.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت98
غرق در افکار خود است. چیزی درون رحمش است که او را به طرز شگفتی مسرور میکند و ناخواسته انرژی دارد. شاید از حرکت پیچکوار دستهای ارشاویر به دور شکمش، آنهم درست قبل آمدنش به آموزشگاه باشد، شاید هم از حرفهای زیر لبی دیشبشان، در آ*غ*و*ش یکدیگر و با نجواهای پچپچگونه است، شاید این ر*اب*طه هیجان خاصی نداشته باشد و زیادی پخته باشد؛ اما ارشاویر و حمایتهایش، ارشاویر و استحکامش از هر جوان شروری برای چکاوک جذابتر است. حالا هرچه میخواهد این ر*اب*طه آرام باشد، اصلا بهتر. با شنیدن سلام آرام و خستهای سر بلند میکند و با دیدن آرمان بهمنش به خود میآید.
سلامش نامستحکمتر از هر روز دیگر و قبل است. آرمان بهمنش اینروزها به شدت خسته و درمانده به نظر میآید و اصلا ایکاروس و شهرتش بدون اخموتخمها و صلابت این مرد چه معنی میدهد؟ لبخند محوی میزند و میخواهد کمی حال استادش را دگرگون کند. آرمان شباهت زیادی به ارشاویر او دارد. خسته که میشود، درمانده میشود و صلابت وجودش کاسته و مردهای چون او و ارشاویر را درمانده دیدن، درد دارد.
- سلام استاد. مثلِ اینکه امروز حسابی خستهاید و خبری از اَخم و تشر و سختگیری نیست.
و حناست که به چکاوک نگاه میکند. چکاوک نیمنگاهی به چشمهای بغکرده حنا میاندازد و بعد از نیمنگاهی که به یکدیگر میاندازند، نگاهش را به آرمانی که پشت میزش جا میگیرد و لبخندش به وضوح مصنوعی و شکسته است، میدهد:
- درسته.
آرمان بهمنش، هنوز آوارگی جسم خستهاش با صندلی به ثانیه نکشیده که کسی به درب میکوبد. چکاوک، سیاهقلم را بین انگشتهایش میچرخاند و دوباره در حال و هوای مَردش غرق میشود. ارشاویر، گونههایش را بوسیده و گفته بود که نیاز به سقط نیست و اصلا مگر بهشت از این شیرینتر است؟
آرمان با تکسرفهای بلند میگوید:
- بفرمایید.
و سپس قبل از ورودِ شخصِ پشت در، از جا بلند میشود و از میز فاصله میگیرد. نگاهِ همه به سمتِ در است و ناگه کسی داخل میشود. چکاوک، نگاهش را از استایل هنری و دستبندهای مهرهای رنگارنگ، میگذارند و با طیکردن بلندی قدش، به چهرهی زیبایش میرسد. ناخواسته نگاهش به سمت حنایی سوق میخورد که دندان روی هم میسابد. لابد این داف خانم هم شاگرد جدید است. نگران دخترک دل عاشق میشود و انگار حال حنا امروز زیاد مساعد نیست و ادامهی نگاهِش به آن دختری میافتد که با سلامِ پرانرژیای پا به کلاس میگذارد. آرمان هم جوابش را میدهد و باهم دست میدهند. نمیداند چرا میخ دستهای قفل شدهیشان میشود و حال حنا خوب است؟
خانم تازه وارد، قدبلند است و خوشاندام. موهای پرکلاغی و لختی دارد که به دورش ریخته است و تیپِ توی چشم و زیبایی دارد. صدای آرمان و آنچه که میگوید، پچپچها را میبرد و همه شوکه خیره میشوند به بانوی تازه وارد، که چشمهایش در اوج معصومیت، شیطانی جلوه میکند و شرارت فریاد میزند.
- گمان میکردم خانمِ آسایش امروز دیرتر خدمتِ بنده میرسن، برای همین میخواستم خودم درس رو شروع کنم.
نیمنگاهی به حنا میاندازد و میبیند حالش زیادی درهم است. قلبش مچاله میشود برای دوست دلباخته و بامعرفتش. آهسته به سمتش میرود، میشنود که آرمان ادامه میدهد:
- تصمیم گرفتم یه مدت استراحت جسمی و روحی به خودم بدم دوستان. خانوادههاتون در جریان هستن و امیدوارم شما هم مشکلی نداشته باشید.
یکی از شاگردهای آقا با لحنِ ناراحت و متعجبی حرفش را قطع میکند:
- یعنی چی اُستاد؟ ما به شما عادت کردیم.
چکاوک بیتوجه به همهمه فقط دلنگران حنایی است که میبیند سیب برآمده گلویش سخت تکان میخورد ، میفهمد بغض دارد؛ اما برای چه؟ یعنی آنقدر وابسته شده؟ دلش مچاله میشود از قطرهی اشکی که با سماجت روی گونههای حنا سر میخورد و باز هم خدا را شکر که انتهاییترین قسمت کلاس است، شاگرد دلباخته و شیدای آرمان بهمنش! کنار چکاوک که میرسد، میبیند که او، به قول شاعر در باغ نیست و خیره شده به فاصله اندک آرمان و آن تازهوارد. نگاهش را به دخترکِ کنار دستِ آرمان میدهد که لبخند سرخی به ل*ب دارد. پهن، گشاده و شاد. شاید حنا حق دارد.
- خانمِ آشا آسایش که از شاگردان قدیم و با استعدادِ بنده هستن، اینجان که یه مدت به جای من با شما ادامه ب*دن.
کسی از دختران اعتراض میکند:
- ولی ما هزینه کردیم که با خودِ شما ادامه بدیم، نه با هر کسی که تازهکاره و از قضا شاگرد شما هم بوده باشه.
پر کشیدنِ لبخند از لبانِ دخترک تازهوارد را میبیند. حدودا همسنوسالهای خودشان است و اخمهای آرمان درهم میرود. خداخدا میکند به هواخواهی دخترک درنیاید که بند از دل حنا گشاده شود و فرو بریزد با انبوهی از افکاری که چکاوک خوب آنها را درک میکند. حسادت به مقدار زیادی مخرب و جانکاه است. میبیند که آماده بارش است و طاقت نمیآورد. دست به روی انگشتهای کشیدهاش میگذارد و با نگاه کنکاشگر دلسوزی از لرز جسم فرو رفته در خلسه حنا میگذرد:
- گریه نکن عزیز دلم. حداقلش نه توی این جمعی که شاید خیلیها منتظرِ دیدن این سکانسن.
و حنا خوب میداند که چکاوک با سیل عظیم دلباختگان و برتری حنا نسبت به آنهاست! پشت دستش را به پای چشمهایش میکشد. نگاهِ طوسیاش بالا میآید و خیره میشود به چشمهایش. لبخند لرزانی میزند و دل چکاوک جمع میشود از شدت حال خرابش.
- تو بگو چجوری جمع کنم خودمو؟
صدای خشمِ آرمان نسبت به آن شاگردی که به آشا خانم، لقبِ تازهکار داده بود، حواس همه را به خود جلب میکند. حتی حنا و چکاوک در حال مذاکره را.
- چه طرزه حرف زدنه خانم اسماعیلی؟ من اگر از قدرت و استعداد خانم آسایش با خبر نبودم هرگز ایشون رو جایگزین خودم نمیکردم. شما هم اگر خیلی ناراحت و ناراضی هستید، تیمِ ایکاروس مابقیِ هزینههاتون رو بهتون برمیگردونه تا با هرکس دیگهای که دوست دارید، ادامه بدین.
و تا نگاهش را به حنا میدهد، میبیند نمیتواند. واقعا تحمل این فضا و این حجم از پریشانی را ندارد و همین هم میشود! حنا از جا بلند میشود و کولهاش را عصبی چنگ میزند. و در جوابِ "بهت پیام میدم" گفتنِ او تنها سر تکان میدهد و بیاجازه به سمت در میرود.
- کجا حنا خانم؟ من هنوز سر کلاسم.
چکاوک کلافه بر پیشانی میکوبد و حرفش را پس میگیرد، آرمان بهمنش اصلا شبیه به ارشاویر او نیست. با دیدن نگاه حنا به خود آهسته چشم روی هم میگذارد و دعوت به آرامشش میکند؛ اما چشمهای حنا نمیتواند خشم پنهان شده هنگام دیدن آشا را پنهان کند. نگاهش را به آرمان میدهد و ایندو زیادی بهم میآمدند و اصلا آرمان به چه دلیل چون حنایی را پس میزند؟
- جدا؟ ببخشید متوجه نشدم.
و اصلا انگار حنا نمیتواند آرام کند خود را. دو، سهنفری ریز میخندند؛ اما آرمان انگار به مقدار زیادی به یال و کوپالش بر میخورد.
- بفرمایید بیرون، باید صحبت کنیم.
و آخ! حنا را که نمیداند چرا از خدا خواسته بیرون میرود؛ اما او در چنین مواقعی بدون آیت الکرسی به ارشاویر نزدیک نمیشود. عملا ترکاند آرمان بهمنش را.
با خروج آنها آشا شروع به سخن و معارفه میکند؛ اما چکاوک نگاهش ناخواسته جایی بیرون کلاس به تضاد قد و هیبت حنا و آرمان است و ایندو برای هم ساخته شدهاند. لبخند محوی میزند و تنها متوجه جمله آخر دخترک آشا نام میشود:
- و کمی تا مقداری شر، برعکس چیزی که از فامیلم انتظار میره.
و پسرهای کلاس در کیفاند و میخندند و سر به سر میگذارند استاد تازهوارد به شدت داف را. نگاهش را کج میکند و با دیدن لبخند و چهرهی وا رفتهی آرمان ناخواسته لبخند میزند. امان از دست تو حنا!
***
پی نوشت :حنا شیطانی رجیم است! :) برو بچ حتما واژگون رو بخونید، از دست دادن واژگون و ماجراهاش و آموزشگاه ایکاروس خطر قلبی داره.... و اما معلم داف تازه وارد که بشخصه عاشقشم، آشا خانم هم از رمان خلسه قدم رنجه فرمودند! من توضیح نمیدم تنبلا خودتون میرید میخونید پراتون میریزه دعا جونم میکنید بای :/
غرق در افکار خود است. چیزی درون رحمش است که او را به طرز شگفتی مسرور میکند و ناخواسته انرژی دارد. شاید از حرکت پیچکوار دستهای ارشاویر به دور شکمش، آنهم درست قبل آمدنش به آموزشگاه باشد، شاید هم از حرفهای زیر لبی دیشبشان، در آ*غ*و*ش یکدیگر و با نجواهای پچپچگونه است، شاید این ر*اب*طه هیجان خاصی نداشته باشد و زیادی پخته باشد؛ اما ارشاویر و حمایتهایش، ارشاویر و استحکامش از هر جوان شروری برای چکاوک جذابتر است. حالا هرچه میخواهد این ر*اب*طه آرام باشد، اصلا بهتر. با شنیدن سلام آرام و خستهای سر بلند میکند و با دیدن آرمان بهمنش به خود میآید.
سلامش نامستحکمتر از هر روز دیگر و قبل است. آرمان بهمنش اینروزها به شدت خسته و درمانده به نظر میآید و اصلا ایکاروس و شهرتش بدون اخموتخمها و صلابت این مرد چه معنی میدهد؟ لبخند محوی میزند و میخواهد کمی حال استادش را دگرگون کند. آرمان شباهت زیادی به ارشاویر او دارد. خسته که میشود، درمانده میشود و صلابت وجودش کاسته و مردهای چون او و ارشاویر را درمانده دیدن، درد دارد.
- سلام استاد. مثلِ اینکه امروز حسابی خستهاید و خبری از اَخم و تشر و سختگیری نیست.
و حناست که به چکاوک نگاه میکند. چکاوک نیمنگاهی به چشمهای بغکرده حنا میاندازد و بعد از نیمنگاهی که به یکدیگر میاندازند، نگاهش را به آرمانی که پشت میزش جا میگیرد و لبخندش به وضوح مصنوعی و شکسته است، میدهد:
- درسته.
آرمان بهمنش، هنوز آوارگی جسم خستهاش با صندلی به ثانیه نکشیده که کسی به درب میکوبد. چکاوک، سیاهقلم را بین انگشتهایش میچرخاند و دوباره در حال و هوای مَردش غرق میشود. ارشاویر، گونههایش را بوسیده و گفته بود که نیاز به سقط نیست و اصلا مگر بهشت از این شیرینتر است؟
آرمان با تکسرفهای بلند میگوید:
- بفرمایید.
و سپس قبل از ورودِ شخصِ پشت در، از جا بلند میشود و از میز فاصله میگیرد. نگاهِ همه به سمتِ در است و ناگه کسی داخل میشود. چکاوک، نگاهش را از استایل هنری و دستبندهای مهرهای رنگارنگ، میگذارند و با طیکردن بلندی قدش، به چهرهی زیبایش میرسد. ناخواسته نگاهش به سمت حنایی سوق میخورد که دندان روی هم میسابد. لابد این داف خانم هم شاگرد جدید است. نگران دخترک دل عاشق میشود و انگار حال حنا امروز زیاد مساعد نیست و ادامهی نگاهِش به آن دختری میافتد که با سلامِ پرانرژیای پا به کلاس میگذارد. آرمان هم جوابش را میدهد و باهم دست میدهند. نمیداند چرا میخ دستهای قفل شدهیشان میشود و حال حنا خوب است؟
خانم تازه وارد، قدبلند است و خوشاندام. موهای پرکلاغی و لختی دارد که به دورش ریخته است و تیپِ توی چشم و زیبایی دارد. صدای آرمان و آنچه که میگوید، پچپچها را میبرد و همه شوکه خیره میشوند به بانوی تازه وارد، که چشمهایش در اوج معصومیت، شیطانی جلوه میکند و شرارت فریاد میزند.
- گمان میکردم خانمِ آسایش امروز دیرتر خدمتِ بنده میرسن، برای همین میخواستم خودم درس رو شروع کنم.
نیمنگاهی به حنا میاندازد و میبیند حالش زیادی درهم است. قلبش مچاله میشود برای دوست دلباخته و بامعرفتش. آهسته به سمتش میرود، میشنود که آرمان ادامه میدهد:
- تصمیم گرفتم یه مدت استراحت جسمی و روحی به خودم بدم دوستان. خانوادههاتون در جریان هستن و امیدوارم شما هم مشکلی نداشته باشید.
یکی از شاگردهای آقا با لحنِ ناراحت و متعجبی حرفش را قطع میکند:
- یعنی چی اُستاد؟ ما به شما عادت کردیم.
چکاوک بیتوجه به همهمه فقط دلنگران حنایی است که میبیند سیب برآمده گلویش سخت تکان میخورد ، میفهمد بغض دارد؛ اما برای چه؟ یعنی آنقدر وابسته شده؟ دلش مچاله میشود از قطرهی اشکی که با سماجت روی گونههای حنا سر میخورد و باز هم خدا را شکر که انتهاییترین قسمت کلاس است، شاگرد دلباخته و شیدای آرمان بهمنش! کنار چکاوک که میرسد، میبیند که او، به قول شاعر در باغ نیست و خیره شده به فاصله اندک آرمان و آن تازهوارد. نگاهش را به دخترکِ کنار دستِ آرمان میدهد که لبخند سرخی به ل*ب دارد. پهن، گشاده و شاد. شاید حنا حق دارد.
- خانمِ آشا آسایش که از شاگردان قدیم و با استعدادِ بنده هستن، اینجان که یه مدت به جای من با شما ادامه ب*دن.
کسی از دختران اعتراض میکند:
- ولی ما هزینه کردیم که با خودِ شما ادامه بدیم، نه با هر کسی که تازهکاره و از قضا شاگرد شما هم بوده باشه.
پر کشیدنِ لبخند از لبانِ دخترک تازهوارد را میبیند. حدودا همسنوسالهای خودشان است و اخمهای آرمان درهم میرود. خداخدا میکند به هواخواهی دخترک درنیاید که بند از دل حنا گشاده شود و فرو بریزد با انبوهی از افکاری که چکاوک خوب آنها را درک میکند. حسادت به مقدار زیادی مخرب و جانکاه است. میبیند که آماده بارش است و طاقت نمیآورد. دست به روی انگشتهای کشیدهاش میگذارد و با نگاه کنکاشگر دلسوزی از لرز جسم فرو رفته در خلسه حنا میگذرد:
- گریه نکن عزیز دلم. حداقلش نه توی این جمعی که شاید خیلیها منتظرِ دیدن این سکانسن.
و حنا خوب میداند که چکاوک با سیل عظیم دلباختگان و برتری حنا نسبت به آنهاست! پشت دستش را به پای چشمهایش میکشد. نگاهِ طوسیاش بالا میآید و خیره میشود به چشمهایش. لبخند لرزانی میزند و دل چکاوک جمع میشود از شدت حال خرابش.
- تو بگو چجوری جمع کنم خودمو؟
صدای خشمِ آرمان نسبت به آن شاگردی که به آشا خانم، لقبِ تازهکار داده بود، حواس همه را به خود جلب میکند. حتی حنا و چکاوک در حال مذاکره را.
- چه طرزه حرف زدنه خانم اسماعیلی؟ من اگر از قدرت و استعداد خانم آسایش با خبر نبودم هرگز ایشون رو جایگزین خودم نمیکردم. شما هم اگر خیلی ناراحت و ناراضی هستید، تیمِ ایکاروس مابقیِ هزینههاتون رو بهتون برمیگردونه تا با هرکس دیگهای که دوست دارید، ادامه بدین.
و تا نگاهش را به حنا میدهد، میبیند نمیتواند. واقعا تحمل این فضا و این حجم از پریشانی را ندارد و همین هم میشود! حنا از جا بلند میشود و کولهاش را عصبی چنگ میزند. و در جوابِ "بهت پیام میدم" گفتنِ او تنها سر تکان میدهد و بیاجازه به سمت در میرود.
- کجا حنا خانم؟ من هنوز سر کلاسم.
چکاوک کلافه بر پیشانی میکوبد و حرفش را پس میگیرد، آرمان بهمنش اصلا شبیه به ارشاویر او نیست. با دیدن نگاه حنا به خود آهسته چشم روی هم میگذارد و دعوت به آرامشش میکند؛ اما چشمهای حنا نمیتواند خشم پنهان شده هنگام دیدن آشا را پنهان کند. نگاهش را به آرمان میدهد و ایندو زیادی بهم میآمدند و اصلا آرمان به چه دلیل چون حنایی را پس میزند؟
- جدا؟ ببخشید متوجه نشدم.
و اصلا انگار حنا نمیتواند آرام کند خود را. دو، سهنفری ریز میخندند؛ اما آرمان انگار به مقدار زیادی به یال و کوپالش بر میخورد.
- بفرمایید بیرون، باید صحبت کنیم.
و آخ! حنا را که نمیداند چرا از خدا خواسته بیرون میرود؛ اما او در چنین مواقعی بدون آیت الکرسی به ارشاویر نزدیک نمیشود. عملا ترکاند آرمان بهمنش را.
با خروج آنها آشا شروع به سخن و معارفه میکند؛ اما چکاوک نگاهش ناخواسته جایی بیرون کلاس به تضاد قد و هیبت حنا و آرمان است و ایندو برای هم ساخته شدهاند. لبخند محوی میزند و تنها متوجه جمله آخر دخترک آشا نام میشود:
- و کمی تا مقداری شر، برعکس چیزی که از فامیلم انتظار میره.
و پسرهای کلاس در کیفاند و میخندند و سر به سر میگذارند استاد تازهوارد به شدت داف را. نگاهش را کج میکند و با دیدن لبخند و چهرهی وا رفتهی آرمان ناخواسته لبخند میزند. امان از دست تو حنا!
***
پی نوشت :حنا شیطانی رجیم است! :) برو بچ حتما واژگون رو بخونید، از دست دادن واژگون و ماجراهاش و آموزشگاه ایکاروس خطر قلبی داره.... و اما معلم داف تازه وارد که بشخصه عاشقشم، آشا خانم هم از رمان خلسه قدم رنجه فرمودند! من توضیح نمیدم تنبلا خودتون میرید میخونید پراتون میریزه دعا جونم میکنید بای :/
کد:
غرق در افکار خود است. چیزی درون رحمش است که او را به طرز شگفتی مسرور میکند و ناخواسته انرژی دارد. شاید از حرکت پیچکوار دستهای ارشاویر به دور شکمش، آنهم درست قبل آمدنش به آموزشگاه باشد، شاید هم از حرفهای زیر لبی دیشبشان، در آ*غ*و*ش یکدیگر و با نجواهای پچپچگونه است، شاید این ر*اب*طه هیجان خاصی نداشته باشد و زیادی پخته باشد؛ اما ارشاویر و حمایتهایش، ارشاویر و استحکامش از هر جوان شروری برای چکاوک جذابتر است. حالا هرچه میخواهد این ر*اب*طه آرام باشد، اصلا بهتر. با شنیدن سلام آرام و خستهای سر بلند میکند و با دیدن آرمان بهمنش به خود میآید.
سلامش نامستحکمتر از هر روز دیگر و قبل است. آرمان بهمنش اینروزها به شدت خسته و درمانده به نظر میآید و اصلا ایکاروس و شهرتش بدون اخموتخمها و صلابت این مرد چه معنی میدهد؟ لبخند محوی میزند و میخواهد کمی حال استادش را دگرگون کند. آرمان شباهت زیادی به ارشاویر او دارد. خسته که میشود، درمانده میشود و صلابت وجودش کاسته و مردهای چون او و ارشاویر را درمانده دیدن، درد دارد.
- سلام استاد. مثلِ اینکه امروز حسابی خستهاید و خبری از اَخم و تشر و سختگیری نیست.
و حناست که به چکاوک نگاه میکند. چکاوک نیمنگاهی به چشمهای بغکرده حنا میاندازد و بعد از نیمنگاهی که به یکدیگر میاندازند، نگاهش را به آرمانی که پشت میزش جا میگیرد و لبخندش به وضوح مصنوعی و شکسته است، میدهد:
- درسته.
آرمان بهمنش، هنوز آوارگی جسم خستهاش با صندلی به ثانیه نکشیده که کسی به درب میکوبد. چکاوک، سیاهقلم را بین انگشتهایش میچرخاند و دوباره در حال و هوای مَردش غرق میشود. ارشاویر، گونههایش را بوسیده و گفته بود که نیاز به سقط نیست و اصلا مگر بهشت از این شیرینتر است؟
آرمان با تکسرفهای بلند میگوید:
- بفرمایید.
و سپس قبل از ورودِ شخصِ پشت در، از جا بلند میشود و از میز فاصله میگیرد. نگاهِ همه به سمتِ در است و ناگه کسی داخل میشود. چکاوک، نگاهش را از استایل هنری و دستبندهای مهرهای رنگارنگ، میگذارند و با طیکردن بلندی قدش، به چهرهی زیبایش میرسد. ناخواسته نگاهش به سمت حنایی سوق میخورد که دندان روی هم میسابد. لابد این داف خانم هم شاگرد جدید است. نگران دخترک دل عاشق میشود و انگار حال حنا امروز زیاد مساعد نیست و ادامهی نگاهِش به آن دختری میافتد که با سلامِ پرانرژیای پا به کلاس میگذارد. آرمان هم جوابش را میدهد و باهم دست میدهند. نمیداند چرا میخ دستهای قفل شدهیشان میشود و حال حنا خوب است؟
خانم تازه وارد، قدبلند است و خوشاندام. موهای پرکلاغی و لختی دارد که به دورش ریخته است و تیپِ توی چشم و زیبایی دارد. صدای آرمان و آنچه که میگوید، پچپچها را میبرد و همه شوکه خیره میشوند به بانوی تازه وارد، که چشمهایش در اوج معصومیت، شیطانی جلوه میکند و شرارت فریاد میزند.
- گمان میکردم خانمِ آسایش امروز دیرتر خدمتِ بنده میرسن، برای همین میخواستم خودم درس رو شروع کنم.
نیمنگاهی به حنا میاندازد و میبیند حالش زیادی درهم است. قلبش مچاله میشود برای دوست دلباخته و بامعرفتش. آهسته به سمتش میرود، میشنود که آرمان ادامه میدهد:
- تصمیم گرفتم یه مدت استراحت جسمی و روحی به خودم بدم دوستان. خانوادههاتون در جریان هستن و امیدوارم شما هم مشکلی نداشته باشید.
یکی از شاگردهای آقا با لحنِ ناراحت و متعجبی حرفش را قطع میکند:
-ی عنی چی اُستاد؟ ما به شما عادت کردیم.
چکاوک بیتوجه به همهمه فقط دلنگران حنایی است که میبیند سیب برآمده گلویش سخت تکان میخورد ، میفهمد بغض دارد؛ اما برای چه؟ یعنی آنقدر وابسته شده؟ دلش مچاله میشود از قطرهی اشکی که با سماجت روی گونههای حنا سر میخورد و باز هم خدا را شکر که انتهاییترین قسمت کلاس است، شاگرد دلباخته و شیدای آرمان بهمنش! کنار چکاوک که میرسد، میبیند که او، به قول شاعر در باغ نیست و خیره شده به فاصله اندک آرمان و آن تازهوارد. نگاهش را به دخترکِ کنار دستِ آرمان میدهد که لبخند سرخی به ل*ب دارد. پهن، گشاده و شاد. شاید حنا حق دارد.
- خانمِ آشا آسایش که از شاگردان قدیم و با استعدادِ بنده هستن، اینجان که یه مدت به جای من با شما ادامه ب*دن.
کسی از دختران اعتراض میکند:
- ولی ما هزینه کردیم که با خودِ شما ادامه بدیم، نه با هر کسی که تازهکاره و از قضا شاگرد شما هم بوده باشه.
پر کشیدنِ لبخند از لبانِ دخترک تازهوارد را میبیند. حدودا همسنوسالهای خودشان است و اخمهای آرمان درهم میرود. خداخدا میکند به هواخواهی دخترک درنیاید که بند از دل حنا گشاده شود و فرو بریزد با انبوهی از افکاری که چکاوک خوب آنها را درک میکند. حسادت به مقدار زیادی مخرب و جانکاه است. میبیند که آماده بارش است و طاقت نمیآورد. دست به روی انگشتهای کشیدهاش میگذارد و با نگاه کنکاشگر دلسوزی از لرز جسم فرو رفته در خلسه حنا میگذرد:
- گریه نکن عزیز دلم. حداقلش نه توی این جمعی که شاید خیلیها منتظرِ دیدن این سکانسن.
و حنا خوب میداند که چکاوک با سیل عظیم دلباختگان و برتری حنا نسبت به آنهاست! پشت دستش را به پای چشمهایش میکشد. نگاهِ طوسیاش بالا میآید و خیره میشود به چشمهایش. لبخند لرزانی میزند و دل چکاوک جمع میشود از شدت حال خرابش.
- تو بگو چجوری جمع کنم خودمو؟
صدای خشمِ آرمان نسبت به آن شاگردی که به آشا خانم، لقبِ تازهکار داده بود، حواس همه را به خود جلب میکند. حتی حنا و چکاوک در حال مذاکره را.
- چه طرزه حرف زدنه خانم اسماعیلی؟ من اگر از قدرت و استعداد خانم آسایش با خبر نبودم هرگز ایشون رو جایگزین خودم نمیکردم. شما هم اگر خیلی ناراحت و ناراضی هستید، تیمِ ایکاروس مابقیِ هزینههاتون رو بهتون برمیگردونه تا با هرکس دیگهای که دوست دارید، ادامه بدین.
و تا نگاهش را به حنا میدهد، میبیند نمیتواند. واقعا تحمل این فضا و این حجم از پریشانی را ندارد و همین هم میشود! حنا از جا بلند میشود و کولهاش را عصبی چنگ میزند. و در جوابِ "بهت پیام میدم" گفتنِ او تنها سر تکان میدهد و بیاجازه به سمت در میرود.
- کجا حنا خانم؟ من هنوز سر کلاسم.
چکاوک کلافه بر پیشانی میکوبد و حرفش را پس میگیرد، آرمان بهمنش اصلا شبیه به ارشاویر او نیست. با دیدن نگاه حنا به خود آهسته چشم روی هم میگذارد و دعوت به آرامشش میکند؛ اما چشمهای حنا نمیتواند خشم پنهان شده هنگام دیدن آشا را پنهان کند. نگاهش را به آرمان میدهد و ایندو زیادی بهم میآمدند و اصلا آرمان به چه دلیل چون حنایی را پس میزند؟
- جدا؟ ببخشید متوجه نشدم.
و اصلا انگار حنا نمیتواند آرام کند خود را. دو، سهنفری ریز میخندند؛ اما آرمان انگار به مقدار زیادی به یال و کوپالش بر میخورد.
- بفرمایید بیرون، باید صحبت کنیم.
و آخ! حنا را که نمیداند چرا از خدا خواسته بیرون میرود؛ اما او در چنین مواقعی بدون آیت الکرسی به ارشاویر نزدیک نمیشود. عملا ترکاند آرمان بهمنش را.
با خروج آنها آشا شروع به سخن و معارفه میکند؛ اما چکاوک نگاهش ناخواسته جایی بیرون کلاس به تضاد قد و هیبت حنا و آرمان است و ایندو برای هم ساخته شدهاند. لبخند محوی میزند و تنها متوجه جمله آخر دخترک آشا نام میشود:
- و کمی تا مقداری شر، برعکس چیزی که از فامیلم انتظار میره.
و پسرهای کلاس در کیفاند و میخندند و سر به سر میگذارند استاد تازهوارد به شدت داف را. نگاهش را کج میکند و با دیدن لبخند و چهرهی وا رفتهی آرمان ناخواسته لبخند میزند. امان از دست تو حنا!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: