.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 68
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
کد:
شیطان شده است. امان از هنگامی که نداهایی سلولهای زنانهاش را فرا میخواند و او شیطان قایم شده در کنج دلش را بیدار میکند. خدا بخیر کند آن ساعت را.
کنج لَبهای سرخ مخملیاش بالا میرود و به چشمهای بسته و عجز نشسته در صورت ارشاویر خیره میشود.
آهسته صورتش را به تیزی تهریشهای لامصبش میکشد و حس بهشتی گزگز کردن صورتش را به اعماق وجود میکشد. با گرفتن کراوات مشکی آویزان، خود را از میان حصار دستهای ارشاویر کمی بالا میکشد و لَبهای داغش را به گوش او میرساند. هرم نفسهای داغش را خبیثانه به برنزگی جذاب بناگوش ارشاویر رها میکند و آهسته پچ میزند:
- حیف که باید بری بیرون، وگرنه من هنوزم حاضرم بخاطر اینکه منو ببخشی از تنبیههای دهسال پیش بهره ببرم.
صدایش ناز دارد و عشوه. لعنت به مردانگی که فرا خوانده شده و با این سایز لعنتی صدا دارد، تکان میخورد. ارشاویر آهسته چشمهای خمارش را باز میکند و این برق شیطنت در چشمهای عسلی چکاوک چه میگویند. مظلوم گیر آورده که این بلا را به سرش میآورد؟
ارشاویر کنج ل*بش بالا میرود، فک زاویهدارش را صاف میکند و گوشه کتابخانه را مینگرد. در فکر فرو میرود و لعنت بر شیطان رجیم و زمزمههایش.
نوک زبانش را کنج لَبش میکشد و اطمینان دارد ل*بهای مخملی چکاوک عجیب میخارند، شاید هم تنش خارش گرفته که اینگونه با او دوئل میکند.
آهسته با چشمهای تنگ شده به سمت چشمهای شیطان نشسته چکاوک برمیگردد. گرمش شده. به قربان هورمون های مردانه زبان نفهمش.
ارشاویر نزدیکتر میشود و حرارت ساطع شده از ب*دن نبض گرفته چکاوک حالش را درگرگونتر میکند. نیمنگاهی به پاهای براق و خوشتراش سفیدش میاندازد و آن نگاه شیطانی را تا لَبهای سرخ بالا میکشد و گور پدر بیرونی که با او کار دارند. حصار دستهایش را از پشتی صندلی به ضرافت کمر چکاوک تغییر میدهد و در یک عمل آنی، تنبیه آن شیطان کوچک را آغاز میکند. اتصالشان همراه با خشونت میشود. چه کند این مرد. وقتی پای این دختر وسط است، تمدن را نقض میکند. تیغهی بینی ارشاویر گونه چکاوک را میفشارد و تمام تنش چکاوک را برای حل شدن در خود فرا میخواند.
چکاوک چشم بسته است و با گزگز بهشتی لَبهایش، دستهایش از کراوات شل، بالا میروند و بعد از لمس سینِه پر حرارت و تپشهای محکم آرشاویر، گر*دن برافراشته و عضلانیاش را اسیر میکند و ناخنهای بلند لاک نشستهاش را همراه با گ*از محکم ارشاویر درون گر*دن او فرو میکند.
ارشاویر تن تبدار چکاوک را از صندلی بلند میکند و در همان حال که چشمهایشان سخت به هم فشرده میشود و اتصالشان لحظه به لحظه بر افروختهتر میشود. او را به خود می فشارد. شوری خون حس میشود و به درک. چکاوک نمیتواند کشش را کنترل کند و با سرعت زیادی به سمت دکمههای ارشاویر دست میبرد. اتصالشان برای لحظهای قطع میشود و هردو با چشمهای مخمور بهم نگاه میکنند. چکاوک ریز میخندد و با همان چشمهای شیطانی لَب میگزد:
- امیر میخواستی بری بیرونا.
ارشاویر شومیز را از تن او میکند و با قرار گرفتن تیغهی بینیاش بر گر*دن چکاوک، پرتب با صدای خشدار پچ میزند:
- گور پدرش!
چکاوک ریز میخندد و با کشیدن کراوات ارشاویر و به سمت خود، او را از گ*ردنش فاصله میدهد. در مقابل چشمان خیره و سوالی ارشاویر پر عشوه لَب میگزد و تا به خود بیاید، فاصله صورتهایشان پر شده و دستهای مردانه ارشاویر به کمرش چنگ میاندازد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: