#پست6
#منهوک
به نام خالقِ لبانِ تو؛
از تو مینویسم.
از تویی که لبخندت، تمام هم و غمهایم را میشوید و میبرد!
از تویی که بودنت تمام بود و نبودهای هر کِه را جز خودت، بیارزش و خوار میکند!
از تو مینویسم؛
منشا عشق و دلباختگی، مظهرِ زیبایی و آبیترینِ رنگِ غالب بر زندگیام.
برای تو مینویسم؛...
#پست6
شوکِ بدی بود و هست!
جا میخورَد!
نکند باز هم دارد او را دست میاندازد و یا مسخرهاش میکند؟!
گلویش از زور بغض درد میگیرد وقتی که میپرسد:
-جدی میگی؟
امیرسام، سوییچِ ماشین را توی دستش تکان و فِر میدهد:
-میتونی باور نکنی و همینجا بمونی. من مشکلی ندارم.
قطره اشک سمجش بر گونه میچکد. دلش...
#پست6
بهسانِ دخترک گلفروشی که هفتهها، حتی یک شاخه هم نفروخته باشد؛
بهسانِ مردی جوان که در راهِ رسیدن به معشوق، تایر پنچر کرده باشد؛
بهسانِ پیرمردی که خود، خود را در آ*غ*و*ش کشیده و به خانهی سالمندان بُرده باشد؛
دلگیرم و مقدار زیادی غمگین و شاید حتی، درمانده!
به زندانیای میمانم که قبل از...