• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خیا‌نت جالبی بود | الهه‌کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۱۹

با آقای سرمدی هم احوالپرسی کردیم و وقتی همه داشتن میرفتن تو پذیرایی، تازه باربد خان افتخار داد و وارد شد. به همگی سلام کرد و در آخر دسته گل رو آورد داد دست من، با چشم غره ازش گرفتم و گذاشتمش روی میز تلفن. با راهنمایی های مامان همه رفتن تو پذیرایی، خانوم و آقای سرمدی کنار هم نشستن، مامان و بابا هم کنار هم و امید و خزان هم کنار هم. تنها جای خالی کنار باربد بود، می‌خواستم خودم رو جا بدم بین امید و خزان ولی با چشم غره‌های مامان رفتم کنار باربد نشستم، کلی سیگار کشیده بود حال به هم زن.
اول از همه نیلا خانوم شروع به صحبت کرد:
- خب راستش همون‌طور که می‌دونید، باربد جان آلمان نمیاد و دوست داره اینجا زندگی کنه، چه بهتر از این که اینجا هم ازدواج کنه. از اون شب مهمونی راستش پسرم خیلی شیفته‌ی آرزو جان شده، البته که ما هم همین‌طور، باربد دل تو دلش نبود که زودتر بیایم خواستگاری، یکم کار عقب افتاده داشتیم وگرنه که زودتر خدمت می‌رسیدیم.

" خدا منو بکشه که اینا شیفته‌ام شدن "

آقای سرمدی: خب دیگه این ریش و اینم قیچی هرگلی زدین به سر خودتون زدین.
بابا: اختیار دارین آرزو هم دیگه دختر خودتونه.
نیلا: خوب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن.
مامان: آرزو دخترم، آقا باربد رو راهنمایی کن.
با حرص یه لبخند ژکوند زدم و پاشدم به باربد گفتم:
- بفرمایید.
با هم رفتیم توی هال و خواستم بشینم روی مبل که باربد گفت:
- اینجا که حرفامون رو می‌شنون.
- بیا بریم تو اتاقم.
- حرص خوردناتم قشنگه.
- درست برعکسه تو.
- حرفاتم جذابه.

" یه جذابیتی نشونت بدم که نیم وجب روغن روش باشه، اونم روغن کرمونشاهی"
رفتیم توی اتاقم که باربد رفت روی کاناپه نشست منم صندلی میز آرایشیم رو چرخوندم و رو به روش نشستم. تازه چشمم به لباسش افتاد، یه کت شلوار طوسی براق با پیراهن سفید پوشیده بود که خیلی جذاب شده بود البته برای من هیچ تاثیری نداشت. یکم که گذشت بهم گفت:
- نمی‌خوای چیزی بپرسی؟
- نه سوالی ندارم.
- هم جذابی هم مغروری هم سگ اخلاق، فقط یکیش کافی بود که منو شیفته‌ی خودت کنی.
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هیچ تمایلی ندارم باهات ازدواج کنم، نه؟
- یکم که بگذره عاشقم میشی.
- زیاد مطمئن نباش که این ازدواج صورت بگیره.
- محاله که بابات و داداش حریصت بذارن این لقمه‌ی چرب و نرم از دستشون در بره‌.
پا شدم با عصبانیت گفتم:
- همین الان میری پایین و میگی ما هیچ تفاهمی نداریم فهمیدی؟
- عمرا.
بعد از این حرفش پاشد رفت پایین و منم پشت سرش رفتم، دلم می‌خواست از پشت سر یه لگد بهش بزنم تا با هزارتا چرخِ سامورایی بیوفته پایین. لعنتی!...رفتیم تو پذیرایی نشستیم که نیلا خانوم گفت:
- خب باهم صحبت کردین؟ نتیجه چی شد؟
باربد: با هم خیلی تفاهم داریم، جواب جفتمون مثبته.
این رو که گفت، لبخند رضایت تو صورت همه نقش بست.
آقای سرمدی رو به بابا گفت:
- خب آقای لطفی نظرتون درمورد مهریه‌ی عروسم چیه؟
بابا در حال تعارف کردن بود که امید سریع گفت:
- سه هزار سکه‌ خوبه؟
آقای سرمدی: از نظر ما هیچ مشکلی نداره، آرزو خانوم بیشتر از این حرف‌ها ارزش داره.
نیلا خانوم تند تند یه جعبه‌ی مخملی قرمز رنگ از کیفش در آورد و گفت:
- خب اگه اجازه بدین این حلقه رو باربد جان دستش کنه‌.
بابا: بفرمائید.
باربد حلقه رو از نیلا خانوم گرفت و پا شد... وای خدایا خودت یه کاری کن، اگه این یارو دستش به دست من بخوره من کهیر میزنم. معلوم نیست شیوا و مینا دارن چه غلطی میکنن که تا این موقع هیچ غلطی نکردن... باربد رو به روی من ایستاد و حلقه رو از جعبه در آورد همه با خوشحالی به ما نگاه می‌کردن و خزان هم در حال فیلم‌برداری از این صح*نه‌ی لعنتی بود. دستم رو به ناچار جلوی باربد دراز کردم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام داشت یخ میزد. باربد تا خواست دستم رو بگیره که زنگ در خونه به صدا در اومد. همه جا خوردن و به در خیره شدن که بابا از مامان پرسید:
- کسی قرار بود بیاد؟
مامان با تعجب " نه‌ای" گفت و رفت طرف هال که در رو باز کنه، مطمئن بودم هرچی که بود به نقشه‌ی مینا اینا ربط داشت و به قول مینا، سورپرایزش رو برام فرستاده بود. تو دلم خنده‌ی شیطانی کردم و گفتم"بالاخره همه چی تموم شد"
همین موقع مامان با چهره‌ای پر از تعحب برگشت پیشمون و گفت:
- یه خانومی اومده میگه با آقا باربد کار دارم، الان در رو باز کردم داره میاد تو.
نیلا: ولی ما که مهمونی واسه این مراسم دعوت نکرده بودیم، اصلا کسی رو نداریم تو این شهر.

همه با تعجب سمت در زل زده بودن و باربد رنگش پریده بود. چند لحظه بعد یه دختر خوشگل وارد پذیرایی شد که امید با دیدنش با تعجب گفت:
- خانوم اکبری؟ شما اینجا...؟
خزان: شما همه رو می‌شناسید؟
امید: بله ایشون منشی شرکتِ آقا باربد هستن.

باربد رو به اون دختر که سنش تقریبا بیست و پنج شش ساله میزد، گفت:
- تو اینجا چیکار داری؟
دختره با بغض رو به همه گفت:
- من پنج سال زن ص*ی*غه‌ای و قانونی این آقا بودم، الان هم ازش باردارم، باربد می‌گفت خانواده‌ش رو راضی میکنه تا بیاد خاستگاری من اما الان فهمیدم اومدن خاستگاری دختر شما.
تو تمام این لحظات همه با تعجب زل زده بودن به دختره، وقتی حرفاش تموم شد، آقای سرمدی گفت:
- این چی میگه باربد؟
باربد با صدای لرزون و پر استرسی گفت:
- داره دروغ میگه، حرفاش رو باور نکنید، چون نخواستمش داره این خزعبلات رو سر هم میکنه تا منو خ*را*ب کنه.
دختره با گریه، در کیفش رو باز کرد و گفت:
- این هم ص*ی*غه نامه‌مونه.
نیلا: این بود اون پسری که بزرگ کرده بودم باربد؟ پس بگم چرا آلمان نمی‌یومدی! با این خانوم این کار رو کردی بعدش اومدی خاستگاری آرزو؟ تو کی وقت کردی این همه پست بشی؟
امید: باورم نمیشه!
باربد با عصبانیت رفت سمت دختره، برگه رو از دستش گرفت و پاره کرد و بعد یه سیلی محکم خوابوند در گوشِ دختره، که به جای اون من دردم گرفت. دختره افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
باربد: دختره‌ی نکبت، معلوم نیست بچه‌ی تو شیکمت واسه کیه چرا همه چیز رو به پای من تموم میکنی تو یه فاسد...
امید به باربد نزدیک شد و با زدن یه سیلی تو صورتش، گفت:
- نکبت و فاسد تویی که با دختر مردم همه کار کردی و الان هم اون‌قدر مرد نیستی که بچه‌ی تو شکمش رو گر*دن بگیری، من فکر می‌کردم تو خوب شدی و مثل گذشته نیستی که خوشحال بودم قراره با خواهرِ دسته گلم
ازدواج کنی، حیف اسم آدم که رو توی حیوون بذارن.
باربد: عصبانی شدی که لقمه‌ی چرب و نرم از دستت پرید؟
تا امید باز خواست حمله کنه سمتش که خزان به بازوی امید آویزون شد و با خواهش جلوش رو گرفت.
بابا: دیگه همه چی روشن شد برامون، این ماجرا دیگه توضیح اضافه نمی‌خواد بفرمایید بیرون لطفا.
آقای سرمدی: فقط میتونم بگم شرمنده‌ام.
و بعد از این حرفش با خجالتِ تمام با نیلا خانوم رفتن بیرون، باربد هم خواست بره بیرون که امید بازوش رو کشید و گفت:
- از فردا دنبال یه حسابدار جدید بگرد، کسرشأنه پیش یه آدم ع*و*ضی مثل تو کار کنم، هرری!
و بعد هلش داد بیرون. بعد از رفتن اون ها، مامان یه لیوان آب سرد به اون دختره داد و وقتی حالش خوب شد فرستاش بره خونه‌شون. دیگه نموندم پیش مامان و بابا چون خودشون به قدر کافی شرمنده‌ام بودن، حوصله هیچ بحثی باهاشون نداشتم، پس رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به شیوا و مینا، حسابی ازشون تشکر کردم.


کد:
با آقای سرمدی هم احوالپرسی کردیم و وقتی همه داشتن میرفتن تو پذیرایی، تازه باربد خان افتخار داد و وارد شد. به همگی سلام کرد و در آخر دسته گل رو آورد داد دست من، با چشم غره ازش گرفتم و گذاشتمش روی میز تلفن. با راهنمایی های مامان همه رفتن تو پذیرایی، خانوم و آقای سرمدی کنار هم نشستن، مامان و بابا هم کنار هم و امید و خزان هم کنار هم. تنها جای خالی کنار باربد بود، می‌خواستم خودم رو جا بدم بین امید و خزان ولی با چشم غره‌های مامان رفتم کنار باربد نشستم، کلی سیگار کشیده بود حال به هم زن.

اول از همه نیلا خانوم شروع به صحبت کرد:

- خب راستش همون‌طور که می‌دونید، باربد جان آلمان نمیاد و دوست داره اینجا زندگی کنه، چه بهتر از این که اینجا هم ازدواج کنه. از اون شب مهمونی راستش پسرم خیلی شیفته‌ی آرزو جان شده، البته که ما هم همین‌طور، باربد دل تو دلش نبود که زودتر بیایم خواستگاری، یکم کار عقب افتاده داشتیم وگرنه که زودتر خدمت می‌رسیدیم.



" خدا منو بکشه که اینا شیفته‌ام شدن "



آقای سرمدی: خب دیگه این ریش و اینم قیچی هرگلی زدین به سر خودتون زدین.

بابا: اختیار دارین آرزو هم دیگه دختر خودتونه.

نیلا: خوب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن.

مامان: آرزو دخترم، آقا باربد رو راهنمایی کن.

با حرص یه لبخند ژکوند زدم و پاشدم به باربد گفتم:

- بفرمایید.

با هم رفتیم توی هال و خواستم بشینم روی مبل که باربد گفت:

- اینجا که حرفامون رو می‌شنون.

- بیا بریم تو اتاقم.

- حرص خوردناتم قشنگه.

- درست برعکسه تو.

- حرفاتم جذابه.



" یه جذابیتی نشونت بدم که نیم وجب روغن روش باشه، اونم روغن کرمونشاهی"

رفتیم توی اتاقم که باربد رفت روی کاناپه نشست منم صندلی میز آرایشیم رو چرخوندم و رو به روش نشستم. تازه چشمم به لباسش افتاد، یه کت شلوار طوسی براق با پیراهن سفید پوشیده بود که خیلی جذاب شده بود البته برای من هیچ تاثیری نداشت. یکم که گذشت بهم گفت:

- نمی‌خوای چیزی بپرسی؟

- نه سوالی ندارم.

- هم جذابی هم مغروری هم سگ اخلاق، فقط یکیش کافی بود که منو شیفته‌ی خودت کنی.

- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هیچ تمایلی ندارم باهات ازدواج کنم، نه؟

- یکم که بگذره عاشقم میشی.

- زیاد مطمئن نباش که این ازدواج صورت بگیره.

- محاله که بابات و داداش حریصت بذارن این لقمه‌ی چرب و نرم از دستشون در بره‌.

پا شدم با عصبانیت گفتم:

- همین الان میری پایین و میگی ما هیچ تفاهمی نداریم فهمیدی؟

- عمرا.

بعد از این حرفش پاشد رفت پایین و منم پشت سرش رفتم، دلم می‌خواست از پشت سر یه لگد بهش بزنم تا با هزارتا چرخِ سامورایی بیوفته پایین. لعنتی!...رفتیم تو پذیرایی نشستیم که نیلا خانوم گفت:

- خب باهم صحبت کردین؟ نتیجه چی شد؟

باربد: با هم خیلی تفاهم داریم، جواب جفتمون مثبته.

این رو که گفت، لبخند رضایت تو صورت همه نقش بست.

آقای سرمدی رو به بابا گفت:

- خب آقای لطفی نظرتون درمورد مهریه‌ی عروسم چیه؟

بابا در حال تعارف کردن بود که امید سریع گفت:

- سه هزار سکه‌ خوبه؟

آقای سرمدی: از نظر ما هیچ مشکلی نداره، آرزو خانوم بیشتر از این حرف‌ها ارزش داره.

نیلا خانوم تند تند یه جعبه‌ی مخملی قرمز رنگ از کیفش در آورد و گفت:

- خب اگه اجازه بدین این حلقه رو باربد جان دستش کنه‌.

بابا: بفرمائید.

باربد حلقه رو از نیلا خانوم گرفت و پا شد... وای خدایا خودت یه کاری کن، اگه این یارو دستش به دست من بخوره من کهیر میزنم. معلوم نیست شیوا و مینا دارن چه غلطی میکنن که تا این موقع هیچ غلطی نکردن... باربد رو به روی من ایستاد و حلقه رو از جعبه در آورد همه با خوشحالی به ما نگاه می‌کردن و خزان هم در حال فیلم‌برداری از این صح*نه‌ی لعنتی بود. دستم رو به ناچار جلوی باربد دراز کردم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام داشت یخ میزد. باربد تا خواست دستم رو بگیره که زنگ در خونه به صدا در اومد. همه جا خوردن و به در خیره شدن که بابا از مامان پرسید:

- کسی قرار بود بیاد؟

مامان با تعجب " نه‌ای" گفت و رفت طرف هال که در رو باز کنه، مطمئن بودم هرچی که بود به نقشه‌ی مینا اینا ربط داشت و به قول مینا، سورپرایزش رو برام فرستاده بود. تو دلم خنده‌ی شیطانی کردم و گفتم"بالاخره همه چی تموم شد"

همین موقع مامان با چهره‌ای پر از تعحب برگشت پیشمون و گفت:

- یه خانومی اومده میگه با آقا باربد کار دارم، الان در رو باز کردم داره میاد تو.

نیلا: ولی ما که مهمونی واسه این مراسم دعوت نکرده بودیم، اصلا کسی رو نداریم تو این شهر.



همه با تعجب سمت در زل زده بودن و باربد رنگش پریده بود. چند لحظه بعد یه دختر خوشگل وارد پذیرایی شد که امید با دیدنش با تعجب گفت:

- خانوم اکبری؟ شما اینجا...؟

خزان: شما همه رو می‌شناسید؟

امید: بله ایشون منشی شرکتِ آقا باربد هستن.



باربد رو به اون دختر که سنش تقریبا بیست و پنج شش ساله میزد، گفت:

- تو اینجا چیکار داری؟

دختره با بغض رو به همه گفت:

- من پنج سال زن ص*ی*غه‌ای و قانونی این آقا بودم، الان هم ازش باردارم، باربد می‌گفت خانواده‌ش رو راضی میکنه تا بیاد خاستگاری من اما الان فهمیدم اومدن خاستگاری دختر شما.

تو تمام این لحظات همه با تعجب زل زده بودن به دختره، وقتی حرفاش تموم شد، آقای سرمدی گفت:

- این چی میگه باربد؟

باربد با صدای لرزون و پر استرسی گفت:

- داره دروغ میگه، حرفاش رو باور نکنید، چون نخواستمش داره این خزعبلات رو سر هم میکنه تا منو خ*را*ب کنه.

دختره با گریه، در کیفش رو باز کرد و گفت:

- این هم ص*ی*غه نامه‌مونه.

نیلا: این بود اون پسری که بزرگ کرده بودم باربد؟ پس بگم چرا آلمان نمی‌یومدی! با این خانوم این کار رو کردی بعدش اومدی خاستگاری آرزو؟ تو کی وقت کردی این همه پست بشی؟

امید: باورم نمیشه!

باربد با عصبانیت رفت سمت دختره، برگه رو از دستش گرفت و پاره کرد و بعد یه سیلی محکم خوابوند در گوشِ دختره، که به جای اون من دردم گرفت. دختره افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.

باربد: دختره‌ی نکبت، معلوم نیست بچه‌ی تو شیکمت واسه کیه چرا همه چیز رو به پای من تموم میکنی تو یه فاسد...

امید به باربد نزدیک شد و با زدن یه سیلی تو صورتش، گفت:

- نکبت و فاسد تویی که با دختر مردم همه کار کردی و الان هم اون‌قدر مرد نیستی که بچه‌ی تو شکمش رو گر*دن بگیری، من فکر می‌کردم تو خوب شدی و مثل گذشته نیستی که خوشحال بودم قراره با خواهرِ دسته گلم

 ازدواج کنی، حیف اسم آدم که رو توی حیوون بذارن.

باربد: عصبانی شدی که لقمه‌ی چرب و نرم از دستت پرید؟

تا امید باز خواست حمله کنه سمتش که خزان به بازوی امید آویزون شد و با خواهش جلوش رو گرفت.

بابا: دیگه همه چی روشن شد برامون، این ماجرا دیگه توضیح اضافه نمی‌خواد بفرمایید بیرون لطفا.

آقای سرمدی: فقط میتونم بگم شرمنده‌ام.

و بعد از این حرفش با خجالتِ تمام با نیلا خانوم رفتن بیرون، باربد هم خواست بره بیرون که امید بازوش رو کشید و گفت:

- از فردا دنبال یه حسابدار جدید بگرد، کسرشأنه پیش یه آدم ع*و*ضی مثل تو کار کنم، هرری!

و بعد هلش داد بیرون.  بعد از رفتن اون ها، مامان یه لیوان آب سرد به اون دختره داد و وقتی حالش خوب شد فرستاش بره خونه‌شون. دیگه نموندم پیش مامان و بابا چون خودشون به قدر کافی شرمنده‌ام بودن، حوصله هیچ بحثی باهاشون نداشتم، پس رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به شیوا و مینا، حسابی ازشون تشکر کردم.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۰

با یک چشم به هم زدن، بیست روز تعطیلی هم تموم شد و ما همگی باید فردا می‌رفتیم دانشگاه، تو این چند روز گذشته، مامان و بابا و هم‌چنین امید خیلی از کارشون پشیمون بودن ازم معذرت خواستن اما هیچ توجهی بهشون نکردم چون واقعا ازشون توقع نداشتم، راستی راستی نزدیک بود شوهرم ب*دن. بعدا فهمیدم که وقتی شیوا و مینا، باربد رو تعقیب میکنن باربد میره به یه مهمونی مختلط اون‌جا که نو*شی*دنی خورده بود و حالش دست خودش نبوده این دوتا ازش حرف می‌کشن. بعدشم میرن سراغ دختره، منشی شرکت باربد و داستان خاستگاری رو براش تعریف میکنن و به این ترتیب همه چی‌ تموم میشه. واقعا اگه شیوا و مینا نبودن نمی‌‌دونستم باید چیکار کنم تا این مخمصه تموم بشه.
معراج و پاشا از ساری برگشته بودن، چون فردا همگی باید می‌رفتیم دانشگاه. امشب هم تولد پاشا بود و بنفشه همه رو دعوت کرده بود می‌خواست پاشا رو سورپرایزکنه، می‌دونستم معراج هم هست و امشب می‌بینمش دل تو دلم نبود که امشب بهترین باشم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. نزدیک غروب بود بعد از دوش گرفتنم، یه دکلته‌ی قرمز رنگ پوشیدم که به پو*ست گندمیم میومد، رژ مخملی قرمز هم زدم به لبام و یه خط چشم باریک هم به چشمای مشکیم کشیدم. موهای مشکی بلندم رو فر درشت کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. وقتی کامل آماده شدم، به خاطره زنگ زدم که گفت نزدیک خونه‌مونه‌. اون هم دعوت بود امشب.
یه شال حریر سرم انداختم و کادویی که واسه پاشا خریده بودم رو برداشتم همراه کیفم و رفتم پایین. با لحن سردی از مامان و بابا خدافظی کردم کاملا مشخص بود از رفتارشون پشیمونن و ناراحتن که من باهاشون قهرم. دیگه دلم نیومد بیشتر از این اذیت‌شون کنم رفتم و گونه‌ی جفت‌شون رو ب*و*سیدم که خوشحالی تو صورتشون موج زد، دیگه لفتش ندادم و کفش پاشنه بلند اکلیلیم رو پوشیدم و رفتم دم در. خاطره تو کوچه پارک کرده بود، سوار ماشینش شدم و با آرایش غلیظی که تو نگاه اول ازش دیدم، سوتی کشیدم و گفتم:
- واو! واسه کی این همه خوشگل کردی؟
- خودم! مگه خودم دل ندارم؟
- اینم حرفیه، راستی خزان چرا نیومد؟
- خزان امشب تو بیمارستان کلی کار سرش ریخته بود، بهش مرخصی ندادن.
- آها.
یکم بعد که رسیدیم جلو خونه‌ی بنفشه اینا، ماشین رو تو کوچه پارک کردیم و پیاده شدیم. هیچ ماشینی تو کوچه نبود فکر کنم ما اولین نفری باشیم که اومدیم، آیفون رو زدیم و در توسط بنفشه باز شد وقتی بنفشه اومد تو حیاط با نگرانی گفت:
- چرا این‌قدر دیر اومدین؟
من: هنوز هیچکس نیومده که.
بنفشه: همه هستن به جز شما.
خاطره: ولی ماشینی توی کوچه‌تون نبود.
بنفشه: به همه گفتم، ماشین‌هاشون رو تو کوچه‌ی کناری پارک کنن تا موقع ا‌ومدن، پاشا شک نکنه. می‌خوام سورپرایزش کنم.
خاطره: پس من برم جا پارکم رو عوض کنم.

خاطره این رو گفت و رفت، من و مینا با هم رفتیم تو خونه، همه اومده بودن و یه آهنگ شاد در حال پخش بود، مینا و آراز و شیوا و معراج هم بودن، با دیدن معراج قلبم بوم بوم میزد. کاش وقتش برسه که بدونه من همون دختره‌ عاشق پشت خطم!... مینا و شیوا اومدن طرفم و مینا گفت:
- بیا بریم تو اتاق بنفشه، لباست رو عوضت کن.

همگی رفتیم تو اتاق بنفشه، تازه چشمم به لباساشون افتاد، بنفشه یه کت‌دامن لیمویی رنگ براق پوشیده بود و موهای لَخت خرماییش رو اتو کشیده بود و شلاقی کرده بود. مینا هم یه شلوار مجلسی قرمز و پیراهن مشکی بنددار پوشیده بود، موهای کوتاه مشکیش رو حالت باز و بسته گذاشته بود و با اون آرایش چشم گیرش و چال گونه‌هاش خیلی خوشگل شده بود و در آخر شیوا هم یه لباس آبی کوتاه پوشیده بود و‌ موهای رنگ شده‌‌ش رو فر کرده بود. چهره‌ی‌ عملیش هم که همیشه خوش می‌درخشید.
در حالی که داشتم پلیورم رو در می آوردم گفتم:
- چه قدر خوشگل شدین شما.
بنفشه: به پای تو که نمیرسه‌.
مینا: در کل آرزو همیشه خوش لباسه و خوش سلیقه‌ست.
شیوا: اگه نبود که معراج رو انتخاب نمی‌کرد.
- هوی، چشماتون رو درویش کنین ها.

همگی خندیدیم و رفتیم پایین کنار معراج و آراز نشستیم، همین موقع خاطره اومد و با راهنمایی های بنفشه رفت توی اتاق بنفشه، تا لباسش رو عوض کنه. همین طور که همگی مشغول حرف زدن با هم بودیم تازه فرصت کردم معراج رو دقیق ببینم. یک تی‌شرت مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و موهای بورش رو داده بود بالا، خیلی خوشتیپ شده بود این‌قدر دلم براش تنگ بود که دوست داشتم محکم بگیرم بغلم و یه دل سیر گریه کنم.
همین موقع با دیدن خاطره حواسم پرت اون شد، یه بلوز دامن تنگِ جذب بدون ساپورت پوشیده بود و موهاش رو کلی حالت داده بود که بعید می‌دونستم کار خودش باشه، آرایشش هم پررنگ‌تر کرده بود. فکر کنم آرایشگاه رفته بود. مینا با دیدنش خندید و با طعنه گفت:
- اوه خاطره، چه حسابی به خودت رسیدی.
- بعد از چند وقت یه مهمونی دعوت شدم گفتم به خودم برسم.
- تا باشه از این مهمونی‌ها.
خاطره کنارمون نشست و نگاهش رو داد به معراج. که ناخواسته بدجوری حسودیم شد.
کد:
با یک چشم به هم زدن، بیست روز تعطیلی هم تموم شد و ما همگی باید فردا می‌رفتیم دانشگاه، تو این چند روز گذشته، مامان و بابا و هم‌چنین امید خیلی از کارشون پشیمون بودن ازم معذرت خواستن اما هیچ توجهی بهشون نکردم چون واقعا ازشون توقع نداشتم، راستی راستی نزدیک بود شوهرم ب*دن. بعدا فهمیدم که وقتی شیوا و مینا، باربد رو تعقیب میکنن باربد میره به یه مهمونی مختلط اون‌جا که نو*شی*دنی خورده بود و حالش دست خودش نبوده این دوتا ازش حرف می‌کشن. بعدشم میرن سراغ دختره، منشی شرکت باربد و داستان خاستگاری رو براش تعریف میکنن و به این ترتیب همه چی‌ تموم میشه. واقعا اگه شیوا و مینا نبودن نمی‌‌دونستم باید چیکار کنم تا این مخمصه تموم بشه.

 معراج و پاشا از ساری برگشته بودن، چون فردا همگی باید می‌رفتیم دانشگاه. امشب هم تولد پاشا بود و بنفشه همه رو دعوت کرده بود می‌خواست پاشا رو سورپرایزکنه، می‌دونستم معراج هم هست و امشب می‌بینمش دل تو دلم نبود که امشب بهترین باشم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. نزدیک غروب بود بعد از دوش گرفتنم، یه دکلته‌ی قرمز رنگ پوشیدم که به پو*ست گندمیم میومد، رژ مخملی قرمز هم زدم به لبام و یه خط چشم باریک هم به چشمای مشکیم کشیدم. موهای مشکی بلندم رو فر درشت کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. وقتی کامل آماده شدم، به خاطره زنگ زدم که گفت نزدیک خونه‌مونه‌. اون هم دعوت بود امشب.

یه شال حریر سرم انداختم و کادویی که واسه پاشا خریده بودم رو برداشتم همراه کیفم و رفتم پایین. با لحن سردی از مامان و بابا خدافظی کردم کاملا مشخص بود از رفتارشون پشیمونن و ناراحتن که من باهاشون قهرم. دیگه دلم نیومد بیشتر از این اذیت‌شون کنم رفتم و گونه‌ی جفت‌شون رو ب*و*سیدم که خوشحالی تو صورتشون موج زد، دیگه لفتش ندادم و کفش پاشنه بلند اکلیلیم رو پوشیدم و رفتم دم در. خاطره تو کوچه پارک کرده بود، سوار ماشینش شدم و با آرایش غلیظی که تو نگاه اول ازش دیدم، سوتی کشیدم و گفتم:

- واو! واسه کی این همه خوشگل کردی؟

- خودم! مگه خودم دل ندارم؟

- اینم حرفیه، راستی خزان چرا نیومد؟

- خزان امشب تو بیمارستان کلی کار سرش ریخته بود، بهش مرخصی ندادن.

- آها.

یکم بعد که رسیدیم جلو خونه‌ی بنفشه اینا، ماشین رو تو کوچه پارک کردیم و پیاده شدیم. هیچ ماشینی تو کوچه نبود فکر کنم ما اولین نفری باشیم که اومدیم، آیفون رو زدیم و در توسط بنفشه باز شد وقتی بنفشه اومد تو حیاط با نگرانی گفت:

- چرا این‌قدر دیر اومدین؟

من: هنوز هیچکس نیومده که.

بنفشه: همه هستن به جز شما.

خاطره: ولی ماشینی توی کوچه‌تون نبود.

بنفشه: به همه گفتم، ماشین‌هاشون رو تو کوچه‌ی کناری پارک کنن تا موقع ا‌ومدن، پاشا شک نکنه. می‌خوام سورپرایزش کنم.

خاطره: پس من برم جا پارکم رو عوض کنم.



خاطره این رو گفت و رفت، من و مینا با هم رفتیم تو خونه، همه اومده بودن و یه آهنگ شاد در حال پخش بود، مینا و آراز و شیوا و معراج هم بودن، با دیدن معراج قلبم بوم بوم میزد. کاش وقتش برسه که بدونه من همون دختره‌ عاشق پشت خطم!... مینا و شیوا اومدن طرفم و مینا گفت:

- بیا بریم تو اتاق بنفشه، لباست رو عوضت کن.



همگی رفتیم تو اتاق بنفشه، تازه چشمم به لباساشون افتاد، بنفشه یه کت‌دامن لیمویی رنگ براق پوشیده بود و موهای لَخت خرماییش رو اتو کشیده بود و شلاقی کرده بود. مینا هم یه شلوار مجلسی قرمز و پیراهن مشکی بنددار پوشیده بود، موهای کوتاه مشکیش رو حالت باز و بسته گذاشته بود و با اون آرایش چشم گیرش و چال گونه‌هاش خیلی خوشگل شده بود و در آخر شیوا هم یه لباس آبی کوتاه پوشیده بود و‌ موهای رنگ شده‌‌ش رو فر کرده بود. چهره‌ی‌ عملیش هم که همیشه خوش می‌درخشید.

در حالی که داشتم پلیورم رو در می آوردم گفتم:

- چه قدر خوشگل شدین شما.

بنفشه: به پای تو که نمیرسه‌.

مینا: در کل آرزو همیشه خوش لباسه و خوش سلیقه‌ست.

شیوا: اگه نبود که معراج رو انتخاب نمی‌کرد.

- هوی، چشماتون رو درویش کنین ها.



همگی خندیدیم و رفتیم پایین کنار معراج و آراز نشستیم، همین موقع خاطره اومد و با راهنمایی های بنفشه رفت توی اتاق بنفشه، تا لباسش رو عوض کنه. همین طور که همگی مشغول حرف زدن با هم بودیم تازه فرصت کردم معراج رو دقیق ببینم. یک تی‌شرت مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود و موهای بورش رو داده بود بالا، خیلی خوشتیپ شده بود این‌قدر دلم براش تنگ بود که دوست داشتم محکم بگیرم بغلم و یه دل سیر گریه کنم.

همین موقع با دیدن خاطره حواسم پرت اون شد، یه بلوز دامن تنگِ جذب بدون ساپورت پوشیده بود و موهاش رو کلی حالت داده بود که بعید می‌دونستم کار خودش باشه، آرایشش هم پررنگ‌تر کرده بود. فکر کنم آرایشگاه رفته بود. مینا با دیدنش خندید و با طعنه گفت:

- اوه خاطره، چه حسابی به خودت رسیدی.

- بعد از چند وقت یه مهمونی دعوت شدم گفتم به خودم برسم.

- تا باشه از این مهمونی‌ها.

خاطره کنارمون نشست و نگاهش رو داد به معراج. که ناخواسته بدجوری حسودیم شد.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۱

آراز هم با نگاهش داشت شیوا رو می‌خورد که پیش خودم یه حدس‌هایی میزدم. شیوا و خاطره با هم شروع به صحبت کردن و منم تازه وقت کردم خونه رو نگاه بندازم، بنفشه خونه رو خیلی شیک تزیین کرده بود‌. بهش گفتم:
- خیلی همه چی عالی شده خودت تنهایی این کارها رو کردی؟
مینا: نه بابا مگه این خپل عرضه‌ی این کار ها رو داره؟ خودم از ظهر تا حالا کمکش بودم.
تا بنفشه خواست چیزی بگه که آراز گفت:
- زنداداش نمی‌خوای شروع کنی؟
بنفشه: باشه، الان بهش زنگ میزنم.

همین موقع بنفشه، آهنگ رو قطع کرد و شماره پاشا رو گرفت، گذاشت روی اسپیکر، بعد از چند بوق پاشا جواب داد که بنفشه به زور جلو خنده‌ش رو گرفت و گفت:
- پاشا بیا خونه، از پله ها افتادم فکر کنم دستم شکسته.
پاشا با تعجب و نگرانی که خوب تو صداش نقش بسته بود گفت:
- چی؟ج... جدی میگی؟
- آره، مامان بابامم رفتن بیرون. برق ها رفته. دستم بدحوری داره تیر میکشه، می‌ترسم.
- قربونت برم هیچی نمیشه، اصلا نترسی ها من الان دارم میام اون‌جا، همین الان حرکت میکنم.

بنفشه که تماس رو قطع کرد، همه منفجر شدیم از خنده. معراج گفت:
- پسرخاله‌ی منو دق مرگ کردی بنفشه، خدا کنه تا برسه خونه چیزیش نشه.
باز همه خندیدیم، بنفشه پا شد گفت:
- من فعلا برم کیک و دسر ها رو آماده کنم، میز رو بچینم.
من و مینا هم باهاش رفتیم تو آشپزخونه.‌ مینا گفت:
- این خاطره چرا این‌‌جوری لباس پوشیده؟ فقط نیم‌ متر پارچه کشیده دور خودش. خیلی هم داره لوند بازی در میاره.
- نه، اصلا خاطره اون‌طور آدمی نیست.
- آخه حواسم هست بهش آرزو. جوری رو معراج زوم کرده که مار رو طعمه‌ش زوم می‌کنه.
- نه چون تا حالا این‌جوری معراج رو از نزدیک ندیده واسه همونه.
- خدا کنه همین باشه.
چیزی نگفتم اما ته قلبم یه حس خیلی بدی داشت نسبت به خاطره شکل می‌گرفت، یه دلشوره ها و احساس یه نفرت کوچولو. به افکار منفیم توجهی نکردم و با مینا میز رو چیدیم. همین موقع خاطره واسه کمک بهمون اومد و در گوشم آروم گفت:
- معراج از جذاب هم یه چیزی بالاتره، ته چشمای عسلیش یه گیرایی خاصی داره. بهت حق میدم دیوونه‌ش بشی.
لبخند ژکوندی زدم و سرم رو انداختم پایین، اصلا دوست نداشتم کسی در مورد معراج اینجوری با ولع صحبت کنه. همین لحظه زنگ در به صدا در اومد که بنفشه با دستپاچگی گفت:
- وای پاشا اومد، الان چیکار کنیم؟
آراز: هیچی، جونی‌جونوم بذار برقصیم.
بنفشه خندید و یه کیک کوچولو‌ی خامه‌ای برداشت و گفت: پاشین بریم تو اتاق من.

همه‌مون رفتیم اون‌جا و چراغ رو خاموش کردیم، بنفشه از قبل درها رو باز گذاشته بود. همین موقع پاشا اومد توی اتاق بنفشه و با نگرانی بنفشه رو صدا زد.
یهو همگی پا شدیم و بلند گفتیم" تولدت مبارک" چراغ ها رو روشن کردیم و بنفشه یه کیک کوچولو‌ زد تو صورت پاشا که همه خندیدیم پاشا مغزش هنگ کرده بود. همین لحظه بود که با چیزی که یه لحظه نگاهم بهش افتاد خون تو رگ‌هام یخ بست. خاطره در یک قدمیه معراج ایستاده بود، خیلی جا خوردم از این حرکت ولی سعی کردم منفی به ذهن راه ندم. با خودم گفتم شاید توی تاریکی حواسش نبوده کنار معراج ایستاده.
پاشا کیک ها رو از صورتش کنار زد و همه رو کشید به صورت بنفشه، قیافه هاشون خیلی خنده دار شده بود. یکم بعد که همگی رفتیم پایین، اونا هم دست و صورتشون رو شستن و بنفشه آرایش کرد و اومدن پایین. پاشا گفت:
- خیلی هیجان داشتم ها، تا رسیدم نزدیک بود چندبار تصادف کنم.
معراج: آره حس بدیه نامزد آدم زنگ بزنه بگه دستم شکسته.
پاشا: مگه تو نامزد داری؟
معراج: نه ولی...

دیگه ادامه‌ی حرفش رو نزد و سرش رو با خجالت پایین انداخت. با اون جمله‌ی آخرش قند تو دلم آب شد. بنفشه کیک رو آورد و شمع ها رو روشن کرد و با پلی کردن آهنگ تولد بالاخره مهمونی به اوج خودش رسید. همگی کادوهایی که برای پاشا خریده بودیم رو بهش دادیم و تولدش رو تبریک گفتیم. بعدش هم آهنگ گذاشتیم و همگی جمع شدیم وسط واسه مسخره بازی البته به جز معراج. یکی دو ساعت که گذشت، شامی که بنفشه از بیرون سفارش داده بود رسید و من و مینا و شیوا رفتیم تو آشپزخونه که بهش کمک کنیم میز شام رو بچینه. در حال چیدن میز بودیم که یهو با چیزی که دیدم مغزم آتیش گرفت. معراج در حالی که خاطره رو، روی دستاش بلند کرده بود از بیرون آوردش داخل و روی مبل گذاشت. مغزم چت کرده بود اصلا به چشمام اطمینان نداشتم.
پاشا گفت: چی شده؟
معراج: رفته بودم تو حیاط هوا بخورم، خاطره هم اومد بیرون داشت با موبایل صحبت می‌کرد یهو سرش گیج رفت افتاد. منم آوردمش داخل‌.
بنفشه: وای! من برم براش آب سرد بیارم.
مینا با پوزخند گفت: حالا حتما باید همون بیرون از هوش میرفت؟
با بغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود، رفتم کنار خاطره تکونش دادم که چشمام رو با بی حالی باز کرد. بهش گفتم:
- چت شد تو یهو؟
- نمی‌دونم سرم گیج رفت.
- سرت گیج رفت این‌قدر زود چشمات رو باز کردی؟
بنفشه با آب سرد اومد و نصفش رو زد تو صورت بنفشه نصفش هم داد به خوردش و گفت:
- بهتری خاطره؟
مینا: چیزیش نشده بود که بهتر شه.
و بعد دست من رو کشید و بردم تو آشپزخونه و گفت:
- این دیوونه چرا امشب این‌جوری میکنه؟ هر کاری میکنه هرچیزی میگه یه سرش به معراج ختم میشه. دیگه کم کم دارم بهش شک میکنم ها‌.
- چی میگی مینا؟ شاید واقعا سرش گیج رفته!
- تو خودت رو با این حرف‌ها گول بزن ولی خیلی مونده که بتونی مثل من با کوچک‌ترین رفتار آدم‌ها بفهمی حرکت بعدیشون چیه، فقط حسابی حواست به خودت و معراج، جمع باشه.

تا خواستم چیزی بگم که بنفشه صدامون زد گفت خاطره حالش بهتر شده و همگی رفتیم سر میز شام‌. ولی از دلشوره و حال بدی که داشتم دلم می‌خواست بالا بیارم.
کد:
آراز هم با نگاهش داشت شیوا رو می‌خورد که پیش خودم یه حدس‌هایی میزدم. شیوا و خاطره با هم شروع به صحبت کردن و منم تازه وقت کردم خونه رو نگاه بندازم، بنفشه خونه رو خیلی شیک تزیین کرده بود‌. بهش گفتم:

- خیلی همه چی عالی شده خودت تنهایی این کارها رو کردی؟

مینا: نه بابا مگه این خپل عرضه‌ی این کار ها رو داره؟ خودم از ظهر تا حالا کمکش بودم.

تا بنفشه خواست چیزی بگه که آراز گفت:

- زنداداش نمی‌خوای شروع کنی؟

بنفشه: باشه، الان بهش زنگ میزنم.



همین موقع بنفشه، آهنگ رو قطع کرد و شماره پاشا رو گرفت، گذاشت روی اسپیکر، بعد از چند بوق پاشا جواب داد که بنفشه به زور جلو خنده‌ش رو گرفت و گفت:

- پاشا بیا خونه، از پله ها افتادم فکر کنم دستم شکسته.

پاشا با تعجب و نگرانی که خوب تو صداش نقش بسته بود گفت:

- چی؟ج... جدی میگی؟

- آره، مامان بابامم رفتن بیرون. برق ها رفته. دستم بدحوری داره تیر میکشه، می‌ترسم.

- قربونت برم هیچی نمیشه، اصلا نترسی ها من الان دارم میام اون‌جا، همین الان حرکت میکنم.



بنفشه که تماس رو قطع کرد، همه منفجر شدیم از خنده. معراج گفت:

- پسرخاله‌ی منو دق مرگ کردی بنفشه، خدا کنه تا برسه خونه چیزیش نشه.

باز همه خندیدیم، بنفشه پا شد گفت:

- من فعلا برم کیک و دسر ها رو آماده کنم، میز رو بچینم.

من و مینا هم باهاش رفتیم تو آشپزخونه.‌ مینا گفت:

- این خاطره چرا این‌‌جوری لباس پوشیده؟ فقط نیم‌ متر پارچه کشیده دور خودش. خیلی هم داره لوند بازی در میاره.

- نه، اصلا خاطره اون‌طور آدمی نیست.

- آخه حواسم هست بهش آرزو. جوری رو معراج زوم کرده که مار رو طعمه‌ش زوم می‌کنه.

- نه چون تا حالا این‌جوری معراج رو از نزدیک ندیده واسه همونه.

- خدا کنه همین باشه.

چیزی نگفتم اما ته قلبم یه حس خیلی بدی داشت نسبت به خاطره شکل می‌گرفت، یه دلشوره ها و احساس یه نفرت کوچولو. به افکار منفیم توجهی نکردم و با مینا میز رو چیدیم. همین موقع خاطره واسه کمک بهمون اومد و در گوشم آروم گفت:

- معراج از جذاب هم یه چیزی بالاتره، ته چشمای عسلیش یه گیرایی خاصی داره. بهت حق میدم دیوونه‌ش بشی.

لبخند ژکوندی زدم و سرم رو انداختم پایین، اصلا دوست نداشتم کسی در مورد معراج اینجوری با ولع صحبت کنه. همین لحظه زنگ در به صدا در اومد که بنفشه با دستپاچگی گفت:

- وای پاشا اومد، الان چیکار کنیم؟

آراز: هیچی، جونی‌جونوم بذار برقصیم.

بنفشه خندید و یه کیک کوچولو‌ی خامه‌ای برداشت و گفت: پاشین بریم تو اتاق من.



همه‌مون رفتیم اون‌جا و چراغ رو خاموش کردیم، بنفشه از قبل درها رو باز گذاشته بود. همین موقع پاشا اومد توی اتاق بنفشه و با نگرانی بنفشه رو صدا زد.

یهو همگی پا شدیم و بلند گفتیم" تولدت مبارک" چراغ ها رو روشن کردیم و بنفشه یه کیک کوچولو‌ زد تو صورت پاشا که همه خندیدیم پاشا مغزش هنگ کرده بود. همین لحظه بود که با چیزی که یه لحظه نگاهم بهش افتاد خون تو رگ‌هام یخ بست. خاطره در یک قدمیه معراج ایستاده بود، خیلی جا خوردم از این حرکت ولی سعی کردم منفی به ذهن راه ندم. با خودم گفتم شاید توی تاریکی حواسش نبوده کنار معراج ایستاده.

پاشا کیک ها رو از صورتش کنار زد و همه رو کشید به صورت بنفشه، قیافه هاشون خیلی خنده دار شده بود. یکم بعد که همگی رفتیم پایین، اونا هم دست و صورتشون رو شستن و بنفشه آرایش کرد و اومدن پایین. پاشا گفت:

- خیلی هیجان داشتم ها، تا رسیدم نزدیک بود چندبار تصادف کنم.

معراج: آره حس بدیه نامزد آدم زنگ بزنه بگه دستم شکسته.

پاشا: مگه تو نامزد داری؟

معراج: نه ولی...



دیگه ادامه‌ی حرفش رو نزد و سرش رو با خجالت پایین انداخت. با اون جمله‌ی آخرش قند تو دلم آب شد. بنفشه کیک رو آورد و شمع ها رو روشن کرد و با پلی کردن آهنگ تولد بالاخره مهمونی به اوج خودش رسید. همگی کادوهایی که برای پاشا خریده بودیم رو بهش دادیم و تولدش رو تبریک گفتیم. بعدش هم آهنگ گذاشتیم و همگی جمع شدیم وسط واسه مسخره بازی البته به جز معراج. یکی دو ساعت که گذشت، شامی که بنفشه از بیرون سفارش داده بود رسید و من و مینا و شیوا رفتیم تو آشپزخونه که بهش کمک کنیم میز شام رو بچینه. در حال چیدن میز بودیم که یهو با چیزی که دیدم مغزم آتیش گرفت. معراج در حالی که خاطره رو، روی دستاش بلند کرده بود از بیرون آوردش داخل و روی مبل گذاشت. مغزم چت کرده بود اصلا به چشمام اطمینان نداشتم.

پاشا گفت: چی شده؟

معراج: رفته بودم تو حیاط هوا بخورم، خاطره هم اومد بیرون داشت با موبایل صحبت می‌کرد یهو سرش گیج رفت افتاد. منم آوردمش داخل‌.

بنفشه: وای! من برم براش آب سرد بیارم.

مینا با پوزخند گفت: حالا حتما باید همون بیرون از هوش میرفت؟

با بغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود، رفتم کنار خاطره تکونش دادم که چشمام رو با بی حالی باز کرد. بهش گفتم:

- چت شد تو یهو؟

- نمی‌دونم سرم گیج رفت.

- سرت گیج رفت این‌قدر زود چشمات رو باز کردی؟

بنفشه با آب سرد اومد و نصفش رو زد تو صورت بنفشه نصفش هم داد به خوردش و گفت:

- بهتری خاطره؟

مینا: چیزیش نشده بود که بهتر شه.

و بعد دست من رو کشید و بردم تو آشپزخونه و گفت:

- این دیوونه چرا امشب این‌جوری میکنه؟ هر کاری میکنه هرچیزی میگه یه سرش به معراج ختم میشه. دیگه کم کم دارم بهش شک میکنم ها‌.

- چی میگی مینا؟ شاید واقعا سرش گیج رفته!

- تو خودت رو با این حرف‌ها گول بزن ولی خیلی مونده که بتونی مثل من با کوچک‌ترین رفتار آدم‌ها بفهمی حرکت بعدیشون چیه، فقط حسابی حواست به خودت و معراج، جمع باشه.



تا خواستم چیزی بگم که بنفشه صدامون زد گفت خاطره حالش بهتر شده و همگی رفتیم سر میز شام‌. ولی از دلشوره و حال بدی که داشتم دلم می‌خواست بالا بیارم.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۲

*شش ماه بعد*

زمستون و بهار تموم شد و شش ماه گذشت و من دیروز مدرک لیسانس معماریم رو گرفتم، بابا به این مناسبت یه مهمونی خونوادگی گرفت و برام یه ماشین دویست و شش خرید که خیلی خوشحالم کرد البته خوشحالیم بیشتر از این‌ها بود چون دیشب خزان و امید گفتن که دارن بچه‌دار میشن و خزان بارداره. به قدری خوشحال بودم که حد نداشت البته تا یک ساعت دیگه با معراج قرار داشتیم که همدیگه رو ببینیم و معراج بفهمه من کی‌ام. هم خوشحال بودم هم ذوق داشتم هن استرس داشتم، احساساتم با هم ترکیب شده بود.
عصر بود، بعد از یه دوش گرفتن و حدودا پنج شش بار لباس پوشیدن و عوض کردن، یه مانتو مشکی به دلم نشست چون شنیده بودم تو قرار اول اگه مشکی بپوشیم بیشتر تو ذهن می‌مونیم و قابل اعتماد‌تر به نظر میایم.
مانتوی مشکیم رو با یه شلوار جین ست کردم و یه شال مشکی هم پوشیدم.
هم خاطره و مینا و شیوا و بنفشه می‌دونستن امشب با معراج قرار دارم خیلی برام خوشحال بودن و اون‌ها هم استرس داشتن. وقتی کاملا آماده شدم از خونه رفتم بیرون، اول می‌خواستم با ماشین خودم برم اما این‌قدر استرس داشتم که می‌دونستم نمی‌تونم رانندگی کنم. واسه همین یه تاکسی گرفتم و حرکت کردم. معراج هم تازه حرکت کرده بود. تپش قلب گرفته بودم و تنم از شدت هیجان داشت می‌لرزید. واسه دیدنش خیلی ذوق و شوق داشتم، دوست داشتم از حرف‌هایی که هیچ‌وقت بهش نگفتم، بگم. تو فاصله‌ی خیلی کمی به چشماش زل بزنم و بگم چقدر عاشقشم. الان فقط یه شعر تو ذهنم مرور می‌شد " اشتیاقی که به دیدار تو دارد دلِ من، من دانم و دل دادند و دل داند و من "
خدایا همون‌طور که از وقتی باهاش رفتم تو ر*اب*طه مشکلی پیش نیومد، کاری کن امشب هم مشکلی پیش نیاد و ما بعد از این زودی مال هم بشیم.

کمی بعد، تقریبا دو خیابون مونده بود به رستورانی که توش قرار داشتیم برسم، به راننده گفتم نگه داره، احساس خفگی می‌کردم، دلم هوای آزاد می‌خواست. راننده کنار خیابون نگه داشت منم کرایه رو حساب کردم و دویدم. رستورانی که ما توش قرار گذاشته بودیم، پایین شهر بود، چون می‌خواستم کسی من رو نشناسه و راحت باشیم این‌جا رو انتخاب کردم. یهو به سرم زد و دویدم، تندتر دویدم دوست داشتم زودتر به رستوران برسم. دوتا خیابون رو رد کردم و می‌خواستم از عرض خیابون رد بشم، یه ماشین به سرعت صد و بیست‌تا به طرفم اومد، وسط خیابون بودم ، خودم رو عقب کشیدم و راه رو برای اون ماشین باز کردم اما متوجه شدم که باز داره به طرف من میاد، انگاری هدفش من بودم. تا خواستم کلن برم تو عابر پیاده که یهو ماشین چراغ انداخت تو صورتم و چندثانیه بعد به من برخورد کرد که خودم رو وسط آسمون و زمین دیدم. صدای جیغم و برخورد سرم به کف خیابون یکی شد. چند لحظه بعد دنیای اطراف تو چشمام تار شد و همه جا رو سیاهی گرفت.


*شروع فصل دوم*

«خاطره»

من عاشق معراج شده بودم، معراج باید مال من می‌شد، از همون بار اول که دیدمش دلم به دلش گره خورد و فهمیدم عاشقش شدم. بعد از اون کارم شده بود برم جلو دانشگاه و ببینمش هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. یه چیزی تو وجود این پسر بود که نمی‌تونستم ازش دل بکنم. تصمیم گرفته بودم روزی که آرزو و معراج قرار می‌ذارن برن هم رو ببینن، من جای آرزو برم سر قرار و خودم رو به معراج معرفی کنم. بدجوری پشیمون شده بودم از این‌که آرزو رو به معراج نزدیک کردم با اون تصمیمم.
آرزو به هیچ‌کس نگفته بود کجا با معراج قرار داره، واسه همین کل امروز رو جلو خونه‌شون منتظرش بودم، از وقتی با تاکسی حرکت کرد تعقیبش کردم وقتی رسید تو خیابون با سرعت بهش زدم و از اون‌جا دور شدم.
کد:
*شش ماه بعد*



زمستون و بهار تموم شد و شش ماه گذشت و من دیروز مدرک لیسانس معماریم رو گرفتم، بابا به این مناسبت یه مهمونی خونوادگی گرفت و برام یه ماشین دویست و شش خرید که خیلی خوشحالم کرد البته خوشحالیم بیشتر از این‌ها بود چون دیشب خزان و امید گفتن که دارن بچه‌دار میشن و خزان بارداره. به قدری خوشحال بودم که حد نداشت البته تا یک ساعت دیگه با معراج قرار داشتیم که همدیگه رو ببینیم و معراج بفهمه من کی‌ام. هم خوشحال بودم هم ذوق داشتم هن استرس داشتم، احساساتم با هم ترکیب شده بود.

عصر بود، بعد از یه دوش گرفتن و حدودا پنج شش بار لباس پوشیدن و عوض کردن، یه مانتو مشکی به دلم نشست چون شنیده بودم تو قرار اول اگه مشکی بپوشیم بیشتر تو ذهن می‌مونیم و قابل اعتماد‌تر به نظر میایم.

مانتوی مشکیم رو با یه شلوار جین ست کردم و یه شال مشکی هم پوشیدم.

هم خاطره و مینا و شیوا و بنفشه می‌دونستن امشب با معراج قرار دارم خیلی برام خوشحال بودن و اون‌ها هم استرس داشتن. وقتی کاملا آماده شدم از خونه رفتم بیرون، اول می‌خواستم با ماشین خودم برم اما این‌قدر استرس داشتم که می‌دونستم نمی‌تونم رانندگی کنم. واسه همین یه تاکسی گرفتم و حرکت کردم. معراج هم تازه حرکت کرده بود. تپش قلب گرفته بودم و تنم از شدت هیجان داشت می‌لرزید. واسه دیدنش خیلی ذوق و شوق داشتم، دوست داشتم از حرف‌هایی که هیچ‌وقت بهش نگفتم، بگم. تو فاصله‌ی خیلی کمی به چشماش زل بزنم و بگم چقدر عاشقشم. الان فقط یه شعر تو ذهنم مرور می‌شد " اشتیاقی که به دیدار تو دارد دلِ من، من دانم و دل دادند و دل داند و من "

خدایا همون‌طور که از وقتی باهاش رفتم تو ر*اب*طه مشکلی پیش نیومد، کاری کن امشب هم مشکلی پیش نیاد و ما بعد از این زودی مال هم بشیم.



کمی بعد، تقریبا دو خیابون مونده بود به رستورانی که توش قرار داشتیم برسم، به راننده گفتم نگه داره، احساس خفگی می‌کردم، دلم هوای آزاد می‌خواست. راننده کنار خیابون نگه داشت منم کرایه رو حساب کردم و دویدم. رستورانی که ما توش قرار گذاشته بودیم، پایین شهر بود، چون می‌خواستم کسی من رو نشناسه و راحت باشیم این‌جا رو انتخاب کردم. یهو به سرم زد و دویدم، تندتر دویدم دوست داشتم زودتر به رستوران برسم. دوتا خیابون رو رد کردم و می‌خواستم از عرض خیابون رد بشم، یه ماشین به سرعت صد و بیست‌تا به طرفم اومد، وسط خیابون بودم ، خودم رو عقب کشیدم و راه رو برای اون ماشین باز کردم اما متوجه شدم که باز داره به طرف من میاد، انگاری هدفش من بودم. تا خواستم کلن برم تو عابر پیاده که یهو ماشین چراغ انداخت تو صورتم و چندثانیه بعد به من برخورد کرد که خودم رو وسط آسمون و زمین دیدم. صدای جیغم و برخورد سرم به کف خیابون یکی شد. چند لحظه بعد دنیای اطراف تو چشمام تار شد و همه جا رو سیاهی گرفت.





*شروع فصل دوم*



«خاطره»



من عاشق معراج شده بودم، معراج باید مال من می‌شد، از همون بار اول که دیدمش دلم به دلش گره خورد و فهمیدم عاشقش شدم. بعد از اون کارم شده بود برم جلو دانشگاه و ببینمش هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. یه چیزی تو وجود این پسر بود که نمی‌تونستم ازش دل بکنم. تصمیم گرفته بودم روزی که آرزو و معراج قرار می‌ذارن برن هم رو ببینن، من جای آرزو برم سر قرار و خودم رو به معراج معرفی کنم. بدجوری پشیمون شده بودم از این‌که آرزو رو به معراج نزدیک کردم با اون تصمیمم.

آرزو به هیچ‌کس نگفته بود کجا با معراج قرار داره، واسه همین کل امروز رو جلو خونه‌شون منتظرش بودم، از وقتی با تاکسی حرکت کرد تعقیبش کردم وقتی رسید تو خیابون با سرعت بهش زدم و از اون‌جا دور شدم.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳


وقتی از اون‌جا دور شدم اولین کاری کردم این بود که به گوشی آرزو زنگ زدم تا مطمئن بشم خاموشه و معراج روی اون زنگ نمی‌زنه که خوشبختانه خاموش بود. می‌دونستم با همون شماره‌ای که خودم به آرزو داده بودم فقط با اون به معراج زنگ میزده. پس نقشه‌ام به هم نمی‌ریخت، با خیال راحت با گوشی خودم به معراج پیام دادم که شارژ باطریم تموم شده این هم خط یکی از عابر هاست، و آدرس یک رستوران دیگه رو براش فرستادم و منتظرش نشستم. باید این شماره‌ام روخاموش می‌کردم و تو اولین فرصت با همون خطی که داده بودم به آرزو، به معراج زنگ و پیام میزدم تا شک‌ نکنه.

«معراج»

به طرف رستورانی که قرار داشتیم در حال حرکت بودم که یک شماره رو گوشیم پیام داد، آوا بود که گفته بود گوشیش خاموش شده و آدرس یک رستوران دیگه برام فرستاده بود، با این کارش اضطرابم بیشتر شد و به طرف اون رستوران حرکت کردم... وقتی رسیدم رزهای قرمز رو برداشتم و پیاده شدم وارد رستوران شدم و اطرافم رو نگاه کردم. خیلی هیجان و اضطراب داشتم امشب. واسه اولین بار قرار بود اون دختری که عاشقش شدم رو ببینم. تو این دور و زمونه این مسئله خیلی عجیب و خنده دار بود که اول عاشق بشم بعد عشقم رو ببینم. با سردرگمی داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که یه دختر اومد طرفم و با روی خندون سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- من شما رو جایی ندیدم؟
خندید و گفت:
- بیا بریم سر میز تا با هم صحبت کنیم. با هم به طرف میز رفتیم و نشستیم گل‌ها رو گذاشتم رو میز و دقیق به چهره‌ی دختر رو به روم خیره شدم و گفتم:
- یادم اومد، قبل از عید توی تولد پسر خاله‌ام پاشا شما رو دیدم به نظرم از فامیل‌های آرزو لطفی، همکلاسیم باشی درسته؟!
با همون خنده جوابم رو داد:
- آره.
با استرس قابل توجهی صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
- آوا؟... آوا تویی؟
- بله‌.
دقیق تر بهش خیره شدم و گفتم:
- میشه همه چیز رو از اول برام تعریف کنی؟!
یکی از گل‌های روی میز رو برداشت و در حالی که با گلبرگ‌هاش بازی می‌کرد، گفت:
- خب راستش، مینا و آرزو رو که می‌شناسی دوست‌های صمیمی بنفشه هستن. منم دختر دایی آرزو ام. همون سال اول که آرزو وارد دانشگاه شد یه روز اومدم دنبالش دم در دانشگاه که تو رو دیدم، بعدش درموردت پرسیدم که گفتن پسرخاله‌ی پاشا هستی. راستش من یه نمایشگاه نقاشی دارم، نمایشگاهم رو آوردم نزدیک دانشگاه تا هر روز ببینمت. من با هربار دیدنت بیشتر عاشقت می‌شدم معراج! اما می‌ترسیدم نزدیکت بشم چهار سال از اون موقع گذشت من واقعا دیگه کم آورده بودم عشقت داشت دیوونه ام می‌کرد تا این‌که ترسم رو کنار گذاشتم و یک روز به خودم جرأت دادم و شماره‌ت رو از گوشی بنفشه، یواشکی برداشتم.
- یعنی اون دختری که چندماه پیش بهم پیام داد و من رو عاشق خودش کرد تویی؟ آوا تویی؟
- خب معراج من اسمم آوا نیست، فکر کنم شب تولد پاشا فهمیده باشی اسمم خاطره‌‌ست. من دیپلمم رو گرفتم و الان یه نمایشگاه نقاشی دارم. تا وقتی عاشقم نشده بودی نمی‌‌تونستم این ها رو بهت بگم، ببخشید.
- اصلا مهم نیست، مهم اینه که ما الان هم دیگه رو می‌شناسیم و عاشق همیم.
یه نگاه به حلقه‌ی تو دستش انداختم و گفتم:
- حلقه‌ای که برات خریدم چقدر به دستات میاد.
- انتخاب توعه دیگه.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا نخواستی تو همون رستوران قبلی قرار بذاریم؟
- اون‌جا، مکان مناسبی نبود، بیشتر پسر اون‌جا بود منم دیگه نرفتم داخل.
- فدای حیای دخترونت بشم.

«خاطره»

با حرف‌ها و کارهای عاشقانه‌ی معراج، تو پو*ست خودم نمی‌گنجیدم، از خوشحالی و هیجان نزدیک بود بال در بیارم. با حرف‌هاش کیلو کیلو قند تو دلم می‌ساییدن. یک حس ناب داشتم خدایی چه غروری داشت عشق پسری مثل معراج بودن. خوب شد خودم رو بهش رسوندم وگرنه تموم این لذ‌ت ها و حرف‌های قشنگش واسه آرزو می‌شد‌. انگشتری هم که معراج از قبل برای آرزو خریده بود، من مثل همون رو واسه خودم خریدم تا معراج به چیزی شک نکنه.
کمی بعد غذا سفارش دادیم و معراج شروع کرد به صحبت کردن:
- خاطره! قبل از تو من هیچ وقت عاشق نشدم. تو اولین دختری هستی که پا تو زندگیم گذاشتی. بعد از این‌که مادرم توی اون تصادف لعنتی از دنیا رفت، من افسردگی گرفتم و خیلی شکستم. سعی کردم با درس و دانشگاه خودم رو سرگرم کنم و اصلا به عشق و عاشقی فکر نمی‌کردم، زندگی بی‌روح و یک‌نواختی داشتم یهو تو اومدی تو زندگیم، همه چیز رو زیر و رو کردی، با قشنگی‌های وجودت به زندگیم رنگ دادی. باعث شدی عاشق بشم و درک کنم عشق چه حس ناب و قشنگیه. زندگیم رو مثل خودت آروم کردی واقعا تو بهترینی خاطره، تو یه هدیه تو زندگیمی.
خندیدم و گفتم:
- قربونت برم، تو هم بزرگترین شانس زندگیمی معراج!
- تو این‌قدر خوبی که اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودی بازم انتخابم بودی، میگن عشق واقعی وقتیه که خوی طرف رو بشناسی و بعد عاشقش بشی منم اول اخلاقت رو شناختم و بعد عاشقت شدم. مطمئن این یکی از موندگار ترین عشق‌هاست.

کد:
وقتی از اون‌جا دور شدم اولین کاری کردم این بود که به گوشی آرزو زنگ زدم تا مطمئن بشم خاموشه و معراج روی اون زنگ نمی‌زنه که خوشبختانه خاموش بود. می‌دونستم با همون شماره‌ای که خودم به آرزو داده بودم فقط با اون به معراج زنگ میزده. پس نقشه‌ام به هم نمی‌ریخت، با خیال راحت با گوشی خودم به معراج پیام دادم که شارژ باطریم تموم شده این هم خط یکی از عابر هاست، و آدرس یک رستوران دیگه رو براش فرستادم و منتظرش نشستم. باید این شماره‌ام روخاموش می‌کردم و تو اولین فرصت با همون خطی که داده بودم به آرزو، به معراج زنگ و پیام میزدم تا شک‌ نکنه.



«معراج»



به طرف رستورانی که قرار داشتیم در حال حرکت بودم که یک شماره رو گوشیم پیام داد، آوا بود که گفته بود گوشیش خاموش شده و آدرس یک رستوران دیگه برام فرستاده بود، با این کارش اضطرابم بیشتر شد و به طرف اون رستوران حرکت کردم... وقتی رسیدم رزهای قرمز رو برداشتم و پیاده شدم وارد رستوران شدم و اطرافم رو نگاه کردم. خیلی هیجان و اضطراب داشتم امشب.  واسه اولین بار قرار بود اون دختری که عاشقش شدم رو ببینم. تو این دور و زمونه این مسئله خیلی عجیب و خنده دار بود که اول عاشق بشم بعد عشقم رو ببینم. با سردرگمی داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که یه دختر اومد طرفم و با روی خندون سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

- من شما رو جایی ندیدم؟

خندید و گفت:

- بیا بریم سر میز تا با هم صحبت کنیم. با هم به طرف میز رفتیم و نشستیم گل‌ها رو گذاشتم رو میز و دقیق به چهره‌ی دختر رو به روم خیره شدم و گفتم:

- یادم اومد، قبل از عید توی تولد پسر خاله‌ام پاشا شما رو دیدم به نظرم از فامیل‌های آرزو لطفی، همکلاسیم باشی درسته؟!

با همون خنده جوابم رو داد:

- آره.

با استرس قابل توجهی صدام رو صاف کردم و پرسیدم:

- آوا؟... آوا تویی؟

- بله‌.

دقیق تر بهش خیره شدم و گفتم:

- میشه همه چیز رو از اول برام تعریف کنی؟!

یکی از گل‌های روی میز رو برداشت و در حالی که با گلبرگ‌هاش بازی می‌کرد، گفت:

- خب راستش، مینا و آرزو رو که می‌شناسی دوست‌های صمیمی بنفشه هستن. منم دختر دایی آرزو ام. همون سال اول که آرزو وارد دانشگاه شد یه روز اومدم دنبالش دم در دانشگاه که تو رو دیدم، بعدش درموردت پرسیدم که گفتن پسرخاله‌ی پاشا هستی. راستش من یه نمایشگاه نقاشی دارم، نمایشگاهم رو آوردم نزدیک دانشگاه تا هر روز ببینمت. من با هربار دیدنت بیشتر عاشقت می‌شدم معراج! اما می‌ترسیدم نزدیکت بشم چهار سال از اون موقع گذشت من واقعا دیگه کم آورده بودم عشقت داشت دیوونه ام می‌کرد تا این‌که ترسم رو کنار گذاشتم و یک روز به خودم جرأت دادم و شماره‌ت رو از گوشی بنفشه، یواشکی برداشتم.

- یعنی اون دختری که چندماه پیش بهم پیام داد و من رو عاشق خودش کرد تویی؟ آوا تویی؟

- خب معراج من اسمم آوا نیست، فکر کنم شب تولد پاشا فهمیده باشی اسمم خاطره‌‌ست. من دیپلمم رو گرفتم و الان یه نمایشگاه نقاشی دارم. تا وقتی عاشقم نشده بودی نمی‌‌تونستم این ها رو بهت بگم، ببخشید.

- اصلا مهم نیست، مهم اینه که ما الان هم دیگه رو می‌شناسیم و عاشق همیم.

یه نگاه به حلقه‌ی تو دستش انداختم و گفتم:

- حلقه‌ای که برات خریدم چقدر به دستات میاد.

- انتخاب توعه دیگه.

لبخندی زدم و گفتم:

- چرا نخواستی تو همون رستوران قبلی قرار بذاریم؟

- اون‌جا، مکان مناسبی نبود، بیشتر پسر اون‌جا بود منم دیگه نرفتم داخل.

- فدای حیای دخترونت بشم.



«خاطره»



با حرف‌ها و کارهای عاشقانه‌ی معراج، تو پو*ست خودم نمی‌گنجیدم، از خوشحالی و هیجان نزدیک بود بال در بیارم. با حرف‌هاش کیلو کیلو قند تو دلم می‌ساییدن. یک حس ناب داشتم خدایی چه غروری داشت عشق پسری مثل معراج بودن. خوب شد خودم رو بهش رسوندم وگرنه تموم این لذ‌ت ها و حرف‌های قشنگش واسه آرزو می‌شد‌. انگشتری هم که معراج از قبل برای آرزو خریده بود، من مثل همون رو واسه خودم خریدم تا معراج به چیزی شک نکنه.

کمی بعد غذا سفارش دادیم و معراج شروع کرد به صحبت کردن:

- خاطره! قبل از تو من هیچ وقت عاشق نشدم. تو اولین دختری هستی که پا تو زندگیم گذاشتی. بعد از این‌که مادرم توی اون تصادف لعنتی از دنیا رفت، من افسردگی گرفتم و خیلی شکستم. سعی کردم با درس و دانشگاه خودم رو سرگرم کنم و اصلا به عشق و عاشقی فکر نمی‌کردم، زندگی بی‌روح و یک‌نواختی داشتم یهو تو اومدی تو زندگیم، همه چیز رو زیر و رو کردی، با قشنگی‌های وجودت به زندگیم رنگ دادی. باعث شدی عاشق بشم و درک کنم عشق چه حس ناب و قشنگیه. زندگیم رو مثل خودت آروم کردی واقعا تو بهترینی خاطره، تو یه هدیه تو زندگیمی.

خندیدم و گفتم:

- قربونت برم، تو هم بزرگترین شانس زندگیمی معراج!

- تو این‌قدر خوبی که اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودی بازم انتخابم بودی، میگن عشق واقعی  وقتیه که خوی طرف رو بشناسی و بعد عاشقش بشی منم اول اخلاقت رو شناختم و بعد عاشقت شدم. مطمئن این یکی از موندگار ترین عشق‌هاست.
[/SPOILER
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۴

با اون حرفش خندیدم که گفت:
- وقتی میخندی چشم‌های سبز قشنگتم میخنده. قربونت برم که هم زیبایی باطنی داری هم ظاهری.
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا چیکار کنیم معراج؟
- من چند روز دیگه میرم خونه‌مون ساری، همه چیز رو به بابام میگم. کارهام رو ردیف میکنم و خیلی زود میام خواستگاریت. دیگه طاقت ندارم ازت دور بمونم.
- زودی برگرد معراج دلم برات خیلی تنگ میشه.
- قول میدم.

بعد از اینکه شام خوردیم و کلی درمورد خودمون و آینده‌مون صحبت کردیم، معراج منو رسوند خونه‌مون و رفت. باید هرچه زودتر خطی که دست آرزو بود و به نام من بود رو گیر می‌آوردم و روشنش می‌کردم تا معراج به چیزی شک نکنه.

*الهام*

با بی‌قراری نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- از دوازده شب هم گذشته ولی هیچ خبری از آرزو نیست، من دیگه نمی‌تونم دست رو دست بذارم و منتظر بشینم. دلشوره دارم.
محمد که جلو تلویزیون نشسته بود گفت:
- الان دیگه پیداش میشه، یادته قبلا بهش می‌گفتم قبل از ده خونه باشه ولی با دوستاش تا این وقت شب بیرون بود. این شب هم مثل همون شب‌ها، بیاد خونه تنبیه‌ش میکنم دیگه تکرار نکنه.
- چرا متوجه نیستی میگم گوشیش خاموشه به همه دوستاش زنگ زدم هیچ خبری ازش ندارن. به نظرت مشکوک نیست؟
- یکم دیگه صب...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- من میرم کلانتری و بیمارستان‌ها دنبال بچه‌م می‌گردم تو هم بمون اینجا با فکرهای مثبتت خودت رو گول بزن.

دیگه منتظر نموندم محمد چیزی بگه، رفتم تو اتاق‌مون داشتم با عجله آماده می‌شدم که محمد اومد گفت:
- خیلی خب آروم باش با هم میریم.

*محمد*

همه‌ی کلانتری های اطراف رو گشته بودیم اما خداروشکر آرزو اون‌جا نبود. رفتیم یکی از بیمارستان‌ها که گفتن بیمار تصادفی اینجا نیاوردن. به چندتا بیمارستان دیگه هم سر زدیم که اونجا هم نبود. به آخرین بیمارستان که رفتیم مستقیم رفتم سمت پذیرش و گفتم:
- سلام خانوم، بیماری به اسم آرزو لطفی آوردن اینجا؟
مسئول پذیرش یکم با کامیپوتر جلوش کار کرد و گفت:
- امروز عصر یه خانوم جوان در اثر خونریزی مغزی آوردن و تو بخش مراقبت‌های ویژه‌ست، خوانواده‌ش هنوزم پیدا نشدن. میخواین ببینیدشون؟
- بله، کدوم قسمت باید برم؟
- همکار من شما رو راهنمایی میکنه.
با راهنمایی یه خانوم، من و الهام رفتیم بخش مراقبت‌های ویژه، الهام روی صندلی نشست و گفت:
- من طاقت ندارم برم تو خودت برو.
- امیدوارم این یکی هم آرزو نباشه.
خانوم پرستار با یک لبخند ژکوند گفت:
- اینجا تنها جاییه که همه دنبال عزیزاشون میان و دعا میکنن که اینجا نباشه‌. تشریف بیارید تو اتاق ببینیدش.

با تنی سست و نحیف که داشت از استرس می‌لریزد و قلبی که گنجشک وار میزد، قدم برداشتم توی اتاق و وارد شدم، دختری که روی تخت بود، دست و پاهاش شکسته بود و سرش باندپیچی بود و به کلی دستگاه و سرنگ وصل بود. با استرسی که به خوبی حسش می‌کردم به دختره نزدیک شدم و با چهره‌ای که دیدم دستم رو گذاشتم رو قلبم و با گفتنِ " آخ" افتادم رو زمین. تنها چیزی که حس کردم این بود که الهام با دیدنم اومد تو اتاق و هنوز وقت نکرده بود منو بلند کنه که با دیدن آرزو روی تخت، اون هم نقش زمین شد.

*الهام*

با سوزش دستم چشمام رو باز کردم، آفتاب مستقیم تو چشمام می‌خورد. صورتم رو برگردوندم و با یک پرستار مواجه شدم که با گیجی گفتم:
- چرا بهم سِرُم وصل کردین؟
- بالاخره به هوش اومدی. دیشب به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شد از هوش رفتی.
با یادآوری اتفاق دیشب، اشکام روونه شد و گفتم:
- این رو در بیار می‌خوام برم پیش دخترم.
- عجله نکن یکم دیگه تموم میشه.
- پس شوهرم کجاست؟ چش شده؟!
- شوهرت یه سکته خفیف کرد و الان حالش بهتره ایشالله فردا مرخص میشه.
چیزی نگفتم و چندبار چشمام پر و خالی شد. وقتی سِرُم تموم شد، بلافاصله رفتم پیش آرزو، از پشت سرم رو به شیشه چسبوندم و با دیدن دخترم تو اون وضعیت انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار میداد. ذره ذره داشتم آتیش میگرفتم تو خودم.
همین لحظه با زنگ موبایلم از کیفم درش آوردم و با دیدن شماره مینا تماسش رو جواب دادم.
- خاله الهام خبری از آرزو نشد؟ ما مردیم از نگرانی. چندبار بهت زنگ زدم جواب ندادی خونه‌تون هم اومدیم نبودین. خاله چی شده؟ من دارم دق میکنم از نگرانی!

- دخترم تصادف کرده الان هم عین یه تیکه گوشت بی‌جون توی کماست.




کد:
با اون حرفش خندیدم که گفت:

- وقتی میخندی چشم‌های سبز قشنگتم میخنده. قربونت برم که هم زیبایی باطنی داری هم ظاهری.

لبخندی زدم و گفتم:

- حالا چیکار کنیم معراج؟

- من چند روز دیگه میرم خونه‌مون ساری، همه چیز رو به بابام میگم. کارهام رو ردیف میکنم و خیلی زود میام خواستگاریت. دیگه طاقت ندارم ازت دور بمونم.

- زودی برگرد معراج دلم برات خیلی تنگ میشه.

- قول میدم.



بعد از اینکه شام خوردیم و کلی درمورد خودمون و آینده‌مون صحبت کردیم، معراج منو رسوند خونه‌مون و رفت. باید هرچه زودتر خطی که دست آرزو بود و به نام من بود رو گیر می‌آوردم و روشنش می‌کردم تا معراج به چیزی شک نکنه.



*الهام*



با بی‌قراری نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:

- از دوازده شب هم گذشته ولی هیچ خبری از آرزو نیست، من دیگه نمی‌تونم دست رو دست بذارم و منتظر بشینم. دلشوره دارم.

محمد که جلو تلویزیون نشسته بود گفت:

- الان دیگه پیداش میشه، یادته قبلا بهش می‌گفتم قبل از ده خونه باشه ولی با دوستاش تا این وقت شب بیرون بود. این شب هم مثل همون شب‌ها، بیاد خونه تنبیه‌ش میکنم دیگه تکرار نکنه.

- چرا متوجه نیستی میگم گوشیش خاموشه به همه دوستاش زنگ زدم هیچ خبری ازش ندارن. به نظرت مشکوک نیست؟

- یکم دیگه صب...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

- من میرم کلانتری و بیمارستان‌ها دنبال بچه‌م می‌گردم تو هم بمون اینجا با فکرهای مثبتت خودت رو گول بزن.



دیگه منتظر نموندم محمد چیزی بگه، رفتم تو اتاق‌مون داشتم با عجله آماده می‌شدم که محمد اومد گفت:

- خیلی خب آروم باش با هم میریم.



*محمد*



همه‌ی کلانتری های اطراف رو گشته بودیم اما خداروشکر آرزو اون‌جا نبود. رفتیم یکی از بیمارستان‌ها که گفتن بیمار تصادفی اینجا نیاوردن. به چندتا بیمارستان دیگه هم سر زدیم که اونجا هم نبود. به آخرین بیمارستان که رفتیم مستقیم رفتم سمت پذیرش و گفتم:

- سلام خانوم، بیماری به اسم آرزو لطفی آوردن اینجا؟

مسئول پذیرش یکم با کامیپوتر جلوش کار کرد و گفت:

- امروز عصر یه خانوم جوان در اثر خونریزی مغزی آوردن و تو بخش مراقبت‌های ویژه‌ست، خوانواده‌ش هنوزم پیدا نشدن. میخواین ببینیدشون؟

- بله، کدوم قسمت باید برم؟

- همکار من شما رو راهنمایی میکنه.

با راهنمایی یه خانوم، من و الهام رفتیم بخش مراقبت‌های ویژه، الهام روی صندلی نشست و گفت:

- من طاقت ندارم برم تو خودت برو.

- امیدوارم این یکی هم آرزو نباشه.

خانوم پرستار با یک لبخند ژکوند گفت:

- اینجا تنها جاییه که همه دنبال عزیزاشون میان و دعا میکنن که اینجا نباشه‌. تشریف بیارید تو اتاق ببینیدش.



با تنی سست و نحیف که داشت از استرس می‌لریزد و قلبی که گنجشک وار میزد، قدم برداشتم توی اتاق و وارد شدم، دختری که روی تخت بود، دست و پاهاش شکسته بود و سرش باندپیچی بود و به کلی دستگاه و سرنگ وصل بود. با استرسی که به خوبی حسش می‌کردم به دختره نزدیک شدم و با  چهره‌ای که دیدم دستم رو گذاشتم رو قلبم و با گفتنِ " آخ" افتادم رو زمین. تنها چیزی که حس کردم این بود که الهام با دیدنم اومد تو اتاق و هنوز وقت نکرده بود منو بلند کنه که با دیدن آرزو روی تخت، اون هم نقش زمین شد.



*الهام*



با سوزش دستم چشمام رو باز کردم، آفتاب مستقیم تو چشمام می‌خورد. صورتم رو برگردوندم و با یک پرستار مواجه شدم که با گیجی گفتم:

- چرا بهم سِرُم وصل کردین؟

- بالاخره به هوش اومدی. دیشب به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شد از هوش رفتی.

با یادآوری اتفاق دیشب، اشکام روونه شد و گفتم:

- این رو در بیار می‌خوام برم پیش دخترم.

- عجله نکن یکم دیگه تموم میشه.

- پس شوهرم کجاست؟ چش شده؟!

- شوهرت یه سکته خفیف کرد و الان حالش بهتره ایشالله فردا مرخص میشه.

چیزی نگفتم و چندبار چشمام پر و خالی شد. وقتی سِرُم تموم شد، بلافاصله رفتم پیش آرزو، از پشت سرم رو به شیشه چسبوندم و با دیدن دخترم تو اون وضعیت انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار میداد. ذره ذره داشتم آتیش میگرفتم تو خودم.

همین لحظه با زنگ موبایلم از کیفم درش آوردم و با دیدن شماره مینا تماسش رو جواب دادم.

- خاله الهام خبری از آرزو نشد؟ ما مردیم از نگرانی. چندبار بهت زنگ زدم جواب ندادی خونه‌تون هم اومدیم نبودین. خاله چی شده؟ من دارم دق میکنم از نگرانی!


- دخترم تصادف کرده الان هم عین یه تیکه گوشت بی‌جون توی کماست.
#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۵


*مینا*

حرف خاله الهام مثل پتک توی سرم خورد، لیوان آبی که دستم بود افتاد زمین و شکست، مامان با صدای شکستنی اومد تو آشپزخونه و گفت:
- چی شده مینا؟
بغضم اجازه نمی‌داد درست صحبت کنم با لکنت گفتم:
- مامان آرزو تصادف کرده رفته تو کما.
مامان با تعجب و لحن کشداری گفت:
- چی؟
- اگه آرزو چیزیش بشه چی؟ اون رفته تو کما اگه برنگرده چی؟ من بدون آرزو چیکار کنم مامان؟ من دق میکنم.

گریه‌ام شدت گرفت و قبل از این‌که مامان چیزی بگه رفتم توی اتاقم سریع آماده شدم و سوار ماشینم شدم رفتم خونه بنفشه اینا. در توسط خاله نغمه باز شد. وقتی حالم رو دید گفت:
- چی شده مینا اتفاقی افتاده؟
- آرزو تصادف کرده خاله.
خاله نغمه هینی کشید و از نگرانی داشت پس میوفتاد، رفتم تو اتاق بنفشه دیدم با تلفن صحبت میکنه چشمش که به من افتاد سریع تماس رو قطع کرد و گفت:
- چی شده مینا؟
- آرزو... اون دیروز...
- درست صحبت کن بفهمم چی شده جون به ل*بم کردی مینا.
- آرزو دیروز عصر تصادف کرده رفته کما.
- اگه شوخیه اصلا قشنگ نیست مینا‌.
- به خدا راست میگم خاله الهام خودش گفت.
دیگه گریه‌ام امون نداد و شدت گرفت. بنفشه با بغض گفت:
- نه این امکان نداره، آرزوی بیچاره بعد از چندسال داشت به معراج میرسید چطور ممکنه دقیقا همین دیروز که رفت ببیندش تصادف کنه؟ این امکان نداره.
- پاشو بریم بیمارستان بنفشه، زود باش آماده شو.

بنفشه‌ سریع آماده شد و وقتی آدرس بیمارستان رو پرسیدم، من و مامان و خاله نغمه و بنفشه رفتیم بیمارستان. وقتی رسیدیم سریع رفتیم بخش مراقبت‌های ویژه، امید و خزان هم اون‌جا بودن. مامان خودش رو انداخت تو ب*غ*ل خاله الهام و کلی گریه کرد. خاله الهام چقدر ناله و گریه کرد، مامان و خاله نغمه هم دلداریش میدادن. امید و خزان هم چشماشون سرخ شده بود از گریه. بدون توجه بهشون رفتم کنار اتاق آرزو و از پشت شیشه نگاهش کردم. صورتش رو بسکه باندپیچی کرده بودن اصلا مشخص نبود از دور. کلی دم و دستگاه و سرم وصل بود، بنفشه اومد کنارم و گفت:
- خدایا این آرزوعه؟ دیروز با چه شوق و ذوقی رفت دیدن معراج. تازه داشت بهش میرسید آخه این بلا یهویی چطور سرش اومد.
از همون پشت شیشه این‌قدر گریه کردیم نفهمیدم کی شد دایی آرزو محسن، و زنش فیروزه و خاطره با هم اومدن. داییه آرزو، خاله‌ الهام رو در آ*غ*و*ش گرفت و شونه‌های مردونه‌اش لرزید. فیروزه هم هیکل چاقش رو انداخت رو صندلی و یه دستمال گرفت جلو دماغش و فین فین کرد. آرزو حق داشت از این زنیکه متنفر باشه. خاطره هم از پشت شیشه آرزو رو نگاه کرد و اشکاش سرازیر شد.
همین موقع سوالی رو که من می‌خواستم از خاله الهام بپرسم رو بردارش پرسید:
- محمد کجاست؟
الهام: دیروز با دیدن آرزو سکته خفیف کرد، الان حالش خوبه فردا می‌تونه مرخص بشه.
- می‌خوام برم ببینمش.
امید: پاشو دایی من می‌برمت پیش بابا.

امید و آقا محسن که رفتن پیش بابای آرزو، بقیه هم رفتن پیشش تا بهش سر بزنن. خزان هم مدام حالت تهوع داشت بخاطر بارداریش و خاطره بردش سرویس بهداشتی. بی توجه بهشون بازم چشم دوختم به آرزو، دلم واسش آتیش می‌گرفت، بمیرم واسه مظلومیتش و عشق پاکش، این دختر چقدر واسه رسیدن به معراج رنج کشید آخرشم معراج رو ندید و افتاد رو تخت بیمارستان. خدا باعث و بانیش رو نبخشه الهی.
همین موقع گوشی بنفشه زنگ خورد از جیبش در آورد و گفت:
- شیواست حالا چی بهش بگم؟
- هیچی از این قضیه بهش نگو، اون الان رفته مسافرت نمی‌خوام حالش بد شه. وقتی برسه اینجا خودش همه چیز رو میفهمه.
بنفشه سری تکون داد و رفت بیرون تا با شیوا حرف بزنه، شیوا و عمه‌ش با تور رفته بودن هند، اون خودش خیلی بخاطر مسئله اشکان غصه می‌خورد واسه همین رفت مسافرت تا حال و هواش عوض بشه. اصلا درست نبود بهش بگیم چه بلایی سر آرزو اومده.
نیم ساعت بعد که همه دور هم جمع بودیم جلو اتاق آرزو، دوتا مأمور پلیس اومدن و با خاله الهام هم صحبت شدن. نزدیک‌شون شدم که مأمور گفت:
- همکارهای من خیابون سعیدی رو دیدین اون‌جا متاسفانه نه تنها خیابونش دوربین نداشته، یه چندتا رستوران و کافه هم هست که دوربین‌هاشون کار نمیکنن درواقع بعضی‌هاشون هم ماکت‌ بودن. راستش یکم مشکل شد بفهمیم شخصی که با دخترتون تصادف کرده کیه!
امید با عصبانیت گفت:
- یعنی چی؟‌ مگه شده تو اون خیابون هیچ دوربینی نبوده باشه؟ اون آدم تو روز روشن به خواهر من زده و فرار کرده الان آب شده رفته تو زمین؟
- آروم باش، ما حتما پیداش می‌کنیم، درواقع واسه خودمون هم عجیبه اون‌جا یا دوربین نداره یا خرابن یا ماکت‌ان.
خاله الهام با بغض گفت:
- تو رو خدا اجازه ندین اون آدم لعنتی همین‌جوری در بره، باید بدونم اونی که دخترم رو به این حال و روز انداخته کیه باید سزای کارش رو ببینه.
مأمور: شما نگران نباشین ما تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم فرد خاطی دستگیر بشه. ضمنا روز تصادف دختر و پسری که دخترتون رو رسوندن بیمارستان‌ بعدش اومدن کلانتری یه سرنخ هایی راجع‌ به اون ماشین دادن، ما پیگیر هستیم مطمئن باشین هیچ خلافی بی جواب نمی‌مونه. فقط لطف کنید آدرس و شماره تلفن‌تون رو به ما بدین‌.

امید آدرس و شماره تلفن رو داد به مأمور پلیس، فقط اگه بدونم کی آرزو رو به همچنین روزی انداخته خودم با دستام خفه‌ش میکنم اون حروم‌زاده رو.

***


«خاطره»

یک ماهه تمام بود که آرزو تو کما بود، وقتی عمه الهام وسایل آرزو رو از بیمارستان برد خونه‌شون به بهونه‌ی کمک بهش رفتم خونه‌شون و از گوشی آرزو که آش و لاش شده بود سیمکارتم رو برداشتم ازش و گذاشتم روی گوشی خودم تا معراج مشکوک نشه. تمام پیام‌هایی که به هم داده بودن و تو سیمکارت بود رو خوندم. این‌جوری بیشتر معراج رو می‌شناختم و باعث میشد سوتی ندم جلوش.
وقتی کار نقاشیم تموم شد چندقدم ازش فاصله گرفتم و دیدم محشر شده. عکس سه تا زن نیمه بر‌‌هنه رو کشیده بودم که واقعا عالی شده بود. این نقاشیم پنج ماه طول کشید و واقعا گرون‌ترین و زیباترین نقاشیم بود. اخیراً کمتر نمایشگاه میرفتم چون هم تمرکزم روی ر*اب*طه‌ام با معراج بود هم این یکی نقاشیم. قلم مویی که تو دستم بود رو گذاشتم کنار و از تو حموم اتاقم دستام رو شستم. همین لحظه گوشیم شروع به زنگ زدن کرد برداشتمش و با دیدن شماره معراج لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم:
- سلام خوبی معراج؟
- آره عزیزم تو خوبی؟
- نه استرس فرداشب خواستگاری رو دارم.
- چرا استرس؟‌ مگه با خونواده‌ات صحبت نکردی؟
- چرا صحبت کردم عکست رو هم بهشون نشون دادم، گفتم که لیسانست رو گرفتی و بابات برات خونه گرفته و به زودی تو یه شرکت ساخت و ساز استخدام میشی، بابا آدرس خونه‌تون رو ازم گرفت واسه تحقیق می‌خواست، امشب که حرف تو شد رضایت نشون میداد.
- خداروشکر پس حله.
- آره ولی خب من استرس دارم. راستی معراج با کی میای تهران؟
- با بابام اسفندیار و خاله‌ام دیماه که خودت میدونی مادر پاشاست. .وقتی شب خواستگاری همه چیز به نتیجه رسید چند روز بعدش که کارهای عقد و عروسی رو انجام دادیم جشن بگیریم.
- عه معراج، میگم دخترداییم تو کماست، نمی‌تونیم عروسی کنیم، تازه بابام رو به زور راضی کردم عقد کنیم. بابا می‌گفت واقتی آرزو دخترداییم کاملا خوب شد اون وقت جشن عروسی بگیرین، فعلا فقط می‌تونیم یه جشن عقد مختصر بگیریم و بریم سر خونه زندگی‌مون.
- باشه چشم، هرجور تو بخوای.
- راستی به کسی که نگفتی من و تو داریم ازدواج میکنیم؟ منظورم اینه که تا شب عقدمون نمی‌خوام بفهمن نامزدت منم.
- با اینکه دلیلش رو نمی‌دونم ولی چشم. هم به بابام و خالم و هم به پاشا گفتم که نگن دارم میام خواستگاری تو.
- آخه حسود دور و برمون زیاده نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد.
- واسه روز عقدمون لحظه شماری میکنم خاطره.
- منم همین‌طور عشقم.

کد:
*مینا*



حرف خاله الهام مثل پتک توی سرم خورد، لیوان آبی که دستم بود افتاد زمین و شکست، مامان با صدای شکستنی اومد تو آشپزخونه و گفت:

- چی شده مینا؟

بغضم اجازه نمی‌داد درست صحبت کنم با لکنت گفتم:

- مامان آرزو تصادف کرده رفته تو کما.

مامان با تعجب و لحن کشداری گفت:

- چی؟

- اگه آرزو چیزیش بشه چی؟ اون رفته تو کما اگه برنگرده چی؟ من بدون آرزو چیکار کنم مامان؟ من دق میکنم.



گریه‌ام شدت گرفت و قبل از این‌که مامان چیزی بگه رفتم توی اتاقم سریع آماده شدم و سوار ماشینم شدم رفتم خونه بنفشه اینا. در توسط خاله نغمه باز شد. وقتی حالم رو دید گفت:

- چی شده مینا اتفاقی افتاده؟

- آرزو تصادف کرده خاله.

خاله نغمه هینی کشید و از نگرانی داشت پس میوفتاد، رفتم تو اتاق بنفشه دیدم با تلفن صحبت میکنه چشمش که به من افتاد سریع تماس رو قطع کرد و گفت:

- چی شده مینا؟

- آرزو... اون دیروز...

- درست صحبت کن بفهمم چی شده جون به ل*بم کردی مینا.

- آرزو دیروز عصر تصادف کرده رفته کما.

- اگه شوخیه اصلا قشنگ نیست مینا‌.

- به خدا راست میگم خاله الهام خودش گفت.

دیگه گریه‌ام امون نداد و شدت گرفت. بنفشه با بغض گفت:

- نه این امکان نداره، آرزوی بیچاره بعد از چندسال داشت به معراج میرسید چطور ممکنه دقیقا همین دیروز که رفت ببیندش تصادف کنه؟ این امکان نداره.

- پاشو بریم بیمارستان بنفشه، زود باش آماده شو.



بنفشه‌ سریع آماده شد و وقتی آدرس بیمارستان رو پرسیدم، من و مامان و خاله نغمه و بنفشه رفتیم بیمارستان. وقتی رسیدیم سریع رفتیم بخش مراقبت‌های ویژه، امید و خزان هم اون‌جا بودن. مامان خودش رو انداخت تو ب*غ*ل خاله الهام و کلی گریه کرد. خاله الهام چقدر ناله و گریه کرد، مامان و خاله نغمه هم دلداریش میدادن. امید و خزان هم چشماشون سرخ شده بود از گریه. بدون توجه بهشون رفتم کنار اتاق آرزو و از پشت شیشه نگاهش کردم. صورتش رو بسکه باندپیچی کرده بودن اصلا مشخص نبود از دور. کلی دم و دستگاه و سرم وصل بود، بنفشه اومد کنارم و گفت:

- خدایا این آرزوعه؟ دیروز با چه شوق و ذوقی رفت دیدن معراج. تازه داشت بهش میرسید آخه این بلا یهویی چطور سرش اومد.

 از همون پشت شیشه این‌قدر گریه کردیم نفهمیدم کی شد دایی آرزو محسن، و زنش فیروزه و خاطره با هم اومدن. داییه آرزو، خاله‌ الهام رو در آ*غ*و*ش گرفت و شونه‌های مردونه‌اش لرزید. فیروزه هم هیکل چاقش رو انداخت رو صندلی و یه دستمال گرفت جلو دماغش و فین فین کرد. آرزو حق داشت از این زنیکه متنفر باشه. خاطره هم از پشت شیشه آرزو رو نگاه کرد و اشکاش سرازیر شد.

همین موقع سوالی رو که من می‌خواستم از خاله الهام بپرسم رو بردارش پرسید:

- محمد کجاست؟

الهام: دیروز با دیدن آرزو سکته خفیف کرد، الان حالش خوبه فردا می‌تونه مرخص بشه.

- می‌خوام برم ببینمش.

امید: پاشو دایی من می‌برمت پیش بابا.



امید و آقا محسن که رفتن پیش بابای آرزو، بقیه هم رفتن پیشش تا بهش سر بزنن. خزان هم مدام حالت تهوع داشت بخاطر بارداریش و خاطره بردش سرویس بهداشتی. بی توجه بهشون بازم چشم دوختم به آرزو، دلم واسش آتیش می‌گرفت، بمیرم واسه مظلومیتش و عشق پاکش، این دختر چقدر واسه رسیدن به معراج رنج کشید آخرشم معراج رو ندید و افتاد رو تخت بیمارستان. خدا باعث و بانیش رو نبخشه الهی.

همین موقع گوشی بنفشه زنگ خورد از جیبش در آورد و گفت:

- شیواست حالا چی بهش بگم؟

- هیچی از این قضیه بهش نگو، اون الان رفته مسافرت نمی‌خوام حالش بد شه. وقتی برسه اینجا خودش همه چیز  رو میفهمه.

بنفشه سری تکون داد و رفت بیرون تا با شیوا حرف بزنه، شیوا و عمه‌ش با تور رفته بودن هند، اون خودش خیلی بخاطر مسئله اشکان غصه می‌خورد واسه همین رفت مسافرت تا حال و هواش عوض بشه. اصلا درست نبود بهش بگیم چه بلایی سر آرزو اومده.

نیم ساعت بعد که همه دور هم جمع بودیم جلو اتاق آرزو، دوتا مأمور پلیس اومدن و با خاله الهام هم صحبت شدن. نزدیک‌شون شدم که مأمور گفت:

- همکارهای من خیابون سعیدی رو دیدین اون‌جا متاسفانه نه تنها خیابونش دوربین نداشته، یه چندتا رستوران و کافه هم هست که دوربین‌هاشون کار نمیکنن درواقع بعضی‌هاشون هم ماکت‌ بودن. راستش یکم مشکل شد بفهمیم شخصی که با دخترتون تصادف کرده کیه!

امید با عصبانیت گفت:

- یعنی چی؟‌ مگه شده تو اون خیابون هیچ دوربینی نبوده باشه؟ اون آدم تو روز روشن به خواهر من زده و فرار کرده الان آب شده رفته تو زمین؟

- آروم باش، ما حتما پیداش می‌کنیم، درواقع واسه خودمون هم عجیبه اون‌جا یا دوربین نداره یا خرابن یا ماکت‌ان.

 خاله الهام با بغض گفت:

- تو رو خدا اجازه ندین اون آدم لعنتی همین‌جوری در بره، باید بدونم اونی که دخترم رو به این حال و روز انداخته کیه باید سزای کارش رو ببینه.

مأمور: شما نگران نباشین ما تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم فرد خاطی دستگیر بشه. ضمنا روز تصادف دختر و پسری که دخترتون رو رسوندن بیمارستان‌ بعدش اومدن کلانتری یه سرنخ هایی راجع‌ به اون ماشین دادن، ما پیگیر هستیم مطمئن باشین هیچ خلافی بی جواب نمی‌مونه. فقط لطف کنید آدرس و شماره تلفن‌تون رو به ما بدین‌.



امید آدرس و شماره تلفن رو داد به مأمور پلیس، فقط اگه بدونم کی آرزو رو به همچنین روزی انداخته خودم با دستام خفه‌ش میکنم اون حروم‌زاده رو.



***





«خاطره»



یک ماهه تمام بود که آرزو تو کما بود، وقتی عمه الهام وسایل آرزو رو از بیمارستان برد خونه‌شون به بهونه‌ی کمک بهش رفتم خونه‌شون و از گوشی آرزو که آش و لاش شده بود سیمکارتم رو برداشتم ازش و گذاشتم روی گوشی خودم تا معراج مشکوک نشه. تمام پیام‌هایی که به هم داده بودن و تو سیمکارت بود رو خوندم. این‌جوری بیشتر معراج رو می‌شناختم و باعث میشد سوتی ندم جلوش.

وقتی کار نقاشیم تموم شد چندقدم ازش فاصله گرفتم و دیدم محشر شده. عکس سه تا زن نیمه بر‌‌هنه رو کشیده بودم که واقعا عالی شده بود. این نقاشیم پنج ماه طول کشید و واقعا گرون‌ترین و زیباترین نقاشیم بود. اخیراً کمتر نمایشگاه میرفتم چون هم تمرکزم روی ر*اب*طه‌ام با معراج بود هم این یکی نقاشیم. قلم مویی که تو دستم بود رو گذاشتم کنار و از تو حموم اتاقم دستام رو شستم. همین لحظه گوشیم شروع به زنگ زدن کرد برداشتمش و با دیدن شماره معراج لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم:

- سلام خوبی معراج؟

- آره عزیزم تو خوبی؟

- نه استرس فرداشب خواستگاری رو دارم.

- چرا استرس؟‌ مگه با خونواده‌ات صحبت نکردی؟

- چرا صحبت کردم عکست رو هم بهشون نشون دادم، گفتم که لیسانست رو گرفتی و بابات برات خونه گرفته و به زودی تو یه شرکت ساخت و ساز استخدام میشی، بابا آدرس خونه‌تون رو ازم گرفت واسه تحقیق می‌خواست، امشب که حرف تو شد رضایت نشون میداد.

- خداروشکر پس حله.

- آره ولی خب من استرس دارم. راستی معراج با کی میای تهران؟

- با بابام اسفندیار و خاله‌ام دیماه که خودت میدونی مادر پاشاست. .وقتی شب خواستگاری همه چیز به نتیجه رسید چند روز بعدش که کارهای عقد و عروسی رو انجام دادیم جشن بگیریم.

- عه معراج، میگم دخترداییم تو کماست، نمی‌تونیم عروسی کنیم، تازه بابام رو به زور راضی کردم عقد کنیم. بابا می‌گفت واقتی آرزو دخترداییم کاملا خوب شد اون وقت جشن عروسی بگیرین، فعلا فقط می‌تونیم یه جشن عقد مختصر بگیریم و بریم سر خونه زندگی‌مون.

- باشه چشم، هرجور تو بخوای.

- راستی به کسی که نگفتی من و تو داریم ازدواج میکنیم؟ منظورم اینه که تا شب عقدمون نمی‌خوام بفهمن نامزدت منم.

- با اینکه دلیلش رو نمی‌دونم ولی چشم. هم به بابام و خالم و هم به پاشا گفتم که نگن دارم میام خواستگاری تو.

- آخه حسود دور و برمون زیاده نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد.

- واسه روز عقدمون لحظه شماری میکنم خاطره.

- منم همین‌طور عشقم.
[/SPOILE]

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۶


«دانای کل»

مینا و شیوا و بنفشه سه تایی دویدن رفتن در اتاق دکتر محبی بدون در زدن وارد شدن، تا دکتر خواست حرفی بزنه شیوا سریع گفت:
- آقای دکتر بیمارمون دستش رو تکون داد.
دکتر محبی: خب این...
مینا حرف دکتر رو قطع کرد و گفت:
- لطفا بیاین ببینیدش مطمئنم وضعیتش تغییر کرده.
دکتر: خب...
بنفشه: بیاین دیگه.
دکتر: ای بابا شما چتونه؟ خواستم بگم خب بریم.

سه تایی با یه خنده هیستریک با دکتر رفتن بخش مراقبت‌های ویژه، الهام با دیدن دکتر با خوشحالی گفت:
- آقای دکتر دخترم دستش رو تکون داد.
- الان وضعیتش رو چک میکنم‌.
چند دقیقه بعد، دکتر بعد از چک کردن دستگاه‌های متصل به آرزو، گفت:
- وضعیتش هیچ تغییری نکرده، قبلا هم گفتم بیمارهایی که تو کما هستن هم میتونن بشنون و هم واکنش نشون ب*دن این ها همه طبیعیه.

همگی با ناامیدی چشم دوختن به دکتر که دکتر ادامه داد:
- بیمارانی که وضعیت شون حاد بود و خونریزی مغزیشون بدتر بود خوب شدن و از کما در اومدن فقط زمان برده، شما هم نگران نباشید همه چیز رو به زمان بسپرید حالا هم لطفا از اتاق بیمار برید بیرون دورش رو خلوت کنید.

همه‌شون رفتن بیرون نشستن و الهام در حالی که سعی میکرد بغضش رو قورت بده گفت:
- شما سه تا چرا نمی‌رین خونه‌تون؟ شیوا تو از وقتی که از مسافرت برگشتی اینجایی.
شیوا با بغض گفت:
- تا آرزو خوب نشه من هیچ جا نمیرم. کاش مسافرت نرفته بودم مراقبش بودم.
الهام: شما فقط روزی دو سه ساعت میرین خونه و برمیگردین، چرا این‌قدر به خودتون سختی میدین؟ نشنیدین دکتر چی گفت؟ آرزو خوب میشه فقط زمان می‌بره.
مینا: تا آرزو خوب نشه ما از پیشش جم نمی‌خوریم خاله، مطمئن باش.

سه تایی باز رفتن کنار شیشه ایستادن و زل زدن به آرزو، مینا گفت:
- یعنی الان معراج از خودش نمی‌پرسه آرزو چرا سر قرار نیومده!؟ یک‌ماه گذشته چرا هیچ خبری ازش نمی‌گیره.
شیوا: حرفایی میزنی تو هم، مگه معراج میدونه آوا همون آرزوعه که بخواد دنبالش بگرده؟ الان معلوم نیست بیچاره خودش تو چه وضعیتیه یک‌ماهه از آوا خبر نداره. شاید هم فکر میکنه آوای پشت گوشی، دستش انداخته و هیچ عشق و عاشقی در کار نبوده‌.
مینا: من میگم به معراج زنگ بزنیم بگیم اون دختر پشت خط، آرزو بوده و الان تصادف کرده. هوم؟
بنفشه: قولی که به آرزو دادی رو یادت رفته مینا؟ یادته قول دادیم به هیچ‌کس درمورد معراج حرفی نزنیم؟!
شیوا: خب من که قول ندادم من به معراج همه چیز رو میگم، ناسلامتی معراج همکلاسی‌مونه ها باید کمکش کنیم‌.
بنفشه: نه خیر لازم نکرده واسه آرزو تصمیم بگیریم، ایشالله خودش زودی میاد بیرون افسار زندگیش رو دستش می‌گیره.

«خاطره»

کت شلوار براق سبزم خیلی شیک به تنم نشسته بود و بیشتر از همه آرایش غلیظم چشمگیر بود. موهام رو فر درشت کرده بودم و با ادکلن مخصوصم حسابی به خودم رسیده بودم. امشب معراج داشت میومد خواستگاریم دل تو دلم نبود. مامان دوتا خدمتکار گرفته بود تا الان داشتن خونه رو برق می‌نداختن و چند نوع غذا پخته بودن. خودمون هم تازه از آرایشگاه اومده بودیم.
تو اتاقم بودم و از خودم عکس می‌گرفتم که خزان اومد تو یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت:
- لباست خیلی کوتاه و تنگه، رژت رو کمتر کن یه شال هم بنداز رو سرت. این‌طوری که نمی‌خوای بیای!؟
- اون همه پول به آرایشگر ندادم که آرایشم رو کمتر کنم و موهام رو بندازم زیر شال.
- زشته دختر لااقل همین اول کاری یکم جلو خونواده پسره محتاط باش.
- وای کلافه‌م کردی جای اینکه این همه به من گیر بدی برو اون صورت رنگ پریده‌ت رو آرایش کن خواهر من!
- من همین طوری راحتم. اصلا نمی‌دونم تو خواستگاری تو دارم چیکار میکنم؟! این هم مثل بقیه یه عیب میذاری روش و ردش میکنی بره. اصلا چه اصراریه که به من و امید گفتی بیایم اینجا؟
- این‌قدر حرص نخور خزان، خدای نکرده بچه‌ت کج و کوله در میاد ها. در ضمن این خواستگارم رو خودم از قبل انتخاب کردم.
- اون آرزوی بیچاره رو تخت بیمارستان داره بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه، عمه الهام هم روز به روز داره حالش بدتر میشه. تو هم جای همدردی باهاشون، اینجا بساط سور و سوق راه انداختی واقعا خجالت آوره می‌تونستی تا آرزو خوب میشد خواستگاریت رو عقب بندازی.
تا خواستم با حرص جوابش رو بدم که مامان اومد تو اتاقم و گفت:
- دخترا بیاین بیرون، مهمون ها اومدن.
ذوق زده گوشیم رو انداختم رو تختم و بدو بدو رفتم دم در. بابا و امید داشتن با مهمون‌ها سلام و احوالپرسی می‌کردن منم زود خودم رو بهشون رسوندم و یه سلام بلند بالا کردم. یه خانوم که فکر کنم خاله‌ی معراج بود اومد پیشم و با لبخند گفت:
- انتخاب معراج واقعا بی نظیره. تو خیلی خوشگلی.
- خیلی ممنون.

یه آقای قد بلند و سبیلی که شباهت خیلی زیادی به معراج داشت اومد پیشم تا باهام احوالپرسی کنه دستم رو جلوش دراز کردم که با اکراه بهم دست داد. نمی‌دونم چرا این‌قدر سرد برخورد کرد. وقتی با تعارف های مامان و بابا رفتن نشستن تازه چشمم به معراج خورد که یه کت شلوار براق طوسی رنگ و پیراهن سفید پوشیده بود. اوه خدای من این پسر واقعا خوشتیپ و جذابه. وقتی چشمش بهم افتاد دسته گل و شرینی رو دادم بهم یه سلام ریزی کرد و با اخم رفت کنار باباش نشست. وا اینا چرا این‌‌جوری میکنن امشب؟!
کد:
«دانای کل»



مینا و شیوا و بنفشه سه تایی دویدن رفتن در اتاق دکتر محبی بدون در زدن وارد شدن، تا دکتر خواست حرفی بزنه شیوا سریع گفت:

- آقای دکتر بیمارمون دستش رو تکون داد.

دکتر محبی: خب این...

مینا حرف دکتر رو قطع کرد و گفت:

- لطفا بیاین ببینیدش مطمئنم وضعیتش تغییر کرده.

دکتر: خب...

بنفشه: بیاین دیگه.

دکتر: ای بابا شما چتونه؟ خواستم بگم خب بریم.



سه تایی با یه خنده هیستریک با دکتر رفتن بخش مراقبت‌های ویژه، الهام با دیدن دکتر با خوشحالی گفت:

- آقای دکتر دخترم دستش رو تکون داد.

- الان وضعیتش رو چک میکنم‌.

چند دقیقه بعد، دکتر بعد از چک کردن دستگاه‌های متصل به آرزو، گفت:

- وضعیتش هیچ تغییری نکرده، قبلا هم گفتم بیمارهایی که تو کما هستن هم میتونن بشنون و هم واکنش نشون ب*دن این ها همه طبیعیه.



همگی با ناامیدی چشم دوختن به دکتر که دکتر ادامه داد:

- بیمارانی که وضعیت شون حاد بود و خونریزی مغزیشون بدتر بود خوب شدن و از کما در اومدن فقط زمان برده، شما هم نگران نباشید همه چیز رو به زمان بسپرید حالا هم لطفا از اتاق بیمار برید بیرون دورش رو خلوت کنید.



همه‌شون رفتن بیرون نشستن و الهام در حالی که سعی میکرد بغضش رو قورت بده گفت:

- شما سه تا چرا نمی‌رین خونه‌تون؟ شیوا تو از وقتی که از مسافرت برگشتی اینجایی.

شیوا با بغض گفت:

- تا آرزو خوب نشه من هیچ جا نمیرم. کاش مسافرت نرفته بودم مراقبش بودم.

الهام: شما فقط روزی دو سه ساعت میرین خونه و برمیگردین، چرا این‌قدر به خودتون سختی میدین؟ نشنیدین دکتر چی گفت؟ آرزو خوب میشه فقط زمان می‌بره.

مینا: تا آرزو خوب نشه ما از پیشش جم نمی‌خوریم خاله، مطمئن باش.



سه تایی باز رفتن کنار شیشه ایستادن و زل زدن به آرزو، مینا گفت:

- یعنی الان معراج از خودش نمی‌پرسه آرزو چرا سر قرار نیومده!؟ یک‌ماه گذشته چرا هیچ خبری ازش نمی‌گیره.

شیوا: حرفایی میزنی تو هم، مگه معراج میدونه آوا همون آرزوعه که بخواد دنبالش بگرده؟ الان معلوم نیست بیچاره خودش تو چه وضعیتیه یک‌ماهه از آوا خبر نداره. شاید هم فکر میکنه آوای پشت گوشی، دستش انداخته و هیچ عشق و عاشقی در کار نبوده‌.

مینا: من میگم به معراج زنگ بزنیم بگیم اون دختر پشت خط، آرزو بوده و الان تصادف کرده. هوم؟

بنفشه: قولی که به آرزو دادی رو یادت رفته مینا؟ یادته قول دادیم به هیچ‌کس درمورد معراج حرفی نزنیم؟!

شیوا: خب من که قول ندادم من به معراج همه چیز رو میگم، ناسلامتی معراج همکلاسی‌مونه ها باید کمکش کنیم‌.

بنفشه: نه خیر لازم نکرده واسه آرزو تصمیم بگیریم، ایشالله خودش زودی میاد بیرون افسار زندگیش رو دستش می‌گیره.



«خاطره»



کت شلوار براق سبزم خیلی شیک به تنم نشسته بود و بیشتر از همه آرایش غلیظم چشمگیر بود. موهام رو فر درشت کرده بودم و با ادکلن مخصوصم حسابی به خودم رسیده بودم. امشب معراج داشت میومد خواستگاریم دل تو دلم نبود. مامان دوتا خدمتکار گرفته بود تا الان داشتن خونه رو برق می‌نداختن و چند نوع غذا پخته بودن. خودمون هم تازه از آرایشگاه اومده بودیم.

تو اتاقم بودم و از خودم عکس می‌گرفتم که خزان اومد تو یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت:

- لباست خیلی کوتاه و تنگه، رژت رو کمتر کن یه شال هم بنداز رو سرت. این‌طوری که نمی‌خوای بیای!؟

- اون همه پول به آرایشگر ندادم که آرایشم رو کمتر کنم و موهام رو بندازم زیر شال.

- زشته دختر لااقل همین اول کاری یکم جلو خونواده پسره محتاط باش.

- وای کلافه‌م کردی جای اینکه این همه به من گیر بدی برو اون صورت رنگ پریده‌ت رو آرایش کن خواهر من!

- من همین طوری راحتم. اصلا نمی‌دونم تو خواستگاری تو دارم چیکار میکنم؟! این هم مثل بقیه یه عیب میذاری روش و ردش میکنی بره. اصلا چه اصراریه که به من و امید گفتی بیایم اینجا؟

- این‌قدر حرص نخور خزان، خدای نکرده بچه‌ت کج و کوله در میاد ها. در ضمن این خواستگارم رو خودم از قبل انتخاب کردم.

- اون آرزوی بیچاره رو تخت بیمارستان داره بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه، عمه الهام هم روز به روز داره حالش بدتر میشه. تو هم جای همدردی باهاشون، اینجا بساط سور و سوق راه انداختی واقعا خجالت آوره می‌تونستی تا آرزو خوب میشد خواستگاریت رو عقب بندازی.

تا خواستم با حرص جوابش رو بدم که مامان اومد تو اتاقم و گفت:

- دخترا بیاین بیرون، مهمون ها اومدن.

ذوق زده گوشیم رو انداختم رو تختم و بدو بدو رفتم دم در. بابا و امید داشتن با مهمون‌ها سلام و احوالپرسی می‌کردن منم زود خودم رو بهشون رسوندم و یه سلام بلند بالا کردم. یه خانوم که فکر کنم خاله‌ی معراج بود اومد پیشم و با لبخند گفت:

- انتخاب معراج واقعا بی نظیره. تو خیلی خوشگلی.

- خیلی ممنون.



یه آقای قد بلند و سبیلی که شباهت خیلی زیادی به معراج داشت اومد پیشم تا باهام احوالپرسی کنه دستم رو جلوش دراز کردم که با اکراه بهم دست داد. نمی‌دونم چرا این‌قدر سرد برخورد کرد.  وقتی با تعارف های مامان و بابا رفتن نشستن تازه چشمم به معراج خورد که یه کت شلوار براق طوسی رنگ و پیراهن سفید پوشیده بود. اوه خدای من این پسر واقعا خوشتیپ و جذابه. وقتی چشمش بهم افتاد دسته گل و شرینی رو دادم بهم یه سلام ریزی کرد و با اخم رفت کنار باباش نشست. وا اینا چرا این‌‌جوری میکنن امشب؟!
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۷


خواستم برم بشینم که یک نفر سلام کرد، برگشتم دیدم پاشاست. لبخندی زدم و سلام کردم. پاشا با دیدن من چشماش از حدقه زده بود بیرون، دوباره باهاش احوالپرسی کردم که با همون تعجب جوابم رو داد و رفت توی پذیرایی نشست. منم بعد از این‌که دسته گل و شرینی رو گذاشتم توی آشپزخونه رفتم و کنارشون نشستم.
بابای معراج با یک اخم ریز سرش رو پایین انداخته بود معراج هم خیلی ناراحت و عصبانی به نظر میرسید پاشا هم با تعجب هی منو نگاه می‌کرد که خب بهش حق می‌دادم تعجب کنه و دیماه خانوم هم با لبخند منو نگاه می‌کرد.
همین لحظه بابای معراج گفت:
- خب راستش من اولین باره واسه پسرم میرم خواستگاری، پسرم چندوقت پیش گفت این‌جا از یه دختر خوشش اومده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه این شد که خدمت رسیدیم.
بابا: بله خیلی خوش اومدین، قبل از این‌که تشریف بیارید منم یه تحقیق کوچیک راجع به پسرتون کردم که فهمیدم واقعا همه چیز تمومه.
اسفندیار: پس دیگه همه چیز دست شما.
دیماه: تا ما خونواده ها با هم صحبت می‌کنیم این دوتا جوون هم برن صحبت کنن.
مامان: بله خوبه، دخترم آقا معراج رو راهنمایی کن.
بلند شدم و از پذیرایی خارج شدم معراج هم دنبالم اومد، وارد اتاقم شدم و روی کاناپه نشستم. معراج هم اومد تو و در رو بست. قبل از این‌که بخوام حرفی بزنم با عصبانیت گفت:
- ببین خاطره خودت میدونی چقدر دوستت دارم اما به خاک مادرم قسم اگه بخوای این شکلی لباس بپوشی و بگردی همین الان همه چیز رو به هم میزنم. من رو این طرز لباس پوشیدن خیلی حساسم قبلا هم بهت گفته بودم. متوجه نشدی بابام چقدر بدش اومده بود!؟ من بهت محرمم یا بابام یا امید یا پاشا که این‌طور آزاد جلومون میای؟! واقعا از تو بعید بود.
- حالا مگه چی شده؟ شب خواستگاریمه خواستم یکم آزاد...
- بیخود که خواستی! مگه تو همون آوایی نبودی که پشت تلفن تا حرف از بچه دار شدن میزدم صداش می‌لرزید!؟ حتی اخیرا خیلی لو‌ند شدی. ببین خاطره من اول عاشق اخلاقت شدم بعد عاشق خودت. به خدا اگه بخوای تغییر کنی همه چیز رو به هم میزنم، خودت که میدونی زیبایی برام پشیزی ارزش نداره فقط حجب و حیا مهمه.
با بغض گفتم:
- خیلی خوب معراج آروم باش من دیگه این‌جوری لباس نمی‌پوشم.
معراج پوفی کشید و گفت:
- ببخشید تند رفتم. اما باور کن وقتی این‌طوری دیدمت خون به مغزم نرسید.
- تو هم ببخشید من زیاده روی کردم.
- منو ببین خاطره! تو هر شرایطی باز من خیلی دوستت دارم یادت نره.
- منم همین‌طور.
- خب من میرم تو هم لباست رو عوض کن بیا.
- چشم.
معراج که رفت بیرون، آرایشم رو کمتر کردم و یک لباس پوشیده تر و شال حریر سرم انداختم و رفتم پیششون. همه داشتن صحبت می‌کردن و می‌خندیدن البته به جز امید و خزان! اون‌ها مثل برج زهرمار بودن. پدر معراج که نگاهش به لباسم افتاد این بار لبخند رضایت رو تو صورتش دیدم.
وقتی کنار معراج نشستم، دیماه خانوم گفت:
- خب صحبت‌‌هاتون رو کردین؟!
- بله.
- مبارکه؟!
معراج با خنده گفت:
- بله!
با این حرف معراج همه خیلی خوشحال شدن، اسفندیار به بابا گفت:
- خب آقا محسن، مهریه دخترتون چقدر باشه؟
بابا در حال تعارف کردن بود که اسفندیار گفت:
- اصلا هرچی مهریه این یکی دخترتون بوده، مهریه‌ی خاطره خانوم هم باشه. دخترم مهریه تو چقدره؟
خزان: هزارتا سکه، آینه شمعدون نقره، شش دونگ خونه و هزارتا گل لاله.
اسفندیار: خب همین باشه مشکلی نیست.
مامان: خیلی هم عالی.
اسفندیار: شما چه تاریخی برای ازدواج این دوتا جوون مد نظرتونه؟!
بابا: من یه خواهر زاده دارم که متاسفانه تصادف کرده و‌ تو کماست، تا اون موقع...
مامان، حرف بابا رو قطع کرد و گفت:
- آرزو هم خوب میشه محسن جان، بذار این دوتا جوون برن سر خونه زندگیشون.
اسفندیار: خدا اون دختر رو هم شفا بده، به نظر من بهتره این دوتا یه عقد مختصر و ساده کنن و برن سر خونه زندگی‌شون بعدش که خواهرزاده‌ات خوب شد جشن بگیرن.
تا بابا خواست چیزی بگه که مامان زودتر گفت:
- خیلی هم عالی. البته آقا معراج بعدش باید یه جشن مفصل برای دخترم بگیری.
معراج: چشم حتما.
دیماه: مبارکه ایشالله، اگه اجازه بدین عروسمون رو نشون کنم.
دیماه خانوم یک جعبه‌ی مخملی قشنگ از تو کیفش در آوردم و انداخت دستم، خیلی شیک و قشنگ بود خدایی. همه برامون دست زدن و تبریک گفتن و قرار شد فردا بریم دنبال کارهای عقدمون!
کد:
خواستم برم بشینم که یک نفر سلام کرد، برگشتم دیدم پاشاست. لبخندی زدم و سلام کردم. پاشا با دیدن من چشماش از حدقه زده بود بیرون، دوباره باهاش احوالپرسی کردم که با همون تعجب جوابم رو داد و رفت توی پذیرایی نشست. منم بعد از این‌که دسته گل و شرینی رو گذاشتم توی آشپزخونه رفتم و کنارشون نشستم.

بابای معراج با یک اخم ریز سرش رو پایین انداخته بود معراج هم خیلی ناراحت و عصبانی به نظر میرسید پاشا هم با تعجب هی منو نگاه می‌کرد که خب بهش حق می‌دادم تعجب کنه و دیماه خانوم هم با لبخند منو نگاه می‌کرد.

همین لحظه بابای معراج گفت:

- خب راستش من اولین باره واسه پسرم میرم خواستگاری، پسرم چندوقت پیش گفت این‌جا از یه دختر خوشش اومده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه این شد که خدمت رسیدیم.

بابا: بله خیلی خوش اومدین، قبل از این‌که تشریف بیارید منم یه تحقیق کوچیک راجع به پسرتون کردم که فهمیدم واقعا همه چیز تمومه.

اسفندیار: پس دیگه همه چیز دست شما.

دیماه: تا ما خونواده ها با هم صحبت می‌کنیم این دوتا جوون هم برن صحبت کنن.

مامان: بله خوبه، دخترم آقا معراج رو راهنمایی کن.

بلند شدم و از پذیرایی خارج شدم معراج هم دنبالم اومد، وارد اتاقم شدم و روی کاناپه نشستم. معراج هم اومد تو و در رو بست. قبل از این‌که بخوام حرفی بزنم با عصبانیت گفت:

- ببین خاطره خودت میدونی چقدر دوستت دارم اما به خاک مادرم قسم اگه بخوای این شکلی لباس بپوشی و بگردی همین الان همه چیز رو به هم میزنم. من رو این طرز لباس پوشیدن خیلی حساسم قبلا هم بهت گفته بودم. متوجه نشدی بابام چقدر بدش اومده بود!؟ من بهت محرمم یا بابام یا امید یا پاشا که این‌طور آزاد جلومون میای؟! واقعا از تو بعید بود.

- حالا مگه چی شده؟ شب خواستگاریمه خواستم یکم آزاد...

- بیخود که خواستی! مگه تو همون آوایی نبودی که پشت تلفن تا حرف از بچه دار شدن میزدم صداش می‌لرزید!؟ حتی اخیرا خیلی لو‌ند شدی. ببین خاطره من اول عاشق اخلاقت شدم بعد عاشق خودت. به خدا اگه بخوای تغییر کنی همه چیز رو به هم میزنم، خودت که میدونی زیبایی برام پشیزی ارزش نداره فقط حجب و حیا مهمه.

با بغض گفتم:

- خیلی خوب معراج آروم باش من دیگه این‌جوری لباس نمی‌پوشم.

معراج پوفی کشید و گفت:

- ببخشید تند رفتم. اما باور کن وقتی این‌طوری دیدمت خون به مغزم نرسید.

- تو هم ببخشید من زیاده روی کردم.

- منو ببین خاطره! تو هر شرایطی باز من خیلی دوستت دارم یادت نره.

- منم همین‌طور.

- خب من میرم تو هم لباست رو عوض کن بیا.

- چشم.

معراج که رفت بیرون، آرایشم رو کمتر کردم و یک لباس پوشیده تر و شال حریر سرم انداختم و رفتم پیششون. همه داشتن صحبت می‌کردن و می‌خندیدن البته به جز امید و خزان! اون‌ها مثل برج زهرمار بودن. پدر معراج که نگاهش به لباسم افتاد این بار لبخند رضایت رو تو صورتش دیدم.

وقتی کنار معراج نشستم، دیماه خانوم گفت:

- خب صحبت‌‌هاتون رو کردین؟!

- بله.

- مبارکه؟!

معراج با خنده گفت:

- بله!

با این حرف معراج همه خیلی خوشحال شدن، اسفندیار به بابا گفت:

- خب آقا محسن، مهریه دخترتون چقدر باشه؟

بابا در حال تعارف کردن بود که اسفندیار گفت:

- اصلا هرچی مهریه این یکی دخترتون بوده، مهریه‌ی خاطره خانوم هم باشه. دخترم مهریه تو چقدره؟

خزان: هزارتا سکه، آینه شمعدون نقره، شش دونگ خونه و هزارتا گل لاله.

اسفندیار: خب همین باشه مشکلی نیست.

مامان: خیلی هم عالی.

اسفندیار: شما چه تاریخی برای ازدواج این دوتا جوون مد نظرتونه؟!

بابا: من یه خواهر زاده دارم که متاسفانه تصادف کرده و‌ تو کماست، تا اون موقع...

مامان، حرف بابا رو قطع کرد و گفت:

- آرزو هم خوب میشه محسن جان، بذار این دوتا جوون برن سر خونه زندگیشون.

اسفندیار: خدا اون دختر رو هم شفا بده، به نظر من بهتره این دوتا یه عقد مختصر و ساده کنن و برن سر خونه زندگی‌شون بعدش که خواهرزاده‌ات خوب شد جشن بگیرن.

تا بابا خواست چیزی بگه که مامان زودتر گفت:

- خیلی هم عالی. البته آقا معراج بعدش باید یه جشن مفصل برای دخترم بگیری.

معراج: چشم حتما.

دیماه: مبارکه ایشالله، اگه اجازه بدین عروسمون رو نشون کنم.

دیماه خانوم یک جعبه‌ی مخملی قشنگ از تو کیفش در آوردم و انداخت دستم، خیلی شیک و قشنگ بود خدایی. همه برامون دست زدن و تبریک گفتن و قرار شد فردا بریم دنبال کارهای عقدمون!

#خیا‌نت_جالبی_بود
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۸


«دانای کل»


الهام بعد از کلی اشک ریختن و دعا کردن به درگاه خدا، سجاده رو جمع کرد و گذاشتش تو طاقچه. دلش خیلی پر بود دلش خیلی شکسته بود، حال آرزو هیچ تغییری نکرده بود انگار زندگیش نباتی شده بود. بیشتر از یک ماه بود که عین یک تیکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده بود. هیچ خبری هم از کسی که باهاش تصادف کرده بود، نبود.
الهام زیر چشمام گود افتاده بود و حسابی لاغر شده بود، دیگه هیچ امیدی به بهبود آرزو نداشت. از اتاقش بیرون اومد و رفت توی هال نشست. خزان با دیدنش گفت:
- عمه حالت خوبه؟ صبر کن یه لیوان آب برات بیارم.
امید: نه تو بشین من میارم.
همین لحظه تلفن خونه زنگ خورد، امید به طرفش رفت و جواب داد:
- سلام، زندایی.
- سلام پسرم خوبی؟ مادرت خونه‌ست؟
- بله الان تلفن رو میدم بهش.
الهام وقتی فهمید فیروزه پشت خطه، اومد پای تلفن و شروع به صحبت کرد:
- بله؟
فیروزه: خوبی الهام جان؟
- بد نیستم.
- فرداشب جشن عقد خاطره‌ست، زنگ زدم دعوتتون کنم.
- چی؟ خاطره داره عقد میکنه؟
- بله. راستش یه خواستگار خوب براش اومده، به خاطر وضعیت آرزو گفتیم فعلا یه عقد مختصر کنن. وقتی آرزو خوب شد یه جشن مجلل براشون می‌گیریم. فرداشب ساعت هفت خوشحال می‌شیم بیاین.
- مبارک باشه خوشبخت بشن، من نمی‌تونم بیام.
- به هر حال وظیفه‌ی خودمون دونستیم دعوت‌تون کنیم دیگه خود دانید. خدانگهدار.
- به سلامت.
تماس رو که قطع کرد، خزان گفت:
- مامان بود، عمه؟
- بله واسه عقد خاطره دعوتم کرد. شما هم می‌دونستین؟
- ببخشید عمه جون دیشب با اصرار مامان من و امید هم رفتیم خواستگاری خاطره. اولش فکر می‌کردم مثل خواستگارهای قبلش ازش عیب و ایراد بگیره ولی همون دیشب قرار عقد و عروسی گذاشتن، واقعا تعجب کردم از اون همه عجله‌شون. راستش من خجالت کشیدم بهتون بگم.
- مامانت این‌ها، این کار ها رو کردن. ولی تو از گفتنش خجالت کشیدی. جالبه.
- عمه از مامان دلخور نشو، خاطره خودش خیلی اصرار کرد زود عقد کنه.
- نه عزیزم چرا دلخور بشم!؟ الهی خوشبخت بشن. امید منو برسون بیمارستان. بابات هم بردار بیار خونه یکم استراحت کنه. چند روزه چشم رو هم نذاشته.
امید: چشم.



«بنفشه»


از شیشه زل زده بودم به آرزو و از شدت گریه به هق هق افتاده بودم. امروز دلشوره عجیبی داشتم و از استرس به خودم می‌لرزیدم خصوصا به خاطر خوابی که دیده بودم. خواب دیدم آرزو یک لباس عروس سفید پوشیده و تو یک جنگل بزرگه، معراج مدام صداش میزد اما آرزو هرچه دنبال صدا میرفت پیداش نمی‌کرد، یهو یک سگ حمله کرد به آرزو و گلوشو برید. خون از گلوی آرزو فواره زد و غرق خون شد، کم کم سگ تبدیل به یه دختر شد. دختره با لباس عروسِ آرزو دنبال معراج رفت و پیداش کرد تا خواست معراج رو ببوسه، یهو خون از دهنش پاشید تو صورت معراج. دختره باز تبدیل به سگ شد و گلوی خودش رو گرفت و کل بدنش خونی شد و مرد.
نمی‌دونم تعبیرش چیه اما دلم گواه میده یه اتفاق بد قراره بیوفته، دقیقا وقتی که آرزو تصادف کرد همچین دلشوره‌ی عجیبی داشتم. در حال اشک ریختن بودم که امید اومد کنارم و گفت:
- از وقتی اومدی داری گریه میکنی. چیزی شده آبجی؟
- چیزی نیست فقط دیشب یه خواب بد دیدم.
- خودت میگی خواب! ‌پس چرا این‌قدر پریشونی؟
- بعضی وقت‌ها خواب ها به حقیقت تبدیل میشه.
- نگران نباش خواب شما زن‌ها همیشه برعکسش اتفاق میوفته، الان هم برو یه آب تو صورتت بزن و دیگه هم گریه نکن. خزان هم گریه‌ش می‌گیره واسه بچه‌ خوبه نیست ها.
- چشم.

رفتم سمت سرویس بهداشتی، یه نگاه به خودم کردم چشمام دو کاسه خون شده بود. پوفی کشیدم و یکم آب سرد زدم تو صورتم حالم که بهتر شد برگشتم. مینا و شیوا رو دیدم که مثل همیشه از پشت شیشه به آرزو زل زده بودن. رفتم پیششون و گفتم:
- خوبین بچه ها؟
مینا: ما خوبیم. تو چرا چشمات قرمزه؟
- هیچی. خودم رو خالی کردم.
شیوا: چیزی شده؟
- خواب بد دیدم کلی ریختم به هم دیگه امشب حوصله عروسی رفتن هم ندارم.
مینا: عروسی؟ عروسیه کی؟
- چه میدونم والا پاشا میگه یکی از فامیلاش این‌جا میخواد زن بگیره. امشب هم عقد میکنن، من نمی‌شناسم‌شون. یعنی پاشا چیزی درموردشون بهم نگفت. اصلا با این اوضاع حوصله عروسی رفتن ندارم پاشا داره منو به زور می‌بره.
شیوا: از معراج خبری نداری بنفشه؟
- یه بار ازش پرسیدم پاشا گفت چیکار به معراج داری!؟ منم دیگه پاپیچش نشدم.
همین لحظه که خاله الهام از اتاق آرزو اومد بیرون و چون دکتر اجازه داده بود یکم پیش آرزو باشیم، من عجله کردم برم تو اتاقش که مینا دوید زودتر از همه رفت تو.

***

«خاطره»

لباس عروسم خیلی شیک و ناز شده بود، مثل پرنسس ها شده بودم. پو‌ست سفیدم توی لباس سفیدم می‌درخشید. موهای خرمایی لختم رو خیلی قشنگ شینیون کرده بودن یه تاج ظریف هم روی سرم بودم. آرایشم با چشم‌های سبزم خیلی دلنشین شده بود در کل امشب مثل یه جواهر شده بودم. باورم نمیشد دارم زن معراج میشم مثل یه رویا می‌موند برام. بعد از اینکه تو آینه خودم رو حسابی نگاه کردم به خزان گفتم:
- خوشگل شدم؟!
- عوق!
این رو گفت و دوید سمت سرویس بهداشتی. اینم پدرمون رو در آورد بسکه امروز بخاطر حاملگیش عوق زد. آرایشگره اگه بخاطر پولش نبود تا حالا ده بار بیرون‌مون کرده بود. از دست این خزان آخه اول عروسیش وقته بچه دار شدن بود؟! اه.
همین موقع معراج و فیلم‌بردار اومدن تو آرایشگاه و معراج ذوق زده گفت:
- واو! چقدر خوشگل شدی تو.
- مرسی، تو هم خیلی خوشگل شدی.

یه جوری من رو نگاه میکرد که الان اگه خجالت نمی‌کشید هزاران بار بو‌سه بارونم می‌کرد. خودمم دلم براش ضعف میرفت دل تو دلم نبود در آغو‌شش بگیرم. فیلم‌بردار که انگار یکم عجله داشت با کلی ژست‌های مختلف ازمون عکس گرفت و تقریباً نیم ساعت بعد از آرایشگاه رفتیم بیرون و بوق زنان به سمت خونه‌ی ما حرکت کردیم چون امشب تو حیاط خونه‌مون جشن عقدم بود...
تو فاصله رسیدن به خونه معراج کلی حرف‌های قشنگ بهم زد که قند تو دلم آب میشد. اصلا امشب ساخته شده بود که لحظه به لحظه ازش ل*ذت ببرم.
وقتی رسیدیم جلو خونه جمعیت زیادی در حال ر*ق*صیدن بودن، ماشین عروس رو که دیدن به سمت‌مون اومدن کلی ر*ق*صیدن و کِل کشیدن فیلم بردار هم در حال انجام کارش بود. مامانم اسپند دود می‌کرد و بابای من و معراج کنار هم ایستاده بودن و با خنده یه چیزایی به هم میگفتن. مامان اومد سمت‌مون اسپند دورمون چرخوند و گفت:
- مبارک‌تون باشه الهی بترکه چشم حسوداتون.
خاله دیماه هم اومد منو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- الهی! چقدر خوشگل شدین شما، خوشبخت بشین ایشالله.

و بعد همه کنار رفتن و من و معراج با هم رفتیم تو حیاط. مسیرِ در حیاط تا گوشه‌ی حیاط که جایگاه عروس دوماد بود خیلی ماهرانه گل‌کاری کرده بودن و از اون قلب‌های قرمز بزرگ چیده بودن که از وسطش رد می‌شدیم. میز صندلی های زیادی وسط حیاط چیده بودن که فامیل های درجه یک‌مون اومده بودن که برامون دست میزدن و کل می‌کشیدن. ارکستر هم یه آهنگ خیلی شاد گذاشته بود که فضا رو خیلی منحصر به فرد کرده بود. کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد احساسی که داشتم غیر قابل توصیف بود انگار رو ابرها پرواز می‌کردم، هیچوقت تو زندگیم این‌قدر خوشحال نبودم دلم نمی‌خواست امشب تموم بشه.
وقتی من و معراج رفتیم نشستیم همه اومدن پیشمون واسه تبریک گفتن.

کد:
«دانای کل»





الهام بعد از کلی اشک ریختن و دعا کردن به درگاه خدا، سجاده رو جمع کرد و گذاشتش تو طاقچه. دلش خیلی پر بود دلش خیلی شکسته بود، حال آرزو هیچ تغییری نکرده بود انگار زندگیش نباتی شده بود. بیشتر از یک ماه بود که عین یک تیکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده بود. هیچ خبری هم از کسی که باهاش تصادف کرده بود، نبود.

الهام زیر چشمام گود افتاده بود و حسابی لاغر شده بود، دیگه هیچ امیدی به بهبود آرزو نداشت. از اتاقش بیرون اومد و رفت توی هال نشست. خزان با دیدنش گفت:

- عمه حالت خوبه؟ صبر کن یه لیوان آب برات بیارم.

امید: نه تو بشین من میارم.

همین لحظه تلفن خونه زنگ خورد، امید به طرفش رفت و جواب داد:

- سلام، زندایی.

- سلام پسرم خوبی؟ مادرت خونه‌ست؟

- بله الان تلفن رو میدم بهش.

الهام وقتی فهمید فیروزه پشت خطه، اومد پای تلفن و شروع به صحبت کرد:

- بله؟

فیروزه: خوبی الهام جان؟

- بد نیستم.

- فرداشب جشن عقد خاطره‌ست، زنگ زدم دعوتتون کنم.

- چی؟ خاطره داره عقد میکنه؟

- بله. راستش یه خواستگار خوب براش اومده، به خاطر وضعیت آرزو گفتیم فعلا یه عقد مختصر کنن. وقتی آرزو خوب شد یه جشن مجلل براشون می‌گیریم. فرداشب ساعت هفت خوشحال می‌شیم بیاین.

- مبارک باشه خوشبخت بشن، من نمی‌تونم بیام.

- به هر حال وظیفه‌ی خودمون دونستیم دعوت‌تون کنیم دیگه خود دانید. خدانگهدار.

- به سلامت.

تماس رو که قطع کرد، خزان گفت:

- مامان بود، عمه؟

- بله واسه عقد خاطره دعوتم کرد. شما هم می‌دونستین؟

- ببخشید عمه جون دیشب با اصرار مامان من و امید هم رفتیم خواستگاری خاطره. اولش فکر می‌کردم مثل خواستگارهای قبلش ازش عیب و ایراد بگیره ولی همون دیشب قرار عقد و عروسی گذاشتن، واقعا تعجب کردم از اون همه عجله‌شون. راستش من خجالت کشیدم بهتون بگم.

- مامانت این‌ها، این کار ها رو کردن. ولی تو از گفتنش خجالت کشیدی. جالبه.

- عمه از مامان دلخور نشو، خاطره خودش خیلی اصرار کرد زود عقد کنه.

- نه عزیزم چرا دلخور بشم!؟ الهی خوشبخت بشن. امید منو برسون بیمارستان. بابات هم بردار بیار خونه یکم استراحت کنه. چند روزه چشم رو هم نذاشته.

امید: چشم.







«بنفشه»





از شیشه زل زده بودم به آرزو و از شدت گریه به هق هق افتاده بودم. امروز دلشوره عجیبی داشتم و از استرس به خودم می‌لرزیدم خصوصا به خاطر خوابی که دیده بودم. خواب دیدم آرزو یک لباس عروس سفید پوشیده و تو یک جنگل بزرگه، معراج مدام صداش میزد اما آرزو هرچه دنبال صدا میرفت پیداش نمی‌کرد، یهو یک سگ حمله کرد به آرزو و گلوشو برید. خون از گلوی آرزو فواره زد و غرق خون شد، کم کم سگ تبدیل به یه دختر شد. دختره با لباس عروسِ آرزو دنبال معراج رفت و پیداش کرد تا خواست معراج رو ببوسه، یهو خون از دهنش پاشید تو صورت معراج. دختره باز تبدیل به سگ شد و گلوی خودش رو گرفت و کل بدنش خونی شد و مرد.

نمی‌دونم تعبیرش چیه اما دلم گواه میده یه اتفاق بد قراره بیوفته، دقیقا وقتی که آرزو تصادف کرد همچین دلشوره‌ی عجیبی داشتم. در حال اشک ریختن بودم که امید اومد کنارم و گفت:

- از وقتی اومدی داری گریه میکنی. چیزی شده آبجی؟

- چیزی نیست فقط دیشب یه خواب بد دیدم.

- خودت میگی خواب! ‌پس چرا این‌قدر پریشونی؟

- بعضی وقت‌ها خواب ها به حقیقت تبدیل میشه.

- نگران نباش خواب شما زن‌ها همیشه برعکسش اتفاق میوفته، الان هم برو یه آب تو صورتت بزن و دیگه هم گریه نکن. خزان هم گریه‌ش می‌گیره واسه بچه‌ خوبه نیست ها.

- چشم.



رفتم سمت سرویس بهداشتی، یه نگاه به خودم کردم چشمام دو کاسه خون شده بود. پوفی کشیدم و یکم آب سرد زدم تو صورتم حالم که بهتر شد برگشتم. مینا و شیوا رو دیدم که مثل همیشه از پشت شیشه به آرزو زل زده بودن. رفتم پیششون و گفتم:

- خوبین بچه ها؟

مینا: ما خوبیم. تو چرا چشمات قرمزه؟

- هیچی. خودم رو خالی کردم.

شیوا: چیزی شده؟

- خواب بد دیدم کلی ریختم به هم دیگه امشب حوصله عروسی رفتن هم ندارم.

مینا: عروسی؟ عروسیه کی؟

- چه میدونم والا پاشا میگه یکی از فامیلاش این‌جا میخواد زن بگیره. امشب هم عقد میکنن، من نمی‌شناسم‌شون. یعنی پاشا چیزی درموردشون بهم نگفت. اصلا با این اوضاع حوصله عروسی رفتن ندارم پاشا داره منو به زور می‌بره.

شیوا: از معراج خبری نداری بنفشه؟

- یه بار ازش پرسیدم پاشا گفت چیکار به معراج داری!؟ منم دیگه پاپیچش نشدم.

همین لحظه که خاله الهام از اتاق آرزو اومد بیرون و چون دکتر اجازه داده بود یکم پیش آرزو باشیم، من عجله کردم برم تو اتاقش که مینا دوید زودتر از همه رفت تو.



***



«خاطره»



لباس عروسم خیلی شیک و ناز شده بود، مثل پرنسس ها شده بودم. پو‌ست سفیدم توی لباس سفیدم می‌درخشید. موهای خرمایی لختم رو خیلی قشنگ شینیون کرده بودن یه تاج ظریف هم روی سرم بودم. آرایشم با چشم‌های سبزم خیلی دلنشین شده بود در کل امشب مثل یه جواهر شده بودم. باورم نمیشد دارم زن معراج میشم مثل یه رویا می‌موند برام. بعد از اینکه تو آینه خودم رو حسابی نگاه کردم به خزان گفتم:

- خوشگل شدم؟!

- عوق!

این رو گفت و دوید سمت سرویس بهداشتی. اینم پدرمون رو در آورد بسکه امروز بخاطر حاملگیش عوق زد. آرایشگره اگه بخاطر پولش نبود تا حالا ده بار بیرون‌مون کرده بود. از دست این خزان آخه اول عروسیش وقته بچه دار شدن بود؟! اه.

همین موقع معراج و فیلم‌بردار اومدن تو آرایشگاه و معراج ذوق زده گفت:

- واو! چقدر خوشگل شدی تو.

- مرسی، تو هم خیلی خوشگل شدی.



یه جوری من رو نگاه میکرد که الان اگه خجالت نمی‌کشید هزاران بار بو‌سه بارونم می‌کرد. خودمم دلم براش ضعف میرفت دل تو دلم نبود در آغو‌شش بگیرم. فیلم‌بردار که انگار یکم عجله داشت با کلی ژست‌های مختلف ازمون عکس گرفت و تقریباً نیم ساعت بعد از آرایشگاه رفتیم بیرون و بوق زنان به سمت خونه‌ی ما حرکت کردیم چون امشب تو حیاط خونه‌مون جشن عقدم بود...

 تو فاصله رسیدن به خونه معراج کلی حرف‌های قشنگ بهم زد که قند تو دلم آب میشد.  اصلا امشب ساخته شده بود که لحظه به لحظه ازش ل*ذت ببرم.

وقتی رسیدیم جلو خونه جمعیت زیادی در حال ر*ق*صیدن بودن، ماشین عروس رو که دیدن به سمت‌مون اومدن کلی ر*ق*صیدن و کِل کشیدن فیلم بردار هم در حال انجام کارش بود. مامانم اسپند دود می‌کرد و بابای من و معراج کنار هم ایستاده بودن و با خنده یه چیزایی به هم میگفتن. مامان اومد سمت‌مون اسپند دورمون چرخوند و گفت:

- مبارک‌تون باشه الهی بترکه چشم حسوداتون.

خاله دیماه هم اومد منو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:

- الهی! چقدر خوشگل شدین شما، خوشبخت بشین ایشالله.



و بعد همه کنار رفتن و من و معراج با هم رفتیم تو حیاط. مسیرِ در حیاط تا گوشه‌ی حیاط که جایگاه عروس دوماد بود خیلی ماهرانه گل‌کاری کرده بودن و از اون قلب‌های قرمز بزرگ چیده بودن که از وسطش رد می‌شدیم. میز صندلی های زیادی وسط حیاط چیده بودن که فامیل های درجه یک‌مون اومده بودن که برامون دست میزدن و کل می‌کشیدن. ارکستر هم یه آهنگ خیلی شاد گذاشته بود که فضا رو خیلی منحصر به فرد کرده بود. کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد احساسی که داشتم غیر قابل توصیف بود انگار رو ابرها پرواز می‌کردم، هیچوقت تو زندگیم این‌قدر خوشحال نبودم دلم نمی‌خواست امشب تموم بشه.

 وقتی من و معراج رفتیم نشستیم همه اومدن پیشمون واسه تبریک گفتن.

#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا