.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 88
آهسته چشمهایش را باز میکند و اولین چیزی که توجهاش را جلب مینماید، رنگ سفید بیمارستان است.
دستهای لرزانش آهسته بالا میآیند و چشمهای تارش را اسیر میکنند. سرش کمی گیج میرود و هیچ ذهنیتی راجب اتفاقاتی که افتاده ندارد. صدایی پیج میشود و خانم قربانی را به بخش اورژانس میخواند. صدای عصبی نیکی که پر از حرص است، توجهاش را جلب میکند و آهسته سرش را بالا میکشد. نیکی، کمی بیشتر از کمی، عصبی در اتاق قدم میزند و مخاطبش را حسابی میکوبد:
- اون دختر ع*و*ضی رو باید میکشت، ک*ثافت بیچشم و رو.
چکاوک کمی چشمهایش را میفشارد تا دیدش بهتر شود و حاله محو کنار برود:
- حقش بوده. سرم داره میترکه از حرص، اصلا باورم نمیشه چجوری انقدر دل و جرعت پیدا کرده.
نمیداند مخاطب نیکی چه میگوید که نیکی، کلافه شقیقهاش را میفشارد. چکاوک حالا کمی بهتر فضا را میبیند، دهانش یکطور بدی شده و مزه تلخ و گسش باعث میشود، چندباری آب دهانش را فرو دهد و چهرهاش درهم برود. معدهاش میسوزد و دستهایش آهسته به روی معدهاش مشت میشود.
- من نمیفهمم خشایار، به ارشاویر بگو دیگه حق نداره یهثانیه هم با وجود اون دختر هرزه، چکاوک رو به اون عمارت ببره.
نیکی کمی سکوت میکند و به طرف پنجره بزرگ اتاق میرود. کس دیگری در اتاق نیست. یک در، در اول راهروی اتاق است و سیستم تهویهای که در بالای ورودی راهرو کوچک وجود دارد. یخچال، مبل دونفره راحتی، پافر و گل میز کوچکی تنها وسیلههای اتاق هستند. تن صدای بالا رفته نیکی، نگاه چکاوک را از اتاق به نیکی میدهد:
- به من ربطی نداره خشایار، چکاوک یکی دوساعت دیگه مرخص میشه، من نمیارمش اونجا، خداحافظ.
تماسش را حرصی قطع میکند و دست به کمر میزند. زیر لبی نق میزند و دست راستش به روی پیشانیاش مینشیند:
- ع*و*ضی نمک به حروم!
چکاوک، آهسته لَبش را تر میکند. چند نفس عمیق میکشد و با صدای خشداری نیکی را مخاطب قرار میدهد:
- چیشده؟
نیکی با شنیدن صدای ضعیف چکاوک به سمتش برمیگردد و انگار تازه د*اغ دلش تازه میشود که عصبی دستهایش را مشت میکند و جنونوار کنار تخت ایزوله قدم میزند:
- این دختر روانی تو دلسترت قرص قلب ریخته. من نمیفهمم چه کوفتی ریخته که دکتر میگفت دوساعت دیرتر آورده بودیمت... .
مکث میکند و با بغض خیره میشود به چکاوک و باقی حرفش را میخورد. آب دهانش را فرو میدهد و حرف را میپیچاند. آهسته روی صندلی همراه مینشیند و شقیقهاش را میفشارد:
- خشایار میگفت، ارشاویر جلو همه به باد کتک گرفته دختره رو، دختر آقا حیدر.
چشمهای چکاوک شوکه گرد میشود. بدنش خشک شده و وقتی که میخواهد کمی تنش را بالا بکشد، گرفتگی عضلاتش چهرهاش را درهم میبرد. نیکی موبایلش را روی تخت میاندازد و اخم درهم میکشد:
- ارشاویر چنددقیقه بعد تو بلند شد، اومد که بیاد دنبال تو یهدفعه دیدم دادش بلند شد. تا ما خواستیم بیایم بالا ببینم چی شده، دیدیم ارشاویر تو رو گرفته به دستش و با عجله از پلهها پایین میاد.
نگاه به چکاوک منتظر میکند. دستی به روسری طرح سنتیاش میاندازد و نگاهش را از لباس ایزوله صورتی چکاوک به چشمهای عسلیاش میدهد:
- اومدیم بیمارستان دکتر همین که دیدت، گفت مسموم شده. تو هم که سر شام جز دلستر هیچی نخورده بودی.
نیکی ل*ب میگزد و دستهی قهوهای ویوخورده موهایش را به پشت گوش میزند:
- ارشاویر آتیش گرفت، تورو گذاشت پیش من و با خشایار رفت.
چکاوک شوکه دستی به روی صورتش میکشد. نمیخواهد از کسی متنفر باشد؛ اما این دختر... . "عجب" زیر لبی میگوید و خیره میشود به نگاه نگران نیکی.
***
آهسته چشمهایش را باز میکند و اولین چیزی که توجهاش را جلب مینماید، رنگ سفید بیمارستان است.
دستهای لرزانش آهسته بالا میآیند و چشمهای تارش را اسیر میکنند. سرش کمی گیج میرود و هیچ ذهنیتی راجب اتفاقاتی که افتاده ندارد. صدایی پیج میشود و خانم قربانی را به بخش اورژانس میخواند. صدای عصبی نیکی که پر از حرص است، توجهاش را جلب میکند و آهسته سرش را بالا میکشد. نیکی، کمی بیشتر از کمی، عصبی در اتاق قدم میزند و مخاطبش را حسابی میکوبد:
- اون دختر ع*و*ضی رو باید میکشت، ک*ثافت بیچشم و رو.
چکاوک کمی چشمهایش را میفشارد تا دیدش بهتر شود و حاله محو کنار برود:
- حقش بوده. سرم داره میترکه از حرص، اصلا باورم نمیشه چجوری انقدر دل و جرعت پیدا کرده.
نمیداند مخاطب نیکی چه میگوید که نیکی، کلافه شقیقهاش را میفشارد. چکاوک حالا کمی بهتر فضا را میبیند، دهانش یکطور بدی شده و مزه تلخ و گسش باعث میشود، چندباری آب دهانش را فرو دهد و چهرهاش درهم برود. معدهاش میسوزد و دستهایش آهسته به روی معدهاش مشت میشود.
- من نمیفهمم خشایار، به ارشاویر بگو دیگه حق نداره یهثانیه هم با وجود اون دختر هرزه، چکاوک رو به اون عمارت ببره.
نیکی کمی سکوت میکند و به طرف پنجره بزرگ اتاق میرود. کس دیگری در اتاق نیست. یک در، در اول راهروی اتاق است و سیستم تهویهای که در بالای ورودی راهرو کوچک وجود دارد. یخچال، مبل دونفره راحتی، پافر و گل میز کوچکی تنها وسیلههای اتاق هستند. تن صدای بالا رفته نیکی، نگاه چکاوک را از اتاق به نیکی میدهد:
- به من ربطی نداره خشایار، چکاوک یکی دوساعت دیگه مرخص میشه، من نمیارمش اونجا، خداحافظ.
تماسش را حرصی قطع میکند و دست به کمر میزند. زیر لبی نق میزند و دست راستش به روی پیشانیاش مینشیند:
- ع*و*ضی نمک به حروم!
چکاوک، آهسته لَبش را تر میکند. چند نفس عمیق میکشد و با صدای خشداری نیکی را مخاطب قرار میدهد:
- چیشده؟
نیکی با شنیدن صدای ضعیف چکاوک به سمتش برمیگردد و انگار تازه د*اغ دلش تازه میشود که عصبی دستهایش را مشت میکند و جنونوار کنار تخت ایزوله قدم میزند:
- این دختر روانی تو دلسترت قرص قلب ریخته. من نمیفهمم چه کوفتی ریخته که دکتر میگفت دوساعت دیرتر آورده بودیمت... .
مکث میکند و با بغض خیره میشود به چکاوک و باقی حرفش را میخورد. آب دهانش را فرو میدهد و حرف را میپیچاند. آهسته روی صندلی همراه مینشیند و شقیقهاش را میفشارد:
- خشایار میگفت، ارشاویر جلو همه به باد کتک گرفته دختره رو، دختر آقا حیدر.
چشمهای چکاوک شوکه گرد میشود. بدنش خشک شده و وقتی که میخواهد کمی تنش را بالا بکشد، گرفتگی عضلاتش چهرهاش را درهم میبرد. نیکی موبایلش را روی تخت میاندازد و اخم درهم میکشد:
- ارشاویر چنددقیقه بعد تو بلند شد، اومد که بیاد دنبال تو یهدفعه دیدم دادش بلند شد. تا ما خواستیم بیایم بالا ببینم چی شده، دیدیم ارشاویر تو رو گرفته به دستش و با عجله از پلهها پایین میاد.
نگاه به چکاوک منتظر میکند. دستی به روسری طرح سنتیاش میاندازد و نگاهش را از لباس ایزوله صورتی چکاوک به چشمهای عسلیاش میدهد:
- اومدیم بیمارستان دکتر همین که دیدت، گفت مسموم شده. تو هم که سر شام جز دلستر هیچی نخورده بودی.
نیکی ل*ب میگزد و دستهی قهوهای ویوخورده موهایش را به پشت گوش میزند:
- ارشاویر آتیش گرفت، تورو گذاشت پیش من و با خشایار رفت.
چکاوک شوکه دستی به روی صورتش میکشد. نمیخواهد از کسی متنفر باشد؛ اما این دختر... . "عجب" زیر لبی میگوید و خیره میشود به نگاه نگران نیکی.
***
کد:
آهسته چشمهایش را باز میکند و اولین چیزی که توجهاش را جلب مینماید، رنگ سفید بیمارستان است.
دستهای لرزانش آهسته بالا میآیند و چشمهای تارش را اسیر میکنند. سرش کمی گیج میرود و هیچ ذهنیتی راجب اتفاقاتی که افتاده ندارد. صدایی پیج میشود و خانم قربانی را به بخش اورژانس میخواند. صدای عصبی نیکی که پر از حرص است، توجهاش را جلب میکند و آهسته سرش را بالا میکشد. نیکی، کمی بیشتر از کمی، عصبی در اتاق قدم میزند و مخاطبش را حسابی میکوبد:
- اون دختر ع*و*ضی رو باید میکشت، ک*ثافت بیچشم و رو.
چکاوک کمی چشمهایش را میفشارد تا دیدش بهتر شود و حاله محو کنار برود:
- حقش بوده. سرم داره میترکه از حرص، اصلا باورم نمیشه چجوری انقدر دل و جرعت پیدا کرده.
نمیداند مخاطب نیکی چه میگوید که نیکی، کلافه شقیقهاش را میفشارد. چکاوک حالا کمی بهتر فضا را میبیند، دهانش یکطور بدی شده و مزه تلخ و گسش باعث میشود، چندباری آب دهانش را فرو دهد و چهرهاش درهم برود. معدهاش میسوزد و دستهایش آهسته به روی معدهاش مشت میشود.
- من نمیفهمم خشایار، به ارشاویر بگو دیگه حق نداره یهثانیه هم با وجود اون دختر هرزه، چکاوک رو به اون عمارت ببره.
نیکی کمی سکوت میکند و به طرف پنجره بزرگ اتاق میرود. کس دیگری در اتاق نیست. یک در، در اول راهروی اتاق است و سیستم تهویهای که در بالای ورودی راهرو کوچک وجود دارد. یخچال، مبل دونفره راحتی، پافر و گل میز کوچکی تنها وسیلههای اتاق هستند. تن صدای بالا رفته نیکی، نگاه چکاوک را از اتاق به نیکی میدهد:
- به من ربطی نداره خشایار، چکاوک یکی دوساعت دیگه مرخص میشه، من نمیارمش اونجا، خداحافظ.
تماسش را حرصی قطع میکند و دست به کمر میزند. زیر لبی نق میزند و دست راستش به روی پیشانیاش مینشیند:
- ع*و*ضی نمک به حروم!
چکاوک، آهسته لَبش را تر میکند. چند نفس عمیق میکشد و با صدای خشداری نیکی را مخاطب قرار میدهد:
- چیشده؟
نیکی با شنیدن صدای ضعیف چکاوک به سمتش برمیگردد و انگار تازه د*اغ دلش تازه میشود که عصبی دستهایش را مشت میکند و جنونوار کنار تخت ایزوله قدم میزند:
- این دختر روانی تو دلسترت قرص قلب ریخته. من نمیفهمم چه کوفتی ریخته که دکتر میگفت دوساعت دیرتر آورده بودیمت... .
مکث میکند و با بغض خیره میشود به چکاوک و باقی حرفش را میخورد. آب دهانش را فرو میدهد و حرف را میپیچاند. آهسته روی صندلی همراه مینشیند و شقیقهاش را میفشارد:
- خشایار میگفت، ارشاویر جلو همه به باد کتک گرفته دختره رو، دختر آقا حیدر.
چشمهای چکاوک شوکه گرد میشود. بدنش خشک شده و وقتی که میخواهد کمی تنش را بالا بکشد، گرفتگی عضلاتش چهرهاش را درهم میبرد. نیکی موبایلش را روی تخت میاندازد و اخم درهم میکشد:
- ارشاویر چنددقیقه بعد تو بلند شد، اومد که بیاد دنبال تو یهدفعه دیدم دادش بلند شد. تا ما خواستیم بیایم بالا ببینم چی شده، دیدیم ارشاویر تو رو گرفته به دستش و با عجله از پلهها پایین میاد.
نگاه به چکاوک منتظر میکند. دستی به روسری طرح سنتیاش میاندازد و نگاهش را از لباس ایزوله صورتی چکاوک به چشمهای عسلیاش میدهد:
- اومدیم بیمارستان دکتر همین که دیدت، گفت مسموم شده. تو هم که سر شام جز دلستر هیچی نخورده بودی.
نیکی ل*ب میگزد و دستهی قهوهای ویوخورده موهایش را به پشت گوش میزند:
- ارشاویر آتیش گرفت، تورو گذاشت پیش من و با خشایار رفت.
چکاوک شوکه دستی به روی صورتش میکشد. نمیخواهد از کسی متنفر باشد؛ اما این دختر... . "عجب" زیر لبی میگوید و خیره میشود به نگاه نگران نیکی.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: