.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت36
هر ان ممکن است رگ قلبم پاره شود.
به قیافه اخمو و بیش از حد جدی اش خیره میشوم و ان شلاق مشکی رنگ لعنتی که در دستان او میرقصد!
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دَهانم، در آنی چنان خشک میشود که نمیتوانم نفس بکشم.
- فقط...من... عماد... .
دارد گریه ام میگیرد.
چشم تنگ میکند و دندان میسابد.
شلاق را بالا میگیرد و کج میکند:
- دنبال این بودی رها؟
نفس هایم بریده بریده است و قفسه سینِه ام دارد چاک میخورد.
اشک به چشم هایم سوزن میزند و به عمادی که با فک سخت شده از بالا نگاهم میکند خیره میشوم.
یک قدم جلو میآید و من، ترسیده خودم را روی زمین عقب میکشم تا به کمد دیواری بهچسبم.
اشک دیدم را تار میکند، کل مغزم، قلب شده و یک نفس میکوبد.
دَهان تلخ و خشک شده ام، مانند ماهی بیرون افتاده از اب، بی هوا باز و بسته میشود و نمیدانم چه باید بگویم.
حنجره ام یاری نمیکند.
یک قدم دیگر جلو میاید و من خَر جایی برای عقب رفتن ندارم.
شلاق را به رانش میکوبد که ناخواسته ترسیده جمع میشوم و جیغ میکشم.
صدایش بالا میرود و چهار ستون تَن من میلرزد!
- با توام رها، به چه جرعتی کمد منو زیر و رو کردی؟
گریه ام اوج میگیرد و دستم را روی صورتم میگذارم.
هیچ جوابی برای کار زشتی که انجام داده بودم نداشتم.
عماد در قالب بیشرفش فرو رفته بود و من عملا خلع سلاح شده بودم.
کاش صدرا نرفته بود.
- ببخشید...
صدای پوزخندش هق هقم را خفه میکند و دست من میان دندان هایم دارد خرد میشود.
خاک بر سَرم کنند.
یک قدم دیگر جلو میاید و به مقابلم میرسد.
سر تا پایم را، با یک نگاه عجیب از نظر میگذراند و من نمیدانم چرا میلرزم.
و البته که هرکس عماد را در این حالت میدید می لرزید.
او در حالت عادی روانیست، چه برسد به حالا که من همچین غلطی کرده بودم.
از بالا نگاهم میکند و شلاق را روی شالم میگذارد.
با پره های شلاق، شالم را از روی سرم میکشد و نفس من حبس میشود.
چشم هایم، ترسیده روی هم میافتند.
کاش این جنونش را تمام کند.
میدانم که تا ساعتی دیگر دوباره پشیمان میشود اما فیالواقع اگر ادامه بدهد قلب من از کار میافتد.
هرچه التماس دارم به صدایم میریزم تا حرکت ان شلاق کوفتی تمام شود.
- عماد...
عجز صدایم را نمیشنود!
پر های شلاق از روی برجستگی گونه ام، به اهستگی به طرف چانه ام میرود و سرم را به طرف بالا میکشد.
اصلا در حالت خوبی نیستم.
پایین پاییش نشسته ام و دو پای کشیده و تنومندش حصاری برای تَنم درست کرده اند.
از بالا نگاهم میکند و چهره اش یک حالت شیطانی عجیبی به خود گرفته... .
- میدونی تقاص دیدن اون اسباب بازیا چیه؟
گریه ام میگیرد و سعی میکنم سَرم را عقب بکشم اما جایی برای فرار کردن از او نیست.
- عماد... .
اهمیتی به التماسم نمیدهد و زانویش را زیر گردنم میگذارد و سر کمی پایین رفته مرا دوباره بالا میکشد.
هر ان ممکن است رگ قلبم پاره شود.
به قیافه اخمو و بیش از حد جدی اش خیره میشوم و ان شلاق مشکی رنگ لعنتی که در دستان او میرقصد!
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دَهانم، در آنی چنان خشک میشود که نمیتوانم نفس بکشم.
- فقط...من... عماد... .
دارد گریه ام میگیرد.
چشم تنگ میکند و دندان میسابد.
شلاق را بالا میگیرد و کج میکند:
- دنبال این بودی رها؟
نفس هایم بریده بریده است و قفسه سینِه ام دارد چاک میخورد.
اشک به چشم هایم سوزن میزند و به عمادی که با فک سخت شده از بالا نگاهم میکند خیره میشوم.
یک قدم جلو میآید و من، ترسیده خودم را روی زمین عقب میکشم تا به کمد دیواری بهچسبم.
اشک دیدم را تار میکند، کل مغزم، قلب شده و یک نفس میکوبد.
دَهان تلخ و خشک شده ام، مانند ماهی بیرون افتاده از اب، بی هوا باز و بسته میشود و نمیدانم چه باید بگویم.
حنجره ام یاری نمیکند.
یک قدم دیگر جلو میاید و من خَر جایی برای عقب رفتن ندارم.
شلاق را به رانش میکوبد که ناخواسته ترسیده جمع میشوم و جیغ میکشم.
صدایش بالا میرود و چهار ستون تَن من میلرزد!
- با توام رها، به چه جرعتی کمد منو زیر و رو کردی؟
گریه ام اوج میگیرد و دستم را روی صورتم میگذارم.
هیچ جوابی برای کار زشتی که انجام داده بودم نداشتم.
عماد در قالب بیشرفش فرو رفته بود و من عملا خلع سلاح شده بودم.
کاش صدرا نرفته بود.
- ببخشید...
صدای پوزخندش هق هقم را خفه میکند و دست من میان دندان هایم دارد خرد میشود.
خاک بر سَرم کنند.
یک قدم دیگر جلو میاید و به مقابلم میرسد.
سر تا پایم را، با یک نگاه عجیب از نظر میگذراند و من نمیدانم چرا میلرزم.
و البته که هرکس عماد را در این حالت میدید می لرزید.
او در حالت عادی روانیست، چه برسد به حالا که من همچین غلطی کرده بودم.
از بالا نگاهم میکند و شلاق را روی شالم میگذارد.
با پره های شلاق، شالم را از روی سرم میکشد و نفس من حبس میشود.
چشم هایم، ترسیده روی هم میافتند.
کاش این جنونش را تمام کند.
میدانم که تا ساعتی دیگر دوباره پشیمان میشود اما فیالواقع اگر ادامه بدهد قلب من از کار میافتد.
هرچه التماس دارم به صدایم میریزم تا حرکت ان شلاق کوفتی تمام شود.
- عماد...
عجز صدایم را نمیشنود!
پر های شلاق از روی برجستگی گونه ام، به اهستگی به طرف چانه ام میرود و سرم را به طرف بالا میکشد.
اصلا در حالت خوبی نیستم.
پایین پاییش نشسته ام و دو پای کشیده و تنومندش حصاری برای تَنم درست کرده اند.
از بالا نگاهم میکند و چهره اش یک حالت شیطانی عجیبی به خود گرفته... .
- میدونی تقاص دیدن اون اسباب بازیا چیه؟
گریه ام میگیرد و سعی میکنم سَرم را عقب بکشم اما جایی برای فرار کردن از او نیست.
- عماد... .
اهمیتی به التماسم نمیدهد و زانویش را زیر گردنم میگذارد و سر کمی پایین رفته مرا دوباره بالا میکشد.