.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت128
چند تقه به در اتاق میزند و ساعت را چک می کند. ششوسیوپنجدقیقه بامداد. در اتاق باز میشود و حتم دارد دستهگل بزرگ مقابل صورتش باعث شده شخص مقابلش، کمی خم شود و ارشاویر تازه الهه لبخند به ل*ب را میبیند که لبخندش هی بزرگتر میشود. تا الهه میخواهد جیغ بکشد، به نشانه سکوت انگشت اشارهاش را بر لَبش میگذارد. الهه به صدای " کیه؟" چکاوک پاسخی نمیدهد و چشمکی به ارشاویر میاندازد:
- پست چکاوکجان، از طرف ارشاویر گل آوردن.
صدای نقنق چکاوک که میآید، کنج ل*بهای ارشاویر بالا میرود:
- من گل رو میخوام چیکار، خودشو میخوام، اون بیمعرفتم که هیچوقت واسه من وقت نداشت.
ارشاویر الهه را کنار میزند و همانگونه که دستهگل بزرگ رزهای قرمز با تزئین اسکناس دلار میان آنها را، به سمت تخت میبرد، به صدای گریهی بچه گوش میدهد. طاقتش را برای در اغوش کشیدنش از کف میدهد. دستهگل را روی مبل کنار تخت میگذارد و خیره میشود به چکاوکی که با بغض و چانه لرزان کودکش را در اغوش کشیده و چشم بسته. خم میشود و اهسته و عمیق گونهاش را میبوسد، بعد چشم هایش را، بعد پیشانیاش را، کنج ل*بهایش را، قطره اشکش را، عمیق میبوید.
صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن الهه میدهد. هرم گرم نفسهای ارشاویر لاله گوش چکاوک را مقصد قرار میدهد:
- قهری؟
نفسهای سنگین و دلخور چکاوک را میبیند. دستهایی که به ملافه و پتوی طفلش چنگ میاندازد. میبیند و دلش میخواهد او را در اغوش بکشد و از دلش در بیاورد؛ اما تازه عمل کرده و تکان خوردن برای او دردآور است. تنومندی عضلههای مردانهاش را به دور تن چکاوک حلقه میکند و تهریشهایش را به صورت چکاوک میچسابد:
- ببخشید.
و چکاوک قطعا از خوششانسترینهاست که همچین کلمه نادری را با صدای او میشنود. دست چکاوک بالا میآید و او را پس میفرستد:
- نکن امیر، فقط ناراحتم.
ارشاویر قامت راست میکند. لبخند محوی میزند و با انداختن حصار تخت، روی تخت سفید مینشیند. کفشهایش را در میآورد و کنار چکاوک دراز میکشد. محتاط تنش را در اغوشش اسیر میکند. تیغهی بینی خوشفرمش را به لالهی گوش او میچسباند و نرم میبوسد:
- حق داری.
نفسهای چکاوک برای دقایقی حبس میشود. نمیداند چگونه به او بگوید، حالا هم که آمده، میخواهد برود. تا این بازی کوفتی تمام نمیشد، نمیتوانست نفس بکشد. باید تمام موانع برای لبخند زدنش را از بین میبرد.
- میدونم کار داشتی؛ اما دست خودم نیست. اشکال نداره خودش خوب میشه!
لحن مظلوم و آهسته چکاوک قلبش را آب میکند... لعنت به تکتک کسانی که حتی به توی معصوم رحم نکردند. چشمهایش را دردمند میبندد و سرش را در خرمن طلایی موهایی او میبرد. آخ، چقدر دلتنگ این عطر ارام و شیرین بود. با بلند شدن صدای گریهی کودک ارشاویر لبخند میزند از او فاصله میگیرد. از تخت پایین میآید و با پا کردن کفشش، دست در جیب کت اسپرت طوسیاش میبرد و جعبهی شیشهای زیبا را کنار گلهای متعددی که روی میز بود میگذارد. با گامهای متین تخت را دور میزند و خود را به کودکی میرساند که حالا چکاوک دارد به او شیر میدهد و آرام شده. لبخند میزند. خم میشود و عمیق ب*وسه بر موهای طلایی او مینشاند.
***
به مانیتور خیره میشود و با لبخند بزرگی که به ل*ب دارد، نگاه امیر برزگر میکند که روی مبل لم داده ل*اس میزند و او شاهد ماجراست از دوربین هک شدهی عمارت شخصی برزگر ها . ضربهی آرامی به سر مِهری میزند:
- داری حروم میشی اینجا.
مِهری، نرم میخندد و سیگار برگش را روشن میکند:
- هرچی دارم به ارشاویر مدیونم حتی مغزمو. اینجا لازمم داره، برم اونور قبر پدرمو بکنم.
جانیار روی صندلی کنارش مینشیند.
- چه سِرّی بین تو و اون هست بماند، فعلا بریم سراغ سیستم امنیتیش تا مطلع نشدن هک شدن.
مهری خاکستر سیگار را میتکاند و همانطور که سیگار بین انگشتش قرار دارد، مشغول میشود. جانیار بلند میشود و با بیرون کشیدن موبایلش در بین مخاطبین شمارهی موردنظر را پیدا میکند . با اولین بوق صدای بم و دورگه مرد در گوشی میپیچد:
- جونم اقا؟
لبخند محوی میزند و به چشمهای اسمانی سگ مهری خیره میشود:
- مستقر شدید؟
صدای جوان پشت خط جدی و مسمم است.
- بله اقا، با بچههای نیرو انتظامی منطقه هم هماهنگ شده.
نرم میخندد. آخ که عاشق منفجر کردن همه چیز است، مخصوصا از نوع دشمنش.
- خوبه، مراقب باشید نگهبانای عمارت متوجه حضورتون نشن.
روی مبل مینشیند و پایش را روی گل میز میگذارد:
- خیالت راحت اقا، فقط منتظر دستوریم. از در پشتی وارد میشیم ، بچههای خودی داخل عمارتم اوکین.
بدون هیچ حرف اضافهای تماس را قطع میکند.
***
چند تقه به در اتاق میزند و ساعت را چک می کند. ششوسیوپنجدقیقه بامداد. در اتاق باز میشود و حتم دارد دستهگل بزرگ مقابل صورتش باعث شده شخص مقابلش، کمی خم شود و ارشاویر تازه الهه لبخند به ل*ب را میبیند که لبخندش هی بزرگتر میشود. تا الهه میخواهد جیغ بکشد، به نشانه سکوت انگشت اشارهاش را بر لَبش میگذارد. الهه به صدای " کیه؟" چکاوک پاسخی نمیدهد و چشمکی به ارشاویر میاندازد:
- پست چکاوکجان، از طرف ارشاویر گل آوردن.
صدای نقنق چکاوک که میآید، کنج ل*بهای ارشاویر بالا میرود:
- من گل رو میخوام چیکار، خودشو میخوام، اون بیمعرفتم که هیچوقت واسه من وقت نداشت.
ارشاویر الهه را کنار میزند و همانگونه که دستهگل بزرگ رزهای قرمز با تزئین اسکناس دلار میان آنها را، به سمت تخت میبرد، به صدای گریهی بچه گوش میدهد. طاقتش را برای در اغوش کشیدنش از کف میدهد. دستهگل را روی مبل کنار تخت میگذارد و خیره میشود به چکاوکی که با بغض و چانه لرزان کودکش را در اغوش کشیده و چشم بسته. خم میشود و اهسته و عمیق گونهاش را میبوسد، بعد چشم هایش را، بعد پیشانیاش را، کنج ل*بهایش را، قطره اشکش را، عمیق میبوید.
صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن الهه میدهد. هرم گرم نفسهای ارشاویر لاله گوش چکاوک را مقصد قرار میدهد:
- قهری؟
نفسهای سنگین و دلخور چکاوک را میبیند. دستهایی که به ملافه و پتوی طفلش چنگ میاندازد. میبیند و دلش میخواهد او را در اغوش بکشد و از دلش در بیاورد؛ اما تازه عمل کرده و تکان خوردن برای او دردآور است. تنومندی عضلههای مردانهاش را به دور تن چکاوک حلقه میکند و تهریشهایش را به صورت چکاوک میچسابد:
- ببخشید.
و چکاوک قطعا از خوششانسترینهاست که همچین کلمه نادری را با صدای او میشنود. دست چکاوک بالا میآید و او را پس میفرستد:
- نکن امیر، فقط ناراحتم.
ارشاویر قامت راست میکند. لبخند محوی میزند و با انداختن حصار تخت، روی تخت سفید مینشیند. کفشهایش را در میآورد و کنار چکاوک دراز میکشد. محتاط تنش را در اغوشش اسیر میکند. تیغهی بینی خوشفرمش را به لالهی گوش او میچسباند و نرم میبوسد:
- حق داری.
نفسهای چکاوک برای دقایقی حبس میشود. نمیداند چگونه به او بگوید، حالا هم که آمده، میخواهد برود. تا این بازی کوفتی تمام نمیشد، نمیتوانست نفس بکشد. باید تمام موانع برای لبخند زدنش را از بین میبرد.
- میدونم کار داشتی؛ اما دست خودم نیست. اشکال نداره خودش خوب میشه!
لحن مظلوم و آهسته چکاوک قلبش را آب میکند... لعنت به تکتک کسانی که حتی به توی معصوم رحم نکردند. چشمهایش را دردمند میبندد و سرش را در خرمن طلایی موهایی او میبرد. آخ، چقدر دلتنگ این عطر ارام و شیرین بود. با بلند شدن صدای گریهی کودک ارشاویر لبخند میزند از او فاصله میگیرد. از تخت پایین میآید و با پا کردن کفشش، دست در جیب کت اسپرت طوسیاش میبرد و جعبهی شیشهای زیبا را کنار گلهای متعددی که روی میز بود میگذارد. با گامهای متین تخت را دور میزند و خود را به کودکی میرساند که حالا چکاوک دارد به او شیر میدهد و آرام شده. لبخند میزند. خم میشود و عمیق ب*وسه بر موهای طلایی او مینشاند.
***
به مانیتور خیره میشود و با لبخند بزرگی که به ل*ب دارد، نگاه امیر برزگر میکند که روی مبل لم داده ل*اس میزند و او شاهد ماجراست از دوربین هک شدهی عمارت شخصی برزگر ها . ضربهی آرامی به سر مِهری میزند:
- داری حروم میشی اینجا.
مِهری، نرم میخندد و سیگار برگش را روشن میکند:
- هرچی دارم به ارشاویر مدیونم حتی مغزمو. اینجا لازمم داره، برم اونور قبر پدرمو بکنم.
جانیار روی صندلی کنارش مینشیند.
- چه سِرّی بین تو و اون هست بماند، فعلا بریم سراغ سیستم امنیتیش تا مطلع نشدن هک شدن.
مهری خاکستر سیگار را میتکاند و همانطور که سیگار بین انگشتش قرار دارد، مشغول میشود. جانیار بلند میشود و با بیرون کشیدن موبایلش در بین مخاطبین شمارهی موردنظر را پیدا میکند . با اولین بوق صدای بم و دورگه مرد در گوشی میپیچد:
- جونم اقا؟
لبخند محوی میزند و به چشمهای اسمانی سگ مهری خیره میشود:
- مستقر شدید؟
صدای جوان پشت خط جدی و مسمم است.
- بله اقا، با بچههای نیرو انتظامی منطقه هم هماهنگ شده.
نرم میخندد. آخ که عاشق منفجر کردن همه چیز است، مخصوصا از نوع دشمنش.
- خوبه، مراقب باشید نگهبانای عمارت متوجه حضورتون نشن.
روی مبل مینشیند و پایش را روی گل میز میگذارد:
- خیالت راحت اقا، فقط منتظر دستوریم. از در پشتی وارد میشیم ، بچههای خودی داخل عمارتم اوکین.
بدون هیچ حرف اضافهای تماس را قطع میکند.
***
کد:
پارت128
چند تقه به در اتاق می زند و ساعت را چک می کند...
شش و سی و پنج دقیقه بامداد! در اتاق باز می شود و حتم دارد دست گل بزرگ مقابل صورتش باعث شده شخص مقابلش، کمی خم شود و ارشاویر تازه الهه لبخند به ل*ب را می بیند که لبخندش هی بزرگ تر می شود.
تا الهه می خواهد جیغ بکشد، به نشانه سکوت انگشت اشاره اش را بر لَبش می گذارد. الهه به صدای " کیه؟" چکاوک پاسخی نمی دهد و چشمکی به ارشاویر می اندازد :
-پست چکاوک جان، از طرف ارشاویر گل اوردن...
صدای نق نق چکاوک که می اید کنج ل*ب های ارشاویر بالا می رود :
-من گل رو می خوام چیکار، خودشو میخوام، اون بی معرفتم که هیچوقت واسه من وقت نداشت!
ارشاویر الهه را کنار میزند و همان گونه که دسته گل بزرگ رز های قرمز با تزئین اسکناس دلار میان ان ها را، به سمت تخت می برد به صدای گریه ی بچه گوش می دهد... طاقتش را برای در اغوش کشیدنش از کف می دهد!
دسته گل را روی مبل کنار تخت می گذارد و خیره می شود به چکاوکی که با بغض و چانه لرزان کودکش را در اغوش کشیده و چشم بسته...
خم می شود و اهسته و عمیق گونه اش را می بوسد...
بعد چشم هایش را...
بعد پیشانی اش را...
کنج ل*ب هایش را...
قطره اشکش را...
عمیق می بوید!
صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن الهه می دهد... حرم گرم نفس های ارشاویر لاله گوش چکاوک را مقصد قرار می دهد :
-قهری؟
نفس های سنگین و دلخور چکاوک را می بیند... دست هایی که به ملافه و پتوی طفلش چنگ می اندازد ... می بیند و دلش می خواهد او را در اغوش بکشد و از دلش در بیاورد اما تازه عمل کرده و تکان خوردن برای او درد اور است!
تنومندی عضله های مردانه اش را به دور تن چکاوک حلقه میکند و ته ریش هایش را به صورت چکاوک می چسابد :
-ببخشید.
و چکاوک قطعا از خوش شانس ترین هاست که همچین کلمه نادری را با صدای او می شنود...
دست چکاوک بالا می اید و او را پس می فرستد :
-نکن امیر، فقط ناراحتم!
ارشاویر قامت راست میکند . لبخند محوی می زند و با انداختن حصار تخت، روی تخت سفید می نشیند. کفش هایش را در می اورد و کنار چکاوک دراز می کشد... محتاط تنش را در اغوشش اسیر می کند.
تیغه ی بینی خوش فرمش را به لاله ی گوش او می چسباند و نرم می بوسد :
-حق داری...
نفس های چکاوک برای دقایقی حبس می شود...
نمی داند چگونه به او بگوید، حالا هم که امده می خواهد برود! تا این بازی کوفتی تمام نمیشد نمی توانست نفس بکشد! باید تمام موانع برای لبخند زدنش را از بین می برد...
-میدونم کار داشتی! اما دست خودم نیست، اشکال نداره خودش خوب میشه...
لحن مظلوم و اهسته چکاوک قلبش را اب می کند... لعنت به تک تک کسانی که حتی به توی معصوم رحم نکردند! چشم هایش را دردمند می بندد و سرش را در خرمن طلایی موهایی او می برد...
اخ، چقدر دلتنگ این عطر ارام و شیرین بود...
با بلند شدن صدای گریه ی کودک ارشاویر لبخند می زند از او فاصله می گیرد.
از تخت پایین می اید و با پا کردن کفشش، دست در جیب کت اسپرت طوسی اش می برد و جعبه ی شیشه ای زیبا را کنار گل های متعددی که روی میز بود می گذارد.
با گام های متین تخت را دور میزند و خود را به کودکی می رساند که حالا چکاوک دارد به او شیر می دهد و ارام شده...
لبخند میزند. خم می شود و عمیق ب*وسه بر موهای طلایی او می نشاند...
********
به مانیتور خیره می شود و با لبخند بزرگی که به ل*ب دارد؛ نگاه امیر برزگر می کند که روی مبل لم داده ل*اس میزند! و او شاهد ماجراست از دوربین هک شده ی عمارت شخصی برزگر ها! ... ضربه ی ارامی به سر مِهری میزند :
-داری حروم میشی اینجا...
مِهری، نرم می خندد و سیگار برگش را روشن می کند :
-هرچی دارم به ارشاویر مدیونم حتی مغزمو... اینجا لازمم داره، برم اونور قبر پدرمو بکنم.
جانیار روی صندلی کنارش می نشیند...
-چه سِرّی بین تو و اون هست بماند، فعلا بریم سراغ سیستم امنیتیش تا مطلع نشدن هک شدن...
مهری خاکستر سیگار را می تکاند و همان طور که سیگار بین انگشتش قرار دارد مشغول می شود.
جانیار بلند می شود و با بیرون کشیدن موبایلش در بین مخاطبین شماره ی مورد نظر را پیدا میکند .
با اولین بوق صدای بم و دو رگه مرد در گوشی می پیچد :
-جونم اقا
لبخند محوی میزند و به چشم های اسمانی سگ مهری خیره می شود :
-مستقر شدید؟
صدای جوان پشت خط جدی و مسمم است!
-بله اقا، با بچه های نیرو انتظامی منطقه هم هماهنگ شده...
نرم می خندد... اخ که عاشق منفجر کردن همه چیز است! مخصوصا از نوع دشمنش.
-خوبه، مراقب باشید نگهبانای عمارت متوجه حضورتون نشن.
روی مبل مینشیند و پایش را روی گل میز می گذارد:
-خیالت راحت اقا، فقط منتظر دستوریم... از در پشتی وارد میشیم ، بچه های خودی داخل عمارتم اوکین!
بدون هیچ حرف اضافه ای تماس را قطع میکند ...
آخرین ویرایش توسط مدیر: