#پست5
#منهوک
تو را از دور میبینم؛ از خیلی دور!
تو را از دور دوستت دارم. ازخیلی دور!
پیش همه ادعا میکنم که فراموشت کردهام؛
اما تنها خدا میداند که بهسان سقوطِ برگهای پاییزی، زمین میریزم هربار که نگاهت رنگِ غم میگیرد!
بخواهم ساده و خاکی بگویم؛
به هارت و پورتم نگاه نکن دلبر! دلم هنوز برای...
#پست5
از ریحانه محمدی بودنش گفته بود تا اینکه بیستودو سال، سن دارد. نام مادرش، مهتاب حمیدیست؛ چهلودو ساله از محلهی گُم و گورشان. پدرش را در هفده سالگی از دست داده و... حنانه، خواهرش، پنج ساله است! از دلیل دزدیاش برای او گفته بود و از اینکه اصلا آن هوشنگ آژگانی که امیرسام مدام نامش را...
#پست5
تو هم در خیالات خودت مرا میبوسی؟
آنقدر که من، تو را؟!
در پس زوزهی باد، به دنبال ردی از عطر و بوی من میگردی؟
آنقدر که من، عطر تو را؟!
تو هم گاهی شبها برایم نامه مینویسی؟
آنقدر که من، برای تو؟!
یا که چون پیچک به دور تنم میپیچی؟
آنقدر که من؟!
اصلاً تو هم به من فکر میکنی؟
آنقدر...