کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت78
نگاهش به پشتی‌های سنتی دست بافت است، اوج تطبیق هنر و احساس را جلوه کشیده‌اند. گلیم رنگارنگی کف پذیرایی خودنمایی می‌کند و تشکچه بزرگ قرمزی در بالای مجلس مخصوص ریش سفید دِه پهن کرده‌اند. محکمه است؛ آمده‌اند که ببرند و بدوزند و او تمام این‌ها از آبتینی شنیده که زیر لَب پرحرص برای او زمزمه می‌کند. ارشاویر آرام است و چکاوک این آرامش را بد تفسیر کرده که فکر می‌کند برای ارشاویر توفیری ندارد.
یعنی فقط اوست که طاقت دوری ندارد و وابسته‌تر از آن است که توصیف بِکشد؟
اخم در هم می‌کشد و تکیه کمرش را به شانه آبتین می‌دهد که اخم‌هایش بد درهم است و با ناخن بر کاور آیفونش ریتم گرفته، پرحرص به بزرگترها نگاه می‌کند. آبتین از بین دندان می‌غرد:
- چکا نظرت چیه جیم بزنیم؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و افکارش راجب ارشاویر به پستو فرستاده می‌شود. کمی به سمت آبتین متمایل می‌شود و پچ می‌زند:
- همون یه‌بار که جیم زدیم، کافی بود.
آبتین پقی می‌زند و دست بر د*ه*ان می‌گذارد تا به قهقه تبدیل نشود. به سمت چکاوک برمی‌گردد، خیره در نگاه هم می‌شوند و با یادآوری خاطرات شانه‌های آبتین از فشار خنده تکان می‌خورد و چکاوک لَب برهم می‌فشارد، مبادا گاف بیاید و آبروریزی شود. آبتین با خنده به زور زمزمه می‌کند:
- درد نگیری دختر.
چکاوک ریز می‌خندد و دست به روی صورتش می‌کشد تا لبخندش بزرگ نشود و عضلات صورتش را جمع وجور کند.
با سر و صدای سلام و علیکم کردن‌هایشان نگاه بالا می‌کشد و می‌بیند پیرمردی خمیده با ریش‌های سفید بلند، در حالی که دوجوان زیر بغلش را گرفته‌اند، وارد مجلس می‌شود.
چکاوک به تابعیت از جمع برمی‌خیزد. ارشاویر دست روی ایرپاد سفیدش می‌گذارد و با گفتن "انجام شد؟" به مخاطبش مجلس را ترک می‌کند و اصلا بهتر.
بهتر که برود امیری که در این لحظه برایش مهم نیست چه شود و فکر کار خودش است. قلبش ترک کوچکی برمی‌دارد. واقعا او را تنها گذاشت؟ کیان به کنار پیر می‌رود، روی دست‌هایش خم می‌شود و عمیق می‌بوسد:
- خوش اومدین اقاسیدحسین.
پیر، لبخند مهربانی می‌زند و نگاهش را از کیان تا چشم‌های چکاوک بالا می‌کشد. تا می‌خواهد جواب کیان را بدهد، خشک می‌شود و ناخواسته زمزمه می‌کند:
- رخساره!
لبخند روی لَب‌های سردار کش می‌آید. آری او سیب نیم‌شده رخساره است، او مَلکی‌ست، همه باید بدانند. از عمد بیشتر بزرگان دِه را دعوت کرده و حالا با حضور ریش‌سفید و بزرگ دِه، جمعشان به بیست‌و‌پنج‌نفر رسیده است و باید دید چه می‌شود نتجیه این مذاکره و مگر کاویان چه وصیت کرده؟ جمع بر جای می‌نشیند. دخترکی چای می‌آورد و نگاه حسرت‌بار چکاوک به جای خالی ارشاویر می‌افتد و ناخواسته بغض می‌کند، به همین زودی جا زد؟ لعنت به قلب ساده او که این‌چنین دل‌باخته نگاه مشکی آرشاویر شده. چرا فکر می‌کرد، می‌تواند قلب سنگ شده ارشاویر را نرم کند؟ او همان هیولایی‌ست که گفت.
کد:
نگاهش به پشتی‌های سنتی دست بافت است، اوج تطبیق هنر و احساس را جلوه کشیده‌اند. گلیم رنگارنگی کف پذیرایی خودنمایی می‌کند و تشکچه بزرگ قرمزی در بالای مجلس مخصوص ریش سفید دِه پهن کرده‌اند. محکمه است؛ آمده‌اند که ببرند و بدوزند و او تمام این‌ها از آبتینی شنیده که زیر لَب پرحرص برای او زمزمه می‌کند. ارشاویر آرام است و چکاوک این آرامش را بد تفسیر کرده که فکر می‌کند برای ارشاویر توفیری ندارد.
یعنی فقط اوست که طاقت دوری ندارد و وابسته‌تر از آن است که توصیف بِکشد؟
اخم در هم می‌کشد و تکیه کمرش را به شانه آبتین می‌دهد که اخم‌هایش بد درهم است و با ناخن بر کاور آیفونش ریتم گرفته، پرحرص به بزرگترها نگاه می‌کند. آبتین از بین دندان می‌غرد:
- چکا نظرت چیه جیم بزنیم؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و افکارش راجب ارشاویر به پستو فرستاده می‌شود. کمی به سمت آبتین متمایل می‌شود و پچ می‌زند:
- همون یه‌بار که جیم زدیم، کافی بود.
آبتین پقی می‌زند و دست بر د*ه*ان می‌گذارد تا به قهقه تبدیل نشود. به سمت چکاوک برمی‌گردد، خیره در نگاه هم می‌شوند و با یادآوری خاطرات شانه‌های آبتین از فشار خنده تکان می‌خورد و چکاوک لَب برهم می‌فشارد، مبادا گاف بیاید و آبروریزی شود. آبتین با خنده به زور زمزمه می‌کند:
- درد نگیری دختر.
چکاوک ریز می‌خندد و دست به روی صورتش می‌کشد تا لبخندش بزرگ نشود و عضلات صورتش را جمع وجور کند.
با سر و صدای سلام و علیکم کردن‌هایشان نگاه بالا می‌کشد و می‌بیند پیرمردی خمیده با ریش‌های سفید بلند، در حالی که دوجوان زیر بغلش را گرفته‌اند، وارد مجلس می‌شود.
چکاوک به تابعیت از جمع برمی‌خیزد. ارشاویر دست روی ایرپاد سفیدش می‌گذارد و با گفتن "انجام شد؟" به مخاطبش مجلس را ترک می‌کند و اصلا بهتر.
بهتر که برود امیری که در این لحظه برایش مهم نیست چه شود و فکر کار خودش است. قلبش ترک کوچکی برمی‌دارد. واقعا او را تنها گذاشت؟ کیان به کنار پیر می‌رود، روی دست‌هایش خم می‌شود و عمیق می‌بوسد:
- خوش اومدین اقاسیدحسین.
پیر، لبخند مهربانی می‌زند و نگاهش را از کیان تا چشم‌های چکاوک بالا می‌کشد. تا می‌خواهد جواب کیان را بدهد، خشک می‌شود و ناخواسته زمزمه می‌کند:
- رخساره!
لبخند روی لَب‌های سردار کش می‌آید. آری او سیب نیم‌شده رخساره است، او مَلکی‌ست، همه باید بدانند. از عمد بیشتر بزرگان دِه را دعوت کرده و حالا با حضور ریش‌سفید و بزرگ دِه، جمعشان به بیست‌و‌پنج‌نفر رسیده است و باید دید چه می‌شود نتجیه این مذاکره و مگر کاویان چه وصیت کرده؟ جمع بر جای می‌نشیند. دخترکی چای می‌آورد و نگاه حسرت‌بار چکاوک به جای خالی ارشاویر می‌افتد و ناخواسته بغض می‌کند، به همین زودی جا زد؟ لعنت به قلب ساده او که این‌چنین دل‌باخته نگاه مشکی آرشاویر شده. چرا فکر می‌کرد، می‌تواند قلب سنگ شده ارشاویر را نرم کند؟ او همان هیولایی‌ست که گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 79
خواب از چشم‌هایش گریزان است. قلبش یکی‌درمیان می‌کوبد و نمی‌تواند باور کند. همه‌چیز تمام شد، همه‌چیز. به همین سادگی جا زد و از زندگی‌اش برای همیشه بیرون رفت. تلخ می‌خندد و اشک نشسته روی گونه‌اش را می‌زداید، چشم می‌بندد و صداها دوبار در سرش تکرار می‌شود و امشب یک‌بار دیگر در پشت پرده تاریک پلکش اکران می‌شود.
***
بحث بالا گرفته و حالا هرکسی نظری می‌دهد. آقاسیدحسین، نیم‌نگاهی به همهمه ایجاد شده می‌اندازد. عصایش را از کنار پشتی برمی‌دارد و چندباری به شومینه نفتی می‌کوبد تا بالاخره سکوت، در همه‌جا ساکن می‌شود. همه صامت می‌مانند و خیره به آقا سیدی که اخم کرده. سید جدی نیم‌نگاهی بین بزرگان ده می‌اندازد:
- مصلحت نیست این‌طور پیش بریم، گرد بیاین پیش من تا مشورت کنیم. و امرهم شوری بینهم و شاورهم فی الامر... .
چکاوک کنج ناخن کاورش را زیر دندان می‌فشرد و گونه‌هایش از حجم حرف‌هایی که راجبش زده شده، هنوز سرخ است. خاک بر سرشان که می‌گویند، چکاوک باید طلاق بگیرد و زن سردار شود. خاک بر سر برادر سردار که چکاوک اوی پشت کرده به خود را نمی‌بیند؛ اما صدای آشنایش را می‌شنود که خواستار ازدواج چکاوک با اوست زیرا؛ سردار اختلاف سنی‌اش با چکاوک زیاد است و بمیرد چکاوک برای رگ‌های متورم شده و چشم‌های سرخ ارشاویر و بمیرد برای مرد کم‌حرفش که در برزخ می‌سوزد و هیچ نمی‌گوید. با صدای یکی از بزرگان ده، سر تمام حاضرین به سمت نیم‌دایره‌یشان می‌چرخد:
- همه بیرون برید، جز چکاوک، شوهرش و سرادر.
پچ‌پچی در جمع راه می‌افتد؛ هرکسی زیر لَبی چیزی می‌گوید و مجلس را ترک می‌کند. پچ‌پچ‌هایشان تیغی می‌شود و بر قلب چکاوک می‌زند:
- دم سردار گرم، ابرو ریزی رخساره رو جمع کرد.
- بنازم به غیرت خان‌زادگیش!
و هزاران و هزارن پچ‌پچی که از صد حرف خاله زنکی چرت‌تر بود و زهرتر...زهرتر...زهرتر. مادرش کاری نکرده، او فقط عاشق بود، او فقط بی‌قلبش زنده نمی‌ماند. نکند بلای رخساره را بر سر او آورند، او را مجبور به ازدواج نکنند... آن‌هم با... با سردار؟ نه عمرا تن به این خفت نمی‌دهد. از این افکار سرش به دوران می‌افتد و قلبش زنجیر پاره می‌کند. به خود که می‌آید، می‌بیند حضار جمع را ترک کرده‌اند و اتاق خانه آقاسیدحسین فقط میزبان چهارریش‌سفید، سردار و آرشاویر عزیز اوست. ارشاویر و سردار روبه‌روی یک‌دیگر به پشتی‌های قدیمی تکیه داده‌اند. اخم‌هایشان سخت درهم است و بزرگان ده مشغول مشورت‌اند. بزرگ دِه نیم‌نگاهی به چکاوکی که به ارشاویر چسبیده می‌اندازد و اخم درهم می‌کشد:
- دورتر بشین دختر.
خشم در سلول به سلول تن ارشاویر جای می‌گیرد، دندان می‌سابد و کاسه به خون نشسته نگاه مشکی‌اش را به مرد می‌دهد:
- چکاوک زن منه.
ریش‌سفید ده که بالای مجلس نشسته، دستی به ریش مرتبش می‌کشد، تکیه به زانو می‌دهد و نگاهش را به شمعدانی قرمز در پنجره می‌دوزد:
- نمی‌خوای وصیت کاویان رو بخونی؟
به یک‌باره آرشاویر می‌ایستد. نگاه شوکه‌اش خیره می‌شود به ابروی بالا رفته و لبخند پیروز روی لَب‌های ریش‌سفید و سردار، لعنت به تمامشان!
کد:
خواب از چشم‌هایش گریزان است. قلبش یکی‌درمیان می‌کوبد و نمی‌تواند باور کند. همه‌چیز تمام شد، همه‌چیز. به همین سادگی جا زد و از زندگی‌اش برای همیشه بیرون رفت. تلخ می‌خندد و اشک نشسته روی گونه‌اش را می‌زداید، چشم می‌بندد و صداها دوبار در سرش تکرار می‌شود و امشب یک‌بار دیگر در پشت پرده تاریک پلکش اکران می‌شود.
***
بحث بالا گرفته و حالا هرکسی نظری می‌دهد. آقاسیدحسین، نیم‌نگاهی به همهمه ایجاد شده می‌اندازد. عصایش را از کنار پشتی برمی‌دارد و چندباری به شومینه نفتی می‌کوبد تا بالاخره سکوت، در همه‌جا ساکن می‌شود. همه صامت می‌مانند و خیره به آقا سیدی که اخم کرده. سید جدی نیم‌نگاهی بین بزرگان ده می‌اندازد:
- مصلحت نیست این‌طور پیش بریم، گرد بیاین پیش من تا مشورت کنیم. و امرهم شوری بینهم و شاورهم فی الامر... .
چکاوک کنج ناخن کاورش را زیر دندان می‌فشرد و گونه‌هایش از حجم حرف‌هایی که راجبش زده شده، هنوز سرخ است. خاک بر سرشان که می‌گویند، چکاوک باید طلاق بگیرد و زن سردار شود. خاک بر سر برادر سردار که چکاوک اوی پشت کرده به خود را نمی‌بیند؛ اما صدای آشنایش را می‌شنود که خواستار ازدواج چکاوک با اوست زیرا؛ سردار اختلاف سنی‌اش با چکاوک زیاد است و بمیرد چکاوک برای رگ‌های متورم شده و چشم‌های سرخ ارشاویر و بمیرد برای مرد کم‌حرفش که در برزخ می‌سوزد و هیچ نمی‌گوید. با صدای یکی از بزرگان ده، سر تمام حاضرین به سمت نیم‌دایره‌یشان می‌چرخد:
- همه بیرون برید، جز چکاوک، شوهرش و سرادر.
پچ‌پچی در جمع راه می‌افتد؛ هرکسی زیر لَبی چیزی می‌گوید و مجلس را ترک می‌کند. پچ‌پچ‌هایشان تیغی می‌شود و بر قلب چکاوک می‌زند:
- دم سردار گرم، ابرو ریزی رخساره رو جمع کرد.
- بنازم به غیرت خان‌زادگیش!
و هزاران و هزارن پچ‌پچی که از صد حرف خاله زنکی چرت‌تر بود و زهرتر...زهرتر...زهرتر. مادرش کاری نکرده، او فقط عاشق بود، او فقط بی‌قلبش زنده نمی‌ماند. نکند بلای رخساره را بر سر او آورند، او را مجبور به ازدواج نکنند... آن‌هم با... با سردار؟ نه عمرا تن به این خفت نمی‌دهد. از این افکار سرش به دوران می‌افتد و قلبش زنجیر پاره می‌کند. به خود که می‌آید، می‌بیند حضار جمع را ترک کرده‌اند و اتاق خانه آقاسیدحسین فقط میزبان چهارریش‌سفید، سردار و آرشاویر عزیز اوست. ارشاویر و سردار روبه‌روی یک‌دیگر به پشتی‌های قدیمی تکیه داده‌اند. اخم‌هایشان سخت درهم است و بزرگان ده مشغول مشورت‌اند. بزرگ دِه نیم‌نگاهی به چکاوکی که به ارشاویر چسبیده می‌اندازد و اخم درهم می‌کشد:
- دورتر بشین دختر.
خشم در سلول به سلول تن ارشاویر جای می‌گیرد، دندان می‌سابد و کاسه به خون نشسته نگاه مشکی‌اش را به مرد می‌دهد:
- چکاوک زن منه.
ریش‌سفید ده که بالای مجلس نشسته، دستی به ریش مرتبش می‌کشد، تکیه به زانو می‌دهد و نگاهش را به شمعدانی قرمز در پنجره می‌دوزد:
- نمی‌خوای وصیت کاویان رو بخونی؟
به یک‌باره آرشاویر می‌ایستد. نگاه شوکه‌اش خیره می‌شود به ابروی بالا رفته و لبخند پیروز روی لَب‌های ریش‌سفید و سردار، لعنت به تمامشان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 80
ارشاویر چند نفس عمیق می‌کشد. همه‌چیز طبق برنامه است. پیش بینی‌اش را می‌کرد، می‌دانست که ممکن است از وصیت‌نامه خبر داشته باشند؛ اما چگونه؟
ارشاویر انگشت شصتش، گوشه ک*بودی لَب‌هایش می‌نشیند. نیم‌نگاهی به چکاوک منتظر و نگران می‌اندازد و چشم می‌بندد. خشایار گفت توانسته‌اند اثر انگشت مادربزرگ چکاوک را بگیرند و جای نگرانی نیست، پس... .
اخم‌هایش درهم می‌رود و چهره‌اش جدی می‌شود:
- اوکی.
دست در جیب اوور کت مشکی‌اش می‌کند و با خارج کردن موبایلش، بلافاصله به قسمت مخفی گالری و عکس اسنادش می‌رود. با باز کردن عکس وصیت‌نامه، به صدای نگران چکاوک که او را می‌خواند، آهسته زمزمه می‌کند:
- آروم باش.
موبایل را با کمی خم شدن به دست‌های مرد می‌دهد و آهسته و متین مرد را مخاطب قرار می‌دهد:
- وصیت کاویان.
سردار، لبخندهایش زیادی پرتمسخر است و نمی‌داند، نمی‌داند ارشاویر باخت نمی‌دهد وگرنه این‌گونه پیروز نمی‌خندید. پیر ده، تای ابرو بالا می‌دهد و با لحنی که حالت تمسخر گرفته می‌خوان :
- امیر عزیزم، اینک درحالی این خواهش را از تو دارم که سال‌هاست زجر رخساره‌ی عزیزم دامن گیر من است.
نگاه ریش‌سفید ده که به سردار می‌افتد و آن لبخندی که رد و بدل می‌کنند، داد می‌زند که از قبل باهم برنامه‌ها چیده‌اند. ریش سفید ده می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- عذاب‌وجدان ریشه‌های وجودم را گرفته و هر لحظه بیشتر از قبل، آق مادر رخساره در زندگیم نمود پیدا می‌کند. از تو خواهشی دارم که مرا تقاضای اجابت است.
پیر مرد ابرو بالا می‌دهد و نگاهش را به چکاوک کز کرده به پشت بازوی ارشاویر می‌دهد. برایش مهم نیست و لرز نشسته به جان دخترک را نمی‌بیند. دست‌های ظریف و حلقه خورده که به بازوی ارشاویر چنگ می‌اندازد را نمی‌بیند و با خباثت بیشتری ادامه می‌دهد:
- چکاوک را به تو سپردم زیرا؛ که از همه بر او مناسب‌تری و حالا از تو می‌خواهم پشت و پناه چکاوک باشی تا در هرحال که شده رضایت مادر بزرگش را جلب کند. انشاالله مورد اجابت قرار شود این درخواست... .
سردار چشم تنگ می‌کند و خیره می‌شود در چشم‌های آرام ارشاویر که تکیه دستش را به پشتی مربع شکل می‌دهد:
- خب!
ریش‌سفید ده نیم‌نگاهی به آقاسیدحسین می‌اندازد و لبخندش را جمع می‌کند. همه چشم دوخته‌اند به د*ه*ان سید.
سید کلاه سبزش را از روی سر بر می‌دارد و تسبح یاقوتش را آهسته می‌چرخاند:
- استغفرالله ربی و اتوب الیه! این‌جور که معلومه، مرحوم اصلا نیت بر این نداشتن که سردارخان بخوان حکم به ازدواج داشته باشند وگرنه...
نیم‌نگاهی به حلقه در دستان چکاوک و ارشاویر می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد و با حسرت ادامه می‌دهد:
- وگرنه اجازه ازدواج نمی‌دادند.
سردار، کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و صاف می‌نشیند:
- اگر درست شنیده باشم، کاویان گفت که در هرحال یعنی؛ هر شرطی که مادربزرگ بذاره.
ارشاویر تای ابرویش را بالا می‌دهد و خیره می‌شود به رنگ پریده چکاوک. دست‌های مردانه‌اش ناخواسته دست‌های یخ‌زده او را اسیر می‌کند تا نگاهش بالا کشیده شود و با دیدن آرامش در چشم‌های او، اندکی آرام شود. سردار تا لَب باز می‌کند که حرفی بزند، چند تقه به در چوبی اتاق می‌خورد. آقاسیدحسین نیم‌نگاهی به مرد کت‌شلواری کنارش که سنش بالای شصت‌سال است و معقول‌تر از آن‌یکی‌شان، می‌اندازد.
- بفرمایید!
در آهسته باز می‌شود. چکاوک چشم‌های مضطربش را از مچ شلوارکردی قهوه‌ای جوان بالا می‌کشد و آن‌قدر پیش می‌رود تا به چشم‌های مشکی و صورت آفتاب‌سوخته‌ی جوانی می‌رسد که نفس‌نفس می‌زند و اندام لاغرش کمی خمیده شده تا نفس‌هایش را تنظیم کند:
- اذن... اذن ورود آقا.
سید نگاهی به جوان می‌اندازد و لبخند محوی می‌زند:
- بفرما محمد‌جان!
چکاوک فرصتی یافته تا نفسی بکشد، نفسی بکشد از این‌محکمه نفس‌گیر و بی‌منطق. دست‌هایش دور شکم ارشاویر حلقه می‌شود و سرش در پهلوی او فرو می‌رود. قلبش بیمارگونه می‌تپد و نمی‌داند با چه منطقی می‌خواهند امیرش را از او جدا کنند. کاش می‌توانست قطعه‌ای از وجود او را در شیشه‌ای کند و هروقت دلش به تنگ می‌آمد، آن را می‌بویید و می‌ب*و*سید. چشم می‌بندد و با تمام توان عطر خوش‌بوی ارشاویر را به اعماق وجود می‌فرستد، این، بوی زندگی‌ست.
تا چشم‌های خمارش را باز می‌کند، نگاه تنگ شده سردار را می‌بیند که اخم کرده و نگاهش بی‌پرواست. بیشتر در ارشاویر فرو می‌رود. لعنت به نگاه بی‌پروا و خشن او! چشم‌های ارشاویر هیچ‌وقت خشونت ندارد؛ اما او... . لعنت به تو سردار!
کد:
ارشاویر چند نفس عمیق می‌کشد. همه‌چیز طبق برنامه است. پیش بینی‌اش را می‌کرد، می‌دانست که ممکن است از وصیت‌نامه خبر داشته باشند؛ اما چگونه؟
ارشاویر انگشت شصتش، گوشه ک*بودی لَب‌هایش می‌نشیند. نیم‌نگاهی به چکاوک منتظر و نگران می‌اندازد و چشم می‌بندد. خشایار گفت توانسته‌اند اثر انگشت مادربزرگ چکاوک را بگیرند و جای نگرانی نیست، پس... .
اخم‌هایش درهم می‌رود و چهره‌اش جدی می‌شود:
- اوکی.
دست در جیب اوور کت مشکی‌اش می‌کند و با خارج کردن موبایلش، بلافاصله به قسمت مخفی گالری و عکس اسنادش می‌رود. با باز کردن عکس وصیت‌نامه، به صدای نگران چکاوک که او را می‌خواند، آهسته زمزمه می‌کند:
- آروم باش.
موبایل را با کمی خم شدن به دست‌های مرد می‌دهد و آهسته و متین مرد را مخاطب قرار می‌دهد:
- وصیت کاویان.
سردار، لبخندهایش زیادی پرتمسخر است و نمی‌داند، نمی‌داند ارشاویر باخت نمی‌دهد وگرنه این‌گونه پیروز نمی‌خندید. پیر ده، تای ابرو بالا می‌دهد و با لحنی که حالت تمسخر گرفته می‌خوان :
- امیر عزیزم، اینک درحالی این خواهش را از تو دارم که سال‌هاست زجر رخساره‌ی عزیزم دامن گیر من است.
نگاه ریش‌سفید ده که به سردار می‌افتد و آن لبخندی که رد و بدل می‌کنند، داد می‌زند که از قبل باهم برنامه‌ها چیده‌اند. ریش سفید ده می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- عذاب‌وجدان ریشه‌های وجودم را گرفته و هر لحظه بیشتر از قبل، آق مادر رخساره در زندگیم نمود پیدا می‌کند. از تو خواهشی دارم که مرا تقاضای اجابت است.
پیر مرد ابرو بالا می‌دهد و نگاهش را به چکاوک کز کرده به پشت بازوی ارشاویر می‌دهد. برایش مهم نیست و لرز نشسته به جان دخترک را نمی‌بیند. دست‌های ظریف و حلقه خورده که به بازوی ارشاویر چنگ می‌اندازد را نمی‌بیند و با خباثت بیشتری ادامه می‌دهد:
- چکاوک را به تو سپردم زیرا؛ که از همه بر او مناسب‌تری و حالا از تو می‌خواهم پشت و پناه چکاوک باشی تا در هرحال که شده رضایت مادر بزرگش را جلب کند. انشاالله مورد اجابت قرار شود این درخواست... .
سردار چشم تنگ می‌کند و خیره می‌شود در چشم‌های آرام ارشاویر که تکیه دستش را به پشتی مربع شکل می‌دهد:
- خب!
ریش‌سفید ده نیم‌نگاهی به آقاسیدحسین می‌اندازد و لبخندش را جمع می‌کند. همه چشم دوخته‌اند به د*ه*ان سید.
سید کلاه سبزش را از روی سر بر می‌دارد و تسبح یاقوتش را آهسته می‌چرخاند:
- استغفرالله ربی و اتوب الیه! این‌جور که معلومه، مرحوم اصلا نیت بر این نداشتن که سردارخان بخوان حکم به ازدواج داشته باشند وگرنه...
نیم‌نگاهی به حلقه در دستان چکاوک و ارشاویر می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد و با حسرت ادامه می‌دهد:
- وگرنه اجازه ازدواج نمی‌دادند.
سردار، کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و صاف می‌نشیند:
- اگر درست شنیده باشم، کاویان گفت که در هرحال یعنی؛ هر شرطی که مادربزرگ بذاره.
ارشاویر تای ابرویش را بالا می‌دهد و خیره می‌شود به رنگ پریده چکاوک. دست‌های مردانه‌اش ناخواسته دست‌های یخ‌زده او را اسیر می‌کند تا نگاهش بالا کشیده شود و با دیدن آرامش در چشم‌های او، اندکی آرام شود. سردار تا لَب باز می‌کند که حرفی بزند، چند تقه به در چوبی اتاق می‌خورد. آقاسیدحسین نیم‌نگاهی به مرد کت‌شلواری کنارش که سنش بالای شصت‌سال است و معقول‌تر از آن‌یکی‌شان، می‌اندازد.
- بفرمایید!
در آهسته باز می‌شود. چکاوک چشم‌های مضطربش را از مچ شلوارکردی قهوه‌ای جوان بالا می‌کشد و آن‌قدر پیش می‌رود تا به چشم‌های مشکی و صورت آفتاب‌سوخته‌ی جوانی می‌رسد که نفس‌نفس می‌زند و اندام لاغرش کمی خمیده شده تا نفس‌هایش را تنظیم کند:
- اذن... اذن ورود آقا.
سید نگاهی به جوان می‌اندازد و لبخند محوی می‌زند:
- بفرما محمد‌جان!
چکاوک فرصتی یافته تا نفسی بکشد، نفسی بکشد از این‌محکمه نفس‌گیر و بی‌منطق. دست‌هایش دور شکم ارشاویر حلقه می‌شود و سرش در پهلوی او فرو می‌رود. قلبش بیمارگونه می‌تپد و نمی‌داند با چه منطقی می‌خواهند امیرش را از او جدا کنند. کاش می‌توانست قطعه‌ای از وجود او را در شیشه‌ای کند و هروقت دلش به تنگ می‌آمد، آن را می‌بویید و می‌ب*و*سید. چشم می‌بندد و با تمام توان عطر خوش‌بوی ارشاویر را به اعماق وجود می‌فرستد، این، بوی زندگی‌ست.
تا چشم‌های خمارش را باز می‌کند، نگاه تنگ شده سردار را می‌بیند که اخم کرده و نگاهش بی‌پرواست. بیشتر در ارشاویر فرو می‌رود. لعنت به نگاه بی‌پروا و خشن او! چشم‌های ارشاویر هیچ‌وقت خشونت ندارد؛ اما او... . لعنت به تو سردار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 81
دقایق طولانی می‌گذرد. انگار در یک برهه زمانی گیر کرده‌اند و شاید فقط برای چکاوک این‌گونه است. نمی‌داند چنددقیقه است که آقاسیدحسین خیره شده به کاغذی که در پاکتی ساده، جوان برایش آورده بود، فقط می‌داند دارد، اتفاق‌هایی می‌افتد؛ شاید خوب، شاید بد، از کجا معلوم؟ آن‌قدر ناخنش را در مچ ارشاویر فشرده که رد تیز ناخون‌هایش کم‌کم دارند می‌برند دست او را؛ اما ارشاویر آرام است و مرموز. نمی‌داند برای این اتلاف وقتی که توسط سردار صورت گرفته باید چگونه عمل کرد. می‌توان بورس معدنش را با خاک یکسان کرد؟ شاید. چکاوک نگاهش خیره است به چشم‌های قهوه‌ای روشن سید که بلاخره لبخند می‌زند و لبخندش را چه تعبیر کند. او در اوج بی‌طرفی، طرف سردار است. نگاه عسلی چکاوک به سمت چشم‌های تنگ شده سردار می‌چرخد که با اخم خیره شده به پیرمرد کنار سید و کاملا مشخص است، این برگه در بر نامه‌یشان نبوده. پیرمرد فاصله اندک دو پشتی بین‌شان را از میان برمی‌دارد و نشسته به حالت چهاردست‌وپا به سمت سردار متمايل می‌شود.
چکاوک نگاهش را از کت و شلوار راه‌راه سورمه‌ای_سفید پیرمرد و موهای جوگندمی کوتاهش به استایل اسپرت و خوش‌پوش سردار می‌دهد.
پیراهن جذب سفید و شلوار جین زیبایی به تن دارد و فقط برای دقایقی خیره نیم‌رخش می‌ماند. چیزی آن ته‌توهای دلش دوست دارد، می‌توانست هردو خانواده‌اش را باهم داشته باشد. سردار در مقام یک پسردایی، بسیار می‌توانست شخصیت جذابی داشته باشد.
با برگشتن ناگهانی سردار و شکار نگاه چکاوک، چکاوک لَب می‌گزد و آهسته نگاهش را به سید امتداد می‌دهد؛ اما حس می‌کند تیر تیز نگاه سردار را. قلبش ضربان می‌گیرد و این‌کار وقتی اخم‌های شدید آرشاویر را با آن گوی‌های مشکی تنگ شده به روی خود می‌بیند، اوج می‌گیرد. لعنتی! او قصدی نداشت، فقط... .
صدای اقاسیدحسین، این مثلث مشوش ایجاد شده در بین‌شان را می‌شکند.
- به حمدالله انگار که صفیه‌خاتون حکم بر رضای خدا دادند؛ ایشون بخشیدند و آرزوی خوشبختی کردند.
سردار با این حرف سید سریع جبهه می‌گیرد و چهارچشمی به طرف چهره بشاشش بر می‌گردد. تن صدای شوکه‌اش ناخواسته بالا می‌رود و اخم‌های سید را در پی می‌کشد:
- بی‌بی؟
سید به نشان تاکید سر تکان می‌دهد و ورقه را به سمت سردار شوکه سوق می‌دهد:
- بفرمایید. اگر اشتباه نکنم، این همون خطی‌ای‌ست که من با این خط از احوال ایشون آگاه می‌کردند. اون هم اثر انگشتش پسرم.
چکاوک، ناباور است و... . چه شد؟
چشم‌هایش برق می‌زند و نفس پس‌رفته‌اش به یک‌باره با فشار از سینِه خارج می‌شود. نگاه گرد شده‌اش، از کمربند مارک مشکی ارشاویر تا پیراهن یقه اسکی ساده مشکی‌اش بالا کشیده می‌شود و قدردان خیره می‌شود به چشم‌های پیروز او. نگاهشان که تلاقی می‌شود، کنج لَب‌های ارشاویر بالا می‌رود:
- بریم؟
چکاوک لَبش را به دندان می‌کشد و شیرین می‌خندد. باورش نمی‌شود، ارشاویر توانسته بود توطئه‌ای را خنثی کند که پدر و مادرش سال‌ها اسیر و محدود آن بودند.
نگاه عسلی‌اش ناخواسته تا روی ک*بودی لَب‌های ارشاویر سر می‌خورد و بعد. تا آن تار موی جدا افتاده بر روی پیشانی بلندش، بالا کشیده می‌شود و این تار مو قابلیت جان دادن دارد. ارشاویر، تکیه دستش را به زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. سردار شوکه بر پیشانی می‌کوبد و حالش عجیب می‌شود. غرش می‌کند و فریادهای "وای" گویانش در اتاق می‌نشیند. ارشاویر دست به سمت چکاوک دراز می‌کند و با کنج بالا رفته لَب‌هایش، به سرداری که موهایش چنگ می‌اندازد، خیره می‌شود.
***

کد:
دقایق طولانی می‌گذرد. انگار در یک برهه زمانی گیر کرده‌اند و شاید فقط برای چکاوک این‌گونه است. نمی‌داند چنددقیقه است که آقاسیدحسین خیره شده به کاغذی که در پاکتی ساده، جوان برایش آورده بود، فقط می‌داند دارد، اتفاق‌هایی می‌افتد؛ شاید خوب، شاید بد، از کجا معلوم؟ آن‌قدر ناخنش را در مچ ارشاویر فشرده که رد تیز ناخون‌هایش کم‌کم دارند می‌برند دست او را؛ اما ارشاویر آرام است و مرموز. نمی‌داند برای این اتلاف وقتی که توسط سردار صورت گرفته باید چگونه عمل کرد. می‌توان بورس معدنش را با خاک یکسان کرد؟ شاید. چکاوک نگاهش خیره است به چشم‌های قهوه‌ای روشن سید که بلاخره لبخند می‌زند و لبخندش را چه تعبیر کند. او در اوج بی‌طرفی، طرف سردار است. نگاه عسلی چکاوک به سمت چشم‌های تنگ شده سردار می‌چرخد که با اخم خیره شده به پیرمرد کنار سید و کاملا مشخص است، این برگه در بر نامه‌یشان نبوده. پیرمرد فاصله اندک دو پشتی بین‌شان را از میان برمی‌دارد و نشسته به حالت چهاردست‌وپا به سمت سردار متمايل می‌شود.
چکاوک نگاهش را از کت و شلوار راه‌راه سورمه‌ای_سفید پیرمرد و موهای جوگندمی کوتاهش به استایل اسپرت و خوش‌پوش سردار می‌دهد.
پیراهن جذب سفید و شلوار جین زیبایی به تن دارد و فقط برای دقایقی خیره نیم‌رخش می‌ماند. چیزی آن ته‌توهای دلش دوست دارد، می‌توانست هردو خانواده‌اش را باهم داشته باشد. سردار در مقام یک پسردایی، بسیار می‌توانست شخصیت جذابی داشته باشد.
با برگشتن ناگهانی سردار و شکار نگاه چکاوک، چکاوک لَب می‌گزد و آهسته نگاهش را به سید امتداد می‌دهد؛ اما حس می‌کند تیر تیز نگاه سردار را. قلبش ضربان می‌گیرد و این‌کار وقتی اخم‌های شدید آرشاویر را با آن گوی‌های مشکی تنگ شده به روی خود می‌بیند، اوج می‌گیرد. لعنتی! او قصدی نداشت، فقط... .
صدای اقاسیدحسین، این مثلث مشوش ایجاد شده در بین‌شان را می‌شکند.
- به حمدالله انگار که صفیه‌خاتون حکم بر رضای خدا دادند؛ ایشون بخشیدند و آرزوی خوشبختی کردند.
سردار با این حرف سید سریع جبهه می‌گیرد و چهارچشمی به طرف چهره بشاشش بر می‌گردد. تن صدای شوکه‌اش ناخواسته بالا می‌رود و اخم‌های سید را در پی می‌کشد:
- بی‌بی؟
سید به نشان تاکید سر تکان می‌دهد و ورقه را به سمت سردار شوکه سوق می‌دهد:
- بفرمایید. اگر اشتباه نکنم، این همون خطی‌ای‌ست که من با این خط از احوال ایشون آگاه می‌کردند. اون هم اثر انگشتش پسرم.
چکاوک، ناباور است و... . چه شد؟
چشم‌هایش برق می‌زند و نفس پس‌رفته‌اش به یک‌باره با فشار از سینِه خارج می‌شود. نگاه گرد شده‌اش، از کمربند مارک مشکی ارشاویر تا پیراهن یقه اسکی ساده مشکی‌اش بالا کشیده می‌شود و قدردان خیره می‌شود به چشم‌های پیروز او. نگاهشان که تلاقی می‌شود، کنج لَب‌های ارشاویر بالا می‌رود:
- بریم؟
چکاوک لَبش را به دندان می‌کشد و شیرین می‌خندد. باورش نمی‌شود، ارشاویر توانسته بود توطئه‌ای را خنثی کند که پدر و مادرش سال‌ها اسیر و محدود آن بودند.
نگاه عسلی‌اش ناخواسته تا روی ک*بودی لَب‌های ارشاویر سر می‌خورد و بعد. تا آن تار موی جدا افتاده بر روی پیشانی بلندش، بالا کشیده می‌شود و این تار مو قابلیت جان دادن دارد. ارشاویر، تکیه دستش را به زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. سردار شوکه بر پیشانی می‌کوبد و حالش عجیب می‌شود. غرش می‌کند و فریادهای "وای" گویانش در اتاق می‌نشیند. ارشاویر دست به سمت چکاوک دراز می‌کند و با کنج بالا رفته لَب‌هایش، به سرداری که موهایش چنگ می‌اندازد، خیره می‌شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت82
این مرد با تمام سختی‌ها و اخم و تخم‌هایش دلبر است، این مرد با تمام غرور داشتن و حرف نزدن‌هایش دلبر است، این مرد با این تار موی جدا تافته روی صورتش دلبر است، این مرد با آستین‌های بالا زده و رگ‌های بر آمده‌اش دلبر است، این مرد با این لباس قهوه‌ای کردی زیبایش دلبر است.
و این "است" برای" این مرد" زیادی پر تکرار می‌شود اگر قرار بر لیست کردن و وصف کشیدن باشد و این "است" آن‌جا دلبرانه‌اش اوج می‌گیرد که فقط مختص به اوست؛ به چکاوک. احساسات زنانه‌اش غلیان می‌زنند و می‌جوشند و گلگلون می‌کنند، لُپ‌های دخترک را. لَب می‌گزد و هول و ولایی که درونش سر و قل می‌خورند و "این مرد" جذاب را تا ابد برای خود می‌خواهد. چشم می‌بندد و آهسته زمزمه می‌کند:
- چقد خوبه که دارمت.
همین جمله به تنهایی آن‌قدر ناز دارد که بشود سنت‌هارا کنار گذاشت و در بین مردم روستایی، اعتقاد و سنت‌هایشان، کنج لَب‌های سرخ دخترک را ب*و*سید.
مهار می‌کند این خواهش مردانه را و آهسته به سمت دخترک بر می‌گردد.
چشم بسته و با این لباس زیبایی کردی میان کوچه‌ای، کاه‌گلی با آن‌همه عطر و شکوفه بهاری که از دیوار هرخانه کاه‌گلی بیرون زده، با لحنی پر از عشوه دلبری می‌کند. چه باید کرد؟ ارشاویر نگاهش را از مژه‌های پر و خوش‌حالت چشم‌های بسته‌اش به گونه‌های سرخ و پر طرواتش تغییر مقصد می‌دهد و با تکان خوردن سرش باد دسته طلایی موهایش را به بازی می‌گیرد و ریشه‌های افتاده در پیشانی‌اش به ر*ق*ص در می‌آیند. آن دستمال سبزتیره_مشکی که به سر دارد زیادی به پو*ست و موی‌اش می‌نشیند. ریشه‌هایش جلوه چشم‌ها و کمان ابروی چکاوک را صد برابر می‌کنند و... کار بالا می‌گیرد ؛اگر ادامه دهد. به چکاوک نگاه کردن هم تاوان دارد، مثلا؛ بالا زدن عطش مردانه‌اش برای جا کردن حجم ظریف و خواستنی تن چکاوک در زیر برومندی اندامش و اسیر کردن سرش میان حصار دستانش.
نگاهی به پیراهن مختص کرد بلند سبز یشمی چکاوک می‌اندازد و این کمربند بسته به کمر با آن یاقوت‌های درشت سبز تیره، بر‌آمدگی‌های تنش را به نمایش گذاشته و آن جلیقه‌ی مشکی سنگ‌دوزی اصلا نتوانسته بالا تنه‌اش را پوشش دهد.
چکاوک با احساس خیرگی نگاه ارشاویر آهسته چشم باز می‌کند و چشم‌های خیره ارشاویر او را به درون خود می‌کشد و حل می‌کند در سیاه چاله‌های مشکی بی‌انتهایش و به راستی انتهای این آسمان شب‌رنگ کجاست؟ شاید امیری درد کشیده که پشت این‌همه سیاهی پنهان شده تا بار دیگر درد نکشد، شاید.
چکاوک تاب ندارد این‌همه خیرگی را، سر به زیر می‌اندازد و دست‌هایش را که به قصد پشت گوش زدن موهای پریشانش بالا می‌آورد، نسیم ملایم به بازی می‌گیرد پارچه‌ی بلند آویزان آستین لباس را و صح*نه کامل می‌شود. به حتم او یک الهه زیبایی‌ست مانند؛ فرشته‌های افسانه‌های یونانی و خدایگان زرتشتی. می‌شود نقاش بود و او را بند به بند به وصف کشید و باز هم کم باشد، می‌شود شاعر بود و او را خط به خط توصیف کرد و باز هم کم باشد و چگونه از ارشاویر انتظار دارند، الهه‌اش را به کسی دهد؟ چند قدم، آهسته و متین به سمت چکاوک برمی‌دارد و برای مهار مردانه‌های بالا آمده‌اش نرم زمزمه می‌کند:
- می‌خوام ببرمت پیش مادرم.
و مادر... . مادر چه واژه‌ی غریب و زیباست برای ارشاویر که در ده‌سالگی از آن محروم شده.
***
کد:
این مرد با تمام سختی‌ها و اخم و تخم‌هایش دلبر است، این مرد با تمام غرور داشتن و حرف نزدن‌هایش دلبر است، این مرد با این تار موی جدا تافته روی صورتش دلبر است، این مرد با آستین‌های بالا زده و رگ‌های بر آمده‌اش دلبر است، این مرد با این لباس قهوه‌ای کردی زیبایش دلبر است.
و این "است" برای" این مرد" زیادی پر تکرار می‌شود اگر قرار بر لیست کردن و وصف کشیدن باشد و این "است" آن‌جا دلبرانه‌اش اوج می‌گیرد که فقط مختص به اوست؛ به چکاوک. احساسات زنانه‌اش غلیان می‌زنند و می‌جوشند و گلگلون می‌کنند، لُپ‌های دخترک را. لَب می‌گزد و هول و ولایی که درونش سر و قل می‌خورند و "این مرد" جذاب را تا ابد برای خود می‌خواهد. چشم می‌بندد و آهسته زمزمه می‌کند:
- چقد خوبه که دارمت.
همین جمله به تنهایی آن‌قدر ناز دارد که بشود سنت‌هارا کنار گذاشت و در بین مردم روستایی، اعتقاد و سنت‌هایشان، کنج لَب‌های سرخ دخترک را ب*و*سید.
مهار می‌کند این خواهش مردانه را و آهسته به سمت دخترک بر می‌گردد.
چشم بسته و با این لباس زیبایی کردی میان کوچه‌ای، کاه‌گلی با آن‌همه عطر و شکوفه بهاری که از دیوار هرخانه کاه‌گلی بیرون زده، با لحنی پر از عشوه دلبری می‌کند. چه باید کرد؟ ارشاویر نگاهش را از مژه‌های پر و خوش‌حالت چشم‌های بسته‌اش به گونه‌های سرخ و پر طرواتش تغییر مقصد می‌دهد و با تکان خوردن سرش باد دسته طلایی موهایش را به بازی می‌گیرد و ریشه‌های افتاده در پیشانی‌اش به ر*ق*ص در می‌آیند. آن دستمال سبزتیره_مشکی که به سر دارد زیادی به پو*ست و موی‌اش می‌نشیند. ریشه‌هایش جلوه چشم‌ها و کمان ابروی چکاوک را صد برابر می‌کنند و... کار بالا می‌گیرد ؛اگر ادامه دهد. به چکاوک نگاه کردن هم تاوان دارد، مثلا؛ بالا زدن عطش مردانه‌اش برای جا کردن حجم ظریف و خواستنی تن چکاوک در زیر برومندی اندامش و اسیر کردن سرش میان حصار دستانش.
نگاهی به پیراهن مختص کرد بلند سبز یشمی چکاوک می‌اندازد و این کمربند بسته به کمر با آن یاقوت‌های درشت سبز تیره، بر‌آمدگی‌های تنش را به نمایش گذاشته و آن جلیقه‌ی مشکی سنگ‌دوزی اصلا نتوانسته بالا تنه‌اش را پوشش دهد.
چکاوک با احساس خیرگی نگاه ارشاویر آهسته چشم باز می‌کند و چشم‌های خیره ارشاویر او را به درون خود می‌کشد و حل می‌کند در سیاه چاله‌های مشکی بی‌انتهایش و به راستی انتهای این آسمان شب‌رنگ کجاست؟ شاید امیری درد کشیده که پشت این‌همه سیاهی پنهان شده تا بار دیگر درد نکشد، شاید.
چکاوک تاب ندارد این‌همه خیرگی را، سر به زیر می‌اندازد و دست‌هایش را که به قصد پشت گوش زدن موهای پریشانش بالا می‌آورد، نسیم ملایم به بازی می‌گیرد پارچه‌ی بلند آویزان آستین لباس را و صح*نه کامل می‌شود. به حتم او یک الهه زیبایی‌ست مانند؛ فرشته‌های افسانه‌های یونانی و خدایگان زرتشتی. می‌شود نقاش بود و او را بند به بند به وصف کشید و باز هم کم باشد، می‌شود شاعر بود و او را خط به خط توصیف کرد و باز هم کم باشد و چگونه از ارشاویر انتظار دارند، الهه‌اش را به کسی دهد؟ چند قدم، آهسته و متین به سمت چکاوک برمی‌دارد و برای مهار مردانه‌های بالا آمده‌اش نرم زمزمه می‌کند:
- می‌خوام ببرمت پیش مادرم.
و مادر... . مادر چه واژه‌ی غریب و زیباست برای ارشاویر که در ده‌سالگی از آن محروم شده.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 83
اولین‌بار است به این‌جا آمده؛ اما می‌شنود، صدای خنده‌های کودکانه ارشاویر و الهه را، صدای ساز زدن‌های مردانه و عاشقانه را، صدای دل‌نواز شعرخوانی زنی عاشق را. عجب خانه پر رمز و رازی‌ست! دست می‌کشد به طاقچه خاک نشسته. می‌تواند زمانی که زنی پر از آرزو آینه دایره‌ای قدیمی را در طاقچه گذاشته ببیند.
لبخندهای پر امید زیبایی که زنی در قاب عکس شکسته‌ای نثارش کرده، زیادی زنده است. عجب لبخندهای عجیبی داشته مادر امیر!
انگار نه انگار که ترک بزرگی روی قاب عکس بود و آن تصویر خانواده چهارنفرشان عکسی بیش نبود. ارشاویر خندان و لبخندهای واقعی‌اش در کنار الهه و در آ*غ*و*ش پدرش چه حرف‌ها داشتند. خنده‌های از ته دلش چه زیبا بود. کاش می‌توانست آن قاب عکس بالای کمد را برای خودش بردارد. چشم می‌بندد و دست به روی اینه سرد و خاک خورده می‌گذارد. لمس می‌کند تصویر خانواده‌ای را که هنوز هم در این خانه هستند، شاید خودشان نه؛ اما روحشان به حتم هنوز گرد هم است. غم، واژه‌ای کوچک می‌شود در مقابل عظمت داغی که بر س*ی*نه ارشاویر نشسته. چه کشیده مردش... . بمیرد برای دل پر تب و تابش، بمیرد برای بغضی که به سیبک گلوی ارشاویر نشسته بود و چشم‌هایی که عجیب مظلوم شده بود. امیرش هیولا نیست، او فقط می‌خواهد خود را گم کند؛گم کند تا یادش نیاید چه کشیده.
چه کشیده وای... .
آهسته چشم باز می‌کند و او را می‌بیند؛ امیر تنومندش را. پشت کرده به او خم شده بود روی گهواره چوبی کوچکی که موریانه‌ها دمار از روزگارش در آورده بودند.
چقدر آرام بود. چکاوک مات حرکات آرام اوست و انگار که ارشاویر غرق در خاطرات است که آهسته گهواره چوبی را تکان می‌دهد و صدای "جیرجیر" چوب‌های پوسیده را در می‌آورد. نسیم ملایمی می‌وزد و پرده پوسیده اتاق بیست‌متری را به ر*ق*ص در می‌آورد. چکاوک چشم می‌بندد و صدای لالایی ضعیفی می‌شنود. ارشاویر راست می‌گفت؛ مادرش این‌جاست.

کد:
اولین‌بار است به این‌جا آمده؛ اما می‌شنود، صدای خنده‌های کودکانه ارشاویر و الهه را، صدای ساز زدن‌های مردانه و عاشقانه را، صدای دل‌نواز شعرخوانی زنی عاشق را. عجب خانه پر رمز و رازی‌ست! دست می‌کشد به طاقچه خاک نشسته. می‌تواند زمانی که زنی پر از آرزو آینه دایره‌ای قدیمی را در طاقچه گذاشته ببیند.
لبخندهای پر امید زیبایی که زنی در قاب عکس شکسته‌ای نثارش کرده، زیادی زنده است. عجب لبخندهای عجیبی داشته مادر امیر!
انگار نه انگار که ترک بزرگی روی قاب عکس بود و آن تصویر خانواده چهارنفرشان عکسی بیش نبود. ارشاویر خندان و لبخندهای واقعی‌اش در کنار الهه و در آ*غ*و*ش پدرش چه حرف‌ها داشتند. خنده‌های از ته دلش چه زیبا بود. کاش می‌توانست آن قاب عکس بالای کمد را برای خودش بردارد. چشم می‌بندد و دست به روی اینه سرد و خاک خورده می‌گذارد. لمس می‌کند تصویر خانواده‌ای را که هنوز هم در این خانه هستند، شاید خودشان نه؛ اما روحشان به حتم هنوز گرد هم است. غم، واژه‌ای کوچک می‌شود در مقابل عظمت داغی که بر س*ی*نه ارشاویر نشسته. چه کشیده مردش... . بمیرد برای دل پر تب و تابش، بمیرد برای بغضی که به سیبک گلوی ارشاویر نشسته بود و چشم‌هایی که عجیب مظلوم شده بود. امیرش هیولا نیست، او فقط می‌خواهد خود را گم کند؛گم کند تا یادش نیاید چه کشیده.
چه کشیده وای... .
آهسته چشم باز می‌کند و او را می‌بیند؛ امیر تنومندش را. پشت کرده به او خم شده بود روی گهواره چوبی کوچکی که موریانه‌ها دمار از روزگارش در آورده بودند.
چقدر آرام بود. چکاوک مات حرکات آرام اوست و انگار که ارشاویر غرق در خاطرات است که آهسته گهواره چوبی را تکان می‌دهد و صدای "جیرجیر" چوب‌های پوسیده را در می‌آورد. نسیم ملایمی می‌وزد و پرده پوسیده اتاق بیست‌متری را به ر*ق*ص در می‌آورد. چکاوک چشم می‌بندد و صدای لالایی ضعیفی می‌شنود. ارشاویر راست می‌گفت؛ مادرش این‌جاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 84
روی تخت سنگ نشسته و غرق در فکر است. ارشاویر را تنها گذاشته تا کمی خلوت کند. خانه‌ی کوچکی با حیاط دل‌باز و زیبایی که پر است از علف‌های مختلف و باران زحمت آبیاری گل‌هایش را کشیده. نگاهش را بالا می‌کشد و به کوهستان خیره می‌شود. عجب عظمتی دارد و چه مردی بوده بابای ارشاویر که کنار همچین کوهستانی نگهبان خانواده‌اش بوده و چه خوشبخت است چکاوک که پسر همچین مردی را دارد. توی حیاط حدودا دویست‌متری، دو ساختمان کوچک است که یکی از آن‌ها با سه‌پله بزرگ قدیمی به اتاقی که جای نشیمن بوده وصل می‌شود و در ضلع مقابلش یک ساختمان با یک اتاق که هزاران حرف دارد. این خانه با گذشت بیست‌سال هنوز هم همان‌گونه مانده؛ پر از خاطره.
با لرزش موبایل در جیبش، نفس عمیقی می‌کشد و با خارج کردن آن، خیره می‌شود به نام لاتین الهه و درخواست تماس تصویری‌اش. عجب حلال‌زاده ای‌ست.
نمی‌داند وصل کند یا نه، نمی‌داند الهه یک‌ماه قبل از عمل پیوندش، طاقت می‌آورد که خانه کودکی‌اش را ببیند یا نه؛ اما نمی‌تواند این فرصت را از او محروم کند.
آهسته تماس را وصل می‌کند و بغض را پس می‌فرستد. صدای آرام و نازک الهه همراه با تصویر زیبایش، در گوشی خودنمایی می‌کند و جهان یک حال خوب به این خواهر و برادر بدهکار است.
- سلام زن‌داداش.
لبخند چکاوک کش می‌آید، دلش قیلی ویلی می‌رود و چه شیرین است، همسر ارشاویر بودن.
- سلام جونم، خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟
و در همین حین صدای بشاش و پر انرژی ارام از دورتر به گوش می‌رسد:
- هو جات خالیه چکا، این‌جا پر در داف مارکه.
الهه نرم می‌خندد و سرش را به طرف راست می‌چرخاند:
- خفه شو ارام، ارسلان خوابه.
چکاوک نگاه سرسری به سویت شیکی که در آن مستقر شده‌اند، می‌اندازد و به راستی آن‌جا بیمارستان است؟ الهه در قرنطینه است تا بدنش کامل پاکسازی شود و برای عمل مشکلی نداشته باشند. الهه نگاهش را به چکاوک می‌دوزد و با چشم تنگ کردنی لبخندش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود:
- لباسشو، نامردا کجایین؟
چکاوک نرم می‌خندد. دوربین را می‌چرخاند و الهه با دیدن حیاط خانه قدیمی‌شان به یک‌بار ساکت می‌شود. لبخندش، نم نمک می‌رود و جایش را به لبخند تلخی می‌دهد. صدای الهه بغض می‌گیرد و می‌لرزد:
- رفتین سقز؟
چکاوک دوربین را روی خودش می‌چرخاند و برای این‌که ذهن الهه را آرام کند، موضوع را می‌پیچاند:
- الهه باید ببینی امیر تو لباس کردی چقد خوشگل شده، مجبورش کردم لباس کردی بپوشه.
الهه دستی به روی صورتش می‌کشد و با برداشتن لیوان آب از روی پیش دستی تختش لبخند محوی می‌زند:
- عکسش رو برام بفرست.
چکاوک با شیطنتی ظاهری ابرو بالا می‌دهد:
- حتما.
الهه نرم می‌خندد و چکاوک لباس ایزوله صورتی‌اش را از نظر می‌گذراند:
- انشالا زودی خوب میشی میای پیشمون، وقتی قرنطینه‌ات تموم بشه، با امیر میایم.
الهه دستی به موهای مشکی‌اش می‌کشد، آن را پشت گوش می‌فرستد:
- دلم برا ارشاویر تنگ شده.
لَب‌های چکاوک به پایین آویزان می‌شوند و می‌داند که الان حال روحی ارشاویر مساعد حرف زدن نیست.
- انشالا زودی این یک‌ماهم می‌گذره.
الهه تلخ می‌خندد:
- انشالا!
نسیم ملایمی می‌وزد و باعث می‌شود چکاوک با لبخند محوی چشم ببندد:
- این‌جا مثل بهشته الهه!
منتظر صدای الهه است که صدای شیطون آرام را می‌شنود:
- آره تنهایی با ارشا مثل بهشته، بدون وجود سر خر. اون دوتا بدبخت کجان، کجا دکشون کردین؟
چکاوک نرم می‌خندد و با چشم تنگ کردن خیره می‌شود به آرام. موهایش را خرگوشی بسته و نیم‌تنه اسپرت طوسی به تن دارد:
- اینا رو ول کن، تو اون‌جا قرنطینه‌ای از کجا در و داف می‌بینی؟
آرام شانه بالا می‌اندازد و شیطانی می‌خندد. به سمت مکانی حرکت می‌کند که نور بیشتری دارد و دقایقی بعد دوربین دور می‌خورد و چکاوک از پنجره بزرگ، بوستان لوکس می‌بیند و خانم و آقاهای دکتر بوری که به قول آرام در و داف هستند. طبقه دوم و یا سوم‌اند و چکاوک از زاویه دوربین این حدس را می‌زند. چکاوک سوت آرامی می‌کشد و نرم می‌خندد:
- درویش کن بابا، ارسلان از همشون بهتره.
دوربین بر می‌گردد و چهره بشاش آرام که ابرو بالا می‌دهد و دارد دوباره به سمت الهه می‌رود‌:
- بر منکرش لعنت! خب چکا خوش‌گذشت، سلام ارشا رو هم برسون فعلا.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و "فعلا" آرامی می‌گوید.
***
کد:
روی تخت سنگ نشسته و غرق در فکر است. ارشاویر را تنها گذاشته تا کمی خلوت کند. خانه‌ی کوچکی با حیاط دل‌باز و زیبایی که پر است از علف‌های مختلف و باران زحمت آبیاری گل‌هایش را کشیده. نگاهش را بالا می‌کشد و به کوهستان خیره می‌شود. عجب عظمتی دارد و چه مردی بوده بابای ارشاویر که کنار همچین کوهستانی نگهبان خانواده‌اش بوده و چه خوشبخت است چکاوک که پسر همچین مردی را دارد. توی حیاط حدودا دویست‌متری، دو ساختمان کوچک است که یکی از آن‌ها با سه‌پله بزرگ قدیمی به اتاقی که جای نشیمن بوده وصل می‌شود و در ضلع مقابلش یک ساختمان با یک اتاق که هزاران حرف دارد. این خانه با گذشت بیست‌سال هنوز هم همان‌گونه مانده؛ پر از خاطره.
با لرزش موبایل در جیبش، نفس عمیقی می‌کشد و با خارج کردن آن، خیره می‌شود به نام لاتین الهه و درخواست تماس تصویری‌اش. عجب حلال‌زاده ای‌ست.
نمی‌داند وصل کند یا نه، نمی‌داند الهه یک‌ماه قبل از عمل پیوندش، طاقت می‌آورد که خانه کودکی‌اش را ببیند یا نه؛ اما نمی‌تواند این فرصت را از او محروم کند.
آهسته تماس را وصل می‌کند و بغض را پس می‌فرستد. صدای آرام و نازک الهه همراه با تصویر زیبایش، در گوشی خودنمایی می‌کند و جهان یک حال خوب به این خواهر و برادر بدهکار است.
- سلام زن‌داداش.
لبخند چکاوک کش می‌آید، دلش قیلی ویلی می‌رود و چه شیرین است، همسر ارشاویر بودن.
- سلام جونم، خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟
و در همین حین صدای بشاش و پر انرژی ارام از دورتر به گوش می‌رسد:
- هو جات خالیه چکا، این‌جا پر در داف مارکه.
الهه نرم می‌خندد و سرش را به طرف راست می‌چرخاند:
- خفه شو ارام، ارسلان خوابه.
چکاوک نگاه سرسری به سویت شیکی که در آن مستقر شده‌اند، می‌اندازد و به راستی آن‌جا بیمارستان است؟ الهه در قرنطینه است تا بدنش کامل پاکسازی شود و برای عمل مشکلی نداشته باشند. الهه نگاهش را به چکاوک می‌دوزد و با چشم تنگ کردنی لبخندش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود:
- لباسشو، نامردا کجایین؟
چکاوک نرم می‌خندد. دوربین را می‌چرخاند و الهه با دیدن حیاط خانه قدیمی‌شان به یک‌بار ساکت می‌شود. لبخندش، نم نمک می‌رود و جایش را به لبخند تلخی می‌دهد. صدای الهه بغض می‌گیرد و می‌لرزد:
- رفتین سقز؟
چکاوک دوربین را روی خودش می‌چرخاند و برای این‌که ذهن الهه را آرام کند، موضوع را می‌پیچاند:
- الهه باید ببینی امیر تو لباس کردی چقد خوشگل شده، مجبورش کردم لباس کردی بپوشه.
الهه دستی به روی صورتش می‌کشد و با برداشتن لیوان آب از روی پیش دستی تختش لبخند محوی می‌زند:
- عکسش رو برام بفرست.
چکاوک با شیطنتی ظاهری ابرو بالا می‌دهد:
- حتما.
الهه نرم می‌خندد و چکاوک لباس ایزوله صورتی‌اش را از نظر می‌گذراند:
- انشالا زودی خوب میشی میای پیشمون، وقتی قرنطینه‌ات تموم بشه، با امیر میایم.
الهه دستی به موهای مشکی‌اش می‌کشد، آن را پشت گوش می‌فرستد:
- دلم برا ارشاویر تنگ شده.
لَب‌های چکاوک به پایین آویزان می‌شوند و می‌داند که الان حال روحی ارشاویر مساعد حرف زدن نیست.
- انشالا زودی این یک‌ماهم می‌گذره.
الهه تلخ می‌خندد:
- انشالا!
نسیم ملایمی می‌وزد و باعث می‌شود چکاوک با لبخند محوی چشم ببندد:
- این‌جا مثل بهشته الهه!
منتظر صدای الهه است که صدای شیطون آرام را می‌شنود:
- آره تنهایی با ارشا مثل بهشته، بدون وجود سر خر. اون دوتا بدبخت کجان، کجا دکشون کردین؟
چکاوک نرم می‌خندد و با چشم تنگ کردن خیره می‌شود به آرام. موهایش را خرگوشی بسته و نیم‌تنه اسپرت طوسی به تن دارد:
- اینا رو ول کن، تو اون‌جا قرنطینه‌ای از کجا در و داف می‌بینی؟
آرام شانه بالا می‌اندازد و شیطانی می‌خندد. به سمت مکانی حرکت می‌کند که نور بیشتری دارد و دقایقی بعد دوربین دور می‌خورد و چکاوک از پنجره بزرگ، بوستان لوکس می‌بیند و خانم و آقاهای دکتر بوری که به قول آرام در و داف هستند. طبقه دوم و یا سوم‌اند و چکاوک از زاویه دوربین این حدس را می‌زند. چکاوک سوت آرامی می‌کشد و نرم می‌خندد:
- درویش کن بابا، ارسلان از همشون بهتره.
دوربین بر می‌گردد و چهره بشاش آرام که ابرو بالا می‌دهد و دارد دوباره به سمت الهه می‌رود‌:
- بر منکرش لعنت! خب چکا خوش‌گذشت، سلام ارشا رو هم برسون فعلا.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و "فعلا" آرامی می‌گوید.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 85
ترک آن‌دیار و زیبایی‌هایش، ترک آن دیار و یاد و بوی خانواده‌هایشان، با تمام مشکلاتی که سردار درست کرد، سخت بود؛ اما گذشت. چکاوک آهسته با انگشت اشاره‌اش، پایین پوستری را لمس می‌کند که عکس یادگاری دونفره‌یشان را به تصویر کشیده و بالای تخت چستر خاکستری‌شان خودنمایی می‌کند.
عکاس هرچه کرد، ارشاویر لبخند نزده و بدتر اخم‌هایش در هم رفته شده بود. پوستر بیست در پانزده، با آن منظره طبیعی روستای کاه‌گلی به زیبایی بر دیوارکوب سفید طرح آجر خودنمایی می‌کند و در کنار عکس‌های دیگر و تکی ارشاویر منظره زیبایی دارد. چکاوک لبخند محوی می‌زند و به ژستشان نگاه می‌کند. ارشاویر گفته اهل این لوس بازی‌ها نیست و عکس بسی رسمی؛ اما زیباست. چکاوک روی صندلی نشسته، پا روی پا انداخته و دست‌هایش را روی زانویش گذاشته، کج نشسته است و ارشاویر پشت به او تای ابرو بالا داده، دست‌هایش را حصار صندلی کرده و به دوربین خیره شده و باید اعتراف کند، این عکس با تمام سادگی‌هایش و آن لباس‌های زیبای کردی که بر تن دارند، بهترین عکس تمام زندگی اوست.
چند تق به در اتاق می‌خورد و با کمی مکث، ارشاویر، خسته و با اخم‌های در هم وارد اتاق می‌شود. گفته بود کار دارد و حالا بعد از گذشت پنج‌ساعت زیادی خ*را*ب و خسته نمود می‌کند. چکاوک، حس زنانگی‌اش جوش می‌زند و می‌خواهد خانم خونه‌ی این مرد باشد. به سمتش می‌رود و لبخند محوی می‌زند:
- خسته نباشی جونم.
ارشاویر، دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و نگاهش روی چکاوک خیره می‌ماند.
- ممنون.
همان‌گونه که سر تا پای چکاوک را وارسی می‌کند، آهسته گره کراوات مشکی را شل می‌کند. این دختر دارد کار دستش می‌دهد. نگاه تنگ شده‌اش، از پاهای خوش‌تراش و سفید چکاوک بالا می‌آید و روی دامن کوتاه نقره‌ای که به زور بخش کوچکی از ران‌های پر او را پوشش داده، می‌ایستد.
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود و آهسته نگاهش را از نیم‌تنه مشکی بالا می‌کشد، به چشم‌های مهربان براقش می‌رسد:
- نخوابیدی؟
چکاوک یک قدم فاصله را برمی‌دارد و دست‌هایش را گیر کراوات مشکی می‌کند:
- نه، منتظر تو بودم.
آهسته کراوات را باز می‌کند و از گر*دن او رها. به سراغ دکمه پیراهن سفیدش که می‌رود، ارشاویر کلافه چشم می‌بندد و دست به روی دست‌های ضریف چکاوک می‌گذارد. صدای ارشاویر دورگه است و خش‌دار:
-خستم.
چکاوک نرم می‌خندد و بی‌توجه به حرف معنی‌دار او، ادامه می‌دهد و دکمه دوم را به آرامی باز می‌کند و خیره می‌شود به خط عضلات او :
- منم نمی‌خوام بخورمت.
مکث می‌کند و اندکی شیطانی آرام پچ می‌زند:
- فرصت زیاده.
چشم‌های ارشاویر که تنگ می‌شود و کج به چکاوک نگاه می‌کند، لبخند چکاوک عمق می‌گیرد و با شیطنت، نرم لَب می‌گزد و به صدایش خروارخروار عشوه و ناز می‌دهد:
- می‌خوام کمکت کنم.
و چشم مظلوم می‌کند، نگاهش را به چشم‌های سرخ از خستگی ارشاویر می‌دهد که ابرو بالا می‌اندازد:
- خستم چکاوک، وگرنه دمار از روزگارت در می‌آوردم.
چکاوک آهسته ل*بش را به دندان می‌کشد و نرم می‌خندد. هرچه ارشاویر منع می‌کند، شیطنتش بیشتر می‌شود و حس خواستنش بیشتر.
انگشت‌های کاور نقره‌ای خورده‌اش را آهسته از روی سرشانه ارشاویر تا روی سینِه‌اش پایین می‌کشد و درست میان عضله سینِه‌اش نگه می‌دارد.
روی نوک پا می‌ایستد و آهسته خود را به گوش ارشاویر نزدیک می‌کند. می‌داند او روی گوش‌هایش حساس است. پر از ناز پچ می‌زند:
- دمار از روزگار دراوردنتم جذابه مرد من.
و نه، انگار واقعا چکاوک می‌خارد. ارشاویر تای ابرو بالا می‌دهد و پیچک‌وار دست‌هایش را دور کمر او قفل می‌کند و اجازه برگشت به او نمی‌دهد. سر خم می‌کند و ته‌ریش‌هایش را به گر*دن چکاوک می‌رساند. روی استخوان ترقوه‌اش پچ می‌زند:
- شیطنت نکن.
و بعد آهسته او را رها می‌کند و به سمت کشوی ورودی اتاق رختکنش می‌رود. چکاوک نرم می‌خندد و دست به کمر به سمت او بر می‌گردد:
- باشه آقای اخمو.
ارشاویر وارد اتاق رختکن می‌شود و از همان‌جا جواب چکاوک را می‌دهد و او را می‌پیچاند تا هورمون محترم‌اش نه تکانی بخورد و نه بالا و پایین شود.
- شب بخیر!
***
کد:
ترک آن‌دیار و زیبایی‌هایش، ترک آن دیار و یاد و بوی خانواده‌هایشان، با تمام مشکلاتی که سردار درست کرد، سخت بود؛ اما گذشت. چکاوک آهسته با انگشت اشاره‌اش، پایین پوستری را لمس می‌کند که عکس یادگاری دونفره‌یشان را به تصویر کشیده و بالای تخت چستر خاکستری‌شان خودنمایی می‌کند.
عکاس هرچه کرد، ارشاویر لبخند نزده و بدتر اخم‌هایش در هم رفته شده بود. پوستر بیست در پانزده، با آن منظره طبیعی روستای کاه‌گلی به زیبایی بر دیوارکوب سفید طرح آجر خودنمایی می‌کند و در کنار عکس‌های دیگر و تکی ارشاویر منظره زیبایی دارد. چکاوک لبخند محوی می‌زند و به ژستشان نگاه می‌کند. ارشاویر گفته اهل این لوس بازی‌ها نیست و عکس بسی رسمی؛ اما زیباست. چکاوک روی صندلی نشسته، پا روی پا انداخته و دست‌هایش را روی زانویش گذاشته، کج نشسته است و ارشاویر پشت به او تای ابرو بالا داده، دست‌هایش را حصار صندلی کرده و به دوربین خیره شده و باید اعتراف کند، این عکس با تمام سادگی‌هایش و آن لباس‌های زیبای کردی که بر تن دارند، بهترین عکس تمام زندگی اوست.
چند تق به در اتاق می‌خورد و با کمی مکث، ارشاویر، خسته و با اخم‌های در هم وارد اتاق می‌شود. گفته بود کار دارد و حالا بعد از گذشت پنج‌ساعت زیادی خ*را*ب و خسته نمود می‌کند. چکاوک، حس زنانگی‌اش جوش می‌زند و می‌خواهد خانم خونه‌ی این مرد باشد. به سمتش می‌رود و لبخند محوی می‌زند:
- خسته نباشی جونم.
ارشاویر، دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و نگاهش روی چکاوک خیره می‌ماند.
- ممنون.
همان‌گونه که سر تا پای چکاوک را وارسی می‌کند، آهسته گره کراوات مشکی را شل می‌کند. این دختر دارد کار دستش می‌دهد. نگاه تنگ شده‌اش، از پاهای خوش‌تراش و سفید چکاوک بالا می‌آید و روی دامن کوتاه نقره‌ای که به زور بخش کوچکی از ران‌های پر او را پوشش داده، می‌ایستد.
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود و آهسته نگاهش را از نیم‌تنه مشکی  بالا می‌کشد، به چشم‌های مهربان براقش می‌رسد:
- نخوابیدی؟
چکاوک یک قدم فاصله را برمی‌دارد و دست‌هایش را گیر کراوات مشکی می‌کند:
- نه، منتظر تو بودم.
آهسته کراوات را باز می‌کند و از گر*دن او رها. به سراغ دکمه پیراهن سفیدش که می‌رود، ارشاویر کلافه چشم می‌بندد و دست به روی دست‌های ضریف چکاوک می‌گذارد. صدای ارشاویر دورگه است و خش‌دار:
-خستم.
چکاوک نرم می‌خندد و بی‌توجه به حرف معنی‌دار او، ادامه می‌دهد و دکمه دوم را به آرامی باز می‌کند و خیره می‌شود به خط عضلات او :
- منم نمی‌خوام بخورمت.
مکث می‌کند و اندکی شیطانی آرام پچ می‌زند:
- فرصت زیاده.
چشم‌های ارشاویر که تنگ می‌شود و کج به چکاوک نگاه می‌کند، لبخند چکاوک عمق می‌گیرد و با شیطنت، نرم لَب می‌گزد و به صدایش خروارخروار عشوه و ناز می‌دهد:
- می‌خوام کمکت کنم.
و چشم مظلوم می‌کند، نگاهش را به چشم‌های سرخ از خستگی ارشاویر می‌دهد که ابرو بالا می‌اندازد:
- خستم چکاوک، وگرنه دمار از روزگارت در می‌آوردم.
چکاوک آهسته ل*بش را به دندان می‌کشد و نرم می‌خندد. هرچه ارشاویر منع می‌کند، شیطنتش بیشتر می‌شود و حس خواستنش بیشتر.
انگشت‌های کاور نقره‌ای خورده‌اش را آهسته از روی سرشانه ارشاویر تا روی سینِه‌اش پایین می‌کشد و درست میان عضله سینِه‌اش نگه می‌دارد.
روی نوک پا می‌ایستد و آهسته خود را به گوش ارشاویر نزدیک می‌کند. می‌داند او روی گوش‌هایش حساس است. پر از ناز پچ می‌زند:
- دمار از روزگار دراوردنتم جذابه مرد من.
و نه، انگار واقعا چکاوک می‌خارد. ارشاویر تای ابرو بالا می‌دهد و پیچک‌وار دست‌هایش را دور کمر او قفل می‌کند و اجازه برگشت به او نمی‌دهد. سر خم می‌کند و ته‌ریش‌هایش را به گر*دن چکاوک می‌رساند. روی استخوان ترقوه‌اش پچ می‌زند:
- شیطنت نکن.
و بعد آهسته او را رها می‌کند و به سمت کشوی ورودی اتاق رختکنش می‌رود. چکاوک نرم می‌خندد و دست به کمر به سمت او بر می‌گردد:
- باشه آقای اخمو.
ارشاویر وارد اتاق رختکن می‌شود و از همان‌جا جواب چکاوک را می‌دهد و او را می‌پیچاند تا هورمون محترم‌اش نه تکانی بخورد و نه بالا و پایین شود.
- شب بخیر!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت86
خیره به چشم‌های بسته او، آهسته کمی سرش را در بالشت فرو می‌برد و نمی‌داند چرا خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. نمی‌خواهد به جان ارشاویر نق بزند ها؛ اما نمی‌شود. بی‌حوصله و با لَب‌های برچیده شده دست به روی ته‌ریش زبر ارشاویر می‌کشد و خیره می‌شود به چشم‌های بسته‌اش:
- من خواب نمیرم امیر.
ارشاویر آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند و چشم‌های خمار سرخ از خستگی‌اش عذاب‌وجدان بدی به جان چکاوک می‌اندازد. ساعت نزدیک به دو است و چرا مغز لعنتی‌اش آف نمی‌کشد؟ نمی‌داند. فاصله صورت‌هایشان یک‌وجب است. ارشاویر چندبار پلک می‌زند تا از سوزش فجیع چشم‌هایش بکاهد:
- خیلی خستم چکاوک.
چکاوک ناخواسته بغض می‌کند. اصلا هم قبول نیست. او زیادی زیبا چکاوک را تلفظ می‌کند، مخصوصا با این لحن بم و دورگه‌اش. بی‌منطق می‌شود و مقدار زیادی لوس.
- می‌خوام صدات رو بشنوم.
ارشاویر بالا تنه بر هنه‌اش را کمی بالا می‌کشد و با وجود تمام خستگی وافری که دارد، دست دور کمر چکاوک می‌اندازد و او را به آغوشش می‌کشد:
- نمیشه بخوابیم؟
و چکاوک دلش قنج می‌رود برای لحن مظلوم او. دلش قل و سر می‌خورد که با این شدت از خستگی باز هم با حوصله با او بر خورد می‌کند. آخ به قربان حوصله‌اش اصلا.
- یکم حرف بزنیم بعدش.
ارشاویر خسته شقیقه‌اش را می‌فشارد و تکیه سرش را به موهای طلایی چکاوک می‌دهد:
- می‌شنوم.
نفس‌های چکاوک عمیق می‌شود و حسرتش سنگین. کلی با خود کلنجار رفته تا بلاخره به نتیجه رسیده؛ اما می‌ترسد از در میان گذاشتن نتیجه‌اش. آخر زندگی خم و پیچ زیاد دارد و چکاوک از همین خم و پیج‌هایش واهمه دارد؛ زیاد.
- امیر من تصمیم گرفتم پرستاری رو رها کنم. من عاشق رشته‌ام بودم؛ اما دیگه واقعا کشش درس خوندن ندارم. باید دوباره امتحان ترم بدم تا بتونم برم برای کارورزی.
ارشاویر تمام سعی‌اش را می‌کند که حواسش را به چکاوک بدهد. تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای طلایی مخمل‌گونه‌اش نزدیک می‌کند و آهسته پچ می‌زند:
- مطمعنی؟
آری، مطمعن است. عقب مانده و باید دوباره امتحان ترم بدهد و او دیگر حال و حوصله درس خواندن را ندارد. دست‌های ظریف چکاوک به دور بازوی ارشاویر حلقه می‌شود و سرش را به س*ی*نه ستبر مردش می‌فشارد:
- آره، موقع برگشت با نیکی راجب این بی‌حوصلگی حرف زدم. بنظر اونم مشکلی نبود. قرار نیست تمام خانم‌ها شاغل باشند، مهم بر با فرهنگ بودن و انسانیت داشتنه، مهم بر تربیت فرزند سالم و مفید بودنه.
ارشاویر آهسته چشم‌هایش را می‌بندد و دم و بازدم عمیقی می‌کشد:
- درسته.
چکاوک از گرمی هرم نفس‌های ارشاویر لابه‌لای موهایش، چشم‌هایش سنگین می‌شود و آهسته خمیازه می‌کشد.
- تصمیم گرفتم به یه علاقه دیگه‌ام که سال‌ها دوست داشتم ادامه بدم و وقت نداشتم بپردازم.
ارشاویر تن صدایش سنگین شده و انگار کم‌کم خواب بر جفتشان غلبه می‌کند:
- و اون چیه؟
چکاوک، خمیازه دوم را که می کشد، آهسته چشم می بندد و به کشیدن خطوط نا معلوم بر بازوی ارشاویر مشغول می شود :
- طراحی. نیکی یه آموزشگاه خوب می‌شناخت، فردا می‌خوایم بریم ثبت نام کنم.
ارشاویر نفس‌هایش عمیق و سنگین می‌شود:
- خوبه.
و دیگر هیچ نمی‌گوید. هرم نفس‌هایش کم‌کم چکاوک را گرم خواب می‌کند و چشم‌هایش سنگین و سنگین‌تر می‌شود و چه آرامش نابی‌ست، در کنار یار خفتن.
***
نیکی عینک آفتابی‌اش را به روی موهای قهوه‌اش می‌گذارد و نرم می‌خندد:
- آره خلاصه من خودم روانشناس لازمم.
چکاوک هم نرم می‌خندد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد. سر در بزرگ و زیبای آموزشگاه که با خط خوانایی "ایکاروس" نوشته شده توجه رهگذرها را جلب می‌کند. می‌خواهند وارد آموزشگاه شوند که بحث میان یک خانم با حجاب و دختری با پوشش باز توجه‌اش را جلب می‌کند. دخترک حسابی خانم چادری را به توپ بسته و تمسخر می‌کند. نیکی نیم‌نگاهی به آن‌ها می‌اندازد و بی‌تفاوت دست چکاوک را می‌کشد و پله‌ها را بالا می‌رود. نیکی سرش را با تاسف تکان می‌دهد و صدایش واقعا دل‌سوزانه است.
- کشورمون تبدیل شده به میدون جنگ. مردم دو دسته شدن. انگار یادشون رفته هممون ایرانی هستیم، هممون یک خدا رو می‌پرسیم، تا زمانی که مردم ما یاد نگیرند باید به اعتقادات هم‌دیگه احترام بذارند و تمسخر رو کنار بزنند، این مملکت درست نمیشه.
چکاوک شانه بالا می‌دهد و عینک آفتابی‌اش را از چشم برمی‌دارد:
- مخالف قشر مذهبی جامعه‌ای؟ به شدت بیزارم از آدمایی که این قشر رو مورد تمسخر قرار میدند.
وارد سالن می‌شوند، نیکی نگاهی برای پیدا کردن مسیر می‌اندازد و جدی خیره می‌شود به چکاوک:
- اصلا، به نظر من هممون انسانیم. من چند تا دوست اروپایی دارم که به شدت مذهبی و معتقد هستن و من همیشه از معاشرت باهاشون ل*ذت می‌برم.
راه‌رو را کمی جلو می‌روند. نیکی متفکر کنج لَب‌های سرخش را به د*ه*ان می‌کشد و چشم تنگ می‌کند:
- راستش رو بخوای بعضیاشون آرامش عجیبی دارن. من این آرامشه رو دوست دارم؛ اما با اجبار مخالفم.
چکاوک سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. عینک آفتابی‌اش را بین موهای طلایی‌اش جاگیر می‌کند و همراه با نیکی به سمت منشی می‌روند.
خانم جوان و موقری پشت میز نشسته و دارد با تلفن صحبت می‌کند. امروز اولین‌روز کاری اداری او در سال جدید است. انگار کمی سرش شلوغ است. نیکی و چکاوک مقابل میز او می‌رسند و خانم منشی با لبخندی دستش را به نشانه‌ای یک‌لحظه در هوا می‌گیرد و با صدای جدی با مخاطبش صحبت می‌کند:
- چشم آقای بهمنش، اطلاع میدم. روز بخیر.
خانم جوان تماس را خاتمه می‌دهد و با لبخند به آن‌ها خیره می‌شود:
- سلام خوش آمدید در خدمتم.
نیکی لبخند می‌زند و در قالب رسمی صمیمی‌اش فرو می‌رود:
- سلام روز بخیر، تلفنی باهاتون تماس گرفته بودم، نیکی خرسند هستم.
منشی متین با نیکی دست می‌دهد و چکاوک آرام و موقر با منشی سلام مي‌کند و جواب هم می‌گیرد. نیکی می‌رود به دنبال ثبت نام و فرم‌هایی که منشی آورده را یکی پس از دیگری شروع به پر کردن می‌کند و چکاوک حینی که نیکی مشغول پر کردن فرم‌های ثبت نام است، جدی دست در جیب مانتوی بهاره یاسی‌اش می‌کند:
- فقط لطف کنید من رو تو کلاس بهترین دبیر اموزشگاهتون بندازید.
خانم منشی نیم‌نگاهی به کادری که نیکی پر می‌کند می‌اندازد و سپس با روی گشوده به سمت چکاوک برمی‌گردد:
- حتما، شما سفارش شده‌اید خیالتون راحت. بهترین دبیر آموزشگاه موسس این‌جا آقای آرمان بهمنش هستندکه شما هم به کلاس ایشون منتقل می‌شید خانوم‌سلمانی.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و زیاد تعریف هنر این مرد را شنیده. پیچ اینستاگرام را چک کرده و طراحی‌اش را از ته دل پسندیده بود.
- متشکر.

زینب نوشت : خب عزیزای دلم این آرمان خان بهمنش یه سر داره هزار سودا :) اینجا به بعد رمان با خانواده واژگون و خلسه مستور ترکیب شده. میتونید فایل این رمان هارو از طریق اینترنت دانلود کنید بنظرم از دستش ندید بشخصه عاشقشونم :)

کد:
خیره به چشم‌های بسته او، آهسته کمی سرش را در بالشت فرو می‌برد و نمی‌داند چرا خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. نمی‌خواهد به جان ارشاویر نق بزند ها؛ اما نمی‌شود. بی‌حوصله و با لَب‌های برچیده شده دست به روی ته‌ریش زبر ارشاویر می‌کشد و خیره می‌شود به چشم‌های بسته‌اش:
- من خواب نمیرم امیر.
ارشاویر آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند و چشم‌های خمار سرخ از خستگی‌اش عذاب‌وجدان بدی به جان چکاوک می‌اندازد. ساعت نزدیک به دو است و چرا مغز لعنتی‌اش آف نمی‌کشد؟ نمی‌داند. فاصله صورت‌هایشان یک‌وجب است. ارشاویر چندبار پلک می‌زند تا از سوزش فجیع چشم‌هایش بکاهد:
- خیلی خستم چکاوک.
چکاوک ناخواسته بغض می‌کند. اصلا هم قبول نیست. او زیادی زیبا چکاوک را تلفظ می‌کند، مخصوصا با این لحن بم و دورگه‌اش. بی‌منطق می‌شود و مقدار زیادی لوس.
- می‌خوام صدات رو بشنوم.
ارشاویر بالا تنه بر هنه‌اش را کمی بالا می‌کشد و با وجود تمام خستگی وافری که دارد، دست دور کمر چکاوک می‌اندازد و او را به آغوشش می‌کشد:
- نمیشه بخوابیم؟
و چکاوک دلش قنج می‌رود برای لحن مظلوم او. دلش قل و سر می‌خورد که با این شدت از خستگی باز هم با حوصله با او بر خورد می‌کند. آخ به قربان حوصله‌اش اصلا.
- یکم حرف بزنیم بعدش.
ارشاویر خسته شقیقه‌اش را می‌فشارد و تکیه سرش را به موهای طلایی چکاوک می‌دهد:
- می‌شنوم.
نفس‌های چکاوک عمیق می‌شود و حسرتش سنگین. کلی با خود کلنجار رفته تا بلاخره به نتیجه رسیده؛ اما می‌ترسد از در میان گذاشتن نتیجه‌اش. آخر زندگی خم و پیچ زیاد دارد و چکاوک از همین خم و پیج‌هایش واهمه دارد؛ زیاد.
- امیر من تصمیم گرفتم پرستاری رو رها کنم. من عاشق رشته‌ام بودم؛ اما دیگه واقعا کشش درس خوندن ندارم. باید دوباره امتحان ترم بدم تا بتونم برم برای کارورزی.
ارشاویر تمام سعی‌اش را می‌کند که حواسش را به چکاوک بدهد. تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای طلایی مخمل‌گونه‌اش نزدیک می‌کند و آهسته پچ می‌زند:
- مطمعنی؟
آری، مطمعن است. عقب مانده و باید دوباره امتحان ترم بدهد و او دیگر حال و حوصله درس خواندن را ندارد. دست‌های ظریف چکاوک به دور بازوی ارشاویر حلقه می‌شود و سرش را به س*ی*نه ستبر مردش می‌فشارد:
- آره، موقع برگشت با نیکی راجب این بی‌حوصلگی حرف زدم. بنظر اونم مشکلی نبود. قرار نیست تمام خانم‌ها شاغل باشند، مهم بر با فرهنگ بودن و انسانیت داشتنه، مهم بر تربیت فرزند سالم و مفید بودنه.
ارشاویر آهسته چشم‌هایش را می‌بندد و دم و بازدم عمیقی می‌کشد:
- درسته.
چکاوک از گرمی هرم نفس‌های ارشاویر لابه‌لای موهایش، چشم‌هایش سنگین می‌شود و آهسته خمیازه می‌کشد.
- تصمیم گرفتم به یه علاقه دیگه‌ام که سال‌ها دوست داشتم ادامه بدم و وقت نداشتم بپردازم.
ارشاویر تن صدایش سنگین شده و انگار کم‌کم خواب بر جفتشان غلبه می‌کند:
- و اون چیه؟
چکاوک، خمیازه دوم را که می کشد، آهسته چشم می بندد و به کشیدن خطوط نا معلوم بر بازوی ارشاویر مشغول می شود :
- طراحی. نیکی یه آموزشگاه خوب می‌شناخت، فردا می‌خوایم بریم ثبت نام کنم.
ارشاویر نفس‌هایش عمیق و سنگین می‌شود:
- خوبه.
و دیگر هیچ نمی‌گوید. هرم نفس‌هایش کم‌کم چکاوک را گرم خواب می‌کند و چشم‌هایش سنگین و سنگین‌تر می‌شود و چه آرامش نابی‌ست، در کنار یار خفتن.
***
نیکی عینک آفتابی‌اش را به روی موهای قهوه‌اش می‌گذارد و نرم می‌خندد:
- آره خلاصه من خودم روانشناس لازمم.
چکاوک هم نرم می‌خندد و سرش را به طرفین تکان می‌دهد. سر در بزرگ و زیبای آموزشگاه که با خط خوانایی "ایکاروس" نوشته شده توجه رهگذرها را جلب می‌کند. می‌خواهند وارد آموزشگاه شوند که بحث میان یک خانم با حجاب و دختری با پوشش باز توجه‌اش را جلب می‌کند. دخترک حسابی خانم چادری را به توپ بسته و تمسخر می‌کند. نیکی نیم‌نگاهی به آن‌ها می‌اندازد و بی‌تفاوت دست چکاوک را می‌کشد و پله‌ها را بالا می‌رود. نیکی سرش را با تاسف تکان می‌دهد و صدایش واقعا دل‌سوزانه است.
- کشورمون تبدیل شده به میدون جنگ. مردم دو دسته شدن. انگار یادشون رفته هممون ایرانی هستیم، هممون یک خدا رو می‌پرسیم، تا زمانی که مردم ما یاد نگیرند باید به اعتقادات هم‌دیگه احترام بذارند و تمسخر رو کنار بزنند، این مملکت درست نمیشه.
چکاوک شانه بالا می‌دهد و عینک آفتابی‌اش را از چشم برمی‌دارد:
- مخالف قشر مذهبی جامعه‌ای؟ به شدت بیزارم از آدمایی که این قشر رو مورد تمسخر قرار میدند.
وارد سالن می‌شوند، نیکی نگاهی برای پیدا کردن مسیر می‌اندازد و جدی خیره می‌شود به چکاوک:
- اصلا، به نظر من هممون انسانیم. من چند تا دوست اروپایی دارم که به شدت مذهبی و معتقد هستن و من همیشه از معاشرت باهاشون ل*ذت می‌برم.
راه‌رو را کمی جلو می‌روند. نیکی متفکر کنج لَب‌های سرخش را به د*ه*ان می‌کشد و چشم تنگ می‌کند:
- راستش رو بخوای بعضیاشون آرامش عجیبی دارن. من این آرامشه رو دوست دارم؛ اما با اجبار مخالفم.
چکاوک سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. عینک آفتابی‌اش را بین موهای طلایی‌اش جاگیر می‌کند و همراه با نیکی به سمت منشی می‌روند.
خانم جوان و موقری پشت میز نشسته و دارد با تلفن صحبت می‌کند. امروز اولین‌روز کاری اداری او در سال جدید است. انگار کمی سرش شلوغ است. نیکی و چکاوک مقابل میز او می‌رسند و خانم منشی با لبخندی دستش را به نشانه‌ای یک‌لحظه در هوا می‌گیرد و با صدای جدی با مخاطبش صحبت می‌کند:
- چشم آقای بهمنش، اطلاع میدم. روز بخیر.
خانم جوان تماس را خاتمه می‌دهد و با لبخند به آن‌ها خیره می‌شود:
- سلام خوش آمدید در خدمتم.
نیکی لبخند می‌زند و در قالب رسمی صمیمی‌اش فرو می‌رود:
- سلام روز بخیر، تلفنی باهاتون تماس گرفته بودم، نیکی خرسند هستم.
منشی متین با نیکی دست می‌دهد و چکاوک آرام و موقر با منشی سلام مي‌کند و جواب هم می‌گیرد. نیکی می‌رود به دنبال ثبت نام و فرم‌هایی که منشی آورده را یکی پس از دیگری شروع به پر کردن می‌کند و چکاوک حینی که نیکی مشغول پر کردن فرم‌های ثبت نام است، جدی دست در جیب مانتوی بهاره یاسی‌اش می‌کند:
- فقط لطف کنید من رو تو کلاس بهترین دبیر اموزشگاهتون بندازید.
خانم منشی نیم‌نگاهی به کادری که نیکی پر می‌کند می‌اندازد و سپس با روی گشوده به سمت چکاوک برمی‌گردد:
- حتما، شما سفارش شده‌اید خیالتون راحت. بهترین دبیر آموزشگاه موسس این‌جا آقای آرمان بهمنش هستندکه شما هم به کلاس ایشون منتقل می‌شید خانوم‌سلمانی.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و زیاد تعریف هنر این مرد را شنیده. پیچ اینستاگرام را چک کرده و طراحی‌اش را از ته دل پسندیده بود.
- متشکر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 87
دور میز نشسته‌اند و همه مشغول ورود ارشاویرند تا نهار را صرف کنند. خشایار که کلا از قاعده استثناست تکه‌ای از گوشت سینِه‌ی برشته و خوش‌لعاب مرغ را درون بشقابش می‌گذارد و حینی که دارد تکه‌ای مرغ را با چنگال جدا می‌کند، نیکی و چکاوک را مقصد قرار می‌دهد:
- چی‌کار کردین دخترا؟
نیکی موبایلش را روی میز می‌گذارد و نگاهش را به خشایاری می‌دهد که با تیشرت سفید و شلوارک مشکی‌اش غرق در غذای مقابلش است:
- کلاسی که چکاوک داره استادش تا چهارده فروردین نیست؛ ولی خوب چکاوک خودش خیلی تعریف استادش رو میده.
چکاوک در مقابل نیکی و مادرانه‌هایش حس کودکی چهارده‌ساله را دارد. نرم لبخند می‌زند و لیوان آب کنار بشقاب حاشیه طلایی‌اش را برمی‌دارد:
- مامان واسم تغذیه بذار، ببرم کلاس.
خشایار، مرموز به نیکی نگاه می‌کند و شیطانی می‌خندد:
- راست میگه خب، واسه پنج‌سال اختلاف سنی مثل بچه‌ها باهاش رفتار نکن.
تکه‌ای مرغ در د*ه*ان می‌گذارد و با حس شیرینی لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
- بذار بچه خودمون بیاد.
نیکی حرصی زیتون درشتی را به سمت خشایاری پرتاب می‌کند و در مقابل جاخالی دادن آن، حرصی چشم‌غره می‌رود. خشایار؛ اما از رو نمی‌رود و با خنده ابرو بالا می‌اندازد. با ورود ارشاویر بحث‌ها خاتمه پیدا می‌کند و همه به احترام او از جا بلند می‌شوند. چکاوک از جا بلند می‌شود و با قرار گرفتن ارشاویر در بالای میز، کنار او جا می‌گیرد و لبخند محو ارشاویر را به جان می‌خرد. خدمه مشغول کشیدن غذا می‌شوند . دخترکی خم می‌شود تا برای چکاوک برنج بکشد، نگاه‌ چکاوک مهربان می‌شود که تشکر کند؛ اما با دیدن نگاه منفور دخترک و چهره‌ی آشنای دختری که به ارشاویر علاقه داشت، لرز ناخواسته‌ای از جانش می‌گذرد، خشک می‌شود و کم‌کم اخم‌هایش درهم می‌رود.
- ممنون.
صدایی از دختر نمی‌آید و این بی‌محلی‌اش اخم‌های ارشاویر را درهم می‌کشد. نگاه ارشاویر که خیره به چشم‌های دخترک می‌شود، چکاوک ناخواسته از درون گر می‌گیرد و می‌سوزد. دست‌هایش چنگال را بین مشت می‌فشارند و دندان‌هایش سخت ساییده می‌شوند. صدای پرحرص آرام دخترک می‌آید:
- خواهش می‌کنم خانم، وظیفمه.
این جواب دادن از ترس ارشاویر را دوست ندارد و اصلا کاش دخترک کور می‌شد و با ناز و مظلوم‌نمایی به نگاه توبیخ‌گر ارشاویر نگاه نمی‌کرد. چنگال را با ریتم به میز می‌کوبد و عصبی لیوان دلسترش را سر می‌کشد، شاید آتش درونش را خاموش کند. ارشاویر با نگاه جدی‌اش به چشم‌های گر گرفته او، قصد در فهمیدن ماجرا را دارد ؛اما با گرفتن نگاه چکاوک مشغول غذایش می‌شود، تکه‌ای ماهیچه را به قاشقش هدایت می‌کند.
- چکاوک بعد نهار بیا کتاب‌خونه.
لحن امری و جدی ارشاویر نمی‌تواند قفل از دندان‌های چفت شده‌اش بردارد. لیوان را یک‌نفس سر می‌کشد و لیوان خالی را به میز می‌کوبد. از پشت میز بلند می‌شود و عذرخواهی آرامی می‌کند. نگاه خیره خشایار و نیکی او را تا خروجی سالن نهار خوری بدرقه می‌کند و اخم‌های ارشاویر سخت قفل می‌شود. پیچ پله را که می‌گذرد تنها یک‌پله مانده تا رسیدن به طبقه‌ی بالای ویلای کلاسیک ارشاویر که سوزش عجیبی جایی حوالی قلبش احساس می‌کند. گرمش می‌شود و به یک‌باره سرگیجه می‌گیرد. دستش را بند به نرده سنگی می‌کند و به نفس‌نفس می‌افتد. تلو می‌خورد و با بستن چشم‌هایش، تکیه کمرش را به دیوار پشت سرش می‌دهد. در سرش دینامیت منفجر می‌شود و معده‌اش به یک‌باره به هول و ولا می‌افتد. زانویش سست می‌شود و نمی‌داند، چه می‌شود که به عقب پرتاب می‌شود و جیغ ضعیفی می‌کشد و با اولین بر خورد سرش به کناره نرده، سیاهی جلوی چشم‌هایش را می‌گیرد.
***
کد:
دور میز نشسته‌اند و همه مشغول ورود ارشاویرند تا نهار را صرف کنند. خشایار که کلا از قاعده استثناست تکه‌ای از گوشت سینِه‌ی برشته و خوش‌لعاب مرغ را درون بشقابش می‌گذارد و حینی که دارد تکه‌ای مرغ را با چنگال جدا می‌کند، نیکی و چکاوک را مقصد قرار می‌دهد:
- چی‌کار کردین دخترا؟
نیکی موبایلش را روی میز می‌گذارد و نگاهش را به خشایاری می‌دهد که با تیشرت سفید و شلوارک مشکی‌اش غرق در غذای مقابلش است:
- کلاسی که چکاوک داره استادش تا چهارده فروردین نیست؛ ولی خوب چکاوک خودش خیلی تعریف استادش رو میده.
چکاوک در مقابل نیکی و مادرانه‌هایش حس کودکی چهارده‌ساله را دارد. نرم لبخند می‌زند و لیوان آب کنار بشقاب حاشیه طلایی‌اش را برمی‌دارد:
- مامان واسم تغذیه بذار، ببرم کلاس.
خشایار، مرموز به نیکی نگاه می‌کند و شیطانی می‌خندد:
- راست میگه خب، واسه پنج‌سال اختلاف سنی مثل بچه‌ها باهاش رفتار نکن.
تکه‌ای مرغ در د*ه*ان می‌گذارد و با حس شیرینی لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد:
- بذار بچه خودمون بیاد.
نیکی حرصی زیتون درشتی را به سمت خشایاری پرتاب می‌کند و در مقابل جاخالی دادن آن، حرصی چشم‌غره می‌رود. خشایار؛ اما از رو نمی‌رود و با خنده ابرو بالا می‌اندازد. با ورود ارشاویر بحث‌ها خاتمه پیدا می‌کند و همه به احترام او از جا بلند می‌شوند. چکاوک از جا بلند می‌شود و با قرار گرفتن ارشاویر در بالای میز، کنار او جا می‌گیرد و لبخند محو ارشاویر را به جان می‌خرد. خدمه مشغول کشیدن غذا می‌شوند . دخترکی خم می‌شود تا برای چکاوک برنج بکشد، نگاه‌ چکاوک مهربان می‌شود که تشکر کند؛ اما با دیدن نگاه منفور دخترک و چهره‌ی آشنای دختری که به ارشاویر علاقه داشت، لرز ناخواسته‌ای از جانش می‌گذرد، خشک می‌شود و کم‌کم اخم‌هایش درهم می‌رود.
- ممنون.
صدایی از دختر نمی‌آید و این بی‌محلی‌اش اخم‌های ارشاویر را درهم می‌کشد. نگاه ارشاویر که خیره به چشم‌های دخترک می‌شود، چکاوک ناخواسته از درون گر می‌گیرد و می‌سوزد. دست‌هایش چنگال را بین مشت می‌فشارند و دندان‌هایش سخت ساییده می‌شوند. صدای پرحرص آرام دخترک می‌آید:
- خواهش می‌کنم خانم، وظیفمه.
این جواب دادن از ترس ارشاویر را دوست ندارد و اصلا کاش دخترک کور می‌شد و با ناز و مظلوم‌نمایی به نگاه توبیخ‌گر ارشاویر نگاه نمی‌کرد. چنگال را با ریتم به میز می‌کوبد و عصبی لیوان دلسترش را سر می‌کشد، شاید آتش درونش را خاموش کند. ارشاویر با نگاه جدی‌اش به چشم‌های گر گرفته او، قصد در فهمیدن ماجرا را دارد ؛اما با گرفتن نگاه چکاوک مشغول غذایش می‌شود، تکه‌ای ماهیچه را به قاشقش هدایت می‌کند.
- چکاوک بعد نهار بیا کتاب‌خونه.
لحن امری و جدی ارشاویر نمی‌تواند قفل از دندان‌های چفت شده‌اش بردارد. لیوان را یک‌نفس سر می‌کشد و لیوان خالی را به میز می‌کوبد. از پشت میز بلند می‌شود و عذرخواهی آرامی می‌کند. نگاه خیره خشایار و نیکی او را تا خروجی سالن نهار خوری بدرقه می‌کند و اخم‌های ارشاویر سخت قفل می‌شود. پیچ پله را که می‌گذرد تنها یک‌پله مانده تا رسیدن به طبقه‌ی بالای ویلای کلاسیک ارشاویر که سوزش عجیبی جایی حوالی قلبش احساس می‌کند. گرمش می‌شود و به یک‌باره سرگیجه می‌گیرد. دستش را بند به نرده سنگی می‌کند و به نفس‌نفس می‌افتد. تلو می‌خورد و با بستن چشم‌هایش، تکیه کمرش را به دیوار پشت سرش می‌دهد. در سرش دینامیت منفجر می‌شود و معده‌اش به یک‌باره به هول و ولا می‌افتد. زانویش سست می‌شود و نمی‌داند، چه می‌شود که به عقب پرتاب می‌شود و جیغ ضعیفی می‌کشد و با اولین بر خورد سرش به کناره نرده، سیاهی جلوی چشم‌هایش را می‌گیرد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا