• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خیا‌نت جالبی بود | الهه‌کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۹

«بنفشه»

اصلا حوصله آرایشگاه رفتن نداشتم، واسه همین یه پیراهن براق مشکی رنگ پوشیدم و خودم آرایش کردم. موهام رو باز گذاشتم و یک مانتوی مشکی مجلسی و شال و کفش پاشنه بلند پوشیدم، وقتی کاملا آماده شدم با مامان رفتیم دم در که پاشا منتظرمون بود و هی غر میزد که دیرمون شده. سوار شدیم و حرکت کردیم، پاشا هم به سرعت رانندگی می‌کرد و هی غر میزد که تقصیر منه دیر آماده شدم، خودم این‌قدر دلهره داشتم که اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی نداشتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و نفس دم و بازدم می‌کشیدم تا یکم بتونم دلشوره‌ای که از صبح گریبان گیرم شده بود رو دفع کنم. همین لحظه ماشین پاشا از مسیر منحرف شد و یه صدای بدی داد. سرم خورد به شیشه ماشین و یک جیغ بلند کشیدم. پاشا فرمون رو محکم نگه داشت و یکم ماشین زیگزاگی حرکت کرد و چند لحظه بعد متوقف شد‌ پاشا سریع از ماشین پیاده شد.
مامان گفت:
- بنفشه خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- سرم خورد به شیشه، چیزی نیست.
- پیاده شو ببینم چی شده.
وقتی پیاده شدیم تازه متوجه شدم لاستیک پنچر شده، پاشا یه لگدی به ماشین زد و گفت:
- آخه الان که خودم دیرم شده، تو هم وقت پنچر شدنت بود؟
مامان: خداروشکر بعد از دست انداز بود و سرعت نداشتی وگرنه الان معلق زده بودیم با ماشین.
- یه چند لحظه صبر کنید لاستیک رو عوض کنم، خوشبختانه زاپاس همرامه.

*دانای کل*

یک آهنگ شاد در حال پخش بود و کل جوون ها می‌ر*ق*صیدن، همه‌ی مهمون ها در حال خوش‌گذروندن و پذیرایی از خودشون بودن. الهام با اصرارهای زیادِ برادرش محسن حاضر شده بود و با غمگین ترین حالت ممکن کنار امید و خزان نشسته بود. پدر معراج هم مدام شماره‌ی عاقد رو می‌گرفت که میگفت پنج دقیقه دیگه میرسم اما خبری ازش نبود. خاطره هم با یک اخم غلیظ و استرسی شدید مدام تنش می‌لرزید و با خودش می‌گفت نکنه بنفشه زودتر از عاقد بیاد و با دیدنش همه چیز رو به معراج لو بده. این بود که داشت منفجر میشد از نگرانی. معراج بهش گفت:
- خوبی عزیزم؟ چرا این‌قدر مضطربی؟ عاقد چه زود برسه چه دیر، ما واسه همیم و هیچکس نمی‌تونه این رو تغییر بده.
- نه مضطرب نیستم. خوبم.
فیروزه یک لیوان شربت خنک به خاطره داد و گفت:
- بیا این رو بخور دخترم، خودت رو کشتی بسکه حرص خوردی.
همین لحظه عاقد و دستیارش از در حیاط اومدن تو که خاطره لیوان رو پس زد و گفت:
- عاقد اومد!
معراج: خب معلوم بود میاد، این که نگرانی نداشت.
پدر معراج رفت پیش عاقد و قبل از این که چیزی بهش بگه، عاقد گفت:
- قبل از هرچیزی عذر میخوام به خاطر تاخیرم، تو ترافیک گرفتار شده بودم. همین الان خطبه رو شروع میکنم لطفا شناسنامه‌های عروس و داماد رو بیارید.
عاقد روی صندلی در فاصله چندمتری معراج و خاطره نشست و بعد از نوشتن یک چیزایی توی دفتر بزرگش شروع به خوندن خطبه عقد کرد. بعد از خوندن ص*ی*غه‌ی محرمیت گفت:
- دوشیزه خانوم خاطره مطهری فرزند محسن، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای معراج سجادی فرزند اسفندیار با مهریه‌ی (...) در آورم؟‌ وکیلم؟

خاطره که خودش رو آماده کرد بود برای بار سوم بله رو بگه اما تا چشمش به پاشا و بنفشه افتاد سریع گفت:
- بله.
همه دست زدن و کل کشیدن که عاقد همون جمله ها رو برای معراج هم خوند. بنفشه و پاشا و مادر بنفشه، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن. بنفشه قبل از این‌که وارد حیاط بشه فهمیده بود این‌جا خونه‌ی خاطره ایناست و دعا میکرد چیزی که تو فکرشه حقیقت نداشته باشه. ترس توی تک تک سلول‌های تنش رخنه کرده بود. همین که بنفشه چشمش به معراج و خاطره افتاد و معراج بله رو گفت، بنفشه از شدت هیجان چشماش سیاهی رفت و افتاد زمین.

***

محمد، دست آرزو رو تو دست‌هاش گرفته بود می‌بو‌سید و اشک می‌ریخت که یک دفعه چشمش خورد به صورت آرزو و متوجه شد آرزو با چشم‌های بسته داره اشک می‌ریزه. محمد هاج و واج داشت به آرزو نگاه می‌کرد که آرزو یک دفعه چشماش رو باز کرد و یه نفس محکمی کشید. محمد با تعجب آرزو رو نگاه می‌کرد که آرزو چندبار چشم هاش رو باز و بسته کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.
محمد با دستپاچگی چندبار زمین خورد و پاشد رفت بیرون و رو به شیوا و مینا گفت:
- آرزو، آرزو به هوش اومد.
این رو گفت و دوید سمت اتاق دکتر، مینا و شیوا با هیجان خواستن برن توی اتاق آرزو که پرستار جلوشون رو گرفت. دکتر و محمد سریع اومدن و وارد اتاق آرزو شدن. دکتر بعد از چک کرد دستگاه‌هایی که به آرزو متصل بود، بهش گفت:
- خوبی دخترم؟
- آ...آره.
- میدونی اسمت چیه؟!
- آرزو.
دکتر اشاره‌ای به محمد کرد و گفت:
- میدونی این آقا کیه؟
آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:
- بابام.
- خوبه خداروشکر، جاییت درد میکنه؟ احساس درد داری؟
- سرم خیلی درد میکنه.
- طبیعیه.
دکتر رو به محمد گفت:
- لطفا چند لحظه بیاین بریم بیرون.
وقتی رفتن بیرون شیوا و مینا اومدن پیش دکتر و گفتن:
- حالش چطوره؟ کی مرخص میشه؟
دکتر گفت:
- بیمار شما تو این چهل روزی که توی کما بود حالش هیچ تغییری نکرد من نمی‌خواستم نگرانتون کنم اون نزدیک بود زندگیش نباتی بشه یعنی تا آخر عمرش توی کما بمونه ولی الان یهو بهوش اومد این واقعا عجیبه. عجیب‌تر اینه که با وجود این که ضربه‌ی سرش کنار ناحیه‌ای بوده که مرتبط با حافظه‌اش بوده اما خوشبختانه حافظه‌ش رو از دست نداده. این واقعا عالیه.
محمد: کی مرخص میشه؟
دکتر: یه سه چهار روز دیگه تا ازش آزمایش بگیریم، اگه هیچ مشکلی پیش نیومد میتونید ببریدش خونه اما باید حسابی مراقبش باشید.
مینا اشکاش رو کنار زد و گفت:
-ما الان می‌تونیم ببینمیش؟
دکتر: یکی یکی میرید تو پنج دقیقه بیشتر پیشش نمی‌مونید، بیمار تازه به هوش اومده نباید خسته بشه.
اول از همه مینا رفت تو، محمد هم با خوشحالی می‌خواست به الهام زنگ بزنه تا خبر رو بهش بده که شیوا گفت:
- عمو اون‌ها خودشون میدونن آرزو به هوش اومده مینا همون لحظه زنگ زد بهشون گفت، اما اون‌ها بیمارستان رفتن یکم دیگه میان اینجا.
- بیمارستان چرا؟
- نمی‌دونم دقیق، گفتن بنفشه فشارش افتاده سر گیجه گرفته الان حالش خوبه دارن میان اینجا.


کد:
«بنفشه»



اصلا حوصله آرایشگاه رفتن نداشتم، واسه همین یه پیراهن براق مشکی رنگ پوشیدم و خودم آرایش کردم. موهام رو باز گذاشتم و یک مانتوی مشکی مجلسی و شال و کفش پاشنه بلند پوشیدم، وقتی کاملا آماده شدم با مامان رفتیم دم در که پاشا منتظرمون بود و هی غر میزد که دیرمون شده. سوار شدیم و حرکت کردیم، پاشا هم به سرعت رانندگی می‌کرد و هی غر میزد که تقصیر منه دیر آماده شدم، خودم این‌قدر دلهره داشتم که اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی نداشتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و نفس دم و بازدم می‌کشیدم تا یکم بتونم دلشوره‌ای که از صبح گریبان گیرم شده بود رو دفع کنم. همین لحظه ماشین پاشا از مسیر منحرف شد و یه صدای بدی داد. سرم خورد به شیشه ماشین و یک جیغ بلند کشیدم. پاشا فرمون رو محکم نگه داشت و یکم ماشین زیگزاگی حرکت کرد و چند لحظه بعد متوقف شد‌ پاشا سریع از ماشین پیاده شد.

مامان گفت:

- بنفشه خوبی؟ چیزیت که نشد؟

- سرم خورد به شیشه، چیزی نیست.

- پیاده شو ببینم چی شده.

وقتی پیاده شدیم تازه متوجه شدم لاستیک پنچر شده، پاشا یه لگدی به ماشین زد و گفت:

- آخه الان که خودم دیرم شده، تو هم وقت پنچر شدنت بود؟

مامان: خداروشکر بعد از دست انداز بود و سرعت نداشتی وگرنه الان معلق زده بودیم با ماشین.

- یه چند لحظه صبر کنید لاستیک رو عوض کنم، خوشبختانه زاپاس همرامه.



*دانای کل*



یک آهنگ شاد در حال پخش بود و کل جوون ها می‌ر*ق*صیدن، همه‌ی مهمون ها در حال خوش‌گذروندن و پذیرایی از خودشون بودن. الهام با اصرارهای زیادِ برادرش محسن حاضر شده بود و با غمگین ترین حالت ممکن کنار امید و خزان نشسته بود. پدر معراج هم مدام شماره‌ی عاقد رو می‌گرفت که میگفت پنج دقیقه دیگه میرسم اما خبری ازش نبود. خاطره هم با یک اخم غلیظ و استرسی شدید مدام تنش می‌لرزید و با خودش می‌گفت نکنه بنفشه زودتر از عاقد بیاد و با دیدنش همه چیز رو به معراج لو بده. این بود که داشت منفجر میشد از نگرانی. معراج بهش گفت:

- خوبی عزیزم؟ چرا این‌قدر مضطربی؟ عاقد چه زود برسه چه دیر، ما واسه همیم و هیچکس نمی‌تونه این رو تغییر بده.

- نه مضطرب نیستم. خوبم.

فیروزه یک لیوان شربت خنک به خاطره داد و گفت:

- بیا این رو بخور دخترم، خودت رو کشتی بسکه حرص خوردی.

همین لحظه عاقد و دستیارش از در حیاط اومدن تو که خاطره لیوان رو پس زد و گفت:

- عاقد اومد!

معراج: خب معلوم بود میاد، این که نگرانی نداشت.

پدر معراج رفت پیش عاقد و قبل از این که چیزی بهش بگه، عاقد گفت:

- قبل از هرچیزی عذر میخوام به خاطر تاخیرم، تو ترافیک گرفتار شده بودم. همین الان خطبه رو شروع میکنم لطفا شناسنامه‌های عروس و داماد رو بیارید.

عاقد روی صندلی در فاصله چندمتری معراج و خاطره نشست و بعد از نوشتن یک چیزایی توی دفتر بزرگش شروع به خوندن خطبه عقد کرد. بعد از خوندن ص*ی*غه‌ی محرمیت گفت:

- دوشیزه خانوم خاطره مطهری فرزند محسن، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای معراج سجادی فرزند اسفندیار با مهریه‌ی (...) در آورم؟‌ وکیلم؟



خاطره که خودش رو آماده کرد بود برای بار سوم بله رو بگه اما تا چشمش به پاشا و بنفشه افتاد سریع گفت:

- بله.

همه دست زدن و کل کشیدن که عاقد همون جمله ها رو برای معراج هم خوند. بنفشه و پاشا و مادر بنفشه، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن. بنفشه قبل از این‌که وارد حیاط بشه فهمیده بود این‌جا خونه‌ی خاطره ایناست و دعا میکرد چیزی که تو فکرشه حقیقت نداشته باشه. ترس توی تک تک سلول‌های تنش رخنه کرده بود. همین که بنفشه چشمش به معراج و خاطره افتاد و معراج بله رو گفت، بنفشه از شدت هیجان چشماش سیاهی رفت و افتاد زمین.



***



محمد، دست آرزو رو تو دست‌هاش گرفته بود می‌بو‌سید و اشک می‌ریخت که یک دفعه چشمش خورد به صورت آرزو و متوجه شد آرزو با چشم‌های بسته داره اشک می‌ریزه. محمد هاج و واج داشت به آرزو نگاه می‌کرد که آرزو یک دفعه چشماش رو باز کرد و یه نفس محکمی کشید. محمد با تعجب آرزو رو نگاه می‌کرد که آرزو چندبار چشم هاش رو باز و بسته کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.

محمد با دستپاچگی چندبار زمین خورد و پاشد رفت بیرون و رو به شیوا و مینا گفت:

- آرزو، آرزو به هوش اومد.

این رو گفت و دوید سمت اتاق دکتر، مینا و شیوا با هیجان خواستن برن توی اتاق آرزو که پرستار جلوشون رو گرفت. دکتر و محمد سریع اومدن و وارد اتاق آرزو شدن. دکتر بعد از چک کرد دستگاه‌هایی که به آرزو متصل بود، بهش گفت:

- خوبی دخترم؟

- آ...آره.

- میدونی اسمت چیه؟!

- آرزو.

دکتر اشاره‌ای به محمد کرد و گفت:

- میدونی این آقا کیه؟

آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:

- بابام.

- خوبه خداروشکر، جاییت درد میکنه؟ احساس درد داری؟

- سرم خیلی درد میکنه.

- طبیعیه.

دکتر رو به محمد گفت:

- لطفا چند لحظه بیاین بریم بیرون.

وقتی رفتن بیرون شیوا و مینا اومدن پیش دکتر و گفتن:

- حالش چطوره؟ کی مرخص میشه؟

دکتر گفت:

- بیمار شما تو این چهل روزی که توی کما بود حالش هیچ تغییری نکرد من نمی‌خواستم نگرانتون کنم اون نزدیک بود زندگیش نباتی بشه یعنی تا آخر عمرش توی کما بمونه ولی الان یهو بهوش اومد این واقعا عجیبه. عجیب‌تر اینه که با وجود این که ضربه‌ی سرش کنار ناحیه‌ای بوده که مرتبط با حافظه‌اش بوده اما خوشبختانه حافظه‌ش رو از دست نداده. این واقعا عالیه.

محمد: کی مرخص میشه؟

دکتر: یه سه چهار روز دیگه تا ازش آزمایش بگیریم، اگه هیچ مشکلی پیش نیومد میتونید ببریدش خونه اما باید حسابی مراقبش باشید.

مینا اشکاش رو کنار زد و گفت:

-ما الان می‌تونیم ببینمیش؟

دکتر: یکی یکی میرید تو پنج دقیقه بیشتر پیشش نمی‌مونید، بیمار تازه به هوش اومده نباید خسته بشه.

اول از همه مینا رفت تو، محمد هم با خوشحالی می‌خواست به الهام زنگ بزنه تا خبر رو بهش بده که شیوا گفت:

- عمو اون‌ها خودشون میدونن آرزو به هوش اومده مینا همون لحظه زنگ زد بهشون گفت، اما اون‌ها بیمارستان رفتن یکم دیگه میان اینجا.

- بیمارستان چرا؟

- نمی‌دونم دقیق، گفتن بنفشه فشارش افتاده سر گیجه گرفته الان حالش خوبه دارن میان اینجا.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۰


«دانای کل»



وقتی سِرُم بنفشه تموم شد و از بیمارستان مرخصش کردن، همگی با ماشین پاشا رفتن سمت بیمارستانی که آرزو توش بستری بود. بنفشه ذره ذره‌ی خون خودش رو می‌خورد و مدام خودش رو لعنت میکرد که چرا قبلش به پاشا گیر نداده که بفهمه عروسیه کیه. همش غصه‌ی آرزو رو می‌خورد که اگه بفهمه خاطره با معراج ازدواج کرده چه حالی بشه. بنفشه شوکه شده بود و به شدت عصبی هی پو‌ست ل*بش رو‌ میکَند. همه چیز رو به پاشا گفته بود و پاشا هم خودخوری می‌کرد که چرا حرف معراج رو گوش کرد و به کسی نگفت داره با خاطره ازدواج می‌کنه. اگه همون شب خواستگاری به بنفشه می‌گفت معراج داره میره خواستگاری خاطر، قطعا بنفشه همه چیز رو افشا می‌کرد.
اما خوب می‌دونستن این خودخوری ها هیچ فایده‌ای نداشت. آبی که ریخته شده بود دیگه هیچ‌جوره جمع کردنی نبود، الان واسه انجام هرکاری دیر شده بود و این پاشا و بنفشه رو عصبی می‌کرد.

وقتی رسیدن بیمارستان، رفتن بخش عمومی چون آرزو رو از بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کرده بودن!
الهام خودش رو انداخت تو ب*غ*ل مادر بنفشه و از ته دل گریه کرد. گریه‌ای که از سر خوشحالی بود این بار. بنفشه با بغضی که گلوش رو چنگ میزد، خواست وارد اتاق آرزو بشه که پرستار جلوش رو گرفت، خزان و امید تو اتاق آرزو بودن و داشتن باهاش صحبت میکردن، بنفشه دعا میکرد خزان به آرزو نگه، خاطره با کسی به نام معراج ازدواج کرده.
همین لحظه شیوا و مینا که از سرویس بهداشتی برگشتن، چشم‌شون خورد به بنفشه و اومدن پیشش.
شیوا: بنفشه خوبی؟ الهام گفت از حال رفتی چی شده بود؟
مینا: عروسی کی رفته بودین؟
بنفشه: خزان نگفت بهت؟
شیوا: اونقدر از به‌هوش اومدن آرزو خوشحال بودیم که یادمون رفت بپرسیم، البته ماهم تعجب کردیم که خزان و الهام لباس مجلسی پوشیدن. اوناهم با شما اومده بودن؟
بنفشه: حتی نمیتونید تصور کنید چی شده.
مینا: چی شده؟
بنفشه: اینجا نمیشه، بیاین بریم بیرون‌.
وقتی همگی رفتن بیرون و توی حیاط بیمارستان روی یه نیمکت نشستن، مینا با عجله پرسید:
- چی شده بنفشه؟ سریع بگو!
بنفشه که باز دوباره بغض کرده بود گفت:
- امشب عروسی خاطره بود.
شیوا: مبارک باشه، البته منم یه شک هایی کرده بودم اما نمی‌دونم چرا ما رو دعوت نکرد!؟
مینا: این خاطره هم یه طوریش میشه ها، خب حالا با کسی عروسی کرد؟
بنفشه اشک‌هاش شروع به ریختن کرد و گفت:
- معراج!
مینا: چی؟ تو باز گشنه‌ات شده زده به سرت؟
شیوا: چرا چرت و پرت میگی بنفشه؟ تو این شبی که آرزو بعد از چهل روز به هوش اومده تو شوخیت گرفته؟
بنفشه اشک‌هاش شروع به ریختن کرد و گفت:
- کاش چرت و پرت بود کاش دروغ بود! خدا منو نبخشه همش تقصیر منه که پاپیچ پاشا نشدم و نپرسیدم عروسی کیه. معراج هم ازش قول گرفته بود تا شب عقدشون نگه با خاطره ازدواج میکنه، که مطمئنم این رو خاطره از معراج خواسته!

مینا: وای من آدم ها رو روانی میکنم یا هرکی به من میرسه روانیه؟ آخه معراج کجا خاطره کجا؟ کی هم رو دیدن که عاشق هم بشن؟ یعنی چی آخه؟
بنفشه گفت:
- نمی‌دونم. نمی‌دونم! همین که به جشن‌شون رسیدیم دیدم عروس و دوماد معراج و خاطره‌ان قبل از اینکه فرصت کنم تعجب کنم، بله رو گفتن! این‌قدر شوکه شدم از حال رفتم چشمام رو که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم. اگه پاشا زودتر بهم گفته بود جلوشون رو می‌گرفتم! لعنت بهت، لعنت بهت پاشا!
شیوا: چه چطور ممکنه؟ این‌ها کی باهم آشنا شدن؟
بنفشه: پاشا گفت اون دختری که تلفنی با معراج صحبت میکرد، یک ماه پیش قرار گذاشتن و دختره خودش رو به معراج نشون داد که همون خاطره بود. خاطره خواسته بود تا قبل عقدشون کسی چیزی نفهمه!
مینا: یعنی همون روز تصادف، خاطره خودش رو به معراج نشون داده؟ وای باورم نمیشه یعنی خاطره... وای نه! نمی‌تونم باور کنم!
شیوا: یکی منو از این کابوس بیدار کنه! باورم نمیشه به خدا!
مینا فریاد زد:
- خاطره‌ی لعنتی! عوضیه خیا‌نتکار! دستم بهش برسه شخصا پاره‌ش کردم، آدم یه رفیق مثل اون داشته باشه دیگه دشمن میخواد چیکار!؟ چطور تونست چطور د‌لش اومد به آرزو خیا‌نت کنه!؟ اون خودش باعث شد معراج به آرزو نزدیک بشه عاشقش بشه چطور بهشون خیا‌نت کرد!؟ یعنی الان به همین راحتی عروسی کردن تموم شد!؟
بنفشه: اگه آرزو بدونه داغون میشه! اون تحمل یه شکست دیگه رو نداره، وقتی معراج تو دانشگاه بهش توجه نمی‌کرد روز و شب کارش گریه‌ بود الان اگه بفهمه معراج ازدواج کرده چی؟ اونم با خاطره! نابود میشه آرزو!
شیوا: صبر کنید ببینم! چطوری میشه دقیقا همون روزی که معراج و آرزو قرار داشتن باهم، آرزو تصادف کنه، بعدش همچین فرصت طلایی گیر خاطره بیاد که بره خودش رو جای آرزو بذاره؟ اصلا از کجا فهمیده آرزو تصادف کرده؟ من که مسافرت بود بعدش فهمیدم شما هم که فردای اون روز فهمیدین! خاطره از کجا فهمید پس؟! قضیه خیلی بو داره!
مینا: فقط خدا میدونه اون روز چی شده!
نفشه: واسه هر کاری دیر شده ما باید بذاریم آرزو خودش تصمیم بگیره!
مینا: همش تقصیر توعه نکبته بنفشه؛ اگه گذاشتی بودی همون موقعی که آرزو تصادف کرده بود به معراج همه چیز رو می‌گفتیم هیچ وقت این اتفاق نمی‌یوفتاد!
بنفشه با گریه داد زد: بسه مینا بس کن! مگه من دشمن آرزو‌ ام که نخوام به معراج برسه؟ من می‌خواستم آرزو خودش به معراج همه چیز رو بگه از کجا می‌دونستم خاطره یه همچین کاری کنه! اگه میدونستم همین امشب جلوشون رو میگرفتم ولی دیر رسیدم!
شیوا: بس کنید بچه ها، اتفاقیه که افتاده! به قول استاد سرلک "هر اتفاق بدی که افتاد دنبال مقصر نگردین مقصرش منم! دنبال راه حل باشین."
مینا روی نیمکت نشست و گفت:
- آرزو رو از امشب نابود کرد خاطره! کاش تو همون کما مونده بود که نفهمه چی سرش اومده!

سرش رو بین دستاش گرفت و گریه کرد! بنفشه هم به زور جلوی اشکاش رو گرفت و بعد از شستن صورتش رفت ملاقات آرزو! وقتی کنار آرزو نشست با گریه گفت:
- آرزو! چقدر خوشحالم دوباره می‌بینمت! خیلی دلتنگت بودم.
و بعد آرزو رو ب*غ*ل کرد.
- آخ! بنفشه همه جام شکسته تازه خوب شده‌ درد میکنه!
- آخ ببخشید! می‌دونی تو این یک‌ماهی که اینجا بودی چی به ما گذشت؟ مردیم و زنده شدیم آرزو! حالا فهمیدیم چقدر بهت وابسته‌ایم!
- منم دوست‌تون دارم!
- بخدا آرزو اگه باز هم مراقب خودت نباشی جوری میزنمت که بیای دوباره همین‌جا!
آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:
- راستی امشب عروسی خاطره بود؟
- تو از کجا میدونی؟
- خزان گفت!
- نگفت خاطره با کی ازدواج کرده؟
- نه تا می‌خواست بگه حالت تهوع گرفتش رفت بیرون!
- خداروشکر.
- چی؟
- هیچی میگم خداروشکر که دوباره سالم می‌بینمت.
- راستی از معراج چ...
تا آرزو خواست حرفی بزنه که پرستار اومد و بنفشه رو از اتاق بیرون کرد!
کد:
«دانای کل»







وقتی سِرُم بنفشه تموم شد و از بیمارستان مرخصش کردن، همگی با ماشین پاشا رفتن سمت بیمارستانی که آرزو توش بستری بود. بنفشه ذره ذره‌ی خون خودش رو می‌خورد و مدام خودش رو لعنت میکرد که چرا قبلش به پاشا گیر نداده که بفهمه عروسیه کیه. همش غصه‌ی آرزو رو می‌خورد که اگه بفهمه خاطره با معراج ازدواج کرده چه حالی بشه. بنفشه شوکه شده بود و به شدت عصبی هی پو‌ست ل*بش رو‌ میکَند. همه چیز رو به پاشا گفته بود و پاشا هم خودخوری می‌کرد که چرا حرف معراج رو گوش کرد و به کسی نگفت داره با خاطره ازدواج می‌کنه. اگه همون شب خواستگاری به بنفشه می‌گفت معراج داره میره خواستگاری خاطر، قطعا بنفشه همه چیز رو افشا می‌کرد.

اما خوب می‌دونستن این خودخوری ها هیچ فایده‌ای نداشت. آبی که ریخته شده بود دیگه هیچ‌جوره جمع کردنی نبود، الان واسه انجام هرکاری دیر شده بود و این پاشا و بنفشه رو عصبی می‌کرد.



وقتی رسیدن بیمارستان، رفتن بخش عمومی چون آرزو رو از بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کرده بودن!

الهام خودش رو انداخت تو ب*غ*ل مادر بنفشه و از ته دل گریه کرد. گریه‌ای که از سر خوشحالی بود این بار. بنفشه با بغضی که گلوش رو چنگ میزد، خواست وارد اتاق آرزو بشه که پرستار جلوش رو گرفت، خزان و امید تو اتاق آرزو بودن و داشتن باهاش صحبت میکردن، بنفشه دعا میکرد خزان به آرزو نگه، خاطره با کسی به نام معراج ازدواج کرده.

همین لحظه شیوا و مینا که از سرویس بهداشتی برگشتن، چشم‌شون خورد به بنفشه و اومدن پیشش.

شیوا: بنفشه خوبی؟ الهام گفت از حال رفتی چی شده بود؟

مینا: عروسی کی رفته بودین؟

بنفشه: خزان نگفت بهت؟

شیوا: اونقدر از به‌هوش اومدن آرزو خوشحال بودیم که یادمون رفت بپرسیم، البته ماهم تعجب کردیم که خزان و الهام لباس مجلسی پوشیدن. اوناهم با شما اومده بودن؟

بنفشه: حتی نمیتونید تصور کنید چی شده.

مینا: چی شده؟

بنفشه: اینجا نمیشه، بیاین بریم بیرون‌.

وقتی همگی رفتن بیرون و توی حیاط بیمارستان روی یه نیمکت نشستن، مینا با عجله پرسید:

- چی شده بنفشه؟ سریع بگو!

بنفشه که باز دوباره بغض کرده بود گفت:

- امشب عروسی خاطره بود.

شیوا: مبارک باشه، البته منم یه شک هایی کرده بودم اما نمی‌دونم چرا ما رو دعوت نکرد!؟

مینا: این خاطره هم یه طوریش میشه ها، خب حالا با کسی عروسی کرد؟

بنفشه اشک‌هاش شروع به ریختن کرد و گفت:

- معراج!

مینا: چی؟ تو باز گشنه‌ات شده زده به سرت؟

شیوا: چرا چرت و پرت میگی بنفشه؟ تو این شبی که آرزو بعد از چهل روز به هوش اومده تو شوخیت گرفته؟

بنفشه اشک‌هاش شروع به ریختن کرد و گفت:

- کاش چرت و پرت بود کاش دروغ بود! خدا منو نبخشه همش تقصیر منه که پاپیچ پاشا نشدم و نپرسیدم عروسی کیه. معراج هم ازش قول گرفته بود تا شب عقدشون نگه با خاطره ازدواج میکنه، که مطمئنم این رو خاطره از معراج خواسته!



مینا: وای من آدم ها رو روانی میکنم یا هرکی به من میرسه روانیه؟ آخه معراج کجا خاطره کجا؟ کی هم رو دیدن که عاشق هم بشن؟ یعنی چی آخه؟

بنفشه گفت:

- نمی‌دونم. نمی‌دونم! همین که به جشن‌شون رسیدیم دیدم عروس و دوماد معراج و خاطره‌ان قبل از اینکه فرصت کنم تعجب کنم، بله رو گفتن! این‌قدر شوکه شدم از حال رفتم چشمام رو که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم. اگه پاشا زودتر بهم گفته بود جلوشون رو می‌گرفتم! لعنت بهت، لعنت بهت پاشا!

شیوا: چه چطور ممکنه؟ این‌ها کی باهم آشنا شدن؟

بنفشه: پاشا گفت اون دختری که تلفنی با معراج صحبت میکرد، یک ماه پیش قرار گذاشتن و دختره خودش رو به معراج نشون داد که همون خاطره بود. خاطره خواسته بود تا قبل عقدشون کسی چیزی نفهمه!

مینا: یعنی همون روز تصادف، خاطره خودش رو به معراج نشون داده؟ وای باورم نمیشه یعنی خاطره... وای نه! نمی‌تونم باور کنم!

شیوا: یکی منو از این کابوس بیدار کنه! باورم نمیشه به خدا!

مینا فریاد زد:

- خاطره‌ی لعنتی! عوضیه خیا‌نتکار! دستم بهش برسه شخصا پاره‌ش کردم، آدم یه رفیق مثل اون داشته باشه دیگه دشمن میخواد چیکار!؟ چطور تونست چطور د‌لش اومد به آرزو خیا‌نت کنه!؟ اون خودش باعث شد معراج به آرزو نزدیک بشه عاشقش بشه چطور بهشون خیا‌نت کرد!؟ یعنی الان به همین راحتی عروسی کردن تموم شد!؟

بنفشه: اگه آرزو بدونه داغون میشه! اون تحمل یه شکست دیگه رو نداره، وقتی معراج تو دانشگاه بهش توجه نمی‌کرد روز و شب کارش گریه‌ بود الان اگه بفهمه معراج ازدواج کرده چی؟ اونم با خاطره! نابود میشه آرزو!

شیوا: صبر کنید ببینم! چطوری میشه دقیقا همون روزی که معراج و آرزو قرار داشتن باهم، آرزو تصادف کنه، بعدش همچین فرصت طلایی گیر خاطره بیاد که بره خودش رو جای آرزو بذاره؟ اصلا از کجا فهمیده آرزو تصادف کرده؟ من که مسافرت بود بعدش فهمیدم شما هم که فردای اون روز فهمیدین! خاطره از کجا فهمید پس؟! قضیه خیلی بو داره!

مینا: فقط خدا میدونه اون روز چی شده!

نفشه: واسه هر کاری دیر شده ما باید بذاریم آرزو خودش تصمیم بگیره!

مینا: همش تقصیر توعه نکبته بنفشه؛ اگه گذاشتی بودی همون موقعی که آرزو تصادف کرده بود به معراج همه چیز رو می‌گفتیم هیچ وقت این اتفاق نمی‌یوفتاد!

بنفشه با گریه داد زد: بسه مینا بس کن! مگه من دشمن آرزو‌ ام که نخوام به معراج برسه؟ من می‌خواستم آرزو خودش به معراج همه چیز رو بگه از کجا می‌دونستم خاطره یه همچین کاری کنه! اگه میدونستم همین امشب جلوشون رو میگرفتم ولی دیر رسیدم!

شیوا: بس کنید بچه ها، اتفاقیه که افتاده! به قول استاد سرلک "هر اتفاق بدی که افتاد دنبال مقصر نگردین مقصرش منم! دنبال راه حل باشین."

مینا روی نیمکت نشست و گفت:

- آرزو رو از امشب نابود کرد خاطره! کاش تو همون کما مونده بود که نفهمه چی سرش اومده!



سرش رو بین دستاش گرفت و گریه کرد! بنفشه هم به زور جلوی اشکاش رو گرفت و بعد از شستن صورتش رفت ملاقات آرزو! وقتی کنار آرزو نشست با گریه گفت:

- آرزو! چقدر خوشحالم دوباره می‌بینمت! خیلی دلتنگت بودم.

و بعد آرزو رو ب*غ*ل کرد.

- آخ! بنفشه همه جام شکسته تازه خوب شده‌ درد میکنه!

- آخ ببخشید! می‌دونی تو این یک‌ماهی که اینجا بودی چی به ما گذشت؟ مردیم و زنده شدیم آرزو! حالا فهمیدیم چقدر بهت وابسته‌ایم!

- منم دوست‌تون دارم!

- بخدا آرزو اگه باز هم مراقب خودت نباشی جوری میزنمت که بیای دوباره همین‌جا!

آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:

- راستی امشب عروسی خاطره بود؟

- تو از کجا میدونی؟

- خزان گفت!

- نگفت خاطره با کی ازدواج کرده؟

- نه تا می‌خواست بگه حالت تهوع گرفتش رفت بیرون!

- خداروشکر.

- چی؟

- هیچی میگم خداروشکر که دوباره سالم می‌بینمت.

- راستی از معراج چ...

تا آرزو خواست حرفی بزنه که پرستار اومد و بنفشه رو از اتاق بیرون کرد!

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۱

«خاطره»

با نور آفتابی که از گوشه‌ی پرده تو صورتم می‌خورد، چشمام رو باز کردم و بیدار شدم؛ خمیازه‌ای کشیدم و معراج رو نگاه کردم که خوابیده بود. دستی لای موهاش کشیدم و با یادآوری تمام اتفاقات دیشب لبخندی رو لبام نشست. وقتی دیشب جشن عقدمون تموم شد و مهمون‌ها رفتن؛ معراج من رو آورد هتل که از قبل یه اتاق گرفته بود برامون، اتاق رو با عکسای جفتمون و ریسه‌های رنگی و شمع و گلبرگ قرمز تزیین کرده بود که رویایی ترین اتاقی بود که می‌دیدم! همه چیز خیلی عالی شده بود. الان دیگه معراج در تصرف کامل من بود و هیچ‌کس نمی‌تونست از چنگم درش بیاره! به خودم قول میدم برای همیشه از این عشق مراقبت کنم! ما روح و جسم‌مون یکی شده هیچ جوره دیگه از هم جدا نمی‌شیم!
وقتی یه دوش گرفتم، لباس پوشیدم و آرایش کردم، کنار معراج رو تخت نشستم اینقدر مظلوم خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم، اما امروز باید جهیزیه‌ی من و وسایل‌های خونه مجردیه معراج و پاشا رو می‌بردیم ساری؛ دیگه جایز ندونستم معراج بیشتر از این بخوابه! تکونش دادم وقتی چشماش رو باز کرد گفت:
- چقدر زود بیدار شدی!
- تو باید زود بیدار می‌شدی، برام گل می‌خریدی رمانتیک بیدارم می‌کردی!
- من خودم گلم.
- لوس!
- پاشو برو حموم کلی کار داریم.
- لازم نیست روز اول ازدواج‌مون دست به چیزی بزنی عشقم! من خودم دو نفر رو می‌گیرم کل جهیزیه‌ت رو بار بزنه. خونه مجردی هم پاشا و بابام و خاله دیماه همه چیز رو جمع و جور می‌کنن، تو فقط همین‌جا بشین و ریلکس کن!
- نمی‌خوام ریلکس کنم، می‌خوام بالا سر وسایل‌هام باشم خرابشون نکنن!
- خیلی خب تا من میرم حموم تو هم شماره‌ی رستوران هتل رو بگیر صبحونه سفارش بده. خیلی گشنمه!
- باشه عزیزم.
اومد محکم بغلم کرد و رفت حموم! یه جوری بودم که با هربار نزدیک شدنش بهم بیشتر عاشقش می‌شدم! وای که چقدر من این مرد رو دوست داشتم. از خودم تشکر میکنم که معراج رو به دست آوردم حال دلم کنارش خوبه!

صبحونه سفارش دادم و داشتم چمدون لباس‌هامون رو جمع و جور می‌کردم که پیشخدمت هتل در زد و برام یه سینی صبحونه آورد ازش تشکر کردم که گفت:
- ببخشید شما خانوم مطهری هستین؟
- بله چطور؟
- یه آقایی امروز این نامه رو دم در هتل بهم داد و گفت بدمش به شما من نمی‌دونم کی بود!
نامه رو گرفتم و گفتم:
- یعنی چی! نفهمیدی کی بود؟
- نه هرچی اصرار کردم اسمش رو بگه اما چیزی نگفت و رفت!
- خیلی خب تو رو به کارت برس.
در رو بستم و سینی رو گذاشتم رو میز با دستپاچگی و دلهره نامه رو باز کردم که با یک متن مواجه شدم:
« سلام عروسیت به شادی و‌ میمنت، بالاخره به عشقت رسیدی و آرزو رو از میون برداشتی. زیاد نمی‌خوام فکرت رو درگیر کنم به زودی میام سراغت»

وای خدایا یعنی چی!؟ این یارو دیگه کیه؟ یعنی ممکنه فهمیده باشه تصادف آرزو کار من بوده!؟ وای خدایا نه!
کاغذ رو ریز ریز کردم و ریختم سطل زباله، از ترس دستام داشت می‌لرزید. خدا کنه داستان سر تصادف آرزو نباشه یعنی این از من چی ها می‌دونه!؟ تو اون خیابون لعنتی که هیچ دوربینی نبود حتی پلیس نتونسته منو پیدا کنه پس این کیه!؟ حالا خوب شد این نامه به دست معراج نرسید! وای از استرس دارم می‌میرم.
همین موقع معراج از حموم بیرون اومد و شروع کردیم به خوردن صبحانه، این‌قدر فکرم درگیر بود و عصبانی بودم اصلا به حرف‌های معراج توجه نمی‌کردم اون هم فهمیده بود یه چیزیم شده ولی هرچی پرسید یه جوری از زیرش در رفتم.

امروز معراج و پاشا خونه مجردی‌شون رو تحویل دادن و با وسایل‌های خونه‌شون و جهیزیه‌ی من همه‌شون راهی ساری شدن فقط مونده بود وسایل‌های نمایشگاه و تابلوهام رو ببرم اما چون فعلا جا نداشتیم و مغازه هم نگرفته بودیم بابا و مامان قرار شد یکی دو هفته که تو ساری مغازه گرفتم برام بیارن.
چون خدافظی من و بابا و مامان طول کشید ما نتونستیم همراه پاشا و خاله دیماه و پدر معراج بریم اونا با ماشین پاشا رفتن و ما عقب افتادیم! بعد از خدافظی کردن با مامان بابا و کلی گریه زاری و دلتنگی خواستیم حرکت کنیم که منصرف شدم میخواستم اول برم دیدن آرزو تا من و معراج رو کنار هم ببینه و دق کنه برامم مهم نبود چه اتفاقی میوفتاد این شد که بهونه گرفتم دلم برا آرزو تنگ میشه و با معراج رفتیم بیمارستان.
وقتی رسیدیم گل‌های نرگسی که واسه آرزو خریده بودیم رو برداشتیم و معراج دستم رو گرفت و با هم رفتیم تو بخش، اون نامه‌ی امروز فکرم رو بدجوری درگیر کرده بود اما سعی می‌کردم به روی خودم نیارم و خیلی شاد و خوشحال باشم. تصور قیافه‌ی آرزو وقتی بفهمه من و معراج ازدواج کردیم حسابی پر انرژیم می‌کرد.
معراج گفت:
- خوشحالم آرزو خانوم حالش خوب شده.
- ای کاش مرده بود.
- جان؟
- گفتم عروسی ما قدمش خوب بود دخترداییم به هوش اومد.
- آره خداروشکر، معلوم نشد کی بهش زده؟
- نه!
- ایشالله هرکی هست تقاص کارش رو پس بده!
- عه یعنی چی معراج چرا نفرین میکنی؟
- تو چت شد یهو دارم باعث بانیش رو نفرین میکنم!
- خب عشقم میگم ما اومدیم عیادت بیمار خوب نیست این‌قدر هی نفرین کنیم. اصلا این ها رو کنار بذاریم ربطی به ما نداره. هوم؟
- باشه.
رفتیم سمت اتاق آرزو، مینا و شیوا که مثل گرگ‌های زخم خورده بودن پاشدن اومدن سمت ما! معراج گفت:
- سلام خوبین؟
مینا: می‌بینم که شما بهترین!
لبخند دندون نمایی زدم و چسبیدم به بازوی معراج و گفتم:
- معلومه که خوبیم هرکی به عشقش برسه حالش خوب میشه.
شیوا: البته اگه عشق طرف مقابلش واقعی باشه.
- اون که هست، خب شما نمیخواین ازدواج‌مون رو تبریک بگین؟
مینا: نه.
معراج با حرف مینا، لبخندش کمرنگ شد و گفت:
- آرزو خانوم تو این اتاق هستن؟
شیوا: اگه هم بود دلش نمی‌خواست شما رو ببینه.
- یعنی آرزو اینجا نیست؟
مینا: نه چند دقیقه پیش واسه آزمایش بردنش، شما هم زحمت نکشید برگردین.
رو به معراج گفتم:
- خب پس ما هم برگردیم دیگه.
همین لحظه مینا گفت:
- میگم آقا معراج تا شما برین بیرون ما یه چند کلوم با خاطره حرف داشتیم.
معراج: خب پس من میرم بیرون، خاطره تو هم کارت تموم شد بیا بریم دیرمون شده! دخترا شما هم از طرف من یه سرسلامتی به آرزو خانوم بگید.
شیوا: حتما.
کد:
«خاطره»



با نور آفتابی که از گوشه‌ی پرده تو صورتم می‌خورد، چشمام رو باز کردم و بیدار شدم؛ خمیازه‌ای کشیدم و معراج رو نگاه کردم که خوابیده بود. دستی لای موهاش کشیدم و با یادآوری تمام اتفاقات دیشب لبخندی رو لبام نشست. وقتی دیشب جشن عقدمون تموم شد و مهمون‌ها رفتن؛ معراج من رو آورد هتل که از قبل یه اتاق گرفته بود برامون، اتاق رو با عکسای جفتمون و ریسه‌های رنگی و شمع و گلبرگ قرمز تزیین کرده بود که رویایی ترین اتاقی بود که می‌دیدم! همه چیز خیلی عالی شده بود. الان دیگه معراج در تصرف کامل من بود و هیچ‌کس نمی‌تونست از چنگم درش بیاره! به خودم قول میدم برای همیشه از این عشق مراقبت کنم! ما روح و جسم‌مون یکی شده هیچ جوره دیگه از هم جدا نمی‌شیم!

وقتی یه دوش گرفتم، لباس پوشیدم و آرایش کردم، کنار معراج رو تخت نشستم اینقدر مظلوم خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم، اما امروز باید جهیزیه‌ی من و وسایل‌های خونه مجردیه معراج و پاشا رو می‌بردیم ساری؛ دیگه جایز ندونستم معراج بیشتر از این بخوابه! تکونش دادم وقتی چشماش رو باز کرد گفت:

- چقدر زود بیدار شدی!

- تو باید زود بیدار می‌شدی، برام گل می‌خریدی رمانتیک بیدارم می‌کردی!

- من خودم گلم.

- لوس!

- پاشو برو حموم کلی کار داریم.

- لازم نیست روز اول ازدواج‌مون دست به چیزی بزنی عشقم! من خودم دو نفر رو می‌گیرم کل جهیزیه‌ت رو بار بزنه. خونه مجردی هم پاشا و بابام و خاله دیماه همه چیز رو جمع و جور می‌کنن، تو فقط همین‌جا بشین و ریلکس کن!

- نمی‌خوام ریلکس کنم، می‌خوام بالا سر وسایل‌هام باشم خرابشون نکنن!

- خیلی خب تا من میرم حموم تو هم شماره‌ی رستوران هتل رو بگیر صبحونه سفارش بده. خیلی گشنمه!

- باشه عزیزم.

اومد محکم بغلم کرد و رفت حموم! یه جوری بودم که با هربار نزدیک شدنش بهم بیشتر عاشقش می‌شدم! وای که چقدر من این مرد رو دوست داشتم. از خودم تشکر میکنم که معراج رو به دست آوردم حال دلم کنارش خوبه!



صبحونه سفارش دادم و داشتم چمدون لباس‌هامون رو جمع و جور می‌کردم که پیشخدمت هتل در زد و برام یه سینی صبحونه آورد ازش تشکر کردم که گفت:

- ببخشید شما خانوم مطهری هستین؟

- بله چطور؟

- یه آقایی امروز این نامه رو دم در هتل بهم داد و گفت بدمش به شما من نمی‌دونم کی بود!

نامه رو گرفتم و گفتم:

- یعنی چی! نفهمیدی کی بود؟

- نه هرچی اصرار کردم اسمش رو بگه اما چیزی نگفت و رفت!

- خیلی خب تو رو به کارت برس.

در رو بستم و سینی رو گذاشتم رو میز با دستپاچگی و دلهره نامه رو باز کردم که با یک متن مواجه شدم:

« سلام عروسیت به شادی و‌ میمنت، بالاخره به عشقت رسیدی و آرزو رو از میون برداشتی. زیاد نمی‌خوام فکرت رو درگیر کنم به زودی میام سراغت»



وای خدایا یعنی چی!؟ این یارو دیگه کیه؟ یعنی ممکنه فهمیده باشه تصادف آرزو کار من بوده!؟ وای خدایا نه!

کاغذ رو ریز ریز کردم و ریختم سطل زباله، از ترس دستام داشت می‌لرزید. خدا کنه داستان سر تصادف آرزو نباشه یعنی این از من چی ها می‌دونه!؟ تو اون خیابون لعنتی که هیچ دوربینی نبود حتی پلیس نتونسته منو پیدا کنه پس این کیه!؟ حالا خوب شد این نامه به دست معراج نرسید! وای از استرس دارم می‌میرم.

همین موقع معراج از حموم بیرون اومد و شروع کردیم به خوردن صبحانه، این‌قدر فکرم درگیر بود و عصبانی بودم اصلا به حرف‌های معراج توجه نمی‌کردم اون هم فهمیده بود یه چیزیم شده ولی هرچی پرسید یه جوری از زیرش در رفتم.



امروز معراج و پاشا خونه مجردی‌شون رو تحویل دادن و با وسایل‌های خونه‌شون و جهیزیه‌ی من همه‌شون راهی ساری شدن فقط مونده بود وسایل‌های نمایشگاه و تابلوهام رو ببرم اما چون فعلا جا نداشتیم و مغازه هم نگرفته بودیم بابا و مامان قرار شد یکی دو هفته که تو ساری مغازه گرفتم برام بیارن.

چون خدافظی من و بابا و مامان طول کشید ما نتونستیم همراه پاشا و خاله دیماه و پدر معراج بریم اونا با ماشین پاشا رفتن و ما عقب افتادیم! بعد از خدافظی کردن با مامان بابا و کلی گریه زاری و دلتنگی خواستیم حرکت کنیم که منصرف شدم میخواستم اول برم دیدن آرزو تا من و معراج رو کنار هم ببینه و دق کنه برامم مهم نبود چه اتفاقی میوفتاد این شد که بهونه گرفتم دلم برا آرزو تنگ میشه و با معراج رفتیم بیمارستان.

 وقتی رسیدیم گل‌های نرگسی که واسه آرزو خریده بودیم رو برداشتیم و معراج دستم رو گرفت و با هم رفتیم تو بخش، اون نامه‌ی امروز فکرم رو بدجوری درگیر کرده بود اما سعی می‌کردم به روی خودم نیارم و خیلی شاد و خوشحال باشم. تصور قیافه‌ی آرزو وقتی بفهمه من و معراج ازدواج کردیم حسابی پر انرژیم می‌کرد.

معراج گفت:

- خوشحالم آرزو خانوم حالش خوب شده.

- ای کاش مرده بود.

- جان؟

- گفتم عروسی ما قدمش خوب بود دخترداییم به هوش اومد.

- آره خداروشکر، معلوم نشد کی بهش زده؟

- نه!

- ایشالله هرکی هست تقاص کارش رو پس بده!

- عه یعنی چی معراج چرا نفرین میکنی؟

- تو چت شد یهو دارم باعث بانیش رو نفرین میکنم!

- خب عشقم میگم ما اومدیم عیادت بیمار خوب نیست این‌قدر هی نفرین کنیم. اصلا این ها رو کنار بذاریم ربطی به ما نداره. هوم؟

- باشه.

رفتیم سمت اتاق آرزو، مینا و شیوا که مثل گرگ‌های زخم خورده بودن پاشدن اومدن سمت ما! معراج گفت:

- سلام خوبین؟

مینا: می‌بینم که شما بهترین!

لبخند دندون نمایی زدم و چسبیدم به بازوی معراج و گفتم:

- معلومه که خوبیم هرکی به عشقش برسه حالش خوب میشه.

شیوا: البته اگه عشق طرف مقابلش واقعی باشه.

- اون که هست، خب شما نمیخواین ازدواج‌مون رو تبریک بگین؟

مینا: نه.

معراج با حرف مینا، لبخندش کمرنگ شد و گفت:

- آرزو خانوم تو این اتاق هستن؟

شیوا: اگه هم بود دلش نمی‌خواست شما رو ببینه.

- یعنی آرزو اینجا نیست؟

مینا: نه چند دقیقه پیش واسه آزمایش بردنش، شما هم زحمت نکشید برگردین.

رو به معراج گفتم:

- خب پس ما هم برگردیم دیگه.

همین لحظه مینا گفت:

- میگم آقا معراج تا شما برین بیرون ما یه چند کلوم با خاطره حرف داشتیم.

معراج: خب پس من میرم بیرون، خاطره تو هم کارت تموم شد بیا بریم دیرمون شده! دخترا شما هم از طرف من یه سرسلامتی به آرزو خانوم بگید.

شیوا: حتما.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۲

تا معراج رفت، مینا یک نگاه وحشی بهم انداخت، مچ دستم رو گرفت و بردم سمت اتاق آرزو و هولم داد تو. هردوشون اومدن داخل و در رو بستن. تا خواستم حرفی بزنم که مینا یک سیلی محکم زد سمت راست صورتم و گفت:
- آشغال خیانت کار تو چطور دلت اومد به دختری مثل آرزو رکب بزنی ع*و*ضی؟ با اون مغز فضله موشت پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی معراج عاشق توعه؟ اون عاشق دختریه که تو ذهن خودش ساخته عاشق آواست که همون آرزوعه! چه دیر چه زود معراج این رو از رفتارهای کثیفت می‌فهمه. آشیانه‌ی عاشقانه‌ای که با دروغ واسه خودت ساختی تهش می‌ریزه سر خودت. ماه زیر ابر نمی‌مونه، حیف تو این ماجرا حقه تصمیم واسه خوده آرزوعه وگرنه به جون بابام قسم اگه دست من بود جلوی معراج رسوات می‌کردم. میدونی که می‌کردم.

هنوز تو شوک سیلی و حرفای مینا بودم که شیوا هم یک سیلی سمت چپ صورتم زد و گفت:
- آرزو هنوز از کاری که باهاش کردی خبر نداره منتظر اینیم از این‌جا بیاد بیرون اون وقت همه چیز رو بهش می‌گیم، قیافه‌ت اون موقع دیدنیه. ما نمی‌ذاریم یک آب خوش از گلوت پایین بره باید مغز خر بخوریم از خیا‌نتی که کردی چشم پوشی کنیم. دنیا گِرده تویی که آرزو رو دور زدی تهش میوفتی جلو پای خودش ببین کی گفتم.

خنده عصبی‌ای کردم و تا خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و یک پرستار اومد تو گفت:
- خانوما شما این‌جا چیکار می‌کنید؟ بفرمایید بیرون لطفا.
همگی رفتیم بیرون، یک نگاه تنفر آمیز به شیوا و مینا کردم و گفتم:
- جواب سیلی‌تون رو پس میدم.
شیوا: البته اگه تا اون موقع از دست ما زنده بمونی.
مینا: شنفتی؟ بزن به چاک تا پاره‌ات نکردم.
تا خواستم برم که مینا باز صدام زد و گل‌هایی که واسه آرزو گرفته بودم رو پرت کرد تو صورتم و گفت:
- این آت‌آشغال‌هات هم ببر آرزو به این‌ها احتیاجی نداره.
شیوا: بذارشون تو یک گلدون آب، چون واسه سر قبر خودت لازمه میشه.
خنده‌ای هیستریکی کردم و رفتم بیرون، نسلم از سگ باشه اگه بخوام از این سیلی‌ای که بهم زدن بگذرم. رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادیم، سرم رو چرخوندم سمت شیشه تا معراج صورت قرمز شده‌م رو نبینه.
معراج گفت:
- چیکارت داشتن؟
- هیچی عزیزم صحبت‌های دخترونه و تبریک و این‌ها حرف‌ها.
- راستی چرا عروسی دعوت‌شون نکردی؟
- دعوت‌شون کردم ولی واسه شرایط آرزو نتونسته بودن بیان.
- بیمارستان موندنِ این‌ها که باعث نمیشه آرزو خانوم خوب بشه. ولی با این حال هواش رو دارن. خوش به حال آرزو که همچین رفیق‌هایی داره.
- آره واقعا!
- خب ساعت سه میرسیم ساری تا اون موقع بخواب خسته به نظر میای.
- فکر خوبیه.

***

«آرزو»

چند روز از وقتی که به هوش اومده بودم گذشته بود قرار بود از بیمارستان مرخص بشم امروز بابا واسه کارهای ترخیصم اومده بود بیمارستان. مامان هم خونه بود و داشت همه چیز رو واسه اومدن من آماده می‌کرد. به قول خودش تو این یک‌ماه هیچ کاری نکرده بود و خونه کلی به هم ریخته بود، خیلی دلم واسه خونه مون تنگ شده بود من‌که یک ماه تو کما بودم و نفهمیدم چجوری گذشت همین سه روزی که به هوش اومدم از محیط اینجا حالم بهم خورد موندم بقیه چطور هر روز میومدن اینجا پیش من؟! کاش زود برم خونه از این هوای خفه‌ی بیمارستان حالم بد میشه.
خیلی دلم پر می‌کشید واسه معراج! چقدر دلم واسش تنگ شده معلوم نیست تو این یک‌ماه چی بهش گذشته ؛ خدا کنه یک وقت پیش خودش فکر نکرده باشه که من تو این چند ماهه ر*اب*طه مون دستش انداختم و بازیش گرفتم. همین که پام برسه خونه اول بهش زنگ میزنم می‌دونم رفته خونه‌شون ساری اما بهش میگم بیاد این‌جا همو
ببینیم دیگه خسته شدم از این بازی قایم باشک! آخه خدا جون چه حکمتی تو ر*اب*طه‌ی منو معراجه که اولین باری که خواستیم همو ببینیم، تصادف کردم آخه خدایا اون روز وقت تصادف من بود آخه؟! خب می‌ذاشتی واسه بعدا لاقل معراجم منو میدید.
کمی بعد شیوا و مینا و بنفشه اومدن و با کمک اونها لباسم رو عوض کردم و همراه با بابا به خونه برگشتیم، وقتی رسیدیم مامان برام اسپند دود کرد و با کلی گرایه زاری کمکم کرد رفتم تو اتاقم، مامان داشت آش می‌پخت و خزان و امید هم واسه خرید وسایل‌های مامان رفته بودن بیرون. چقدر دلم برای اتاقم و مرغ عشقام تنگ شده بود یه احساس غریبانه‌ای داشتن بهم. همه چیز یه جور دیگه بود بوی غم میداد.
با کمک مینا رفتم حموم و با مسخره بازی هاش کلی خندیدم، یک‌ماه بود حموم نرفته بودم واقعا تصورش سخت بود. وقتی حموم کردنم تموم شد تازه احساس کردم پوستم داره نفس میکشه. لباس پوشیدم و جرأت نکردم موهام رو شونه کنم، چون سرم بخیه خورده بود و همین‌طوری‌هم درد داشت؛ کمی بعد مامان برامون آش آورد تو اتاقم، در حالی که داشتیم می‌خوردیم رو به دخترا کردم و گفتم:
- بچه ها راستی خاطره با کی عروسی کرد نگفتین؟ خیلی عجیبه یهویی ازدواج کرد.

هنوز حرفم تموم نشده بود شیوا آش پرید تو دهنش و به سرفه افتاد، بهش آب دادم که مینا گفت:
- ما نمی‌دونیم کیه حالا خودت بعدا
می‌شناسیش.
- چه زود عروسی کرد، باورم نمیشه این همه عجله واسه چی بود؟ ترسید من بمیرم عروسیش عقب بیوفته؟!
شیوا: نه خدا نکنه بمیری عه! ما هم از چیز زیادی خبر نداریم، حالا خودش بعدا بهت میگه
رو به بنفشه گفتم:
- پس شما چرا عروسی نمی‌گیرین تو و پاشا حالا لیسانس‌تون‌هم گرفتین که، دیگه بابات با چی مشکل داره؟
بنفشه: بابام با چیزی مشکل نداره، فقط
صبر کردیم تو از کما بیای بیرون و حالت خوب بشه.
- لعنتی این تصادف من همه چیز رو به هم
ریخت چقدر من بد شانسم. درست همون روز که
می‌خواستم برم دیدن معراج تصادف کردم لعنتی معلوم نیست الان معراج تو چه وضعیه کاش پیش خودش فکر نکنه فریبش دادم. انقدر دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده که اگه بفهمه خودش خجالت میکشه، وای من دیگه تحمل ندارم. شیوا میشه گوشیم رو بیاری بهش زنگ بزنم؟
شيوا :نه.
- چرا؟
شیوا: چیزه خب میگم که یعنی، آها گوشیت موقع تصادف خورد و خاکشیر شده نمی‌تونی بهش زنگ
بزنی!
- ای بابا، خب برو پایین تلفن خونه رو بیار.
بنفشه که اشک تو چشماش حلقه زده بود اومد بغلم کرد و بلند زد زیر گریه، مثل این‌که دلش حسابی پر بود از ته دل زجه میزد. بهش گفتم:
- بنفشه تو چت شده؟ چرا این‌جوری گریه
میکنی اتفاق بدی افتاده؟
مینا و شیوا هم چشم‌هاشون پر از اشک شد. گفتم:
- بچه ها چتونه شما چرا این جوری می‌کنین؟
دیگه دارم نگران میشم خب اگه چیزی
شده بهم بگین تو رو خدا!
بنفشه: الهی من فدای مظلومیتت و قلب مهربونت بشم که نشده یه روز بدون غم و غصه باشه، هر زخمی که می‌خوری همیشه از مهربونیته، آخه چرا سرنوشت انقدر بازیت میده!؟
اشکی از گوشه چشمم چکید و گفتم:
- مطمئنم یه چیزی شده! خب بهم بگین دارم دق میکنم واسه معراج اتفاقی افتاده؟ چی شده آخه چرا گریه می‌کنین همتون؟
مینا با هق هق گفت:
- دیگه معراج مال تو نیست آرزو، معراج واسه همیشه تموم شد برات.
با ترس و تعجب گفتم:
- چی میگی مینا!
بنفشه با صدای خش دار ناشی از گریه گفت:
- وقتی توی کما بودی خاط...
شیوا حرفش رو قطع کرد و داد زد:
- زده به سرتون مگه؟ بس کنید چی میگین
بهش؟ دیوونه شدین؟
بنفشه: تا کی نفهمه ها؟ تا کی دیگه نباید بفهمه اون خاطره‌ی ع*و*ضی بهش خیانت کرد و عشقش رو دزدید.
از چیزی که شنیدم خون تو رگ‌هام‌ منجمد شد!
به گوشام اعتماد نداشتم با تردید گفتم:
- یک بار دیگه بگو‌ چی گفتی بنفشه؟!
مینا: اون خاطره‌ی حرو‌می چند روز پیش با معراج ازدواج کرد.
بنفشه: وقتی توی کما بودی خاطره خودش رو جای تو به معراج معرفی کرد بعدشم با هم ازدواج کردن دقیقا همون شبی که تو به هوش اومدی.
قلبم با شنیدن این حرف تیر کشید و دست و پام شل شد. دستم رو گذاشتم رو قلبم و چشمام و بستم.

کد:
تا معراج رفت، مینا یک نگاه وحشی بهم انداخت، مچ دستم رو گرفت و بردم سمت اتاق آرزو و هولم داد تو. هردوشون اومدن داخل و در رو بستن. تا خواستم حرفی بزنم که مینا یک سیلی محکم زد سمت راست صورتم و گفت:
- آشغال خیانت کار تو چطور دلت اومد به دختری مثل آرزو رکب بزنی ع*و*ضی؟ با اون مغز فضله موشت پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی معراج عاشق توعه؟ اون عاشق دختریه که تو ذهن خودش ساخته عاشق آواست که همون آرزوعه! چه دیر چه زود معراج این رو از رفتارهای کثیفت می‌فهمه. آشیانه‌ی عاشقانه‌ای که با دروغ واسه خودت ساختی تهش می‌ریزه سر خودت. ماه زیر ابر نمی‌مونه، حیف تو این ماجرا حقه تصمیم واسه خوده آرزوعه وگرنه به جون بابام قسم اگه دست من بود جلوی معراج رسوات می‌کردم. میدونی که می‌کردم.

هنوز تو شوک سیلی و حرفای مینا بودم که شیوا هم یک سیلی سمت چپ صورتم زد و گفت:
- آرزو هنوز از کاری که باهاش کردی خبر نداره منتظر اینیم از این‌جا بیاد بیرون اون وقت همه چیز رو بهش می‌گیم، قیافه‌ت اون موقع دیدنیه. ما نمی‌ذاریم یک آب خوش از گلوت پایین بره باید مغز خر بخوریم از خیا‌نتی که کردی چشم پوشی کنیم. دنیا گِرده تویی که آرزو رو دور زدی تهش میوفتی جلو پای خودش ببین کی گفتم.

خنده عصبی‌ای کردم و تا خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و یک پرستار اومد تو گفت:
- خانوما شما این‌جا چیکار می‌کنید؟ بفرمایید بیرون لطفا.
همگی رفتیم بیرون، یک نگاه تنفر آمیز به شیوا و مینا کردم و گفتم:
- جواب سیلی‌تون رو پس میدم.
شیوا: البته اگه تا اون موقع از دست ما زنده بمونی.
مینا: شنفتی؟ بزن به چاک تا پاره‌ات نکردم.
تا خواستم برم که مینا باز صدام زد و گل‌هایی که واسه آرزو گرفته بودم رو پرت کرد تو صورتم و گفت:
- این آت‌آشغال‌هات هم ببر آرزو به این‌ها احتیاجی نداره.
شیوا: بذارشون تو یک گلدون آب، چون واسه سر قبر خودت لازمه میشه.
خنده‌ای هیستریکی کردم و رفتم بیرون، نسلم از سگ باشه اگه بخوام از این سیلی‌ای که بهم زدن بگذرم. رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادیم، سرم رو چرخوندم سمت شیشه تا معراج صورت قرمز شده‌م رو نبینه.
معراج گفت:
- چیکارت داشتن؟
- هیچی عزیزم صحبت‌های دخترونه و تبریک و این‌ها حرف‌ها.
- راستی چرا عروسی دعوت‌شون نکردی؟
- دعوت‌شون کردم ولی واسه شرایط آرزو نتونسته بودن بیان.
- بیمارستان موندنِ این‌ها که باعث نمیشه آرزو خانوم خوب بشه. ولی با این حال هواش رو دارن. خوش به حال آرزو که همچین رفیق‌هایی داره.
- آره واقعا!
- خب ساعت سه میرسیم ساری تا اون موقع بخواب خسته به نظر میای.
- فکر خوبیه.

***

«آرزو»

چند روز از وقتی که به هوش اومده بودم گذشته بود قرار بود از بیمارستان مرخص بشم امروز بابا واسهکارهای ترخیصم اومده بود بیمارستان. مامان هم خونه بود و داشت همه چیز رو واسه اومدن من آماده می‌کرد.به قول خودش تو این یک‌ماه هیچ کاری نکرده بود و خونه کلی به هم ریخته بود، خیلی دلم واسه خونه مون تنگ شده بود من‌که یک ماه تو کما بودم و نفهمیدم چجوری گذشت همین سه روزی که به هوش اومدم از محیط اینجا حالم بهم خورد موندم بقیه چطور هر روز میومدن اینجا پیش من؟! کاش زود برم خونه از این هوای خفه‌ی بیمارستان حالم بد میشه.
خیلی دلم پر می‌کشید واسه معراج! چقدر دلم واسش تنگ شده معلوم نیست تو این یک‌ماه چی بهش گذشته ؛ خدا کنه یک وقت پیش خودش فکر نکرده باشه که من تو این چند ماهه ر*اب*طه مون دستش انداختم و بازیش گرفتم. همین که پام برسه خونه اول بهش زنگ میزنم می‌دونم رفته خونه‌شون ساری اما بهش میگم بیاد این‌جا همو
ببینیم دیگه خسته شدم از این بازی قایم باشک! آخه خدا جون چه حکمتی تو ر*اب*طه‌ی منو معراجه که اولین باری که خواستیم همو ببینیم، تصادف کردم آخه خدایا اون روز وقت تصادف من بود آخه؟! خب می‌ذاشتی واسه بعدا لاقل معراجم منو میدید.
کمی بعد شیوا و مینا و بنفشه اومدن و با کمک اونها لباسم رو عوض کردم و همراه با بابا به خونه برگشتیم، وقتی رسیدیم مامان برام اسپند دود کرد و با کلی گرایه زاری کمکم کرد رفتم تو اتاقم، مامان داشت آش می‌پخت و خزان و امید هم واسه خرید وسایل‌های مامان رفته بودن بیرون. چقدر دلم برای اتاقم و مرغ عشقام تنگ شده بود یه احساس غریبانه‌ای داشتن بهم. همه چیز یه جور دیگه بود بوی غم میداد.
با کمک مینا رفتم حموم و با مسخره بازی هاش کلی خندیدم، یک‌ماه بود حموم نرفته بودم واقعا تصورش سخت بود. وقتی حموم کردنم تموم شد تازه احساس کردم پوستم داره نفس میکشه. لباس پوشیدم و جرأت نکردم موهام رو شونه کنم، چون سرم بخیه خورده بود و همین‌طوری‌هم درد داشت؛ کمی بعد مامان برامون آش آورد تو اتاقم، در حالی که داشتیم می‌خوردیم رو به دخترا کردم و گفتم:
- بچه ها راستی خاطره با کی عروسی کرد نگفتین؟ خیلی عجیبه یهویی ازدواج کرد.

هنوز حرفم تموم نشده بود شیوا آش پرید تو دهنش و به سرفه افتاد، بهش آب دادم که مینا گفت:
- ما نمی‌دونیم کیه حالا خودت بعدا
می‌شناسیش.
- چه زود عروسی کرد، باورم نمیشه این همه عجله واسه چی بود؟ ترسید من بمیرم عروسیش عقب بیوفته؟!
شیوا: نه خدا نکنه بمیری عه! ما هم از چیز زیادی خبر نداریم، حالا خودش بعدا بهت میگه
رو به بنفشه گفتم:
-  پس شما چرا عروسی نمی‌گیرین تو و پاشا حالا لیسانس‌تون‌همگرفتین که، دیگه بابات با چی مشکل داره؟
بنفشه:  بابام با چیزی مشکل نداره، فقط
صبرکردیم تو از کما بیای بیرون و حالت خوب بشه.
- لعنتی این تصادفمنهمهچیز رو به هم
ریخت چقدر من بد شانسم. درست همون روز که
می‌خواستم برم دیدن معراج تصادف کردم لعنتی معلوم نیست الان معراج تو چه وضعیه کاش پیش خودش فکر نکنه فریبش دادم. انقدر دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده که اگه بفهمه خودش خجالت میکشه، وای من دیگه تحمل ندارم. شیوا میشه گوشیم رو بیاری بهش زنگ بزنم؟
شيوا :نه.
- چرا؟
شیوا: چیزه خب میگم که یعنی، آها گوشیت موقع تصادف خورد و خاکشیر شده نمی‌تونی بهش زنگ
بزنی!
- ای بابا، خب برو پایین تلفن خونه رو بیار.
بنفشه که اشک تو چشماش حلقه زده بود اومد بغلم کرد و بلند زد زیر گریه، مثل این‌که دلش حسابی پربود از ته دل زجه میزد. بهش گفتم:
- بنفشه تو چت شده؟ چرا این‌جوری گریه
میکنی اتفاق بدیافتاده؟
مینا و شیوا هم چشم‌هاشون پر از اشک شد. گفتم:
- بچه ها چتونه شما چرا این جوری می‌کنین؟
دیگه دارم نگران میشم خب اگه چیزی
شدهبهم بگین تو رو خدا!
بنفشه: الهی من فدای مظلومیتت و قلب مهربونت بشم که نشده یه روز بدون غم و غصه باشه، هر زخمی که می‌خوری همیشه از مهربونیته، آخه چرا سرنوشت انقدر بازیت میده!؟
اشکی از گوشه چشمم چکید و گفتم:
- مطمئنم یه چیزی شده! خب بهم بگین دارم دق میکنم واسه معراج اتفاقی افتاده؟ چی شده آخه چرا گریه می‌کنین همتون؟
مینا با هق هق گفت:
- دیگه معراج مال تو نیست آرزو، معراج واسه همیشه تموم شد برات.
با ترس و تعجب گفتم:
- چی میگی مینا!
بنفشه با صدای خش دار ناشی از گریه گفت:
- وقتی توی کما بودی خاط...
شیوا حرفش رو قطع کرد و داد زد:
- زده به سرتون مگه؟ بس کنید چی میگین
بهش؟ دیوونه شدین؟
بنفشه: تا کی نفهمه ها؟ تا کی دیگه نباید بفهمه اون خاطره‌ی ع*و*ضی بهش خیانت کردو  عشقش رو دزدید.

از چیزی که شنیدم خون تو رگ‌هام‌ منجمد شد!
به گوشام اعتماد نداشتم با تردید گفتم:
- یک بار دیگه بگو‌ چی گفتی بنفشه؟!
مینا: اون خاطره‌ی حرو‌می چند روز پیش با معراج ازدواج کرد.
بنفشه: وقتی توی کما بودی خاطره خودش رو جای تو به معراج معرفی کرد بعدشم با هم ازدواج کردن دقیقا همون شبی که تو به هوش اومدی.

قلبم با شنیدن این حرف تیر کشید و دست و پام شل شد. دستم رو گذاشتم رو قلبم و چشمام و بستم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۳

«دانای کل»

معراج سرویس قابلمه رو گذاشت توی کابینت و گفت:
- خیلی خب اینم از این، بلاخره تموم شد!
خاطره: هوف به‌خدا مردم از کمر درد تا این‌ها رو چیدیم لعنتی خسته کننده بود اه.
- وقتی به این فکر می‌کنم توی این خونه قراره هفت هشت تا بچه‌ی قد و نیم قد بدوه و
بازی کنه، خستگی از تنم در میره.
- میگم هفت هشت تا کمه، نظرت چیه
دوازده تا بیاریم به نیت دوازده امام؟

معراج خندید و گفت:
- حالا که فکر می‌کنم به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه بیاریم هوم؟
- عه معراج لوس نشو دیگه به نیت خدا
فقط یک بچه.
- دیگه چی؟ من خودم تک فرزند بچه‌مم
تک فرزند؟!
- باشه پس توقع داری بیستا بچه برات بزام؟
- وقتی حرص می‌خوری، قیافت دیدنی میشه!
- اصلا رمانتیک نیستی‌ها معراج، الآن باید می‌گفتی عشقم تو همیشه بخند که لبخند زیباترت میکنه!
- انقدر خسته‌م که رمانتیک و غیرشو همه چیز رو قاطی کردم.
معراج رفت سمت خاطره و می‌خواست گلدون رو از کنار دستش برداره که یهو خاطره دستش رو گذاشت جلوی دهانش و چند سرفه عمیق کرد که معراج سریع چند تا دستمال کاغذی بهش داد خاطره تا خواست دستمال هارو از معراج بگیره متوجه شد کف دستش پر از خون غلیظه.
معراج با تعجب گفت:
- این خون‌ها چیه؟ سرفه خونی کردی؟
خاطره در حالی که داشت خون دور د*ه*ان و دست‌هاش رو پاک میکرد به معراج گفت:
- نمی‌دونم چرا یهو این‌طوری شدم! عه معراج خون تو صورت تو هم پاچیده که.
- ای بابا! سر اولین فرصت باید ببرمت دکتر ببینم دلیلش چیه!


***

چند روز از وقتی که آرزو فهمیده بود خاطره و معراج ازدواج کردن، گذشته بود! روز اول که از بیمارستان مرخص شد و همه چیز رو فهمید بی‌هوش شد اما وقتی به هوش اومد همه رو از اتاقش بیرون کرد و شروع کرد به شکستن کل وسایل اتاقش این‌قدر حالش بد بود که همه فهمیده بودن چه داستانی بین آرزو و خاطره و معراجه! الهام و محمد و خزان و امید همه چیز رو فهمیده بودن که خاطره به آرزو خیانت کرده و ر*اب*طه‌ش رو با معراج به هم زده. مینا همه چیز رو گفته بود؛ اما سعی کرده بودن به روی خودشون نیارن. آرزو این‌قدر حالش بد بود که رگ دستش رو با شیشه زده بود و الان تو بیمارستان بستری بود!

دکتر از اتاق آرزو اومد بیرون و رو به محمد و الهام که کلی استرس داشتن گفت:
- خطر رفع شد دخترتون موفق نشده بود رگ دستش رو کامل بزنه فقط یه کوچولو رگش پاره شده بود که بخیه‌ش زدیم.
محمد: الان به هوش اومده؟
-خیر! متاسفانه بیهوشه چون خون زیادی از دست داده اما نهایتا سه چهار ساعت دیگه به هوش میاد و فردا صبح میتونه مرخص بشه.
الهام: ممنونم ازتون خسته نباشید.

دکتر سری تکون داد و رفت، الهام دوباره نشست سر جاش و کلی گریه کرد! محمد گفت:
- آرزو که خوبه باز چرا گریه میکنی؟
- دخترم دو بار تا ل*ب مرگ رفت!
- خداروشکر الان خوبه، الان باید مراقبش باشیم الهام.
- من هیچوقت از خاطره راضی نمی‌شم نمی‌بخشمش که این بلا رو سر آرزو آورد! خاطره چطور تونست با مردی که آرزو عاشقش بوده ازدواج کنه و آرزویی که تازه از کما در اومده رو تو این حال بندازه.

محمد گفت:
- ما این اواخر این‌قدر سرمون گرم به امید و بارداری خزان بود که آرزو رو یادمون رفته بود! اگه ما بیشتر بهش توجه می‌کردیم شاید آرزو باهامون راحت میشد و می‌گفت عاشق شده اون وقت مجبور نبود با ترس همه چیز رو مخفی کنه! ما هیچ وقت سعی نکردیم به جز پدر مادرش، دوستش هم باشیم! اگه ما در جریان بودیم هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
- درست میگی اما تصادفِ آرزو که تقصیر کسی نیست!
- هر چند که نفهمیدیم کی با آرزو تصادف کرده اما همه چیز به خیر گذشت! اون زخم‌های جسمیش خوب میشه اما همیشه عذاب می‌کشه از نیرنگی که خاطره بهش زد! شاید باید الان من ناراحت بودم که آرزو با یه پسر غریبه را‌بطه تلفنی داشته و عاشقش شده اما از اینکه اون رو از دست داده و حالش بده اذیتم میکنه. فکرش رو بکن چقدر فشار روحی روش بوده که خودکشی کرده!
- خدا از خیانتش نگذره! الهی تو همین دنیا تقاص پس بده خاطره.
- الهام جان اینکه آرزو خودکشی کرده رو به هیچ‌کس نگو حتی کاری که خاطره هم کرده به هیچ عنوان به محسن و فیروزه هم نگو!
- نمیگم همه چیز رو سپردم به خدا!
- پس دیگه کینه به دل نگیر و نفرین نکن.
- کینه ای نیستم ولی دلم آتیش می‌گیره از دیدن آرزو. اون دیگه هیچوقت آرزوی سابق نمیشه و این فقط تقصیره خاطره‌ست.
- همه چیز درست میشه فقط زمان لازمه‌.

«خاطره»

همه چیز خیلی عالی داشت پیش می‌رفت. امروز معراج تو یک شرکت ساخت و ساز به عنوان معمار استخدام شد، از رئیسش دو هفته مرخصی خواسته بود تا باهم بریم ماه عسل اما بهش مرخصی نداده بود، معراج بهم قول داد تا قبل از یک ماه دیگه بریم مسافرت. امروزصبح ساعت هشت رفته بود سر کار و بعد از ظهر هم اومده بود خونه و الان هم در حال حاضر که داشتم شام می‌پختم معراج با پاشا رفته بودن یه جایی کار داشتن.
به بابا اسفندیار گفتم برای شام بیاد خونه‌مون اما قبول نکرد و گفت زن و شوهر اول ازدواج‌شون باهم تنها باشن بهتره. خونه‌مون تا خونه‌ی بابا اسفندیار بیست دقیقه فاصله داشت هر عصر میرفتیم بهش سر میزدیم. خاله دیماه‌هم که مادر پاشا بود، یکبار دعوت‌مون کرد خونه‌شون. پاشا هم یه خواهر داشت که ازدواج کرده بود و حالا باردار بود. معراج خونواده‌ی صمیمی و خونگرمی داشت از اخلاق‌شون خیلی خوشم میومد.

خورشت فسنجونی که پخته بودم دیگه حسابی جا افتاده بود، معراج هم پیام داده بود میز شام رو آماده کنم، وقتی میز رو چیدم حسابی همه چیز خوردنی شده بود فقط دوتا شمع کاملش میکرد. شمع ها رو که روشن کردم همین موقع معراج اومد تو خونه و یه شاخه گل بهم داد و گفت:
- رز سبز واسه معشو‌قه‌ی چشم سبز!

خندیدم و در آغو‌شش گرفتم، کمی بعد دوتایی سر میز نشستیم که معراج با دیدن خورشت فسنجون لبخندش محو شد! با تعجب بهش گفتم:
- فسنجون دوست نداری؟
- چرا اتفاقا خیلی دوست دارم فقط... مگه تو نگفته بودی از خورشت فسنجون بدت میاد و بوش حالت رو‌به هم میزنه!؟

تو دلم فحشی نثار آرزو کردم و از عصبانیت مشتام رو گره کردم! می‌دونستم آرزو خورشت فسنجون دوست نداره و این رو به معراج گفته حالا مونده بودم چه طور این قضیه رو جمعش کنم. لبخند فیکی زدم و گفتم:
- خب فکر کنم با تو بودن روم تاثیر گذاشته منم ناخواسته از چیز هایی که تو خوشت میاد خوشم میاد. امشب هم گفتم بذار یک‌بار هم که شده این خورشت رو بخورم و مزه واقعیش رو حس کنم.
- آها، خب بیخیال این حرف‌ها رنگ و بوش اشتها آوره برام بکش.
چشمی گفتم و براش غذا کشیدم و هر دو مشغول خوردن شدیم، زیاد آشپزیم‌ خوب نبود اما سعی می‌کردم کم کم یاد بگیرم. در حال خوردن بودیم که با یاد آوری نمایشگاهم گفتم:
- راستی معراج برام مغازه نگرفتی؟ من خیلی دلتنگ تابلوهای نقاشیمم!
- چرا اتفاقا یه مغازه دیدم قیمت اجاره‌ش هم خوبه، تو هم فردا بیا نگاهی بهش بنداز که اگه پسندت بود بگیریمش!
- باشه، پس به مامانم اینا میگم وسایل‌های نمایشگاه رو کم‌کم جمع کنن.
هنوز حرفم تموم نشده بود که زنگ در خونه به صدا در اومد، معراج متعجب گفت:
- کسی قرار بود بیاد؟
- نه!
با حس بدی که یهو افتاد به جونم زودتر پا شدم و گفتم:
- برم ببینم کیه!
چون لباسم باز بود یه چادر رو سرم انداختم و رفتم دم در اما هرچی اطرافم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم داشتم در رو می‌بستم اما یهو چشمم افتاد به یه پاکت رو زمین که روش نوشته بود« برسه به دست خاطره»
پاکت رو برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم مطمئن بودم هرچی که بود مربوط به اون مر*تیکه میشد. خدایا حالا چیکار کنم!؟ اول زندگیم و بدبختی هام طبق طبق! در رو بستم و رفتم تو خونه و پاکت رو گذاشتم پشت آینه توی راهرو و به معراج هم گفتم کسی نبود! اما دلم هر لحظه هوری می‌ریخت پایین و منتظر بودم فردا معراج بره سر کار و داخل اون پاکت رو ببینم.
کد:
«دانای کل»


معراج سرویس قابلمه رو گذاشت توی کابینت و گفت:
- خیلی خب اینم از این، بلاخره تموم شد!
خاطره: هوف به‌خدا مردم از کمر درد تا این‌ها رو چیدیم لعنتی خسته کننده بود اه.
- وقتی به این فکر می‌کنم توی این خونه قراره هفت هشت تا بچه‌ی قد و نیم قد بدوه و
بازی کنه، خستگی از تنم در میره.
- میگم هفت هشت تا کمه، نظرت چیه
دوازده تا بیاریم به نیت دوازده امام؟

معراج خندید و گفت:
- حالا که فکر می‌کنم به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه بیاریم هوم؟
- عه معراج لوس نشو دیگه به نیت خدا
فقط یک بچه.
- دیگه چی؟ من خودم تک فرزند بچه‌مم
تک فرزند؟!
- باشه پس توقع داری بیستا بچه برات بزام؟
- وقتی حرص می‌خوری، قیافت دیدنی میشه!
- اصلا رمانتیک نیستی‌ها معراج، الآن باید می‌گفتی عشقم تو همیشه بخند که لبخند زیباترت میکنه!
- انقدر خسته‌م که رمانتیک و غیرشو همه چیز رو قاطی کردم.
معراج رفت سمت خاطره و می‌خواست گلدون رو از کنار دستش برداره که یهو خاطره دستش رو گذاشت جلوی دهانش و چند سرفه عمیق کرد که معراج سریع چند تا دستمال کاغذی بهش داد خاطره تا خواست دستمال هارو از معراج بگیره متوجه شد کف دستش پر از خون غلیظه.
معراج با تعجب گفت:
- این خون‌ها چیه؟ سرفه خونی کردی؟
خاطره در حالی که داشت خون دور د*ه*ان و دست‌هاش رو پاک میکرد به معراج گفت:
- نمی‌دونم چرا یهو این‌طوری شدم! عه معراج خون تو صورت تو هم پاچیده که.
- ای بابا! سر اولین فرصت باید ببرمت دکتر ببینم دلیلش چیه!


***

چند روز از وقتی که آرزو فهمیده بود خاطره و معراج ازدواج کردن، گذشته بود! روز اول که از بیمارستان مرخص شد و همه چیز رو فهمید بی‌هوش شد اما وقتی به هوش اومد همه رو از اتاقش بیرون کرد و شروع کرد به شکستن کل وسایل اتاقش این‌قدر حالش بد بود که همه فهمیده بودن چه داستانی بین آرزو و خاطره و معراجه! الهام و محمد و خزان و امید همه چیز رو فهمیده بودن که خاطره به آرزو خیانت کرده و ر*اب*طه‌ش رو با معراج به هم زده. مینا همه چیز رو گفته بود؛ اما سعی کرده بودن به روی خودشون نیارن. آرزو این‌قدر حالش بد بود که رگ دستش رو با شیشه زده بود و الان تو بیمارستان بستری بود!

دکتر از اتاق آرزو اومد بیرون و رو به محمد و الهام که کلی استرس داشتن گفت:
- خطر رفع شد دخترتون موفق نشده بود رگ دستش رو کامل بزنه فقط یه کوچولو رگش پاره شده بود که بخیه‌ش زدیم.
محمد: الان به هوش اومده؟
-خیر! متاسفانه بیهوشه چون خون زیادی از دست داده اما نهایتا سه چهار ساعت دیگه به هوش میاد و فردا صبح میتونه مرخص بشه.
الهام: ممنونم ازتون خسته نباشید.

دکتر سری تکون داد و رفت، الهام دوباره نشست سر جاش و کلی گریه کرد! محمد گفت:
- آرزو که خوبه باز چرا گریه میکنی؟
- دخترم دو بار تا ل*ب مرگ رفت!
- خداروشکر الان خوبه، الان باید مراقبش باشیم الهام.
- من هیچوقت از خاطره راضی نمی‌شم نمی‌بخشمش که این بلا رو سر آرزو آورد! خاطره چطور تونست با مردی که آرزو عاشقش بوده ازدواج کنه و آرزویی که تازه از کما در اومده رو تو این حال بندازه.

محمد گفت:
- ما این اواخر این‌قدر سرمون گرم به امید و بارداری خزان بود که آرزو رو یادمون رفته بود! اگه ما بیشتر بهش توجه می‌کردیم شاید آرزو باهامون راحت میشد و می‌گفت عاشق شده اون وقت مجبور نبود با ترس همه چیز رو مخفی کنه! ما هیچ وقت سعی نکردیم به جز پدر مادرش، دوستش هم باشیم! اگه ما در جریان بودیم هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.
- درست میگی اما تصادفِ آرزو که تقصیر کسی نیست!
- هر چند که نفهمیدیم کی با آرزو تصادف کرده اما همه چیز به خیر گذشت! اون زخم‌های جسمیش خوب میشه اما همیشه عذاب می‌کشه از نیرنگی که خاطره بهش زد! شاید باید الان من ناراحت بودم که آرزو با یه پسر غریبه را‌بطه تلفنی داشته و عاشقش شده اما از اینکه اون رو از دست داده و حالش بده اذیتم میکنه. فکرش رو بکن چقدر فشار روحی روش بوده که خودکشی کرده!
- خدا از خیانتش نگذره! الهی تو همین دنیا تقاص پس بده خاطره.
- الهام جان اینکه آرزو خودکشی کرده رو به هیچ‌کس نگو حتی کاری که خاطره هم کرده به هیچ عنوان به محسن و فیروزه هم نگو!
- نمیگم همه چیز رو سپردم به خدا!
- پس دیگه کینه به دل نگیر و نفرین نکن.
- کینه ای نیستم ولی دلم آتیش می‌گیره از دیدن آرزو. اون دیگه هیچوقت آرزوی سابق نمیشه و این فقط تقصیره خاطره‌ست.
- همه چیز درست میشه فقط زمان لازمه‌.

«خاطره»

 همه چیز خیلی عالی داشت پیش می‌رفت. امروز معراج تو یک شرکت ساخت و ساز به عنوان معمار استخدام شد، از رئیسش دو هفته مرخصی خواسته بود تا باهم بریم ماه عسل اما بهش مرخصی نداده بود، معراج بهم قول داد تا قبل از یک ماه دیگه بریم مسافرت. امروزصبح ساعت هشت رفته بود سر کار و بعد از ظهر هم اومده بود خونه و الان هم در حال حاضر که داشتم شام می‌پختم معراج با پاشا رفته بودن یه جایی کار داشتن.
به بابا اسفندیار گفتم برای شام بیاد خونه‌مون اما قبول نکرد و گفت زن و شوهر اول ازدواج‌شون باهم تنها باشن بهتره. خونه‌مون تا خونه‌ی بابا اسفندیار بیست دقیقه فاصله داشت هر عصر میرفتیم بهش سر میزدیم. خاله دیماه‌هم که مادر پاشا بود، یکبار دعوت‌مون کرد خونه‌شون. پاشا هم یه خواهر داشت که ازدواج کرده بود و حالا باردار بود. معراج خونواده‌ی صمیمی و خونگرمی داشت از اخلاق‌شون خیلی خوشم میومد.

خورشت فسنجونی که پخته بودم دیگه حسابی جا افتاده بود، معراج هم پیام داده بود میز شام رو آماده کنم، وقتی میز رو چیدم حسابی همه چیز خوردنی شده بود فقط دوتا شمع کاملش میکرد. شمع ها رو که روشن کردم همین موقع معراج اومد تو خونه و یه شاخه گل بهم داد و گفت:
- رز سبز واسه معشو‌قه‌ی چشم سبز!


خندیدم و در آغو‌شش گرفتم، کمی بعد دوتایی سر میز نشستیم که معراج با دیدن خورشت فسنجون لبخندش محو شد! با تعجب بهش گفتم:
- فسنجون دوست نداری؟
- چرا اتفاقا خیلی دوست دارم فقط... مگه تو نگفته بودی از خورشت فسنجون بدت میاد و بوش حالت رو‌به هم میزنه!؟

تو دلم فحشی نثار آرزو کردم و از عصبانیت مشتام رو گره کردم! می‌دونستم آرزو خورشت فسنجون دوست نداره و این رو به معراج گفته حالا مونده بودم چه طور این قضیه رو جمعش کنم. لبخند فیکی زدم و گفتم:
- خب فکر کنم با تو بودن روم تاثیر گذاشته منم ناخواسته از چیز هایی که تو خوشت میاد خوشم میاد. امشب هم گفتم بذار یک‌بار هم که شده این خورشت رو بخورم و مزه واقعیش رو حس کنم.
- آها، خب بیخیال این حرف‌ها رنگ و بوش اشتها آوره برام بکش.
چشمی گفتم و براش غذا کشیدم و هر دو مشغول خوردن شدیم، زیاد آشپزیم‌ خوب نبود اما سعی می‌کردم کم کم یاد بگیرم. در حال خوردن بودیم که با یاد آوری نمایشگاهم گفتم:
- راستی معراج برام مغازه نگرفتی؟ من خیلی دلتنگ تابلوهای نقاشیمم!
- چرا اتفاقا یه مغازه دیدم قیمت اجاره‌ش هم خوبه، تو هم فردا بیا نگاهی بهش بنداز که اگه پسندت بود بگیریمش!
- باشه، پس به مامانم اینا میگم وسایل‌های نمایشگاه رو کم‌کم جمع کنن.
هنوز حرفم تموم نشده بود که زنگ در خونه به صدا در اومد، معراج متعجب گفت:
- کسی قرار بود بیاد؟
- نه!
با حس بدی که یهو افتاد به جونم زودتر پا شدم و گفتم:
- برم ببینم کیه!
چون لباسم باز بود یه چادر رو سرم انداختم و رفتم دم در اما هرچی اطرافم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم داشتم در رو می‌بستم اما یهو چشمم افتاد به یه پاکت رو زمین که روش نوشته بود« برسه به دست خاطره»
پاکت رو برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم مطمئن بودم هرچی که بود مربوط به اون مر*تیکه میشد. خدایا حالا چیکار کنم!؟ اول زندگیم و بدبختی هام طبق طبق! در رو بستم و رفتم تو خونه و پاکت رو گذاشتم پشت آینه توی راهرو و به معراج هم گفتم کسی نبود! اما دلم هر لحظه هوری می‌ریخت پایین و منتظر بودم فردا معراج بره سر کار و داخل اون پاکت رو ببینم.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۴

«آرزو»

دو ساعت پیش از بیمارستان برگشتم، از وقتی برگشته بودم کنار پنجره ایستاده بودم و چشم دوخته بودم به نقطه‌ای نامعلوم!‌‌ حالم اصلا خوب نبود، دست چپم درد می‌کرد و رگ‌هاش تیر می‌کشید اما زخمی که به روحم زده بودن بیشتر درد داشت. من چقدر سگ جون بودم که با تصادف نمردم، با خودکشی هم نمردم!
دلم خیلی واسش تنگه، واسه کسی که نه میشه دیگه اون رو خواست نه میشه اون رو داشت. فقط میشه واسش دلتنگ بود و این درد بزرگیه! هر دردی رو میشه تحمل کرد و باهاش کنار اومد به جز دلتنگی! دلتنگی مثل بریدن دست با کاغذ می‌مونه نه زخمی میزنه نه خو‌نی می‌ریزه فقط می‌سوزونه! بدجور هم می‌سوزونه!
من بعد از معراج عاشق کی بشم به کی دردام رو بگم دیگه کی آرومم میکنه کی حالم رو خوب میکنه!؟ دیگه هیچکس تو زندگیم نمیاد که به اندازه معراج دوستم داشته باشه! آخه خاطره مگه من چیکارت کرده بودم این‌طوری نابودم کردی! دیگه حتی گریه هم آرومم نمی‌کرد، همین لحظه چشمم افتاد به قفس مرغ عشقام جفتشون رو بیرون آوردم و گفتم:
- یادتونه بهتون قول داده بودم وقتی به معراج رسیدم شما رو رها کنم برین؟! ولی نشد نذاشتن به هم برسیم! نمی‌تونم شما رو برای همیشه نگه دارم تو قفس چون دیگه هیچ‌وقت قرار نیست بهش برسم. برین فقط دعا کنین حالم خوب بشه!

اشک‌هام رو با شونه‌ام پاک کردم و مرغ‌عشق‌هام رو رها کردم رفتن! هر دوشون پر زدن و رفتن این‌قدری دور شدن که از پیش چشمام محو شدن. همین لحظه مامان اومد تو اتاقم، سینی غذایی که تو دستش بود رو گذاشت روی میز و گفت:
- بیا بخور اینم غذایی که دوست داری. خیلی لاغر شدی جدیدا!
- میل ندارم مامان.
- با غذا نخوردن همه چیز مثل قبل میشه؟
- ببین مامان اگه اومدی بحث کنی...
مامان حرفم رو قطع کرد و تقریباً داد زد:
- تو قصدت خودکشی کردن بود آرزو ولی نه من نه بابات چیزی بهت نگفتیم حتی تنبیه‌ت هم نکردیم! تو هم یکم رفتارات رو درست کن دیگه میدونی با دیدن حالت چی به من و بابات گذشته؟

با بغض گفتم:
- من دنیا داره تنبیه‌م می‌کنه، شما هم کنین! تن من یه زخمه خودش، شما هم بزنین چه یکی کمتر چه بیشتر.

مامان نزدیکم شد و با گریه گفت:
- ببین دخترم میدونم الان حالت خوب نیست، غذات رو بخور برو پایین میخوام این شیشه‌هایی که زدی شکستی رو جمع کنم. بابات هم هرچی وسایل زدی شکستی رو خریده میخواد بذاره تو اتاقت.

نزدیکش شدم و با خجالتی گفتم:
- مامان دیگه گریه نکن. هرکاری بخوای میکنم من طاقت دیدن گریه‌هات رو ندارم بیشتر گریه‌م می‌گیره مامان.
- آرزو تو هر کاری بخوای ما ‌می‌کنیم فقط تو رو خدا از این حالَت بیا بیرون! من تو رو می‌بینم دق میکنم یه دنیا غصه میاد رو دلم. بابات هم به روی خودش نمیاره اما دیدم بعضی شب‌ها پنهونی میره بیرون سیگار می‌کشه و گریه میکنه. رفیق‌هاتم خیلی غصه‌ی تو رو می‌خورن. تو رو خدا دیگه نه خودت و نه ما رو عذاب نده.
- من چیزیم نیست مامان خوبم، یه چند روز که بگذره بهتر میشم. خودم رو جمع و جور میکنم. قول میدم.

مامان بهم خیره شد سرم رو ب*و*سید و رفت بیرون، خدا منو نبخشه همه رو ریختم به هم، حدااقل به خاطر مامان و بابا به خاطر دوست‌هام باید دوباره سر پا بشم. حدااقل اگه شده تظاهر میکنم حالم خوبه ولی دیگه نمی‌ذارم اونا ناراحت بشن. باید خودم رو خیلی زود جمع و جور کنم هرچند خیلی سخته.
با اینکه میلی به غذا نداشتم اما به زور چند لقمه خوردم، میخواستم از اتاق برم بیرون که خزان اومد تو اتاقم و درحالی که اشک‌هاش می‌ریخت گفت:
- حالت رو که می‌بینم دلم آتیش می‌گیره آرزو، خدا از خاطره نگذره الهی!
- دیگه همه چی تموم شده، چیزی که نباید میشد، شد! این حرف‌ها فایده‌ای نداره.
- ولی من به مامان و بابا همه چیز رو میگم که خاطره چطور تو و معراج رو فریب داد و به زور زن معراج شد.
- نه خزان تو نباید به هیچ‌کس چیزی بگی! من نمی‌خوام زندگی یه زن و شوهر رو به هم بریزم. خاطره قبل از اینکه یه زن خیا‌نتکار باشه الان یه زن متاهله من نمی‌خوام زندگی‌شون به هم بریزه. نباید این حرف از این خونه بره بیرون فهمیدی؟
- یعنی میخوای از کاری که خاطره باهات کرد بگذری؟
- به قول مامانم میگه بسپارش به خدا خودت رو از کینه و نفرت آزاد کن. خدا عدالت رو خوب بلده.
- تو یه فرشته ای آرزو، هرکسی جای تو بود آروم نمی‌نشست. من از خاطره متنفرم دیگه حتی نمی‌خوام خواهرم بدونمش! نزدیک بود با این کارش تو با خودکشی بمیری ولی تو ازش گذشتی.
- خزان تو الان یه بچه تو شکمته آروم باش لطفا.
خزان حرفی نزد و با گریه رفت پایین. کمی بعد متوجه شدم مینا و شیوا و بنفشه اومدن خونه‌مون چند لحظه بعد اومدن تو اتاقم و بعد از ب*غ*ل کردنم، شیوا گفت:
- دستت چی شده آرزو؟
- شیشه بریده.
بنفشه: چطوری شیشه میتونه تو مچ دستت بره؟
مینا: خواستی خودکشی کنی آره؟
حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم یهو همه‌شون بغلم کردن و بغض کردن. خونه‌مون ماتم کده شده بود انگار!


«خاطره»

ساعت یازده صبح بود که از خواب بیدار شدم، با چشم باز کردنم یهو یه جرقه تو ذهنم خورد سریع پا شدم و رفتم اون پاکت رو از پشت آینه توی راهرو برداشتم. بازش کردم و با یه سی‌دی مواجه شدم، قبلم داشت میومد تو حلقم. فورا رفتم تو آشپزخونه و لپ‌تاپم رو روشن کردم و سی‌دی رو گذاشتم داخلش! وقتی سی‌دی رو پلی کردم یه موسیقی توش نمایان شد موسیقی رو پلی کردم.
- اون، اون آرزوی ع*و*ضی می‌خواد معراجی رو که مال منه ازم بگیره!

با شنیدن صدای خودم خشکم زد.

- اما من نمیذارم، اگه شده از رو جسد آرزو رد میشم اما نمی‌ذارم معراج مال اون بشه، اون‌ها فردا قرار دارن من میرم و جلوی آرزو رو می‌گیرم. حتی اگه شده می‌کشمش ولی نمی‌ذارم معراج فکر کنه آرزو همون آواست، آوای معراج فقط من باید باشم فقط من!

تموم ماجرای اون شب مثل برق از جلو چشمام رد شد، یادمه اون شب کلی نو*شی*دنی خوردم و حالم دست خودم نبود. یعنی من این حرف‌ها رو به کی گفتم کی صدام رو ضبط کرده کی داره بازیم‌ میده!؟ آب دهانم رو قورت دادم و فیلمی که تو سی‌دی بود رو هم پلی کردم:
«غروب بود و یکی از پشت درخت‌ها در حال فیلم برداری بود. بعدش آروم دوربین رفت رو به روی خیابون، با دیدن خیابون مرگ رو جلو چشمام دیدم. چند ثانیه بعد آرزو رو دیدم که داشت از عرض خیابون رد میشد همین لحظه ماشین من اومد تو تصویر و زد زیر آرزو و فورا رفت.»

به چشمام اعتماد نداشتم. یعنی اون روزی که من با آرزو تصادف کردم یکی فیلم گرفته!؟ هم صدام رو ضبط کردن هم ازم فیلم دارن یعنی این آدم کی می‌تونه باشه!؟ ممکنه فیلم رو به دست معراج برسونن و زندگیم نابود بشه، شاید هم ازم باج میخواد. اگه این فیلم به دست معراج برسه همه چیز تمومه! از دشت عصبانیت داشتم به خودم می‌لرزیدم و نفسام بالا پایین میرفت، با حرص لپ‌تاپ رو کوبیدم زمین که خورد شد و هر تیکه‌اش یه جا افتاد. این‌قدر حالم بد شده بود که باز خون سرفه کردم.
کد:
«آرزو»



دو ساعت پیش از بیمارستان برگشتم، از وقتی برگشته بودم کنار پنجره ایستاده بودم و چشم دوخته بودم به نقطه‌ای نامعلوم!‌‌ حالم اصلا خوب نبود، دست چپم درد می‌کرد و رگ‌هاش تیر می‌کشید اما زخمی که به روحم زده بودن بیشتر درد داشت. من چقدر سگ جون بودم که با تصادف نمردم، با خودکشی هم نمردم!

دلم خیلی واسش تنگه، واسه کسی که نه میشه دیگه اون رو خواست نه میشه اون رو داشت. فقط میشه واسش دلتنگ بود و این درد بزرگیه! هر دردی رو میشه تحمل کرد و باهاش کنار اومد به جز دلتنگی! دلتنگی مثل بریدن دست با کاغذ می‌مونه نه زخمی میزنه نه خو‌نی می‌ریزه فقط می‌سوزونه! بدجور هم می‌سوزونه!

من بعد از معراج عاشق کی بشم به کی دردام رو بگم دیگه کی آرومم میکنه کی حالم رو خوب میکنه!؟ دیگه هیچکس تو زندگیم نمیاد که به اندازه معراج دوستم داشته باشه! آخه خاطره مگه من چیکارت کرده بودم این‌طوری نابودم کردی! دیگه حتی گریه هم آرومم نمی‌کرد، همین لحظه چشمم افتاد به قفس مرغ عشقام جفتشون رو بیرون آوردم و گفتم:

- یادتونه بهتون قول داده بودم وقتی به معراج رسیدم شما رو رها کنم برین؟! ولی نشد نذاشتن به هم برسیم! نمی‌تونم شما رو برای همیشه نگه دارم تو قفس چون دیگه هیچ‌وقت قرار نیست بهش برسم. برین فقط دعا کنین حالم خوب بشه!



اشک‌هام رو با شونه‌ام پاک کردم و مرغ‌عشق‌هام رو رها کردم رفتن! هر دوشون پر زدن و رفتن این‌قدری دور شدن که از پیش چشمام محو شدن. همین لحظه مامان اومد تو اتاقم، سینی غذایی که تو دستش بود رو گذاشت روی میز و گفت:

- بیا بخور اینم غذایی که دوست داری. خیلی لاغر شدی جدیدا!

- میل ندارم مامان.

- با غذا نخوردن همه چیز مثل قبل میشه؟

- ببین مامان اگه اومدی بحث کنی...

مامان حرفم رو قطع کرد و تقریباً داد زد:

- تو قصدت خودکشی کردن بود آرزو ولی نه من نه بابات چیزی بهت نگفتیم حتی تنبیه‌ت هم نکردیم! تو هم یکم رفتارات رو درست کن دیگه میدونی با دیدن حالت چی به من و بابات گذشته؟



با بغض گفتم:

- من دنیا داره تنبیه‌م می‌کنه، شما هم کنین! تن من یه زخمه خودش، شما هم بزنین چه یکی کمتر چه بیشتر.



مامان نزدیکم شد و با گریه گفت:

- ببین دخترم میدونم الان حالت خوب نیست، غذات رو بخور برو پایین میخوام این شیشه‌هایی که زدی شکستی رو جمع کنم. بابات هم هرچی وسایل زدی شکستی رو خریده میخواد بذاره تو اتاقت.



نزدیکش شدم و با خجالتی گفتم:

- مامان دیگه گریه نکن. هرکاری بخوای میکنم من طاقت دیدن گریه‌هات رو ندارم بیشتر گریه‌م می‌گیره مامان.

- آرزو تو هر کاری بخوای ما ‌می‌کنیم فقط تو رو خدا از این حالَت بیا بیرون! من تو رو می‌بینم دق میکنم یه دنیا غصه میاد رو دلم. بابات هم به روی خودش نمیاره اما دیدم بعضی شب‌ها پنهونی میره بیرون سیگار می‌کشه و گریه میکنه. رفیق‌هاتم خیلی غصه‌ی تو رو می‌خورن. تو رو خدا دیگه نه خودت و نه ما رو عذاب نده.

- من چیزیم نیست مامان خوبم، یه چند روز که بگذره بهتر میشم. خودم رو جمع و جور میکنم. قول میدم.



مامان بهم خیره شد سرم رو ب*و*سید و رفت بیرون، خدا منو نبخشه همه رو ریختم به هم، حدااقل به خاطر مامان و بابا به خاطر دوست‌هام باید دوباره سر پا بشم. حدااقل اگه شده تظاهر میکنم حالم خوبه ولی دیگه نمی‌ذارم اونا ناراحت بشن. باید خودم رو خیلی زود جمع و جور کنم هرچند خیلی سخته.

با اینکه میلی به غذا نداشتم اما به زور چند لقمه خوردم، میخواستم از اتاق برم بیرون که خزان اومد تو اتاقم و درحالی که اشک‌هاش می‌ریخت گفت:

- حالت رو که می‌بینم دلم آتیش می‌گیره آرزو، خدا از خاطره نگذره الهی!

- دیگه همه چی تموم شده، چیزی که نباید میشد، شد! این حرف‌ها فایده‌ای نداره.

- ولی من به مامان و بابا همه چیز رو میگم که خاطره چطور تو و معراج رو فریب داد و به زور زن معراج شد.

- نه خزان تو نباید به هیچ‌کس چیزی بگی! من نمی‌خوام زندگی یه زن و شوهر رو به هم بریزم. خاطره قبل از اینکه یه زن خیا‌نتکار باشه الان یه زن متاهله من نمی‌خوام زندگی‌شون به هم بریزه. نباید این حرف از این خونه بره بیرون فهمیدی؟

- یعنی میخوای از کاری که خاطره باهات کرد بگذری؟

- به قول مامانم میگه بسپارش به خدا خودت رو از کینه و نفرت آزاد کن. خدا عدالت رو خوب بلده.

- تو یه فرشته ای آرزو، هرکسی جای تو بود آروم نمی‌نشست. من از خاطره متنفرم دیگه حتی نمی‌خوام خواهرم بدونمش! نزدیک بود با این کارش تو با خودکشی بمیری ولی تو ازش گذشتی.

- خزان تو الان یه بچه تو شکمته آروم باش لطفا.

خزان حرفی نزد و با گریه رفت پایین. کمی بعد متوجه شدم مینا و شیوا و بنفشه اومدن خونه‌مون چند لحظه بعد اومدن تو اتاقم و بعد از ب*غ*ل کردنم، شیوا گفت:

- دستت چی شده آرزو؟

- شیشه بریده.

بنفشه: چطوری شیشه میتونه تو مچ دستت بره؟

مینا: خواستی خودکشی کنی آره؟

حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم یهو همه‌شون بغلم کردن و بغض کردن. خونه‌مون ماتم کده شده بود انگار!





«خاطره»



ساعت یازده صبح بود که از خواب بیدار شدم، با چشم باز کردنم یهو یه جرقه تو ذهنم خورد سریع پا شدم و رفتم اون پاکت رو از پشت آینه توی راهرو برداشتم. بازش کردم و با یه سی‌دی مواجه شدم، قبلم داشت میومد تو حلقم. فورا رفتم تو آشپزخونه و لپ‌تاپم رو روشن کردم و سی‌دی رو گذاشتم داخلش! وقتی سی‌دی رو پلی کردم یه موسیقی توش نمایان شد موسیقی رو پلی کردم.

- اون، اون آرزوی ع*و*ضی می‌خواد معراجی رو که مال منه ازم بگیره!



با شنیدن صدای خودم خشکم زد.



- اما من نمیذارم، اگه شده از رو جسد آرزو رد میشم اما نمی‌ذارم معراج مال اون بشه، اون‌ها فردا قرار دارن من میرم و جلوی آرزو رو می‌گیرم. حتی اگه شده می‌کشمش ولی نمی‌ذارم معراج فکر کنه آرزو همون آواست، آوای معراج فقط من باید باشم فقط من!



تموم ماجرای اون شب مثل برق از جلو چشمام رد شد، یادمه اون شب کلی نو*شی*دنی خوردم و حالم دست خودم نبود. یعنی من این حرف‌ها رو به کی گفتم کی صدام رو ضبط کرده کی داره بازیم‌ میده!؟ آب دهانم رو قورت دادم و فیلمی که تو سی‌دی بود رو هم پلی کردم:

«غروب بود و یکی از پشت درخت‌ها در حال فیلم برداری بود. بعدش آروم دوربین رفت رو به روی خیابون، با دیدن خیابون مرگ رو جلو چشمام دیدم. چند ثانیه بعد آرزو رو دیدم که داشت از عرض خیابون رد میشد همین لحظه ماشین من اومد تو تصویر و زد زیر آرزو و فورا رفت.»



به چشمام اعتماد نداشتم. یعنی اون روزی که من با آرزو تصادف کردم یکی فیلم گرفته!؟ هم صدام رو ضبط کردن هم ازم فیلم دارن یعنی این آدم کی می‌تونه باشه!؟ ممکنه فیلم رو به دست معراج برسونن و زندگیم نابود بشه، شاید هم ازم باج میخواد. اگه این فیلم به دست معراج برسه همه چیز تمومه! از دشت عصبانیت داشتم به خودم می‌لرزیدم و نفسام بالا پایین میرفت، با حرص لپ‌تاپ رو کوبیدم زمین که خورد شد و هر تیکه‌اش یه جا افتاد. این‌قدر حالم بد شده بود که باز خون سرفه کردم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۵


*ده روز بعد*

«خاطره»

معراج برام یک مغازه بزرگ اجاره کرده بود و مامان بابا هم چند روز پیش اومدن ساری و کل وسایل نمایشگاهم رو آوردن. دو سه روزی میشد که نمایشگاهم اینجا راه افتاده بود، چندتا از تابلوهام فروش رفته بود و سفارش نقاشی گرفته بودم. ساعت هشت شب بود دیگه داشتم آماده میشدم برگردم خونه باید میرفتم به معراج می‌رسیدم هرچند می‌دونم الان سرش گرمه طرح‌ها و نقشه‌های معماریشه اما دلم براش یک ذره شده بود. قلم‌مو ها رو جمع کردم یه جا و روپوشم رو در آوردم، بعد از شستن دستام کیفم و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خاموش کردن چراغ ها خواستم برم بیرون که یهو یکی اومد تو و جلو دهانم رو گرفت، از ترس داشتم سکته میکردم. یهو پای گوشم گفت:
- نترس کاری باهات ندارم، فقط چند کلوم باهات حرف دارم. دستم رو برمیدارم جیغ نزنی که عواقبش پای خودته.
از این که فهمیدم مرده بیشتر ترسیدم، سرم رو تکون دادم و اون چراغ ها رو روشن کرد. با دیدن قیافه‌ش زهرترک شدم قدش دو متر و هیکلش هرکول بود. ریشش بلند تا روی س*ی*نه‌ش لباس‌هاش مثل آدم‌های لا‌ت بود و یه رد چاقو روی گونه‌‌اش بود سنش هم تقریبا به سی سال می‌خورد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت:
- چته چرا ماتت برده؟
- تو کی هستی؟
- همون که بهت گفتم حسابم باهات زورکی نیست پولیکه.
- منظورت چیه؟
- ببین ضعیفه بذار برم سر اصل مطلب تا قشنگ شفاف سازی شه. چند وقت پیش تو پاتوق به حدی حالت دست خودت نبود که همه چیزت رو لو دادی گفتی میخوای به عشقت برسی و دخترعمت رو میخوای از سر راهت برداری. با دیدن اون صدا و فیلم هم مطمئنا فهمیدی که حالا زندگیت تو مشت منه.
- یعنی اونی که تو این مدت برام نامه‌های تهدید آمیز و فیلم و صدا فرستاد تو بودی؟
- اگه پولی که میخوام رو بدی همه‌ی مدارک رو نابود میکنم وگرنه یه نسخه از این مدارک میرسه دست دخترعمت یه نسخه‌‌ش هم دست معراج جونت.

با ترس و لرزش صدایی که خوب واضح بود گفتم:
- چقدر میخوای؟
- سیصد تا‌.
- سیصد هزار؟
- هزار؟ مگه میخوام باهاش بز بخرم؟ مثل اینکه قشنگ شفاف سازی نشد میگم سیصد میلیون تومن!
- چی؟ سیصد میلیون؟ من این همه پول رو از کجا جور کنم آخه؟
- اونش دیگه به خودت مربوطه!
- خواهش میکنم تو رو خدا.
- قسمم‌ نده خوشم نمیاد.
- ولی این پول خیلی زیاده!
- فقط بیست روز فرصت داری جور کنی وگرنه فکر نکنم لازم به توضیح باشه که چیکار میکنم. منم این دور و برم حواسم بهت هست بخوای کج بری کجت میکنم.
- بیست روز خیلی کمه، لاقل یه ماه بهم فرصت بده.
- نمیشه!
- یک ماه فقط ده روز از اون روزی که گفتی زیاد تره. ازت خواهش میکنم.
- باشه فقط یکماه. من بازم برمی‌گردم!
این رو گفت و چاقوی ضامن داری که تو دستش بود رو چرخوند رفت بیرون. لعنتی این بختک دیگه چی بود افتاد تو زندگی من. تازه به عشقم رسیدم باید خوش بگذرونم اما یه آب خوش از گلوم پایین نمیره‌. اگه معراج از این ماجرا بو ببره نمی‌خوام تصور کنم حتی چیکار میکنه باهام. خدایا من معراج رو به سختی به دست آوردم خودت برام نگهش دار. کم‌کم زانوهام شل شد و افتادم رو زمین و از ته دل زجه زدم.


«آرزو»


روزها داشت پشت سر هم می‌گذشت، تو این روزها اتفاقات مختلفِ زیادی افتاده بود. دیگه کمتر به معراج فکر می‌کردم کمتر دلم براش تنگ میشد حتی اگه یک درصد هم شک داشتم برم به معراج همه چیز رو بگم اما با خبر حاملگی خاطره که مثل بمب پیچیده بود تو فامیل کاملا منصرف شدم. از وقتی فهمیده بودم دارن بچه دار میشن دیگه حتی به خودم اجازه نمی‌دادم به معراج فکر کنم. مینا و شیوا هزارن بار می‌خواستن برن به معراج همه چیز رو بگن اما جلوشون رو گرفته بودم. دیگه الان اون‌ها یه بچه داشتن نباید زندگی‌شون خ*را*ب میشد.
به تازگی خزان رو برده بودیم سونوگرافی که فهمیدم بچه‌ش دختره و میخوان اسمش رو خورشید بذارن. بنفشه و پاشا هم تو طول این هفته کل کارهای عروسی‌شون رو انجام دادن و امشب هم جشن عروسی‌شون بود. مطمئن بودم خاطره و معراج هم میان. می‌دونستم با دیدنشون حالم بد میشه و گریه‌م میگیره می‌خواستم به بنفشه بگم نمیتونم بیام عروسیت اما ممکن بود ناراحت بشه! درد اونجا بود که بنفشه دوست صمیمی من بود و شوهرش هم پسرخاله‌ی معراج!
تو هر مناسبتی چشم‌مون به چشم هم می‌خورد. امشب عروسی بنفشه بود و همه خیلی خوشحال بودن به خودم قول داده بودم حتی اگه اون دوتا رو امشب دیدم به روی خودمم نیارم نمی‌خواستم با ناراحت شدنم بنفشه هم تو شب عروسیش ناراحت بشه. شیوا و بنفشه رفته بودن یه آرایشگاه دیگه و من و مینا هم چون وقت نبود رفتیم یه جا دیگه وقتی حسابی به خودمون رسیدیم و آماده شدیم بوق زنان اومدیم تالار، اکثر مهمون‌ها اومده بودن. تالار خیلی شیک و مجلل بود و دختر پسرا آهنگ گذاشته بودن و جلو تالار می‌ر*ق*صیدن. مینا گفت:
- الان حا‌ل میده خودت رو بندازی قاطی اینا برقصی.
- من حوصله‌ش رو ندارم مینا تو اگه میخوای برو باهاشون برقص.
- آرزو یه شب عروسی دیگه گند بازی در نیار.
- مینا واقعا حسش نیست درک کن یکم.
- خیلی خب بیا بریم تو.

وقتی رفتیم تو تالار، یه عالمه مهمون اومده بود همه چیز خیلی شیک تزیین شده بود و اون‌جا هم کلی مهمون در حال ر*ق*صیدن و پذیرایی شدن بودن. مینا با دیدن این‌ها ناخواسته قر های تو کمر‌ش رو آزاد می‌کرد از دیدنش خنده‌م گرفته بود. اطرافم رو نگاه کردم که با دیدن خزان و مامان و خاله نغمه مادر بنفشه و خاله نرگس مادر مینا، رفتیم کنارشون نشستیم.
خزان گفت:
- چقدر همه‌تون خوشگل شدین. لباساتون خیلی شیکه.
مینا: مرسی.
شیکم خزان رو نوازش کردم و گفتم:
- جوجوی عمه چطوره؟
خزان: خوبه فقط یاد گرفته مامانش رو اذیت کنه بسکه لگد می‌ندازه.
- آخ من این بچه رو می‌خورمش! نه فقط ب*وسش میکنم.
با این حرفم همه خندیدن، خزان گفت:
- چهار ماه دیگه میاد بیرون که با گریه‌هاش همه‌مون رو اذیت کنه‌.
لبخندی زدم و نگاهم چرخید پیش مامان که گفت:
- چرا دیر اومدین؟
مینا: خاله آرایشگاه ها بسته بودن یا وقت نداشتن به سختی یکی پیدا کردیم.
خاله نرگس: باید میومدین آرایشگاهی که ما رفته بودیم.
مینا: نه مامان اون‌جا مدل‌هاش برمی‌گرده به دوره هایده و مهستی.
همه باز خندیدن رو به مامان گفتم:
- بابا و امید اینا کجان؟
مامان: اون طرف نشستن.
مینا رو به خاله نغمه گفت:
- خاله مثلا عروسی دختره ها چرا همین‌طوری یه جا نشستی!؟
- این آهنگ ها مخصوص شما جوون هاست ما باید با یه آهنگ سنگین برقصیم.
مینا: قربونت برم الان میگم سنگینش کنن.
همین لحظه آهنگِ" لیلی و مجنون اومدن شیرین و فرهاد اومدن" شروع به پخش کرد، همه نگاهشون چرخید سمت در ورودی تالار فکر کنم بنفشه و پاشا اومده بودن. مانتو و شالم رو پوشیدم و همگی رفتیم دم در.
کد:
*ده روز بعد*



«خاطره»



معراج برام یک مغازه بزرگ اجاره کرده بود و مامان بابا هم چند روز پیش اومدن ساری و کل وسایل نمایشگاهم رو آوردن. دو سه روزی میشد که نمایشگاهم اینجا راه افتاده بود، چندتا از تابلوهام فروش رفته بود و سفارش نقاشی گرفته بودم. ساعت هشت شب بود دیگه داشتم آماده میشدم برگردم خونه باید میرفتم به معراج می‌رسیدم هرچند می‌دونم الان سرش گرمه طرح‌ها و نقشه‌های معماریشه اما دلم براش یک ذره شده بود. قلم‌مو ها رو جمع کردم یه جا و روپوشم رو در آوردم، بعد از شستن دستام کیفم و سوئیچم رو برداشتم و بعد از خاموش کردن چراغ ها خواستم برم بیرون که یهو یکی اومد تو و جلو دهانم رو گرفت، از ترس داشتم سکته میکردم. یهو پای گوشم گفت:

- نترس کاری باهات ندارم، فقط چند کلوم باهات حرف دارم. دستم رو برمیدارم جیغ نزنی که عواقبش پای خودته.

از این که فهمیدم مرده بیشتر ترسیدم، سرم رو تکون دادم و اون چراغ ها رو روشن کرد. با دیدن قیافه‌ش زهرترک شدم قدش دو متر و هیکلش هرکول بود. ریشش بلند تا روی س*ی*نه‌ش لباس‌هاش مثل آدم‌های لا‌ت بود و یه رد چاقو روی گونه‌‌اش بود سنش هم تقریبا به سی سال می‌خورد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت:

- چته چرا ماتت برده؟

- تو کی هستی؟

- همون که بهت گفتم حسابم باهات زورکی نیست پولیکه.

- منظورت چیه؟

- ببین ضعیفه بذار برم سر اصل مطلب تا قشنگ شفاف سازی شه. چند وقت پیش تو پاتوق به حدی حالت دست خودت نبود که همه چیزت رو لو دادی گفتی میخوای به عشقت برسی و دخترعمت رو میخوای از سر راهت برداری. با دیدن اون صدا و فیلم هم مطمئنا فهمیدی که حالا زندگیت تو مشت منه.

- یعنی اونی که تو این مدت برام نامه‌های تهدید آمیز و فیلم و صدا فرستاد تو بودی؟

-  اگه پولی که میخوام رو بدی همه‌ی مدارک رو نابود میکنم وگرنه یه نسخه از این مدارک میرسه دست دخترعمت، یه نسخه‌‌ش هم دست معراج جونت.



با ترس و لرزش صدایی که خوب واضح بود گفتم:

- چقدر میخوای؟

- سیصد تا‌.

- سیصد هزار؟

- هزار؟ مگه میخوام باهاش بز بخرم؟ مثل اینکه قشنگ شفاف سازی نشد میگم سیصد میلیون تومن!

- چی؟ سیصد میلیون؟ من این همه پول رو از کجا جور کنم آخه؟

- اونش دیگه به خودت مربوطه!

- خواهش میکنم تو رو خدا.

- قسمم‌ نده خوشم نمیاد.

- ولی این پول خیلی زیاده!

- فقط بیست روز فرصت داری جور کنی وگرنه فکر نکنم لازم به توضیح باشه که چیکار میکنم. منم این دور و برم حواسم بهت هست بخوای کج بری کجت میکنم.

- بیست روز خیلی کمه، لاقل یه ماه بهم فرصت بده.

- نمیشه!

- یک ماه فقط ده روز از اون روزی که گفتی زیاد تره. ازت خواهش میکنم.

- باشه فقط یکماه. من بازم برمی‌گردم!

این رو گفت و چاقوی ضامن داری که تو دستش بود رو چرخوند رفت بیرون. لعنتی این بختک دیگه چی بود افتاد تو زندگی من. تازه به عشقم رسیدم باید خوش بگذرونم اما یه آب خوش از گلوم پایین نمیره‌. اگه معراج از این ماجرا بو ببره نمی‌خوام تصور کنم حتی چیکار میکنه باهام. خدایا من معراج رو به سختی به دست آوردم خودت برام نگهش دار. کم‌کم زانوهام شل شد و افتادم رو زمین و از ته دل زجه زدم.





«آرزو»





روزها داشت پشت سر هم می‌گذشت، تو این روزها اتفاقات مختلفِ زیادی افتاده بود. دیگه کمتر به معراج فکر می‌کردم کمتر دلم براش تنگ میشد حتی اگه یک درصد هم شک داشتم برم به معراج همه چیز رو بگم اما با خبر حاملگی خاطره که مثل بمب پیچیده بود تو فامیل کاملا منصرف شدم. از وقتی فهمیده بودم دارن بچه دار میشن دیگه حتی به خودم اجازه نمی‌دادم به معراج فکر کنم. مینا و شیوا هزارن بار می‌خواستن برن به معراج همه چیز رو بگن اما جلوشون رو گرفته بودم. دیگه الان اون‌ها یه بچه داشتن نباید زندگی‌شون خ*را*ب میشد.

 به تازگی خزان رو برده بودیم سونوگرافی که فهمیدم بچه‌ش دختره و میخوان اسمش رو خورشید بذارن. بنفشه و پاشا هم تو طول این هفته کل کارهای عروسی‌شون رو انجام دادن و امشب هم جشن عروسی‌شون بود. مطمئن بودم خاطره و معراج هم میان. می‌دونستم با دیدنشون حالم بد میشه و گریه‌م میگیره می‌خواستم به بنفشه بگم نمیتونم بیام عروسیت اما ممکن بود ناراحت بشه! درد اونجا بود که بنفشه دوست صمیمی من بود و شوهرش هم پسرخاله‌ی معراج!

 تو هر مناسبتی چشم‌مون به چشم هم می‌خورد. امشب عروسی بنفشه بود و همه خیلی خوشحال بودن به خودم قول داده بودم حتی اگه اون دوتا رو امشب دیدم به روی خودمم نیارم نمی‌خواستم با ناراحت شدنم بنفشه هم تو شب عروسیش ناراحت بشه. شیوا و بنفشه رفته بودن یه آرایشگاه دیگه و من و مینا هم چون وقت نبود رفتیم یه جا دیگه وقتی حسابی به خودمون رسیدیم و آماده شدیم بوق زنان اومدیم تالار، اکثر مهمون‌ها اومده بودن. تالار خیلی شیک و مجلل بود و دختر پسرا آهنگ گذاشته بودن و جلو تالار می‌ر*ق*صیدن. مینا گفت:

- الان حا‌ل میده خودت رو بندازی قاطی اینا برقصی.

- من حوصله‌ش رو ندارم مینا تو اگه میخوای برو باهاشون برقص.

- آرزو یه شب عروسی دیگه گند بازی در نیار.

- مینا واقعا حسش نیست درک کن یکم.

- خیلی خب بیا بریم تو.



وقتی رفتیم تو تالار، یه عالمه مهمون اومده بود همه چیز خیلی شیک تزیین شده بود و اون‌جا هم کلی مهمون در حال ر*ق*صیدن و پذیرایی شدن بودن. مینا با دیدن این‌ها ناخواسته قر های تو کمر‌ش رو آزاد می‌کرد از دیدنش خنده‌م گرفته بود. اطرافم رو نگاه کردم که با دیدن خزان و مامان و خاله نغمه مادر بنفشه و خاله نرگس مادر مینا، رفتیم کنارشون نشستیم.

خزان گفت:

- چقدر همه‌تون خوشگل شدین. لباساتون خیلی شیکه.

مینا: مرسی.

شیکم خزان رو نوازش کردم و گفتم:

- جوجوی عمه چطوره؟

خزان: خوبه فقط یاد گرفته مامانش رو اذیت کنه بسکه لگد می‌ندازه.

- آخ من این بچه رو می‌خورمش! نه فقط ب*وسش میکنم.

با این حرفم همه خندیدن، خزان گفت:

- چهار ماه دیگه میاد بیرون که با گریه‌هاش همه‌مون رو اذیت کنه‌.

لبخندی زدم و نگاهم چرخید پیش مامان که گفت:

- چرا دیر اومدین؟

مینا: خاله آرایشگاه ها بسته بودن یا وقت نداشتن به سختی یکی پیدا کردیم.

خاله نرگس: باید میومدین آرایشگاهی که ما رفته بودیم.

مینا: نه مامان اون‌جا مدل‌هاش برمی‌گرده به دوره هایده و مهستی.

همه باز خندیدن رو به مامان گفتم:

- بابا و امید اینا کجان؟

مامان: اون طرف نشستن.

مینا رو به خاله نغمه گفت:

- خاله مثلا عروسی دختره ها چرا همین‌طوری یه جا نشستی!؟

- این آهنگ ها مخصوص شما جوون هاست ما باید با یه آهنگ سنگین برقصیم.

مینا: قربونت برم الان میگم سنگینش کنن.

همین لحظه آهنگِ" لیلی و مجنون اومدن شیرین و فرهاد اومدن" شروع به پخش کرد،  همه نگاهشون چرخید سمت در ورودی تالار فکر کنم بنفشه و پاشا اومده بودن. مانتو و شالم رو پوشیدم و همگی رفتیم دم در.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۶

ماشینِ پاشا خیلی شیک تزیین شده بود، و بقیه دور ماشین می‌چرخیدن کل می‌کشیدن و می‌ر*ق*صیدن. شیوا که با بنفشه رفته بود آرایشگاه از ماشین پیاده شد و اومد سمت‌مون خیلی خوشگل شده بود، سه تایی رفتیم کنار ماشین عروس و با بقیه ر‌قصیدیم. یکم بعد پاشا پیاده شد در سمت بنفشه رو باز کرد و خاله نغمه با اسپند هدایت‌شون کرد تو تالار، همگی پشت سرشون رفتیم داخل و بنفشه و پاشا رفتن تو جایگاه عروس و داماد. پاشا شنل بنفشه رو در آورد و تور توی صورتش رو زد کنار. بنفشه عین یک تیکه ماه شده بود از امروز صبح هم که تو محضر عقد کرده بودن زیباتر شده بود. کم کم دور بنفشه و پاشا شلوغ شد و همه میومدن واسه تبریک گفتن و کادو دادن. من و مینا و شیوا هم چون فعلا نتونستیم بریم پیششون، رفتیم وسط پیشت ر‌قص و مشغول ر‌قصیدن شدیم. همین لحظه آراز اومد پیشمون و گفت:
- به به ببینید کیا اینجان!
مینا: تو اینجا چیکار میکنی آراز؟
آراز: ناسلامتی عروسی رفیقم پاشاست.
مینا: آهان.
آراز: خب چخبر دیگه دانشگاه رو ادامه ندادین؟
من: نه خودت چی؟
آراز: من که دارم ادامه میدم کلی پول خرج دانشگاه کردم.
مینا: باریکلا به تو.

آراز یه نگاه به شیوا انداخت و گفت:
- به شیوا خانوم چقدر خوشگل شدی شما.
شیوا لبخندی زد و تشکر کرد. کم کم رفتن اون طرف‌تر و با آراز ر‌قصیدن. اصلا خوشم نمی‌یومد آراز که یه دختر باز حرفه‌ای بود به شیوا نزدیک بشه. خدای ناکرده شیوا عاشق آراز میشد و همون‌طور که اشکان دلش رو شکست ممکن بود آراز هم همین‌کار رو بکنه به پسرها هیچ اعتمادی نبود. با کمی عصبانیت به مینا گفتم:
- اگه آراز بخواد صدمه‌ای به شیوا بزنه چشماش رو از کاسه در میارم، شیوا بیچاره خودش هنوز تو شوک رفتنه اشکانه تحمل یه بار دیگه عاشق شدن و شکستن رو نداره.
مینا: نگران نباش خودم حواسم هست، اگه اذیتش کنه پدرش رو در میارم.

همین لحظه که متوجه شدیم دور بنفشه خلوت شد، من و مینا کادوهامون رو برداشتیم و رفتیم پیشش، بنفشه رو ب*غ*ل کردم و گفتم:
- عزیز دلم الهی خوشبخت بشین و تا آخر عمرتون با شادی زندگی کنین.
از ب*غ*ل هم اومدیم بیرون که بنفشه چشماش پر از اشک شد و گونه‌م رو ب*و*سید، مینا زودی بغلش کرد و گفت:
- بیا ببینمت چاقاله بادوم.
بنفشه: لااقل شب ازدواجم باهام قشنگ صحبت کن.
مینا: این دیگه ته احساساتمه.
بنفشه یه نیشگون از بازوی مینا گرفت که آخش در اومد، شیوا هم اومد پیشمون و با بنفشه روبوسی کرد و بهش کادو داد. آراز و پاشا و چندتا پسر دیگه داشتن باهم اون طرف صحبت می‌کردن. به بنفشه گفتم:
- خواهر شوهرت نیومده؟
بنفشه: نه خواهر پاشا همین امشب زایمان کرد نتونست بیاد.
مینا: حالا غصه نخور خدا بخواد خواهرشوهر بعدی.
بنفشه جیغ خفیفی کشید و باز دوباره مینا رو نیشگون گرفت؛ داشتن با هم کل کل میکردن که یه لحظه چشمم افتاد به در ورودی تالار خوب که دقت کردم دیدم معراج دست خاطره رو گرفته بود و داشتن میومدن داخل. مینا که رد نگاه‌ من رو دنبال کرد که رسید به خاطره و معراج با عصبانیت رو به بنفشه گفت:
- چرا خاطره‌ی ع*و*ضی رو دعوت کردی ها؟
بنفشه یا تعجب گفت:
- چی؟
مینا: اون طرف رو نگاه کن!
بنفشه: به خدا من این‌ها رو دعوت نکردم، خاطره چه ربطی به من داره؟ معراج پسرخاله‌ی پاشاست. پاشا هم دعوت‌ش کرده. زشت بود که بگه زنش رو نیاره عروسی.

از شنیدن اسم معراج و خاطره دیگه داشت حالم بد میشد. داشتم برمی‌گشتم به همون حال خ*را*ب سابقم. معراج و خاطره اومدن پیش ما و خاطره تا چشمش به من افتاد یه دستش رو گرفتم زیر شکمش و بیشتر به معراج چسبید معراج هم حلقه‌ی دستش رو دور کمر خاطره تنگ‌تر کرد. از دیدنشون کنار هم انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار میداد. اومدن کنار بنفشه بهش کادو دادن و تبریک گفتن که بنفشه با بی میلی جواب‌شون رو داد. معراج هم با ما سلام و احوالپرسی کرد که مینا و شیوا سرد جوابش رو دادن همین لحظه خاطره بهم گفت:
- تو چطوری آرزو؟ عمه اینا خوبن؟
جوابش رو ندادم که مینا گفت:
- به لطف شما همه چی خوبه.
معراج نگاهم کرد و گفت:
- آرزو خانوم مادرت اینا اومدن؟
باز با چشم‌های عسلیش و لحن صداش داشت دلم رو زیر و رو میکرد، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا گریه نکنم. در جوابش فقط سرم رو تکون دادم. معراج به خاطره گفت:
- عزیزم یادت باشه بعدا یه سر به عمت اینا هم بزنیم.
خاطره: باشه‌.

پاشا و آراز هم اومدن و مشغول احوالپرسی با معراج و خاطره شدن، معراج حتی یک لحظه دست خاطره رو ول نمیکرد. با خودم فکر می‌کردم الان تموم این عشق و محبت ها به آوا متعلق بود آوایی که من بودم. تموم عشق‌ معراج و دوست داشتنش به خاطره، حق من بود. من معراج رو به اوج دوست داشتن به خودم رسوندمش ولی اون داشت با یه دروغ بزرگ زندگی میکرد اون فکر میکرد خاطره همون آواست در حالی که دختر پشت خط من بودم که این‌قدر عاشق هم‌دیگه بودیم. معراج هم هیچ تقصیری نداشت اون هم فریب خاطره رو خورده بود. با حجم عشقی که معراج هر لحظه صرفِ خاطره میکرد اشک چشمام لبریز ریختن بود. مینا که حالم رو دید منو کشوند پای میز کنار مامان اینا نشستیم.

کاش وقتی تو کما بودم معراج و عشقش رو فراموش می‌کردم، کاش فراموشی میگرفتم. اما محاله بتونی کسی رو که دوستش داری فراموش کنی. فراموش کردنِ کسی که دوستش داری مثل به یاد آوردنه کسیه که هیچوقت ندیدیش همین‌قدر عجیب و همین قدر غیر ممکن.
کمی بعد یه آهنگ ملایم پخش کردن و همگی با بنفشه و پاشا رفتن وسط پیست ر‌قص. معراج هم دست خاطره رو گرفت و دوتایی باهم رفتن ر‌قصیدن. حالم هر لحظه بدتر میشد. دیگه نمی‌‌تونستم تحمل کنم مامان هم متوجه‌ی حال بدم شده بود با نگرانی نگاهم می‌کرد. فضای تالار برام خفه کننده بود دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم بغضمم لحظه به لحظه سنگین‌تر میشد گلوم جر خورده بود بسکه بغضم رو قورت داده بودم. اشکام با لجبازیه تمام شروع به ریختن کرد. قبل از اینکه کسی متوجه بشه از تالار رفتم بیرون، مینا و شیوا چندبار صدام زدن و اومدن دنبالم ولی بهشون توجهی نکردم، رفتم سمت پارکینگ به یه ماشین تکیه دادم و اشکام شروع به ریختن کرد. شیوا با عصبانیت کنارم وایستاد و در حالی که داشت سعی میکرد آرومم کنه گفت:
- به خدا من اگه جای تو بودم همون لحظه که فهمیدم خاطره چه غلطی کرده همه چیزو به همه میگفتم ولی تو چطور اینقدر ریلکسی و انتقام نمی‌گیری؟ اون معراج رو هم فریب داده، تا الان هم با دروغ نگرش داشته. عشق و محبت معراج همش حقه توعه آرزو چرا حقت رو پس نمی‌گیری؟
- چی میگی شیوا اون‌ها زن و شوهرن تازه یه بچه هم دارن. این نامردیه که من همه چیز رو به هم بریزم.
مینا: نامردی کاریه که خاطره در حق تو کرد.
- آره ولی منم اگه مثل اون باشم پس چه فرقی بین ماست؟
همین لحظه صدای قهقهه‌های خاطره از پشت سرم بلند شد با دیدنش صورتم رو ازش برگردوندم. اومد رو به روم وایستاد و گفت:
- مثلا می‌خوای چیکار کنی آرزو؟ می‌خوای به معراج بگی آوا تویی؟ خب همین الان بیا برو بهش بگو؛ جدی میگم! میخوام ببینم معراج با کدوم مدرک حرفت رو باور میکنه؟
مینا: با همون مدرکی که حرف توعه آشغال رو باور کرد. به کدوم عشق تو زندگیت دلت رو خوش کردی بیچاره اون عشقی که معراج بهت داره همش واسه آرزوعه.
خاطره با حرص خندید و صورتش رو ازم برگردوند.
بهش گفتم:
- چرا این کارو باهام کردی خاطره تو که می‌دونستی چقدر معراج رو دوستش دارم.
خاطره: از اولش هم معراج لقمه‌ی گنده‌تر از دهنت بود. معراج حق من بود چون من لیاقتش رو دارم.
شیوا: حیف آرزو نمیذاره وگرنه جوری میزدمت قیافه‌ت قابل تشخیص نباشه‌.
خاطره: اوه شیوا جون هم که اینجاست. مثلا میخوای چیکار کنی؟
شیوا با عصبانیت میخواست به خاطره حمله کنه که خاطره گفت:
- هی حواست باشه من حامله‌م‌ها.
مینا: الهی خودت و زندگیت نابود بشین. بالاخره معراج می‌فهمه با چه ع*و*ضی‌ای داره زندگی میکنه. آرزو از حقش گذشت ولی خدا از اشک‌های آرزو نمی‌گذره.
من: حتی ازت متنفر هم نیستم خاطره چون متنفر بودنم لیاقت میخواد.
خاطره این بار مقابلم وایستاد و تا خواست یه چیزی بگه که سرفه کرد، همین لحظه معراج از تالار اومد بیرون و تا چشمش به ما افتاد اومد پیشمون با دیدن وضعیت خاطره با نگرانی یه دستمال از جیبش در آورد و داد به خاطره. چند لحظه بعد خاطره دستمال رو انداخت که روش پر از خون بود. خیلی متعحب شدم!
معراج با چشم‌هایی پر از اشک به خاطره گفت:
- باز هم که اینطوری شدی؛ حتما باید ببرمت دکتر خدا کنه موردی نباشه. تو و بچه‌مون همه چیز منین اگه طوری‌تون بشه من چیکار کنم! باید بیشتر مراقبت باشم عزیزم.
دیگه حالم داشت از این همه عشق و محبت بین خاطره و معراج بد میشد. یهو بغضم ترکید و دویدم سمت ماشین خودم سوارش شدم و بی هدف حرکت کردم. فقط دلم میخواست تا صبح گریه کنم بلکه یکم آروم بشم. داشتم تو خودم می‌ترکیدم از غم من دیگه برای همیشه معراجم رو از دست داده بودو و الان یه مرده‌ی متحرک بودم.



کد:
ماشینِ پاشا خیلی شیک تزیین شده بود، و بقیه دور ماشین می‌چرخیدن کل می‌کشیدن و می‌ر*ق*صیدن. شیوا که با بنفشه رفته بود آرایشگاه از ماشین پیاده شد و اومد سمت‌مون خیلی خوشگل شده بود، سه تایی رفتیم کنار ماشین عروس و با بقیه ر‌قصیدیم. یکم بعد پاشا پیاده شد در سمت بنفشه رو باز کرد و خاله نغمه با اسپند هدایت‌شون کرد تو تالار، همگی پشت سرشون رفتیم داخل و بنفشه و پاشا رفتن تو جایگاه عروس و داماد. پاشا شنل بنفشه رو در آورد و تور توی صورتش رو زد کنار. بنفشه عین یک تیکه ماه شده بود از امروز صبح هم که تو محضر عقد کرده بودن زیباتر شده بود. کم کم دور بنفشه و پاشا شلوغ شد و همه میومدن واسه تبریک گفتن و کادو دادن. من و مینا و شیوا هم چون فعلا نتونستیم بریم پیششون، رفتیم وسط پیشت ر‌قص و مشغول ر‌قصیدن شدیم. همین لحظه آراز اومد پیشمون و گفت:

- به به ببینید کیا اینجان!

مینا: تو اینجا چیکار میکنی آراز؟

آراز: ناسلامتی عروسی رفیقم پاشاست.

مینا: آهان.

آراز: خب چخبر دیگه دانشگاه رو ادامه ندادین؟

من: نه خودت چی؟

آراز: من که دارم ادامه میدم کلی پول خرج دانشگاه کردم.

مینا: باریکلا به تو.



آراز یه نگاه به شیوا انداخت و گفت:

- به شیوا خانوم چقدر خوشگل شدی شما.

شیوا لبخندی زد و تشکر کرد. کم کم رفتن اون طرف‌تر و با آراز ر‌قصیدن. اصلا خوشم نمی‌یومد آراز که یه دختر باز حرفه‌ای بود به شیوا نزدیک بشه. خدای ناکرده شیوا عاشق آراز میشد و همون‌طور که اشکان دلش رو شکست ممکن بود آراز هم همین‌کار رو بکنه به پسرها هیچ اعتمادی نبود. با کمی عصبانیت به مینا گفتم:

- اگه آراز بخواد صدمه‌ای به شیوا بزنه چشماش رو از کاسه در میارم، شیوا بیچاره خودش هنوز تو شوک رفتنه اشکانه تحمل یه بار دیگه عاشق شدن و شکستن رو نداره.

مینا: نگران نباش خودم حواسم هست، اگه اذیتش کنه پدرش رو در میارم.



همین لحظه که متوجه شدیم دور بنفشه خلوت شد، من و مینا کادوهامون رو برداشتیم و رفتیم پیشش، بنفشه رو ب*غ*ل کردم و گفتم:

- عزیز دلم الهی خوشبخت بشین و تا آخر عمرتون با شادی زندگی کنین.

از ب*غ*ل هم اومدیم بیرون که بنفشه چشماش پر از اشک شد و گونه‌م رو ب*و*سید، مینا زودی بغلش کرد و گفت:

- بیا ببینمت چاقاله بادوم.

بنفشه: لااقل شب ازدواجم باهام قشنگ صحبت کن.

مینا: این دیگه ته احساساتمه.

بنفشه یه نیشگون از بازوی مینا گرفت که آخش در اومد، شیوا هم اومد پیشمون و با بنفشه روبوسی کرد و بهش کادو داد. آراز و پاشا و چندتا پسر دیگه داشتن باهم اون طرف صحبت می‌کردن. به بنفشه گفتم:

- خواهر شوهرت نیومده؟

بنفشه: نه خواهر پاشا همین امشب زایمان کرد نتونست بیاد.

مینا: حالا غصه نخور خدا بخواد خواهرشوهر بعدی.

بنفشه جیغ خفیفی کشید و باز دوباره مینا رو نیشگون گرفت؛ داشتن با هم کل کل میکردن که یه لحظه چشمم افتاد به در ورودی تالار خوب که دقت کردم دیدم معراج دست خاطره رو گرفته بود و داشتن میومدن داخل. مینا که رد نگاه‌ من رو دنبال کرد که رسید به خاطره و معراج با عصبانیت رو به بنفشه گفت:

- چرا خاطره‌ی ع*و*ضی رو دعوت کردی ها؟

بنفشه یا تعجب گفت:

- چی؟

مینا: اون طرف رو نگاه کن!

بنفشه: به خدا من این‌ها رو دعوت نکردم، خاطره چه ربطی به من داره؟ معراج پسرخاله‌ی پاشاست. پاشا هم دعوت‌ش کرده. زشت بود که بگه زنش رو نیاره عروسی.



از شنیدن اسم معراج و خاطره دیگه داشت حالم بد میشد. داشتم برمی‌گشتم به همون حال خ*را*ب سابقم. معراج و خاطره اومدن پیش ما و خاطره تا چشمش به من افتاد یه دستش رو گرفتم زیر شکمش و بیشتر به معراج چسبید معراج هم حلقه‌ی دستش رو دور کمر خاطره تنگ‌تر کرد. از دیدنشون کنار هم انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار میداد. اومدن کنار بنفشه بهش کادو دادن و تبریک گفتن که بنفشه با بی میلی جواب‌شون رو داد. معراج هم با ما سلام و احوالپرسی کرد که مینا و شیوا سرد جوابش رو دادن همین لحظه خاطره بهم گفت:

- تو چطوری آرزو؟ عمه اینا خوبن؟

جوابش رو ندادم که مینا گفت:

- به لطف شما همه چی خوبه.

معراج نگاهم کرد و گفت:

- آرزو خانوم مادرت اینا اومدن؟

باز با چشم‌های عسلیش و لحن صداش داشت دلم رو زیر و رو میکرد، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا گریه نکنم. در جوابش فقط سرم رو تکون دادم. معراج به خاطره گفت:

- عزیزم یادت باشه بعدا یه سر به عمت اینا هم بزنیم.

خاطره: باشه‌.



پاشا و آراز هم اومدن و مشغول احوالپرسی با معراج و خاطره شدن، معراج حتی یک لحظه دست خاطره رو ول نمیکرد. با خودم فکر می‌کردم الان تموم این عشق و محبت ها به آوا متعلق بود آوایی که من بودم. تموم عشق‌ معراج و دوست داشتنش به خاطره، حق من بود. من معراج رو به اوج دوست داشتن به خودم رسوندمش ولی اون داشت با یه دروغ بزرگ زندگی میکرد اون فکر میکرد خاطره همون آواست در حالی که دختر پشت خط من بودم که این‌قدر عاشق هم‌دیگه بودیم.  معراج هم هیچ تقصیری نداشت اون هم فریب خاطره رو خورده بود. با حجم عشقی که معراج هر لحظه صرفِ خاطره میکرد اشک چشمام لبریز ریختن بود. مینا که حالم رو دید منو کشوند پای میز کنار مامان اینا نشستیم.



کاش وقتی تو کما بودم معراج و عشقش رو فراموش می‌کردم، کاش فراموشی میگرفتم. اما محاله بتونی کسی رو که دوستش داری فراموش کنی. فراموش کردنِ کسی که دوستش داری مثل به یاد آوردنه کسیه که هیچوقت ندیدیش همین‌قدر عجیب و همین قدر غیر ممکن.

کمی بعد یه آهنگ ملایم پخش کردن و همگی با بنفشه و پاشا رفتن وسط پیست ر‌قص. معراج هم دست خاطره رو گرفت و دوتایی باهم رفتن ر‌قصیدن. حالم هر لحظه بدتر میشد. دیگه نمی‌‌تونستم تحمل کنم مامان هم متوجه‌ی حال بدم شده بود با نگرانی نگاهم می‌کرد. فضای تالار برام خفه کننده بود دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم بغضمم لحظه به لحظه سنگین‌تر میشد گلوم جر خورده بود بسکه بغضم رو قورت داده بودم. اشکام با لجبازیه تمام شروع به ریختن کرد. قبل از اینکه کسی متوجه بشه از تالار رفتم بیرون، مینا و شیوا چندبار صدام زدن و اومدن دنبالم ولی بهشون توجهی نکردم، رفتم سمت پارکینگ به یه ماشین تکیه دادم و اشکام شروع به ریختن کرد. شیوا با عصبانیت کنارم وایستاد و در حالی که داشت سعی میکرد آرومم کنه گفت:

- به خدا من اگه جای تو بودم همون لحظه که فهمیدم خاطره چه غلطی کرده همه چیزو به همه میگفتم ولی تو چطور اینقدر ریلکسی و انتقام نمی‌گیری؟ اون معراج رو هم فریب داده، تا الان هم با دروغ نگرش داشته. عشق و محبت معراج همش حقه توعه آرزو چرا حقت رو پس نمی‌گیری؟

- چی میگی شیوا اون‌ها زن و شوهرن تازه یه بچه هم دارن. این نامردیه که من همه چیز رو به هم بریزم.

مینا: نامردی کاریه که خاطره در حق تو کرد.

- آره ولی منم اگه مثل اون باشم پس چه فرقی بین ماست؟

همین لحظه صدای قهقهه‌های خاطره از پشت سرم بلند شد با دیدنش صورتم رو ازش برگردوندم. اومد رو به روم وایستاد و گفت:

- مثلا می‌خوای چیکار کنی آرزو؟ می‌خوای به معراج بگی آوا تویی؟ خب همین الان بیا برو بهش بگو؛ جدی میگم! میخوام ببینم معراج با کدوم مدرک حرفت رو باور میکنه؟

مینا: با همون مدرکی که حرف توعه آشغال رو باور کرد. به کدوم عشق تو زندگیت دلت رو خوش کردی بیچاره اون عشقی که معراج بهت داره همش واسه آرزوعه.

خاطره با حرص خندید و صورتش رو ازم برگردوند.

بهش گفتم:

- چرا این کارو باهام کردی خاطره تو که می‌دونستی چقدر معراج رو دوستش دارم.

خاطره: از اولش هم معراج لقمه‌ی گنده‌تر از دهنت بود. معراج حق من بود چون من لیاقتش رو دارم.

شیوا: حیف آرزو نمیذاره وگرنه جوری میزدمت قیافه‌ت قابل تشخیص نباشه‌.

خاطره: اوه شیوا جون هم که اینجاست. مثلا میخوای چیکار کنی؟

شیوا با عصبانیت میخواست به خاطره حمله کنه که خاطره گفت:

- هی حواست باشه من حامله‌م‌ها.

مینا: الهی خودت و زندگیت نابود بشین. بالاخره معراج می‌فهمه با چه ع*و*ضی‌ای داره زندگی میکنه. آرزو از حقش گذشت ولی خدا از اشک‌های آرزو نمی‌گذره.

من: حتی ازت متنفر هم نیستم خاطره چون متنفر بودنم لیاقت میخواد.

خاطره این بار مقابلم وایستاد و تا خواست یه چیزی بگه که سرفه کرد، همین لحظه معراج از تالار اومد بیرون و تا چشمش به ما افتاد اومد پیشمون با دیدن وضعیت خاطره با نگرانی یه دستمال از جیبش در آورد و داد به خاطره. چند لحظه بعد خاطره دستمال رو انداخت که روش پر از خون بود. خیلی متعحب شدم!

معراج با چشم‌هایی پر از اشک به خاطره گفت:

- باز هم که اینطوری شدی؛ حتما باید ببرمت دکتر خدا کنه موردی نباشه. تو و بچه‌مون همه چیز منین اگه طوری‌تون بشه من چیکار کنم! باید بیشتر مراقبت باشم عزیزم.

دیگه حالم داشت از این همه عشق و محبت بین خاطره و معراج بد میشد. یهو بغضم ترکید و دویدم سمت ماشین خودم سوارش شدم و بی هدف حرکت کردم. فقط دلم میخواست تا صبح گریه کنم بلکه یکم آروم بشم. داشتم تو خودم می‌ترکیدم از غم من دیگه برای همیشه معراجم رو از دست داده بودو و الان یه مرده‌ی متحرک بودم.



#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۷

«خاطره»

چند روز بعد از عروسی پاشا از تهران برگشتیم خونه‌مون ساری. بارون شدیدی می‌بارید، معراج این‌قدر دلواپس پدرش اسفندیار بود که همین‌که رسیدیم قبل از لباس عوض کردن‌مون رفتیم سمت خونه‌ی پدرش تا بهش سر بزنه. معراج به شدت به پدرش وابسته بود چون مادر نداشت، همیشه یه جورایی به پدرش حسادت می‌کردم چون معراج خیلی دوسش داشت.
کمی بعد که رسیدیم خونه‌شون معراج چند بار زنگ در رو زد اما کسی در رو باز نکرد. معراج کلید انداخت و رفتیم تو حیاط، جوجه هایی که تو حیاط بودن با دیدن معراج جیک جیک کنان اومدن سمتش انگاری خیلی گرسنه‌شون بود. معراج خندید و گفت:
- اینا وقتی گشنه‌شون باشه این‌جوری میکنن.
- انگار چند روزه چیزی نخوردن.

وقتی جلوشون ارزن ریختیم رفتیم سمت خونه، در رو باز کردیم وارد شدیم، با ورودمون بوی گ*از پیچید توی بینی‌مون که نزدیک بود بالا بیارم. می‌خواستم لامپ رو روشن کنم که معراج سریع جلوم رو گرفت و گفت خونه پر از گ*از شده اگه لامپ روشن کنم آتیش می‌گیرم واسه همین فقط پرده ها رو کنار زد و در و پنجره رو باز گذاشت.
بخاری گازی روشن بود و شعله‌ش زیاد بود بخاری رو خاموش کردیم و رفتیم سمت اتاق بابا اسفندیار که دیدیم خوابیده. معراج چندبار صداش زد اما بیدار نشد. در حالی که داشت تکونش میداد گفت:
- بابا این وقت روز که نمی‌خوابیدی الان وقته خوابه مگه؟
معراج با دلهره‌گی دست بابا اسفندیار رو گرفت که متوجه شد یخ کرده و بدنش سرده. شکم بابا اسفندیار هم باد کرده بود. معراج با ترس گفت:
- خاطره بابام تکون نمی‌خوره بدنش یخ کرده.
- نبضش رو بگیر.
- خیلی کنده.
- معراج نکنه بابا اسفندیار گ*از گرفته شده باشه یه‌وقت خفه شده باشه شکمش رو ببین چقدر ورم کرده.
معراج کنترل خودش رو از دست داد و مدام پدرش رو تکون میداد و گریه میکرد، منم با دستپاچگی شماره اورژانس رو گرفتیم و اورژانس اومد بابا اسفندیار رو برد بیمارستان ما هم رفتیم.

وقتی رسیدیم بابا اسفندیار رو بردن تو یه اتاق و دکتر سراسیمه وارد اتاق شد. معراج که پشت در اتاق هی داشت گریه میکرد با اصرار راضیش کردم بیاد رو صندلی بشینه. با بغض گفت:
- خاطره دعا کن بابام طوریش نشه وگرنه من می‌میرم. مامانم که رفت اگه بابامم بره من نابود میشم.

- آروم باش عزیزم بابا هیچیش نمی‌شه و نوه‌ش رو می‌بینه به چیزهای خوب فکر کن تا اتفاق‌های خوب بیوفته.

تا وقتی دکتر اومد بیرون معراج هزاران بار بغض کرد و گریه کرد و منم پا به پاش اشک ریختم گریه‌های معراج منو می‌کشت. وقتی دکتر اومد بیرون معراج رفت سمتش و گفت:
- چی شد؟
دکتر: تقریبا پنج ساعت بوده که پدرتون دچار گ*از گرفتی شدید بوده و همه‌ی راه‌های تنفسیش مسدود شده. جای تعجب بود که تا نیم ساعت پیش هم دَووم آورده بود.
- آورده بود؟
- متاسفانه بیمار رو از دست دادیم!
با شنیدن این حرف جیغ خفیفی کشیدم. معراج یقه‌ی دکتر رو گرفت و شروع به کتک زدنش کرد که پرستارها سریع خودشون رو رسوندن. معراج رو به زور از دکتر جداش کردن... معراج این‌قدر شوکه شده بود و حالش بد بود که روی زمین نشست و از ته دل گریه کرد.

«مینا»

از وقتی شیوا همراه عمه‌ش مهاجرت کرده بود سوئد همه بی‌حوصله بودیم بنفشه هم رفته بود با پاشا ماه عسل اما خونه‌شون همین تهران بود. فقط من و آرزو مونده بودیم، آرزو همش کسل بود و بیرون نمی‌اومد. یه پسره بود به نام پرهام که رفیق امید بود و من تو عروسی امید و خزان باهاش آشنا شده بودم آرزو از پرهام خوشش نمی‌یومد واسه همین بهش نگفتم که با پرهام را‌بطه داریم و رفیق شدیم. امروز از شدت تنهایی و بی حوصلگی کلافه شده بودم واسه همین با پرهام قرار گذاشتیم خونه‌شون چون قرار بود بعد از اینکه رفتم دنبال پرهام باهم بریم بیرون اون ماشینش خ*را*ب شده بود.
چون تک فرزند بودم مامان بابا خیلی دوستم داشتن زیاد بهم گیر نمی‌دادن، منم همیشه تنهایی میرفتم بیرون و هر وقت دلم می‌خواست برمی‌گشتم خونه. امروز هم یه لباس خیلی شیک و خفن پوشیدم و رفتم دنبال پرهام. کسی خونه‌شون نبود دم در پارک کردم و بهش زنگ زدم بعد از دو بوق برداشت و گفت:
- جونم مینا بیا بالا.
- عه تو گفتی من آماده شدم پرهام. من بلیط سینما گرفتم دیر میشه.
- سه سوته آماده میشم، بیا بالا یه قهوه هم بخور تو این هوای سرد.
- ای بابا، خیلی خوب اومدم در رو باز کن.
کیفم رو برداشتم و ماشینم رو یکم جا به جا کردم و رفتم داخل، خونه شون حیاط دار و ویلایی بود. بعضی وقتا با پرهام میومدیم اینجا اون بهم پیانو یاد میداد و کلی فیلم ترسناک می‌دیدیم، اما هیچ وقت از خط قرمز هام عبور نمی‌کردم! وقتی رفتم تو خونه یکم همه جا ریخت و پاش بود. پرهام پدر و مادر نداشت و تنها زندگی میکرد. یه گوشه تو هال روی مبل نشستم که پرهام با لباس خونگی اومد و گفت:
- چه قدر زود ا‌ومدی. من تازه از خواب بیدار شدم.
- ساعت شش عصره پرهام چرت نگو.
- خواب مونده بودم جون تو، الان آماده میشم بذار برات قهوه بیارم تازه درست کردم.
- اوکی سریع باش وقت میگذره.

پرهام یه پسر قد بلند و چشم ابرو مشکی بود، قیافه‌ش هم معمولی بود اما اخلاقش یه جور خاصی بود که هر دختری رو وادار می‌کرد جذبش بشه. تا حالا با هیچ‌کس اینقدر ر*اب*طه‌م کش دار نشده بود پرهام اولین پسری بود که به مدت طولانیه ده ما باهاش ر*اب*طه داشتم از شب عروسی امید و خزان تا حالا. نمیدونم چرا دوست نداشتم بهم نزدیک باشه، هم دوست نداشتم ازم دور باشه!
چند لحظه بعد که قهوه‌ رو آورد کم کم خوردم و پرهام رفت تو اتاقش واسه آماده شدن.
چند ثانیه بعد از خوردنِ قهوه یه خواب عمیق منو گرفت و پی در پی خمیازه کشیدم کم کم چشمام داشت بسته میشد و همه جا رو تار می‌دیدم. تنها چیزی که یادم موندم خنده‌های پرهامه ع*و*ضی بود که می‌شنیدم.

کد:
«خاطره»



چند روز بعد از عروسی پاشا از تهران برگشتیم خونه‌مون ساری. بارون شدیدی می‌بارید، معراج این‌قدر دلواپس پدرش اسفندیار بود که همین‌که رسیدیم قبل از لباس عوض کردن‌مون رفتیم سمت خونه‌ی پدرش تا بهش سر بزنه. معراج به شدت به پدرش وابسته بود چون مادر نداشت، همیشه یه جورایی به پدرش حسادت می‌کردم چون معراج خیلی دوسش داشت.

کمی بعد که رسیدیم خونه‌شون معراج چند بار زنگ در رو زد اما کسی در رو باز نکرد. معراج کلید انداخت و رفتیم تو حیاط، جوجه هایی که تو حیاط بودن با دیدن معراج جیک جیک کنان اومدن سمتش انگاری خیلی گرسنه‌شون بود. معراج خندید و گفت:

- اینا وقتی گشنه‌شون باشه این‌جوری میکنن.

- انگار چند روزه چیزی نخوردن.



وقتی جلوشون ارزن ریختیم رفتیم سمت خونه، در رو باز کردیم وارد شدیم، با ورودمون بوی گ*از پیچید توی بینی‌مون که نزدیک بود بالا بیارم. می‌خواستم لامپ رو روشن کنم که معراج سریع جلوم رو گرفت و گفت خونه پر از گ*از شده اگه لامپ روشن کنم آتیش می‌گیرم واسه همین فقط پرده ها رو کنار زد و در و پنجره رو باز گذاشت.

بخاری گازی روشن بود و شعله‌ش زیاد بود بخاری رو خاموش کردیم و رفتیم سمت اتاق بابا اسفندیار که دیدیم خوابیده. معراج چندبار صداش زد اما بیدار نشد. در حالی که داشت تکونش میداد گفت:

- بابا این وقت روز که نمی‌خوابیدی الان وقته خوابه مگه؟

معراج با دلهره‌گی دست بابا اسفندیار رو گرفت که متوجه شد یخ کرده و بدنش سرده. شکم بابا اسفندیار هم باد کرده بود. معراج با ترس گفت:

- خاطره بابام تکون نمی‌خوره بدنش یخ کرده.

- نبضش رو بگیر.

- خیلی کنده.

- معراج نکنه بابا اسفندیار گ*از گرفته شده باشه یه‌وقت خفه شده باشه شکمش رو ببین چقدر ورم کرده.

معراج کنترل خودش رو از دست داد و مدام پدرش رو تکون میداد و گریه میکرد، منم با دستپاچگی شماره اورژانس رو گرفتیم و اورژانس اومد بابا اسفندیار رو برد بیمارستان ما هم رفتیم.



وقتی رسیدیم بابا اسفندیار رو بردن تو یه اتاق و دکتر سراسیمه وارد اتاق شد. معراج که پشت در اتاق هی داشت گریه میکرد با اصرار راضیش کردم بیاد رو صندلی بشینه. با بغض گفت:

- خاطره دعا کن بابام طوریش نشه وگرنه من می‌میرم. مامانم که رفت اگه بابامم بره من نابود میشم.



- آروم باش عزیزم بابا هیچیش نمی‌شه و نوه‌ش رو می‌بینه به چیزهای خوب فکر کن تا اتفاق‌های خوب بیوفته.



تا وقتی دکتر اومد بیرون معراج هزاران بار بغض کرد و گریه کرد و منم پا به پاش اشک ریختم گریه‌های معراج منو می‌کشت. وقتی دکتر اومد بیرون معراج رفت سمتش و گفت:

- چی شد؟

دکتر: تقریبا پنج ساعت بوده که پدرتون دچار گ*از گرفتی شدید بوده و همه‌ی راه‌های تنفسیش مسدود شده. جای تعجب بود که تا نیم ساعت پیش هم دَووم آورده بود.

- آورده بود؟

- متاسفانه بیمار رو از دست دادیم!

با شنیدن این حرف جیغ خفیفی کشیدم. معراج یقه‌ی دکتر رو گرفت و شروع به کتک زدنش کرد که پرستارها سریع خودشون رو رسوندن. معراج رو به زور از دکتر جداش کردن... معراج این‌قدر شوکه شده بود و حالش بد بود که روی زمین نشست و از ته دل گریه کرد.



«مینا»



از وقتی شیوا همراه عمه‌ش مهاجرت کرده بود سوئد همه بی‌حوصله بودیم بنفشه هم رفته بود با پاشا ماه عسل اما  خونه‌شون همین تهران بود. فقط من و آرزو مونده بودیم، آرزو همش کسل بود و بیرون نمی‌اومد. یه پسره بود به نام پرهام که رفیق امید بود و من تو عروسی امید و خزان باهاش آشنا شده بودم آرزو از پرهام خوشش نمی‌یومد واسه همین بهش نگفتم که با پرهام را‌بطه داریم و رفیق شدیم. امروز از شدت تنهایی و بی حوصلگی کلافه شده بودم واسه همین با پرهام قرار گذاشتیم خونه‌شون چون قرار بود بعد از اینکه رفتم دنبال پرهام باهم بریم بیرون اون ماشینش خ*را*ب شده بود.

چون تک فرزند بودم مامان بابا خیلی دوستم داشتن زیاد بهم گیر نمی‌دادن، منم همیشه تنهایی میرفتم بیرون و هر وقت دلم می‌خواست برمی‌گشتم خونه. امروز هم یه لباس خیلی شیک و خفن پوشیدم و رفتم دنبال پرهام. کسی خونه‌شون نبود دم در پارک کردم و بهش زنگ زدم بعد از دو بوق برداشت و گفت:

- جونم مینا بیا بالا.

- عه تو گفتی من آماده شدم پرهام. من بلیط سینما گرفتم دیر میشه.

- سه سوته آماده میشم، بیا بالا یه قهوه هم بخور تو این هوای سرد.

- ای بابا، خیلی خوب اومدم در رو باز کن.

کیفم رو برداشتم و ماشینم رو یکم جا به جا کردم و رفتم داخل، خونه شون حیاط دار و ویلایی بود. بعضی وقتا با پرهام میومدیم اینجا اون بهم پیانو یاد میداد و کلی فیلم ترسناک می‌دیدیم، اما هیچ وقت از خط قرمز هام عبور نمی‌کردم! وقتی رفتم تو خونه یکم همه جا ریخت و پاش بود. پرهام پدر و مادر نداشت و تنها زندگی میکرد. یه گوشه تو هال روی مبل نشستم که پرهام با لباس خونگی اومد و گفت:

- چه قدر زود ا‌ومدی. من تازه از خواب بیدار شدم.

- ساعت شش عصره پرهام چرت نگو.

- خواب مونده بودم جون تو، الان آماده میشم بذار برات قهوه بیارم تازه درست کردم.

- اوکی سریع باش وقت میگذره.



پرهام یه پسر قد بلند و چشم ابرو مشکی بود، قیافه‌ش هم معمولی بود اما اخلاقش یه جور خاصی بود که هر دختری رو وادار می‌کرد جذبش بشه. تا حالا با هیچ‌کس اینقدر ر*اب*طه‌م کش دار نشده بود پرهام اولین پسری بود که به مدت طولانیه ده ما باهاش ر*اب*طه داشتم از شب عروسی امید و خزان تا حالا. نمیدونم چرا دوست نداشتم بهم نزدیک باشه، هم دوست نداشتم ازم دور باشه!

چند لحظه بعد که قهوه‌ رو آورد کم کم خوردم و پرهام رفت تو اتاقش واسه آماده شدن.

چند ثانیه بعد از خوردنِ قهوه یه خواب عمیق منو گرفت و پی در پی خمیازه کشیدم کم کم چشمام داشت بسته میشد و همه جا رو تار می‌دیدم. تنها چیزی که یادم موندم خنده‌های پرهامه ع*و*ضی بود که می‌شنیدم.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۳۸


«آرزو»

امروز صبح ساعت هفت، زندایی فیروزه زنگ زد به مامان اینا خبر داد که پدر معراج فوت شده. مغزم از شنیدن این حرف آتیش گرفت، مامان اینا با زندایی فیروزه رفتن خاکسپاری پدر معراج، مامان از خاطره خوشش نمی‌یومد اما معراج گناهی نکرده بود که تو این شرایط سخت بهش یه تسلیت نگن. من اما طاقت دیدن اشک‌های معراج رو نداشتم اون قبلا بهم گفته بود مادرش رو از دست داده و به شدت به پدرش وابسته‌ت می‌دونستم با مرگ یهویی پدرش خیلی می‌شکنه و داغون میشه من طاقت نداشتم معراج رو تو این وضع ببینم واسه همین نرفتم ساری.
از صبح تا حالا که مامان اینا رفته بودن یه گوشه اتاق کز کرده بودم و اشک می‌ریختم هم نگران معراج بودم هم نگران مینا ترکیبی از حس غم و استرس داشتم. مادرِ مینا امروز صبح باهام تماس گرفت و گفت مینا دیشب خونه نرفته مادرش خیلی نگرانش بود می‌دونستم مینا باز یه تخمی گذاشته واسه همین به مادرش گفتم پیش منه تا نگران نشه. نزدیک به ده بار به مینا زنگ زده بودم اما جواب نداده بود، خیلی نگرانش بودم یک‌بار دیگه گوشیم رو برداشتم و می‌خواستم باهاش تماس بگیرم که خودش زنگ زد با عصبانیت جواب دادم:
- تو معلومه کدوم قبرستونی؟ مردیم از نگرانی.
صدای گریه‌های مینا بلند‌تر شد، که عصبانی تر از قبل گفتم:
- از دیشب تا حالا رفتی پی خوش‌گذرونیت الان گریه می‌کنی؟
- آرزو بیچاره شدم، بدبخت شدم.
- چی میگی مینا کجایی چیکار میکنی الان؟
- نمی‌دونم کجام، آرزو!
- همین الان بیا خونه‌مون اینجا هیچ‌کس نیست، سریع باش.
دیگه منتظر نموندم چیزی بگه تماس رو قطع کردم، تقریبا بیست دقیقه بعد زنگ در خونه‌مون به صدا در اومد رفتم در رو باز کردم و مینا اومد داخل، قیافه‌ش بدجوری رنگ پریده بود. هلش دادم و گفتم:
- تو هرگوری میخوای بری نباید بگی داری میری فلان قبرستون؟ مادرت دق کرد از نگرانی! کجا بودی دیشب؟
- آرزو نابود شدم بیچاره شدم بابام بفهمه زنده‌م نمی‌ذاره.
- اون‌ها می‌فهمن!
- چی؟ یعنی پرهام بهشون گفته؟
- چی میگی تو مینا؟ مادرت زنگ زد بهش گفتم دیشب پیش من بودی. مگه پرهام باید چی به خونواده‌ت می‌گفت؟
مینا زد زیر گریه و گفت:
- آرزو بیچاره شدم.
- اه خب بگو چی شده؟
- من دیشب با پرهام قرار داشتم بریم سینما اون گفت ماشینش خرابه منم رفتم دم در خونه‌شون ولی اصرار کرد برم تو خونه شون وقتی رفتم منتظر موندم تا آماده بشه، برام یه قهوه درست کرد بعدش خوردم و سرگیجه گرفتم دیگه نفهمیدم چی شد صبح که بیدار شدم روی تختش بودم و ...
با دلهره‌ای که تو جونم نفوذ کرد گفتم:
- چی می‌خوای بگی مینا؟
- آرزو... آرزو، پرهام بهم دست زد!
با شنیدن این حرف از ز*ب*ون مینا، شوکه شدم! با د*ه*ان باز به مینایی که اشک می‌ریخت نگاه کردم و بغض گلوم رو گرفت، مشت‌هاک. و از عصبانیت گره کردم و افتادم به جون مینا و کتکش زدم، فریاد زدم:
- بهت گفته بودم سمت اون نرو گفته بودم نابودت میکنه اون از بچگی رفیق امیده، من خوب می‌شناختمش چه بی‌شر‌فیه. حالا فهمیدی چرا گفتم ازش فاصله بگیری، چرا فریب پرهام رو خوردی چرا اینکارو با خودت کردی مینا حرف بزن کثافط!
مینا بلند تر از قبل گریه کرد که گریه‌هاش دل سنگ رو هم آب میکرد. اینقدر کتکش زده بودم با مشت و لگد که خودم خسته شده بودم هم کتکش میزدم هم گریه میکردم پا به پاش. دیگه طاقت نیاوردم و بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خب خفه شو عو‌ضی! با هم درستش می‌کنیم تو تنها نیستی نترس کثافط!


«خاطره»


امروز بعد از یک‌هفته عزاداری به زور معراج رو راضی کردم بره سر کارش. از وقتی اون اتفاق برای پدرش افتاده بود ذره ذره داشت آب میشد، خیلی غصه می‌خورد و عذاب می‌کشید بعضی شب‌ها میرفت تو حیاط می‌نشست و سیگار می‌کشید روزی چندساعت هم سر خاکِ پدرش بود. معراج خودش رو مقصر مرگ پدرش می‌دونست می‌گفت اگه من پدرم رو تنها نذاشته بودم این اتفاق براش نمی‌افتاد.
تو این مدت خیلی به هم ریخته بودم خودم! هم از ناراحتی معراج و غصه‌هاش هم از وی‌آر های حاملگیم و هم پول اون مر*تیکه که باید براش آماده می‌کردم و سرفه‌های خونی‌ای که پی در پی داشتم. همه چی آشفته شده بود و تو هم پیچ خورده بود!
چند روز بیشتر فرصت نداشتم پولش رو جور کنم. فقط تنها چیزی که الان قلبم رو شاد نگه داشته بود بچه‌ی تو شکمم بود و بلایی که سر مینا آوردم اون هم به وسیله‌ی پرهام. جواب سیلی‌ای که بهم زد رو بهش دادم، نباید پا رو دم من می‌ذاشت.
شب عروسی پاشا و بنفشه، دیدم مینا یواشکی رفت بیرون با یه پسره حرف زد و از رفتارها و کارهاشون فهمیدم دوست میناست، پسره رو تعقیب کردم و چند روزی که تهران بودیم یکم راجبش پرس و جو کردم که فهمیدم بی‌پوله و با مادربزرگش زندگی میکنه پاسپورت هم نداره و داره خودش رو به آب و آتیش میزنه که بره ترکیه. منم پیداش کردم و باهاش شرط گذاشتم که اون بلا رو سر مینا بیاره تا منم بفرستمش بره ترکیه اونم با پول خودم. همین دیشب که پرهام اون کار رو با مینا کرد منم امروز صبح براش پول فرستادم و سپردمش به داداش یکی از دوستام که قاچاقی میبرد ترکیه، پرهامم رفت ترکیه و کار من با مینا تموم شد. دلم خنک شد!
خندیدم و جلو مطب دکتر پارک کردم، جواب آزمایش هایی که بخاطر سرفه‌های خونیم داده بودم رو برداشتم و رفتم تو اتاق دکتر سلامی کردم و برگه ها رو گذاشتم رو میز! دکتر کمی بعد از مطالعه‌‌ی برگه‌ها، ناراحتی بزرگی تو صورتش نمایان شد. بهش گفتم:
- چیزی شده خانوم دکتر؟
- حقیقتا نمیدونم چطور بگم!
- هرچی هست لطفا بگید.
دکتر مکثی کرد و ادامه داد:
- جواب این آزمایش نشون میده شما مبتلا به سرطان ریه هستین.
با چیزی که شنیدم روح از بدنم خارج شد، با ترس گفتم:
- چی؟ شما مطمئنید؟
- بله متاسفانه شما از پنج ماه پیش مبتلا به این بیماری شدین، سرطان‌تون بدخیمه و داره به سرعت سلول‌های سرطانی تو بدنت پخش میکنه. همین الانش هم کلی دیر شده باید هرچه سریع‌تر شیمی درمانی بشی.
با شنیدن تک تک این حرف‌ها قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. خانوم دکتر که حال بدم رو دید یه لیوان آب دستم داد به زور چند قلوپ خوردم و با بغض گفتم:
- حالا بچه‌م چی میشه؟
- چون سرطان شما بدخیمه باید داروهایی با دز بالا مصرف کنید متاسفانه روی جنین این داروها تاثیر میذاره باید قبل از اینکه درمان رو شروع کنید جنین رو سِقط کنید.
با ناراحتی پا شدم و کیفم رو برداشتم خواستم از در برم بیرون که سرم گیج رفت و افتادم.

کد:
«آرزو»



امروز صبح ساعت هفت، زندایی فیروزه زنگ زد به مامان اینا خبر داد که پدر معراج فوت شده. مغزم از شنیدن این حرف آتیش گرفت، مامان اینا با زندایی فیروزه رفتن خاکسپاری پدر معراج، مامان از خاطره خوشش نمی‌یومد اما معراج گناهی نکرده بود که تو این شرایط سخت بهش یه تسلیت نگن. من اما طاقت دیدن اشک‌های معراج رو نداشتم اون قبلا بهم گفته بود مادرش رو از دست داده و به شدت به پدرش وابسته‌ت می‌دونستم با مرگ یهویی پدرش خیلی می‌شکنه و داغون میشه من طاقت نداشتم معراج رو تو این وضع ببینم واسه همین نرفتم ساری.

از صبح تا حالا که مامان اینا رفته بودن یه گوشه اتاق کز کرده بودم و اشک می‌ریختم هم نگران معراج بودم هم نگران مینا ترکیبی از حس غم و استرس داشتم. مادرِ مینا امروز صبح باهام تماس گرفت و گفت مینا دیشب خونه نرفته مادرش خیلی نگرانش بود می‌دونستم مینا باز یه تخمی گذاشته واسه همین به مادرش گفتم پیش منه تا نگران نشه. نزدیک به ده بار به مینا زنگ زده بودم اما جواب نداده بود، خیلی نگرانش بودم یک‌بار دیگه گوشیم رو برداشتم و می‌خواستم باهاش تماس بگیرم که خودش زنگ زد با عصبانیت جواب دادم:

- تو معلومه کدوم قبرستونی؟ مردیم از نگرانی.

صدای گریه‌های مینا بلند‌تر شد، که عصبانی تر از قبل گفتم:

- از دیشب تا حالا رفتی پی خوش‌گذرونیت الان گریه می‌کنی؟

- آرزو بیچاره شدم، بدبخت شدم.

- چی میگی مینا کجایی چیکار میکنی الان؟

- نمی‌دونم کجام، آرزو!

- همین الان بیا خونه‌مون اینجا هیچ‌کس نیست، سریع باش.

دیگه منتظر نموندم چیزی بگه تماس رو قطع کردم، تقریبا بیست دقیقه بعد زنگ در خونه‌مون به صدا در اومد رفتم در رو باز کردم و مینا اومد داخل، قیافه‌ش بدجوری رنگ پریده بود. هلش دادم و گفتم:

- تو هرگوری میخوای بری نباید بگی داری میری فلان قبرستون؟ مادرت دق کرد از نگرانی! کجا بودی دیشب؟

- آرزو نابود شدم بیچاره شدم بابام بفهمه زنده‌م نمی‌ذاره.

- اون‌ها می‌فهمن!

- چی؟ یعنی پرهام بهشون گفته؟

- چی میگی تو مینا؟ مادرت زنگ زد بهش گفتم دیشب پیش من بودی. مگه پرهام باید چی به خونواده‌ت می‌گفت؟

مینا زد زیر گریه و گفت:

- آرزو بیچاره شدم.

- اه خب بگو چی شده؟

- من دیشب با پرهام قرار داشتم بریم سینما اون گفت ماشینش خرابه منم رفتم دم در خونه‌شون ولی اصرار کرد برم تو خونه شون وقتی رفتم منتظر موندم تا آماده بشه، برام یه قهوه درست کرد بعدش خوردم و سرگیجه گرفتم دیگه نفهمیدم چی شد صبح که بیدار شدم روی تختش بودم و ...

با دلهره‌ای که تو جونم نفوذ کرد گفتم:

- چی می‌خوای بگی مینا؟

- آرزو... آرزو، پرهام بهم دست زد!

با شنیدن این حرف از ز*ب*ون مینا، شوکه شدم! با د*ه*ان باز به مینایی که اشک می‌ریخت نگاه کردم و بغض گلوم رو گرفت، مشت‌هاک. و از عصبانیت گره کردم و افتادم به جون مینا و کتکش زدم، فریاد زدم:

- بهت گفته بودم سمت اون نرو گفته بودم نابودت میکنه اون از بچگی رفیق امیده، من خوب می‌شناختمش چه بی‌شر‌فیه. حالا فهمیدی چرا گفتم ازش فاصله بگیری، چرا فریب پرهام رو خوردی چرا اینکارو با خودت کردی مینا حرف بزن کثافط!

مینا بلند تر از قبل گریه کرد که گریه‌هاش دل سنگ رو هم آب میکرد. اینقدر کتکش زده بودم با مشت و لگد که خودم خسته شده بودم هم کتکش میزدم هم گریه میکردم پا به پاش. دیگه طاقت نیاوردم و بغلش کردم و گفتم:

- خیلی خب خفه شو عو‌ضی! با هم درستش می‌کنیم تو تنها نیستی نترس کثافط!





«خاطره»





امروز بعد از یک‌هفته عزاداری به زور معراج رو راضی کردم بره سر کارش. از وقتی اون اتفاق برای پدرش افتاده بود ذره ذره داشت آب میشد، خیلی غصه می‌خورد و عذاب می‌کشید بعضی شب‌ها میرفت تو حیاط می‌نشست و سیگار می‌کشید روزی چندساعت هم سر خاکِ پدرش بود. معراج خودش رو مقصر مرگ پدرش می‌دونست می‌گفت اگه من پدرم رو تنها نذاشته بودم این اتفاق براش نمی‌افتاد.

تو این مدت خیلی به هم ریخته بودم خودم! هم از ناراحتی معراج و غصه‌هاش هم از وی‌آر های حاملگیم و هم پول اون مر*تیکه که باید براش آماده می‌کردم و سرفه‌های خونی‌ای که پی در پی داشتم. همه چی آشفته شده بود و تو هم پیچ خورده بود!

چند روز بیشتر فرصت نداشتم پولش رو جور کنم. فقط تنها چیزی که الان قلبم رو شاد نگه داشته بود بچه‌ی تو شکمم بود و بلایی که سر مینا آوردم اون هم به وسیله‌ی پرهام. جواب سیلی‌ای که بهم زد رو بهش دادم، نباید پا رو دم من می‌ذاشت.

شب عروسی پاشا و بنفشه، دیدم مینا یواشکی رفت بیرون با یه پسره حرف زد و از رفتارها و کارهاشون فهمیدم دوست میناست، پسره رو تعقیب کردم و چند روزی که تهران بودیم یکم راجبش پرس و جو کردم که فهمیدم بی‌پوله و با مادربزرگش زندگی میکنه پاسپورت هم نداره و داره خودش رو به آب و آتیش میزنه که بره ترکیه. منم پیداش کردم و باهاش شرط گذاشتم که اون بلا رو سر مینا بیاره تا منم بفرستمش بره ترکیه اونم با پول خودم. همین دیشب که پرهام اون کار رو با مینا کرد منم امروز صبح براش پول فرستادم و سپردمش به داداش یکی از دوستام که قاچاقی میبرد ترکیه، پرهامم رفت ترکیه و کار من با مینا تموم شد. دلم خنک شد!

خندیدم و جلو مطب دکتر پارک کردم، جواب آزمایش هایی که بخاطر سرفه‌های خونیم داده بودم رو برداشتم و رفتم تو اتاق دکتر سلامی کردم و برگه ها رو گذاشتم رو میز! دکتر کمی بعد از مطالعه‌‌ی برگه‌ها، ناراحتی بزرگی تو صورتش نمایان شد. بهش گفتم:

- چیزی شده خانوم دکتر؟

- حقیقتا نمیدونم چطور بگم!

- هرچی هست لطفا بگید.

دکتر مکثی کرد و ادامه داد:

- جواب این آزمایش نشون میده شما مبتلا به سرطان ریه هستین.

با چیزی که شنیدم روح از بدنم خارج شد، با ترس گفتم:

- چی؟ شما مطمئنید؟

- بله متاسفانه شما از پنج ماه پیش مبتلا به این بیماری شدین، سرطان‌تون بدخیمه و داره به سرعت سلول‌های سرطانی تو بدنت پخش میکنه. همین الانش هم کلی دیر شده باید هرچه سریع‌تر شیمی درمانی بشی.

با شنیدن تک تک این حرف‌ها قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. خانوم دکتر که حال بدم رو دید یه لیوان آب دستم داد به زور چند قلوپ خوردم و با بغض گفتم:

- حالا بچه‌م چی میشه؟

- چون سرطان شما بدخیمه باید داروهایی با دز بالا مصرف کنید متاسفانه روی جنین این داروها تاثیر میذاره باید قبل از اینکه درمان رو شروع کنید جنین رو سِقط کنید.

با ناراحتی پا شدم و کیفم رو برداشتم خواستم از در برم بیرون که سرم گیج رفت و افتادم.

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا