پارت_۱۹
با آقای سرمدی هم احوالپرسی کردیم و وقتی همه داشتن میرفتن تو پذیرایی، تازه باربد خان افتخار داد و وارد شد. به همگی سلام کرد و در آخر دسته گل رو آورد داد دست من، با چشم غره ازش گرفتم و گذاشتمش روی میز تلفن. با راهنمایی های مامان همه رفتن تو پذیرایی، خانوم و آقای سرمدی کنار هم نشستن، مامان و بابا هم کنار هم و امید و خزان هم کنار هم. تنها جای خالی کنار باربد بود، میخواستم خودم رو جا بدم بین امید و خزان ولی با چشم غرههای مامان رفتم کنار باربد نشستم، کلی سیگار کشیده بود حال به هم زن.
اول از همه نیلا خانوم شروع به صحبت کرد:
- خب راستش همونطور که میدونید، باربد جان آلمان نمیاد و دوست داره اینجا زندگی کنه، چه بهتر از این که اینجا هم ازدواج کنه. از اون شب مهمونی راستش پسرم خیلی شیفتهی آرزو جان شده، البته که ما هم همینطور، باربد دل تو دلش نبود که زودتر بیایم خواستگاری، یکم کار عقب افتاده داشتیم وگرنه که زودتر خدمت میرسیدیم.
" خدا منو بکشه که اینا شیفتهام شدن "
آقای سرمدی: خب دیگه این ریش و اینم قیچی هرگلی زدین به سر خودتون زدین.
بابا: اختیار دارین آرزو هم دیگه دختر خودتونه.
نیلا: خوب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن.
مامان: آرزو دخترم، آقا باربد رو راهنمایی کن.
با حرص یه لبخند ژکوند زدم و پاشدم به باربد گفتم:
- بفرمایید.
با هم رفتیم توی هال و خواستم بشینم روی مبل که باربد گفت:
- اینجا که حرفامون رو میشنون.
- بیا بریم تو اتاقم.
- حرص خوردناتم قشنگه.
- درست برعکسه تو.
- حرفاتم جذابه.
" یه جذابیتی نشونت بدم که نیم وجب روغن روش باشه، اونم روغن کرمونشاهی"
رفتیم توی اتاقم که باربد رفت روی کاناپه نشست منم صندلی میز آرایشیم رو چرخوندم و رو به روش نشستم. تازه چشمم به لباسش افتاد، یه کت شلوار طوسی براق با پیراهن سفید پوشیده بود که خیلی جذاب شده بود البته برای من هیچ تاثیری نداشت. یکم که گذشت بهم گفت:
- نمیخوای چیزی بپرسی؟
- نه سوالی ندارم.
- هم جذابی هم مغروری هم سگ اخلاق، فقط یکیش کافی بود که منو شیفتهی خودت کنی.
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هیچ تمایلی ندارم باهات ازدواج کنم، نه؟
- یکم که بگذره عاشقم میشی.
- زیاد مطمئن نباش که این ازدواج صورت بگیره.
- محاله که بابات و داداش حریصت بذارن این لقمهی چرب و نرم از دستشون در بره.
پا شدم با عصبانیت گفتم:
- همین الان میری پایین و میگی ما هیچ تفاهمی نداریم فهمیدی؟
- عمرا.
بعد از این حرفش پاشد رفت پایین و منم پشت سرش رفتم، دلم میخواست از پشت سر یه لگد بهش بزنم تا با هزارتا چرخِ سامورایی بیوفته پایین. لعنتی!...رفتیم تو پذیرایی نشستیم که نیلا خانوم گفت:
- خب باهم صحبت کردین؟ نتیجه چی شد؟
باربد: با هم خیلی تفاهم داریم، جواب جفتمون مثبته.
این رو که گفت، لبخند رضایت تو صورت همه نقش بست.
آقای سرمدی رو به بابا گفت:
- خب آقای لطفی نظرتون درمورد مهریهی عروسم چیه؟
بابا در حال تعارف کردن بود که امید سریع گفت:
- سه هزار سکه خوبه؟
آقای سرمدی: از نظر ما هیچ مشکلی نداره، آرزو خانوم بیشتر از این حرفها ارزش داره.
نیلا خانوم تند تند یه جعبهی مخملی قرمز رنگ از کیفش در آورد و گفت:
- خب اگه اجازه بدین این حلقه رو باربد جان دستش کنه.
بابا: بفرمائید.
باربد حلقه رو از نیلا خانوم گرفت و پا شد... وای خدایا خودت یه کاری کن، اگه این یارو دستش به دست من بخوره من کهیر میزنم. معلوم نیست شیوا و مینا دارن چه غلطی میکنن که تا این موقع هیچ غلطی نکردن... باربد رو به روی من ایستاد و حلقه رو از جعبه در آورد همه با خوشحالی به ما نگاه میکردن و خزان هم در حال فیلمبرداری از این صح*نهی لعنتی بود. دستم رو به ناچار جلوی باربد دراز کردم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام داشت یخ میزد. باربد تا خواست دستم رو بگیره که زنگ در خونه به صدا در اومد. همه جا خوردن و به در خیره شدن که بابا از مامان پرسید:
- کسی قرار بود بیاد؟
مامان با تعجب " نهای" گفت و رفت طرف هال که در رو باز کنه، مطمئن بودم هرچی که بود به نقشهی مینا اینا ربط داشت و به قول مینا، سورپرایزش رو برام فرستاده بود. تو دلم خندهی شیطانی کردم و گفتم"بالاخره همه چی تموم شد"
همین موقع مامان با چهرهای پر از تعحب برگشت پیشمون و گفت:
- یه خانومی اومده میگه با آقا باربد کار دارم، الان در رو باز کردم داره میاد تو.
نیلا: ولی ما که مهمونی واسه این مراسم دعوت نکرده بودیم، اصلا کسی رو نداریم تو این شهر.
همه با تعجب سمت در زل زده بودن و باربد رنگش پریده بود. چند لحظه بعد یه دختر خوشگل وارد پذیرایی شد که امید با دیدنش با تعجب گفت:
- خانوم اکبری؟ شما اینجا...؟
خزان: شما همه رو میشناسید؟
امید: بله ایشون منشی شرکتِ آقا باربد هستن.
باربد رو به اون دختر که سنش تقریبا بیست و پنج شش ساله میزد، گفت:
- تو اینجا چیکار داری؟
دختره با بغض رو به همه گفت:
- من پنج سال زن ص*ی*غهای و قانونی این آقا بودم، الان هم ازش باردارم، باربد میگفت خانوادهش رو راضی میکنه تا بیاد خاستگاری من اما الان فهمیدم اومدن خاستگاری دختر شما.
تو تمام این لحظات همه با تعجب زل زده بودن به دختره، وقتی حرفاش تموم شد، آقای سرمدی گفت:
- این چی میگه باربد؟
باربد با صدای لرزون و پر استرسی گفت:
- داره دروغ میگه، حرفاش رو باور نکنید، چون نخواستمش داره این خزعبلات رو سر هم میکنه تا منو خ*را*ب کنه.
دختره با گریه، در کیفش رو باز کرد و گفت:
- این هم ص*ی*غه نامهمونه.
نیلا: این بود اون پسری که بزرگ کرده بودم باربد؟ پس بگم چرا آلمان نمییومدی! با این خانوم این کار رو کردی بعدش اومدی خاستگاری آرزو؟ تو کی وقت کردی این همه پست بشی؟
امید: باورم نمیشه!
باربد با عصبانیت رفت سمت دختره، برگه رو از دستش گرفت و پاره کرد و بعد یه سیلی محکم خوابوند در گوشِ دختره، که به جای اون من دردم گرفت. دختره افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
باربد: دخترهی نکبت، معلوم نیست بچهی تو شیکمت واسه کیه چرا همه چیز رو به پای من تموم میکنی تو یه فاسد...
امید به باربد نزدیک شد و با زدن یه سیلی تو صورتش، گفت:
- نکبت و فاسد تویی که با دختر مردم همه کار کردی و الان هم اونقدر مرد نیستی که بچهی تو شکمش رو گر*دن بگیری، من فکر میکردم تو خوب شدی و مثل گذشته نیستی که خوشحال بودم قراره با خواهرِ دسته گلم
ازدواج کنی، حیف اسم آدم که رو توی حیوون بذارن.
باربد: عصبانی شدی که لقمهی چرب و نرم از دستت پرید؟
تا امید باز خواست حمله کنه سمتش که خزان به بازوی امید آویزون شد و با خواهش جلوش رو گرفت.
بابا: دیگه همه چی روشن شد برامون، این ماجرا دیگه توضیح اضافه نمیخواد بفرمایید بیرون لطفا.
آقای سرمدی: فقط میتونم بگم شرمندهام.
و بعد از این حرفش با خجالتِ تمام با نیلا خانوم رفتن بیرون، باربد هم خواست بره بیرون که امید بازوش رو کشید و گفت:
- از فردا دنبال یه حسابدار جدید بگرد، کسرشأنه پیش یه آدم ع*و*ضی مثل تو کار کنم، هرری!
و بعد هلش داد بیرون. بعد از رفتن اون ها، مامان یه لیوان آب سرد به اون دختره داد و وقتی حالش خوب شد فرستاش بره خونهشون. دیگه نموندم پیش مامان و بابا چون خودشون به قدر کافی شرمندهام بودن، حوصله هیچ بحثی باهاشون نداشتم، پس رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به شیوا و مینا، حسابی ازشون تشکر کردم.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
با آقای سرمدی هم احوالپرسی کردیم و وقتی همه داشتن میرفتن تو پذیرایی، تازه باربد خان افتخار داد و وارد شد. به همگی سلام کرد و در آخر دسته گل رو آورد داد دست من، با چشم غره ازش گرفتم و گذاشتمش روی میز تلفن. با راهنمایی های مامان همه رفتن تو پذیرایی، خانوم و آقای سرمدی کنار هم نشستن، مامان و بابا هم کنار هم و امید و خزان هم کنار هم. تنها جای خالی کنار باربد بود، میخواستم خودم رو جا بدم بین امید و خزان ولی با چشم غرههای مامان رفتم کنار باربد نشستم، کلی سیگار کشیده بود حال به هم زن.
اول از همه نیلا خانوم شروع به صحبت کرد:
- خب راستش همونطور که میدونید، باربد جان آلمان نمیاد و دوست داره اینجا زندگی کنه، چه بهتر از این که اینجا هم ازدواج کنه. از اون شب مهمونی راستش پسرم خیلی شیفتهی آرزو جان شده، البته که ما هم همینطور، باربد دل تو دلش نبود که زودتر بیایم خواستگاری، یکم کار عقب افتاده داشتیم وگرنه که زودتر خدمت میرسیدیم.
" خدا منو بکشه که اینا شیفتهام شدن "
آقای سرمدی: خب دیگه این ریش و اینم قیچی هرگلی زدین به سر خودتون زدین.
بابا: اختیار دارین آرزو هم دیگه دختر خودتونه.
نیلا: خوب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن.
مامان: آرزو دخترم، آقا باربد رو راهنمایی کن.
با حرص یه لبخند ژکوند زدم و پاشدم به باربد گفتم:
- بفرمایید.
با هم رفتیم توی هال و خواستم بشینم روی مبل که باربد گفت:
- اینجا که حرفامون رو میشنون.
- بیا بریم تو اتاقم.
- حرص خوردناتم قشنگه.
- درست برعکسه تو.
- حرفاتم جذابه.
" یه جذابیتی نشونت بدم که نیم وجب روغن روش باشه، اونم روغن کرمونشاهی"
رفتیم توی اتاقم که باربد رفت روی کاناپه نشست منم صندلی میز آرایشیم رو چرخوندم و رو به روش نشستم. تازه چشمم به لباسش افتاد، یه کت شلوار طوسی براق با پیراهن سفید پوشیده بود که خیلی جذاب شده بود البته برای من هیچ تاثیری نداشت. یکم که گذشت بهم گفت:
- نمیخوای چیزی بپرسی؟
- نه سوالی ندارم.
- هم جذابی هم مغروری هم سگ اخلاق، فقط یکیش کافی بود که منو شیفتهی خودت کنی.
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هیچ تمایلی ندارم باهات ازدواج کنم، نه؟
- یکم که بگذره عاشقم میشی.
- زیاد مطمئن نباش که این ازدواج صورت بگیره.
- محاله که بابات و داداش حریصت بذارن این لقمهی چرب و نرم از دستشون در بره.
پا شدم با عصبانیت گفتم:
- همین الان میری پایین و میگی ما هیچ تفاهمی نداریم فهمیدی؟
- عمرا.
بعد از این حرفش پاشد رفت پایین و منم پشت سرش رفتم، دلم میخواست از پشت سر یه لگد بهش بزنم تا با هزارتا چرخِ سامورایی بیوفته پایین. لعنتی!...رفتیم تو پذیرایی نشستیم که نیلا خانوم گفت:
- خب باهم صحبت کردین؟ نتیجه چی شد؟
باربد: با هم خیلی تفاهم داریم، جواب جفتمون مثبته.
این رو که گفت، لبخند رضایت تو صورت همه نقش بست.
آقای سرمدی رو به بابا گفت:
- خب آقای لطفی نظرتون درمورد مهریهی عروسم چیه؟
بابا در حال تعارف کردن بود که امید سریع گفت:
- سه هزار سکه خوبه؟
آقای سرمدی: از نظر ما هیچ مشکلی نداره، آرزو خانوم بیشتر از این حرفها ارزش داره.
نیلا خانوم تند تند یه جعبهی مخملی قرمز رنگ از کیفش در آورد و گفت:
- خب اگه اجازه بدین این حلقه رو باربد جان دستش کنه.
بابا: بفرمائید.
باربد حلقه رو از نیلا خانوم گرفت و پا شد... وای خدایا خودت یه کاری کن، اگه این یارو دستش به دست من بخوره من کهیر میزنم. معلوم نیست شیوا و مینا دارن چه غلطی میکنن که تا این موقع هیچ غلطی نکردن... باربد رو به روی من ایستاد و حلقه رو از جعبه در آورد همه با خوشحالی به ما نگاه میکردن و خزان هم در حال فیلمبرداری از این صح*نهی لعنتی بود. دستم رو به ناچار جلوی باربد دراز کردم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام داشت یخ میزد. باربد تا خواست دستم رو بگیره که زنگ در خونه به صدا در اومد. همه جا خوردن و به در خیره شدن که بابا از مامان پرسید:
- کسی قرار بود بیاد؟
مامان با تعجب " نهای" گفت و رفت طرف هال که در رو باز کنه، مطمئن بودم هرچی که بود به نقشهی مینا اینا ربط داشت و به قول مینا، سورپرایزش رو برام فرستاده بود. تو دلم خندهی شیطانی کردم و گفتم"بالاخره همه چی تموم شد"
همین موقع مامان با چهرهای پر از تعحب برگشت پیشمون و گفت:
- یه خانومی اومده میگه با آقا باربد کار دارم، الان در رو باز کردم داره میاد تو.
نیلا: ولی ما که مهمونی واسه این مراسم دعوت نکرده بودیم، اصلا کسی رو نداریم تو این شهر.
همه با تعجب سمت در زل زده بودن و باربد رنگش پریده بود. چند لحظه بعد یه دختر خوشگل وارد پذیرایی شد که امید با دیدنش با تعجب گفت:
- خانوم اکبری؟ شما اینجا...؟
خزان: شما همه رو میشناسید؟
امید: بله ایشون منشی شرکتِ آقا باربد هستن.
باربد رو به اون دختر که سنش تقریبا بیست و پنج شش ساله میزد، گفت:
- تو اینجا چیکار داری؟
دختره با بغض رو به همه گفت:
- من پنج سال زن ص*ی*غهای و قانونی این آقا بودم، الان هم ازش باردارم، باربد میگفت خانوادهش رو راضی میکنه تا بیاد خاستگاری من اما الان فهمیدم اومدن خاستگاری دختر شما.
تو تمام این لحظات همه با تعجب زل زده بودن به دختره، وقتی حرفاش تموم شد، آقای سرمدی گفت:
- این چی میگه باربد؟
باربد با صدای لرزون و پر استرسی گفت:
- داره دروغ میگه، حرفاش رو باور نکنید، چون نخواستمش داره این خزعبلات رو سر هم میکنه تا منو خ*را*ب کنه.
دختره با گریه، در کیفش رو باز کرد و گفت:
- این هم ص*ی*غه نامهمونه.
نیلا: این بود اون پسری که بزرگ کرده بودم باربد؟ پس بگم چرا آلمان نمییومدی! با این خانوم این کار رو کردی بعدش اومدی خاستگاری آرزو؟ تو کی وقت کردی این همه پست بشی؟
امید: باورم نمیشه!
باربد با عصبانیت رفت سمت دختره، برگه رو از دستش گرفت و پاره کرد و بعد یه سیلی محکم خوابوند در گوشِ دختره، که به جای اون من دردم گرفت. دختره افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
باربد: دخترهی نکبت، معلوم نیست بچهی تو شیکمت واسه کیه چرا همه چیز رو به پای من تموم میکنی تو یه فاسد...
امید به باربد نزدیک شد و با زدن یه سیلی تو صورتش، گفت:
- نکبت و فاسد تویی که با دختر مردم همه کار کردی و الان هم اونقدر مرد نیستی که بچهی تو شکمش رو گر*دن بگیری، من فکر میکردم تو خوب شدی و مثل گذشته نیستی که خوشحال بودم قراره با خواهرِ دسته گلم
ازدواج کنی، حیف اسم آدم که رو توی حیوون بذارن.
باربد: عصبانی شدی که لقمهی چرب و نرم از دستت پرید؟
تا امید باز خواست حمله کنه سمتش که خزان به بازوی امید آویزون شد و با خواهش جلوش رو گرفت.
بابا: دیگه همه چی روشن شد برامون، این ماجرا دیگه توضیح اضافه نمیخواد بفرمایید بیرون لطفا.
آقای سرمدی: فقط میتونم بگم شرمندهام.
و بعد از این حرفش با خجالتِ تمام با نیلا خانوم رفتن بیرون، باربد هم خواست بره بیرون که امید بازوش رو کشید و گفت:
- از فردا دنبال یه حسابدار جدید بگرد، کسرشأنه پیش یه آدم ع*و*ضی مثل تو کار کنم، هرری!
و بعد هلش داد بیرون. بعد از رفتن اون ها، مامان یه لیوان آب سرد به اون دختره داد و وقتی حالش خوب شد فرستاش بره خونهشون. دیگه نموندم پیش مامان و بابا چون خودشون به قدر کافی شرمندهام بودن، حوصله هیچ بحثی باهاشون نداشتم، پس رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به شیوا و مینا، حسابی ازشون تشکر کردم.
کد:
با آقای سرمدی هم احوالپرسی کردیم و وقتی همه داشتن میرفتن تو پذیرایی، تازه باربد خان افتخار داد و وارد شد. به همگی سلام کرد و در آخر دسته گل رو آورد داد دست من، با چشم غره ازش گرفتم و گذاشتمش روی میز تلفن. با راهنمایی های مامان همه رفتن تو پذیرایی، خانوم و آقای سرمدی کنار هم نشستن، مامان و بابا هم کنار هم و امید و خزان هم کنار هم. تنها جای خالی کنار باربد بود، میخواستم خودم رو جا بدم بین امید و خزان ولی با چشم غرههای مامان رفتم کنار باربد نشستم، کلی سیگار کشیده بود حال به هم زن.
اول از همه نیلا خانوم شروع به صحبت کرد:
- خب راستش همونطور که میدونید، باربد جان آلمان نمیاد و دوست داره اینجا زندگی کنه، چه بهتر از این که اینجا هم ازدواج کنه. از اون شب مهمونی راستش پسرم خیلی شیفتهی آرزو جان شده، البته که ما هم همینطور، باربد دل تو دلش نبود که زودتر بیایم خواستگاری، یکم کار عقب افتاده داشتیم وگرنه که زودتر خدمت میرسیدیم.
" خدا منو بکشه که اینا شیفتهام شدن "
آقای سرمدی: خب دیگه این ریش و اینم قیچی هرگلی زدین به سر خودتون زدین.
بابا: اختیار دارین آرزو هم دیگه دختر خودتونه.
نیلا: خوب اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن.
مامان: آرزو دخترم، آقا باربد رو راهنمایی کن.
با حرص یه لبخند ژکوند زدم و پاشدم به باربد گفتم:
- بفرمایید.
با هم رفتیم توی هال و خواستم بشینم روی مبل که باربد گفت:
- اینجا که حرفامون رو میشنون.
- بیا بریم تو اتاقم.
- حرص خوردناتم قشنگه.
- درست برعکسه تو.
- حرفاتم جذابه.
" یه جذابیتی نشونت بدم که نیم وجب روغن روش باشه، اونم روغن کرمونشاهی"
رفتیم توی اتاقم که باربد رفت روی کاناپه نشست منم صندلی میز آرایشیم رو چرخوندم و رو به روش نشستم. تازه چشمم به لباسش افتاد، یه کت شلوار طوسی براق با پیراهن سفید پوشیده بود که خیلی جذاب شده بود البته برای من هیچ تاثیری نداشت. یکم که گذشت بهم گفت:
- نمیخوای چیزی بپرسی؟
- نه سوالی ندارم.
- هم جذابی هم مغروری هم سگ اخلاق، فقط یکیش کافی بود که منو شیفتهی خودت کنی.
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هیچ تمایلی ندارم باهات ازدواج کنم، نه؟
- یکم که بگذره عاشقم میشی.
- زیاد مطمئن نباش که این ازدواج صورت بگیره.
- محاله که بابات و داداش حریصت بذارن این لقمهی چرب و نرم از دستشون در بره.
پا شدم با عصبانیت گفتم:
- همین الان میری پایین و میگی ما هیچ تفاهمی نداریم فهمیدی؟
- عمرا.
بعد از این حرفش پاشد رفت پایین و منم پشت سرش رفتم، دلم میخواست از پشت سر یه لگد بهش بزنم تا با هزارتا چرخِ سامورایی بیوفته پایین. لعنتی!...رفتیم تو پذیرایی نشستیم که نیلا خانوم گفت:
- خب باهم صحبت کردین؟ نتیجه چی شد؟
باربد: با هم خیلی تفاهم داریم، جواب جفتمون مثبته.
این رو که گفت، لبخند رضایت تو صورت همه نقش بست.
آقای سرمدی رو به بابا گفت:
- خب آقای لطفی نظرتون درمورد مهریهی عروسم چیه؟
بابا در حال تعارف کردن بود که امید سریع گفت:
- سه هزار سکه خوبه؟
آقای سرمدی: از نظر ما هیچ مشکلی نداره، آرزو خانوم بیشتر از این حرفها ارزش داره.
نیلا خانوم تند تند یه جعبهی مخملی قرمز رنگ از کیفش در آورد و گفت:
- خب اگه اجازه بدین این حلقه رو باربد جان دستش کنه.
بابا: بفرمائید.
باربد حلقه رو از نیلا خانوم گرفت و پا شد... وای خدایا خودت یه کاری کن، اگه این یارو دستش به دست من بخوره من کهیر میزنم. معلوم نیست شیوا و مینا دارن چه غلطی میکنن که تا این موقع هیچ غلطی نکردن... باربد رو به روی من ایستاد و حلقه رو از جعبه در آورد همه با خوشحالی به ما نگاه میکردن و خزان هم در حال فیلمبرداری از این صح*نهی لعنتی بود. دستم رو به ناچار جلوی باربد دراز کردم، از شدت هیجان و استرس خون تو رگام داشت یخ میزد. باربد تا خواست دستم رو بگیره که زنگ در خونه به صدا در اومد. همه جا خوردن و به در خیره شدن که بابا از مامان پرسید:
- کسی قرار بود بیاد؟
مامان با تعجب " نهای" گفت و رفت طرف هال که در رو باز کنه، مطمئن بودم هرچی که بود به نقشهی مینا اینا ربط داشت و به قول مینا، سورپرایزش رو برام فرستاده بود. تو دلم خندهی شیطانی کردم و گفتم"بالاخره همه چی تموم شد"
همین موقع مامان با چهرهای پر از تعحب برگشت پیشمون و گفت:
- یه خانومی اومده میگه با آقا باربد کار دارم، الان در رو باز کردم داره میاد تو.
نیلا: ولی ما که مهمونی واسه این مراسم دعوت نکرده بودیم، اصلا کسی رو نداریم تو این شهر.
همه با تعجب سمت در زل زده بودن و باربد رنگش پریده بود. چند لحظه بعد یه دختر خوشگل وارد پذیرایی شد که امید با دیدنش با تعجب گفت:
- خانوم اکبری؟ شما اینجا...؟
خزان: شما همه رو میشناسید؟
امید: بله ایشون منشی شرکتِ آقا باربد هستن.
باربد رو به اون دختر که سنش تقریبا بیست و پنج شش ساله میزد، گفت:
- تو اینجا چیکار داری؟
دختره با بغض رو به همه گفت:
- من پنج سال زن ص*ی*غهای و قانونی این آقا بودم، الان هم ازش باردارم، باربد میگفت خانوادهش رو راضی میکنه تا بیاد خاستگاری من اما الان فهمیدم اومدن خاستگاری دختر شما.
تو تمام این لحظات همه با تعجب زل زده بودن به دختره، وقتی حرفاش تموم شد، آقای سرمدی گفت:
- این چی میگه باربد؟
باربد با صدای لرزون و پر استرسی گفت:
- داره دروغ میگه، حرفاش رو باور نکنید، چون نخواستمش داره این خزعبلات رو سر هم میکنه تا منو خ*را*ب کنه.
دختره با گریه، در کیفش رو باز کرد و گفت:
- این هم ص*ی*غه نامهمونه.
نیلا: این بود اون پسری که بزرگ کرده بودم باربد؟ پس بگم چرا آلمان نمییومدی! با این خانوم این کار رو کردی بعدش اومدی خاستگاری آرزو؟ تو کی وقت کردی این همه پست بشی؟
امید: باورم نمیشه!
باربد با عصبانیت رفت سمت دختره، برگه رو از دستش گرفت و پاره کرد و بعد یه سیلی محکم خوابوند در گوشِ دختره، که به جای اون من دردم گرفت. دختره افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.
باربد: دخترهی نکبت، معلوم نیست بچهی تو شیکمت واسه کیه چرا همه چیز رو به پای من تموم میکنی تو یه فاسد...
امید به باربد نزدیک شد و با زدن یه سیلی تو صورتش، گفت:
- نکبت و فاسد تویی که با دختر مردم همه کار کردی و الان هم اونقدر مرد نیستی که بچهی تو شکمش رو گر*دن بگیری، من فکر میکردم تو خوب شدی و مثل گذشته نیستی که خوشحال بودم قراره با خواهرِ دسته گلم
ازدواج کنی، حیف اسم آدم که رو توی حیوون بذارن.
باربد: عصبانی شدی که لقمهی چرب و نرم از دستت پرید؟
تا امید باز خواست حمله کنه سمتش که خزان به بازوی امید آویزون شد و با خواهش جلوش رو گرفت.
بابا: دیگه همه چی روشن شد برامون، این ماجرا دیگه توضیح اضافه نمیخواد بفرمایید بیرون لطفا.
آقای سرمدی: فقط میتونم بگم شرمندهام.
و بعد از این حرفش با خجالتِ تمام با نیلا خانوم رفتن بیرون، باربد هم خواست بره بیرون که امید بازوش رو کشید و گفت:
- از فردا دنبال یه حسابدار جدید بگرد، کسرشأنه پیش یه آدم ع*و*ضی مثل تو کار کنم، هرری!
و بعد هلش داد بیرون. بعد از رفتن اون ها، مامان یه لیوان آب سرد به اون دختره داد و وقتی حالش خوب شد فرستاش بره خونهشون. دیگه نموندم پیش مامان و بابا چون خودشون به قدر کافی شرمندهام بودن، حوصله هیچ بحثی باهاشون نداشتم، پس رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به شیوا و مینا، حسابی ازشون تشکر کردم.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان