.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت78
نگاهش به پشتیهای سنتی دست بافت است، اوج تطبیق هنر و احساس را جلوه کشیدهاند. گلیم رنگارنگی کف پذیرایی خودنمایی میکند و تشکچه بزرگ قرمزی در بالای مجلس مخصوص ریش سفید دِه پهن کردهاند. محکمه است؛ آمدهاند که ببرند و بدوزند و او تمام اینها از آبتینی شنیده که زیر لَب پرحرص برای او زمزمه میکند. ارشاویر آرام است و چکاوک این آرامش را بد تفسیر کرده که فکر میکند برای ارشاویر توفیری ندارد.
یعنی فقط اوست که طاقت دوری ندارد و وابستهتر از آن است که توصیف بِکشد؟
اخم در هم میکشد و تکیه کمرش را به شانه آبتین میدهد که اخمهایش بد درهم است و با ناخن بر کاور آیفونش ریتم گرفته، پرحرص به بزرگترها نگاه میکند. آبتین از بین دندان میغرد:
- چکا نظرت چیه جیم بزنیم؟
چکاوک لبخند محوی میزند و افکارش راجب ارشاویر به پستو فرستاده میشود. کمی به سمت آبتین متمایل میشود و پچ میزند:
- همون یهبار که جیم زدیم، کافی بود.
آبتین پقی میزند و دست بر د*ه*ان میگذارد تا به قهقه تبدیل نشود. به سمت چکاوک برمیگردد، خیره در نگاه هم میشوند و با یادآوری خاطرات شانههای آبتین از فشار خنده تکان میخورد و چکاوک لَب برهم میفشارد، مبادا گاف بیاید و آبروریزی شود. آبتین با خنده به زور زمزمه میکند:
- درد نگیری دختر.
چکاوک ریز میخندد و دست به روی صورتش میکشد تا لبخندش بزرگ نشود و عضلات صورتش را جمع وجور کند.
با سر و صدای سلام و علیکم کردنهایشان نگاه بالا میکشد و میبیند پیرمردی خمیده با ریشهای سفید بلند، در حالی که دوجوان زیر بغلش را گرفتهاند، وارد مجلس میشود.
چکاوک به تابعیت از جمع برمیخیزد. ارشاویر دست روی ایرپاد سفیدش میگذارد و با گفتن "انجام شد؟" به مخاطبش مجلس را ترک میکند و اصلا بهتر.
بهتر که برود امیری که در این لحظه برایش مهم نیست چه شود و فکر کار خودش است. قلبش ترک کوچکی برمیدارد. واقعا او را تنها گذاشت؟ کیان به کنار پیر میرود، روی دستهایش خم میشود و عمیق میبوسد:
- خوش اومدین اقاسیدحسین.
پیر، لبخند مهربانی میزند و نگاهش را از کیان تا چشمهای چکاوک بالا میکشد. تا میخواهد جواب کیان را بدهد، خشک میشود و ناخواسته زمزمه میکند:
- رخساره!
لبخند روی لَبهای سردار کش میآید. آری او سیب نیمشده رخساره است، او مَلکیست، همه باید بدانند. از عمد بیشتر بزرگان دِه را دعوت کرده و حالا با حضور ریشسفید و بزرگ دِه، جمعشان به بیستوپنجنفر رسیده است و باید دید چه میشود نتجیه این مذاکره و مگر کاویان چه وصیت کرده؟ جمع بر جای مینشیند. دخترکی چای میآورد و نگاه حسرتبار چکاوک به جای خالی ارشاویر میافتد و ناخواسته بغض میکند، به همین زودی جا زد؟ لعنت به قلب ساده او که اینچنین دلباخته نگاه مشکی آرشاویر شده. چرا فکر میکرد، میتواند قلب سنگ شده ارشاویر را نرم کند؟ او همان هیولاییست که گفت.
نگاهش به پشتیهای سنتی دست بافت است، اوج تطبیق هنر و احساس را جلوه کشیدهاند. گلیم رنگارنگی کف پذیرایی خودنمایی میکند و تشکچه بزرگ قرمزی در بالای مجلس مخصوص ریش سفید دِه پهن کردهاند. محکمه است؛ آمدهاند که ببرند و بدوزند و او تمام اینها از آبتینی شنیده که زیر لَب پرحرص برای او زمزمه میکند. ارشاویر آرام است و چکاوک این آرامش را بد تفسیر کرده که فکر میکند برای ارشاویر توفیری ندارد.
یعنی فقط اوست که طاقت دوری ندارد و وابستهتر از آن است که توصیف بِکشد؟
اخم در هم میکشد و تکیه کمرش را به شانه آبتین میدهد که اخمهایش بد درهم است و با ناخن بر کاور آیفونش ریتم گرفته، پرحرص به بزرگترها نگاه میکند. آبتین از بین دندان میغرد:
- چکا نظرت چیه جیم بزنیم؟
چکاوک لبخند محوی میزند و افکارش راجب ارشاویر به پستو فرستاده میشود. کمی به سمت آبتین متمایل میشود و پچ میزند:
- همون یهبار که جیم زدیم، کافی بود.
آبتین پقی میزند و دست بر د*ه*ان میگذارد تا به قهقه تبدیل نشود. به سمت چکاوک برمیگردد، خیره در نگاه هم میشوند و با یادآوری خاطرات شانههای آبتین از فشار خنده تکان میخورد و چکاوک لَب برهم میفشارد، مبادا گاف بیاید و آبروریزی شود. آبتین با خنده به زور زمزمه میکند:
- درد نگیری دختر.
چکاوک ریز میخندد و دست به روی صورتش میکشد تا لبخندش بزرگ نشود و عضلات صورتش را جمع وجور کند.
با سر و صدای سلام و علیکم کردنهایشان نگاه بالا میکشد و میبیند پیرمردی خمیده با ریشهای سفید بلند، در حالی که دوجوان زیر بغلش را گرفتهاند، وارد مجلس میشود.
چکاوک به تابعیت از جمع برمیخیزد. ارشاویر دست روی ایرپاد سفیدش میگذارد و با گفتن "انجام شد؟" به مخاطبش مجلس را ترک میکند و اصلا بهتر.
بهتر که برود امیری که در این لحظه برایش مهم نیست چه شود و فکر کار خودش است. قلبش ترک کوچکی برمیدارد. واقعا او را تنها گذاشت؟ کیان به کنار پیر میرود، روی دستهایش خم میشود و عمیق میبوسد:
- خوش اومدین اقاسیدحسین.
پیر، لبخند مهربانی میزند و نگاهش را از کیان تا چشمهای چکاوک بالا میکشد. تا میخواهد جواب کیان را بدهد، خشک میشود و ناخواسته زمزمه میکند:
- رخساره!
لبخند روی لَبهای سردار کش میآید. آری او سیب نیمشده رخساره است، او مَلکیست، همه باید بدانند. از عمد بیشتر بزرگان دِه را دعوت کرده و حالا با حضور ریشسفید و بزرگ دِه، جمعشان به بیستوپنجنفر رسیده است و باید دید چه میشود نتجیه این مذاکره و مگر کاویان چه وصیت کرده؟ جمع بر جای مینشیند. دخترکی چای میآورد و نگاه حسرتبار چکاوک به جای خالی ارشاویر میافتد و ناخواسته بغض میکند، به همین زودی جا زد؟ لعنت به قلب ساده او که اینچنین دلباخته نگاه مشکی آرشاویر شده. چرا فکر میکرد، میتواند قلب سنگ شده ارشاویر را نرم کند؟ او همان هیولاییست که گفت.
کد:
نگاهش به پشتیهای سنتی دست بافت است، اوج تطبیق هنر و احساس را جلوه کشیدهاند. گلیم رنگارنگی کف پذیرایی خودنمایی میکند و تشکچه بزرگ قرمزی در بالای مجلس مخصوص ریش سفید دِه پهن کردهاند. محکمه است؛ آمدهاند که ببرند و بدوزند و او تمام اینها از آبتینی شنیده که زیر لَب پرحرص برای او زمزمه میکند. ارشاویر آرام است و چکاوک این آرامش را بد تفسیر کرده که فکر میکند برای ارشاویر توفیری ندارد.
یعنی فقط اوست که طاقت دوری ندارد و وابستهتر از آن است که توصیف بِکشد؟
اخم در هم میکشد و تکیه کمرش را به شانه آبتین میدهد که اخمهایش بد درهم است و با ناخن بر کاور آیفونش ریتم گرفته، پرحرص به بزرگترها نگاه میکند. آبتین از بین دندان میغرد:
- چکا نظرت چیه جیم بزنیم؟
چکاوک لبخند محوی میزند و افکارش راجب ارشاویر به پستو فرستاده میشود. کمی به سمت آبتین متمایل میشود و پچ میزند:
- همون یهبار که جیم زدیم، کافی بود.
آبتین پقی میزند و دست بر د*ه*ان میگذارد تا به قهقه تبدیل نشود. به سمت چکاوک برمیگردد، خیره در نگاه هم میشوند و با یادآوری خاطرات شانههای آبتین از فشار خنده تکان میخورد و چکاوک لَب برهم میفشارد، مبادا گاف بیاید و آبروریزی شود. آبتین با خنده به زور زمزمه میکند:
- درد نگیری دختر.
چکاوک ریز میخندد و دست به روی صورتش میکشد تا لبخندش بزرگ نشود و عضلات صورتش را جمع وجور کند.
با سر و صدای سلام و علیکم کردنهایشان نگاه بالا میکشد و میبیند پیرمردی خمیده با ریشهای سفید بلند، در حالی که دوجوان زیر بغلش را گرفتهاند، وارد مجلس میشود.
چکاوک به تابعیت از جمع برمیخیزد. ارشاویر دست روی ایرپاد سفیدش میگذارد و با گفتن "انجام شد؟" به مخاطبش مجلس را ترک میکند و اصلا بهتر.
بهتر که برود امیری که در این لحظه برایش مهم نیست چه شود و فکر کار خودش است. قلبش ترک کوچکی برمیدارد. واقعا او را تنها گذاشت؟ کیان به کنار پیر میرود، روی دستهایش خم میشود و عمیق میبوسد:
- خوش اومدین اقاسیدحسین.
پیر، لبخند مهربانی میزند و نگاهش را از کیان تا چشمهای چکاوک بالا میکشد. تا میخواهد جواب کیان را بدهد، خشک میشود و ناخواسته زمزمه میکند:
- رخساره!
لبخند روی لَبهای سردار کش میآید. آری او سیب نیمشده رخساره است، او مَلکیست، همه باید بدانند. از عمد بیشتر بزرگان دِه را دعوت کرده و حالا با حضور ریشسفید و بزرگ دِه، جمعشان به بیستوپنجنفر رسیده است و باید دید چه میشود نتجیه این مذاکره و مگر کاویان چه وصیت کرده؟ جمع بر جای مینشیند. دخترکی چای میآورد و نگاه حسرتبار چکاوک به جای خالی ارشاویر میافتد و ناخواسته بغض میکند، به همین زودی جا زد؟ لعنت به قلب ساده او که اینچنین دلباخته نگاه مشکی آرشاویر شده. چرا فکر میکرد، میتواند قلب سنگ شده ارشاویر را نرم کند؟ او همان هیولاییست که گفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: