پارت_۵۹
با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب میدونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر میکنم.
رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من اینطوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور خودت رو بگو.
- معلوم نیست یعنی؟ ابیگل من عاشقت شدم. میخوای بگی متوجه نیستی؟
- عشق؟ من اصلا به عشق فکر نمیکنم رمی. خودت هم خوب میدونی من همیشه تو رو دوستت داشتم؛ اما نه از نوع خاص، از نوع معمولی. من هنوز حتی هجده سالم هم نشده. عاشقی برای من خیلی زوده رمی. من اول باید به قولی که به الفها دادم عمل کنم. باید برم جنگلشون. بعدش هم مادرم رو پیدا کنم و بعد از اون هم برای خودم هدفهایی دارم. مطمئنا من توی زندگیم به آخرین چیزی که فکر میکنم، عشقه.
- یعنی من لیاقت داشتنِ تو رو ندارم ابیگل؟ من میخوام ما با هم یکی بشیم.
- هیچوقت این حرف رو نزن رمی. تو خوشقلبترین پسری هستی که توی کل عمرم دیدم. خیلی مهربونی مطمئنا هرکسی باهات باشه خوشبخت میشه؛ اما من... من گزینهی مناسب تو نیستم رمی.
- گزینهی مناسب من رو خودم تشخیص میدم نه تو!
- رمی، من دوستت دارم. تو بهترین دوستمی. هزار بار هم این جمله رو بکن تو گوشِت. هم تو و هم الایجه و هم اگنس دوستای من هستید. مطمئن باش من اگه به هند هم برگردم؛ ولی باز هم سالی چندبار برای دیدنتون میام اینجا. من و تو فقط یک دوست معمولی هستیم. نذار این عشقی که برای من هرگز معنی نداشته، دوستیمون رو از بین ببره. هروقت نیاز داشتی من پیشتم اما، عشق و عاشقی نه. خواهش میکنم. الان وقتش نیست!
- من هم ازت خواهش میکنم فقط یکبار عشق رو با هم امتحان کنیم. اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمیدیم. ابیگل، تو تنها دختری هستی که اندازهی مادرم دوست دارم. لطفا من رو پس نزن!
- رمی این بحث رو همینجا تمومش کنیم. من آمادگیش رو ندارم. چرا درک نمیکنی؟
رمی اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
- با من این کار رو نکن ابیگل. هر انسانی لیاقت یکبار شانس رو داره.
مطمئنا دیدن اشکهای ج*ن*س مذکر، همیشه حالم رو خ*را*ب میکرد. پدرم اولین کسی بود که قبل از مرگش، برای من گریه کرد. واسه همین اصلا انتظار گریهی مردها رو نداشتم. به رمی نزدیک شدم و دست کشیدم توی صورتش، اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:
- باشه رمی، فعلا هیچ جوابی ندارم بهت بدم اما بهش فکر میکنم.
رمی با بغص خندید و گفت:
- این هم غنیمته.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و با هم دیگه رفتیم توی هال. الایجه و اگنس هم اونجا نشسته بودن و الایجه طبق معمول داشت وراجی میکرد. کنزو هم بیدار شده بود و داشت توی دستهای اگنس خودش رو لوس میکرد. رفتم رو به روی همه ایستادم و گفتم:
- مطمئنا تا الان الایجه گفته من اون گیاه سحرآمیز رو از جنگل الفها آوردم نه از کوههای اسکافل. الفها لطف بزرگی به من کردن تا گیاه رو به دست بیارم. برای همین هم من بهشون قول دادم بعد از این برم ملکهشون رو از چاه در بیارم. بعدش هم تصمیم دارم ازشون کمک بگیرم تا مادرم رو پیدا کنم. آدری، ازت میخوام آخرین گلبرگ رو نگه داری تا مادرم رو پیدا کنم و با گلبرگ، فراموشیش رو درمان کنم.
- حتما عزیز دلم، قول بده مراقب خودت باشی و زود برگردی اینجا. دلمون برات تنگ میشه.
- کمک بزرگی به مردم منچستر کردی، لطفت هرگز پایمال نمیشه. ما هم تا وقتیکه تو برگردی، دنبال مادرت میگردیم.
- به خاطر کمک تو، من و پسرم الان حالمون خوبه. خدا ازت راضی باشه دختر.
- خب فکر کنم دیگه همه فهمیدن من و اگنس قراره با هم ازدواج کنیم. زودتر کارت رو ردیف کن و خودت رو برسون که عروسی داریم، بعد از چندین ماه غمبرک زدن.
اگنس با خجالت سرش رو پایین انداخت و خطاب به من گفت:
- دعا میکنم زودتر مادرت پیدا بشه، همهی ما اینجا منتظرت میمونیم.
لبخندی زدم و در حالی که انگار برای آخرین بار بود میدیدمشون، همشون رو ب*غ*ل کردم و صمیمانه خداحافظی کردم. کنزو رو از دستِ اگنس گرفتم و رفتم بیرون. رمی پشت سرم اومد و گفت:
- بعد از تو، باارزشترین رفیقی که دارم هیروعه. میدمش به تو یادگاری تا هروقت میبینیش، یادم بیفتی. همچنین یاد حرفی که زدی. من منتظر جوابت میمونم ابیگل. امیدوارم با قلبت تصمیم بگیری. از خدا میخوام با مادرت زودتر برگردی منچستر.
- مراقب خودش باش رمی. قطعا فارغ از هر جوابی به پیشنهادت، من و تو برای همیشه دوتا دوست صمیمی میمونیم.
- مطمئنا همینطوره.
ازش خدافظی کردم و بعدش با هیرو حرکت کردم سمت جنگل الفها که انگار هر کدومشون بلند اسمم رو صدا میزدن تا زودتر برگردم. خصوصا ملکهشون.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب میدونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر میکنم.
رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من اینطوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور خودت رو بگو.
- معلوم نیست یعنی؟ ابیگل من عاشقت شدم. میخوای بگی متوجه نیستی؟
- عشق؟ من اصلا به عشق فکر نمیکنم رمی. خودت هم خوب میدونی من همیشه تو رو دوستت داشتم؛ اما نه از نوع خاص، از نوع معمولی. من هنوز حتی هجده سالم هم نشده. عاشقی برای من خیلی زوده رمی. من اول باید به قولی که به الفها دادم عمل کنم. باید برم جنگلشون. بعدش هم مادرم رو پیدا کنم و بعد از اون هم برای خودم هدفهایی دارم. مطمئنا من توی زندگیم به آخرین چیزی که فکر میکنم، عشقه.
- یعنی من لیاقت داشتنِ تو رو ندارم ابیگل؟ من میخوام ما با هم یکی بشیم.
- هیچوقت این حرف رو نزن رمی. تو خوشقلبترین پسری هستی که توی کل عمرم دیدم. خیلی مهربونی مطمئنا هرکسی باهات باشه خوشبخت میشه؛ اما من... من گزینهی مناسب تو نیستم رمی.
- گزینهی مناسب من رو خودم تشخیص میدم نه تو!
- رمی، من دوستت دارم. تو بهترین دوستمی. هزار بار هم این جمله رو بکن تو گوشِت. هم تو و هم الایجه و هم اگنس دوستای من هستید. مطمئن باش من اگه به هند هم برگردم؛ ولی باز هم سالی چندبار برای دیدنتون میام اینجا. من و تو فقط یک دوست معمولی هستیم. نذار این عشقی که برای من هرگز معنی نداشته، دوستیمون رو از بین ببره. هروقت نیاز داشتی من پیشتم اما، عشق و عاشقی نه. خواهش میکنم. الان وقتش نیست!
- من هم ازت خواهش میکنم فقط یکبار عشق رو با هم امتحان کنیم. اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمیدیم. ابیگل، تو تنها دختری هستی که اندازهی مادرم دوست دارم. لطفا من رو پس نزن!
- رمی این بحث رو همینجا تمومش کنیم. من آمادگیش رو ندارم. چرا درک نمیکنی؟
رمی اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
- با من این کار رو نکن ابیگل. هر انسانی لیاقت یکبار شانس رو داره.
مطمئنا دیدن اشکهای ج*ن*س مذکر، همیشه حالم رو خ*را*ب میکرد. پدرم اولین کسی بود که قبل از مرگش، برای من گریه کرد. واسه همین اصلا انتظار گریهی مردها رو نداشتم. به رمی نزدیک شدم و دست کشیدم توی صورتش، اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:
- باشه رمی، فعلا هیچ جوابی ندارم بهت بدم اما بهش فکر میکنم.
رمی با بغص خندید و گفت:
- این هم غنیمته.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و با هم دیگه رفتیم توی هال. الایجه و اگنس هم اونجا نشسته بودن و الایجه طبق معمول داشت وراجی میکرد. کنزو هم بیدار شده بود و داشت توی دستهای اگنس خودش رو لوس میکرد. رفتم رو به روی همه ایستادم و گفتم:
- مطمئنا تا الان الایجه گفته من اون گیاه سحرآمیز رو از جنگل الفها آوردم نه از کوههای اسکافل. الفها لطف بزرگی به من کردن تا گیاه رو به دست بیارم. برای همین هم من بهشون قول دادم بعد از این برم ملکهشون رو از چاه در بیارم. بعدش هم تصمیم دارم ازشون کمک بگیرم تا مادرم رو پیدا کنم. آدری، ازت میخوام آخرین گلبرگ رو نگه داری تا مادرم رو پیدا کنم و با گلبرگ، فراموشیش رو درمان کنم.
- حتما عزیز دلم، قول بده مراقب خودت باشی و زود برگردی اینجا. دلمون برات تنگ میشه.
- کمک بزرگی به مردم منچستر کردی، لطفت هرگز پایمال نمیشه. ما هم تا وقتیکه تو برگردی، دنبال مادرت میگردیم.
- به خاطر کمک تو، من و پسرم الان حالمون خوبه. خدا ازت راضی باشه دختر.
- خب فکر کنم دیگه همه فهمیدن من و اگنس قراره با هم ازدواج کنیم. زودتر کارت رو ردیف کن و خودت رو برسون که عروسی داریم، بعد از چندین ماه غمبرک زدن.
اگنس با خجالت سرش رو پایین انداخت و خطاب به من گفت:
- دعا میکنم زودتر مادرت پیدا بشه، همهی ما اینجا منتظرت میمونیم.
لبخندی زدم و در حالی که انگار برای آخرین بار بود میدیدمشون، همشون رو ب*غ*ل کردم و صمیمانه خداحافظی کردم. کنزو رو از دستِ اگنس گرفتم و رفتم بیرون. رمی پشت سرم اومد و گفت:
- بعد از تو، باارزشترین رفیقی که دارم هیروعه. میدمش به تو یادگاری تا هروقت میبینیش، یادم بیفتی. همچنین یاد حرفی که زدی. من منتظر جوابت میمونم ابیگل. امیدوارم با قلبت تصمیم بگیری. از خدا میخوام با مادرت زودتر برگردی منچستر.
- مراقب خودش باش رمی. قطعا فارغ از هر جوابی به پیشنهادت، من و تو برای همیشه دوتا دوست صمیمی میمونیم.
- مطمئنا همینطوره.
ازش خدافظی کردم و بعدش با هیرو حرکت کردم سمت جنگل الفها که انگار هر کدومشون بلند اسمم رو صدا میزدن تا زودتر برگردم. خصوصا ملکهشون.
کد:
با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب میدونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر میکنم.
رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من اینطوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور خودت رو بگو.
- معلوم نیست یعنی؟ ابیگل من عاشقت شدم. میخوای بگی متوجه نیستی؟
- عشق؟ من اصلا به عشق فکر نمیکنم رمی. خودت هم خوب میدونی من همیشه تو رو دوستت داشتم؛ اما نه از نوع خاص، از نوع معمولی. من هنوز حتی هجده سالم هم نشده. عاشقی برای من خیلی زوده رمی. من اول باید به قولی که به الفها دادم عمل کنم. باید برم جنگلشون. بعدش هم مادرم رو پیدا کنم و بعد از اون هم برای خودم هدفهایی دارم. مطمئنا من توی زندگیم به آخرین چیزی که فکر میکنم، عشقه.
- یعنی من لیاقت داشتنِ تو رو ندارم ابیگل؟ من میخوام ما با هم یکی بشیم.
- هیچوقت این حرف رو نزن رمی. تو خوشقلبترین پسری هستی که توی کل عمرم دیدم. خیلی مهربونی مطمئنا هرکسی باهات باشه خوشبخت میشه؛ اما من... من گزینهی مناسب تو نیستم رمی.
- گزینهی مناسب من رو خودم تشخیص میدم نه تو!
- رمی، من دوستت دارم. تو بهترین دوستمی. هزار بار هم این جمله رو بکن تو گوشِت. هم تو و هم الایجه و هم اگنس دوستای من هستید. مطمئن باش من اگه به هند هم برگردم؛ ولی باز هم سالی چندبار برای دیدنتون میام اینجا. من و تو فقط یک دوست معمولی هستیم. نذار این عشقی که برای من هرگز معنی نداشته، دوستیمون رو از بین ببره. هروقت نیاز داشتی من پیشتم اما، عشق و عاشقی نه. خواهش میکنم. الان وقتش نیست!
- من هم ازت خواهش میکنم فقط یکبار عشق رو با هم امتحان کنیم. اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمیدیم. ابیگل، تو تنها دختری هستی که اندازهی مادرم دوست دارم. لطفا من رو پس نزن!
- رمی این بحث رو همینجا تمومش کنیم. من آمادگیش رو ندارم. چرا درک نمیکنی؟
رمی اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
- با من این کار رو نکن ابیگل. هر انسانی لیاقت یکبار شانس رو داره.
مطمئنا دیدن اشکهای ج*ن*س مذکر، همیشه حالم رو خ*را*ب میکرد. پدرم اولین کسی بود که قبل از مرگش، برای من گریه کرد. واسه همین اصلا انتظار گریهی مردها رو نداشتم. به رمی نزدیک شدم و دست کشیدم توی صورتش، اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:
- باشه رمی، فعلا هیچ جوابی ندارم بهت بدم اما بهش فکر میکنم.
رمی با بغص خندید و گفت:
- این هم غنیمته.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و با هم دیگه رفتیم توی هال. الایجه و اگنس هم اونجا نشسته بودن و الایجه طبق معمول داشت وراجی میکرد. کنزو هم بیدار شده بود و داشت توی دستهای اگنس خودش رو لوس میکرد. رفتم رو به روی همه ایستادم و گفتم:
- مطمئنا تا الان الایجه گفته من اون گیاه سحرآمیز رو از جنگل الفها آوردم نه از کوههای اسکافل. الفها لطف بزرگی به من کردن تا گیاه رو به دست بیارم. برای همین هم من بهشون قول دادم بعد از این برم ملکهشون رو از چاه در بیارم. بعدش هم تصمیم دارم ازشون کمک بگیرم تا مادرم رو پیدا کنم. آدری، ازت میخوام آخرین گلبرگ رو نگه داری تا مادرم رو پیدا کنم و با گلبرگ، فراموشیش رو درمان کنم.
- حتما عزیز دلم، قول بده مراقب خودت باشی و زود برگردی اینجا. دلمون برات تنگ میشه.
- کمک بزرگی به مردم منچستر کردی، لطفت هرگز پایمال نمیشه. ما هم تا وقتیکه تو برگردی، دنبال مادرت میگردیم.
- به خاطر کمک تو، من و پسرم الان حالمون خوبه. خدا ازت راضی باشه دختر.
- خب فکر کنم دیگه همه فهمیدن من و اگنس قراره با هم ازدواج کنیم. زودتر کارت رو ردیف کن و خودت رو برسون که عروسی داریم، بعد از چندین ماه غمبرک زدن.
اگنس با خجالت سرش رو پایین انداخت و خطاب به من گفت:
- دعا میکنم زودتر مادرت پیدا بشه، همهی ما اینجا منتظرت میمونیم.
لبخندی زدم و در حالی که انگار برای آخرین بار بود میدیدمشون، همشون رو ب*غ*ل کردم و صمیمانه خداحافظی کردم. کنزو رو از دستِ اگنس گرفتم و رفتم بیرون. رمی پشت سرم اومد و گفت:
- بعد از تو، باارزشترین رفیقی که دارم هیروعه. میدمش به تو یادگاری تا هروقت میبینیش، یادم بیفتی. همچنین یاد حرفی که زدی. من منتظر جوابت میمونم ابیگل. امیدوارم با قلبت تصمیم بگیری. از خدا میخوام با مادرت زودتر برگردی منچستر.
- مراقب خودش باش رمی. قطعا فارغ از هر جوابی به پیشنهادت، من و تو برای همیشه دوتا دوست صمیمی میمونیم.
- مطمئنا همینطوره.
ازش خدافظی کردم و بعدش با هیرو حرکت کردم سمت جنگل الفها که انگار هر کدومشون بلند اسمم رو صدا میزدن تا زودتر برگردم. خصوصا ملکهشون.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: