پارت_۰۹
حرفهای خاطره که تموم شد، مینا گفت:
- فکرت معرکهست، آرزو میتونه با این کارش معراج رو سمت خودش بکشونه، هیچ دختری تا حالا پا به خلوت معراج نذاشته. فکرش رو کن آرزو، تو اولیش باشی.
بنفشه: به نظر منم فکر خوبیه، همون طور که نمیخواستی به معراج بگی دوستش داری، الان به راحتی میتونی خودت رو کس دیگه ای معرفی کنی، ضمنا منم شماره معراج رو دارم.
من: نه این فکر درستی نیست.
خاطره چشمهای سبز وحشیش رو گرد کرد و گفت:
- عه چرا؟
من: شما که معراج رو میشناسین اون به هیچ دختری رو نمیده.حالا اگه من شروع کنم به زنگ زدن و پیام دادن از کجا معلوم معراج با من تو ر*اب*طه بیاد یا عاشق کسی که نمیشناسه بشه!؟
خاطره: عزیز من! وقتی تو بهش آرامش بدی، حرفهای قشنگ بزنی احساس رو درگیر کنی مطمئنم به سمتت میاد.
مینا: آره دیگه، حالا یه سنگ به درخت میندازیم یا میوه میوفته یا نمییوفته دیگه، امتحانش ضرر نداره که.
بنفشه: کاش بعدش همون سنگ مستقیم بخوره تو کلهی معراج تا آدم بشه. به خدا آرزو با این خوبیهایی که تو داری من اگه پسر بودم صددرصد میگرفتمت.
من: حالا از کجا معلوم من میگرفتمت؟ من شوهر شیکمو دوست ندارم.
بعد از این حرف من همهمون خندیدیم. چند لحظه بعد خاطره گفت:
- حالا تصمیمت چیه آرزو؟
- خب... نمیدونم چی بگم. حالا بهش زنگ میزنم و سعی میکنم با یه اسم دیگه باهاش برم تو ر*اب*طه. ولی قسم میخورم اگه این راه هم جواب نداد دیگه تا آخر عمرم اسم معراج رو به ز*ب*ون نمیارم.
همین موقع خاطره یه سیمکارت دست نخورده از کیفش بیرون آورد و گفت:
- این سیمکارت نوعه، بیا با این بهش زنگ بزن. چون نمیخوام اگه بعدش امید یا بابات چیزی فهمیدن دعوات کنن.
بنفشه سیمکارت رو از دست خاطره گرفت گذاشت تو گوشیم و شمارهی معراج رو برام ذخیره کرد، مینا هم یه اپلیکیشن تغییر صدا برام نصب کرد واسه وقتی که به صورت ناشناس به معراج زنگ بزنم، صدام رو تشخیص نده.
عصر تقریبا ساعت پنج بود که هر سه نفرشون از خونهمون رفتن، البته زیاد اصرار کردن جلوشون به معراج زنگ بزنم اما من استرس میگرفتم و اون موقع زبونم بند میومد. الان هم کلی استرس داشتم واسه کاری که میخواستم انجام بدم. در اتاقم رو قفل کردم و نشستم رو تخت نفسم رو با صدا بیرون دادم و بعد از فعال کردن اپلیکیشن تغییر صدا شماره معراج رو گرفتم. از استرس عرق سردی روی کمرم حس میکردم و تنم انگار رو ویبره بود. بعد از چند بوق معراج جواب داد:
- الو... شما؟
همین که صداش رو شنیدم، دلم حالی به حالی شد، دوست داشتم داد بزنم بگم منم آرزو. همون دختری که چندساله تو خرابههای عشقت گیر افتاده. اونی که هرشب اشک عشق میریزه و آرزوش اینه که آرزوت باشه. ولی حیف.
- الو؟ چرا صحبت نمیکنی؟
- سلام.
- شما؟
یهو با استرس از دهنم، در اومد گفتم:
- آوا.
- من کسی به این اسم نمیشناسم.
- شاید از این به بعد شناختی.
- باز این آراز، دختر اجیر کرده سر به سر من بذاره؟ تو دیگه کدوم یکیشونی؟ به آراز بگو خیلی بیمزه ای. شمام دیگه به من زنگ نزن لطفا.
- نه صبر کن قطع نکن. به خدا منو نه آراز و نه کسی دیگه فرستاده. من خودم دنبال شمارهات بودم.
- خب چرا؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چون عاشقت شدم.
- عاشق من؟
- آره، قسم میخورم.
- بیمزه بازیهاتون رو با آراز ببرین جای دیگهای خرج کنین اینجا فایده نداره.
این رو گفت و قطع کرد. آراز رفیق صمیمی پاشا و معراج بود. یه دخترباز حرفهای بود که لنگهش تو کل دنیا پیدا نمیشد کل دانشگاه میشناختنش. تقریبا به کل دخترای دانشگاه پیشنهاد ازدواج داده بود. ا*و*ف الان دلم میخواست از دست آراز سرم رو تو دیوار بکوبم. معلوم نیست چقدر با دوستدختراش سر به سر معراج گذاشته که اینجوری میگه!
***
«دانای کل»
رو به روی آینهی قدی ایستاد و موهای قهوهایش رو که بهخاطر خواب ژولیده شده بود مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون، کل لامپها خاموش بود و پاشا هم توی اتاقش نبود میدونست هرروز عصر پاشا میره دنبال بنفشه و با هم میرن بیرون، چراغ ها رو روشن کرد و رفت به طرف آشپزخونه هنوز در یخچال رو باز نکرده بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد، با دیدن اسم آراز تماس رو وصل کرد و فرصت احوالپرسی بهش نداد.
- آراز! زبونم مو در آورد بسکه بهت گفتم خوشم نمیاد به اون دوست دخترهای رنگ و وارنگت بگی سر به سرم بذارن. چندبار این کار رو کردی خیلی خب دیگه مزهش رفته بسه دیگه. خواهشا به دوست دختر جدیدت بگو بهم زنگ نزنه حوصله خودمم ندارمها یهو دیدی یه چیزی بهش گفتم که نه به مزاج اون خوش بیاد نه من.
- اوه اوه، داداش کی میره این همه راه رو؟ یکم نفس بکش. دوست دختر کدومه همه رو پروندم رفت. الآن یکه و تنهام. آخه من چه بدونم کی بهت زنگ میزنه. کار من نیست مطمئن باش.
- واقعا؟
- آره به جون مادرم کار من نیست، باور کن همش همون چندبار بود. خب الان کی بهت میزنه چی میگه؟
- نمیدونم آراز، نمیدونم، گیجم. کاری نداری؟
- صبر کن. زنگ زده بودم بگم میای بریم بیرون؟
- نه امشب حسش نیست باشه یه وقت دیگه.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
حرفهای خاطره که تموم شد، مینا گفت:
- فکرت معرکهست، آرزو میتونه با این کارش معراج رو سمت خودش بکشونه، هیچ دختری تا حالا پا به خلوت معراج نذاشته. فکرش رو کن آرزو، تو اولیش باشی.
بنفشه: به نظر منم فکر خوبیه، همون طور که نمیخواستی به معراج بگی دوستش داری، الان به راحتی میتونی خودت رو کس دیگه ای معرفی کنی، ضمنا منم شماره معراج رو دارم.
من: نه این فکر درستی نیست.
خاطره چشمهای سبز وحشیش رو گرد کرد و گفت:
- عه چرا؟
من: شما که معراج رو میشناسین اون به هیچ دختری رو نمیده.حالا اگه من شروع کنم به زنگ زدن و پیام دادن از کجا معلوم معراج با من تو ر*اب*طه بیاد یا عاشق کسی که نمیشناسه بشه!؟
خاطره: عزیز من! وقتی تو بهش آرامش بدی، حرفهای قشنگ بزنی احساس رو درگیر کنی مطمئنم به سمتت میاد.
مینا: آره دیگه، حالا یه سنگ به درخت میندازیم یا میوه میوفته یا نمییوفته دیگه، امتحانش ضرر نداره که.
بنفشه: کاش بعدش همون سنگ مستقیم بخوره تو کلهی معراج تا آدم بشه. به خدا آرزو با این خوبیهایی که تو داری من اگه پسر بودم صددرصد میگرفتمت.
من: حالا از کجا معلوم من میگرفتمت؟ من شوهر شیکمو دوست ندارم.
بعد از این حرف من همهمون خندیدیم. چند لحظه بعد خاطره گفت:
- حالا تصمیمت چیه آرزو؟
- خب... نمیدونم چی بگم. حالا بهش زنگ میزنم و سعی میکنم با یه اسم دیگه باهاش برم تو ر*اب*طه. ولی قسم میخورم اگه این راه هم جواب نداد دیگه تا آخر عمرم اسم معراج رو به ز*ب*ون نمیارم.
همین موقع خاطره یه سیمکارت دست نخورده از کیفش بیرون آورد و گفت:
- این سیمکارت نوعه، بیا با این بهش زنگ بزن. چون نمیخوام اگه بعدش امید یا بابات چیزی فهمیدن دعوات کنن.
بنفشه سیمکارت رو از دست خاطره گرفت گذاشت تو گوشیم و شمارهی معراج رو برام ذخیره کرد، مینا هم یه اپلیکیشن تغییر صدا برام نصب کرد واسه وقتی که به صورت ناشناس به معراج زنگ بزنم، صدام رو تشخیص نده.
عصر تقریبا ساعت پنج بود که هر سه نفرشون از خونهمون رفتن، البته زیاد اصرار کردن جلوشون به معراج زنگ بزنم اما من استرس میگرفتم و اون موقع زبونم بند میومد. الان هم کلی استرس داشتم واسه کاری که میخواستم انجام بدم. در اتاقم رو قفل کردم و نشستم رو تخت نفسم رو با صدا بیرون دادم و بعد از فعال کردن اپلیکیشن تغییر صدا شماره معراج رو گرفتم. از استرس عرق سردی روی کمرم حس میکردم و تنم انگار رو ویبره بود. بعد از چند بوق معراج جواب داد:
- الو... شما؟
همین که صداش رو شنیدم، دلم حالی به حالی شد، دوست داشتم داد بزنم بگم منم آرزو. همون دختری که چندساله تو خرابههای عشقت گیر افتاده. اونی که هرشب اشک عشق میریزه و آرزوش اینه که آرزوت باشه. ولی حیف.
- الو؟ چرا صحبت نمیکنی؟
- سلام.
- شما؟
یهو با استرس از دهنم، در اومد گفتم:
- آوا.
- من کسی به این اسم نمیشناسم.
- شاید از این به بعد شناختی.
- باز این آراز، دختر اجیر کرده سر به سر من بذاره؟ تو دیگه کدوم یکیشونی؟ به آراز بگو خیلی بیمزه ای. شمام دیگه به من زنگ نزن لطفا.
- نه صبر کن قطع نکن. به خدا منو نه آراز و نه کسی دیگه فرستاده. من خودم دنبال شمارهات بودم.
- خب چرا؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چون عاشقت شدم.
- عاشق من؟
- آره، قسم میخورم.
- بیمزه بازیهاتون رو با آراز ببرین جای دیگهای خرج کنین اینجا فایده نداره.
این رو گفت و قطع کرد. آراز رفیق صمیمی پاشا و معراج بود. یه دخترباز حرفهای بود که لنگهش تو کل دنیا پیدا نمیشد کل دانشگاه میشناختنش. تقریبا به کل دخترای دانشگاه پیشنهاد ازدواج داده بود. ا*و*ف الان دلم میخواست از دست آراز سرم رو تو دیوار بکوبم. معلوم نیست چقدر با دوستدختراش سر به سر معراج گذاشته که اینجوری میگه!
***
«دانای کل»
رو به روی آینهی قدی ایستاد و موهای قهوهایش رو که بهخاطر خواب ژولیده شده بود مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون، کل لامپها خاموش بود و پاشا هم توی اتاقش نبود میدونست هرروز عصر پاشا میره دنبال بنفشه و با هم میرن بیرون، چراغ ها رو روشن کرد و رفت به طرف آشپزخونه هنوز در یخچال رو باز نکرده بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد، با دیدن اسم آراز تماس رو وصل کرد و فرصت احوالپرسی بهش نداد.
- آراز! زبونم مو در آورد بسکه بهت گفتم خوشم نمیاد به اون دوست دخترهای رنگ و وارنگت بگی سر به سرم بذارن. چندبار این کار رو کردی خیلی خب دیگه مزهش رفته بسه دیگه. خواهشا به دوست دختر جدیدت بگو بهم زنگ نزنه حوصله خودمم ندارمها یهو دیدی یه چیزی بهش گفتم که نه به مزاج اون خوش بیاد نه من.
- اوه اوه، داداش کی میره این همه راه رو؟ یکم نفس بکش. دوست دختر کدومه همه رو پروندم رفت. الآن یکه و تنهام. آخه من چه بدونم کی بهت زنگ میزنه. کار من نیست مطمئن باش.
- واقعا؟
- آره به جون مادرم کار من نیست، باور کن همش همون چندبار بود. خب الان کی بهت میزنه چی میگه؟
- نمیدونم آراز، نمیدونم، گیجم. کاری نداری؟
- صبر کن. زنگ زده بودم بگم میای بریم بیرون؟
- نه امشب حسش نیست باشه یه وقت دیگه.
کد:
حرفهای خاطره که تموم شد، مینا گفت:
- فکرت معرکهست، آرزو میتونه با این کارش معراج رو سمت خودش بکشونه، هیچ دختری تا حالا پا به خلوت معراج نذاشته. فکرش رو کن آرزو، تو اولیش باشی.
بنفشه: به نظر منم فکر خوبیه، همون طور که نمیخواستی به معراج بگی دوستش داری، الان به راحتی میتونی خودت رو کس دیگهای معرفی کنی، ضمناً منم شماره معراج رو دارم.
من: نه این فکر درستی نیست.
خاطره چشمهای سبز وحشیش رو گرد کرد و گفت:
- عه چرا؟
من: شما که معراج رو میشناسین اون به هیچ دختری رو نمیده.حالا اگه من شروع کنم به زنگ زدن و پیام دادن از کجا معلوم معراج با من تو ر*اب*طه بیاد یا عاشق کسی که نمیشناسه بشه!؟
خاطره: عزیز من! وقتی تو بهش آرامش بدی، حرفهای قشنگ بزنی احساس رو درگیر کنی مطمئنم به سمتت میاد.
مینا: آره دیگه، حالا یه سنگ به درخت میندازیم یا میوه میوفته یا نمیفته دیگه، امتحانش ضرر نداره که.
بنفشه: کاش بعدش همون سنگ مستقیم بخوره تو کلهی معراج تا آدم بشه. به خدا آرزو با این خوبیهایی که تو داری من اگه پسر بودم صددرصد میگرفتمت.
من: حالا از کجا معلوم من میگرفتمت؟ من شوهر شیکمو دوست ندارم.
بعد از این حرف من همهمون خندیدیم. چند لحظه بعد خاطره گفت:
- حالا تصمیمت چیه آرزو؟
- خب... نمیدونم چی بگم. حالا بهش زنگ میزنم و سعی میکنم با یه اسم دیگه باهاش برم تو ر*اب*طه. ولی قسم میخورم اگه این راه هم جواب نداد دیگه تا آخر عمرم اسم معراج رو به ز*ب*ون نمیارم.
همین موقع خاطره یه سیمکارت دست نخورده از کیفش بیرون آورد و گفت:
- این سیمکارت نوعه، بیا با این بهش زنگ بزن. چون نمیخوام اگه بعدش امید یا بابات چیزی فهمیدن دعوات کنن.
بنفشه سیمکارت رو از دست خاطره گرفت گذاشت تو گوشیم و شمارهی معراج رو برام ذخیره کرد، مینا هم یه اپلیکیشن تغییر صدا برام نصب کرد واسه وقتی که به صورت ناشناس به معراج زنگ بزنم، صدام رو تشخیص نده.
عصر تقریبا ساعت پنج بود که هر سه نفرشون از خونهمون رفتن، البته زیاد اصرار کردن جلوشون به معراج زنگ بزنم اما من استرس میگرفتم و اون موقع زبونم بند میومد. الان هم کلی استرس داشتم واسه کاری که میخواستم انجام بدم. در اتاقم رو قفل کردم و نشستم رو تخت نفسم رو با صدا بیرون دادم و بعد از فعال کردن اپلیکیشن تغییر صدا شماره معراج رو گرفتم. از استرس عرق سردی روی کمرم حس میکردم و تنم انگار رو ویبره بود. بعد از چند بوق معراج جواب داد:
- الو... شما؟
همین که صداش رو شنیدم، دلم حالی به حالی شد، دوست داشتم داد بزنم بگم منم آرزو. همون دختری که چندساله تو خرابههای عشقت گیر افتاده. اونی که هرشب اشک عشق میریزه و آرزوش اینه که آرزوت باشه. ولی حیف.
- الو؟ چرا صحبت نمیکنی؟
- سلام.
- شما؟
یهو با استرس از دهنم، در اومد گفتم:
- آوا.
- من کسی به این اسم نمیشناسم.
- شاید از این به بعد شناختی.
- باز این آراز، دختر اجیر کرده سر به سر من بذاره؟ تو دیگه کدوم یکیشونی؟ به آراز بگو خیلی بیمزهای. شمام دیگه به من زنگ نزن لطفاً.
- نه صبر کن قطع نکن. به خدا منو نه آراز و نه کسی دیگه فرستاده. من خودم دنبال شمارهات بودم.
- خب چرا؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- چون عاشقت شدم.
- عاشق من؟
- آره، قسم میخورم.
- بیمزه بازیهاتون رو با آراز ببرین جای دیگهای خرج کنین اینجا فایده نداره.
این رو گفت و قطع کرد. آراز رفیق صمیمی پاشا و معراج بود. یه دخترباز حرفهای بود که لنگهش تو کل دنیا پیدا نمیشد کل دانشگاه میشناختنش. تقریباً به کل دخترای دانشگاه پیشنهاد ازدواج داده بود. ا*و*ف الان دلم میخواست از دست آراز سرم رو تو دیوار بکوبم. معلوم نیست چقدر با دوستدختراش سر به سر معراج گذاشته که اینجوری میگه!
***
«دانای کل»
رو به روی آینهی قدی ایستاد و موهای قهوهایش رو که بهخاطر خواب ژولیده شده بود مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون، کل لامپها خاموش بود و پاشا هم توی اتاقش نبود میدونست هر روز عصر پاشا میره دنبال بنفشه و با هم میرن بیرون، چراغها رو روشن کرد و رفت به طرف آشپزخونه هنوز در یخچال رو باز نکرده بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد، با دیدن اسم آراز تماس رو وصل کرد و فرصت احوالپرسی بهش نداد.
- آراز! زبونم مو در آورد بسکه بهت گفتم خوشم نمیاد به اون دوست دخترهای رنگ و وارنگت بگی سر به سرم بذارن. چندبار این کار رو کردی خیلی خب دیگه مزهش رفته بسه دیگه. خواهشاً به دوست دختر جدیدت بگو بهم زنگ نزنه حوصله خودمم ندارمها یهو دیدی یه چیزی بهش گفتم که نه به مزاج اون خوش بیاد نه من.
- اوه اوه، داداش کی میره این همه راه رو؟ یکم نفس بکش. دوست دختر کدومه همه رو پروندم رفت. الآن یکه و تنهام. آخه من چه بدونم کی بهت زنگ میزنه. کار من نیست مطمئن باش.
- واقعاً؟
- آره به جون مادرم کار من نیست، باور کن همش همون چندبار بود. خب الان کی بهت میزنه چی میگه؟
- نمیدونم آراز، نمیدونم، گیجم. کاری نداری؟
- صبر کن. زنگ زده بودم بگم میای بریم بیرون؟
- نه امشب حسش نیست باشه یه وقت دیگه.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: