کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 88
آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند و اولین چیزی که توجه‌اش را جلب می‌نماید، رنگ سفید بیمارستان است.
دست‌های لرزانش آهسته بالا می‌آیند و چشم‌های تارش را اسیر می‌کنند. سرش کمی گیج می‌رود و هیچ ذهنیتی راجب اتفاقاتی که افتاده ندارد. صدایی پیج می‌شود و خانم قربانی را به بخش اورژانس می‌خواند. صدای عصبی نیکی که پر از حرص است، توجه‌اش را جلب می‌کند و آهسته سرش را بالا می‌کشد. نیکی، کمی بیشتر از کمی، عصبی در اتاق قدم می‌زند و مخاطبش را حسابی می‌کوبد:
- اون دختر ع*و*ضی رو باید می‌کشت، ک*ثافت بی‌چشم و رو.
چکاوک کمی چشم‌هایش را می‌فشارد تا دیدش بهتر شود و حاله محو کنار برود:
- حقش بوده. سرم داره می‌ترکه از حرص، اصلا باورم نمی‌شه چجوری ان‌قدر دل و جرعت پیدا کرده.
نمی‌داند مخاطب نیکی چه می‌گوید که نیکی، کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد. چکاوک حالا کمی بهتر فضا را می‌بیند، دهانش یک‌طور بدی شده و مزه تلخ و گسش باعث می‌شود، چندباری آب دهانش را فرو دهد و چهره‌اش درهم برود. معده‌اش می‌سوزد و دست‌هایش آهسته به روی معده‌اش مشت می‌شود.
- من نمی‌فهمم خشایار، به ارشاویر بگو دیگه حق نداره یه‌ثانیه هم با وجود اون دختر هرزه، چکاوک رو به اون عمارت ببره.
نیکی کمی سکوت می‌کند و به طرف پنجره بزرگ اتاق می‌رود. کس دیگری در اتاق نیست. یک در، در اول راه‌روی اتاق است و سیستم تهویه‌ای که در بالای ورودی راه‌رو کوچک وجود دارد. یخچال، مبل دونفره راحتی، پافر و گل میز کوچکی تنها وسیله‌های اتاق هستند. تن صدای بالا رفته نیکی، نگاه چکاوک را از اتاق به نیکی می‌دهد:
- به من ربطی نداره خشایار، چکاوک یکی دوساعت دیگه مرخص میشه، من نمیارمش اون‌جا، خداحافظ.
تماسش را حرصی قطع می‌کند و دست به کمر می‌زند. زیر لبی نق می‌زند و دست راستش به روی پیشانی‌اش می‌نشیند:
- ع*و*ضی نمک به حروم!
چکاوک، آهسته لَبش را تر می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد و با صدای خش‌داری نیکی را مخاطب قرار می‌‍دهد:
- چی‌شده؟
نیکی با شنیدن صدای ضعیف چکاوک به سمتش برمی‌گردد و انگار تازه د*اغ دلش تازه می‌شود که عصبی دست‌هایش را مشت می‌کند و جنون‌وار کنار تخت ایزوله قدم می‌زند:
- این دختر روانی تو دلسترت قرص قلب ریخته. من نمی‌فهمم چه کوفتی ریخته که دکتر می‌گفت دوساعت دیرتر آورده بودیمت... .
مکث می‌کند و با بغض خیره می‌شود به چکاوک و باقی حرفش را می‌خورد. آب دهانش را فرو می‌دهد و حرف را می‌پیچاند. آهسته روی صندلی همراه می‌نشیند و شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- خشایار می‌گفت، ارشاویر جلو همه به باد کتک گرفته دختره رو، دختر آقا حیدر.
چشم‌های چکاوک شوکه گرد می‌شود. بدنش خشک شده و وقتی که می‌خواهد کمی تنش را بالا بکشد، گرفتگی عضلاتش چهره‌اش را درهم می‌برد. نیکی موبایلش را روی تخت می‌اندازد و اخم درهم می‌کشد:
- ارشاویر چنددقیقه بعد تو بلند شد، اومد که بیاد دنبال تو یه‌دفعه دیدم دادش بلند شد. تا ما خواستیم بیایم بالا ببینم چی شده، دیدیم ارشاویر تو رو گرفته به دستش و با عجله از پله‌ها پایین میاد.
نگاه به چکاوک منتظر می‌کند. دستی به روسری طرح سنتی‌اش می‌اندازد و نگاهش را از لباس ایزوله صورتی چکاوک به چشم‌های عسلی‌اش می‌دهد:
- اومدیم بیمارستان دکتر همین که دیدت، گفت مسموم شده. تو هم که سر شام جز دلستر هیچی نخورده بودی.
نیکی ل*ب می‌گزد و دسته‌ی قهوه‌ای ویوخورده موهایش را به پشت گوش می‌زند:
- ارشاویر آتیش گرفت، تورو گذاشت پیش من و با خشایار رفت.
چکاوک شوکه دستی به روی صورتش می‌کشد. نمی‌خواهد از کسی متنفر باشد؛ اما این دختر... . "عجب" زیر لبی می‌گوید و خیره می‌شود به نگاه نگران نیکی.
***
کد:
آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند و اولین چیزی که توجه‌اش را جلب می‌نماید، رنگ سفید بیمارستان است.
دست‌های لرزانش آهسته بالا می‌آیند و چشم‌های تارش را اسیر می‌کنند. سرش کمی گیج می‌رود و هیچ ذهنیتی راجب اتفاقاتی که افتاده ندارد. صدایی پیج می‌شود و خانم قربانی را به بخش اورژانس می‌خواند. صدای عصبی نیکی که پر از حرص است، توجه‌اش را جلب می‌کند و آهسته سرش را بالا می‌کشد. نیکی، کمی بیشتر از کمی، عصبی در اتاق قدم می‌زند و مخاطبش را حسابی می‌کوبد:
- اون دختر ع*و*ضی رو باید می‌کشت، ک*ثافت بی‌چشم و رو.
چکاوک کمی چشم‌هایش را می‌فشارد تا دیدش بهتر شود و حاله محو کنار برود:
- حقش بوده. سرم داره می‌ترکه از حرص، اصلا باورم نمی‌شه چجوری ان‌قدر دل و جرعت پیدا کرده.
نمی‌داند مخاطب نیکی چه می‌گوید که نیکی، کلافه شقیقه‌اش را می‌فشارد. چکاوک حالا کمی بهتر فضا را می‌بیند، دهانش یک‌طور بدی شده و مزه تلخ و گسش باعث می‌شود، چندباری آب دهانش را فرو دهد و چهره‌اش درهم برود. معده‌اش می‌سوزد و دست‌هایش آهسته به روی معده‌اش مشت می‌شود.
- من نمی‌فهمم خشایار، به ارشاویر بگو دیگه حق نداره یه‌ثانیه هم با وجود اون دختر هرزه، چکاوک رو به اون عمارت ببره.
نیکی کمی سکوت می‌کند و به طرف پنجره بزرگ اتاق می‌رود. کس دیگری در اتاق نیست. یک در، در اول راه‌روی اتاق است و سیستم تهویه‌ای که در بالای ورودی راه‌رو کوچک وجود دارد. یخچال، مبل دونفره راحتی، پافر و گل میز کوچکی تنها وسیله‌های اتاق هستند. تن صدای بالا رفته نیکی، نگاه چکاوک را از اتاق به نیکی می‌دهد:
- به من ربطی نداره خشایار، چکاوک یکی دوساعت دیگه مرخص میشه، من نمیارمش اون‌جا، خداحافظ.
تماسش را حرصی قطع می‌کند و دست به کمر می‌زند. زیر لبی نق می‌زند و دست راستش به روی پیشانی‌اش می‌نشیند:
- ع*و*ضی نمک به حروم!
چکاوک، آهسته لَبش را تر می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد و با صدای خش‌داری نیکی را مخاطب قرار می‌‍دهد:
- چی‌شده؟
نیکی با شنیدن صدای ضعیف چکاوک به سمتش برمی‌گردد و انگار تازه د*اغ دلش تازه می‌شود که عصبی دست‌هایش را مشت می‌کند و جنون‌وار کنار تخت ایزوله قدم می‌زند:
- این دختر روانی تو دلسترت قرص قلب ریخته. من نمی‌فهمم چه کوفتی ریخته که دکتر می‌گفت دوساعت دیرتر آورده بودیمت... .
مکث می‌کند و با بغض خیره می‌شود به چکاوک و باقی حرفش را می‌خورد. آب دهانش را فرو می‌دهد و حرف را می‌پیچاند. آهسته روی صندلی همراه می‌نشیند و شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- خشایار می‌گفت، ارشاویر جلو همه به باد کتک گرفته دختره رو، دختر آقا حیدر.
چشم‌های چکاوک شوکه گرد می‌شود. بدنش خشک شده و وقتی که می‌خواهد کمی تنش را بالا بکشد، گرفتگی عضلاتش چهره‌اش را درهم می‌برد. نیکی موبایلش را روی تخت می‌اندازد و اخم درهم می‌کشد:
- ارشاویر چنددقیقه بعد تو بلند شد، اومد که بیاد دنبال تو یه‌دفعه دیدم دادش بلند شد. تا ما خواستیم بیایم بالا ببینم چی شده، دیدیم ارشاویر تو رو گرفته به دستش و با عجله از پله‌ها پایین میاد.
نگاه به چکاوک منتظر می‌کند. دستی به روسری طرح سنتی‌اش می‌اندازد و نگاهش را از لباس ایزوله صورتی چکاوک به چشم‌های عسلی‌اش می‌دهد:
- اومدیم بیمارستان دکتر همین که دیدت، گفت مسموم شده. تو هم که سر شام جز دلستر هیچی نخورده بودی.
نیکی ل*ب می‌گزد و دسته‌ی قهوه‌ای ویوخورده موهایش را به پشت گوش می‌زند:
- ارشاویر آتیش گرفت، تورو گذاشت پیش من و با خشایار رفت.
چکاوک شوکه دستی به روی صورتش می‌کشد. نمی‌خواهد از کسی متنفر باشد؛ اما این دختر... . "عجب" زیر لبی می‌گوید و خیره می‌شود به نگاه نگران نیکی.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت89
چشم‌های سرخ، پر از خشم و درمانده مردانه‌اش را دیده و دلش هنوز قیلی و ویلی می‌رود از صدای دورگه و خش‌دارش. آن اتصال و درماندگی عجیبی که ترس به جان نشسته‌اش را هویدا می‌کرد و غروری که خش انداخته بود به صدایش تا نلرزد. ارشاویر در اوج غرور، درمانده‌ترین مرد این شهر شده بود وقتی چشم‌های بی‌فروغ چکاوک را خیره به خود دیده. چشم‌هایش همچون پسر بچه خطاکاری که پشیمان است، دودو زده و ملتمس شده برای بخشش. مرد سخت روزگارش زانو‌زده در مقابلش و سر به روی زانوی چکاوک گذاشته، دست‌هایش را سفت فشرده بود، فشرده بود تا باور کند از دست نداده. عجیب مظلوم شده و عجیب ترسیده بود، عجیب!
دخترک بی‌پروا را از عمارت بیرون کرده و به شهرستانشان فرستاده، آقا حیدر شرمنده و پر از شرم، عذرخواهی کرده و حالا که دو روز از آن ماجرا می‌گذرد جو عجیب بین اهالی عمارت کمی خوابیده. نیکی و خشایار به سختی خداحافظی کرده و به ترکیه برگشته بودند و جانیار از سفر برگشته.
- ارشا نمی‌خوای یه جشن عروسی بگیری؟ عقدتون که خیلی بی‌سرو‌صدا بود.
نگاه چکاوک آهسته بالا می‌آید، خیره می‌شود به چشم‌های مشکی ارشاویر. خیره‌اند به هم و خدا می‌داند چه روزهایی که با خیال مال یک‌دیگر شدند به شب نرسانده و چه شب‌هایی که با خیال وصال صبح نکرده بودند. دل‌هایشان شاهد است، با دیدن ماشین عروس، چه خیال‌هایی که نبافته‌اند و چه آرزویی‌هایی که ننواخته‌اند. جانیار پاروی‌پا می‌اندازد. این روزهای جدایی دل و دماغ درستی ندارد و به مقدار زیادی نگران الهه است.
- به زودی!
جانیار لبخند محوی می‌زند. تکیه سرش را به پشتی مبل می‌دهد و پاهای کشیده‌اش را روی گل میز می‌گذارد:
- پسر چه خواب‌هایی که برات ندیدم. می‌خوام لباس کردی بپوشیم، با لباس یه ر*ق*ص مشتی بریم.
چکاوک نرم می‌خندد. تکیه سرش را به شانه‌های پهن ارشاویر می‌دهد و دست‌هایش به دور ضریح بازوان او حلقه می‌شود:
- انشالا الهه خوب بشه، برگرده پیشمون، بعدش.
و ای‌کاش که این روزهای خوب هرگز تمام نشود.
***
دود آهسته در جلوی چشمانش به ر*ق*ص در می‌آید. با پیچیدن صدای بوق در اتاق تاریک، کنج ل*ب‌های کبودش بالا می‌رود و دستی به ته‌ریش‌هایش می‌کشد.
- ?Here you go? You
نرم می‌خندد و مرموز صدایش می‌کند:
- مسیح.
مخاطبش با شنیدن صدای آشنا، قهقه می‌زند و به میان خنده مخاطبش را با زبان مادری می‌خواند:
- ک*ثافت چه خبر؟
کنج ل*ب‌هایش عمیق کش می‌آید، آهسته دود سیگار را از ریه‌هایش بالا می‌دهد و خیره می‌شود به سفیدی دود میان تاریکی ظلمات اتاق.
- وقتش نیست برگردی ایران؟
صدای خنده مسیح بند می‌آید و جدی می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟
کجا را بکوبد که بیشتر دردش بیاید؟ یعنی شاهرخ آن‌قدر ارزش دارد که بخاطرش خانه و زندگی روسیه را رها کند؟ قطعا خیر.
- شاهرخ مرده، ارشاویر اموالش رو بالا کشیده.
سکوت می‌شود و فقط صدای نفس‌های بریده‌بریده. چندثانیه می‌گذرد تا صدای فریاد مبهوت مسیح روح و جانش را می‌نوازد:
- خفه می‌کنم اون بی‌پدر رو.
نرم می‌خندد؛ شیطانی و پر از هدف.
- منتظرتم.
و مسیح پر از خشم دندان ساییده و صدای قرچ‌های دندانش را از این طرف خط شنیده و جانش جلا داده شده:
- به زودی برمی‌گردم.
***
#پایان_فصل_دو
کد:
چشم‌های سرخ، پر از خشم و درمانده مردانه‌اش را دیده و دلش هنوز قیلی و ویلی می‌رود از صدای دورگه و خش‌دارش. آن اتصال و درماندگی عجیبی که ترس به جان نشسته‌اش را هویدا می‌کرد و غروری که خش انداخته بود به صدایش تا نلرزد. ارشاویر در اوج غرور، درمانده‌ترین مرد این شهر شده بود وقتی چشم‌های بی‌فروغ چکاوک را خیره به خود دیده. چشم‌هایش همچون پسر بچه خطاکاری که پشیمان است، دودو زده و ملتمس شده برای بخشش. مرد سخت روزگارش زانو‌زده در مقابلش و سر به روی زانوی چکاوک گذاشته، دست‌هایش را سفت فشرده بود، فشرده بود تا باور کند از دست نداده. عجیب مظلوم شده و عجیب ترسیده بود، عجیب!
دخترک بی‌پروا را از عمارت بیرون کرده و به شهرستانشان فرستاده، آقا حیدر شرمنده و پر از شرم، عذرخواهی کرده و حالا که دو روز از آن ماجرا می‌گذرد جو عجیب بین اهالی عمارت کمی خوابیده. نیکی و خشایار به سختی خداحافظی کرده و به ترکیه برگشته بودند و جانیار از سفر برگشته.
- ارشا نمی‌خوای یه جشن عروسی بگیری؟ عقدتون که خیلی بی‌سرو‌صدا بود.
نگاه چکاوک آهسته بالا می‌آید، خیره می‌شود به چشم‌های مشکی ارشاویر. خیره‌اند به هم و خدا می‌داند چه روزهایی که با خیال مال یک‌دیگر شدند به شب نرسانده و چه شب‌هایی که با خیال وصال صبح نکرده بودند. دل‌هایشان شاهد است، با دیدن ماشین عروس، چه خیال‌هایی که نبافته‌اند و چه آرزویی‌هایی که ننواخته‌اند. جانیار پاروی‌پا می‌اندازد. این روزهای جدایی دل و دماغ درستی ندارد و به مقدار زیادی نگران الهه است.
- به زودی!
جانیار لبخند محوی می‌زند. تکیه سرش را به پشتی مبل می‌دهد و پاهای کشیده‌اش را روی گل میز می‌گذارد:
- پسر چه خواب‌هایی که برات ندیدم. می‌خوام لباس کردی بپوشیم، با لباس یه ر*ق*ص مشتی بریم.
چکاوک نرم می‌خندد. تکیه سرش را به شانه‌های پهن ارشاویر می‌دهد و دست‌هایش به دور ضریح بازوان او حلقه می‌شود:
- انشالا الهه خوب بشه، برگرده پیشمون، بعدش.
و ای‌کاش که این روزهای خوب هرگز تمام نشود.
***
دود آهسته در جلوی چشمانش به ر*ق*ص در می‌آید. با پیچیدن صدای بوق در اتاق تاریک، کنج ل*ب‌های کبودش بالا می‌رود و دستی به ته‌ریش‌هایش می‌کشد.
- ?Here you go? You
نرم می‌خندد و مرموز صدایش می‌کند:
- مسیح.
مخاطبش با شنیدن صدای آشنا، قهقه می‌زند و به میان خنده مخاطبش را با زبان مادری می‌خواند:
- ک*ثافت چه خبر؟
کنج ل*ب‌هایش عمیق کش می‌آید، آهسته دود سیگار را از ریه‌هایش بالا می‌دهد و خیره می‌شود به سفیدی دود میان تاریکی ظلمات اتاق.
- وقتش نیست برگردی ایران؟
صدای خنده مسیح بند می‌آید و جدی می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟
کجا را بکوبد که بیشتر دردش بیاید؟ یعنی شاهرخ آن‌قدر ارزش دارد که بخاطرش خانه و زندگی روسیه را رها کند؟ قطعا خیر.
- شاهرخ مرده، ارشاویر اموالش رو بالا کشیده.
سکوت می‌شود و فقط صدای نفس‌های بریده‌بریده. چندثانیه می‌گذرد تا صدای فریاد مبهوت مسیح روح و جانش را می‌نوازد:
- خفه می‌کنم اون بی‌پدر رو.
نرم می‌خندد؛ شیطانی و پر از هدف.
- منتظرتم.
و مسیح پر از خشم دندان ساییده و صدای قرچ‌های دندانش را از این طرف خط شنیده و جانش جلا داده شده:
- به زودی برمی‌گردم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#فصل _سوم
زنی با گونه‌های خیس، از من می‌رود امشب...
به جای کوه، شیرین را شکستی حضرت فرهاد!


پارت 90

دو طرف تیشرت مشکی را اسیر می‌کند و آن را از سرش بیرون می‌کشد. چند نفس عمیق می‌کشد و آهسته شیر دوش را باز می کند. صدای ظریف و زیبای دلبرش در گوش‌هایش می‌پیچد و چگونه می‌شود از این‌همه دلبری گذشت. کلافه است و مقداری زیادی خسته.
آب، سرد است. درست مثال چشم‌ها و قلب او. به روزهای زیادی استراحت و بی‌خیالی نیاز دارد مثلا؛ یک‌هفته بدون فکر به تورم و یا بازار بورس فلان سهامش و یا بدون فکر به فلان دشمن و فلان دارایی، ساعات زیادی را در کنار دلبرش، در کنج کلبه‌ی دنج قدیمی‌اش بگذارند و از دست‌های او چای گیلانی بنوشد، مثل؛ تمام مردهای دیگر. به یک موزیک خوب نیاز داشت، موزیک لایتی که بتواند روحش را نوازش کند همانند؛ لالای‌های مادرش. چند تق به در حمام می‌خورد. آهسته چشم‌های مشکی‌اش را باز می‌کند و اول خیره می‌شود به قطرات آبی که از موهای روی پیشانی‌اش چکه می‌کنند، سپس به تصویر خیس خود در آینه قدی مقابلش. نگاهش سر می‌خورد به قطرات آبی که میان ماهیچه‌هایش نشسته و آهسته چشم‌هایش بالا می‌آید و ثابت می‌ماند در چهره‌ای که با او غریبی می‌کند. این مرد بی‌روح را نمی‌خواست. آب د*ه*ان فرو می‌دهد و خیره می‌شود به در.
- بله؟
صدای چکاوک می‌آید، ناز دارد و پیچ و تابش از جاده شمال بیشتر است.
- بیام تو؟
آهسته کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و چشم‌هایش را محکم می‌بندد:
- مطمعنی؟
صدای خنده‌های ریز و پر از عشوه چکاوک که می‌آید، ناخواسته تن بکر و خواستنی‌اش را زیر قطرات آب تصور می‌کند. پو*ست شفاف گلگونش با مرواریدهای براق آب، ترکیب همگون جذابی‌ست. مشت چکاوک بر در می‌نشیند و با شرم صدایش می‌کند و چه لحن صدایش خواستنی‌ست!
- امیر.
می‌خواهد جلوی این "جان" بالا آمده تا پشت لَب را بگیرد؛ اما نمی‌شود. بالا می‌آید و از ته جان است تا دوباره ثابت کند، ضعف این مرد را در مقابل جسم شصت‌کیلویی او.
- جان امیر.
نیم‌نگاهی به دستگیره حمام می‌اندازد و آهسته شیر آب گرم وان را باز می‌کند.
- بیاتو.
در، آهسته باز می‌شود و صدای پرناز چکاوک در میان سنگ‌های حمام صد‌ها چرخ می‌خورد و آخ!
- کاریم نداشته باشی ها.
و امان از آن لحظه که چکاوک لَب گزیده و پر از شرم و شاید ناز قسمت دوم را آهسته‌تر گفته.
- هنوز ب*دن درد دارم!.
آخ که این سایز صدا کار دستش می‌دهد که آهسته نگاهی به پایین و سپس به سمت چکاوکی می‌دهد که دست روی چشم گذاشته و جلوی در است.
- قول نمی‌دم.
به سمت چکاوک می‌رود. مقابلش می‌ایستد و با لبخند محوی خیره می‌شود به او که با حوله تن‌پوش گلبهی کوتاهش دلبری می‌کند. کلا این دختر می‌خارد. خم می‌شود که در را ببند؛ اما عبور سرش از کنار عطر وانیلی و شیرین تن او، مسخ و مَستش می‌کند. در را که می‌بندد، آهسته پشت سر چکاوک قرار می‌گیرد و گودی خواستنی کمرش را میان بازوانش اسیر می‌کند. تیغه‌ی بینی‌اش را بر خرمن طلایی چکاوک می‌گذارد و عمیق می‌بوید. این، عطر زندگی‌ست.
آهسته دست‌هایش را سر می‌دهد و پیچک‌وار، انگشت‌های کشیده‌اش را به ران خودنمایی سفیدش می‌رساند و به جان می‌خرد لَب گزیدن دلبر کوچکش را. آهسته بناگوش‌های شفاف چکاوک را با لَب‌های کبودِ خیسش، تَر می‌کند و هرم نفس‌هایش، جایی حوالی لاله گوش چکاوک را می‌سوزاند.
- می‌خوامت.
و این خواستن خش‌دارِ بم، فرو می‌ریزد قلب چکاوک را. این اتصال و خماری صدای بم مرد زندگی‌اش، فرا می خواند تمام هورمون‌های خفته در پس وجودش را. می‌خواهمت و مگر می‌شود، زیباتر از این دوست داشتن را بیان کرد؟

***
کد:
دو طرف تیشرت مشکی را اسیر می‌کند و آن را از سرش بیرون می‌کشد. چند نفس عمیق می‌کشد و آهسته شیر دوش را باز می کند. صدای ظریف و زیبای دلبرش در گوش‌هایش می‌پیچد و چگونه می‌شود از این‌همه دلبری گذشت. کلافه است و مقداری زیادی خسته.
آب، سرد است. درست مثال چشم‌ها و قلب او. به روزهای زیادی استراحت و بی‌خیالی نیاز دارد مثلا؛ یک‌هفته بدون فکر به تورم و یا بازار بورس فلان سهامش و یا بدون فکر به فلان دشمن و فلان دارایی، ساعات زیادی را در کنار دلبرش، در کنج کلبه‌ی دنج قدیمی‌اش بگذارند و از دست‌های او چای گیلانی بنوشد، مثل؛ تمام مردهای دیگر. به یک موزیک خوب نیاز داشت، موزیک لایتی که بتواند روحش را نوازش کند همانند؛ لالای‌های مادرش. چند تق به در حمام می‌خورد. آهسته چشم‌های مشکی‌اش را باز می‌کند و اول خیره می‌شود به قطرات آبی که از موهای روی پیشانی‌اش چکه می‌کنند، سپس به تصویر خیس خود در آینه قدی مقابلش. نگاهش سر می‌خورد به قطرات آبی که میان ماهیچه‌هایش نشسته و آهسته چشم‌هایش بالا می‌آید و ثابت می‌ماند در چهره‌ای که با او غریبی می‌کند. این مرد بی‌روح را نمی‌خواست. آب د*ه*ان فرو می‌دهد و خیره می‌شود به در.
- بله؟
صدای چکاوک می‌آید، ناز دارد و پیچ و تابش از جاده شمال بیشتر است.
- بیام تو؟ 
آهسته کنج لَب‌هایش بالا می‌رود و چشم‌هایش را محکم می‌بندد:
- مطمعنی؟ 
صدای خنده‌های ریز و پر از عشوه چکاوک که می‌آید، ناخواسته تن بکر و خواستنی‌اش را زیر قطرات آب تصور می‌کند. پو*ست شفاف گلگونش با مرواریدهای براق آب، ترکیب همگون جذابی‌ست. مشت چکاوک بر در می‌نشیند و با شرم صدایش می‌کند و چه لحن صدایش خواستنی‌ست! 
- امیر.
می‌خواهد جلوی این "جان" بالا آمده تا پشت لَب را بگیرد؛ اما نمی‌شود. بالا می‌آید و از ته جان است تا دوباره ثابت کند، ضعف این مرد را در مقابل جسم شصت‌کیلویی او.
- جان امیر. 
نیم‌نگاهی به دستگیره حمام می‌اندازد و آهسته شیر آب گرم وان را باز می‌کند.
- بیاتو.
در، آهسته باز می‌شود و صدای پرناز چکاوک در میان سنگ‌های حمام صد‌ها چرخ می‌خورد و آخ! 
- کاریم نداشته باشی ها.
و امان از آن لحظه که چکاوک لَب گزیده و پر از شرم و شاید ناز قسمت دوم را آهسته‌تر گفته.
- هنوز ب*دن درد دارم!.
آخ که این سایز صدا کار دستش می‌دهد که آهسته نگاهی به پایین و سپس به سمت چکاوکی می‌دهد که دست روی چشم گذاشته و جلوی در است.
- قول نمی‌دم. 
به سمت چکاوک می‌رود. مقابلش می‌ایستد و با لبخند محوی خیره می‌شود به او که با حوله تن‌پوش گلبهی کوتاهش دلبری می‌کند. کلا این دختر می‌خارد. خم می‌شود که در را ببند؛ اما عبور سرش از کنار عطر وانیلی و شیرین تن او، مسخ و مَستش می‌کند. در را که می‌بندد، آهسته پشت سر چکاوک قرار می‌گیرد و گودی خواستنی کمرش را میان بازوانش اسیر می‌کند.  تیغه‌ی بینی‌اش را بر خرمن طلایی چکاوک می‌گذارد و عمیق می‌بوید. این، عطر زندگی‌ست.
آهسته دست‌هایش را سر می‌دهد و پیچک‌وار، انگشت‌های کشیده‌اش را به ران خودنمایی سفیدش می‌رساند و به جان می‌خرد لَب گزیدن دلبر کوچکش را. آهسته بناگوش‌های شفاف چکاوک را با لَب‌های کبودِ خیسش، تَر می‌کند و هرم نفس‌هایش، جایی حوالی لاله گوش چکاوک را می‌سوزاند.
- می‌خوامت.
و این خواستن خش‌دارِ بم، فرو می‌ریزد قلب چکاوک را. این اتصال و خماری صدای بم مرد زندگی‌اش، فرا می خواند تمام هورمون‌های خفته در پس وجودش را. می‌خواهمت و مگر می‌شود، زیباتر از این دوست داشتن را بیان کرد؟ 
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت91
جانیار می‌خندد و هوس شیطنت کرده؛ از شیطنت‌های جوانی. آرشاویر نیم‌نگاهی در آینه ماشین می‌اندازد و کمی کراوات مشکی را شل می‌کند:
- آروم بگیر.
چکاوک متفکر کنج لَب‌هایش را به داخل د*ه*ان می‌کشد و نرم می‌خندد:
- راست میگه امیر، فکر بدی نیست. بیا وانمود کنیم شما من رو دزدین، ببینم و اگه کار بالا گرفت می‌گیم شوخی بوده.
ارشاویر اخم می‌کند و از پشت عینک آفتابی مارکش کج به چکاوک خیره می‌شود. وقتی نگاه مظلوم و خیره چکاوک را می‌بیند، کلافه دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند و دستی به گ*ردنش می‌کشد. دنده را کم می‌کند و پشت چراغ قرمز می‌ایستد. جانیار روی صندلی عقب نشسته و با دیدن دو داف لوند، در سمت ارشاویر که پشت جنسیس قرمز با موزیک سر تکان می‌دهند، به شانه چکاوک می‌کوبد و آهسته زمزمه می‌کند:
- خودشه چکا.
چکاوک شیطانی لَب می‌گزد و دست به سمت صحفه لمسی ماشین می‌برد تا شیشه ارشاویر را پایین بکشد. هنوز شیشه کامل پایین نیامده که اضطراب به چهره می‌دهد و بغض به گلو می‌اندازد:
- خانما، خانما توروخدا!
ظهر است و این جاده خارج شهر، خلوت‌تر از آن است که بخواهد مخاطب دیگری داشته باشند. چکاوک کمی صدایش را بالا می‌برد و جیغ خفیفی می‌کشد:
- دخترا تورو خدا زنگ بزنین پلیس، کمک کنید.
جانیار به صورت نمایشی از پشت، دست به گر*دن چکاوکی که به سمت ارشاویر متمایل شده می‌اندازد و آن را قفل صندلی می‌کند.
دختری که پشت فرمان نشسته ابرو بالا می‌اندازد و عینکش را به موهای بلوندش هدایت می‌کند:
- چی شده؟
دختر کناری که مشغول جویدن آدامس است، صدای موزیک را کم می‌کند و حینی که خیره می‌شود به ارشاویری که جدی به روبه‌رو خیره است، آدامس را باد می‌کند و می‌ترکاند:
- جون حاجی.
و بعد با کتف ضربه‌ای به دختر کناری می‌زند. چکاوک کلافه و پر از حرص که این‌بار از حرکت دخترک واقعی شده جیغ می‌کشد و صدایش را بالا می‌برد:
- زنگ بزنین پلیس اینا منو دزدیدن.
دختر پشت فرمانی پر عشوه لَب‌های سرخش را گ*از می‌گیرد و با خنده خیره می‌شود به ارشاویر:
- ای جونم، کاش منم بدزده.
کنج لَب‌های ارشاویر آهسته بالا می‌رود و عینک آفتابی‌اش را به موهای خوش حالت مشکی‌اش هدایت می‌کند.
تویوتای ارشاویر در مقابل ماشین اسپرت او، سبب می‌شود که ارشاویر از بالا نیم‌نگاهی به دخترک بیندازد و دخترک مو قرمز، مات بماند و دست از جوییدن بردارد:
- حاجی قلبم، چشارو... ویو رو... جمال رو.
دخترک راننده خندید و به حالت ضعف، چشم‌هایش را در کاسه چرخاند:
- جمالت چه نیکوست دلبر.
جانیار که نمی‌تواند خود را کنترل کند، قهقه می‌زند و خنده‌ی آن‌دو چکاوک را جری می‌کند:
- این آدم‌ربا من رو دزدیده چی می‌گین، زنگ بزنین پلیس.
دخترک راننده نیم‌نگاهی به ثانیه‌های آخر چراغ قرمز می‌اندازد و عینک آفتابی‌اش را به روی چشم‌های لنز آبی خورده‌اش هدایت می‌کند:
- صفا ببر از ب*غ*ل همچین توری، مگه عقل نداری که می‌خوای فرار کنی؟
و بعد با فرستادن بوسی به سمت آرشاویر، دنده عوض کرد و ماشین را با سرعت از جا کنده شد.
چکاوک از حرص سرخ شده و در مرز انفجار است، مخصوصا زمانی که صدای قهقه جانیار در ماشین می‌پیچد و ارشاویر نرم می‌خندد.
کلافه جیغ می‌کشد و مشت به داشبورد ماشین می‌کوبد:
- نخندین، نخندین.

قهقه جانیار بالا تر می‌گیرد. شانه‌های آرشاویر بی‌صدا تکان می‌خورد و ماشین را نرم به حرکت در می‌آورد.
***

کد:
جانیار می‌خندد و هوس شیطنت کرده؛ از شیطنت‌های جوانی. آرشاویر نیم‌نگاهی در آینه ماشین می‌اندازد و کمی کراوات مشکی را شل می‌کند:
- آروم بگیر.
چکاوک متفکر کنج لَب‌هایش را به داخل د*ه*ان می‌کشد و نرم می‌خندد:
- راست میگه امیر، فکر بدی نیست. بیا وانمود کنیم شما من رو دزدین، ببینم و اگه کار بالا گرفت می‌گیم شوخی بوده.
ارشاویر اخم می‌کند و از پشت عینک آفتابی مارکش کج به چکاوک خیره می‌شود. وقتی نگاه مظلوم و خیره چکاوک را می‌بیند، کلافه دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند و دستی به گ*ردنش می‌کشد. دنده را کم می‌کند و پشت چراغ قرمز می‌ایستد. جانیار روی صندلی عقب نشسته و با دیدن دو داف لوند، در سمت ارشاویر که پشت جنسیس قرمز با موزیک سر تکان می‌دهند، به شانه چکاوک می‌کوبد و آهسته زمزمه می‌کند:
- خودشه چکا.
چکاوک شیطانی لَب می‌گزد و دست به سمت صحفه لمسی ماشین می‌برد تا شیشه ارشاویر را پایین بکشد. هنوز شیشه کامل پایین نیامده که اضطراب به چهره می‌دهد و بغض به گلو می‌اندازد:
- خانما، خانما توروخدا!
ظهر است و این جاده خارج شهر، خلوت‌تر از آن است که بخواهد مخاطب دیگری داشته باشند. چکاوک کمی صدایش را بالا می‌برد و جیغ خفیفی می‌کشد:
- دخترا تورو خدا زنگ بزنین پلیس، کمک کنید.
جانیار به صورت نمایشی از پشت، دست به گر*دن چکاوکی که به سمت ارشاویر متمایل شده می‌اندازد و آن را قفل صندلی می‌کند.
دختری که پشت فرمان نشسته ابرو بالا می‌اندازد و عینکش را به موهای بلوندش هدایت می‌کند:
- چی شده؟
دختر کناری که مشغول جویدن آدامس است، صدای موزیک را کم می‌کند و حینی که خیره می‌شود به ارشاویری که جدی به روبه‌رو خیره است، آدامس را باد می‌کند و می‌ترکاند:
- جون حاجی.
و بعد با کتف ضربه‌ای به دختر کناری می‌زند. چکاوک کلافه و پر از حرص که این‌بار از حرکت دخترک واقعی شده جیغ می‌کشد و صدایش را بالا می‌برد:
- زنگ بزنین پلیس اینا منو دزدیدن.
دختر پشت فرمانی پر عشوه لَب‌های سرخش را گ*از می‌گیرد و با خنده خیره می‌شود به ارشاویر:
- ای جونم، کاش منم بدزده.
کنج لَب‌های ارشاویر آهسته بالا می‌رود و عینک آفتابی‌اش را به موهای خوش حالت مشکی‌اش هدایت می‌کند.
تویوتای ارشاویر در مقابل ماشین اسپرت او، سبب می‌شود که ارشاویر از بالا نیم‌نگاهی به دخترک بیندازد و دخترک مو قرمز، مات بماند و دست از جوییدن بردارد:
- حاجی قلبم، چشارو... ویو رو... جمال رو.
دخترک راننده خندید و به حالت ضعف، چشم‌هایش را در کاسه چرخاند:
- جمالت چه نیکوست دلبر.
جانیار که نمی‌تواند خود را کنترل کند، قهقه می‌زند و خنده‌ی آن‌دو چکاوک را جری می‌کند:
- این آدم‌ربا من رو دزدیده چی می‌گین، زنگ بزنین پلیس.
دخترک راننده نیم‌نگاهی به ثانیه‌های آخر چراغ قرمز می‌اندازد و عینک آفتابی‌اش را به روی چشم‌های لنز آبی خورده‌اش هدایت می‌کند:
- صفا ببر از ب*غ*ل همچین توری، مگه عقل نداری که می‌خوای فرار کنی؟
و بعد با فرستادن بوسی به سمت آرشاویر، دنده عوض کرد و ماشین را با سرعت از جا کنده شد.
چکاوک از حرص سرخ شده و در مرز انفجار است، مخصوصا زمانی که صدای قهقه جانیار در ماشین می‌پیچد و ارشاویر نرم می‌خندد.
کلافه جیغ می‌کشد و مشت به داشبورد ماشین می‌کوبد:
- نخندین، نخندین.
قهقه جانیار بالا تر می‌گیرد. شانه‌های آرشاویر بی‌صدا تکان می‌خورد و ماشین را نرم به حرکت در می‌آورد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت92
وارد اتاق که می‌شود، محکم در را برهم می ‌وبد. اصلا بگذار ارشاویر فکرکند، او بچه است. چرا آن‌گونه به دخترک ه*یز خیره شد که بخواهد به نیت به چشم‌های ارشاویر نگاه کند؟ به سمت تخت می‌رود، شالش را می‌کند و به سمتی پرت می‌کند. لَب‌هایش آویزان می‌شود وکودکانه پا زمین می‌کوبد.
- دختره ع*و*ضی!
دستش به سمت دو طرف هودی‌اش می‌رود و آن را از سرش بیرون می‌کشد. هودی سفید را به جهت مخالف شال پرتاب می‌کند و جیغ خفیفی می‌کشد:
- اون بی‌شعور بهش گفت دلبر.
دیوانه شده که این‌گونه با خود به مجادله نشسته. قلبش می‌سوزد و اصلا چرا ارشاویر نمی‌آید نازش را بکشد؟ نکند دلش برای آن دختر و استایل داف‌گونه‌اش رفته؟ نه، خدا نکند. خنکای سیستم سرمایشی که به حوالی ناف برهنِه‌اش می‌خورد، دست به دوطرف نیم‌تنه اسپرت مشکی‌اش می‌اندازد و آن را از سر بیرون می‌کشد تا کمی خنک شود. این چه حال غریبی‌ست؟ موهایش بخاطر خروج وحشیانه لباس‌هایش پریشان شده.
چکاوک بی‌توجه به این پریشانی، بیشتر درهمش می‌کند و با لَب‌های برچیده شده وسط تخت می‌نشیند و پاهایش را در آ*غ*و*ش می‌کشد. بند لباس‌زیر مشکی‌اش به روی شانه‌اش سر می‌خورد و اصلا به درک که ممکن است سرما بخورد. چندتقه به در می‌خورد و با فاصله اندکی بعد، ارشاویر در قامت تنومندش قاب در را احاطه می‌کند. چکاوک نگاه از او و لبخند محو بر لبانش می‌گیرد و خیره می‌شود به جین دودی جذب خود.
- قهری؟
لَب‌های چکاوک بیش از پیش آویزان می‌‎شود و اخم در هم می‌کشد. کودکانه بهانه‌گیری می‌کند و از عمد دست‌هایش را از حصار پاهایش آزاد می‌کند، پاهایش دراز می شود و بالا تنه و ران‌های پرش را سخاوت‌مندانه به تیر رس نگاه مشکی او تقدیم می‌کند.
- باهام حرف نزن!
ارشاویر آهسته شقیقه‌اش را می‌مالد و به سختی غریزه‌اش را مهار می‌کند و نگاه از او می‌گیرد.
- تقصیر من چیه؟
چکاوک لَب بر می‌چیند. دست‌هایش را حصار تنش می‌کند و موهای طلایی پرپشتش، سفیدی تنش را قاب می‌گیرد. با لحن کودکانه سر کج می‌کند و لَب بر می‌چیند:
- نمی‌خوام، تو نگاهش کردی.
شانه ارشاویر تکان می‌خورد و در اوج کلافگی نرم می‌خندد.
- چکاوکم.
و حالا که نازش خریدار دارد، کشش بیشتر می‌شود و مظلومیت بیشتر:
- تو فقط مال منی.
صدای خنده‌ی مردانه و متین ارشاویر درحالی که شقیقه‌اش را می‌فشارد، ناخواسته بغض به گلویش می‌اندازد. صدای چکاوک خش‌دار می‌شود و دورگه. باید اعتراف کند، دلش برای این ملودی جذاب مردانه تنگ شده بود.
- امیر؟
ارشاویر دستش را به سمت پیشانی‌اش بالا می‌کشد و با همان لبخند محو نایابش جواب می‌دهد:
- جان امیر.
پاهایش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و نگاهش را از پیراهن جذب سفید او به شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش عبور می‌دهد و در نهایت دوباره به چشم‌های آرام او می‌رسد:
- میشه بغلم کنی؟
سکوت در همه‌جا حاکم می‌شود. ارشاویر، کراوات شل شده دور گ*ردنش را می‌کند و آن را بین انگشت‌هایش می‌فشارد:
- لباسمو عوض کنم.
و بعد به سمت اتاق رختکن می‌رود. چکاوک کلافه مشت بر زمین می‌کوبد، مظلوم می‌شود و لَب‌هایش به پایان کش می‌آید. دخترک راست می‌گفت، ارشاویر زیادی خوب است. او از همه‌ لحاظ ایده‌آل است و چکاوک، مبادا کم باشد؟ ارشاویر اگر خیانت کند چه می‌توانست کرد؟ او با آن‌همه قدرت و زیبایی‌اش، قطعا نمی‌تواند دست رد بشنود و اصلا اگر خود هم نخواهد، آن‌قدر زن و دختر فاسد در جامعه هست که نتوانند از او بگذرند. بغض می‌کند، دستی به گلویش می‌کشد و نگاه حسرت‌بارش را آهسته بالا می‌کشد و خیره می‌شود به ارشاویر که طبق معمول، با بالا تنه بر*ه*نه و شلوارک اسپرت مشکی از در اتاق رختکن بیرون می‌آید.
نگاهش مات اندام ورزیده و زیبای او می‌ماند. اصلا باید برود و باشگاه ثبت نام کند تا بتواند باب دل او باشد، باید برود و همانند؛ ارشاویر سیکس پک در بیاورد، اصلا... اصلا... .
کلافه دستش را به روی صورتش می‌گذارد و عصبی موهایش را می‌کشد و می‌گذارد قطره اشک مزاحم، آهسته از کنج چشم‌هایش سر بخورد و به روی گونه‌اش بلغزد.
- چکاوک؟
سرش را از حصار دست‌هایش بیرون می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به آرشاویری می‌دهد که دست‌هایش را باز کرده و آماده در آ*غ*و*ش کشیدن اوست.
بغض سخت در گلویش کمی تکان می‌خورد و نم به چشم‌هایش سوز می‌زند. صدایش خش‌دار شده و ریتم قلبش نامنظم است. خود را در آ*غ*و*ش او می‌اندازد و بغضش ناخواسته تبدیل به هق‌هق می‌شود.
- امیر.
اشک‌هایش یکی پس از دیگری ماهیچه‌های او را خیس می‌کنند و اگر این‌کار ارشاویر را از او بیزار کند چه؟ او خیلی روی پاکیزگی‌اش حساس است. می‌خواهد عقب بیاید که دست‌های ارشاویر تنگ تن او می‌شود و اخم‌هایش درهم فرو می‌رود:
- دلیل این اشک‌ها چیه؟
ناخن کاورخورده‌اش را به کمر عضلانی او می‌رساند و چنگ می‌اندازد به تنش و او را به خود می‌فشارد. گریه امان حرف زدن نمی‌دهد و توان مقابله را ندارد، او در مقابل این مرد خیلی کم بود.

کد:
وارد اتاق که می‌شود، محکم در را برهم می ‌وبد. اصلا بگذار ارشاویر فکرکند، او بچه است. چرا آن‌گونه به دخترک ه*یز خیره شد که بخواهد به نیت به چشم‌های ارشاویر نگاه کند؟ به سمت تخت می‌رود، شالش را می‌کند و به سمتی پرت می‌کند. لَب‌هایش آویزان می‌شود وکودکانه پا زمین می‌کوبد.
- دختره ع*و*ضی!
دستش به سمت دو طرف هودی‌اش می‌رود و آن را از سرش بیرون می‌کشد. هودی سفید را به جهت مخالف شال پرتاب می‌کند و جیغ خفیفی می‌کشد:
- اون بی‌شعور بهش گفت دلبر.
دیوانه شده که این‌گونه با خود به مجادله نشسته. قلبش می‌سوزد و اصلا چرا ارشاویر نمی‌آید نازش را بکشد؟ نکند دلش برای آن دختر و استایل داف‌گونه‌اش رفته؟ نه، خدا نکند. خنکای سیستم سرمایشی که به حوالی ناف برهنِه‌اش می‌خورد، دست به دوطرف نیم‌تنه اسپرت مشکی‌اش می‌اندازد و آن را از سر بیرون می‌کشد تا کمی خنک شود. این چه حال غریبی‌ست؟ موهایش بخاطر خروج وحشیانه لباس‌هایش پریشان شده.
چکاوک بی‌توجه به این پریشانی، بیشتر درهمش می‌کند و با لَب‌های برچیده شده وسط تخت می‌نشیند و پاهایش را در آ*غ*و*ش می‌کشد. بند لباس‌زیر مشکی‌اش به روی شانه‌اش سر می‌خورد و اصلا به درک که ممکن است سرما بخورد. چندتقه به در می‌خورد و با فاصله اندکی بعد، ارشاویر در قامت تنومندش قاب در را احاطه می‌کند. چکاوک نگاه از او و لبخند محو بر لبانش می‌گیرد و خیره می‌شود به جین دودی جذب خود.
- قهری؟
لَب‌های چکاوک بیش از پیش آویزان می‌‎شود و اخم در هم می‌کشد. کودکانه بهانه‌گیری می‌کند و از عمد دست‌هایش را از حصار پاهایش آزاد می‌کند، پاهایش دراز می شود و بالا تنه و ران‌های پرش را سخاوت‌مندانه به تیر رس نگاه مشکی او تقدیم می‌کند.
- باهام حرف نزن!
ارشاویر آهسته شقیقه‌اش را می‌مالد و به سختی غریزه‌اش را مهار می‌کند و نگاه از او می‌گیرد.
- تقصیر من چیه؟
چکاوک لَب بر می‌چیند. دست‌هایش را حصار تنش می‌کند و موهای طلایی پرپشتش، سفیدی تنش را قاب می‌گیرد. با لحن کودکانه سر کج می‌کند و لَب بر می‌چیند:
- نمی‌خوام، تو نگاهش کردی.
شانه ارشاویر تکان می‌خورد و در اوج کلافگی نرم می‌خندد.
- چکاوکم.
و حالا که نازش خریدار دارد، کشش بیشتر می‌شود و مظلومیت بیشتر:
- تو فقط مال منی.
صدای خنده‌ی مردانه و متین ارشاویر درحالی که شقیقه‌اش را می‌فشارد، ناخواسته بغض به گلویش می‌اندازد. صدای چکاوک خش‌دار می‌شود و دورگه. باید اعتراف کند، دلش برای این ملودی جذاب مردانه تنگ شده بود.
- امیر؟
ارشاویر دستش را به سمت پیشانی‌اش بالا می‌کشد و با همان لبخند محو نایابش جواب می‌دهد:
- جان امیر.
پاهایش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و نگاهش را از پیراهن جذب سفید او به شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش عبور می‌دهد و در نهایت دوباره به چشم‌های آرام او می‌رسد:
- میشه بغلم کنی؟
سکوت در همه‌جا حاکم می‌شود. ارشاویر، کراوات شل شده دور گ*ردنش را می‌کند و آن را بین انگشت‌هایش می‌فشارد:
- لباسمو عوض کنم.
و بعد به سمت اتاق رختکن می‌رود. چکاوک کلافه مشت بر زمین می‌کوبد، مظلوم می‌شود و لَب‌هایش به پایان کش می‌آید. دخترک راست می‌گفت، ارشاویر زیادی خوب است. او از همه‌ لحاظ ایده‌آل است و چکاوک، مبادا کم باشد؟ ارشاویر اگر خیانت کند چه می‌توانست کرد؟ او با آن‌همه قدرت و زیبایی‌اش، قطعا نمی‌تواند دست رد بشنود و اصلا اگر خود هم نخواهد، آن‌قدر زن و دختر فاسد در جامعه هست که نتوانند از او بگذرند. بغض می‌کند، دستی به گلویش می‌کشد و نگاه حسرت‌بارش را آهسته بالا می‌کشد و خیره می‌شود به ارشاویر که طبق معمول، با بالا تنه بر*ه*نه و شلوارک اسپرت مشکی از در اتاق رختکن بیرون می‌آید.
نگاهش مات اندام ورزیده و زیبای او می‌ماند. اصلا باید برود و باشگاه ثبت نام کند تا بتواند باب دل او باشد، باید برود و همانند؛ ارشاویر سیکس پک در بیاورد، اصلا... اصلا... .
کلافه دستش را به روی صورتش می‌گذارد و عصبی موهایش را می‌کشد و می‌گذارد قطره اشک مزاحم، آهسته از کنج چشم‌هایش سر بخورد و به روی گونه‌اش بلغزد.
- چکاوک؟
سرش را از حصار دست‌هایش بیرون می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به آرشاویری می‌دهد که دست‌هایش را باز کرده و آماده در آ*غ*و*ش کشیدن اوست.
بغض سخت در گلویش کمی تکان می‌خورد و نم به چشم‌هایش سوز می‌زند. صدایش خش‌دار شده و ریتم قلبش نامنظم است. خود را در آ*غ*و*ش او می‌اندازد و بغضش ناخواسته تبدیل به هق‌هق می‌شود.
- امیر.
اشک‌هایش یکی پس از دیگری ماهیچه‌های او را خیس می‌کنند و اگر این‌کار ارشاویر را از او بیزار کند چه؟ او خیلی روی پاکیزگی‌اش حساس است. می‌خواهد عقب بیاید که دست‌های ارشاویر تنگ تن او می‌شود و اخم‌هایش درهم فرو می‌رود:
- دلیل این اشک‌ها چیه؟
ناخن کاورخورده‌اش را به کمر عضلانی او می‌رساند و چنگ می‌اندازد به تنش و او را به خود می‌فشارد. گریه امان حرف زدن نمی‌دهد و توان مقابله را ندارد، او در مقابل این مرد خیلی کم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 93
دست به زیر پاهایش می‌اندازد و جسم بی‌جانش را آهسته در اغوش می‌کشد. دخترک به اندازه یک‌لیتر گریه کرده و او هنوز حیران است که چکاوک این‌همه اشک را از کجا می‌آورد!
او را به سمت تخت می‌برد و نرم به روی دشک رها می‌کند. می خواهد کمر خمیده‌اش را راست کند که دست‌های چکاوک به بازویش چنگ می‌اندازد. نگاهش آهسته از انگشت‌های ظریفی که به بازویش چنگ می‌اندازد، به صورت او می‌چرخد و چشم‌های خمار نیمه‌بازش، اخم‌های ارشاویر را چفت می‌کند:
- جانم؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و او را با تمام بی‌جانی‌اش به سمت خود می‌کشد. کمرش زیادی خم می‌شود تا چکاوک بتواند او را در آ*غ*و*ش بکشد و با صدای خش‌دار و گرفته از آن‌همه زاری‌اش، در گوش‌هایش پچ بزند:
- خیلی خوشحالم که دارمت.
و عشق قطعا احمق‌ترین موجود جهان است که این‌چنین کر و کور می‌کند که حتی این صدای خروسک گرفته دورگه هم برای ارشاویر لطیف است.
آهسته گونه‌های بی‌رنگش را می‌بوسد و تنش را از حصار دست‌هایش آزاد می‌کند:
- بخواب خانم کوچولو.
لَب‌های چکاوک کش می‌آید و ارشاویری را که می‌خواهد بلند شود، دوباره اسیر می‌کند. ارشاویر، نگاه خیره‌اش را به چشم‌های خمار، براق و شیطان چکاوک می‌دهد و تای ابرو بالا می‌اندازد.
- بخوابیم؟
و چرا این دختر این‌قدر چراغ قرمز نشان دادن‌هایش وسوَسه کننده است؟ پیشنهاد ناگهانی دو پهلویش، او را برای دقایقی مبهوت می‌کند و هورمون‌های یک‌دفعه به جوش آمده‌اش او رادگرگون می‌کنند و ناخواسته گرمش می‌شود.
عرق، کم کم به روی پوستش می‌نشیند و نفسش کمی سنگین می‌شود:
- خسته نیستی؟
چکاوک آهسته دست‌هایش را حصار بالا تنه‌اش می‌کند و خود را کمی بالا می‌کشد و این بالا کشیدن و عرض اندامش برای چکاوک سنگین تمام می‌شود. می‌خواهد آرام باشد و متمدن رفتار کند، از ب*و*سِه آغاز کند و با ب*و*سِه پایان دهد؛ اما نمی‌شود، نمی‌گذارد، نمی‌تواند.
***
بدنش به عرق نشسته، انگشت‌های کشیده مردانه‌اش ملافه را به چنگ می‌کشد و سوزش ناخن فرو رفته چکاوک در کمرش تنش رابر افروخته می‌کند.
حصار دست‌هایش می‌شکند و آهسته به روی جسم خیس شده از عرق چکاوک فرو می‌آید.
به شدت خسته است و تا مغزش توان تحلیل پیدا می‌کند، متوجه عمق فاجعه می‌شود. کمی برای پدر شدن زود است. تعداد بی‌احتیاطی‌هایش از دستش در رفته.
کلافه به موهای مجعد خوش حالتش که توسط دست‌های چکاوک پریشان شده، چنگ می‌اندازد و کنار چکاوک خسته دراز می‌کشد.
نوای ضعیف چکاوک، حکم تایید بر ماجرا می‌زند و اخم‌های ارشاویر درهم فرو می‌رود:
- امیر!
کار از کار گذشته بود... .

کد:
دست به زیر پاهایش می‌اندازد و جسم بی‌جانش را آهسته در اغوش می‌کشد. دخترک به اندازه یک‌لیتر گریه کرده و او هنوز حیران است که چکاوک این‌همه اشک را از کجا می‌آورد!
او را به سمت تخت می‌برد و نرم به روی دشک رها می‌کند. می خواهد کمر خمیده‌اش را راست کند که دست‌های چکاوک به بازویش چنگ می‌اندازد. نگاهش آهسته از انگشت‌های ظریفی که به بازویش چنگ می‌اندازد، به صورت او می‌چرخد و چشم‌های خمار نیمه‌بازش، اخم‌های ارشاویر را چفت می‌کند:
- جانم؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و او را با تمام بی‌جانی‌اش به سمت خود می‌کشد. کمرش زیادی خم می‌شود تا چکاوک بتواند او را در آ*غ*و*ش بکشد و با صدای خش‌دار و گرفته از آن‌همه زاری‌اش، در گوش‌هایش پچ بزند:
- خیلی خوشحالم که دارمت.
و عشق قطعا احمق‌ترین موجود جهان است که این‌چنین کر و کور می‌کند که حتی این صدای خروسک گرفته دورگه هم برای ارشاویر لطیف است.
آهسته گونه‌های بی‌رنگش را می‌بوسد و تنش را از حصار دست‌هایش آزاد می‌کند:
- بخواب خانم کوچولو.
لَب‌های چکاوک کش می‌آید و ارشاویری را که می‌خواهد بلند شود، دوباره اسیر می‌کند. ارشاویر، نگاه خیره‌اش را به چشم‌های خمار، براق و شیطان چکاوک می‌دهد و تای ابرو بالا می‌اندازد.
- بخوابیم؟
و چرا این دختر این‌قدر چراغ قرمز نشان دادن‌هایش وسوَسه کننده است؟ پیشنهاد ناگهانی دو پهلویش، او را برای دقایقی مبهوت می‌کند و هورمون‌های یک‌دفعه به جوش آمده‌اش او رادگرگون می‌کنند و ناخواسته گرمش می‌شود.
عرق، کم کم به روی پوستش می‌نشیند و نفسش کمی سنگین می‌شود:
- خسته نیستی؟
چکاوک آهسته دست‌هایش را حصار بالا تنه‌اش می‌کند و خود را کمی بالا می‌کشد و این بالا کشیدن و عرض اندامش برای چکاوک سنگین تمام می‌شود. می‌خواهد آرام باشد و متمدن رفتار کند، از ب*و*سِه آغاز کند و با ب*و*سِه پایان دهد؛ اما نمی‌شود، نمی‌گذارد، نمی‌تواند.
***
بدنش به عرق نشسته، انگشت‌های کشیده مردانه‌اش ملافه را به چنگ می‌کشد و سوزش ناخن فرو رفته چکاوک در کمرش تنش رابر افروخته می‌کند.
حصار دست‌هایش می‌شکند و آهسته به روی جسم خیس شده از عرق چکاوک فرو می‌آید.
به شدت خسته است و تا مغزش توان تحلیل پیدا می‌کند، متوجه عمق فاجعه می‌شود. کمی برای پدر شدن زود است. تعداد بی‌احتیاطی‌هایش از دستش در رفته.
کلافه به موهای مجعد خوش حالتش که توسط دست‌های چکاوک پریشان شده، چنگ می‌اندازد و کنار چکاوک خسته دراز می‌کشد.
نوای ضعیف چکاوک، حکم تایید بر ماجرا می‌زند و اخم‌های ارشاویر درهم فرو می‌رود:
- امیر!
کار از کار گذشته بود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت94

دست به دور کمر او حلقه می‌کند و تن ظریفش را به خود می فشارد. ذهنش کلی درگیر است و پارادوکس‌های عجیبی میان تمام مشغولیات ذهنی‌اش رژه می‌رود. نمی‌داند اشتباه چند شب پیش ممکن است به ثمر بنشیند یا خیر؛ اما خوب، حس عجیبی دارد، یک ترس آمیخته به ل*ذت، قابل وصف نیست. از این‌که کودکی از جان او ثمره یافته در رحم چکاوک زیبای او پرورش و دنیا بیاید و او را پدر صدا کند. پدر...پدر. مسئولیت یک خانواده سنگین‌تر از این حس‌های شیرین است. نمی‌شود، هنوز به نقطه امنی در زندگی نرسیده که بتواند دل به رویای شیرین بابا شنیدن بدهد. هنوز نمی‌تواند بدون بادیگارد چکاوک عزیزتر از جانش را به جایی بفرستد، بعد چگونه یک مسئولیت سنگین دیگر و یک‌عزیز دیگر به دایره افرادی که باید مواظب آن‌ها باشد اضافه کند. این مواظبت کردن‌ها و دور نگه داشتن‌ها، آخر کمر او را خواهد شکست. کلافه تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای چکاوک می‌فشارد و عمیق عطر شامپوی خوش‌بویش را به ریه می‌فرستد.
- حالت خوبه امیر؟ پریشون بنظر میای.
چشم‌های مشکی‌اش را به تُن لطیف و نگران چکاوک می‌بندد و دم و بازدم عمیقی می‌گیرد.
- کلاس طراحی فراموش نشه.
و این عادت بد، پیچاندن برای دروغ ندادن، کمی اطرافیان را آزار می‌دهد. صدای جانیار از انتهای سالن به گوش می‌رسد و توجه هردو آن‌ها را جلب می‌کند:
- ارشاویر.
چکاوک خود را از آ*غ*و*ش ارشاویر بیرون می‌کشد و یقه تاپ مشکی حر*یرش را کمی بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی به ارشاویر می‌اندازد، ته‌ریش‌هایش را لمس می‌کند و با بسته شدن چشم‌های او آهسته پچ می‌زند:
- خیالت راحت، اگر چیزی شد سقطش می‌کنیم. من مشکلی ند... .
اخم‌های ارشاویر درهم می‌رود، با غیض ناخواسته‌ای انگشت اشاره‌اش را به سرخی لَب‌های او می‌رساند و به میان حرف چکاوک می‌آید:
- بسه!
با ورود جانیار نگاهش را به او می‌دهد در همان حالت آهسته زمزمه می‌کند:
- بعدا حرف می‌زنیم.

***
هیچ‌کس در نظرش آشنا نیست. کلاس، مقدار زیادی آشفته است و همهمه‌ی حاضرین و اتفاقات اخیر، کمی او را از دیگران فراری داده. در میان شاگردان کلاس، دخترکی خوش‌رقصی می‌کند و زیادی لوند بودنش ناخواسته او را مرکز توجه کلاس قرار داده، حنا می خوانندش. چشم‌هایش را از چتری‌های هفت‌رنگ و چشم‌های منحصر به فرد طوسی‌اش به تعداد اندک؛ اما صمیمی‌ حاضرین کلاس می‌اندازد. نمی‌داند چه می‌شود که یک‌هو همهمه‌ها می‌خوابد. صدای پای مردانه‌ای در سالن طنین می‌اندازد. آرمان بهمنش است لابد. با ورود او به کلاس همه از جا برمی‌خیزند و اول شخصی با شیرین زبانی و ولوم نازدار خاصی سلام می‌کند؛ حنا است.
- سلام استاد.
چکاوک موهایش را به پشت گوش می‌فرستد و نگاهش را از استایل هنری و جذاب حنا به استادی می‌دهد که بسی مقتدر، زیبا و جدی‌ست. یک من هم اخم دارد. همه‌ی شاگردان سلام می‌کنند و چکاوک سکوت را ترجیح می‌دهد. نگاه آرمان بهمنش با آن استایل رسمی می‌کند که با اخم شاگردان را زیر نظر می‌گیرد و این حناست که دوباره جو کلاس را دست می‌گیرد:
- امیدوارم تعطیلات خوبی گذرونده باشید استاد.
چکاوک نگاهش را از چشم‌های مشکی و چفت شده آرمان به حنایی می‌دهد که حرفش دو پهلوست و پر از شیطنت. به گونه‌ای که چکاوک احساس می‌کند، تمام تعطیلات را باهم بوده‌اند؛ اما آرمان زیادی سرد و جدی جواب می‌دهد. نگاهش می‌چرخد و روی چکاوک ثابت می‌ماند. لبخند محوی می‌زند و با دست به کنار خود اشاره می‌کند:
- بفرمایید خانوم سلمانی.
نگاه همه به سمت چکاوک می‌چرخد و ناخواسته احساس بدی به او دست می دهد. با این جمع غریبی می‌کند و احساس دانش‌آموز کلاس اولی را دارد که مادرش او را در مدرسه رها کرده و امروز هم اول مهرماه است. کنار آرمان قرار می‌گیرد. ده‌سانتی از چکاوک بلندتر است و اندام ورزیده‌اش، برای دختران کلاس، مشخص است که دردسرساز شده که چشم‌های حنا آن‌طور ستاره باران به قد و بالای اوست. آرمان بهمنش به چکاوک اشاره می‌کند و چکاوک نگاهش را در بین شاگردان که به ده‌نفر می‌رسیدند، می‌چرخاند.
- ایشون خانوم چکاوک سلمانی، شاگرد جدید هستند.
حنا، شیرین زبان است و خون گرمی‌اش به دل چکاوک می‌نشیند.
- خوش اومدی.
چکاوک لبخن می‌زند و با نیمچه احترامی به سمت آرمان رو به شاگردان می‌کند:
- سلام، متشکرم. امیدوارم شاهد موفقیت‌های شما عزیزان باشم و کنار هم حالمون خوب باشه.
و این تنها مکالمه رسمی تا انتهای جلسه شد. به محض جای گرفتن و شروع تدریس آرمان، حنا به سمتش آمده و با او گرم گرفت. شیطنت و خون گرمی‌اش سبب شد یخ‌هایش آب شود. می‌گفت شهرستانی است و وقتی که چکاوک کنایه‌زده چشم‌هایش برای آرمان ستاره می‌چیند، او فقط لبخند زده بود. پر از شرم‌های بکر دخترانه‌ای که اصلا به قیافه دافش نمی‌آمد!

برخلاف انتظارش که کلی استرس از جلسه اول دیدارش با محیط جدید داشت، همه‌چیز خوب بود و این را تا حد زیادی، ممنون شیرین زبانی‌های حنا شد.
***
زینب نوشت:اگه بدونید این حنا و آرمان و الباقی بچه های واژگون چکیار میکنن :/ هق چرا منتظرین؟

کد:
دست به دور کمر او حلقه می‌کند و تن ظریفش را به خود می فشارد. ذهنش کلی درگیر است و پارادوکس‌های عجیبی میان تمام مشغولیات ذهنی‌اش رژه می‌رود. نمی‌داند اشتباه چند شب پیش ممکن است به ثمر بنشیند یا خیر؛ اما خوب، حس عجیبی دارد، یک ترس آمیخته به ل*ذت، قابل وصف نیست. از این‌که کودکی از جان او ثمره یافته در رحم چکاوک زیبای او پرورش و دنیا بیاید و او را پدر صدا کند. پدر...پدر. مسئولیت یک خانواده سنگین‌تر از این حس‌های شیرین است. نمی‌شود، هنوز به نقطه امنی در زندگی نرسیده که بتواند دل به رویای شیرین بابا شنیدن بدهد. هنوز نمی‌تواند بدون بادیگارد چکاوک عزیزتر از جانش را به جایی بفرستد، بعد چگونه یک مسئولیت سنگین دیگر و یک‌عزیز دیگر به دایره افرادی که باید مواظب آن‌ها باشد اضافه کند. این مواظبت کردن‌ها و دور نگه داشتن‌ها، آخر کمر او را خواهد شکست. کلافه تیغه‌ی بینی‌اش را به موهای چکاوک می‌فشارد و عمیق عطر شامپوی خوش‌بویش را به ریه می‌فرستد.
- حالت خوبه امیر؟ پریشون بنظر میای.
چشم‌های مشکی‌اش را به تُن لطیف و نگران چکاوک می‌بندد و دم و بازدم عمیقی می‌گیرد.
- کلاس طراحی فراموش نشه.
و این عادت بد، پیچاندن برای دروغ ندادن، کمی اطرافیان را آزار می‌دهد. صدای جانیار از انتهای سالن به گوش می‌رسد و توجه هردو آن‌ها را جلب می‌کند:
- ارشاویر.
چکاوک خود را از آ*غ*و*ش ارشاویر بیرون می‌کشد و یقه تاپ مشکی حر*یرش را کمی بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی به ارشاویر می‌اندازد، ته‌ریش‌هایش را لمس می‌کند و با بسته شدن چشم‌های او آهسته پچ می‌زند:
- خیالت راحت، اگر چیزی شد سقطش می‌کنیم. من مشکلی ند... .
اخم‌های ارشاویر درهم می‌رود، با غیض ناخواسته‌ای انگشت اشاره‌اش را به سرخی لَب‌های او می‌رساند و به میان حرف چکاوک می‌آید:
- بسه!
با ورود جانیار نگاهش را به او می‌دهد در همان حالت آهسته زمزمه می‌کند:
- بعدا حرف می‌زنیم.
***
هیچ‌کس در نظرش آشنا نیست. کلاس، مقدار زیادی آشفته است و همهمه‌ی حاضرین و اتفاقات اخیر، کمی او را از دیگران فراری داده. در میان شاگردان کلاس، دخترکی خوش‌رقصی می‌کند و زیادی لوند بودنش ناخواسته او را مرکز توجه کلاس قرار داده، حنا می خوانندش. چشم‌هایش را از چتری‌های هفت‌رنگ و چشم‌های منحصر به فرد طوسی‌اش به تعداد اندک؛ اما صمیمی‌ حاضرین کلاس می‌اندازد. نمی‌داند چه می‌شود که یک‌هو همهمه‌ها می‌خوابد. صدای پای مردانه‌ای در سالن طنین می‌اندازد. آرمان بهمنش است لابد. با ورود او به کلاس همه از جا برمی‌خیزند و اول شخصی با شیرین زبانی و ولوم نازدار خاصی سلام می‌کند؛ حنا است.
- سلام استاد.
چکاوک موهایش را به پشت گوش می‌فرستد و نگاهش را از استایل هنری و جذاب حنا به استادی می‌دهد که بسی مقتدر، زیبا و جدی‌ست. یک من هم اخم دارد. همه‌ی شاگردان سلام می‌کنند و چکاوک سکوت را ترجیح می‌دهد. نگاه آرمان بهمنش با آن استایل رسمی می‌کند که با اخم شاگردان را زیر نظر می‌گیرد و این حناست که دوباره جو کلاس را دست می‌گیرد:
- امیدوارم تعطیلات خوبی گذرونده باشید استاد.
چکاوک نگاهش را از چشم‌های مشکی و چفت شده آرمان به حنایی می‌دهد که حرفش دو پهلوست و پر از شیطنت. به گونه‌ای که چکاوک احساس می‌کند، تمام تعطیلات را باهم بوده‌اند؛ اما آرمان زیادی سرد و جدی جواب می‌دهد. نگاهش می‌چرخد و روی چکاوک ثابت می‌ماند. لبخند محوی می‌زند و با دست به کنار خود اشاره می‌کند:
- بفرمایید خانوم سلمانی.
نگاه همه به سمت چکاوک می‌چرخد و ناخواسته احساس بدی به او دست می دهد. با این جمع غریبی می‌کند و احساس دانش‌آموز کلاس اولی را دارد که مادرش او را در مدرسه رها کرده و امروز هم اول مهرماه است. کنار آرمان قرار می‌گیرد. ده‌سانتی از چکاوک بلندتر است و اندام ورزیده‌اش، برای دختران کلاس، مشخص است که دردسرساز شده که چشم‌های حنا آن‌طور ستاره باران به قد و بالای اوست. آرمان بهمنش به چکاوک اشاره می‌کند و چکاوک نگاهش را در بین شاگردان که به ده‌نفر می‌رسیدند، می‌چرخاند.
- ایشون خانوم چکاوک سلمانی، شاگرد جدید هستند.
حنا، شیرین زبان است و خون گرمی‌اش به دل چکاوک می‌نشیند.
- خوش اومدی.
چکاوک لبخن می‌زند و با نیمچه احترامی به سمت آرمان رو به شاگردان می‌کند:
- سلام، متشکرم. امیدوارم شاهد موفقیت‌های شما عزیزان باشم و کنار هم حالمون خوب باشه.
و این تنها مکالمه رسمی تا انتهای جلسه شد. به محض جای گرفتن و شروع تدریس آرمان، حنا به سمتش آمده و با او گرم گرفت. شیطنت و خون گرمی‌اش سبب شد یخ‌هایش آب شود. می‌گفت شهرستانی است و وقتی که چکاوک کنایه‌زده چشم‌هایش برای آرمان ستاره می‌چیند، او فقط لبخند زده بود. پر از شرم‌های بکر دخترانه‌ای که اصلا به قیافه دافش نمی‌آمد!
برخلاف انتظارش که کلی استرس از جلسه اول دیدارش با محیط جدید داشت، همه‌چیز خوب بود و این را تا حد زیادی، ممنون شیرین زبانی‌های حنا شد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 95
منتظر ورود ارشاویر است. هیجان وافر ناخواسته دارد و بی‌قرار است که بداند ری‌اکشن ارشاویر به این خط ضعیف کنار خط پررنگ بی‌بی‌چک چیست. حس عجیبی دارد. احساس جدید ناخواسته‌ای در وجودش نشسته که سخت او را سر شاد می‌کند و ناخواسته حال و هوایش عوض شده. اویی که تا دیروز در فکر سقط جنین بود حالا در فکر این است؛ اگر دختر بود برایش یک لباس پرنسسی قرمز بخرد و موهایش را دورش رها کرده تاج به روی سرش بگذارد. به چیدمان اتاق هم حتی فکر کرده، ترکیب گلبهی و سفید برای دخترکش باید دل‌نشین باشد.
یا اگر پسر شد و شیر مرد، به ارشاویر برود. او را به گونه‌ای تربیت می‌کند که مانند پدرش باشد. با همسر، زنان و دختران اطرافش همچون ملکه برخورد کند و هرگز دلی را بازی ندهد که سخت بازی می‌خورد. با شوق باور نکردنی دست به روی چهره می‌کشد و برای دقایقی از حرکت می‌ایستد. برای بار هزارم است که طول و عرض اتاق را طی کرده. خیره می‌شود به ساعت سفید کلاسیک کنج سالن و می‌بیند عقربه‌ها زیاد عجله دارند. ساعت یک‌بامداد است. سابقه نداشته ارشاویر تا این ساعت بیرون بماند. دستش را از روی شومیز سفید حر*یرش به روی شکم می‌گذارد و کلافه زیر لَب نجوا می‌کند:
- نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟
پریشان شقیقه‌اش را می‌فشارد. تست را روی گل میز رها می‌کند و مانند مرغ پرکنده پریشان می‌شود. به سمت مسیر مطبخ می‌رود و در راه هزارن فکر را به زیر لَب می‌آورد و هزاران نجوا می‌کند. موبایلش را بین مشت‌هایش می‌فشارد و نگاه لرزانش به عقربه ساعت می‌افتد. ساعت، یک‌ویازده‌دقیقه است..
خدمه سن بالای عمارت، زنی مهربان و خوش‌رو است. لیوان آبی به دست‌های چکاوک می‌رساند و چادر گل‌دارش را جلوتر می‌کشد:
- بفرمایید خانوم انقدر استرس به خودتون ندید. کاره دیگه، آقا بنده خدا خیلی وقتا هست تا صبح خونه نمیان.
چکاوک مضطرب است و دست‌هایش می‌لرزد. نوک انگشت‌هایش یخ‌بسته و چشم‌هایش می‌سوزند. لیوان آب را یک‌نفس سر می‌کشد و به دنبال چیزی برای حواس‌پرتی خیره می‌شود به چادر گل‌دار و چهره‌ی شکسته زن مقابلش:
- چرا چادر پوشیدید مریم بانو؟
لبخند روی لَب‌های زن مقابلش از ج*ن*س آرامش است و نگاهش رد محبت عجیبی دارد.
- می‌خواستم نماز شب بخونم که صدای شمارو شنیدم، گفتم شاید کار داشته باشید.
و چکاوک خوب درک می‌کند این آرامش را. زمانی بود، که خود غرق در آرامش بود. کودکی‌اش، زیر سایه گل‌بی‌بی با اعتقادات و چهارچو‌ب‌های اسلامی گذشته و دروغ چرا، خیلی حسرت آن‌روزها را داشت. سرش را بین دست می‌گیرد و لَب‌های لرزانش را به دندان می‌کشد:
- برید مریم بانو من مزاحم شما نمیشم.
و مریم تا می‌خواهد د*ه*ان به سخن بگشاید، صدای شوکه و بلند جانیار برق از سرش می‌پراند:
- یا پیامبران اولوالعزم! این مال کیه؟
چکاوک شوکه پاتند می‌کند که آن تست را نجات دهد و از دیدرس جانیار رسوا پنهان کند؛ اما زمانی که نفس‌نفس‌زنان از پیچ پله‌های زیرزمینی عمارت به سالن می‌رسد، جانیار را می‌بیند که تست سفید کوچک را رو به نور لوستر گرفته و شوکه نگاهش می‌کند.
کمرش خم می‌شود و نفس‌نفس‌زنان "وای" آرامی می‌گوید که توجه جانیار و چشم‌های شوکه او را درپی وجود خود می‌کشد و جانیار واقعا رسوای عالم است.
- به کجا چنین شتابان؟ من گفتم می‌خوام براتون عروسی بگیرم، این‌جا چه خبره؟
و فریادهای بلند و با چاشنی خنده‌اش نمی‌تواند چشم‌های ستاره‌باران بشاشش را بپوشاند. او زیادی ذوق زده شده، فقط همین. با صدای خسته و آرام ارشاویر سرها به سمت او می‌چرخد:
- چه خبره؟

کد:
منتظر ورود ارشاویر است. هیجان وافر ناخواسته دارد و بی‌قرار است که بداند ری‌اکشن ارشاویر به این خط ضعیف کنار خط پررنگ بی‌بی‌چک چیست. حس عجیبی دارد. احساس جدید ناخواسته‌ای در وجودش نشسته که سخت او را سر شاد می‌کند و ناخواسته حال و هوایش عوض شده. اویی که تا دیروز در فکر سقط جنین بود حالا در فکر این است؛ اگر دختر بود برایش یک لباس پرنسسی قرمز بخرد و موهایش را دورش رها کرده تاج به روی سرش بگذارد. به چیدمان اتاق هم حتی فکر کرده، ترکیب گلبهی و سفید برای دخترکش باید دل‌نشین باشد.
یا اگر پسر شد و شیر مرد، به ارشاویر برود. او را به گونه‌ای تربیت می‌کند که مانند پدرش باشد. با همسر، زنان و دختران اطرافش همچون ملکه برخورد کند و هرگز دلی را بازی ندهد که سخت بازی می‌خورد. با شوق باور نکردنی دست به روی چهره می‌کشد و برای دقایقی از حرکت می‌ایستد. برای بار هزارم است که طول و عرض اتاق را طی کرده. خیره می‌شود به ساعت سفید کلاسیک کنج سالن و می‌بیند عقربه‌ها زیاد عجله دارند. ساعت یک‌بامداد است. سابقه نداشته ارشاویر تا این ساعت بیرون بماند. دستش را از روی شومیز سفید حر*یرش به روی شکم می‌گذارد و کلافه زیر لَب نجوا می‌کند:
- نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟
پریشان شقیقه‌اش را می‌فشارد. تست را روی گل میز رها می‌کند و مانند مرغ پرکنده پریشان می‌شود. به سمت مسیر مطبخ می‌رود و در راه هزارن فکر را به زیر لَب می‌آورد و هزاران نجوا می‌کند. موبایلش را بین مشت‌هایش می‌فشارد و نگاه لرزانش به عقربه ساعت می‌افتد. ساعت، یک‌ویازده‌دقیقه است..
خدمه سن بالای عمارت، زنی مهربان و خوش‌رو است. لیوان آبی به دست‌های چکاوک می‌رساند و چادر گل‌دارش را جلوتر می‌کشد:
- بفرمایید خانوم انقدر استرس به خودتون ندید. کاره دیگه، آقا بنده خدا خیلی وقتا هست تا صبح خونه نمیان.
چکاوک مضطرب است و دست‌هایش می‌لرزد. نوک انگشت‌هایش یخ‌بسته و چشم‌هایش می‌سوزند. لیوان آب را یک‌نفس سر می‌کشد و به دنبال چیزی برای حواس‌پرتی خیره می‌شود به چادر گل‌دار و چهره‌ی شکسته زن مقابلش:
- چرا چادر پوشیدید مریم بانو؟
لبخند روی لَب‌های زن مقابلش از ج*ن*س آرامش است و نگاهش رد محبت عجیبی دارد.
- می‌خواستم نماز شب بخونم که صدای شمارو شنیدم، گفتم شاید کار داشته باشید.
و چکاوک خوب درک می‌کند این آرامش را. زمانی بود، که خود غرق در آرامش بود. کودکی‌اش، زیر سایه گل‌بی‌بی با اعتقادات و چهارچو‌ب‌های اسلامی گذشته و دروغ چرا، خیلی حسرت آن‌روزها را داشت. سرش را بین دست می‌گیرد و لَب‌های لرزانش را به دندان می‌کشد:
- برید مریم بانو من مزاحم شما نمیشم.
و مریم تا می‌خواهد د*ه*ان به سخن بگشاید، صدای شوکه و بلند جانیار برق از سرش می‌پراند:
- یا پیامبران اولوالعزم! این مال کیه؟
چکاوک شوکه پاتند می‌کند که آن تست را نجات دهد و از دیدرس جانیار رسوا پنهان کند؛ اما زمانی که نفس‌نفس‌زنان از پیچ پله‌های زیرزمینی عمارت به سالن می‌رسد، جانیار را می‌بیند که تست سفید کوچک را رو به نور لوستر گرفته و شوکه نگاهش می‌کند.
کمرش خم می‌شود و نفس‌نفس‌زنان "وای" آرامی می‌گوید که توجه جانیار و چشم‌های شوکه او را درپی وجود خود می‌کشد و جانیار واقعا رسوای عالم است.
- به کجا چنین شتابان؟ من گفتم می‌خوام براتون عروسی بگیرم، این‌جا چه خبره؟
و فریادهای بلند و با چاشنی خنده‌اش نمی‌تواند چشم‌های ستاره‌باران بشاشش را بپوشاند. او زیادی ذوق زده شده، فقط همین. با صدای خسته و آرام ارشاویر سرها به سمت او می‌چرخد:
- چه خبره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 96

و جانیار یا زیاد بی‌حیا و بی‌پرواست یا زیاد رسوا. بی‌بی‌چک را رو به ارشاویر می‌کند و آن خط خیلی ضعیف کوچک را نشان می‌دهد:
- نگفته بودی می‌خوای عموم کنی.
و چهره ارشاویر خیلی دیدنی است. تا به حال چهره یک آدم که نمی‌داند چه حالی دارد را دیده‌اید؟ مملو از عواطف عجیب؛ شوکه، ناباور و در عین حال چشم‌هایش براق بودند و شادی‌اش را مخفی می‌ساخت. نگاه ناباورش را به چکاوکی می‌دهد که حالا تمام ترسش این است مبادا ارشاویر دستور به سقط بدهد. چکاوک مضطرب دست‌هایش را مشت می‌کند و ناخن‌های کاورش را به گوشت دستش می‌فشارد. زیر نگاه خیره ارشاویر طاقت نمی‌آورد و شرمگین سر به زیر می‌اندازد. از ته دلش از خدا می‌خواهد، حفظ کند کودکش را و خدایی که زیادی مهربان است و چکاوک بعدها می‌فهمد عمق این مهربانی را.
جانیار که دید نگاه ارشاویر دارد چکاوک را سوراخ می‌کند، پارازیت می‌آید:
- خوردی دخترو.
ارشاویر، به خود می‌آید و نگاه شوکه و لرزانش را به جانیار می‌دهد. گام‌هایش سنگین است و شوکه. باورش نمی‌شود و نمی‌داند این احساس جدیدی که سخت او را منع می‌کند، از سقط جنین چیست. مقابل جانیار قرار می‌گیرد و تست را از جانیار می‌ستاند. یعنی این خط کوچک می‌خواهد بگوید، سلام بابا؟
جانیار سر از پا نمی‌شناسد. سرشاد فریاد می‌کشد و بی‌بی‌چک را از دست ارشاویر می‌کشد:
- بده ببینم این توله رو، خوردی بچه داداشمو.
ارشاویر چشم تنگ می‌کند و کج به جانیار خیره می‌شود. جانیار؛ اما آن‌قدر انرژی گرفته که می‌خواهد پرواز کند. به سمت چکاوک می‌رود و مقابلش زانو می‌زند. خیره می‌شود به شکم تخت او و با ذوق کودکانه‌ای می‌گوید:
- زودی بیا عمو که منتظرم ببینم به کی میری.
متفکر می‌شود و مظلومانه تن صدایش را پایین می‌آورد:
- به عمو برو به مامان بابای زشتت نری ها.
چکاوک شرمگین لَب می‌گزد. گونه‌هایش گل انداخته و از شدت استرسی که به او وارد شده، عرق کرده و موهایش به پیشانی چسبیده. او مادر می‌شود، امیرش بابا می شود. چه نام‌هاي که از در آغاز عشق‌شان برای کودکشان انتخاب نکرده‌اند و جانیار انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد، سرشاد فریاد می‌زند و شرط می‌گذارد:
- اگه دختر باشه، من واسش اسم می‌ذارم.
چکاوک نرم می‌خندد و شرمگین دستش را روی صورتش می‌کشد:
- جانیار!.
چکاوک خیره می‌شود به چشم‌های ستاره‌باران و بشاش جانیار و وجودش پر می‌گردد از این‌که کودکش دوست‌داری همچون جانیار خواهد داشت، گرچند کله خ*را*ب؛ اما مسئول و متعهد. با لبخند نرمی خم می‌شود تا بی‌بی‌چک را از دست جانیار بگیرد که فریاد و حرکت ناگهانی جانیار که بلند می‌شود و نمی‌گذارد کمر او خم شود، او را متحیر می‌کند و چشم‌هایش درشت می‌شود. جانیار با خشم ناخواسته بی‌توجه به حضور ارشاویر او را مواخذه می‌کند و به جد دلخور شده.
- داری چیکار می‌کنی چکا؟ فکر خودت نیستی فکر اون بچه باش.
چکاوک قند در دلش آب می‌شود. خوب راستش را بخواهید برای یک زن این جِنس از حمایت، دل‌نشین است. ارشاویر؛ اما سخت درهم است و بی‌توجه به آن‌دو شقیقه‌اش را می‌فشارد. چه کار باید کرد؟
و وای بر چکاوکی که بر او چه‌ها نمی‌گذرد و ای‌کاش جانیار و ارشاویرش، ای‌کاش، ای کاش!

کد:
و جانیار یا زیاد بی‌حیا و بی‌پرواست یا زیاد رسوا. بی‌بی‌چک را رو به ارشاویر می‌کند و آن خط خیلی ضعیف کوچک را نشان می‌دهد:
- نگفته بودی می‌خوای عموم کنی.
و چهره ارشاویر خیلی دیدنی است. تا به حال چهره یک آدم که نمی‌داند چه حالی دارد را دیده‌اید؟ مملو از عواطف عجیب؛ شوکه، ناباور و در عین حال چشم‌هایش براق بودند و شادی‌اش را مخفی می‌ساخت. نگاه ناباورش را به چکاوکی می‌دهد که حالا تمام ترسش این است مبادا ارشاویر دستور به سقط بدهد. چکاوک مضطرب دست‌هایش را مشت می‌کند و ناخن‌های کاورش را به گوشت دستش می‌فشارد. زیر نگاه خیره ارشاویر طاقت نمی‌آورد و شرمگین سر به زیر می‌اندازد. از ته دلش از خدا می‌خواهد، حفظ کند کودکش را و خدایی که زیادی مهربان است و چکاوک بعدها می‌فهمد عمق این مهربانی را.
جانیار که دید نگاه ارشاویر دارد چکاوک را سوراخ می‌کند، پارازیت می‌آید:
- خوردی دخترو.
ارشاویر، به خود می‌آید و نگاه شوکه و لرزانش را به جانیار می‌دهد. گام‌هایش سنگین است و شوکه. باورش نمی‌شود و نمی‌داند این احساس جدیدی که سخت او را منع می‌کند، از سقط جنین چیست. مقابل جانیار قرار می‌گیرد و تست را از جانیار می‌ستاند. یعنی این خط کوچک می‌خواهد بگوید، سلام بابا؟
جانیار سر از پا نمی‌شناسد. سرشاد فریاد می‌کشد و بی‌بی‌چک را از دست ارشاویر می‌کشد:
- بده ببینم این توله رو، خوردی بچه داداشمو.
ارشاویر چشم تنگ می‌کند و کج به جانیار خیره می‌شود. جانیار؛ اما آن‌قدر انرژی گرفته که می‌خواهد پرواز کند. به سمت چکاوک می‌رود و مقابلش زانو می‌زند. خیره می‌شود به شکم تخت او و با ذوق کودکانه‌ای می‌گوید:
- زودی بیا عمو که منتظرم ببینم به کی میری.
متفکر می‌شود و مظلومانه تن صدایش را پایین می‌آورد:
- به عمو برو به مامان بابای زشتت نری ها.
چکاوک شرمگین لَب می‌گزد. گونه‌هایش گل انداخته و از شدت استرسی که به او وارد شده، عرق کرده و موهایش به پیشانی چسبیده. او مادر می‌شود، امیرش بابا می شود. چه نام‌هاي که از در آغاز عشق‌شان برای کودکشان انتخاب نکرده‌اند و جانیار انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد، سرشاد فریاد می‌زند و شرط می‌گذارد:
- اگه دختر باشه، من واسش اسم می‌ذارم.
چکاوک نرم می‌خندد و شرمگین دستش را روی صورتش می‌کشد:
- جانیار!.
چکاوک خیره می‌شود به چشم‌های ستاره‌باران و بشاش جانیار و وجودش پر می‌گردد از این‌که کودکش دوست‌داری همچون جانیار خواهد داشت، گرچند کله خ*را*ب؛ اما مسئول و متعهد. با لبخند نرمی خم می‌شود تا بی‌بی‌چک را از دست جانیار بگیرد که فریاد و حرکت ناگهانی جانیار که بلند می‌شود و نمی‌گذارد کمر او خم شود، او را متحیر می‌کند و چشم‌هایش درشت می‌شود. جانیار با خشم ناخواسته بی‌توجه به حضور ارشاویر او را مواخذه می‌کند و به جد دلخور شده.
- داری چیکار می‌کنی چکا؟ فکر خودت نیستی فکر اون بچه باش.
چکاوک قند در دلش آب می‌شود. خوب راستش را بخواهید برای یک زن این جِنس از حمایت، دل‌نشین است. ارشاویر؛ اما سخت درهم است و بی‌توجه به آن‌دو شقیقه‌اش را می‌فشارد. چه کار باید کرد؟
و وای بر چکاوکی که بر او چه‌ها نمی‌گذرد و ای‌کاش جانیار و ارشاویرش، ای‌کاش، ای‌کاش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت97
سکوت می‌کند. ساعت‌ها زیر دوش به کاشی‌های حمام خیره می‌شوی، غذایت را سرد می‌خوری، ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام. لباس‌هایت دیگر به تو نمی‌آیند، همه را قیچی می‌زنی. ساعت‌ها به یک آهنگ تکراری گوش می‌کنی و هیچ‌وقت آهنگ را حفظ نمی‌شوی. شب‌ها علامت سوال‌های فکرت را می‌شمری تا خوابت ببرد. مسئولیت‌ها از تو آدمی می‌سازد که دیگر شبیه آدم نیست. اصلاً نمی‌گذرد. گورم را کنار گور آرزوهایم کنده‌ام، من ذره‌ذره بزرگ می‌شوم تا قدم اندازه‌ی گورم شود و تهی شوم، از بودن. شاید امروز، شاید فردا، شاید... . من تمام شده‌ام، من به پایان رسیده‌ام. نه احساس را می‌شود درک کرد و ادراک را می‌توان حس. مانند؛ سربازی که در میان جنگ، از دست داده، دار و ندارش را، قلبش را، روحش را، شادابی‌اش و حالا، کالبدی مانده، مرده، خسته، پر از افکار مشوش و دنیای کثیف.
شانه‌هایش خم می‌شود و نفس‌هایش سنگین خروج می‌کند.
- خوشحال نیستی؟
نگاهش از نقطه‌ی محوی که خیره است، بالا می‌آید و به چشم‌های جانیار وصل می‌شود. قهوه‌ای نگاهش نگران است و امان از برادرانه‌های جانیار.
- نگرانم.
جانیار، مقابلش می‌نشیند. پاهایش را روی گل میز می‌گذارد و پشتی مبل راحتی تکیه‌گاه سرش می‌شود:
- فکر می‌کردم با وجود چکاوک از کالبد این مرده‌ی گاهی عصبی، در میای.
نگاهش می‌کند. متفکر، خیره، جستجوگر. مرده‌ی گاهی عصبی لقب خوبی‌ست، به او می‌آید. سال‌هاست محبوس شده در خاطرات، تعهدات و ک*ثافت، جان می‌دهد. روح مچاله و قلبش سنگ یخ‌زده‌ای را می‌ماند در قطب شمال، که امیدی به آب شدنش نیست.
- نگران چکاوکم، اون مثل ما نیست.
جانیار فکش را بالا می‌کشد و به اندازه یک‌نفر میانشان روی مبل سه‌نفره جا هست:
- من نمردم ارشاویر، تا وقتی هستم نمی‌ذارم دست کسی به ن*ا*موس و خانواده تو که ن*ا*موس و خانواده‌ی منم هست، برسه.
ارشاویر، خیره می‌شود به رینگ ساده استیل در انگشتش و چه خوش‌ایامی بود، جوانی و آغاز این راه پر از ک*ثافت. پول بود و عیش بود و یار بود و دیگر چه کم داشت زندگی.
- چکاوک ساده است.
مکث می‌کند و مهربانی‌های بی‌حد و بی‌چشم دخترک، جلوی چشم‌هایش جان می‌گیرد:
- بیش از حد دل‌سوزه.
و باز ذهنش در توصیف او یاری‌اش می‌دهد وگذشته و امتحان‌های پس داده چکاوک قد عمل می‌کند، در پشت سیاهی دیدگانش:
- پاکه.
جانیار اخم درهم می‌کشد و نگاهش را به مجسمه کلاسیک گوشه‌ی سالن می‌دهد. تا حدود زیادی ارشاویر حق می‌گوید و نمی‌تواند انکار کند، این واقعیت را و نمی‌داند چه برچسبی باید زد. بگوید خوشبختانه یا متاسفانه؟
چکاوک از آغاز، در پر قو بزرگ شده، پیچ و خم دوران ندیده و حتی در سختی‌هایش هزاران حامی و پناه داشته. نه کف دکان سابیده، نه لیچار خواهر مادردار از این و آن شنیده، نه از شدت سوزش دویدن از دست مامور‌ها قفسه‌س*ی*نه‌اش به خس‌خس افتاده. معراج برایش حرام‌لقمه‌بازی درآورده و تنها آسیبی که دخترک در کل زندگی متحمل شده، وجود آزارهای جِنسی_روانی معراج بوده.
سکوت، سهمگین می‌شود و ارشاویر به طرز عجیبی، اخت دارد با آن. فکرش محبوس و جسمش خسته همچون کوله‌بری که چهل‌سال مسیر را در سرما و گرما طی کرده، مبادا خار به پای خانواده‌اش برود. از بیرون او مرفه بی‌دردی‌ست که چهره‌ی جذابی دارد و لابد دیگران پای غم دوران ندیدنش می‌گذارند. گه‌گاهی کابوس‌هایش، هجوم می‌آورند و در مقابل چشم‌هایش، جان می‌گیرد؛ شاهرخی که تازیانه می‌زند و رد خون خشک شده به روی کمرپسر بچه‌ی پانزده‌ساله که اتفاقا نوجوانی اوست، امیری که می‌میرد برای این‌که حالا مرفه بی‌درد صدایش بزنند. جان می‌کند تا نبیند دست ناپاک به روی تن و ب*دن خواهری بنشیند که تنها دارای اوست در این دنیای کثیف و چرخ فلک چه برایش در نظر گرفته؟
- بهت حق میدم، بعد از دست‌دادن پاهای الهه هنوزم عذاب‌وجدان داری، نگرانی؛ اما ارشاویر، یکم از مباحث بکش بیرون، حاشیه‌ها رو بسپر به من، تو فقط به زندگیت بچسب، به چکاوک، به...
مکث می‌کند و با لحن آرام و شیرینی ادامه می‌دهد:
- به بچت ارشاویر.
چشم‌های مشکی ارشاویر خسته بسته می‌شود و انگشت‌های کشیده‌اش به حجم مجعد و مشکی موهایش پناه می‌آورد.

***
کد:
سکوت می‌کند. ساعت‌ها زیر دوش به کاشی‌های حمام خیره می‌شوی، غذایت را سرد می‌خوری، ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام. لباس‌هایت دیگر به تو نمی‌آیند، همه را قیچی می‌زنی. ساعت‌ها به یک آهنگ تکراری گوش می‌کنی و هیچ‌وقت آهنگ را حفظ نمی‌شوی. شب‌ها علامت سوال‌های فکرت را می‌شمری تا خوابت ببرد. مسئولیت‌ها از تو آدمی می‌سازد که دیگر شبیه آدم نیست. اصلاً نمی‌گذرد. گورم را کنار گور آرزوهایم کنده‌ام، من ذره‌ذره بزرگ می‌شوم تا قدم اندازه‌ی گورم شود و تهی شوم، از بودن. شاید امروز، شاید فردا، شاید... . من تمام شده‌ام، من به پایان رسیده‌ام. نه احساس را می‌شود درک کرد و ادراک را می‌توان حس. مانند؛ سربازی که در میان جنگ، از دست داده، دار و ندارش را، قلبش را، روحش را، شادابی‌اش و حالا، کالبدی مانده، مرده، خسته، پر از افکار مشوش و دنیای کثیف.
شانه‌هایش خم می‌شود و نفس‌هایش سنگین خروج می‌کند.
- خوشحال نیستی؟
نگاهش از نقطه‌ی محوی که خیره است، بالا می‌آید و به چشم‌های جانیار وصل می‌شود. قهوه‌ای نگاهش نگران است و امان از برادرانه‌های جانیار.
- نگرانم.
جانیار، مقابلش می‌نشیند. پاهایش را روی گل میز می‌گذارد و پشتی مبل راحتی تکیه‌گاه سرش می‌شود:
- فکر می‌کردم با وجود چکاوک از کالبد این مرده‌ی گاهی عصبی، در میای.
نگاهش می‌کند. متفکر، خیره، جستجوگر. مرده‌ی گاهی عصبی لقب خوبی‌ست، به او می‌آید. سال‌هاست محبوس شده در خاطرات، تعهدات و ک*ثافت، جان می‌دهد. روح مچاله و قلبش سنگ یخ‌زده‌ای را می‌ماند در قطب شمال، که امیدی به آب شدنش نیست.
- نگران چکاوکم، اون مثل ما نیست.
جانیار فکش را بالا می‌کشد و به اندازه یک‌نفر میانشان روی مبل سه‌نفره جا هست:
- من نمردم ارشاویر، تا وقتی هستم نمی‌ذارم دست کسی به ن*ا*موس و خانواده تو که ن*ا*موس و خانواده‌ی منم هست، برسه.
ارشاویر، خیره می‌شود به رینگ ساده استیل در انگشتش و چه خوش‌ایامی بود، جوانی و آغاز این راه پر از ک*ثافت. پول بود و عیش بود و یار بود و دیگر چه کم داشت زندگی.
- چکاوک ساده است.
مکث می‌کند و مهربانی‌های بی‌حد و بی‌چشم دخترک، جلوی چشم‌هایش جان می‌گیرد:
- بیش از حد دل‌سوزه.
و باز ذهنش در توصیف او یاری‌اش می‌دهد وگذشته و امتحان‌های پس داده چکاوک قد عمل می‌کند، در پشت سیاهی دیدگانش:
- پاکه.
جانیار اخم درهم می‌کشد و نگاهش را به مجسمه کلاسیک گوشه‌ی سالن می‌دهد. تا حدود زیادی ارشاویر حق می‌گوید و نمی‌تواند انکار کند، این واقعیت را و نمی‌داند چه برچسبی باید زد. بگوید خوشبختانه یا متاسفانه؟
چکاوک از آغاز، در پر قو بزرگ شده، پیچ و خم دوران ندیده و حتی در سختی‌هایش هزاران حامی و پناه داشته. نه کف دکان سابیده، نه لیچار خواهر مادردار از این و آن شنیده، نه از شدت سوزش دویدن از دست مامور‌ها قفسه‌س*ی*نه‌اش به خس‌خس افتاده. معراج برایش حرام‌لقمه‌بازی درآورده و تنها آسیبی که دخترک در کل زندگی متحمل شده، وجود آزارهای جِنسی_روانی معراج بوده.
سکوت، سهمگین می‌شود و ارشاویر به طرز عجیبی، اخت دارد با آن. فکرش محبوس و جسمش خسته همچون کوله‌بری که چهل‌سال مسیر را در سرما و گرما طی کرده، مبادا خار به پای خانواده‌اش برود. از بیرون او مرفه بی‌دردی‌ست که چهره‌ی جذابی دارد و لابد دیگران پای غم دوران ندیدنش می‌گذارند. گه‌گاهی کابوس‌هایش، هجوم می‌آورند و در مقابل چشم‌هایش، جان می‌گیرد؛ شاهرخی که تازیانه می‌زند و رد خون خشک شده به روی کمرپسر بچه‌ی پانزده‌ساله که اتفاقا نوجوانی اوست، امیری که می‌میرد برای این‌که حالا مرفه بی‌درد صدایش بزنند. جان می‌کند تا نبیند دست ناپاک به روی تن و ب*دن خواهری بنشیند که تنها دارای اوست در این دنیای کثیف و چرخ فلک چه برایش در نظر گرفته؟
- بهت حق میدم، بعد از دست‌دادن پاهای الهه هنوزم عذاب‌وجدان داری، نگرانی؛ اما ارشاویر، یکم از مباحث بکش بیرون، حاشیه‌ها رو بسپر به من، تو فقط به زندگیت بچسب، به چکاوک، به...
مکث می‌کند و با لحن آرام و شیرینی ادامه می‌دهد:
- به بچت ارشاویر.
چشم‌های مشکی ارشاویر خسته بسته می‌شود و انگشت‌های کشیده‌اش به حجم مجعد و مشکی موهایش پناه می‌آورد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا