کامل شده رمان تیامو | Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
تک جلد رمان تیامو.jpg
جلد رمان تیامو-1.jpg

هُوالحق!

نام رمان: تیامو (در زبان ایتالیایی به دوستت دارم، تیامو گفته می‌شود).
نویسنده: Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان.
ژانر: عاشقانه، اجتماعی.
ناظر: گلبرگ
ویراستار: FAZA-F
خلاصه:
ریحانه، دختر جوانی که پس از فوت پدر، با گذشتن از آمال و آرزوهایش، با قدرتی به وسعت دریا، بار خانواده‌اش را به دوش می‌کشد. درست در قله‌ی سختی‌ها تصمیمِ اشتباهی می‌گیرد و میان باتلاق دردسر می‌افتد. ریحانه که با هر دست و پا زدن بیشتر در باتلاق فرو می‌رود، برای رهایی از دردسر به طنابِ غریبه‌ای چنگ می‌زند که باعث می‌شود سرنوشت برای هر دویشان جور دیگری رقم بخورد... .


پی‌نوشت نویسنده(صبا نصیری):
آن‌چه که می‌خوانید ساخته‌ی ذهن نویسنده‌ست و هیچ‌گونه واقعیتی در اون به کارنرفته!
نویسنده، قصد بی‌احترامی یا توهین به هیچ‌گونه ارگان، ادیان یا شخص خاصی نداره!
هرگونه تشابه اسمی، کاملاً ا تصادفی می‌باشد و تمام چارچوب و محتوای رمان، از ذهن نویسنده بیرون آمده و نوشته شده!


#رمان_تیامو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان



کد:
[ATTACH type="full"]36119[/ATTACH]


هُوالحق!



نام رمان: تیامو (در زبان ایتالیایی به دوستت دارم، تیامو گفته می‌شود).

نویسنده: [USER=510]Saba.N[/USER] (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان.

ژانر: عاشقانه، اجتماعی.

ناظر: @~S A R A~





خلاصه:

ریحانه، دختر جوانی که پس از فوت پدر، با گذشتن از آمال و آرزوهایش، با قدرتی به وسعت دریا، بار خانواده‌اش را به دوش می‌کشد. درست در قله‌ی سختی‌ها تصمیمِ اشتباهی می‌گیرد و میان باتلاق دردسر می‌افتد. ریحانه که با هر دست و پا زدن بیشتر در باتلاق فرو می‌رود، برای رهایی از دردسر به طنابِ غریبه‌ای چنگ می‌زند که باعث می‌شود سرنوشت برای هر دویشان جور دیگری رقم بخورد... .


پی‌نوشت نویسنده:
صبا نصیری:
آن‌چه که می‌خوانید ساخته‌ی ذهن نویسنده‌ست و هیچ‌گونه واقعیتی در اون به کارنرفته!
نویسنده، قصد بی‌احترامی یا توهین به هیچ‌گونه ارگان، ادیان و یا شخص خاصی نداره!
هر گونه تشابه اسمی، کاملاً تصادفی می‌باشد و تمام چارچوب و محتوای رمان، از ذهن نویسنده بیرون آمده و نوشته شده!




[HASH=18644]#رمان_تیامو[/HASH]

[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]

[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png


خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ~S A R A~

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
مقدمه:

لباس رنگ روشن و شادی بر تن دارم و چند قلم اکسسوری پر زرق و برق بر دست و گر*دن. دقیقاً همانند آن زن‌های ایتالیایی شیک‌پوشی که تو همیشه از آن‌ها تعریف می‌کردی.
میز شام چیده‌ام. کتاب ایتالیایی در سفری که به من هدیه داده بودی، هنوز هم جزئی از چیدمان میز به حساب می‌آید. تقریباً هر روز می‌خوانَمَش؛ اما نمی‌دانم چرا هر کار می‌کنم، نمی‌توانم کلمات را چون تو، با لهجه، گیرا و روان بخوانم؟! طوری که دل هر شنونده‌ای از شنیدنشان آب بشود!
و به راستی! از آخرین باری که زیر گوشم نجوا کردی: «تیامو!»، هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد.
به تمامی صندلی‌های خالی‌تر از خالیِ دورِ میز و به در و دیوار خانه‌ای که از نبودن تو نِزار و فگار شده‌اند، لبخند می‌زنم.
لازانیا درست کرده‌ام؛ تیرامیسو و کاپوچینو هم هست. همه‌چیز بی‌نقص و کاملاً ایتالیایی به نظر می‌رسد؛ اما نبود تو، حسابی توی چشم می‌خورَد!
بغض می‌کنم و پیتزای کنج میز شام چشمک می‌زند، شاید نتوانسته‌ام به اندازه‌ی دی‌متئو در ناپل و یا حتی خودت، خوب از آب دربیارمش؛ اما عطر و بویش قول می‌دهد که می‌آیی!
و من، می‌خواهم باور کنم که بازمی‌گردی!
می‌خواهم باور کنم که مرا به حال خود و این‌گونه بی‌رحمانه، ترک نکرده‌ای!

#صبا_نصیری
#رمان_تیامو
هجدهم خردادماهِ سال هزاروچهارصدو‌یک | حوالیِ ظهر!


#پست1
#فصل_اول
«و قسم به خداوندی که معجزه‌هایش، هر روز رخ می‌دهند!»

قدم‌هایش را تند و تندتر برمی‌دارد. نفس‌نفس می‌زند و گرمای ظهر آخر فروردین ماه، خیس از عرقش کرده و خورشید هم که ماشالله! قصد سوراخ کردن مغز و جمجمه‌اش را دارد!
کوله‌‌پشتی جینش را محکم‌تر می‌چسبد. مقنعه‌ی نخی و مشکی‌اش را عقب‌تر می‌دهد و از زور حرص، غم و ناراحتی بیهوده خیابان‌های شهر را قدم می‌زند. یاد یک ساعت پیش می‌افتد؛ یاد بابک رحیمی! صاحب یکی از شال و روسری فروشی‌های لوکسی که ریحانه تا همین چند ساعت پیش، فروشنده‌ی آن مغازه بود.
صدای بوقِ ماشین‌ها، دست‌فروش‌های درحالِ فریاد و صدای گریه‌ی بچه‌ها، خیابان را پر کرده‌اند.
صدای مردک ع*و*ضی هنوز در سرش زنگ می‌خورد؛ وقتی که بی‌رحمانه نعره زده بود:
- فروشنده‌ی گداگشنه‌ای مثلِ تورو می‌خوام چیکار؟ جمع کن برو همون دار و دهاتی که ازش اومدی دختر جون!
برای بار صدم بغض می‌کند. کارش را که از دست داده بود، هیچ! رحیمی حرام‌خوار حتی حقوق فروردین‌ماهش را هم نداده بود؛ حقوق ریحانه‌ای که حتی تعطیلات عید را تا خود سیزده‌بدر هم در مغازه مانده و کار کرده بود.
کسی به او تنه می‌زند، شانه‌اش درد می‌گیرد و همین که برمی‌گردد تا فرد تنه زده را فحش بدهد، چشمش به مرد سالخورده‌ای می‌افتد؛ حرفش را می‌خورد و به جای مرد، خودش ل*ب می‌زند:
-ببخشید!
عقب‌گرد می‌کند و راهش را ادامه می‌دهد. بیست‌ونهم فروردین ماه است؛ کار ندارد! حقوقش هم دریافت نکرده است. حالا چطور باید اجاره‌ی دو ماه عقب افتاده‌اش را به علی‌آقا، صاحب خانه‌شان باز گرداند؟
بغض بیخ گلویش، سیاه و دردناک‌تر می‌شود. قرص‌های اعصاب، فشار خون و چربی‌های مادرش را چگونه می‌خرید؟ یاد حنانه، خواهر پنج ساله‌اش می‌افتد و... .
اشکش به نرمی روی گونه‌اش می‌چکد. به جهنم که مردم، شکستن و گریه و آهش را می‌بینند.
از این بی‌عدالتی که در آن گیر افتاده، خسته است. مزخرف است که کسی، روزانه فقط دو الی چهار کیلو گوشت به سگ فلان نژادِ برترش می‌خوراند و چند کیلومتر این طرف‌تر، خانواده‌هایی هستند که تا ماه‌ها نمی‌توانند حتی یک کیلو گوشت بخرند!
گریه‌اش بیشتر می‌شود. تنها بیست‌ودو سال دارد و به جای درس و دانشگاه، گیر پول و اسکناس کاغذی لعنتی و مشکلات خانوادگی و زندگی‌ست!
صدای جیغ‌جیغ دختر بچه‌ی شادی می‌آید که دارد مادرش را صدا می‌زند، بلند و پشت سر هم... .
نگاه بالا می آورد و دختری شاید حدودا هفت‌ساله را می‌بیند که با موهای مدل خرگوشی‌اش سر از ماشین شاسی‌بلند و لوکسی به بیرون آورده است
پوزخند می‌زند! هر قدمی که برمی‌دارد، میلیون‌‌میلیون اختلاف طبقاتی می‌بیند!
زنی همان‌طور که از بانک بیرون می‌آید، بلند جواب می‌دهد:
-الآن میام عزیز دلم.
با حرص و گریه می‌خندد. حتی مدل حرف زدنشان هم متفاوت است! حالا اگر مامان مهتاب او بود، فحش‌کشش می‌کرد. کنار خیابان و کمی جلوتر از آن ماشین لوکس، برای آمدن تاکسی می‌ایستد. نگاهش اما به آن زن خوش‌پوش خوش‌ قد و بالاست که عینک آفتابی هم دارد و مثل این‌که مادر همین دختر بچه‌ی جیغ‌جیغوست. سرش درون کیفش است.
ناخوداگاه تیله‌هایش چهارتا می‌شوند! آن همه بسته‌های پول، همه‌اش مال اوست؟
زیپ کیفش باز است و پول‌ها، همه مشخص!
ضربان قلبش بی‌امان بالا می‌رود. اخم می‌کند و بغضش را همراه با آب د*ه*ان فرو می‌دهد. در این لحظه، آن‌قدر از مشکلات زندگی و نبود پول لعنتی، پر و بی‌چاره است که حتی به سرش می‌زند تا برای اولین بار بخواهد دزدی و کیف‌قاپی کند!
نگاهش همچنان به زن است. مثل این‌که آن‌قدری دارد که کیف پر از پولش برایش بی‌اهمیت باشد و بخواهد در میانه‌ی عابر پیاده، موبایل زیر گوش ببرد و قهقهه‌زنان مشغول مکالمه بشود.
مضطرب است و کمی دودل؛ و اما پر از وسوسه!
علی‌آقا گفته است که اگر اجاره‌ی خانه را پرداخت نکنند، مستاجر جدید می‌آورد!
مادرش باید ماه پیش به دکتر اعصابش مراجعه می‌کرد؛ اما همچنان برای ویزیت نرفته است!
حنانه، باید به مهد کودک برود و لباس و خوراکی می‌خواهد!
یخچال لعنتی خ*را*ب شده است. به مرجانه خانم، زن علی‌آقا قرض و بدهی دارد.
کار ندارد! رحیمی ع*و*ضی او را اخراج کرده است!
صدای خنده‌ی زن، بیش از حد بلند است.
دل را به دریا می‌زند. مغزش این حجم از مشکلات را نمی‌کشد. به سمت زن قدم برمی‌دارد. آرام و با طمانینه...
اشتباه است!
اشتباه است!
تصمیم اشتباهی‌ست اما...
جلوتر می‌رود.
و درست لحظه‌ای که حس می‌کند همین حالا زمان مناسبش است، دست جلو می‌برد و با تمام قدرت، دو بند شل و ول گرفته شده‌ی کیف را از دست زن می‌قاپد.
صدای جیغ ترسیده‌ی زن بلند می‌شود. جیغی که انگاری قصد دارد تمام شهر را خبردار کند:
-دزد... یکی بگیرتش... کیفمو دزدید... دزد!


کد:
مقدمه:

لباس رنگ روشن و شادی بر تن دارم و چند قلم اکسسوری پر زرق و برق بر دست و گر*دن. دقیقاً همانند آن زن‌های ایتالیایی شیک‌پوشی که تو همیشه از آن‌ها تعریف می‌کردی.
میز شام چیده‌ام. کتاب ایتالیایی در سفری که به من هدیه داده بودی، هنوز هم جزئی از چیدمان میز به حساب می‌آید. تقریباً هر روز می‌خوانَمَش؛ اما نمی‌دانم چرا هر کار می‌کنم، نمی‌توانم کلمات را چون تو، با لهجه، گیرا و روان بخوانم! طوری که دل هر شنونده‌ای از شنیدنشان آب بشود!
و به راستی! از آخرین باری که زیر گوشم نجوا کردی: «تیامو!»، هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد.
به تمامی صندلی‌های خالی‌تر از خالیِ دورِ میز و به در و دیوار خانه‌ای که از نبودن تو نِزار و فگار شده‌اند، لبخند می‌زنم.
لازانیا درست کرده‌ام؛ تیرامیسو و کاپوچینو هم هست. همه‌چیز بی‌نقص و کاملاً ایتالیایی به نظر می‌رسد؛ اما نبود تو، حسابی توی چشم می‌خورَد!
بغض می‌کنم و پیتزای کنج میز شام چشمک می‌زند، شاید نتوانسته‌ام به اندازه‌ی دی‌متئو در ناپل و یا حتی خودت، خوب از آب دربیارمش؛ اما عطر و بویش قول می‌دهد که می‌آیی!
و من، می‌خواهم باور کنم که بازمی‌گردی!
می‌خواهم باور کنم که مرا به حال خود و این‌گونه بی‌رحمانه، ترک نکرده‌ای!

هجدهم خرداد ماهِ سال هزار و چهارصدویک | حوالیِ ظهر!


#فصل_اول
«و قسم به خداوندی که معجزه‌هایش، هر روز رخ می‌دهند!»

قدم‌هایش را تند و تندتر برمی‌دارد. نفس‌نفس می‌زند و گرمای ظهر آخر فروردین ماه، خیس از عرقش کرده و خورشید هم که ماشالله! قصد سوراخ کردن مغز و جمجمه‌اش را دارد!
کوله‌ پشتی جینش را محکم‌تر می‌چسبد. مقنعه‌ی نخی و مشکی‌اش را عقب‌تر می‌دهد و از زور حرص، غم و ناراحتی بیهوده خیابان‌های شهر را قدم می‌زند. یاد یک ساعت پیش می‌افتد؛ یاد بابک رحیمی! صاحب یکی از شال و روسری فروشی‌های لوکسی که ریحانه تا همین چند ساعت پیش، فروشنده‌ی آن مغازه بود.
صدای بوقِ ماشین‌ها، دست‌فروش‌های درحالِ فریاد و صدای گریه‌ی بچه‌ها، خیابان را پر کرده‌اند.
صدای مردک ع*و*ضی هنوز در سرش زنگ می‌خورد؛ وقتی که بی‌رحمانه نعره زده بود:
- فروشنده‌ی گدا گشنه‌ای مثلِ تورو می‌خوام چیکار؟ جمع کن برو همون دار و دهاتی که ازش اومدی دختر جون!
برای بار صدم بغض می‌کند. کارش را که از دست داده بود، هیچ! رحیمی حرام‌خوار حتی حقوق فروردین‌ماهش را هم نداده بود؛ حقوق ریحانه‌ای که حتی تعطیلات عید را تا خود سیزده‌بدر هم در مغازه مانده و کار کرده بود.
کسی به او تنه می‌زند، شانه‌اش درد می‌گیرد و همین که برمی‌گردد تا فرد تنه زده را فحش بدهد، چشمش به مرد سالخورده‌ای می‌افتد؛ حرفش را می‌خورد و به جای مرد، خودش ل*ب می‌زند:
- ببخشید!
عقب‌گرد می‌کند و راهش را ادامه می‌دهد. بیست‌ونهم فروردین ماه است؛ کار ندارد! حقوقش هم دریافت نکرده است. حالا چطور باید اجاره‌ی دو ماه عقب افتاده‌اش را به علی‌آقا، صاحب خانه‌شان باز گرداند؟
بغض بیخ گلویش، سیاه و دردناک‌تر می‌شود. قرص‌های اعصاب، فشار خون و چربی‌های مادرش را چگونه می‌خرید؟ یاد حنانه، خواهر پنج ساله‌اش می‌افتد و... .
اشکش به نرمی روی گونه‌اش می‌چکد. به جهنم که مردم، شکستن و گریه و آهش را می‌بینند.
از این بی‌عدالتی که در آن گیر افتاده، خسته است. مزخرف است که کسی، روزانه فقط دو الی چهار کیلو گوشت به سگ فلان نژادِ برترش می‌خوراند و چند کیلومتر این طرف‌تر، خانواده‌هایی هستند که تا ماه‌ها نمی‌توانند حتی یک کیلو گوشت بخرند!
گریه‌اش بیشتر می‌شود. تنها بیست‌ودو سال دارد و به جای درس و دانشگاه، گیر پول و اسکناس کاغذی لعنتی و مشکلات خانوادگی و زندگی‌ست!
صدای جیغ‌جیغ دختر بچه‌ی شادی می‌آید که دارد مادرش را صدا می‌زند، بلند و پشت سر هم.
 نگاه بالا می آورد و دختری شاید حدودا هفت‌ساله را می‌بیند که با موهای مدل خرگوشی‌اش سر از ماشین شاسی‌بلند و لوکسی به بیرون آورده است
پوزخند می‌زند! هر قدمی که برمی‌دارد، میلیون‌‌میلیون اختلاف طبقاتی می‌بیند!
زنی همان‌طور که از بانک بیرون می‌آید، بلند جواب می‌دهد:
- الآن میام عزیز دلم.
با حرص و گریه می‌خندد. حتی مدل حرف زدنشان هم متفاوت است! حالا اگر مامان مهتاب او بود، فحش‌کشش می‌کرد. کنار خیابان و کمی جلوتر از آن ماشین لوکس، برای آمدن تاکسی می‌ایستد. نگاهش اما به آن زن خوش‌پوش خوش‌ قد و بالاست که عینک آفتابی هم دارد و مثل این‌که مادر همین دختر بچه‌ی جیغ‌جیغوست. سرش درون کیفش است.
ناخوداگاه تیله‌هایش چهارتا می‌شوند! آن همه بسته‌های پول، همه‌اش مال اوست؟
زیپ کیفش باز است و پول‌ها، همه مشخص!
ضربان قلبش بی‌امان بالا می‌رود. اخم می‌کند و بغضش را همراه با آب د*ه*ان فرو می‌دهد. در این لحظه، آن‌قدر از مشکلات زندگی و نبود پول لعنتی، پر و بی‌چاره است که حتی به سرش می‌زند تا برای اولین بار بخواهد دزدی و کیف‌قاپی کند!
نگاهش همچنان به زن است. مثل این‌که آن‌قدری دارد که کیف پر از پولش برایش بی‌اهمیت باشد و بخواهد در میانه‌ی عابر پیاده، موبایل زیر گوش ببرد و قهقهه‌زنان مشغول مکالمه بشود.
مضطرب است و کمی دودل؛ و اما پر از وسوسه!
علی‌آقا گفته است که اگر اجاره‌ی خانه را پرداخت نکنند، مستاجر جدید می‌آورد!
مادرش باید ماه پیش به دکتر اعصابش مراجعه می‌کرد؛ اما همچنان برای ویزیت نرفته است!
حنانه، باید به مهد کودک برود و لباس و خوراکی می‌خواهد!
یخچال لعنتی خ*را*ب شده است. به مرجانه خانم، زن علی‌آقا قرض و بدهی دارد.
کار ندارد! رحیمی ع*و*ضی او را اخراج کرده است!
صدای خنده‌ی زن، بیش از حد بلند است.
دل را به دریا می‌زند. مغزش این حجم از مشکلات را نمی‌کشد. به سمت زن قدم برمی‌دارد. آرام و با طمانینه.
اشتباه است!
اشتباه است!
تصمیم اشتباهی‌ست اما جلوتر می‌رود.
و درست لحظه‌ای که حس می‌کند همین حالا زمان مناسبش است، دست جلو می‌برد و با تمام قدرت، دو بند شل و ول گرفته شده‌ی کیف را از دست زن می‌قاپد.
صدای جیغ ترسیده‌ی زن بلند می‌شود. جیغی که انگاری قصد دارد تمام شهر را خبردار کند:
- دزد... یکی بگیرتش... کیفمو دزدید... دزد!

#رمان_تیامو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست2

با تمام قدرت و توان می‌دود. از میان ماشین‌‌ها و موتورهای خیابان رد می‌شود و همان‌طور که کیف را چسبیده است، فقط می‌دود.
می‌تواند صدای «دزد» و فرمان «بگیریدش» گفتن‌های قاطی شده‌ی زن‌ها و مردها را بشنود.
س*ی*نه‌اش از شدت نفس‌نفس‌زدن می‌سوزد. قلبش تپش سرسام‌آوری را تجربه می‌کند و حالا حسابی وحشت‌زده است... .
عذاب وجدان تا بیخ گلویش بالا می‌آید. قرار نیست چون خیلی کمتر از دیگری دارد، خوشبختی او را بدزدد، سهم او را بقاپد.
قلبش قصد شکافتن س*ی*نه‌اش را دارد مثل این‌که... .
دستانش می‌لرزند، پاهایش و اصلاً تمام وجودش؛ معده‌اش تیر می‌کشد.
به یک‌باره کیف را روی زمین رها می‌کند و به دویدن ادامه می‌دهد. هر که باشد، آدم این‌کارها نیست. اشتباه کرده بود. از اول هم اشتباه کرده که خواسته بود کیف زن بیچاره را بدزدد!
سریعتر می‌دود... .
گریه می‌کند و همان‌طور که یک نگاه به عقب می‌اندازد و یک نگاه به جلو، زیر ل*ب تکرار می‌کند:
- ببخش... خدایا ببخش... .
سپس نبش انتهایی کوچه را می‌پیچد. هنوز صدای مرد و زن‌ها را می‌شنود و دیگر طاقت دویدن ندارد!
چشمش به ماشین سدان و سفید رنگی می‌خورد که راهنمایش روشن و آماده به پیچیدن و حرکت است.
فکری به سرش می‌زند!
قبل از اینکه ماشین لعنتی به راه بیوفتد، به سمتش می‌دود و بی‌اینکه به بعد و قبل چیزی فکر بکند، دستگیره‌ی درب عقب را می‌کشد و بی‌درنگ سوار می‌شود! سوار اتومبیلی که فقط در لحظه‌ی آخر متوجه شده بود که راننده‌اش یک مرد است!
به محض نشستن، از شیشه نگاه پشت سرشان می‌کند و با دیدن سه مرد و یک پسرِ جوان، بی‌اراده باز می‌ترسد و با گریه و بی‌نفسی تکرار می‌کند:
-آقا برو... توروخدا برو آقا... .
نگاهش به عقب است که ماشین به یک‌باره و با سرعت از جا کنده می‌شود. برمی‌گردد و با درست نشستن بر روی صندلی، دست روی قلب و س*ی*نه‌اش می‌گذارد. همین که کمی دور می‌شوند، دم عمیقی می‌گیرد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند:
- خدا خیرتون بده، کم مونده بود گیر بیوفتم.
و همان دم که جمله‌اش تمام می‌شود، نگاه سرخ و خیس از گریه‌اش با تیله‌های سرد و آبی مرد پشت فرمان تلاقی می‌کند!
بی‌اراده می‌ترسد. هم از نگاه او و هم از سکوت و بی‌تفاوتی زیادی عجیب و غریبش!
قالب تهی کرده و ترس دوباره به جانش بازمی‌گردد و عجب روز نحسی بود امروز!
با صدایی لرزان ل*ب می‌زند:
- خ‍.... خیلی ممنون... م‍... من همین‌جا پیاده می‌ش‍.... .
و هنوز میم فعل جمله‌اش را ادا نکرده است که قفل مرکزی ماشین با صدای بلندی زده می‌شود!
قلبش فرو می‌ریزد و دوباره کاسه‌ی چشمانش پر می‌شود:
- آقا درو برای چی قفل می‌کنی؟
ترسیده دست به دستگیره می‌گیرد و آن را می‌کشد.
دوباره و سه‌باره می‌کشد و باز نمی‌شود که نمی‌شود!
گریه می‌کند. سرعت ماشین بالاست... .
- با شمام آقا... چرا هیچی نمیگی؟!
به موهای خیلی خیلی کوتاه و مدل نظامی مرد نگاه می‌کند. به نیم‌رخ زیادی سرد و خشنش... .
گریه‌اش به هق‌هق بلندی تبدیل می‌شود. بیشتر شبیه به خلافکارها و یا قاتلان سریالی‌ست تا یک مرد معمولی!
- آقا توروخدا بزن کنار پیاده شم... .
صدای زنگ خوردن گوشی می‌آید و راننده‌ای که توجهی به گوشی روی داشبوردش نمی‌کند و قلب ریحانه دارد از جا کنده می‌شود.



کد:
 با تمام قدرت و توان می‌دود. از میان ماشین‌‌ها و موتورهای خیابان رد می‌شود و همان‌طور که کیف را چسبیده است، فقط می‌دود.
می‌تواند صدای «دزد» و فرمان «بگیریدِش» گفتن‌های قاطی شده‌ی زن‌ها و مردها را بشنود.
س*ی*نه‌اش از شدت نفس‌نفس‌زدن می‌سوزد. قلبش تپش سرسام‌آوری را تجربه می‌کند و حالا حسابی وحشت‌زده است.
عذاب‌وجدان تا بیخ گلویش بالا می‌آید. قرار نیست چون خیلی کمتر از دیگری دارد، خوشبختی او را بدزدد، سهم او را بقاپد.
مثل این‌که قلبش قصد شکافتن س*ی*نه‌اش را دارد.
دستانش می‌لرزند، پاهایش و اصلاً تمام وجودش؛ معده‌اش تیر می‌کشد و به یک‌باره کیف را روی زمین رها می‌کند و به دویدن ادامه می‌دهد. هر که باشد، آدم این‌کارها نیست. اشتباه کرده بود؛ از اول هم اشتباه کرده که خواسته بود کیف زن بیچاره را بدزدد!
سریعتر می‌دود.
گریه می‌کند و همان‌طور که یک نگاه به عقب می‌اندازد و یک نگاه به جلو، زیر ل*ب تکرار می‌کند:
- ببخش... خدایا ببخش... .
سپس نبش انتهایی کوچه را می‌پیچد. هنوز صدای مرد و زن‌ها را می‌شنود و دیگر طاقت دویدن ندارد!
چشمش به ماشین سدان و سفیدرنگی می‌خورد که راهنمایش روشن و آماده به پیچیدن و حرکت است.
فکری به سرش می‌زند!
قبل از این‌که ماشین لعنتی به راه بیفتد، به سمتش می‌دود و بی‌این‌که به بعد و قبل چیزی فکر بکند، دستگیره‌ی درب عقب را می‌کشد و بی‌درنگ سوار می‌شود! سوار اتومبیلی که فقط در لحظه‌ی آخر متوجه شده بود که راننده‌اش یک مرد است!
به محض نشستن، از شیشه نگاه پشت سرشان می‌کند و با دیدن سه مرد و یک پسر جوان، بی‌اراده باز می‌ترسد و با گریه و بی‌نفسی تکرار می‌کند:
- آقا برو... توروخدا برو آقا... .
نگاهش به عقب است که ماشین به یک‌باره و با سرعت از جا کنده می‌شود. برمی‌گردد و با درست نشستن بر روی صندلی، دست روی قلب و س*ی*نه‌اش می‌گذارد. همین که کمی دور می‌شوند، دم عمیقی می‌گیرد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند:
- خدا خیرتون بده، کم مونده بود گیر بیفتم.
و همان دم که جمله‌اش تمام می‌شود، نگاه سرخ و خیس از گریه‌اش با تیله‌های سرد و آبی مرد پشت فرمان تلاقی می‌کند!
بی‌اراده می‌ترسد؛ هم از نگاه او و هم از سکوت و بی‌تفاوتی زیادی عجیب و غریبش!
قالب تهی کرده و ترس دوباره به جانش بازمی‌گردد و عجب روز نحسی بود امروز!
با صدایی لرزان ل*ب می‌زند:
- خ‍.... خیلی ممنون... م‍.... من همین‌جا پیاده می‌ش‍... .
و هنوز میم فعل جمله‌اش را ادا نکرده است که قفل مرکزی ماشین با صدای بلندی زده می‌شود!
قلبش فرو می‌ریزد و دوباره کاسه‌ی چشمانش پر می‌شود:
- آقا درو برای چی قفل می‌کنی؟
ترسیده دست به دستگیره می‌گیرد و آن را می‌کشد.
دوباره و سه‌باره می‌کشد و باز نمی‌شود که نمی‌شود!
گریه می‌کند. سرعت ماشین بالاست.
- با شمام آقا... چرا هیچی نمیگی؟
به موهای خیلی خیلی کوتاه و مدل نظامی مرد نگاه می‌کند؛ به نیم‌رخ زیادی سرد و خشنش... .
گریه‌اش به هق‌هق بلندی تبدیل می‌شود. بیشتر شبیه به خلافکارها و یا قاتلان سریالی‌ست تا یک مرد معمولی!
- آقا توروخدا بزن کنار پیاده شم... .
صدای زنگ‌خوردن گوشی می‌آید و راننده‌ای که توجهی به گوشی روی داشبوردش نمی‌کند و قلب ریحانه دارد از جا کنده می‌شود.

#رمان_تیامو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست3

گریه می‌کند. التماس می‌کند و نمی‌داند چقدر مشت و سیلی بر شیشه‌ی ماشین می‌کوبد تا به مردم نشان بدهد که در مخمسه گیر افتاده است و کسی باید کمکش کند و ا*و*ف به مردم و بیخیالی‌شان که تنها کاری که با دیدن ریحانه‌ی گریان و جنبان در ماشین کرده بودند، با تعجب خیره شدنشان بود و بس!
سرعت ماشین رفته‌رفته بالا و بالاتر می‌رود. این کوچه‌ها و خیابان‌ها را نمی‌شناسد. صدای زنگ موبایل می‌آید؛ موبایل خودش است! صدای زنگ نوکیا صد و پنج ساده‌اش... .
سریع به خود می‌جنبد و همان‌طور که هق می‌زند، کوله‌اش را از بند شانه‌ی خود رها و سپس زیپش را برای برداشتن گوشی و جواب دادنش باز می‌کند که همان لحظه دست قوی و مردانه‌ای از جلو به عقب می‌آید و کیفش را از دست او می‌قاپد:
- بده من بینم اینو... .
ه۷مزمان که خود را برای گرفتنِ کوله و گوشی‌اش جلو می‌کشد، جیغ می‌زند:
- کیفمو پس بده ع*و*ضی... .
و همان لحظه که می‌خواهد دستش را از میان دو صندلی و برای برداشتن کوله‌اش جلو ببرد، تو دهانی محکم و کاری بر دهانش کوبیده که باعث به عقب پرت شدنش به روی صندلی می‌شود.
و عربده‌ای که پرده‌ از گوش‌هایش می‌درد:
- صداتو می‌بری یا نه؟
مزه‌ی گس و نسبتا شور خون توی دهانش می‌پیچد. ل*ب پایینی‌اش گزگز و تمام تنش از شدت ترس و اضطراب درد می‌کند و می‌لرزد. در خود مچاله می‌شود و دیگر هیچ نمی‌گوید و هیچ نمی‌کند؛ به جز گریه‌کردن و اشک‌ریختن!
می‌بیند که کوله‌اش توسط آن مرد، تماماً روی صندلی شاگرد خالی می‌شود. گوشی‌اش هم‌چنان زنگ می‌خورد.
راننده‌ی دیوانه، جانی و آدم‌ربای ماشینی که در آن سوار شده است، با پوزخند تماس را قطع می‌کند و سپس با زدن راهنما، داخل کوچه‌ای خلوت می‌پیچد.
حالش... حالش خوب نیست. حس می‌کند الآن است که معده‌اش به توی دهانش برگردد و هر آن‌چه که در ب*دن دارد را بالا بیاورد... .
اشک می‌ریزد؛ بی‌صدا و پر از حس بدبختی!
در دل خدایش را التماس می‌کند. کارما که می‌گفتند همین بود؟! او که کیف آن زن را در خیابان انداخته و بیخیال دزدیدن شده بود. پس این تاوان کدام کارش بود؟
صدای بالا رفتن کرکره‌ی برقی درب پارکینگ می‌آید.
و ریحانه است که با دیدن داخل شدن ماشین به پارکینگ ساختمانی، افت فشار پیدا می‌کند و تنها در دل می‌گوید:
- خدایا خودت نجاتم بده... .
تنش سست‌شده و رمقی در بدنش باقی نمانده است. تنها بی‌صدا و به پهنای صورت اشک می‌ریزد. به پارکینگ بزرگ و خلوتی نگاه می‌کند که تنها یک ماشین دیگر در آن وجود دارد. بزرگ است و سیاه و ترسناک!
درب عقب باز می‌شود. نگاه خیس از گریه و ترسیده‌اش را از قد و بالای بلند و سیاه‌پوش مرد تا چهره‌ی سرد و خشنش بالا می‌آورد. صورت زاویه‌دار، ته‌ریش‌های کوتاه و مرتب، ابرویی که خط انداخته و موهای نظامی نیم سانتی و در آخر، آن تیله‌های لعنتی آبی مرموز!
همه و همه از او یک خلافکار و یا قاتل سریالی درست کرده‌اند!
خوف می‌کند و لبانش می‌لرزند:
- تـ...توروخدا... ولم کن.
هیچ حسی جز یک بی‌حسی مطلق از نگاه او دریافت نمی‌کند و پوزخند کج کنج لبان او صدادار است وقتی که با جدیت امر می‌کند:
- بیا پایین.
بغ‌کرده نگاهش می‌کند و همین که می‌خواهد د*ه*ان باز کرده و چیزی بگوید، صدای کلافه و عصبی او را می‌شنود که زیر ل*ب می‌غرد:
- حوصله‌مو سر بردی.
و همان دم، دست مرد به سمتش دراز می‌شود و او را با قدرت به بیرون از ماشین می‌کشد. بازویش از فشار انگشتان او درد می‌گیرد و اوست که بدون توجه به آخ و ناله‌های ریحانه، او را به وحشی‌ترین حالت ممکن از پله‌ها تا دم درب واحدش بالا می‌برد. کلید می‌اندازد و هم‌زمان با داخل شدنشان به خانه، دست ریحانه را با خشونت ول می‌کند که دخترک با ضرب روی فرش پهن بر خانه می‌افتد.
در را قفل و کلید را توی جیب شلوارش فرو می‌کند. بی‌توجه به گریه‌های آمیخته با هق‌هق او، روی دو زانو خم شده و از بالا نگاه به تیله‌های سرخ‌شده‌اش می‌کند. با تحکیم ل*ب می‌زند:
- فقط ده دقیقه زمان داری تا توضیح بدی که سگ کی هستی و کی تورو فرستاده؟!
با قامت صاف کردنی، اضافه می‌کند:
- عاقل باشی، زودتر قفل زبونتو می‌شکنی؛ چون من نه صبورم و نه با اعصاب!



کد:
گریه می‌کند؛ التماس می‌کند و نمی‌داند چقدر مشت و سیلی بر شیشه‌ی ماشین می‌کوبد تا به مردم نشان بدهد که در مخمسه گیر افتاده است و کسی باید کمکش کند و ا*و*ف به مردم و بیخیالی‌شان که تنها کاری که با دیدن ریحانه‌ی گریان و جنبان در ماشین کرده بودند، با تعجب خیره شدنشان بود و بس!
سرعت ماشین رفته‌رفته بالا و بالاتر می‌رود. این کوچه‌ها و خیابان‌ها را نمی‌شناسد. صدای زنگ موبایل می‌آید؛ موبایل خودش است! صدای زنگ نوکیا صد و پنج ساده‌اش.
سریع به خود می‌جنبد و همان‌طور که هق می‌زند، کوله‌اش را از بند شانه‌ی خود رها و سپس زیپش را برای برداشتن گوشی و جواب دادنش باز می‌کند که همان لحظه دست قوی و مردانه‌ای از جلو به عقب می‌آید و کیفش را از دست او می‌قاپد:
- بده من بینم اینو... .
هم‌زمان که خود را برای گرفتن کوله و گوشی‌اش جلو می‌کشد، جیغ می‌زند:
- کیفمو پس بده ع*و*ضی... .
و همان لحظه که می‌خواهد دستش را از میان دو صندلی و برای برداشتن کوله‌اش جلو ببرد، تو دهانی محکم و کاری بر دهانش کوبیده که باعث به عقب پرت شدنش به روی صندلی می‌شود.
و عربده‌ای که پرده‌ از گوش‌هایش می‌درد:
- صداتو می‌بری یا نه؟
مزه‌ی گس و نسبتاً شور خون در دهانش می‌پیچد. ل*ب پایینی‌اش گزگز و تمام تنش از شدت ترس و اضطراب درد می‌کند و می‌لرزد. در خود مچاله می‌شود و دیگر هیچ نمی‌گوید و هیچ نمی‌کند؛ به جز گریه‌کردن و اشک‌ریختن!
می‌بیند که کوله‌اش توسط آن مرد، تماماً روی صندلی شاگرد خالی می‌شود. گوشی‌اش هم‌چنان زنگ می‌خورد.
راننده‌ی دیوانه، جانی و آدم‌ربای ماشینی که در آن سوار شده است، با پوزخند تماس را قطع می‌کند و سپس با زدن راهنما، داخل کوچه‌ای خلوت می‌پیچد.
حالش، حالش خوب نیست. حس می‌کند الآن است که معده‌اش به توی دهانش برگردد و هر آن‌چه که در ب*دن دارد را بالا بیاورد.
اشک می‌ریزد؛ بی‌صدا و پر از حس بدبختی!
در دل خدایش را التماس می‌کند. کارما که می‌گفتند همین بود؟! او که کیف آن زن را در خیابان انداخته و بی‌خیال دزدیدن شده بود. پس این تاوان کدام کارش بود؟
صدای بالارفتن کرکره‌ی برقی درب پارکینگ می‌آید.
و ریحانه است که با دیدن داخل شدن ماشین به پارکینگ ساختمانی، افت فشار پیدا می‌کند و تنها در دل می‌گوید:
- خدایا خودت نجاتم بده... .
تنش سست‌شده و رمقی در بدنش باقی نمانده است. تنها بی‌صدا و به پهنای صورت اشک می‌ریزد. به پارکینگ بزرگ و خلوتی نگاه می‌کند که تنها یک ماشین دیگر در آن وجود دارد. بزرگ است و سیاه و ترسناک!
درب عقب باز می‌شود. نگاه خیس از گریه و ترسیده‌اش را از قد و بالای بلند و سیاه‌پوش مرد تا چهره‌ی سرد و خشنش بالا می‌آورد. صورت زاویه‌دار، ته‌ریش‌های کوتاه و مرتب، ابرویی که خط انداخته و موهای نظامی نیم سانتی و در آخر آن تیله‌های لعنتی آبی مرموز!
همه و همه از او یک خلافکار و یا قاتل سریالی درست کرده‌اند!
خوف می‌کند و لبانش می‌لرزند:
- تـ... تورو خدا... ولم کن.
هیچ حسی جز یک بی‌حسی مطلق از نگاه او دریافت نمی‌کند و پوزخند کج کنج لبان او صدادار است وقتی که با جدیت امر می‌کند:
- بیا پایین.
بغ‌کرده نگاهش می‌کند و همین که می‌خواهد د*ه*ان باز کرده و چیزی بگوید، صدای کلافه و عصبی او را می‌شنود که زیر ل*ب می‌غرد:
- حوصله‌مو سر بردی.
و همان دم، دست مرد به سمتش دراز می‌شود و او را با قدرت به بیرون از ماشین می‌کشد. بازویش از فشار انگشتان او درد می‌گیرد و اوست که بدون توجه به آخ و ناله‌های ریحانه، او را به وحشی‌ترین حالت ممکن از پله‌ها تا دم درب واحدش بالا می‌برد. کلید می‌اندازد و هم‌زمان با داخل شدنشان به خانه، دست ریحانه را با خشونت ول می‌کند که دخترک با ضرب روی فرش پهن بر خانه می‌افتد.
در را قفل و کلید را توی جیب شلوارش فرو می‌کند. بی‌توجه به گریه‌های آمیخته با هق‌هق او، روی دو زانو خم شده و از بالا نگاه به تیله‌های سرخ‌شده‌اش می‌کند. با تحکیم ل*ب می‌زند:
- فقط ده دقیقه زمان داری تا توضیح بدی که سگ کی هستی و کی تو رو فرستاده؟!
با قامت صاف کردنی، اضافه می‌کند:
- عاقل باشی، زودتر قفل زبونتو می‌شکنی؛ چون من نه صبورم و نه با اعصاب!

#رمان_تیامو
#صبا_نوشت
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست4


در خود مچاله می‌شود و با چشمانی وق‌زده از روی ترس و تعجب نگاهش می‌کند. هیچ چیزی؛ دقیقاً هیچ چیزی از حرف‌های او متوجه نمی‌شود. کسی ریحانه را فرستاده باشد؟ توضیح بدهد؟!
به لکنت می‌افتد وقتی که با صدای رنگ بهت‌گرفته‌اش می‌پرسد:
- چـ...چی میگی آقا؟ م.. من...نمی‌فهمم.
صدای خنده‌ی بی‌اندازه بلند و پر از تمسخر مرد، مو به تن ریحانه سیخ می‌کند:
- مشکلی نداره، خودم می‌فهمونمت!
گریه‌اش قطع می‌شود. سکسکه می‌کند و با دست و پایی لرزان از جا بلند می‌شود. نگاه بی‌چاره‌اش همه جای خانه را می‌کاود. پرده‌های حریر خاکستری و ذغالی، مبلمان مشکی و دیوارهای طوسی روشن...دلگیر است و خوفناک!
به اویی نگاه می‌کند که در آشپزخانه و مشغول ریختن چای برای خود است. حرف‌هایی که زده بود را برای خود حلاجی می‌کند و...
آب د*ه*ان فرو می‌دهد. احتمالا او جدی جدی یک خلافکار است و حالا هم گمان می‌کند که دشمن و یا رقیبی، ریحانه را فرستاده است.
صدایش می‌لرزد:
- آقا؟ به مولا علی اشتباه گرفتی. بابا من غلط کردم نشستم تو ماشین تو. به خدا قسم نه کسی منو فرستاده و نه من آدم کسی‌ام!
و درست با اتمام جمله‌ی آواره و کلافه‌اش، مرد عقب گرد و نگاهش می‌کند. سرد و موذی و بی‌رحم...
پوزخندش زیادی ترسناک به نظر می‌رسد وقتی که می‌گوید:
- جداً؟ یعنی میگی الکی الکی نشستی تو ماشین امیرسام صدر؟!
حتی این اسم هم برایش غریب و ناآشناست! چه برسد به این‌که خواسته باشد به عمد سوار ماشین او شود.
همین که د*ه*ان باز می‌کند تا حرفی بزند، صدای او دوباره می‌آید:
- چه جالب! نه ماشین جلویی، نه عقبی، یک راست سوار ماشین من، آره؟!
دوباره گریه‌اش می‌گیرد:
- مجبور بودم آقا...مجبور. می‌فهمی؟
انتظار خنده‌ی تمسخرآمیز دیگری از جانب او دارد؛ اما... .
- چرا؟
جا می‌خورد. از نگاه مستقیم و یخ او در حال تحلیل رفتن است و...
حتماً مامان مهتابش تا الان از شدت ترس نبود او، سکته کرده است!
با بغض و گریه، توضیح می‌دهد:
- کم مونده بود گیر بیوفتم. دزدی کردم...غلط کردم...از ترس این‌که بگیرنم بدون فکر نشستم تو ماشین شما. همین به خدا...چرا باور نمی‌کنی؟
باریک شدن تیله‌های او را می‌بیند و...بالا و پایین رفتن سرش...
سکوتش را چون احمق‌ها می‌گذارد پای باور کردن و رضایتش...با گریه می‌پرسد:
- حالا ولم می‌کنی تا برم؟
به هم نزدیک شدن ابروهای او را می‌بیند.
- نه!
چنان جدی و با تحکیم می‌گوید که باد ریحانه، خالی می‌شود. گریه‌اش شدت می‌گیرد و اوست که استکان چای را نخورده داخل سینک ظرفشویی خالی می‌کند و با بیرون کشیدن گوشی‌اش از جیب پشتی شلوار جین ذغالی و تیره‌اش، تند و پشت سر هم می‌پرسد:
- اسم و فامیل خودت، سن، اسم محل و آدرس اون خ*را*ب‌‌شده‌ای که توش زندگی می‌کنی؟
نگاه خیسش رنگ حیرت می‌گیرد. ناباور از آنچه که شنیده بود، تکرار می‌کند:
- آدرسم؟ آدرس برا چی؟
نگاه عصبی و پوکر امیرسام تا لبان لرزان دخترک بالا می‌آید.
و ریحانه، می‌ترسد!
نکند می‌خواهد آدم به سراغ مادر و خواهرکش بفرستد تا آنها را هم به پیش او بیاورند؟
با این فکر دوباره هق‌ میزند:
- آقا تو رو خدا به خونواده‌ام کار نداشته باش...آقا من...
امیرسام است که بی‌هوا و جدی به میان التماس‌هایش می‌پرد:
- اگه راست گفته باشی، می‌فرستمت بری.
به گوش‌هایش شک می‌کند! معلوم است که راست می‌گوید. دروغش کجا بود؟!
هنوز چیزی بر ل*ب نرانده است که امیرسام ادامه می‌دهد:
- از اون طرفم بشین دعا کن اونی نباشی که دنبالشم!
به قسمت قبلی حرف او فکر می‌کند. به قول اجازه دادنش برای رفتن...میان گریه، امیدوارانه می‌خندد:
- چی؟!
امیرسام است که پوزخند می‌زند و همان‌طور که راهش را از آشپزخانه به انتهای راهرو کج می‌کند، جواب می‌دهد:
- زیاد خوشحال نباش. حالا مونده تا رفتنت.
کاسه‌ی چشمانش دوباره پر و روی زمین آوار می‌شود!
و امیرسام است که بعد از برداشتن چیزی از روی میز کنسول راهرو، گوشی به زیر گوش می‌گیرد و به طرف ریحانه جلو می‌آید.
- کجایی محسن؟ یه کار کوچیک برات دارم...اشک‌هایش هم‌چنان می‌ریزند.
امیرسام روی دو زانو خم می‌شود و از فاصله‌ی نسبتاً ن*زد*یک*ی نگاهش می‌کند. انگاری از دیدن آوار بودن او و این‌طور عاجز بودنش، ل*ذت میبرد!
و تک‌خندش زیادی ع*و*ضی‌گونه است وقتی که برای فرد پشت خط می‌گوید:
- اگه بنده‌ی خدا بخواد، خیر هم میشه انشالله...

کد:
در خود مچاله می‌شود و با چشمانی وق‌زده از روی ترس و تعجب نگاهش می‌کند. هیچ‌چیزی؛ دقیقاً هیچ‌چیزی از حرف‌های او متوجه نمی‌شود. کسی ریحانه را فرستاده باشد؟ توضیح بدهد؟!
به لکنت می‌افتد وقتی که با صدای رنگ بهت‌گرفته‌اش می‌پرسد:
- چـ...چی میگی آقا؟م...من...نمی‌فهمم.
صدای خنده‌ی بی‌اندازه بلند و پر از تمسخر مرد، مو به تن ریحانه سیخ می‌کند:
- مشکلی نداره، خودم می‌فهمونمت!
گریه‌اش قطع می‌شود. سکسکه می‌کند و با دست و پایی لرزان از جا بلند می‌شود. نگاه بی‌چاره‌اش همه‌جای خانه را می‌کاود. پرده‌های حریر خاکستری و ذغالی، مبلمان مشکی و دیوارهای طوسی روشن...دلگیر است و خوفناک!
به اویی نگاه می‌کند که در آشپزخانه و مشغول ریختن چای برای خود است. حرف‌هایی که زده بود را برای خود حلاجی می‌کند.
آب د*ه*ان فرو می‌دهد. احتمالاً او جدی‌جدی یک خلافکار است و حالا هم گمان می‌کند که دشمن و یا رقیبی، ریحانه را فرستاده است.
صدایش می‌لرزد:
- آقا؟ به مولا علی اشتباه گرفتی. بابا من غلط کردم نشستم تو ماشین تو. به خدا قسم نه کسی منو فرستاده و نه من آدم کسی‌ام!
و درست با اتمام جمله‌ی آواره و کلافه‌اش، مرد عقب گرد و نگاهش می‌کند؛ سرد و موذی و بی‌رحم!
پوزخندش زیادی ترسناک به‌نظر می‌رسد وقتی که می‌گوید:
- جداً؟ یعنی میگی الکی‌الکی نشستی تو ماشین امیرسام صدر؟!
حتی این اسم هم برایش غریب و ناآشناست! چه برسد به این‌که خواسته باشد به عمد سوار ماشین او شود.
همین که د*ه*ان باز می‌کند تا حرفی بزند، صدای او دوباره می‌آید:
- چه جالب! نه ماشین جلویی، نه عقبی، یک راست سوار ماشین من، آره؟!
دوباره گریه‌اش می‌گیرد:
- مجبور بودم آقا...مجبور. می‌فهمی؟
انتظار خنده‌ی تمسخرآمیز دیگری از جانب او دارد؛ اما... .
- چرا؟
جا می‌خورد. از نگاه مستقیم و یخ او درحال تحلیل رفتن است.
حتماً مامان مهتابش تا الآن از شدت ترس نبود او، سکته کرده است!
با بغض و گریه، توضیح می‌دهد:
- کم مونده بود گیر بیوفتم. دزدی کردم...غلط کردم...از ترس این‌که بگیرنم بدون فکر نشستم تو ماشین شما. همین به خدا...چرا باور نمی‌کنی؟
باریک شدن تیله‌های او را می‌بیند و بالا و پایین رفتن سرش را.
سکوتش را چون احمق‌ها می‌گذارد پای باور کردن و رضایتش...با گریه می‌پرسد:
- حالا ولم می‌کنی تا برم؟
به‌هم نزدیک شدن ابروهای او را می‌بیند.
- نه!
چنان جدی و با تحکیم می‌گوید که باد ریحانه، خالی می‌شود. گریه‌اش شدت می‌گیرد و اوست که استکان چای را نخورده داخل سینک ظرفشویی خالی می‌کند و با بیرون کشیدن گوشی‌اش از جیب پشتی شلوار جین ذغالی و تیره‌اش، تند و پشت سر هم می‌پرسد:
- اسم و فامیل خودت، سن، اسم محل و آدرس اون خ*را*ب‌‌شده‌ای که توش زندگی می‌کنی؟
نگاه خیسش رنگ حیرت می‌گیرد. ناباور از آن‌چه که شنیده بود، تکرار می‌کند:
- آدرسم؟ آدرس برا چی؟
نگاه عصبی و پوکر امیرسام تا لبان لرزان دخترک بالا می‌آید و ریحانه، می‌ترسد!
نکند می‌خواهد آدم به سراغ مادر و خواهرکش بفرستد تا آن‌ها را هم به پیش او بیاورند؟
با این فکر دوباره هق‌ می‌زند:
- آقا تو رو خدا به خونواده‌‌م کار نداشته باش...آقا من... .
امیرسام است که بی‌هوا و جدی به میان التماس‌هایش می‌پرد:
- اگه راست گفته باشی، می‌فرستمت بری.
به گوش‌هایش شک می‌کند! معلوم است که راست می‌گوید. دروغش کجا بود؟!
هنوز چیزی بر ل*ب نرانده است که امیرسام ادامه می‌دهد:
- از اون‌طرفم بشین دعا کن اونی نباشی که دنبالشم!
به قسمت قبلی حرف او فکر می‌کند. به قول اجازه دادنش برای رفتن. میان گریه، امیدوارانه می‌خندد:
- چی؟!
امیرسام است که پوزخند می‌زند و همان‌طور که راهش را از آشپزخانه به انتهای راهرو کج می‌کند، جواب می‌دهد:
- زیاد خوشحال نباش. حالا مونده تا رفتنت.
کاسه‌ی چشمانش دوباره پر و روی زمین آوار می‌شود!
و امیرسام است که بعد از برداشتن چیزی از روی میز کنسول راهرو، گوشی به زیر گوش می‌گیرد و به طرف ریحانه جلو می‌آید.
- کجایی محسن؟ یه کار کوچیک برات دارم...اشک‌هایش هم‌چنان می‌ریزند.
امیرسام روی دو زانو خم می‌شود و از فاصله‌ی نسبتاً ن*زد*یک*ی نگاهش می‌کند. انگاری از دیدن آوار بودن او و این‌طور عاجز بودنش، ل*ذت می‌برد!
و تک‌خندش زیادی ع*و*ضی‌گونه است وقتی که برای فرد پشت خط می‌گوید:
- اگه بنده‌ی خدا بخواد، خیر هم میشه انشالله... .



#صبا_نصیری
#رمان_تیامو
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست5


از ریحانه محمدی بودنش گفته بود تا اینکه بیست‌ودو سال، سن دارد. نام مادرش، مهتاب حمیدی‌ست؛ چهل‌ودو ساله از محله‌ی گُم و گورشان. پدرش را در هفده سالگی از دست داده و... حنانه، خواهرش، پنج ساله است! از دلیل دزدی‌اش برای او گفته بود و از اینکه اصلا آن هوشنگ آژگانی که امیرسام مدام نامش را تکرار می‌کرد، نمی‌شناسد و حتی نامش را هم قبل از امروز نشنیده بود.
حدود یک ساعت از تماس گرفتن امیرسام با محسن نامی که انگار زیر دستش بود، می‌گذرد و هنوز نه خبری از محسن آمده و نه امیرسام قصد رها کردن ریحانه را دارد. با اینکه بارها خدا را قسم خورده بود که کاملا بی‌گناه و بی‌خبر است!
روی مبل تک نفره‌‌ی هال و در خود جمع شده است. حالش خوب نیست. تهوع دارد و سرگیجه... سردرد امانش را بریده و دهانش چون کویر خشک شده است. گلویش می‌سوزد و چشمان پف کرده از گریه‌اش طاقت باز ماندن ندارند.
صدای کیبوردِ گوشیِ امیرسامِ مشغولِ چت، تند و تند در ذهنش پخش و اکو می‌شود. سرش گیج و گیج‌‌تر می‌رود. لعنت به تصمیمِ مزخرفش و لعنت به خودش و این مخمسه‌ای که در آن گیر افتاده بود!
صدای امیرسامی که حالا دارد با کسی در پشت گوشی بحث می‌کند، ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود. آنقدر ضعیف که ریحانه، دیگر هیچ چیزی نشنود و نبیند و حس نکند! انقدری که از حال برود و... عمیقا خواب را به آ*غ*و*ش بکشد!
نمی‌داند چقدر گذشته است؟ روز است یا شب؟ هنوز همانجاست و یا...؟ انگار کسی تکانش می‌دهد و صدایش می‌زند. صدای مردانه‌ای که قصد دارد او را از چنگِ خواب به بیرون بکشد. صدایی سرد، کلافه و جدی که پشت سر هم تکرار می‌کند:
-ریحون؟ دختر با توام... کَری؟... ریحون؟
کرخت است و سست و بی‌حال...
بازویش کشیده می‌شود و تکان می‌خورد؛ اما گیج و منگ‌تر از آن است که بفهمد و خوب ببیند...
-دارم میگَمِت پاشو!
چشمان نیمه‌بازش، تار و برفکی می‌بینند...
دیگر صدایی نمی‌آید. تکان هم نمی‌خورد!
فقط زمانی به خود می‌آید که یکهو مقدارِ زیادی آبِ سرد بر سر و صورتش پاشیده می‌شود.
چشمانش تا آخرین حد ممکن باز می‌شوند و نفسِ بی‌نفسش از سردیِ آب، تحلیل می‌رود و به هینی ترسیده تبدیل می‌شود!
صدای خنده‌ی کریه و ع*و*ضی‌گونه‌ی امیرسام، رادارهایش را فعال می‌کند.
-بالاخره بلند شدی!
اخم‌هایش را توی هم می‌کشد و با لبی آویزان، نگاهِ اوی خبیث و نفرت‌برانگیز می‌کند. گرومپ گرومپ تپش قلب وحشتناکش انگاری تا توی گوش‌هایش بالا می‌آید. حسابی ترسیده است! دستش را برای لمس مقنعه‌اش بالا می‌آورد و...
همه جای سر و صورتش تا اواسط قفسه‌ی س*ی*نه و مانتویش خیس شده‌اند!
کوتاه میغرد:
-تو یه مریضِ روانی‌ای!
می‌گوید و چشمش به ساعت بزرگ گردِ دیواری خانه میی‌افتد؛ هفت غروب! کِی خوابش برده بود؟!
قلبش دیوانه‌بازی راه می‌اندازد و وای که مامان مهتابش مُرده است از نگرانی!
به امیرسامِ دست به کمر نگاه می‌کند. اخمی ندارد و... نگاهش...! نگاهش هم آن تنبیه و عصبانیتِ قبل را ندارد انگار...
بغضش می‌گیرد:
-چیشد بالاخره؟ ول میکنی تا برم، یا نه؟
دل توی دلش نیست که جوابِ "ولت می‌کنم" را از زبان او بشنود تا گورش را گُم کند و برود. فقط برود؛ اما...
امیرسام است که تا پیش روی صورتش خم می‌شود. پوزخندِ کمرنگی کنج لبانش جاخوش می‌کند و همینکه دستش را جلو می‌آورد، ریحانه ترسیده و عقب می‌کشد. انقدری که سرش به پشتیِ مبل بچسبد.
و اوست که دستش را جلوتر می‌آورد و خیره در تیله‌های وق‌زده و گردشده‌ی ریحانه، مقنعه‌ی کج‌شده‌اش را تا روی چانه‌ی دخترک درست می‌کند.
-الآن درست شد!
آبِ دهانش را با صدا قورت می‌دهد که امیرسام، کمر صاف می‌کند. به طرف اُپِن آشپزخانه می‌رود و همزمان با برداشتنِ سوییچ و کُتِ جینِ ذغالی‌اش، ل*ب می‌زند:
-خیلی ناراحتم که هر چی گفتی، راست بوده!
متوجه نمی‌شود و... می‌شود!
با قلبی که در د*ه*ان می‌کوبد، با دهانی که چون کویر خشک شده است،
آهسته و منقطع می‌پرسد:
-یعنی.‌.. چی؟!
امیرسام است که به سمتش برمی‌گردد و موذی‌وار، تک‌خندی می‌کند:
-یعنی بلند شو برسونمت خونتون!


🥲😂❤️اَمون از دست این پسر!



کد:
از ریحانه محمدی بودنش گفته بود تا این‌که بیست‌و‌دو سال، سن دارد. نام مادرش، مهتاب حمیدی‌ست؛ چهل‌ودو‌ ساله از محله‌ی گُم و گورشان. پدرش را در هفده‌سالگی از دست داده و حنانه، خواهرش، پنج‌ ساله است! از دلیل دزدی‌اش برای او گفته بود و از این‌که اصلاً ا آن هوشنگِ آژگانی که امیرسام مُدام نامش را تکرار می‌کرد، نمی‌شناسد و حتی نامش را هم قبل از امروز نشنیده بود!
حدود یک ساعت از تماس گرفتن امیرسام با محسن نامی که انگار زیر دستش بود، می‌گذرد و هنوز نه خبری از محسن آمده و نه امیرسام قصدِ رها کردن ریحانه را دارد. با این‌که بارها خدا را قسم خورده بود که کاملاً ا بی‌گناه و بی‌خبر است!
روی مبل تک‌نفره‌‌ی هال و در خود جمع شده است. حالش خوب نیست. تهوع و سرگیجه دارد. سردرد امانش را بریده و دهانش چون کویر خشک شده است. گلویش می‌سوزد و چشمان پف کرده از گریه‌اش طاقت باز ماندن ندارند.
صدای کیبورد گوشی امیرسامِ مشغول چت، تند و تند در ذهنش پخش و اکو می‌شود. سرش گیج و گیج‌‌تر می‌رود. لعنت به تصمیمِ مزخرفش و لعنت به خودش و این مخمسه‌ای که در آن گیر افتاده بود!
صدای امیرسامی که حالا دارد با کسی در پشت گوشی بحث می‌کند، ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود. آن‌قدر ضعیف که ریحانه، دیگر هیچ‌چیزی نشنود و نبیند و حس نکند! انقدری که از حال برود و عمیقاً خواب را به آ*غ*و*ش بکشد!
نمی‌داند چقدر گذشته است؟ روز است یا شب؟ هنوز همان‌جاست؟
 انگار کسی تکانش می‌دهد و صدایش می‌زند. صدای مردانه‌ای که قصد دارد او را از چنگِ خواب به بیرون بکشد. صدایی سرد، کلافه و جدی که پشت سر هم تکرار می‌کند:
- ریحون؟ دختر با توام...کَری؟ ریحون؟
کرخت است و سست و بی‌حال... .
بازویش کشیده می‌شود و تکان می‌خورد؛ اما گیج و منگ‌تر از آن است که بفهمد و خوب ببیند.
- دارم میگَمِت پاشو!
چشمان نیمه‌بازش، تار و برفکی می‌بینند.
دیگر صدایی نمی‌آید. تکان هم نمی‌خورد!
فقط زمانی به خود می‌آید که یک‌هو مقدارِ زیادی آبِ سرد بر سر و صورتش پاشیده می‌شود.
چشمانش تا آخرین حد ممکن باز می‌شوند و نفسِ بی‌نفسش از سردیِ آب، تحلیل می‌رود و به هینی ترسیده تبدیل می‌شود!
صدای خنده‌ی کریه و ع*و*ضی‌گونه‌ی امیرسام، رادارهایش را فعال می‌کند.
- بالأخره بلند شدی!
اخم‌هایش را درهم می‌کشد و با لبی آویزان، نگاهِ اوی خبیث و نفرت‌برانگیز می‌کند. گرومپ‌گرومپ تپش قلب وحشتناکش انگاری تا توی گوش‌هایش بالا می‌آید. حسابی ترسیده است! دستش را برای لمس مقنعه‌اش بالا می‌آورد.
همه‌جای سر و صورتش تا اواسط قفسه‌ی س*ی*نه و مانتویش خیس شده‌اند!
کوتاه می‌غرد:
- تو یه مریضِ روانی‌ای!
می‌گوید و چشمش به ساعت بزرگ گردِ دیواری خانه می‌افتد؛ هفت غروب! کِی خوابش برده بود؟!
قلبش دیوانه‌بازی راه می‌اندازد و وای که مامان مهتابش مُرده است از نگرانی!
به امیرسامِ دست به کمر نگاه می‌کند. اخمی ندارد و نگاهش! نگاهش هم آن تنبیه و عصبانیتِ قبل را ندارد انگار.
بغضش می‌گیرد:
- چی‌شد بالاخره؟ ول می‌کنی تا برم یا نه؟
دل توی دلش نیست که جوابِ «ولت می‌کنم» را از زبان او بشنود تا گورش را گُم کند و برود، فقط برود؛ اما امیرسام است که تا پیش روی صورتش خم می‌شود. پوزخندِ کم‌رنگی کنج لبانش جاخوش می‌کند و همین‌که دستش را جلو می‌آورد، ریحانه ترسیده و عقب می‌کشد. انقدری که سرش به پشتیِ مبل بچسبد.
و اوست که دستش را جلوتر می‌آورد و خیره در تیله‌های وق‌زده و گردشده‌ی ریحانه، مقنعه‌ی کج‌شده‌اش را تا روی چانه‌ی دخترک درست می‌کند.
- الآن درست شد!
آبِ دهانش را با صدا قورت می‌دهد که امیرسام، کمر صاف می‌کند. به طرف اُپِن آشپزخانه می‌رود و هم‌زمان با برداشتنِ سوییچ و کُتِ جینِ ذغالی‌اش، ل*ب می‌زند:
- خیلی ناراحتم که هر چی گفتی، راست بوده!
متوجه نمی‌شود و می‌شود!
با قلبی که در د*ه*ان می‌کوبد، با دهانی که چون کویر خشک شده است،
آهسته و منقطع می‌پرسد:
- یعنی.‌..چی؟!
امیرسام است که به سمتش برمی‌گردد و موذی‌وار، تک‌خندی می‌کند:
- یعنی بلند شو برسونمت خونه‌تون!

#صبا_نصیری
#رمان_تیامو
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست6

شوکِ بدی بود و هست!
جا می‌خورَد!
نکند باز هم دارد او را دست می‌اندازد و یا مسخره‌اش می‌کند؟!
گلویش از زور بغض درد می‌گیرد وقتی که می‌پرسد:
-جدی میگی؟
امیرسام، سوییچِ ماشین را توی دستش تکان و فِر می‌دهد:
-میتونی باور نکنی و همینجا بمونی. من مشکلی ندارم.
قطره اشک سمجش بر گونه می‌چکد. دلش داد و بیداد کردن و فحش دادن می‌خواهد. دلش گریه می‌خواهد و فریادهای شاکی؛ اما...
فکر می‌کند چاره‌ای جز باور کردن او ندارد! شاید آخرین شانسش باشد...
دستپاچه از جا بلند می‌شود و مقنعه‌ی خیسش را روی سر، مرتب می‌کند. به او نگاه می‌کند. به اویی که با اخم کمرنگی خیره‌اش شده است و...
قلبش بی‌دلیل فرو می‌ریزد!
خیلی سعی می‌کند که جلوی زبانش را بگیرد؛ ولی...
جلو می‌رود و آهسته و کلافه ل*ب می‌زند:
-من که از اول گفتم اشتباه گرفتی.
بغض، صدایش را به لرزه می‌اندازد وقتی که اضافه می‌کند:
-این همه اذیت کردی، استرس دادی که تهش برسی به حرفِ من؟
قطره اشک بعدی، درشت‌تر پایین می‌آید و سومین قطره، با صدای تهدیدآمیزِ امیرسام، از چشمه خشک می‌شود:
-ز*ب*ون درازی اصلا به نفعت نیست! حداقلش نه تا وقتی که با منی.
قلبش تکان سختی می‌خورد و... لال می‌شود!
پشت سر او از خانه، بیرون می‌رود. هردو سوارِ آسانسور می‌شوند و ریحانه، تنها به این فکر می‌کند که به محض سوار شدن بر ماشینِ او، باید با مادرش تماس بگیرد!
خودش را در آینه‌ی آسانسور دید می‌زند. چهره‌ی سرخ و ورم‌کرده از گریه‌اش و موهای پریشانی که از مقنعه بیرون زده‌اند و...
ناگهان چشمش به نیم‌رخ او می‌افتد. نیم‌رخ سرد و خشنی که ترسِ بی‌اندازه‌ای به قلبِ ریحانه می‌اندازد. مشغولِ چک کردن گوشی‌اش است و ریحانه، بی‌دلیل تپش قلب می‌گیرد.
از آسانسور خارج می‌شوند. در فاصله‌ی کمی از او، می‌ایستد و سپس به سمت همان ماشینی می‌رود که با آن به اینجا آمده بودند که امیرسام دستور می‌دهد:
-بیا این‌وَر...
متعجب عقب‌گرد می‌کند که امیرسام ریموت توی دستش را می‌زند. با چشمک‌زدنِ چراغ‌های آن ماشینِ سیاه بزرگ، ترس بدی به دلش می‌نشیند. نکند این هم یک نقشه‌ی جدید باشد؟
نکند دارد با پاهای خودش به قتل‌گاهش می‌رود؟
بغض، سیاه‌تر می‌شود و درست همان لحظه که میخواهد د*ه*ان باز کند، امیرسام با تک‌خندی ل*ب می‌زند:
-میدونم چی تو اون کَله‌ی پوکِت می‌گذره و باید بگم کمتر چرت و پرت ببافی و زودتر راه بیوفتی که من کلی کار دارم.
نمی‌داند چرا؟ اما بی‌دلیل و شاید هم با دلیل قانع می‌شود...
لبخند کج و زورکی بر ل*ب می‌نشاند و به سمت همان ماشینی میرود که امیرسام بعد از گفتن حرفش، سوار آن شده بود. درب عقب را باز و داخل می‌شود و...
از دیدن کوله پشتی‌اش بر صندلی عقب، متعجب می‌شود:
-این... اینجا چیکار میکنه؟
امیرسام جوابی نمی‌دهد.
و صدای ریحانه، همچنان از زور ترس می‌لرزد وقتی که می‌گوید:
-داری منو میبری خونه‌مون دیگه، آره؟!
امیرسام است که قفل مرکزی را می‌زند و با دنده عقب گرفتن، پارکینگ را تا توی کوچه بیرون می‌آید.
و بی‌توجهی‌اش زیادی روی اعصاب است وقتی که بدون جواب دادن به سوالِ پر از ترس و تردید ریحانه، گوشی به زیر گوش می‌برد و برای فرد پشت خط ل*ب میزند:
-چیشد؟ پیدا کردی؟
بی‌اراده وحشت می‌کند. نکند سراغِ خانواده‌اش رفته باشند؟
کوله‌اش را ب*غ*ل می‌کند و همانطور که نگاهِ پُر شده از اشکش به امیرسامِ در حال رانندگی‌ست، زیپ کوله‌اش را باز و گوشیِ ساده‌اش را جست‌وجو می‌کند. در کمال تعجب می‌بیند که میانِ دفترچه و جامدادی و خودکارهایش است.
امیرسام است که عصبی، نعره می‌زند:
-دِ حتما خوب پیگیری نکردی مُحسن!
قلبش توی د*ه*ان می‌کوبد. با ترس و استرس گوشی را بالا می‌آورد و بی‌توجه به تماس‌ها و پیامک‌های از دست رفته و نخوانده‌اش، وارد لیست مخاطبینش می‌شود. برای مامان مهتابش، اس‌ام‌اس می‌نویسد:
-مامان، من خوبم. نگران نباش. یه کم دیگه میرسم خونه و همه چیزو برات توضیح میدم.
و ارسال می‌کند!
نمی‌مانَد تا جوابی به دستش برسد و گوشی را توی کوله پرت می‌کند. زیپ را می‌کشد و...
از فریادِ عصبی و حرص‌آلودِ امیرسام، گلویِ خشکش، خشک‌تر می‌شود و از ترس به خود می‌لرزد.
-داری شِر و ور میگی، خوبم میگی محسن. سگ نکن منو! اون کفتارای لاشخوری که تو جور میکنی به دردِ من نمیخورن. فقط خدا میدونه که چند نوع مَرَض و بیماری دارن؟ بگرد کسیو پیدا کن که سالم باشه. هم جسمی هم روانی!
سکوت می‌شود...
هیچ از حرف‌های او نمیفهمد و...
امیرسام با تندیت ادامه می‌دهد:
-بگو پولش مهم نیست. امیرسام هر چقدر که بخوای بهت میده. فقط قراره عقد کنیم، بچه‌مو حامله بشه و دنیا بیاره. بعد پولشو می‌گیره و مارو به خیر و اونو بسلامت!
چشمانش چهارتا می‌شوند...
دقیقا... چه گفته بود؟!
پول میدهد تا کسی با او عقد کند؟ بچه‌اش را باردار بشود و بعد از به دنیا آمدنِ بچه گم بشود و برود؟!
جدی؟!



🧐😁چیشد؟



کد:
شوکِ بدی بود و هست!
جا می‌خورَد!
نکند باز هم دارد او را دست می‌اندازد و یا مسخره‌اش می‌کند؟!
گلویش از زور بغض درد می‌گیرد وقتی که می‌پرسد:
- جدی میگی؟
امیرسام، سوییچِ ماشین را توی دستش تکان و فِر می‌دهد:
- می‌تونی باور نکنی و همین‌جا بمونی. من مشکلی ندارم.
قطره اشک سمجش بر گونه می‌چکد. دلش داد و بیداد کردن و فحش دادن می‌خواهد. دلش گریه می‌خواهد و فریادهای شاکی؛ اما فکر می‌کند چاره‌ای جز باور کردن او ندارد! شاید آخرین شانسش باشد.
دستپاچه از جا بلند می‌شود و مقنعه‌ی خیسش را روی سر، مرتب می‌کند. به او نگاه می‌کند؛ به اویی که با اخم کمرنگی خیره‌اش شده است؛ اما قلبش بی‌دلیل فرو می‌ریزد!
خیلی سعی می‌کند که جلوی زبانش را بگیرد؛ ولی جلو می‌رود و آهسته و کلافه ل*ب می‌زند:
-من که از اول گفتم اشتباه گرفتی.
بغض، صدایش را به لرزه می‌اندازد وقتی که اضافه می‌کند:
- این‌همه اذیت کردی، استرس دادی که تهش برسی به حرفِ من؟
قطره اشک بعدی، درشت‌تر پایین می‌آید و سومین قطره، با صدای تهدیدآمیزِ امیرسام، از چشمه خشک می‌شود:
- ز*ب*ون‌درازی اصلاً به نفعت نیست! حداقلش نه تا وقتی که با منی.
قلبش تکان سختی می‌خورد و لال می‌شود!
پشت سر او از خانه، بیرون می‌رود. هر دو سوارِ آسانسور می‌شوند و ریحانه، تنها به این فکر می‌کند که به محض سوار شدن بر ماشینِ او، باید با مادرش تماس بگیرد!
خودش را در آینه‌ی آسانسور دید می‌زند. چهره‌ی سرخ و ورم‌کرده از گریه‌اش و موهای پریشانی که از مقنعه بیرون زده‌اند و ناگهان چشمش به نیم‌رخ او می‌افتد. نیم‌رخ سرد و خشنی که ترسِ بی‌اندازه‌ای به قلبِ ریحانه می‌اندازد. مشغولِ چک کردن گوشی‌اش است و ریحانه، بی‌دلیل تپش قلب می‌گیرد.
از آسانسور خارج می‌شوند. در فاصله‌ی کمی از او، می‌ایستد و سپس به سمت همان ماشینی می‌رود که با آن به این‌جا آمده بودند که امیرسام دستور می‌دهد:
- بیا این‌وَر!
متعجب عقب‌گرد می‌کند که امیرسام ریموت توی دستش را می‌زند. با چشمک‌زدنِ چراغ‌های آن ماشینِ سیاه بزرگ، ترس بدی به دلش می‌نشیند. نکند این هم یک نقشه‌ی جدید باشد؟
نکند دارد با پاهای خودش به قتل‌گاهش می‌رود؟
بغض، سیاه‌تر می‌شود و درست همان‌لحظه که می‌خواهد د*ه*ان باز کند، امیرسام با تک‌خندی ل*ب می‌زند:
- می‌دونم چی تو اون کَله‌ی پوکِت می‌گذره و باید بگم کمتر چرت و پرت ببافی و زودتر راه بیفتی که من کلی کار دارم.
نمی‌داند چرا؟ اما بی‌دلیل و شاید هم با دلیل قانع می‌شود.
لبخند کج و زورکی بر ل*ب می‌نشاند و به سمت همان ماشینی می‌رود که امیرسام بعد از گفتن حرفش، سوار آن شده بود. درب عقب را باز و داخل می‌شود و از دیدن کوله پشتی‌اش بر صندلی عقب، متعجب می‌شود:
- این... این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
امیرسام جوابی نمی‌دهد.
و صدای ریحانه، هم‌چنان از زور ترس می‌لرزد وقتی که می‌گوید:
- داری منو می‌بری خونه‌مون دیگه، آره؟!
امیرسام است که قفل مرکزی را می‌زند و با دنده عقب گرفتن، پارکینگ را تا توی کوچه بیرون می‌آید.
و بی‌توجهی‌اش زیادی روی اعصاب است وقتی که بدون جواب دادن به سوالِ پر از ترس و تردید ریحانه، گوشی به زیر گوش می‌برد و برای فرد پشت خط ل*ب میزند:
- چی‌شد؟ پیدا کردی؟
بی‌اراده وحشت می‌کند. نکند سراغِ خانواده‌اش رفته باشند؟
کوله‌اش را ب*غ*ل می‌کند و همان‌طور که نگاهِ پر شده از اشکش به امیرسامِ درحال رانندگی‌ است، زیپ کوله‌اش را باز و گوشیِ ساده‌اش را جست‌وجو می‌کند. در کمال تعجب می‌بیند که میانِ دفترچه و جامدادی و خودکارهایش است.
امیرسام است که عصبی، نعره می‌زند:
- دِه حتماً خوب پیگیری نکردی مُحسن!
قلبش در دهانش می‌کوبد. با ترس و استرس گوشی را بالا می‌آورد و بی‌توجه به تماس‌ها و پیامک‌های از دست رفته و نخوانده‌اش، وارد لیست مخاطبینش می‌شود. برای مامان مهتابش، اس‌ام‌اس می‌نویسد:
- مامان، من خوبم. نگران نباش. یه کم دیگه می‌رسم خونه و همه‌چیزو برات توضیح میدم.
و ارسال می‌کند!
نمی‌مانَد تا جوابی به دستش برسد و گوشی را در کوله پرت می‌کند. زیپ را می‌کشد و از فریادِ عصبی و حرص‌آلودِ امیرسام، گلویِ خشکش، خشک‌تر می‌شود و از ترس به خود می‌لرزد.
- داری شِر و ور میگی، خوبم میگی محسن. سگ نکن منو! اون کفتارای لاشخوری که تو جور میکنی به دردِ من نمی‌خورن. فقط خدا می‌دونه که چند نوع مَرَض و بیماری دارن؟ بگرد کسیو پیدا کن که سالم باشه؛ هم جسمی هم روانی!
سکوت می‌شود.
هیچ از حرف‌های او نمیفهمد و امیرسام با تندیت ادامه می‌دهد:
- بگو پولش مهم نیست. امیرسام هر چقدر که بخوای بهت میده. فقط قراره عقد کنیم، بچه‌مو حامله بشه و دنیا بیاره. بعد پولشو می‌گیره و مارو به‌خیر و اونو به‌سلامت!
چشمانش چهارتا می‌شوند. دقیقاً چه گفته بود؟!
پول می‌دهد تا کسی با او عقد کند؟ بچه‌اش را باردار بشود و بعد از به دنیا آمدنِ بچه گم بشود و برود؟!
جدی؟!

#رمان_تیامو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست7
#تیامو

آب د*ه*ان فرو می‌دهد و... طرف، دیوانه است؟!
خب یکباره برود و زن بگیرد دیگر! نه پولِ کلان میخواهد و نه بچه‌اش بی‌مادر بزرگ می‌شود! تازه به نفعِ خودش هم هست. هم از لحاظ روحی تامین می‌شود و هم...
ل*ب میگزد!
بی‌اختیار تا کجاها را فکر کرده بود‌.
قلبش توی د*ه*ان می‌کوبد و امیرسام است که همزمان با بیشتر کردن سرعتش و راهنما زدن، فرد پشت خط را تهدید می‌کند:
-تو این غلطو یه بار دیگه تکرار کن، بعد ببین من با دهنت چیکار میکنم مُحسن!
بی‌اراده می‌خندد. بی‌صدا و کوتاه...
برای اینکه آتو به دستِ اوی بی‌تعادلِ روانی ندهد، سرش را پایین‌تر می‌گیرد و از شیشه به بیرون نگاه می‌کند. این مسیر را می‌شناسد. منتهی به خانه‌ی آنهاست...
ضربان قلبش آرام و آرام‌تر می‌شود...
-چقدر می‌خواد؟
گوش‌هایش بی‌اراده تیز می‌شوند.
نمی‌شنود که فرد پشت خط چه می‌گوید ولی...
امیرسام، بی‌اهمیت قبول می‌کند:
-خوبه، فقط قبلش باید آزمایش بده.
به نیم‌رخ جدی و عصبی او نگاه می‌کند و...
کاش می‌توانست د*ه*ان باز کند و بگوید می‌خواهی من را عقد کنی؟ برایت بچه می‌آورم و بعد از اتمام موعدی که تو می‌پسندی، پولم را می‌گیرم و گُمم را گور میکنم.
بغض می‌کند!
انگاری فشاری که زندگی این روزها به او وارد میکرد، بی‌اندازه خلش کرده بود اما...
پولِ چندانی نمی‌خواهد!
فقط انقدری که بتواند قرض و بدهی‌هایش را بدهد و بعد، مثل آدم‌های دیگر اجاره‌نشین شود و با سودِ ماهیانه‌ی آن پول، روزمرگی‌های ساده‌اش را بگذراند...
قطره اشک سمجش می‌چکد.
امیرسام با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
-آدم شده! از کِی تا حالا؟
هیچ از حرف‌هایشان نمی‌فهمد و... هنوز گیجِ آن قسمت از صحبت امیرسام است که گفته بود پول میدهد و بچه میخواهد!
اشک‌هایش شدت می‌گیرند. عدالت خدا کجا بود که برای رسیدن به پول و یک زندگیِ بی‌نهایت معمولی و نُرمال، به فکر فروختنِ تن و حس مادرانه‌اش افتاده بود؟
تماس با "اوکی. منتظرِ خبرتم" گفتنِ امیرسام خاتمه می‌یابد.
نگاهِ خیس از گریه‌اش به بیرون از شیشه‌ی ماشین است و به آدم‌های شهر...
-این گریه‌ت برا آزادیته؟
با اخم کمرنگی سر می‌چرخاند و خیره‌اش می‌شود. دارد مسخره‌اش می‌کند؟!
خب به جهنم! باید هم مسخره می‌کرد!
حوصله‌ی بحث و دعوا با اویِ در حالِ حاضر فرمانده را ندارد! لبانش تکان می‌خورند و ضعیف، جواب میدهد:
-نه‌!
و انگاری ریحانه، با رها شدنش از دستِ او و نزدیک و نزدیکتر شدنش به خانه‌شان، ترسش از امیرسام می‌ریخت...
اضافه می‌کند:
-خودمم نمیدونم برای چیه؟
همین! و دیگر هیچ!
تا انتهای راه و رسیدن به محله‌ی گُم و گورشان هر دو روزه‌ی سکوت می‌گیرند. به تابلوی کج و رنگ و رو رفته‌ی نصب‌شده بر ابتدای کوچه نگاه می‌کند. کوچه‌ی شاداب! پوزخند می‌زند. اتفاقا این کوچه و اهالی‌اش با چیزی تحت عنوان شادی و یا شادابی، هیچ آشنایی ندارند و نداشتند!
با دیدنِ حنانه، خواهر کوچک و پنج ساله‌اش که میان کوچه و بر زمین افتاده و دارد های های گریه می‌کند، چیزی درون قلبش سقوط می‌کند!
بی‌اراده ل*ب میزند:
-همینجا نگه‌دار... پیاده میشم.
و امیرسام، یکهو ترمز می‌گیرد!
دست به دستگیره می‌گیرد و...
در، باز نیست!
خواهش‌وار ل*ب می‌زند:
-میشه بازش کنی؟ خودم میرم. ممنون که تا اینجا رسوندیم.
خیره به امیرسامی که یک دستش بند فرمان است و یک دستش از پشت صندلی شاگرد رد شده و به سمت او برگشته است، اضافه می‌کند:
-لطفا! خواهرم داره گریه می‌کنه.
امیرسام است که در سکوت، نگاهی به کوچه می‌اندازد.
و ریحانه، رسما گریه‌اش گرفته است!
-با توام! میشه درو باز کنی؟
خیره به اخم‌های پررنگ و تیله‌های سرد و آبیِ اوست که قفلِ در با صدای بلندی باز می‌شود. کوله‌اش را روی دوش می‌اندازد و لبخند لرزانی بر ل*ب می‌نشاند:
-ممنون!
و فی‌الفور از ماشین پایین می‌پرد. در را به هم می‌کوبد و بدون خداحافظی به طرفِ حنانه می‌دود.
ناراحت و عصبی، بچه‌هایی که دوره‌اش کرده‌‌ بودند را کنار میزند:
-برید اون‌وَر ببینم چیشده؟
روی دو زانو و بر زمین می‌نشیند‌. حدسِ اینکه به هنگام بازی در کوچه، به زمین افتاده باشد را می‌زند و...
حنانه است که با دیدنش، هقِ بلندتری می‌زند:
-آجی...
صورت خاکی‌اش را با هر دو دست قاب می‌گیرد:
-ششش... گریه نکن عسلِ من. پاشو... پاشو آبجی ببینه تورو...
حنانه اما فقط گریه می‌کند. صورت خیسش را با دستهای خاکی و کثیفش می‌مالد. عصبی، دستهایش را تا روی پیراهن کوتاه و سرخش پایین می‌کشد:
-دست نزن به چشمات...
سپس از زیر بازوهایش می‌گیرد و جسم ریزه میزه و لاغرش را توی آ*غ*و*ش بلند می‌کند.
پسر بچه‌ای از جمعِ بچه‌ها با صدا کلفت کردنی چُغُلی می‌کند:
-خاله، میدونی کی حنا رو هُل داد؟
با اخم نگاهش می‌کند که پسرک با نگاهی که از آن شرارت می‌بارد، ادامه میدهد:
-فرزین.
و سپس دستش را به سمتِ یکی از پسر بچه‌ها بلند می‌کند.



کد:
آب د*ه*ان فرو می‌دهد و طرف، دیوانه است؟!
خب یک‌باره برود و زن بگیرد دیگر! نه پولِ کلان می‌خواهد و نه بچه‌اش بی‌مادر بزرگ می‌شود! تازه به نفعِ خودش هم هست؛ هم از لحاظ روحی تأمین می‌شود و هم ل*ب میگزد!
بی‌اختیار تا کجاها را فکر کرده بود‌.
قلبش توی د*ه*ان می‌کوبد و امیرسام است که هم‌زمان با بیشترکردن سرعتش و راهنما زدن، فرد پشت خط را تهدید می‌کند:
- تو این غلطو یه‌بار دیگه تکرار کن، بعد ببین من با دهنت چیکار می‌کنم مُحسن!
بی‌اراده می‌خندد؛ بی‌صدا و کوتاه.
برای این‌که آتو به دستِ اوی بی‌تعادلِ روانی ندهد، سرش را پایین‌تر می‌گیرد و از شیشه به بیرون نگاه می‌کند. این مسیر را می‌شناسد. منتهی به خانه‌ی آن‌هاست.
ضربان قلبش آرام و آرام‌تر می‌شود.
- چه‌قدر می‌خواد؟
گوش‌هایش بی‌اراده تیز می‌شوند.
نمی‌شنود که فرد پشت خط چه می‌گوید؛ ولی امیرسام، بی‌اهمیت قبول می‌کند:
- خوبه، فقط قبلش باید آزمایش بده.
به نیم‌رخ جدی و عصبی او نگاه می‌کند و کاش می‌توانست د*ه*ان باز کند و بگوید می‌خواهی من را عقد کنی؟ برایت بچه می‌آورم و بعد از اتمام موعدی که تو می‌پسندی، پولم را می‌گیرم و گُمم را گور می‌کنم.
بغض می‌کند!
انگاری فشاری که زندگی این روزها به او وارد میکرد، بی‌اندازه خلش کرده بود؛ اما پولِ چندانی نمی‌خواهد!
فقط انقدری که بتواند قرض و بدهی‌هایش را بدهد و بعد، مثل آدم‌های دیگر اجاره‌نشین شود و با سودِ ماهیانه‌ی آن پول، روزمرگی‌های ساده‌اش را بگذراند.
قطره اشک سمجش می‌چکد.
امیرسام با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- آدم شده! از کِی تا حالا؟
هیچ از حرف‌هایشان نمی‌فهمد و هنوز گیجِ آن قسمت از صحبت امیرسام است که گفته بود پول می‌دهد و بچه می‌خواهد!
اشک‌هایش شدت می‌گیرند. عدالت خدا کجا بود که برای رسیدن به پول و یک زندگیِ بی‌نهایت معمولی و نُرمال، به فکر فروختنِ تن و حس مادرانه‌اش افتاده بود؟
تماس با «اوکی. منتظرِ خبرتم» گفتنِ امیرسام خاتمه می‌یابد.
نگاهِ خیس از گریه‌اش به بیرون از شیشه‌ی ماشین است و به آدم‌های شهر.
- این گریه‌ت برا آزادیته؟
با اخم کم‌رنگی سر می‌چرخاند و خیره‌اش می‌شود. دارد مسخره‌اش می‌کند؟!
خب به جهنم! باید هم مسخره می‌کرد!
حوصله‌ی بحث و دعوا با اویِ درحالِ حاضر فرمانده را ندارد! لبانش تکان می‌خورند و ضعیف، جواب میدهد:
- نه‌!
و انگاری ریحانه با رهاشدنش از دستِ او و نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به خانه‌شان، ترسش از امیرسام می‌ریخت.
اضافه می‌کند:
- خودمم نمی‌دونم برای چیه؟
همین! و دیگر هیچ!
تا انتهای راه و رسیدن به محله‌ی گُم و گورشان هر دو روزه‌ی سکوت می‌گیرند. به تابلوی کج و رنگ و رو رفته‌ی نصب‌شده بر ابتدای کوچه نگاه می‌کند. کوچه‌ی شاداب! پوزخند می‌زند. اتفاقاً این کوچه و اهالی‌اش با چیزی تحت عنوان شادی و یا شادابی، هیچ آشنایی ندارند و نداشتند!
با دیدنِ حنانه، خواهر کوچک و پنج‌ساله‌اش که میان کوچه و بر زمین افتاده و دارد های‌های گریه می‌کند، چیزی درون قلبش سقوط می‌کند!
بی‌اراده ل*ب میزند:
- همین‌جا نگه‌دار... پیاده میشم.
و امیرسام، یکهو ترمز می‌گیرد!
دست به دستگیره می‌گیرد و در، باز نیست!
خواهش‌وار ل*ب می‌زند:
- میشه بازش کنی؟ خودم میرم. ممنون که تا این‌جا رسوندیم.
خیره به امیرسامی که یک دستش بند فرمان است و یک دستش از پشت صندلی شاگرد رد شده و به سمت او برگشته است، اضافه می‌کند:
- لطفاً! خواهرم داره گریه می‌کنه.
امیرسام است که در سکوت، نگاهی به کوچه می‌اندازد.
و ریحانه، رسماً گریه‌اش گرفته‌است!
- با توام! میشه درو باز کنی؟
خیره به اخم‌های پررنگ و تیله‌های سرد و آبیِ اوست که قفلِ در با صدای بلندی باز می‌شود. کوله‌اش را روی دوش می‌اندازد و لبخند لرزانی بر ل*ب می‌نشاند:
- ممنون!
و فی‌الفور از ماشین پایین می‌پرد. در را به‌هم می‌کوبد و بدون خداحافظی به طرفِ حنانه می‌دود.
ناراحت و عصبی، بچه‌هایی که دوره‌اش کرده‌‌ بودند را کنار میزند:
- برید اون‌وَر ببینم چی‌شده؟
روی دو زانو و بر زمین می‌نشیند‌. حدسِ این‌که به هنگام بازی در کوچه، به زمین افتاده باشد را می‌زند و حنانه است که با دیدنش، هقِ بلندتری می‌زند:
- آجی... .
صورت خاکی‌اش را با هر دو دست قاب می‌گیرد:
- ششش... گریه نکن عسلِ من. پاشو... پاشو آبجی ببینه تو رو... .
حنانه اما فقط گریه می‌کند. صورت خیسش را با دست‌های خاکی و کثیفش می‌مالد. عصبی، دست‌هایش را تا روی پیراهن کوتاه و سرخش پایین می‌کشد:
- دست نزن به چشمات... .
سپس از زیر بازوهایش می‌گیرد و جسم ریزه‌میزه و لاغرش را توی آ*غ*و*ش بلند می‌کند.
پسربچه‌ای از جمعِ بچه‌ها با صدا کلفت‌کردنی چُغُلی می‌کند:
- خاله، می‌دونی کی حنا رو هُل داد؟
با اخم نگاهش می‌کند که پسرک با نگاهی که از آن شرارت می‌بارد، ادامه می‌دهد:
- فرزین.
و سپس دستش را به سمتِ یکی از پسربچه‌ها بلند می‌کند.


#رمان_تیامو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست8
#تیامو

فرزین را می‌شناسد. نیازی به این نبود که کسی او را نشان دهد. پسربچه‌‌ی تُپُل و شیطانِ کوچه که جز آزار و اذیت کردنِ دیگر بچه‌ها، کار و بارِ دیگری نداشت.
با دیدنِ او در میانِ جمع کودکان، با اخم و حرص میغزد:
-فرزین غلط کرد!
سپس حنانه‌ی گریان را در آغوشش سفت بالا می‌کشد و قدمی به سمت فرزین جلو می‌رود. خیره در صورتِ سرخ و ترسیده‌اش، تهدید می‌کند:
-حسابتو بعداً میرسم آقا فرزین! بابات خونه‌ست دیگه، آره؟
فرزین، ترسیده قدمی به عقب برمیدارد که صدای یکی از دختر بچه‌ها بلند می‌شود:
-نه خاله. باباش شب میایه!
می‌خواهد د*ه*ان باز کند تا چیزی بگوید که صدای خنده‌ی بلندِ مردانه‌ و زیادی آشنایی، مو به تنش سیخ می‌کند!
صدایش از پشت سر می‌آید:
-باباش به چه دردی میخوره، وقتی خودم هستم؟!
یخ می‌کند!
عرق سردی از تیره‌ی کمرش شروع به پایین آمدن می‌کند و...
حنانه را محکمتر در آ*غ*و*ش می‌کشد. بالاخره می‌بینَدَش! امیرسام است!
بچه‌ها با خوشحالی جیغ و داد می‌کنند.
یکی‌شان که سنِ زیادی هم ندارد، با هیجان می‌گوید:
-عمو، بِزَنِش!
پسربچه‌ی دیگری دست‌هایش را بر هم می‌کوبد و ادا درمی‌آورد:
-اینجوری بزن‌. مثل سوسک با دمپایی لهش کن.
حنانه است که دیگر گریه نمی‌کند. با چشم‌های کنجکاو و گردَش نگاهِ امیرسام می‌کند.
ابروهایش را به هم نزدیک و بالاخره جرعت می‌کند که د*ه*ان باز کند و بپرسد:
-چرا اینجایی؟
امیرسام است که با یک دست، گوشه‌ی ابرو می‌خاراند و با دست دیگر موی دختر بچه‌ای را نوازش میدهد.
-برای عذرخواهی.
جا می‌خورد! آن هم بدجور...!
عذرخواهی هیچ‌جوره به اوی خشن و سرد و کتک‌کار نمی‌آید! مخصوصا به اویی که امروز را به اندازه‌ی کافی برای ریحانه به یک فیلم اکشن و جنایی تبدیل کرده بود!
بی‌اراده می‌خندد؛ البته توام با تعجب و شک و ترس...
-تو؟! عذرخواهی؟! از من؟؟
حنانه است که با لحن کودکانه و بغض‌کرده‌اش به میان بحثشان می‌پرد:
-عمو؟ نزدیش؟
حرصش می‌گیرد! خواهرکش جدی جدی از اوی غریبه‌ای که ادعای طرفداری‌اش را کرده بود، توقعِ حمایت و کتک‌کاری داشت؟
با اخم و معترض‌وار صدایش می‌زند:
-حنانه!
و در کمال تعجب می‌بیند که امیرسام با یک حرکت به طرف فرزین خیز برمیدارد و گوشش را می‌پیچاند!
صدای آی گفتن فرزین که بلند می‌شود، بی‌اراده می‌ترسد. هر چه هم که باشد، همه‌شان کودک بودند دیگر!
تند ل*ب میزند:
-ولش کن!
بچه‌ها می‌خندند و حنانه به جای ترسیدن، از او خواهش و برایش امر هم می‌کند:
-عمو از من ببخشید بگه. خب؟؟
و باورش نمی‌شود این مرد روبه‌رویی‌اش امیرسامی باشد که تمامِ امروز را برایش زهرِمار کرده بود! خصوصا وقتی که آنطور بامزه فرزین را از گوش بالا می‌کشد و بخاطر دلِ حنانه، برای فرزین صدا کلفت می‌کند و می‌گوید:
-تو حنا رو هُل دادی؟
فرزین، گریه‌اش گرفته است انگار...
-عمو تورو خدا... عمو غلط کردم...
حنانه می‌خندد.
امیرسام اما با جان و دل ادامه میدهد:
-بدم سگا بخورنت که دیگه از این غلطا نکنی؟ آره، بِدَم؟
چشم‌هایش گرد می‌شوند! این دیگر چه مدل ترساندن بچه بود دیگر؟
فرزین رسما گریه می‌کند:
-عمو ببخشید... گوه خوردم...
به گوشِ قرمز شده‌ی او در دستِ امیرسام نگاه می‌کند و دلش طاقت نمی‌آورد. حنانه ب*غ*ل جلو می‌رود‌. دستش را روی ساعد او می‌گذارد و می‌کشد:
-میگم ولش کن، بچه ترسیده.
امیرسام است که گوش فرزین را ول می‌کند؛ اما زبانش همچنان می‌گوید:
-ایندفعه بخاطر خاله، کوتاه میام. دفعه‌ی بعدی ببینم از این غلطا کردی، دهنتو سرویس می‌کنم!
فرزین با گریه به طرف خانه‌شان می‌دود...
بچه‌ها، امیرسام را دوره و تشویقش می‌کنند و
حنانه با ذوق و شوق برایش ل*ب می‌زند:
-عاشختم عمو... عاشخ...
و قافِ عاشق را "خ" می‌گوید!
امیرسام می‌خندد. با دو انگشت شست و اشاره لپ حنانه را می‌گیرد و فشار میدهد:
-عمو هم عاشقته. حالا میری از خونه برای عمو یه لیوان آب بیاری؟
به جای حنانه، جواب میدهد:
-آب برای چی؟
حنانه سری به تایید تکان می‌‌دهد:
-الان میرم.
و دست و پا میزند تا از ب*غ*ل ریحانه بیرون بیاید. پایین می‌گذاردَش...
حنانه دوان دوان تا دروازه‌ی خانه‌شان می‌رود و...
امیرسام است که با چند قدم آن طرف‌تر رفتن و دور شدن از بچه‌ها ل*ب می‌زند:
-چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
روبه‌رویش می‌ایستد. آب د*ه*ان فرو میدهد و جرعت جمع میکند تا بگوید:
-چون واقعا نمی‌فهمم الان چرا اینجایی؟!
و می‌گوید!
امیرسام است که تک‌خندی می‌کند:
-نگفتم برای عذرخواهی؟
حس می‌کند یک‌جای کار می‌لنگد؛ بد هم می‌لنگد!
پوزخند میزند:
-گفتی و من چرا باید باور کنم؟
امیرسام اخم می‌کند:
-چرا نکنی؟
جا میخورد! واقعا پرسیدن داشت؟؟؟
با خنده‌ی مزخرفی جواب میدهد:
-فکر کنم اون چند ساعتی که اسیرت بودم، مشخص میکنه که آدمِ عذرخواهی و معذرت نیستی!
امیرسام، دست‌هایش را توی جیب شلوارش فرو می‌کند:
-اون موقع فکر میکردم دشمنی! رفتارم فرق داشت.
عصبی می‌خندد:
-مگه الان دوستم؟


😂🤦🏽‍♀️



کد:
فرزین را می‌شناسد. نیازی به این نبود که کسی او را نشان دهد. پسربچه‌‌ی تُپُل و شیطانِ کوچه که جز آزار و اذیت کردنِ دیگر بچه‌ها، کار و بارِ دیگری نداشت.
با دیدنِ او در میانِ جمع کودکان، با اخم و حرص می‌غرد:
- فرزین غلط کرد!
سپس حنانه‌ی گریان را در آغوشش سفت بالا می‌کشد و قدمی به سمت فرزین جلو می‌رود. خیره در صورتِ سرخ و ترسیده‌اش، تهدید می‌کند:
- حسابتو بعداً می‌رسم آقافرزین! بابات خونه‌ست دیگه، آره؟
فرزین، ترسیده قدمی به عقب برمی‌دارد که صدای یکی از دختربچه‌ها بلند می‌شود:
- نه خاله. باباش شب میایه!
می‌خواهد د*ه*ان باز کند تا چیزی بگوید که صدای خنده‌ی بلندِ مردانه‌ و زیادی آشنایی، مو به تنش سیخ می‌کند!
صدایش از پشت سر می‌آید:
- باباش به چه دردی می‌خوره، وقتی خودم هستم؟!
یخ می‌کند!
عرق سردی از تیره‌ی کمرش شروع به پایین‌آمدن می‌کند و حنانه را محکمتر در آ*غ*و*ش می‌کشد. بالأخره می‌بینَدَش! امیرسام است!
بچه‌ها با خوشحالی جیغ و داد می‌کنند.
یکی‌شان که سنِ زیادی هم ندارد، با هیجان می‌گوید:
- عمو، بِزَنِش!
پسربچه‌ی دیگری دست‌هایش را برهم می‌کوبد و ادا درمی‌آورد:
- این‌جوری بزن‌. مثل سوسک با دمپایی لهش کن.
حنانه است که دیگر گریه نمی‌کند. با چشم‌های کنجکاو و گردَش نگاهِ امیرسام می‌کند.
ابروهایش را به‌هم نزدیک و بالأخره جرأت می‌کند که د*ه*ان باز کند و بپرسد:
- چرا این‌جایی؟
امیرسام است که با یک دست، گوشه‌ی ابرو می‌خاراند و با دست دیگر موی دختر بچه‌ای را نوازش می‌دهد.
- برای عذرخواهی.
جا می‌خورد! آن هم بدجور!
عذرخواهی هیچ‌جوره به اوی خشن و سرد و کتک‌کار نمی‌آید! به‌خصوص به اویی که امروز را به اندازه‌ی کافی برای ریحانه به یک فیلم اکشن و جنایی تبدیل کرده بود!
بی‌اراده می‌خندد؛ البته توام با تعجب و شک و ترس... .
- تو؟! عذرخواهی؟! از من؟!
حنانه است که با لحن کودکانه و بغض‌کرده‌اش به میان بحثشان می‌پرد:
 - عمو؟ نزدیش؟
حرصش می‌گیرد! خواهرکش جدی‌جدی از اوی غریبه‌ای که ادعای طرفداری‌اش را کرده بود، توقعِ حمایت و کتک‌کاری داشت؟
با اخم و معترض‌وار صدایش می‌زند:
- حنانه!
و در کمال تعجب می‌بیند که امیرسام با یک حرکت به طرف فرزین خیز برمی‌دارد و گوشش را می‌پیچاند!
صدای آی گفتن فرزین که بلند می‌شود، بی‌اراده می‌ترسد. هر چه هم که باشد، همه‌شان کودک بودند دیگر!
تند ل*ب می‌زند:
- ولش کن!
بچه‌ها می‌خندند و حنانه به جای ترسیدن، از او خواهش و برایش امر هم می‌کند:
- عمو از من ببخشید بگه. خب؟!
و باورش نمی‌شود این مرد روبه‌رویی‌اش امیرسامی باشد که تمامِ امروز را برایش زهرِمار کرده بود! به‌خصوص وقتی که آن‌طور بامزه فرزین را از گوش بالا می‌کشد و بخاطر دلِ حنانه، برای فرزین صدا کلفت می‌کند و می‌گوید:
- تو حنا رو هُل دادی؟
فرزین، گریه‌اش گرفته است انگار.
- عمو توروخدا... عمو غلط کردم... .
حنانه می‌خندد.
امیرسام اما با جان و دل ادامه می‌دهد:
- بدم سگا بخورنت که دیگه از این غلطا نکنی؟ آره، بِدَم؟
چشم‌هایش گرد می‌شوند! این دیگر چه مدل ترساندن بچه بود دیگر؟
فرزین رسماً گریه می‌کند:
- عمو ببخشید... گوه خوردم... .
به گوشِ قرمز شده‌ی او در دستِ امیرسام نگاه می‌کند و دلش طاقت نمی‌آورد. حنانه ب*غ*ل جلو می‌رود‌. دستش را روی ساعد او می‌گذارد و می‌کشد:
- میگم ولش کن، بچه ترسیده.
امیرسام است که گوش فرزین را ول می‌کند؛ اما زبانش هم‌چنان می‌گوید:
- این‌دفعه به‌خاطر خاله، کوتاه میام. دفعه‌ی بعدی ببینم از این غلطا کردی، دهنتو سرویس می‌کنم!
فرزین با گریه به طرف خانه‌شان می‌دود.
بچه‌ها، امیرسام را دوره و تشویقش می‌کنند و حنانه با ذوق و شوق برایش ل*ب می‌زند:
- عاشختم عمو... عاشخ... .
و قافِ عاشق را «خ» می‌گوید!
امیرسام می‌خندد. با دو انگشت شست و اشاره لپ حنانه را می‌گیرد و فشار می‌دهد:
- عمو هم عاشقته. حالا میری از خونه برای عمو یه لیوان آب بیاری؟
به جای حنانه، جواب میدهد:
- آب برای چی؟
حنانه سری به تأیید تکان می‌‌دهد:
- الآن میرم.
و دست و پا می‌زند تا از ب*غ*ل ریحانه بیرون بیاید. پایین می‌گذاردَش.
حنانه دوان‌دوان تا دروازه‌ی خانه‌شان می‌رود و امیرسام است که با چند قدم آن طرف‌تر رفتن و دور شدن از بچه‌ها ل*ب می‌زند:
- چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
روبه‌رویش می‌ایستد. آب د*ه*ان فرو می‌دهد و جرأت جمع می‌کند تا بگوید:
- چون واقعاً نمی‌فهمم الآن چرا این‌جایی؟!
و می‌گوید!
امیرسام است که تک‌خندی می‌کند:
- نگفتم برای عذرخواهی؟
حس می‌کند یک‌جای کار می‌لنگد؛ بد هم می‌لنگد!
پوزخند می‌زند:
- گفتی و من چرا باید باور کنم؟
امیرسام اخم می‌کند:
- چرا نکنی؟
جا می‌خورد! واقعاً پرسیدن داشت؟!
با خنده‌ی مزخرفی جواب می‌دهد:
- فکر کنم اون چند ساعتی که اسیرت بودم، مشخص می‌کنه که آدمِ عذرخواهی و معذرت نیستی!
امیرسام، دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو می‌کند:
- اون‌موقع فکر می‌کردم دشمنی! رفتارم فرق داشت.
عصبی می‌خندد:
- مگه الآن دوستم؟

#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#رمان_تیامو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا