• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان برای دیگری | اثر صبا نصیری @Saba.N نویسنده‌ی انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۹
#برای_دیگری

صدای مضطربِ مامان ثریا می‌آید:
- پس به مبارکی انشالله.
با تعارف کردن مهری‌خانم به همایون‌خان، همگی شروع به کشیدن غذا می‌کنند و شایان... مات و وارفته فقط دارد بشقاب خالی‌اش را نگاه می‌کند. خاطراتش را ورق می‌زند. کجای راه را اشتباه رفته بود؟ تاوان کدام گناه را پس می‌داد که چنین گیر افتاده بود؟ تا جایی که یادش هست، به کارگرهای ساختمان‌هایشان، انعام و حقوق اضافه می‌داد. برای آن دست از کارگرها که بیش از یک فرزند داشتند، مزایا در نظر می‌گرفت. به کودکان کار کمک می‌کرد. آزارش حتی به یک مورچه هم...
صبر کن؛ یادش می‌آید!
بالاخره یادش می‌آید و تنش سست می‌شود. هنوز صدای جیغ و گریه‌ی دخترک توی گوشش هست که نفرینش می‌کرد. صدای هق‌هق‌های درمانده‌ی پونه... همان دخترک بیست‌وسه‌ ساله‌ای که از تنها دارایی‌اش، از دخترانگی‌اش و با عشق گذشته بود و شایان، بعد از مدت کوتاهی دوستی، رهایش کرده بود. شقیقه‌اش تیر می‌کشد و حس می‌کند عرق سردی تمام تنش را خیسِ آب می‌کند.
نگاهش به بشقابِ سفیدِ خالی از غذاست که ناگهان دستی ساعدِ مردانه‌اش را از روی کت می‌چسبد.
- چرا چیزی نمی‌کِشی؟ بِدِه من بشقابت رو...
به ماهین نگاه می‌کند. به آن لبخندِ مزخرفش. پونه فریاد زده بود که شایان هرگز خوشبخت نمی‌شود. همان هم شد. مُهر بدبختی‌اش کنارش و چسبیده به او نشسته است و دارد برایش برنج و قیمه می‌کِشَد.
همایون با لبخند به حرف می‌آید:
- همه چیز انقدر عجله‌ای جلو رفت که پاک یادم رفت اصل مطلب رو.
همگی منتظر به د*ه*انِ او خیره می‌شوند و شایان... می‌ترسد از اَمر و دستوری دیگر!
نگاهِ راضی و پیروز هُمایون به چهره‌ی وارفته و رنگ‌پریده‌ی شایان است که ادامه می‌‌دهد:
- برای محرمیت موقت بچه‌ها، یک جلد کتابِ الله، چادر نماز و یک سکه در نظر گرفتم؛ اما برای مهریه‌ی دائم پنجاه سکه به اضافه‌ی یک دنگ از خونه‌ای که شایان برای زندگی باید تهیه کنه. اگر مشکلی نیست، مبارکه؟
بهرام با طمع می‌خندد. پنجاه‌تا سکه که به کنار، بهرام به پنج‌ تا هم راضی بود‌. کجای زندگی‌اش سکه دیده بود که تازه پنجاه تا هم بشود؟
- مبارکه آقام.
و سپس چاپلوسانه و احمق، خم می‌شود و پشت دست و دقیقا روی انگشتر عقیق همایون‌خان را می‌بوسد.
حال شایان بدتر می‌شود. ماهین بشقابِ پر از غذا را جلویش می‌گذارد:
- نوشِ جونت.
برعکس تمام روزهای قبل، بوی خوشِ غذا، برایش تهوع‌برانگیز می‌شود. ل*ب‌هایش را به هم می‌فشارد تا نگوید: زهر بخورم بهتر است!
- ممنون.
با غذایش بازی بازی می‌کند. صحبت‌های بی‌سر و تهِ جمع، اعصاب نداشته‌اش را برای اعلام جنگ ت*ح*ریک می‌کند. از طرفی هم ماهین...
دخترِ بی‌عار، احمق و کنه‌ای که بی‌محلی‌های شایان را می‌دید و مدام او را به حرف می‌گرفت و برایش کوفت و زهرمارِ می‌کشید.

به ثریا نگاه می‌کند. هر چه التماس و غم دارد توی چشمانش می‌ریزد تا بلکه او کاری کند. با دیدنِ سکوت و بی‌تفاوتیِ مادرش، ناامید سر پایین می‌اندازد و همزمان با جلو دادنِ بشقابش، تشکر می‌کند:
- دستتون درد نکنه.
مهری، تعارف می‌کند:
- تو که ل*ب به چیزی نزدی پسرم.
به این لفظِ پسرم عادت ندارد. اخم می‌کند:
- خیلی خوشمزه بود. زحمت دادیم بهتون.
و از سفره کنار می‌رود که همان دَم مامان ثریا ل*ب باز می‌کند:
- آقا بهرام... مِهری خانم... اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. هم شما و حاجی باید اولِ صبحی برید سرِکار، هم من یه کم حالم مساعد نیست.
متعجب از چیزی که شنیده بود سر بالا می‌آورد.
مهری‌خانم با نگرانی می‌پرسد:
- چیشد ثریاجان؟ غذا حالتو بد کرد؟
ثریا با لبخند بی‌جانی، رد می‌کند:
- اصلا همچین فکری نکن عزیزدلم. همه‌چیز عالی بود. ممنونم. منتها فکر کنم من یه کم فشارم بالا رفته، سردرد شدم.
کمی دلش آرام می‌شود. که حداقلش قرار است زودتر از این جهنم بیرون بروند و توانسته بود قدری ترحم و محبت ثریا را برای خود بخرد!
ماهین با نگرانی و ناراحتی از جا بلند می‌شود:
- براتون ماست و لیمو بیارم؟ فشارتون رو میاره پایین.
شایان اخم می‌کند. اصلا نمی‌خواهد که موافقت همایون و ثریا را بشنود. برای همین، بالاجبار هم که شده، طرح لبخند روی لبانش می‌نشاند و زورکی با او هم‌صحبت می‌شود:
- زحمت نکش عزیزم. به این چیزا احتیاجی نیست. مامان یه مقدار بخوابه، درست میشه.
و حالِ خودش از کلمه‌ی عزیزمی که گفته بود، بد می‌شود؛ اما... اَمان از گل انداختن لپ‌های ماهین. اخمش پررنگ‌تر می‌شود. کاش می‌شد یک سیلی محکم به صورتش بزند و بگوید: دخترجان؟ لطفاً انقدر احمق نباش!
اما حیف! حیف که نمی‌شد!
مهری‌خانم بالاخره رضایت می‌دهد:
- خیله خب... اگه اینجوره که من دیگه اصرار نکنم.
همایون‌خان با یالله گفتنی از جا بلند می‌شود. با بهرام دست می‌دهد و بابت همه‌چیز تشکر می‌کند. مامان ثریا هم مِهری را در آ*غ*و*ش می‌کشد و شایان... آخ که بالاخره دارد از این خ*را*ب‌شده می‌رود!



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری



کد:
هُوالحق!

#پست۹
#برای_دیگری

صدای مضطربِ مامان ثریا می‌آید:
- پس به مبارکی انشالله.
با تعارف کردن مهری‌خانم به همایون‌خان، همگی شروع به کشیدن غذا می‌کنند و شایان... مات و وارفته فقط دارد بشقاب خالی‌اش را نگاه می‌کند. خاطراتش را ورق می‌زند. کجای راه را اشتباه رفته بود؟ تاوان کدام گناه را پس می‌داد که چنین گیر افتاده بود؟ تا جایی که یادش هست، به کارگرهای ساختمان‌هایشان، انعام و حقوق اضافه می‌داد. برای آن دست از کارگرها که بیش از یک فرزند داشتند، مزایا در نظر می‌گرفت. به کودکان کار کمک می‌کرد. آزارش حتی به یک مورچه هم...
صبر کن؛ یادش می‌آید!
بالاخره یادش می‌آید و تنش سست می‌شود. هنوز صدای جیغ و گریه‌ی دخترک توی گوشش هست که نفرینش می‌کرد. صدای هق‌هق‌های درمانده‌ی پونه... همان دخترک بیست‌وسه‌ ساله‌ای که از تنها دارایی‌اش، از دخترانگی‌اش و با عشق گذشته بود و شایان، بعد از مدت کوتاهی دوستی، رهایش کرده بود. شقیقه‌اش تیر می‌کشد و حس می‌کند عرق سردی تمام تنش را خیسِ آب می‌کند.
نگاهش به بشقابِ سفیدِ خالی از غذاست که ناگهان دستی ساعدِ مردانه‌اش را از روی کت می‌چسبد.
- چرا چیزی نمی‌کِشی؟ بِدِه من بشقابت رو...
به ماهین نگاه می‌کند. به آن لبخندِ مزخرفش. پونه فریاد زده بود که شایان هرگز خوشبخت نمی‌شود. همان هم شد. مُهر بدبختی‌اش کنارش و چسبیده به او نشسته است و دارد برایش برنج و قیمه می‌کِشَد.
همایون با لبخند به حرف می‌آید:
- همه چیز انقدر عجله‌ای جلو رفت که پاک یادم رفت اصل مطلب رو.
همگی منتظر به د*ه*انِ او خیره می‌شوند و شایان... می‌ترسد از اَمر و دستوری دیگر!
نگاهِ راضی و پیروز هُمایون به چهره‌ی وارفته و رنگ‌پریده‌ی شایان است که ادامه می‌‌دهد:
- برای محرمیت موقت بچه‌ها، یک جلد کتابِ الله، چادر نماز و یک سکه در نظر گرفتم؛ اما برای مهریه‌ی دائم پنجاه سکه به اضافه‌ی یک دنگ از خونه‌ای که شایان برای زندگی باید تهیه کنه. اگر مشکلی نیست، مبارکه؟
بهرام با طمع می‌خندد. پنجاه‌تا سکه که به کنار، بهرام به پنج‌ تا هم راضی بود‌. کجای زندگی‌اش سکه دیده بود که تازه پنجاه تا هم بشود؟
- مبارکه آقام.
و سپس چاپلوسانه و احمق، خم می‌شود و پشت دست و دقیقا روی انگشتر عقیق همایون‌خان را می‌بوسد.
حال شایان بدتر می‌شود. ماهین بشقابِ پر از غذا را جلویش می‌گذارد:
- نوشِ جونت.
برعکس تمام روزهای قبل، بوی خوشِ غذا، برایش تهوع‌برانگیز می‌شود. ل*ب‌هایش را به هم می‌فشارد تا نگوید: زهر بخورم بهتر است!
- ممنون. 
با غذایش بازی بازی می‌کند. صحبت‌های بی‌سر و تهِ جمع، اعصاب نداشته‌اش را برای اعلام جنگ ت*ح*ریک می‌کند. از طرفی هم ماهین...
دخترِ بی‌عار، احمق و کنه‌ای که بی‌محلی‌های شایان را می‌دید و مدام او را به حرف می‌گرفت و برایش کوفت و زهرمارِ می‌کشید.

به ثریا نگاه می‌کند. هر چه التماس و غم دارد توی چشمانش می‌ریزد تا بلکه او کاری کند. با دیدنِ سکوت و بی‌تفاوتیِ مادرش، ناامید سر پایین می‌اندازد و همزمان با جلو دادنِ بشقابش، تشکر می‌کند:
- دستتون درد نکنه.
مهری، تعارف می‌کند:
- تو که ل*ب به چیزی نزدی پسرم.
به این لفظِ پسرم عادت ندارد. اخم می‌کند:
- خیلی خوشمزه بود. زحمت دادیم بهتون.
و از سفره کنار می‌رود که همان دَم مامان ثریا ل*ب باز می‌کند:
- آقا بهرام... مِهری خانم... اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. هم شما و حاجی باید اولِ صبحی برید سرِکار، هم من یه کم حالم مساعد نیست.
متعجب از چیزی که شنیده بود سر بالا می‌آورد.
مهری‌خانم با نگرانی می‌پرسد:
- چیشد ثریاجان؟ غذا حالتو بد کرد؟
ثریا با لبخند بی‌جانی، رد می‌کند:
- اصلا همچین فکری نکن عزیزدلم. همه‌چیز عالی بود. ممنونم. منتها فکر کنم من یه کم فشارم بالا رفته، سردرد شدم.
کمی دلش آرام می‌شود. که حداقلش قرار است زودتر از این جهنم بیرون بروند و توانسته بود قدری ترحم و محبت ثریا را برای خود بخرد!
ماهین با نگرانی و ناراحتی از جا بلند می‌شود:
- براتون ماست و لیمو بیارم؟ فشارتون رو میاره پایین.
شایان اخم می‌کند. اصلا نمی‌خواهد که موافقت همایون و ثریا را بشنود. برای همین، بالاجبار هم که شده، طرح لبخند روی لبانش می‌نشاند و زورکی با او هم‌صحبت می‌شود:
- زحمت نکش عزیزم. به این چیزا احتیاجی نیست. مامان یه مقدار بخوابه، درست میشه.
و حالِ خودش از کلمه‌ی عزیزمی که گفته بود، بد می‌شود؛ اما... اَمان از گل انداختن لپ‌های ماهین. اخمش پررنگ‌تر می‌شود. کاش می‌شد یک سیلی محکم به صورتش بزند و بگوید: دخترجان؟ لطفاً انقدر احمق نباش!
اما حیف! حیف که نمی‌شد!
مهری‌خانم بالاخره رضایت می‌دهد:
- خیله خب... اگه اینجوره که من دیگه اصرار نکنم.
همایون‌خان با یالله گفتنی از جا بلند می‌شود. با بهرام دست می‌دهد و بابت همه‌چیز تشکر می‌کند. مامان ثریا هم مِهری را در آ*غ*و*ش می‌کشد و شایان... آخ که بالاخره دارد از این خ*را*ب‌شده می‌رود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۰
#برای_دیگری

در همین فکرهای رفتن است که ناگهان نزدیک شدن ماهین را حس می‌کند. انگشتانش مُشت می‌شوند. ذره‌ای غرور ندارد، نه؟
- شایان؟
از اینکه این دختر به این زودی با او صمیمی شده است، نفرت دارد. اصلا نمی‌داند چرا ولی تمام تقصیرات را از چشم او می‌بیند. چرا که اگر اوی احمق به جواب خواستگاری‌شان، نه می‌گفت؛ شایان الان در اینجا و این وضع نبود.
به طرفش می‌چرخد و همین که می‌خواهد ل*ب باز کند و بله بگوید، دخترک با صدای آهسته‌تری می‌پرسد:
- چیزی شده؟ از من ناراحتی؟
دلش می‌خواهد از شدت حرص هم قهقهه بزند و هم زار زار گریه کند. دقیقا او کِه بود که شایان باید از او ناراحت می‌شد؟
ل*ب می‌فشارد تا گند نزند.
- چیزی نیست.
ماهین با نگرانی، به سوال پرسیدنش ادامه می‌دهد:
- واقعا هیچ اتفاق بدی نیوفتاده؟ آخه خیلی گرفته‌ای. مگه میشه آدم شبِ نامزدیش انقدر اخمو باشه؟
چه اتفاقی بدتر از گره خوردن اسم و شناسنامه و آینده‌هایشان به هم؟
دلش می‌خواهد بگوید: من! منِ بخت‌برگشته اخم می‌کنم؛ اما...
بی‌اراده حرص را چاشنیِ حرفش می‌کند:
- خودت داری میگی شبِ نامزدی. واقعا چه انتظاری داری؟ همین اولِ کاری بپرم بغلت کنم ماچت کنم؟
گونه‌های دخترک آتش می‌گیرند و از خجالت هین می‌کشد. کلمات را گم می‌کند:
- ن... نه بخدا. من... فقط نمی‌خوام که تو رو ناراحت ببینم و یا...
شایان با دیدنِ قدم برداشتنِ خانواده‌ها به طرف دروازه، از خدا خواسته به میان حرف دخترک می‌پرد:
- من ناراحت نیستم ماهین. الانم باید برم که حسابی سرم درد می‌کنه.
دخترک، با تیله‌های پر از اشک نگاهش می‌کند:
- ب... باشه. شب بخیر.
شایان همزمان با چرخیدن به آن‌طرف و پشت کردنِ به او، سرد و کوتاه ل*ب می‌زند:
- خداحافظ.
و قدم تند می‌کند تا به ثریا برسد.
با مهری و بهرام دست می‌دهد. گونه‌ی مانی را می‌بوسد. آخر تحتِ نظر همایونِ جلادصفت است و مجبور!
با دراز شدنِ دستِ خواهرِ ماهین به سمتش، مردد نگاهش می‌کند و به ناچار...
با او هم دست می‌دهد.
- خیلی خوش‌اومدین.
و همینکه می‌خواهد تشکر کند، متوجه‌ی فشاری که دخترک به دستش وارد می‌کند، می‌شود. بی‌اراده اخم می‌کند و همزمان با تشکری سرسری دستش را از بین دست او بیرون می‌کشد. لبخندِ کش‌آمده‌ی دخترک، هیچ به مزاجش خوش نمی‌آید؛ اما...
- پسرجان دستِ مادرت رو بگیر. حالش خوب نیست.
در جوابِ همایون، چشمی گفته و فی‌الفور به طرف ثریا پرواز می‌کند. از شانه در آغوشش می‌کشد و به آهسته‌ترین حالت ممکن زیر گوش مادرش پچ می‌زند:
- با این حال که این کارِت در مقابل بدی که امشب بهم کردی، هیچه؛ ولی بازم ممنون.
ثریا با بغض نگاهش می‌کند:
- قول میدم درست میشه همه‌چی. یه طوری که خودت خدات رو شکر کنی.
پوزخند می‌زند و عصبی حرفش را قطع می‌کند:
- هیشش... هیچی نگو مامان، هیچی.
و از دروازه‌ی خانه‌ی نحس بهرام خارج می‌شوند.
با نشاندن مامان ثریا در صندلی جلو و سپس جاگرفتن خودش در صندلی عقب، از پشت شیشه برای بهرامِ کفتار سر تکان می‌دهد و بالاخره... آقا همایون با تک‌بوقی به نشانه‌ی خداحافظی، دل از این خ*را*ب‌شده می‌کَند و ماشین را به حرکت درمی‌آورد.
هنوز از کوچه‌شان خارج نشده‌اند که همایون ل*ب باز می‌کند:
- دیدی پسر؟ کجا می‌تونستی یه دختر خوب و درست مثل ماهین بگیری؟ اونم فقط با پنجاه تا سکه و یک دنگِ خونه!
جان جانش را می‌خورد تا بد و بیراه نگوید و شر به پا نکند.
همایون می‌گوید و خودش با خنده جواب خودش را می‌دهد:
- هیچ‌جا. همین مر*تیکه شهیادِ کلاهبردار که هفت تا دختر داره. اگر می‌خواست یه کدوم از دختراشو بهت بندازه، به کمتر از هزارتا سکه و چندطبقه خونه و چند مدل ماشین راضی نمی‌شد که! حالا بماند که دختراش هیچ‌کدوم نرمال هم نیستن.
ثریا با اخم به میان حرف همسرش می‌پرد:
- کراهت داره حاجی. پشت دختر مردم چیزی نگو.
همایون قهقهه می‌زند. عجیب کیفور است امشب!
- مگه دروغ میگم خانوم؟ هیچکی ندونه، خودِ شایان که میدونه دخترای شهیاد چه هفت‌خط‌هایی‌ان.
سپس با مکث اضافه می‌کند:
- این پسرت الان داغه، بذار دو روز بگذره. خودش میاد دست‌ب*و*سِ من که بابا عجب زنی گرفتی برام.
شهیادِ کلاهبرداری که همایون می‌گوید، شریکِ پدرش بود. شریکی که انقدر احمق بود که پدرش تا می‌توانست سرِ او کلاه می‌گذاشت و سود و سرمایه‌هایش را برای خود برمی‌داشت و آخر سر چندرغاز تومان هم کف دست او می‌گذاشت.
نگاهش را به خلوت خیابان شب می‌دهد. گوشی‌اش برای بار چندم در این شب می‌لرزد و شایان توجهی نمی‌کند.
- فردا کله‌ی سحر بپر گالری هاشم. هر چی عشقته سَوا کن. بگو همایون خودش میاد برای حساب و کتاب. بعد هم با همون برو دنبال نو عروست. کارهای آزمایشگاه و خریدهارو انجام بدید که سریع‌تر مراسم عقد رو بگیریم.
دلش مردانه گریه می‌خواهد!
جدی جدی دارد داماد می‌شود. گلویش تیغ کشیده می‌شود:
- چشم!
همایون با ل*ذت می‌خندد:
- آ باریکلا پسر.


🥲❤️


#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری


کد:
هُوالحق!

#پست۱۰
#برای_دیگری

در همین فکرهای رفتن است که ناگهان نزدیک شدن ماهین را حس می‌کند. انگشتانش مُشت می‌شوند. ذره‌ای غرور ندارد، نه؟
- شایان؟
از اینکه این دختر به این زودی با او صمیمی شده است، نفرت دارد. اصلا نمی‌داند چرا ولی تمام تقصیرات را از چشم او می‌بیند. چرا که اگر اوی احمق به جواب خواستگاری‌شان، نه می‌گفت؛ شایان الان در اینجا و این وضع نبود.
به طرفش می‌چرخد و همین که می‌خواهد ل*ب باز کند و بله بگوید، دخترک با صدای آهسته‌تری می‌پرسد:
- چیزی شده؟ از من ناراحتی؟
دلش می‌خواهد از شدت حرص هم قهقهه بزند و هم زار زار گریه کند. دقیقا او کِه بود که شایان باید از او ناراحت می‌شد؟
ل*ب می‌فشارد تا گند نزند.
- چیزی نیست.
ماهین با نگرانی، به سوال پرسیدنش ادامه می‌دهد:
- واقعا هیچ اتفاق بدی نیوفتاده؟ آخه خیلی گرفته‌ای. مگه میشه آدم شبِ نامزدیش انقدر اخمو باشه؟
چه اتفاقی بدتر از گره خوردن اسم و شناسنامه و آینده‌هایشان به هم؟
دلش می‌خواهد بگوید: من! منِ بخت‌برگشته اخم می‌کنم؛ اما...
بی‌اراده حرص را چاشنیِ حرفش می‌کند:
- خودت داری میگی شبِ نامزدی. واقعا چه انتظاری داری؟ همین اولِ کاری بپرم بغلت کنم ماچت کنم؟
گونه‌های دخترک آتش می‌گیرند و از خجالت هین می‌کشد. کلمات را گم می‌کند:
- ن... نه بخدا. من... فقط نمی‌خوام که تو رو ناراحت ببینم و یا...
شایان با دیدنِ قدم برداشتنِ خانواده‌ها به طرف دروازه، از خدا خواسته به میان حرف دخترک می‌پرد:
- من ناراحت نیستم ماهین. الانم باید برم که حسابی سرم درد می‌کنه.
دخترک، با تیله‌های پر از اشک نگاهش می‌کند:
- ب... باشه. شب بخیر.
شایان همزمان با چرخیدن به آن‌طرف و پشت کردنِ به او، سرد و کوتاه ل*ب می‌زند:
- خداحافظ.
و قدم تند می‌کند تا به ثریا برسد.
با مهری و بهرام دست می‌دهد. گونه‌ی مانی را می‌بوسد. آخر تحتِ نظر همایونِ جلادصفت است و مجبور!
با دراز شدنِ دستِ خواهرِ ماهین به سمتش، مردد نگاهش می‌کند و به ناچار...
با او هم دست می‌دهد.
- خیلی خوش‌اومدین.
و همینکه می‌خواهد تشکر کند، متوجه‌ی فشاری که دخترک به دستش وارد می‌کند، می‌شود. بی‌اراده اخم می‌کند و همزمان با تشکری سرسری دستش را از بین دست او بیرون می‌کشد. لبخندِ کش‌آمده‌ی دخترک، هیچ به مزاجش خوش نمی‌آید؛ اما...
- پسرجان دستِ مادرت رو بگیر. حالش خوب نیست.
در جوابِ همایون، چشمی گفته و فی‌الفور به طرف ثریا پرواز می‌کند. از شانه در آغوشش می‌کشد و به آهسته‌ترین حالت ممکن زیر گوش مادرش پچ می‌زند:
- با این حال که این کارِت در مقابل بدی که امشب بهم کردی، هیچه؛ ولی بازم ممنون.
ثریا با بغض نگاهش می‌کند:
- قول میدم درست میشه همه‌چی. یه طوری که خودت خدات رو شکر کنی.
پوزخند می‌زند و عصبی حرفش را قطع می‌کند:
- هیشش... هیچی نگو مامان، هیچی.
و از دروازه‌ی خانه‌ی نحس بهرام خارج می‌شوند.
با نشاندن مامان ثریا در صندلی جلو و سپس جاگرفتن خودش در صندلی عقب، از پشت شیشه برای بهرامِ کفتار سر تکان می‌دهد و بالاخره... آقا همایون با تک‌بوقی به نشانه‌ی خداحافظی، دل از این خ*را*ب‌شده می‌کَند و ماشین را به حرکت درمی‌آورد.
هنوز از کوچه‌شان خارج نشده‌اند که همایون ل*ب باز می‌کند:
- دیدی پسر؟ کجا می‌تونستی یه دختر خوب و درست مثل ماهین بگیری؟ اونم فقط با پنجاه تا سکه و یک دنگِ خونه!
جان جانش را می‌خورد تا بد و بیراه نگوید و شر به پا نکند.
همایون می‌گوید و خودش با خنده جواب خودش را می‌دهد:
- هیچ‌جا. همین مر*تیکه شهیادِ کلاهبردار که هفت تا دختر داره. اگر می‌خواست یه کدوم از دختراشو بهت بندازه، به کمتر از هزارتا سکه و چندطبقه خونه و چند مدل ماشین راضی نمی‌شد که! حالا بماند که دختراش هیچ‌کدوم نرمال هم نیستن.
ثریا با اخم به میان حرف همسرش می‌پرد:
- کراهت داره حاجی. پشت دختر مردم چیزی نگو.
همایون قهقهه می‌زند. عجیب کیفور است امشب!
- مگه دروغ میگم خانوم؟ هیچکی ندونه، خودِ شایان که میدونه دخترای شهیاد چه هفت‌خط‌هایی‌ان.
سپس با مکث اضافه می‌کند:
- این پسرت الان داغه، بذار دو روز بگذره. خودش میاد دست‌ب*و*سِ من که بابا عجب زنی گرفتی برام.
شهیادِ کلاهبرداری که همایون می‌گوید، شریکِ پدرش بود. شریکی که انقدر احمق بود که پدرش تا می‌توانست سرِ او کلاه می‌گذاشت و سود و سرمایه‌هایش را برای خود برمی‌داشت و آخر سر چندرغاز تومان هم کف دست او می‌گذاشت.
نگاهش را به خلوت خیابان شب می‌دهد. گوشی‌اش برای بار چندم در این شب می‌لرزد و شایان توجهی نمی‌کند.
- فردا کله‌ی سحر بپر گالری هاشم. هر چی عشقته سَوا کن. بگو همایون خودش میاد برای حساب و کتاب. بعد هم با همون برو دنبال نو عروست. کارهای آزمایشگاه و خریدهارو انجام بدید که سریع‌تر مراسم عقد رو بگیریم.
دلش مردانه گریه می‌خواهد!
جدی جدی دارد داماد می‌شود. گلویش تیغ کشیده می‌شود:
- چشم!
همایون با ل*ذت می‌خندد:
- آ باریکلا پسر.








لینک گفتمان رمان:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۱
#برای_دیگری

***


بالاخره بعد از شنیدنِ وراجی‌های از روی ل*ذت و کِیفِ همایون و دیدنِ لبخندهای پهن مامان ثریایش، به خانه می‌رسند.
همزمان با پیاده شدن از ماشین، دم عمیقی می‌گیرد و انگاری تازه راه نفسش باز شده باشد. آه مانند، بیرون میدهدَش...
بی‌توجه به مادر و پدرش، از پله‌های پیچ پیچیِ ویلا بالا می‌رود تا به طبقه‌ی دوم برسد. کلید می‌اندازد و داخل می‌شود.
تنِ خیس از عرقش، سست می‌شود و بی‌رمق.
می‌شود کسی بیاید و سیلی بر گونه‌اش بزند و از خواب بپرد؟
صدای خنده‌های بلندِ همایون از حیاط تا به هالِ طبقه‌ی دو هم می‌رسد! خواب نیست! دارد کابوس می‌بیند؛ منتها در واقعیت.
س*ی*نه‌اش سنگین و دستش روی یقه‌اش چنگ می‌شود. کراواتش را شُل‌تر می‌کند و پایین می‌کشد.
تنِ خسته و رنجورش را تا اتاقش می‌کشد و به محض رسیدن، بغضِ مردانه‌اش باز عود می‌کند. پر از حرص و کینه، کت و جلیقه را از تن درمی‌آورد و روی زمین پرت می‌کند. در تاریک و روشنِ اتاق، نگاهش به مردِ شکسته‌ی توی آیینه می‌افتد. به چهره‌ی آشفته، داغان و موهای بدحالتش!
صورتش توی هم جمع می‌شود و معده‌اش به طرز وحشتناکی تیر می‌کشد. قامتِ چون سرو بلندش، کمی خم می‌شود و جلو می‌رود. تمام لحظاتِ ساعات قبل، چون فیلم دور تندی از جلوی چشمانش عبور می‌کند. انگاری تازه به خودش آمده که چه غلطی کرده است!
ماهین... دخترِ بهرامِ راننده‌ی بارِ پدرش... همسرِ شرعی و قانونی او شده بود؟ بینشان ص*ی*غه جاری شده بود و... فردا برای آزمایش و خریدِ عقد دائم می‌رفتند؟
باورش نمی‌شود و... حالش بهم می‌خورد. دستش را به لبه‌ی دراور تمام چوب اتاقش می‌گیرد و از حالِ بد عُق می‌زند. یک عُقِ خالی که تنها دهانش را باز و بسته و البته حالش را بدتر می‌کند.
از زور حرص و غم می‌لرزد و حالا هیچ شباهتی به شایانِ گذشته و اصلا شایانِ امروز ظهر ندارد! بدبخت شده است. نگون‌بخت شده است و چرا کسی کمک نمی‌کرد؟
صداها توی سرش می‌پیچند. صدای دخترانه‌ی مزخرفی که صدایش زده بود:
- شایان؟ چیزی شده؟ از من ناراحتی؟
دوباره عُق می‌زند. باز هم خالی...
س*ی*نه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌شود. چه کرده بود؟ هر چه که بود؛ اما...
قطعاً غلط کرده بود! یک غلطِ بزرگ.
نگاهِ آوارَش روی مردِ داغانِ توی آیینه است که به یکباره یک سمت پیراهنِ سفیدش که مثلا رخت دامادی امشبش بود، توی دست مشت می‌کند و محکم می‌کِشَد. دکمه‌های پیراهن هر کدام به سمتی می‌افتند و با صدا و ضرب روی سرامیک‌های کف می‌رقصند.
عرق می‌کند. بغض پررنگ‌تر می‌شود. مِهری... دخترش را به او سپرده بود!
و شایان، چه کرده بود؟
نه... نمی‌توانست... بچه نبود که بخواهند زوری لباس بر تنش کنند و بگویند بازی نکن، درس بخوان و غیره...
نفس‌هایش کشدار می‌شوند و نامنظم... نگاهش به شیشه‌ی ساواج دیور محبوبش می‌افتد. امشب این عطر بر کتش نشسته بود که دخترک تند و تند دم می‌گرفت؟ خوشش آمده بود از این عطر و بو؟ حالش بیشتر به هم می‌پیچد و نمی‌داند چرا به یکباره جنون یقه‌اش را سفت می‌چسبد؟ طوری که شیشه‌ی ادکلن را بی‌هوا وسط آیینه می‌کوبد و تصویرِ مرد شکسته‌ی پیش رویش را هزار تکه می‌کند. فریاد می‌زند و همزمان با هزار تکه شدنِ آیینه، روی زمین و جلوی دراور سقوط می‌کند. بغضش هم، چون شیشه می‌شکند و بی‌اراده و مردانه می‌گرید. برای حالِ بدش. برای اجباری که همایون برایش دوخته بود.
نمی‌داند چقدر می‌گذرد؟ اما میداند زیاد طول نمی‌کشد که ثریا، هراسان و ترسیده و بدون در زدن داخل می‌شود. قامت آوار شایان و شیشه خورده‌های بر کف اتاق را می‌بیند و بیشتر می‌ترسد.
مادرانه نگران می‌شود و همزمان با پیشِ شایان رفتن بلند جیغ می‌زند:
- چیکار کردی با خودت؟
هق‌هق‌های بلندِ شایان، قلبش را به درد می‌آورد که این بار، نام همسرش را آمیخته به وحشت فریاد می‌زند:
- هُمایون؟ بیا کمک... بیا که بدبخت شدیم‌.
گمان کرده بود که شایان دست و یا پایش را با شیشه بریده است؛ اما خبر نداشت که خودش با همکاری‌‌اش با همسرش، دل و جگرِ شایان را پاره پاره کرده است.
شایان اما خودش را از زیر حصار دست و آ*غ*و*ش ثریا بیرون می‌کشد. بی‌اعصاب میغرد:
- به من دست نزن.
ثریا، گریه می‌کند:
- ش... شایان... ببینم دستتو... داره خون میاد...
انگاری با این حرفِ ثریا تازه بفهمد که دستش بریده است! نگاهش تا روی دست راستش پایین می‌آید و... لعنتی! یک شکاف نسبتا بلند درست بر کف دستش ایجاد شده بود؛ اما... به جهنم! دردِ قلبش بیشتر بود.
با اخم خودش را عقب عقب می‌کشد. انقدری که پشتش به پایه‌ی تخت بخورد.
ثریا با عجز و گریه صدایش می‌زند:
- اخه چرا اینطوری میکنی تو با خودت و ما پسر؟ یعنی این دختر انقدر زشت و حال بهم زنه که اینجوری می‌کنی؟
می‌خندد. میانِ گریه و حرص، می‌خندد. هیستریک و پر از طغیان.
هذیان‌وار می‌گوید:
- احمق شدی ثریا. احمق نبودی ثریا! مثل همایون کثیف و ک*ثافت شدی ثُری خانوم! اجبار به تنم ندوز!

کد:
هُوالحق!

#پست۱۱
#برای_دیگری

***
بالاخره بعد از شنیدنِ وراجی‌های از روی ل*ذت و کِیفِ همایون و دیدنِ لبخندهای پهن مامان ثریایش، به خانه می‌رسند.
همزمان با پیاده شدن از ماشین، دم عمیقی می‌گیرد و انگاری تازه راه نفسش باز شده باشد. آه مانند، بیرون میدهدَش...
بی‌توجه به مادر و پدرش، از پله‌های پیچ پیچیِ ویلا بالا می‌رود تا به طبقه‌ی دوم برسد. کلید می‌اندازد و داخل می‌شود.
تنِ خیس از عرقش، سست می‌شود و بی‌رمق.
می‌شود کسی بیاید و سیلی بر گونه‌اش بزند و از خواب بپرد؟
صدای خنده‌های بلندِ همایون از حیاط تا به هالِ طبقه‌ی دو هم می‌رسد! خواب نیست! دارد کابوس می‌بیند؛ منتها در واقعیت.
س*ی*نه‌اش سنگین و دستش روی یقه‌اش چنگ می‌شود. کراواتش را شُل‌تر می‌کند و پایین می‌کشد.
تنِ خسته و رنجورش را تا اتاقش می‌کشد و به محض رسیدن، بغضِ مردانه‌اش باز عود می‌کند. پر از حرص و کینه، کت و جلیقه را از تن درمی‌آورد و روی زمین پرت می‌کند. در تاریک و روشنِ اتاق، نگاهش به مردِ شکسته‌ی توی آیینه می‌افتد. به چهره‌ی آشفته، داغان و موهای بدحالتش!
صورتش توی هم جمع می‌شود و معده‌اش به طرز وحشتناکی تیر می‌کشد. قامتِ چون سرو بلندش، کمی خم می‌شود و جلو می‌رود. تمام لحظاتِ ساعات قبل، چون فیلم دور تندی از جلوی چشمانش عبور می‌کند. انگاری تازه به خودش آمده که چه غلطی کرده است!
ماهین... دخترِ بهرامِ راننده‌ی بارِ پدرش... همسرِ شرعی و قانونی او شده بود؟ بینشان ص*ی*غه جاری شده بود و... فردا برای آزمایش و خریدِ عقد دائم می‌رفتند؟
باورش نمی‌شود و... حالش بهم می‌خورد. دستش را به لبه‌ی دراور تمام چوب اتاقش می‌گیرد و از حالِ بد عُق می‌زند. یک عُقِ خالی که تنها دهانش را باز و بسته و البته حالش را بدتر می‌کند.
از زور حرص و غم می‌لرزد و حالا هیچ شباهتی به شایانِ گذشته و اصلا شایانِ امروز ظهر ندارد! بدبخت شده است. نگون‌بخت شده است و چرا کسی کمک نمی‌کرد؟
صداها توی سرش می‌پیچند. صدای دخترانه‌ی مزخرفی که صدایش زده بود:
- شایان؟ چیزی شده؟ از من ناراحتی؟
دوباره عُق می‌زند. باز هم خالی...
س*ی*نه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌شود. چه کرده بود؟ هر چه که بود؛ اما...
قطعاً غلط کرده بود! یک غلطِ بزرگ.
نگاهِ آوارَش روی مردِ داغانِ توی آیینه است که به یکباره یک سمت پیراهنِ سفیدش که مثلا رخت دامادی امشبش بود، توی دست مشت می‌کند و محکم می‌کِشَد. دکمه‌های پیراهن هر کدام به سمتی می‌افتند و با صدا و ضرب روی سرامیک‌های کف می‌رقصند.
عرق می‌کند. بغض پررنگ‌تر می‌شود. مِهری... دخترش را به او سپرده بود!
و شایان، چه کرده بود؟
نه... نمی‌توانست... بچه نبود که بخواهند زوری لباس بر تنش کنند و بگویند بازی نکن، درس بخوان و غیره...
نفس‌هایش کشدار می‌شوند و نامنظم... نگاهش به شیشه‌ی ساواج دیور محبوبش می‌افتد. امشب این عطر بر کتش نشسته بود که دخترک تند و تند دم می‌گرفت؟ خوشش آمده بود از این عطر و بو؟ حالش بیشتر به هم می‌پیچد و نمی‌داند چرا به یکباره جنون یقه‌اش را سفت می‌چسبد؟ طوری که شیشه‌ی ادکلن را بی‌هوا وسط آیینه می‌کوبد و تصویرِ مرد شکسته‌ی پیش رویش را هزار تکه می‌کند. فریاد می‌زند و همزمان با هزار تکه شدنِ آیینه، روی زمین و جلوی دراور سقوط می‌کند. بغضش هم، چون شیشه می‌شکند و بی‌اراده و مردانه می‌گرید. برای حالِ بدش. برای اجباری که همایون برایش دوخته بود.
نمی‌داند چقدر می‌گذرد؟ اما میداند زیاد طول نمی‌کشد که ثریا، هراسان و ترسیده و بدون در زدن داخل می‌شود. قامت آوار شایان و شیشه خورده‌های بر کف اتاق را می‌بیند و بیشتر می‌ترسد.
مادرانه نگران می‌شود و همزمان با پیشِ شایان رفتن بلند جیغ می‌زند:
- چیکار کردی با خودت؟
هق‌هق‌های بلندِ شایان، قلبش را به درد می‌آورد که این بار، نام همسرش را آمیخته به وحشت فریاد می‌زند:
- هُمایون؟ بیا کمک... بیا که بدبخت شدیم‌.
گمان کرده بود که شایان دست و یا پایش را با شیشه بریده است؛ اما خبر نداشت که خودش با همکاری‌‌اش با همسرش، دل و جگرِ شایان را پاره پاره کرده است.
شایان اما خودش را از زیر حصار دست و آ*غ*و*ش ثریا بیرون می‌کشد. بی‌اعصاب میغرد:
- به من دست نزن.
ثریا، گریه می‌کند:
- ش... شایان... ببینم دستتو... داره خون میاد...
انگاری با این حرفِ ثریا تازه بفهمد که دستش بریده است! نگاهش تا روی دست راستش پایین می‌آید و... لعنتی! یک شکاف نسبتا بلند درست بر کف دستش ایجاد شده بود؛ اما... به جهنم! دردِ قلبش بیشتر بود.
با اخم خودش را عقب عقب می‌کشد. انقدری که پشتش به پایه‌ی تخت بخورد.
ثریا با عجز و گریه صدایش می‌زند:
- اخه چرا اینطوری میکنی تو با خودت و ما پسر؟ یعنی این دختر انقدر زشت و حال بهم زنه که اینجوری می‌کنی؟
می‌خندد. میانِ گریه و حرص، می‌خندد. هیستریک و پر از طغیان.
هذیان‌وار می‌گوید:
- احمق شدی ثریا. احمق نبودی ثریا! مثل همایون کثیف و ک*ثافت شدی ثُری خانوم! اجبار به تنم ندوز!


#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#نویسنده_تک_رمان
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
#نویسندگی
#رمان.اجتماعي
#رمان_عاشقانه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۲
#برای_دیگری

ثریا، بلند گریه می‌کند که شایان خیره به چکه کردنِ خونِ سرخ از دستِ زخم‌شده‌اش، با پوزخند ادامه می‌دهد:
- نمی‌فهمی منو. من تا قبلِ این مشکلی با اون دختر نداشتم ولی امشب می‌خواستم تیکه تیکه‌ش کنم، ثریا. شما کردید. اون دختر نه زشته نه حال بهم‌زن. اجبار دوختین به تنم... حالم از این وضع بهم می‌خوره. از اینکه حتی عرضه ندارم وایسم تو روی پدرم و بگم نمی‌خوام که برام تعیین و تکلیف کنه...
دوباره بغض می‌کند. اشک از گوشه‌ی چشمانِ سرخِ مردانه‌اش پایین فرود می‌آید:
- نمی‌خوام که...
جمله‌اش در نطفه می‌میرد وقتی که همایون، با خشم و غصب داخل اتاق می‌شود و بلند می‌غرد:
- تو غلط کردی که نمی‌خوای!
نگاهش می‌کند. قامتِ جلادش را... صورت برافروخته از خشمش را و...
باز هم تحقیر شده بود! باز هم برتری همایون و برده بودنِ شایان اعلام شده بود.
می‌خندد. داغان، خسته و پر از ریسک:
- عقدش نمی‌کنم بابا.
نمی‌پرسد. خبر می‌دهد! یک خبرِ کوتاه و ساده؛ اما ویران‌کننده.
همایون است که وحشی جلو می‌آید:
- تو خیلی بیجا می‌کنی. مگه آبرویِ من بازیه که میگی عقدش نمیکنم؟
بیشتر می‌خندد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون می‌ریزد:
- خودت و آبروت باهم برید به جهنم. خستمه همایون. ولم کن.
می‌گوید و نگاهِ بی‌حال و پر از نفرتش را تا چشمان پدرش بالا می‌کشد.
همایون با عصبانیت نامش را صدا می‌زند و همین که می‌خواهد به سمتش یورش ببرد، ثریا با التماس و گریه به پایش می‌افتد:
- تورو علی قسم ولش کن همایون... حالش خوب نیست داره هذیون میگه. ببخشش...
همایون عربده می‌زند:
- ولم کن ثریا. این پسر دیگه خیلی هار شده. بذار ادبش کنم بفهمه جلو روش کی وایستاده که داره اینجوری پارس می‌کنه؟
ثریا همچنان گریه می‌کند و به پای همایون آویزان است:
- تو بزرگی کن هُما... تو ببخشش. خودش میفهمه بالاخره که تو صلاحشو می‌خوای...
از زور حرص و نفرت می‌لرزد. بدنش دارد در برابر درد معده‌اش کم می‌آورد. دست خونی‌اش را به شقیقه‌ی دردناکش می‌فشارد و بی‌توجه به عواقبش جواب می‌دهد:
- من هار، من سگ، من هر چی که تو بگی؛ ولی من اون دختره رو عقدش نمی‌کنم بابا!
همایون نعره‌زنان خودش را جلو می‌کشد که ثریا جیغ می‌زند.
- شایان اون روی سگِ منو بالا نیار، خودت ببند دهنتو!
بی‌حال می‌خندد:
- اگه نبندم چی میشه حاجی؟
و به ثانیه نمی‌کشد که زیر گوشش از ضربِ دستِ همایون می‌سوزد و صورتش با ضرب به طرف مخالف کج می‌شود.
سیلی خورده بود؟!
همایون با خشم و غرور عربده می‌زند:
- حالا فهمیدی چی میشه؟ از این بدتر هم میتونه بشه... با من بازی نکن شایان. با اعصاب من بازی نکن که بد می‌بینی.
غرورِ مردانه‌اش را تَرَک برمی‌دارد. بغض می‌کند. شستش را پای ل*بش می‌کشد. خون می‌آید...
ثریا میان گریه‌هایش با زجه التماس می‌کند:
- حاجی تورو خدا..
دست همایون را از عقب می‌کشد:
- بیا بریم بیرون. بیا بریم الان جفتتون آتیش گرفتین.
به ثریا نگاه می‌کند. به نفس نفس زدن‌های همایون...
لبخند تلخی می‌زند:
- نازِ شستت؛ ولی من ماهینو عقدش نمی‌کنم.
همایون با غرور و حرص پوزخند می‌زند:
- عقدش نکن و ببین چه‌جوری عین یه دندون لق میکَنَم و میندازمت دور! اون موقع آرزوت میشه دیدن و شنیدن صدای مادرت و پیدا کردن یه جای خوابِ گرم و نرم. حسرت میذارم به دلت که پاتو توی این خونه بذاری!
مات می‌شود.
آبرو و خواسته و دستورش انقدر برایش ارزش داشت؟
همایون که وارفتن صورت شایان و نگاه میخ‌شده‌اش را می‌بیند، با پیروزی ادامه می‌دهد:
- عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر. توی این سی سالی که مادرت با من زندگی کرده، ندیده که بزنم زیرِ حرف و رسمم!
لال می‌شود.
ثریا هق‌هق می‌‌کند:
- حداقلش به حرمت دو سال شیری که بهت دادم، رو سیاهم نمی‌کردی.
همایون عقب‌گردکنان از اتاق بیرون می‌رود:
- یا فردا صبحِ علی‌الطلوع میری پیِ کارایی که باید بری؛ یا برای همیشه گورتو گُم می‌کنی. البته بدونِ ماشین و موبایل و هر چیزی که از صدقه سر من داری!
می‌رود و در اتاق را به هم می‌کوبد. او می‌ماند و ثریایی که از یک‌سره گریه می‌کند.
اخم می‌کند:
- گریه نکن، نفست تنگ میشه یه‌وقت.
ثریا با بغض و عجز نگاهش می‌کند:
- چرا سختش می‌کنی؟
قلبش هزارپاره می‌شود وقتی می‌بیند همه اینطور با او و دلش بی‌رحم‌اند!
سرش را به پایه‌ی بلند تخت تکیه می‌زند:
- دوستش ندارم مامان.
صدای گریه‌ی ثریا و کوبیده شدنِ دربِ هال در هم گُم می‌شود:
- عقدش کن. بذار این شر و آتیش خاموش بشه. این همایونی که من می‌شناسم، لَک میندازه به جیگرم و نمیذاره نه روتو ببینم، نه صداتو بشنوم...
بغض، گلویش را تیغ می‌کشد:
- میدونم!
ثریا متوجه‌ی پایین آمدن گاردِ پسرش می‌شود و ادامه می‌دهد:
- بخاطر من بگذر از این لجبازیت. راه بیا با دلش، بذار آبِ خوش از گلوی جفتمون بره پایین.
می‌خندد؛ اما با درد:
- با دلِ تو و بابا راه بیام که دلِ خودم جر بخوره؟ اره مامان؟

🥲




کد:
هُوالحق!

#پست۱۲
#برای_دیگری

ثریا، بلند گریه می‌کند که شایان خیره به چکه کردنِ خونِ سرخ از دستِ زخم‌شده‌اش، با پوزخند ادامه می‌دهد:
- نمی‌فهمی منو. من تا قبلِ این مشکلی با اون دختر نداشتم ولی امشب می‌خواستم تیکه تیکه‌ش کنم، ثریا. شما کردید. اون دختر نه زشته نه حال بهم‌زن. اجبار دوختین به تنم... حالم از این وضع بهم می‌خوره. از اینکه حتی عرضه ندارم وایسم تو روی پدرم و بگم نمی‌خوام که برام تعیین و تکلیف کنه...
دوباره بغض می‌کند. اشک از گوشه‌ی چشمانِ سرخِ مردانه‌اش پایین فرود می‌آید:
- نمی‌خوام که...
جمله‌اش در نطفه می‌میرد وقتی که همایون، با خشم و غصب داخل اتاق می‌شود و بلند می‌غرد:
- تو غلط کردی که نمی‌خوای!
نگاهش می‌کند. قامتِ جلادش را... صورت برافروخته از خشمش را و...
باز هم تحقیر شده بود! باز هم برتری همایون و برده بودنِ شایان اعلام شده بود.
می‌خندد. داغان، خسته و پر از ریسک:
- عقدش نمی‌کنم بابا.
نمی‌پرسد. خبر می‌دهد! یک خبرِ کوتاه و ساده؛ اما ویران‌کننده.
همایون است که وحشی جلو می‌آید:
- تو خیلی بیجا می‌کنی. مگه آبرویِ من بازیه که میگی عقدش نمیکنم؟
بیشتر می‌خندد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون می‌ریزد:
- خودت و آبروت باهم برید به جهنم. خستمه همایون. ولم کن.
می‌گوید و نگاهِ بی‌حال و پر از نفرتش را تا چشمان پدرش بالا می‌کشد.
همایون با عصبانیت نامش را صدا می‌زند و همین که می‌خواهد به سمتش یورش ببرد، ثریا با التماس و گریه به پایش می‌افتد:
- تورو علی قسم ولش کن همایون... حالش خوب نیست داره هذیون میگه. ببخشش...
همایون عربده می‌زند:
- ولم کن ثریا. این پسر دیگه خیلی هار شده. بذار ادبش کنم بفهمه جلو روش کی وایستاده که داره اینجوری پارس می‌کنه؟
ثریا همچنان گریه می‌کند و به پای همایون آویزان است:
- تو بزرگی کن هُما... تو ببخشش. خودش میفهمه بالاخره که تو صلاحشو می‌خوای...
از زور حرص و نفرت می‌لرزد. بدنش دارد در برابر درد معده‌اش کم می‌آورد. دست خونی‌اش را به شقیقه‌ی دردناکش می‌فشارد و بی‌توجه به عواقبش جواب می‌دهد:
- من هار، من سگ، من هر چی که تو بگی؛ ولی من اون دختره رو عقدش نمی‌کنم بابا!
همایون نعره‌زنان خودش را جلو می‌کشد که ثریا جیغ می‌زند.
- شایان اون روی سگِ منو بالا نیار، خودت ببند دهنتو!
بی‌حال می‌خندد:
- اگه نبندم چی میشه حاجی؟
و به ثانیه نمی‌کشد که زیر گوشش از ضربِ دستِ همایون می‌سوزد و صورتش با ضرب به طرف مخالف کج می‌شود.
سیلی خورده بود؟!
همایون با خشم و غرور عربده می‌زند:
- حالا فهمیدی چی میشه؟ از این بدتر هم میتونه بشه... با من بازی نکن شایان. با اعصاب من بازی نکن که بد می‌بینی.
غرورِ مردانه‌اش را تَرَک برمی‌دارد. بغض می‌کند. شستش را پای ل*بش می‌کشد. خون می‌آید...
ثریا میان گریه‌هایش با زجه التماس می‌کند:
- حاجی تورو خدا..
دست همایون را از عقب می‌کشد:
- بیا بریم بیرون. بیا بریم الان جفتتون آتیش گرفتین.
به ثریا نگاه می‌کند. به نفس نفس زدن‌های همایون...
لبخند تلخی می‌زند:
- نازِ شستت؛ ولی من ماهینو عقدش نمی‌کنم.
همایون با غرور و حرص پوزخند می‌زند:
- عقدش نکن و ببین چه‌جوری عین یه دندون لق میکَنَم و میندازمت دور! اون موقع آرزوت میشه دیدن و شنیدن صدای مادرت و پیدا کردن یه جای خوابِ گرم و نرم. حسرت میذارم به دلت که پاتو توی این خونه بذاری!
مات می‌شود.
آبرو و خواسته و دستورش انقدر برایش ارزش داشت؟
همایون که وارفتن صورت شایان و نگاه میخ‌شده‌اش را می‌بیند، با پیروزی ادامه می‌دهد:
- عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر. توی این سی سالی که مادرت با من زندگی کرده، ندیده که بزنم زیرِ حرف و رسمم!
لال می‌شود.
ثریا هق‌هق می‌‌کند:
- حداقلش به حرمت دو سال شیری که بهت دادم، رو سیاهم نمی‌کردی.
همایون عقب‌گردکنان از اتاق بیرون می‌رود:
- یا فردا صبحِ علی‌الطلوع میری پیِ کارایی که باید بری؛ یا برای همیشه گورتو گُم می‌کنی. البته بدونِ ماشین و موبایل و هر چیزی که از صدقه سر من داری!
می‌رود و در اتاق را به هم می‌کوبد. او می‌ماند و ثریایی که از یک‌سره گریه می‌کند.
اخم می‌کند:
- گریه نکن، نفست تنگ میشه یه‌وقت.
ثریا با بغض و عجز نگاهش می‌کند:
- چرا سختش می‌کنی؟
قلبش هزارپاره می‌شود وقتی می‌بیند همه اینطور با او و دلش بی‌رحم‌اند!
سرش را به پایه‌ی بلند تخت تکیه می‌زند:
- دوستش ندارم مامان.
صدای گریه‌ی ثریا و کوبیده شدنِ دربِ هال در هم گُم می‌شود:
- عقدش کن. بذار این شر و آتیش خاموش بشه. این همایونی که من می‌شناسم، لَک میندازه به جیگرم و نمیذاره نه روتو ببینم، نه صداتو بشنوم...
بغض، گلویش را تیغ می‌کشد:
- میدونم!
ثریا متوجه‌ی پایین آمدن گاردِ پسرش می‌شود و ادامه می‌دهد:
- بخاطر من بگذر از این لجبازیت. راه بیا با دلش، بذار آبِ خوش از گلوی جفتمون بره پایین.
می‌خندد؛ اما با درد:
- با دلِ تو و بابا راه بیام که دلِ خودم جر بخوره؟ اره مامان؟






#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۳
#برای_دیگری

نمی‌داند چقدر با ثریا بحث می‌کند؟ چقدر اشک می‌ریزد و دستور می‌دهد که حداقلش مادرش گریه نکند؛ آخر او تنگی‌نفس دارد! فقط می‌داند دستِ خونی‌اش بانداژ و شیشه‌خورده‌ها تمیز شده‌اند. ثریا هم رفته است و اتاق، کاملا تاریک و ساکت!
سرش تیر می‌کشد. پیراهن خونی‌اش را از تن درمی‌آورد و شلوارش را هم...
گرمکن می‌پوشد و بیخیال پوشیدنِ البسه‌ای برای بالاتنه‌اش می‌شود.
خودش را روی تخت می‌اندازد. چشمانش درد می‌کنند و می‌سوزند. نوتیف گوشی‌اش برای بار هزارم بلند می‌شود. امشبش که جهنم شده بود، همه دست به دستِ هم داده بودند که دَم به دقیقه پیام بدهند؟
با اثر انگشت، قفل موبایلش را باز می‌کند. اینترنت را روشن و بعد از وصل کردن فی*لت*رش*ک*ن، وارد ت*ل*گرام می‌شود. بیشترین پیام و نوتیف را از اشکان دارد. رفیقِ فابِ کودکی‌اش تا حالا...
روی صفحه چتشان را لمس می‌کند و بی‌اینکه پیام‌های او را بخواند، فقط می‌نویسد:
- فردا ظهر یه سر میام مغازه‌ی بابات. باید حرف بزنیم.
سپس از صفحه‌ی چتش با او خارج می‌شود و ت*ل*گرام را می‌بندد. نه برای سهیل چیزی می‌نویسد و نه برای میلاد.
تماس‌های از دست رفته‌اش را نگاه می‌اندازد. بیشترینش باز برای اشکان است.
وارد اس‌ام‌اس‌ها می‌شود که تازه چشمش به شماره‌ی ناشناسِ در بین لیست می‌افتد!
پیام‌های آمده از طرف آن شماره را باز می‌کند و با خواندنِ اولین پیام، تمام بدنش منقبض می‌شود:
" سلام، ماهینم. بابت امشب عذر می‌خوام. نمیدونم من منظورم رو بد رسوندم یا اینکه شما روی مود نبودی و بد متوجه شدی؛ اما هر چی که هست، من معذرت می‌خوام. "
قفل می‌کند. این دختر، نزده داشت می‌رقصید؟ واقعاً انقدر راضی و آرام و خوشحال بود؟؟
حرصش می‌گیرد‌. اولین سوالی که به ذهنش می‌رسد را تایپ می‌کند:
" شماره‌ی منو از کجا آوردی؟ "
می‌فرستد و پیام‌های قبلی که دخترک، ساعتی پیش فرستاده بود را می‌خواند.
" حالت بهتره؟ مامان ثریا چطوره؟ فشار و سردردش میزون شد؟ "
دلش می‌خواهد از زور حرص هم قهقهه بزند و هم فریاد!
مامان ثریا؟؟ کِی وقت کرده بود انقدر خوب توی نقشِ عروسِ نمونه‌ی همایون بودن فرو برود؟؟
پیام بعدی را می‌خوانَد:
" تورو نمیدونم ولی من امشب روی اَبرام. شاید با خودت بگی که من چقدر دریده و بی‌شرم و حیام؛ اما واقعا دیگه نمی‌تونم توی دلم نگه‌دارمش. "
قلبش تپش تندی می‌گیرد. سردردش بدتر می‌شود و شقیقه‌هایش نبض می‌زنند.
پیام آخر را می‌خواند. آنی که قبل از پیامِ خودش بود!
" می‌خوام بگم که من خیلی خوشحالم شایان. از اینکه یهو معجزه شده و دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج می‌کنم، خیلی خوشحالم. تا به حال به آرزوت رسیدی؟ دیدی چه حسِ خوبی داره رسیدن؟ من الان همون حس رو دارم. همونقدر بچگونه و شیرین ذوق دارم‌. "
دود از کله‌اش بلند می‌شود! دخترِ بزرگ‌ترِ بهرام دوستش داشت! به آرزویش رسیده بود و روی ابرها سِیر می‌کرد و شایان...
وای به حالِ نگون و نِزار شایان!
فکش سخت می‌شود که بالاخره جوابِ سوالش روی صفحه نمایان می‌شود:
" از قبل داشتم دیگه! یادت نیست؟ زنگ زدم اطلاع دادم که بابا همایون شب رو خونه‌ی ما می‌مونه؟ "
گوشی را توی دستش می‌فشارد. این دختر پاک عقلش را از دست داده بود و می‌خواست با این کارها و حرف‌ها دستی دستی شایان را به کشتن بدهد!
قضیه‌ای که دخترک می‌گفت، تقریباً مالِ هفت یا هشت ماه پیش بود. و البته که یکبار هم اتفاق افتاده بود. لعنتی. این دختر زیادی پررو و پیگیرتر از آنی بود که شایان انتظارش را داشت.
جوابی نمی‌دهد که پیام بعدی هم از جانب ماهین می‌رسد:
" جواب پیامای قبلم رو ندادی‌ها شایان. "
خیلی سعی می‌کند که ننویسد: دوست دارم، زورم زیاده؛ اما...
تند و تند و با اعصابی خ*را*ب تایپ می‌کند:
" خوابم میاد ماهین. شب بخیر "
و ارسال می‌کند که همان لحظه "اَشی" پیام می‌فرستد. آن هم در ت*ل*گرام.
هوفِ کلافه‌ای می‌کشد و با باز کردنِ ت*ل*گرام، پیام او را سین می‌زند:
" جوابِ اون همه زنگ و پیامام شده این یه دونه خط که دستور دادی بیام مغازه که حرف داری باهام؟ آره بیناموس؟ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟"
حق داشت اینجور بتوپد. او که از جهنمِ شایان خبر نداشت.
انگشتانش روی کیبورد موبایل می‌رقصند:
" فردا تعریف می‌کنم "
پیامِ اشکان همزمان با رفتنِ متنِ او، می‌آید:
" دوباره با گیسو حرفمون شد. اومدم خونه‌ی مَهلا زندایی! "
اموجیِ آتشِ انتهای پیام، باعث شکل گرفتنِ نیمچه لبخندش می‌شود.
کوتاه می‌پرسد:
" داییت باز مسافرِ راهِ دور بُرده؟"
اموجی خنده هم می‌فرستد که دوباره ماهین اس‌ام‌اس می‌فرستد. کلافه و زیر ل*ب نق می‌زند:
- دختره‌ی سلیطه رو ببینا...
و بی‌اینکه پیامش را بخواند، اعلان را رد می‌کند.
" آره. دایی‌جون مسافر بُرده تبریز. اومدم که مَردِ خونه‌ش باشم"
بالاخره می‌خندد. اشکان تنها کسی بود که می‌توانست او را واقعا بخنداند!
می‌فرستد:
" مَردِ شبِ زنش یا مَردِ خونه‌ش؟"

🔥🙂




#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری


کد:
هُوالحق!

#پست۱۳
#برای_دیگری

نمی‌داند چقدر با ثریا بحث می‌کند؟ چقدر اشک می‌ریزد و دستور می‌دهد که حداقلش مادرش گریه نکند؛ آخر او تنگی‌نفس دارد! فقط می‌داند دستِ خونی‌اش بانداژ و شیشه‌خورده‌ها تمیز شده‌اند. ثریا هم رفته است و اتاق، کاملا تاریک و ساکت!
سرش تیر می‌کشد. پیراهن خونی‌اش را از تن درمی‌آورد و شلوارش را هم...
گرمکن می‌پوشد و بیخیال پوشیدنِ البسه‌ای برای بالاتنه‌اش می‌شود.
خودش را روی تخت می‌اندازد. چشمانش درد می‌کنند و می‌سوزند. نوتیف گوشی‌اش برای بار هزارم بلند می‌شود. امشبش که جهنم شده بود، همه دست به دستِ هم داده بودند که دَم به دقیقه پیام بدهند؟
با اثر انگشت، قفل موبایلش را باز می‌کند. اینترنت را روشن و بعد از وصل کردن فی*لت*رش*ک*ن، وارد ت*ل*گرام می‌شود. بیشترین پیام و نوتیف را از اشکان دارد. رفیقِ فابِ کودکی‌اش تا حالا...
روی صفحه چتشان را لمس می‌کند و بی‌اینکه پیام‌های او را بخواند، فقط می‌نویسد:
- فردا ظهر یه سر میام مغازه‌ی بابات. باید حرف بزنیم.
سپس از صفحه‌ی چتش با او خارج می‌شود و ت*ل*گرام را می‌بندد. نه برای سهیل چیزی می‌نویسد و نه برای میلاد.
تماس‌های از دست رفته‌اش را نگاه می‌اندازد. بیشترینش باز برای اشکان است.
وارد اس‌ام‌اس‌ها می‌شود که تازه چشمش به شماره‌ی ناشناسِ در بین لیست می‌افتد!
پیام‌های آمده از طرف آن شماره را باز می‌کند و با خواندنِ اولین پیام، تمام بدنش منقبض می‌شود:
" سلام، ماهینم. بابت امشب عذر می‌خوام. نمیدونم من منظورم رو بد رسوندم یا اینکه شما روی مود نبودی و بد متوجه شدی؛ اما هر چی که هست، من معذرت می‌خوام. "
قفل می‌کند. این دختر، نزده داشت می‌رقصید؟ واقعاً انقدر راضی و آرام و خوشحال بود؟؟
حرصش می‌گیرد‌. اولین سوالی که به ذهنش می‌رسد را تایپ می‌کند:
" شماره‌ی منو از کجا آوردی؟ "
می‌فرستد و پیام‌های قبلی که دخترک، ساعتی پیش فرستاده بود را می‌خواند.
" حالت بهتره؟ مامان ثریا چطوره؟ فشار و سردردش میزون شد؟ "
دلش می‌خواهد از زور حرص هم قهقهه بزند و هم فریاد!
مامان ثریا؟؟ کِی وقت کرده بود انقدر خوب توی نقشِ عروسِ نمونه‌ی همایون بودن فرو برود؟؟
پیام بعدی را می‌خوانَد:
" تورو نمیدونم ولی من امشب روی اَبرام. شاید با خودت بگی که من چقدر دریده و بی‌شرم و حیام؛ اما واقعا دیگه نمی‌تونم توی دلم نگه‌دارمش. "
قلبش تپش تندی می‌گیرد. سردردش بدتر می‌شود و شقیقه‌هایش نبض می‌زنند.
پیام آخر را می‌خواند. آنی که قبل از پیامِ خودش بود!
" می‌خوام بگم که من خیلی خوشحالم شایان. از اینکه یهو معجزه شده و دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج می‌کنم، خیلی خوشحالم. تا به حال به آرزوت رسیدی؟ دیدی چه حسِ خوبی داره رسیدن؟ من الان همون حس رو دارم. همونقدر بچگونه و شیرین ذوق دارم‌. "
دود از کله‌اش بلند می‌شود! دخترِ بزرگ‌ترِ بهرام دوستش داشت! به آرزویش رسیده بود و روی ابرها سِیر می‌کرد و شایان...
وای به حالِ نگون و نِزار شایان!
فکش سخت می‌شود که بالاخره جوابِ سوالش روی صفحه نمایان می‌شود:
" از قبل داشتم دیگه! یادت نیست؟ زنگ زدم اطلاع دادم که بابا همایون شب رو خونه‌ی ما می‌مونه؟ "
گوشی را توی دستش می‌فشارد. این دختر پاک عقلش را از دست داده بود و می‌خواست با این کارها و حرف‌ها دستی دستی شایان را به کشتن بدهد!
قضیه‌ای که دخترک می‌گفت، تقریباً مالِ هفت یا هشت ماه پیش بود. و البته که یکبار هم اتفاق افتاده بود. لعنتی. این دختر زیادی پررو و پیگیرتر از آنی بود که شایان انتظارش را داشت.
جوابی نمی‌دهد که پیام بعدی هم از جانب ماهین می‌رسد:
" جواب پیامای قبلم رو ندادی‌ها شایان. "
خیلی سعی می‌کند که ننویسد: دوست دارم، زورم زیاده؛ اما...
تند و تند و با اعصابی خ*را*ب تایپ می‌کند:
" خوابم میاد ماهین. شب بخیر "
و ارسال می‌کند که همان لحظه "اَشی" پیام می‌فرستد. آن هم در ت*ل*گرام.
هوفِ کلافه‌ای می‌کشد و با باز کردنِ ت*ل*گرام، پیام او را سین می‌زند:
" جوابِ اون همه زنگ و پیامام شده این یه دونه خط که دستور دادی بیام مغازه که حرف داری باهام؟ آره بیناموس؟ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟"
حق داشت اینجور بتوپد. او که از جهنمِ شایان خبر نداشت.
انگشتانش روی کیبورد موبایل می‌رقصند:
" فردا تعریف می‌کنم "
پیامِ اشکان همزمان با رفتنِ متنِ او، می‌آید:
" دوباره با گیسو حرفمون شد. اومدم خونه‌ی مَهلا زندایی! "
اموجیِ آتشِ انتهای پیام، باعث شکل گرفتنِ نیمچه لبخندش می‌شود.
کوتاه می‌پرسد:
" داییت باز مسافرِ راهِ دور بُرده؟"
اموجی خنده هم می‌فرستد که دوباره ماهین اس‌ام‌اس می‌فرستد. کلافه و زیر ل*ب نق می‌زند:
- دختره‌ی سلیطه رو ببینا...
و بی‌اینکه پیامش را بخواند، اعلان را رد می‌کند.
" آره. دایی‌جون مسافر بُرده تبریز. اومدم که مَردِ خونه‌ش باشم "
بالاخره می‌خندد. اشکان تنها کسی بود که می‌توانست او را واقعا بخنداند!
می‌فرستد:
" مَردِ شبِ زنش یا مَردِ خونه‌ش؟"



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۴
#برای_دیگری

***
با نوازش شدن موهایش، اخم‌هایش توی هم می‌رود و خوابش، بدخواب می‌شود و همین که می‌خواهد به پهلو بچرخد تا ببیند چه کسی دارد موهایش را نوازش می‌دهد، صدای نرم و دخترانه‌ای در نزدیک‌ترین حالت ممکن توی گوشش می‌پیچد:
- صبحت بخیر آقای خوش‌خواب!
تمام تنش منقبض و خشک می‌شود. گمان می‌کند که توهم زده است؛ اما...
وقتی به پهلو می‌چرخد و ماهین را نشسته بر کنار خودش و روی تخت می‌بیند، متوجه می‌شود که باز دارد در واقعیت کابوس می‌بیند!
ناخواسته، گیج و مبهوت؛ اما پر از حس نارضایتی و ناخشنودی می‌پرسد:
- برای چی اومدی اینجا؟
لبخندِ ذوق‌زده‌ی ماهین، وا می‌رود! انتظار هر رفتار و سوالی را داشت الا این سوال.
ترسیده از تیله‌های آبی و وحشیِ او، کمی خودش را عقب می‌کشد:
- م... من...
لعنتی! بغضش گرفته بود. آن هم سرِ چنین حرفِ ساده و شاید غیرِ مهم شایان...
دم نسبتاً عمیقی می‌گیرد و بالاخره زبان می‌جنباند:
- مامان ثریا ازم خواست بیام اینجا که باهم بریم سراغِ خریدا و کارهای آزمایشگاهی.
شایان اما بی‌توجه به چشمان به نم نشسته‌ی دخترک و لحنِ لرزانش، روی دستانش جک می‌زند و فی‌الفور از روی تخت بلند می‌شود. تمام دیشب را در جهنم زندگی کرده بود و حالا هم...
مثل اینکه این جهنم تمامی نداشت!
کوتاه و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- آها.
ماهین؛ اما با مرتب کردن شالش، به اتاقِ مجلل او و بعد به قامتِ سَروَش نگاه می‌کند:
- امروز حالت بهتره؟ دیشب که سردرد داشتی.
شایان همانطور که حوله‌ی حمامش را از کمد برمی‌دارد، با اخم و به سردی جواب می‌دهد:
- ممنون.
قلب دخترک مچاله می‌شود. همه‌ی زوج‌ها اولین روز باهم و محرم بودنشان را چنین می‌گذراندند یا فقط این‌ها اینجور بودند؟
لبخند تلخی بر ل*ب می‌نشانَد:
- می‌خوای دوش بگیری؟
شایان است که نرسیده به درب حمامِ اتاقش، ایست می‌کند و پر از استهزاء می‌پرسد:
- اگه می‌خوای، نرم؟
قلب دخترک چنگ می‌خورد. دلیل این رفتارهایش چه بود؟ از ماهین ناراحت بود یا..‌.؟
بغض، اجازه‌ی پرسیدن و یا بحث نمی‌دهد. تنها همزمان با بلند شدن از روی تخت و مرتب کردن چادر روی سرش، ل*ب می‌زند:
- من میرم آشپزخونه پیش مامان ثریا. فکر کنم اولِ صبح‌ها بی‌حوصله و کلافه‌ میشی. توام دوش بگیر.
سپس بی‌اینکه منتظر جوابی از جانب شایان باشد، عقب‌گرد و اتاق را ترک می‌کند.
شایان اما به‌جای اینکه عذاب وجدان بگیرد و یا اینکه ناراحت شود، در دل به جهنمی گفته و وارد حمام می‌شود. با تنظیم کردن دمای آب، تن خسته و کوفته‌اش را به دستِ حرفه‌ای آب می‌سپارد.
به حضور ماهین فکر می‌کند و به زندگی که پیش رویش خواهد بود. پوزخند می‌زند. مجبور بود! باید تن به این اجبار می‌داد‌. چاره‌ای نداشت، چرا که اگر می‌خواست چون دندان لقِ همایون به دور انداخته نشود، باید ماهین را عقد می‌کرد.
مقداری شامپو کف دستش می‌ریزد و بعد... حین مالش دادن موهایش به این فکر می‌کند که کجا گاف داد که همایون ترسید و دستورِ ازدواج کردنِ شایان را صادر کرد؟ او که داشت بردگیِ همایون را می‌کرد و گه‌گاهی هم خوش می‌گذراند. کاری به کارِ پدرش نداشت که...!
نمی‌داند چقدر از توی فکر بودنش و الکی زیر آب ایستادنش می‌گذرد؟ فقط می‌داند که داغان است و عصبی...
آهِ خسته و مردانه‌ای می‌کشد که همان لحظه تقه‌ای به درب حمام می‌خورد و بعد... باز صدای ماهین می‌آید. منتها این‌بار کمی خجالت‌زده و شاید کمی شرمگین...
اخم می‌کند. اینجا هم آسایش نداشت؟؟
- مامان ثریا گفت بگم که سریعتر حاضر بشی بیای. مثل اینکه یه آقایی به اسم اشکان اومده دنبالت.
ماهین جمله‌اش را تمام می‌کند و نمی‌بیند که شایان چطور ماتش می‌برد و خشکش می‌زند؟
اشکان آمده بود؟
وای!
ماهین هم اینجا بود... لعنتی!




کد:
هُوالحق!

#پست۱۴
#برای_دیگری

***
با نوازش شدن موهایش، اخم‌هایش توی هم می‌رود و خوابش، بدخواب می‌شود و همین که می‌خواهد به پهلو بچرخد تا ببیند چه کسی دارد موهایش را نوازش می‌دهد، صدای نرم و دخترانه‌ای در نزدیک‌ترین حالت ممکن توی گوشش می‌پیچد:
- صبحت بخیر آقای خوش‌خواب!
تمام تنش منقبض و خشک می‌شود. گمان می‌کند که توهم زده است؛ اما...
وقتی به پهلو می‌چرخد و ماهین را نشسته بر کنار خودش و روی تخت می‌بیند، متوجه می‌شود که باز دارد در واقعیت کابوس می‌بیند!
ناخواسته، گیج و مبهوت؛ اما پر از حس نارضایتی و ناخشنودی می‌پرسد:
- برای چی اومدی اینجا؟
لبخندِ ذوق‌زده‌ی ماهین، وا می‌رود! انتظار هر رفتار و سوالی را داشت الا این سوال.
ترسیده از تیله‌های آبی و وحشیِ او، کمی خودش را عقب می‌کشد:
- م... من...
لعنتی! بغضش گرفته بود. آن هم سرِ چنین حرفِ ساده و شاید غیرِ مهم شایان...
دم نسبتاً عمیقی می‌گیرد و بالاخره زبان می‌جنباند:
- مامان ثریا ازم خواست بیام اینجا که باهم بریم سراغِ خریدا و کارهای آزمایشگاهی.
شایان اما بی‌توجه به چشمان به نم نشسته‌ی دخترک و لحنِ لرزانش، روی دستانش جک می‌زند و فی‌الفور از روی تخت بلند می‌شود. تمام دیشب را در جهنم زندگی کرده بود و حالا هم...
مثل اینکه این جهنم تمامی نداشت!
کوتاه و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- آها.
ماهین؛ اما با مرتب کردن شالش، به اتاقِ مجلل او و بعد به قامتِ سَروَش نگاه می‌کند:
- امروز حالت بهتره؟ دیشب که سردرد داشتی.
شایان همانطور که حوله‌ی حمامش را از کمد برمی‌دارد، با اخم و به سردی جواب می‌دهد:
- ممنون.
قلب دخترک مچاله می‌شود. همه‌ی زوج‌ها اولین روز باهم و محرم بودنشان را چنین می‌گذراندند یا فقط این‌ها اینجور بودند؟
لبخند تلخی بر ل*ب می‌نشانَد:
- می‌خوای دوش بگیری؟
شایان است که نرسیده به درب حمامِ اتاقش، ایست می‌کند و پر از استهزاء می‌پرسد:
- اگه می‌خوای، نرم؟
قلب دخترک چنگ می‌خورد. دلیل این رفتارهایش چه بود؟ از ماهین ناراحت بود یا..‌.؟
بغض، اجازه‌ی پرسیدن و یا بحث نمی‌دهد. تنها همزمان با بلند شدن از روی تخت و مرتب کردن چادر روی سرش، ل*ب می‌زند:
- من میرم آشپزخونه پیش مامان ثریا. فکر کنم اولِ صبح‌ها بی‌حوصله و کلافه‌ میشی. توام دوش بگیر.
سپس بی‌اینکه منتظر جوابی از جانب شایان باشد، عقب‌گرد و اتاق را ترک می‌کند.
شایان اما به‌جای اینکه عذاب وجدان بگیرد و یا اینکه ناراحت شود، در دل به جهنمی گفته و وارد حمام می‌شود. با تنظیم کردن دمای آب، تن خسته و کوفته‌اش را به دستِ حرفه‌ای آب می‌سپارد.
به حضور ماهین فکر می‌کند و به زندگی که پیش رویش خواهد بود. پوزخند می‌زند. مجبور بود! باید تن به این اجبار می‌داد‌. چاره‌ای نداشت، چرا که اگر می‌خواست چون دندان لقِ همایون به دور انداخته نشود، باید ماهین را عقد می‌کرد.
مقداری شامپو کف دستش می‌ریزد و بعد... حین مالش دادن موهایش به این فکر می‌کند که کجا گاف داد که همایون ترسید و دستورِ ازدواج کردنِ شایان را صادر کرد؟ او که داشت بردگیِ همایون را می‌کرد و گه‌گاهی هم خوش می‌گذراند. کاری به کارِ پدرش نداشت که...!
نمی‌داند چقدر از توی فکر بودنش و الکی زیر آب ایستادنش می‌گذرد؟ فقط می‌داند که داغان است و عصبی...
آهِ خسته و مردانه‌ای می‌کشد که همان لحظه تقه‌ای به درب حمام می‌خورد و بعد... باز صدای ماهین می‌آید. منتها این‌بار کمی خجالت‌زده و شاید کمی شرمگین...
اخم می‌کند. اینجا هم آسایش نداشت؟؟
- مامان ثریا گفت بگم که سریعتر حاضر بشی بیای. مثل اینکه یه آقایی به اسم اشکان اومده دنبالت.
ماهین جمله‌اش را تمام می‌کند و نمی‌بیند که شایان چطور ماتش می‌برد و خشکش می‌زند؟
اشکان آمده بود؟
وای!
ماهین هم اینجا بود... لعنتی!




#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۵
#برای_دیگری

فی‌الفور شیر آب را می‌بندد و بی‌اینکه کمی خیسی موها و تنش را بگیرد، حوله دور کمر می‌پیچد و بیرون می‌پرد. باز کردن درب حمام همانا و س*ی*نه به س*ی*نه شدنش با ماهین همانا...
اخم می‌کند:
- پشت در حموم وایستادی چرا؟
ماهین از دیدن عضلاتِ پیچ در پیچِ او که قطرات آب هم رویشان خودنمایی می‌کند، تا بناگوش سرخ می‌شود. همزمان با سر پایین انداختنش، قدمی عقب می‌رود:
- ببخشید.
شایان؛ اما پر از حس سرافکندگی، عصبانیت و حرص به طرف کمد می‌رود.
نسبت به حضورِ ماهین، به بی‌اهمیت‌ترین شکل ممکن رفتار می‌کند و خیلی ریلکس، حوله از دور کمر باز کرده و شروع به لباس پوشیدن می‌کند و... نمی‌داند چه آتشی بر دل دخترک می‌اندازد. ماهینی که از شدت شوک و ترس، پشتش را به شایان می‌کند. لبانش را انقدر گ*از می‌گیرد تا جیغ نزند و از هیجان پس نیوفتد. لعنتی چقدر بی‌حیا و جسور بودها! رسما حضور ماهین را نادیده گرفت...
صدای محکم بسته شدن درب کمد می‌آید. هم خنده‌اش می‌گیرد و هم گریه‌اش...
با تلخندی می‌پرسد:
- حوصله‌ی منو نداری چرا سر کمد بیچاره خالی می‌کنی؟
شایان اما پر از حرص و غضب، دکمه‌های بلوز سیاهش را می‌بندد. می‌خواهد خیلی ریلکس دخترک را بچزاند و سرجایش بنشاندها؛ اما... می‌ترسد. اینجا عمارت همایون است‌. اگر چشم و دماغ عروسش را قرمز و گریان ببیند، شایان چون دندان لقی به باد می‌رود. پس؛
خونسردانه تکذیب می‌کند:
- کی گفته حوصله‌تو ندارم؟ من گفتم؟
ماهین اما عاشق‌تر از آن است که با سردی لحن او یخ بزند. فکر و ذکرش پیش تُن و لحن جذاب و گیرای اوست که با لبخندی و پشت به او جواب می‌دهد:
- نیازی به گفتن نیست. رفتارهات مشخص می‌کنه.
پوزخند شایان، آنقدر تیز است که گوش دخترک را اذیت و قلبش را رد بیاندازد، وقتی که می‌گوید:
- لباس پوشیدم. نترس، حالا میتونی برگردی خانومِ رفتارشناس!
توی فکر جمله‌ی آخر شایان است و تا بخواهد برگردد، ناگهان شایان از جلوی چشمش رد می‌شود و روبه‌روی دراور می‌ایستد. عاشقانه نگاهش می‌کند. سر تا پا مشکی پوشیده و ماهین باید اعتراف کند که حسابی نفس‌گیر شده است. مانند یک مردِ قوی، جذاب و گیرا!
به صورتش ژلِ بعد از اصلاح می‌زند و به موهایش کِرِم و کلی مواد و اسپری مو...
ماهین، نخودی می‌خندد:
- از منِ دختر هم دَنگ و فَنگِت بیشتره.
شایان زیر چشمی و چپ نگاهش می‌کند! الان مثلا می‌خواست بامزه و نمک جلوه کند؟
با اخم، ل*ب می‌زند:
- آراستگی و داشتن روتین، جنسیتی نیست. بستگی به بهداشت طرف داره. نشانه‌ی شخصیته. حالا یه دختر می‌تونه فقط به یه حمومِ ساده اکتفا کنه و از طرفی، یه پسر می‌تونه سنگ تموم بذاره تا بهداشت فردی و استایل ظاهریش حفظ بشه.
ماهین با عشق و لبخند، سر تکان می‌دهد:
- درسته.
هوف!
وقتی ماهین چنین ساده به نظر می‌رسید، دلخور و دلگیر نمی‌شد و قهر هم نمی‌کرد، تیکه‌ها و طعنه‌ها را به خودش نمی‌گرفت و اعلان جنگ نمی‌کرد، عذاب وجدان شایان بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چرا خواسته یا ناخواسته می‌خواست عقده‌ها و حرص‌هایی که از همایون داشت را بر سر دخترک بیچاره خالی کند.
با تمسخر و کوتاه می‌خندد. همانطور که موهایش را با برس حالت می‌دهد، خیره در آینه ل*ب می‌جنباند:
- اگه فکر می‌کنی درست میگم که یه کم بیشتر به خودت می‌رسیدی.
می‌گوید و بی‌رحمانه، سنگ مذابی را توی س*ی*نه‌ی ماهین رها می‌کند.
کرید اونتوسش را که زیر گر*دن و روی مچ‌هایش خالی می‌کند، به عقب می‌رود و کت تکِ کتان و ذغالی‌اش را هم از آویز اتاق برمی‌دارد.
ماهینِ بیچاره اما در حال و هوای تخریب و تحقیرِ تلخیِ زبانِ اوست که با بغض می‌پرسد:
- من... بو میدم؟ یا... به خودم نمی‌رسم؟
شایان نزدیکِ در است که برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. اتفاقا دخترک بوی یاس می‌داد. بوی مامان‌ثریایش را... تنها از روی حرص نیش زده بود و حالا... دلش می‌سوزد! مقصر اصلی که پدر خودش بود. پس چرا سر او خالی می‌کرد؟
اخم می‌کند و به زور ل*ب تکان می‌دهد:
- منظورم این نبود!
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم ماهین بر گونه‌اش می‌چکد:
- پس چی بود؟
حالش بد می‌شود. کاش خدا به حال هر دونفرشان رحم کند و راهشان را جدا...
سر پایین می‌اندازد و هنگام بیرون زدن از اتاق، جواب می‌دهد:
- من از دخترایی که مُدِ روزن و خیلی به خودشون می‌رسن خوشم میاد ماهین.
بی‌اراده گفته بود. خواسته بود جمعش کند، بدتر گند زده بود. دستگیره را توی مشت می‌فشارد و اضافه می‌کند:
- توی ماشین منتظرتم. سریع آماده شو باید بریم آزمایشگاه.
و می‌رود و نمی‌بیند که دخترک، چطور در هم می‌شکند و می‌میرد از حرفِ دو پهلوی او!



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری



کد:
هُوالحق!

#پست۱۵
#برای_دیگری

فی‌الفور شیر آب را می‌بندد و بی‌اینکه کمی خیسی موها و تنش را بگیرد، حوله دور کمر می‌پیچد و بیرون می‌پرد. باز کردن درب حمام همانا و س*ی*نه به س*ی*نه شدنش با ماهین همانا...
اخم می‌کند:
- پشت در حموم وایستادی چرا؟
ماهین از دیدن عضلاتِ پیچ در پیچِ او که قطرات آب هم رویشان خودنمایی می‌کند، تا بناگوش سرخ می‌شود. همزمان با سر پایین انداختنش، قدمی عقب می‌رود:
- ببخشید.
شایان؛ اما پر از حس سرافکندگی، عصبانیت و حرص به طرف کمد می‌رود.
نسبت به حضورِ ماهین، به بی‌اهمیت‌ترین شکل ممکن رفتار می‌کند و خیلی ریلکس، حوله از دور کمر باز کرده و شروع به لباس پوشیدن می‌کند و... نمی‌داند چه آتشی بر دل دخترک می‌اندازد. ماهینی که از شدت شوک و ترس، پشتش را به شایان می‌کند. لبانش را انقدر گ*از می‌گیرد تا جیغ نزند و از هیجان پس نیوفتد. لعنتی چقدر بی‌حیا و جسور بودها! رسما حضور ماهین را نادیده گرفت...
صدای محکم بسته شدن درب کمد می‌آید. هم خنده‌اش می‌گیرد و هم گریه‌اش...
با تلخندی می‌پرسد:
- حوصله‌ی منو نداری چرا سر کمد بیچاره خالی می‌کنی؟
شایان اما پر از حرص و غضب، دکمه‌های بلوز سیاهش را می‌بندد. می‌خواهد خیلی ریلکس دخترک را بچزاند و سرجایش بنشاندها؛ اما... می‌ترسد. اینجا عمارت همایون است‌. اگر چشم و دماغ عروسش را قرمز و گریان ببیند، شایان چون دندان لقی به باد می‌رود. پس؛
خونسردانه تکذیب می‌کند:
- کی گفته حوصله‌تو ندارم؟ من گفتم؟
ماهین اما عاشق‌تر از آن است که با سردی لحن او یخ بزند. فکر و ذکرش پیش تُن و لحن جذاب و گیرای اوست که با لبخندی و پشت به او جواب می‌دهد:
- نیازی به گفتن نیست. رفتارهات مشخص می‌کنه.
پوزخند شایان، آنقدر تیز است که گوش دخترک را اذیت و قلبش را رد بیاندازد، وقتی که می‌گوید:
- لباس پوشیدم. نترس، حالا میتونی برگردی خانومِ رفتارشناس!
توی فکر جمله‌ی آخر شایان است و تا بخواهد برگردد، ناگهان شایان از جلوی چشمش رد می‌شود و روبه‌روی دراور می‌ایستد. عاشقانه نگاهش می‌کند. سر تا پا مشکی پوشیده و ماهین باید اعتراف کند که حسابی نفس‌گیر شده است. مانند یک مردِ قوی، جذاب و گیرا!
به صورتش ژلِ بعد از اصلاح می‌زند و به موهایش کِرِم و کلی مواد و اسپری مو...
ماهین، نخودی می‌خندد:
- از منِ دختر هم دَنگ و فَنگِت بیشتره.
شایان زیر چشمی و چپ نگاهش می‌کند! الان مثلا می‌خواست بامزه و نمک جلوه کند؟
با اخم، ل*ب می‌زند:
- آراستگی و داشتن روتین، جنسیتی نیست. بستگی به بهداشت طرف داره. نشانه‌ی شخصیته. حالا یه دختر می‌تونه فقط به یه حمومِ ساده اکتفا کنه و از طرفی، یه پسر می‌تونه سنگ تموم بذاره تا بهداشت فردی و استایل ظاهریش حفظ بشه.
ماهین با عشق و لبخند، سر تکان می‌دهد:
- درسته.
هوف!
وقتی ماهین چنین ساده به نظر می‌رسید، دلخور و دلگیر نمی‌شد و قهر هم نمی‌کرد، تیکه‌ها و طعنه‌ها را به خودش نمی‌گرفت و اعلان جنگ نمی‌کرد، عذاب وجدان شایان بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چرا خواسته یا ناخواسته می‌خواست عقده‌ها و حرص‌هایی که از همایون داشت را بر سر دخترک بیچاره خالی کند.
با تمسخر و کوتاه می‌خندد. همانطور که موهایش را با برس حالت می‌دهد، خیره در آینه ل*ب می‌جنباند:
- اگه فکر می‌کنی درست میگم که یه کم بیشتر به خودت می‌رسیدی.
می‌گوید و بی‌رحمانه، سنگ مذابی را توی س*ی*نه‌ی ماهین رها می‌کند.
کرید اونتوسش را که زیر گر*دن و روی مچ‌هایش خالی می‌کند، به عقب می‌رود و کت تکِ کتان و ذغالی‌اش را هم از آویز اتاق برمی‌دارد.
ماهینِ بیچاره اما در حال و هوای تخریب و تحقیرِ تلخیِ زبانِ اوست که با بغض می‌پرسد:
- من... بو میدم؟ یا... به خودم نمی‌رسم؟
شایان نزدیکِ در است که برمی‌گردد و نگاهش می‌کند. اتفاقا دخترک بوی یاس می‌داد. بوی مامان‌ثریایش را... تنها از روی حرص نیش زده بود و حالا... دلش می‌سوزد! مقصر اصلی که پدر خودش بود. پس چرا سر او خالی می‌کرد؟
اخم می‌کند و به زور ل*ب تکان می‌دهد:
- منظورم این نبود!
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم ماهین بر گونه‌اش می‌چکد:
- پس چی بود؟
حالش بد می‌شود. کاش خدا به حال هر دونفرشان رحم کند و راهشان را جدا...
سر پایین می‌اندازد و هنگام بیرون زدن از اتاق، جواب می‌دهد:
- من از دخترایی که مُدِ روزن و خیلی به خودشون می‌رسن خوشم میاد ماهین.
بی‌اراده گفته بود. خواسته بود جمعش کند، بدتر گند زده بود. دستگیره را توی مشت می‌فشارد و اضافه می‌کند:
- توی ماشین منتظرتم. سریع آماده شو باید بریم آزمایشگاه.
و می‌رود و نمی‌بیند که دخترک، چطور در هم می‌شکند و می‌میرد از حرفِ دو پهلوی او!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
هُوالحق!

#پست۱۶
#برای_دیگری

" آن سوی قصه... "

با کوبیده شدن درب اتاق، بغضش به وحشتناک‌ترین حالت ممکن می‌ترکد. از ترس اینکه مبادا صدایش به بیرون برود و مادرشوهر و پدرشوهرش را خبردار کند، دست روی د*ه*ان می‌فشارد. از دیشب تا حالا که به همدیگر محرم و برای هم شده بودند، رفتار شایان همین بود. همینقدر سرد و تلخ! و حالا هم... گفته بود که از دخترهای مُدِ روزی و سانتال پانتال خوشش می‌آید؟
یعنی از ماهین نه؟
روی تخت شایان وا می‌رود. عطر جدیدش تمام ریه‌اش را پُر کرده است. صدای خنده‌های غریبِ مردانه‌ی که از حیاط بلند می‌شود، یادش می‌افتد که شایان، مهمان دارد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. چادر سفید را از سر برمی‌دارد و از کیفی که همراه خود به اتاقِ شایان اورده بود، مانتوی بیرون و چادر سیاهش را بیرون می‌کشد. حاضر که می‌شود، جلوی اینه می‌رود و به د*ه*ان کجیِ چشم‌ها و دماغ پف‌کرده‌اش نگاه می‌کند. شاید هم منظور شایان چیز دیگری بود. شاید هم...
تقه‌ای به درب کوبیده می‌شود:
- ماهین‌جان؟ دخترِ نازم، شایان بیرون منتظرته‌ها... بچه‌م از انتظار خوشش نمیاد. سریع برو تا کلافه نشده.
هول می‌کند و تمام دلخوری‌هایش پر می‌کشد و توی هوای کرید اونتوسی اتاق شایان گم می‌شود. مردش، انتظار را دوست نداشت. فقط همین را می‌خواهد بفهمد و نه چیزهای تلخ دیگر را. کیفش را سریعتر جمع و شال و چادرش را مرتب می‌کند.
همزمان برای ثریای پشت در، ل*ب می‌زند:
- چشم مامان. الان میرم.
برای آخرین بار به آینه نگاه می‌کند.
چهره‌ی معمولی‌اش رنگ ندارد. مژه‌هایش ریمل و لبانش رژلب ندارند. به قدرِ کافی زیباست؟
یادِ حرف‌های بابا همایون می‌افتد. حرف‌های یک روز قبل از خواستگاری که دقیقا بین ماهین و او رد و بدل شده بود.
بابا همایونی که گفته بود شایان، زنِ زندگی می‌خواهد و نه زنِ ویترینی که فقط شو و نمایشی‌ست در فضای مجازی و عمومی‌.
با همین‌ها خودش را قانع می‌کند و سپس با برداشتن کیفش، اتاق را ترک می‌کند. با مامان‌ثریا روبوسی و خداحافظی می‌کند. کفش‌هایش را پا می‌زند و همانطور که در دل دعا دعا می‌کند شایان از او کلافه نشود، به سمت ماشینِ روشنِ وسط حیاط می‌رود.
درب عقبِ سمت شایان را باز می‌کند و سوار دویست و شش سفید رنگی می‌شود که احتمال می‌دهد صاحبش همان راننده‌ی غریبه برای او و دوستِ شایان باشد.
- سلام!
راننده‌ی موطلایی و بورِ ماشین که سرش را به سمتِ او می‌چرخاند و با اخم؛ اما عمیق نگاهش می‌کند، حس بدی می‌گیرد. طوری که سر پایین می‌اندازد و لال می‌شود.
جوابش با تاخیر شنیده می‌شود. آن هم نه از جانبِ آن راننده‌ی جوان، بلکه از جانبِ شایان...
- سلام.
با پو*ست کنار ناخن‌هایش بازی می‌کند که یکهو با شنیدن سوالی که آن راننده‌ی جوان از شایان می‌پرسد، تمام تنش یخ می‌زند.
- واقعا می‌خوای با این ازدواج کنی؟
جوری "این" را گفته بود که انگار چیز چندش و یا غیرقابلی را بیان کرده باشد. بغضش می‌گیرد. راه نفسش بسته می‌شود.
می‌خواهد از خودش دفاع کند که این بار، فرد پشت فرمان با خنده‌ی پر از تمسخر و ناباوری ادامه می‌دهد:
- آی تایپِ من فلانه، آی تایپِ من بَهمانه، نتیجه‌ش شد این؟؟ این که تایپِ سهیلم نیست حتی!
از خجالت، شرشر عرق می‌ریزد و از طرفی، دلش های‌های گریه می‌خواهد.
شایان، بی‌حوصله دستور می‌دهد:
- حوصله ندارم. راه بنداز این سگ‌مصبو که زودتر برسیم. کلی کار دارم.
نمی‌داند سهیل کیست؟ نسبت دقیقشان با شایان چیست؟ اما...
آن مردی که نامش اشکان است، همزمان با دنده دادن به ماشین، با خنده می‌پرسد:
- تو رو جونِ اَشی ایسگا کردی منو، آره؟
دیگر تاب نمی‌آورد. کاسه‌ی صبرش سرریز می‌شود وقتی که با عصبانیت و اخم می‌گوید:
- این چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟ هیچ متوجه‌ی منظورتون نمیشم. قصدتون از این حرفای مسخره چیه؟
اشکان با بهت و ناباوری می‌خندد. ماشین را با تخت گ*از از حیاط عمارت، داخل کوچه می‌اندازد و با نیم‌نگاهی به شایان، ل*ب می‌زند:
- نه، خوشم اومد. همچین بی‌ز*ب*ون و مظلومم نیستِش!
اخم ماهین بیشتر می‌شود. با حرص بیشتری می‌پرسد:
- کی به شما گفته من بی‌ز*ب*ون و مظلومم؟
اشکان این بار قهقهه می‌زند؛ اما طرف صحبتش باز هم ماهین نیست. رسما به کبدش گرفته است دخترک را...
- اینه گُلِ سر سبدِ بابات؟ خب اینم که لنگه‌ی کیاناست تو سر و ز*ب*ون...
حرصش می‌گیرد. حتی نمی‌دانست کیانا کیست و چیست؟
قبل از رد و بدل شدن حرف اضافه‌ای می‌غرد:
- لطفا درست حرف بزنید جناب!
شایان این بار مداخله می‌کند:
- اشکان از هیچی خبر نداره، ماهین. باورش نشده که من دارم زن می‌گیرم. یه کم هم زیادی شوخه، به دل نگیر تو.
اشکان با ناباوری به شایانی که کنار دستش نشسته بود نگاه می‌کند.
- نه... چیزخورِت کردن بمولا. اینا زر زرای تو نیست.
ماهین فقط از روی حرص و عصبانیت دندان روی هم می‌فشارد. اما شایان...:
- اشکان بس می‌کنی یا نه؟


#برای_دیگری



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری


کد:
هُوالحق!

#پست۱۶
#برای_دیگری

" آن سوی قصه... "

با کوبیده شدن درب اتاق، بغضش به وحشتناک‌ترین حالت ممکن می‌ترکد. از ترس اینکه مبادا صدایش به بیرون برود و مادرشوهر و پدرشوهرش را خبردار کند، دست روی د*ه*ان می‌فشارد. از دیشب تا حالا که به همدیگر محرم و برای هم شده بودند، رفتار شایان همین بود. همینقدر سرد و تلخ! و حالا هم... گفته بود که از دخترهای مُدِ روزی و سانتال پانتال خوشش می‌آید؟
یعنی از ماهین نه؟
روی تخت شایان وا می‌رود. عطر جدیدش تمام ریه‌اش را پُر کرده است. صدای خنده‌های غریبِ مردانه‌ی که از حیاط بلند می‌شود، یادش می‌افتد که شایان، مهمان دارد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. چادر سفید را از سر برمی‌دارد و از کیفی که همراه خود به اتاقِ شایان اورده بود، مانتوی بیرون و چادر سیاهش را بیرون می‌کشد. حاضر که می‌شود، جلوی اینه می‌رود و به د*ه*ان کجیِ چشم‌ها و دماغ پف‌کرده‌اش نگاه می‌کند. شاید هم منظور شایان چیز دیگری بود. شاید هم...
تقه‌ای به درب کوبیده می‌شود:
- ماهین‌جان؟ دخترِ نازم، شایان بیرون منتظرته‌ها... بچه‌م از انتظار خوشش نمیاد. سریع برو تا کلافه نشده.
هول می‌کند و تمام دلخوری‌هایش پر می‌کشد و توی هوای کرید اونتوسی اتاق شایان گم می‌شود. مردش، انتظار را دوست نداشت. فقط همین را می‌خواهد بفهمد و نه چیزهای تلخ دیگر را. کیفش را سریعتر جمع و شال و چادرش را مرتب می‌کند.
همزمان برای ثریای پشت در، ل*ب می‌زند:
- چشم مامان. الان میرم.
برای آخرین بار به آینه نگاه می‌کند.
چهره‌ی معمولی‌اش رنگ ندارد. مژه‌هایش ریمل و لبانش رژلب ندارند. به قدرِ کافی زیباست؟
یادِ حرف‌های بابا همایون می‌افتد. حرف‌های یک روز قبل از خواستگاری که دقیقا بین ماهین و او رد و بدل شده بود.
بابا همایونی که گفته بود شایان، زنِ زندگی می‌خواهد و نه زنِ ویترینی که فقط شو و نمایشی‌ست در فضای مجازی و عمومی‌.
با همین‌ها خودش را قانع می‌کند و سپس با برداشتن کیفش، اتاق را ترک می‌کند. با مامان‌ثریا روبوسی و خداحافظی می‌کند. کفش‌هایش را پا می‌زند و همانطور که در دل دعا دعا می‌کند شایان از او کلافه نشود، به سمت ماشینِ روشنِ وسط حیاط می‌رود.
درب عقبِ سمت شایان را باز می‌کند و سوار دویست و شش سفید رنگی می‌شود که احتمال می‌دهد صاحبش همان راننده‌ی غریبه برای او و دوستِ شایان باشد.
- سلام!
راننده‌ی موطلایی و بورِ ماشین که سرش را به سمتِ او می‌چرخاند و با اخم؛ اما عمیق نگاهش می‌کند، حس بدی می‌گیرد. طوری که سر پایین می‌اندازد و لال می‌شود.
جوابش با تاخیر شنیده می‌شود. آن هم نه از جانبِ آن راننده‌ی جوان، بلکه از جانبِ شایان...
- سلام.
با پو*ست کنار ناخن‌هایش بازی می‌کند که یکهو با شنیدن سوالی که آن راننده‌ی جوان از شایان می‌پرسد، تمام تنش یخ می‌زند.
- واقعا می‌خوای با این ازدواج کنی؟
جوری "این" را گفته بود که انگار چیز چندش و یا غیرقابلی را بیان کرده باشد. بغضش می‌گیرد. راه نفسش بسته می‌شود.
می‌خواهد از خودش دفاع کند که این بار، فرد پشت فرمان با خنده‌ی پر از تمسخر و ناباوری ادامه می‌دهد:
- آی تایپِ من فلانه، آی تایپِ من بَهمانه، نتیجه‌ش شد این؟؟ این که تایپِ سهیلم نیست حتی!
از خجالت، شرشر عرق می‌ریزد و از طرفی، دلش های‌های گریه می‌خواهد.
شایان، بی‌حوصله دستور می‌دهد:
- حوصله ندارم. راه بنداز این سگ‌مصبو که زودتر برسیم. کلی کار دارم.
نمی‌داند سهیل کیست؟ نسبت دقیقشان با شایان چیست؟ اما...
آن مردی که نامش اشکان است، همزمان با دنده دادن به ماشین، با خنده می‌پرسد:
- تو رو جونِ اَشی ایسگا کردی منو، آره؟
دیگر تاب نمی‌آورد. کاسه‌ی صبرش سرریز می‌شود وقتی که با عصبانیت و اخم می‌گوید:
- این چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟ هیچ متوجه‌ی منظورتون نمیشم. قصدتون از این حرفای مسخره چیه؟
اشکان با بهت و ناباوری می‌خندد. ماشین را با تخت گ*از از حیاط عمارت، داخل کوچه می‌اندازد و با نیم‌نگاهی به شایان، ل*ب می‌زند:
- نه، خوشم اومد. همچین بی‌ز*ب*ون و مظلومم نیستِش!
اخم ماهین بیشتر می‌شود. با حرص بیشتری می‌پرسد:
- کی به شما گفته من بی‌ز*ب*ون و مظلومم؟
اشکان این بار قهقهه می‌زند؛ اما طرف صحبتش باز هم ماهین نیست. رسما به کبدش گرفته است دخترک را...
- اینه گُلِ سر سبدِ بابات؟ خب اینم که لنگه‌ی کیاناست تو سر و ز*ب*ون...
حرصش می‌گیرد. حتی نمی‌دانست کیانا کیست و چیست؟
قبل از رد و بدل شدن حرف اضافه‌ای می‌غرد:
- لطفا درست حرف بزنید جناب!
شایان این بار مداخله می‌کند:
- اشکان از هیچی خبر نداره، ماهین. باورش نشده که من دارم زن می‌گیرم. یه کم هم زیادی شوخه، به دل نگیر تو.
اشکان با ناباوری به شایانی که کنار دستش نشسته بود نگاه می‌کند.
- نه... چیزخورِت کردن بمولا. اینا زر زرای تو نیست.
ماهین فقط از روی حرص و عصبانیت دندان روی هم می‌فشارد. اما شایان...:
- اشکان بس می‌کنی یا نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,080
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,661
Points
1,433
بالا