کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت128

چند تقه به در اتاق می‌زند و ساعت را چک می کند. شش‌وسی‌وپنج‌دقیقه بامداد. در اتاق باز می‌شود و حتم دارد دسته‌گل بزرگ مقابل صورتش باعث شده شخص مقابلش، کمی خم شود و ارشاویر تازه الهه لبخند به ل*ب را می‌بیند که لبخندش هی بزرگ‌تر می‌شود. تا الهه می‌خواهد جیغ بکشد، به نشانه سکوت انگشت اشاره‌اش را بر لَبش می‌گذارد. الهه به صدای " کیه؟" چکاوک پاسخی نمی‌دهد و چشمکی به ارشاویر می‌اندازد:
- پست چکاوک‌جان، از طرف ارشاویر گل آوردن.
صدای نق‌نق چکاوک که می‌آید، کنج ل*ب‌های ارشاویر بالا می‌رود:
- من گل رو می‌خوام چی‌کار، خودشو می‌خوام، اون بی‌معرفتم که هیچ‌وقت واسه من وقت نداشت.
ارشاویر الهه را کنار می‌زند و همان‌گونه که دسته‌گل بزرگ رزهای قرمز با تزئین اسکناس دلار میان آن‌ها را، به سمت تخت می‌برد، به صدای گریه‌ی بچه گوش می‌دهد. طاقتش را برای در اغوش کشیدنش از کف می‌دهد. دسته‌گل را روی مبل کنار تخت می‌گذارد و خیره می‌شود به چکاوکی که با بغض و چانه لرزان کودکش را در اغوش کشیده و چشم بسته. خم می‌شود و اهسته و عمیق گونه‌اش را می‌بوسد، بعد چشم هایش را، بعد پیشانی‌اش را، کنج ل*ب‌هایش را، قطره اشکش را، عمیق می‌بوید.
صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن الهه می‌دهد. هرم گرم نفس‌های ارشاویر لاله گوش چکاوک را مقصد قرار می‌دهد:
- قهری؟
نفس‌های سنگین و دل‌خور چکاوک را می‌بیند. دست‌هایی که به ملافه و پتوی طفلش چنگ می‌اندازد. می‌بیند و دلش می‌خواهد او را در اغوش بکشد و از دلش در بیاورد؛ اما تازه عمل کرده و تکان خوردن برای او دردآور است. تنومندی عضله‌های مردانه‌اش را به دور تن چکاوک حلقه می‌کند و ته‌ریش‌هایش را به صورت چکاوک می‌چسابد:
- ببخشید.
و چکاوک قطعا از خوش‌شانس‌ترین‌هاست که همچین کلمه نادری را با صدای او می‌شنود. دست چکاوک بالا می‌آید و او را پس می‌فرستد:
- نکن امیر، فقط ناراحتم.
ارشاویر قامت راست می‌کند. لبخند محوی می‌زند و با انداختن حصار تخت، روی تخت سفید می‌نشیند. کفش‌هایش را در می‌آورد و کنار چکاوک دراز می‌کشد. محتاط تنش را در اغوشش اسیر می‌کند. تیغه‌ی بینی خوش‌فرمش را به لاله‌ی گوش او می‌چسباند و نرم می‌بوسد:
- حق داری.
نفس‌های چکاوک برای دقایقی حبس می‌شود. نمی‌داند چگونه به او بگوید، حالا هم که آمده، می‌خواهد برود. تا این بازی کوفتی تمام نمی‌شد، نمی‌توانست نفس بکشد. باید تمام موانع برای لبخند زدنش را از بین می‌برد.
- می‌دونم کار داشتی؛ اما دست خودم نیست. اشکال نداره خودش خوب میشه!
لحن مظلوم و آهسته چکاوک قلبش را آب می‌کند... لعنت به تک‌تک کسانی که حتی به توی معصوم رحم نکردند. چشم‌هایش را دردمند می‌بندد و سرش را در خرمن طلایی موهایی او می‌برد. آخ، چقدر دل‌تنگ این عطر ارام و شیرین بود. با بلند شدن صدای گریه‌ی کودک ارشاویر لبخند می‌زند از او فاصله می‌گیرد. از تخت پایین می‌آید و با پا کردن کفشش، دست در جیب کت اسپرت طوسی‌اش می‌برد و جعبه‌ی شیشه‌ای زیبا را کنار گل‌های متعددی که روی میز بود می‌گذارد. با گام‌های متین تخت را دور می‌زند و خود را به کودکی می‌رساند که حالا چکاوک دارد به او شیر می‌دهد و آرام شده. لبخند می‌زند. خم می‌شود و عمیق ب*وسه بر موهای طلایی او می‌نشاند.

***
به مانیتور خیره می‌شود و با لبخند بزرگی که به ل*ب دارد، نگاه امیر برزگر می‌کند که روی مبل لم داده ل*اس می‌زند و او شاهد ماجراست از دوربین هک شده‌ی عمارت شخصی برزگر ها . ضربه‌ی آرامی به سر مِهری می‌زند:
- داری حروم میشی این‌جا.
مِهری، نرم می‌خندد و سیگار برگش را روشن می‌کند:
- هرچی دارم به ارشاویر مدیونم حتی مغزمو. این‌جا لازمم داره، برم اونور قبر پدرمو بکنم.
جانیار روی صندلی کنارش می‌نشیند.
- چه سِرّی بین تو و اون هست بماند، فعلا بریم سراغ سیستم امنیتیش تا مطلع نشدن هک شدن.
مهری خاکستر سیگار را می‌تکاند و همان‌طور که سیگار بین انگشتش قرار دارد، مشغول می‌شود. جانیار بلند می‌شود و با بیرون کشیدن موبایلش در بین مخاطبین شماره‌ی موردنظر را پیدا می‌کند . با اولین بوق صدای بم و دورگه مرد در گوشی می‌پیچد:
- جونم اقا؟
لبخند محوی می‌زند و به چشم‌های اسمانی سگ مهری خیره می‌شود:
- مستقر شدید؟
صدای جوان پشت خط جدی و مسمم است.
- بله اقا، با بچه‌های نیرو انتظامی منطقه هم هماهنگ شده.
نرم می‌خندد. آخ که عاشق منفجر کردن همه چیز است، مخصوصا از نوع دشمنش.
- خوبه، مراقب باشید نگهبانای عمارت متوجه حضورتون نشن.
روی مبل می‌نشیند و پایش را روی گل میز می‌گذارد:
- خیالت راحت اقا، فقط منتظر دستوریم. از در پشتی وارد می‌شیم ، بچه‌های خودی داخل عمارتم اوکین.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای تماس را قطع می‌کند.
***

کد:
پارت128



چند تقه به در اتاق می زند و ساعت را چک می کند...

شش و سی و پنج دقیقه بامداد! در اتاق باز می شود و حتم دارد دست گل بزرگ مقابل صورتش باعث شده شخص مقابلش، کمی خم شود و ارشاویر تازه الهه لبخند به ل*ب را می بیند که لبخندش هی بزرگ تر می شود.

تا الهه می خواهد جیغ بکشد، به نشانه سکوت انگشت اشاره اش را بر لَبش می گذارد. الهه به صدای " کیه؟" چکاوک پاسخی نمی دهد و چشمکی به ارشاویر می اندازد :

-پست چکاوک جان، از طرف ارشاویر گل اوردن...

صدای نق نق چکاوک که می اید کنج ل*ب های ارشاویر بالا می رود :

-من گل رو می خوام چیکار، خودشو میخوام، اون بی معرفتم که هیچوقت واسه من وقت نداشت!

ارشاویر الهه را کنار میزند و همان گونه که دسته گل بزرگ رز های قرمز با تزئین اسکناس دلار میان ان ها را، به سمت تخت می برد به صدای گریه ی بچه گوش می دهد... طاقتش را برای در اغوش کشیدنش از کف می دهد!

دسته گل را روی مبل کنار تخت می گذارد و خیره می شود به چکاوکی که با بغض و چانه لرزان کودکش را در اغوش کشیده و چشم بسته...

خم می شود و اهسته و عمیق گونه اش را می بوسد...

بعد چشم هایش را...

بعد پیشانی اش را...

کنج ل*ب هایش را...

قطره اشکش را...

عمیق می بوید!

صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن الهه می دهد... حرم گرم نفس های ارشاویر لاله گوش چکاوک را مقصد قرار می دهد :

-قهری؟

نفس های سنگین و دلخور چکاوک را می بیند... دست هایی که به ملافه و پتوی طفلش چنگ می اندازد ... می بیند و دلش می خواهد او را در اغوش بکشد و از دلش در بیاورد اما تازه عمل کرده و تکان خوردن برای او درد اور است!

تنومندی عضله های مردانه اش را به دور تن چکاوک حلقه می‌کند و ته ریش هایش را به صورت چکاوک می چسابد :

-ببخشید.

و چکاوک قطعا از خوش شانس ترین هاست که همچین کلمه نادری را با صدای او می شنود...

دست چکاوک بالا می اید و او را پس می فرستد :

-نکن امیر، فقط ناراحتم!

ارشاویر قامت راست می‌کند . لبخند محوی می زند و با انداختن حصار تخت، روی تخت سفید می نشیند. کفش هایش را در می اورد و کنار چکاوک دراز می کشد... محتاط تنش را در اغوشش اسیر می کند.

تیغه ی بینی خوش فرمش را به لاله ی گوش او می چسباند و نرم می بوسد :

-حق داری...

نفس های چکاوک برای دقایقی حبس می شود...

نمی داند چگونه به او بگوید، حالا هم که امده می خواهد برود! تا این بازی کوفتی تمام نمیشد نمی توانست نفس بکشد! باید تمام موانع برای لبخند زدنش را از بین می برد...

-میدونم کار داشتی! اما دست خودم نیست، اشکال نداره خودش خوب میشه...

لحن مظلوم و اهسته چکاوک قلبش را اب می کند... لعنت به تک تک کسانی که حتی به توی معصوم رحم نکردند! چشم هایش را دردمند می بندد و سرش را در خرمن طلایی موهایی او می برد...

اخ، چقدر دلتنگ این عطر ارام و شیرین بود...

با بلند شدن صدای گریه ی کودک ارشاویر لبخند می زند از او فاصله می گیرد.

از تخت پایین می اید و با پا کردن کفشش، دست در جیب کت اسپرت طوسی اش می برد و جعبه ی شیشه ای زیبا را کنار گل های متعددی که روی میز بود می گذارد.

با گام های متین تخت را دور میزند و خود را به کودکی می رساند که حالا چکاوک دارد به او شیر می دهد و ارام شده...

لبخند میزند. خم می شود و عمیق ب*وسه بر موهای طلایی او می نشاند...



                        ********



به مانیتور خیره می شود و با لبخند بزرگی که به ل*ب دارد؛ نگاه امیر برزگر می کند که روی مبل لم داده ل*اس میزند! و او شاهد ماجراست از دوربین هک شده ی عمارت شخصی برزگر ها! ... ضربه ی ارامی به سر مِهری می‌زند :

-داری حروم میشی اینجا...

مِهری، نرم می خندد و سیگار برگش را روشن می کند :

-هرچی دارم به ارشاویر مدیونم حتی مغزمو... اینجا لازمم داره، برم اونور قبر پدرمو بکنم.

جانیار روی صندلی کنارش می نشیند...

-چه سِرّی بین تو و اون هست بماند، فعلا بریم سراغ سیستم امنیتیش تا مطلع نشدن هک شدن...

مهری خاکستر سیگار را می تکاند و همان طور که سیگار بین انگشتش قرار دارد مشغول می شود.

جانیار بلند می شود و با بیرون کشیدن موبایلش در بین مخاطبین شماره ی مورد نظر را پیدا می‌کند .

با اولین بوق صدای بم و دو رگه مرد در گوشی می پیچد :

-جونم اقا

لبخند محوی میزند و به چشم های اسمانی سگ مهری خیره می شود :

-مستقر شدید؟

صدای جوان پشت خط جدی و مسمم است!

-بله اقا، با بچه های نیرو انتظامی منطقه هم هماهنگ شده...

نرم می خندد... اخ که عاشق منفجر کردن همه چیز است! مخصوصا از نوع دشمنش.

-خوبه، مراقب باشید نگهبانای عمارت متوجه حضورتون نشن.

روی مبل می‌نشیند و پایش را روی گل میز می گذارد:

-خیالت راحت اقا، فقط منتظر دستوریم... از در پشتی وارد می‌شیم ، بچه های خودی داخل عمارتم اوکین!

بدون هیچ حرف اضافه ای تماس را قطع می‌کند ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت129

پله‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کند. سازمان این روزها خیلی شلوغ است. با احتیاط مدارک را در دست می‌گیرد مبادا برگه‌ای از اطلاعات حیاتی آن گم یا جابه‌جا شود. به بالای راه‌روی طبقه‌ی چهل‌وسوم که می‌رسد به سمت راست می‌پیچد. هرچه بالاتر بروی خلوت و خلوت‌تر و محرمانه‌تر می‌شود. پشت در اتاق می‌ایستد و با زدن چند ضربه آهسته، منتظر می‌ماند.
- بفرمایید.
در را باز می‌کند و ورودش، هم‌زمان می شود با لبخند بزرگ روی ل*ب‌های ارمین کمیجانی؛ دوستی از زمان‌های دور.، شاید از زمان‌های سرد.
- خوش اومدی رئیس.
به نشانه احترام به حرف دوپهلوی او، احترام نظامی می‌گذارد و هرچه باشد ترفیع‌هایی که به لطف اطلاعات ارشاویر گرفته او را سرهنگ افتخاری کرده است.
- ممنون.
پرونده را با برداشتن چند گام روی میز می‌گذارد و قدمی به عقب می‌رود:
- تموم مدارکی که برای دستگیری امیر برزگر لازمه.
چشم‌های سبز ارمین برق می‌زند و نگاهش ستاره باران است.
- دمت‌گرم ارشاویر، اینم از آخرین مظنون.
لبخند می‌زند. به وسعت آرامشی که تمام این سال‌ها برایش جنگیده و حالا به دستش می‌آورد:
- بلاخره می‌تونم استفا بدم.
ارمین نرم می‌خندد و زیر چشمی نگاهش می‌کند:
- لازمت داریم؛ اما دمت‌گرم تو همین یک‌سال هم‌کاریت گل کاشتی.
آرشاویر قدمی عقب‌گرد می‌کندو کنج ل*بش بالا می‌رود:
- می‌دونی که از زیر دست بودن خوشم نمیاد.
ساعتش را چک می‌کند و مصمم در نگاه ارمین خیره می‌شود:
- بچه‌های من در اختیار شما هستن.
و بعد با گذاشتن احترام کوتاهی چشم‌هایش را آهسته می‌بندد و کمی سر خم می‌کند:
- خوشحالم تونستم کمک کنم.
و بعد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای اتاق را ترک می‌کند. این آخر بازی کثیفی بود که خودشان راه انداخته بودند. امیر برزگر با تمام ذکاوتش ارشاویر را دست کم گرفت. او باخت نمی‌دهد، نه تا وقتی که پای عزیزترین‌هایش وسط باشد و حالا، خداحافظ امیر برزگر.

***
وارد خانه که می‌شود، صدای سوت و جیغ بالا می‌گیرد و با دیدن تزئینات پذیرایی و بادکنک‌آرایی‌های آبی انجام گرفته، لبخند محوی می‌زند و قدردانانه به چشم‌های جمع کوچکشان نگاه می‌کند. جانیار به سمتش می‌آید و کودک را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
- باید اسمشو بذارید جانیار دوم، وگرنه قهر می‌کنم.
ارشاویر چند قدم جلو تر می‌آید و کمر چکاوک را اسیر می‌کند تا فشار به بدنش وارد نشود:
- قرعه می‌کشیم.
و بعد کمک می‌کند تا چکاوک خود را به مبل راحتی چرم، کنار الهه برساند. چکاوک نگاهش را تا ظرف بلور استوانه‌ای وسط میز می‌کشد. درست کنار کیک سه‌طبقه آسمانی سفید ساده و آن میوه‌آرایی‌ها، یک‌ظرف بلور خالی که انگار برنامه‌ها برایش دارند. آرام خود را از کول ارسلان بالا می‌کشد و تهدید وار می‌گوید:
- اقا از اول قرارمون همین بود سر انتخاب اسم بچه‌هامون قرعه بندازیم بدون حق مخالفت.
چکاوک نگاهش را تا نگاه هشداردهنده آرام بالا می‌کشد و نرم می‌خندد:
- بچه بیا پایین سرمون درد گرفت.
ارشاویر به نشانه‌ی تسلیم دستش را بالا می‌برد. خشایار دست دور گر*دن نیکی می‌اندازد و اولین‌نفر به طرف ورقه‌های از پیش قیچی شده مرتب می‌رود:
- اقا فقط رحم کنید اسکندر، غضنفر نذارین واسه طفلک!
چکاوک هم خوشحال است و هم بغض دارد. جمع زیادی صمیمی و دوست داشتنی است؛ اما چه کسی می‌تواند جای ذوق کردن‌های پدر و مادر یا گل‌بی‌بی‌اش را برای نوه‌دار شدن پر کند؟ قطعا هیچ‌کس. اشک که به چشم‌هایش سوزن می‌زند نگاهش را به سنگ براق مرمر کف سالن می‌دوزد.
حتی دلش برای آن معراج ع*و*ضی هم تنگ شده. سودابه مهربانش چه می‌کند؟ او به کجا رفت‌؟ با ضربه‌ی آرامی که به شانه‌اش می‌خورد به خود می‌آید و با تکانی ارامی سوالی سر بلند می‌کند.
نگاه همه را که خیره به خود می‌بیند، معذب سر به زیر می‌اندازد :
- ببخشید.
جانیار برای عوض کردن جو، بحث را به دست می‌گیرد:
- نمی‌خوای اسم جانیار دوم رو پیشنهاد بدی؟
چکاوک با همان بغض در گلویش به سختی می‌خندد و چشم‌های نم نشسته‌اش را تا نگاه جانیار بالا می‌کشد. نگاه خیره همه را که به خود حس می‌کند، اهسته می‌گوید:
- کاویان.
سکوت سنگینی بر جمع حکم فر ما می‌شود. جانیار، به جای چکاوک می‌نویسد و انگار چکاوک آخرین‌نفر بوده. برگه چکاوک را تا می‌زند و درون ظرف بلور می‌اندازد. دستش را روی دهانه ظرف می‌گذارد و محکم تکان می‌دهد و زمزمه‌های زیر لبی‌اش اعتراض همه را بلند می‌کند:
- یا جد شاه عباس دوم خودت کمک کن جانیار دوم دراد من دماغ اینا رو بسوزونم.
هرکسی چیزی می‌گوید و چکاوک بالکل حواسش نیست تا زمانی که صدای دست و سوت و قیافه‌ی پوکر جانیار را می‌بیند که " دیاکو " را که نام پیشنهادی ارشاویر است؛ بالا گرفته و به ارشاویر خیره شده. لبخند محوی می‌زند. دیاکو، برازنده‌ی محبوب اوست.

***
کد:
پارت129



پله ها را یکی پس از دیگری طی می‌کند. سازمان این روز ها خیلی شلوغ است!

با احتیاط مدارک را در دست می گیرد مبادا برگه ای از اطلاعات حیاتی ان گم یا جا به جا شود.

به بالای راه روی طبقه ی چهل و سوم که می رسد به سمت راست می پیچد. هرچه بالاتر بروی خلوت و خلوت تر  و محرمانه تر می شود...

پشت در اتاق می ایستد و با زدن چند ضربه اهسته، منتظر می ماند.

-بفرمایید.

در را باز می کند و ورودش، همزمان می شود با لبخند بزرگ روی ل*ب های ارمین کمیجانی! دوستی از زمان های دور... شاید از زمان های سرد!

-خوش اومدی ریس.

به نشانه احترام به حرف دو پهلوی او، احترام نظامی می گذارد و هرچه باشد ترفیع هایی که به لطف اطلاعات ارشاویر گرفته او را سرهنگ افتخاری کرده است!

-ممنون .

پرونده را با برداشتن چند گام روی میز می گذارد و قدمی به عقب می رود :

-تموم مدارکی که برای دستگیری امیر برزگر لازمه...

چشم های سبز ارمین برق میزند و نگاهش ستاره باران است.

-دمت گرم ارشاویر، اینم از اخرین مظنون!

لبخند می زند... به وسعت ارامشی که تمام این سال ها برایش جنگیده و حالا بدست اش می اورد :

-بلاخره میتونم استفا بدم.

ارمین نرم می خندد و زیر چشمی نگاهش می کند :

-لازمت داریم.. اما دمت گرم تو همین یک سال همکاریت گل کاشتی!

ارشاویر قدمی عقب گرد می‌کند :

-بچه های من در اختیار شما هستن...

و بعد با گذاشتن احترام کوتاهی چشم هایش را می بندد و کمی سر خم می کند :

-خوشحالم تونستم کمک کنم.

و بعد بی هیچ حرف اضافه ای اتاق را ترک می کند... این اخر بازی کثیفی بود که خودشان راه انداخته بودند... امیر برزگر با تمام ذکاوتش ارشاویر را دست کم گرفت!او باخت نمی دهد، نه تا وقتی که پای عزیز ترین هایش وسط باشد...

خداحافظ امیر برزگر...



               *******************



وارد خانه که می شود، صدای سوت و جیغ بالا می گیرد و با دیدن تزئینات پذیرایی و بادکنک ارایی هایی ابی انجام گرفته، لبخند محوی می زند و قدر دانانه به چشم های جمع کوچکشان نگاه می کند...

جانیار به سمتش می اید و کودک را در اغوش می گیرد.

-باید اسمشو بزارید جانیار دوم، وگرنه قهر میکنم.

ارشاویر چند قدم جلو تر می اید و کمر چکاوک را اسیر می کند تا فشار به بدنش وارد نشود:

-قرعه می‌کشیم.

و بعد کمک می کند تا چکاوک خود را به مبل راحتی چرم، کنار الهه برساند.

چکاوک نگاهش را تا ظرف بلور استوانه ای وسط میز می کشد. درست کنار کیک سه طبقه اسمانی سفید ساده و ان میوه ارایی ها... یک ظرف بلور خالی که انگار برنامه ها برایش دارند.

ارام خود را از کول ارسلان بالا می کشد و تهدید وار می گوید :

-اقا از اول قرارمون همین بود سر انتخاب اسم بچه هامون قرعه بندازیم بدون حق مخالفت.

چکاوک نگاهش را تا نگاه هشدار دهنده ارام بالا می کشد و نرم می‌خندد :

-بچه بیا پایین سرمون درد گرفت.

ارشاویر به نشانه ی تسلیم دستش را بالا می برد. خشایار دست دور گر*دن نیکی می اندازد و اولین نفر به طرف ورقه های از پیش قیچی شده مرتب می رود :

-اقا فقط رحم کنید اسکندر، غضنفر نزارین واسه طفلک!

چکاوک... هم خوشحال است و هم بغض دارد! جمع زیادی صمیمی و دوست داشتنی است اما چه کسی می تواند جای ذوق کردن های پدر و مادر یا گل بی بی اش را برای نوه دار شدن پر کند؟ قطعا هیچکس...

اشک که به چشم هایش سوزن می زند نگاهش را به سنگ براق مر مر کف سالن می دوزد.

حتی دلش برای ان معراج ع*و*ضی هم تنگ شده... سودابه مهربانش چه می کند؟ او به کجا رفت‌؟ با ضربه ی ارامی که به شانه اش می خورد به خود می اید و با تکانی ارامی سوالی سر بلند می کند.

نگاه همه را که خیره به خود می بیند معذب سر به زیر می اندازد :

-ببخشید.

جانیار برای عوض کردن جو، بحث را به دست می گیرد :

-نمی خوای اسم جانیار دوم رو پیشنهاد بدی؟

چکاوک با همان بغض در گلویش به سختی می خندد و چشم های نم نشسته اش را تا نگاه جانیار بالا می کشد.

نگاه خیره همه را که به خود حس می کند اهسته می گوید :

-کاویان!

سکوت سنگینی بر جمع حکم فر ما می شود.

جانیار، به جای چکاوک می نویسد و انگار چکاوک اخرین نفر بوده.

برگه چکاوک را تا می زند و درون ظرف بلور می اندازد. دستش را روی دهانه ظرف می گذارد و محکم تکان می دهد و زمزمه های زیر لبی اش اعتراض همه را بلند می کند :

-یا جد شاه عباس دوم خودت کمک کن جانیار دوم دراد من دماغ اینارو بسوزونم.

هرکسی چیزی می گوید و چکاوک بل کل حواسش نیست تا زمانی که صدای دست و سوت و قیافه ی پوکر جانیار را می بیند که " دیاکو " را که نام پیشنهادی ارشاویر است؛ بالا گرفته و به ارشاویر خیره شده.

لبخند محوی میزند، دیاکو... برازنده ی محبوب اوست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 130

تمامی اقوام چکاوک، حتی سردار و خانواده‌اش دعوت شده‌اند. جانیار بین میز مهمان‌هایی که چشم‌هایشان از برق سالن گرد شده، می‌چرخد و خوش‌آمد می‌گوید. چکاوک نیم‌ساعتی می‌شود، غیبش زده و ارشاویر نگران از رخ دادن حادثه‌ای جدید، ارسلان و خشایار را موظف به یپدا کردن آن‌ها کرده و از همه عجیب‌تر و نگران کننده‌تر، غیب شدن نیکی و ارام در پی یافتن چکاوک بود.
دیجی به درخواست جانیار تمام پلی‌لیستش را کردی چیده زیرا؛ جانیار معتقد است باید اصالت داشت، هرچند اصالتت یک منطقه‌ی محروم باشد.
جانیار خود را به ارشاویر می‌رساند و سر تا پایش را یک بار بر انداز می کند. این‌که به اصرار جانیار برای رَقص کردی، لباس مخصوصشان را پوشیده بود، لبخند به لَب‌های اکثر مهمانان کرد سالن نشانده و از همه مهم‌تر چکاوک و ذوق کردنش موقعه‌ی دیدن او. شلوار کردی مشکی، گیوه‌های سفید، شال کمری سفید با رگه‌های طوسی، پیراهن جذب سفید و کت کردی مشکی‌اش، همه‌چیز مرتب به نظر می‌رسید. جلوتر می‌رود و دستمال سفید_ طوسی که به روش کردی روی سر آرشاویر بسته است را مرتب می ‌کند و لبخندش عمیق می‌شود.
ارشاویر؛ اما اخم دارد و با یک من عسل هم قابل خوردن نیست.
- چکاوک پیدا نشد؟
جانیار نرم می‌خندد و با از نظر گذراندن ته‌ریش‌های مرتب و اخم‌های درهمش به چشم‌های تنگ شده‌اش می‌رسد:
- نگران نباش، هرجا هستن باهمن، آرام رو که می‌شناسی، هرکسی ببره یه چیزی می‌ذاره روش بر می‌گردونه، لابد دارن تجدید ارایش می‌کنن.
الهه با همان لبخند عمیقی که به لَب دارد، خود را به جانیار و ارشاویر می‌رساند و زیر لَب با از نظر گذراندن قد و بالای ارشاویر، قربان صدقه‌اش می رود که صدای اعتراض‌آمیز جانیار بلند می‌شود.
- داداشت همچینم تحفه نیستا، آرایشگرش خوب بوده.
الهه پشت چشمی به جانیار می‌رود و دست دور بازویش می‌اندازد:
- داداشم گل سر سبده.
جانیار نگاهی به لباس یشمی کردی و سنگ‌های قیمتی به کار رفته در کمربند الهه می‌اندازد و نرم می‌خندد:
- گل که شمایی، داداشت خرزهره است.
یکی از دوست‌های دور ارشاویر همراه همسرش که برای تبریک می‌آیند، جانیار و الهه بحث را تمام می‌کنند و با لبخند به استقبال آن‌دو می‌روند.

***
ارام به سختی زیپ لباس چکاوک را بالا می‌کشد و موهای ویو خورده طلایی بلندش را روی لباس می‌اندازد:
- محشر شدی.
نیکی با لبخندهای متین همیشگی‌اش، قدمی به جلو می‌آید و جلیقه مشکی سنگ‌دوزی شده را با آن آستین‌های زیبا و بلندش به تن چکاوک می‌کند:
- فکر می‌کنم جاینار با دیدن این سکته رو رد کنه.
ارام نرم می‌خندد و برق لَب سرخ و پودر فیکسش را بر می‌دارد و مقابل چکاوک قرار می‌گیرد:
- این رژ نود رو بذار عوض کنم.
ارام مشغول می‌شود و نیکی با احتیاط بیرون اتاق پرو را چک می‌کند:
- زود باشید دخترا، الان یکی میاد سوپرایزمون بهم می‌خوره، مگه جانیار چقد می‌تونه سر ارشاویر رو گرم کنه، ارشاویر هم سر این یه فقره اصلا شوخی نداره.
ارام کنار می‌کشد و با چشم‌هایی که ستاره می‌چیند، حینی که مشغول درست کردن ریشه‌های دستمال مشکی_ سفید روی سر چکاوک می‌شود، می‌گذارد تا تصویر خود را در آینه بزرگ قدی مقابلش ببیند و لبخندش را با جان و دل می‌خَرد.
- ملکه کردستان وارد می‌شود، کاش منم کرد بودم!
چکاوک حینی که خود را در اینه برانداز می‌کند، نرم می‌خندد:
- با یه کرد وصلت کردی.
نیکی روی میز آرایش می‌نشیند و لباس راسه‌ی براق و زیبای کردی چکاوک را از نظر می‌گذراند:
- مثل ماه زیبا شدی.
چند تقه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای شاکی پشت در.
- چی شد؟ اگه می‌رفتین چین الان برگشته بودین.
ارام نرم می‌خندد و به نیکی که جلوی خنده‌اش را گرفته، نگاه می‌کند:
- ادم قحط بود این بی‌اعصابو گذاشتی بپا؟
نیکی شانه بالا می‌اندازد و سرش را رو به در سفید و زیبای اتاق پرو می‌کند:
- همسر عزیزم یکم صبر داشته باش.
صدای نق‌نق خشایار می‌آید و لبخند چکاوک را بزرگ‌تر می‌کند:
- بریم تا پشت دَر تلف نشده.
بیرون رفتنشان از اتاق پرو هم‌زمان می‌شود با برخورد موج عظیمی از همهمه و صدای باندها و دیجی که مسلط و پرشور کردی می‌خواند. چشم می‌چرخاند و ارشاویر اخمویی که جانیار به زور دست‌هایش را گرفته تا روی جایگاه رَقص بماند می‌بیند و قند در دلش آب می‌شود. لباس کردی او را چیز دیگری می‌کرد. لَب می‌گزد و از میان سیل مهمان‌هایی که بیشترشان را نمی‌شناسد به طرف جایگاه رَقص می‌رود. اهنگ کردی، محبوب اوست. چشم می‌بندد و ریتم حرکت را به خاطر می‌آورد. قبلا با کاویان زیاد کردی می‌رَقصید، چقدر جای خالی‌اش احساس می‌شود.
به خود که می‌اید و چشم می‌گشاید. چشم‌های مبهوت و ستاره‌باران جانیار و نگاه شوکه و خیره ارشاویر را به خود می‌بیند و دیجی که اعلام می‌کند؛ بزنید دست قشنگه رو به افتخار عروس خانم و سوپرایزشون، صدای دست و سوت بالا می‌گیرد. آرام کمرش را هل می‌دهد و او را به طرف ارشاویری که هنوزم شوکه است، می‌کشاند. کنار ارشاویر قرار می‌گیرد و خود را زیر دست‌هایش جا می‌دهد تا بتواند دور را برای رَقص کردی کامل کنند. ارشاویر خیره در عسلی خمار نگاه او، با لبخند محوی آهسته زمزمه می‌کند:
- فدای خماری چاویل کالد باوانم!
و بعد بُوسِه‌ای عمیق، توام با تمام احساساتی که به یک‌باره به وجودش سرازیر شده، روی شال زیبایش می‌زند. چشم‌های چکاوک پر از حس روی هم می‌افتد و با لبخند محوی شیطان زمزمه می‌کند:
- تو این جمع همه کردی بلدن اقای مغرور.
و چشم باز کردنش هم‌زمان می شود با لبخند کج و ناشی او. الهه کنار چکاوک می‌ایستد و جانیار کنار ارشاویر.
ارام در حینی که غر می‌زند که او هیچ بلد نیست، کمر الهه را می‌گیرد و ارسلان با لبخند راضی کمر او را. نیکی کمر جانیار را می‌گیرد و خشایار کمر او را.
صف را با جمع کردی پوششان مزین می‌کنند و صدای دست و سوت جمع با تَحریک‌های دیجی بلند می‌شود. اهنگ پلی می‌شود و با شروع پر هیجان رَقص و تکان خوردن شانه‌هایشان، چکاوک آهسته نگاهش را از پاهایش بالا می‌کشد و به نگاه خیره ارشاویر می‌دهد. نرم لبخند می‌زند و سر کج می‌کند:
- از رَقص عقب می‌مونیا.
ارشاویر حینی که بدنش را متین و مردانه، با ریتم اهنگ تکان می‌دهد، نگاه ناباورش را بالا می‌کشد و به روبه‌رو می‌دهد. لبخند محو پر تعجبی می‌زند:
- خیلی زیبا شدی.
قند که هیچ، شرکت نی‌شیکر در دل چکاوک شروع به کار می‌کند. دست مردانه ارشاویر، اهسته کمر چکاوک را می‌فشارد. چکاوک لَب می‌گزد و با چرخاندن نگاهش به میز‌های مهمانان نگاهش تلاقی می‌شود، به نگاه خیره سردار. عجیب است که لبخند بر لَب دارد و تکیه‌زده به ستون با سیگار بین لَب‌هایش با تحسین نگاهش می‌کند. لبخند محوی می‌زند، خوشحال است که کینه را کنار گذاشته، واقعا نمی‌توانست قید خانواده مادری‌اش را بزند.
به جمع‌شان نگاه می‌کند. از خشایاری که دستمال می‌چرخاند و سرش را با ریتم تکان می‌دهد، شروع می‌کند و با گذر کردن از چهره‌ی آرام و میتن نیکی به جانیاری می‌رسد که پر هیجان بدنش را با ریتم تکان می‌دهد از ته دل خوشحال است. یکی از رویاهای دیرینه او بود، این مراسم ازدواج، آن‌هم به این شکل.
لبخند محوی می‌زند و به لبخند نرم و مردانه روی لَب‌های ارشاویر خیره می‌شود. این لبخند درست لبخند توی قاب عکسی بود که در خانه‌یشان پیدا کرده. انگار که دوباره همان ارشاویر کودکی‌اش است. انگار که در تمام این سی‌واندی‌سال، هزاران زخم را بر تن نکشیده، گرمای کوره‌ی اجرپزی را تحمل نکرده، در سرما و گرما دست‌فروشی نکرده، با پاهایی تیرخورده از دست مامور فرار نکرده و هزاران دردی که انگار از تمام آن‌ها در او فقط ردی مانده که مردی ساخته به عظمت کوه و به وسعت دریا. مردی که چکاوک می‌خواهد از همان‌لحظه ازل تا لحظه ابد را کنارش باشد.



پایان
جمعه، هفدهم تیرماه هزاروچهارصدویک، حوالی سه‌وسی‌وپنج‌دقیقه‌صبح؛ سه‌روز مونده به تولد هفده سالگیم.
به پایان امد این دفتر،
حکایت هم‌چنان باقی‌ست!

برای من اون‌قدری که خداحافظی با باوان سخته شاید با خودم نباشه؛ اما ممنونم از تمام کسانی که دل‌سوزانه بدون هیچ وظیفه‌ای تا تموم کردن باوان همراهم بودن و دل‌داریم دادن.
Saba.N Ghasam.H Diyar♡ Tanin MAHTA☽︎ فاطمه تاجیکی✾

کد:
تمامی اقوام چکاوک، حتی سردار و خانواده‌اش دعوت شده‌اند. جانیار بین میز مهمان‌هایی که چشم‌هایشان از برق سالن گرد شده، می‌چرخد و خوش‌آمد می‌گوید. چکاوک نیم‌ساعتی می‌شود، غیبش زده و ارشاویر نگران از رخ دادن حادثه‌ای جدید، ارسلان و خشایار را موظف به یپدا کردن آن‌ها کرده و از همه عجیب‌تر و نگران کننده‌تر، غیب شدن نیکی و ارام در پی یافتن چکاوک بود.
دیجی به درخواست جانیار تمام پلی‌لیستش را کردی چیده زیرا؛ جانیار معتقد است باید اصالت داشت، هرچند اصالتت یک منطقه‌ی محروم باشد.
جانیار خود را به ارشاویر می‌رساند و سر تا پایش را یک بار بر انداز می کند. این‌که به اصرار جانیار برای رَقص کردی، لباس مخصوصشان را پوشیده بود، لبخند به لَب‌های اکثر مهمانان کرد سالن نشانده و از همه مهم‌تر چکاوک و ذوق کردنش موقعه‌ی دیدن او. شلوار کردی مشکی، گیوه‌های سفید، شال کمری سفید با رگه‌های طوسی، پیراهن جذب سفید و کت کردی مشکی‌اش، همه‌چیز مرتب به نظر می‌رسید. جلوتر می‌رود و دستمال سفید_ طوسی که به روش کردی روی سر آرشاویر بسته است را مرتب می ‌کند و لبخندش عمیق می‌شود.
ارشاویر؛ اما اخم دارد و با یک من عسل هم قابل خوردن نیست.
- چکاوک پیدا نشد؟
جانیار نرم می‌خندد و با از نظر گذراندن ته‌ریش‌های مرتب و اخم‌های درهمش به چشم‌های تنگ شده‌اش می‌رسد:
- نگران نباش، هرجا هستن باهمن، آرام رو که می‌شناسی، هرکسی ببره یه چیزی می‌ذاره روش بر می‌گردونه، لابد دارن تجدید ارایش می‌کنن.
الهه با همان لبخند عمیقی که به لَب دارد، خود را به جانیار و ارشاویر می‌رساند و زیر لَب با از نظر گذراندن قد و بالای ارشاویر، قربان صدقه‌اش می رود که صدای اعتراض‌آمیز جانیار بلند می‌شود.
- داداشت همچینم تحفه نیستا، آرایشگرش خوب بوده.
الهه پشت چشمی به جانیار می‌رود و دست دور بازویش می‌اندازد:
- داداشم گل سر سبده.
جانیار نگاهی به لباس یشمی کردی و سنگ‌های قیمتی به کار رفته در کمربند الهه می‌اندازد و نرم می‌خندد:
- گل که شمایی، داداشت خرزهره است.
یکی از دوست‌های دور ارشاویر همراه همسرش که برای تبریک می‌آیند، جانیار و الهه بحث را تمام می‌کنند و با لبخند به استقبال آن‌دو می‌روند.
***
ارام به سختی زیپ لباس چکاوک را بالا می‌کشد و موهای ویو خورده طلایی بلندش را روی لباس می‌اندازد:
- محشر شدی.
نیکی با لبخندهای متین همیشگی‌اش، قدمی به جلو می‌آید و جلیقه مشکی سنگ‌دوزی شده را با آن آستین‌های زیبا و بلندش به تن چکاوک می‌کند:
- فکر می‌کنم جاینار با دیدن این سکته رو رد کنه.
ارام نرم می‌خندد و برق لَب سرخ و پودر فیکسش را بر می‌دارد و مقابل چکاوک قرار می‌گیرد:
- این رژ نود رو بذار عوض کنم.
ارام مشغول می‌شود و نیکی با احتیاط بیرون اتاق پرو را چک می‌کند:
- زود باشید دخترا، الان یکی میاد سوپرایزمون بهم می‌خوره، مگه جانیار چقد می‌تونه سر ارشاویر رو گرم کنه، ارشاویر هم سر این یه فقره اصلا شوخی نداره.
ارام کنار می‌کشد و با چشم‌هایی که ستاره می‌چیند، حینی که مشغول درست کردن ریشه‌های دستمال مشکی_ سفید روی سر چکاوک می‌شود، می‌گذارد تا تصویر خود را در آینه بزرگ قدی مقابلش ببیند و لبخندش را با جان و دل می‌خَرد.
- ملکه کردستان وارد می‌شود، کاش منم کرد بودم!
چکاوک حینی که خود را در اینه برانداز می‌کند، نرم می‌خندد:
- با یه کرد وصلت کردی.
نیکی روی میز آرایش می‌نشیند و لباس راسه‌ی براق و زیبای کردی چکاوک را از نظر می‌گذراند:
- مثل ماه زیبا شدی.
چند تقه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش صدای شاکی پشت در.
- چی شد؟ اگه می‌رفتین چین الان برگشته بودین.
ارام نرم می‌خندد و به نیکی که جلوی خنده‌اش را گرفته، نگاه می‌کند:
- ادم قحط بود این بی‌اعصابو گذاشتی بپا؟
نیکی شانه بالا می‌اندازد و سرش را رو به در سفید و زیبای اتاق پرو می‌کند:
- همسر عزیزم یکم صبر داشته باش.
صدای نق‌نق خشایار می‌آید و لبخند چکاوک را بزرگ‌تر می‌کند:
- بریم تا پشت دَر تلف نشده.
بیرون رفتنشان از اتاق پرو هم‌زمان می‌شود با برخورد موج عظیمی از همهمه و صدای باندها و دیجی که مسلط و پرشور کردی می‌خواند. چشم می‌چرخاند و ارشاویر اخمویی که جانیار به زور دست‌هایش را گرفته تا روی جایگاه رَقص بماند می‌بیند و قند در دلش آب می‌شود. لباس کردی او را چیز دیگری می‌کرد. لَب می‌گزد و از میان سیل مهمان‌هایی که بیشترشان را نمی‌شناسد به طرف جایگاه رَقص می‌رود. اهنگ کردی، محبوب اوست. چشم می‌بندد و ریتم حرکت را به خاطر می‌آورد. قبلا با کاویان زیاد کردی می‌رَقصید، چقدر جای خالی‌اش احساس می‌شود.
به خود که می‌اید و چشم می‌گشاید. چشم‌های مبهوت و ستاره‌باران جانیار و نگاه شوکه و خیره ارشاویر را به خود می‌بیند و دیجی که اعلام می‌کند؛ بزنید دست قشنگه رو به افتخار عروس خانم و سوپرایزشون، صدای دست و سوت بالا می‌گیرد. آرام کمرش را هل می‌دهد و او را به طرف ارشاویری که هنوزم شوکه است، می‌کشاند. کنار ارشاویر قرار می‌گیرد و خود را زیر دست‌هایش جا می‌دهد تا بتواند دور را برای رَقص کردی کامل کنند. ارشاویر خیره در عسلی خمار نگاه او، با لبخند محوی آهسته زمزمه می‌کند:
- فدای خماری چاویل کالد باوانم!
و بعد بُوسِه‌ای عمیق، توام با تمام احساساتی که به یک‌باره به وجودش سرازیر شده، روی شال زیبایش می‌زند. چشم‌های چکاوک پر از حس روی هم می‌افتد و با لبخند محوی شیطان زمزمه می‌کند:
- تو این جمع همه کردی بلدن اقای مغرور.
و چشم باز کردنش هم‌زمان می شود با لبخند کج و ناشی او. الهه کنار چکاوک می‌ایستد و جانیار کنار ارشاویر.
ارام در حینی که غر می‌زند که او هیچ بلد نیست، کمر الهه را می‌گیرد و ارسلان با لبخند راضی کمر او را. نیکی کمر جانیار را می‌گیرد و خشایار کمر او را.
صف را با جمع کردی پوششان مزین می‌کنند و صدای دست و سوت جمع با تَحریک‌های دیجی بلند می‌شود. اهنگ پلی می‌شود و با شروع پر هیجان رَقص و تکان خوردن شانه‌هایشان، چکاوک آهسته نگاهش را از پاهایش بالا می‌کشد و به نگاه خیره ارشاویر می‌دهد. نرم لبخند می‌زند و سر کج می‌کند:
- از رَقص عقب می‌مونیا.
ارشاویر حینی که بدنش را متین و مردانه، با ریتم اهنگ تکان می‌دهد، نگاه ناباورش را بالا می‌کشد و به روبه‌رو می‌دهد. لبخند محو پر تعجبی می‌زند:
- خیلی زیبا شدی.
قند که هیچ، شرکت نی‌شیکر در دل چکاوک شروع به کار می‌کند. دست مردانه ارشاویر، اهسته کمر چکاوک را می‌فشارد. چکاوک لَب می‌گزد و با چرخاندن نگاهش به میز‌های مهمانان نگاهش تلاقی می‌شود، به نگاه خیره سردار. عجیب است که لبخند بر لَب دارد و تکیه‌زده به ستون با سیگار بین لَب‌هایش با تحسین نگاهش می‌کند. لبخند محوی می‌زند، خوشحال است که کینه را کنار گذاشته، واقعا نمی‌توانست قید خانواده مادری‌اش را بزند.
به جمع‌شان نگاه می‌کند. از خشایاری که دستمال می‌چرخاند و سرش را با ریتم تکان می‌دهد، شروع می‌کند و با گذر کردن از چهره‌ی آرام و میتن نیکی به جانیاری می‌رسد که پر هیجان بدنش را با ریتم تکان می‌دهد از ته دل خوشحال است. یکی از رویاهای دیرینه او بود، این مراسم ازدواج، آن‌هم به این شکل.
لبخند محوی می‌زند و به لبخند نرم و مردانه روی لَب‌های ارشاویر خیره می‌شود. این لبخند درست لبخند توی قاب عکسی بود که در خانه‌یشان پیدا کرده. انگار که دوباره همان ارشاویر کودکی‌اش است. انگار که در تمام این سی‌واندی‌سال، هزاران زخم را بر تن نکشیده، گرمای کوره‌ی اجرپزی را تحمل نکرده، در سرما و گرما دست‌فروشی نکرده، با پاهایی تیرخورده از دست مامور فرار نکرده و هزاران دردی که انگار از تمام آن‌ها در او فقط ردی مانده که مردی ساخته به عظمت کوه و به وسعت دریا. مردی که چکاوک می‌خواهد از همان‌لحظه ازل تا لحظه ابد را کنارش باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلبرگ

مدیر ارشد بازنشسته
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,821
لایک‌ها
14,227
امتیازها
113
سن
22
کیف پول من
63,677
Points
1,607
37773
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : گلبرگ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا