شدن داشته.
- نخندین بهم بگین چیکار کنم؟
بنفشه: چند روز بهش زنگ بزن، پیام بده مطمئناً خودش میفهمه قضیه رو. شاید هم تا الان از آراز پرسیده و فهمیده کار اون نیست.
- ولی من یه جوری‌ام، می‌ترسم. مضطربم، می‌ترسم یه وقت معراج ازم خوشش نیاد. نکنه از مزاحمت‌های من عصبانی بشه و خطش رو عوض کنه.
مینا: ای بابا چقدر تو بدبینی. یکم فکر مثبت بکن تا اتفاق‌های مثبت بیفته. یه روز زن معراج میشی و به تموم این اتفاق‌ها می‌خندین.
- ای کاش.
همین لحظه یکی صدام زد، متوجه شدم اشکانه، از آخرین باری که دیدمش دیگه دانشگاه نیومده بود. پوفی کشیدم و رفتم طرفش و گفتم:
- بله؟
- میشه حرف بزنیم؟
- من حرفام رو قبلاً بهت گفتم.
- خواهش می‌کنم این‌قدر ساده ازم نگذر.
- اشکان تو واقعاً چته؟ یکم واقع بین باش. شیوا این همه دوستت داره و عاشقته بعد افتادی دنبال من؟ از قدیم گفتن خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
- حرف‌هایی رو که میزنی خودت می‌شنوی آرزو؟ میگی کسی رو دوست داشته باشم که دوستم داره اون وقت خودت چرا منو دوست نداری؟
- هوف! ببین اشکان جان، لیاقت عشق تو رو فقط یک نفر داره اونم شیواست.
- نه آرزو! همه میگن این نشد یکی دیگه، منم  میگم اگه تو نشدی، هیشکی دیگه. یا تو یا هیچکس.
بعد از این حرفش کلاً از دانشگاه رفت بیرون، خدایا خودت شاهدی من نمی‌خوام دل اشکان رو بشکنم که آهش منو بگیره، کاش ازم دل بکنه این‌جوری خودمم دارم اذیت میشم. که نمی‌تونم دوستش داشته باشم، که تموم قلب من متعلق به معراجه. تو این موقعیت با حال روحی داغون خودم، اشکان رو کجای دلم بذارم آخه؟
بعد از رفتن آراز ، با مینا و بنفشه رفتیم تو کافه، این روزها رفتارهای من و شیوا خیلی باهم خوب شده بود، شیوا به کل از دوستاش دست کشیده بود و فقط با من می‌چرخید تو دانشگاه، البته وقتایی که بنفشه و مینا نبودن چون خوب می‌دونست اگه همه‌مون با هم باشیم مینا و بنفشه بازم باهاش دعوا میکنن.
وقتی رفتم خونه، بعد از طی کردن یه روز تکراریه دیگه، نزدیک عصر که بود خاطره بهم زنگ زد همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم که معراج فکر می‌کنه من رو آراز اجیر کرده سر به سرش بذارم دیگه جواب تماسم رو نمیده معراج‌. خاطره هم ناراحت شد و قطع کرد. همین طوری هاج و واج و سردرگم داشتم به مرغ عشقام دونه می‌دادم و یه بغض خیلی سنگین تو گلوم بود که موبایلم زنگ خورد. با بی‌حوصلگی رفتم سمتش که با دیدن شماره‌ی معراج سر جام میخکوب شدم‌. وقتی به خودم اومدم دیدم معراج داره واسه بار دوم زنگ میزنه یکم خودم رو آروم کردم و جواب دادم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
تعجب کردم این‌قدر آروم و با حوصله‌ست. جواب دادم:
- تو که فکر می‌کردی من و آراز داریم دستت می‌ندازیم الان خودت بهم زنگ میزنی؟
- مگه تو آراز رو می‌شناسی؟
 یه لحظه تازه متوجه‌ی حرفی که زده بودم، شدم. با دستپاچگی گفتم:
- خب... خب تو خودت دیروز گفتی آراز داره سر به سرت می‌ذاره.
- مطمئنی من اسم آراز رو آوردم؟
-  به نظرت من باید از کجا آراز رو بشناسم؟
- مهم نیست. شاید هم گفته باشم اسمش رو، یادم نیست. آخه رفیقم آراز چندبار این کار رو کرد فکر کردم خودشه.
- حالا فهمیدی کار اون نیست؟
- بله، راستش وقتی گفتی من رو چند ساله می‌شناسی، کنجکاو شدم بدونم کی هستی؟
- ببخشید نمی‌تونم بگم الان، وقتش که برسه بهت میگم.
-اون وقت، کی وقتش میرسه؟
- وقتی تو گذاشتی باهات باشم و بهت ثابت بشه که عاشقتم.
- ولی من نمی‌خوام با کسی باشم.
فکر اینکه هنوز نرسیدم به معراج، از دستش بدم یه لحظه دیوونه‌ام کرد با بغضی که به خوبی تو صدام موج میزد گفتم:
- ولی من عاشقتم معراج، به خدا عاشقتم. اگه یه فرصت بهم بدی خودم رو ثابت میکنم.
- من اگه بخوامم نمیتونم با کسی که حتی ندیدمش ر*اب*طه برقرار کنم، این مورد تو من قفله.
با این حرفش صدای شکستن غرورم رو شنیدم، بغضم رو به سختی قورت دادم و دیگه متوجه حرفایی که به معراج زدم، نشدم:
- هیچوقت نمی‌بخشمت، خیلی دلم رو شکستی. به همه مقدساتی که می‌پرستی قسم من عاشقتم اینقدر عاشقتم که بعضی وقت‌ها یادم میره تو عاشقم نیستی. من خودم اندازه جفتمون دوستت دارم. چند سال عاشقت بودم بدون این که بفهمی. یادت داغونم می‌کرد تو خبر نداشتی، از گریه‌هام اشکام دلتنگی‌هام، حال خ*را*ب روحیم از هیچ‌کدوم خبر نداشتی. من چیز زیادی ازت نخواستم فقط گفتم یه فرصت بده عشقم رو بهت ثابت کنم. ولی تو همین هم ازم دریغ کردی، خیلی بی معرفتی معراج. به خدا تاوان دوست داشتنت این همه درد نیست. دیگه کم آوردم از بس زیاد عاشقت بودم. اصلا من دارم واسه کی حرف میزنم؟! اصلاً کی به کیه برو به زندگیت برس. دیگه هرگز بهت زنگ نمی‌زنم.
صدای هق‌هق گریه‌هام بیشتر از این مجال صحبت کردن نداد. تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو کاناپه. زانوهام رو ب*غ*ل کردم و اشک‌هام یکی از بعد از دیگری صورتم رو خیس کرد. وقتی این‌طور گریه می‌کردم دلم به حال خودم آتیش می‌گرفت. خیلی دلم شکسته بود از حرفش، خیلی سخته یکی تو قلبت پادشاهی کنه اما بود و نبودت براش هیچ فرقی نداشته باشه.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۱

«دانای کل»

معراج خیلی کلافه شده بود، حتی نتونست میون حرف‌های اون دختر، حرفی بزنه. گوشه اتاقش نشسته بود و سرش رو گرفته بود تو دست‌هاش، تمام این ساعت‌ها رو فکر کرده بود که اون دختر کی می‌تونه باشه!؟ چرا اصرار داشت باهاش وارد ر*اب*طه بشه!؟ چطور ممکنه یکی چندسال عاشقش بشه و معراج خودش متوجه نشده باشه!؟ حتی یک جورایی عذاب وجدان داشت، هیچ‌وقت دوست نداشت باعث گریه‌ی کسی بشه و دل کسی رو بشکنه خصوصا ج*ن*س مخالف که خیلی هم حساسن، هنوزم صدای گریه‌ی اون دختر تو گوشش بود! همین لحظه پاشا وارد اتاق شد و گفت:
- چته معراج؟ از وقتی اومدم خونه کلافه و بی‌قراری اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- اتفاق چون گفتی نه، کنجکاو شدم بدونم چی شده. این نه‌ای که تو گفتی خودش بیانگر کلی حرف بود.
معراج دستی توی موهاش کشید و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. وقتی حرفاش کاملا تموم شد پاشا گفت:
- چطور ممکنه؟ نکنه از دخترهای دانشگاه باشه.
- نه امکان نداره، هیچ یک از دخترهای دانشگاه البته به جز بنفشه، شماره‌م رو ندارن. تو پروژه‌هامون هم که تا حالا دختر تو گروهمون نبوده که مجبور بشم شماره‌م رو بهش بدم.
- آها، کار آرازه یادته چ...
- نه آراز نیست، قسم خورد.
- ای بابا... نمی‌دونم واقعا چی بگم.
- دختره خیلی گریه کرد، فکرم رو درگیر کرده.
- ببین معراج، هرکاری دوست داری بکن، اگه واقعاً فکر میکنی این حرفا واقعیه، خب به دختره یه فرصت دوباره بده دلش رو نشکن. شاید همین دختر باعث شد از پیله‌ی تنهاییت در بیای، واقعا نمیدونم چی بگم تو اولین پسری هستی که تو کل عمرم می‌بینم با کسی وارد ر*اب*طه نشده، دیگه به معنی واقعی کلمه پاستوریزه شدی.

پاشا بعد از این حرفش، خندید و رفت بیرون، و باز هم افکار آشفته‌‌ی معراج به ذهنش هجوم بردن.

***

«آرزو»

برای بار سوم صدای نکره‌ی زنگ گوشی بلند شد، دقیقا همون موقع که حوصله‌ی خودتم نداری و از عالم و آدم بیزاری همه‌ کارشون به تو مربوط میشه، اه. به طرف گوشیم که پرت کرده بودم گوشه دیوار رفتم و با عصبانیت چنگ زدم بلندش کردم، با دیدن شماره‌ی معراج هوش از سرم پرید. این باز چرا داره به من زنگ میزنه؟ یعنی این بار می‌خواد با کدوم حرفش دلم رو بشکنه!؟ چی میخواد ازم!؟ صدای مکرر زنگ گوشیم دیگه فرصت نداد از خودم سوالی بپرسم با حرص دکمه رو لمس کردم و گذاشتمش پای گوشم. معراج گفت:
- خوبی؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
- ببخشید شاید من یکم تند رفتم.
- شاید؟
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- من خیلی فکر کردم، یعنی... اگه مایل باشی با هم آشنا بشیم.
اصلا به گوشام اعتماد نداشتم، دوباره با شَک پرسیدم:
- چ... چی گفتی تو؟
- گفتم دوست داری با هم ر*اب*طه داشته باشیم؟
از شدت تعجب از حرفی که شنیده بودم قلبم محکم تو س*ی*نه‌ام می‌کوبید. این‌قدر استرس داشتم که حتی فرصت نکردم مثل همیشه یه جیغ از سر خوشحالی بکشم. با لرزش صدایی که به خوبی حسش می‌کردم گفتم:
- مثل این‌که اول خودم بهت پیشنهاد دادم ها.
- آره درست میگی.
- خب حالا چی شد که یهو قبول کردی؟
- چون فکر کردم درست نباشه از کسی که سخت عاشقم شده، ساده بگذرم.
خدای من چقدر حرفاش و لحن صداش آروم کننده و قشنگ بود.
- خب گفتی اسمت چیه؟
- آوا.
- اسم قشنگیه.
- معراج میشه یه خواهشی ازت کنم؟
- بله؟
-میشه تا وقتی که هم رو ندیدیم از خانواده هامون یا خودمون سوال شخصی نپرسیم؟ مطمئنا وقتی تو هم عاشقم شدی، و خواستیم واسه اولین بار هم رو ببینیم همه چیز رو می‌فهمی.
- سخته ولی چشم.
تقریباً یک ساعت با معراج از هر دری حرف زدیم، دیگه شارژ باطریم رو به اتمام بود که تماس رو قطع کردیم. با یه حس عجیب آرامش رو تخت دراز کشیدم. خیلی خوشخال بودم بالاخره چیزی که چندسال آرزوش رو داشتم، داشت اتفاق میوفتاد. باورنکردنی بود انگار تو خیالات خودم گم شده بودم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم که معراج این‌قدر زود قبول کنه باهام وارد ر*اب*طه بشه. این‌قدر ذوق زده و خوشحالم نمی‌دونم چیکار کنم. خدا کنه ته این ماجرا معراج واقعا عاشقم بشه. کاش بعد از سه سال سوختن تو عشق یکطرفه یه روز بشه با خودم بگم بالاخره خدا جواب تموم اشک هام رو داد.

*دو ماه بعد*

از وقتی که با معراج وارد ر*اب*طه شده بودم روز به روز همه چی بهتر میشد، برام هنوز هم تعجب برانگیز بود که معراج خیلی زود باهام وارد ر*اب*طه شد. اون هنوز عاشقم نشده بود ولی یه حس شدید وابستگی ازش نسبت به خودم ‌میدیدم، اون خیلی تنها بود خواهر و برادری نداشت و مادرش هم از وقتیکه معراج وارد دانشگاه شد فوت کرد واسه همین معراج افسردگی گرفته بود و با کسی زیاد صحبت نمی‌کرد اون خیلی به مادرش وابسته بود، الان هم فقط تو زندگیش پدر پیرش رو داشت.
کد:
«دانای کل»
معراج خیلی کلافه شده بود، حتی نتونست میون حرف‌های اون دختر، حرفی بزنه. گوشه اتاقش نشسته بود و سرش رو گرفته بود تو دست‌هاش، تمام این ساعت‌ها رو فکر کرده بود که اون دختر کی می‌تونه باشه!؟ چرا اصرار داشت باهاش وارد ر*اب*طه بشه!؟ چطور ممکنه یکی چندسال عاشقش بشه و معراج خودش متوجه نشده باشه!؟ حتی یک جورایی عذاب وجدان داشت، هیچ‌وقت دوست نداشت باعث گریه‌ی کسی بشه و دل کسی رو بشکنه خصوصا ج*ن*س مخالف که خیلی هم حساسن، هنوزم صدای گریه‌ی اون دختر تو گوشش بود! همین لحظه پاشا وارد اتاق شد و گفت:
- چته معراج؟ از وقتی اومدم خونه کلافه و بی‌قراری اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- اتفاق چون گفتی نه، کنجکاو شدم بدونم چی شده. این نه‌ای که تو گفتی خودش بیانگر کلی حرف بود.
معراج دستی توی موهاش کشید و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. وقتی حرفاش کاملاً تموم شد پاشا گفت:
- چطور ممکنه؟ نکنه از دخترهای دانشگاه باشه.
- نه امکان نداره، هیچ یک از دخترهای دانشگاه البته به جز بنفشه، شماره‌م رو ندارن. تو پروژه‌هامون هم که تا حالا دختر تو گروهمون نبوده که مجبور بشم شماره‌م رو بهش بدم.
- آها، کار آرازه یادته چ...
- نه آراز نیست، قسم خورد.
- ای بابا... نمی‌دونم واقعاً چی بگم.
- دختره خیلی گریه کرد، فکرم رو درگیر کرده.
- ببین معراج، هرکاری دوست داری بکن، اگه واقعاً فکر میکنی این حرفا واقعیه، خب به دختره یه فرصت دوباره بده دلش رو نشکن. شاید همین دختر باعث شد از پیله‌ی تنهاییت در بیای، واقعاً نمی‌دونم چی بگم تو اولین پسری هستی که تو کل عمرم می‌بینم با کسی وارد ر*اب*طه نشده، دیگه به معنی واقعی کلمه پاستوریزه شدی.
پاشا بعد از این حرفش، خندید و رفت بیرون، و باز هم افکار آشفته‌‌ی معراج به ذهنش هجوم بردن.
***
«آرزو»
برای بار سوم صدای نکره‌ی زنگ گوشی بلند شد، دقیقاً همون موقع که حوصله‌ی خودتم نداری و از عالم و آدم بیزاری همه‌ کارشون به تو مربوط میشه، اه. به طرف گوشیم که پرت کرده بودم گوشه دیوار رفتم و با عصبانیت چنگ زدم بلندش کردم، با دیدن شماره‌ی معراج هوش از سرم پرید. این باز چرا داره به من زنگ میزنه؟ یعنی این بار می‌خواد با کدوم حرفش دلم رو بشکنه!؟ چی می‌خواد ازم!؟ صدای مکرر زنگ گوشیم دیگه فرصت نداد از خودم سوالی بپرسم با حرص دکمه رو لمس کردم و گذاشتمش پای گوشم. معراج گفت:
- خوبی؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
- ببخشید شاید من یکم تند رفتم.
- شاید؟
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- من خیلی فکر کردم، یعنی... اگه مایل باشی با هم آشنا بشیم.
اصلاً به گوشام اعتماد نداشتم، دوباره با شَک پرسیدم:
- چ... چی گفتی تو؟
- گفتم دوست داری با هم ر*اب*طه داشته باشیم؟
از شدت تعجب از حرفی که شنیده بودم قلبم محکم تو س*ی*نه‌ام می‌کوبید. این‌قدر استرس داشتم که حتی فرصت نکردم مثل همیشه یه جیغ از سر خوشحالی بکشم. با لرزش صدایی که به خوبی حسش می‌کردم گفتم:
- مثل این‌که اول خودم بهت پیشنهاد دادم ها.
- آره درست میگی.
- خب حالا چی شد که یهو قبول کردی؟
- چون فکر کردم درست نباشه از کسی که سخت عاشقم شده، ساده بگذرم.
خدای من چقدر حرفاش و لحن صداش آروم کننده و قشنگ بود.
- خب گفتی اسمت چیه؟
- آوا.
- اسم قشنگیه.
- معراج میشه یه خواهشی ازت کنم؟
- بله؟
-میشه تا وقتی که هم رو ندیدیم از خانواده هامون یا خودمون سوال شخصی نپرسیم؟ مطمئناً وقتی تو هم عاشقم شدی، و خواستیم واسه اولین بار هم رو ببینیم همه چیز رو می‌فهمی.
- سخته ولی چشم.
تقریباً یک ساعت با معراج از هر دری حرف زدیم، دیگه شارژ باطریم رو به اتمام بود که تماس رو قطع کردیم. با یه حس عجیب آرامش رو تخت دراز کشیدم. خیلی خوشخال بودم بالاخره چیزی که چندسال آرزوش رو داشتم، داشت اتفاق میفتاد. باورنکردنی بود انگار تو خیالات خودم گم شده بودم، اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که معراج این‌قدر زود قبول کنه باهام وارد ر*اب*طه بشه. این‌قدر ذوق زده و خوشحالم نمی‌دونم چیکار کنم. خدا کنه ته این ماجرا معراج واقعاً عاشقم بشه. کاش بعد از سه سال سوختن تو عشق یک‌طرفه یه روز بشه با خودم بگم بالاخره خدا جواب تموم اشک هام رو داد.
*دو ماه بعد*
از وقتی که با معراج وارد ر*اب*طه شده بودم روز به روز همه چی بهتر میشد، برام هنوز هم تعجب برانگیز بود که معراج خیلی زود باهام وارد ر*اب*طه شد. اون هنوز عاشقم نشده بود ولی یه حس شدید وابستگی ازش نسبت به خودم ‌می‌دیدم، اون خیلی تنها بود خواهر و برادری نداشت و مادرش هم از وقتی‌ که معراج وارد دانشگاه شد فوت کرد واسه همین معراج افسردگی گرفته بود و با کسی زیاد صحبت نمی‌کرد اون خیلی به مادرش وابسته بود، الان هم فقط تو زندگیش پدر پیرش رو داشت.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۲

امید و خزان هم ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگی‌شون البته با گیردادن‌ها و بد اخلاقی های زندایی فیروزه، بیچاره شب عروسی‌شون کوفت‌شون شد، این‌قدر مادرِ خزان از تالار و خواننده و غذا و تعداد مهمون‌ها گیر داد که حال همه مون رو بد کرد ولی خب به هر حال عروسی داداشم بود حسابی خوش گذروندیم، مینا‌ی دیوونه هم با استادی که تازه اومده بود نمیدونم به چه شیوه‌ای ولی کلی مخش کرده بود.
پاسخنامه‌ام رو تحویل مراقب دادم و از سالن بیرون اومدم، بالاخره آخرین امتحان ترم اول هم تموم شد. کاش زودتر این سال آخر هم تموم میشد و لیسانس معماریم رو می‌گرفتم. همه‌ی امتحانات رو با کمک مینا مطمئنا بیست می‌شدم اصلا غصه‌ش رو نمی‌خوردم... راه افتادم سمت جایی که مینا و بنفشه نشسته بودن، بنفشه گفت:
- خدایی اگه سوالات رو کش‌ نمی‌رفتی این درس رو میوفتادیم.
مینا: پس فکر کردی یک‌ماه به خاطر هیچ و پوچ رفتم تو ر*اب*طه با نیما سرلک؟
بنفشه با ناراحتی گفت:
- ای کاش گذاشته بودین، به پاشا هم سوالات رو بدم.
مینا: خنگ شدی دختر؟ اگه به پاشا میگفتی اونم به معراج میگفت بعدشم به آراز. حالا معراج دهن لق نیست ولی آراز به تموم دوست دختراش می‌گفت اون وقت لو می‌رفتیم احمق.
بنفشه: نه من پاشا رو خوب می‌شناسم، اگه بهش میگفتم به کسی نمی‌گفت.
مینا: اون وقت بهش می‌گفتی دختر خالم رفته با نیما سرلک رو هم ریخته و سوالات رو ازش کش‌ رفته؟ وای خدایا من آدم ها رو دیوونه میکنم یا هرکی به من میرسه دیوونه‌ست؟
من: بچه ها بس کنید دیگه. تموم شد رفت دیگه. بگین این بیست روز تعطیلی رو چیکار کنیم؟
مینا: معلومه دیگه صفاسیتی و عشق و حال. من همه‌ی این بیست روز رو جوری برنامه چیدم که یه لحظه هم وقت خالی نداشته باشیم.
من: ولی من موندم از بیست روز تعطیلی، خوشحال باشم یا از ندیدن معراج ناراحت؟ اون داره میره خونه‌شون ساری. زنگ زدن هم رفع دلتنگی نمی‌کنه‌.
بنفشه: نگران نباش، من و پاشا یه مهمونی قراره بگیریم تو هم اون موقع معراج رو می‌بینی.
مینا: سه تا بلیط سینما گرفتم یه فیلم توپ داره امشب، میام دنبال‌تون، بنفشه پاشو بریم خونه.

مینا و بنفشه خدافظی کردن رفتن، منم. رفتم سمت آبخوری بعدش رفتم سوار ماشینم شدم و استارت زدم اما روشن نشد، دوباره استارت زدم که متوجه شدم باطریش کلا خوابید. اه لعنتی الان وقت خوابیدن بود؟! حیف مینا و بنفشه همین الان رفتن وگرنه باهاشون میرفتم. یهو یاد خاطره افتادم، نمایشگاهش‌ که یه خیابون اون طرف‌تره فقط خدا کنه الان باشه که بتونه بیاد دنبالم، شماره‌ش رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.
- جانم آرزو؟
- اگه ن*زد*یک*ی بیا جلو دانشگاه دنبالم، ماشینم خ*را*ب شده.
- اتفاقا داشتم در رو می‌بستم برم خونه، همون جا بمون الان میام.
تماس رو قطع کردم و طولی نکشید که خاطره اومد، کیفم رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم که برم سوار ماشینش بشم اما همین لحظه معراج صدام زد. با استرس سرم رو برگردوندم که گفت:
- خانوم لطفی، این کتاب شماست جا گذاشته بودینش.
ناخواسته چشمام ثابت موند تو چشم‌های عسلیش، مگه من می‌تونم این پسر رو بیست روز نبینم!؟ ای کاش زودتر عاشقم میشد که بهش می‌گفتم من کی ام. هرروز منو می‌بینه فارغ از این‌که بدونه من همون دختر عاشق پشت خطم، تنگنای کشنده‌ایه برام.
- خانوم لطفی نمی‌خواین کتاب‌تون رو بگیرین؟
به خودم اومدم و تشکری کردم، کتاب رو گرفتم و نشستم تو ماشین. خاطره با ذوق گفت:
- وای آرزو این معراج بود؟
- آره.
- خدای من! با عکسش که تو اتاقت دیدم، زمین تا آسمون فرق داره. از نزدیک خیلی بیشتر جذاب‌تره.

می‌دونستم خاطره هم مثل مینا از این جور حرفا میزنه، اما نمی‌دونم چرا ولی بدجوری با این حرفش دلم لرزید.


کد:
امید و خزان هم ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگی‌شون البته با گیردادن‌ها و بد اخلاقی‌های زندایی فیروزه، بیچاره شب عروسی‌شون کوفت‌شون شد، این‌قدر مادرِ خزان از تالار و خواننده و غذا و تعداد مهمون‌ها گیر داد که حال همه مون رو بد کرد ولی خب به هر حال عروسی داداشم بود حسابی خوش گذروندیم، مینا‌ی دیوونه هم با استادی که تازه اومده بود نمی‌دونم به چه شیوه‌ای ولی کلی مخش کرده بود.
پاسخنامه‌ام رو تحویل مراقب دادم و از سالن بیرون اومدم، بالاخره آخرین امتحان ترم اول هم تموم شد. کاش زودتر این سال آخر هم تموم میشد و لیسانس معماریم رو می‌گرفتم. همه‌ی امتحانات رو با کمک مینا مطمئناً بیست می‌شدم اصلاً غصه‌ش رو نمی‌خوردم... راه افتادم سمت جایی که مینا و بنفشه نشسته بودن، بنفشه گفت:
- خدایی اگه سوالات رو کش‌ نمی‌رفتی این درس رو میفتادیم.
مینا: پس فکر کردی یک‌ماه به خاطر هیچ و پوچ رفتم تو ر*اب*طه با نیما سرلک؟
بنفشه با ناراحتی گفت:
- ای کاش گذاشته بودین، به پاشا هم سوالات رو بدم.
مینا: خنگ شدی دختر؟ اگه به پاشا می‌گفتی اونم به معراج میگفت بعدشم به آراز. حالا معراج دهن لق نیست ولی آراز به تموم دوست دختراش می‌گفت اون وقت لو می‌رفتیم احمق.
بنفشه: نه من پاشا رو خوب می‌شناسم، اگه بهش میگفتم به کسی نمی‌گفت.
مینا: اون وقت بهش می‌گفتی دختر خالم رفته با نیما سرلک رو هم ریخته و سوالات رو ازش کش‌ رفته؟ وای خدایا من آدم‌ها رو دیوونه می‌کنم یا هرکی به من میرسه دیوونه‌ست؟
من: بچه ها بس کنید دیگه. تموم شد رفت دیگه. بگین این بیست روز تعطیلی رو چیکار کنیم؟
مینا: معلومه دیگه صفاسیتی و عشق و حال. من همه‌ی این بیست روز رو جوری برنامه چیدم که یه لحظه هم وقت خالی نداشته باشیم.
من: ولی من موندم از بیست روز تعطیلی، خوشحال باشم یا از ندیدن معراج ناراحت؟ اون داره میره خونه‌شون ساری. زنگ زدن هم رفع دلتنگی نمی‌کنه‌.
بنفشه: نگران نباش، من و پاشا یه مهمونی قراره بگیریم تو هم اون موقع معراج رو می‌بینی.
مینا: سه تا بلیط سینما گرفتم یه فیلم توپ داره امشب، میام دنبال‌تون، بنفشه پاشو بریم خونه.
مینا و بنفشه خدافظی کردن رفتن، منم. رفتم سمت آبخوری بعدش رفتم سوار ماشینم شدم و استارت زدم اما روشن نشد، دوباره استارت زدم که متوجه شدم باطریش کلاً خوابید. اه لعنتی الان وقت خوابیدن بود؟! حیف مینا و بنفشه همین الان رفتن وگرنه باهاشون میرفتم. یهو یاد خاطره افتادم، نمایشگاهش‌ که یه خیابون اون طرف‌تره فقط خدا کنه الان باشه که بتونه بیاد دنبالم، شماره‌ش رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.
- جانم آرزو؟
- اگه ن*زد*یک*ی بیا جلو دانشگاه دنبالم، ماشینم خ*را*ب شده.
- اتفاقاً داشتم در رو می‌بستم برم خونه، همون جا بمون الان میام.
تماس رو قطع کردم و طولی نکشید که خاطره اومد، کیفم رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم که برم سوار ماشینش بشم اما همین لحظه معراج صدام زد. با استرس سرم رو برگردوندم که گفت:
- خانوم لطفی، این کتاب شماست جا گذاشته بودینش.
ناخواسته چشمام ثابت موند تو چشم‌های عسلیش، مگه من می‌تونم این پسر رو بیست روز نبینم!؟ ای کاش زودتر عاشقم میشد که بهش می‌گفتم من کی ام. هرروز منو می‌بینه فارغ از این‌که بدونه من همون دختر عاشق پشت خطم، تنگنای کشنده‌ایه برام.
- خانوم لطفی نمی‌خواین کتاب‌تون رو بگیرین؟
به خودم اومدم و تشکری کردم، کتاب رو گرفتم و نشستم تو ماشین. خاطره با ذوق گفت:
- وای آرزو این معراج بود؟
- آره.
- خدای من! با عکسش که تو اتاقت دیدم، زمین تا آسمون فرق داره. از نزدیک خیلی بیشتر جذاب‌تره.
می‌دونستم خاطره هم مثل مینا از این جور حرفا میزنه، اما نمی‌دونم چرا ولی بدجوری با این حرفش دلم لرزید.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۳

وقتی رسیدم خونه سریع لباس عوض کردم و رفتم نشستم واسه غذا خوردن، مامان بابا هم با من شروع کردن به خوردن با تعجب گفتم:
- شما هنوز ناهار نخوردین؟ ساعت سه هست ها.
مامان: قبلا امید بود با اون غذا می‌خوردیم، ولی اون رفته خونه‌ش، لااقل تو باید باشی دیگه.
بابا: خب چند روز تعطیلی دارین؟
- بیست روز تعطیلیم. ولی از الان بگم ها من چند وقت عین چی درس خوندم، دیگه میخوام این تعطیلی رو با دوستام برم بیرون، پس حرفی نمی‌خوام بشنوم.
بابا: برو ولی ده و نیم خونه باشی.

تو دلم گفتم"جوری میگن ده و نیم خونه باش انگار قبل از ده و نیم نمی‌تونم کارهایی که میخوام رو انجام بدم"

مامان: راستی فرداشب برنامه نذار، آقای سرمدی اینا از آلمان برگشتن و فرداشب ما رو دعوت کردن خونه‌شون با امید و خزان.
- حالا نمیشه من نیام؟
بابا: نه!

بعد از خوردن غذا، رفتم تو اتاقم و شماره معراج رو گرفتم. جواب که داد گفتم:
- خوبی معراج؟ چیکار میکنی؟
- خوبم، دیگه کم‌کم دارم عازم سفر میشم.
- واقعا داری میری حالا؟
- آره، چند وقته بابام رو ندیدم دلم براش تنگ شده، اگه تو این تعطیلی نرم دیگه باید تابستون سال بعد برم. بعد از حجم و سنگینی کلاس و درس الان این بیست روز تعطیلی حالم رو خوب می‌کنه.
- دلم برات تنگ میشه.
- مگه تا حالا هم دیگه رو دیدیم که حالا که نیستم دلت برام تنگ بشه؟
- تو منو ندیدی، ولی من تو رو دیدم چندبار.
- از دخترهای دانشگاهی؟
- قرار بود سوال نپرسی.
- چشم.
- خیلی خب برو به کارهات برس.
- قربونت، بهت زنگ میزنم بعدا، خدافظ.

«دانای کل»

معراج تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار گذاشت، پاشا وارد اتاقش شد و گفت:
- چه دل ‌ قلوه‌ای میدی.
- کمال همنشین در من اثر کرد.
- این رو باهات موافقم، اون از وقتی که خودم بهت پیشنهاد دادم باهاش دوست بشی، اینم از الان که خودت دست برنمی‌داری ازش.
- دل به دل راه داره.
- تو این دوماه این دلت به کجا ها رفته حالا؟
- خیلی جاها... با این که نه می‌شناسمش نه دیدمش ولی خیلی برام با ارزشه. حالم کنارش خوبه، خیلی دختر مهربونیه تو این مدت زمان کم خیلی حالم رو عوض کرده بهش وابسته شدم.
- تا کی باید مجهول و ناشناخته باشه؟ دوست نداری ببینیش؟
- الان به نظر جفتمون وقتش نیست.

***

«آرزو»

دیشب کلی با مینا و بنفشه و خاطره رفتیم بیرون و خوش گذروندیم ساعت سه شب برگشتم خونه که بابا کلی دعوام کرد، امشب هم قرار بود بریم مهمونی خونه آقای سرمدی، نگاهی به ساعت انداختم پنج رو نشون میداد، دلم خواست قبل از آماده شدن برم پارکِ نزدیک خونه‌مون یکم پیاده روی، به هوای آزاد نیاز داشتم تا یکم دلتنگی که از معراج تو وجودم رخنه کرده بود، آزاد بشه. یه هودی و کلاه و شلوار پوشیدم و رفتم بیرون، هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و رفتم سمت پارک واسه پیاده روی، داشتم تو پارک قدم میزدم که متوجه شدم یکی از پشت سر دستم رو کشید، زهره ترک شدم، چرخیدم دیدم اشکانه. نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟ یک‌ماهه دانشگاه نیومدی ترم یک تموم شده.
- امشب ساعت دو، پرواز دارم کانادا. درسم رو همون‌جا ادامه میدم.
- داری میری واقعا؟
- مگه واسه تو فرقی هم می‌کنه؟
- ولی اگه شیوا...
- شیوا به درک مهم تویی، واست بود و نبودم فرقی می‌کنه؟
جوابی که ندادم با بعض گفت:
- شاید یه روز بفهمی هیچ‌کس اندازه من دوستت نداشت، من فقط چشمام تو رو دید بعد از توام هیچکس رو ندید. فقط بدون اگه تموم دنیا بهت پشت کردن یکی همیشه هست که تو هروقت برگردی منتظرته و دوستت داره.
اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- اشکان من فقط...
- هیس هیچی نگو. تو حق انتخاب داشتی انتخابتم معراج بود!
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- نمی‌خواد تعجب کنی، این رو از همون اول می‌دونستم فقط هی خودم رو گول میزدم، الان هم اومدم واسه بار آخر ببینمت و برای همیشه برم. دیگه نمی‌بینی منو.
این رو گفت و رفت.
کد:
وقتی رسیدم خونه سریع لباس عوض کردم و رفتم نشستم واسه غذا خوردن، مامان بابا هم با من شروع کردن به خوردن با تعجب گفتم:
- شما هنوز ناهار نخوردین؟ ساعت سه هست ها.
مامان: قبلاً امید بود با اون غذا می‌خوردیم، ولی اون رفته خونه‌ش، لااقل تو باید باشی دیگه.
بابا: خب چند روز تعطیلی دارین؟
- بیست روز تعطیلیم. ولی از الان بگم ها من چند وقت عین چی درس خوندم، دیگه می‌خوام این تعطیلی رو با دوستام برم بیرون، پس حرفی نمی‌خوام بشنوم.
بابا: برو ولی ده و نیم خونه باشی.
تو دلم گفتم «جوری میگن ده‌ونیم خونه باش انگار قبل از ده‌ونیم نمی‌تونم کارهایی که می‌خوام رو انجام بدم»
مامان: راستی فرداشب برنامه نذار، آقای سرمدی اینا از آلمان برگشتن و فرداشب ما رو دعوت کردن خونه‌شون با امید و خزان.
- حالا نمیشه من نیام؟
بابا: نه!
بعد از خوردن غذا، رفتم تو اتاقم و شماره معراج رو گرفتم. جواب که داد گفتم:
- خوبی معراج؟ چیکار میکنی؟
- خوبم، دیگه کم‌کم دارم عازم سفر میشم.
- واقعاً داری میری حالا؟
- آره، چند وقته بابام رو ندیدم دلم براش تنگ شده، اگه تو این تعطیلی نرم دیگه باید تابستون سال بعد برم. بعد از حجم و سنگینی کلاس و درس الان این بیست روز تعطیلی حالم رو خوب می‌کنه.
- دلم برات تنگ میشه.
- مگه تا حالا هم دیگه رو دیدیم که حالا که نیستم دلت برام تنگ بشه؟
- تو منو ندیدی، ولی من تو رو دیدم چندبار.
-  از دخترهای دانشگاهی؟
- قرار بود سوال نپرسی.
- چشم.
- خیلی خب برو به کارهات برس.
- قربونت، بهت زنگ میزنم بعدا، خدافظ.
«دانای کل»

معراج تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار گذاشت، پاشا وارد اتاقش شد و گفت:
- چه دل قلوه‌ای میدی.
- کمال هم‌نشینی در من اثر کرد.
- این رو باهات موافقم، اون از وقتی که خودم بهت پیشنهاد دادم باهاش دوست بشی، این هم از الان که خودت دست برنمی‌داری ازش.
- دل به دل راه داره.
- تو این دوماه این دلت به کجا ها رفته حالا؟
- خیلی جاها... با این که نه می‌شناسمش نه دیدمش ولی خیلی برام با ارزشه. حالم کنارش خوبه، خیلی دختر مهربونیه تو این مدت زمان کم خیلی حالم رو عوض کرده بهش وابسته شدم.
- تا کی باید مجهول و ناشناخته باشه؟ دوست نداری ببینیش؟
- الان به نظر جفتمون وقتش نیست.
***
«آرزو»

دیشب کلی با مینا و بنفشه و خاطره رفتیم بیرون و خوش گذروندیم ساعت سه شب برگشتم خونه که بابا کلی دعوام کرد، امشب هم قرار بود بریم مهمونی خونه آقای سرمدی، نگاهی به ساعت انداختم پنج رو نشون میداد، دلم خواست قبل از آماده شدن برم پارکِ نزدیک خونه‌مون یکم پیاده روی، به هوای آزاد نیاز داشتم تا یکم دلتنگی که از معراج تو وجودم رخنه کرده بود، آزاد بشه. یه هودی و کلاه و شلوار پوشیدم و رفتم بیرون، هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و رفتم سمت پارک واسه پیاده‌روی، داشتم تو پارک قدم می‌زدم که متوجه شدم یکی از پشت سر دستم رو کشید، زهره ترک شدم، چرخیدم دیدم اشکانه. نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- اشکان تو ‌این‌جا چیکار می‌کنی؟ یک‌ماهه دانشگاه نیومدی ترم یک تموم شده.
- امشب ساعت دو، پرواز دارم کانادا. درسم رو همون‌جا ادامه میدم.
- داری میری واقعاً؟
- مگه واسه تو فرقی هم می‌کنه؟
- ولی اگه شیوا... .
- شیوا به درک مهم تویی، واست بود و نبودم فرقی می‌کنه؟
جوابی که ندادم با بعض گفت:
- شاید یه روز بفهمی هیچ‌کس اندازه من دوستت نداشت، من فقط چشمام تو رو دید بعد از توام هیچکس رو ندید. فقط بدون اگه تموم دنیا بهت پشت کردن یکی همیشه هست که تو هروقت برگردی منتظرته و دوستت داره.
اشکام شروع به ریختن کرد و گفتم:
- اشکان من فقط... .
- هیس هیچی نگو. تو حق انتخاب داشتی انتخابتم معراج بود!
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- نمی‌خواد تعجب کنی، این رو از همون اول می‌دونستم فقط هی‌ خودم رو گول می‌زدم، الان هم اومدم واسه بار آخر ببینمت و برای همیشه برم. دیگه من رو نمی‌بینی. مراقب خودت باش.
این رو گفت و رفت.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۴

بعد از رفتن اشکان، با صورتی خیس راه خونه رو در پیش گرفتم، آخه چرا سرنوشت این‌قدر با آدم بازی های پیچیده‌ای میکنه، چرا بین این همه دختر که واسه اشکان سر و دست می‌شکوندن اون باید عاشق من باشه در حالی که خودمم عاشق یکی دیگه‌ام. این همه دختر تو دانشگاه چشم‌شون دنبال اشکان بود اصلا همین شیوا... وای خدایا اگه شیوا بفهمه اشکان داره میره نابود میشه، درسته میگه فراموشش کرده ولی مطمئنم هنوز می‌خوادش. مغزم چت کرده با این داستان‌هایی که داریم.
وقتی رسیدم خونه تو حیاط دست و صورتم رو شستم. خزان و امید هم اومده بودن خونه، همه‌شون آماده و حاضر نشسته بودن منتظر من، سریع رفتم تو اتاقم و بعد از یه دوش ده دقیقه‌ای لباس پوشیدم و به یه آرایش ساده بسنده کردم. بعد از کمی ادکلن زدن رفتم پایین و همگی به سمت خونه‌ی آقای سرمدی حرکت کردیم.
***
وقتی رسیدم چشم‌مون خورد به یه ویلای شیک که نماش کلاسیک بود و مشخص بود از خونه‌های آلمانی الهام گرفتن، نگهبانی که دم در ایستاده بود در رو برامون باز کرد و ما وارد شدیم، حیاط‌شون خیلی بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه بود یه استخر هم داشت که خیلی فضا رو دلنشین کرده بود. هنوز ماشین رو پارک نکرده بودیم که خونواده‌ی سرمدی اومدن واسه استقبال‌مون، اول از همه مامان از ماشین پیاده شد و با خانوم سرمدی سلام و احوالپرسی کرد.
مامان جعبه‌ی شیرینی که سر راه گرفته بود، داد دستش و با هم روبوسی کردن. آقای سرمدی و پسرش هم با بابا و امید احوالپرسی کردن. خانوم سرمدی هم بعد از اینکه خزان رو تو آ*غ*و*ش کشید و عروسیش رو بهش تبریک گفت با منم احوالپرسی کرد و راهنمایی‌مون کرد تو خونه.
خونه‌شون عین قصر بود، طراحیش مدرن و شیک بود آدم ماتش می‌برد، ساعت ها دوست داشتم به دکورها و تابلوهای نقاشی و مجسمه‌هایی که میلیون‌ها پولش بود نگاه کنم، تا حالا همچین خونه‌ی باشکوهی ندیده بودم.
بابا و امید و آقای سرمدی که یه مرد تقریبا شصت ساله بود نشستن یه گوشه و درمورد شرکت صحبت کردن، پسر آقای سرمدی هم که اسمش رو نمی‌دونستم خیره شده بود به من، منم ناخواسته نگاهش می‌کردم. چشماش خوش حالت و طوسی بود که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد، بینیش هم متوسط و لباش گوشتی بود، موهاشم مشکی بود که داده بود بالا و فک زاویه دار استخونی داشت، پسر خوش قیافه‌ای بود ولی هرچی هم که باشه انگشت کوچیکه‌ی معراج من نمیشه.
همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم که خزان گفت:
- آرزو لااقل بذار وقتی نگاهت نمی‌کنه نگاهش کن، این‌قدر ضایع بازی در نیار دختر.
نگاهم رو از پسره گرفتم و دادم به خزان، لبخند کوچیکی زدم و سرم رو پایین انداختم، خزان از دل من خبر نداشت، فکر می‌کرد از پسره خوشم اومده.
خانوم سرمدی یکم از چای‌شو خورد و رو به مامان سر صحبت رو باز کرد:
- الهام جون واقعا ازت ممنونم، نمی‌دونم اگه اون شب شما نبودین کی به داد پسرم باربد می‌رسید.
- خواهش میکنم نیلا جون کاری نکردیم.
- آخه موندم از دست این پسر چیکار کنم اصلا آلمان نمیاد، میگه من میخوام ایران بمونم. اگه میومد شرکت رو می‌فروختیم و کلا می‌رفتیم آلمان، وقتی که ما ایرانیم مدیریت شرکت‌هامون تو آلمان دست دومادمه، دخترمم پا به ماهه میگه مامان واسه زایمانم فقط تو باید پیشم باشی، ما هم هر دوماه یکبار می‌ریم آلمان که هم به شرکت‌هامون رسیدگی کنیم هم دخترمون رو ببینبم. اگه باربد میومد آلمان دیگه هی یه پامون ایران و یکیشم آلمان نبود. دائم باید تو مسیر باشیم، دخترمون اونجا پسرمون اینجا.
- آلمان که باید خیلی خوب باشه، چطور آقا باربد اونجا نمیاد!؟
- چی بگم الهام جون، حتی یک‌بار هم اون‌جا نیومده که ببینه و‌ خوشش بیاد، راستش تو فکر اینم یه دختر خوب براش پیدا کنم.
- فکر خوبیه، چندسالشه؟
- پسرم بیست و هشت سالشه، فوق لیسانس مهندسی عمران داره، دختر شما چندسالشه چی میخونه؟
با این حرف نیلا خانوم، خزان خندید و گفت:
- انگار برات اومدیم خاستگاری حالا باید منتظر نتیجه باشیم.
- اگه این مامان منه که امشب منو عروس میکنه.
- آره دیگه، دزد حاضر بز هم حاضر.
- کوفت.
مامان: دخترم آرزو بیست و دو سالشه، ایشالله تابستون لیسانس معماریش رو می‌گیره.
نیلا: ماشاالله خوش بر و رو هم هست.
آروم در گوش خزان گفتم:
- بیا این‌قدر گفتی که به خاک رفتم.
خزان بدجوری خنده‌ش گرفته بود، منم پوف کلافه‌ای کشیدم و سرم رو چرخوندم یعنی مثلا به حرفاشون گوش نمی‌دادم. اون پسره، باربد هم زل زده بود به من دیگه بیشتر داشت کلافه‌ام میکرد.
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم ببخشیدی گفتم و رفتم بیرون.

کد:
بعد از رفتن اشکان، با صورتی خیس راه خونه رو در پیش گرفتم، آخه چرا سرنوشت این‌قدر با آدم بازی‌های پیچیده‌ای می‌کنه، چرا بین این همه دختر که واسه اشکان سر و دست می‌شکوندن اون باید عاشق من باشه در حالی که خودمم عاشق یکی دیگه‌ام. این همه دختر تو دانشگاه چشم‌شون دنبال اشکان بود اصلاً همین شیوا... . وای خدایا اگه شیوا بفهمه اشکان داره میره نابود میشه، درسته میگه فراموشش کرده ولی مطمئنم هنوز می‌خوادش. مغزم چت کرده با این داستان‌هایی که داریم.
وقتی رسیدم خونه تو حیاط دست و صورتم رو شستم. خزان و امید هم اومده بودن خونه، همه‌شون آماده و حاضر نشسته بودن منتظر من، سریع رفتم تو اتاقم و بعد از یه دوش ده دقیقه‌ای لباس پوشیدم و به یه آرایش ساده بسنده کردم. بعد از کمی ادکلن زدن رفتم پایین و همگی به سمت خونه‌ی آقای سرمدی حرکت کردیم.
***
وقتی رسیدم چشم‌مون خورد به یه ویلای شیک که نماش کلاسیک بود و مشخص بود از خونه‌های آلمانی الهام گرفتن، نگهبانی که دم در ایستاده بود در رو برامون باز کرد و ما وارد شدیم، حیاط‌شون خیلی بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه بود یه استخر هم داشت که خیلی فضا رو دلنشین کرده بود. هنوز ماشین رو پارک نکرده بودیم که خونواده‌ی سرمدی اومدن واسه استقبال‌مون، اول از همه مامان از ماشین پیاده شد و با خانوم سرمدی سلام و احوالپرسی کرد.
مامان جعبه‌ی شیرینی که سر راه گرفته بود، داد دستش و با هم روبوسی کردن. آقای سرمدی و پسرش هم با بابا و امید احوالپرسی کردن. خانوم سرمدی هم بعد از اینکه خزان رو تو آ*غ*و*ش کشید و عروسیش رو بهش تبریک گفت با منم احوالپرسی کرد و راهنمایی‌مون کرد تو خونه.
خونه‌شون عین قصر بود، طراحیش مدرن و شیک بود آدم ماتش می‌برد، ساعت‌ها دوست داشتم به دکورها و تابلوهای نقاشی و مجسمه‌هایی که میلیون‌ها پولش بود نگاه کنم، تا حالا همچین خونه‌ی باشکوهی ندیده بودم.
بابا و امید و آقای سرمدی که یه مرد تقریبا شصت ساله بود نشستن یه گوشه و درمورد شرکت صحبت کردن، پسر آقای سرمدی هم که اسمش رو نمی‌دونستم خیره شده بود به من، منم ناخواسته نگاهش می‌کردم. چشماش خوش حالت و طوسی بود که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد، بینیش هم متوسط و لباش گوشتی بود، موهاشم مشکی بود که داده بود بالا و فک‌زاویه‌دار استخونی داشت، پسر خوش قیافه‌ای بود ولی هرچی هم که باشه انگشت کوچیکه‌ی معراج من نمیشه.
همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم که خزان گفت:
- آرزو لااقل بذار وقتی نگاهت نمی‌کنه نگاهش کن، این‌قدر ضایع بازی در نیار دختر.
نگاهم رو از پسره گرفتم و دادم به خزان، لبخند کوچیکی زدم و سرم رو پایین انداختم، خزان از دل من خبر نداشت، فکر می‌کرد از پسره خوشم اومده.
خانوم سرمدی یکم از چای‌شو خورد و رو به مامان سر  صحبت رو باز کرد:
- الهام جون واقعاً ازت ممنونم، نمی‌دونم اگه اون شب شما نبودین کی به داد پسرم باربد می‌رسید.
- خواهش می‌کنم نیلا جون کاری نکردیم.
- آخه موندم از دست این پسر چیکار کنم اصلاً آلمان نمیاد، میگه من میخوام ایران بمونم. اگه میومد شرکت رو می‌فروختیم و کلاً می‌رفتیم آلمان، وقتی که ما ایرانیم مدیریت شرکت‌هامون تو آلمان دست دومادمه، دخترمم پا به ماهه میگه مامان واسه زایمانم فقط تو باید پیشم باشی، ما هم هر دوماه یکبار می‌ریم آلمان که هم به شرکت‌هامون رسیدگی کنیم هم دخترمون رو ببینبم. اگه باربد میومد آلمان دیگه هی یه پامون ایران و یکیشم آلمان نبود. دائم باید تو مسیر باشیم، دخترمون اون‌جا پسرمون این.جا.
- آلمان که باید خیلی خوب باشه، چطور آقا باربد اون‌جا نمیاد!؟
- چی بگم الهام جون، حتی یک‌بار هم اون‌جا نیومده که ببینه و‌ خوشش بیاد، راستش تو فکر اینم یه دختر خوب براش پیدا کنم.
- فکر خوبیه، چندسالشه؟
- پسرم بیست و هشت سالشه، فوق لیسانس مهندسی عمران داره، دختر شما چندسالشه چی می‌خونه؟
با این حرف نیلا خانوم، خزان خندید و گفت:
- انگار برات اومدیم خاستگاری حالا باید منتظر نتیجه باشیم.
- اگه این مامان منه که امشب منو عروس می‌کنه.
- آره دیگه، دزد حاضر بز هم حاضر.
- کوفت.
مامان: دخترم آرزو بیست و دو سالشه، ایشالله تابستون لیسانس معماریش رو می‌گیره.
نیلا: ماشاالله خوش بر و رو هم هست.
آروم در گوش خزان گفتم:
- بیا این‌قدر گفتی که به خاک رفتم.
خزان بدجوری خنده‌ش گرفته بود، منم پوف کلافه‌ای کشیدم و سرم رو چرخوندم یعنی مثلاً به حرفاشون گوش نمی‌دادم. اون پسره، باربد هم زل زده بود به من دیگه بیشتر داشت کلافه‌ام می‌کرد.
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم ببخشیدی گفتم و رفتم بیرون.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۵

وقتی رفتم بیرون، تماس رو وصل کردم و جواب معراج رو دادم، امروز اصلا ازش خبر نداشتم هرچی زنگ میزدم خاموش بود. بهش گفتم:
- معراج تو معلومه کجایی؟ من دق کردم از نگرانی، خوب نیست زنگ بزنی یه خبر از خودت بدی؟ دوست داشتنت این جوریه؟
- حق داری عزیزم، باور کن گوشیم رو گم کرده بودم. نه این‌که خاموش شده بود هرچی با تلفن خونه زنگش میزدم صداش در نمی‌یومد، همین الان از تو جاکفشی پیداش کردم‌.
- پس چرا بهم زنگ نزدی میدونی چقدر نگرانت بودم؟
- به خدا خودمم دلتنگت بودم ولی شماره‌ت رو حفظ نبودم. الان شماره‌ت رو حفظ کردم.
- جدی؟
- آره. امروز فهمیدم بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم بهت وابسته‌ام. آرزو تو تنها دختری هستی که اندازه مادرم بهش وابسته ام.
با این حرفش دلم هورّی ریخت پایین.
- منم خیلی دوستت دارم معراج‌.
- قربون اون معراج گفتنات‌.
- میگما، ما اومدیم جایی مهمونی بیشتر از این دیگه نمی‌تونم صحبت کنم، ببخشید.
- باشه، منتظرت می‌مونم.
تماس رو قطع کردم و قطره اشکی که از شنیدن صدای معراج تو چشمام جمع شده بود رو پاک کردم، جمله‌ای که معراج بهم گفته بود من رو به وجد آورده بود. به نظرم زیباترین حرفی بود که یه پسر می‌تونست به یه دختر بگه" به اندازه مادرم بهت وابسته‌ام". این پسر منو روز به روز بیشتر عاشق خودش میکنه. با خوشحالی برگشتم برم تو خونه که متوجه شدم اون پسره باربد به ستون تکیه داده و داره سیگار می‌کشه. دعا کردم که حرفام رو نشنیده باشه. بهم گفت:
- تماست این‌قدر ضروری بود که به خاطرش بیای بیرون تو این سرما؟
- شمام سیگارت این‌قدر ضروری بود که به خاطرش بیای بیرون اونم تو این سرما؟
برام عجیب بود رفتاراش و حرفاش، معلوم بود خیلی پسر پرروییه. بهم گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته بود چشمات گیرایی خاصی داره، البته به پای چشمای من نمی‌رسه.
- تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خودبرتربین و لوسی.
- تو که خوب می‌دونی من کی ام، میشه درست باهام صحبت کنی؟
- برام مهم نیست کی هستی و چه‌قدر بقیه ازت حساب می‌برن، وقتی روبه‌روی من ایستادی باید مراقب حرف زدنت باشی.
باربد یه پک از سیگارش گرفت و گفت:
- نه ازت خوشم اومد.
- درست برعکسِ من.
یه نگاه سرپایی بهش انداختم و رفتم تو خونه، پسره‌ی دیوونه‌ی خوددرگیر.

***

سر میز شام مشغول خوردن بودیم که آقای سرمدی شروع کرد به حرف زدن:
- این دورهمی بابت این بود که ما متاسفانه نتونستیم تو عروسی امید جان باشیم، و یه تشکر هم بهتون بدهکار بودیم بابت مراقبت از پسرم. ازتون ممنونم تو زحمت افتادین.
بابا: اختیار دارین، چه زحمتی؟
آقای سرمدی خدمتکارش رو صدا زد و اون هم چند لحظه بعد با یه جعبه‌ی نسبتا کوچیکی اومد. سرمدی جعبه رو گرفت و پاشد داد دست امید و گفت:
- این هدیه‌ی ناقابل برای عروسیته امیدوارم خوشبخت بشین.
امید کادو رو از دستش گرفت و تشکر کرد. تقریبا ساعت یازده بود که مهمونی تموم شد و ما به خونه برگشتیم، هنوز تو حال ننشسته بودیم که به امید گفتم:
- زود تند سریع بازش کن ببینم توش چیه؟!
خزان جعبه رو از کیفش در آورد و بازش کرد که همگی با یه شمش طلای سنگین رو به رو شدیم. مامان گفت:
- کمتر از اینم از همچین خونواده‌ای انتظار نمی‌رفت.
بابا: خونواده‌ی خونگرم و مهربونی بودن ازشون خوشم اومد.
مامان: نیلا خانوم این‌قدر از آرزو تعریف کرد، فکر کنم یه نظری بهش داشته باشه.
من: یعنی چی؟
مامان: یعنی ممکنه تو رو واسه پسرش...
من: دیگه ادامه نده مامان‌.

و بعدش با قهر رفتم تو اتاقم.
کد:
وقتی رفتم بیرون، تماس رو وصل کردم و جواب معراج رو دادم، امروز اصلاً ازش خبر نداشتم هرچی زنگ می‌زدم خاموش بود. بهش گفتم:
- معراج تو معلومه کجایی؟ من دق کردم از نگرانی، خوب نیست زنگ بزنی یه خبر از خودت بدی؟ دوست داشتنت این جوریه؟
- حق داری عزیزم، باور کن گوشیم رو گم کرده بودم. نه این‌که خاموش شده بود هرچی با تلفن خونه زنگش می‌زدم صداش در نمی‌یومد، همین الان از تو جاکفشی پیداش کردم‌.
- پس چرا بهم زنگ نزدی میدونی چقدر نگرانت بودم؟
- به خدا خودمم دلتنگت بودم ولی شماره‌ت رو حفظ نبودم. الان شماره‌ت رو حفظ کردم.
- جدی؟
- آره. امروز فهمیدم بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم بهت وابسته‌ام. آرزو تو تنها دختری هستی که اندازه مادرم بهش وابسته‌ام.
 با این حرفش دلم هورّی ریخت پایین.
- منم خیلی دوستت دارم معراج‌.
- قربون اون معراج گفتنات‌.
- میگما، ما اومدیم جایی مهمونی بیشتر از این دیگه نمی‌تونم صحبت کنم، ببخشید.
- باشه، منتظرت می‌مونم.
تماس رو قطع کردم و قطره اشکی که از شنیدن صدای معراج تو چشمام جمع شده بود رو پاک کردم، جمله‌ای که معراج بهم گفته بود من رو به وجد آورده بود. به نظرم زیباترین حرفی بود که یه پسر می‌تونست به یه دختر بگه « به اندازه مادرم بهت وابسته‌ام.»  این پسر من رو روز به روز بیشتر عاشق خودش می‌کنه. با خوشحالی برگشتم برم تو خونه که متوجه شدم اون پسره باربد به ستون تکیه داده و داره سیگار می‌کشه. دعا کردم که حرفام رو نشنیده باشه. بهم گفت:
- تماست این‌قدر ضروری بود که به خاطرش بیای بیرون تو این سرما؟
- شمام سیگارت این‌قدر ضروری بود که به خاطرش بیای بیرون اونم تو این سرما؟
 برام عجیب بود رفتاراش و حرفاش، معلوم بود خیلی پسر پرروییه. بهم گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته بود چشمات گیرایی خاصی داره، البته به پای چشمای من نمی‌رسه.
- تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خودبرتربین و لوسی.
- تو که خوب می‌دونی من کی‌ام، میشه درست باهام صحبت کنی؟
- برام مهم نیست کی هستی و چه‌قدر بقیه ازت حساب می‌برن، وقتی روبه‌روی من ایستادی باید مراقب حرف زدنت باشی.
باربد یه پک از سیگارش گرفت و گفت:
- نه ازت خوشم اومد.
- درست برعکسِ من.
 یه نگاه سرپایی بهش انداختم و رفتم تو خونه، پسره‌ی دیوونه‌ی خوددرگیر.
***
سر میز شام مشغول خوردن بودیم که آقای سرمدی شروع کرد به حرف زدن:
- این دورهمی بابت این بود که ما متاسفانه نتونستیم تو عروسی امید جان باشیم، و یه تشکر هم بهتون بدهکار بودیم بابت مراقبت از پسرم. ازتون ممنونم تو زحمت افتادین.
بابا: اختیار دارین، چه زحمتی؟
آقای سرمدی خدمتکارش رو صدا زد و اون هم چند لحظه بعد با یه جعبه‌ی نسبتاً کوچیکی اومد. سرمدی جعبه رو گرفت و پاشد داد دست امید و گفت:
- این هدیه‌ی ناقابل برای عروسیته امیدوارم خوشبخت بشین.
امید کادو رو از دستش گرفت و تشکر کرد. تقریباً ساعت یازده بود که مهمونی تموم شد و ما به خونه برگشتیم، هنوز تو حال ننشسته بودیم که به امید گفتم:
- زود تند سریع بازش کن ببینم توش چیه؟!
خزان جعبه رو از کیفش در آورد و بازش کرد که همگی با یه شمش طلای سنگین رو به رو شدیم. مامان گفت:
- کمتر از این هم از همچین خونواده‌ای انتظار نمی‌رفت.
بابا: خونواده‌ی خون‌گرم و مهربونی بودن ازشون خوشم اومد.
مامان: نیلا خانوم این‌قدر از آرزو تعریف کرد، فکر کنم یه نظری بهش داشته باشه.
من: یعنی چی؟
مامان: یعنی ممکنه تو رو واسه پسرش... .
من: دیگه ادامه نده مامان‌.
و بعدش با قهر رفتم تو اتاقم.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۶

دوهفته از شبی که رفته بودیم خونه آقای سرمدی می‌گذشت، تو این دو هفته یک‌بار مامان، خونواده‌ی سرمدی اینارو دعوت کرد و هر روز با نیلا خانوم تلفنی صحبت می‌کردن، حس می‌کردم یه اتفاقاتی داره میوفته که فقط من ازش بی‌خبرم. همش دلشوره داشتم و نگران بودم. فقط خدا می‌دونست چه خواب‌هایی برام دیده بودن. چند روز پیش هم روز دختر بود و معراج برام یه حلقه‌ی طلا سفارش داره بود و هزینه‌ش رو هم داده بود، من رفتم از طلافروشی گرفتم البته قبلش مطمئن شدم که معراج برام تله نذاشته باشه یه وقت بفهمه من کی‌ام هرچند خودشم می‌گفت تا قبل از این‌که دانشگاه تموم بشه وقتش نیست همدیگه رو ببینیم. هر روز ر*اب*طه‌مون قوی تر از روز قبل می‌شد و معراج حسابی ازم خوشش اومده بود.
امروز در کل خبری از مینا و بنفشه نبود واسه همین زنگ به شیوا زدم تا دوتایی شب بریم بیرون اما نمی‌دونم شیوا از کجا فهمیده بود اشکان رفته کانادا، ماتم گرفته بود، واسه همین به زور راضیش کردم بیاد خونه‌مون.
طولی نکشید که در خونه رو براش باز کردم و مستقیم بردمش تو اتاق خودم مامان بابا هم رفته بودن خونه‌ی امید. همین که رفتیم تو اتاق من شیوا بغلم کرد و زد زیر گریه، دست کشیدم رو موهاش و گفتم:
- شیوا، آروم باش. تو مگه نگفتی اشکان رو فراموش کردی؟ مگه نگفتی به همون سادگی‌ای که ازت گذشت تو هم ازش گذشتی؟ پس الان این گریه ها چی میگه؟
- خودت که دیدی اشکان چند ماه بود دانشگاه نمی‌یومد ولی خیالم راحت بود تو همین شهره، ولی اون الان رفته جایی که دیگه غیر ممکنه چشمم تو چشمش بیوفته!
دستش رو کشیدم و روی کاناپه نشستیم، اون هی گریه می‌کرد منم بدجوری دلتنگِ دیدنه معراج بود هی پر از بغض می‌شدم. بهش گفتم:
- تو رو خدا بس کن شیوا، خدا لعنت کنه کسی رو که بهت گفت اشکان رفته.
- اگه نگفته بودن هم خودم می‌فهمیدم، اشکان هیچ وقت کامل نرفته آرزو، ممکنه برای همیشه رفته باشه و دیگه هرگز نبینمش اما فراموشش نکردم هنوزم تو خوابم میاد و حسش میکنم هنوزم وجود داره، هنوزم فکر و خیالش تو سرم میاد . خندیدن‌هاش، چشم‌های آبیش، نگاه سردی که بهم می‌کرد هنوزم جلو چشممه، منم میتونم تموم این‌هارو انکار کنم ولی غیر ممکنه فراموشش کنم، غیر ممکنه.
و بعد از تموم این حرفاش، گریه‌ش شدت گرفت، منم اشک‌هام روونه‌ی صورتم شد چون یه زمانی منم مثل شیوا بودم دلم شکسته بود واسه همین با جون و دل درکش می‌کردم... بعد از این‌که آرومش کردم واسه این‌که درداش کمتر بشه هرچند هم میدونم کار اشتباهی بود اما براش قلیون آماده کردم تا بکشه اونم به حد کافی اهلش بود. خودمم وقتی دلم پر غصه میشد با قلیون کشیدن آروم می‌شدم. باهم قلیون کشیدیم فیلم دیدیم آلبوم عکس‌های خونوادگی‌مون رو دیدیم، پیتزا خوردیم و وقتی چشممون به ساعت افتاد یک و نیم رو نشون میداد. شیوا با چشم‌هایی پر از خواب با همون لباسش روی تخت خوابش برد منم اتاقم رو جمع و جور کردم، داشتم قلیون رو ‌می‌بردم پایین که دیدم مامان و بابا از خونه‌ی امید برگشتن و توی هال نشستن. وقتی رفتم پایین سلام کردم و گفتم:
- کی برگشتین متوجه نشدم؟
مامان: همین الان برگشتیم.
- خب دیر وقته چرا نرفتین بخوابین؟
بابا: می‌خواستیم با تو صحبت کنیم.
- اتفاقی افتاده؟
مامان: اون دوستت کیه تا حالا ندیدیمش.
- اون شیواست دوستمه.
بابا: مامان باباش چیزی نمیگن شب اینجا بمونه؟
- مامان بابا نداره از عمه‌ش اجازه گرفته که این‌جاست، نمی‌فهمم واسه همین خواستین باهام صحبت کنید؟
بابا: نه، نه اصلا مسئله اون نیست.
و بعد با تردید به مامان نگاه کرد، مامان با مِن‌مِن گفت:
- راستش نیلا خانوم تو رو واسه پسرش خاستگاری کرده و قرار شده یک هفته دیگه بیان خاستگاریت. یه کاری براشون پیش اومده بود وگرنه که همین فردا شب میومدن.

با این حرف مامان انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، خودم قشنگ حس کرده بودم یه اتفاقی افتاده خیلی دلشوره داشتم و با پچ پچ کردن‌های مامان و نیلا خانوم یقین داشتم موضوع همین باشه.
بلند داد زدم:
- حتی برای یک‌بار هم دیگه نمی‌خوام چیزی از این موضوع بشنوم.
مامان: چته چرا داد میزنی؟
بابا: اون‌ها که خونواده‌ی بدی نیستن دخترم.
- من به پسر اون‌ها هیچ علاقه‌ای ندارم و اصلا نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم پس دلیلی نمی‌بینم زحمت بکشن بیان خاستگاری.
مامان: اون پسره هم خوش بر و روعه و هم خودش و خونواده‌اش آدم حسابی ان تازه کلی هم پولدارن.
- پولش بخوره تو فرق سرش، من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم چرا متوجه نیستین؟
مامان: علاقه هم بعد از ازدواج پیش میاد. مهم اینه که تو ناز و نعمت زندگی میکنی تا آخر عمرت هم مطمئنی که خوشبختی.
- زندگی خودمه، خودمم براش تصمیم می‌گیرم شماها سر خودتون رو درد نیارین، به اوناهم بگین اصلا نیان خاستگاری چون من جلوشون نمیام.

مستقیم رفتم تو تراس اتاقم و سیل اشکام راه افتاد. مطمئن بودم این اتفاق میوفته. ولی نمی‌دونم واقعا خونواده‌ی من چشون شده میدونم بابا پول براش هیچ ارزش و اهمیتی نداره ولی مامان... اون همیشه میگه هرجا پول باشه خوشبختی اون‌جاست، حتما امشب که خونه‌ی امید رفتن با اون هم حسابی صحبت کردن امید هم گیر میده با اون یارو ازدواج کنم چون این به نفع آینده شغلی خودشم هست. پس همه‌شون دست به یکی کردن منو ب*دن به اون پسره باربد. آه خدایا فکرشم حال به هم زنه. چرا الان باید این اتفاق بیوفته دقیقا وقتی که معراج روز به روز ر*اب*طه‌ش داره باهام قوی میشه. واقعا سیاه بختی هم گریه داره.

کد:
دوهفته از شبی که رفته بودیم خونه آقای سرمدی می‌گذشت، تو این دو هفته یک‌بار مامان، خونواده‌ی سرمدی اینارو دعوت کرد و هر روز با نیلا خانوم تلفنی صحبت می‌کردن، حس می‌کردم یه اتفاقاتی داره میفته که فقط من ازش بی‌خبرم. همش دلشوره داشتم و نگران بودم. فقط خدا می‌دونست چه خواب‌هایی برام دیده بودن. چند روز پیش هم روز دختر بود و معراج برام یه حلقه‌ی طلا سفارش داره بود و هزینه‌ش رو هم داده بود، من رفتم از طلا فروشی گرفتم البته قبلش مطمئن شدم که معراج برام تله نذاشته باشه یه وقت بفهمه من کی‌ام هرچند خودشم می‌گفت تا قبل از این‌که دانشگاه تموم بشه وقتش نیست همدیگه رو ببینیم. هر روز ر*اب*طه‌مون قوی‌تر از روز قبل می‌شد و معراج حسابی ازم خوشش اومده بود.
امروز در کل خبری از مینا و بنفشه نبود واسه همین زنگ به شیوا زدم تا دوتایی شب بریم بیرون اما نمی‌دونم شیوا از کجا فهمیده بود اشکان رفته کانادا، ماتم گرفته بود، واسه همین به زور راضیش کردم بیاد خونه‌مون.
 طولی نکشید که در خونه رو براش باز کردم و مستقیم بردمش تو اتاق خودم مامان بابا هم رفته بودن خونه‌ی امید. همین که رفتیم تو اتاق من شیوا بغلم کرد و زد زیر گریه، دست کشیدم رو موهاش و گفتم:
- شیوا، آروم باش. تو مگه نگفتی اشکان رو فراموش کردی؟ مگه نگفتی به همون سادگی‌ای که ازت گذشت تو هم ازش گذشتی؟ پس الان این گریه‌ها چی میگه؟
- خودت که دیدی اشکان چند ماه بود دانشگاه نمی‌یومد ولی خیالم راحت بود تو همین شهره، ولی اون الان رفته جایی که دیگه غیر ممکنه چشمم تو چشمش بیفته!
دستش رو کشیدم و روی کاناپه نشستیم، اون هی گریه می‌کرد منم بدجوری دلتنگِ دیدنه معراج بودم هی پر از بغض می‌شدم. بهش گفتم:
- تو رو خدا بس کن شیوا، خدا لعنت کنه کسی رو که بهت گفت اشکان رفته.
- اگه نگفته بودن هم خودم می‌فهمیدم، اشکان هیچ وقت کامل نرفته آرزو، ممکنه برای همیشه رفته باشه و دیگه هرگز نبینمش اما فراموشش نکردم هنوزم تو خوابم میاد و حسش می‌کنم هنوزم وجود داره، هنوزم فکر و خیالش تو سرم میاد . خندیدن‌هاش، چشم‌های آبیش، نگاه سردی که بهم می‌کرد هنوزم جلو چشممه، منم می‌تونم تموم این‌هارو انکار کنم ولی غیر ممکنه فراموشش کنم، غیر ممکنه.
و بعد از تموم این حرفاش، گریه‌ش شدت گرفت، منم اشک‌هام روونه‌ی صورتم شد چون یه زمانی منم مثل شیوا بودم دلم شکسته بود واسه همین با جون و دل درکش می‌کردم... بعد از این‌که آرومش کردم واسه این‌که درداش کمتر بشه هرچند هم میدونم کار اشتباهی بود اما براش قلیون آماده کردم تا بکشه اونم به حد کافی اهلش بود. خودمم وقتی دلم پر غصه می‌شد با قلیون کشیدن آروم می‌شدم. باهم قلیون کشیدیم فیلم دیدیم آلبوم عکس‌های خونوادگی‌مون رو دیدیم، پیتزا خوردیم و وقتی چشممون به ساعت افتاد یک و نیم رو نشون میداد. شیوا با چشم‌هایی پر از خواب با همون لباسش روی تخت خوابش برد منم اتاقم رو جمع و جور کردم، داشتم قلیون رو ‌می‌بردم پایین که دیدم مامان و بابا از خونه‌ی امید برگشتن و توی هال نشستن. وقتی رفتم پایین سلام کردم و گفتم:
- کی برگشتین متوجه نشدم؟
مامان: همین الان برگشتیم.
- خب دیر وقته چرا نرفتین بخوابین؟
بابا: می‌خواستیم با تو صحبت کنیم.
- اتفاقی افتاده؟
مامان: اون دوستت کیه تا حالا ندیدیمش.
- اون شیواست دوستمه.
بابا: مامان باباش چیزی نمیگن شب این‌جا بمونه؟
- مامان بابا نداره از عمه‌ش اجازه گرفته که این‌جاست، نمی‌فهمم واسه همین خواستین باهام صحبت کنید؟
بابا: نه، نه اصلاً مسئله اون نیست.
و بعد با تردید به مامان نگاه کرد، مامان با مِن‌مِن گفت:
- راستش نیلا خانوم تو رو واسه پسرش خاستگاری کرده و قرار شده یک هفته دیگه بیان خاستگاریت. یه کاری براشون پیش اومده بود وگرنه که همین فردا شب میومدن.
با این حرف مامان انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، خودم قشنگ حس کرده بودم یه اتفاقی افتاده خیلی دلشوره داشتم و با پچ‌پچ کردن‌های مامان و نیلا خانوم یقین داشتم موضوع همین باشه.
بلند داد زدم:
- حتی برای یک‌بار هم دیگه نمی‌خوام چیزی از این موضوع بشنوم.
مامان: چته چرا داد می‌زنی؟
بابا: اون‌ها که خونواده‌ی بدی نیستن دخترم.
- من به پسر اون‌ها هیچ علاقه‌ای ندارم و اصلاً نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم پس دلیلی نمی‌بینم زحمت بکشن بیان خاستگاری.
مامان: اون پسره هم خوش بر و روعه و هم خودش و خونواده‌اش آدم حسابی‌ان تازه کلی هم پولدارن.
- پولش بخوره تو فرق سرش، من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم چرا متوجه نیستین؟
مامان: علاقه هم بعد از ازدواج پیش میاد. مهم اینه که تو ناز و نعمت زندگی می‌کنی تا آخر عمرت هم مطمئنی که خوشبختی.
- زندگی خودمه، خودمم براش تصمیم می‌گیرم شماها سر خودتون رو درد نیارین، به اوناهم بگین اصلاً نیان خاستگاری چون من جلوشون نمیام.
مستقیم رفتم تو تراس اتاقم و سیل اشکام راه افتاد. مطمئن بودم این اتفاق میفته. ولی نمی‌دونم واقعاً خونواده‌ی من چشون شده می‌دونم بابا پول براش هیچ ارزش و اهمیتی نداره ولی مامان... اون همیشه میگه هرجا پول باشه خوشبختی اون‌جاست، حتماً امشب که خونه‌ی امید رفتن با اون هم حسابی صحبت کردن امید هم گیر میده با اون یارو ازدواج کنم چون این به نفع آینده شغلی خودشم هست. پس همه‌شون دست به یکی کردن منو ب*دن به اون پسره باربد. آه خدایا فکرشم حال به هم زنه. چرا الان باید این اتفاق بیفته دقیقاً وقتی که معراج روز به روز ر*اب*طه‌ش داره باهام قوی میشه. واقعاً سیاه بختی هم گریه داره.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۷

«مینا»

حدودا ساعت چهار عصر بود که آماده شدم و بعد از کشیدن دو نخ مارلبرو رفتم یه کوچه بالاتر دنبال بنفشه، بهش زنگ زدم که دم در منتظرشم.‌ یکم اسپری خوش بو کننده توی ماشین و توی دهانمم زدم که بوی سیگار بره. همین موقع در باز شد و بنفشه اومد بیرون وقتی نشست تو ماشین به دماغش یکم چین داد و گفت:
- سیگار کشیدی؟
- من؟‌ نه؟
- بوی سیگار همه جا رو برداشته‌.
در حالی که استارت زدم و حرکت کردم، گفتم:
- حالا یه نخ طوریش نیست که.
- همین یه نخ دو نخه که میشه روزی دو سه پاکت، اگه یک‌بار دیگه بکشی به خاله نغمه میگم.
- برو بابا لوس پاستوریزه.
- ترجیح میدم پاستوریزه باقی بمونم تا اینکه با سیگار بخوام ادای آدم بزرگ‌ها رو در بیارم.
- حوصله فک زدن ندارم بنفشه، پس نه من حرفی میزنم نه تو.
- همیشه کم که میاری...
- هیس!
یه آهنگ انگلیسی گذاشتم و با سرعت حرکت کردم سمت خونه‌ی آرزو اینا، چون فاصله‌مون باهاشون زیاد نبود ده دقیقه‌ای رسیدیم. ماشین رو تو کوچه پارک کردم و آیفون رو زدم که در توسط خاله الهام باز شد. از بچگی عادت داشتم بهش بگم خاله! وقتی رفتیم تو خونه به جز خاله الهام کسی نبود باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم تو اتاق آرزو که دیدیم مثل جنازه رو تخت دراز کشیده و پتو رو کشیده رو سرش. به بنفشه گفتم:
- الآن جون میده قلقلکش بدیم.
- نه دیوونه باز نفسش می‌گیره یهو بی‌هوش میشه.
- چیزی نیست که فقط یکم.
- من که این کار رو نمی‌کنم.
- به درک.
افتادم رو آرزو و شروع کردم به قلقلک دادنش، سر انگشتام رو روی پهلوهاش می‌کشیدم و قلقلکش میدادم اما هیچ تکونی نخورد باز دوباره کارم رو تکرار کردم بازم هیچ حرکتی نکرد.
- بنفشه این چرا هیچی نمیگه؟
- داره خودش رو لوس میکنه بذار منم بیام.
هنوز حرف بنفشه تموم نشده بود که آرزو از زیر پتو صداش در اومد:
- چیکار میکنی آرزو بذار بخوابم اه.
بنفشه: چی شد؟
من: این چرا اسم خودش رو صدا زد الان؟
بنفشه: بسم‌الله نکنه جن‌زده شده.

نزدیک آرزو شدم و آروم پتو رو از روی صورتش کنار زدم که با دیدن یه چهره‌ی دیگه، پا شدم و با تموم وجود با بنفشه جیغ کشیدیم.

« آرزو »

تو حموم بودم که صدای جیغ از تو اتاقم شنیدم سریع کارم رو تموم کردم و حوله‌ی لباسیم رو تن کردم رفتم بیرون که دیدم مینا و بنفشه هم دیگه رو ب*غ*ل کردن و دارن جیغ میکشن، همین‌که چشم‌شون به من افتاد بیشتر جیغ کشیدن. بهشون گفتم:
- چتونه چرا این‌قدر جیغ می‌کشین؟
شیوا که گیج و منگ رو تختم نشسته بود گفت:
- اسکول بودن، حاد تر شد وضعیت‌شون، تو چطوری با این دوتا سر میکنی آرزو؟
مینا و بنفشه آروم تر شدن و از ب*غ*ل هم اومدن بیرون، مینا با عصبانیت اشاره‌ای به شیوا کرد و گفت:
- این چشم گوجه‌ای اینجا چیکار میکنه؟
- خب شیوا دیشب این‌جا خوابیده بود.
مینا: حالا این‌قدر ر*اب*طه‌تون صمیمی شده که این میاد خونه‌تون؟ حرف‌ها و اذیت‌هاش تو دانشگاه رو یادت رفته مگه؟
- مینا لطفا بس کن.
مینا رو به شیوا گفت:
- گمشو برو بیرون، دیگه حق نداری دور و بر آرزو بپلکی، اصلا ازت خوشمون نمیاد خرفهم شد؟
شیوا: اتفاقا تفاهم داریم.
مینا: ببند گاله رو بابا.
- هر دوتون بس کنید.
شیوا کیفش رو برداشت و گفت:
- آرزو من برم خونه‌مون دیگه، می‌ترسم اینجا باز سگ‌ها پاچه بگیرن.
بعد از این حرفش از پله ها رفت پایین. مینا نگاهی به من و بنفشه کرد و گفت:
- این با من بود الان؟
بنفشه: نه ول کن بابا، با من بود.
مینا: نه این‌طوری نمیشه، من این دختره رو تیکه تیکه‌ش میکنم.
و بعد از این با عجله رفت دنبال شیوا، تا من رفتم که مانع مینا بشم دیدم شیوا از پله ها قل خورد و رفت پایین. جیغی کشیدم و دویدم دنبال شیوا، بالا سرش نشستم و تکونش دادم اما هیچ حرکتی نکرد. مینا و بنفشه هم با ترس، شیوا رو نگاه می‌کردن. مامان همین موقع سر رسید و با استرس گفت:
- وای چی شده؟ چرا افتاد پایین؟

شیوا رو تکون داد و وقتی دید بی حرکته گفت:
- دختر مردم طوریش نشده باشه.
مینا با بغض گفت: من هلش دادم خاله.
همین موقع بنفشه رفت و با یه پارچ آب سرد اومد و خالی کرد تو صورت شیوا، یهو شیوا به سرفه افتاد و پا شد.
مامان: خوبی دختر؟
من: اگه طوریت شده زنگ بزنیم اورژانس.
شیوا: نه خوبم چیزیم نیست، فقط یکم دست و پام درد اومد. وقتی دیدم مینا داره گریه میکنه خواستم یکم بترسونمش.
مینا یه نگاه برزخی به شیوا انداخت و شیوا هم که دوزاریش جا افتاد پا شد و دوید بیرون مینا هم دوید پشت سرش. دوتاشون دویدن تو حیاط و مینا، شیوا رو هل داد تو استخر شیوا هم در حین افتادن مینارو هم کشید تو، این‌قدر این دونفر دعوا کردن و تو همون استخر تو سر و کله‌ی هم دیگه زدن و به هم فحش دادن که بالاخره همون‌جا من و بنفشه آشتی شون دادیم البته بنفشه خودشم از شیوا به‌خاطر دعواهایی که داشتیم خوشش نمی‌یومد ولی از همون اول هم زیاد کاری به کارش نداشت. و این شد ماجرای آشتی مینا و شیوا...

ساعت‌ها پشت سر هم می‌چرخید و روز خاستگاری به من نزدیک‌تر می‌شد، عشق و علاقه‌ی معراج هم بیشتر و گریه‌ها و دعواهای منم با امید و مامان و بابا بیشتر، بدجوری گیر داده بودن که جوابم به خواستگاریه باربد مثبت باشه، امید و مامان خیلی تاکید داشتن بابا اما زیاد سمج نبود، ولی چون می‌دید مامان تاکید داره و‌ مصممه دیگه زیاد دخالت نمی‌کرد.
کد:
«مینا»



حدودا ساعت چهار عصر بود که آماده شدم و بعد از کشیدن دو نخ مارلبرو رفتم یه کوچه بالاتر دنبال بنفشه، بهش زنگ زدم که دم در منتظرشم.‌ یکم اسپری خوش بو کننده توی ماشین و توی دهانمم زدم که بوی سیگار بره. همین موقع در باز شد و بنفشه اومد بیرون وقتی نشست تو ماشین به دماغش یکم چین داد و گفت:

- سیگار کشیدی؟

- من؟‌ نه؟

- بوی سیگار همه جا رو برداشته‌.

در حالی که استارت زدم و حرکت کردم، گفتم:

- حالا یه نخ طوریش نیست که.

- همین یه نخ دو نخه که میشه روزی دو سه پاکت، اگه یک‌بار دیگه بکشی به خاله نغمه میگم.

- برو بابا لوس پاستوریزه.

- ترجیح میدم پاستوریزه باقی بمونم تا اینکه با سیگار بخوام ادای آدم بزرگ‌ها رو در بیارم.

- حوصله فک زدن ندارم بنفشه، پس نه من حرفی میزنم نه تو.

- همیشه کم که میاری...

- هیس!

یه آهنگ انگلیسی گذاشتم و با سرعت حرکت کردم سمت خونه‌ی آرزو اینا، چون فاصله‌مون باهاشون زیاد نبود ده دقیقه‌ای رسیدیم. ماشین رو تو کوچه پارک کردم و آیفون رو زدم که در توسط خاله الهام باز شد. از بچگی عادت داشتم بهش بگم خاله! وقتی رفتیم تو خونه به جز خاله الهام کسی نبود باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم تو اتاق آرزو که دیدیم مثل جنازه رو تخت دراز کشیده و پتو رو کشیده رو سرش. به بنفشه گفتم:

- الآن جون میده قلقلکش بدیم.

- نه دیوونه باز نفسش می‌گیره یهو بی‌هوش میشه.

- چیزی نیست که فقط یکم.

- من که این کار رو نمی‌کنم.

- به درک.

افتادم رو آرزو و شروع کردم به قلقلک دادنش، سر انگشتام رو روی پهلوهاش می‌کشیدم و قلقلکش میدادم اما هیچ تکونی نخورد باز دوباره کارم رو تکرار کردم بازم هیچ حرکتی نکرد.

- بنفشه این چرا هیچی نمیگه؟

- داره خودش رو لوس میکنه بذار منم بیام.

هنوز حرف بنفشه تموم نشده بود که آرزو از زیر پتو صداش در اومد:

- چیکار میکنی آرزو بذار بخوابم اه.

بنفشه: چی شد؟

من: این چرا اسم خودش رو صدا زد الان؟

بنفشه: بسم‌الله نکنه جن‌زده شده.



نزدیک آرزو شدم و آروم پتو رو از روی صورتش کنار زدم که با دیدن یه چهره‌ی دیگه، پا شدم و با تموم وجود با بنفشه جیغ کشیدیم.



« آرزو »



تو حموم بودم که صدای جیغ از تو اتاقم شنیدم سریع کارم رو تموم کردم و حوله‌ی لباسیم رو تن کردم رفتم بیرون که دیدم مینا و بنفشه هم دیگه رو ب*غ*ل کردن و دارن جیغ میکشن، همین‌که چشم‌شون به من افتاد بیشتر جیغ کشیدن. بهشون گفتم:

- چتونه چرا این‌قدر جیغ می‌کشین؟

شیوا که گیج و منگ رو تختم نشسته بود گفت:

- اسکول بودن، حاد تر شد وضعیت‌شون، تو چطوری با این دوتا سر میکنی آرزو؟

مینا و بنفشه آروم تر شدن و از ب*غ*ل هم اومدن بیرون، مینا با عصبانیت اشاره‌ای به شیوا کرد و گفت:

- این چشم گوجه‌ای اینجا چیکار میکنه؟

- خب شیوا دیشب این‌جا خوابیده بود.

مینا: حالا این‌قدر ر*اب*طه‌تون صمیمی شده که این میاد خونه‌تون؟ حرف‌ها و اذیت‌هاش تو دانشگاه رو یادت رفته مگه؟

- مینا لطفا بس کن.

مینا رو به شیوا گفت:

- گمشو برو بیرون، دیگه حق نداری دور و بر آرزو بپلکی، اصلا ازت خوشمون نمیاد خرفهم شد؟

شیوا: اتفاقا تفاهم داریم.

مینا: ببند گاله رو بابا.

- هر دوتون بس کنید.

شیوا کیفش رو برداشت و گفت:

- آرزو من برم خونه‌مون دیگه، می‌ترسم اینجا باز سگ‌ها پاچه بگیرن.

بعد از این حرفش از پله ها رفت پایین. مینا نگاهی به من و بنفشه کرد و گفت:

- این با من بود الان؟

بنفشه: نه ول کن بابا، با من بود.

مینا: نه این‌طوری نمیشه، من این دختره رو تیکه تیکه‌ش میکنم.

و بعد از این با عجله رفت دنبال شیوا، تا من رفتم که مانع مینا بشم دیدم شیوا از پله ها قل خورد و رفت پایین. جیغی کشیدم و دویدم دنبال شیوا، بالا سرش نشستم و تکونش دادم اما هیچ حرکتی نکرد. مینا و بنفشه هم با ترس، شیوا رو نگاه می‌کردن. مامان همین موقع سر رسید و با استرس گفت:

- وای چی شده؟ چرا افتاد پایین؟



شیوا رو تکون داد و وقتی دید بی حرکته گفت:

- دختر مردم طوریش نشده باشه.

مینا با بغض گفت: من هلش دادم خاله.

همین موقع بنفشه رفت و با یه پارچ آب سرد اومد و خالی کرد تو صورت شیوا، یهو شیوا به سرفه افتاد و پا شد.

مامان: خوبی دختر؟

من: اگه طوریت شده زنگ بزنیم اورژانس.

شیوا: نه خوبم چیزیم نیست، فقط یکم دست و پام درد اومد. وقتی دیدم مینا داره گریه میکنه خواستم یکم بترسونمش.

مینا یه نگاه برزخی به شیوا انداخت و شیوا هم که دوزاریش جا افتاد پا شد و دوید بیرون مینا هم دوید پشت سرش. دوتاشون دویدن تو حیاط و مینا، شیوا رو هل داد تو استخر شیوا هم در حین افتادن مینارو هم کشید تو، این‌قدر این دونفر دعوا کردن و تو همون استخر تو سر و کله‌ی هم دیگه زدن و به هم فحش دادن که بالاخره همون‌جا من و بنفشه آشتی شون دادیم البته بنفشه خودشم از شیوا به‌خاطر دعواهایی که داشتیم خوشش نمی‌یومد ولی از همون اول هم زیاد کاری به کارش نداشت. و این شد ماجرای آشتی مینا و شیوا...



ساعت‌ها پشت سر هم می‌چرخید و روز خاستگاری به من نزدیک‌تر می‌شد، عشق و علاقه‌ی معراج هم بیشتر و گریه‌ها و دعواهای منم با امید و مامان و بابا بیشتر، بدجوری گیر داده بودن که جوابم به خواستگاریه باربد مثبت باشه، امید و مامان خیلی تاکید داشتن بابا اما زیاد سمج نبود، ولی چون می‌دید مامان تاکید داره و‌ مصممه دیگه زیاد دخالت نمی‌کرد.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۸

نم‌نم بارون می‌بارید، و امروز کلی تو خیابون ها دور زده بودم و فکر کرده بودم اما مغزم به هیچ کجا قد نمی‌داد که باید چیکار کنم خواستگاری به هم بخوره. کمتر از سه روز دیگه می‌اومدن خواستگاریم و‌ منم انگاری مجبور بودم قبول کنم. امروز معراج چندبار زنگ زد و پیام داد اما جوابش رو ندارم چون می‌دونستم با شنیدن صداش قطعا گریه‌ام می‌گیره و اونم ناراحت میشه.
ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم توی یه پارک کوچیک نشستم، واقعا شرمنده دلم بودم بسکه غم و غصه توش جا کرده بودم، اگه واقعا همه چی جوری چیده بشه که من با باربد ازدواج کنم چی!؟ خودم رو می‌کشم اما نمیذارم چنین اتفاقی بیوفته، تو همین افکار بودم که مینا زنگ زد تماس رو وصل کردم.
مینا: آرزو داریم میایم دنبالت بریم بیرون هوا خوبه.
- من الان تو یه پارک نشستم بیا این‌جا.
- آدرس بفرست برام.
لوکیشن براش فرستادم که یه ربع بعد مینا همراه با بنفشه و شیوا اومدن پارک. من نفهمیدم کی شد مینا و شیوا شماره‌ی هم رو گرفتن و با هم رفتن بیرون و دوست شدن، راست میگن دوستات رو با هم دوست کنی خودت فراموش میشی. از افکارم بین تموم غصه هام، خنده‌ام گرفت. همین موقع مینا اومد کنارم نشست و گفت:
- چرا این‌جا نشستی بیا بریم یه جای بهتر، کلی برنامه دارم واسه امروز، دنبال خاطره هم میریم چندوقته ندیدیمش.
- حوصله ندارم مینا.
بنفشه: چی شده آرزو چرا پکری؟
- دارن میان خواستگاریم منم مثل این‌که مجبورم قبول کنم، هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که چطوری باید این قضیه رو جمع کنم.
مینا: خیلی پستی دلقکه بی ریخت، دارن میان خواستگاریت ما الان باید بفهمیم؟ فحشت بدم یا زوده؟
به قیافه‌های عصبانی و در عین حال کنجکاوشون نگاهی کردم و گفتم:
- به جون خودم این‌قدر به هم ریخته بودم یادم رفت بهتون بگم.
شیوا: حالا واقعا می‌خوان تو رو زورکی ب*دن به یارو؟
- آره.
مینا: مگر این‌که من مرده باشم همچین اتفاقی بیوفته. فقط بگو کیه تا برم بزنم سرویسش کنم.
شیوا: منم پایه ام.
شروع کردم موضوع رو براشون تعریف کردم که باربد باباش رییس شرکتیه که امید توش حسابداره و... حرفام که تموم شد، بنفشه گفت:
- واقعا فکرش رو نمی‌کردم خاله الهام و عمو محمد این‌جوری باشن‌.
- خودمم فکر نمی‌کردم.
مینا: اسمش و آدرس خونه و شرکت و مشخصاتش رو بده تا برم تو کارش.
- آدرس خونه و شرکتش رو برات می‌فرستم، مشخصاتشم که چشماش طوسیه و...
همین لحظه بنفشه خندید و گفت:
- واقعا موندم چرا همش چشم رنگی‌ها عاشق تو میشن. اون از این پسره باربد بعدشم اشکان بعدشم معراج.
مینا: عه راست میگی ها تا حالا به این دقت نکرده بودم.

اسم اشکان رو که برد، شیوا ناراحت شد اما زیاد به روی خودش نیاورد یهو با تعجب گفت:
- منظورتون از معراج، همین معراج سجادیه خودمونه؟ عه! این که اصلا فکر نمی‌کردم همکلاسی هاش رو بشناسه.
مینا: آره بابا فقط بلدن ادای تنگارو در بیارن. خب آرزو حالا کی میان خواستگاریت؟
- پس فردا شب.
مینا: خوبه پس زمان داریم.
شیوا: هر آدمی یه نقطه ضعفی داره باید نقطه ضعفش رو پیدا کنیم.
مینا: آرزو، آدرسش رو برام پیامک کن، وقتی برگشتی خونه‌تون جوری نشون بده که راضی هستی تا دیگه اصرار نکنن و رو مخت نرن، منم هرجور شدی کاری میکنم این وصلت سر نگیره بهت قول میدم تو اصلا نگران نباش. شیوا تو هم با اون پورشه‌ی ناز و خوشگلت بیا با هم بریم ماجراجویی.

از این تیکه‌ی آخر حرفش همه‌مون خندیدیم.

***

این دو روز هم به سرعت برق و باد گذشت و امشب قرار بود بیان خواستگاری، یه کت شلوار مجلسی یاسی رنگ پوشیده بودم با یه شال حریر و یه آرایش ملایم. مامان هم انواع و اقسام مختلف غذا پخته بود، امید و خزان هم اومده بودن که الان خزان تو اتاق من بودم و داشت من رو آماده می‌کرد، تو این ماجرا خزان از هیچی خبر نداشت که دارن من رو مجبور میکنن به ازدواج با باربد، فقط خوشحال بود برام، همین. چند لحظه بعد مامان در اتاق رو باز کرد و گفت:
- بیاین پایین خانواده‌ی سرمدی اینا اومدن.
با خزان دوتایی رفتیم پایین، کلی تو دلم استرس داشتم و مینا می‌گفت یه جوری برنامه چیدم که امشب همه چی به هم بخوره منم دلم بهش قرص بود ولی خیلی استرس داشتم.
مهمون‌ها داشتن وارد میشدن، آقای سرمدی زودتر اومده بود و داشت با بابا و امید خوش و بش می‌کرد. رفتم جلو و سلام کردم که نیلا خانوم اومد زودی بغلم کرد گونه‌م رو بو‌سید و گفت:
- قربونت برم عروسم، امشب مثل یه تیکه ماه شدی.
- شما لطف دارین نیلا خانوم.
- از این به بعد منو همون نیلا صدا بزن عزیزم.
تو دلم گفتم " از این به بعدی در کار نیست، امشب یه جوری فراری تون بدم کیف کنید."

کد:
 نم‌نم بارون می‌بارید، و امروز کلی تو خیابون ها دور زده بودم و فکر کرده بودم اما مغزم به هیچ کجا قد نمی‌داد که باید چیکار کنم خواستگاری به هم بخوره. کمتر از سه روز دیگه می‌اومدن خواستگاریم و‌ منم انگاری مجبور بودم قبول کنم. امروز معراج چندبار زنگ زد و پیام داد اما جوابش رو ندارم چون می‌دونستم با شنیدن صداش قطعا گریه‌ام می‌گیره و اونم ناراحت میشه.

ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم توی یه پارک کوچیک نشستم، واقعا شرمنده دلم بودم بسکه غم و غصه توش جا کرده بودم، اگه واقعا همه چی جوری چیده بشه که من با باربد ازدواج کنم چی!؟ خودم رو می‌کشم اما نمیذارم چنین اتفاقی بیوفته، تو همین افکار بودم که مینا زنگ زد تماس رو وصل کردم.

مینا: آرزو داریم میایم دنبالت بریم بیرون هوا خوبه.

- من الان تو یه پارک نشستم بیا این‌جا.

- آدرس بفرست برام.

لوکیشن براش فرستادم که یه ربع بعد مینا همراه با بنفشه و شیوا اومدن پارک. من نفهمیدم کی شد مینا و شیوا شماره‌ی هم رو گرفتن و با هم رفتن بیرون و دوست شدن، راست میگن دوستات رو با هم دوست کنی خودت فراموش میشی. از افکارم بین تموم غصه هام، خنده‌ام گرفت. همین موقع مینا اومد کنارم نشست و گفت:

- چرا این‌جا نشستی بیا بریم یه جای بهتر، کلی برنامه دارم واسه امروز، دنبال خاطره هم میریم چندوقته ندیدیمش.

- حوصله ندارم مینا.

بنفشه: چی شده آرزو چرا پکری؟

- دارن میان خواستگاریم منم مثل این‌که مجبورم قبول کنم، هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که چطوری باید این قضیه رو جمع کنم.

مینا: خیلی پستی دلقکه بی ریخت، دارن میان خواستگاریت ما الان باید بفهمیم؟ فحشت بدم یا زوده؟

به قیافه‌های عصبانی و در عین حال کنجکاوشون نگاهی کردم و گفتم:

- به جون خودم این‌قدر به هم ریخته بودم یادم رفت بهتون بگم.

شیوا: حالا واقعا می‌خوان تو رو زورکی ب*دن به یارو؟

- آره.

مینا: مگر این‌که من مرده باشم همچین اتفاقی بیوفته. فقط بگو کیه تا برم بزنم سرویسش کنم.

شیوا: منم پایه ام.

شروع کردم موضوع رو براشون تعریف کردم که باربد باباش رییس شرکتیه که امید توش حسابداره و... حرفام که تموم شد، بنفشه گفت:

- واقعا فکرش رو نمی‌کردم خاله الهام و عمو محمد این‌جوری باشن‌.

- خودمم فکر نمی‌کردم.

مینا: اسمش و آدرس خونه و شرکت و مشخصاتش رو بده تا برم تو کارش.

- آدرس خونه و شرکتش رو برات می‌فرستم، مشخصاتشم که چشماش طوسیه و...

همین لحظه بنفشه خندید و گفت:

- واقعا موندم چرا همش چشم رنگی‌ها عاشق تو میشن. اون از این پسره باربد بعدشم اشکان بعدشم معراج.

مینا: عه راست میگی ها تا حالا به این دقت نکرده بودم.



اسم اشکان رو که برد، شیوا ناراحت شد اما زیاد به روی خودش نیاورد یهو با تعجب گفت:

- منظورتون از معراج، همین معراج سجادیه خودمونه؟ عه! این که اصلا فکر نمی‌کردم همکلاسی هاش رو بشناسه.

مینا: آره بابا فقط بلدن ادای تنگارو در بیارن. خب آرزو حالا کی میان خواستگاریت؟

- پس فردا شب.

مینا: خوبه پس زمان داریم.

شیوا: هر آدمی یه نقطه ضعفی داره باید نقطه ضعفش رو پیدا کنیم.

مینا: آرزو، آدرسش رو برام پیامک کن، وقتی برگشتی خونه‌تون جوری نشون بده که راضی هستی تا دیگه اصرار نکنن و رو مخت نرن، منم هرجور شدی کاری میکنم این وصلت سر نگیره بهت قول میدم تو اصلا نگران نباش. شیوا تو هم با اون پورشه‌ی ناز و خوشگلت بیا با هم بریم ماجراجویی.



از این تیکه‌ی آخر حرفش همه‌مون خندیدیم.



***



این دو روز هم به سرعت برق و باد گذشت و امشب قرار بود بیان خواستگاری، یه کت شلوار مجلسی یاسی رنگ پوشیده بودم با یه شال حریر و یه آرایش ملایم. مامان هم انواع و اقسام مختلف غذا پخته بود، امید و خزان هم اومده بودن که الان خزان تو اتاق من بودم و داشت من رو آماده می‌کرد، تو این ماجرا خزان از هیچی خبر نداشت که دارن من رو مجبور میکنن به ازدواج با باربد، فقط خوشحال بود برام، همین. چند لحظه بعد مامان در اتاق رو باز کرد و گفت:

- بیاین پایین خانواده‌ی سرمدی اینا اومدن.

با خزان دوتایی رفتیم پایین، کلی تو دلم استرس داشتم و مینا می‌گفت یه جوری برنامه چیدم که امشب همه چی به هم بخوره منم دلم بهش قرص بود ولی خیلی استرس داشتم.

مهمون‌ها داشتن وارد میشدن، آقای سرمدی زودتر اومده بود و داشت با بابا و امید خوش و بش می‌کرد. رفتم جلو و سلام کردم که نیلا خانوم اومد زودی بغلم کرد گونه‌م رو بو‌سید و گفت:

- قربونت برم عروسم، امشب مثل یه تیکه ماه شدی.

- شما لطف دارین نیلا خانوم.

- از این به بعد منو همون نیلا صدا بزن عزیزم.

تو دلم گفتم " از این به بعدی در کار نیست، امشب یه جوری فراری تون بدم کیف کنید."

#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا