کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 68
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلول‌های زنانه‌اش را فرا می‌خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار می‌کند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَب‌های سرخ مخملی‌اش بالا می‌رود و به چشم‌های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می‌شود.
آهسته صورتش را به تیزی ته‌ریش‌های لامصبش می‌کشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود می‌کشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست‌های ارشاویر کمی بالا می‌کشد و لَب‌های داغش را به گوش او می‌رساند. هرم نفس‌های داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها می‌کند و آهسته پچ می‌زند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر این‌که منو ببخشی از تنبیه‌های ده‌سال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان می‌خورد. ارشاویر آهسته چشم‌های خمارش را باز می‌کند و این برق شیطنت در چشم‌های عسلی چکاوک چه می‌گویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می‌آورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا می‌رود، فک زاویه‌دارش را صاف می‌کند و گوشه کتاب‌خانه را می‌نگرد. در فکر فرو می‌رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه‌هایش.
نوک زبانش را کنج لَبش می‌کشد و اطمینان دارد ل*ب‌های مخملی چکاوک عجیب می‌خارند، شاید هم تنش خارش گرفته که این‌گونه با او دوئل می‌کند.
آهسته با چشم‌های تنگ شده به سمت چشم‌های شیطان نشسته چکاوک برمی‌گردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیک‌تر می‌شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگون‌تر می‌کند. نیم‌نگاهی به پاهای براق و خوش‌تراش سفیدش می‌اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب‌های سرخ بالا می‌کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دست‌هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می‌دهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می‌کند. اتصالشان همراه با خشونت می‌شود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض می‌کند. تیغه‌ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می‌فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می‌خواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب‌هایش، دست‌هایش از کراوات شل، بالا می‌روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش‌های محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانی‌اش را اسیر می‌کند و ناخن‌های بلند لاک نشسته‌اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو می‌کند.
ارشاویر تن تب‌دار چکاوک را از صندلی بلند می‌کند و در همان حال که چشم‌هایشان سخت به هم فشرده می‌شود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته‌تر می‌شود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس می‌شود و به درک. چکاوک نمی‌تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه‌های ارشاویر دست می‌برد. اتصالشان برای لحظه‌ای قطع می‌شود و هردو با چشم‌های مخمور بهم نگاه می‌کنند. چکاوک ریز می‌خندد و با همان چشم‌های شیطانی لَب می‌گزد:
- امیر می‌خواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او می‌کند و با قرار گرفتن تیغه‌ی بینی‌اش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خش‌دار پچ می‌زند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز می‌خندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله می‌دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می‌گزد و تا به خود بیاید، فاصله صور‌ت‌هایشان پر شده و دست‌های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می‌اندازد.
***
کد:
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلول‌های زنانه‌اش را فرا می‌خواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار می‌کند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَب‌های سرخ مخملی‌اش بالا می‌رود و به چشم‌های بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره می‌شود.
آهسته صورتش را به تیزی ته‌ریش‌های لامصبش می‌کشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود می‌کشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دست‌های ارشاویر کمی بالا می‌کشد و لَب‌های داغش را به گوش او می‌رساند. هرم نفس‌های داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها می‌کند و آهسته پچ می‌زند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر این‌که منو ببخشی از تنبیه‌های ده‌سال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان می‌خورد. ارشاویر آهسته چشم‌های خمارش را باز می‌کند و این برق شیطنت در چشم‌های عسلی چکاوک چه می‌گویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش می‌آورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا می‌رود، فک زاویه‌دارش را صاف می‌کند و گوشه کتاب‌خانه را می‌نگرد. در فکر فرو می‌رود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمه‌هایش.
نوک زبانش را کنج لَبش می‌کشد و اطمینان دارد ل*ب‌های مخملی چکاوک عجیب می‌خارند، شاید هم تنش خارش گرفته که این‌گونه با او دوئل می‌کند.
آهسته با چشم‌های تنگ شده به سمت چشم‌های شیطان نشسته چکاوک برمی‌گردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیک‌تر می‌شود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگون‌تر می‌کند. نیم‌نگاهی به پاهای براق و خوش‌تراش سفیدش می‌اندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَب‌های سرخ بالا می‌کشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دست‌هایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر می‌دهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز می‌کند. اتصالشان همراه با خشونت می‌شود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض می‌کند. تیغه‌ی بینی ارشاویر گونه چکاوک را می‌فشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا می‌خواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَب‌هایش، دست‌هایش از کراوات شل، بالا می‌روند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپش‌های محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانی‌اش را اسیر می‌کند و ناخن‌های بلند لاک نشسته‌اش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو می‌کند.
ارشاویر تن تب‌دار چکاوک را از صندلی بلند می‌کند و در همان حال که چشم‌هایشان سخت به هم فشرده می‌شود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروخته‌تر می‌شود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس می‌شود و به درک. چکاوک نمی‌تواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمه‌های ارشاویر دست می‌برد. اتصالشان برای لحظه‌ای قطع می‌شود و هردو با چشم‌های مخمور بهم نگاه می‌کنند. چکاوک ریز می‌خندد و با همان چشم‌های شیطانی لَب می‌گزد:
- امیر می‌خواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او می‌کند و با قرار گرفتن تیغه‌ی بینی‌اش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خش‌دار پچ می‌زند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز می‌خندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله می‌دهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب می‌گزد و تا به خود بیاید، فاصله صور‌ت‌هایشان پر شده و دست‌های مردانه ارشاویر به کمرش چنگ می‌اندازد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 69
سراسیمه از در وارد می‌شود و دست‌هایش را حصار چهارچوب در می‌کند. نفس‌نفس می‌زند و کمرش خمیده می‌شود تا ضربان قلبش را کنترل کند. عرق از سر و صورتش می‌چکد و هوا با شدت از میان ل*ب‌هایش عبور می‌کند. دست مردانه‌اش روی قفسه سینِه پر شتابش می‌نشیند و کمرش را راست می‌کند.
میان نفس‌نفس زدن‌هایش، تمام قبای باقی‌مانده‌اش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند:
- معراج.
از شدت بالای ضربان قلبش، چهره اش درهم می‌رود و چینی به بینی‌اش می‌اندازد. معراج با تیشرت و شلوار خانگی طوسی آدیداسش بیرون می‌آید و با دیدن امید در آن وضع فجیع، وحشت ناخواسته‌ای به جانش می‌افتد. تا د*ه*ان باز می‌کند که حرف بزند، صدای همهمه از راه‌پله می‌شنود و ناخواسته با برداشتن گوشی از روی میز، نیم‌نگاه مضطربی به امید می‌اندازد و به سمت پنجره می‌دود.
امید نفس عمیقی می‌گیرد و داد می‌زند:
- فرار کن.
ترس در سلول به سلول تنش جا می‌گیرد با گذاشتن دستش به قاب پنجره خود را بالا می‌کشد. فاصله تا پایین را نگاه می‌کند و لعنتی سه طبقه زیاد است.
همهمه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. لرز به جان معراج می‌نشیند و با بستن چشم‌هایش بی‌هوا می‌پرد و ناخواسته فریاد سر می‌دهد.
***
درد شدیدی در پاهایش احساس می‌کند. ضربان قلبش در گوش‌هایش می‌کوبد و همه‌چیز محو است. صدای بم دورگه‌ای در کاسه سرش می‌پیچد و هوشیاری کم‌کم در بدنش رخنه می‌کند.
چشم‌هایش تار می‌بیند و پرده‌ی محوی به روی دیدش هاله انداخته.
دستی زیر فکش می‌نشیند و صورتش را بالا می‌کشد. هرچه کنکاش می‌کند، مخاطبش را نمی‌شناسد و تا می‌خواهد لَب بگشاید، هجوم پرسرعت سرمای آب، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند و هوشیاری با فریاد متعجبش به ذهنش رخنه می‌کند و شوکه فریاد می‌کشد:
- چه غلطی می‌کنی؟
صدای خنده‌ی در گلویی بلند می‌شود. معراج با سابیدن فکش به چهره‌ی آشنای جوان روبه‌رویش خیره می‌شود و فکش سخت می‌گردد:
- چه غلطی میکنی جانیار؟
جانیار قهقه می‌زند. سطل آب را در دست‌هایش می‌چرخاند:
- چطوری معراج‌خان؟
معراج چهره درهم می‌کشد و با اخم‌های گره خورده‌اش به تیشرت خیسش می‌نگرد و لرزی از جانش می‌گذرد. جانیار تای ابرو بالا می‌دهد و با گذاشتن سطل فلزی خالی روی میز بزرگ آهنی که پر از ابزارهای مختلف است، مشغول برانداز وسایل می‌شود.
- انگار چند مدته دلت برا ابجیت تنگ شده که از زیر پنجره‌اش می‌شینی نگاه ن*ا*موس داداش من می‌کنی.
معراج می‌خواهد بلند شود و فریاد بکشد که دست‌هایش را بسته به صندلی می‌بیند. نگاهی به انباری تاریک که با یک لامپ صد ولت اندکی روشنایی داشت می‌اندازد و رو به جانیار دندان می‌سابد:
- تو و اون داداش حروم‌خورت ن*ا*موس من رو دزدین، حالا ن*ا*موس ن*ا*موس می‌کنی واسه من.
جانیار پوزخندی می‌زند و در حالی که به تیزی قمه در دستانش خیره می‌شود که زیر نور برق کم می‌درخشد، بی‌ربط به حرف معراج می‌گوید:
- فکر کردی به همین راحتی که سه‌شب مثل آب خوردن از دیوار بپری بیای زیر بالکن زن ارشاویر صدر.
پوزخند می‌زند و با چرخیدن به سمت معراج دست‌هایش را تکیه به میز می‌دهد و لحنش حالت تمسخر می‌گیرد:
- اونم کی، ارشاویر صدر که نصف لاتای این شهر پادوییش رو می‌کنن. اون وقت تو از آدمای خودش آمار دشمن اربابشون رو می‌گیری.
و خنده پرتمسخرش فک معراج را سخت می‌کند و دندان می‌سابد:
- تو گور پدر تو و ارشاویر صدر، حروم‌خورای دزد ن*ا*موس. تو یه سگ بیشتر نیستی که واسه صاحبش دم تکون میده.
جانیار اخم درهم می‌کشد و نور ضعیف لامپ که از بالا به صورتش می‌افتد سایه بر چهره‌اش انداخته و پوزخندهایش را ترسناک کرده:
- مراقب باش من رو صاحبم خیلی حساسم.
قمه را از روی میز برمی‌دارد و آهسته به سمت معراج حرکت می‌کند:
- خیلی زشته که آدم رو خواهرش چشم داشته باشه.
معراج عصبی می‌شود و کلافه تقلا می‌کند برای آزادی:
- دهنتو ببند حروم‌زاده، اون تمام زندگی منه، کدوم مذهب ما رو خواهر برادر کرده، شاش سگ تو اون مذهب.
با آمدن صدای سرد و بی‌روحی از گوشه تاریک انبار روح از تن معراج پر می‌کشد:
- خفه شو!
.معراج چشم‌هایش گرد می‌شود و شوکه نگاه بالا می‌کشد
***
کد:
سراسیمه از در وارد می‌شود و دست‌هایش را حصار چهارچوب در می‌کند. نفس‌نفس می‌زند و کمرش خمیده می‌شود تا ضربان قلبش را کنترل کند. عرق از سر و صورتش می‌چکد و هوا با شدت از میان ل*ب‌هایش عبور می‌کند. دست مردانه‌اش روی قفسه سینِه پر شتابش می‌نشیند و کمرش را راست می‌کند.
میان نفس‌نفس زدن‌هایش، تمام قبای باقی‌مانده‌اش را جمع می‌کند و فریاد می‌زند:
- معراج.
از شدت بالای ضربان قلبش، چهره اش درهم می‌رود و چینی به بینی‌اش می‌اندازد. معراج با تیشرت و شلوار خانگی طوسی آدیداسش بیرون می‌آید و با دیدن امید در آن وضع فجیع، وحشت ناخواسته‌ای به جانش می‌افتد. تا د*ه*ان باز می‌کند که حرف بزند، صدای همهمه از راه‌پله می‌شنود و ناخواسته با برداشتن گوشی از روی میز، نیم‌نگاه مضطربی به امید می‌اندازد و به سمت پنجره می‌دود.
امید نفس عمیقی می‌گیرد و داد می‌زند:
- فرار کن.
ترس در سلول به سلول تنش جا می‌گیرد با گذاشتن دستش به قاب پنجره خود را بالا می‌کشد. فاصله تا پایین را نگاه می‌کند و لعنتی سه طبقه زیاد است.
همهمه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. لرز به جان معراج می‌نشیند و با بستن چشم‌هایش بی‌هوا می‌پرد و ناخواسته فریاد سر می‌دهد.
***
درد شدیدی در پاهایش احساس می‌کند. ضربان قلبش در گوش‌هایش می‌کوبد و همه‌چیز محو است. صدای بم دورگه‌ای در کاسه سرش می‌پیچد و هوشیاری کم‌کم در بدنش رخنه می‌کند.
چشم‌هایش تار می‌بیند و پرده‌ی محوی به روی دیدش هاله انداخته.
دستی زیر فکش می‌نشیند و صورتش را بالا می‌کشد. هرچه کنکاش می‌کند، مخاطبش را نمی‌شناسد و تا می‌خواهد لَب بگشاید، هجوم پرسرعت سرمای آب، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند و هوشیاری با فریاد متعجبش به ذهنش رخنه می‌کند و شوکه فریاد می‌کشد:
- چه غلطی می‌کنی؟
صدای خنده‌ی در گلویی بلند می‌شود. معراج با سابیدن فکش به چهره‌ی آشنای جوان روبه‌رویش خیره می‌شود و فکش سخت می‌گردد:
- چه غلطی میکنی جانیار؟
جانیار قهقه می‌زند. سطل آب را در دست‌هایش می‌چرخاند:
- چطوری معراج‌خان؟
معراج چهره درهم می‌کشد و با اخم‌های گره خورده‌اش به تیشرت خیسش می‌نگرد و لرزی از جانش می‌گذرد. جانیار تای ابرو بالا می‌دهد و با گذاشتن سطل فلزی خالی روی میز بزرگ آهنی که پر از ابزارهای مختلف است، مشغول برانداز وسایل می‌شود.
- انگار چند مدته دلت برا ابجیت تنگ شده که از زیر پنجره‌اش می‌شینی نگاه ن*ا*موس داداش من می‌کنی.
معراج می‌خواهد بلند شود و فریاد بکشد که دست‌هایش را بسته به صندلی می‌بیند. نگاهی به انباری تاریک که با یک لامپ صد ولت اندکی روشنایی داشت می‌اندازد و رو به جانیار دندان می‌سابد:
- تو و اون داداش حروم‌خورت ن*ا*موس من رو دزدین، حالا ن*ا*موس ن*ا*موس می‌کنی واسه من.
جانیار پوزخندی می‌زند و در حالی که به تیزی قمه در دستانش خیره می‌شود که زیر نور برق کم می‌درخشد، بی‌ربط به حرف معراج می‌گوید:
- فکر کردی به همین راحتی که سه‌شب مثل آب خوردن از دیوار بپری بیای زیر بالکن زن ارشاویر صدر.
پوزخند می‌زند و با چرخیدن به سمت معراج دست‌هایش را تکیه به میز می‌دهد و لحنش حالت تمسخر می‌گیرد:
- اونم کی، ارشاویر صدر که نصف لاتای این شهر پادوییش رو می‌کنن. اون وقت تو از آدمای خودش آمار دشمن اربابشون رو می‌گیری.
و خنده پرتمسخرش فک معراج را سخت می‌کند و دندان می‌سابد:
- تو گور پدر تو و ارشاویر صدر، حروم‌خورای دزد ن*ا*موس. تو یه سگ بیشتر نیستی که واسه صاحبش دم تکون میده.
جانیار اخم درهم می‌کشد و نور ضعیف لامپ که از بالا به صورتش می‌افتد سایه بر چهره‌اش انداخته و پوزخندهایش را ترسناک کرده:
- مراقب باش من رو صاحبم خیلی حساسم.
قمه را از روی میز برمی‌دارد و آهسته به سمت معراج حرکت می‌کند:
- خیلی زشته که آدم رو خواهرش چشم داشته باشه.
معراج عصبی می‌شود و کلافه تقلا می‌کند برای آزادی:
- دهنتو ببند حروم‌زاده، اون تمام زندگی منه، کدوم مذهب ما رو خواهر برادر کرده، شاش سگ تو اون مذهب.
با آمدن صدای سرد و بی‌روحی از گوشه تاریک انبار روح از تن معراج پر می‌کشد:
- خفه شو!
معراج چشم‌هایش گرد می‌شود و شوکه نگاه بالا می‌کشد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 70

اهسته پلک از هم می‌گشاید. تنش انگار سنگسار شده باشد. گزگز می‌کند و درد با هر حرکت عضلاتش شدیدتر می‌شود. تاریکی اندکی کنار می‌رود و با دیدن چهره تار خونسرد ارشاویر، لرز از جانش می‌گذرد. نایی ندارد و جانی در تنش نمانده که بی‌حال لَب می زند:
- چی از جون من می‌خوای؟
صدایش خش‌دار است و ضعیف. ارشاویر پاروی پا می‌اندازد و تکیه به صندلی می‌دهد، آرام است. مانند تمام وقت‌هایی که دشمنانش را حذف می‌کند، دشمن. هه، این جزغله بچه را مگر می‌شود دشمن حساب کرد؟ ارشاویر دست به س*ی*نه می‌شود و زیر و بم صورت کبود شده معراج را بر اندازد می‌کند:
- متاسفم.
معراج پوزخند می‌زند، ناباور و با تمسخر می‌خندد:
- ادای آدمای بی‌خبر رو در نیار، من خوب می‌دونم که... که دستور خودت بوده.
ارشاویر به نشان مخالفت سرش را به جهت مخالف تکان می‌دهد و با بالا کشیدن فکش، تیز به معراج می‌شود:
- ازت می‌ترسم؟
معراج نابود، معراج پوکرفیس می‌شود و بی‌حوصله پوف می‌کشد که کنج لَبش می‌سوزد:
- خیلی‌خب، چی می‌خوای از جونم؟
ارشاویر تای ابرویش را بالا می‌دهد. اندکی خود را به سمت معراج متمایل می‌کند، دست‌هایش به روی زانویش تکیه می‌شود و جدی در صورت هراسان معراج پچ می‌زند:
- چی راجب سردار می‌دونی؟
قهقه پرتمسخر معراج انباری کوچک را فرا می‌گیرد و اخم‌های ارشاویر را در هم می‌کشد:
- ببند.
معراج چهره‌اش را درهم می‌کشد و جدی می‌شود. پوزخند می‌زند و با تمسخر در صورت جدی ارشاویر پچ می‌زند:
- راجب رقیبت اطلاعاتی نداری؟
کنج ل*ب‌های ارشاویر بالا می‌رود. لحظه به لحظه آرامش قبل طوفان ارشاویر کنار می‌رود و جدی‌تر می‌شود:
- می‌خوام هرچی تو نمی‌دونی بهت بگم.
معراج، پوزخند می‌زند و خیره می‌شود به خط اتوی شلوار پارچه‌ای ارشاویر که روی نیمه‌اش را سایه گرفته همانند؛ صورتش.
- فقط می‌دونم سرسخت می‌خوان آبروی رفتنشون رو برگردونن.
کج به ارشاویر نگاه می‌کند و پوزخند می‌زند‌:
- زورشون به توهم می‌چربه.
ارشاویر پرتمسخر ابروی بالا می‌اندازد و تک‌خنده‌ای می‌زند:
- شاید واسه همینه که این‌جایی.
شوک عظیمی به معراج وارد می‌شود. بارها و بارها راجب زیرکی این مرد شنیده و افسانه‌هایی که از هوش این مرد در خاطر دارد، او را می‌ترساند که شوکه لَب می‌زند:
- نه!
چهره ارشاویر لحظه به لحظه ترسناک‌تر می شود و با کج کردن سرش تک‌خنده‌ای می‌کند:
- آره.
ارشاویر آرام است. معراج همچین هم مهره‌ی بی‌کاربردی نیست، می‌توان استفاده‌ها از او کرد. انگشت شصتش را کنج لَب‌های کبودش می‌گذارد و همان‌طور که پلن بازی را می‌چیند رو به معراج چشم تنگ می‌کند و آهسته‌آهسته، بازی شروع می‌شود.
***
کد:
اهسته پلک از هم می‌گشاید. تنش انگار سنگسار شده باشد. گزگز می‌کند و درد با هر حرکت عضلاتش شدیدتر می‌شود. تاریکی اندکی کنار می‌رود و با دیدن چهره تار خونسرد ارشاویر، لرز از جانش می‌گذرد. نایی ندارد و جانی در تنش نمانده که بی‌حال لَب می زند:
- چی از جون من می‌خوای؟
صدایش خش‌دار است و ضعیف. ارشاویر پاروی پا می‌اندازد و تکیه به صندلی می‌دهد، آرام است. مانند تمام وقت‌هایی که دشمنانش را حذف می‌کند، دشمن. هه، این جزغله بچه را مگر می‌شود دشمن حساب کرد؟ ارشاویر دست به س*ی*نه می‌شود و زیر و بم صورت کبود شده معراج را بر اندازد می‌کند:
- متاسفم.
معراج پوزخند می‌زند، ناباور و با تمسخر می‌خندد:
- ادای آدمای بی‌خبر رو در نیار، من خوب می‌دونم که... که دستور خودت بوده.
ارشاویر به نشان مخالفت سرش را به جهت مخالف تکان می‌دهد و با بالا کشیدن فکش، تیز به معراج می‌شود:
- ازت می‌ترسم؟
معراج نابود، معراج پوکرفیس می‌شود و بی‌حوصله پوف می‌کشد که کنج لَبش می‌سوزد:
- خیلی‌خب، چی می‌خوای از جونم؟
ارشاویر تای ابرویش را بالا می‌دهد. اندکی خود را به سمت معراج متمایل می‌کند، دست‌هایش به روی زانویش تکیه می‌شود و جدی در صورت هراسان معراج پچ می‌زند:
- چی راجب سردار می‌دونی؟
قهقه پرتمسخر معراج انباری کوچک را فرا می‌گیرد و اخم‌های ارشاویر را در هم می‌کشد:
- ببند.
معراج چهره‌اش را درهم می‌کشد و جدی می‌شود. پوزخند می‌زند و با تمسخر در صورت جدی ارشاویر پچ می‌زند:
- راجب رقیبت اطلاعاتی نداری؟
کنج ل*ب‌های ارشاویر بالا می‌رود. لحظه به لحظه آرامش قبل طوفان ارشاویر کنار می‌رود و جدی‌تر می‌شود:
- می‌خوام هرچی تو نمی‌دونی بهت بگم.
معراج، پوزخند می‌زند و خیره می‌شود به خط اتوی شلوار پارچه‌ای ارشاویر که روی نیمه‌اش را سایه گرفته همانند؛ صورتش.
- فقط می‌دونم سرسخت می‌خوان آبروی رفتنشون رو برگردونن.
کج به ارشاویر نگاه می‌کند و پوزخند می‌زند‌:
- زورشون به توهم می‌چربه.
ارشاویر پرتمسخر ابروی بالا می‌اندازد و تک‌خنده‌ای می‌زند:
- شاید واسه همینه که این‌جایی.
شوک عظیمی به معراج وارد می‌شود. بارها و بارها راجب زیرکی این مرد شنیده و افسانه‌هایی که از هوش این مرد در خاطر دارد، او را می‌ترساند که شوکه لَب می‌زند:
- نه!
چهره ارشاویر لحظه به لحظه ترسناک‌تر می شود و با کج کردن سرش تک‌خنده‌ای می‌کند:
- آره.
ارشاویر آرام است. معراج همچین هم مهره‌ی بی‌کاربردی نیست، می‌توان استفاده‌ها از او کرد. انگشت شصتش را کنج لَب‌های کبودش می‌گذارد و همان‌طور که پلن بازی را می‌چیند رو به معراج چشم تنگ می‌کند و آهسته‌آهسته، بازی شروع می‌شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 71
در سالن پذیرایی صدای خنده‌های خشایار، نیکی و گه‌گاهی چکاوک می پیچد. ارشاویر ارام دست دور کمر ضریف چکاوک انداخته و در خاطره گویی خشایار که حسابی ارشاویر را می‌کوبد دخالتی نمی‌کند و فقط گه‌گاهی لبخند محوی می‌زند. خشایار دستی به تیشرت خاکی رنگش می‌کشد و در حالی که چهره در هم کشیده صدایش را به تن صدای ارشاویر نزدیک می‌کند:
- این چه گهیه ریخته رو لباس!
به سمت چکاوکی که از خنده ریسه رفته است، می‌رود، دست افتاده‌اش را نشانش می‌دهد، به نقطه‌ی فرضی پشت دستش اشاره می‌کند و حالا تن صدایش بالاتر رفته:
- ک*ثافت مگه نمی‌دونی می‌خوام برم بیرون، این چیه؟
بعد از حالتش خارج می‌شود و انگار با یادآوری آن روزها بغض همراه با لبخند تلخ عجیبی در گلویش جا خوش کرده که آهسته سر تکان می‌دهد و باقی داستان را می‌گوید:
- جانیار خیلی حسودی می‌کرد وقتی ارشاویر و آرمین می‌رفتن بیرون، سر همین حسودیش هر بار که اینا می‌خواستن برن بیرون هرچی فضولات گنجشک رو سقف پلیتی خونه بود، جمع می‌کرد.
مکثی می‌کند و با نگاه به ارشاویر که لبخند محوی دارد، دست بر پیشانی می‌کوبد و با خنده ادامه می‌دهد:
- آخه آدم چقدر گاو. می‌رفت این فضولات رو خیس می‌کرد می مالید به لباس بیرونی این بشر.
نیکی در حالی که قطره‌های اشک ناشی از خنده‌اش را جمع می‌کند، به خشایار خیره می‌شود:
- عجب خاطرات اسیدی دارین شماها، پویا چی؟ اونم از این سیانورها مفتخر شده یا نه؟
نگاه شیطانی خشایار، ربات‌وار به سمت پویا باز می‌گردد و لبخند در حال کش آمدنش چشم‌های پویا را گرد می‌کند و الله اعلم که چه کرده که این‌گونه با داد به سمت خشایار شیرجه می‌زند و "می‌کشمت" گویان دهانش را سفت می‌فشارد.
پویا از پشت سفت د*ه*ان خشایار که با دهن بسته سعی دارد، تعریف کند و پای چشم‌هایش از خنده چین خورده را می‌فشارد و پر حرص می‌غرد:
- خفه شو خشایار، می‌کشمت اگه یه کلمشو بگی!
خشایار برایش ابرو بالا می‌دهد و به ارشاویر اشاره می‌کند. نیکی و چکاوک کنجکاو به ارشاویر خیره می‌شوند که پویا پر غیض لگدی به پای خشایار می‌زند:
- گور پدرت!
و تا می‌خواهد ارشاویر را منع کند، او را می‌بیند که به پشتی مبل لم داده و شیطانی به او خیره است و امان از لَب کش آمده‌اش! چهره‌اش در هم می‌رود و ملتمس لَب می‌زند:
- ارشا!
چکاوک خنده‌ی ریزش را جمع می‌کند و با صاف کردن گلویش جمع را مخاطب قرار می‌دهد:
- حالا که پویا خوشش نمیاد، اذیتش نکنیم.
پویا دست از د*ه*ان خشایار کمین کرده بر می‌دارد تا برای چکاوک دست بزند که خشایار تندتند شروع می‌کند به تعریف ماجرا:
- یه روز بارونی تو کارگاه خارج شهر...
پویا به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند و او را تهدید می‌کند. خشایار بی‌خیال از سر و کول مبل‌ها بالا می‌رود و لای‌کشان با خنده ادامه می‌دهد:
- یکی از دوستای شاهرخ که قالی‌شویی داشت، اومده بود کارگاه، رو نیسانشو چادر کشیده بود که بارون رو فرشا نریزه و بین فرشا خالی بود که مواد جاساز کنه.
پویا خسته می‌ایستد و با برداشتن پرتقال درشتی از ظرف روی گل میز، پیشانی خشایار را نشانه می‌گیرد. خشایار پشت مبل سلطنتی کمین می‌کند و بین خنده‌هایش، بلندبلند رو به بچه‌ها ادامه داستان را می‌گوید:
- سرویس خیلی از کارگاه دور بوده، بارونم می‌اومده، پویا رفته بود بره سرویس.
پویا پرتقال را پرتاب می‌کند، خشایار با کوسن ضربه کارساز او را دفعه می‌کند و با خنده کار را تمام می‌کند:
- بعد این یارو دیده نیسان نزدیکه، روشم چادر کشیده، رفته وسط قالی‌ها ریده.
و حرفش که تمام می‌شود، همان‌جا از شدت خنده روی زمین می‌افتد و فحش و لَگدهای پویا را با جان و دل می‌خرد.
نیکی و چکاوک از شدت خنده زمین را گ*از می‌زنند و شانه‌های ارشاویر بی‌صدا تکان می‌خورد. چکاوک به مبل مشت می‌زند و میان خنده به زور حرف می‌زند:
- وای با این خاطره توانایی اینو دارم...
اشکش را پاک می‌کند و کمر راست می‌کند:
- توانایی اینو دارم تا یه سال بی‌دلیل بخندم.
نیکی برایش لایک نشان می‌دهد و در حالی که روی مبل سه نفره افتاده، با خنده‌هایش مشت به مبل می‌کوبد:
- خیلی سمی پویا!
پویا که می‌بیند حریف‌شان نیست، با حرص سالن را به سمت باغ ترک می‌کند و لگد آخر را پهلوی خشایار بی‌جان از خنده می‌کوبد.
پویا سالن را که ترک می‌کند، خشایار تن آش و لاش خود را از روی زمین جمع می‌کند و بچه ها ته‌خنده هایشان را به زور می‌خورند. ارشاویر گلویش را صاف می‌کند و با نگاه کردن به ساعتش و یادآوری آخرین روز سال در فکر فرو می‌رود. پروژه‌ای که امیر برزگر او را به آن دعوت کرده، سه‌روز دیگر است و گمان می‌کند که حالا باید بحث را در میان بیاورد.
خشایار روی مبل کنار نیکی جا می‌گیرد و دستی به ته ريشش می‌کشد:
- یاد اون روزای سم بخیر!
ارشاویر، جدی نگاهی بین جمع رد و بدل می‌کند:
- سه فروردین یه قرار کاری دارم توی جزیره کیش.
خشایار به پشتی تکیه می‌دهد و اخم می‌کند:
- تعطیلات رو بی‌خیال شو ارشا؛ مگر این‌که ماهم بیایم باهات.
ارشاویر اخم‌هایش در هم می‌رود و دو دل نگاهی بین نیکی و چکاوک رد و بدل می‌کند. چشم‌هایشان شوق داشت و نگاهشان ستاره.
- باهم می‌ریم.
صدای جیغ خوشحالی نیکی و چکاوک بلند می‌شود؛ ولی ای کاش هیچ‌وقت این حرف را بر لَب نمی‌راند.
***
کد:
در سالن پذیرایی صدای خنده‌های خشایار، نیکی و گه‌گاهی چکاوک می پیچد.  ارشاویر ارام دست دور کمر ضریف چکاوک انداخته و در خاطره گویی خشایار که حسابی ارشاویر را می‌کوبد دخالتی نمی‌کند و فقط گه‌گاهی  لبخند محوی می‌زند. خشایار دستی به تیشرت  خاکی رنگش می‌کشد و در حالی که چهره در هم کشیده صدایش را به تن صدای ارشاویر نزدیک می‌کند:
- این چه گهیه ریخته رو لباس!
به سمت چکاوکی که از خنده ریسه رفته است، می‌رود، دست افتاده‌اش را نشانش می‌دهد، به نقطه‌ی فرضی پشت دستش اشاره می‌کند و حالا تن صدایش بالاتر رفته:
- ک*ثافت مگه نمی‌دونی می‌خوام برم بیرون، این چیه؟
بعد از حالتش خارج می‌شود و انگار با یادآوری آن روزها بغض همراه با لبخند تلخ عجیبی در گلویش جا خوش کرده که آهسته سر تکان می‌دهد و باقی داستان را می‌گوید:
- جانیار خیلی حسودی می‌کرد وقتی ارشاویر و آرمین می‌رفتن بیرون، سر همین حسودیش هر بار که اینا می‌خواستن برن بیرون هرچی فضولات گنجشک رو سقف پلیتی خونه بود، جمع می‌کرد.
مکثی می‌کند و با نگاه به ارشاویر که لبخند محوی دارد، دست بر پیشانی می‌کوبد و با خنده ادامه می‌دهد:
- آخه آدم چقدر گاو. می‌رفت این فضولات رو خیس می‌کرد می مالید به لباس بیرونی این بشر.
نیکی در حالی که قطره‌های اشک ناشی از خنده‌اش را جمع می‌کند، به خشایار خیره می‌شود:
- عجب خاطرات اسیدی دارین شماها، پویا چی؟ اونم از این سیانورها مفتخر شده یا نه؟
نگاه شیطانی خشایار، ربات‌وار به سمت پویا باز می‌گردد و لبخند در حال کش آمدنش چشم‌های پویا را گرد می‌کند و الله اعلم که چه کرده که این‌گونه با داد به سمت خشایار شیرجه می‌زند و "می‌کشمت" گویان دهانش را سفت می‌فشارد.
پویا از پشت سفت د*ه*ان خشایار که با دهن بسته سعی دارد، تعریف کند و پای چشم‌هایش از خنده چین خورده را می‌فشارد و پر حرص می‌غرد:
- خفه شو خشایار، می‌کشمت اگه یه کلمشو بگی!
خشایار برایش ابرو بالا می‌دهد و به ارشاویر اشاره می‌کند. نیکی و چکاوک کنجکاو به ارشاویر خیره می‌شوند که پویا پر غیض لگدی به پای خشایار می‌زند:
- گور پدرت!
و تا می‌خواهد ارشاویر را منع کند، او را می‌بیند که به پشتی مبل لم داده و شیطانی به او خیره است و امان از لَب کش آمده‌اش! چهره‌اش در هم می‌رود و ملتمس لَب می‌زند:
- ارشا!
چکاوک خنده‌ی ریزش را جمع می‌کند و با صاف کردن گلویش جمع را مخاطب قرار می‌دهد:
- حالا که پویا خوشش نمیاد، اذیتش نکنیم.
پویا دست از د*ه*ان خشایار کمین کرده بر می‌دارد تا برای چکاوک دست بزند که خشایار تندتند شروع می‌کند به تعریف ماجرا:
- یه روز بارونی تو کارگاه خارج شهر...
پویا به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند و او را تهدید می‌کند. خشایار بی‌خیال از سر و کول مبل‌ها بالا می‌رود و لای‌کشان با خنده ادامه می‌دهد:
- یکی از دوستای شاهرخ که قالی‌شویی داشت، اومده بود کارگاه، رو نیسانشو چادر کشیده بود که بارون رو فرشا نریزه و بین فرشا خالی بود که مواد جاساز کنه.
پویا خسته می‌ایستد و با برداشتن پرتقال درشتی از ظرف روی گل میز، پیشانی خشایار را نشانه می‌گیرد. خشایار پشت مبل سلطنتی کمین می‌کند و بین خنده‌هایش، بلندبلند رو به بچه‌ها ادامه داستان را می‌گوید:
- سرویس خیلی از کارگاه دور بوده، بارونم می‌اومده، پویا رفته بود بره سرویس.
پویا پرتقال را پرتاب می‌کند، خشایار با کوسن ضربه کارساز او را دفعه می‌کند و با خنده کار را تمام می‌کند:
- بعد این یارو دیده نیسان نزدیکه، روشم چادر کشیده، رفته وسط قالی‌ها ریده.
و حرفش که تمام می‌شود، همان‌جا از شدت خنده روی زمین می‌افتد و فحش و لَگدهای پویا را با جان و دل می‌خرد.
نیکی و چکاوک از شدت خنده زمین را گ*از می‌زنند و شانه‌های ارشاویر بی‌صدا تکان می‌خورد. چکاوک به مبل مشت می‌زند و میان خنده به زور حرف می‌زند:
- وای با این خاطره توانایی اینو دارم...
اشکش را پاک می‌کند و کمر راست می‌کند:
- توانایی اینو دارم تا یه سال بی‌دلیل بخندم.
نیکی برایش لایک نشان می‌دهد و در حالی که روی مبل سه نفره افتاده، با خنده‌هایش مشت به مبل می‌کوبد:
- خیلی سمی پویا!
پویا که می‌بیند حریف‌شان نیست، با حرص سالن را به سمت باغ ترک می‌کند و لگد آخر را پهلوی خشایار بی‌جان از خنده می‌کوبد.
پویا سالن را که ترک می‌کند، خشایار تن آش و لاش خود را از روی زمین جمع می‌کند و بچه ها ته‌خنده هایشان را به زور می‌خورند. ارشاویر گلویش را صاف می‌کند و با نگاه کردن به ساعتش و یادآوری آخرین روز سال در فکر فرو می‌رود. پروژه‌ای که امیر برزگر او را به آن دعوت کرده، سه‌روز دیگر است و گمان می‌کند که حالا باید بحث را در میان بیاورد.
خشایار روی مبل کنار نیکی جا می‌گیرد و دستی به ته ريشش می‌کشد:
- یاد اون روزای سم بخیر!
ارشاویر، جدی نگاهی بین جمع رد و بدل می‌کند:
- سه فروردین یه قرار کاری دارم توی جزیره کیش.
خشایار به پشتی تکیه می‌دهد و اخم می‌کند:
- تعطیلات رو بی‌خیال شو ارشا؛ مگر این‌که ماهم بیایم باهات.
ارشاویر اخم‌هایش در هم می‌رود و دو دل نگاهی بین نیکی و چکاوک رد و بدل می‌کند. چشم‌هایشان شوق داشت و نگاهشان ستاره.
- باهم می‌ریم.
صدای جیغ خوشحالی نیکی و چکاوک بلند می‌شود؛ ولی ای کاش هیچ‌وقت این حرف را بر لَب نمی‌راند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 72
می‌خواهد حول حالنا شود در کنار تنها بازمانده زندگی‌اش. ماهی قرمز بالا و پایین می‌پرد و موج می‌اندازد بر تصویر قرار گرفتن دوماه در یک تُنگ. خشایار با بذله‌گویی دعا می‌کند و الهه، ارسلان و آرام در قاب تصویر لبتاب در کنارشان هستند.
سفره هفت‌رنگ هفت‌سین‌شان مزین به قلب‌های پیوند خورده ارشاویر و چکاوک شده و عید امسال را این پیوند متحول کرده است. اشک در هاله روشن چشم‌های چکاوک حلقه بسته و چیزی کنج قلبش سوزش دارد. شاید حس دل‌تنگی است. پارسال را به خاطر می‌آورد که در جمعی کاملا متفاوت و دور از تشریفات، در کنار کاویان و خانواده پدری‌اش دور سفره بزرگی گردهم آمده بودند و دعواهای بر سر عیدی بعدش هم که دنیای دیگری بود. تلخ می‌خندد، صدای خنده‌های کاویان با بستن چشم‌هایش در سرش می‌پیچد و اشک، آهسته سر می‌خورد. گرمای مردانه دست ارشاویر، پیچک‌وار از بازویش به سمت دست‌های ضریف چکاوک سر می‌خورد و خشایار شمارش معکوس را شروع می کند:
- دَه، نُه، هَشت.
چکاوک چشم می‌بندد و سرش را به شانه پهن ارشاویر تکیه می‌دهد. قلبش آرام می‌گیرد و سرش از هیاهو باز می‌ایستد. او بود.
- هَفت، شش، پنج.
حول حالنای عظیم می‌خواست، از خالق خودش برای زندگی‌اش، برای احساسش، شاید برای قلب سرد شده امیرش.
- چهار، سه، دو... .
و چکاوک تا یک را زیر لَب زمزمه می‌کند، صدای شلیک توپ می‌آید و دست و سوت حاضرین در جمع.
،آهسته چشم می‌گشاید چشم‌های نم نشسته‌اش را تا آسمان شب‌رنگ ارشاویر بالا می‌کشد. چشم‌های او آرام است و دل‌نشین، نه طوفان دارد و باران...
مانند شب‌های کویر شده؛ سیاه، پرستاره و دل‌پذیر.
لبخند محو چکاوک کش می‌آید و چاشنی تلخش کمی پس می‌رود. خشایار و نیکی لباس‌های سِت پوشیده‌اند و درحالی که رو بوسی می‌کنند، عید را تبریک می‌گویند. چکاوک چشم‌هایش را می‌بندد و زیر لَب زمزمه می‌کند:
- عيدت مبارک بابا.
***
خدمه عیدی‌های سخاوت‌مندانه خود را از ارشاویر گرفته‌اند و هر کدام شاداب و خندان به سمت خانه‌هایشان می‌روند. چکاوک و نیکی پا به پای هم می‌روند تا عید را به آقا حیدر تبریک بگویند که صدای پچ‌پچ ضعیف زنی را می‌شنوند که سوز دارد و هق‌هق ضعیفی در میانش به گوش می‌رسد. نیکی دستی به کت و دامن کرمش می‌کشد و می‌خواهد به سمت کلبه آقا حیدر بچرخد که متوجه جسم دخترکی در پشت درخت گیلاس می‌شود و چرا این دختر برایش آشناست.
لبخند از روی لَب‌هایشان خشک می‌شود. چکاوک ل*ب‌های به پایین کش آمده‌اش را جمع می‌کند و نیکی را از نظر می‌گذارند:
- اینم از خدمه‌های ویلاست نیکی.
تا می‌خواهند پیش بروندف صدای قدم‌های مردانه‌ای می‌شنوند. چکاوک می‌خواهد برگ خشکیده به دامن کوتاهش را بزداید که صدای شوکه نیکی او را هم خشک می‌کند:
- ارشاویر.

کد:
می‌خواهد حول حالنا شود در کنار تنها بازمانده زندگی‌اش. ماهی قرمز بالا و پایین می‌پرد و موج می‌اندازد بر تصویر قرار گرفتن دوماه در یک تُنگ. خشایار با بذله‌گویی دعا می‌کند و الهه، ارسلان و آرام در قاب تصویر لبتاب در کنارشان هستند.
سفره هفت‌رنگ هفت‌سین‌شان مزین به قلب‌های پیوند خورده ارشاویر و چکاوک شده و عید امسال را این پیوند متحول کرده است. اشک در هاله روشن چشم‌های چکاوک حلقه بسته و چیزی کنج قلبش سوزش دارد. شاید حس دل‌تنگی است. پارسال را به خاطر می‌آورد که در جمعی کاملا متفاوت و دور از تشریفات، در کنار کاویان و خانواده پدری‌اش دور سفره بزرگی گردهم آمده بودند و دعواهای بر سر عیدی بعدش هم که دنیای دیگری بود. تلخ می‌خندد، صدای خنده‌های کاویان با بستن چشم‌هایش در سرش می‌پیچد و اشک، آهسته سر می‌خورد. گرمای مردانه دست ارشاویر، پیچک‌وار از بازویش به سمت دست‌های ضریف چکاوک سر می‌خورد و خشایار شمارش معکوس را شروع می کند:
- دَه، نُه، هَشت.
چکاوک چشم می‌بندد و سرش را به شانه پهن ارشاویر تکیه می‌دهد. قلبش آرام می‌گیرد و سرش از هیاهو باز می‌ایستد. او بود.
- هَفت، شش، پنج.
حول حالنای عظیم می‌خواست، از خالق خودش برای زندگی‌اش، برای احساسش، شاید برای قلب سرد شده امیرش.
- چهار، سه، دو... .
و چکاوک تا یک را زیر لَب زمزمه می‌کند، صدای شلیک توپ می‌آید و دست و سوت حاضرین در جمع.
،آهسته چشم می‌گشاید چشم‌های نم نشسته‌اش را تا آسمان شب‌رنگ ارشاویر بالا می‌کشد. چشم‌های او آرام است و دل‌نشین، نه طوفان دارد و باران...
مانند شب‌های کویر شده؛ سیاه، پرستاره و دل‌پذیر.
لبخند محو چکاوک کش می‌آید و چاشنی تلخش کمی پس می‌رود. خشایار و نیکی لباس‌های سِت پوشیده‌اند و درحالی که رو بوسی می‌کنند، عید را تبریک می‌گویند. چکاوک چشم‌هایش را می‌بندد و زیر لَب زمزمه می‌کند:
- عيدت مبارک بابا.
***
خدمه عیدی‌های سخاوت‌مندانه خود را از ارشاویر گرفته‌اند و هر کدام شاداب و خندان به سمت خانه‌هایشان می‌روند. چکاوک و نیکی پا به پای هم می‌روند تا عید را به آقا حیدر تبریک بگویند که صدای پچ‌پچ ضعیف زنی را می‌شنوند که سوز دارد و هق‌هق ضعیفی در میانش به گوش می‌رسد. نیکی دستی به کت و دامن کرمش می‌کشد و می‌خواهد به سمت کلبه آقا حیدر بچرخد که متوجه جسم دخترکی در پشت درخت گیلاس می‌شود و چرا این دختر برایش آشناست.
لبخند از روی لَب‌هایشان خشک می‌شود. چکاوک ل*ب‌های به پایین کش آمده‌اش را جمع می‌کند و نیکی را از نظر می‌گذارند:
- اینم از خدمه‌های ویلاست نیکی.
تا می‌خواهند پیش بروندف صدای قدم‌های مردانه‌ای می‌شنوند. چکاوک می‌خواهد برگ خشکیده به دامن کوتاهش را بزداید که صدای شوکه نیکی او را هم خشک می‌کند:
- ارشاویر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 73
قلبش می‌تپد؟ نمی‌تپد؟ نمی‌داند. تاپ‌تاپ ضعیفی می‌آید؛ اما قطعا از قلبش که نه از مغز شوکه‌اش است. آرشاویر کنار جسم مچاله شده دخترک زانو زده و قامت رشیدش در مقابل دخترک شانزده‌ساله حکم پدر و دختر را دارد. نیکی می‌خواهد جلو برود که آستین کت کرمش توسط چکاوک کشیده می‌شود و نگاه گرد شده‌اش به صورت رنگ‌باخته چکاوک تغییر حالت می‌دهد. تا نیکی می‌خواهد د*ه*ان باز کند، چکاوک به نشان سکوت دست بر دهانش می‌گذارد و آهسته جلوتر می‌رود.
صدای بم و آرام دل‌آرام زندگی‌اش را می‌شنود و لَب‌هایش را برهم می‌فشارد، مبادا طاقت بغضش طاق شود. صدای آرام دخترک را می‌شنود و زجه‌هایش چه سوز دارد لامصب.
- به ولای علی خودم رو می‌کشم از بند احساست رها می‌کنم.
ارشاویر اخم درهم می‌کشد و نیم‌نگاهی به صورت ورم کرده دخترک شانزده‌ساله می‌اندازد:
- تمومش کن.
صدای دخترک می‌خواهد بالا برود که دست‌های کشیده آرشاویر مانع می‌شود و با در آ*غ*و*ش کشیدن او دهانش را می‌بندد. چکاوک کمرش می‌شکند و نمی‌خواهد ببیند. امیرش چه می‌کند؟ چه کسی را در آ*غ*و*ش کشیده؟ زانوهایش سست می‌شود و قلبش می‌ایستد. تصویر روبه‌رویش را نگاه می‌کند و با خود می‌پرسد که تصویر در آ*غ*و*ش کشیدن او هم زیباست یا این دخترک به زیبایی در آغوشش جا گرفته؟ انگشت‌هایش گزگز می‌کند و سرمای هجوم آورده به دست‌هایش قابلیت منجمد کردن دارد، والله دارد. ارشاویر، زانوی جین مشکی‌اش را به خاک می‌زند و پرغیض در گوش دخترک پچ می‌زند:
- پیرمرد رو سر پیری دق نده.
چکاوک تکیه کمرش را به تنه درخت می‌دهد و می‌گذارد زبری درخت پو*ست دستش را بخراشد و گوش‌هایش دیگر نه چه‌چه بلبل‌ها را می‌شنود و نه صدای قناری آقا حیدر را.
- تمومش کن، چکاوک همه‌ی زندگی منه.
امیر نمی‌خواهد، او می‌داند که امیر قلبش نمی‌خواهد. دلبرش که بی‌وفا نیست، هست؟ چشم‌های تار چکاوک به چشم‌های خمار از خشم ارشاویر می‌افتد و کنج لَب‌های رنگ باخته‌اش بالا می‌رود:
- فدای خماری چاویل ره‌ش باوانم! (فدای خماری چشم‌های سیاهت، دلبرم!)
***
از بعد آن‌روز نگاهش ستاره دارد و عسلی چشم‌هایش شیرین‌تر از همیشه به اوست، به سیاهی به ظاهر سخت؛ اما شیرین دلبرش. آخ، اعتراف خش‌دارش پیش آن دخترک چه عجیب به جانش نشسته.
آخرین لباس را تا زده در چمدان می‌گذارد و چه کند که لحظه به لحظه آن‌حرف، لبخندش را گشاده‌تر می‌کند. نیکی چمدان بزرگ گل‌بهی‌اش را کشان‌کشان وارد اتاق چکاوک و ارشاویر می‌کند و با لبخند گشاده، انرژی‌اش را تخلیه می‌کند:
- من آماده ام!
ارشاویر پشت نیکی وارد اتاق می‌شود و با نیم‌نگاهی به ساعت اخم در هم می‌کشد:
- باید بریم.
و بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ای به سمت چکاوک می‌آید، کنارش که زانو می‌زند. برای لحظه‌ای قلب چکاوک می‌ایستد و چشم‌هایش روی هم می‌افتند. عطرش را استشمام می‌کند و این بوی بهشتی را کدام شرکت مارک عطر ساخته؛ این‌گونه مستی از طریق استشمام، والله فقط از طریق سحر و جادو ممکن است.
تا به خود می‌آید، می‌بیند ارشاویر چمدان چکاوک را برداشته و دارد از اتاق خارج می‌شود. نگاه چکاوک بین کت و شلوار رسمی طوسی‌اش در جریان می‌افتد و روی سگک کمربند چرم براقش ثابت می‌ماند و آخر مگر جا قحط برده بود. سرخ می‌شود و با ل*ب گزیدنی نگاه می‌گیرد.
نیکی با چشم‌های گرد شده، نیم‌نگاهی به خروج ارشاویر و چکاوک گلگون شده می‌اندازد و درحالی که کم‌کم قهقه تا پشت گلویش آمده لَب می‌زند:
- خاک تو سرت دختر.
کد:
قلبش می‌تپد؟ نمی‌تپد؟ نمی‌داند. تاپ‌تاپ ضعیفی می‌آید؛ اما قطعا از قلبش که نه از مغز شوکه‌اش است. آرشاویر کنار جسم مچاله شده دخترک زانو زده و قامت رشیدش در مقابل دخترک شانزده‌ساله حکم پدر و دختر را دارد. نیکی می‌خواهد جلو برود که آستین کت کرمش توسط چکاوک کشیده می‌شود و نگاه گرد شده‌اش به صورت رنگ‌باخته چکاوک تغییر حالت می‌دهد. تا نیکی می‌خواهد د*ه*ان باز کند، چکاوک به نشان سکوت دست بر دهانش می‌گذارد و آهسته جلوتر می‌رود.
صدای بم و آرام دل‌آرام زندگی‌اش را می‌شنود و لَب‌هایش را برهم می‌فشارد، مبادا طاقت بغضش طاق شود. صدای آرام دخترک را می‌شنود و زجه‌هایش چه سوز دارد لامصب.
- به ولای علی خودم رو می‌کشم از بند احساست رها می‌کنم.
ارشاویر اخم درهم می‌کشد و نیم‌نگاهی به صورت ورم کرده دخترک شانزده‌ساله می‌اندازد:
- تمومش کن.
صدای دخترک می‌خواهد بالا برود که دست‌های کشیده آرشاویر مانع می‌شود و با در آ*غ*و*ش کشیدن او دهانش را می‌بندد. چکاوک کمرش می‌شکند و نمی‌خواهد ببیند. امیرش چه می‌کند؟ چه کسی را در آ*غ*و*ش کشیده؟ زانوهایش سست می‌شود و قلبش می‌ایستد. تصویر روبه‌رویش را نگاه می‌کند و با خود می‌پرسد که تصویر در آ*غ*و*ش کشیدن او هم زیباست یا این دخترک به زیبایی در آغوشش جا گرفته؟ انگشت‌هایش گزگز می‌کند و سرمای هجوم آورده به دست‌هایش قابلیت منجمد کردن دارد، والله دارد. ارشاویر، زانوی جین مشکی‌اش را به خاک می‌زند و پرغیض در گوش دخترک پچ می‌زند:
- پیرمرد رو سر پیری دق نده.
چکاوک تکیه کمرش را به تنه درخت می‌دهد و می‌گذارد زبری درخت پو*ست دستش را بخراشد و گوش‌هایش دیگر نه چه‌چه بلبل‌ها را می‌شنود و نه صدای قناری آقا حیدر را.
- تمومش کن، چکاوک همه‌ی زندگی منه.
امیر نمی‌خواهد، او می‌داند که امیر قلبش نمی‌خواهد. دلبرش که بی‌وفا نیست، هست؟ چشم‌های تار چکاوک به چشم‌های خمار از خشم ارشاویر می‌افتد و کنج لَب‌های رنگ باخته‌اش بالا می‌رود:
- فدای خماری چاویل ره‌ش باوانم! (فدای خماری چشم‌های سیاهت، دلبرم!)
***
از بعد آن‌روز نگاهش ستاره دارد و عسلی چشم‌هایش شیرین‌تر از همیشه به اوست، به سیاهی به ظاهر سخت؛ اما شیرین دلبرش. آخ، اعتراف خش‌دارش پیش آن دخترک چه عجیب به جانش نشسته.
آخرین لباس را تا زده در چمدان می‌گذارد و چه کند که لحظه به لحظه آن‌حرف، لبخندش را گشاده‌تر می‌کند. نیکی چمدان بزرگ گل‌بهی‌اش را کشان‌کشان وارد اتاق چکاوک و ارشاویر می‌کند و با لبخند گشاده، انرژی‌اش را تخلیه می‌کند:
- من آماده ام!
ارشاویر پشت نیکی وارد اتاق می‌شود و با نیم‌نگاهی به ساعت اخم در هم می‌کشد:
- باید بریم.
و بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ای به سمت چکاوک می‌آید، کنارش که زانو می‌زند. برای لحظه‌ای قلب چکاوک می‌ایستد و چشم‌هایش روی هم می‌افتند. عطرش را استشمام می‌کند و این بوی بهشتی را کدام شرکت مارک عطر ساخته؛ این‌گونه مستی از طریق استشمام، والله فقط از طریق سحر و جادو ممکن است.
تا به خود می‌آید، می‌بیند ارشاویر چمدان چکاوک را برداشته و دارد از اتاق خارج می‌شود. نگاه چکاوک بین کت و شلوار رسمی طوسی‌اش در جریان می‌افتد و روی سگک کمربند چرم براقش ثابت می‌ماند و آخر مگر جا قحط برده بود. سرخ می‌شود و با ل*ب گزیدنی نگاه می‌گیرد.
نیکی با چشم‌های گرد شده، نیم‌نگاهی به خروج ارشاویر و چکاوک گلگون شده می‌اندازد و درحالی که کم‌کم قهقه تا پشت گلویش آمده لَب می‌زند:
- خاک تو سرت دختر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 74
ساحلی سفید گل آبی‌اش را باد به دست بازی گرفته و ناخن‌های لاک آبی خورده پای ظریفش در صندل مصری سفیدش، چشم‌نوازی می‌کند. ماسه‌ها آهسته از بین انگشت پایش می‌گذرد و لَب‌هایش به لبخند کش می‌آید. کنار این مرد سخت، راه رفتن، با آن اخم‌های درهم زیاد هم بد نیست، شاید نگذارد بازوهای قطورش را بین ناخن‌های ظریف اسیر کنی یا با نگاه عاشقانه‌اش تا مغز استخوان را ذوب کند؛ اما چشم‌های مراقبش و دست‌های به جیب فرو رفته‌اش درصد دلبری بالاتری دارند. ارشاویر، لباس نخی سفید به تن دارد و زیر چشمی اطراف الماسش را در نظر گرفته و اعتراف می‌کند بیرون آمدن با او خیلی سخت است. این‌که تماما باید مراقب باشی مبادا لبخند شیرینش عقل و هوش غیر را برباید، مبادا چشم‌های معصومش قلب غریبه را بسراند، مبادا بنا گوش و ساق پای سفیدش هوس گرگ‌های اطراف را بیدار کند و هزاران مبادا دیگری که تازه با آن‌ها آشنا شده.
و سخت است، زیاد سخت؛ در کنار حس شیرینی که زیر پوستش گزگز می‌کند، باید اعتراف کند این نگاهبانی زیادی سخت است و... و دیگر چه می‌توان گفت.
دریا آرام است و ساحل گرم. اختلاف بیست‌درجه دمای کیش با تهران پدرشان را درآورده و آفتاب از پشت عینک آفتابی هم چشم‌هایشان را اذیت می‌کند.
خشایار بستنی به دست به سمتشان می‌آید و نیکی دوردست‌تر کنار سوئیت‌های بنا شده روی دریا مشغول صحبت است.
آرشاویر ساعت سه جلسه دارد. نیم‌نگاهی به ساعت مچی سفیدش می‌اندازد، عینک آفتابی‌اش را بین موهای مشکی‌اش می‌فرستد و آخ که یک‌ساعت دیگر بیشتر فرصت ندارد. نیکی تماس‌ را قطع می‌کند و همراه خشایار می‌شود. چکاوک زیادی ذوق دارد و لبخندش جمع نمی‌شود. نیکی و خشایار که به مقابلشان می‌رسند، خشایار بستنی‌های سفارشی را به دست‌شان می‌دهد. چکاوک موهای طلایی اسیر بادش را می‌گیرد و با کلافگی به زیر لباس می‌فرستد:
- گندش بزنن، عجب باد گرمی میاد.
نیکی لبخند می‌زند و قاشقی از بستنی سنتی‌اش را بین زبان مزه می‌کند و اوم کش‌دارش پسوند حرکتش می‌شود:
- بی‌خیال، الان می‌برمت یه پاساژ که گرما از سرت بپره.
آرشاویر اخم در هم می‌کشد و نیم‌نگاه گذرایی به لباس بالا رفته چکاوک می‌اندازد:
- لباستون رو عوض کنید.
نگاه مشکی جدی‌اش را تا چشم‌های قهوه‌ای خشایار بالا می‌کشد و ظرف بستنی‌اش را به دست او می‌دهد:
- جلسه دارم...
و هنوز حرفش تمام نشده که لرزش موبایل در جیبش اخم‌هایش را غلیظ‌تر می‌کند:
- مراقب دخترا باش.
و بعد عقب‌گرد می‌کند و نگاه خیره چکاوک را به دنبال خود می‌کشد.
***
امیر بزرگر با لبخند مارموزش، درست کنار دستش نشسته و دارد از بین سخن‌های کارفرما و پیمان‌کاران پروژه، یاداشت برداری می‌کند. چند ساعتی می‌گذرد و این جلسه انگار قصد تمامی ندارد. بیش از نیم جزیره را املاک‌های حاضران در شراکت تشکیل داده‌اند و حالا بعد گذشت این زمان، میز اشرافی روبه‌رویشان پر شده از پذیرایی‌های مجللی که اشرافیت را فریاد می‌زنند.
آرشاویر اخم‌های درهمش شدیدتر می‌شود و با کفش کالج مشکی‌اش ضربه آرامی به پای امیر برزگر می‌زند. امیر لبخند کش آمده‌اش را گشاده‌تر می‌کند و به صورتی که مشخص نباشد، نگاه به ارشاویر می‌دهد. ارشاویر با خودکار آبی‌اش چند ضربه به صحفه ساعتش می‌زند و کج او را می‌نگرد. امیر سری تکان می‌دهد و تا یکی از پیمان‌کاران سکوت می‌کند، جمع بیست‌وپنج‌نفری را به دست می‌گیرد:
- بسیار هم عالی! پس با این حساب ما با گذاشتن سرمایه مورد نظر می‌تونیم تا سال آینده سهم خودمون رو بهره‌برداری کنیم، درسته؟
جوانی که در صدر میز روبه‌روی نمایش‌گر ایستاده بود، آمار و ارقام روی صحفه را کنار می‌زند و تصویر سه‌بعدی از پروژه را در قسمت توخالی میز به نمایش می‌گذارد. آرشاویر چشم تنگ کرده و دقیق پروژه را می‌نگرد. جوان خوش‌پوش از طریق لبتاب، قسمت مورد نظر را بزرگ می‌کند و با اشاره به طرح آبی سه‌بعدی لبخند می‌زند:
- درسته آقای بزرگر، نماینده‌های شما می‌تونن به روند پروژه نظارت داشته باشند.
حرف جوان که تمام می‌شود، جوانی چهارشانه و بلند بالا با چشم‌های عسلی و موهای بور از جا بلند می‌شود. اخم دارد و شباهت عجیبی به چکاوک می‌دهد. اخم‌های ارشاویر کم‌کم درهم می‌رود، کمرش صاف می‌شود و لعنت به سردار ملکی! او آن‌جا چه می‌خواست؟
کد:
ساحلی سفید گل آبی‌اش را باد به دست بازی گرفته و ناخن‌های لاک آبی خورده پای ظریفش در صندل مصری سفیدش، چشم‌نوازی می‌کند. ماسه‌ها آهسته از بین انگشت پایش می‌گذرد و لَب‌هایش به لبخند کش می‌آید. کنار این مرد سخت، راه رفتن، با آن اخم‌های درهم زیاد هم بد نیست، شاید نگذارد بازوهای قطورش را بین ناخن‌های ظریف اسیر کنی یا با نگاه عاشقانه‌اش تا مغز استخوان را ذوب کند؛ اما چشم‌های مراقبش و دست‌های به جیب فرو رفته‌اش درصد دلبری بالاتری دارند. ارشاویر، لباس نخی سفید به تن دارد و زیر چشمی اطراف الماسش را در نظر گرفته و اعتراف می‌کند بیرون آمدن با او خیلی سخت است. این‌که تماما باید مراقب باشی مبادا لبخند شیرینش عقل و هوش غیر را برباید، مبادا چشم‌های معصومش قلب غریبه را بسراند، مبادا بنا گوش و ساق پای سفیدش هوس گرگ‌های اطراف را بیدار کند و هزاران مبادا دیگری که تازه با آن‌ها آشنا شده.
و سخت است، زیاد سخت؛ در کنار حس شیرینی که زیر پوستش گزگز می‌کند، باید اعتراف کند این نگاهبانی زیادی سخت است و... و دیگر چه می‌توان گفت.
دریا آرام است و ساحل گرم. اختلاف بیست‌درجه دمای کیش با تهران پدرشان را درآورده و آفتاب از پشت عینک آفتابی هم چشم‌هایشان را اذیت می‌کند.
خشایار بستنی به دست به سمتشان می‌آید و نیکی دوردست‌تر کنار سوئیت‌های بنا شده روی دریا مشغول صحبت است.
آرشاویر ساعت سه جلسه دارد. نیم‌نگاهی به ساعت مچی سفیدش می‌اندازد، عینک آفتابی‌اش را بین موهای مشکی‌اش می‌فرستد و آخ که یک‌ساعت دیگر بیشتر فرصت ندارد. نیکی تماس‌ را قطع می‌کند و همراه خشایار می‌شود. چکاوک زیادی ذوق دارد و لبخندش جمع نمی‌شود. نیکی و خشایار که به مقابلشان می‌رسند، خشایار بستنی‌های سفارشی را به دست‌شان می‌دهد. چکاوک موهای طلایی اسیر بادش را می‌گیرد و با کلافگی به زیر لباس می‌فرستد:
- گندش بزنن، عجب باد گرمی میاد.
نیکی لبخند می‌زند و قاشقی از بستنی سنتی‌اش را بین زبان مزه می‌کند و اوم کش‌دارش پسوند حرکتش می‌شود:
- بی‌خیال، الان می‌برمت یه پاساژ که گرما از سرت بپره.
آرشاویر اخم در هم می‌کشد و نیم‌نگاه گذرایی به لباس بالا رفته چکاوک می‌اندازد:
- لباستون رو عوض کنید.
نگاه مشکی جدی‌اش را تا چشم‌های قهوه‌ای خشایار بالا می‌کشد و ظرف بستنی‌اش را به دست او می‌دهد:
- جلسه دارم...
و هنوز حرفش تمام نشده که لرزش موبایل در جیبش اخم‌هایش را غلیظ‌تر می‌کند:
- مراقب دخترا باش.
و بعد عقب‌گرد می‌کند و نگاه خیره چکاوک را به دنبال خود می‌کشد.
***
امیر بزرگر با لبخند مارموزش، درست کنار دستش نشسته و دارد از بین سخن‌های کارفرما و پیمان‌کاران پروژه، یاداشت برداری می‌کند. چند ساعتی می‌گذرد و این جلسه انگار قصد تمامی ندارد. بیش از نیم جزیره را املاک‌های حاضران در شراکت تشکیل داده‌اند و حالا بعد گذشت این زمان، میز اشرافی روبه‌رویشان پر شده از پذیرایی‌های مجللی که اشرافیت را فریاد می‌زنند.
آرشاویر اخم‌های درهمش شدیدتر می‌شود و با کفش کالج مشکی‌اش ضربه آرامی به پای امیر برزگر می‌زند. امیر لبخند کش آمده‌اش را گشاده‌تر می‌کند و به صورتی که مشخص نباشد، نگاه به ارشاویر می‌دهد. ارشاویر با خودکار آبی‌اش چند ضربه به صحفه ساعتش می‌زند و کج او را می‌نگرد. امیر سری تکان می‌دهد و تا یکی از پیمان‌کاران سکوت می‌کند، جمع بیست‌وپنج‌نفری را به دست می‌گیرد:
- بسیار هم عالی! پس با این حساب ما با گذاشتن سرمایه مورد نظر می‌تونیم تا سال آینده سهم خودمون رو بهره‌برداری کنیم، درسته؟
جوانی که در صدر میز روبه‌روی نمایش‌گر ایستاده بود، آمار و ارقام روی صحفه را کنار می‌زند و تصویر سه‌بعدی از پروژه را در قسمت توخالی میز به نمایش می‌گذارد. آرشاویر چشم تنگ کرده و دقیق پروژه را می‌نگرد. جوان خوش‌پوش از طریق لبتاب، قسمت مورد نظر را بزرگ می‌کند و با اشاره به طرح آبی سه‌بعدی لبخند می‌زند:
- درسته آقای بزرگر، نماینده‌های شما می‌تونن به روند پروژه نظارت داشته باشند.
حرف جوان که تمام می‌شود، جوانی چهارشانه و بلند بالا با چشم‌های عسلی و موهای بور از جا بلند می‌شود. اخم دارد و شباهت عجیبی به چکاوک می‌دهد. اخم‌های ارشاویر کم‌کم درهم می‌رود، کمرش صاف می‌شود و لعنت به سردار ملکی! او آن‌جا چه می‌خواست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 75
شوکه است و حیران، او از کجا آمد؟ در این‌جا چه می‌خواست؟ خونش به جوش آمده و ناخواسته نگران می‌شود، نگران چکاوک عزیزش. بی‌توجه به سیستم سرمایشی فوق‌العاده دل‌چسب سالن، گرمش می‌شود و دست کشیده و رگ‌های بر آمده‌اش ناخواسته به سمت کراوات مشکی سوق می‌رود و کمی آن را شل می‌کند. با خروج سردار ملکی، ارشاویر بی‌توجه به جلسه و مهمان‌های رنگارنگ مختلفش می‌خواهد به دنبال سردار و بادیگاردهایش برود که دست‌هایش توسط امیر گرفته می‌شود. پاهایش از حرکت می‌ایستد و انرژی به جوش آمده‌اش به یک‌باره صامت می‌شود. نگاه کلافه‌اش را به چشم‌های قهوه‌ای امیر می‌دهد و امیر با نگاه از اوی جوش‌آورده، می‌خواهد بنشیند.
- نظر شما چیه آقای صدر، چه مقدار از سرمایه خواسته شده رو می‌تونید تامین کنید؟
نمی‌تواند. باید هرچه زودتر یک کاری کند؛ اما امیر با مخاطب قرار دادن او در جمع و کشیدن نگاه حضار به او، او را پایبند می‌کند و کلافگی‌اش را آشکار.
***
نیکی و چکاوک خندان وارد لابی هتل می‌شوند. ارشاویر در سالن وی‌ای پی این هتل مجلل، جلسه دارد و آن‌ها قصد کرده‌اند که با بازدید از پاساژ هتل تا اتمام جلسه ارشاویر، خود را مشغول سازند.
آسانسور که در طبقه پاساژ می‌ایستد وارد طبقه مجلل و شیک پاساژ هتل می‌شوند و از هرطرف تیزرهای تبلیغاتی جلوه‌گری در گوشه به گوشه پاساژ چشم‌نوازی می‌کند. آبشار مصنوعی فوق زیبایی درست در میان چندطبقه اختصاصی پاساژ خروارخروار توجه می‌خرد و آسانسورهای شیشه‌ای بر جلوه پاساژ می‌افزاید. چکاوک ذوق‌زده دست نیکی را می‌فشارد. نگاه به روبه‌رو می‌دهد که پسرکی با باکس قرمز کوچک در دست درحالی که اضطراب دارد، به سمت‌شان می‌دود و جیغ‌جیغ می‌کند، را می‌بیند. کودک حسابی توجه بازدیدکنندگان لاکچری پاساژ را جلب کرده و نیکی و چکاوک نیز از این قاعده استثنا نیستند. چکاوک شال طوسی‌اش را درست می‌کند و با لبخند مهربانی مقابل پسرک زیبا رو زانو می‌زند و با گرفتن شانه‌هایش، سعی در آرام کردنش دارد.
- وایسا خاله.
پسرک باکس قرمز را پشت سرش قائم می‌کند. با چشم دنبال کسی می‌گردد، نفس‌نفس‌زنان صورت چکاوک را به صورت نمایشی می‌بوسد و همان‌گونه که لَب‌های سرخ ملتهبش کنار گوش اوست، می‌گوید:
- خاله کمکم کن.
چکاوک از شیرینی پسرک ریز می‌خندد و مردی را می‌بیند که سروش گویان، از مغازه باکس‌فروشی بیرون می‌آید و سرش به دنبال پسرک به این و آن‌سو می‌چرخد. پسرک با وحشت پشت چکاوک قایم می‌شود. چکاوک ریز می‌خندد و نگاهش را از جوان لاغر اندامی که به دنبال پسرک است، می‌گیرد. پسرک با ترس آهسته زمزمه می‌کند:
- خاله دوستم بهم گفته باید براش باکس و گل و خلس (خرس) بخرم، داداشم نمیده.
چکاوک ریز می‌خندد. نیکی همچنان شوکه ایستاده و نگاهش در گردش است:
- چکا ول کن بریم دوری بزنیم تا ارشا تموم نشده.
چکاوک نگاهش را از صندل سفید نیکی بالا می‌کشد و به چشم‌های قهوه‌ای‌اش می‌دهد. قطعا تیپ تابستانه این دختر را محشر می‌کند.
- به نظرت احتمالا دوستش دختر نیست؟
نیکی ریز می‌خندد و شوکه به جثه ریز و چشم‌های درشت معصوم پسرک نگاه می‌کند. موهای فرفری‌اش در هوا ایستاده‌اند و به شدت او را کیوت کرده‌اند. نیکی نگاهی به چکاوک خندان می‌اندازد و سر تکان می‌دهد:
- شک نکن، بریم براش حساب کنیم.
چکاوک بلند می‌شود و نیم‌نگاهی به طبقه‌ی بالای پاساژ که جوان پسرک را خوانده بود، می‌کند:
- بریم.
دست پسرک را می‌گیرند و با چشم‌های ستاره باران او را به سمت آسانسور می‌برند. نیکی شیطان می‌شود و شوخی می‌کند:
- سروش‌خان، تو دوستتو بوسم می‌کنی؟
سروش سرخ می‌شود و سر به زیر می‌اندازد. چکاوک می‌خندد؛ مستانه و پر شور. سر باز می‌گرداند تا دکمه آسانسور را بزند که با سر در س*ی*نه شخصی فرو می‌رود. محل اصابت سفت و سخت. نفس‌هایی که می‌شنود تند است و خشن. قدمی به عقب بر می‌دارد و چهره در هم می‌کشد. تا می‌خواهد از جوان چهارشانه روبه‌رویش عذرخواهی کند، صدای سرد و جدی جوان رعشه به اندامش می‌اندازد:
- چکاوک!
او را می‌شناخت؟ نگاهش را بالا می‌کشد و با چشم‌های سوالی، سر تا پای جوان خوش‌پوش را از نظر می‌گذارند، شباهت عجیبی باهم دارند؛ چشم‌ها و موهای طلایی و حالت مشابه چهره‌یشان. کمی که فکر می‌کند، می‌بیند او را در هنگام ورود ارشاویر به جلسه دیده است. چکاوک متعجب تای ابرو بالا می‌دهد و خیره در نگاه عسلی جوان می‌ماند که جوان با حرفش او را میخ زمین می‌کند:
- سردار ملکی هستم و همسر آینده خانم سلمانی.
چکاوک با وحشت قدمی عقب برمی‌دارد. سردار ملکی؛ شخصی که گه گاهی پدرش پشت تلفن او را مخاطب قرار میداد و همیشه واهمه داشت. اسباب کشی‌های پی‌درپی‌شان بخاطر این شخص بود، دقیق بعد از هر تماس. نیکی اخم درهم کشیده متین او را خطاب می‌کند:
- مراقب حرف زدنتون باشید اقا.
جوان نگاهی به نیکی می‌اندازد و نیشخند محوی کنج لَبش جا خوش می‌کند:
- پدر من دایی بر حق خانوم سلمانیه، مسئله خانوادگیه، خواهش می‌کنم دخالت نکنید.
لرز از اندامش می‌گذرد. دایی چکاوک؟ شوکه است و در فضا معلق مانده، نمی‌داند چه کند. خیره است به خشونت چشم‌های عسلی جوان روبه‌رویش. سردار ملکی کیست؟

کد:
شوکه است و حیران، او از کجا آمد؟ در این‌جا چه می‌خواست؟ خونش به جوش آمده و ناخواسته نگران می‌شود، نگران چکاوک عزیزش. بی‌توجه به سیستم سرمایشی فوق‌العاده دل‌چسب سالن، گرمش می‌شود و دست کشیده و رگ‌های بر آمده‌اش ناخواسته به سمت کراوات مشکی سوق می‌رود و کمی آن را شل می‌کند. با خروج سردار ملکی، ارشاویر بی‌توجه به جلسه و مهمان‌های رنگارنگ مختلفش می‌خواهد به دنبال سردار و بادیگاردهایش برود که دست‌هایش توسط امیر گرفته می‌شود. پاهایش از حرکت می‌ایستد و انرژی به جوش آمده‌اش به یک‌باره صامت می‌شود. نگاه کلافه‌اش را به چشم‌های قهوه‌ای امیر می‌دهد و امیر با نگاه از اوی جوش‌آورده، می‌خواهد بنشیند.
- نظر شما چیه آقای صدر، چه مقدار از سرمایه خواسته شده رو می‌تونید تامین کنید؟
نمی‌تواند. باید هرچه زودتر یک کاری کند؛ اما امیر با مخاطب قرار دادن او در جمع و کشیدن نگاه حضار به او، او را پایبند می‌کند و کلافگی‌اش را آشکار.
***
نیکی و چکاوک خندان وارد لابی هتل می‌شوند. ارشاویر در سالن وی‌ای پی این هتل مجلل، جلسه دارد و آن‌ها قصد کرده‌اند که با بازدید از پاساژ هتل تا اتمام جلسه ارشاویر، خود را مشغول سازند.
آسانسور که در طبقه پاساژ می‌ایستد وارد طبقه مجلل و شیک پاساژ هتل می‌شوند و از هرطرف تیزرهای تبلیغاتی جلوه‌گری در گوشه به گوشه پاساژ چشم‌نوازی می‌کند. آبشار مصنوعی فوق زیبایی درست در میان چندطبقه اختصاصی پاساژ خروارخروار توجه می‌خرد و آسانسورهای شیشه‌ای بر جلوه پاساژ می‌افزاید. چکاوک ذوق‌زده دست نیکی را می‌فشارد. نگاه به روبه‌رو می‌دهد که پسرکی با باکس قرمز کوچک در دست درحالی که اضطراب دارد، به سمت‌شان می‌دود و جیغ‌جیغ می‌کند، را می‌بیند. کودک حسابی توجه بازدیدکنندگان لاکچری پاساژ را جلب کرده و نیکی و چکاوک نیز از این قاعده استثنا نیستند. چکاوک شال طوسی‌اش را درست می‌کند و با لبخند مهربانی مقابل پسرک زیبا رو زانو می‌زند و با گرفتن شانه‌هایش، سعی در آرام کردنش دارد.
- وایسا خاله.
پسرک باکس قرمز را پشت سرش قائم می‌کند. با چشم دنبال کسی می‌گردد، نفس‌نفس‌زنان صورت چکاوک را به صورت نمایشی می‌بوسد و همان‌گونه که لَب‌های سرخ ملتهبش کنار گوش اوست، می‌گوید:
- خاله کمکم کن.
چکاوک از شیرینی پسرک ریز می‌خندد و مردی را می‌بیند که سروش گویان، از مغازه باکس‌فروشی بیرون می‌آید و سرش به دنبال پسرک به این و آن‌سو می‌چرخد. پسرک با وحشت پشت چکاوک قایم می‌شود. چکاوک ریز می‌خندد و نگاهش را از جوان لاغر اندامی که به دنبال پسرک است، می‌گیرد. پسرک با ترس آهسته زمزمه می‌کند:
- خاله دوستم بهم گفته باید براش باکس و گل و خلس (خرس) بخرم، داداشم نمیده.
چکاوک ریز می‌خندد. نیکی همچنان شوکه ایستاده و نگاهش در گردش است:
- چکا ول کن بریم دوری بزنیم تا ارشا تموم نشده.
چکاوک نگاهش را از صندل سفید نیکی بالا می‌کشد و به چشم‌های قهوه‌ای‌اش می‌دهد. قطعا تیپ تابستانه این دختر را محشر می‌کند.
- به نظرت احتمالا دوستش دختر نیست؟
نیکی ریز می‌خندد و شوکه به جثه ریز و چشم‌های درشت معصوم پسرک نگاه می‌کند. موهای فرفری‌اش در هوا ایستاده‌اند و به شدت او را کیوت کرده‌اند. نیکی نگاهی به چکاوک خندان می‌اندازد و سر تکان می‌دهد:
- شک نکن، بریم براش حساب کنیم.
چکاوک بلند می‌شود و نیم‌نگاهی به طبقه‌ی بالای پاساژ که جوان پسرک را خوانده بود، می‌کند:
- بریم.
دست پسرک را می‌گیرند و با چشم‌های ستاره باران او را به سمت آسانسور می‌برند. نیکی شیطان می‌شود و شوخی می‌کند:
- سروش‌خان، تو دوستتو بوسم می‌کنی؟
سروش سرخ می‌شود و سر به زیر می‌اندازد. چکاوک می‌خندد؛ مستانه و پر شور. سر باز می‌گرداند تا دکمه آسانسور را بزند که با سر در س*ی*نه شخصی فرو می‌رود. محل اصابت سفت و سخت. نفس‌هایی که می‌شنود تند است و خشن. قدمی به عقب بر می‌دارد و چهره در هم می‌کشد. تا می‌خواهد از جوان چهارشانه روبه‌رویش عذرخواهی کند، صدای سرد و جدی جوان رعشه به اندامش می‌اندازد:
- چکاوک!
او را می‌شناخت؟ نگاهش را بالا می‌کشد و با چشم‌های سوالی، سر تا پای جوان خوش‌پوش را از نظر می‌گذارند، شباهت عجیبی باهم دارند؛ چشم‌ها و موهای طلایی و حالت مشابه چهره‌یشان. کمی که فکر می‌کند، می‌بیند او را در هنگام ورود ارشاویر به جلسه دیده است. چکاوک متعجب تای ابرو بالا می‌دهد و خیره در نگاه عسلی جوان می‌ماند که جوان با حرفش او را میخ زمین می‌کند:
- سردار ملکی هستم و همسر آینده خانم سلمانی.
چکاوک با وحشت قدمی عقب برمی‌دارد. سردار ملکی؛ شخصی که گه گاهی پدرش پشت تلفن او را مخاطب قرار میداد و همیشه واهمه داشت. اسباب کشی‌های پی‌درپی‌شان بخاطر این شخص بود، دقیق بعد از هر تماس. نیکی اخم درهم کشیده متین او را خطاب می‌کند:
- مراقب حرف زدنتون باشید اقا.
جوان نگاهی به نیکی می‌اندازد و نیشخند محوی کنج لَبش جا خوش می‌کند:
- پدر من دایی بر حق خانوم سلمانیه، مسئله خانوادگیه، خواهش می‌کنم دخالت نکنید.
لرز از اندامش می‌گذرد. دایی چکاوک؟ شوکه است و در فضا معلق مانده، نمی‌داند چه کند. خیره است به خشونت چشم‌های عسلی جوان روبه‌رویش. سردار ملکی کیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 76
خشک شده است. او شوکه است و پر از سوال و سردار جدی‌ست و پر از انتقام؛ انتقامی کورکورانه که از بدر تولد پدر در گوشش خوانده. صدای پدرش در گوشش می‌پیچد که در آخرین لحظات عمر در بستر بیماری با رنگ نزارش به او وصیت کرده "باید جمع کنی این آب ریخته رو" و این "باید " سال‌هاست که یکی از اهداف او را متشکل شده است. نیکی بی‌توجه به خیرگی و شباهت آن‌دو به یک‌دیگر اخم در هم می‌کشد:
- کدوم آدم پسر داییش رو نمی‌شناسه؟ برید آقا ایشون متاهل هستن.
پسرک از پشت چکاوک، با وحشت بیرون می‌آید و به سمت آسانسور می ‌رود. نیکی تا دست چکاوک مات برده را می‌کشد که وارد آسانسور شوند، دست‌های چکاوک توسط دست سردار کشیده می‌شود و نیکی با سلقمه‌ای دست او را رها می‌کند. شوکه، می‌خواهد جیغ بکشد و داد و هوار راه بیندازد که چکاوک آهسته لَب می‌زند:
- اون پسر دایی منه.
چکاوک نگاه شوکه‌اش را بالا می‌دهد و چشم‌های پر سؤالش را به نگاه عسلی تنگ شده او می‌دوزد. همیشه گل‌بی‌بی می‌گفت او شبیه مادرش است و بر فرض اینکه سردار شبیه پدرش باشد، این حرف او درست است. ژنتیک بور مشابه‌شان نسبت فامیلی‌شان را اثبات می‌کند؛ اما دلیل فرار پدرش در تمام این سال‌ها چه بوده؟ د*ه*ان باز می‌کند که حرفی بزند؛ اما اخم‌های درهم فک سخت شده ارشاویر که پشت سر سردار ایستاده، حرف را در دهانش می‌ماساند. بهت‌زده، ناخواسته لَب می‌زند‌:
- امیر!
کنج لَب‌های روشن سردار به بالا کش می‌آید و آهسته بر می‌گردد:
- داماد قبلی خانواده چطوره؟
ارشاویر فکش سخته شده و دست‌های مشت شده‌اش گویای کنترل کردن خشم اوست. ارشاویر از بین دندان‌های قفل شده‌اش می‌غرد و به چکاوک خیره می‌شود:
- چکاوک.
چکاوک بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از کنار سردار می‌گذرد و به پشت سر ارشاویر می‌رود. پشت شانه‌های پهن ارشاویر قائم می‌شود و دست‌های ظریفش را پیچک‌وار گرد بازوی قطورش حلقه می‌زند.
سردار پوزخند به لَب نیم‌نگاهی به ساعتش می‌اندازد و در همان حالت دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند:
- هلی‌کوپتر شخصی من، توی فرودگاه آمادست تا شما دو عزیز رو به سقز برسونه. دوساعت دیگه پرواز حرکت می‌کنیم. تا اون مدت شما رو همراهی می‌کنم.
ارشاویر چشم‌هایش را پر غیض می‌بندد و رو به نیکی می‌کند:
- زنگ بزن خشایار بیاد.
***
از نگاه‌های خیره سردار اصلا خوشش نمی‌آید. نگاهش خرده شیشه ندارد؛ اما سخت است. در عین ترسیدن حس عجیبی دارد، انگار از آن‌ها نمی‌ترسد. یک پارادوکس عجیب در ذهنش کلنجار می‌رود و او در اوج ترس در کنار آن‌ها احساس آرامش دارد. بوی مادرش را می‌دهد، مادرش.
سردار بی‌توجه به نگاه پرغیض ارشاویر همچنان نگاه کنکاش‌گرش به چکاوک است و باید اعتراف کند از نزدیک چهره‌اش زاویه‌ی دیگری دارد. دلرباتر است، درست همان‌طور که از ملکی‌ها انتظار می‌رود. زیبا، مغرور، بزرگ‌زاده، یک سر سوزن هم به سلمانی‌ها نرفته. باید اعتراف کنند، سیب نیم‌شده ملکی‌هاست.
ارشاویر خون جوش آمده‌اش را مهار می‌کند و دست‌هایش مالکانه دور کمر چکاوک می‌نشیند. دیگر چیزی تا سقز نمانده.
***
کد:
خشک شده است. او شوکه است و پر از سوال و سردار جدی‌ست و پر از انتقام؛ انتقامی کورکورانه که از بدر تولد پدر در گوشش خوانده. صدای پدرش در گوشش می‌پیچد که در آخرین لحظات عمر در بستر بیماری با رنگ نزارش به او وصیت کرده "باید جمع کنی این آب ریخته رو" و این "باید " سال‌هاست که یکی از اهداف او را متشکل شده است. نیکی بی‌توجه به خیرگی و شباهت آن‌دو به یک‌دیگر اخم در هم می‌کشد:
- کدوم آدم پسر داییش رو نمی‌شناسه؟ برید آقا ایشون متاهل هستن.
پسرک از پشت چکاوک، با وحشت بیرون می‌آید و به سمت آسانسور می ‌رود. نیکی تا دست چکاوک مات برده را می‌کشد که وارد آسانسور شوند، دست‌های چکاوک توسط دست سردار کشیده می‌شود و نیکی با سلقمه‌ای دست او را رها می‌کند. شوکه، می‌خواهد جیغ بکشد و داد و هوار راه بیندازد که چکاوک آهسته لَب می‌زند:
- اون پسر دایی منه.
چکاوک نگاه شوکه‌اش را بالا می‌دهد و چشم‌های پر سؤالش را به نگاه عسلی تنگ شده او می‌دوزد. همیشه گل‌بی‌بی می‌گفت او شبیه مادرش است و بر فرض اینکه سردار شبیه پدرش باشد، این حرف او درست است. ژنتیک بور مشابه‌شان نسبت فامیلی‌شان را اثبات می‌کند؛ اما دلیل فرار پدرش در تمام این سال‌ها چه بوده؟ د*ه*ان باز می‌کند که حرفی بزند؛ اما اخم‌های درهم فک سخت شده ارشاویر که پشت سر سردار ایستاده، حرف را در دهانش می‌ماساند. بهت‌زده، ناخواسته لَب می‌زند‌:
- امیر!
کنج لَب‌های روشن سردار به بالا کش می‌آید و آهسته بر می‌گردد:
- داماد قبلی خانواده چطوره؟
ارشاویر فکش سخته شده و دست‌های مشت شده‌اش گویای کنترل کردن خشم اوست. ارشاویر از بین دندان‌های قفل شده‌اش می‌غرد و به چکاوک خیره می‌شود:
- چکاوک.
چکاوک بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از کنار سردار می‌گذرد و به پشت سر ارشاویر می‌رود. پشت شانه‌های پهن ارشاویر قائم می‌شود و دست‌های ظریفش را پیچک‌وار گرد بازوی قطورش حلقه می‌زند.
سردار پوزخند به لَب نیم‌نگاهی به ساعتش می‌اندازد و در همان حالت دکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند:
- هلی‌کوپتر شخصی من، توی فرودگاه آمادست تا شما دو عزیز رو به سقز برسونه. دوساعت دیگه پرواز حرکت می‌کنیم. تا اون مدت شما رو همراهی می‌کنم.
ارشاویر چشم‌هایش را پر غیض می‌بندد و رو به نیکی می‌کند:
- زنگ بزن خشایار بیاد.
***
از نگاه‌های خیره سردار اصلا خوشش نمی‌آید. نگاهش خرده شیشه ندارد؛ اما سخت است. در عین ترسیدن حس عجیبی دارد، انگار از آن‌ها نمی‌ترسد. یک پارادوکس عجیب در ذهنش کلنجار می‌رود و او در اوج ترس در کنار آن‌ها احساس آرامش دارد. بوی مادرش را می‌دهد، مادرش.
سردار بی‌توجه به نگاه پرغیض ارشاویر همچنان نگاه کنکاش‌گرش به چکاوک است و باید اعتراف کند از نزدیک چهره‌اش زاویه‌ی دیگری دارد. دلرباتر است، درست همان‌طور که از ملکی‌ها انتظار می‌رود. زیبا، مغرور، بزرگ‌زاده، یک سر سوزن هم به سلمانی‌ها نرفته. باید اعتراف کنند، سیب نیم‌شده ملکی‌هاست.
ارشاویر خون جوش آمده‌اش را مهار می‌کند و دست‌هایش مالکانه دور کمر چکاوک می‌نشیند. دیگر چیزی تا سقز نمانده.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 77
سوز می‌آید و هوا بسی بیشتر از بهار سرد است. نیم‌نگاهی به پایین می‌اندازد و. لعنت، زیادی بلند است. چشم می‌بندد و چند نفس عمیق برای کنترل استرس‌ می‌کشد، دیگر چیزی نمانده. ارشاویر به او قول داده، می‌گذارد چکاوک را ببیند. لعنت به تو چکاوک که به خاطرت به هر آب و آتشی باید زد.
پاهایش گزگز می‌کنند و هر لحظه منتظر است سیستم ایمنی ساختمان آژیر بکشد. هیچ اعتمادی به تیمی که ارشاویر در اختیارش گذاشته ندارد و اصلا از کجا معلوم که یک‌تله برای کنار زدن او نباشد. بلاخره از روی حصار عبور می‌کند. نیم‌نگاهی به اتاق اشرافی مقابلش می‌اندازد. روکش از طلا دارد لامصب. نیمچه لبخندی می‌زند و آهسته وارد بالکن می‌شود. ببین این پیر کفتار ملکی را در چند جلد قایم کرده اند. آهسته پا روی سنگ سرد سخت بالکن می‌گذارد. پرده‌ها کنار رفته و نمای اتاق و مادربزرگ چکاوک که روی تخت خوابیده مشخص است. نمی‌داند چرا؛ اما برای لحظه‌ای یاد آقا گرگه داستان شنل قرمزی می‌افتد و چه کند که هیجان دوست دارد. دست روی ایرپاد کوچک طلایی می‌گذارد و آهسته پچ می‌زند:
- من رسیدم به اتاق پیرزنه، خوابیده، تو بالکنم چی‌کار کنم؟
چند مین طول می‌کشد تا صدای رسای مرد به گوشش می‌رسد:
- یک‌ساعت و پنجاه‌وسه‌دقیقه فرصت داری اثر انگشتش رو پای اون برگه بزنی. بعد از اون تایم، دوربین‌ها و سیستم امنیتی فعال میشه.
معراج کلافه لَب‌هایش را بهم می‌فشرد و غرق در فکر تای ابرو بالا می‌دهد:
- اگه بیدار شد چی؟ کلی ساختمون نگهبان داشت.
جوان با مکث کوتاهی، تردیدش را بر طرف می‌کند:
- معراج جان آروم باش، از اون قرص‌هایی که در اختیارت قرار دادیم، استفاده کن.
معراج، نفسش را در س*ی*نه حبس می‌کند و به تماس پایان می‌دهد.
بی‌خیال یک پیر زپرتی که بیشتر نیست، از عهده اش بر می‌آید، مگر نه؟ کلافه به پیشانی می‌کوبد و پرغیض زیر لَب زمزمه می‌کند:
- نه هرچی باشه خون ملکی‌ها تو رگشه.
این ازدواج درون خانواده‌ای چه رسم مزخرفی‌ست دیگر. نفسش را حبس می‌کند و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد. آدرنالین خونش بالا رفته و کاسه سرش نبض گرفته است. باید کار را تمام می‌کرد. نیم‌نگاهی به درب شیشه‌ای نیمه‌باز بالکن می‌اندازد و آهسته وارد می‌شود.
***
قلبش بی‌قرار است. در اتاقی قرار گرفته که روزی متعلق به مادرش بوده. اشک با لبخند شیرینی بر روی صورتش جا گرفته و پارادوکس عجیبی ایجاد کرده است.
صدای آرام سردار از پشت سر در گوشش می‌نشیند و پارازیت بر سراب شیرینی که در نظرش از کودکی مادرش نقش گرفته، می‌اندازد:
- چکاوک این‌جا عمارت ماست، متعلق به خاندان ماست...
مکث می‌کند و صدایش تن عجیبی به خود می‌گیرد:
- برگرد پیشمون.
نفسش در س*ی*نه حبس می‌شود. او بی‌امیرش چه می‌خواست؟روی پاشنه پا آهسته به سمت سردار بر می‌گردد. در نگاه سردار ردی از غم بر جای مانده و اخم‌هایش در هم است. چکاوک لبخند محزونی می‌زند و نگاهش را بین چشم‌ها و فک سختش می‌گرداند:
- من متعلق به جایی‌ام که قلبم اون‌جاست و قلب من امیره.
سردار پوزخند می‌زند. تکیه بر دیوار چوبی می‌دهد، کنج لَبش بالا می‌رود و خیره می‌شود به تخت چوبی رخساره مرحوم و عروسک‌های دست‌بافت زیبایش:
- این گدازاده چی داره که اون رو به این‌همه اصالت و بزرگ‌زادگی ترجیح میدی؟
اخم‌های چکاوک درهم می‌رود. روی تخت تک‌نفره مادرش می‌نشیند، درست زیر نگاه سردار قرار می‌گیرد و با نیم‌نگاهی در چشم‌های تنگ شده او سر به زیر می‌اندازد. چکاوک دستی به عروسک‌های سنتی می‌کشد، مادر مهربانش. قطره اشک در چشم‌هایش را با آستین شومیز گلبهی‌اش می‌زداید و آستین مچ خورده شومیز را کنار چشم‌هایش نگه می‌دارد. امیرش را گدازاده خوانده بود؟ چرا ناخواسته هاله‌ای خاکستری در قلبش به روی سردار افتاد؟ تنفر که نه؛ اما از چشم‌هایش افتاد. اخم درهم می‌کشد و دست‌هایش را کنار دامن کوتاه مشکی‌اش جمع می‌کند. نگاهش را به سفیدی پاهای خوش‌تراشش می‌دهد و با افتادن نگاه سردار به پایش کمی خود را جمع و جورتر می‌کند؛ اما او هنوز هم خیره است، لعنتی! چکاوک گلویی صاف می‌کند و جدی می‌شود:
- اصالت آدما رو رفتار و شخصیتشون نشون میده، نه خانواده و ثروتشون.
سردار به سمتش گام برمی‌دارد؛ سنگین، محکم، مردانه.
می‌خواست با زبان نرم او را به خانواده بازگرداند و در واقع آبروی بر باد رفته توسط عمه کم‌عقلش را جبران کند.
خیره می‌شود در چشم‌های عسلی چکاوک و باید اعتراف کند زیبایی و لوندی این دخترک نفس‌گیر است و چرا به غیر باید داد این دلبرک کوچک را؟
مقابل چکاوک روی زانو می‌نشیند. عطرش شیرین و جذاب است و ناخواسته اخم‌های سردار را باز می‌کند.
- من نمی‌خوام آزارت بدم چکاوک.
دست‌های سردار که روی ران چکاوک می‌نشیند، گرمای مردانه دستش ناخواسته مو به تن چکاوک سیخ می‌کند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد. خیره به دست‌های سردار، آهسته خود را عقب می‌کشد:
- اما تو تموم جون من رو می‌سوزونی، رهام کن.
سردار اخم در هم می‌کشد. زبان نرم به زن جماعت نیامده که سریع یاغی می‌شوند. سردار نیم‌نگاهی به سفیدی تَحریک کننده پای چکاوک می‌اندازد و اخم‌هایش قفل می‌شود:
- لباس مناسب بپوش، بزرگای ده امشب جمع میشن تا تصمیم بگیرن.
چکاوک یخ می‌زند و نوک انگشتش به گزگز می‌افتد. نگاه خیره‌اش را به چشم‌های سرد سردار می‌دهد:
- راجب چی؟
سردار پوزخند می‌زند و از مقابل چکاوک برمی‌خیزد. در حینی که اتاق را ترک می‌کند، دستی به موهایش می‌کشد و تن صدایش کمی بالاتر می‌رود تا ارشاویر که در سالن نشسته هم بشنود:
- راجب وصیت کاویان و رخساره.
کلافه خرمن طلایی موهایش را به چنگ می‌کشد و لَب‌های صورتی‌اش را به دندان می‌فشرد. این وصیت‌نامه لعنتی چه بود که همه از آن خبر داشتند جز اوی بی‌نوا!
***
کد:
سوز می‌آید و هوا بسی بیشتر از بهار سرد است. نیم‌نگاهی به پایین می‌اندازد و. لعنت، زیادی بلند است. چشم می‌بندد و چند نفس عمیق برای کنترل استرس‌ می‌کشد، دیگر چیزی نمانده. ارشاویر به او قول داده، می‌گذارد چکاوک را ببیند. لعنت به تو چکاوک که به خاطرت به هر آب و آتشی باید زد.
پاهایش گزگز می‌کنند و هر لحظه منتظر است سیستم ایمنی ساختمان آژیر بکشد. هیچ اعتمادی به تیمی که ارشاویر در اختیارش گذاشته ندارد و اصلا از کجا معلوم که یک‌تله برای کنار زدن او نباشد. بلاخره از روی حصار عبور می‌کند. نیم‌نگاهی به اتاق اشرافی مقابلش می‌اندازد. روکش از طلا دارد لامصب. نیمچه لبخندی می‌زند و آهسته وارد بالکن می‌شود. ببین این پیر کفتار ملکی را در چند جلد قایم کرده اند. آهسته پا روی سنگ سرد سخت بالکن می‌گذارد. پرده‌ها کنار رفته و نمای اتاق و مادربزرگ چکاوک که روی تخت خوابیده مشخص است. نمی‌داند چرا؛ اما برای لحظه‌ای یاد آقا گرگه داستان شنل قرمزی می‌افتد و چه کند که هیجان دوست دارد. دست روی ایرپاد کوچک طلایی می‌گذارد و آهسته پچ می‌زند:
- من رسیدم به اتاق پیرزنه، خوابیده، تو بالکنم چی‌کار کنم؟
چند مین طول می‌کشد تا صدای رسای مرد به گوشش می‌رسد:
- یک‌ساعت و پنجاه‌وسه‌دقیقه فرصت داری اثر انگشتش رو پای اون برگه بزنی. بعد از اون تایم، دوربین‌ها و سیستم امنیتی فعال میشه.
معراج کلافه لَب‌هایش را بهم می‌فشرد و غرق در فکر تای ابرو بالا می‌دهد:
- اگه بیدار شد چی؟ کلی ساختمون نگهبان داشت.
جوان با مکث کوتاهی، تردیدش را بر طرف می‌کند:
- معراج جان آروم باش، از اون قرص‌هایی که در اختیارت قرار دادیم، استفاده کن.
معراج، نفسش را در س*ی*نه حبس می‌کند و به تماس پایان می‌دهد.
بی‌خیال یک پیر زپرتی که بیشتر نیست، از عهده اش بر می‌آید، مگر نه؟ کلافه به پیشانی می‌کوبد و پرغیض زیر لَب زمزمه می‌کند:
- نه هرچی باشه خون ملکی‌ها تو رگشه.
این ازدواج درون خانواده‌ای چه رسم مزخرفی‌ست دیگر. نفسش را حبس می‌کند و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد. آدرنالین خونش بالا رفته و کاسه سرش نبض گرفته است. باید کار را تمام می‌کرد. نیم‌نگاهی به درب شیشه‌ای نیمه‌باز بالکن می‌اندازد و آهسته وارد می‌شود.
***
قلبش بی‌قرار است. در اتاقی قرار گرفته که روزی متعلق به مادرش بوده. اشک با لبخند شیرینی بر روی صورتش جا گرفته و پارادوکس عجیبی ایجاد کرده است.
صدای آرام سردار از پشت سر در گوشش می‌نشیند و پارازیت بر سراب شیرینی که در نظرش از کودکی مادرش نقش گرفته، می‌اندازد:
- چکاوک این‌جا عمارت ماست، متعلق به خاندان ماست...
مکث می‌کند و صدایش تن عجیبی به خود می‌گیرد:
- برگرد پیشمون.
نفسش در س*ی*نه حبس می‌شود. او بی‌امیرش چه می‌خواست؟روی پاشنه پا آهسته به سمت سردار بر می‌گردد. در نگاه سردار ردی از غم بر جای مانده و اخم‌هایش در هم است. چکاوک لبخند محزونی می‌زند و نگاهش را بین چشم‌ها و فک سختش می‌گرداند:
- من متعلق به جایی‌ام که قلبم اون‌جاست و قلب من امیره.
سردار پوزخند می‌زند. تکیه بر دیوار چوبی می‌دهد، کنج لَبش بالا می‌رود و خیره می‌شود به تخت چوبی رخساره مرحوم و عروسک‌های دست‌بافت زیبایش:
- این گدازاده چی داره که اون رو به این‌همه اصالت و بزرگ‌زادگی ترجیح میدی؟
اخم‌های چکاوک درهم می‌رود. روی تخت تک‌نفره مادرش می‌نشیند، درست زیر نگاه سردار قرار می‌گیرد و با نیم‌نگاهی در چشم‌های تنگ شده او سر به زیر می‌اندازد. چکاوک دستی به عروسک‌های سنتی می‌کشد، مادر مهربانش. قطره اشک در چشم‌هایش را با آستین شومیز گلبهی‌اش می‌زداید و آستین مچ خورده شومیز را کنار چشم‌هایش نگه می‌دارد. امیرش را گدازاده خوانده بود؟ چرا ناخواسته هاله‌ای خاکستری در قلبش به روی سردار افتاد؟ تنفر که نه؛ اما از چشم‌هایش افتاد. اخم درهم می‌کشد و دست‌هایش را کنار دامن کوتاه مشکی‌اش جمع می‌کند. نگاهش را به سفیدی پاهای خوش‌تراشش می‌دهد و با افتادن نگاه سردار به پایش کمی خود را جمع و جورتر می‌کند؛ اما او هنوز هم خیره است، لعنتی! چکاوک گلویی صاف می‌کند و جدی می‌شود:
- اصالت آدما رو رفتار و شخصیتشون نشون میده، نه خانواده و ثروتشون.
سردار به سمتش گام برمی‌دارد؛ سنگین، محکم، مردانه.
می‌خواست با زبان نرم او را به خانواده بازگرداند و در واقع آبروی بر باد رفته توسط عمه کم‌عقلش را جبران کند.
خیره می‌شود در چشم‌های عسلی چکاوک و باید اعتراف کند زیبایی و لوندی این دخترک نفس‌گیر است و چرا به غیر باید داد این دلبرک کوچک را؟
مقابل چکاوک روی زانو می‌نشیند. عطرش شیرین و جذاب است و ناخواسته اخم‌های سردار را باز می‌کند.
- من نمی‌خوام آزارت بدم چکاوک.
دست‌های سردار که روی ران چکاوک می‌نشیند، گرمای مردانه دستش ناخواسته مو به تن چکاوک سیخ می‌کند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد. خیره به دست‌های سردار، آهسته خود را عقب می‌کشد:
- اما تو تموم جون من رو می‌سوزونی، رهام کن.
سردار اخم در هم می‌کشد. زبان نرم به زن جماعت نیامده که سریع یاغی می‌شوند. سردار نیم‌نگاهی به سفیدی تَحریک کننده پای چکاوک می‌اندازد و اخم‌هایش قفل می‌شود:
- لباس مناسب بپوش، بزرگای ده امشب جمع میشن تا تصمیم بگیرن.
چکاوک یخ می‌زند و نوک انگشتش به گزگز می‌افتد. نگاه خیره‌اش را به چشم‌های سرد سردار می‌دهد:
- راجب چی؟
سردار پوزخند می‌زند و از مقابل چکاوک برمی‌خیزد. در حینی که اتاق را ترک می‌کند، دستی به موهایش می‌کشد و تن صدایش کمی بالاتر می‌رود تا ارشاویر که در سالن نشسته هم بشنود:
- راجب وصیت کاویان و رخساره.
کلافه خرمن طلایی موهایش را به چنگ می‌کشد و لَب‌های صورتی‌اش را به دندان می‌فشرد. این وصیت‌نامه لعنتی چه بود که همه از آن خبر داشتند جز اوی بی‌نوا!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا