دودل و مردد بود. مامان مِهریاش میگفت که ماهین باید چادر ملی سیاهش را از سر بردارد. خوبیت ندارد که نوعروس، چادرِ مشکی بگذارد.
بهانه میآورد. میگفت اگر به همین زودیها چادر از سر بکند، حتما حاج همایون و بابا بهرام میگویند که ماهین هم منتظرِ فرصت بود تا شوهر کند و روی اصلی خود را نشان بدهد! اما راستش فقط خودِ خودش میدانست که جرعت انجام اینکار را ندارد. حداقلش الان ندارد. شاید بعدها میتوانست!
برای اویی که از کلاس اول دبستان، چادر به سر کرد، ریسکِ بزرگی بود.
آه از نهادش بلند میشود. کاش کمی به خواهر کوچکش _ماهک_ شباهت داشت. بیپروا میبود و بیاهمیت به حرفِ مردم. آزاد، رها و تکرای!
حدوداً بیست دقیقه از آماده شدنش میگذرد. شالِ کاربنی رنگش را با طلق روی سر بند کرده بود و هیچ آرایشی جز یک برق ل*ب ساده ندارد. نه خط چشمِ دلفریب و نه کرمپودرِ فول کاوری!
خودِ خودش بود.
مگر نمیگفتند خود بودن زیباتر است؟
اصلا همین دو شب پیش در یک پست اینستاگرامی دیده بود که اکثر مردان، از دختران ساده، نچرال و بدون شیله و پیله خوششان میآید.
دستی روی پارچهی چادرِ لَخت و مشکیاش میکشد. میتوانست کنارش بگذارد؟
اضطراب دارد. هیچ پیش زمینهای در ذهنش از سالنهای زیباییِ آن سرِ شهر ندارد. حتی نمیداند که دوست دارد چه مدل لباس عروسی بپوشد؟! پُفی؟ بلند یا از آن مدلهای ماهی؟!
به ساعت مچیِ ساده و صفحه گردش نگاه میکند. پس چرا نمیرسیدند؟!
قلبش بیامان میکوبد. هیجان دارد و استرس!
کیفش را چنگ میزند و همزمان با بلند شدن از روی مبل تک نفره، برای مهری که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بود، صدا بالا میبرد:
- میرم توی حیاط منتظر بمونم، مامان.
مهری به هول بودن دخترکش میخندد:
- بشین سرِجات دیوونه. شاید بخوان بیان داخل یه چایی بخورن. تو رو همون دَمِ در ببینن که دست میگیرَنت. میگن عروس از خودِ ما عجولتره، نزده داره میرقصه.
اخم میکند. این هم حرفی بود!
بیمیل، باشهی ضعیفی میگوید و دوباره سر جای اولش بازمیگردد.
نشستنش بر مبل همانا و جرقه زدنِ فکری در سرش، همانا!
مگر همسرِ شرعی و قانونیِ شایان نبود؟
با او تماس میگرفت و میپرسید که چقدر راه مانده که برسند؟!
نه نه...
تماس گرفتن، گزینهی جالبی نبود. لابد ثریا خانم میگفت که دخترک چقدر بیحیاست که در حضورِ من دارد پسرم را بازخواست میکند.
صفحهی گوشیاش را روشن میکند و وارد لیست پیامکهایش میشود.
بر روی نام شایان با یک قلبِ قرمز در کنارش، میکوبد.
مینویسد:
"صبحِ چشمای دور از مَنِت بخیر آقای شکیبا.
چقدرِ دیگه میرسید؟
منتظرم ها!"
و قبل از اینکه بابت جملهی اولش خجالت بکشد و بعد پاکش کند، آیکون ارسال را لمس میکند.
قلبش، شتاب صفر تا صد را زیر سه ثانیه تجربه میکند. گرمش میشود. کاش ارسال نمیکرد!
توی همین فکرهاست و با پای راستش ریتمیکوار روی فرش ضرب گرفته است که گوشی توی دستش میلرزد و همزمان با بلند شدن صدای اعلان پیامک، قلبش سخت تکان میخورد!
از طرفِ خودِ شخصِ مدنظر است.
پیام را با لبخندِ مضطربی باز میکند.
"یه کارِ دقیقهی نودی پیش اومد، ماهین. مامان تنها میاد دنبالت. تقی شما رو هر جا که بگید، میبره"
لبخندی که شکل گرفته بود، با خواندن هر تک کلمه، رفته رفته پاک میشود و از بین میرود.
چه کاری دقیقا؟!
چه کاری واجبتر از خریدِ مهمترین روزِ زندگیشان؟
ثریا خانم تنها میآمد! آن هم با رانندهی شوهرش؛ تقیِ تیموری.
بادش خالی میشود.
حتی جوابِ صبح بخیرش را هم نداده بود!
نکند شوخی میکرد، ها؟
تند و تند تایپ میکند:
"جدی که نمیگی؟!"
چشمانش، خیره و منتظر به صفحهی گوشیاند که پیامِ بعدی هم از راه میرسد.
"من با تو شوخی دارم؟
کار پیش اومد، وگرنه دوست داشتم که باشم"
انتظار خواندن هر جملهای را داشت، اِلا کار پیش آمد!
شایان، انقدر مردِ کار بود و ماهین نمیدانست؟
دمق و گرفته، کوتاه مینویسد و میفرستد:
"باشه. به کارت برس"
و طولی نمیکشد که جوابش را دریافت میکند:
"با مامانم تعارف نکنی، هر چی که دلت کشید رو رُک بهش بگی"
پوزخند میزند و نمیداند چرا دوباره مثلِ احمقها، اشک به چشمانش نیش میزند؟!
ماهین در چه فکر و حالی بود و شایان، چه میگفت؟
بغض میکند. در پاسخ به این پیام هم، فقط یک باشه میفرستد.
صدای دو بوق پشتِ سر هم از پشت دروازهی حیاط نقلیشان میآید.
مامان مهری از اتاق داد میزند:
- فکر کنم اومدن.
کیفش را با بیمیلی برمیدارد. چادرش را محکم میچسبد و از جا بلند میشود.
- خداحافظ مامان.
مهری، با هول و ولا صدایش میزند:
- ماهین؟ من دستم بنده. تا من بیام، خودت تعارفشون کن که بیان داخل.
پوزخند میزند و بیجواب، از در خانه خارج میشود.
کد:
#پست41
#برای_دیگری
___
دودل و مردد بود. مامان مِهریاش میگفت که ماهین باید چادر ملی سیاهش را از سر بردارد. خوبیت ندارد که نوعروس، چادرِ مشکی بگذارد.
بهانه میآورد. میگفت اگر به همین زودیها چادر از سر بکند، حتما حاج همایون و بابا بهرام میگویند که ماهین هم منتظرِ فرصت بود تا شوهر کند و روی اصلی خود را نشان بدهد! اما راستش فقط خودِ خودش میدانست که جرعت انجام اینکار را ندارد. حداقلش الان ندارد. شاید بعدها میتوانست!
برای اویی که از کلاس اول دبستان، چادر به سر کرد، ریسکِ بزرگی بود.
آه از نهادش بلند میشود. کاش کمی به خواهر کوچکش _ماهک_ شباهت داشت. بیپروا میبود و بیاهمیت به حرفِ مردم. آزاد، رها و تکرای!
حدوداً بیست دقیقه از آماده شدنش میگذرد. شالِ کاربنی رنگش را با طلق روی سر بند کرده بود و هیچ آرایشی جز یک برق ل*ب ساده ندارد. نه خط چشمِ دلفریب و نه کرمپودرِ فول کاوری!
خودِ خودش بود.
مگر نمیگفتند خود بودن زیباتر است؟
اصلا همین دو شب پیش در یک پست اینستاگرامی دیده بود که اکثر مردان، از دختران ساده، نچرال و بدون شیله و پیله خوششان میآید.
دستی روی پارچهی چادرِ لَخت و مشکیاش میکشد. میتوانست کنارش بگذارد؟
اضطراب دارد. هیچ پیش زمینهای در ذهنش از سالنهای زیباییِ آن سرِ شهر ندارد. حتی نمیداند که دوست دارد چه مدل لباس عروسی بپوشد؟! پُفی؟ بلند یا از آن مدلهای ماهی؟!
به ساعت مچیِ ساده و صفحه گردش نگاه میکند. پس چرا نمیرسیدند؟!
قلبش بیامان میکوبد. هیجان دارد و استرس!
کیفش را چنگ میزند و همزمان با بلند شدن از روی مبل تک نفره، برای مهری که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بود، صدا بالا میبرد:
- میرم توی حیاط منتظر بمونم، مامان.
مهری به هول بودن دخترکش میخندد:
- بشین سرِجات دیوونه. شاید بخوان بیان داخل یه چایی بخورن. تو رو همون دَمِ در ببینن که دست میگیرَنت. میگن عروس از خودِ ما عجولتره، نزده داره میرقصه.
اخم میکند. این هم حرفی بود!
بیمیل، باشهی ضعیفی میگوید و دوباره سر جای اولش بازمیگردد.
نشستنش بر مبل همانا و جرقه زدنِ فکری در سرش، همانا!
مگر همسرِ شرعی و قانونیِ شایان نبود؟
با او تماس میگرفت و میپرسید که چقدر راه مانده که برسند؟!
نه نه...
تماس گرفتن، گزینهی جالبی نبود. لابد ثریا خانم میگفت که دخترک چقدر بیحیاست که در حضورِ من دارد پسرم را بازخواست میکند.
صفحهی گوشیاش را روشن میکند و وارد لیست پیامکهایش میشود.
بر روی نام شایان با یک قلبِ قرمز در کنارش، میکوبد.
مینویسد:
"صبحِ چشمای دور از مَنِت بخیر آقای شکیبا.
چقدرِ دیگه میرسید؟
منتظرم ها!"
و قبل از اینکه بابت جملهی اولش خجالت بکشد و بعد پاکش کند، آیکون ارسال را لمس میکند.
قلبش، شتاب صفر تا صد را زیر سه ثانیه تجربه میکند. گرمش میشود. کاش ارسال نمیکرد!
توی همین فکرهاست و با پای راستش ریتمیکوار روی فرش ضرب گرفته است که گوشی توی دستش میلرزد و همزمان با بلند شدن صدای اعلان پیامک، قلبش سخت تکان میخورد!
از طرفِ خودِ شخصِ مدنظر است.
پیام را با لبخندِ مضطربی باز میکند.
"یه کارِ دقیقهی نودی پیش اومد، ماهین. مامان تنها میاد دنبالت. تقی شما رو هر جا که بگید، میبره"
لبخندی که شکل گرفته بود، با خواندن هر تک کلمه، رفته رفته پاک میشود و از بین میرود.
چه کاری دقیقا؟!
چه کاری واجبتر از خریدِ مهمترین روزِ زندگیشان؟
ثریا خانم تنها میآمد! آن هم با رانندهی شوهرش؛ تقیِ تیموری.
بادش خالی میشود.
حتی جوابِ صبح بخیرش را هم نداده بود!
نکند شوخی میکرد، ها؟
تند و تند تایپ میکند:
"جدی که نمیگی؟!"
چشمانش، خیره و منتظر به صفحهی گوشیاند که پیامِ بعدی هم از راه میرسد.
"من با تو شوخی دارم؟
کار پیش اومد، وگرنه دوست داشتم که باشم"
انتظار خواندن هر جملهای را داشت، اِلا کار پیش آمد!
شایان، انقدر مردِ کار بود و ماهین نمیدانست؟
دمق و گرفته، کوتاه مینویسد و میفرستد:
"باشه. به کارت برس"
و طولی نمیکشد که جوابش را دریافت میکند:
"با مامانم تعارف نکنی، هر چی که دلت کشید رو رُک بهش بگی"
پوزخند میزند و نمیداند چرا دوباره مثلِ احمقها، اشک به چشمانش نیش میزند؟!
ماهین در چه فکر و حالی بود و شایان، چه میگفت؟
بغض میکند. در پاسخ به این پیام هم، فقط یک باشه میفرستد.
صدای دو بوق پشتِ سر هم از پشت دروازهی حیاط نقلیشان میآید.
مامان مهری از اتاق داد میزند:
- فکر کنم اومدن.
کیفش را با بیمیلی برمیدارد. چادرش را محکم میچسبد و از جا بلند میشود.
- خداحافظ مامان.
مهری، با هول و ولا صدایش میزند:
- ماهین؟ من دستم بنده. تا من بیام، خودت تعارفشون کن که بیان داخل.
پوزخند میزند و بیجواب، از در خانه خارج میشود.
به سان برق و باد، غیب میشود.
حتی نمیداند چطور با آن حالِ بد، خم میشود و بند کتانیهای سیاهش را به هم گره میزند و میرود.
فقط میرود. میرود تا مامان مهریاش نیاید و نبیند که داماد، حتی روزِ خریدِ عروسی هم قابل ندانست که حاضر شود!
حتی نمیداند چطور خودش را داخل ماشین انداخت و با آن بغضِ لعنتی، با آقا تقی و ثریا خانم سلام و احوالپرسی کرد.
تمام مسیرِ رفت و آمد به این پاساژ و آن مجمتع را خودخوری کرده بود. ثریا خانم میپرسید: این قشنگه ماهین؟
و ماهین، تنها به تکان دادن سرش اکتفا میکرد.
بیاینکه نظر بدهد و چیزی واقعا توجهاش را جلب کند، فقط تن میزد و سرسری تایید میکرد تا این روز مزخرف تمام شود و به اتاق خودش برگردد و تا میتواند برای دلخوری و دلگیری امروز، گریه کند.
و حالا...
در مسیرِ رفتن به سالنِ زیبایی هستند که ثریا خانم مدام تعریف میکند که فلان است و بهمان است. گران است و همهی کاربلدان و حرفهایها، در آن مکان گرد هم آمدند.
فقط لبخند میزند و تایید میکند. دیگر نه ذوقی دارد و نه هیجانی. همهاش غم است و دلخوری...
مامان مهری برای بار چهارم و یا شاید هم برای بار پنجم است که زنگ میزند و ماهین، خیلی ریز، تماس را رد میکند.
برایش مینویسد:
"انقدر زنگ نزن مامان. همین مونده بگن مِهری از الان داره این همه دخالت میکنه، واویلا به بعدش!"
از عمد این را مینویسد و میفرستد. دست روی نقطه ضعف مهری میگذارد. هر چند که میدانست دلیل زنگهای مکرر مهری، دخالت در خرید و اینها نبود. زنگ میزد تا مواخذه کند که چرا ماهین انقدر یکهویی غیبش زد و چرا ثریا خانم و پسرش را برای حداقل نوشیدن یک استکان چای به داخل خانه دعوت نکرد؟!
به بستههای جورواجور خریدها نگاه میکند که همگی روی هم تلنبار شده و روی صندلی عقب و کنار ماهین بودند.
لباس عروسش هم بود حتی!
تنها خریدِ امروز، که ماهین خودش چشم گرداند و آن را پسندید.
گافهای وحشتناکی که یکی پس از دیگری داده بود، چون فیلمی پیش چشمش بازپخش میشوند.
مخصوصا آن لحظهای که چشم درشت کرده و ناباور پرسیده بود:
- بخریمش؟! مگه لباس عروس رو اجاره نمیکنن؟
ثریا خانم چشم و ابرو آمده و سپس پیشِ آشنای مزوندارشان گفته بود که ماهین، حسابی شوخ است و اهلِ دست انداختن و این چیزها...
از خجالت سرخ شده و لپهایش چون تنور د*اغ، به گزگز افتاده بودند.
سبکِ سلیقهی ثریا خانم، از آن پفی، پرنسسیهای اصیل بود با یقههای سلطنتی و کارشده و پر از سنگ.
ماهین اما دلش گیرِ یک لباسِ سادهی نه چندان زرق و برقی بود.
دامنِ نه چندان پفی، ساتن و سادهای داشت و بالاتنهاش کاملا پوشیده و آستیندار بود.
به ثریا که نشانش داد،
رنگ حیرت و افسوس را در پس تیلههایش دید.
دید و قلبش درد گرفت.
اختلافِ طبقاتی بین خانوادهی او و خانوادهی شایان، داد و بیداد نمیکرد؛
زجه میزد!
اختلافِ سلیقهشان هم همینطور...
ثریا جوری پرسیده بود که:
- از این خوشِت اومده؟!
که انگاری ماهین، چندشترین و زشتترین انتخابِ ممکن را کرده باشد!
همین که خواسته بود بیخیال شود و یکی از همانهایی که ثریا انتخاب کرده بود را پرو کند،
ثریا با لبخند گفته بود:
- پس مونا جان کمکت میکنه تا بپوشیش.
پروانههای قلبش دوباره با شادی پر زده بودند.
لباس را پرو کرده بود. خوب به تنش نشسته بود. دوستش داشت.
بیبرو برگشت، ثریا خانم آن را خرید.
برخلافِ ثریا که میگفت تور بلند بردارد، ماهین میخواست که کلاه حجاب بگذارد. پس به همان خانمی که مونا نام داشت، یک کلاه حجاب سنگدوزی سفارش داد. قرار بر این شد که دو یا سه روزه آماده شود.
ثریا خانم انگاری به اجبار میخندید و تایید میکرد. نمیداند. شاید هم ماهین زیادی حساس بود.
- همین ب*غ*ل نگهدار آقا تقی...
با شنیدنِ صدای ثریا خانم که روی صندلی جلو نشسته بود، رشتهی افکارش از هم پاره میشود.
همزمان با توقف ماشین، از شیشه بیرون را نگاه میکند.
برقِ تابلوی بزرگِ سالنِ زیبایی، هر چشمی را به خود خیره میکرد!
دروغ نبود که اگر بگوید تا کنون حتی شبیه به این هم در سمت محل زندگی خودشان ندیده بود.
لبخندش بیاراده پررنگ میشود:
- اینجاست؟
ثریا، همزمان با باز کردن درب، جواب میدهد:
- آره عزیزم. همینجاست. بیا پایین.
کد:
#پست42
#برای_دیگری
به سان برق و باد، غیب میشود.
حتی نمیداند چطور با آن حالِ بد، خم میشود و بند کتانیهای سیاهش را به هم گره میزند و میرود.
فقط میرود. میرود تا مامان مهریاش نیاید و نبیند که داماد، حتی روزِ خریدِ عروسی هم قابل ندانست که حاضر شود!
حتی نمیداند چطور خودش را داخل ماشین انداخت و با آن بغضِ لعنتی، با آقا تقی و ثریا خانم سلام و احوالپرسی کرد.
تمام مسیرِ رفت و آمد به این پاساژ و آن مجمتع را خودخوری کرده بود. ثریا خانم میپرسید: این قشنگه ماهین؟
و ماهین، تنها به تکان دادن سرش اکتفا میکرد.
بیاینکه نظر بدهد و چیزی واقعا توجهاش را جلب کند، فقط تن میزد و سرسری تایید میکرد تا این روز مزخرف تمام شود و به اتاق خودش برگردد و تا میتواند برای دلخوری و دلگیری امروز، گریه کند.
و حالا...
در مسیرِ رفتن به سالنِ زیبایی هستند که ثریا خانم مدام تعریف میکند که فلان است و بهمان است. گران است و همهی کاربلدان و حرفهایها، در آن مکان گرد هم آمدند.
فقط لبخند میزند و تایید میکند. دیگر نه ذوقی دارد و نه هیجانی. همهاش غم است و دلخوری...
مامان مهری برای بار چهارم و یا شاید هم برای بار پنجم است که زنگ میزند و ماهین، خیلی ریز، تماس را رد میکند.
برایش مینویسد:
"انقدر زنگ نزن مامان. همین مونده بگن مِهری از الان داره این همه دخالت میکنه، واویلا به بعدش!"
از عمد این را مینویسد و میفرستد. دست روی نقطه ضعف مهری میگذارد. هر چند که میدانست دلیل زنگهای مکرر مهری، دخالت در خرید و اینها نبود. زنگ میزد تا مواخذه کند که چرا ماهین انقدر یکهویی غیبش زد و چرا ثریا خانم و پسرش را برای حداقل نوشیدن یک استکان چای به داخل خانه دعوت نکرد؟!
به بستههای جورواجور خریدها نگاه میکند که همگی روی هم تلنبار شده و روی صندلی عقب و کنار ماهین بودند.
لباس عروسش هم بود حتی!
تنها خریدِ امروز، که ماهین خودش چشم گرداند و آن را پسندید.
گافهای وحشتناکی که یکی پس از دیگری داده بود، چون فیلمی پیش چشمش بازپخش میشوند.
مخصوصا آن لحظهای که چشم درشت کرده و ناباور پرسیده بود:
- بخریمش؟! مگه لباس عروس رو اجاره نمیکنن؟
ثریا خانم چشم و ابرو آمده و سپس پیشِ آشنای مزوندارشان گفته بود که ماهین، حسابی شوخ است و اهلِ دست انداختن و این چیزها...
از خجالت سرخ شده و لپهایش چون تنور د*اغ، به گزگز افتاده بودند.
سبکِ سلیقهی ثریا خانم، از آن پفی، پرنسسیهای اصیل بود با یقههای سلطنتی و کارشده و پر از سنگ.
ماهین اما دلش گیرِ یک لباسِ سادهی نه چندان زرق و برقی بود.
دامنِ نه چندان پفی، ساتن و سادهای داشت و بالاتنهاش کاملا پوشیده و آستیندار بود.
به ثریا که نشانش داد،
رنگ حیرت و افسوس را در پس تیلههایش دید.
دید و قلبش درد گرفت.
اختلافِ طبقاتی بین خانوادهی او و خانوادهی شایان، داد و بیداد نمیکرد؛
زجه میزد!
اختلافِ سلیقهشان هم همینطور...
ثریا جوری پرسیده بود که:
- از این خوشِت اومده؟!
که انگاری ماهین، چندشترین و زشتترین انتخابِ ممکن را کرده باشد!
همین که خواسته بود بیخیال شود و یکی از همانهایی که ثریا انتخاب کرده بود را پرو کند،
ثریا با لبخند گفته بود:
- پس مونا جان کمکت میکنه تا بپوشیش.
پروانههای قلبش دوباره با شادی پر زده بودند.
لباس را پرو کرده بود. خوب به تنش نشسته بود. دوستش داشت.
بیبرو برگشت، ثریا خانم آن را خرید.
برخلافِ ثریا که میگفت تور بلند بردارد، ماهین میخواست که کلاه حجاب بگذارد. پس به همان خانمی که مونا نام داشت، یک کلاه حجاب سنگدوزی سفارش داد. قرار بر این شد که دو یا سه روزه آماده شود.
ثریا خانم انگاری به اجبار میخندید و تایید میکرد. نمیداند. شاید هم ماهین زیادی حساس بود.
- همین ب*غ*ل نگهدار آقا تقی...
با شنیدنِ صدای ثریا خانم که روی صندلی جلو نشسته بود، رشتهی افکارش از هم پاره میشود.
همزمان با توقف ماشین، از شیشه بیرون را نگاه میکند.
برقِ تابلوی بزرگِ سالنِ زیبایی، هر چشمی را به خود خیره میکرد!
دروغ نبود که اگر بگوید تا کنون حتی شبیه به این هم در سمت محل زندگی خودشان ندیده بود.
لبخندش بیاراده پررنگ میشود:
- اینجاست؟
ثریا، همزمان با باز کردن درب، جواب میدهد:
- آره عزیزم. همینجاست. بیا پایین.