Saba.N
مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستاننویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2020-05-31
- نوشتهها
- 2,586
- لایکها
- 31,080
- امتیازها
- 138
- محل سکونت
- رُم، ایتالیا
- کیف پول من
- 80,661
- Points
- 1,433
هُوالحق!
#پست۹
#برای_دیگری
صدای مضطربِ مامان ثریا میآید:
- پس به مبارکی انشالله.
با تعارف کردن مهریخانم به همایونخان، همگی شروع به کشیدن غذا میکنند و شایان... مات و وارفته فقط دارد بشقاب خالیاش را نگاه میکند. خاطراتش را ورق میزند. کجای راه را اشتباه رفته بود؟ تاوان کدام گناه را پس میداد که چنین گیر افتاده بود؟ تا جایی که یادش هست، به کارگرهای ساختمانهایشان، انعام و حقوق اضافه میداد. برای آن دست از کارگرها که بیش از یک فرزند داشتند، مزایا در نظر میگرفت. به کودکان کار کمک میکرد. آزارش حتی به یک مورچه هم...
صبر کن؛ یادش میآید!
بالاخره یادش میآید و تنش سست میشود. هنوز صدای جیغ و گریهی دخترک توی گوشش هست که نفرینش میکرد. صدای هقهقهای درماندهی پونه... همان دخترک بیستوسه سالهای که از تنها داراییاش، از دخترانگیاش و با عشق گذشته بود و شایان، بعد از مدت کوتاهی دوستی، رهایش کرده بود. شقیقهاش تیر میکشد و حس میکند عرق سردی تمام تنش را خیسِ آب میکند.
نگاهش به بشقابِ سفیدِ خالی از غذاست که ناگهان دستی ساعدِ مردانهاش را از روی کت میچسبد.
- چرا چیزی نمیکِشی؟ بِدِه من بشقابت رو...
به ماهین نگاه میکند. به آن لبخندِ مزخرفش. پونه فریاد زده بود که شایان هرگز خوشبخت نمیشود. همان هم شد. مُهر بدبختیاش کنارش و چسبیده به او نشسته است و دارد برایش برنج و قیمه میکِشَد.
همایون با لبخند به حرف میآید:
- همه چیز انقدر عجلهای جلو رفت که پاک یادم رفت اصل مطلب رو.
همگی منتظر به د*ه*انِ او خیره میشوند و شایان... میترسد از اَمر و دستوری دیگر!
نگاهِ راضی و پیروز هُمایون به چهرهی وارفته و رنگپریدهی شایان است که ادامه میدهد:
- برای محرمیت موقت بچهها، یک جلد کتابِ الله، چادر نماز و یک سکه در نظر گرفتم؛ اما برای مهریهی دائم پنجاه سکه به اضافهی یک دنگ از خونهای که شایان برای زندگی باید تهیه کنه. اگر مشکلی نیست، مبارکه؟
بهرام با طمع میخندد. پنجاهتا سکه که به کنار، بهرام به پنج تا هم راضی بود. کجای زندگیاش سکه دیده بود که تازه پنجاه تا هم بشود؟
- مبارکه آقام.
و سپس چاپلوسانه و احمق، خم میشود و پشت دست و دقیقا روی انگشتر عقیق همایونخان را میبوسد.
حال شایان بدتر میشود. ماهین بشقابِ پر از غذا را جلویش میگذارد:
- نوشِ جونت.
برعکس تمام روزهای قبل، بوی خوشِ غذا، برایش تهوعبرانگیز میشود. ل*بهایش را به هم میفشارد تا نگوید: زهر بخورم بهتر است!
- ممنون.
با غذایش بازی بازی میکند. صحبتهای بیسر و تهِ جمع، اعصاب نداشتهاش را برای اعلام جنگ ت*ح*ریک میکند. از طرفی هم ماهین...
دخترِ بیعار، احمق و کنهای که بیمحلیهای شایان را میدید و مدام او را به حرف میگرفت و برایش کوفت و زهرمارِ میکشید.
به ثریا نگاه میکند. هر چه التماس و غم دارد توی چشمانش میریزد تا بلکه او کاری کند. با دیدنِ سکوت و بیتفاوتیِ مادرش، ناامید سر پایین میاندازد و همزمان با جلو دادنِ بشقابش، تشکر میکند:
- دستتون درد نکنه.
مهری، تعارف میکند:
- تو که ل*ب به چیزی نزدی پسرم.
به این لفظِ پسرم عادت ندارد. اخم میکند:
- خیلی خوشمزه بود. زحمت دادیم بهتون.
و از سفره کنار میرود که همان دَم مامان ثریا ل*ب باز میکند:
- آقا بهرام... مِهری خانم... اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. هم شما و حاجی باید اولِ صبحی برید سرِکار، هم من یه کم حالم مساعد نیست.
متعجب از چیزی که شنیده بود سر بالا میآورد.
مهریخانم با نگرانی میپرسد:
- چیشد ثریاجان؟ غذا حالتو بد کرد؟
ثریا با لبخند بیجانی، رد میکند:
- اصلا همچین فکری نکن عزیزدلم. همهچیز عالی بود. ممنونم. منتها فکر کنم من یه کم فشارم بالا رفته، سردرد شدم.
کمی دلش آرام میشود. که حداقلش قرار است زودتر از این جهنم بیرون بروند و توانسته بود قدری ترحم و محبت ثریا را برای خود بخرد!
ماهین با نگرانی و ناراحتی از جا بلند میشود:
- براتون ماست و لیمو بیارم؟ فشارتون رو میاره پایین.
شایان اخم میکند. اصلا نمیخواهد که موافقت همایون و ثریا را بشنود. برای همین، بالاجبار هم که شده، طرح لبخند روی لبانش مینشاند و زورکی با او همصحبت میشود:
- زحمت نکش عزیزم. به این چیزا احتیاجی نیست. مامان یه مقدار بخوابه، درست میشه.
و حالِ خودش از کلمهی عزیزمی که گفته بود، بد میشود؛ اما... اَمان از گل انداختن لپهای ماهین. اخمش پررنگتر میشود. کاش میشد یک سیلی محکم به صورتش بزند و بگوید: دخترجان؟ لطفاً انقدر احمق نباش!
اما حیف! حیف که نمیشد!
مهریخانم بالاخره رضایت میدهد:
- خیله خب... اگه اینجوره که من دیگه اصرار نکنم.
همایونخان با یالله گفتنی از جا بلند میشود. با بهرام دست میدهد و بابت همهچیز تشکر میکند. مامان ثریا هم مِهری را در آ*غ*و*ش میکشد و شایان... آخ که بالاخره دارد از این خ*را*بشده میرود!
#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
#پست۹
#برای_دیگری
صدای مضطربِ مامان ثریا میآید:
- پس به مبارکی انشالله.
با تعارف کردن مهریخانم به همایونخان، همگی شروع به کشیدن غذا میکنند و شایان... مات و وارفته فقط دارد بشقاب خالیاش را نگاه میکند. خاطراتش را ورق میزند. کجای راه را اشتباه رفته بود؟ تاوان کدام گناه را پس میداد که چنین گیر افتاده بود؟ تا جایی که یادش هست، به کارگرهای ساختمانهایشان، انعام و حقوق اضافه میداد. برای آن دست از کارگرها که بیش از یک فرزند داشتند، مزایا در نظر میگرفت. به کودکان کار کمک میکرد. آزارش حتی به یک مورچه هم...
صبر کن؛ یادش میآید!
بالاخره یادش میآید و تنش سست میشود. هنوز صدای جیغ و گریهی دخترک توی گوشش هست که نفرینش میکرد. صدای هقهقهای درماندهی پونه... همان دخترک بیستوسه سالهای که از تنها داراییاش، از دخترانگیاش و با عشق گذشته بود و شایان، بعد از مدت کوتاهی دوستی، رهایش کرده بود. شقیقهاش تیر میکشد و حس میکند عرق سردی تمام تنش را خیسِ آب میکند.
نگاهش به بشقابِ سفیدِ خالی از غذاست که ناگهان دستی ساعدِ مردانهاش را از روی کت میچسبد.
- چرا چیزی نمیکِشی؟ بِدِه من بشقابت رو...
به ماهین نگاه میکند. به آن لبخندِ مزخرفش. پونه فریاد زده بود که شایان هرگز خوشبخت نمیشود. همان هم شد. مُهر بدبختیاش کنارش و چسبیده به او نشسته است و دارد برایش برنج و قیمه میکِشَد.
همایون با لبخند به حرف میآید:
- همه چیز انقدر عجلهای جلو رفت که پاک یادم رفت اصل مطلب رو.
همگی منتظر به د*ه*انِ او خیره میشوند و شایان... میترسد از اَمر و دستوری دیگر!
نگاهِ راضی و پیروز هُمایون به چهرهی وارفته و رنگپریدهی شایان است که ادامه میدهد:
- برای محرمیت موقت بچهها، یک جلد کتابِ الله، چادر نماز و یک سکه در نظر گرفتم؛ اما برای مهریهی دائم پنجاه سکه به اضافهی یک دنگ از خونهای که شایان برای زندگی باید تهیه کنه. اگر مشکلی نیست، مبارکه؟
بهرام با طمع میخندد. پنجاهتا سکه که به کنار، بهرام به پنج تا هم راضی بود. کجای زندگیاش سکه دیده بود که تازه پنجاه تا هم بشود؟
- مبارکه آقام.
و سپس چاپلوسانه و احمق، خم میشود و پشت دست و دقیقا روی انگشتر عقیق همایونخان را میبوسد.
حال شایان بدتر میشود. ماهین بشقابِ پر از غذا را جلویش میگذارد:
- نوشِ جونت.
برعکس تمام روزهای قبل، بوی خوشِ غذا، برایش تهوعبرانگیز میشود. ل*بهایش را به هم میفشارد تا نگوید: زهر بخورم بهتر است!
- ممنون.
با غذایش بازی بازی میکند. صحبتهای بیسر و تهِ جمع، اعصاب نداشتهاش را برای اعلام جنگ ت*ح*ریک میکند. از طرفی هم ماهین...
دخترِ بیعار، احمق و کنهای که بیمحلیهای شایان را میدید و مدام او را به حرف میگرفت و برایش کوفت و زهرمارِ میکشید.
به ثریا نگاه میکند. هر چه التماس و غم دارد توی چشمانش میریزد تا بلکه او کاری کند. با دیدنِ سکوت و بیتفاوتیِ مادرش، ناامید سر پایین میاندازد و همزمان با جلو دادنِ بشقابش، تشکر میکند:
- دستتون درد نکنه.
مهری، تعارف میکند:
- تو که ل*ب به چیزی نزدی پسرم.
به این لفظِ پسرم عادت ندارد. اخم میکند:
- خیلی خوشمزه بود. زحمت دادیم بهتون.
و از سفره کنار میرود که همان دَم مامان ثریا ل*ب باز میکند:
- آقا بهرام... مِهری خانم... اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. هم شما و حاجی باید اولِ صبحی برید سرِکار، هم من یه کم حالم مساعد نیست.
متعجب از چیزی که شنیده بود سر بالا میآورد.
مهریخانم با نگرانی میپرسد:
- چیشد ثریاجان؟ غذا حالتو بد کرد؟
ثریا با لبخند بیجانی، رد میکند:
- اصلا همچین فکری نکن عزیزدلم. همهچیز عالی بود. ممنونم. منتها فکر کنم من یه کم فشارم بالا رفته، سردرد شدم.
کمی دلش آرام میشود. که حداقلش قرار است زودتر از این جهنم بیرون بروند و توانسته بود قدری ترحم و محبت ثریا را برای خود بخرد!
ماهین با نگرانی و ناراحتی از جا بلند میشود:
- براتون ماست و لیمو بیارم؟ فشارتون رو میاره پایین.
شایان اخم میکند. اصلا نمیخواهد که موافقت همایون و ثریا را بشنود. برای همین، بالاجبار هم که شده، طرح لبخند روی لبانش مینشاند و زورکی با او همصحبت میشود:
- زحمت نکش عزیزم. به این چیزا احتیاجی نیست. مامان یه مقدار بخوابه، درست میشه.
و حالِ خودش از کلمهی عزیزمی که گفته بود، بد میشود؛ اما... اَمان از گل انداختن لپهای ماهین. اخمش پررنگتر میشود. کاش میشد یک سیلی محکم به صورتش بزند و بگوید: دخترجان؟ لطفاً انقدر احمق نباش!
اما حیف! حیف که نمیشد!
مهریخانم بالاخره رضایت میدهد:
- خیله خب... اگه اینجوره که من دیگه اصرار نکنم.
همایونخان با یالله گفتنی از جا بلند میشود. با بهرام دست میدهد و بابت همهچیز تشکر میکند. مامان ثریا هم مِهری را در آ*غ*و*ش میکشد و شایان... آخ که بالاخره دارد از این خ*را*بشده میرود!
#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
کد:
هُوالحق!
#پست۹
#برای_دیگری
صدای مضطربِ مامان ثریا میآید:
- پس به مبارکی انشالله.
با تعارف کردن مهریخانم به همایونخان، همگی شروع به کشیدن غذا میکنند و شایان... مات و وارفته فقط دارد بشقاب خالیاش را نگاه میکند. خاطراتش را ورق میزند. کجای راه را اشتباه رفته بود؟ تاوان کدام گناه را پس میداد که چنین گیر افتاده بود؟ تا جایی که یادش هست، به کارگرهای ساختمانهایشان، انعام و حقوق اضافه میداد. برای آن دست از کارگرها که بیش از یک فرزند داشتند، مزایا در نظر میگرفت. به کودکان کار کمک میکرد. آزارش حتی به یک مورچه هم...
صبر کن؛ یادش میآید!
بالاخره یادش میآید و تنش سست میشود. هنوز صدای جیغ و گریهی دخترک توی گوشش هست که نفرینش میکرد. صدای هقهقهای درماندهی پونه... همان دخترک بیستوسه سالهای که از تنها داراییاش، از دخترانگیاش و با عشق گذشته بود و شایان، بعد از مدت کوتاهی دوستی، رهایش کرده بود. شقیقهاش تیر میکشد و حس میکند عرق سردی تمام تنش را خیسِ آب میکند.
نگاهش به بشقابِ سفیدِ خالی از غذاست که ناگهان دستی ساعدِ مردانهاش را از روی کت میچسبد.
- چرا چیزی نمیکِشی؟ بِدِه من بشقابت رو...
به ماهین نگاه میکند. به آن لبخندِ مزخرفش. پونه فریاد زده بود که شایان هرگز خوشبخت نمیشود. همان هم شد. مُهر بدبختیاش کنارش و چسبیده به او نشسته است و دارد برایش برنج و قیمه میکِشَد.
همایون با لبخند به حرف میآید:
- همه چیز انقدر عجلهای جلو رفت که پاک یادم رفت اصل مطلب رو.
همگی منتظر به د*ه*انِ او خیره میشوند و شایان... میترسد از اَمر و دستوری دیگر!
نگاهِ راضی و پیروز هُمایون به چهرهی وارفته و رنگپریدهی شایان است که ادامه میدهد:
- برای محرمیت موقت بچهها، یک جلد کتابِ الله، چادر نماز و یک سکه در نظر گرفتم؛ اما برای مهریهی دائم پنجاه سکه به اضافهی یک دنگ از خونهای که شایان برای زندگی باید تهیه کنه. اگر مشکلی نیست، مبارکه؟
بهرام با طمع میخندد. پنجاهتا سکه که به کنار، بهرام به پنج تا هم راضی بود. کجای زندگیاش سکه دیده بود که تازه پنجاه تا هم بشود؟
- مبارکه آقام.
و سپس چاپلوسانه و احمق، خم میشود و پشت دست و دقیقا روی انگشتر عقیق همایونخان را میبوسد.
حال شایان بدتر میشود. ماهین بشقابِ پر از غذا را جلویش میگذارد:
- نوشِ جونت.
برعکس تمام روزهای قبل، بوی خوشِ غذا، برایش تهوعبرانگیز میشود. ل*بهایش را به هم میفشارد تا نگوید: زهر بخورم بهتر است!
- ممنون.
با غذایش بازی بازی میکند. صحبتهای بیسر و تهِ جمع، اعصاب نداشتهاش را برای اعلام جنگ ت*ح*ریک میکند. از طرفی هم ماهین...
دخترِ بیعار، احمق و کنهای که بیمحلیهای شایان را میدید و مدام او را به حرف میگرفت و برایش کوفت و زهرمارِ میکشید.
به ثریا نگاه میکند. هر چه التماس و غم دارد توی چشمانش میریزد تا بلکه او کاری کند. با دیدنِ سکوت و بیتفاوتیِ مادرش، ناامید سر پایین میاندازد و همزمان با جلو دادنِ بشقابش، تشکر میکند:
- دستتون درد نکنه.
مهری، تعارف میکند:
- تو که ل*ب به چیزی نزدی پسرم.
به این لفظِ پسرم عادت ندارد. اخم میکند:
- خیلی خوشمزه بود. زحمت دادیم بهتون.
و از سفره کنار میرود که همان دَم مامان ثریا ل*ب باز میکند:
- آقا بهرام... مِهری خانم... اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. هم شما و حاجی باید اولِ صبحی برید سرِکار، هم من یه کم حالم مساعد نیست.
متعجب از چیزی که شنیده بود سر بالا میآورد.
مهریخانم با نگرانی میپرسد:
- چیشد ثریاجان؟ غذا حالتو بد کرد؟
ثریا با لبخند بیجانی، رد میکند:
- اصلا همچین فکری نکن عزیزدلم. همهچیز عالی بود. ممنونم. منتها فکر کنم من یه کم فشارم بالا رفته، سردرد شدم.
کمی دلش آرام میشود. که حداقلش قرار است زودتر از این جهنم بیرون بروند و توانسته بود قدری ترحم و محبت ثریا را برای خود بخرد!
ماهین با نگرانی و ناراحتی از جا بلند میشود:
- براتون ماست و لیمو بیارم؟ فشارتون رو میاره پایین.
شایان اخم میکند. اصلا نمیخواهد که موافقت همایون و ثریا را بشنود. برای همین، بالاجبار هم که شده، طرح لبخند روی لبانش مینشاند و زورکی با او همصحبت میشود:
- زحمت نکش عزیزم. به این چیزا احتیاجی نیست. مامان یه مقدار بخوابه، درست میشه.
و حالِ خودش از کلمهی عزیزمی که گفته بود، بد میشود؛ اما... اَمان از گل انداختن لپهای ماهین. اخمش پررنگتر میشود. کاش میشد یک سیلی محکم به صورتش بزند و بگوید: دخترجان؟ لطفاً انقدر احمق نباش!
اما حیف! حیف که نمیشد!
مهریخانم بالاخره رضایت میدهد:
- خیله خب... اگه اینجوره که من دیگه اصرار نکنم.
همایونخان با یالله گفتنی از جا بلند میشود. با بهرام دست میدهد و بابت همهچیز تشکر میکند. مامان ثریا هم مِهری را در آ*غ*و*ش میکشد و شایان... آخ که بالاخره دارد از این خ*را*بشده میرود!