• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت36

هر ان ممکن است رگ قلبم پاره شود.
به قیافه اخمو و بیش از حد جدی اش خیره می‌شوم و ان شلاق مشکی رنگ لعنتی که در دستان او می‌رقصد!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دَهانم، در آنی چنان خشک می‌شود که نمی‌توانم نفس بکشم.
- فقط...من... عماد... .
دارد گریه ام می‌گیرد.
چشم تنگ می‌کند و دندان می‌سابد.
شلاق را بالا می‌گیرد و کج می‌کند:
- دنبال این بودی رها؟
نفس هایم بریده بریده است و قفسه سینِه ام دارد چاک می‌خورد.
اشک به چشم هایم سوزن می‌زند و به عمادی که با فک سخت شده از بالا نگاهم می‌کند خیره می‌شوم.
یک قدم جلو می‌آید و من، ترسیده خودم را روی زمین عقب می‌کشم تا به کمد دیواری به‌چسبم.
اشک دیدم را تار می‌کند، کل مغزم، قلب شده و یک نفس می‌کوبد.
دَهان تلخ و خشک شده ام، مانند ماهی بیرون افتاده از اب، بی هوا باز و بسته می‌شود و نمی‌دانم چه باید بگویم.
حنجره ام یاری نمی‌کند.
یک قدم دیگر جلو می‌اید و من خَر جایی برای عقب رفتن ندارم.
شلاق را به رانش می‌کوبد که ناخواسته ترسیده جمع می‌شوم و جیغ می‌کشم.
صدایش بالا می‌رود و چهار ستون تَن من می‌لرزد!
- با توام رها، به چه جرعتی کمد منو زیر و رو کردی؟
گریه ام اوج می‌گیرد و دستم را روی صورتم می‌گذارم.
هیچ جوابی برای کار زشتی که انجام داده بودم نداشتم.
عماد در قالب بی‌شرفش فرو رفته بود و من عملا خلع سلاح شده بودم.
کاش صدرا نرفته بود.
- ببخشید...
صدای پوزخندش هق هقم را خفه می‌کند و دست من میان دندان هایم دارد خرد می‌شود.
خاک بر سَرم کنند.
یک قدم دیگر جلو می‌اید و به مقابلم می‌رسد.
سر تا پایم را، با یک نگاه عجیب از نظر می‌گذراند و من نمی‌دانم چرا می‌لرزم.
و البته که هرکس عماد را در این حالت می‌دید می لرزید.
او در حالت عادی روانیست، چه برسد به حالا که من همچین غلطی کرده بودم.
از بالا نگاهم می‌کند و شلاق را روی شالم می‌گذارد.
با پره های شلاق، شالم را از روی سرم می‌کشد و نفس من حبس می‌شود.
چشم هایم، ترسیده روی هم می‌افتند.
کاش این جنونش را تمام کند.
می‌دانم که تا ساعتی دیگر دوباره پشیمان می‌شود اما فی‌الواقع اگر ادامه بدهد قلب من از کار می‌افتد.
هرچه التماس دارم به صدایم می‌ریزم تا حرکت ان شلاق کوفتی تمام شود.
- عماد...
عجز صدایم را نمی‌شنود!
پر های شلاق از روی برجستگی گونه ام، به اهستگی به طرف چانه ام می‌رود و سرم را به طرف بالا می‌کشد.
اصلا در حالت خوبی نیستم.
پایین پاییش نشسته ام و دو پای کشیده و تنومندش حصاری برای تَنم درست کرده اند.
از بالا نگاهم می‌کند و چهره اش یک حالت شیطانی عجیبی به خود گرفته... .
- میدونی تقاص دیدن اون اسباب بازیا چیه؟
گریه ام می‌گیرد و سعی می‌کنم سَرم را عقب بکشم اما جایی برای فرار کردن از او نیست.
- عماد... .
اهمیتی به التماسم نمی‌دهد و زانویش را زیر گردنم می‌گذارد و سر کمی پایین رفته مرا دوباره بالا می‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت37

دستم روی زانویش می‌نشیند تا از برخورد صورتم با تَنش جلو گیری کنم.
حالم دارد بهم می‌خورد.
معده ام رفلاکس کرده و ان همه نبض مزخرف به سردرد شدیدی ختم شده.
گلویم می‌سوزد!
خم می‌شود و به موهایم چنگ می‌اندازد :
- من فکر می‌کردم خیلی بچه تر از اونی که بخوای این چیزا رو بفهمی، اما می‌بینم اتفاقا مشتاقی... .
کل صورتم از شدت اشک های بی امانم خیس شده!
موهایم را به عقب می‌کشد تا سَرم به بالا برود.
جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم!
هق هقم اوج می‌گیرد و در مقابل نزدیک شدن پاهایش به صورتم، کل تَنم می‌لرزد:
- نظرت راجب اون اسباب بازیا چیه رها؟
به ان وسیله های وحشی گری اسباب بازی می‌گوید؟ چگونه اسبابِ بازی را با ان وحوشی که من دیدم یکی می‌کند؟
دستم را روی رانش می‌گذارم و سعی در عقب راندنش دارم.
- ولم کن حیوون.
ته گلو و شیطانی می‌خندد.
کل جانم از شدت ترس می‌لرزد و هیچ نایی برای مقابله با او نمی‌بینم.
به گردنم چنگ می‌اندازد و مرا از زمین بلند می‌کند.
جیغ خفیفی می‌کشم و سعی می‌کنم از دستش بیرون بیایم اما کل تقلایم به فشار بیشتر دست هایش ختم می‌شود.
مرا به طرف تخت می‌کشد و چشم هایم با فکر کثیفی که در سرش می‌پرواند، سیاهی می‌رود.
کارم از التماس به جیغ کشیدن می‌افتد و به دستش چنگ می‌اندازم تا رهایم کند:
- عماد تو رو به خدا... غلط کردم عماد دیگه تکرار نمیشه...
گردنم را می‌فشرد و به طرف تخت هلم می‌دهد.
چشم تنگ می‌کند و انگشت شصتش به کنج لَبش می‌نشیند.
پر از حرص اندامم را می‌کاود.
حالم از نگاهش بهم می‌خورد و دلم می‌خواهد تمام بودنش را یکجا بالا بیاورم.
- بازم بگو...
و او عملا روانیست که دلش می‌خواهد صدای جیغ های من را که توام با التماس شده به شنود.
به پایش می‌افتم و به پاچه ی شلوار اسپرتش چنگ می‌اندازم.
چشم هایم از شدت گریه هیچ نمی‌بیند!
- غلط کردم... دیگه تکرار نمیشه...
خم می‌شود و کل تَن من از شدت ترس می‌لرزد.
موهایم را نوازش می‌کند و کنارم زانو می‌زند.
صدایش در ن*زد*یک*ی گوشم می‌رسد:
- بار اخری باشه که به وسایل من دست می‌زنی... .
گرمای نفس هایش کل جانم را می‌لرزاند.
مانند سگ به پشیمانی و لرزیدن افتاده ام!
صدای خنده ی ارامش متعجبم می‌کند.
ترسیده و با چشم های گرد شده سرم به طرف چپ می‌چرخد که قیافه ی ارام و مهربانش را می‌بینم.
باورم نمی‌شود!
دو ساعت است مرا دست انداخته؟
با دیدن بهت من قهقه اش اوج می‌گیرد و همان جا روی زمین می‌نشیند.
متعجب و ناباور به سقف خیره می‌شود و با تاسف سر تکان می‌دهد.
به‌ ولای علی قسم او مرز دارد! او بیمار است.
حرصی جیغ می‌کشم و به سینِه اش می‌کوبم.
مرا تا سر حد مرگ ترسانده بود... .
- خیلی بی‌شعوری عماد، داشتم جون می‌دادم.
نوک بینی ام را محکم می‌فشارد و چهره اش مچاله می‌شود:
-حقته! باید یاد بگیری تو وسایل دیگران سرک نکشی.
و به قران قسم که باید او را بستری کنند!
نفسم، چنان اسوده و به یکباره از بن جان بالا می‌اید که گلویم می‌سوزد.
خنده ی عماد اوج می‌گیرد و تَن خشک شده ی من شل می‌شود.
به خیر گذشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت38

در اینه شال سبز رنگ را روی موهایم مرتب می‌کنم و برای صبحانه اماده می‌شوم.
طبق معمول من اخرین نفر هستم که سر میز حاضر می‌شود و اعتصام با گذشت یک ماه از امدن من تقریبا با این موضوع کنار آمده.
کم و بیش توانسته ام خودم را با قوانین جدید وقف بدهم و بقول عماد، رگ گستاخ نوجوانی ام را کنترل کنم.
اخر هفته قرار بود کل خانواده شمال خانه ی عمه احترام جمع بشوند و من از همین حالا شوق دیدن صدرا را داشتم.
چند تقه به در می‌خورد و صدای سلطان برای بار دوم در اتاق می‌پیچد:
- رها خانوم همه منتظر شما هستن.
و به من چه؟ وظیفه همه است که منتظر من بمانند.
والا به خدا که، مگر من گفته ام از گرسنگی رو به موت شوید ولی تا من نیامده ام نخورید.
دست از دیدن خودم بر می‌دارم و به طرف خروجی اتاق حرکت می‌کنم.
- اومدم سلطان خانوم.
در اتاق را باز می‌کنم.
سلطان نگاهی به شومیز و دامن سفید من می‌اندازد. انگار دارد چک می‌کند! به حق چیز های ندیده و نشنیده... .
با دست به انتهای راه رو اشاره می‌کند:
- بفرمایید.
به طرف راه پله ها می‌روم.
امروز می‌خواهم با عماد صحبت کنم که مرا به شهر ببرد و دوری بدهد.
بعد از گذشت یک ماه فکر کنم این حق را داشته باشم که حداقل یک بار بام تهران را ببینم!
خب، راستش را بخواهید، حوصله ام زیادی سر رفته... حتی برای رفتن به باغ هم باید یا گلاب خاتون یا عماد همراهم باشند و این خیلی حوصله سر بر است.
نمی‌دانم گلاب خاتون چگونه این همه سال تحمل کرده!
عماد مانند سگ پاسوخته از خانه ی این موکل و از قرار با ان موکل به دیگری می‌رود و بعضی شب ها را تا صبح پا در خانه نمی‌گذارد اما من نه! چرا؟ چون من فرق می‌کنم.
پایم که روی پله می‌نشیند انها را دوتا یکی به طرف پایین می‌روم.
هر چه بیشتر به سالن نزدیک می‌شوم، صداها نزدیک تر می‌شود.
صدای خنده ی عماد و گلاب خاتون می‌اید و این خیلی عجیب است! خیلی عجیب... لابد اعتصام کپه ی مرگش را گذاشته وگرنه هیچ کس جرعت ندارد جلوی او اینگونه قهقه برود و چفت و بست دَهانش کش بیاید.
صدای غریبی می‌اید و من اصلا هیچ اشنایی با این صدا ندارم!
و عجیب تر اینکه یک مرد است و عجیب تر از ان اینکه اعتصام و عماد اجازه می‌دهند گلاب خاتون اینگونه جلویش ریسه برود.
به پایین راه پله ها می‌رسم و می‌خواهم به طرف سالن غذاخوری بروم که صدای سلطان متوقفم می‌کند.
- رها خانوم.
اهسته به طرف سلطان بر می‌گردم.
کمِه کم یک سر و گر*دن از من بلند تر است و سه برابر من عرض دارد!
- بفرمایید.
مانتوی طوسی رنگش را کمی پایین می‌کشد و جدی به چشم هایم خیره می‌شود:
- اقا معاد از ایتالیا برگشتن.
تای ابرویم بالا می‌پرد.
قیافه شیطانی و لبخند های کثیف ده سال پیشش در نظرم زنده می‌شود و ناخواسته صورتم در هم می‌رود.
حالت تهوع می‌گیرم و می‌خواهم راه امده را برگردم که صدای سلطان مانع می‌شود:
- اقا عماد گفتن که وقتی رسیدیم پایین بهتون بگن و اینم گفتن که بهتون بگم بچه بازی در نیارید.
اقا عماد غلط کرد! چشم هایم حرصی در کاسه می‌چرخند و دستم مشت می‌شود.
از این مر*تیکه خوشم نمی‌امد. چه باید می‌کردم؟
به که باید می‌گفتم معاد تا چه حد حیوان است؟
به که باید خاطرات ان زیر زمین کوفتی را می‌گفتم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت39

همه چیز را نمی‌شود به زبان اورد!
همه چیز را نمی‌شود گفت!
معاد یکی از کثیف ترین و رذل ترین و پست ترین و...و... و اصلا معاد حیوان تر از انست که بشود وصف کرد.
با چهره ی مچاله شده دستم را روی صورتم می‌کشم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
خاطراتی که با معاد کوفتی داشتم زنده می‌شود!
حالم از او بهم می‌خورد.
حتی دلم نمی‌خواهد یاداوریشان کنم.
تمام کودکی لعنتی ام را ان خاطرات مزخرف پر کرده اند!
ان تاریکی نمور زیر زمین... .
صدای نفس نفس زدن هایش... .
دست بزرگش که روی دَهانم می‌نشست... .
عطر تند و تلخی که همیشه می‌زد... .
سرم گیج می‌رود و کل جانم بهم می‌پیچد.
چشم های سیاه معاد و لبخند های کثیفش!
دست های داغش را به یاد دارم.
کل تَنم گز گز می‌کند.
معده کوفتی ام رفلاکس می‌کند و تا مغز سرم را می‌سوزاند.
- من نمیام سلطان.
می‌خواهم بروم که سلطان مچ دستم را می‌گیرد و با احتیاط به سالن می‌شد:
- ببخشید خانم، اما اقا عماد گفتن اگه با ز*ب*ون خوش نیومدید به زور ببرمتون.
نمی‌توانم با معاد رو به رو شوم!
پاهایم سست می‌کند و تَنم کرخت می‌شود... .
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و به دست بزرگ و سفید سلطان چنگ می‌اندازم:
- سلطان حالم خوب نیست، ولم کن.
سلطان مرا به طرف سالن هل می‌دهد و چشم های من سیاهی می‌رود.
تصاویر منحوسی که سال ها برای مخفی کردنشان تلاش کرده بودم زنده می‌شود و حقیقت تلخی که شاید تا قیام قیامت باید بارش را به دوش می‌کشیدم!
چشم هایم را به هم می‌فشارم و سعی می‌کنم لرزش تَنم را کنترل کنم.
ان روز نجس را به یاد می‌اورم.
بوی سرکه و عطر تند معاد در هم پیچیده... .
با گریه مثل ادم مار گزیده به خودم می‌پیچم و معاد ع*و*ضی پست فطرت به من شش ساله می‌گوید که این خون نشان می‌دهد تا ابد محکوم به او شده ام.
می لرزم... .
سَرم تیر می‌کشد و صدای بم معاد در سَرم می‌پیچد.
حالم خوب نیست!
دنیا دور سَرم می‌چرخد و توانایی سر پا ایستادن را ندارم.
به دست سلطان چنگ می‌زنم و قبل از اینکه سنگینی تَنم به سمت زمین سقوط کند، خودم را بند مچ او می‌کنم و اهسته با زانو به طرف سنگ های کف سالن می‌روم.
سرم گیج می‌رود و بَدنم بی‌جان است.
من حالم از کودکی که توسط ان حیوان به گند کشیده شده بود، بهم می‌خورد.
لابد تا شنیده من برگشته ام امده به ک*ثافت کاری هایش ادامه بدهد.
چشم هایم که روی هم می‌افتند صدای بلند سلطان، که عماد را صدا می‌زند در سرم می‌پیچد.
کل تَنم شروع به لرزیدن می‌کند و یخ می‌زنم.
معاد زنده می‌شود!
ان ظرف بزرگ سفالی که پر از ترشی بود زنده می‌شود!
بوی سرکه می‌اید!
صدای نفس نفس زدن های پی در پی و حیوانی معاد است.
تَنم یخ می‌زند! مانند همیشه ... .
معاد می‌گوید بازیست!
لَباس از تَن من شش ساله می‌کند و دست های بزرگش تَنم را لمَس می‌کند.
من ترسیده ام و می‌خواهم فرار کنم.
بازی اش را دوست ندارم و از او متنفرم... .
یک طرف صورتم می‌سوزد و به ناگهان کل تَنم منجمد می‌شود.
جیغ می‌کشم و هوا را با تمام سرعت به درون ریه ام می‌فرستم.
چشم باز می‌کنم و بادیدن چهره ی نگران و ترسیده ی عماد، محیط سالن و سلطانی که بالای سَرم است، نفس اسوده ای می‌کشم.
کابوس بود!
- سلام رها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت40

لرزی از تَنم می‌گذرد.
صدا فقط کمی اشناست، اما خوب می‌دانم کیست.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
جرعت نگاه کردن به چشم هایش را ندارم! ان نگاه مشکی خاطرات کثیف زیادی را برایم یاد اوری می‌کرد.
احساس می‌کنم از درون در حال اتش گرفتنم اما ب*دن یخ زده ام چیز دیگری می‌گوید.
لکنت می‌گیرم!
- سَ.. سلا... سلام.
به طرف کفش کالج قهوه ای پشت عماد می‌چرخم.
نگاهم از براقی کفش، اهسته بالا می‌اید و با گذر کردن از پارچه ی شلوار سورمه ای تیره اش، به طرف جلیقه مشکی و پیراهن جذب سفیدش می‌رود؛ مشخص است تازه از راه رسیده، بخاطر کراوات شل طوسی دور گ*ردنش می‌گویم.
جرعت ندارم از کشیدگی گ*ردنش بالا تر بروم!
ماهیچه های ترکیده از هر طرفش می‌گوید در این مدت ده ساله در باشگاه بدنسازی را ول نکرده... .
سَر من که بلند نمی‌شود، سر معاد خم می‌شود و انچه از ان واهمه داشتم اتفاق می‌افتد.
نگاهم با سیاهی شیطنت بار چشم هایش طلاقی می‌شود!
چقدر تغییر کرده!
صورتش مردانه و جا افتاده شده و هیچ ردی از جوش های چرکی ان زمان در صورتش نمانده.
- خوبی؟ چی شدی تو دختر؟
جرعت حرف زدن با او را ندارم.
عماد اما هنوز هم نگران است! مقابلم زانو می‌زند و با گرفتن مچ دستم، مشغول گرفتن نبض و فشار خونم می‌شود.
نگاهم پر از التماس به اخم های درهم و چشم های تنگ شده اش می‌افتد.
عماد از انچه نشان می‌دهد خیلی باهوش تر است!
به گونه ای با چشم های تنگ شده خیره به عمق چشم هایم می‌شود که حس می‌کنم ان خاطرات مزخرف و تکه تکه ی در ذهنم را، با بهترین کیفیت پخش، می‌بیند.
صدایش، ته گلوو پر از غضب خارج می‌شود:
- رها به یه مسئله فوبیا داره، حمله عصبی بهش دست میده وقتی پای اون مسئله وسط میاد!
کل تَنم می‌لرزد.
در این هفده سال، این همه حمله ی عصبی مزخرف را هیچ وقت از این منظر نگاه نکرده بودم! و اما وجهه دردناک ماجرا، عماد عملا یک بو هایی برده که می‌دانم الان برای دانستن تمام محتویات داستان، اسفند روی اتش است؛ و خاک بر سر من که بخاطر ان ننگ بر پیشانی ام نشسته لام تا کام باید دَهانم را چفت و قفل کنم... اصلا چرا خاک بر سر من؟ من شش ساله ی خر یازده سال پیش چه می‌دانستم این کار ها چیست؟ من حتی در اوج ندانستن از این کار متنفر بودم و از معاد حرامی فراری!
وجهه حیوانی یک سری مرد ها را هیچ وقت هیچ چیز کنترل نمی‌کند، حتی معصومیت چشم های یک دختر بچه شش ساله... .
بغض، مانند سنگ به گلویم می‌اید.
این جای داستان همیشه برای من قربانی تلخ تر از دیگران است! یکی دم از ازارکودکان می‌زند و یکی با پو*ست و گوشت و خونش ان را چشیده... و من حالم از ان روز ها بهم می‌خورد، انچنان که دلم می‌خواهد تمامش را یک‌جا بالا بیاورم و بعد یک نفس راحت از ته دل بکشم.
هنوز هم که هنوز است رد دست های کثیفش روی تَنم گز گز می‌کند.
نمی‌توانستم با هیچ کس راجب حسم صحبت کنم! یک وقت های مانند این دیوانه ها انقدر در حمام بدنم را سنگ می‌کشیدم و گریه می‌کردم که جانی در بدنم نمی‌ماند.
نمی‌دانم چقدر در حس کثیف و عذاب اورم غرق شده ام که چند سیلی ارام به صورتم می‌نشیند و صدای نسبتا بلند عماد می‌اید:
- رهــــــا...حالت خوبه؟
تکانی می‌خورم و چشم هایم از حالت خیرگی روی بر امدگی گر*دن عماد خارج می‌شود.
بغض کرده ام و هیچ جوره نمی‌توانم حضور معاد را تحمل کنم! توانایی نفس کشیدن ندارم و تا سر حد مرگ از او می‌ترسم.
- منو ببر اتاقم... .
اخم های عماد را با اچار فرانسه هم نمی‌شود باز کرد.
مانند مجسمه ابوالهول شده و رگ بر امده گر*دن و دستش می‌گوید که خیلی خوب می‌داند چه چیز هایی را می‌بینم.
صدای خنده های معاد دوباره یک حالت متشنجی به بدنم وارد می‌کند:
- فقط بودن ما نحس بود؟ کجا به این زودی رها خانم، یک ماه در به در دنبال تموم کردن کارام بودم بیام تو رو ببینم، می‌خوای بری اتاقت؟ بابا اینا هم سر میز نشستن.
دست عماد زیر بازویم می‌نشیند و کمک می‌کند از زمین بلند شوم.
- شما بخورید من رها رو می‌برم اتاقش، خودمم پیش می‌مونم حالش بد نشه.
معاد شانه بالا می‌اندازد و من قدر دان به چشم های عماد نگاه می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت41

مسیر امده تا اتاق را لام تا کام د*ه*ان بسته بود اما خشم را از فشردن بازویم بین پنجه هایش می‌شد فهمید.
در اتاق را باز می‌کنم و سعی می‌کنم خودم را به ان راه بزنم شاید سوال پیچم نکند!
- از معاد بدم میاد یه بار تو بچگیم منو زد بعد از اون ازش متنفرم، کی میره؟
صدای پوزخند تلخ عماد می‌اید.
کمکم می‌کند تا روی تخت بنشینم و بعد به طرف پافر طوسی می‌رود و ان را مقابل من می‌گذارد.
می‌نشیند و با تنگ کردن چشم هایش عمیق نگاهم می‌کند.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سَرم را زیر می‌اندازم تا از خیرگی نگاهش فرار کنم.
- تا کجا پیش رفته بود؟
شوکه از این سوال ناگهانی، به طرف عماد بر‌می‌گردم.
- کی تا کجا پیش رفته بود؟
پوزخند می‌زند و با چنگ انداختن به موهایش به سقف خیره می‌شود.
امید داشتم که منظورش چیز دیگری جز کودک ازاری معاد باشد. به نقطه ی نامعلومی خیره شده و دارد خودش را کنترل می‌کند.
نوک زَبانش روی لَب بالایی اش می‌نشیند و کنج لَبش تلخ کج می‌شود.
- معاد بهت تعرض کرده! تقصیر معاد بوده؟ خیلی خر بودم که نفهمیدم چرا یه نفر باید تا این حد از یه ادم متنفر باشه که یازده ساله اونو ندیده.
بغض لعنتی دوباره به گلویم هجوم می‌اورد و راه نفس کشیدن را می‌بندد.
انگار حقیقت به محکم ترین شکل ممکن مرا سیلی زده... .
گونه هایم سرخ می‌شود و رنگ می‌بازم!
دلم می‌خواهد زمین دَهان باز کند و چنان مرا در خودش ببلعد که هیچ ردی از رهای افشار نماند.
سرم در یقه ام می‌رود و چانه ام از شدت بغض می‌لرزد.
عماد باهوش تر از انست که بشود فریبش داد و هاشا کرد.
انقدر پرونده این مدلی دیده که از رنگ رخساره سِر درون را تشخیص دهد.
و واقعیت شاخ دارد یا دم؟ نود درصد دختران جهان در کودکی مورد تعرض اطرافیان قرار می‌گیرند.
یکی شانس ندارد و انقدر سیاه بخت است که قربانی این ماجرا می‌شود و تا قیام قیامت نحسی یک خاطره گریبان گیرش می‌شود، یکی هم فقط مجبور به تحمل خاطرات منحوس و کودکی دریده شده اش است.
- درسته؟
صدایش یک حالت خاصی دارد! خشم توام شده با شرمندگی و اندکی ترحم.
بغض دارد خفه ام می‌کند.
- کی میره؟
غیر مستقیم جواب سوالش را داده بودم این سکوت وحشت ناکی که بینمان حاکم می‌شود گویای این است که عماد هم به خوبی جوابم را گرفته.
عصبی به گ*ردنش چنگ می‌اندازد و کلافه به لوستر خیره می‌شود.
غرق در فکر اهسته می‌گوید:
- درستش می‌کنم! نمی‌تونم به بابام بگم، مجبورت میکنه با معاد ازدواج کنی، کمی صبر کن، تو اتاق تنها نمون، شبا در اتاقتو قفل کن، کنارش نشین، باهاش بیرون نرو، اصلا از کنارم جم نخور، میتونی؟
پر از التماس به چشم هایم نگاه می‌کند.
دیگر به این تضاد ها عادت کرده ام، اینکه یک لحظه خیلی خوب باشد و یک لحظه خیلی بی رحم! یک لحظه دلسوز باشد و یک لحظه پرخاشگری کند. اما یک چیز در تمام حالت هایش ثابت است، هوش بی نقص و مسئولیت پذیری بی حد... .
با آستین شومیزم زیر بینی ام را تمیز می‌کنم و به سیبک گلویش خیره می‌شوم:
- باشه.
عماد عصبیست این را از ضرب پاهایش به راحتی متوجه می‌شوم.
انگار نمی‌تواند صبر کند!
پوف کلافه ای می‌کشد و شقیقه اش را می‌فشارد.
برای زدن حرفی دودل است!
شرم می‌کند یا چه را نمی‌دانم با تا نوک زبانش امده و نمی‌داند چگونه بیانش کند.
کلمه کم اورده و دارد حرف هایش را بالا و پایین می‌کند.
و بلاخره قفل دهانش باز می‌شود:
- نیازه بریم پیش دکتر؟ برای بخیه زدن...
سکوت می‌کنم و در مقابل نگاه منتظرش رنگ می‌بازم.
کاملا واضح حرفش را گفته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت42

کل تَنم از شرم یخ می‌زند و من دریده هم انقدر بی حیا نیستم که بتوانم به راحتی این موضوع را بازگو کنم.
احساس بدی جانم را در بر می‌کشد؛ حسی مثل بَد بودن!
دستم را روی صورتم می‌گذارم، زانو هایم را در اغوشم جمع می‌کنم و سَرم را بین زانو و شکمم قایم می‌کنم.
صدای هوف کلافه عماد می‌اید!
عصبی و کلافه است.
- رها تو هیچ تقصیری نداشتی، بی شرفی از برادر بی وجود من بوده، اونم میفهمم چه بلایی سرش بیارم تا بار بعدی بفهمه ادم به ن*ا*موس خودش دست نمی‌زنه.
به جای اینکه از بغضم کاسته شود، با تشدید خاطرات، شدید تر می‌شود و راه نفس کشیدنم را سد می‌کند.
کاش دیگر ادامه ندهد.
تخت بالا و پایین می‌شود و گرمای حضورش را در ن*زد*یک*ی خود حس می‌کنم.
نمی‌خواهم به ان روز های مزخرف فکر کنم؛ اما نمی‌شود، انگار عضو جدای ناپذیر وجودم هستند، یک سیاهی ابدی که هیچ وقت سایه اش از سرم کنار نمی‌رود.
چانه ام می‌لرزد و چشم هایم می‌سوزد.
دلم اغوش گرمی می‌خواهد که امن باشد، انقدر بزرگ باشد که درونش گم بشوم و با خیال راحت کودک ازرده درونم را رها کنم.
اشک هایم که جاری می‌شود و فین فینم به هوا می‌رود، گرمای دست هایش، اهسته و با احتیاط تَنم را در اغوش می‌کشد.
اغوشش هر لحظه تنگ تر می‌شود و من، غیر ارادی سرم را به س*ی*نه اش می‌چسبانم.
تَنم، اخت می‌گیرد با گرمای وجودش و اشک هایم بی مهابا گونه ام را خیس می‌کنند.
قفل زبان باز می‌شود!
- حالم بده عماد. هر وقت اون زیر زمین کوفتی رو یادم میاد دلم می‌خواد با یه ماشین زمان به عقب برگردم، اون دختر کوچولویی که از درد به خودش می‌پیچه و جرعت نداره با هیشکی حرف بزنه رو ب*غ*ل کنم... .
بغضم سخت تر می‌شود و صدایم می‌لرزد.
تصاویر زنده می‌شوند و ان فضای نمور و دخترکی که تکیه به خمره‌ی ترشی داده جان می‌گیرد.
- روی موهاشو ببوشم، بهش بگم تو تقصیری نداشتی... خدا دوست داره، کار اشتباهی انجام ندادی... .
اغوش عماد تنگ می‌شود و رگ دست هایش متورم می‌شود.
روی موهایم را می‌بوسد و سَرم را نوازش می‌کند:
- تو تقصیری نداشتی رها، کار اشتباهی انجام ندادی، متاسفم که همچین خاطره ی تلخی رو تجربه کردی، بهت قول میدم معاد تاوان این کارشو پس میده.
هق هقم اوج می‌گیرد و دستم روی سینِه ی عماد می‌نشیند.
چشم می‌بندم و سرم را درون سینِه اش پنهان می‌کنم.
احساس سبکی داشتم، بغضی به سنگینی این یازده سال در گلویم گیر کرده بود اما گرمای انگشت های عماد، لحظه به لحظه از یخ بزرگ بغض گیر کرده در گلویم می‌کاست.
پر از عجز صدایش می‌زنم و مشت هایم بی جان به سینِه اش می‌نشیند:
- عمــــاد، من ازش می‌ترسم، تو رو به خدا کاری کن بره.
روی موهایم را می‌بوسد و اهسته " هیش" می‌کشد.
دست هایش پیچک وار به دور تَنم تَنگ می‌شود و کامل مرا درون اغوشش قایم می‌کند.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم!
- من نمی‌ذارم اسیبی بهت برسه رها، به مادرت قول دادم حواسم بهت باشه.
چشم هایم تار می‌بیند و می‌سوزد.
از بین ان همه تاری سَرم را بالا می‌کشم و به سیاهی نگران نگاه و اخم های درهمش خیره می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت43

دست راستش، نوازش گر روی صورتم می‌نشیند و رنگ نگاهش تغییر می‌کند.
چانه ام می‌لرزد و لَب هایم هم.
- اگه کسی بفهمه این اتفاق افتاده همه به چشم بد نگام می‌کنن، میشه بین خودمون بمونه؟
اخم هایش درهم می‌رود و دستش از حرکت می‌ایستد.
- به هیچ کس هیچ ربطی نداره، یه دکتر خیلی خوب می‌شناسم که ظاهر داستانو جمع کنه، واسه این حال بدتم یه دکتر روانشناس دوستمه، حتما میارم خونه تا تو رو ببینه.
بغضم را فرو می‌دهم و دست هایم دور گ*ردنش جمع می‌شود و لَبم را به دندان می‌کشم.
- عماد من همیشه دوست داشتم یه برادر بزرگ تر داشته باشم که پناهم باشه، می‌تونی داداشم باشی؟
اخم هایش چفت می‌شود و کلافه روی نقَطه‌ی نامعلومی چت می‌کند، دستش روی دستم می‌نشیند و ان را از دور گ*ردنش باز می‌کند :
- نیاز نیست داداشت باشم تا پناهت باشم، خودم مراقبتم.
دارد با خود کلنجار می‌رود و کلافه است.
از اغوشش بیرون می‌ایم و با لَب های برچیده شده از او رو می‌گیرم.
این کار هایش چه معنی می‌دهد؟ خوب از او که کم نمی‌شود، برادرم باشد تا من هم حسرت به دل نمیرم.
از روی تخت پایین می‌رود و دستی بین سیاهی موهایش می‌کشد.
چند تقه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای سلطان می‌اید:
- اقا عماد، اعتصام خان صداتون میزنن.
هیچ از اخم های چفت شده اش نمی‌ترسم... این اخم ها فقط ظاهر اوست.
با چشم های تنگ شده و پر از جدیت به طرفم بر می‌گردد:
- از اتاق بیرون نمیری تا برگردم.
سری به نشان باشه تکان می‌دهم که او، دست در جیب و با سیس خاص همیشگی اش به طرف خروجی می‌رود.
نگاهم تا خروج او بدرقه اش می‌کند و همین که در را پشت سَرش می‌بندد، من هم چشم هایم را می‌بندم و سَرم را به طرف پرده ها می‌چرخانم و روی زانوم می‌گذارم.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و سعی دارم به این رفتار های مهربانانه عماد دل نبندم... مثل ابر بهار نا معتدل است، اگر به مهربانی اش دل‌به‌بندی هنگام خشم و عصبانیتش متوقع می‌شوی و انتظار رفتار به جا داری.
صدای باز شدن در اتاق می‌اید و لبخند من، ناخواسته کش می‌اید.
لابد پدرش را دک کرده و برگشته.
همان گونه که خیره به دیوار شیشه ای اتاقم او را مخاطب می‌گذارم :
- زود برگشتی.
سَرم را بلند می‌کنم و اهسته به طرف در می‌چرخم که با دیدن معاد رنگم می‌پرد.
دَهانم در عرض چند ثانیه خشک می‌شود و بدنم یخ می‌زند.
لبخند به لَب دارد و تکیه کمرش را به دیوار زده.
مشغول باز کردن کراوات شل و شلخته اش می‌شود:
- بهتری؟
دَهانم بی‌هدف و بی هوا، باز و بسته می‌شود و حنجره ام یاری نمی‌کند.
تکیه از دیوار بر می‌دارد و یک گام به سمتم می‌اید.
چشم هایش، ستاره باران و پر از طمع بَدنم را می‌کاود و من زیر نگاهش در حال جان دادنم.
اشک به چشم هایم سوزن می‌زند و دست هایم می‌لرزد.
مانند سگ از این سیس او می‌ترسیدم.
ذهنم پر می‌کشد به یازده سال پیش... به اویی که از پله های زیر زمین پایین می‌امد و از بالا و شیطانی به من نگاه می‌کرد.
بیست و سه سال سن داشت و در مقابل من شش ساله حکم فیل و فنجان را داشت!
تکان محکمی می‌خورم و با دیدن معادی که لحظه به لحظه نزدیک تر می‌شد خود را عقب می‌کشم.
اشک دیدم را تار می‌کند و صدایم به سختی و پر از لرزش خارج می‌شود:
- خواهش می‌کنم کاری بهم نداشته باش.
کاش عماد هرچه زودتر بیاید.
معاد به کنار تخت می‌رسد و سَر مستانه می‌خندد.
دست در جیب می‌برد و با نگاه عجیبی خیره به صورتم است.
خیلی گنده شده! دو برابر من قد و پهانا دارد و همان حس مزخرف کودکی را برایم زنده می‌کرد.
دَست هایش که به طرفم می‌اید پر از لرز چشم می‌بندم و خودم را جمع می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت44

گرمای دست هایش که روی گونه ام می‌نشیند، کل جانم می‌لرزد و سد بغضم می‌شکند.
سرم را انقدر عقب می‌کشم که به دیوار می‌خورد.
- چقدر بزرگ شدی رها!
لَب هایم را نمی‌توانم کنترل کنم و نگاه ه*یز و خیره اش روی لرزش ان نشسته... کاش کور به شود.
چشم هایش، از لرزش لَب هایم، اهسته به طرف چشم هایم کشیده و کنج لَبش کج می‌شود.
عمیق و خیره نگاهم می‌کند، انگار می‌خواست خاطرات را برایم یاد اوری کند.
یاد اوری کند گندی به ابروی من زده و بگوید که هنوز هم مال اویم!
- خیلی دلم برات تنگ شده بود، به محض اینکه فهمیدم عماد تونسته تو رو از مادرت بگیره افتادم دنبال کارای برگشتنم، بی طاقت دیدنت بودم.
حرف هایش یک بو های عجیبی دارد! حالم بَد می‌شود از خماری چشم هایش. حیوان تر از او هم وجود دارد؟
دستم را روی تخت می‌گذارم و بَدنم را عقب می‌کشم.
معاد با پوزخند عقب کشیدن من را می‌بیند و نگاهش، تنگ شده تا چشمم کشیده می‌شود:
- انگار یادت رفته چه اتفاقی بین ما افتاده رها، فکر می‌کنی کی حاضر با یه زن که شناسنامه اش سفیده ازدواج کنه؟!
کل تَنم می‌لرزد و چهره ام پر از انزجار درهم می‌رود.
من دیگر ان رهای شش ساله نیستم که با حرف های این حیوان صفت مثل بید می‌لرزید و جرعت بازگو کردن هم نداشت.
روی صورتش تف می‌کنم و با تنفر به چشم های سیاهش خیره می‌شوم:
- حالم ازت بهم می‌خوره ع*و*ضی! چطوری میتونی با وقاحت تمام بگی گه زدی به زندگی من؟ فکر کردی من هنوزم همون دختر کوچولوی ساده ام که از ترس مجبور می‌شد لال مونی بگیره؟
قهقه می‌زند.
کثیف و کریه! ان قدر کثیف که دلت بخواهد کل جانت را بالا بیاوری.
سرش را کج می‌کند و پر از عشق به چشم هایم خیره می‌شود:
- عزیزم! تو چقدر بامزه تر شدی. چیکار می‌خوای کنی؟ انگار نمی‌دونی اومدی تو چه خانواده ای! مارو نمیشناسی نه؟ به بابام میگی؟ مجبورت میکنه باهام بشینی سر سفره عقد! به عماد بگی؟ اون خودش از من خیلی حیوون تره، پاش بیوفته یه جوری مثل حیون وحشی تنت رو می‌دره که از زندگی پشیمون بشی.
بغضم بزرگ می‌شود و پر از انزجار به سیاهی چشم هایش خیره می‌شوم.
چرا همه جای این خانواده علامت سوال است، مگر اینها کیستند که انقدر هزار تو از خود ساخته اند!
- عماد مثل تو ع*و*ضی نیست، بی شرف نیست.
قهقه می‌زند و سرمستانه دستی به موهایش می‌کشد.
دست می‌اندازد دور بازویم و می‌خواهد مرا از روی تخت پایین بیاورد.
- اره راست میگی، عماد مثل یه شیر با افتخار و تو روشنایی شکار می‌کنه، حیوون منم که تورو کشیدم تو تاریکی و با لطافت باهات برخورد کردم.
می‌خواهم مقاومت کنم اما حریف زور او نمی‌شوم و با جیغی که به منظور کمک خواهی سر می‌دهم از روی تخت به پایین کشیده می‌شوم.
معاد مرا دنبال خود می‌کشد و قلب من ضربان غیر قابل طبیعی را تجربه می‌کند.
اشک هایم یکی پس از دیگری صورتم را خیس می‌کند و بَدنم، کرخت و بی‌جان به دنبال معاد به خارج از اتاق کشیده می‌شود.
مرا به طرف اتاق عماد می‌برد و با باز کردن در اتاق، وحشیانه به داخل اتاق می‌کشد.
- ولم کن ع*و*ضی، داری چه غلطی می‌کنی؟.
وسط اتاق دست من را رها می‌کند و به طرف قسمتی از کمد دیواری می‌رود که کاملا اینه است.
- می‌خوام به روشی که سنگشو به س*ی*نه می‌زنی ابراز دلتنگی کنم، مگه نمیگی عماد بی‌شرف نیست؟
اینه را کنار می‌زند و با نمایان شدن رگال کت های عماد، ان ها را به یک طرف می‌کشد.
شوکه و منتظر فقط به او وحرکات جنون امیزش خیره ام.
پشت کت ها یک در حدودا یک و هشتاد در بیست سانت وجود دارد که با پارچه ی مخمل قرمز ورودی اش پنهان شده.
معاد به چشم های من خیره می‌شود و با پوزخند کریهی پرده را می‌کشد.
با دیدن صح*نه ی مقابلم، رنگ از رخم می‌رود و به اتاق پنجاه متری که دیوار هایش را مخمل قرمز تیره پوشانده خیره می‌شوم.
این اتاق ها را در سریال هایی که هانیه نشانم می‌داد دیده بودم! پر بود از وسایل های بیمار سادیسم ج*نس*ی.
رنگم می‌پرد... معاد و عماد هر دو بیماری ج*نس*ی داشتند!
سَرم گیج می‌رود و چشم هایم تار می‌بیند.
صدای خنده های معاد ازارم می‌دهد:
- نظرت راجب روش عماد چیه؟ فکر کنم منی که اختلال دو قطبی ندارم بهتر بتونم اون رو انجام بدم، با خشونت بیشتر... .
حس بدی کل جانم را می‌گیرد.
حالت تهوع و ضعف دارم. فقط می‌خواهم از این خانه و ادم های نامتعارف نامتعادلش فرار کنم! من در بین این همه روانی چه می‌خواستم؟ پدرم هم بیمار بود! اینها کلا خانواده ای ارث دارند که مرد هایشان نسل در نسل روانی بار می‌اید.
با نزدیک شدن معاد از ته دل جیغ می‌کشم و با تمام ضعفی که دارم، با گریه عقب عقب می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#پارت45

او نزدیک می‌شود و من، گریان و پر التماس خودم را روی زمین عقب عقب می‌کشم.
خاطرات مزخرف یکی یکی در مقابل چشم های تار از اشکم اکران می‌شود و سرعت مرا کند می‌کند.
- غلط کردم معاد، به خدا دیگه هیچ حرفی نمی‌زنم، ولم کن، بهم دست نزن، به جون خودم قسم که خودمو می‌کشم اگه دستات بهم بخوره.
مشغول باز کردن دکمه پیراهن جذب سفیدش می‌شود و بی مهابا و سَر م*ست می‌خندد.
انگار خیالش از عایق های صوتی اتاق راحت است.
نگاهم، هراسان و با چشم های گرد شده روی انگشت هایش است که دکمه ها را، یکی پس از دیگری باز می‌کنند و ماهیچه های غیر طبیعی ب*دن او را بیرون می‌اندازند:
- بیخیال رها، قول میدم بهت خوش می‌گذره! شاید اولش یکم اذیت بشی، اونم من مراقبم.
گریه هایم اوج می‌گیرد و پر از التماس جیغ می‌کشم.
دست های او، به طرف کمربند چرم مشکی اش می‌رود و حنجره من، از شدت جیغ هایی که می‌کشم در حال پاره شدن است!
او زیپ شلوارش را پایین می‌کشد وپیراهنش را از تَن خارج می‌کند و من، پر از التماس به در اتاق عماد می‌کوبم... .
برای یک لحظه به طرف معاد می‌چرخم و با دیدن اوی عر*یان روح از تَنم می‌رود و چشم هایم تار می‌شود.
زانویم خالی می‌کند و بدَنم اهسته از نوک انگشت های دستم شروع به یخ زدن می‌کند.
مانند بید می‌لرزم و معده ام، رفلاکس کنان تیر می‌کشد.
در سَرم طبل می‌کوبند و روح از تَن من آواره پر می‌کشد.

***

" عماد "

عصبی، کلافه و بی حوصله نامه ای که از دادگاه برای پدرم امده بود را می‌خواندم.
شاکی جدید، رشوه ی جدید، داستان جدید و طبق معمول، دردسر جدید برای من! شاید هم باز سری که زیر اب برود؛ از کجا معلوم؟ برای بقای خانواده هیچ چیز غیر منتظره نیست.
تمام فکر و تمرکزم پیش رهایسیت که در طبقه ی بالاست و حال روحی اش نابود است.
سلطان می‌گوید معاد از عمارت خارج شده و گفته تا ظهر نمی‌اید! باز هم جای شکرش باقیست.
- پدر از طرف اقای احمدی مورد شکایت قرار گرفتیم، دادگاه احضاریه فرستاده.
اخم هایش درهم می‌رود و حینی که تکیه دستش را به عصایش می‌دهد با ان یکی دستش لیوان دمنوشش را بر می‌دارد:
- احمدی همون ادمیه که تو راه معده پسرش ترکید؟
اهسته سری به نشان مثبت تکان می‌دهم.
شقیقه ام را می‌فشارم و می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که صدای سلطان مانع می‌شود:
- اقا میشه لطفا یه لحظه به اشپز خونه بیاید؟
پوف ارامی می‌کشم و با عقب کشیدن صندلی، از پشت میز ناهار خوری بلند می‌شوم.
نیم نگاهی به باغ و کارگر هایی که مشغول هرس کردن درختانند می‌اندازم و دست در جیب شلوار پارچه ای‌ام می‌برم.
سلطان به طرف آشپزخانه، سالن غذا خوری را ترک می‌کند و با وارد شدن به راه روی بیست متری، از سرعت گام هایش می‌کاهد تا به من برسد.
تقریبا شانه به شانه هم که می‌شویم، نگاهش یک رنگ شرمنده می‌گیرد و به زیر پایش خیره می‌شود.
اخم هایم درهم می‌رود و منتظر و از بالا نگاهش می‌کنم:
- چیشده سلطان؟
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و شرمنده به کفش کالج مشکی اش خیره می‌شود:
- شرمندم اقا، معاد خان ازم خواسته بودن شمارو پایین معطل کنم، تهدیدم کردن که اخراج میشم، اما بیشتر از این طاقت ندارم، شما کم در حق من لطف نکردین.
نمی‌دانم چرا ضربان قلبم به یکباره بالا می‌رود و مغزم هشدار می‌دهد.
پلکم تیک عصبی می‌گیرد و کل رگ های بدنم متورم می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا