پارت_۲۹
«بنفشه»
اصلا حوصله آرایشگاه رفتن نداشتم، واسه همین یه پیراهن براق مشکی رنگ پوشیدم و خودم آرایش کردم. موهام رو باز گذاشتم و یک مانتوی مشکی مجلسی و شال و کفش پاشنه بلند پوشیدم، وقتی کاملا آماده شدم با مامان رفتیم دم در که پاشا منتظرمون بود و هی غر میزد که دیرمون شده. سوار شدیم و حرکت کردیم، پاشا هم به سرعت رانندگی میکرد و هی غر میزد که تقصیر منه دیر آماده شدم، خودم اینقدر دلهره داشتم که اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی نداشتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و نفس دم و بازدم میکشیدم تا یکم بتونم دلشورهای که از صبح گریبان گیرم شده بود رو دفع کنم. همین لحظه ماشین پاشا از مسیر منحرف شد و یه صدای بدی داد. سرم خورد به شیشه ماشین و یک جیغ بلند کشیدم. پاشا فرمون رو محکم نگه داشت و یکم ماشین زیگزاگی حرکت کرد و چند لحظه بعد متوقف شد پاشا سریع از ماشین پیاده شد.
مامان گفت:
- بنفشه خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- سرم خورد به شیشه، چیزی نیست.
- پیاده شو ببینم چی شده.
وقتی پیاده شدیم تازه متوجه شدم لاستیک پنچر شده، پاشا یه لگدی به ماشین زد و گفت:
- آخه الان که خودم دیرم شده، تو هم وقت پنچر شدنت بود؟
مامان: خداروشکر بعد از دست انداز بود و سرعت نداشتی وگرنه الان معلق زده بودیم با ماشین.
- یه چند لحظه صبر کنید لاستیک رو عوض کنم، خوشبختانه زاپاس همرامه.
*دانای کل*
یک آهنگ شاد در حال پخش بود و کل جوون ها میر*ق*صیدن، همهی مهمون ها در حال خوشگذروندن و پذیرایی از خودشون بودن. الهام با اصرارهای زیادِ برادرش محسن حاضر شده بود و با غمگین ترین حالت ممکن کنار امید و خزان نشسته بود. پدر معراج هم مدام شمارهی عاقد رو میگرفت که میگفت پنج دقیقه دیگه میرسم اما خبری ازش نبود. خاطره هم با یک اخم غلیظ و استرسی شدید مدام تنش میلرزید و با خودش میگفت نکنه بنفشه زودتر از عاقد بیاد و با دیدنش همه چیز رو به معراج لو بده. این بود که داشت منفجر میشد از نگرانی. معراج بهش گفت:
- خوبی عزیزم؟ چرا اینقدر مضطربی؟ عاقد چه زود برسه چه دیر، ما واسه همیم و هیچکس نمیتونه این رو تغییر بده.
- نه مضطرب نیستم. خوبم.
فیروزه یک لیوان شربت خنک به خاطره داد و گفت:
- بیا این رو بخور دخترم، خودت رو کشتی بسکه حرص خوردی.
همین لحظه عاقد و دستیارش از در حیاط اومدن تو که خاطره لیوان رو پس زد و گفت:
- عاقد اومد!
معراج: خب معلوم بود میاد، این که نگرانی نداشت.
پدر معراج رفت پیش عاقد و قبل از این که چیزی بهش بگه، عاقد گفت:
- قبل از هرچیزی عذر میخوام به خاطر تاخیرم، تو ترافیک گرفتار شده بودم. همین الان خطبه رو شروع میکنم لطفا شناسنامههای عروس و داماد رو بیارید.
عاقد روی صندلی در فاصله چندمتری معراج و خاطره نشست و بعد از نوشتن یک چیزایی توی دفتر بزرگش شروع به خوندن خطبه عقد کرد. بعد از خوندن ص*ی*غهی محرمیت گفت:
- دوشیزه خانوم خاطره مطهری فرزند محسن، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای معراج سجادی فرزند اسفندیار با مهریهی (...) در آورم؟ وکیلم؟
خاطره که خودش رو آماده کرد بود برای بار سوم بله رو بگه اما تا چشمش به پاشا و بنفشه افتاد سریع گفت:
- بله.
همه دست زدن و کل کشیدن که عاقد همون جمله ها رو برای معراج هم خوند. بنفشه و پاشا و مادر بنفشه، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن. بنفشه قبل از اینکه وارد حیاط بشه فهمیده بود اینجا خونهی خاطره ایناست و دعا میکرد چیزی که تو فکرشه حقیقت نداشته باشه. ترس توی تک تک سلولهای تنش رخنه کرده بود. همین که بنفشه چشمش به معراج و خاطره افتاد و معراج بله رو گفت، بنفشه از شدت هیجان چشماش سیاهی رفت و افتاد زمین.
***
محمد، دست آرزو رو تو دستهاش گرفته بود میبوسید و اشک میریخت که یک دفعه چشمش خورد به صورت آرزو و متوجه شد آرزو با چشمهای بسته داره اشک میریزه. محمد هاج و واج داشت به آرزو نگاه میکرد که آرزو یک دفعه چشماش رو باز کرد و یه نفس محکمی کشید. محمد با تعجب آرزو رو نگاه میکرد که آرزو چندبار چشم هاش رو باز و بسته کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.
محمد با دستپاچگی چندبار زمین خورد و پاشد رفت بیرون و رو به شیوا و مینا گفت:
- آرزو، آرزو به هوش اومد.
این رو گفت و دوید سمت اتاق دکتر، مینا و شیوا با هیجان خواستن برن توی اتاق آرزو که پرستار جلوشون رو گرفت. دکتر و محمد سریع اومدن و وارد اتاق آرزو شدن. دکتر بعد از چک کرد دستگاههایی که به آرزو متصل بود، بهش گفت:
- خوبی دخترم؟
- آ...آره.
- میدونی اسمت چیه؟!
- آرزو.
دکتر اشارهای به محمد کرد و گفت:
- میدونی این آقا کیه؟
آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:
- بابام.
- خوبه خداروشکر، جاییت درد میکنه؟ احساس درد داری؟
- سرم خیلی درد میکنه.
- طبیعیه.
دکتر رو به محمد گفت:
- لطفا چند لحظه بیاین بریم بیرون.
وقتی رفتن بیرون شیوا و مینا اومدن پیش دکتر و گفتن:
- حالش چطوره؟ کی مرخص میشه؟
دکتر گفت:
- بیمار شما تو این چهل روزی که توی کما بود حالش هیچ تغییری نکرد من نمیخواستم نگرانتون کنم اون نزدیک بود زندگیش نباتی بشه یعنی تا آخر عمرش توی کما بمونه ولی الان یهو بهوش اومد این واقعا عجیبه. عجیبتر اینه که با وجود این که ضربهی سرش کنار ناحیهای بوده که مرتبط با حافظهاش بوده اما خوشبختانه حافظهش رو از دست نداده. این واقعا عالیه.
محمد: کی مرخص میشه؟
دکتر: یه سه چهار روز دیگه تا ازش آزمایش بگیریم، اگه هیچ مشکلی پیش نیومد میتونید ببریدش خونه اما باید حسابی مراقبش باشید.
مینا اشکاش رو کنار زد و گفت:
-ما الان میتونیم ببینمیش؟
دکتر: یکی یکی میرید تو پنج دقیقه بیشتر پیشش نمیمونید، بیمار تازه به هوش اومده نباید خسته بشه.
اول از همه مینا رفت تو، محمد هم با خوشحالی میخواست به الهام زنگ بزنه تا خبر رو بهش بده که شیوا گفت:
- عمو اونها خودشون میدونن آرزو به هوش اومده مینا همون لحظه زنگ زد بهشون گفت، اما اونها بیمارستان رفتن یکم دیگه میان اینجا.
- بیمارستان چرا؟
- نمیدونم دقیق، گفتن بنفشه فشارش افتاده سر گیجه گرفته الان حالش خوبه دارن میان اینجا.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«بنفشه»
اصلا حوصله آرایشگاه رفتن نداشتم، واسه همین یه پیراهن براق مشکی رنگ پوشیدم و خودم آرایش کردم. موهام رو باز گذاشتم و یک مانتوی مشکی مجلسی و شال و کفش پاشنه بلند پوشیدم، وقتی کاملا آماده شدم با مامان رفتیم دم در که پاشا منتظرمون بود و هی غر میزد که دیرمون شده. سوار شدیم و حرکت کردیم، پاشا هم به سرعت رانندگی میکرد و هی غر میزد که تقصیر منه دیر آماده شدم، خودم اینقدر دلهره داشتم که اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی نداشتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و نفس دم و بازدم میکشیدم تا یکم بتونم دلشورهای که از صبح گریبان گیرم شده بود رو دفع کنم. همین لحظه ماشین پاشا از مسیر منحرف شد و یه صدای بدی داد. سرم خورد به شیشه ماشین و یک جیغ بلند کشیدم. پاشا فرمون رو محکم نگه داشت و یکم ماشین زیگزاگی حرکت کرد و چند لحظه بعد متوقف شد پاشا سریع از ماشین پیاده شد.
مامان گفت:
- بنفشه خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- سرم خورد به شیشه، چیزی نیست.
- پیاده شو ببینم چی شده.
وقتی پیاده شدیم تازه متوجه شدم لاستیک پنچر شده، پاشا یه لگدی به ماشین زد و گفت:
- آخه الان که خودم دیرم شده، تو هم وقت پنچر شدنت بود؟
مامان: خداروشکر بعد از دست انداز بود و سرعت نداشتی وگرنه الان معلق زده بودیم با ماشین.
- یه چند لحظه صبر کنید لاستیک رو عوض کنم، خوشبختانه زاپاس همرامه.
*دانای کل*
یک آهنگ شاد در حال پخش بود و کل جوون ها میر*ق*صیدن، همهی مهمون ها در حال خوشگذروندن و پذیرایی از خودشون بودن. الهام با اصرارهای زیادِ برادرش محسن حاضر شده بود و با غمگین ترین حالت ممکن کنار امید و خزان نشسته بود. پدر معراج هم مدام شمارهی عاقد رو میگرفت که میگفت پنج دقیقه دیگه میرسم اما خبری ازش نبود. خاطره هم با یک اخم غلیظ و استرسی شدید مدام تنش میلرزید و با خودش میگفت نکنه بنفشه زودتر از عاقد بیاد و با دیدنش همه چیز رو به معراج لو بده. این بود که داشت منفجر میشد از نگرانی. معراج بهش گفت:
- خوبی عزیزم؟ چرا اینقدر مضطربی؟ عاقد چه زود برسه چه دیر، ما واسه همیم و هیچکس نمیتونه این رو تغییر بده.
- نه مضطرب نیستم. خوبم.
فیروزه یک لیوان شربت خنک به خاطره داد و گفت:
- بیا این رو بخور دخترم، خودت رو کشتی بسکه حرص خوردی.
همین لحظه عاقد و دستیارش از در حیاط اومدن تو که خاطره لیوان رو پس زد و گفت:
- عاقد اومد!
معراج: خب معلوم بود میاد، این که نگرانی نداشت.
پدر معراج رفت پیش عاقد و قبل از این که چیزی بهش بگه، عاقد گفت:
- قبل از هرچیزی عذر میخوام به خاطر تاخیرم، تو ترافیک گرفتار شده بودم. همین الان خطبه رو شروع میکنم لطفا شناسنامههای عروس و داماد رو بیارید.
عاقد روی صندلی در فاصله چندمتری معراج و خاطره نشست و بعد از نوشتن یک چیزایی توی دفتر بزرگش شروع به خوندن خطبه عقد کرد. بعد از خوندن ص*ی*غهی محرمیت گفت:
- دوشیزه خانوم خاطره مطهری فرزند محسن، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای معراج سجادی فرزند اسفندیار با مهریهی (...) در آورم؟ وکیلم؟
خاطره که خودش رو آماده کرد بود برای بار سوم بله رو بگه اما تا چشمش به پاشا و بنفشه افتاد سریع گفت:
- بله.
همه دست زدن و کل کشیدن که عاقد همون جمله ها رو برای معراج هم خوند. بنفشه و پاشا و مادر بنفشه، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن. بنفشه قبل از اینکه وارد حیاط بشه فهمیده بود اینجا خونهی خاطره ایناست و دعا میکرد چیزی که تو فکرشه حقیقت نداشته باشه. ترس توی تک تک سلولهای تنش رخنه کرده بود. همین که بنفشه چشمش به معراج و خاطره افتاد و معراج بله رو گفت، بنفشه از شدت هیجان چشماش سیاهی رفت و افتاد زمین.
***
محمد، دست آرزو رو تو دستهاش گرفته بود میبوسید و اشک میریخت که یک دفعه چشمش خورد به صورت آرزو و متوجه شد آرزو با چشمهای بسته داره اشک میریزه. محمد هاج و واج داشت به آرزو نگاه میکرد که آرزو یک دفعه چشماش رو باز کرد و یه نفس محکمی کشید. محمد با تعجب آرزو رو نگاه میکرد که آرزو چندبار چشم هاش رو باز و بسته کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.
محمد با دستپاچگی چندبار زمین خورد و پاشد رفت بیرون و رو به شیوا و مینا گفت:
- آرزو، آرزو به هوش اومد.
این رو گفت و دوید سمت اتاق دکتر، مینا و شیوا با هیجان خواستن برن توی اتاق آرزو که پرستار جلوشون رو گرفت. دکتر و محمد سریع اومدن و وارد اتاق آرزو شدن. دکتر بعد از چک کرد دستگاههایی که به آرزو متصل بود، بهش گفت:
- خوبی دخترم؟
- آ...آره.
- میدونی اسمت چیه؟!
- آرزو.
دکتر اشارهای به محمد کرد و گفت:
- میدونی این آقا کیه؟
آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:
- بابام.
- خوبه خداروشکر، جاییت درد میکنه؟ احساس درد داری؟
- سرم خیلی درد میکنه.
- طبیعیه.
دکتر رو به محمد گفت:
- لطفا چند لحظه بیاین بریم بیرون.
وقتی رفتن بیرون شیوا و مینا اومدن پیش دکتر و گفتن:
- حالش چطوره؟ کی مرخص میشه؟
دکتر گفت:
- بیمار شما تو این چهل روزی که توی کما بود حالش هیچ تغییری نکرد من نمیخواستم نگرانتون کنم اون نزدیک بود زندگیش نباتی بشه یعنی تا آخر عمرش توی کما بمونه ولی الان یهو بهوش اومد این واقعا عجیبه. عجیبتر اینه که با وجود این که ضربهی سرش کنار ناحیهای بوده که مرتبط با حافظهاش بوده اما خوشبختانه حافظهش رو از دست نداده. این واقعا عالیه.
محمد: کی مرخص میشه؟
دکتر: یه سه چهار روز دیگه تا ازش آزمایش بگیریم، اگه هیچ مشکلی پیش نیومد میتونید ببریدش خونه اما باید حسابی مراقبش باشید.
مینا اشکاش رو کنار زد و گفت:
-ما الان میتونیم ببینمیش؟
دکتر: یکی یکی میرید تو پنج دقیقه بیشتر پیشش نمیمونید، بیمار تازه به هوش اومده نباید خسته بشه.
اول از همه مینا رفت تو، محمد هم با خوشحالی میخواست به الهام زنگ بزنه تا خبر رو بهش بده که شیوا گفت:
- عمو اونها خودشون میدونن آرزو به هوش اومده مینا همون لحظه زنگ زد بهشون گفت، اما اونها بیمارستان رفتن یکم دیگه میان اینجا.
- بیمارستان چرا؟
- نمیدونم دقیق، گفتن بنفشه فشارش افتاده سر گیجه گرفته الان حالش خوبه دارن میان اینجا.
کد:
«بنفشه»
اصلا حوصله آرایشگاه رفتن نداشتم، واسه همین یه پیراهن براق مشکی رنگ پوشیدم و خودم آرایش کردم. موهام رو باز گذاشتم و یک مانتوی مشکی مجلسی و شال و کفش پاشنه بلند پوشیدم، وقتی کاملا آماده شدم با مامان رفتیم دم در که پاشا منتظرمون بود و هی غر میزد که دیرمون شده. سوار شدیم و حرکت کردیم، پاشا هم به سرعت رانندگی میکرد و هی غر میزد که تقصیر منه دیر آماده شدم، خودم اینقدر دلهره داشتم که اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی نداشتم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و نفس دم و بازدم میکشیدم تا یکم بتونم دلشورهای که از صبح گریبان گیرم شده بود رو دفع کنم. همین لحظه ماشین پاشا از مسیر منحرف شد و یه صدای بدی داد. سرم خورد به شیشه ماشین و یک جیغ بلند کشیدم. پاشا فرمون رو محکم نگه داشت و یکم ماشین زیگزاگی حرکت کرد و چند لحظه بعد متوقف شد پاشا سریع از ماشین پیاده شد.
مامان گفت:
- بنفشه خوبی؟ چیزیت که نشد؟
- سرم خورد به شیشه، چیزی نیست.
- پیاده شو ببینم چی شده.
وقتی پیاده شدیم تازه متوجه شدم لاستیک پنچر شده، پاشا یه لگدی به ماشین زد و گفت:
- آخه الان که خودم دیرم شده، تو هم وقت پنچر شدنت بود؟
مامان: خداروشکر بعد از دست انداز بود و سرعت نداشتی وگرنه الان معلق زده بودیم با ماشین.
- یه چند لحظه صبر کنید لاستیک رو عوض کنم، خوشبختانه زاپاس همرامه.
*دانای کل*
یک آهنگ شاد در حال پخش بود و کل جوون ها میر*ق*صیدن، همهی مهمون ها در حال خوشگذروندن و پذیرایی از خودشون بودن. الهام با اصرارهای زیادِ برادرش محسن حاضر شده بود و با غمگین ترین حالت ممکن کنار امید و خزان نشسته بود. پدر معراج هم مدام شمارهی عاقد رو میگرفت که میگفت پنج دقیقه دیگه میرسم اما خبری ازش نبود. خاطره هم با یک اخم غلیظ و استرسی شدید مدام تنش میلرزید و با خودش میگفت نکنه بنفشه زودتر از عاقد بیاد و با دیدنش همه چیز رو به معراج لو بده. این بود که داشت منفجر میشد از نگرانی. معراج بهش گفت:
- خوبی عزیزم؟ چرا اینقدر مضطربی؟ عاقد چه زود برسه چه دیر، ما واسه همیم و هیچکس نمیتونه این رو تغییر بده.
- نه مضطرب نیستم. خوبم.
فیروزه یک لیوان شربت خنک به خاطره داد و گفت:
- بیا این رو بخور دخترم، خودت رو کشتی بسکه حرص خوردی.
همین لحظه عاقد و دستیارش از در حیاط اومدن تو که خاطره لیوان رو پس زد و گفت:
- عاقد اومد!
معراج: خب معلوم بود میاد، این که نگرانی نداشت.
پدر معراج رفت پیش عاقد و قبل از این که چیزی بهش بگه، عاقد گفت:
- قبل از هرچیزی عذر میخوام به خاطر تاخیرم، تو ترافیک گرفتار شده بودم. همین الان خطبه رو شروع میکنم لطفا شناسنامههای عروس و داماد رو بیارید.
عاقد روی صندلی در فاصله چندمتری معراج و خاطره نشست و بعد از نوشتن یک چیزایی توی دفتر بزرگش شروع به خوندن خطبه عقد کرد. بعد از خوندن ص*ی*غهی محرمیت گفت:
- دوشیزه خانوم خاطره مطهری فرزند محسن، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای معراج سجادی فرزند اسفندیار با مهریهی (...) در آورم؟ وکیلم؟
خاطره که خودش رو آماده کرد بود برای بار سوم بله رو بگه اما تا چشمش به پاشا و بنفشه افتاد سریع گفت:
- بله.
همه دست زدن و کل کشیدن که عاقد همون جمله ها رو برای معراج هم خوند. بنفشه و پاشا و مادر بنفشه، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتن. بنفشه قبل از اینکه وارد حیاط بشه فهمیده بود اینجا خونهی خاطره ایناست و دعا میکرد چیزی که تو فکرشه حقیقت نداشته باشه. ترس توی تک تک سلولهای تنش رخنه کرده بود. همین که بنفشه چشمش به معراج و خاطره افتاد و معراج بله رو گفت، بنفشه از شدت هیجان چشماش سیاهی رفت و افتاد زمین.
***
محمد، دست آرزو رو تو دستهاش گرفته بود میبوسید و اشک میریخت که یک دفعه چشمش خورد به صورت آرزو و متوجه شد آرزو با چشمهای بسته داره اشک میریزه. محمد هاج و واج داشت به آرزو نگاه میکرد که آرزو یک دفعه چشماش رو باز کرد و یه نفس محکمی کشید. محمد با تعجب آرزو رو نگاه میکرد که آرزو چندبار چشم هاش رو باز و بسته کرد و اشکاش شروع به ریختن کرد.
محمد با دستپاچگی چندبار زمین خورد و پاشد رفت بیرون و رو به شیوا و مینا گفت:
- آرزو، آرزو به هوش اومد.
این رو گفت و دوید سمت اتاق دکتر، مینا و شیوا با هیجان خواستن برن توی اتاق آرزو که پرستار جلوشون رو گرفت. دکتر و محمد سریع اومدن و وارد اتاق آرزو شدن. دکتر بعد از چک کرد دستگاههایی که به آرزو متصل بود، بهش گفت:
- خوبی دخترم؟
- آ...آره.
- میدونی اسمت چیه؟!
- آرزو.
دکتر اشارهای به محمد کرد و گفت:
- میدونی این آقا کیه؟
آرزو لبخند بی جونی زد و گفت:
- بابام.
- خوبه خداروشکر، جاییت درد میکنه؟ احساس درد داری؟
- سرم خیلی درد میکنه.
- طبیعیه.
دکتر رو به محمد گفت:
- لطفا چند لحظه بیاین بریم بیرون.
وقتی رفتن بیرون شیوا و مینا اومدن پیش دکتر و گفتن:
- حالش چطوره؟ کی مرخص میشه؟
دکتر گفت:
- بیمار شما تو این چهل روزی که توی کما بود حالش هیچ تغییری نکرد من نمیخواستم نگرانتون کنم اون نزدیک بود زندگیش نباتی بشه یعنی تا آخر عمرش توی کما بمونه ولی الان یهو بهوش اومد این واقعا عجیبه. عجیبتر اینه که با وجود این که ضربهی سرش کنار ناحیهای بوده که مرتبط با حافظهاش بوده اما خوشبختانه حافظهش رو از دست نداده. این واقعا عالیه.
محمد: کی مرخص میشه؟
دکتر: یه سه چهار روز دیگه تا ازش آزمایش بگیریم، اگه هیچ مشکلی پیش نیومد میتونید ببریدش خونه اما باید حسابی مراقبش باشید.
مینا اشکاش رو کنار زد و گفت:
-ما الان میتونیم ببینمیش؟
دکتر: یکی یکی میرید تو پنج دقیقه بیشتر پیشش نمیمونید، بیمار تازه به هوش اومده نباید خسته بشه.
اول از همه مینا رفت تو، محمد هم با خوشحالی میخواست به الهام زنگ بزنه تا خبر رو بهش بده که شیوا گفت:
- عمو اونها خودشون میدونن آرزو به هوش اومده مینا همون لحظه زنگ زد بهشون گفت، اما اونها بیمارستان رفتن یکم دیگه میان اینجا.
- بیمارستان چرا؟
- نمیدونم دقیق، گفتن بنفشه فشارش افتاده سر گیجه گرفته الان حالش خوبه دارن میان اینجا.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان