کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت98
غرق در افکار خود است. چیزی درون رحمش است که او را به طرز شگفتی مسرور می‌کند و ناخواسته انرژی دارد. شاید از حرکت پیچک‌وار دست‌های ارشاویر به دور شکمش، آن‌هم درست قبل آمدنش به آموزشگاه باشد، شاید هم از حرف‌های زیر لبی دیشب‌شان، در آ*غ*و*ش یک‌دیگر و با نجواهای پچ‌پچ‌گونه است، شاید این ر*اب*طه هیجان خاصی نداشته باشد و زیادی پخته باشد؛ اما ارشاویر و حمایت‌هایش، ارشاویر و استحکامش از هر جوان شروری برای چکاوک جذاب‌تر است. حالا هرچه می‌خواهد این ر*اب*طه آرام باشد، اصلا بهتر. با شنیدن سلام آرام و خسته‌ای سر بلند می‌کند و با دیدن آرمان بهمنش به خود می‌آید.
سلامش نامستحکم‌تر از هر روز دیگر و قبل است. آرمان بهمنش این‌روزها به شدت خسته و درمانده به نظر می‌آید و اصلا ایکاروس و شهرتش بدون اخم‌وتخم‌ها و صلابت این مرد چه معنی می‌دهد؟ لبخند محوی می‌زند و می‌خواهد کمی حال استادش را دگرگون کند. آرمان شباهت زیادی به ارشاویر او دارد. خسته که می‌شود، درمانده می‌شود و صلابت وجودش کاسته و مردهای چون او و ارشاویر را درمانده دیدن، درد دارد.
- سلام استاد. مثلِ این‌که امروز حسابی خسته‌اید و خبری از اَخم و تشر و سخت‌گیری نیست.
و حناست که به چکاوک نگاه می‌کند. چکاوک نیم‌نگاهی به چشم‌های بغ‌کرده حنا می‌اندازد و بعد از نیم‌نگاهی که به یک‌دیگر می‌اندازند، نگاهش را به آرمانی که پشت میزش جا می‌گیرد و لبخندش به وضوح مصنوعی و شکسته است، می‌دهد:
- درسته‌.
آرمان بهمنش، هنوز آوارگی جسم خسته‌اش با صندلی به ثانیه نکشیده که کسی به درب می‌کوبد. چکاوک، سیاه‌قلم را بین انگشت‌هایش می‌چرخاند و دوباره در حال و هوای مَردش غرق می‌شود. ارشاویر، گونه‌هایش را بوسیده و گفته بود که نیاز به سقط نیست و اصلا مگر بهشت از این شیرین‌تر است؟
آرمان با تک‌‌سرفه‌ای بلند می‌گوید:
- بفرمایید.
و سپس قبل از ورودِ شخصِ پشت در، از جا بلند می‌شود و از میز فاصله می‌گیرد. نگاهِ همه به سمتِ در است و ناگه کسی داخل می‌شود. چکاوک، نگاهش را از استایل هنری و دستبند‌های مهره‌ای رنگارنگ، می‌گذارند و با طی‌کردن بلندی قدش، به چهره‌ی زیبایش می‌رسد. ناخواسته نگاهش به سمت حنایی سوق می‌خورد که دندان روی هم می‌سابد. لابد این داف خانم هم شاگرد جدید است. نگران دخترک دل عاشق می‌شود و انگار حال حنا امروز زیاد مساعد نیست و ادامه‌ی نگاهِش به آن دختری می‌افتد که با سلامِ پرانرژی‌ای پا به کلاس می‌گذارد. آرمان هم جوابش را می‌دهد و باهم دست می‌دهند. نمی‌داند چرا میخ دست‌های قفل شده‌یشان می‌شود و حال حنا خوب است؟
خانم تازه وارد، قدبلند است و خوش‌اندام. موهای پرکلاغی و لختی دارد که به دورش ریخته است و تیپِ توی چشم و زیبایی دارد. صدای آرمان و آن‌چه که می‌گوید، پچ‌پچ‌ها را می‌برد و همه شوکه خیره می‌شوند به بانوی تازه وارد، که چشم‌هایش در اوج معصومیت، شیطانی جلوه می‌کند و شرارت فریاد می‌زند.
- گمان می‌کردم خانمِ آسایش امروز دیرتر خدمتِ بنده می‌رسن، برای همین می‌خواستم خودم درس رو شروع کنم.
نیم‌نگاهی به حنا می‌اندازد و می‌بیند حالش زیادی درهم است. قلبش مچاله می‌شود برای دوست دل‌باخته و بامعرفتش. آهسته به سمتش می‌رود، می‌شنود که آرمان ادامه می‌دهد:
- تصمیم گرفتم یه مدت استراحت جسمی و روحی به خودم بدم دوستان. خانواده‌هاتون در جریان هستن و امیدوارم شما هم مشکلی نداشته باشید.
یکی از شاگردهای آقا با لحنِ ناراحت و متعجبی حرفش را قطع می‌کند:
- یعنی چی اُستاد؟ ما به شما عادت کردیم.
چکاوک بی‌توجه به همهمه فقط دل‌نگران حنایی است که می‌بیند سیب برآمده گلویش سخت تکان می‌خورد ، می‌فهمد بغض دارد؛ اما برای چه؟ یعنی آن‌قدر وابسته شده؟ دلش مچاله می‌شود از قطره‌ی اشکی که با سماجت روی گونه‌های حنا سر می‌خورد و باز هم خدا را شکر که انتهایی‌ترین قسمت کلاس است، شاگرد دل‌باخته و شیدای آرمان بهمنش! کنار چکاوک که می‌رسد، می‌بیند که او، به قول شاعر در باغ نیست و خیره شده به فاصله اندک آرمان و آن تازه‌وارد. نگاهش را به دخترکِ کنار دستِ آرمان می‌دهد که لبخند سرخی به ل*ب دارد. پهن، گشاده و شاد. شاید حنا حق دارد.
- خانمِ آشا آسایش که از شاگردان قدیم و با استعدادِ بنده هستن، این‌جان که یه مدت به جای من با شما ادامه ب*دن.
کسی از دختران اعتراض می‌کند:
- ولی ما هزینه کردیم که با خودِ شما ادامه بدیم، نه با هر کسی که تازه‌کاره و از قضا شاگرد شما هم بوده باشه.
پر کشیدنِ لبخند از لبانِ دخترک تازه‌وارد را می‌بیند. حدودا هم‌سن‌وسال‌های خودشان است و اخم‌های آرمان درهم می‌رود. خداخدا می‌کند به هواخواهی دخترک درنیاید که بند از دل حنا گشاده شود و فرو بریزد با انبوهی از افکاری که چکاوک خوب آن‌ها را درک می‌کند. حسادت به مقدار زیادی مخرب و جان‌کاه است. می‌بیند که آماده بارش است و طاقت نمی‌آورد. دست به روی انگشت‌های کشیده‌اش می‌گذارد و با نگاه کنکاش‌گر دل‌سوزی از لرز جسم فرو رفته در خلسه حنا می‌گذرد:
- گریه نکن عزیز دلم. حداقلش نه توی این جمعی که شاید خیلی‌ها منتظرِ دیدن این سکانسن.
و حنا خوب می‌داند که چکاوک با سیل عظیم دل‌باختگان و برتری حنا نسبت به آن‌هاست! پشت دستش را به پای چشم‌هایش می‌کشد. نگاهِ طوسی‌اش بالا می‌آید و خیره می‌شود به چشم‌هایش. لبخند لرزانی می‌زند و دل چکاوک جمع می‌شود از شدت حال خرابش.
- تو بگو چجوری جمع کنم خودمو؟
صدای خشمِ آرمان نسبت به آن شاگردی که به آشا خانم، لقبِ تازه‌کار داده بود، حواس همه را به خود جلب می‌کند. حتی حنا و چکاوک در حال مذاکره را.
- چه طرزه حرف زدنه خانم اسماعیلی؟ من اگر از قدرت و استعداد خانم آسایش با خبر نبودم هرگز ایشون رو جایگزین خودم نمی‌کردم. شما هم اگر خیلی ناراحت و ناراضی هستید، تیمِ ایکاروس مابقیِ هزینه‌هاتون رو بهتون برمی‌گردونه تا با هرکس دیگه‌ای که دوست دارید، ادامه بدین.
و تا نگاهش را به حنا می‌دهد، می‌بیند نمی‌تواند. واقعا تحمل این فضا و این حجم از پریشانی را ندارد و همین هم می‌شود! حنا از جا بلند می‌شود و کوله‌اش را عصبی چنگ می‌زند‌. و در جوابِ "بهت پیام میدم" گفتنِ او تنها سر تکان می‌دهد و بی‌اجازه به سمت در می‌رود.
- کجا حنا خانم؟ من هنوز سر کلاسم.
چکاوک کلافه بر پیشانی می‌کوبد و حرفش را پس می‌گیرد، آرمان بهمنش اصلا شبیه به ارشاویر او نیست. با دیدن نگاه حنا به خود آهسته چشم روی هم می‌گذارد و دعوت به آرامشش می‌کند؛ اما چشم‌های حنا نمی‌تواند خشم پنهان شده هنگام دیدن آشا را پنهان کند. نگاهش را به آرمان می‌دهد و این‌دو زیادی بهم می‌آمدند و اصلا آرمان به چه دلیل چون حنایی را پس می‌زند؟
- جدا؟ ببخشید متوجه نشدم.
و اصلا انگار حنا نمی‌تواند آرام کند خود را. دو، سه‌نفری ریز می‌خندند؛ اما آرمان انگار به مقدار زیادی به یال و کوپالش بر می‌خورد.
- بفرمایید بیرون، باید صحبت کنیم.
و آخ! حنا را که نمی‌داند چرا از خدا خواسته بیرون می‌رود؛ اما او در چنین مواقعی بدون آیت الکرسی به ارشاویر نزدیک نمی‌شود. عملا ترکاند آرمان بهمنش را.
با خروج آن‌ها آشا شروع به سخن و معارفه می‌کند؛ اما چکاوک نگاهش ناخواسته جایی بیرون کلاس به تضاد قد و هیبت حنا و آرمان است و این‌دو برای هم ساخته شده‌اند. لبخند محوی می‌زند و تنها متوجه جمله آخر دخترک آشا نام می‌شود:
- و کمی تا مقداری شر، برعکس چیزی که از فامیلم انتظار میره.
و پسرهای کلاس در کیف‌اند و می‌خندند و سر به سر می‌گذارند استاد تازه‌وارد به شدت داف را. نگاهش را کج می‌کند و با دیدن لبخند و چهره‌ی وا رفته‌ی آرمان ناخواسته لبخند می‌زند. امان از دست تو حنا!
***
پی نوشت :حنا شیطانی رجیم است! :) برو بچ حتما واژگون رو بخونید، از دست دادن واژگون و ماجراهاش و آموزشگاه ایکاروس خطر قلبی داره.... و اما معلم داف تازه وارد که بشخصه عاشقشم، آشا خانم هم از رمان خلسه قدم رنجه فرمودند! من توضیح نمیدم تنبلا خودتون میرید میخونید پراتون میریزه دعا جونم میکنید بای :/

کد:
غرق در افکار خود است. چیزی درون رحمش است که او را به طرز شگفتی مسرور می‌کند و ناخواسته انرژی دارد. شاید از حرکت پیچک‌وار دست‌های ارشاویر به دور شکمش، آن‌هم درست قبل آمدنش به آموزشگاه باشد، شاید هم از حرف‌های زیر لبی دیشب‌شان، در آ*غ*و*ش یک‌دیگر و با نجواهای پچ‌پچ‌گونه است، شاید این ر*اب*طه هیجان خاصی نداشته باشد و زیادی پخته باشد؛ اما ارشاویر و حمایت‌هایش، ارشاویر و استحکامش از هر جوان شروری برای چکاوک جذاب‌تر است. حالا هرچه می‌خواهد این ر*اب*طه آرام باشد، اصلا بهتر. با شنیدن سلام آرام و خسته‌ای سر بلند می‌کند و با دیدن آرمان بهمنش به خود می‌آید.
سلامش نامستحکم‌تر از هر روز دیگر و قبل است. آرمان بهمنش این‌روزها به شدت خسته و درمانده به نظر می‌آید و اصلا ایکاروس و شهرتش بدون اخم‌وتخم‌ها و صلابت این مرد چه معنی می‌دهد؟ لبخند محوی می‌زند و می‌خواهد کمی حال استادش را دگرگون کند. آرمان شباهت زیادی به ارشاویر او دارد. خسته که می‌شود، درمانده می‌شود و صلابت وجودش کاسته و مردهای چون او و ارشاویر را درمانده دیدن، درد دارد.
- سلام استاد. مثلِ این‌که امروز حسابی خسته‌اید و خبری از اَخم و تشر و سخت‌گیری نیست.
و حناست که به چکاوک نگاه می‌کند. چکاوک نیم‌نگاهی به چشم‌های بغ‌کرده حنا می‌اندازد و بعد از نیم‌نگاهی که به یک‌دیگر می‌اندازند، نگاهش را به آرمانی که پشت میزش جا می‌گیرد و لبخندش به وضوح مصنوعی و شکسته است، می‌دهد:
- درسته‌.
آرمان بهمنش، هنوز آوارگی جسم خسته‌اش با صندلی به ثانیه نکشیده که کسی به درب می‌کوبد. چکاوک، سیاه‌قلم را بین انگشت‌هایش می‌چرخاند و دوباره در حال و هوای مَردش غرق می‌شود. ارشاویر، گونه‌هایش را بوسیده و گفته بود که نیاز به سقط نیست و اصلا مگر بهشت از این شیرین‌تر است؟
آرمان با تک‌‌سرفه‌ای بلند می‌گوید:
- بفرمایید.
و سپس قبل از ورودِ شخصِ پشت در، از جا بلند می‌شود و از میز فاصله می‌گیرد. نگاهِ همه به سمتِ در است و ناگه کسی داخل می‌شود. چکاوک، نگاهش را از استایل هنری و دستبند‌های مهره‌ای رنگارنگ، می‌گذارند و با طی‌کردن بلندی قدش، به چهره‌ی زیبایش می‌رسد. ناخواسته نگاهش به سمت حنایی سوق می‌خورد که دندان روی هم می‌سابد. لابد این داف خانم هم شاگرد جدید است. نگران دخترک دل عاشق می‌شود و انگار حال حنا امروز زیاد مساعد نیست و ادامه‌ی نگاهِش به آن دختری می‌افتد که با سلامِ پرانرژی‌ای پا به کلاس می‌گذارد. آرمان هم جوابش را می‌دهد و باهم دست می‌دهند. نمی‌داند چرا میخ دست‌های قفل شده‌یشان می‌شود و حال حنا خوب است؟
خانم تازه وارد، قدبلند است و خوش‌اندام. موهای پرکلاغی و لختی دارد که به دورش ریخته است و تیپِ توی چشم و زیبایی دارد. صدای آرمان و آن‌چه که می‌گوید، پچ‌پچ‌ها را می‌برد و همه شوکه خیره می‌شوند به بانوی تازه وارد، که چشم‌هایش در اوج معصومیت، شیطانی جلوه می‌کند و شرارت فریاد می‌زند.
- گمان می‌کردم خانمِ آسایش امروز دیرتر خدمتِ بنده می‌رسن، برای همین می‌خواستم خودم درس رو شروع کنم.
نیم‌نگاهی به حنا می‌اندازد و می‌بیند حالش زیادی درهم است. قلبش مچاله می‌شود برای دوست دل‌باخته و بامعرفتش. آهسته به سمتش می‌رود، می‌شنود که آرمان ادامه می‌دهد:
- تصمیم گرفتم یه مدت استراحت جسمی و روحی به خودم بدم دوستان. خانواده‌هاتون در جریان هستن و امیدوارم شما هم مشکلی نداشته باشید.
یکی از شاگردهای آقا با لحنِ ناراحت و متعجبی حرفش را قطع می‌کند:
-ی عنی چی اُستاد؟ ما به شما عادت کردیم.
چکاوک بی‌توجه به همهمه فقط دل‌نگران حنایی است که می‌بیند سیب برآمده گلویش سخت تکان می‌خورد ، می‌فهمد بغض دارد؛ اما برای چه؟ یعنی آن‌قدر وابسته شده؟ دلش مچاله می‌شود از قطره‌ی اشکی که با سماجت روی گونه‌های حنا سر می‌خورد و باز هم خدا را شکر که انتهایی‌ترین قسمت کلاس است، شاگرد دل‌باخته و شیدای آرمان بهمنش! کنار چکاوک که می‌رسد، می‌بیند که او، به قول شاعر در باغ نیست و خیره شده به فاصله اندک آرمان و آن تازه‌وارد. نگاهش را به دخترکِ کنار دستِ آرمان می‌دهد که لبخند سرخی به ل*ب دارد. پهن، گشاده و شاد. شاید حنا حق دارد.
- خانمِ آشا آسایش که از شاگردان قدیم و با استعدادِ بنده هستن، این‌جان که یه مدت به جای من با شما ادامه ب*دن.
کسی از دختران اعتراض می‌کند:
- ولی ما هزینه کردیم که با خودِ شما ادامه بدیم، نه با هر کسی که تازه‌کاره و از قضا شاگرد شما هم بوده باشه.
پر کشیدنِ لبخند از لبانِ دخترک تازه‌وارد را می‌بیند. حدودا هم‌سن‌وسال‌های خودشان است و اخم‌های آرمان درهم می‌رود. خداخدا می‌کند به هواخواهی دخترک درنیاید که بند از دل حنا گشاده شود و فرو بریزد با انبوهی از افکاری که چکاوک خوب آن‌ها را درک می‌کند. حسادت به مقدار زیادی مخرب و جان‌کاه است. می‌بیند که آماده بارش است و طاقت نمی‌آورد. دست به روی انگشت‌های کشیده‌اش می‌گذارد و با نگاه کنکاش‌گر دل‌سوزی از لرز جسم فرو رفته در خلسه حنا می‌گذرد:
- گریه نکن عزیز دلم. حداقلش نه توی این جمعی که شاید خیلی‌ها منتظرِ دیدن این سکانسن.
و حنا خوب می‌داند که چکاوک با سیل عظیم دل‌باختگان و برتری حنا نسبت به آن‌هاست! پشت دستش را به پای چشم‌هایش می‌کشد. نگاهِ طوسی‌اش بالا می‌آید و خیره می‌شود به چشم‌هایش. لبخند لرزانی می‌زند و دل چکاوک جمع می‌شود از شدت حال خرابش.
- تو بگو چجوری جمع کنم خودمو؟
صدای خشمِ آرمان نسبت به آن شاگردی که به آشا خانم، لقبِ تازه‌کار داده بود، حواس همه را به خود جلب می‌کند. حتی حنا و چکاوک در حال مذاکره را.
- چه طرزه حرف زدنه خانم اسماعیلی؟ من اگر از قدرت و استعداد خانم آسایش با خبر نبودم هرگز ایشون رو جایگزین خودم نمی‌کردم. شما هم اگر خیلی ناراحت و ناراضی هستید، تیمِ ایکاروس مابقیِ هزینه‌هاتون رو بهتون برمی‌گردونه تا با هرکس دیگه‌ای که دوست دارید، ادامه بدین.
و تا نگاهش را به حنا می‌دهد، می‌بیند نمی‌تواند. واقعا تحمل این فضا و این حجم از پریشانی را ندارد و همین هم می‌شود! حنا از جا بلند می‌شود و کوله‌اش را عصبی چنگ می‌زند‌. و در جوابِ "بهت پیام میدم" گفتنِ او تنها سر تکان می‌دهد و بی‌اجازه به سمت در می‌رود.
- کجا حنا خانم؟ من هنوز سر کلاسم.
چکاوک کلافه بر پیشانی می‌کوبد و حرفش را پس می‌گیرد، آرمان بهمنش اصلا شبیه به ارشاویر او نیست. با دیدن نگاه حنا به خود آهسته چشم روی هم می‌گذارد و دعوت به آرامشش می‌کند؛ اما چشم‌های حنا نمی‌تواند خشم پنهان شده هنگام دیدن آشا را پنهان کند. نگاهش را به آرمان می‌دهد و این‌دو زیادی بهم می‌آمدند و اصلا آرمان به چه دلیل چون حنایی را پس می‌زند؟
- جدا؟ ببخشید متوجه نشدم.
و اصلا انگار حنا نمی‌تواند آرام کند خود را. دو، سه‌نفری ریز می‌خندند؛ اما آرمان انگار به مقدار زیادی به یال و کوپالش بر می‌خورد.
- بفرمایید بیرون، باید صحبت کنیم.
و آخ! حنا را که نمی‌داند چرا از خدا خواسته بیرون می‌رود؛ اما او در چنین مواقعی بدون آیت الکرسی به ارشاویر نزدیک نمی‌شود. عملا ترکاند آرمان بهمنش را.
با خروج آن‌ها آشا شروع به سخن و معارفه می‌کند؛ اما چکاوک نگاهش ناخواسته جایی بیرون کلاس به تضاد قد و هیبت حنا و آرمان است و این‌دو برای هم ساخته شده‌اند. لبخند محوی می‌زند و تنها متوجه جمله آخر دخترک آشا نام می‌شود:
- و کمی تا مقداری شر، برعکس چیزی که از فامیلم انتظار میره.
و پسرهای کلاس در کیف‌اند و می‌خندند و سر به سر می‌گذارند استاد تازه‌وارد به شدت داف را. نگاهش را کج می‌کند و با دیدن لبخند و چهره‌ی وا رفته‌ی آرمان ناخواسته لبخند می‌زند. امان از دست تو حنا!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 99
صداهای عجیبی می‌آید. همه‌جا تاریک است و تنها صدای زنی می‌پیچد که همراه با بغض مناجات پرسوزی زیر لَب دارد؛ اما عجب است بر صدای زیر لَبی که این‌چنین می‌پیچد. دست‌هایش به دنبال صدا، پرده ریش‌ریش شده و پاره را کنار می‌زند و او زنی را می‌بیند؛ شکسته، جمع شده در خود که پای چشم‌هایش گود رفته و لباس یک‌دست سفید به تن دارد و بلندی لباس روی زمین پهن شده. خیره می‌شود به رد اشک خشک شده روی صورت زن شکسته و چهره آشنای زنی که با چشم‌های سرخش خیره به اوست، اویی که ترسیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته.
- منو می‌بخشی؟
و صدای آرام زن در سرش می‌‍پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد. دست بر شقیقه‌اش می‌گذارد و حس عجیب آشنایی نسبت به آن زن دارد. حس آرامش توام با درد.
- منو می‌بخشی امیرم؟
زیبایی چهره‌اش، اصالت دارد و موهای مشکی پریشانی که دورش ریخته‌اند، چهره‌اش را شکسته‌تر نمود می‌دهند و در عین حال زیباتر.
- منو ببخش که می‌خوام این کار رو باهات بکنم.
و او هنوز در شوک است. این آشنا، با چشم‌های گریان به خاطر چه چیزی از او طلب بخشش می‌کند؟ زن، پریشان بلند می‌شود و او خیره می‌شود به ر*ق*ص موهای مشکی‌اش به روی پیراهن بلند راسته سفیدش. گام‌های زن که به سمتش می‌آید، ناخواسته با ترس قدمی عقب می‌رود و می‌بیند شکستن سد اشک در چشم‌هایش را. زن به سمت او می‌آید و با حالت جنون‌واری تیشرت سفید‌ را از تن او می‌کند و فرصت هر واکنشی را می‌گیرد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
و نمی‌داند چرا حس می‌کند، آن زن را می‌شناسد و نباید بپرسد، کیست. انگشت‌های کشیده زن به روی کمرش می‌نشیند و نوازش‌وار رد زخم‌های کهنه را لمس می‌کند. زخم‌هایی که گویای هزاران قصه‌اند.
- بابت این زخما منو ببخش.
عصبی می‌شود از تعارض، این چه آشنایی‌ست که با او راحت است و می‌شناسد و یاد‌ش نمی‌آید. فریاد می‌کشد و خود را از زیر دست‌هایش بیرون می‌کشد:
- به من دست نزن.
زن لبخند می‌زند و آن لبخند مهربان رفته‌رفته آن‌قدر گشاد می‌شود که کل چهره زن را در برمی‌گیرد. هیکل نحیف زن به وحشتناک‌ترین شکل ممکن هرلحظه افزوده می‌شود و صورت ظریف و زیبایش به چهره زمخت و صدای کلفت زبیده، تغییر پیدا می‌کند، زبیده‌ای که کتک‌هایش کابوس بود و وجودش بر کل کودکی او سایه افکنده.
- به‌به امیرخان، می‌بینم خوشگل شدی، بزرگ شدی.
و ارشاویر نمی‌خواهد دست‌درازی‌های او را به یاد بیاورد. خشم کل وجود‌ش را فرا می‌گیرد و تا می‌خواهد به سمت زبیده برود، صدای نگران چکاوک از پشت سرش می‌آید:
- امیر!
میخ می‌شود و شوکه برمی‌گردد. چکاوک را می‌بیند که عر*یان است و تنها پوشش بدنش خون‌های جاری از زخم‌های عمیق و آن‌شلوار جین پاره‌پاره است.
دخترکی کنار چکاوک ایستاده با چشم‌های درشت و مظلوم مشکی، موهای بلند مشکی و پیراهن عروسکی صورتی دست‌های چکاوک را سفت می‌فشرد و مامان گویان پو*ست سفید صورتش را به خون جاری از تن چکاوک می‌کشد و خونی و مالی می‌شود صورتش.
پاهایش قفل شده و نمی‌تواند حرکت کند. فریاد می‌زند و نگران به التماس می‌افتد. عجز و درماندگی وجودش را در برگرفته و کل تنش می‌سوزد. می‌سوزد و می‌سوزد و می‌بیند امیر برزگر را که از پشت سرش بیرون می‌آید. باهمان لبخند مازمور همیشگی و کت شلوار رسمی. به سمت چکاوک می‌رود و او تمام تنش به یک‌باره به لرز می‌نشیند. امیر برزگر با ساطوری براق، بالا سر دخترک زیبا روی حدودا سه‌ساله می‌ایستد و ارشاویر وقتی به خود می‌آید که صدای قهقه‌های امیر برزگر کل محوطه خالی را در برگرفته و سر آن دخترک، درست تا جلوی پایش قل می‌خورد و هنگامی از حرکت می‌ایستد که آن چشم‌های مشکی باز خیره به اوست و صدای مظلومش با وجود تن نداشتن این سر، بلند می‌شود:
- بابا.
لرز می‌کند و تمام محتویات معده‌اش تا انتهای دهانش را می‌سوزاند. می‌سوزد و می‌لرزد و نمی‌تواند حرکت کند. خیره می‌شود به چکاوکی که چشم‌هایش بسته است و کل تنش می‌لرزد. دست‌های امیر که به سمت دکمه جین چکاوک می‌رود، فریاد می‌کشد و ناگهان صح*نه محو می‌شود وهوا با فشار زیاد به ریه‌اش می‌رسد و سیخ می‌نشیند. کل تنش عرق کرده و سینِه‌اش از فشار هوا خس‌خس می‌کند، با شدت بالا و پایین می‌شود و می‌سوزد. نگاه ملتهب و شوکه‌اش را به چکاوکی می‌دهد که آرام کنارش خوابیده و در خودش جمع شده. چشم می‌بندد و لعنت می‌کند تمام مسببان خواب را. چند نفس عمیق می‌کشد و با حال خ*را*ب و عجیبی که به یک‌باره به سمتش هجوم آورده، دوباره دراز می‌کشد. چکاوک را در آ*غ*و*ش خود می‌گیرد و سخت دست‌هایش را به دورش می‌پیچد. چشم می‌بندد و تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای خوش‌بوی او می‌چسباند، عمیق می‌بوید و کم‌کم آرام می‌شود.

***
کد:
صداهای عجیبی می‌آید. همه‌جا تاریک است و تنها صدای زنی می‌پیچد که همراه با بغض مناجات پرسوزی زیر لَب دارد؛ اما عجب است بر صدای زیر لَبی که این‌چنین می‌پیچد. دست‌هایش به دنبال صدا، پرده ریش‌ریش شده و پاره را کنار می‌زند و او زنی را می‌بیند؛ شکسته، جمع شده در خود که پای چشم‌هایش گود رفته و لباس یک‌دست سفید به تن دارد و بلندی لباس روی زمین پهن شده. خیره می‌شود به رد اشک خشک شده روی صورت زن شکسته و چهره آشنای زنی که با چشم‌های سرخش خیره به اوست، اویی که ترسیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته.
- منو می‌بخشی؟ 
و صدای آرام زن در سرش می‌‍پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد. دست بر شقیقه‌اش می‌گذارد و حس عجیب آشنایی نسبت به آن زن دارد. حس آرامش توام با درد.
- منو می‌بخشی امیرم؟ 
زیبایی چهره‌اش، اصالت دارد و موهای مشکی پریشانی که دورش ریخته‌اند، چهره‌اش را شکسته‌تر نمود می‌دهند و در عین حال زیباتر.
- منو ببخش که می‌خوام این کار رو باهات بکنم.
و او هنوز در شوک است. این آشنا، با چشم‌های گریان به خاطر چه چیزی از او طلب بخشش می‌کند؟ زن، پریشان بلند می‌شود و او خیره می‌شود به ر*ق*ص موهای مشکی‌اش به روی پیراهن بلند راسته سفیدش. گام‌های زن که به سمتش می‌آید، ناخواسته با ترس قدمی عقب می‌رود و می‌بیند شکستن سد اشک در چشم‌هایش را. زن به سمت او می‌آید و با حالت جنون‌واری تیشرت سفید‌ را از تن او می‌کند و فرصت هر واکنشی را می‌گیرد. 
- داری چی‌کار می‌کنی؟ 
و نمی‌داند چرا حس می‌کند، آن زن را می‌شناسد و نباید بپرسد، کیست. انگشت‌های کشیده زن به روی کمرش می‌نشیند و نوازش‌وار رد زخم‌های کهنه را لمس می‌کند. زخم‌هایی که گویای هزاران قصه‌اند.
- بابت این زخما منو ببخش.
عصبی می‌شود از تعارض، این چه آشنایی‌ست که با او راحت است و می‌شناسد و یاد‌ش نمی‌آید. فریاد می‌کشد و خود را از زیر دست‌هایش بیرون می‌کشد:
- به من دست نزن.
زن لبخند می‌زند و آن لبخند مهربان رفته‌رفته آن‌قدر گشاد می‌شود که کل چهره زن را در برمی‌گیرد. هیکل نحیف زن به وحشتناک‌ترین شکل ممکن هرلحظه افزوده می‌شود و صورت ظریف و زیبایش به چهره زمخت و صدای کلفت زبیده، تغییر پیدا می‌کند، زبیده‌ای که کتک‌هایش کابوس بود و وجودش بر کل کودکی او سایه افکنده. 
- به‌به امیرخان، می‌بینم خوشگل شدی، بزرگ شدی. 
و ارشاویر نمی‌خواهد دست‌درازی‌های او را به یاد بیاورد. خشم کل وجود‌ش را فرا می‌گیرد و تا می‌خواهد به سمت زبیده برود، صدای نگران چکاوک از پشت سرش می‌آید:
- امیر! 
میخ می‌شود و شوکه برمی‌گردد. چکاوک را می‌بیند که عر*یان است و تنها پوشش بدنش خون‌های جاری از زخم‌های عمیق و آن‌شلوار جین پاره‌پاره است. 
دخترکی کنار چکاوک ایستاده با چشم‌های درشت و مظلوم مشکی، موهای بلند مشکی و پیراهن عروسکی صورتی دست‌های چکاوک را سفت می‌فشرد و مامان گویان پو*ست سفید صورتش را به خون جاری از تن چکاوک می‌کشد و خونی و مالی می‌شود صورتش. 
پاهایش قفل شده و نمی‌تواند حرکت کند. فریاد می‌زند و نگران به التماس می‌افتد. عجز و درماندگی وجودش را در برگرفته و کل تنش می‌سوزد. می‌سوزد و می‌سوزد و می‌بیند امیر برزگر را که از پشت سرش بیرون می‌آید. باهمان لبخند مازمور همیشگی و کت شلوار رسمی. به سمت چکاوک می‌رود و او تمام تنش به یک‌باره به لرز می‌نشیند. امیر برزگر با ساطوری براق، بالا سر دخترک زیبا روی حدودا سه‌ساله می‌ایستد و ارشاویر وقتی به خود می‌آید که صدای قهقه‌های امیر برزگر کل محوطه خالی را در برگرفته و سر آن دخترک، درست تا جلوی پایش قل می‌خورد و هنگامی از حرکت می‌ایستد که آن چشم‌های مشکی باز خیره به اوست و صدای مظلومش با وجود تن نداشتن این سر، بلند می‌شود:
- بابا. 
لرز می‌کند و تمام محتویات معده‌اش تا انتهای دهانش را می‌سوزاند. می‌سوزد و می‌لرزد و نمی‌تواند حرکت کند. خیره می‌شود به چکاوکی که چشم‌هایش بسته است و کل تنش می‌لرزد. دست‌های امیر که به سمت دکمه جین چکاوک می‌رود، فریاد می‌کشد و ناگهان صح*نه محو می‌شود وهوا با فشار زیاد به ریه‌اش می‌رسد و سیخ می‌نشیند. کل تنش عرق کرده و سینِه‌اش از فشار هوا خس‌خس می‌کند، با شدت بالا و پایین می‌شود و می‌سوزد. نگاه ملتهب و شوکه‌اش را به چکاوکی می‌دهد که آرام کنارش خوابیده و در خودش جمع شده. چشم می‌بندد و لعنت می‌کند تمام مسببان خواب را. چند نفس عمیق می‌کشد و با حال خ*را*ب و عجیبی که به یک‌باره به سمتش هجوم آورده، دوباره دراز می‌کشد. چکاوک را در آ*غ*و*ش خود می‌گیرد و سخت دست‌هایش را به دورش می‌پیچد. چشم می‌بندد و تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای خوش‌بوی او می‌چسباند، عمیق می‌بوید و کم‌کم آرام می‌شود. 
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 100
هرچه که جلوتر می‌روند ر*اب*طه‌یشان بهتر و بهتر می‌شود. دیگر چیزی تا مشخص شدن جنسیت کودک دلبندش نمانده و وابستگی او به شی کوچکش، حد و مرز ندارد و فرای وصف و حمد و ثنا رفته، برایش جان می‌دهد.
با شنیدن دینگ‌دینگ موبایل، خیره می‌شود به مسیج روی صفحه و لبخند می‌زند. جواب "مراقب باش خانومم‌" ارشاویر را، چند باری مرور می‌کند.
دستش آهسته سر می‌خورد و با لمس قلب قرمز سند را می‌زند.
- کجایی چکاوک؟
نگاهش را بالا می‌کشد وگیج خیره می‌شود به لبخند روی لَب‌های اشا. استاد جذاب و محبوب‌شان که با گذشت اندی توانست حسابی خود را در دل‌شان جا کند.
تکه‌ی کیک شکلاتی را به چنگال می‌کشد، با ل*ذت چشم می‌بند، طعم نابش را به وجود می‌فرستد و خمار می‌گوید:
- هستم.
حنا، از کنار بار همراه نو*شی*دنی می‌آید. کافه رومنس، با موزیک‌های لایت و فضای آرام و دوستانه‌اش، قطعا جزو دل‌نشین‌ترین مکان‌های تهران است.
اشا پا روی پا می‌اندازد و با گوشه‌ی چشم، حال و احوال خمار و مَست چکاوک را می‌نگرد:
- خبریه؟
چکاوک نرم می‌خندد و لَب می‌گزد. موهای فر درشت طلایی‌اش را که مقابل دیدش قرار گرفته، پشت گوش می‌فرستد و با نیم‌نگاهی به حنایی که در میان راه شکار آرمان شده، می‌خندد:
- نه به اندازه حنا و آرمان.
اشا ابرو بالا می‌اندازد و نرم می‌خندد.
- اونو که شک نکن.
سپهر، صاحب کافه رومنس، با همان متانت همیشگی سینی نو*شی*دنی را از حنای اسیر شده می‌ستاند و با لبخند سر تکان می‌دهد و به سمت آن‌ها می‌آید.
- بفرمایید دخترا.
چکاوک نرم لبخند می‌زند و لیوان پایه‌بلند موهیتو را که یخ به روی آن حسابی جانش را جلا می‌دهد، می‌ستاند. تشکر زیر لَبی می‌کند و نی را بین لَب‌هایش می‌گذارد. کودکش زیاد هوس سردی می‌کند و نمی‌داند چرا همیشه گرمَش است. حنا بلاخره با هر ترفندی شده رهایی جسته، صندلی را عقب می‌کشد و پشت میز گِرد جا می‌گیرد.
سرخ شده و چشم‌هایش ستاره می‌چیند. می‌خواهد نگاه شیطان دخترها را با اهوم مصلحتی‌اش جمع و جورتر کند و اهوم زیادی ضایعش، قهقه اشا را بلند می‌کند.
- چشاشو.
چکاوک خیره می‌شود به حلقه ظریف انگشت تعهدش و نمی‌داند چرا انقدر فاز احساساتی‌اش تشدید شده. تمام جانش سرشاد از تعهد به ارشاویر است. سرشار از هورمون‌های زنانه‌ی بالا امده‌ای که با حاملگی‌اش تشدید شده. صدای نوتیف موبایل ناخواسته لبخند به لَب‌هایش می‌نشاند.
سر که خم می‌کند برای باز کردن گوشی با صدای جدی آشنایی حرکتش در نطفه باز می‌گردد و نگاه شوکه‌اش آن‌قدر بالا می‌آید تا بعد از گذشت از تیشرت استین‌حلقه و شلوار جین مشکی‌اش به چشم‌های قهوه‌ای اشنایی برسد.

- پویا.
پویا نرم می‌خندد. لپش را می‌کشد و لبخندش عمق می‌گیرد:
- شنیدم دارم عمو میشم.
چکاوک، لَب می‌گزد و دست‌هایش ناخواسته روی شکمش می‌نشیند:
- دیر فهمیدی.
پویا با نیم‌نگاهی به چشم‌های کنجکاو اشا و بی‌خیال حنا ابرو بالا می‌اندازد و صندلی خالی را عقب می‌کشد:
- تا فهمیدم با پرواز خودم رسوندم.
و با جا گیری‌اش، پای راستش را صاف می‌کند و دست در جیب می‌برد.. ثانیه‌ای بعد جعبه‌ی مخملی قرمزی روبه‌روی میز مقابل چکاوک قرار می‌گیرد و چشم‌های چکاوک قدردان و شوکه گرد می‌شوند. می‌خندد و خیره می‌ماند در نگاه قهوه‌ای مهربانش:
- واقعا نیازی به این‌کار نبود.
پویا کمرش را صاف می‌کند و با اهوم آرامی به حسن کج می‌زند و خیره می‌شود در نگاه گیرای آشا:
- دوستای جدید پیدا کردی.
چکاوک لبخند می‌زند و با اشاره به آشا اضافه می‌کند:
- آشا آسایش، استاد هات آموزشگاه ایکاروس.
ابرو پویا بالا می‌رود و سوتی می‌زند که لبخند آشا را درپی می‌برد. آشا و پویا دست می‌دهند و پویا نیمچه تعظیمی می‌کند:
- پویا هستم، دوست ارشاویر.
- خوش‌وقتم.
و تا چکاوک می‌خواهد حنا را معرفی کند، آرمان سر می‌رسد و بی‌توجه به حضور غریبه، پویا، در میانشان، با یک عذرخواهی کوتاه، حنا را از جمع می‌برد.
- ببخشید بچه‌ها.
چکاوک با نگاهش حنای مضطرب و خسته را بدرقه می‌کند. پویا با دیدن صحفه موبایلش، مشغول پیام دادن به شخصی می‌شود و چکاوک فضولی را جایز ندانسته نگاهش را به آشا می‌دهد:
- سر جلسه بعد آرمان میاد یا تو؟
آشا دستی به پانچ ابرنگی‌اش می‌کشد و شال بنفشش را مرتب می‌کند:
- آرمان.
با کشیده شدن صندلی روی پارکت، نگاه‌ چکاوک به پویای می‌رسد که بلند شده و لبخندهایش رنگ اضطراب گرفته. دلش شور می‌افتد و میمک صورتش نگران می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟
پویا، آیفون را به جیب جین هدایت می‌کند و با گرفتن دست چکاوک او را مجبور به بلند شدن می‌کند. بی‌توجه به سوال چکاوک، رو به آشا نیمچه تعظیمی می‌کند:
- از اشنایی‌تون بسیار خرسند شدم بانو!
و بعد دست پشت کمر چکاوک می‌گذارد و او را به بیرون کافه هدایت می‌کند و به خداحافظی آشا دستی تکان می‌دهد.

***
متعجب کمربندش را می‌بندد و خیره می‌شود به پویایی که جدی ماشین را روشن می‌کند.
- پویا تو اون‌دوتا بادیگارد در کافه رو مرخص کردی؟
پویا جدی سر تکان می‌دهد و چکاوک از این رفتارهای جدی و تغییر یک‌باره‌اش به جِد ترسیده.
- اتفاقی افتاده؟
پویا سرش را به نشان منفی تکان می‌دهد و مسیر جدیدی را در پیش می‌گیرد.
- کجا می‌ریم؟
پویا بلاخره قفل از د*ه*ان برمی‌دارد. صدایش به مقدار زیادی پریشان است:
- بارها به ارشاویر هشدار دادم از امیر فاصله بگیره.
لرزی از جان چکاوک می‌گذرد. دست خودش نیست که از این جمله تمامی حس‌های بد به وجودش سرازیر می‌شود. لکنت می‌گیرد و دست‌هایش سرد می‌شود و گز‌گز می‌کند.
- منظورت چیه؟ امیر کیه؟
پویا سرد خیره می‌شود به او، دیگر او را نمی‌شناسد. عینک آفتابی‌اش را از بین موهای قهوه‌ای‌اش به روی چشم‌هایش می‌گذارد و تن صدای سردش منجمد می‌کند، استخوان‌های چکاوک را.
- متاسفم چکاوک!

***
هققققق😢💔

کد:
هرچه که جلوتر می‌روند ر*اب*طه‌یشان بهتر و بهتر می‌شود. دیگر چیزی تا مشخص شدن جنسیت کودک دلبندش نمانده و وابستگی او به شی کوچکش، حد و مرز ندارد و فرای وصف و حمد و ثنا رفته، برایش جان می‌دهد.
با شنیدن دینگ‌دینگ موبایل، خیره می‌شود به مسیج روی صفحه و لبخند می‌زند. جواب "مراقب باش خانومم‌" ارشاویر را، چند باری مرور می‌کند.
دستش آهسته سر می‌خورد و با لمس قلب قرمز سند را می‌زند.
- کجایی چکاوک؟
نگاهش را بالا می‌کشد وگیج خیره می‌شود به لبخند روی لَب‌های اشا. استاد جذاب و محبوب‌شان که با گذشت اندی توانست حسابی خود را در دل‌شان جا کند.
تکه‌ی کیک شکلاتی را به چنگال می‌کشد، با ل*ذت چشم می‌بند، طعم نابش را به وجود می‌فرستد و خمار می‌گوید:
- هستم.
حنا، از کنار بار همراه نو*شی*دنی می‌آید. کافه رومنس، با موزیک‌های لایت و فضای آرام و دوستانه‌اش، قطعا جزو دل‌نشین‌ترین مکان‌های تهران است.
اشا پا روی پا می‌اندازد و با گوشه‌ی چشم، حال و احوال خمار و مَست چکاوک را می‌نگرد:
- خبریه؟
چکاوک نرم می‌خندد و لَب می‌گزد. موهای فر درشت طلایی‌اش را که مقابل دیدش قرار گرفته، پشت گوش می‌فرستد و با نیم‌نگاهی به حنایی که در میان راه شکار آرمان شده، می‌خندد:
- نه به اندازه حنا و آرمان.
اشا ابرو بالا می‌اندازد و نرم می‌خندد.
- اونو که شک نکن.
سپهر، صاحب کافه رومنس، با همان متانت همیشگی سینی نو*شی*دنی را از حنای اسیر شده می‌ستاند و با لبخند سر تکان می‌دهد و به سمت آن‌ها می‌آید.
- بفرمایید دخترا.
چکاوک نرم لبخند می‌زند و لیوان پایه‌بلند موهیتو را که یخ به روی آن حسابی جانش را جلا می‌دهد، می‌ستاند. تشکر زیر لَبی می‌کند و نی را بین لَب‌هایش می‌گذارد. کودکش زیاد هوس سردی می‌کند و نمی‌داند چرا همیشه گرمَش است. حنا بلاخره با هر ترفندی شده رهایی جسته، صندلی را عقب می‌کشد و پشت میز گِرد جا می‌گیرد.
سرخ شده و چشم‌هایش ستاره می‌چیند. می‌خواهد نگاه شیطان دخترها را با اهوم مصلحتی‌اش جمع و جورتر کند و اهوم زیادی ضایعش، قهقه اشا را بلند می‌کند.
- چشاشو.
چکاوک خیره می‌شود به حلقه ظریف انگشت تعهدش و نمی‌داند چرا انقدر فاز احساساتی‌اش تشدید شده. تمام جانش سرشاد از تعهد به ارشاویر است. سرشار از هورمون‌های زنانه‌ی بالا امده‌ای که با حاملگی‌اش تشدید شده. صدای نوتیف موبایل ناخواسته لبخند به لَب‌هایش می‌نشاند.
سر که خم می‌کند برای باز کردن گوشی با صدای جدی آشنایی حرکتش در نطفه باز می‌گردد و نگاه شوکه‌اش آن‌قدر بالا می‌آید تا بعد از گذشت از تیشرت استین‌حلقه و شلوار جین مشکی‌اش به چشم‌های قهوه‌ای اشنایی برسد.
- پویا.
پویا نرم می‌خندد. لپش را می‌کشد و لبخندش عمق می‌گیرد:
- شنیدم دارم عمو میشم.
چکاوک، لَب می‌گزد و دست‌هایش ناخواسته روی شکمش می‌نشیند:
- دیر فهمیدی.
پویا با نیم‌نگاهی به چشم‌های کنجکاو اشا و بی‌خیال حنا ابرو بالا می‌اندازد و صندلی خالی را عقب می‌کشد:
- تا فهمیدم با پرواز خودم رسوندم.
و با جا گیری‌اش، پای راستش را صاف می‌کند و دست در جیب می‌برد.. ثانیه‌ای بعد جعبه‌ی مخملی قرمزی روبه‌روی میز مقابل چکاوک قرار می‌گیرد و چشم‌های چکاوک قدردان و شوکه گرد می‌شوند. می‌خندد و خیره می‌ماند در نگاه قهوه‌ای مهربانش:
- واقعا نیازی به این‌کار نبود.
پویا کمرش را صاف می‌کند و با اهوم آرامی به حسن کج می‌زند و خیره می‌شود در نگاه گیرای آشا:
- دوستای جدید پیدا کردی.
چکاوک لبخند می‌زند و با اشاره به آشا اضافه می‌کند:
- آشا آسایش، استاد هات آموزشگاه ایکاروس.
ابرو پویا بالا می‌رود و سوتی می‌زند که لبخند آشا را درپی می‌برد. آشا و پویا دست می‌دهند و پویا نیمچه تعظیمی می‌کند:
- پویا هستم، دوست ارشاویر.
- خوش‌وقتم.
و تا چکاوک می‌خواهد حنا را معرفی کند، آرمان سر می‌رسد و بی‌توجه به حضور غریبه، پویا، در میانشان، با یک عذرخواهی کوتاه، حنا را از جمع می‌برد.
- ببخشید بچه‌ها.
چکاوک با نگاهش حنای مضطرب و خسته را بدرقه می‌کند. پویا با دیدن صحفه موبایلش، مشغول پیام دادن به شخصی می‌شود و چکاوک فضولی را جایز ندانسته نگاهش را به آشا می‌دهد:
- سر جلسه بعد آرمان میاد یا تو؟
آشا دستی به پانچ ابرنگی‌اش می‌کشد و شال بنفشش را مرتب می‌کند:
- آرمان.
با کشیده شدن صندلی روی پارکت، نگاه‌ چکاوک به پویای می‌رسد که بلند شده و لبخندهایش رنگ اضطراب گرفته. دلش شور می‌افتد و میمک صورتش نگران می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟
پویا، آیفون را به جیب جین هدایت می‌کند و با گرفتن دست چکاوک او را مجبور به بلند شدن می‌کند. بی‌توجه به سوال چکاوک، رو به آشا نیمچه تعظیمی می‌کند:
- از اشنایی‌تون بسیار خرسند شدم بانو!
و بعد دست پشت کمر چکاوک می‌گذارد و او را به بیرون کافه هدایت می‌کند و به خداحافظی آشا دستی تکان می‌دهد.
***
متعجب کمربندش را می‌بندد و خیره می‌شود به پویایی که جدی ماشین را روشن می‌کند.
- پویا تو اون‌دوتا بادیگارد در کافه رو مرخص کردی؟
پویا جدی سر تکان می‌دهد و چکاوک از این رفتارهای جدی و تغییر یک‌باره‌اش به جِد ترسیده.
- اتفاقی افتاده؟
پویا سرش را به نشان منفی تکان می‌دهد و مسیر جدیدی را در پیش می‌گیرد.
- کجا می‌ریم؟
پویا بلاخره قفل از د*ه*ان برمی‌دارد. صدایش به مقدار زیادی پریشان است:
- بارها به ارشاویر هشدار دادم از امیر فاصله بگیره.
لرزی از جان چکاوک می‌گذرد. دست خودش نیست که از این جمله تمامی حس‌های بد به وجودش سرازیر می‌شود. لکنت می‌گیرد و دست‌هایش سرد می‌شود و گز‌گز می‌کند.
- منظور...ت چیه؟ ام... امیر کیه؟
پویا سرد خیره می‌شود به او، دیگر او را نمی‌شناسد. عینک آفتابی‌اش را از بین موهای قهوه‌ای‌اش به روی چشم‌هایش می‌گذارد و تن صدای سردش منجمد می‌کند، استخوان‌های چکاوک را.
- متاسفم چکاوک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 101

کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد:
- دوباره بگیر.
جانیار، عصبی‌تر و کلافه‌تر از اوست. لعنت بر د*ه*ان بی‌چاک و بَستش. پویای حرام‌لقمه.
- الو.
با شنیدن صدای پویا، جانیار غرش می‌کند و مشت ارشاویر به روی پارکت‌های تیره می‌نشیند.
- کدوم گوری رفتی؟
پویا صدایش مضطرب است و مکث چندثانیه‌ای‌اش باعث غرش دوباره جانیار می‌شود:
- چاک دهنتو باز کن پویا، روانیم کردی.
ارشاویر، دارد از ته جان می‌سوزد. خواب‌های اخیرش در جلوی چشمانش رژه می‌رود و تمام احساس‌های منفی دنیا به یک‌باره در طی یک‌ساعت اخیر به وجودش سرازیر شده.
- متاسفم جانیار، من به ارشاویر هشدار داده بودم. برای منم کم سخت نبود؛ اما مجبور شدم از بین ارشاویر و چکاوک، چکاوک رو انتخاب کنم.
و این صدای روی اسپیکر، بارها و بارها در سر ارشاویر می‌چرخد و پتک می‌شود بر مغزش. تیر خلاصی زده می‌شود. حالا می‌فهمد با چشم‌های باز مرگ را تجربه کردن، یعنی چه. آرام‌آرام جان می‌دهد؛ اما خبری از مرگ نیست. نفسش را مانند؛ دود سیگار در هوای سرد زمستان بیرون می‌دهد و خیره می‌شود به چشم‌های قهوه‌ای جانیار و فرو می‌ریزد مانند؛ کوه‌های پودر شده، در قیامت. می‌کُشَدش. چشم‌هایش آن‌قدر درد دارد که جانیار به احترامش سکوت کرده و حالا... و حالا... .
- پویا فقط بهم بگو کجا بردیش.
صدای پویا برای دقایق طولانی فقط نفس کشیدن‌های عمیق است.
- دست‌تون بهش نمی‌رسه. چند ماهی میشه درگیرن، فکر کنم تا حالا باید از کشور خارج شده باشن.
کمرش خم می‌شود و می‌بیند رفتن جان از تنش را، آبرویش را، خانواده اش را، تمام زندگی‌اش را.
- پویا اگه می‌خوای به حرمت اون بیست‌سال رفاقت خفه‌ات نکنم همین الان میای این‌جا.
خون رگ‌هایش غلیان می‌زنند و او حس می‌کند زیر قلبش آتش روشن کرده‌اند.
- ببخش جانیار، من هرکاری کردم به خاطر، رفاقت بود.
طاقت نمی‌آورد این فشار را. امیر فهمیده بود کجا را بکوبد که تا سالیان سال ارشاویر نتواند قامت راست کند؛ اما...اما... . آخ، چکاوک!
***
کد:
کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد:
- دوباره بگیر.
جانیار، عصبی‌تر و کلافه‌تر از اوست. لعنت بر د*ه*ان بی‌چاک و بَستش. پویای حرام‌لقمه.
- الو.
با شنیدن صدای پویا، جانیار غرش می‌کند و مشت ارشاویر به روی پارکت‌های تیره می‌نشیند.
- کدوم گوری رفتی؟
پویا صدایش مضطرب است و مکث چندثانیه‌ای‌اش باعث غرش دوباره جانیار می‌شود:
- چاک دهنتو باز کن پویا، روانیم کردی.
ارشاویر، دارد از ته جان می‌سوزد. خواب‌های اخیرش در جلوی چشمانش رژه می‌رود و تمام احساس‌های منفی دنیا به یک‌باره در طی یک‌ساعت اخیر به وجودش سرازیر شده.
- متاسفم جانیار، من به ارشاویر هشدار داده بودم. برای منم کم سخت نبود؛ اما مجبور شدم از بین ارشاویر و چکاوک، چکاوک رو انتخاب کنم.
و این صدای روی اسپیکر، بارها و بارها در سر ارشاویر می‌چرخد و پتک می‌شود بر مغزش. تیر خلاصی زده می‌شود. حالا می‌فهمد با چشم‌های باز مرگ را تجربه کردن، یعنی چه. آرام‌آرام جان می‌دهد؛ اما خبری از مرگ نیست. نفسش را مانند؛ دود سیگار در هوای سرد زمستان بیرون می‌دهد و خیره می‌شود به چشم‌های قهوه‌ای جانیار و فرو می‌ریزد مانند؛ کوه‌های پودر شده، در قیامت. می‌کُشَدش. چشم‌هایش آن‌قدر درد دارد که جانیار به احترامش سکوت کرده و حالا... و حالا... .
- پویا فقط بهم بگو کجا بردیش.
صدای پویا برای دقایق طولانی فقط نفس کشیدن‌های عمیق است.
- دست‌تون بهش نمی‌رسه. چند ماهی میشه درگیرن، فکر کنم تا حالا باید از کشور خارج شده باشن.
کمرش خم می‌شود و می‌بیند رفتن جان از تنش را، آبرویش را، خانواده اش را، تمام زندگی‌اش را.
- پویا اگه می‌خوای به حرمت اون بیست‌سال رفاقت خفه‌ات نکنم همین الان میای این‌جا.
خون رگ‌هایش غلیان می‌زنند و او حس می‌کند زیر قلبش آتش روشن کرده‌اند.
- ببخش جانیار، من هرکاری کردم به خاطر.، رفاقت بود.
طاقت نمی‌آورد این فشار را. امیر فهمیده بود کجا را بکوبد که تا سالیان سالیان ارشاویر نتواند قامت راست کند؛ اما...اما... . آخ، چکاوک!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت102
صدای قلپ‌قلپ‌های، قورت دادن آب‌قندش، نشان از استرس وافری می دهد که رنگ‌ش را به زردی کشانده. دست‌های ظریف زنانه‌اش، مرتب قفسه سینِه‌ی پرشتابش را هدف قرار می‌دهد و نگاه تب دار سرخ شده از اشکَش، بین پویا و مردک قلچماق کناری‌اش در گَردش است. لیوان بلوری ته مانده آب‌قند را به دست‌های پویا می‌رساند و چشم می‌بندد بر پذیرایی که با سنگ مرمر و مبل‌های پایه‌استیل، ترکیب منحصر به فردی دارد. لَب‌هایش از شدت ناباوری می‌لرزند و تا دوباره پویا لَب به سخن باز می‌کند، کاسه چشم‌هایش پر می‌شوند:
- متوجه‌ای که استرس واسه بچه‌ات خوب نیست؟
و چکاوک میل عجیبی به خفه کردن او دارد، خیلی عجیب. آن‌قدر که در تمام جانش نشسته و از هرطرف در گوشش نجوا می‌شود که گلدان کریستال کوچک روی گل میز را بر فرق موهای قهوه‌ای‌اش بکوبد. صدایش از بَس که گریه کرده خش‌دار شده و تارهای صوتی‌اش می‌سوزد.
- فقط خفه شو.
پویا با پوف کلافه‌ای از روی دسته مبل کُپ، بلند می‌شود و همان‌گونه که پشت به چکاوک به سمت پنجره قدم برمی‌دارد، دو دست‌هایش موهایش را اسیر می‌کنند. صدایش، آن تُن منفور صدایش عَجز دارد:
- لعنت به همتون که درکم نمی‌کنید.
چکاوک، ناباور می‌خندد.خیره می‌شود به پهنای شانه‌هایش از پشت آن پیراهن جذب مشکی.
- چی رو باید درک کنم؟
و تُن صدای خشدارَش که بالا می‌رود آن‌قدر گلویش سوزش دارد که نتواند ادامه دهد:
- این‌که زن حامله‌ی رفیقتو آوردی تو ناکجا آباد؟
پویا، در همان حالت، آهسته سرش به سمت چکاوک برمی‌گردد و دست‌هایش زیر فک خوش‌تراشش می‌نشیند:
- این‌جا بوشهره، منم سرخر نیستم.
چکاوک، کلافه حین گریه کردن می‌خندد و دست‌هایش روی صورتش می‌نشیند. ناباور و جنون‌وار حرف‌های پویا را تکرار می‌کند و نمی‌داند. حس مرگ دارد، حس پوچی و تهی بودن. تمام جانش را خطر تهاجم به طفلَش گرفته و تو چه می‌دانی درد مادر بودن چیست. خودش به درک، عزیزدردانه بی‌دفاعش را چگونه محافظت می‌کرد؟ نوک انگشت‌هایش، گزگز می‌کنند و سرما را حس می‌کند. خیره می‌شود به اسپیلت بزرگ روی دیوار و با صدای تحلیل رفته‌ای، حینی که خود را در آ*غ*و*ش می‌کشد، زمزمه می‌کند:
- کولر رو خاموش کن.
چندباری بزاق تَلخ و گِس را قورت می‌دهد و با یادآوری دوباره ماجرا و درک عمق فاجعه، چشم‌هایش می‌سوزند و ته مانده‌های آب بَدنش به چشم‌هایش می‌ریزند:
- چه بلایی سر منو بچم میارن؟
و پویا، کلافه‌تر و نگران‌تر از او، نگاه‌ از چشم‌های به خون نشسته اشک‌بارش می‌گیرد و مردک سیاه‌پوش هیبتی کنارش می‌دهد و سکوت مداوم و ممتد، تنها جوابی‌ست که می‌تواند به سوال او درباره کارهای امیر برزگر دیکتاتور و بی‌رحم دهد.
***

کد:
صدای قلپ‌قلپپ‌های، قورت دادن آب‌قندش، نشان از استرس وافری می دهد که رنگ‌ش را به زردی کشانده. دست‌های ظریف زنانه‌اش، مرتب قفسه سینِه‌ی پرشتابش را هدف قرار می‌دهد و نگاه تب دار سرخ شده از اشکَش، بین پویا و مردک قلچماق کناری‌اش در گَردش است. لیوان بلوری ته مانده آب‌قند را به دست‌های پویا می‌رساند و چشم می‌بندد بر پذیرایی که با سنگ مرمر و مبل‌های پایه‌استیل، ترکیب منحصر به فردی دارد. لَب‌هایش از شدت ناباوری می‌لرزند و تا دوباره پویا لَب به سخن باز می‌کند، کاسه چشم‌هایش پر می‌شوند:
- متوجه‌ای که استرس واسه بچه‌ات خوب نیست؟
و چکاوک میل عجیبی به خفه کردن او دارد، خیلی عجیب. آن‌قدر که در تمام جانش نشسته و از هرطرف در گوشش نجوا می‌شود که گلدان کریستال کوچک روی گل میز را بر فرق موهای قهوه‌ای‌اش بکوبد. صدایش از بَس که گریه کرده خش‌دار شده و تارهای صوتی‌اش می‌سوزد.
- فقط خفه شو.
پویا با پوف کلافه‌ای از روی دسته مبل کُپ، بلند می‌شود و همان‌گونه که پشت به چکاوک به سمت پنجره قدم برمی‌دارد، دو دست‌هایش موهایش را اسیر می‌کنند. صدایش، آن تُن منفور صدایش عَجز دارد:
- لعنت به همتون که درکم نمی‌کنید.
چکاوک، ناباور می‌خندد.خیره می‌شود به پهنای شانه‌هایش از پشت آن پیراهن جذب مشکی.
- چی رو باید درک کنم؟
و تُن صدای خشدارَش که بالا می‌رود آن‌قدر گلویش سوزش دارد که نتواند ادامه دهد:
- این‌که زن حامله‌ی رفیقتو آوردی تو ناکجا آباد؟
پویا، در همان حالت، آهسته سرش به سمت چکاوک برمی‌گردد و دست‌هایش زیر فک خوش‌تراشش می‌نشیند:
- این‌جا بوشهره، منم سرخر نیستم.
چکاوک، کلافه حین گریه کردن می‌خندد و دست‌هایش روی صورتش می‌نشیند. ناباور و جنون‌وار حرف‌های پویا را تکرار می‌کند و نمی‌داند. حس مرگ دارد، حس پوچی و تهی بودن. تمام جانش را خطر تهاجم به طفلَش گرفته و تو چه می‌دانی درد مادر بودن چیست. خودش به درک، عزیزدردانه بی‌دفاعش را چگونه محافظت می‌کرد؟ نوک انگشت‌هایش، گزگز می‌کنند و سرما را حس می‌کند. خیره می‌شود به اسپیلت بزرگ روی دیوار و با صدای تحلیل رفته‌ای، حینی که خود را در آ*غ*و*ش می‌کشد، زمزمه می‌کند:
- کولر رو خاموش کن.
چندباری بزاق تَلخ و گِس را قورت می‌دهد و با یادآوری دوباره ماجرا و درک عمق فاجعه، چشم‌هایش می‌سوزند و ته مانده‌های آب بَدنش به چشم‌هایش می‌ریزند:
- چه بلایی سر منو بچم میارن؟
و پویا، کلافه‌تر و نگران‌تر از او، نگاه‌ از چشم‌های به خون نشسته اشک‌بارش می‌گیرد و مردک سیاه‌پوش هیبتی کنارش می‌دهد و سکوت مداوم و ممتد، تنها جوابی‌ست که می‌تواند به سوال او درباره کارهای امیر برزگر دیکتاتور و بی‌رحم دهد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت103

می‌خواهد طی‌الارض کند و جادو بداند، می‌خواهد تمام نیروهای ماورای طبیعیت را به کمک فرا بخواند و از این مخمصه نجات پیدا کند، می‌خواهد برود و تمام سوراخ موش‌های این کشور را زیر پا بگذارد و به طرز عجیبی برای اولین‌بار دارد حس خرد شدن استخوان‌هایش را می‌چشد. می‌شکنند و می‌شکنند و می‌شکنند و او فقط نظاره‌گر این درد وحشتناک ناخواسته‌ای‌ست که بر او متحمل شده. شهر به شهر آدم می‌گذارد و به حرف پویا اعتماد نمی‌کند و باز هم آرام نمی‌گیرد. احساس می‌کند نیم بیشتر وجودش تهی شده و نیم اندک مانده‌اش آن‌قدر فرسوده شده که باد می‌تواند آن را حمل کند. خیره می‌شود به دو رقم آخر شماره‌ی حیوانی به نام امیر برزگر. بار چندمی است که او را می‌گیرد؟ نمی‌داند حسابش از دستش در رفته. تماس که به انتها می‌رسد و پاسخی دریافت نمی‌کند، می‌خواهد آن موبایل کوفتی بی‌خاصیت را به دیوار بکوبد و با پتک او را پودر کند. برای اولین‌بار، چنان رو دست خورده که حتی قادر به فکر کردن هم نیست. الهه را پیچانده و از خشایار خواسته که به همراه نیکی برگردند. دست‌هایش که عقب می‌رود برای کوبیدن گوشی به گرانيت‌های دیوار، موبایل در دستش می‌لرزد و او از ژرف‌های خشمش به شماره‌ی ناشناس روی صحفه کشیده می‌شود. شاید خبری باشد، شاید مژده‌ای باشد. دست‌هایش می‌لرزد و لمس می‌کند دایره سبز را.
- بله؟
دقایقی سکوت می‌پیچد و هر لحظه‌ی صدای بی‌صدای سرسام‌اور برای او کر کننده است.
- ارشاویر؟
کنکاش می‌کند و می‌گردد و یاد می‌آورد؛ اما نیست، آشنا نیست.
- شما؟
و ای‌کاش مَرد
لال می‌شد و ارشاویر صدای خنده‌های آرامش را نمی‌شنید.
- مسیح هستم، برادر ناتنی.
ناقوس در سرش می‌پیچد. چشم می‌بندد و دست‌هایش بند سرمای سنگ دیوار می‌شود تا فرود نیاید. باید از اول حدس می‌زد، همه‌چیز یک نقشه بود. مرگ شاهرخ، آن نقشه‌های از قبل چیده شده و همه‌چیز. مرحبا بر تو امیر، با یک تیر سه‌حریفت را حذف کردی، طعمه را به هدف رساندی و هدف را تله کردی. چرا زودتر نفهمید؟
- داداش کوچیکه، هستی؟
و ای‌کاش مسیح لال می‌شد و ای‌کاش هرگز اَنگ پسر همچین پدر نَجسی بودن را به او نمی‌زد و شاهرخ حرام‌زاده را با پدر مَرد او جایگزین نمی‌کرد!
- چی می‌خوای؟
و صدای خش‌دارش، چگونه آن‌قدر برای مسیح طنز بود که این‌گونه قهقه زد؟ یاد خنده‌های شاهرخ می‌افتد و می‌بیند این پسر هم کپی برابر اصل آن حرام‌خور نجس است.
- خوشم میاد زرنگی داداشی، بابای مرحوم عاشق زرنگیت بود.
و دندان‌های به هم چفت شده و فک سخت شده‌اش میل زیادی به جوییدن خرخره او دارند. چرا نمی‌تواند به فحش بندد این زاده‌هرز را؟ نمی‌شود گل زیبایش دست‌شان امانت نبود؟ ای‌وای که اگر نبود، هفت‌جد او را به خاطر این خنده‌های مزخرف جلوی چشمش می‌آورد.
- خفه شو.
و مسیح انگار خوب می‌فهمد که بیشتر از این جایز نیست بازی را ادامه دادن. سرد می‌شود و جدی و شاید مقدار زیادی مرموز و شیطان.
- زنت پیش منه.
چه بی‌مقدمه شاه‌برگ طلایی‌اش را رو می‌کرد و آخ از ادامه‌ی حرف با چاشنی طعنه‌اش:
- راستی تبریک میگم داداشی، تو پدر خوبی میشی؛ ولی سعی کن مثل پدر من زیر دست اشتباهی انتخاب نکنی.
تهدید می‌کرد، طعنه پویا را می زند. لعنت هفت‌عالم بر تو پویا!
- چی می‌خوای؟
صدای ارشاویر جدی می‌شود و به سختی توانسته خشم آمیخته در صدایش را کنترل کند:
- بلایی سر جفتشون بیاد، جهنم می‌کنم زندگیتو.
مسیح می‌خندد و صدایش می‌پیچد در کاسه سر ارشاویر. او می‌خندد و ارشاویر می‌فشار موبایل بی‌نوا را بین پنجه‌هایش.
- آروم باش پدر نمونه، قول میدم از یکی، دو کام بیشتر نشه.
و حرف دو پهلویش تا خود استخوان ارشاویر را می‌سوزاندف فشار روی موبایل آن‌قدر زیاد شده که می‌شنود قرچ کردن‌هایش را.
رگ‌های برآمده و چشم‌های به خون نشسته‌اش گواهی می‌دهد که آماده قتل اوست و مسیح با اطمینان خاطر از این فاصله مجازی بین‌شان ادامه می‌دهد:
- درسته که تیر تو قلب پدر من به خاطر چکاوک خانوم بود؛ اما من دلم نمیاد همچین لعبتی رو بکشم، هیفه.
و ای‌کاش خفه می‌شد و ادامه نمی‌داد، نمی‌تواند طاقت بیاورد. وقتی به خود می‌آید که هر تکه‌ی موبایل به گوشه‌ای افتاده و گلدان بامبو کنارش پودر شده و کف سالن خیس است. خدمه و جانیار که خود را سراسیمه به سالن می‌اندازد، تازه ک*بودی دستش را می‌بیند و سوزش استخوانش را حس می‌کند.ضربه‌ای به دیوار می‌زند و چنگ می‌اندازد به موهایش، دوباره کنترلش را از دست داده بود. اوی ِآرام، گاها عصبی، چند روزی می‌شود که اوی ِخشمگین، همیشه عصبی شده.

***
کد:
می‌خواهد طی‌الارض کند و جادو بداند، می‌خواهد تمام نیروهای ماورای طبیعیت را به کمک فرا بخواند و از این مخمصه نجات پیدا کند، می‌خواهد برود و تمام سوراخ موش‌های این کشور را زیر پا بگذارد و به طرز عجیبی برای اولین‌بار دارد حس خرد شدن استخوان‌هایش را می‌چشد. می‌شکنند و می‌شکنند و می‌شکنند و او فقط نظاره‌گر این درد وحشتناک ناخواسته‌ای‌ست که بر او متحمل شده. شهر به شهر آدم می‌گذارد و به حرف پویا اعتماد نمی‌کند و باز هم آرام نمی‌گیرد. احساس می‌کند نیم بیشتر وجودش تهی شده و نیم اندک مانده‌اش آن‌قدر فرسوده شده که باد می‌تواند آن را حمل کند. خیره می‌شود به دو رقم آخر شماره‌ی حیوانی به نام امیر برزگر. بار چندمی است که او را می‌گیرد؟ نمی‌داند حسابش از دستش در رفته. تماس که به انتها می‌رسد و پاسخی دریافت نمی‌کند، می‌خواهد آن موبایل کوفتی بی‌خاصیت را به دیوار بکوبد و با پتک او را پودر کند. برای اولین‌بار، چنان رو دست خورده که حتی قادر به فکر کردن هم نیست. الهه را پیچانده و از خشایار خواسته که به همراه نیکی برگردند. دست‌هایش که عقب می‌رود برای کوبیدن گوشی به گرانيت‌های دیوار، موبایل در دستش می‌لرزد و او از ژرف‌های خشمش به شماره‌ی ناشناس روی صحفه کشیده می‌شود. شاید خبری باشد، شاید مژده‌ای باشد. دست‌هایش می‌لرزد و لمس می‌کند دایره سبز را.
- بله؟
دقایقی سکوت می‌پیچد و هر لحظه‌ی صدای بی‌صدای سرسام‌اور برای او کر کننده است.
- ارشاویر؟
کنکاش می‌کند و می‌گردد و یاد می‌آورد؛ اما نیست، آشنا نیست.
- شما؟
و ای‌کاش مَرد لال می‌شد و ارشاویر صدای خنده‌های آرامش را نمی‌شنید.
- مسیح هستم، برادر ناتنی.
ناقوس در سرش می‌پیچد. چشم می‌بندد و دست‌هایش بند سرمای سنگ دیوار می‌شود تا فرود نیاید. باید از اول حدس می‌زد، همه‌چیز یک نقشه بود. مرگ شاهرخ، آن نقشه‌های از قبل چیده شده و همه‌چیز. مرحبا بر تو امیر، با یک تیر سه‌حریفت را حذف کردی، طعمه را به هدف رساندی و هدف را تله کردی. چرا زودتر نفهمید؟
- داداش کوچیکه، هستی؟
و ای‌کاش مسیح لال می‌شد و ای‌کاش هرگز اَنگ پسر همچین پدر نَجسی بودن را به او نمی‌زد و شاهرخ حرام‌زاده را با پدر مَرد او جایگزین نمی‌کرد!
- چی می‌خوای؟
و صدای خش‌دارش، چگونه آن‌قدر برای مسیح طنز بود که این‌گونه قهقه زد؟ یاد خنده‌های شاهرخ می‌افتد و می‌بیند این پسر هم کپی برابر اصل آن حرام‌خور نجس است.
- خوشم میاد زرنگی داداشی، بابای مرحوم عاشق زرنگیت بود.
و دندان‌های به هم چفت شده و فک سخت شده‌اش میل زیادی به جوییدن خرخره او دارند. چرا نمی‌تواند به فحش بندد این زاده‌هرز را؟ نمی‌شود گل زیبایش دست‌شان امانت نبود؟ ای‌وای که اگر نبود، هفت‌جد او را به خاطر این خنده‌های مزخرف جلوی چشمش می‌آورد.
- خفه شو.
و مسیح انگار خوب می‌فهمد که بیشتر از این جایز نیست بازی را ادامه دادن. سرد می‌شود و جدی و شاید مقدار زیادی مرموز و شیطان.
- زنت پیش منه.
چه بی‌مقدمه شاه‌برگ طلایی‌اش را رو می‌کرد و آخ از ادامه‌ی حرف با چاشنی طعنه‌اش:
- راستی تبریک میگم داداشی، تو پدر خوبی میشی؛ ولی سعی کن مثل پدر من زیر دست اشتباهی انتخاب نکنی.
تهدید می‌کرد، طعنه پویا را می زند. لعنت هفت‌عالم بر تو پویا!
- چی می‌خوای؟
صدای ارشاویر جدی می‌شود و به سختی توانسته خشم آمیخته در صدایش را کنترل کند:
- بلایی سر جفتشون بیاد، جهنم می‌کنم زندگیتو.
مسیح می‌خندد و صدایش می‌پیچد در کاسه سر ارشاویر. او می‌خندد و ارشاویر می‌فشار موبایل بی‌نوا را بین پنجه‌هایش.
- آروم باش پدر نمونه، قول میدم از یکی، دو کام بیشتر نشه.
و حرف دو پهلویش تا خود استخوان ارشاویر را می‌سوزاندف فشار روی موبایل آن‌قدر زیاد شده که می‌شنود قرچ کردن‌هایش را.
رگ‌های برآمده و چشم‌های به خون نشسته‌اش گواهی می‌دهد که آماده قتل اوست و مسیح با اطمینان خاطر از این فاصله مجازی بین‌شان ادامه می‌دهد:
- درسته که تیر تو قلب پدر من به خاطر چکاوک خانوم بود؛ اما من دلم نمیاد همچین لعبتی رو بکشم، هیفه.
و ای‌کاش خفه می‌شد و ادامه نمی‌داد، نمی‌تواند طاقت بیاورد. وقتی به خود می‌آید که هر تکه‌ی موبایل به گوشه‌ای افتاده و گلدان بامبو کنارش پودر شده و کف سالن خیس است. خدمه و جانیار که خود را سراسیمه به سالن می‌اندازد، تازه ک*بودی دستش را می‌بیند و سوزش استخوانش را حس می‌کند.ضربه‌ای به دیوار می‌زند و چنگ می‌اندازد به موهایش، دوباره کنترلش را از دست داده بود. اوی ِآرام، گاها عصبی، چند روزی می‌شود که اوی ِخشمگین، همیشه عصبی شده.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت104

رو به‌روی دریا ایستاده و هرچه نگاه می‌کند، هیچ نیست. دریای بی‌انتهای آرام شب است و لنج‌های نیم‌ساخته‌ای که از دور پیداست و این ویلای کوچک لوکس، در این قسمت دور افتاده ساحل چه می‌خواهد؟ صدای جدی و آرام پویا سوهان می‌کشد بر صدای جیرجیرک‌ها و مواج آرام دریا:

- باید حرف بزنیم.
نمی‌خواهد صدایش را بشنود. دست‌هایش حلقه می‌شود به دور شکم اندکی برآمده‌اش. امروز قرار بود با ارشاویر به سونوگرافی بروند. قرار بود با فهمیدن جنسیت طفلَش به سراغ اتاق‌ مطلوب کودکش بروند و آخ از رویا‌های به دست آب سپرده‌یشان.
- بچه‌بازی درنیار چکاوک، تو این آدما رو نمی‌شناسی، من مجبورم واسه محافظت ازت یه کارایی انجام بدم.
واصلا خودش و آن آدم‌هایی که می‌گوید به زودی می‌آیند، بروند به درک. صدای قدم‌های نسبتا محکم پویا به روی سنگ فرش‌ها می‌آید و چکاوک بی‌توجه به شرجی شدید اواخر خرداد بوشهر، حریر سفید را روی صورتش می‌کشد و آهسته آن‌قدر سرش را بالا می کشد تا به ماه تقریبا کامل برسد.
- رهام کن.
قدم‌های پویا، کنار او می‌ایستد و فشار انگشت‌هایش که روی شانه شومیز حریر سفید چکاوک می‌نشیند، باعث می‌شود چشم‌های عسلی خمارش روی هم بیفتند. فک ظریفش به سمت پویا می‌چرخد و خیره می‌شود در چشم‌های جدی او.
- مرگ، توسط یه غریبه برام دردش کمتر از کمک یک دشمن دوست‌نماست!
پویا کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد. باد، از روی دریا می‌وزد و طعم شور و خیس دریا را حمل می‌کند و به ر*ق*ص در می‌آورد حریر نازک روی صورت دخترک را.
- چرا نمی‌فهمی؟ قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته، فقط یه تهدیدی برای پس گرفتن اموالشون.
گوشه لَب‌های نازک صورتی چکاوک بالا می‌رود و عمیق می‌بوید این طعم دریا را.
- تو حتی از منم ساده‌تری پویا.
و بعد بی‌توجه به پویای خشک شده، با تاسف چند ضربه بر شانه‌اش می‌کوبد و مسیر سنگ‌فرشی آمده تا حیاط را به سمت ویلای دوبلکس بر می‍گردد.

***
خیره است به تصویر دختر مقابلش. صورتش زیر نور ماه و آن حریر شیشه‌ای سفید، رویایی بنظر می‌رسد و چشم‌های خمار کشیده‌اش عشوه‌ی خاصی دارد.
- عجب لعبتیه!
صدای خنده‌ی امیر در اتاق می‌پیچید و با همان ژست خاص همیشگی‌اش، کنج لَبش را بالا می‌دهد و فکش را به طرف مسیحِ محوِ قاب تصویر می‌چرخاند:
- باید جمالش نیکو باشه تا طرف آن‌قدر خرابش بشه دیگه.
مسیح ناباور دستی به ته‌ريشش می‌کشد. دست‌هایش دوطرف ل*ب‌تاب حصار می‌شود و با خارج شدن دخترک از کادر دوربین مداربسته به سمت امیر برمی‌گردد:
- بیست‌سال بین دخترای بور و لوند غربی بودم؛ اما هیچ‌کدوم به اندازه‌ی زن ارشاویر من رو وسوسه نمی‌کنند.
و امیر می‌خندد؛ مرموز، شیطانی، پرهوس.
- شاید چون زن ارشاویره تو رو وسوسه می‌کنه؛ این ممنوعیتی که ارشاویر نسبت به ناموسش داره، هوم؟
مسیح ابرو بالا می‌اندازد و کمر صاف می‌کند. خیره می‌شود به سینگل مارت اسکاتلندی اصلی که حتی بویش هم درصد مَستی دارد. کنج لَب‌های کبودش بالا می‌رود و آهسته به سمت بطری نیمه‌خالی و طراحی خاصش حرکت می‌کند:
- هرچی هست، شدید میل به چشیدنش دارم.
پیک‌هایشان بهم برخورد می‌کند و بعد تن سنگین مسیح روی مبل راحتی فرود می‌آید:
- امیدوارم ارشاویر ناراحت نشه.
با صدای قهقه امیر، نرم می‌خندد و چشم‌هایش شیطانی به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود. نقشه‌ها دارد برای دخترک؛ بسی شوم و جذاب. شاید او هم عاشق این پلن بازی باشد.
***

کد:
رو به‌روی دریا ایستاده و هرچه نگاه می‌کند، هیچ نیست. دریای بی‌انتهای آرام شب است و لنج‌های نیم‌ساخته‌ای که از دور پیداست و این ویلای کوچک لوکس، در این قسمت دور افتاده ساحل چه می‌خواهد؟ صدای جدی و آرام پویا سوهان می‌کشد بر صدای جیرجیرک‌ها و مواج آرام دریا:
- باید حرف بزنیم. 
نمی‌خواهد صدایش را بشنود. دست‌هایش حلقه می‌شود به دور شکم اندکی برآمده‌اش. امروز قرار بود با ارشاویر به سونوگرافی بروند. قرار بود با فهمیدن جنسیت طفلَش به سراغ اتاق‌ مطلوب کودکش بروند و آخ از رویا‌های به دست آب سپرده‌یشان. 
- بچه‌بازی درنیار چکاوک، تو این آدما رو نمی‌شناسی، من مجبورم واسه محافظت ازت یه کارایی انجام بدم.
واصلا خودش و آن آدم‌هایی که می‌گوید به زودی می‌آیند، بروند به درک. صدای قدم‌های نسبتا محکم پویا به روی سنگ فرش‌ها می‌آید و چکاوک بی‌توجه به شرجی شدید اواخر خرداد بوشهر، حریر سفید را روی صورتش می‌کشد و آهسته آن‌قدر سرش را بالا می کشد تا به ماه تقریبا کامل برسد. 
- رهام کن. 
قدم‌های پویا، کنار او می‌ایستد و فشار انگشت‌هایش که روی شانه شومیز حریر سفید چکاوک می‌نشیند، باعث می‌شود چشم‌های عسلی خمارش روی هم بیفتند. فک ظریفش به سمت پویا می‌چرخد و خیره می‌شود در چشم‌های جدی او. 
- مرگ، توسط یه غریبه برام دردش کمتر از کمک یک دشمن دوست‌نماست! 
پویا کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد. باد، از روی دریا می‌وزد و طعم شور و خیس دریا را حمل می‌کند و به ر*ق*ص در می‌آورد حریر نازک روی صورت دخترک را. 
- چرا نمی‌فهمی؟ قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته، فقط یه تهدیدی برای پس گرفتن اموالشون. 
گوشه لَب‌های نازک صورتی چکاوک بالا می‌رود و عمیق می‌بوید این طعم دریا را. 
- تو حتی از منم ساده‌تری پویا.
و بعد بی‌توجه به پویای خشک شده، با تاسف چند ضربه بر شانه‌اش می‌کوبد و مسیر سنگ‌فرشی آمده تا حیاط را به سمت ویلای دوبلکس بر می‍گردد. 
***
خیره است  به تصویر دختر مقابلش. صورتش زیر نور ماه و آن حریر شیشه‌ای سفید، رویایی بنظر می‌رسد و چشم‌های خمار کشیده‌اش عشوه‌ی خاصی دارد. 
- عجب لعبتیه! 
صدای خنده‌ی امیر در اتاق می‌پیچید و با همان ژست خاص همیشگی‌اش، کنج لَبش را بالا می‌دهد و فکش را به طرف مسیحِ محوِ قاب تصویر می‌چرخاند:
- باید جمالش نیکو باشه تا طرف آن‌قدر خرابش بشه دیگه.
مسیح ناباور دستی به ته‌ريشش می‌کشد. دست‌هایش دوطرف ل*ب‌تاب حصار می‌شود و با خارج شدن دخترک از کادر دوربین مداربسته به سمت امیر برمی‌گردد:
- بیست‌سال بین دخترای بور و لوند غربی بودم؛ اما هیچ‌کدوم به اندازه‌ی زن ارشاویر من رو وسوسه نمی‌کنند. 
و امیر می‌خندد؛ مرموز، شیطانی، پرهوس. 
- شاید چون زن ارشاویره تو رو وسوسه می‌کنه؛ این ممنوعیتی که ارشاویر نسبت به ناموسش داره، هوم؟ 
مسیح ابرو بالا می‌اندازد و کمر صاف می‌کند. خیره می‌شود به سینگل مارت اسکاتلندی اصلی که حتی بویش هم درصد مَستی دارد. کنج لَب‌های کبودش بالا می‌رود و آهسته به سمت بطری نیمه‌خالی و طراحی خاصش حرکت می‌کند:
- هرچی هست، شدید میل به چشیدنش دارم. 
پیک‌هایشان بهم برخورد می‌کند و بعد تن سنگین مسیح روی مبل راحتی فرود می‌آید:
- امیدوارم ارشاویر ناراحت نشه. 
با صدای قهقه امیر، نرم می‌خندد و چشم‌هایش شیطانی به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود. نقشه‌ها دارد برای دخترک؛ بسی شوم و جذاب. شاید او هم عاشق این پلن بازی باشد. 
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 105

چشم‌هایش تنگ می‌شود و بی‌توجه به نور مستقیم خورشید، عینک آفتابی‌اش را بین موهای مشکی‌اش می‌فرستد و بار دیگر آدرس را چک می‌کند. این بازی کردن‌ها کار مسیح است. از نوجوانی هم که او را شناخت، عاشق معما بود و حالا امروز نزدیک به ده ظهر، آدرسی در ایملش دریافت کرده و متن Start game پسوند خورده به پیام، دست‌هایش را مشت کرده بود. با اطمینان خاطر پیدا کردن از پلاک، نگاهی به انتهای کوچه تنگ و موتور قرمز قدیمی تکیه به تیر برق چوبی می‌دهد و دوباره نگاه را به در زنگ زده کوچک مقابلش می‌کشاند:
- خطرناکه ارشاویر، مطمعنی نمی‌خوای زنگ بزنم بچه‌ها؟
ارشاویر برمی‌گردد و به جانیار تیپ اسپرت زده نگاه می‌کند.
- مطمعنم. مسیح عاشق بازیه.
خشایاری که صبح با پرواز خود را رسانده به مقابل ارشاویر می‌آید و اخم درهم می‌کشد:
- نمیشه ریسک کرد.
اخم‌های ارشاویر در هم می‌رود، آهسته او را کنار می‌زند ودست روی زنگ قدیمی می‌گذارد که صدای زنگ بلبلی‌اش بلند می‌شود:
- جلب توجه اشتباه.
و دستش را از روی زنگ برمی‌دارد و یک‌گام عقب می‌آید. خشایار کلافه دست در جیب می‌کند و خیره می شود به جانیاری که نگران است.
تا خشایار دوباره می‌خواهد موعظه بگیرد، در با صدای تیکی باز می‌شود و در قاب در، پیرمرد خمیده قامتی جا می‌گیرد و بدون هیچ حرف دیگری با برانداز هر سه‌شان از جلوی در کنار می‌رود.
اول از همه خشایار عصبی و پشت سر آن ارشاویر و در نهایت جانیار از در تنگ وارد حیاطی می‌شوند که سایه درخت بزرگ و قدیمی انگور وسط آن سایه بر همه‌جایش انداخته. ارشاویر با نگاه تمام موقعیت‌های احتمالی خطر را براندازد می‌کند و نگاهش ختم می شود به ایوان خانه کوچک آجری و در باز آن. پیرمرد با دست به داخل خانه اشاره می‌کند. جانیار رو به پیرمرد می‌کند و کمی کمرش را خم می‌کند تا به او برسد:
- این‌جا چه خبره؟ آدم کی هستی تو؟
پیرمرد، مکث می‌کند. آهسته و آرام در چشم‌های جدی‌شان نگاهی می‌اندازد و بی‌توجه به جانیار دوباره به داخل خانه اشاره می‌کند. خشایار فحش ن*ا*موسی رکیکی حواله‌ی ارباب پیرمرد می‌کند و زودتر از هر سه‌شان با عجله سه‌پله بزرگ قدیمی را زیر پا می‌گذارد.

***
در کمد را پر از خشم می‌گشاید و باورش نمی‌شود. تمام خدمه‌اش را از دم خواهد کشت. وارد خانه قدیمی که شده‌اند با دیدن لباس زیرهای چکاوک که در کل خانه پخش بودند، آن‌قدر جوش آورده و خشم و غیرت وجودش را گرفته که اصلا نتوانسته بود، فکر کند و مسیح خوب توانسته بود هوش او را خنثی کند، کیش و ماتش کرده بود. نیم‌ساعتی می‌شود که هرچه می‌گردد در خانه هیچ نمی‌یابند و هرچه می‌گذرد او بیشتر و بیشتر از ثانیه قبل عصبی می شود.
- ارشاویر.
برمی‌گردد و به جانیاری که در قاب در ایستاده خیره می‌شود. جانیار تبلت ده‌اینچ را بالا می‌آورد و در هوا تکان می‌دهد:
- باید یه چیزای تو این باشه وگرنه تو این خونه خ*را*ب شده چیزی نیست.
خشایار کتاب‌های قدیمی را رها می‌کند و از روی زانو بلند شده به سمت جانیار می‌رود:
- روشنش کن.
ارشاویر در کمد چوبی قدیمی را می‌بندد و با گام‌های آهسته خود را به جانیار می‌رساند. تبلت روشن می‌شود و با روشن شدنش، درخواست ویدئو کال روی صحفه به نماش گذاشته می‌شود. جانیار اخم‌هایش درهم می‌رود و عصبی تماس را وصل می کند. مسیح است. ارشاویر بدون هیچ حرفی اطراف او را درپی یافتن آدرسی، نشانی، آتویی چک می‌کند و با دیدن دریای بی‌پایان و یک‌دست آبی وا می‌رود:
- خسته نباشید پسرای خوب.
خشایار عصبی تبلت را از دست جانیار می‌کشد و بی‌توجه به مسیحی که تیشرت آستین‌کوتاه سفید پوشیده و با لبخند محوی عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برمی‌دارد، غرش می‌کند:
- چی می‌خوای حیوون؟ حروم‌زاده دستت به چکاوک بخوره، خودم خونت رو می‌ریزم.
مسیح قهقه می‌زند و دوربین را می‌چرخاند و ای‌کاش ارشاویر کور می‌شد و نمی‌دید چکاوک نیمه عر*یان در بند کشیده شده‌اش را در نوک قایق که چگونه با بالا و پایین رفتن نوک قایق زجه می‌زند. قلبش برای لحظه می‌ایستد و پمپاژ ناگهانی خون، باعث سرگیجه و گرمای شدیدی می‌شود که عرق را در کسری از ثانیه روی پیشانی‌اش می‌نشاند. ترس‌هایش یک‌به‌یک به حقیقت می‌پیوستند.


کد:
چشم‌هایش تنگ می‌شود و بی‌توجه به نور مستقیم خورشید، عینک آفتابی‌اش را بین موهای مشکی‌اش می‌فرستد و بار دیگر آدرس را چک می‌کند. این بازی کردن‌ها کار مسیح است. از نوجوانی هم که او را شناخت، عاشق معما بود و حالا امروز نزدیک به ده ظهر، آدرسی در ایملش دریافت کرده و متن Start game پسوند خورده به پیام، دست‌هایش را مشت کرده بود. با اطمینان خاطر پیدا کردن از پلاک، نگاهی به انتهای کوچه تنگ و موتور قرمز قدیمی تکیه به تیر برق چوبی می‌دهد و دوباره نگاه را به در زنگ زده کوچک مقابلش می‌کشاند:
- خطرناکه ارشاویر، مطمعنی نمی‌خوای زنگ بزنم بچه‌ها؟
ارشاویر برمی‌گردد و به جانیار تیپ اسپرت زده نگاه می‌کند.
- مطمعنم. مسیح عاشق بازیه.
خشایاری که صبح با پرواز خود را رسانده به مقابل ارشاویر می‌آید و اخم درهم می‌کشد:
- نمیشه ریسک کرد.
اخم‌های ارشاویر در هم می‌رود، آهسته او را کنار می‌زند ودست روی زنگ قدیمی می‌گذارد که صدای زنگ بلبلی‌اش بلند می‌شود:
- جلب توجه اشتباه.
و دستش را از روی زنگ برمی‌دارد و یک‌گام عقب می‌آید. خشایار کلافه دست در جیب می‌کند و خیره می شود به جانیاری که نگران است.
تا خشایار دوباره می‌خواهد موعظه بگیرد، در با صدای تیکی باز می‌شود و در قاب در، پیرمرد خمیده قامتی جا می‌گیرد و بدون هیچ حرف دیگری با برانداز هر سه‌شان از جلوی در کنار می‌رود. اول از همه خشایار عصبی و پشت سر آن ارشاویر و در نهایت جانیار از در تنگ وارد حیاطی می‌شوند که سایه درخت بزرگ و قدیمی انگور وسط آن سایه بر همه‌جایش انداخته. ارشاویر با نگاه تمام موقعیت‌های احتمالی خطر را براندازد می‌کند و نگاهش ختم می شود به ایوان خانه کوچک آجری و در باز آن. پیرمرد با دست به داخل خانه اشاره می‌کند. جانیار رو به پیرمرد می‌کند و کمی کمرش را خم می‌کند تا به او برسد:
- این‌جا چه خبره؟ آدم کی هستی تو؟
پیرمرد، مکث می‌کند. آهسته و آرام در چشم‌های جدی‌شان نگاهی می‌اندازد و بی‌توجه به جانیار دوباره به داخل خانه اشاره می‌کند. خشایار فحش ن*ا*موسی رکیکی حواله‌ی ارباب پیرمرد می‌کند و زودتر از هر سه‌شان با عجله سه‌پله بزرگ قدیمی را زیر پا می‌گذارد.
***
در کمد را پر از خشم می‌گشاید و باورش نمی‌شود. تمام خدمه‌اش را از دم خواهد کشت. وارد خانه قدیمی که شده‌اند با دیدن لباس زیرهای چکاوک که در کل خانه پخش بودند، آن‌قدر جوش آورده و خشم و غیرت وجودش را گرفته که اصلا نتوانسته بود، فکر کند و مسیح خوب توانسته بود هوش او را خنثی کند، کیش و ماتش کرده بود. نیم‌ساعتی می‌شود که هرچه می‌گردد در خانه هیچ نمی‌یابند و هرچه می‌گذرد او بیشتر و بیشتر از ثانیه قبل عصبی می شود.
- ارشاویر.
برمی‌گردد و به جانیاری که در قاب در ایستاده خیره می‌شود. جانیار تبلت ده‌اینچ را بالا می‌آورد و در هوا تکان می‌دهد:
- باید یه چیزای تو این باشه وگرنه تو این خونه خ*را*ب شده چیزی نیست.
خشایار کتاب‌های قدیمی را رها می‌کند و از روی زانو بلند شده به سمت جانیار می‌رود:
- روشنش کن.
ارشاویر در کمد چوبی قدیمی را می‌بندد و با گام‌های آهسته خود را به جانیار می‌رساند. تبلت روشن می‌شود و با روشن شدنش، درخواست ویدئو کال روی صحفه به نماش گذاشته می‌شود. جانیار اخم‌هایش درهم می‌رود و عصبی تماس را وصل می کند. مسیح است. ارشاویر بدون هیچ حرفی اطراف او را درپی یافتن آدرسی، نشانی، آتویی چک می‌کند و با دیدن دریای بی‌پایان و یک‌دست آبی وا می‌رود:
- خسته نباشید پسرای خوب.
خشایار عصبی تبلت را از دست جانیار می‌کشد و بی‌توجه به مسیحی که تیشرت آستین‌کوتاه سفید پوشیده و با لبخند محوی عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برمی‌دارد، غرش می‌کند:
- چی می‌خوای حیوون؟ حروم‌زاده دستت به چکاوک بخوره، خودم خونت رو می‌ریزم.
مسیح قهقه می‌زند و دوربین را می‌چرخاند و ای‌کاش ارشاویر کور می‌شد و نمی‌دید چکاوک نیمه عر*یان در بند کشیده شده‌اش را در نوک قایق که چگونه با بالا و پایین رفتن نوک قایق زجه می‌زند. قلبش برای لحظه می‌ایستد و پمپاژ ناگهانی خون، باعث سرگیجه و گرمای شدیدی می‌شود که عرق را در کسری از ثانیه روی پیشانی‌اش می‌نشاند. ترس‌هایش یک‌به‌یک به حقیقت می‌پیوستند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 106

صدای التماس‌هایش می‌آید. برای اولین‌بار دارد به چشم خویش می‌چشد، فشردن قلبش میان پنجه‌های قوی عضلانی را. صدای امیر گفتن‌هایش، که پر از التماس است. خدایا، دیگر طاقت ندارد، نه نمی‌تواند. دست روی گوش‌هایش می‌گذارد سخت می‌فشرد تا نشوند التماس کردن‌هایش را؛ اما انگار که در ذهنش هک شده باشد. نمی‌شود او را از قاب تبلت بیرون بکشد، در میان آ*غ*و*ش بفشرد و سرش را در پهنای سینِه‌اش پنهان کند، موهایش را ببوسد و تَنش را ببوید و بگوید که هست. بگوید آن‌قدر مَرد هست که نگذارد به ناموسش تعرض کنند. بگوید هنوز آن‌قدر بی‌غیرت نشده که زنش را جلوی چشمش عُریان کنند. فریاد می‌کشد؛ ناخواسته، پر از درد. چرا جانیار و خشایار به تَن لُخت دلبرش نگاه می‌کردند؟ چرا آن مسیح بی‌شرف میان زجه‌ها و تقلاهای همسر کوچکش قهقه می‌زند و می‌گوید منتظر قرار بعدی باشند؟ نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد کِی خشایار و جانیار، لَش بی‌جانش را از آن خانه خرابه بیرون کشیده اند، کِی سوار ماشین شده و بی‌حال روی صندلی‌های عقب افتاده و اصلا کِی، کِی صبح شد؟
- پیداش می‌کنیم ارشاویر.
نگاه سرد متفکرش را آهسته بالا می‌کشد و به جانیار می‌دهد:
- همشون رو اخراج کن.
مکث می‌کند و آهسته با صدای خش‌داری لَب می‌زند:
- جز حیدر و مریم.
جانیار شوکه از این تصمیم، چند ثانیه طول می‌کشد تا با صاف کردن گلویش "خیلی‌خب" آرام و شوکه‌ای بگوید، کمر صاف کند و با زدن حرفی در گوش خشایار جمع سنگین‌شان را ترک کند.

***
می‌شنود صدای‌شان را. چه بی‌پروا سخن می‌کنند! پویایی که لاف دوستی می‌زند، همه‌کار می‌کند و حاضر است همه‌بلا سر چکاوک بیاورند؛ اما نزدیک ارشاویر نشوند. دو مرد دیگر گفته‌اند و خندیده‌اند و سوهان بر روح خسته دخترک کشیده‌اند. هنوز حالت تهوع دارد. نوک آن قایق لعنتی بودن و هر لحظه با شدت بالا و پایین رفتن، حس تمام محتویات شکمش در دهانش، وحشتناک‌ترین عذابی بود که با وجود طفل در شکمش، می‌توانست متحمل شود. چرا آن مردک نگذاشته بود ارشاویر را ببیند؟ فقط صدای فریادش را شنید. چقد دل‌تنگ آ*غ*و*ش مردانه و دست‌های نوازش‌گرش بود، چقد محتاج صدای خش‌دار و خسته آخر شَبش بود و آخ! سه‌روزی می‌شود، شب را بی‌آ*غ*و*ش و صدای او گذرانده و عجب جَهنمی‌ست این جهان بدون او. استخوان درد دارد مانند؛ معتادی که چند روزی‌ست مصرف نکرده و خمار است. صدای قهقه می‌آید و برخورد پیک‌هایشان به یک‌دیگر. گوشه اتاق تاریک در خودش جمع شده و دست‌هایش دور شکمش پیچیده تا از درد وحشتناک دلش بکاهد.
"آرام باش کودکم، بابایت دوستت دارد و به خاطرت می‌جنگد، مادرت دیوانه‌وار عاشق توست و برای تو از خود می‌گذرد و تو عموهایی داریی که شاید خونی نباشند؛ اما از عموهایی خونی خیلی بهترند. عمه‌ای داری که هنگامی که تازه از عمل فارغ شده بود و خبر از وجودت شنید، زارزار گریه کرد و برایت تا صبح خیال بافت. تو خیلی‌ها را داری کودکم، آرام باش!"
در با صدای بدی باز می‌شود و برخورد ناگهانی‌اش به دیوار، جیغ خفیف چکاوک را بلند می‌کند و شتاب گرفتن سرسام‌آور قفسه سینِه‌اش، درد دلش را تشدید می‌کند. همان مردی بود که او را به قایق برد.
ناخواسته می‌ترسد و در خود جمع می‌شود. مرد تلو می‌زند و به طرز ضایعی در نوشیدن زیاده‌روی کرده. صدایش، خش‌دار است و ناخواسته چهارستون چکاوک به لرز می‌نشیند:
- ?the hot lady
صدایش منزجر کننده است و لهجه غلیظ انگلیسی‌اش او را منفور جلوه می‌دهد. تلنگری خورد و لق زنان تن ورزیده و ورزشی‌اش را به سمت اوی کز کرده در کنج اتاق می‌کشاند:
- Don't be afraid, little
آن‌قدر استرس گرفته که مغزش کار نمی‌کند و نمی‌داند تَن‌لش مرد مقابلش چه می‌گوید و به سمتش می‌آید. دست‌های بی‌حس یخ‌زده‌اش را روی دیوار می‌گذارد و آهسته بلند می‌شود. مرد مقابلش رسیده، با لبخند محو عجیبش. چشم‌های خمار براق و بوی تلخ و تند که با عطر گوچی گیتی بلکش ترکیب شده. حالت تهوع می‌گیرد و به یک‌باره تمام محتویات معده‌اش بالا می‌آید. عوق می زند و هر چه آب زرد از دهانش خارج شده روی موکت‌های خاکستری رنگ می‌ریزد و آه! دل‌پیچه و دل‌دردش تشدید می‌شود. دست‌های مرد که روی شانه‌اش می‌نشیند، تن بی‌جان و خسته‌اش را از زیر دستش می‌کشد و اشک به چشم‌هایش سوزن می‌زند. ترس، استرس، درد و حس دل‌تنگی تمام وجودش را گرفته و با ته‌مانده‌ی قبایش با التماس جیغ می‌کشد و پویا را می‌خواند. یک سر سوزن غیرت داشته باشد، فقط یک سر سوزن. پویا نمی‌آید و دست‌های مرد به سمت کمربندش می‌رود، پویا نمی‌آید و مرد پیراهن از تَن می‌کند، پویا نمی‌آید و مرد هر لحظه به چکاوک لرز کرده نزدیک‌تر می‌شود، پویا نمی‌آید و مرد... پویا نمی‌آید و مرد دیگر، دیگر نمی‌توان توضیح داد. حال حتی آسمان هم قصد گریه دارد برای صدای جیغ‌های دخترک و پویایی که پشت آن درب بسته دارد، پیک‌پیک سر می‌کشد تا بتواند بی‌خیال باشد.
***

کد:
صدای التماس‌هایش می‌آید. برای اولین‌بار دارد به چشم خویش می‌چشد، فشردن قلبش میان پنجه‌های قوی عضلانی را. صدای امیر گفتن‌هایش، که پر از التماس است. خدایا، دیگر طاقت ندارد، نه نمی‌تواند. دست روی گوش‌هایش می‌گذارد سخت می‌فشرد تا نشوند التماس کردن‌هایش را؛ اما انگار که در ذهنش هک شده باشد. نمی‌شود او را از قاب تبلت بیرون بکشد، در میان آ*غ*و*ش بفشرد و سرش را در پهنای سینِه‌اش پنهان کند، موهایش را ببوسد و تَنش را ببوید و بگوید که هست. بگوید آن‌قدر مَرد هست که نگذارد به ناموسش تعرض کنند. بگوید هنوز آن‌قدر بی‌غیرت نشده که زنش را جلوی چشمش عُریان کنند. فریاد می‌کشد؛ ناخواسته، پر از درد. چرا جانیار و خشایار به تَن لُخت دلبرش نگاه می‌کردند؟ چرا آن مسیح بی‌شرف میان زجه‌ها و تقلاهای  همسر کوچکش قهقه می‌زند و می‌گوید منتظر قرار بعدی باشند؟ نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد کِی خشایار و جانیار، لَش بی‌جانش را از آن خانه خرابه بیرون کشیده اند، کِی سوار ماشین شده و بی‌حال روی صندلی‌های عقب افتاده و اصلا کِی، کِی صبح شد؟ 
- پیداش می‌کنیم ارشاویر. 
نگاه سرد متفکرش را آهسته بالا می‌کشد و به جانیار می‌دهد:
- همشون رو اخراج کن. 
مکث می‌کند و آهسته با صدای خش‌داری لَب می‌زند:
- جز حیدر و مریم. 
جانیار شوکه از این تصمیم، چند ثانیه طول می‌کشد تا با صاف کردن گلویش "خیلی‌خب" آرام و شوکه‌ای بگوید، کمر صاف کند و با زدن حرفی در گوش خشایار جمع سنگین‌شان را ترک کند. 
***
می‌شنود صدای‌شان را. چه بی‌پروا سخن می‌کنند! پویایی که لاف دوستی می‌زند، همه‌کار می‌کند و حاضر است همه‌بلا سر چکاوک بیاورند؛ اما نزدیک ارشاویر نشوند. دو مرد دیگر گفته‌اند و خندیده‌اند و سوهان بر روح خسته دخترک کشیده‌اند. هنوز حالت تهوع دارد. نوک آن قایق لعنتی بودن و هر لحظه با شدت بالا و پایین رفتن، حس تمام محتویات شکمش در دهانش، وحشتناک‌ترین عذابی بود که با وجود طفل در شکمش، می‌توانست متحمل شود. چرا آن مردک نگذاشته بود ارشاویر را ببیند؟ فقط صدای فریادش را شنید. چقد دل‌تنگ آ*غ*و*ش مردانه و دست‌های نوازش‌گرش بود، چقد محتاج صدای خش‌دار و خسته آخر شَبش بود و آخ! سه‌روزی می‌شود، شب را بی‌آ*غ*و*ش و صدای او گذرانده و عجب جَهنمی‌ست این جهان بدون او. استخوان درد دارد مانند؛ معتادی که چند روزی‌ست مصرف نکرده و خمار است. صدای قهقه می‌آید و برخورد پیک‌هایشان به یک‌دیگر. گوشه اتاق تاریک در خودش جمع شده و دست‌هایش دور شکمش پیچیده تا از درد وحشتناک دلش بکاهد. 
"آرام باش کودکم، بابایت دوستت دارد و به خاطرت می‌جنگد، مادرت دیوانه‌وار عاشق توست و برای تو از خود می‌گذرد و تو عموهایی داریی که شاید خونی نباشند؛ اما از عموهایی خونی خیلی بهترند. عمه‌ای داری که هنگامی که تازه از عمل فارغ شده بود و خبر از وجودت شنید، زارزار گریه کرد و برایت تا صبح خیال بافت. تو خیلی‌ها را داری کودکم، آرام باش!"
در با صدای بدی باز می‌شود و برخورد ناگهانی‌اش به دیوار، جیغ خفیف چکاوک را بلند می‌کند و شتاب گرفتن سرسام‌آور قفسه سینِه‌اش، درد دلش را تشدید می‌کند. همان مردی بود که او را به قایق برد. ناخواسته می‌ترسد و در خود جمع می‌شود. مرد تلو می‌زند و به طرز ضایعی در نوشیدن زیاده‌روی کرده. صدایش، خش‌دار است و ناخواسته چهارستون چکاوک به لرز می‌نشیند:
- ?the hot lady 
صدایش منزجر کننده است و لهجه غلیظ انگلیسی‌اش او را منفور جلوه می‌دهد. تلنگری خورد و لق زنان تن ورزیده و ورزشی‌اش را به سمت اوی کز کرده در کنج اتاق می‌کشاند:
- Don't be afraid, little
آن‌قدر استرس گرفته که مغزش کار نمی‌کند و نمی‌داند تَن‌لش مرد مقابلش چه می‌گوید و به سمتش می‌آید. دست‌های بی‌حس یخ‌زده‌اش را روی دیوار می‌گذارد و آهسته بلند می‌شود. مرد مقابلش رسیده، با لبخند محو عجیبش. چشم‌های خمار براق و بوی تلخ و تند که با عطر گوچی گیتی بلکش ترکیب شده. حالت تهوع می‌گیرد و به یک‌باره تمام محتویات معده‌اش بالا می‌آید. عوق می زند و هر چه آب زرد از دهانش خارج شده روی موکت‌های خاکستری رنگ می‌ریزد و آه! دل‌پیچه و دل‌دردش تشدید می‌شود. دست‌های مرد که روی شانه‌اش می‌نشیند، تن بی‌جان و خسته‌اش را از زیر دستش می‌کشد و اشک به چشم‌هایش سوزن می‌زند. ترس، استرس، درد و حس دل‌تنگی تمام وجودش را گرفته و با ته‌مانده‌ی قبایش با التماس جیغ می‌کشد و پویا را می‌خواند. یک سر سوزن غیرت داشته باشد، فقط یک سر سوزن. پویا نمی‌آید و دست‌های مرد به سمت کمربندش می‌رود، پویا نمی‌آید و مرد پیراهن از تَن می‌کند،  پویا نمی‌آید و مرد هر لحظه به چکاوک لرز کرده نزدیک‌تر می‌شود، پویا نمی‌آید و مرد... پویا نمی‌آید و مرد دیگر، دیگر نمی‌توان توضیح داد. حال حتی آسمان هم قصد گریه دارد برای صدای جیغ‌های دخترک و پویایی که پشت آن درب بسته دارد، پیک‌پیک سر می‌کشد تا بتواند بی‌خیال باشد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 107
حالش خَراب است، خَراب مانند؛ سربازی که خیانَت کرده به وطن و حال عذاب‌وجدان دارد، خَراب مانند؛ وقتی که صدایت را برای مادرت بلند می‌کنی و بعد از درون می‌شکنی، خَراب مانند... نه، این حال خَراب، مثال ندارد، به اندازه کلمه خَراب، خَراب است.
- آخه ما تو دربند به این بی‌دروپیکری چی باید پیدا کنیم؟
نگاهش دیگر آن ابهت قبل را ندارد. کاش هیچ‌وقت چکاوک را پیدا نمی‌کرد. با چه خیال خامی فکر می‌کرد که می‌تواند از او و کودکش مراقبت کند. به نیکی نگاه می‌کند. مانتوی بهاره‌ی سبز به تن دارد و شال زرد. با خشایار ست کرده‌اند و آه! آه، اگر چکاوک هم بود دوست داشت با او ست کند
و طبق معمول هم که غرور لامصب نمی‌خواست بگذارد و قلب دخترک می‌شکست. چقدر دل‌تنگ آغوشش بود. دست‌های نوازش‌گر و لوس‌بازی‌های شبانه‌اش، به ظاهر او را کلافه می‌کردند؛ اما حالا، فقط خود می‌داند که چقدر سازنده بوده‌اند، برای جان گرفتن دوباره‌اش.
- بگردید دنبال اون رستورانی که توی عکس بود.
بی‌حوصله عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برمی‌دارد و نگاهش را به خشایار می‌دهد که جواب نیکی را داده.
- رستوران بهونه است.
خشایار، نیکی و جانیار هرسه به سمت آرشاویر برمی‌گردند. آرشاویر تن خسته و تحلیل رفته‌اش را به روی نیمکتی می‌اندازد و جدی به آن سه خیره می‌شود:
- یه دست‌فروش این اطراف هست که آدم امیره.
مکث می‌کند و با نگاه در چشم‌های تنگ شده جانیار ادامه می‌دهد:
- اون رو پیدا کنین.

***
حالش از خودش بهم می‌خورد! بوی ک*ثافت می‌دهد، بوی...بوی خیانت می‌دهد! دست‌های بی‌جانش آهسته روی بازویش سر می‌خوردند. دل‌درد و کمردرد عجیبی دارد و ضعف سراسر وجودش را گرفته.
- نمی‌خوای یه لقمه بخوری؟
نگاهش را به چشم‌های پویایی می‌دهد که با دیدن او سر پایین می‌اندازد. بایدم شرم کند، شرم نکند عجیب است.
- می‌دونی چه بلایی سرم آوردی؟
صدایش خش گرفته و از ته گلو است. دیگر حتی صدای خود را هم نمی‌شناسد.
به یه بُرهِه از بدحالی رسیده که دوست دارد بمیرد یا برگردد به همان دوران بی‌مادری، بی‌پدری. اصلا او کسی را نداشت.
" خدایا می‌شنوی؟ نمی‌خواستم از حقوق شرعت بگذرم. خدایا به من ظلم کردند، تنم را دریدند و حدم را زیر پا گذاشتند. خدایا مگر نه که یار مظلومانی، مظلوم‌تر از من؟ من بَد کرده‌ام درست، من نداشتمت درست، من به خاطر تو قدمی برنداشتم درست؛ اما رهایم نکن. تو خالقی و من مخلوق، تو بزرگی کن برای من و طفلی که از من بر او مهربان‌تری، دیگر جز تو هیچ‌کس را ندارم، یاور مظلومان، هیچ‌کس"
- مجبورم بودم چکاوک، بخدا مُردم برای هر جیغی که کشیدی؛ اما زورم بهشون نمی‌رسه، اگه منم بمیرم تنها دست اینا باشی دیگه هیچ رحمی ندارن، درک کن.
نمی‌خواهد درک کند. به تن او تعرض شد و تمام پرده‌های شرم و حیا را دریده به زن حامله دست‌درازی کرده بودند. سرش گیج می‌رود. جای انگشت‌های آن حرام‌زاده روی تنش گزگز می‌کند و دوباره حالت تهوع می‌گیرد. او لمس شده بود با دستی که متعلق به امیرش نبود. جان عوق زدن ندارد.
- حالت خوبه؟
به صورت نگران پویا نگاه می‌کند. مثلا بَد باشد می‌خواهد چه‌کار کند؟ آن حرام‌زاده را بفرستد سراغش؟ رنگش پریده و گرمای سرسام‌آوری همراه با سرمای استخوان‌سوزی در جانش می‌پیچید. دست‌های لرزانش را گوشه تخت می ‌ذارد و با هر جان کندنی هست، تن نیمه‌جانش را بالا می‌کشد و لنگ‌لنگ زنان به سمت در سرویس گوشه‌ی اتاق می‌رود. چشم‌هایش هر چند لحظه یک‌بار تار می‌شود و به سیاهی دنیایش اضافه می‌کند. به حمام نیاز داشت. باید جای دست‌های آن حرام‌زاده را پاک می‌کرد. کودکش هم فهمید آن دست‌ها و آن تن خیمه‌زده، دست و تَن بابایش نبود که از دیشب این‌قدر بی‌قراری می‌کرد.
- آروم باش مادر، آروم باش.
نوای ضعیف خش‌دارش را به زور می‌شنود، انگار کم‌کم صدایش دارد از کار می‌افتد، کی نوبت به قلبش می‌رسد؟ خدایا با این‌همه خفت، می‌شود ادامه داد؟ با این جسم نجس شده، می‌شود زنده بود؟ در سرویس را باز می‌کند و جسم رو به انزوالش را به وان می‌رساند. دیگر نمی‌تواند روی پاهایش بایستد.

***
کد:
حالش خَراب است، خَراب مانند؛ سربازی که خیانَت کرده به وطن و حال عذاب‌وجدان دارد، خَراب مانند؛ وقتی که صدایت را برای مادرت بلند می‌کنی و بعد از درون می‌شکنی، خَراب مانند... نه، این حال خَراب، مثال ندارد، به اندازه کلمه خَراب، خَراب است. 
- آخه ما تو دربند به این بی‌دروپیکری چی باید پیدا کنیم؟
نگاهش دیگر آن ابهت قبل را ندارد. کاش هیچ‌وقت چکاوک را پیدا نمی‌کرد. با چه خیال خامی فکر می‌کرد که می‌تواند از او و کودکش مراقبت کند. به نیکی نگاه می‌کند. مانتوی بهاره‌ی سبز به تن دارد و شال زرد. با خشایار ست کرده‌اند و آه! آه، اگر چکاوک هم بود دوست داشت با او ست کند و طبق معمول هم که غرور لامصب نمی‌خواست بگذارد و قلب دخترک می‌شکست. چقدر دل‌تنگ آغوشش بود. دست‌های نوازش‌گر و لوس‌بازی‌های شبانه‌اش، به ظاهر او را کلافه می‌کردند؛ اما حالا، فقط خود می‌داند که چقدر سازنده بوده‌اند، برای جان گرفتن دوباره‌اش. 
- بگردید دنبال اون رستورانی که توی عکس بود. 
بی‌حوصله عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برمی‌دارد و نگاهش را به خشایار می‌دهد که جواب نیکی را داده. 
- رستوران بهونه است. 
خشایار، نیکی و جانیار هرسه به سمت آرشاویر برمی‌گردند. آرشاویر تن خسته و تحلیل رفته‌اش را به روی نیمکتی می‌اندازد و جدی به آن سه خیره می‌شود:
- یه دست‌فروش این اطراف هست که آدم امیره. 
مکث می‌کند و با نگاه در چشم‌های تنگ شده جانیار ادامه می‌دهد:
- اون رو پیدا کنین.
***
حالش از خودش بهم می‌خورد! بوی ک*ثافت می‌دهد، بوی...بوی خیانت می‌دهد! دست‌های بی‌جانش آهسته روی بازویش سر می‌خوردند. دل‌درد و کمردرد عجیبی دارد و ضعف سراسر وجودش را گرفته. 
- نمی‌خوای یه لقمه بخوری؟ 
نگاهش را به چشم‌های پویایی می‌دهد که با دیدن او سر پایین می‌اندازد. بایدم شرم کند، شرم نکند عجیب است. 
- می‌دونی چه بلایی سرم آوردی؟ 
صدایش خش گرفته و از ته گلو است. دیگر حتی صدای خود را هم نمی‌شناسد. به یه بُرهِه از بدحالی رسیده که دوست دارد بمیرد یا برگردد به همان دوران بی‌مادری، بی‌پدری. اصلا او کسی را نداشت.
" خدایا می‌شنوی؟ نمی‌خواستم از حقوق شرعت بگذرم. خدایا به من ظلم کردند، تنم را دریدند و حدم را زیر پا گذاشتند. خدایا مگر نه که یار مظلومانی، مظلوم‌تر از من؟ من بَد کرده‌ام درست، من نداشتمت درست، من به خاطر تو قدمی برنداشتم درست؛ اما رهایم نکن. تو خالقی و من مخلوق، تو بزرگی کن برای من و طفلی که از من بر او مهربان‌تری، دیگر جز تو هیچ‌کس را ندارم، یاور مظلومان، هیچ‌کس"
- مجبورم بودم چکاوک، بخدا مُردم برای هر جیغی که کشیدی؛ اما زورم بهشون نمی‌رسه، اگه منم بمیرم تنها دست اینا باشی دیگه هیچ رحمی ندارن، درک کن. 
نمی‌خواهد درک کند. به تن او تعرض شد و تمام پرده‌های شرم و حیا را دریده به زن حامله دست‌درازی کرده بودند. سرش گیج می‌رود. جای انگشت‌های آن حرام‌زاده روی تنش گزگز می‌کند و دوباره حالت تهوع می‌گیرد. او لمس شده بود با دستی که متعلق به امیرش نبود. جان عوق زدن ندارد. 
- حالت خوبه؟ 
به صورت نگران پویا نگاه می‌کند. مثلا بَد باشد می‌خواهد چه‌کار کند؟ آن حرام‌زاده را بفرستد سراغش؟ رنگش پریده و گرمای سرسام‌آوری همراه با سرمای استخوان‌سوزی در جانش می‌پیچید. دست‌های لرزانش را گوشه تخت می ‌ذارد و با هر جان کندنی هست، تن نیمه‌جانش را بالا می‌کشد و لنگ‌لنگ زنان به سمت در سرویس گوشه‌ی اتاق می‌رود. چشم‌هایش هر چند لحظه یک‌بار تار می‌شود و به سیاهی دنیایش اضافه می‌کند. به حمام نیاز داشت. باید جای دست‌های آن حرام‌زاده را پاک می‌کرد. کودکش هم فهمید آن دست‌ها و آن تن خیمه‌زده، دست و تَن بابایش نبود که از دیشب این‌قدر بی‌قراری می‌کرد. 
- آروم باش مادر، آروم باش.
نوای ضعیف خش‌دارش را به زور می‌شنود، انگار کم‌کم صدایش دارد از کار می‌افتد، کی نوبت به قلبش می‌رسد؟ خدایا با این‌همه خفت، می‌شود ادامه داد؟ با این جسم نجس شده، می‌شود زنده بود؟ در سرویس را باز می‌کند و جسم رو به انزوالش را به وان می‌رساند. دیگر نمی‌تواند روی پاهایش بایستد. 
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا