.zeynab.
نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 68
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
کد:
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر:
G
Ghasam.H
مهمان
- توسط ~R E J I N A~ حذف گردید
شیطان شده است!
امان از هنگامی که ندا هایی سلول های زنانه اش را فرا می خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند.
خدا بخیر کند ان ساعت را...
کنج لَب های سرخ مخملی اش بالا می رود و به چشم های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می شود.
آهسته صورتش را به تیزی ته ریش های لامصبش می کشد و حس بهشتی گز گز کردن صورتش را به اعماق وجود می کشد. با گرفتن کرابات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست های ارشاویر کمی بالا می کشد و لَب های داغش را به گوش او می رساند. هرم نفس های د*اغ ش را خبیثانه به برنزگی جذاب بنا گوش ارشاویر رها می کند و آهسته پچ می زند :
-حیف که باید بری بیرون! وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیه های ده سال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه!
لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد تکان می خورد. ارشاویر آهسته چشم های خمارش را باز می کند و این برق شیطنت در چشم های عسلی چکاوک چه میگویند! مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می آورد؟
ارشاویر کنج لَبش بالا می رود، فک زاویه دارش را صاف می کند و گوشه کتابخانه را می نگرد. در فکر فرو می رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه هایش!
نوک زبانش را کنج لَبش می کشد و اطمینان دارد ل*ب های مخملی چکاوک عجیب میخارند! شاید هم تنش خارش گرفته که این گونه با او دوئل می کند...
آهسته با چشم های تنگ شده به سمت چشم های شیطان نشسته چکاوک بر میگردد...
گرمش شده...
به قربان مردانگی که حرف حالی اش نمی شود و بالا زده است...
ارشاویر نزدیک تر می شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را در گون تر می کند. نیم نگاهی به پاهای براق و خوش تراش سفیدش می اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب های سرخ بالا می کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند!
حصار دست هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می دهد و در یک عمل آنی تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می کند...
داغی و خیسی اتصالشان همراه با خشونت می شود.
چکند این مرد...
وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند....
تیغه ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می خواند...
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب هایش، دست هایش از کرابات شل، بالا می روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش های محکم ارشاویر، گر*دن بر افراشته و عضلانی اش را اسیر می کند و ناخن های بلند لاک نشسته اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تب دار چکاوک را از صندلی بلند می کند و در همان حال که چشم هایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته تر می شود او را به خود می فشارد...
شوری خون حس می شود و به درک...
چکاوک نمی تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه های ارشاویر دست می برد.
اتصالشان برای لحظه ای قطع می شود و هردو با چشم های مخمور به جان لباس های یکدیگر می افتند. چکاوک ریز می خندد و با همان چشم های شیطانی لَب می گزد :
-امیر می خواستی بری بیرونا..!
ارشاویر شومیز را از تن او می کند و با قرار گرفتن تیغه ی بینی اش بر گر*دن چکاوک، پر تب با صدای خش دار پچ می زند :
-گور پدرش!
چکاوک ریز می خندد و با کشیدن کرابات ارشاویر و به سمت خود او را از گ*ردنش فاصله می دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می گزد و تا به خود بیاید فاصله صورت هایشان پر شده و دست های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می اندازد....
کد:شیطان شده است! امان از هنگامی که ندا هایی سلول های زنانه اش را فرا می خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را... کنج لَب های سرخ مخملی اش بالا می رود و به چشم های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می شود. آهسته صورتش را به تیزی ته ریش های لامصبش می کشد و حس بهشتی گز گز کردن صورتش را به اعماق وجود می کشد. با گرفتن کرابات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست های ارشاویر کمی بالا می کشد و لَب های داغش را به گوش او می رساند. هرم نفس های د*اغ ش را خبیثانه به برنزگی جذاب بنا گوش ارشاویر رها می کند و آهسته پچ می زند : -حیف که باید بری بیرون! وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیه های ده سال پیش بهره ببرم. صدایش ناز دارد و عشوه! لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد تکان می خورد. ارشاویر آهسته چشم های خمارش را باز می کند و این برق شیطنت در چشم های عسلی چکاوک چه میگویند! مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می آورد؟ ارشاویر کنج لَبش بالا می رود و فک زاویه دارش را صاف می کند و گوشه کتابخانه را می نگرد. در فکر فرو می رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه هایش! نوک زبانش را کنج لَبش می کشد و اطمینان دارد ل*ب های مخملی چکاوک عجیب میخارند! شاید هم تنش خارش گرفته که این گونه با او دوئل می کند... آهسته با چشم های تنگ شده به سمت چشم های شیطان نشسته چکاوک بر میگردد... گرمش شده... به قربان مردانگی که حرف حالی اش نمی شود و بالا زده است... ارشاویر نزدیک تر می شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را در گون تر می کند. نیم نگاهی به پاهای براق و خوش تراش سفیدش می اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب های سرخ بالا می کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند! حصار دست هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می دهد و در یک عمل آنی تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می کند... داغی و خیسی اتصالشان همراه با خشونت می شود. چکند این مرد... وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند.... تیغه ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می خواند... چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب هایش، دست هایش از کرابات شل، بالا می روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش های محکم ارشاویر، گر*دن بر افراشته و عضلانی اش را اسیر می کند و ناخن های بلند لاک نشسته اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند. ارشاویر تن تب دار چکاوک را از صندلی بلند می کند و در همان حال که چشم هایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته تر می شود او را به خود می فشارد... شوری خون حس می شود و به درک... چکاوک نمی تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه های ارشاویر دست می برد. اتصالشان برای لحظه ای قطع می شود و هردو با چشم های مخمور به جان لباس های یکدیگر می افتند. چکاوک ریز می خندد و با همان چشم های شیطانی لَب می گزد : -امیر می خواستی بری بیرونا..! ارشاویر شومیز را از تن او می کند و با قرار گرفتن تیغه ی بینی اش بر گر*دن چکاوک، پر تب با صدای خش دار پچ می زند : -گور پدرش! چکاوک ریز می خندد و با کشیدن کرابات ارشاویر و به سمت خود او را از گ*ردنش فاصله می دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می گزد و تا به خود بیاید فاصله صورت هایشان پر شده و دست های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می اندازد.... زینب نوشت :نمیشه دو دقیقه تنهاشون گذاشت :/
غششششششششششششششششششششششششششششششششش
بعدی بعدییییییییییییییی
- توسط Saba.N
- توسط ~R E J I N A~ حذف گردید
پارت 68
شیطان شده است!
امان از هنگامی که ندا هایی سلول های زنانه اش را فرا می خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند.
خدا بخیر کند ان ساعت را...
کنج لَب های سرخ مخملی اش بالا می رود و به چشم های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می شود.
آهسته صورتش را به تیزی ته ریش های لامصبش می کشد و حس بهشتی گز گز کردن صورتش را به اعماق وجود می کشد. با گرفتن کرابات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست های ارشاویر کمی بالا می کشد و لَب های داغش را به گوش او می رساند. هرم نفس های د*اغ ش را خبیثانه به برنزگی جذاب بنا گوش ارشاویر رها می کند و آهسته پچ می زند :
-حیف که باید بری بیرون! وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیه های ده سال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه!
لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد تکان می خورد. ارشاویر آهسته چشم های خمارش را باز می کند و این برق شیطنت در چشم های عسلی چکاوک چه میگویند! مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می آورد؟
ارشاویر کنج لَبش بالا می رود، فک زاویه دارش را صاف می کند و گوشه کتابخانه را می نگرد. در فکر فرو می رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه هایش!
نوک زبانش را کنج لَبش می کشد و اطمینان دارد ل*ب های مخملی چکاوک عجیب میخارند! شاید هم تنش خارش گرفته که این گونه با او دوئل می کند...
آهسته با چشم های تنگ شده به سمت چشم های شیطان نشسته چکاوک بر میگردد...
گرمش شده...
به قربان مردانگی که حرف حالی اش نمی شود و بالا زده است...
ارشاویر نزدیک تر می شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را در گون تر می کند. نیم نگاهی به پاهای براق و خوش تراش سفیدش می اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب های سرخ بالا می کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند!
حصار دست هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می دهد و در یک عمل آنی تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می کند...
داغی و خیسی اتصالشان همراه با خشونت می شود.
چکند این مرد...
وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند....
تیغه ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می خواند...
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب هایش، دست هایش از کرابات شل، بالا می روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش های محکم ارشاویر، گر*دن بر افراشته و عضلانی اش را اسیر می کند و ناخن های بلند لاک نشسته اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تب دار چکاوک را از صندلی بلند می کند و در همان حال که چشم هایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته تر می شود او را به خود می فشارد...
شوری خون حس می شود و به درک...
چکاوک نمی تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه های ارشاویر دست می برد.
اتصالشان برای لحظه ای قطع می شود و هردو با چشم های مخمور به جان لباس های یکدیگر می افتند. چکاوک ریز می خندد و با همان چشم های شیطانی لَب می گزد :
-امیر می خواستی بری بیرونا..!
ارشاویر شومیز را از تن او می کند و با قرار گرفتن تیغه ی بینی اش بر گر*دن چکاوک، پر تب با صدای خش دار پچ می زند :
-گور پدرش!
چکاوک ریز می خندد و با کشیدن کرابات ارشاویر و به سمت خود او را از گ*ردنش فاصله می دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می گزد و تا به خود بیاید فاصله صورت هایشان پر شده و دست های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می اندازد....
کد:پارت 68 شیطان شده است! امان از هنگامی که ندا هایی سلول های زنانه اش را فرا می خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را... کنج لَب های سرخ مخملی اش بالا می رود و به چشم های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می شود. آهسته صورتش را به تیزی ته ریش های لامصبش می کشد و حس بهشتی گز گز کردن صورتش را به اعماق وجود می کشد. با گرفتن کرابات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست های ارشاویر کمی بالا می کشد و لَب های داغش را به گوش او می رساند. هرم نفس های د*اغ ش را خبیثانه به برنزگی جذاب بنا گوش ارشاویر رها می کند و آهسته پچ می زند : -حیف که باید بری بیرون! وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیه های ده سال پیش بهره ببرم. صدایش ناز دارد و عشوه! لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد تکان می خورد. ارشاویر آهسته چشم های خمارش را باز می کند و این برق شیطنت در چشم های عسلی چکاوک چه میگویند! مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می آورد؟ ارشاویر کنج لَبش بالا می رود و فک زاویه دارش را صاف می کند و گوشه کتابخانه را می نگرد. در فکر فرو می رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه هایش! نوک زبانش را کنج لَبش می کشد و اطمینان دارد ل*ب های مخملی چکاوک عجیب میخارند! شاید هم تنش خارش گرفته که این گونه با او دوئل می کند... آهسته با چشم های تنگ شده به سمت چشم های شیطان نشسته چکاوک بر میگردد... گرمش شده... به قربان مردانگی که حرف حالی اش نمی شود و بالا زده است... ارشاویر نزدیک تر می شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را در گون تر می کند. نیم نگاهی به پاهای براق و خوش تراش سفیدش می اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب های سرخ بالا می کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند! حصار دست هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می دهد و در یک عمل آنی تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می کند... داغی و خیسی اتصالشان همراه با خشونت می شود. چکند این مرد... وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند.... تیغه ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می خواند... چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب هایش، دست هایش از کرابات شل، بالا می روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش های محکم ارشاویر، گر*دن بر افراشته و عضلانی اش را اسیر می کند و ناخن های بلند لاک نشسته اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند. ارشاویر تن تب دار چکاوک را از صندلی بلند می کند و در همان حال که چشم هایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته تر می شود او را به خود می فشارد... شوری خون حس می شود و به درک... چکاوک نمی تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه های ارشاویر دست می برد. اتصالشان برای لحظه ای قطع می شود و هردو با چشم های مخمور به جان لباس های یکدیگر می افتند. چکاوک ریز می خندد و با همان چشم های شیطانی لَب می گزد : -امیر می خواستی بری بیرونا..! ارشاویر شومیز را از تن او می کند و با قرار گرفتن تیغه ی بینی اش بر گر*دن چکاوک، پر تب با صدای خش دار پچ می زند : -گور پدرش! چکاوک ریز می خندد و با کشیدن کرابات ارشاویر و به سمت خود او را از گ*ردنش فاصله می دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می گزد و تا به خود بیاید فاصله صورت هایشان پر شده و دست های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می اندازد.... زینب نوشت :نمیشه دو دقیقه تنهاشون گذاشت :/
