کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 48
درب اتاق را محکم به هم می‌کوبد و صدای هق‌هق‌هایش در خانه می‌پیچد. آبتین شوکه از اتاقش بیرون می‌آید و به درب اتاق چکاوک نیم‌نگاهی می‌اندازد. با دیدن آراس که موبایل به دست روی مبل نشسته و شوکه میخ در اتاق چکاوک است، آهسته زمزمه می‌کند:
- چش بود؟
آراس شانه بالا می‌دهد و درباره سر در گوشی می‌کند:
- خیلی ناراحت و یکم عصبی، از در خونه اومد داخل و مستقیم رفت تو اتاقش.
انگار چیزی یادش می‌آید که ناباور ابروی راستش را بالا می‌دهد و در حالی که گوشه ل*ب می‌گزد به اطراف نگاه می‌کند و وقتی خیالش از خلوت بودن راحت می‌شود، آهسته رو به آبتین پچ می‌زند:
- عصر که تو بیرون بودی، عمو بهش گفت سه‌شنبه باید مراسم عقدشون برگزار بشه، شاید بخاطر اونه.
اخم‌های آبتین به طرز فجیعی درهم می‌رود. دکمه‌های پیراهنش را پر حرص می‌بندد و با در آوردن موبایل از جین مشکی‌اش، راه خروج خانه را در پیش می‌گیرد.
***
برای بار سوم شماره پدرش را می‌گیرد که بالاخره در آخرین بوق، صدای خسته و دورگه‌ی کیان در گوشش می‌نشیند:
- جانم بابا، چی‌ شده؟
آبتین، دندان بر هم می‌سابد که صدایش را بلند نکند. دست‌هایش را مشت می‌کند که خشمش را بروز ندهد. از بین دندان‌هایش آهسته غرید:
- داری تن و ب*دن برادرت تو گور می‌لرزونی کیان‌خان.
صدای کیان، چاشنی خشم و ناباوری می‌شود:
- چی‌ شده آبتین؟
آبتین، ضربه‌ای به فرمان می‌کوبد و خیره به دخترکی که با یک دسته‌گل بین ماشین‌ها جابه‌جا می‌شود، می‌غرد:
- کجایی بابا؟
کیان دم عمیق می‌گیرد و آهسته می‌گوید:
- سر خاک عموت.
***
از دور، کیان را می‌بیند که تکیه به سرو تنومد داده و خیره به خاک عمویش، در فکر فرو رفته. اذان را گفته و هوا کم‌کم دارد تاریک می‌شود. خود را مقابل کیان می‌رساند و با فرو بردن انگشت اشاره در جیب جینش، اخم درهم می‌کشد. کیان، در سکوت سر تا پایش را بر انداز می‌کند. هوای نیمه تاریک، سوز و هوهوی باد میان قبرستان خالی، فضای مهیبی را ایجاد کرده بود. کیان خیره به قاب عکس کاویان، لبخند تلخی می‌زند و همزمان قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش فرو می‌ریزد:
- وقتی رفتم بهش گفتم داداش عاشق شدم، خندید.
لبخند کیان با زنده شدن خاطرات عمیق‌تر می‌شود. تار موهای سفید کنار شقیقه‌اش، در آن لباس مشکی یقه اسکی بیشتر خودنمایی می‌کردند. چشم‌های آسمانی‌اش را بی‌فروغ می‌بینند و لبخندش را وسعت می‌دهد:
-بهم گفت تو منو دیدی دلت هوای عشق و عاشقی کرده. هنور بچه‌ای کیان بچسب به خوشی؛ اما اگه واقعا می‌خوای و هوا و هوس نیست، خودم یه تنه پشتتم.
سیب گلوی آبتین، بالا و پایین می‌شود. نیم‌نگاهی به قبر بی‌سنگ عمویش می‌اندازد و در حالی که قبرستان فقط توسط ترانس‌های برق اندکی روشنایی دارند، کنار قبر عمویش می‌نشیند. کیان آهسته زمزمه می‌کند:
- پدر امیر بخاطر مادر چکاوک مرد و مادر امیر وقتی که خان، بخاطر دفاع اردشیر و فراری دادن عموت و خانوادش از دستش کفری بود...
سکوت می‌کند و درحالی که بغض نهفته در سیب گلویش تا مرز انفجار پیش می‌رود به چهره وا رفته آبتین خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- یه روز زن اردشیر رو سر چشمه گرفت و بهش ت*ج*اوز کرد. اون خان پست از ب*دن عر*یان مادر امیر کلی عکس گرفت و تو روستا پخش کرد.
آبتین شوکه به اشک چمبر زده در چشمان کیان خیره می‌شود و ناخواسته، خاک قبر عمویش را در مشت می‌کشد. کیان، به سختی ادامه می‌دهد و چگونه می‌توانست جبران کند.
- به مردم گفت این عواقب سرپیچی از دستورات خان. پدرم همون سال از کدخدایی بر کنار شد. مادر امیر خودکشی کرد. عموت و رخساره، در حالی که رخساره حامله بود، به همدان فرار کردند.
آبتین ناباور دست روی صورتش می‌کشد و در حالی که چشم‌هایش جایی برای گرد شدن ندارد، آهسته زمزمه می‌کند:
- باورم نمیشه!
کیان لبخند تلخی می‌زند و نگاه تارش را به ماه کاملی می‌دهد، که دست و دلباز نور خود را روی زمین پهن کرده:
- وقتی چکاوک هفده‌ساله شد، خان مرده بود؛ اما پسر بزرگش، پسرش جای عموت اینا رو پیدا کرد. با کاویان حرف زده بود که اونا رو می‌بخشه و می‌ذاره به روستا برگردن. گفته بود حالا که هم رخساره مرده هم پدرم از عشق رخساره مرد، چکاوک رو به جای رخساره به خانوادشون ب*دن تا از تقصیراتشون بگذره.
برق از سر آبتین می‌گذرد و به طرز ناگهانی و پر از خشمی به سمت پدرش جهش می‌زند، چشم‌هایش سرخ می‌شوند و رگ گ*ردنش ملتهب. صدایش را بالا می‌برد و فریادش در سکوت قبرستان می‌پیچد:
- تو همه اینا رو می‌دونستی و می‌ذاشتی من تو معدن اون ک*ثافت کار کنم؟
کیان دندان می‌ساید و چشم می‌بندد:
- اگر توان مقابله بو،د کاویان مقابله می کرد. اون اومد تهران چون می‌دونست توان مقابله نداره. جوون بودی سرت باد داشت، می‌گفتم بهت مثل الان می‌خواستی د*اغ کنی، دردسر می‌شد برات. حالا می‌فهمی چرا اصرار دارم که چکاوک و امیر عقد کنن؟ اگه چکاوک رو دوست داری و نمی‌خوای بقیه عمرش زیر تمسخر و سلطه اون خانواده جاه‌طلب باشه، کوتاه بیا.
آبتین ناباور و جنون‌وار می‌خندد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
کد:
درب اتاق را محکم به هم می‌کوبد و صدای هق‌هق‌هایش در خانه می‌پیچد. آبتین شوکه از اتاقش بیرون می‌آید و به درب اتاق چکاوک نیم‌نگاهی می‌اندازد. با دیدن آراس که موبایل به دست روی مبل نشسته و شوکه میخ در اتاق چکاوک است، آهسته زمزمه می‌کند:
- چش بود؟
آراس شانه بالا می‌دهد و درباره سر در گوشی می‌کند:
- خیلی ناراحت و یکم عصبی، از در خونه اومد داخل و مستقیم رفت تو اتاقش.
انگار چیزی یادش می‌آید که ناباور ابروی راستش را بالا می‌دهد و در حالی که گوشه ل*ب می‌گزد به اطراف نگاه می‌کند و وقتی خیالش از خلوت بودن راحت می‌شود، آهسته رو به آبتین پچ می‌زند:
- عصر که تو بیرون بودی، عمو بهش گفت سه‌شنبه باید مراسم عقدشون برگزار بشه، شاید بخاطر اونه.
اخم‌های آبتین به طرز فجیعی درهم می‌رود. دکمه‌های پیراهنش را پر حرص می‌بندد و با در آوردن موبایل از جین مشکی‌اش، راه خروج خانه را در پیش می‌گیرد.
***
برای بار سوم شماره پدرش را می‌گیرد که بالاخره در آخرین بوق، صدای خسته و دورگه‌ی کیان در گوشش می‌نشیند:
- جانم بابا، چی‌ شده؟
آبتین، دندان بر هم می‌سابد که صدایش را بلند نکند. دست‌هایش را مشت می‌کند که خشمش را بروز ندهد. از بین دندان‌هایش آهسته غرید:
- داری تن و ب*دن برادرت تو گور می‌لرزونی کیان‌خان.
صدای کیان، چاشنی خشم و ناباوری می‌شود:
- چی‌ شده آبتین؟
آبتین، ضربه‌ای به فرمان می‌کوبد و خیره به دخترکی که با یک دسته‌گل بین ماشین‌ها جابه‌جا می‌شود، می‌غرد:
- کجایی بابا؟
کیان دم عمیق می‌گیرد و آهسته می‌گوید:
- سر خاک عموت.
***
از دور، کیان را می‌بیند که تکیه به سرو تنومد داده و خیره به خاک عمویش، در فکر فرو رفته. اذان را گفته و هوا کم‌کم دارد تاریک می‌شود. خود را مقابل کیان می‌رساند و با فرو بردن انگشت اشاره در جیب جینش، اخم درهم می‌کشد. کیان، در سکوت سر تا پایش را بر انداز می‌کند. هوای نیمه تاریک، سوز و هوهوی باد میان قبرستان خالی، فضای مهیبی را ایجاد کرده بود. کیان خیره به قاب عکس کاویان، لبخند تلخی می‌زند و همزمان قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش فرو می‌ریزد:
- وقتی رفتم بهش گفتم داداش عاشق شدم، خندید.
لبخند کیان با زنده شدن خاطرات عمیق‌تر می‌شود. تار موهای سفید کنار شقیقه‌اش، در آن لباس مشکی یقه اسکی بیشتر خودنمایی می‌کردند. چشم‌های آسمانی‌اش را بی‌فروغ می‌بینند و لبخندش را وسعت می‌دهد:
-بهم گفت تو منو دیدی دلت هوای عشق و عاشقی کرده. هنور بچه‌ای کیان بچسب به خوشی؛ اما اگه واقعا می‌خوای و هوا و هوس نیست، خودم یه تنه پشتتم.
سیب گلوی آبتین، بالا و پایین می‌شود. نیم‌نگاهی به قبر بی‌سنگ عمویش می‌اندازد و در حالی که قبرستان فقط توسط ترانس‌های برق اندکی روشنایی دارند، کنار قبر عمویش می‌نشیند. کیان آهسته زمزمه می‌کند:
- پدر امیر بخاطر مادر چکاوک مرد و مادر امیر وقتی که خان، بخاطر دفاع اردشیر و فراری دادن عموت و خانوادش از دستش کفری بود...
سکوت می‌کند و درحالی که بغض نهفته در سیب گلویش تا مرز انفجار پیش می‌رود به چهره وا رفته آبتین خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- یه روز زن اردشیر رو سر چشمه گرفت و بهش ت*ج*اوز کرد. اون خان پست از ب*دن عر*یان مادر امیر کلی عکس گرفت و تو روستا پخش کرد.
آبتین شوکه به اشک چمبر زده در چشمان کیان خیره می‌شود و ناخواسته، خاک قبر عمویش را در مشت می‌کشد. کیان، به سختی ادامه می‌دهد و چگونه می‌توانست جبران کند.
- به مردم گفت این عواقب سرپیچی از دستورات خان. پدرم همون سال از کدخدایی بر کنار شد. مادر امیر خودکشی کرد. عموت و رخساره، در حالی که رخساره حامله بود، به همدان فرار کردند.
آبتین ناباور دست روی صورتش می‌کشد و در حالی که چشم‌هایش جایی برای گرد شدن ندارد، آهسته زمزمه می‌کند:
- باورم نمیشه!
کیان لبخند تلخی می‌زند و نگاه تارش را به ماه کاملی می‌دهد، که دست و دلباز نور خود را روی زمین پهن کرده:
- وقتی چکاوک هفده‌ساله شد، خان مرده بود؛ اما پسر بزرگش، پسرش جای عموت اینا رو پیدا کرد. با کاویان حرف زده بود که اونا رو می‌بخشه و می‌ذاره به روستا برگردن. گفته بود حالا که هم رخساره مرده هم پدرم از عشق رخساره مرد، چکاوک رو به جای رخساره به خانوادشون ب*دن تا از تقصیراتشون بگذره.
برق از سر آبتین می‌گذرد و به طرز ناگهانی و پر از خشمی به سمت پدرش جهش می‌زند، چشم‌هایش سرخ می‌شوند و رگ گ*ردنش ملتهب. صدایش را بالا می‌برد و فریادش در سکوت قبرستان می‌پیچد:
- تو همه اینا رو می‌دونستی و می‌ذاشتی من تو معدن اون ک*ثافت کار کنم؟
کیان دندان می‌ساید و چشم می‌بندد:
- اگر توان مقابله بو،د کاویان مقابله می کرد. اون اومد تهران چون می‌دونست توان مقابله نداره. جوون بودی سرت باد داشت، می‌گفتم بهت مثل الان می‌خواستی د*اغ کنی، دردسر می‌شد برات. حالا می‌فهمی چرا اصرار دارم که چکاوک و امیر عقد کنن؟ اگه چکاوک رو دوست داری و نمی‌خوای بقیه عمرش زیر تمسخر و سلطه اون خانواده جاه‌طلب باشه، کوتاه بیا.
آبتین ناباور و جنون‌وار می‌خندد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 49
دستش را روی صورتش به سمت پایین می‌کشد و مکالماتش با کیان مدام در ذهنش رژه می‌رود. مغزش در حال انفجار است و به دنبال راه خلاصی می‌گردد. انگشتانش روی سطح فرمان ریتم گرفته‌اند و کوچک‌ترین تمرکزی بر رانندگی ندارد. کلافه، فرمان را مورد اصابت قرار می‌دهد و پرحرص نیم‌نگاهی به کیان مسکوت و متفکر می‌اندازد:
- اصلا مگه شهر هرته؟ میرم شکایت می‌کنم شیره‌شون رو در میارم.
کیان تلخ پوزخند می‌زند و به مردم شهر خیره می‌شود. آسمان ابری‌ست و دل کیان پر از خون.
- می‌خوای از کی شکایت کنی؟ از خانواده مادری چکاوک؟
آبتین تحمل این حجم از شوک را ندارد و ناگهان روی ترمز می‌زند که صدای جیغ لاستیک و بوق‌های ممتد راننده‌های پشت سر بلند می‌شود. با نهایت تلاش ماشین را از دور خوردن کنترل می‌کند و در نهایت با برخورد ماشین، با دیوار محوطه نظامی، ماشین از حرکت می‌ایستد.
کیان اخم درهم می‌کشد و درحالی که یک دستش پشت صندلی آبتین و دست دیگرش به در ماشین است، عصبی به سمت آبتین بر می‌گردد:
- وقتی جنبه نداری غلط می‌کنی تو مسائل کنجکاوی می‌کنی.
آبتین در حال انفجار است و دیگر حتی تحمل شنیدن کوچک‌ترین کلمات را ندارد.
کمربند را با خشم می‌گشاید، از ماشین پیاده می‌شود و تمام خشمش را بر سر در بی‌نوا پیاده می‌کند.
***
حس قشنگی‌ست، یکی نگرانت باشد، یکی بترسد از این‌که یک‌روز تو را از دست بدهد، سعی کند ناراحتت نکند. حس قشنگی‌ست، وقتی از او جدا شوی مسیج بدهد، عزیز دلم رسید؟قشنگ است، یک‌آن بغلت کند، یک‌آن در جمع، میان نگاه همه در گوشت بگوید، دوست دارم، بگوید که حواسم به تو هست. حس قشنگی‌ست ازتو حمایت کند، وقتی حق با تو نیست. آری، دوست داشتن زیباست و همین‌قدر که دوست داشتن زیباست، دل‌کندن جان‌کاه است. انسانی را تصور کن که هر روز عضوی از بدنش را قطع کنند، دیازپام تنها راه خوابیدن باشد، کسی نباشد در آن حوالی که وقتی از تمام دنیا بریده‌ای، سخاوتمندانه آ*غ*و*ش به رویت بگشاید.
آهسته غلت می‌زند و به سقف خیره می‌شود.
لبخند‌هایی که اگر چه نادرند؛ اما کیمیایی گران هستند، فقط مخصوص تو. آغوشی که فقط برای توست. وفایی که ثابت شده و غروری که در مقابل جسمی چهل‌کیلویی سر خم می‌کند.
پلک‌های خسته‌اش روی هم می‌افتند و قلمو را به دست می‌گیرد. سیاهی بی‌انتهایی که می‌کشند و فرو می‌برند و جان می‌دهند و عجیب تضاد ناهمگون زیبایی‌ست.
ته‌ریش‌هایی که تو را به یک آماتور نابلد تبدیل می‌کنند؛ آماتوری که لَختی و حالت یک دسته موی مجعد، مَستش می‌کند، فک زاویه‌دارش هم که لامصب دوراهی بهشت و جهنم بود.
پلک می‌گشاید و همه زیبایی‌ها محو می‌شوند. سیاهی سرتاسر اتاق را گرفته و هیچ‌کس نیست به دادش برسد. کمک کنید. گوش می‌سپارد به نوای قلبی که آرام‌تر از همیشه است. زنده‌ای دوست رنج دیده‌ی من؟ باور می‌کنی که امیر دوست داشتنی در چشم‌هایی خیره شد و گفت، هرکاری می‌خوای بکن، که روزی می‌گفت، اگر این نگاه از او گرفته شود کل شهر را کور خواهد کرد؟
کاویان را می‌خواهد، حالا که امیرش نیست، کاویان را می‌خواهد. او که بود، دل‌تنگی کاویان کمتر حس می‌شد؛ اما حالا هیچ‌کدام نیستند.
گل‌بی‌بی نازنینش کجا بود؟ او خوب درک می‌کرد، او خوب می‌خندید، چشم‌های زیبایش درد دل را می‌شست. تلخ می‌خندد و زهر خنده‌اش خنجر می‌شود بر قلب بی‌نوای درمانده‌ای که ریتم‌هایش یکی در میان شده.
نگاهش را به نور ماه می‌دهد که از پس پرده به اتاق سرک می‌کشد. او در چه حال است؟
نگاهش را به نیم‌رخ زیبای ماه می‌دهد و یاد ماه زیبایش می‌افتد.
شب‌های چشم‌های امیرش، ماه زیبایی که ابرهای تیره او را پوشانده بودند و پس نمی‌دادندش. نمی‌توانست، نمی‌توانست... .
چشم می‌بندد و به نوای بی‌نوای قلبش گوش می‌دهد، تمامش کن بی‌نوا، بی‌درد و عاری تا کی؟ می‌خواهی بتپی که بگویی چه؟ که بگویی شانزده‌سال رگ به رگ به عشق امیری تپیدی که حالا از‌آنت نیست؟ نتپ قلب بی‌عار و درد، نتپ که دیگر این دنیا جای ماندن نیست. می‌تپی که بگویی ده‌سال، هر نام امیری که شنیده‌ای تورا به جنون رسانده؟ تمامش کن، این‌جا آخر راه است... .
***
کد:
دستش را روی صورتش به سمت پایین می‌کشد و مکالماتش با کیان مدام در ذهنش رژه می‌رود. مغزش در حال انفجار است و به دنبال راه خلاصی می‌گردد. انگشتانش روی سطح فرمان ریتم گرفته‌اند و کوچک‌ترین تمرکزی بر رانندگی ندارد. کلافه، فرمان را مورد اصابت قرار می‌دهد و پرحرص نیم‌نگاهی به کیان مسکوت و متفکر می‌اندازد:
- اصلا مگه شهر هرته؟ میرم شکایت می‌کنم شیره‌شون رو در میارم.
کیان تلخ پوزخند می‌زند و به مردم شهر خیره می‌شود. آسمان ابری‌ست و دل کیان پر از خون.
- می‌خوای از کی شکایت کنی؟ از خانواده مادری چکاوک؟
آبتین تحمل این حجم از شوک را ندارد و ناگهان روی ترمز می‌زند که صدای جیغ لاستیک و بوق‌های ممتد راننده‌های پشت سر بلند می‌شود. با نهایت تلاش ماشین را از دور خوردن کنترل می‌کند و در نهایت با برخورد ماشین، با دیوار محوطه نظامی، ماشین از حرکت می‌ایستد.
کیان اخم درهم می‌کشد و درحالی که یک دستش پشت صندلی آبتین و دست دیگرش به در ماشین است، عصبی به سمت آبتین بر می‌گردد:
- وقتی جنبه نداری غلط می‌کنی تو مسائل کنجکاوی می‌کنی.
آبتین در حال انفجار است و دیگر حتی تحمل شنیدن کوچک‌ترین کلمات را ندارد.
کمربند را با خشم می‌گشاید، از ماشین پیاده می‌شود و تمام خشمش را بر سر در بی‌نوا پیاده می‌کند.
***
حس قشنگی‌ست، یکی نگرانت باشد، یکی بترسد از این‌که یک‌روز تو را از دست بدهد، سعی کند ناراحتت نکند. حس قشنگی‌ست، وقتی از او جدا شوی مسیج بدهد، عزیز دلم رسید؟قشنگ است، یک‌آن بغلت کند، یک‌آن در جمع، میان نگاه همه در گوشت بگوید، دوست دارم، بگوید که حواسم به تو هست. حس قشنگی‌ست ازتو حمایت کند، وقتی حق با تو نیست. آری، دوست داشتن زیباست و همین‌قدر که دوست داشتن زیباست، دل‌کندن جان‌کاه است. انسانی را تصور کن که هر روز عضوی از بدنش را قطع کنند، دیازپام تنها راه خوابیدن باشد، کسی نباشد در آن حوالی که وقتی از تمام دنیا بریده‌ای، سخاوتمندانه آ*غ*و*ش به رویت بگشاید.
آهسته غلت می‌زند و به سقف خیره می‌شود.
لبخند‌هایی که اگر چه نادرند؛ اما کیمیایی گران هستند، فقط مخصوص تو. آغوشی که فقط برای توست. وفایی که ثابت شده و غروری که در مقابل جسمی چهل‌کیلویی سر خم می‌کند.
پلک‌های خسته‌اش روی هم می‌افتند و قلمو را به دست می‌گیرد. سیاهی بی‌انتهایی که می‌کشند و فرو می‌برند و جان می‌دهند و عجیب تضاد ناهمگون زیبایی‌ست.
ته‌ریش‌هایی که تو را به یک آماتور نابلد تبدیل می‌کنند؛ آماتوری که لَختی و حالت یک دسته موی مجعد، مَستش می‌کند، فک زاویه‌دارش هم که لامصب دوراهی بهشت و جهنم بود.
پلک می‌گشاید و همه زیبایی‌ها محو می‌شوند. سیاهی سرتاسر اتاق را گرفته و هیچ‌کس نیست به دادش برسد. کمک کنید. گوش می‌سپارد به نوای قلبی که آرام‌تر از همیشه است. زنده‌ای دوست رنج دیده‌ی من؟ باور می‌کنی که امیر دوست داشتنی در چشم‌هایی خیره شد و گفت، هرکاری می‌خوای بکن، که روزی می‌گفت، اگر این نگاه از او گرفته شود کل شهر را کور خواهد کرد؟
کاویان را می‌خواهد، حالا که امیرش نیست، کاویان را می‌خواهد. او که بود، دل‌تنگی کاویان کمتر حس می‌شد؛ اما حالا هیچ‌کدام نیستند.
گل‌بی‌بی نازنینش کجا بود؟ او خوب درک می‌کرد، او خوب می‌خندید، چشم‌های زیبایش درد دل را می‌شست. تلخ می‌خندد و زهر خنده‌اش خنجر می‌شود بر قلب بی‌نوای درمانده‌ای که ریتم‌هایش یکی در میان شده.
نگاهش را به نور ماه می‌دهد که از پس پرده به اتاق سرک می‌کشد. او در چه حال است؟
نگاهش را به نیم‌رخ زیبای ماه می‌دهد و یاد ماه زیبایش می‌افتد.
شب‌های چشم‌های امیرش، ماه زیبایی که ابرهای تیره او را پوشانده بودند و پس نمی‌دادندش. نمی‌توانست، نمی‌توانست... .
چشم می‌بندد و به نوای بی‌نوای قلبش گوش می‌دهد، تمامش کن بی‌نوا، بی‌درد و عاری تا کی؟ می‌خواهی بتپی که بگویی چه؟ که بگویی شانزده‌سال رگ به رگ به عشق امیری تپیدی که حالا از‌آنت نیست؟ نتپ قلب بی‌عار و درد، نتپ که دیگر این دنیا جای ماندن نیست. می‌تپی که بگویی ده‌سال، هر نام امیری که شنیده‌ای تورا به جنون رسانده؟ تمامش کن، این‌جا آخر راه است... .
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 50
اتصال نگاهش به درخشش نور خورشید بر امواج آرام آب استخر است. نفس عمیقی می‌کشد.گره تن‌پوش را باز می‌کند و آهسته از تنش در می‌آورد. به خورشید اجازه می‌دهد، عضلاتش را در آ*غ*و*ش گرم خود بِکشند. صدای گرم چکاوک در سرش می‌پیچد و مَست می‌شود، از نرمی و شیرینی صدای دلبرش:
"وقتی پیش منی نقابتو بردار، اون‌قدر می‌شناسمت که فرق خنده‌های الکیت رو بفهمم. اگه می‌خوای گریه کنی، بغلم برات بازه، اگه می‌خوای بخندی بیا باهم بخندیم؛ اون‌قدر بلند که همه نگامون کنن. اگه دلت نمی‌خواد حرف بزنی، باهم سکوت می‌کنیم. فقط یک چیزی می‌خوام بهت بگم، کنار من خودت باش، همین. "
لبخند تلخ محوی می‌زند. نخواستی خودم باشم چکاوک، نخواستی. پا در استخر می‌گذارد. آهسته‌آهسته پیش می‌رود و ماهیچه‌هایش، ساحلی می‌شوند، برای مواج آرام آب. آفتاب بی‌جان و متمایل، صبح سرد بعد باران دیشب را گرم می‌کند و تکه ابرهای پنبه‌ای در آسمان، گه‌گاهی خورشید را در آ*غ*و*ش می‌کشند و از کنارش رد می‌شوند.
دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گذارد، آب، آهسته‌آهسته، هر لحظه بیشتر از لحظه قبل، بر فتح بدنش پیشروی کند. لطافت آب، تا زیر گ*ردنش بالا بیاید و بدنش را در خلسه فرو ببرد. پویا، پا روی پا می‌اندازد و کمی خود را روی صندلی بالاتر می‌کشد. آب پرتقالش را مزه‌مزه می‌کند و برای چک کردن موبایلش، عینک آفتابی را به موهای قهوه‌ای‌اش می‌فرستد. آفتاب، بر ست ورزشی مارک طوسی پویا می‌تابد و آرامش را برایش به ارمغان می‌آورد. پویا این جو آرام ایجاد شده در پنت‌هاوس را دوست دارد. نفس عمیق می‌کشد و با لبخند محوی به چهره آرام و خونسرد آرشاویر نیم‌نگاهی می‌اندازد:
- بهترین اتفاقی که باید می‌افتاد؛ افتاد.
با صدای نسبتا بلند آقا حیدر که آرام را مقصد قرار داده، سرش را به سمت پایین عمارت می‌چرخاند. نگاه از پهنای استخر می‌گیرد و آلاچیق و مجسمه‌ای که دورتر بود را مقصد نگاهش قرار می‌دهد. آقا حیدر دارد حرص می‌خورد، نق می‌زند و به آرامی که به درخت‌ها ناخانک می‌زند. لبخند محوی بر ل*بش می‌نشیند و آهسته زمزمه می‌کند:
- زود فراموش می‌کنی.
آب تا روی ل*ب‌های آرشاویر موج می‌اندازد. دم و بازدم عمیقی می‌گیرد و لحظه‌ای مکث می‌کند:
- حق داری.
چشم‌هایش را می بندد و آهسته در دل زمزمه می‌کند:
- توکه موهاشو بو نکردی.
سرش را زیر آب فرو می‌برد و چشم می‌بندد. سکوت، آرامش، خلسه... .
باید تصمیم می‌گرفت. یا خودخواه می‌شد و به هر قیمتی نگه می‌داشت، یا دهقان فداکار می‌شد و از تنها خورشید زندگی‌اش می‌گذشت. چشم می‌بندد از آبی متحرک و زلال آب. گرمای عسل زندگی‌بخش نگاه چکاوک، همراه با همان چاشنی ناز همیشگی، دلبرانه جلوه‌گری می‌کنند.
لبخند تلخ کنج ل*ب هایش می نشیند.
حالا من باید برای چشم هایت و إن یکاد بخوانم.
تن را به آب می‌سپرد واجازه می‌دهد آب او را در آ*غ*و*ش بکشد.
"و یقولون انما لمجنون، مجنون منم این روزها در میان تمام جنگ‌های بودن و نبودن تو و چشم‌هایت..."
کم‌کم، چگالی آب بر بدنش غلبه می‌کند و بالا می‌کش،د تنی را که دل به دریا زده بود برای آرامش.
"وماهو الا ذکر للعالمین، مجنون تارتار گیسوانت پریشان هستم چاوانم."
درخشش نور را حس می‌کند و آهسته انگشت‌هایش را تکان می‌دهد.
"چشم‌شور منم که تا دیدمت، معنای واقعی سبحان الله را فهمیدم و ماشالله‌هایم نیز نتوانستند این چشم را از تو دور کنند و حالا اسیر شده‌ام به تو و رفتارها و آ*غ*و*ش کوچکت"
گرمای خورشید، یادآوریش می‌کرد گرمای آن نگاه عسلی را. صداهای محو را نمی‌شنید و دل به قلپ‌قلپ آرام آب، که ناشی از خروج هوا از گوش‌هایش است، داده.
" آخر کجا رَوَم که یادت نباشد و یادم نیاید باوانم؟"
سد گلو را فرو می‌دهد و سیب گلویش سخت تکان می‌خورد. دلش مردانه بغض داشت از سرنوشتی که در آن دخیل نبود و دلبری که رفت تا نباشد و قانون کن‌فیکون گفتنش را زیر سوال ببرد. حرف‌های نگفته‌اش را می‌خواهد از طریق دلش به او انتقال دهد و کاش می‌شنید.
- یک زمانی گفته بودم تمام کسایی که بهت فکر کنن رو سلاخی می‌کنم، حرفم رو پس گرفتم چکاوک. هرگز نمی‌تونم به تو اجازه بدم که بخش اعظم وجودت که به نام من شده رو به دیگران ببخشی.
تصمیم می‌گیرد؛ او را می‌خواهد حتی اگر خودخواهی باشد، حتی اگر اجر دهقان فداکار را زیر سوال برده باشد. او را می‌خواهد و مگر خواستنش جرم است؟ مگر فرهاد کوه‌کن که دل به همسر شاه ایران داد جرم کرد؟ مگر مجنون که دل به دخترک سرتق و خیره‌سر شهر داد جرم کرد؟ اصلا بذار جرم باشه، بزار اسمم به عنوان دیوانه کنار مجنون و فرهاد قرار بگیره.
***
آب از سر و صورتش می‌چکید و موهای پرکلاغی براقش به پیشانی بلندش چسبیده و دلبری می‌کنند.
حوله را چند باری محکم به روی موهایش می‌کشد و آب موهایش را می‌گیرد. چند قطره آب از روی خط فکش سر می‌خورد، از سیب گلویش چکه می‌کنند و جایی میان خط عضلات سینِه‌اش که از زیر دکمه‌های باز آن پیراهن مشکی مشخص است، خودنما می‌شوند. سشوار را به دست می‌گرد. باد گرم سشوار، میان سرزمین پریشان موهایش به رَقص در می‌آید. ارسلان تکیه بر در داده، چهره آرام و خونسرد مردی را می‌نگرد که نیمی از وجودش را از دست داده و به روی مبارکش نمی‌آورد. کلافه چنگ در موهایش می‌اندازد و به نیم‌رخ خونسرد آرشاویر خیره می‌شود:
- این خونسردی داره عصبیم می‌کنه.
آرشاویر در کمال آرامش سشوار را روی میز می‌گذارد و در حالی که با چهره آرام و جدی مشغول بستن دکمه‌های ژیله طوسی‌اش می‌شود، نیم‌نگاهی به ارسلان می‌اندازد:
- اهل باخت نیستم.
رو به اینه می‌کند، دستی در موهایش می‌برد و مشکی‌های خوش‌حالتش را بالا می‌زند:
- برمی‌گرده.
کارش که تمام می‌شود، از قامت مردانه‌اش در آینه قدی نگاه می‌گیرد و به سمت ارسلان بر می‌گردد:
- با پاهای خودش.
و همین جمله کوتاه هزاران حرف دارد برای ارسلان که شوکه به او خیره شده. آرشاویر در حالی که به ساعت اسپرتش خیره می‌شود، آهسته زمزمه می‌کند:
- بهم فرصت بده.
***
کد:
اتصال نگاهش به درخشش نور خورشید بر امواج آرام آب استخر است. نفس عمیقی می‌کشد.گره تن‌پوش را باز می‌کند و آهسته از تنش در می‌آورد. به خورشید اجازه می‌دهد، عضلاتش را در آ*غ*و*ش گرم خود بِکشند. صدای گرم چکاوک در سرش می‌پیچد و مَست می‌شود، از نرمی و شیرینی صدای دلبرش:
"وقتی پیش منی نقابتو بردار، اون‌قدر می‌شناسمت که فرق خنده‌های الکیت رو بفهمم. اگه می‌خوای گریه کنی، بغلم برات بازه، اگه می‌خوای بخندی بیا باهم بخندیم؛ اون‌قدر بلند که همه نگامون کنن. اگه دلت نمی‌خواد حرف بزنی، باهم سکوت می‌کنیم. فقط یک چیزی می‌خوام بهت بگم، کنار من خودت باش، همین. "
لبخند تلخ محوی می‌زند. نخواستی خودم باشم چکاوک، نخواستی. پا در استخر می‌گذارد. آهسته‌آهسته پیش می‌رود و ماهیچه‌هایش، ساحلی می‌شوند، برای مواج آرام آب. آفتاب بی‌جان و متمایل، صبح سرد بعد باران دیشب را گرم می‌کند و تکه ابرهای پنبه‌ای در آسمان، گه‌گاهی خورشید را در آ*غ*و*ش می‌کشند و از کنارش رد می‌شوند.
دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گذارد، آب، آهسته‌آهسته، هر لحظه بیشتر از لحظه قبل، بر فتح بدنش پیشروی کند. لطافت آب، تا زیر گ*ردنش بالا بیاید و بدنش را در خلسه فرو ببرد. پویا، پا روی پا می‌اندازد و کمی خود را روی صندلی بالاتر می‌کشد. آب پرتقالش را مزه‌مزه می‌کند و برای چک کردن موبایلش، عینک آفتابی را به موهای قهوه‌ای‌اش می‌فرستد. آفتاب، بر ست ورزشی مارک طوسی پویا می‌تابد و آرامش را برایش به ارمغان می‌آورد. پویا این جو آرام ایجاد شده در پنت‌هاوس را دوست دارد. نفس عمیق می‌کشد و با لبخند محوی به چهره آرام و خونسرد آرشاویر نیم‌نگاهی می‌اندازد:
- بهترین اتفاقی که باید می‌افتاد؛ افتاد.
با صدای نسبتا بلند آقا حیدر که آرام را مقصد قرار داده، سرش را به سمت پایین عمارت می‌چرخاند. نگاه از پهنای استخر می‌گیرد و آلاچیق و مجسمه‌ای که دورتر بود را مقصد نگاهش قرار می‌دهد. آقا حیدر دارد حرص می‌خورد، نق می‌زند و به آرامی که به درخت‌ها ناخانک می‌زند. لبخند محوی بر ل*بش می‌نشیند و آهسته زمزمه می‌کند:
- زود فراموش می‌کنی.
آب تا روی ل*ب‌های آرشاویر موج می‌اندازد. دم و بازدم عمیقی می‌گیرد و لحظه‌ای مکث می‌کند:
- حق داری.
چشم‌هایش را می بندد و آهسته در دل زمزمه می‌کند:
- توکه موهاشو بو نکردی.
سرش را زیر آب فرو می‌برد و چشم می‌بندد. سکوت، آرامش، خلسه... .
باید تصمیم می‌گرفت. یا خودخواه می‌شد و به هر قیمتی نگه می‌داشت، یا دهقان فداکار می‌شد و از تنها خورشید زندگی‌اش می‌گذشت. چشم می‌بندد از آبی متحرک و زلال آب. گرمای عسل زندگی‌بخش نگاه چکاوک، همراه با همان چاشنی ناز همیشگی، دلبرانه جلوه‌گری می‌کنند.
لبخند تلخ کنج ل*ب هایش می نشیند.
حالا من باید برای چشم هایت و إن یکاد بخوانم.
تن را به آب می‌سپرد واجازه می‌دهد آب او را در آ*غ*و*ش بکشد.
"و یقولون انما لمجنون، مجنون منم این روزها در میان تمام جنگ‌های بودن و نبودن تو و چشم‌هایت..."
کم‌کم، چگالی آب بر بدنش غلبه می‌کند و بالا می‌کش،د تنی را که دل به دریا زده بود برای آرامش.
"وماهو الا ذکر للعالمین، مجنون تارتار گیسوانت پریشان هستم چاوانم."
درخشش نور را حس می‌کند و آهسته انگشت‌هایش را تکان می‌دهد.
"چشم‌شور منم که تا دیدمت، معنای واقعی سبحان الله را فهمیدم و ماشالله‌هایم نیز نتوانستند این چشم را از تو دور کنند و حالا اسیر شده‌ام به تو و رفتارها و آ*غ*و*ش کوچکت"
گرمای خورشید، یادآوریش می‌کرد گرمای آن نگاه عسلی را. صداهای محو را نمی‌شنید و دل به قلپ‌قلپ آرام آب، که ناشی از خروج هوا از گوش‌هایش است، داده.
" آخر کجا رَوَم که یادت نباشد و یادم نیاید باوانم؟"
سد گلو را فرو می‌دهد و سیب گلویش سخت تکان می‌خورد. دلش مردانه بغض داشت از سرنوشتی که در آن دخیل نبود و دلبری که رفت تا نباشد و قانون کن‌فیکون گفتنش را زیر سوال ببرد. حرف‌های نگفته‌اش را می‌خواهد از طریق دلش به او انتقال دهد و کاش می‌شنید.
- یک زمانی گفته بودم تمام کسایی که بهت فکر کنن رو سلاخی می‌کنم، حرفم رو پس گرفتم چکاوک. هرگز نمی‌تونم به تو اجازه بدم که بخش اعظم وجودت که به نام من شده رو به دیگران ببخشی.
تصمیم می‌گیرد؛ او را می‌خواهد حتی اگر خودخواهی باشد، حتی اگر اجر دهقان فداکار را زیر سوال برده باشد. او را می‌خواهد و مگر خواستنش جرم است؟ مگر فرهاد کوه‌کن که دل به همسر شاه ایران داد جرم کرد؟ مگر مجنون که دل به دخترک سرتق و خیره‌سر شهر داد جرم کرد؟ اصلا بذار جرم باشه، بزار اسمم به عنوان دیوانه کنار مجنون و فرهاد قرار بگیره.
***
آب از سر و صورتش می‌چکید و موهای پرکلاغی براقش به پیشانی بلندش چسبیده و دلبری می‌کنند.
حوله را چند باری محکم به روی موهایش می‌کشد و آب موهایش را می‌گیرد. چند قطره آب از روی خط فکش سر می‌خورد، از سیب گلویش چکه می‌کنند و جایی میان خط عضلات سینِه‌اش که از زیر دکمه‌های باز آن پیراهن مشکی مشخص است، خودنما می‌شوند. سشوار را به دست می‌گرد. باد گرم سشوار، میان سرزمین پریشان موهایش به رَقص در می‌آید. ارسلان تکیه بر در داده، چهره آرام و خونسرد مردی را می‌نگرد که نیمی از وجودش را از دست داده و به روی مبارکش نمی‌آورد. کلافه چنگ در موهایش می‌اندازد و به نیم‌رخ خونسرد آرشاویر خیره می‌شود:
- این خونسردی داره عصبیم می‌کنه.
آرشاویر در کمال آرامش سشوار را روی میز می‌گذارد و در حالی که با چهره آرام و جدی مشغول بستن دکمه‌های ژیله طوسی‌اش می‌شود، نیم‌نگاهی به ارسلان می‌اندازد:
- اهل باخت نیستم.
رو به اینه می‌کند، دستی در موهایش می‌برد و مشکی‌های خوش‌حالتش را بالا می‌زند:
- برمی‌گرده.
کارش که تمام می‌شود، از قامت مردانه‌اش در آینه قدی نگاه می‌گیرد و به سمت ارسلان بر می‌گردد:
- با پاهای خودش.
و همین جمله کوتاه هزاران حرف دارد برای ارسلان که شوکه به او خیره شده. آرشاویر در حالی که به ساعت اسپرتش خیره می‌شود، آهسته زمزمه می‌کند:
- بهم فرصت بده.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 51
چند روزی می‌شود آن زردهای روشن، مات شده‌اند و حال و حوصله هیچ‌چیز را ندارد. نگاهش را از ظرف بلور پایه طلایی و شکلات‌های فرانسوی‌اش می‌گیرد و به مانتو و جین مشکی‌اش می‌دهد:
- خسته‌ام.
دکتر، خانمی اتو کشیده و مرتب، با کت و شلوار شیک کرم است که احوالت او را دقیق زیر نظر گرفته:
- از چی خسته‌ای چکاوک‌جان؟
چکاوک لبخند تلخی می‌زند و بی‌حوصله چشم‌های ماتش را به لنزهای سبز دکتر می دهد:
- از چی خسته نباشم؟
بغض می‌کند و دوباره آن ظرف بلور روی عسلی شیشه‌ای را مقصد قرار می‌دهد:
- مامانم رفت، گل‌بی‌بی رفت.
لبخندش تلخ‌تر می‌شود و عمق می‌گیرد، زهر می‌شود و جان می‌گیرد. آهسته زمزمه می‌کند:
- بابام رفت.
قطره‌ی اشکی، خار می‌شود به چشم‌هایش و آهسته تار می‌کند دیدش را، بغض سنگ می‌شود در گلویش و می‌بندد راه نفس را. به ای‌نجا که می‌رسد، حرفش نامفهوم و ادغام شده با بغض است:
- امیر رفت.
می‌خواهد گریه نکند؛ اما به سکسکه می‌افتد و قطره‌ی اشک سرکشی، راه خودش را به روی گونه‌های رنگ باخته‌اش باز می‌کند.
- من دیگه هیچ‌کس رو ندارم. نحصم، سرخارم.
خانم دکتر اخم درهم می‌کشد و منتظر می‌ماند تا خودش را خالی کند. چکاوک فین می‌کشد و دست بر روی د*ه*ان می‌گذارد، مبادا هق‌هق بکند و صدایش در بیاید. صدایش دورگه می‌شود و نامفهوم:
- دیگه خودمو نمی‌شناسم. اون‌همه سال درس خوندم و دوسال از شب و روزم زدم، زدم تا بشم افتخار بابام.
نفس‌نفس می‌زند و حالا که بریده‌بریده شده نفس‌هایش، چشم می‌بندد و همراه با آن سکسکه که امانش را بریده، چند قطره اشک می‌ریزد:
- بابام که رفت، دلم گرم بود که امیر هست و مواظبمه، دلم گرم بود که امیر رو خدا فرستاده تا جای خالی بابامو پر کنه، دلم گرم بود امیر کمکم می‌کنه پرستارشم و به علاقم برسم. سر خودم رو گرم کرده بودم با این حرفا که کنار بیام با غمی که قلبم رو پاره می‌کرد.
سکوت می‌کند و نمی‌تواند ادامه دهد. خانم دکتر، با ناراحتی دست زیر چانه می‌گذارد و به غمی که بر چهره‌اش چمبره زده خیره می‌شود:
- حرف بزن عزیزم. هرچی می‌خوای بگو، نذار تو دلت بمونه.
چکاوک به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد و بگذریم که بغض لعنتی چقدر این کار را برایش سخت کرد. چکاوک با چشم‌های نم نشسته نگاهش را به چهره‌ی دکتر می‌دهد و با بغض و عجز زمزمه می‌کند:
- من دوستش دارم.
خانم دکتر لبخند محوی می‌زند و برگه کوچکی از دفترچه‌ی شیکش می‌کند. خودکار را لای انگشت‌های کشیده و زیبایش می‌چرخاند و با اندکی فکر کردن، هم‌زمان که شروع به نوشتن می‌کند، اهسته زمزمه سر می‌دهد:
- عاشقی درد است، درمان نیز هم. مشکل است این عشق، آسان نیز هم.
مکثی می‌کند و با نگاه به چشمان بغض نوشته چکاوک زمزمه می‌کند:
-جان فدا باید به این دلدادگی، دل که دادی می‌رود جان نیز هم.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و آهسته زمزمه می‌کند:
- در نمازم قبله گاهی پشت و روست، کافر عشقم مسلمان نیز هم.
لبخند خانم دکتر عمق می‌گیرد. از پشت میزش بلند می‌شود و به سمت چکاوک می‌رود و روی آن مبل چرم دونفره جا می‌گیرد. دست‌های چکاوک را بین دست‌های ضریفش می‌فشرد و در حالی که به قطره اشک پای چشمان او خیره است، آهسته می‌گوید:
- این حرف‌هایی که می‌خوام بهت بزنم بر اساس هیچ‌کدوم از اون کتابای جور وا جوری که خوندم، نیست.
چکاوک به چشم‌های روشنش خیره می‌شود و دستمال کوچک شیک قهوه‌ای‌اش. خانم دکتر به نی‌نی بی‌قرار چشم‌هایش لبخند می‌زند:
- گاهی باید تمام قوانین دنیا رو کنار گذاشت، تمام غم‌ها و دغدغه‌ها و هنجارهای این جامعه انسانی رو. گاهی باید فقط برای دلت زندگی کنی و بلندبخندی. بزنی به دل شب و به این فکر نکنی که خطرناکه.
آدم یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنه چکاوک. این‌همه علم جمع شدن که راه درست زندگی رو نشون ب*دن؛ اما به نظر من گاهی برای یک حال خوب، راه درست غلطه.
دست‌های دکتر روی موهای طلایی چکاوک می‌نشیند و آن را به زیر شال مشکی‌اش سر می‌دهد. خیره می‌شود به چشم‌های منتظر عسلی‌اش و ادامه می‌دهد:
- گاهی وقتا بیخیال همه‌چی شو، فقط زندگی کن. اگه دوستش داری پس به بقیه چیزا فکر نکن. هیچ‌کس بَد مطلق نیست، همه فیلسوف‌ها و دانشمندا این رو تایید کردن.
فکر چکاوک درگیر می‌شود و سیر می‌کند در خاطرات قدیم. صاحب آن لبخند‌های بی‌ریا و پسری که برای کمک به پیرزن ناتوان او را قال می‌گذارد، نمی‌شود بد باشد. هیچ‌کس بد مطلق نیست اصلا بد باشد، چه می‌شود وقتی که اسیر باشی و تمام فکر شب و روزهایت یک آسمان مشکی باشد؟ هیچ نمی‌شود. همه انسان‌ها لایق یک فرصت دوباره هستند، مخصوصا اگر آن انسان امیر باشد. امیر، امیر است، حتی با این بُعد بَد و مغرور.
***
- که این‌طور، شما کِی می‌رید؟
آبتین آینه را تنظیم می‌کند و دستی به موهایش می‌کشد:
- بابا گفته تا چهلم می‌مونیم. عمه کرانه و کتایون برای چهلم برمی‌گر*دن.
نگاه از اینه می‌گیرد و به ثانیه‌شمار چهارراه م‌ دهد و باید بیست‌و‌هشت‌ثانیه دیگر منتظر می‌ماند. آبتین نیم‌نگاهی به چهره مسکوت و شال عقب رفته چکاوک می‌اندازد که تکیه سرش را به شیشه داده و به ترافیک خیره است:
- با بابا حرف زدم گفتم فعلا بی‌خیال عقد بشه. قراره با امیر بشینین حرف بزنن، ببینم چی‌کار میشه کرد.
چکاوک با شنیدن نام امیر، چیزی درون س*ی*نه‌اش فرو می‌ریزد و حسی مانند پرده حریر از روی دلش می‌گذرد. سرش را به سمت آبتین می‌چرخاند و منتظر به او خیره می‌شود. آبتین یک تای ابرو بالا می‌دهد و دستی به یقه کت چرم اسپرتش می‌کشد:
- اون‌جوری نگاه نکن دیگه خبر ندارم، فقط می‌دونم امشب بابا میره شرکت امیر باهاش حرف بزنه.
چکاوک از او نگاه می‌گیرد و گوشه لَبش را به داخل دَهان می‌کشد:
- آخرش قراره چی بشه آبتین؟
آبتین، با یادآوری حرف‌های کیان راجب پسردایی مادر چکاوک و پسردایی‌زاده‌هایش اخم می‌کند و فرمان را در مشت می‌کشد. نفس عمیقی به بیرون می‌دهد و با سبز شدن چراغ و حرکت ماشین‌های جلویی آهسته حرکت می‌کند:
- احتمال نود‌درصد بعد چهلم عمو، یه شام عقد افتادیم.
***
کد:
چند روزی می‌شود آن زردهای روشن، مات شده‌اند و حال و حوصله هیچ‌چیز را ندارد. نگاهش را از ظرف بلور پایه طلایی و شکلات‌های فرانسوی‌اش می‌گیرد و به مانتو و جین مشکی‌اش می‌دهد:
- خسته‌ام.
دکتر، خانمی اتو کشیده و مرتب، با کت و شلوار شیک کرم است که احوالت او را دقیق زیر نظر گرفته:
- از چی خسته‌ای چکاوک‌جان؟
چکاوک لبخند تلخی می‌زند و بی‌حوصله چشم‌های ماتش را به لنزهای سبز دکتر می دهد:
- از چی خسته نباشم؟
بغض می‌کند و دوباره آن ظرف بلور روی عسلی شیشه‌ای را مقصد قرار می‌دهد:
- مامانم رفت، گل‌بی‌بی رفت.
لبخندش تلخ‌تر می‌شود و عمق می‌گیرد، زهر می‌شود و جان می‌گیرد. آهسته زمزمه می‌کند:
- بابام رفت.
قطره‌ی اشکی، خار می‌شود به چشم‌هایش و آهسته تار می‌کند دیدش را، بغض سنگ می‌شود در گلویش و می‌بندد راه نفس را. به ای‌نجا که می‌رسد، حرفش نامفهوم و ادغام شده با بغض است:
- امیر رفت.
می‌خواهد گریه نکند؛ اما به سکسکه می‌افتد و قطره‌ی اشک سرکشی، راه خودش را به روی گونه‌های رنگ باخته‌اش باز می‌کند.
- من دیگه هیچ‌کس رو ندارم. نحصم، سرخارم.
خانم دکتر اخم درهم می‌کشد و منتظر می‌ماند تا خودش را خالی کند. چکاوک فین می‌کشد و دست بر روی د*ه*ان می‌گذارد، مبادا هق‌هق بکند و صدایش در بیاید. صدایش دورگه می‌شود و نامفهوم:
- دیگه خودمو نمی‌شناسم. اون‌همه سال درس خوندم و دوسال از شب و روزم زدم، زدم تا بشم افتخار بابام.
نفس‌نفس می‌زند و حالا که بریده‌بریده شده نفس‌هایش، چشم می‌بندد و همراه با آن سکسکه که امانش را بریده، چند قطره اشک می‌ریزد:
- بابام که رفت، دلم گرم بود که امیر هست و مواظبمه، دلم گرم بود که امیر رو خدا فرستاده تا جای خالی بابامو پر کنه، دلم گرم بود امیر کمکم می‌کنه پرستارشم و به علاقم برسم. سر خودم رو گرم کرده بودم با این حرفا که کنار بیام با غمی که قلبم رو پاره می‌کرد.
سکوت می‌کند و نمی‌تواند ادامه دهد. خانم دکتر، با ناراحتی دست زیر چانه می‌گذارد و به غمی که بر چهره‌اش چمبره زده خیره می‌شود:
- حرف بزن عزیزم. هرچی می‌خوای بگو، نذار تو دلت بمونه.
چکاوک به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد و بگذریم که بغض لعنتی چقدر این کار را برایش سخت کرد. چکاوک با چشم‌های نم نشسته نگاهش را به چهره‌ی دکتر می‌دهد و با بغض و عجز زمزمه می‌کند:
- من دوستش دارم.
خانم دکتر لبخند محوی می‌زند و برگه کوچکی از دفترچه‌ی شیکش می‌کند. خودکار را لای انگشت‌های کشیده و زیبایش می‌چرخاند و با اندکی فکر کردن، هم‌زمان که شروع به نوشتن می‌کند، اهسته زمزمه سر می‌دهد:
- عاشقی درد است، درمان نیز هم. مشکل است این عشق، آسان نیز هم.
مکثی می‌کند و با نگاه به چشمان بغض نوشته چکاوک زمزمه می‌کند:
-جان فدا باید به این دلدادگی، دل که دادی می‌رود جان نیز هم.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و آهسته زمزمه می‌کند:
- در نمازم قبله گاهی پشت و روست، کافر عشقم مسلمان نیز هم.
لبخند خانم دکتر عمق می‌گیرد. از پشت میزش بلند می‌شود و به سمت چکاوک می‌رود و روی آن مبل چرم دونفره جا می‌گیرد. دست‌های چکاوک را بین دست‌های ضریفش می‌فشرد و در حالی که به قطره اشک پای چشمان او خیره است، آهسته می‌گوید:
- این حرف‌هایی که می‌خوام بهت بزنم بر اساس هیچ‌کدوم از اون کتابای جور وا جوری که خوندم، نیست.
چکاوک به چشم‌های روشنش خیره می‌شود و دستمال کوچک شیک قهوه‌ای‌اش. خانم دکتر به نی‌نی بی‌قرار چشم‌هایش لبخند می‌زند:
- گاهی باید تمام قوانین دنیا رو کنار گذاشت، تمام غم‌ها و دغدغه‌ها و هنجارهای این جامعه انسانی رو. گاهی باید فقط برای دلت زندگی کنی و بلندبخندی. بزنی به دل شب و به این فکر نکنی که خطرناکه.
آدم یک‌بار بیشتر زندگی نمی‌کنه چکاوک. این‌همه علم جمع شدن که راه درست زندگی رو نشون ب*دن؛ اما به نظر من گاهی برای یک حال خوب، راه درست غلطه.
دست‌های دکتر روی موهای طلایی چکاوک می‌نشیند و آن را به زیر شال مشکی‌اش سر می‌دهد. خیره می‌شود به چشم‌های منتظر عسلی‌اش و ادامه می‌دهد:
- گاهی وقتا بیخیال همه‌چی شو، فقط زندگی کن. اگه دوستش داری پس به بقیه چیزا فکر نکن. هیچ‌کس بَد مطلق نیست، همه فیلسوف‌ها و دانشمندا این رو تایید کردن.
فکر چکاوک درگیر می‌شود و سیر می‌کند در خاطرات قدیم. صاحب آن لبخند‌های بی‌ریا و پسری که برای کمک به پیرزن ناتوان او را قال می‌گذارد، نمی‌شود بد باشد. هیچ‌کس بد مطلق نیست اصلا بد باشد، چه می‌شود وقتی که اسیر باشی و تمام فکر شب و روزهایت یک آسمان مشکی باشد؟ هیچ نمی‌شود. همه انسان‌ها لایق یک فرصت دوباره هستند، مخصوصا اگر آن انسان امیر باشد. امیر، امیر است، حتی با این بُعد بَد و مغرور.
***
- که این‌طور، شما کِی می‌رید؟
آبتین آینه را تنظیم می‌کند و دستی به موهایش می‌کشد:
- بابا گفته تا چهلم می‌مونیم. عمه کرانه و کتایون برای چهلم برمی‌گر*دن.
نگاه از اینه می‌گیرد و به ثانیه‌شمار چهارراه م‌ دهد و باید بیست‌و‌هشت‌ثانیه دیگر منتظر می‌ماند. آبتین نیم‌نگاهی به چهره مسکوت و شال عقب رفته چکاوک می‌اندازد که تکیه سرش را به شیشه داده و به ترافیک خیره است:
- با بابا حرف زدم گفتم فعلا بی‌خیال عقد بشه. قراره با امیر بشینین حرف بزنن، ببینم چی‌کار میشه کرد.
چکاوک با شنیدن نام امیر، چیزی درون س*ی*نه‌اش فرو می‌ریزد و حسی مانند پرده حریر از روی دلش می‌گذرد. سرش را به سمت آبتین می‌چرخاند و منتظر به او خیره می‌شود. آبتین یک تای ابرو بالا می‌دهد و دستی به یقه کت چرم اسپرتش می‌کشد:
- اون‌جوری نگاه نکن دیگه خبر ندارم، فقط می‌دونم امشب بابا میره شرکت امیر باهاش حرف بزنه.
چکاوک از او نگاه می‌گیرد و گوشه لَبش را به داخل دَهان می‌کشد:
- آخرش قراره چی بشه آبتین؟
آبتین، با یادآوری حرف‌های کیان راجب پسردایی مادر چکاوک و پسردایی‌زاده‌هایش اخم می‌کند و فرمان را در مشت می‌کشد. نفس عمیقی به بیرون می‌دهد و با سبز شدن چراغ و حرکت ماشین‌های جلویی آهسته حرکت می‌کند:
- احتمال نود‌درصد بعد چهلم عمو، یه شام عقد افتادیم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 52
دست در جیب دارد و مانند همیشه محکم و استوار قدم برمی‌دارد. گوشه‌ی کتش کنار رفته و رگ‌های ب*ر*جسته‌ی مردانه‌ی دستش و ساعت طلایی‌اش، خودنمایی می‌کند. صدای تق‌تق کفش‌های کالج مشکی‌اش در سکوت و آرامش سالن شرکت طنین می‌اندازد و منشی ریز نقش و جدی را از جای بر می‌خیزاند. خانم عطار، با دیدن قامت چهارشانه و میمک جدی صورت آرشاویر، در قامت آن کت و شلوار فیلی و خط اتویی که هندوانه قاچ می‌کند، جدی سر تکان می‌دهد و سلام می‌کند. آرشاویر نیم‌نگاهی به او می‌اندازد، کیف سامسونتش را در دست جابه‌جا می‌کند و به عقربه‌های ساعت خیره می‌شود:
- سلام.
به او نگاه می‌کند و به صندلی چرمش اشاره می‌زند:
- بفرمایید، برنامه امروز رو بفرستید اتاقم.
می‌خواهد به سمت در اتاقش گام بردارد که صدای جدی خانم عطار متوقفش می‌کند:
- دو کار در اولویت دارید. یک نامه از طرف خانه رهبری آومده و از شما به عنوان کارآفرین جوان برای شرکت در محفل کارآفرینان جوان با رهبر دعوت شده و دوم هم آقایی به نام کیان سلمانی تا نیم‌ساعت پیش این‌جا بودند و تاکید داشتند کار واجبی با شما دارند، منم گفتم هماهنگ می‌کنم و اگر تایم خالی داشتید در جریانشون می‌ذارم.
لبخندی محوی کنج ل*ب‌های آرشاویر می‌نشیند:
- متشکر خانم عطار، تایم هفت‌و‌نیم تا هشت که استراحت هست رو برای ایشون نگه دارید.
و بعد با لبخند پیروزی در را باز می‌کند و وارد اتاقش می‌شود.
***
- مطمعنی وصیت‌نامه رو خوندی؟
این لحن کیان به مذاقش خوش نمی‌نشیند و اخم درهم می‌کشد. نیم‌نگاهی به ساعتش می‌اندازد و عقربه‌ها یادآوری‌اش می‌کنند، ربع‌ساعت دیگر جلسه دارد:
- آقای سلمانی، بنده به همراه وکیلم وصیت‌نامه رو مطالعه کردیم.
چشم از ساعت می‌گیرد و به چشم‌های توام شده با نگرانی کیان می‌دهد.
- در متن قید شده در صورت رضایت طرفین.
کیان کلافه دستش را روی صورتش می‌کشد و شقیقه‌اش را می‌فشارد. آرشاویر از پیراهن مشکی و شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌گذرد و به ژورنال روبه‌رویش خیره می‌شود:
- برای من، پذیرش وصیت، مسئولیت سنگینیه.
کیان به نهایت عجز رسیده و کلافه به چشم‌های سرد و جدی آرشاویر خیره می‌شود:
- می‌دونم امیر‌خان، حق داری. به خدا می‌فهمم چی میگی، برای منم راحت نیست بچه برادرم رو وقتی خودم زندم دست شما بسپرم؛ اما چاره‌ای ندارم، این تنها خواسته برادرم بوده.
چند تقه به در می‌خورد و هم‌زمان صدای ورق زدن برگه‌های خشک، زیر دست‌های آرشاویری که کارهایش را چک می‌کند، در اتاق می‌پیچد.
- بفرمایید.
در باز می‌شود و سرایدار جوان، در لباس فرم رسمی‌اش، با یک دیس شیک حاشیه طلایی و دو فنجان سفالی که بخار از آن ساطع می‌شود، آهسته و جدی، وارد اتاق می‌شود و نیمچه تعظیمی رو به آرشاویر می‌کند و بمانیم که همه‌ی این‌ها بخاطر تحت تاثیر قرار دادن کیان بود.
اول آرشاویر و سپس کیان فنجان برمی‌دارند، سرایدار می‌رود و کیان، عاجزتر از دقیقه‌ی قبل، لبخند محو دردمندی به ل*ب می‌نشاند:
- ببین آقای صدر، واقعا برای من ساده نیست که ناموسم رو بدون هیچ تعهدی به دست غریبه بسپرم، حتی با اون تعهدم برای من ساده نیست؛ اما مجبورم.
و چه ساده از امیر به آقای صدر رسید. لبخند محوی کنج ل*ب‌های آرشاویر می‌نشیند و با ابروی بالا رفته به کیان درهم و کلافه خیره می‌شود:
- با تمام احترامی که برای مرحوم قائلم، بنده رو معاف کنید.
کیان اخم در هم می‌کشد و فنجان را بین انگشت‌هایش می‌فشارد. برایش درد داشت، غیرت و غرورش داشت خرد می‌شد. دختر برادر، نمونه و تَکش را می‌خواست به او بدهد و برای پذیرشش از جانب این جوان باید به او التماس می‌کرد. لعنت به تک‌تک خانواده خان که او را به این خفت می‌کشانند. عزیز کرده همایون سلمانی را. دندان می‌سابد و سعی دارد رگ بر آمده گ*ردنش را کنترل کند. اصلا گور پدر کل آن خاندان، می‌مرد و از دختر برادر در مقابلشان دفاع می‌کرد، بودن چکاوک کنار این جوان مغرور با بودن او کنار آن خاندان خودشیفته فرقی نداشت.
بلند می‌شود و به سمت در گام برمی‌دارد. دست‌هایش که روی دستگیره می‌نشینند صدای جدی آرشاویر را می‌شنود:
- به شرط رضایت چکاوک، می‌پذیرم.
پاهایش قفل زمین می‌شود و لحظه‌ای به گوش‌هایش شک می‌کند.
***
کد:
دست در جیب دارد و مانند همیشه محکم و استوار قدم برمی‌دارد. گوشه‌ی کتش کنار رفته و رگ‌های ب*ر*جسته‌ی مردانه‌ی دستش و ساعت طلایی‌اش، خودنمایی می‌کند. صدای تق‌تق کفش‌های کالج مشکی‌اش در سکوت و آرامش سالن شرکت طنین می‌اندازد و منشی ریز نقش و جدی را از جای بر می‌خیزاند. خانم عطار، با دیدن قامت چهارشانه و میمک جدی صورت آرشاویر، در قامت آن کت و شلوار فیلی و خط اتویی که هندوانه قاچ می‌کند، جدی سر تکان می‌دهد و سلام می‌کند. آرشاویر نیم‌نگاهی به او می‌اندازد، کیف سامسونتش را در دست جابه‌جا می‌کند و به عقربه‌های ساعت خیره می‌شود:
- سلام.
به او نگاه می‌کند و به صندلی چرمش اشاره می‌زند:
- بفرمایید، برنامه امروز رو بفرستید اتاقم.
می‌خواهد به سمت در اتاقش گام بردارد که صدای جدی خانم عطار متوقفش می‌کند:
- دو کار در اولویت دارید. یک نامه از طرف خانه رهبری آومده و از شما به عنوان کارآفرین جوان برای شرکت در محفل کارآفرینان جوان با رهبر دعوت شده و دوم هم آقایی به نام کیان سلمانی تا نیم‌ساعت پیش این‌جا بودند و تاکید داشتند کار واجبی با شما دارند، منم گفتم هماهنگ می‌کنم و اگر تایم خالی داشتید در جریانشون می‌ذارم.
لبخندی محوی کنج ل*ب‌های آرشاویر می‌نشیند:
- متشکر خانم عطار، تایم هفت‌و‌نیم تا هشت که استراحت هست رو برای ایشون نگه دارید.
و بعد با لبخند پیروزی در را باز می‌کند و وارد اتاقش می‌شود.
***
- مطمعنی وصیت‌نامه رو خوندی؟
این لحن کیان به مذاقش خوش نمی‌نشیند و اخم درهم می‌کشد. نیم‌نگاهی به ساعتش می‌اندازد و عقربه‌ها یادآوری‌اش می‌کنند، ربع‌ساعت دیگر جلسه دارد:
- آقای سلمانی، بنده به همراه وکیلم وصیت‌نامه رو مطالعه کردیم.
چشم از ساعت می‌گیرد و به چشم‌های توام شده با نگرانی کیان می‌دهد.
- در متن قید شده در صورت رضایت طرفین.
کیان کلافه دستش را روی صورتش می‌کشد و شقیقه‌اش را می‌فشارد. آرشاویر از پیراهن مشکی و شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌گذرد و به ژورنال روبه‌رویش خیره می‌شود:
- برای من، پذیرش وصیت، مسئولیت سنگینیه.
کیان به نهایت عجز رسیده و کلافه به چشم‌های سرد و جدی آرشاویر خیره می‌شود:
- می‌دونم امیر‌خان، حق داری. به خدا می‌فهمم چی میگی، برای منم راحت نیست بچه برادرم رو وقتی خودم زندم دست شما بسپرم؛ اما چاره‌ای ندارم، این تنها خواسته برادرم بوده.
چند تقه به در می‌خورد و هم‌زمان صدای ورق زدن برگه‌های خشک، زیر دست‌های آرشاویری که کارهایش را چک می‌کند، در اتاق می‌پیچد.
- بفرمایید.
در باز می‌شود و سرایدار جوان، در لباس فرم رسمی‌اش، با یک دیس شیک حاشیه طلایی و دو فنجان سفالی که بخار از آن ساطع می‌شود، آهسته و جدی، وارد اتاق می‌شود و نیمچه تعظیمی رو به آرشاویر می‌کند و بمانیم که همه‌ی این‌ها بخاطر تحت تاثیر قرار دادن کیان بود.
اول آرشاویر و سپس کیان فنجان برمی‌دارند، سرایدار می‌رود و کیان، عاجزتر از دقیقه‌ی قبل، لبخند محو دردمندی به ل*ب می‌نشاند:
- ببین آقای صدر، واقعا برای من ساده نیست که ناموسم رو بدون هیچ تعهدی به دست غریبه بسپرم، حتی با اون تعهدم برای من ساده نیست؛ اما مجبورم.
و چه ساده از امیر به آقای صدر رسید. لبخند محوی کنج ل*ب‌های آرشاویر می‌نشیند و با ابروی بالا رفته به کیان درهم و کلافه خیره می‌شود:
- با تمام احترامی که برای مرحوم قائلم، بنده رو معاف کنید.
کیان اخم در هم می‌کشد و فنجان را بین انگشت‌هایش می‌فشارد. برایش درد داشت، غیرت و غرورش داشت خرد می‌شد. دختر برادر، نمونه و تَکش را می‌خواست به او بدهد و برای پذیرشش از جانب این جوان باید به او التماس می‌کرد. لعنت به تک‌تک خانواده خان که او را به این خفت می‌کشانند. عزیز کرده همایون سلمانی را. دندان می‌سابد و سعی دارد رگ بر آمده گ*ردنش را کنترل کند. اصلا گور پدر کل آن خاندان، می‌مرد و از دختر برادر در مقابلشان دفاع می‌کرد، بودن چکاوک کنار این جوان مغرور با بودن او کنار آن خاندان خودشیفته فرقی نداشت.
بلند می‌شود و به سمت در گام برمی‌دارد. دست‌هایش که روی دستگیره می‌نشینند صدای جدی آرشاویر را می‌شنود:
- به شرط رضایت چکاوک، می‌پذیرم.
پاهایش قفل زمین می‌شود و لحظه‌ای به گوش‌هایش شک می‌کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 53
صدای تق‌تق برخورد کارد و تخته خورد کن، و فش کردن گ*از، در آشپزخانه پیچیده است. چکاوک در حالی که چشم‌هایش را می‌مالد، وارد آشپز‌خانه می‌شود و خمیازه کشان چشم باز می‌کند.
کمی طول می‌کشد تا سودابه را در کت و دامن مشکی‌اش، درحال خورد کردن سبزی، ببیند. چشم‌هایش را می‌مالد و با صدای تحلیل رفته‌ای صبح بخیر'می‌گوید و به سمت سینک می‌رود. سودابه متقابلا جواب می‌دهد؛ اما این روزها عجیب بی‌حوصله و دل‌تنگ معراج است.
معراج، معراج کجا رفته است؟ اصلا جای خواب دارد؟
صدای صحبت‌های کیان و آبتین از هال به گوش می‌رسد. چکاوک شیر آب را باز می‌کند و مشت آب سردی به صورتش می‌پاشد. صدای کیان که دارد راجب مراسم چهلم کاویان صحبت می‌کند، می‌شنود و بغض به گلویش چنگ می‌اندازد. کاویان رفت بود و هرروز که می‌گذشت بیشتر جای خالی‌اش احساس می‌شد. چکاوک شیر آب را می‌بندد، تکیه کمرش را به سینک می‌دهد و دست‌هایش را ستون بدنش می‌کند. نگاه چکاوک با بغض خیره به میز چهارنفره چوبی میان آشپز‌خانه می‌شود و لبخند تلخی می‌زند. هر روز صبح کاویان خانواده را با خنده دور میز جمع می‌کرد و با شوخی‌هایش روز تک‌تک‌شان را می‌ساخت و چه قدر این روزها چکاوک محتاج آ*غ*و*ش اوست. یک ماهی تا عید مانده و پارسال این حوالی در خانه‌یشان بلبشویی بود. چشم می‌بندد و کاویان را با آن ابهت در پیشبند آشپزخانه تصور می‌کند در حالی که ظرف می‌شورد و با خنده می‌گوید، بسوزه پدر زن ذلیلی. لبخند چکاوک عمق بیشتری می‌گیرد و قطره‌ی اشک مزاحمی آهسته از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. کاویانی که آرزو داشت سر و سامان گرفتن چکاوک و معراج را ببیند کجاست؟
سودابه، حال خ*را*ب‌تر از همیشه، پنهانی اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند و همان‌گونه که دارد تره‌ها را خرد می‌کند، چکاوک را مقصد قرار می‌دهد:
- چکاوک‌جان خبری از معراج نداری؟
معراج مانند سایه‌ی تیره‌ای بر رویای شیرین چکاوک خیمه می‌اندازد و یادآوری می‌کند آن کمد تنگ و هوایی که دریغ شد برای همیشه. کاویانی که رفت تا نشوند که شخصی را که به اسم پسر بال و پر داده در تب عشق دخترکش می‌سوزد. در کسری از ثانیه حال و هوای چکاوک عوض می‌شود. سودابه را دوست دارد؛ اما معراج دیگر جایی در این خانه ندارد، حتی اگر ترس او بتواند چکاوک را از پا در بیاورد.
چکاوک شیر آب را باز می‌کند، مبادا عمویش صدایشان را بشنود، بدنش را به سمت سودابه خم می‌کند و در حالی که می‌خواهد صدایش بالا نرود با صدای توام شده با بغض و اخم‌های درهم به سودابه سر به زیر خیره می‌شود:
- چطور از من که این‌همه‌ سال زیر دستت پسرت زجر کشیدم، تو دونستی و دم نزدی، می‌خوای که آدرس قاتل پدرم رو داشته باشم؟
بغض راه گلوی سودابه را می‌بندد و مادر است دیگر. چه کند که نمی‌تواند سر ببرد این مهر مادری را.
سودابه به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد، چشم‌هایش پر از اشک شده و آماده فرو ریختن است، به سختی ل*ب می‌زند:
- من...من فقط...فقط دلم براش تنگ شده.
چکاوک، دلش می‌شکند، او اهل دل شکستن نبود. در حق سودابه کم‌لطفی می‌کرد. خوب می‌دانست که برای مهار معراج از خود گذشته بود؛ اما معراج... .
چکاوک، بدنش را بالا می‌کشد و نگاه کلافه و ملتمسش را به کابینت‌های ام‌دی‌اف و گلدان‌های کوچک تزئینی رویشان می‌دهد.
- ببخش سودابه، منم حالم خوب نیست. متاسفم؛ اما من دیگه هیچ‌وقت دوست ندارم معراج رو ببینم.
و همین جمله برای درهم شکستن بغض سودابه و هق‌هق‌هایش کافی‌ست.
***
هرچه به چهلم کاویان نزدیک‌تر می‌شود، بار روانی وارد بر آرشاویر بیشتر می‌شود. کیان پیام داده که چکاوک را راضی می‌کند و دو روز بعد از چهلم عقد برگزار می‌شود. امیر برزگر پروژه‌ی جدید روی دستش انداخته و او را به چاه دعوت می‌کند؛ چاهی که تمام عمر از او گریزان بود. کلافه خودکار را به میز می‌کوبد و یک‌ضرب از پشت میز بلند می‌شود، دست در موهایش می‌برد و چشم می‌بندد. نسیم خنکی می‌وزد و دسته‌ای از موهایش را به بازی می‌گیرد. نزدیک عید است؛ اما هوا هنوز از سوز خود نکاسته، درخت گیلاس کم‌کم دارد شکوفه می‌دهد؛ اما با این هوای سرد کمی عجیب است.
دستی به یقه پیراهن مشکی‌اش می‌کشد و با چشم‌های تنگ شده به شکوفه‌های گیلاس که در ردیف‌های منظم چیده شده‌اند، خیره می‌شود. صدای آرام و تحلیل‌رفته آقا حیدر در گوشش می‌نشیند:
- ارباب این پسره کارمندتون اومده، یه نامه آورده.
روی پاشنه پا می‌چرخد. آقا حیدر را در گرمکن کرم و چکمه‌های مشکی ساق‌بلند خاکی‌اش می‌بیند که نامه‌ای مهر و موم شده در دست دارد. تای ابرویش بالا می‌رود. دست در جیب شلوار ورزشی‌اش می‌گذارد و محکم به سمت آقا حیدر می‌رود:
- نامه از کیه؟
آقا حیدر چشم تنگ می‌کند و پشت‌نامه را با بخش‌بخش کردن، می‌خواند:
- امیر برزگر.

کد:
صدای تق‌تق برخورد کارد و تخته خورد کن، و فش کردن گ*از، در آشپزخانه پیچیده است. چکاوک در حالی که چشم‌هایش را می‌مالد، وارد آشپز‌خانه می‌شود و خمیازه کشان چشم باز می‌کند.
کمی طول می‌کشد تا سودابه را در کت و دامن مشکی‌اش، درحال خورد کردن سبزی، ببیند. چشم‌هایش را می‌مالد و با صدای تحلیل رفته‌ای صبح بخیر'می‌گوید و به سمت سینک می‌رود. سودابه متقابلا جواب می‌دهد؛ اما این روزها عجیب بی‌حوصله و دل‌تنگ معراج است.
معراج، معراج کجا رفته است؟ اصلا جای خواب دارد؟
صدای صحبت‌های کیان و آبتین از هال به گوش می‌رسد. چکاوک شیر آب را باز می‌کند و مشت آب سردی به صورتش می‌پاشد. صدای کیان که دارد راجب مراسم چهلم کاویان صحبت می‌کند، می‌شنود و بغض به گلویش چنگ می‌اندازد. کاویان رفت بود و هرروز که می‌گذشت بیشتر جای خالی‌اش احساس می‌شد. چکاوک شیر آب را می‌بندد، تکیه کمرش را به سینک می‌دهد و دست‌هایش را ستون بدنش می‌کند. نگاه چکاوک با بغض خیره به میز چهارنفره چوبی میان آشپز‌خانه می‌شود و لبخند تلخی می‌زند. هر روز صبح کاویان خانواده را با خنده دور میز جمع می‌کرد و با شوخی‌هایش روز تک‌تک‌شان را می‌ساخت و چه قدر این روزها چکاوک محتاج آ*غ*و*ش اوست. یک ماهی تا عید مانده و پارسال این حوالی در خانه‌یشان بلبشویی بود. چشم می‌بندد و کاویان را با آن ابهت در پیشبند آشپزخانه تصور می‌کند در حالی که ظرف می‌شورد و با خنده می‌گوید، بسوزه پدر زن ذلیلی. لبخند چکاوک عمق بیشتری می‌گیرد و قطره‌ی اشک مزاحمی آهسته از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. کاویانی که آرزو داشت سر و سامان گرفتن چکاوک و معراج را ببیند کجاست؟
سودابه، حال خ*را*ب‌تر از همیشه، پنهانی اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند و همان‌گونه که دارد تره‌ها را خرد می‌کند، چکاوک را مقصد قرار می‌دهد:
- چکاوک‌جان خبری از معراج نداری؟
معراج مانند سایه‌ی تیره‌ای بر رویای شیرین چکاوک خیمه می‌اندازد و یادآوری می‌کند آن کمد تنگ و هوایی که دریغ شد برای همیشه. کاویانی که رفت تا نشوند که شخصی را که به اسم پسر بال و پر داده در تب عشق دخترکش می‌سوزد. در کسری از ثانیه حال و هوای چکاوک عوض می‌شود. سودابه را دوست دارد؛ اما معراج دیگر جایی در این خانه ندارد، حتی اگر ترس او بتواند چکاوک را از پا در بیاورد.
چکاوک شیر آب را باز می‌کند، مبادا عمویش صدایشان را بشنود، بدنش را به سمت سودابه خم می‌کند و در حالی که می‌خواهد صدایش بالا نرود با صدای توام شده با بغض و اخم‌های درهم به سودابه سر به زیر خیره می‌شود:
- چطور از من که این‌همه‌ سال زیر دستت پسرت زجر کشیدم، تو دونستی و دم نزدی، می‌خوای که آدرس قاتل پدرم رو داشته باشم؟
بغض راه گلوی سودابه را می‌بندد و مادر است دیگر. چه کند که نمی‌تواند سر ببرد این مهر مادری را.
سودابه به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد، چشم‌هایش پر از اشک شده و آماده فرو ریختن است، به سختی ل*ب می‌زند:
- من...من فقط...فقط دلم براش تنگ شده.
چکاوک، دلش می‌شکند، او اهل دل شکستن نبود. در حق سودابه کم‌لطفی می‌کرد. خوب می‌دانست که برای مهار معراج از خود گذشته بود؛ اما معراج... .
چکاوک، بدنش را بالا می‌کشد و نگاه کلافه و ملتمسش را به کابینت‌های ام‌دی‌اف و گلدان‌های کوچک تزئینی رویشان می‌دهد.
- ببخش سودابه، منم حالم خوب نیست. متاسفم؛ اما من دیگه هیچ‌وقت دوست ندارم معراج رو ببینم.
و همین جمله برای درهم شکستن بغض سودابه و هق‌هق‌هایش کافی‌ست.
***
هرچه به چهلم کاویان نزدیک‌تر می‌شود، بار روانی وارد بر آرشاویر بیشتر می‌شود. کیان پیام داده که چکاوک را راضی می‌کند و دو روز بعد از چهلم عقد برگزار می‌شود. امیر برزگر پروژه‌ی جدید روی دستش انداخته و او را به چاه دعوت می‌کند؛ چاهی که تمام عمر از او گریزان بود. کلافه خودکار را به میز می‌کوبد و یک‌ضرب از پشت میز بلند می‌شود، دست در موهایش می‌برد و چشم می‌بندد. نسیم خنکی می‌وزد و دسته‌ای از موهایش را به بازی می‌گیرد. نزدیک عید است؛ اما هوا هنوز از سوز خود نکاسته، درخت گیلاس کم‌کم دارد شکوفه می‌دهد؛ اما با این هوای سرد کمی عجیب است.
دستی به یقه پیراهن مشکی‌اش می‌کشد و با چشم‌های تنگ شده به شکوفه‌های گیلاس که در ردیف‌های منظم چیده شده‌اند، خیره می‌شود. صدای آرام و تحلیل‌رفته آقا حیدر در گوشش می‌نشیند:
- ارباب این پسره کارمندتون اومده، یه نامه آورده.
روی پاشنه پا می‌چرخد. آقا حیدر را در گرمکن کرم و چکمه‌های مشکی ساق‌بلند خاکی‌اش می‌بیند که نامه‌ای مهر و موم شده در دست دارد. تای ابرویش بالا می‌رود. دست در جیب شلوار ورزشی‌اش می‌گذارد و محکم به سمت آقا حیدر می‌رود:
- نامه از کیه؟
آقا حیدر چشم تنگ می‌کند و پشت‌نامه را با بخش‌بخش کردن، می‌خواند:
- امیر برزگر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 54
دست‌هایش دوطرف ب*دن به میز ستون شده و متمرکز است. مردک چرچیل است! او حال و احوال زندگی‌اش از دستش در رفته و امیر بزرگتر برایش دعوت‌نامه فرستاده. می‌خواهد یک‌ماه دیگر در یک نشست بزرگ میان چندی از شرکای داخلی و خارجی به عنوان جانشین شاهرخ حضور پیدا کند. گویا شاهرخ و کامیاب مرحوم سهم بزرگی در این شراکت داشته‌اند. سرتیتر قرار داد را بار دیگر می‌خواند و اصلا ، نوسازی و تکمیل پروژه‌های ساختمانی جزیره کیش، به او چه؟ انگشت شصتش گوشه‌ی ک*بودی ل*بش می‌نشیند و چشم‌هایش روی متن دعوت‌نامه تنگ می‌شوند. حدس را بر این گذاشته که کامیاب و شاهرخ حتی در پس این پروژه نیز، ک*ثافت‌کاری پنهان دارند. سرمایه را تامین کرده‌اند و در عوض بیش از چهل‌درصد شراکت را به جیب زده‌اند. وکیلش منتظر پاسخی از جانب اوست و برای بار‌آخر، آخرین نظریه‌اش را می‌دهد:
- به نظر من که سود هنگفتی داره. الان بازار مِلک توی تورم و قیمت‌ها مرتب بالا میره، چهل‌درصد از سود همچین شراکتی اونم در همچین مکانی، سرمایه‌ی چشم‌گیری براتون ارمغان میاره.
آرشاویر هرچه بالا و پایین می‌کند، می‌بیند که تا یک‌ماه دیگر می‌شود کار هارا راست و ریست کرد؛ اما می‌ترسد از شاهرخ و کامیابی که عادت به انسان بودن ندارند، اوهم که توان یک ماجرای تازه را ندارد. تیرگی نگاهش را تا چشم‌های روشن آقای مجد بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی بین موهای جوگندمی مرتب و کت و شلوار ذغالی‌اش، رد و بدل می‌کند. قامت خمیده‌اش را راست می‌کند و اصلا، ماشالله، لاحول ولا قوه الا بلا را برای او ساخته‌اند. دستش را روی برگه شیک دعوت‌نامه می‌گذارد که تماما انگلیسی نوشته شده و مشخص است، مهمان‌های خارجی‌شان، یکی و دوتا نیستند که چندین پرچم با رنگ‌های مختلف از جمله؛ فرانسه و روسیه، پایین دعوت‌نامه خودنمایی می‌کنند. برگه را به سمت اقای مجد سوق می‌دهد و در حالی که دست در جیب می‌برد، صدای مردانه‌اش آرام و متین، مجد را مقصد قرار می دهد‌:
- کاراش رو مرتب کن.
قدمی به عقب برمی‌دارد و هنگامی که دارد از او فاصله می‌گیرد، به لرزش گوشی در جیب جین دودی‌اش پاسخ می‌دهد:
- بله جانیار.
صدای جانیار خسته است و معلوم است اصلا حال و حوصله ندارد:
- تموم شد،کارای شرکت رو انجام دادم و سهمت رو به یارو فروختم. راجب قرار دادایی که شرکت با تولیدکننده‌ها گذاشته پرسید، همونی رو گفتم که خودت گفتی، به خاطر فروش سهام قراردادی نبستیم.
آهسته سرش را تکان می‌دهد، نگاهی به ساعت اسپرت مشکی‌اش می‌اندازد و عقربه‌ها یادآوریش می‌کنند، برای دیدار الهه دارد دیر می‌شود:
- خونه صحبت می‌کنیم.
دست روی ایرپد مشکی می‌کشد و به تماس خاتمه می‌دهد.
***
- خطرناکه!
الهه با لبخند محزون کنج ل*ب‌هایش به چهره جدی و مردانه برادرش خیره می شود و انگشت اشاره‌اش، ته‌ریش‌هایش را نوازش می‌کنند. آرشاویر کلافه چشم می‌بندد:
- ممکنه جواب نده.
الهه انگشتش را تا چشم‌های ارشاویر می‌رساند و نگاه بی‌فروغش خیره آن مژه‌های پرپشت می‌شود. باید اعتراف کند با چشم‌های بسته هم زیباست.
- آرشاویر من دیگه طاقت ندارم، هربار که دختری به جانیار نزدیک میشه قلبم از کار بیوفته که مبادا جانیار بخاطر معیوب بودن من بره سراغ اون.
آرشاویر عجیب گرمش می‌شود و کلافه دستی به گر*دن کشیده‌اش می‌کشد. ل*ب می‌گشاید که حرفی بزند؛ اما انگشت‌های سرد الهه روی ک*بودی ل*ب‌هایش می‌نشیند و کلامش را در نطفه خفه می‌کند:
- می‌دونم نگرانی ارشا، حقم داری. به ارسلان و آرام اعتماد نداری؟
آرشاویر آهسته چشم می‌گشاید و از میان پلک‌هایش به چشم‌های بی‌فروغ و محزون خواهرش نگاه می‌کند. الهه بی‌طاقت و غمگین است و دگر نگرانی‌های آرشاویر برای عمل بی‌فایده است. کنج ک*بودی ل*ب‌های آرشاویر آهسته بالا می‌رود و لبخند تلخش، زهر به جان الهه می‌زند:
- خواهش می‌کنم ارشا! همش هفت‌ماه. می‌دونم من و تو از بچگی سختی‌های زیادی کشیدیم؛ اما همیشه کنار هم بودیم، الانم کنارم باش آرشاویر. من دوست‌دارم دوباره راه برم. به خدا به ریسک ‌می‌ارزه، حتی اگر پنجاه‌پنجاه باشه.
آرشاویر لبخند محوی که چاشنی درد شده روی ل*ب‌هایش می‌نشیند و دست‌های بزرگ و مردانه‌اش، دست‌های سرد الهه را در آ*غ*و*ش می‌کشند و از ته‌ریش‌هایش جدا می‌کند:
- کنارتم.
لبخند الهه عمق می‌گیرد و برق خاص به چشم‌هایش می‌نشیند:
- ارسلان گفت توی آلمان یه دکتر خوب برای پیوند می‌شناسه، بهش زنگ می‌زنم؛ اما دوست دارم قبل رفتنم توی مراسم عقد تو شرکت کنم و مطمعن باشم چکاوک، بیشتر از من مراقبته.
آرشاویر پر از تشویش است. هفت‌ماه دوری به زبان کم و ساده به نظر می‌رسد؛ اما ناچار است، مجبور است و اصلا هرچه الهه را شاد می‌کند باید فراهم سازد، شاید جبران شود. شاید باید به این دکترهای شهره اعتماد می‌کرد. شاید می‌شد هیچ شایدی درزندگی‌اش نیاید و او را درگیر نسازد. کلافه شقیقه‌اش را می‌فشرد و از مقابل او بلند می‌شود. می‌خواهد تراس را به مقصد اتاق ترک کند که زمزمه آرام الهه در گوش‌هایش می‌نشیند:
- ممنونم امیر.

کد:
دست‌هایش دوطرف ب*دن به میز ستون شده و متمرکز است. مردک چرچیل است! او حال و احوال زندگی‌اش از دستش در رفته و امیر بزرگتر برایش دعوت‌نامه فرستاده. می‌خواهد یک‌ماه دیگر در یک نشست بزرگ میان چندی از شرکای داخلی و خارجی به عنوان جانشین شاهرخ حضور پیدا کند. گویا شاهرخ و کامیاب مرحوم سهم بزرگی در این شراکت داشته‌اند. سرتیتر قرار داد را بار دیگر می‌خواند و اصلا ، نوسازی و تکمیل پروژه‌های ساختمانی جزیره کیش، به او چه؟ انگشت شصتش گوشه‌ی ک*بودی ل*بش می‌نشیند و چشم‌هایش روی متن دعوت‌نامه تنگ می‌شوند. حدس را بر این گذاشته که کامیاب و شاهرخ حتی در پس این پروژه نیز، ک*ثافت‌کاری پنهان دارند. سرمایه را تامین کرده‌اند و در عوض بیش از چهل‌درصد شراکت را به جیب زده‌اند. وکیلش منتظر پاسخی از جانب اوست و برای بار‌آخر، آخرین نظریه‌اش را می‌دهد:
- به نظر من که سود هنگفتی داره. الان بازار مِلک توی تورم و قیمت‌ها مرتب بالا میره، چهل‌درصد از سود همچین شراکتی اونم در همچین مکانی، سرمایه‌ی چشم‌گیری براتون ارمغان میاره.
آرشاویر هرچه بالا و پایین می‌کند، می‌بیند که تا یک‌ماه دیگر می‌شود کار هارا راست و ریست کرد؛ اما می‌ترسد از شاهرخ و کامیابی که عادت به انسان بودن ندارند، اوهم که توان یک ماجرای تازه را ندارد. تیرگی نگاهش را تا چشم‌های روشن آقای مجد بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی بین موهای جوگندمی مرتب و کت و شلوار ذغالی‌اش، رد و بدل می‌کند. قامت خمیده‌اش را راست می‌کند و اصلا، ماشالله، لاحول ولا قوه الا بلا را برای او ساخته‌اند. دستش را روی برگه شیک دعوت‌نامه می‌گذارد که تماما انگلیسی نوشته شده و مشخص است، مهمان‌های خارجی‌شان، یکی و دوتا نیستند که چندین پرچم با رنگ‌های مختلف از جمله؛ فرانسه و روسیه، پایین دعوت‌نامه خودنمایی می‌کنند. برگه را به سمت اقای مجد سوق می‌دهد و در حالی که دست در جیب می‌برد، صدای مردانه‌اش آرام و متین، مجد را مقصد قرار می دهد‌:
- کاراش رو مرتب کن.
قدمی به عقب برمی‌دارد و هنگامی که دارد از او فاصله می‌گیرد، به لرزش گوشی در جیب جین دودی‌اش پاسخ می‌دهد:
- بله جانیار.
صدای جانیار خسته است و معلوم است اصلا حال و حوصله ندارد:
- تموم شد،کارای شرکت رو انجام دادم و سهمت رو به یارو فروختم. راجب قرار دادایی که شرکت با تولیدکننده‌ها گذاشته پرسید، همونی رو گفتم که خودت گفتی، به خاطر فروش سهام قراردادی نبستیم.
آهسته سرش را تکان می‌دهد، نگاهی به ساعت اسپرت مشکی‌اش می‌اندازد و عقربه‌ها یادآوریش می‌کنند، برای دیدار الهه دارد دیر می‌شود:
- خونه صحبت می‌کنیم.
دست روی ایرپد مشکی می‌کشد و به تماس خاتمه می‌دهد.
***
- خطرناکه!
الهه با لبخند محزون کنج ل*ب‌هایش به چهره جدی و مردانه برادرش خیره می شود و انگشت اشاره‌اش، ته‌ریش‌هایش را نوازش می‌کنند. آرشاویر کلافه چشم می‌بندد:
- ممکنه جواب نده.
الهه انگشتش را تا چشم‌های ارشاویر می‌رساند و نگاه بی‌فروغش خیره آن مژه‌های پرپشت می‌شود. باید اعتراف کند با چشم‌های بسته هم زیباست.
- آرشاویر من دیگه طاقت ندارم، هربار که دختری به جانیار نزدیک میشه قلبم از کار بیوفته که مبادا جانیار بخاطر معیوب بودن من بره سراغ اون.
آرشاویر عجیب گرمش می‌شود و کلافه دستی به گر*دن کشیده‌اش می‌کشد. ل*ب می‌گشاید که حرفی بزند؛ اما انگشت‌های سرد الهه روی ک*بودی ل*ب‌هایش می‌نشیند و کلامش را در نطفه خفه می‌کند:
- می‌دونم نگرانی ارشا، حقم داری. به ارسلان و آرام اعتماد نداری؟
آرشاویر آهسته چشم می‌گشاید و از میان پلک‌هایش به چشم‌های بی‌فروغ و محزون خواهرش نگاه می‌کند. الهه بی‌طاقت و غمگین است و دگر نگرانی‌های آرشاویر برای عمل بی‌فایده است. کنج ک*بودی ل*ب‌های آرشاویر آهسته بالا می‌رود و لبخند تلخش، زهر به جان الهه می‌زند:
- خواهش می‌کنم ارشا! همش هفت‌ماه. می‌دونم من و تو از بچگی سختی‌های زیادی کشیدیم؛ اما همیشه کنار هم بودیم، الانم کنارم باش آرشاویر. من دوست‌دارم دوباره راه برم. به خدا به ریسک ‌می‌ارزه، حتی اگر پنجاه‌پنجاه باشه.
آرشاویر لبخند محوی که چاشنی درد شده روی ل*ب‌هایش می‌نشیند و دست‌های بزرگ و مردانه‌اش، دست‌های سرد الهه را در آ*غ*و*ش می‌کشند و از ته‌ریش‌هایش جدا می‌کند:
- کنارتم.
لبخند الهه عمق می‌گیرد و برق خاص به چشم‌هایش می‌نشیند:
- ارسلان گفت توی آلمان یه دکتر خوب برای پیوند می‌شناسه، بهش زنگ می‌زنم؛ اما دوست دارم قبل رفتنم توی مراسم عقد تو شرکت کنم و مطمعن باشم چکاوک، بیشتر از من مراقبته.
آرشاویر پر از تشویش است. هفت‌ماه دوری به زبان کم و ساده به نظر می‌رسد؛ اما ناچار است، مجبور است و اصلا هرچه الهه را شاد می‌کند باید فراهم سازد، شاید جبران شود. شاید باید به این دکترهای شهره اعتماد می‌کرد. شاید می‌شد هیچ شایدی درزندگی‌اش نیاید و او را درگیر نسازد. کلافه شقیقه‌اش را می‌فشرد و از مقابل او بلند می‌شود. می‌خواهد تراس را به مقصد اتاق ترک کند که زمزمه آرام الهه در گوش‌هایش می‌نشیند:
- ممنونم امیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 55
مامن آرامشش از او رو برگردانده و به راستی چه عذابی از این سخت‌تر بود. شصت دست راستش کنج لَبش نشسته و دست چپش روی فرمان ریتم گرفته است. نگاهش خیره به تراس اتاق چکاوک است و چشم‌های شب‌رنگش تنگ شده، به دنبال ردی از دلبرش به در تراس قفل شده است. گلدان‌های چکاوک کمی پلاسیده‌اند. حالا نمی‌داند پای بی‌حوصلگی و غصه چکاوک بگذارد یا سردی هوا. چشم‌هایش را می‌بندد و آخرین خاطره عشق بازیشان را ریکاوری می‌کند. او بود و عشق توام شده با آرامش و به راستی که دگر هیچ مهم نبود.
غرق می‌شود در لمس‌ها و ب*و*سِه‌ها و اندام خوش‌تراشی که مختص او بود و نمی‌داند چرا یک‌هو آن‌قدر گرمش می‌شود. کلافه نفس عمیقی می‌کشد، آهسته پلک می‌گشاید و با چشم‌های خمار، درجه سیستم گرمایشی ماشین را کم می‌کند. دست به یقه اسکی بافت مشکی‌اش می‌اندازد و چندبار آن را می‌کشد تا اندکی هوا به تَن د*اغ کرده‌اش برسد.
کلافه دستش به سمت استارت می‌رود و تا می‌خواهد ماشین را روشن کند، با کشیده شدن در شیشه‌ای تراس اتاق چکاوک، ورود باد و به پرواز درآمدن آن پرده‌ی حریر گل‌بهی_سفید، دستش از حرکت می‌ایستد. چشم‌هایش میخ می‌شود به لباس‌خواب تدی خز صورتی‌اش. چشم می‌گرداند و دنبال می‌کند پاهایی که بی‌حوصله به دنبال دمپایی تا میانه تراس کش می‌آید و موهای طلایی‌رنگی که سخت در لابه‌لای نسیم شبانه دلنوازی می‌کند. انگشت شصتش را گوشه ل*بش می‌کشد، سر پایین می‌اندازد و با همان سر پایین نگاه بالا می‌کشد و اصلا چرا باید آن‌جا می‌بود؟ کلافه دستی روی صورتش می‌کشد و تکیه سرش را به پشتی صندلی می‌دهد. باد موهای مواج چکاوک را به بازی می‌گیرد. چکاوک انگار بد خواب شده که به سمت نرده‌های سنگی می‌آید و با ستون کردن دست‌های ظریفش به نرده، وزن بدنش را بر آن می‌اندازد و بی‌حوصله به کوچه اصلی خیره می‌شود. آرشاویر او را زیر نظر گرفته وانگشتانِ ظریف چکاوک هر لحظه محکم‌تر تنِ نرده‌های سرد سنگی را می‌فشارد. آرشاویر می‌خواهد پیاده شود و مثل آن شب، آهوی چموش شرمگینش را شکار کند؛ اما نمی‌شود. اخم‌هایش ناخواسته درهم می‌رود و نفس‌هایش عمیق و کلافه خارج می شوند. اسطوره روزهای سخت، این روزها عجیب در مقابل این دخترک ضعف نشان می‌داد. با چرخش نگاه چکاوک، رد نگاهش را می‌گیرد و رسیدن به پسرک جوانی که سوار بر موتور هزاروچهارصدش سیگار به ل*ب دارد و تیپ چرم سر تا پا مشکی‌اش، به دنبال مخ زنی بودنش را آشکار می‌کند. اخم‌هایش را غلیظ می‌کند. آرشاویر منتظر ریکشن چکاوک است و لعنت به وقتی که آن جوان زیر تراس سرعت کمش را متوقف کرده، پیاده شده و با لبخند به اخم‌های درهم چکاوک خیره شده بود. ناخواسته دست‌هایش فرمان را در چنگ می‌کشند. شیشه دودی را کمی پایین می‌کشد تا بتواند متوجه مکالمه‌یشان شود و این جمله به ظاهر مودبانه پسر اصلا دلنشین نیست:
- شبتون بخیر کمکی از دستم بر میاد؟
چکاوک بدون پاسخ دادن خود را در آ*غ*و*ش کشید و چند گام عقب رفت، تکیه به در تراس داد و با وضع آشفته‌ای پوزخند تلخی زد:
- متاسفم برای شهری که نمیشه یک دختر در تراس خونه‌ا‌ش هم آرامش داشته باشه.
این را گفت و جوان را در حیرتش وا نهاد و داخل اتاق شد. پرده‌ها را که کشید، آرشاویر در ماشین را گشود و دست‌هایش را مشت کرد و به جیبش فرستاد، مبادا که بر گونه‌های استخوانی پسرک نشیند. آهسته به سمت جوان مشکی‌پوش گام برداشت و تق‌تق مردانه کفش‌های کالجش توجه جوان را که قصد بر سوار موتور شدن داشت، جلب کرد. جوان برگشت و با دیدن آرشاویر در آن پوشش شیک و مارک‌دار، تای ابرو بالا داد. آرشاویر چند گام باقی‌مانده با پسرک را طی نمود و با نیم‌نگاهی به چهره و صورت شیش‌تیغ شده‌اش اخم درهم کشید:
- کمکی از دستم بر میاد آقا؟
صدای اندکی مضطرب جوان را دوست دارد و آهسته و با چهره‌ای آرام دستش را تا یقه‌ی کت چرم جوان بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی به پهنای شانه‌اش می‌اندازد و با کشیدن دستی به سرشانه کت، جدی نگاهش را در چشم جوان ثابت می‌کند:
- منزل ایشون رو پیدا کردید.
مکث می‌کند و جوان میخ لحن و چهره‌ی جدی او شده است:
- امیدوارم آخرین‌بار باشه مزاحم می‌شید.
پسرک به خود می‌آید تا می‌خواهد یاغی‌گری کند و دو روز باشگاه رفتنش را به رخ آرشاویر بکشد، دست مشت شده آرشاویر در یک حرکت فرو رفتگی گلوی برنزه‌اش را چنگ می‌اندازد و آن را تا نمای ساختمان می‌کشد. کمر پسرک محکم با سنگ سرد و سخت نمای ساختمان بر خورد می‌کند، چهره درهم می‌کشد و آخ آرامی از میان لَب‌هایش خارج می‌شود. آرشاویر یک دستش را عمود دیوار می‌کند، ل*ب‌هایش را به گوش او نزدیک می‌کند و از بین دندان می‌غرد:
- من همیشه آروم نیستم.
جوان، ترسیده از این‌که مبادا به خاطر دخترکی، این آقایی که مشخص است سری در سرها دارد پاپیچش شده و برایش شر شود، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و تند تند زمزمه می‌کند :
- ببخشید آقا، ببخشید. عذر می‌خوام، چشم بار آخره.
آرشاویر با چشم‌های سرخ شده عقب می‌کشد و ضربه‌ی نه چندان آرامی به س*ی*نه او زده، به سمت ماشین عقب‌گرد می‌کند.
***
کد:
مامن آرامشش از او رو برگردانده و به راستی چه عذابی از این سخت‌تر بود. شصت دست راستش کنج لَبش نشسته و دست چپش روی فرمان ریتم گرفته است. نگاهش خیره به تراس اتاق چکاوک است و چشم‌های شب‌رنگش تنگ شده، به دنبال ردی از دلبرش به در تراس قفل شده است. گلدان‌های چکاوک کمی پلاسیده‌اند. حالا نمی‌داند پای بی‌حوصلگی و غصه چکاوک بگذارد یا سردی هوا. چشم‌هایش را می‌بندد و آخرین خاطره عشق بازیشان را ریکاوری می‌کند. او بود و عشق توام شده با آرامش و به راستی که دگر هیچ مهم نبود.
غرق می‌شود در لمس‌ها و ب*و*سِه‌ها و اندام خوش‌تراشی که مختص او بود و نمی‌داند چرا یک‌هو آن‌قدر گرمش می‌شود. کلافه نفس عمیقی می‌کشد، آهسته پلک می‌گشاید و با چشم‌های خمار، درجه سیستم گرمایشی ماشین را کم می‌کند. دست به یقه اسکی بافت مشکی‌اش می‌اندازد و چندبار آن را می‌کشد تا اندکی هوا به تَن د*اغ کرده‌اش برسد.
کلافه دستش به سمت استارت می‌رود و تا می‌خواهد ماشین را روشن کند، با کشیده شدن در شیشه‌ای تراس اتاق چکاوک، ورود باد و به پرواز درآمدن آن پرده‌ی حریر گل‌بهی_سفید، دستش از حرکت می‌ایستد. چشم‌هایش میخ می‌شود به لباس‌خواب تدی خز صورتی‌اش. چشم می‌گرداند و دنبال می‌کند پاهایی که بی‌حوصله به دنبال دمپایی تا میانه تراس کش می‌آید و موهای طلایی‌رنگی که سخت در لابه‌لای نسیم شبانه دلنوازی می‌کند. انگشت شصتش را گوشه ل*بش می‌کشد، سر پایین می‌اندازد و با همان سر پایین نگاه بالا می‌کشد و اصلا چرا باید آن‌جا می‌بود؟ کلافه دستی روی صورتش می‌کشد و تکیه سرش را به پشتی صندلی می‌دهد. باد موهای مواج چکاوک را به بازی می‌گیرد. چکاوک انگار بد خواب شده که به سمت نرده‌های سنگی می‌آید و با ستون کردن دست‌های ظریفش به نرده، وزن بدنش را بر آن می‌اندازد و بی‌حوصله به کوچه اصلی خیره می‌شود. آرشاویر او را زیر نظر گرفته وانگشتانِ ظریف چکاوک هر لحظه محکم‌تر تنِ نرده‌های سرد سنگی را می‌فشارد. آرشاویر می‌خواهد پیاده شود و مثل آن شب، آهوی چموش شرمگینش را شکار کند؛ اما نمی‌شود. اخم‌هایش ناخواسته درهم می‌رود و نفس‌هایش عمیق و کلافه خارج می شوند. اسطوره روزهای سخت، این روزها عجیب در مقابل این دخترک ضعف نشان می‌داد. با چرخش نگاه چکاوک، رد نگاهش را می‌گیرد و رسیدن به پسرک جوانی که سوار بر موتور هزاروچهارصدش سیگار به ل*ب دارد و تیپ چرم سر تا پا مشکی‌اش، به دنبال مخ زنی بودنش را آشکار می‌کند. اخم‌هایش را غلیظ می‌کند. آرشاویر منتظر ریکشن چکاوک است و لعنت به وقتی که آن جوان زیر تراس سرعت کمش را متوقف کرده، پیاده شده و با لبخند به اخم‌های درهم چکاوک خیره شده بود. ناخواسته دست‌هایش فرمان را در چنگ می‌کشند. شیشه دودی را کمی پایین می‌کشد تا بتواند متوجه مکالمه‌یشان شود و این جمله به ظاهر مودبانه پسر اصلا دلنشین نیست:
- شبتون بخیر کمکی از دستم بر میاد؟
چکاوک بدون پاسخ دادن خود را در آ*غ*و*ش کشید و چند گام عقب رفت، تکیه به در تراس داد و با وضع آشفته‌ای پوزخند تلخی زد:
- متاسفم برای شهری که نمیشه یک دختر در تراس خونه‌ا‌ش هم آرامش داشته باشه.
این را گفت و جوان را در حیرتش وا نهاد و داخل اتاق شد. پرده‌ها را که کشید، آرشاویر در ماشین را گشود و دست‌هایش را مشت کرد و به جیبش فرستاد، مبادا که بر گونه‌های استخوانی پسرک نشیند. آهسته به سمت جوان مشکی‌پوش گام برداشت و تق‌تق مردانه کفش‌های کالجش توجه جوان را که قصد بر سوار موتور شدن داشت، جلب کرد. جوان برگشت و با دیدن آرشاویر در آن پوشش شیک و مارک‌دار، تای ابرو بالا داد. آرشاویر چند گام باقی‌مانده با پسرک را طی نمود و با نیم‌نگاهی به چهره و صورت شیش‌تیغ شده‌اش اخم درهم کشید:
- کمکی از دستم بر میاد آقا؟
صدای اندکی مضطرب جوان را دوست دارد و آهسته و با چهره‌ای آرام دستش را تا یقه‌ی کت چرم جوان بالا می‌کشد. نیم‌نگاهی به پهنای شانه‌اش می‌اندازد و با کشیدن دستی به سرشانه کت، جدی نگاهش را در چشم جوان ثابت می‌کند:
- منزل ایشون رو پیدا کردید.
مکث می‌کند و جوان میخ لحن و چهره‌ی جدی او شده است:
- امیدوارم آخرین‌بار باشه مزاحم می‌شید.
پسرک به خود می‌آید تا می‌خواهد یاغی‌گری کند و دو روز باشگاه رفتنش را به رخ آرشاویر بکشد، دست مشت شده آرشاویر در یک حرکت فرو رفتگی گلوی برنزه‌اش را چنگ می‌اندازد و آن را تا نمای ساختمان می‌کشد. کمر پسرک محکم با سنگ سرد و سخت نمای ساختمان بر خورد می‌کند، چهره درهم می‌کشد و آخ آرامی از میان لَب‌هایش خارج می‌شود. آرشاویر یک دستش را عمود دیوار می‌کند، ل*ب‌هایش را به گوش او نزدیک می‌کند و از بین دندان می‌غرد:
- من همیشه آروم نیستم.
جوان، ترسیده از این‌که مبادا به خاطر دخترکی، این آقایی که مشخص است سری در سرها دارد پاپیچش شده و برایش شر شود، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و تند تند زمزمه می‌کند :
- ببخشید آقا، ببخشید. عذر می‌خوام، چشم بار آخره.
آرشاویر با چشم‌های سرخ شده عقب می‌کشد و ضربه‌ی نه چندان آرامی به س*ی*نه او زده، به سمت ماشین عقب‌گرد می‌کند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 56
پاهایش را در آ*غ*و*ش کشیده و سر بر شانه فاطمه نهاده است. فاطمه در حالی که به شدت متاثر و ناراحت است، نگاه از عکس‌های کاویان، چکاوک و گل‌بی‌بی که آن قلب فلزی بزرگ سفید، آنها را در خود جای داده و دیوار را زینت می‌داد، می‌گیرد و آهسته زیر لَب زمزمه می‌کند:
- اصلا باورم نمیشه دختر، بعد اون‌روز که معراج مسیج داد حق نداری دوکیلومتری چکاوک بیای، نگرانت بودم. فکرشم نمی‌کردم تو دوماه همچین اتفاقایی واست بیوفته.
چکاوک لبخند تلخی می‌زند و آهسته و نوازش‌وار، به روی ساق پایش دست می‌کشد:
- باورت میشه فردا چهلم بابامه؟
چهره فاطمه بیشتر درهم می‌رود و جایی میان س*ی*نه‌اش از ناراحتی مچاله می‌شود. سر به زیر می‌اندازد و ب*وسه آرام و عمیقی به موهای گیس شده چکاوک می‌نشاند. لَب‌های رژ زده‌اش را آهسته از سر چکاوک فاصله می‌دهد و در حالی که خاطرات کوتاه کاویان مدام در سرش رژه می‌رود، چشم می‌بندد و قطره اشک مزاحم را پس می‌فرستد:
- ببخش که کنارت نبودم.
اشک خار می‌شود به چشم‌های چکاوک. دروغ داده اگر بگوید دل‌تنگ نیست. در این احوال پریشان، درمان، تنها آ*غ*و*ش مردانه آرشاویر است و دست‌هایی که در عین سخت بودن، نوازش کردن هم بلدند.
فاطمه پاهایش را دراز می‌کند تا راحت‌تر باشد و تکانی می‌خورد که تخت کمی بالا و پایین می‌رود. دستش را دور شانه‌های چکاوک حلقه می‌کند و او را بیشتر به خود می‌فشارد:
- آقای سلمانی خیلی مرد شریفی بود. مطمعنم الان حالش خوبه و تنها دغدغه‌اش ناراحتی یه دونه دخترشه. چکاوک نذار بابات ناراحت تو باشه.
نفس‌های بریده‌بریده چکاوک، در س*ی*نه حبس می‌شود و مژه‌های مشکی و پرپشتش، چفت هم می‌شوند تا قطره اشک شفافی از بین‌شان آهسته سر بخورد و چهره نزار چکاوک را زینت دهد:
- درد من یکی و دوتا نیست فاطمه؛ درد بابام یه طرف قلبم و درد امیر یه طرف دیگه‌اش. باورم نمیشه حالا که بعد ده‌سال پیداش کردم باید همچین اتفاقی بیوفته.
فاطمه دستی زیر پلک پف کرده‌اش می‌کشد و در حالی که دستمال را به سمت بینی عمل کرده‌اش هدایت می‌کند، آهسته می‌گوید:
- ناراحت نشو چکا؛ اما قضیه امیر تقصیر توئه.
چکاوک چشم‌هایش بسته می‌شود و ل*ب‌های لرزانش را به دندان می‌کشد، فاطمه که از همه‌چیز با خبر نبود. هرچه کرد نتوانست ماجرای فاسد شدن امیر را بگوید، مبادا برای امیرش شر بشود. به سختی ل*ب به سخن گشود:
- شاید.
فاطمه، دستمال کاغذی را به جیب مانتوی جینش فرستاد. درد دلش تازه شده بود و خاطره‌ی پسر عمو و اولین ماجرای عشقی‌اش در اوج خامی، در سرش جولان می‌داد:
- می‌دونی چیه چکاوک، بعضی آدما یهویی میان تو زندگیت، وسط دلت رخت پهن می‌کنن و همون‌جا می‌مونن، کاملا اتفاقی و غیر منتظره مهمون همیشگی دلت میشن. میشن عشق، مونس، رفیق ،تکیه‌گاه، وطن.
چکاوک گوش جان به حرف‌هایش سپرده و با سلول به سلول تنش، حر‌ هایش را درک می‌کند. لبخند فاطمه عمق می‌گیرد و آهسته چشم می‌بندد:
- باعث میشن همه‌ی بدی‌ها رو فراموش کنی و کینه رو از دلت می‌شورن و پاک می‌کنن. از همونایی که مهرشون عجیب به دل می‌شینه، از همونا که زندگیتو زیر و رو می‌کنن و از غرق شدن نجاتت میدن، میشن آدم خوبه‌ی زندگیت، حتی اگه خودشون بدترین باشن. این آدما رو نباید از دست داد.
چیزی درون س*ی*نه چکاوک به جنب‌وجوش می‌افتد. چه باید می‌کرد که نه می‌توانست بی او زندگی کند و نه کنار همچین آدم جدیدی... . مال حرام وارد سفره بچه‌هایش می‌کرد؟ هر لحظه استرس از دست‌دادن همه‌ی جانش را می‌داشت؟ نه او این‌گونه دوام نمی‌آورد.
***
کلمات همیشه این قدرت را ندارندکه آدم‌های خیلی خوشحال یا خیلی غمگین را راضی کنند زیرا؛ آخرین حد بیان خوشحالی زیاد و یا غم زیاد، سکوت است. چه کسی باورش می‌شد روزی لبخندهای زیبای کاویان بر سنگ سرد و سفید حک شود و چشم‌های زیبایش زیر خروارها خاک بپوسند و از بین بروند. عینک آفتابی را بین موهای طلایی‌اش می‌فرستد. زودتر از همه آمده بود، اندکی بدون مزاحم با پدرش درد و دل کند. پدر مهربانی که طاقت این حد از وقاحت پسرخوانده‌اش را نداشت. لبخند تلخی کنج ل*ب‌های بی‌روح چکاوک می‌نشیند و زانوهایش ناخواسته سست می‌شوند و زمین را در آ*غ*و*ش می‌کشند:
- سلام بابا.
***
کد:
پاهایش را در آ*غ*و*ش کشیده و سر بر شانه فاطمه نهاده است. فاطمه در حالی که به شدت متاثر و ناراحت است، نگاه از عکس‌های کاویان، چکاوک و گل‌بی‌بی که آن قلب فلزی بزرگ سفید، آنها را در خود جای داده و دیوار را زینت می‌داد، می‌گیرد و آهسته زیر لَب زمزمه می‌کند:
- اصلا باورم نمیشه دختر، بعد اون‌روز که معراج مسیج داد حق نداری دوکیلومتری چکاوک بیای، نگرانت بودم. فکرشم نمی‌کردم تو دوماه همچین اتفاقایی واست بیوفته.
چکاوک لبخند تلخی می‌زند و آهسته و نوازش‌وار، به روی ساق پایش دست می‌کشد:
- باورت میشه فردا چهلم بابامه؟
چهره فاطمه بیشتر درهم می‌رود و جایی میان س*ی*نه‌اش از ناراحتی مچاله می‌شود. سر به زیر می‌اندازد و ب*وسه آرام و عمیقی به موهای گیس شده چکاوک می‌نشاند. لَب‌های رژ زده‌اش را آهسته از سر چکاوک فاصله می‌دهد و در حالی که خاطرات کوتاه کاویان مدام در سرش رژه می‌رود، چشم می‌بندد و قطره اشک مزاحم را پس می‌فرستد:
- ببخش که کنارت نبودم.
اشک خار می‌شود به چشم‌های چکاوک. دروغ داده اگر بگوید دل‌تنگ نیست. در این احوال پریشان، درمان، تنها آ*غ*و*ش مردانه آرشاویر است و دست‌هایی که در عین سخت بودن، نوازش کردن هم بلدند.
فاطمه پاهایش را دراز می‌کند تا راحت‌تر باشد و تکانی می‌خورد که تخت کمی بالا و پایین می‌رود. دستش را دور شانه‌های چکاوک حلقه می‌کند و او را بیشتر به خود می‌فشارد:
- آقای سلمانی خیلی مرد شریفی بود. مطمعنم الان حالش خوبه و تنها دغدغه‌اش ناراحتی یه دونه دخترشه. چکاوک نذار بابات ناراحت تو باشه.
نفس‌های بریده‌بریده چکاوک، در س*ی*نه حبس می‌شود و مژه‌های مشکی و پرپشتش، چفت هم می‌شوند تا قطره اشک شفافی از بین‌شان آهسته سر بخورد و چهره نزار چکاوک را زینت دهد:
- درد من یکی و دوتا نیست فاطمه؛ درد بابام یه طرف قلبم و درد امیر یه طرف دیگه‌اش. باورم نمیشه حالا که بعد ده‌سال پیداش کردم باید همچین اتفاقی بیوفته.
فاطمه دستی زیر پلک پف کرده‌اش می‌کشد و در حالی که دستمال را به سمت بینی عمل کرده‌اش هدایت می‌کند، آهسته می‌گوید:
- ناراحت نشو چکا؛ اما قضیه امیر تقصیر توئه.
چکاوک چشم‌هایش بسته می‌شود و ل*ب‌های لرزانش را به دندان می‌کشد، فاطمه که از همه‌چیز با خبر نبود. هرچه کرد نتوانست ماجرای فاسد شدن امیر را بگوید، مبادا برای امیرش شر بشود. به سختی ل*ب به سخن گشود:
- شاید.
فاطمه، دستمال کاغذی را به جیب مانتوی جینش فرستاد. درد دلش تازه شده بود و خاطره‌ی پسر عمو و اولین ماجرای عشقی‌اش در اوج خامی، در سرش جولان می‌داد:
- می‌دونی چیه چکاوک، بعضی آدما یهویی میان تو زندگیت، وسط دلت رخت پهن می‌کنن و همون‌جا می‌مونن، کاملا اتفاقی و غیر منتظره مهمون همیشگی دلت میشن. میشن عشق، مونس، رفیق ،تکیه‌گاه، وطن.
چکاوک گوش جان به حرف‌هایش سپرده و با سلول به سلول تنش، حر‌ هایش را درک می‌کند. لبخند فاطمه عمق می‌گیرد و آهسته چشم می‌بندد:
- باعث میشن همه‌ی بدی‌ها رو فراموش کنی و کینه رو از دلت می‌شورن و پاک می‌کنن. از همونایی که مهرشون عجیب به دل می‌شینه، از همونا که زندگیتو زیر و رو می‌کنن و از غرق شدن نجاتت میدن، میشن آدم خوبه‌ی زندگیت، حتی اگه خودشون بدترین باشن. این آدما رو نباید از دست داد.
چیزی درون س*ی*نه چکاوک به جنب‌وجوش می‌افتد. چه باید می‌کرد که نه می‌توانست بی او زندگی کند و نه کنار همچین آدم جدیدی... . مال حرام وارد سفره بچه‌هایش می‌کرد؟ هر لحظه استرس از دست‌دادن همه‌ی جانش را می‌داشت؟ نه او این‌گونه دوام نمی‌آورد.
***
کلمات همیشه این قدرت را ندارندکه آدم‌های خیلی خوشحال یا خیلی غمگین را راضی کنند زیرا؛ آخرین حد بیان خوشحالی زیاد و یا غم زیاد، سکوت است. چه کسی باورش می‌شد روزی لبخندهای زیبای کاویان بر سنگ سرد و سفید حک شود و چشم‌های زیبایش زیر خروارها خاک بپوسند و از بین بروند. عینک آفتابی را بین موهای طلایی‌اش می‌فرستد. زودتر از همه آمده بود، اندکی بدون مزاحم با پدرش درد و دل کند. پدر مهربانی که طاقت این حد از وقاحت پسرخوانده‌اش را نداشت. لبخند تلخی کنج ل*ب‌های بی‌روح چکاوک می‌نشیند و زانوهایش ناخواسته سست می‌شوند و زمین را در آ*غ*و*ش می‌کشند:
- سلام بابا.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 57
چکاوک، بی حال و نزار، گوشه‌ای روی صندلی افتاده بود و فاطمه در حالی که اشک‌های خود را پاک می‌کرد، شانه‌های چکاوک را می‌فشرد. نوحه‌خوان، با سوز زیادی می‌خواند و زن‌های نزدیک خانواده‌یشان صورت می‌خراشیدند برای عزیزشان. کیان کنار مردی بلندقامت که نگاه فاطمه را مشغول خود می‌کرد ایستاده و آرام با او حرف می‌زد. آبتین، تکیه بر درخت سروی داده و اعضای خانواده را زیر نظر داشت، مبادا حال کسی بد شود. چکاوک شوکه و پر از بغض به سوگواریشان خیره بود و گاهی اوقات برای این‌که نشان دهد زنده است، پلکی می‌زد و آب د*ه*ان فرو می‌داد. بعد از گذشت چهل‌روز، درست همان روزی که کاویان را به خاک سپردند، احساس کسی را داشت که تکه‌ای از وجود خود را گم کرده و حالا آن‌قدر خسته و سردرگم است که نمی‌تواند قطره‌ای اشک بریزد برای عزیز از دست رفته‌اش. فقط در پس سیاهی نگاهش، خاطرات اکران می‌شود و ذره‌ذره از جان او می‌کامند. کتایون و کرانه، با لباس‌های کردی آمده و به رسم خودشان عزاداری می‌کردند.
چکاوک چشم‌هایش را آرام بست و سعی داشت صدای‌های دل‌خراش، جیغ و ناله‌هایی که از هر طرف می‌آمد را نشنود. دنیا دور سرش می‌گشت و فقط ذره‌ای خواب راحت می‌خواست، ذره‌ای آرامش. بدنش بی‌حال‌تر و لس‌تر می‌شود و توان از پلک‌هایش می‌رود. دست‌هایش از روی دسته صندلی سر می‌خورد و آویزان می‌شود،کم‌کم صداها تار می‌شوند و در سرش می‌پیچند تا آرامش بلاخره بر همه‌جا ساکن می‌شود.
***
- بازم ازتون ممنونم آقای صدر، امیدوارم که با این لطف‌تون روح کاویان به آرامش برسه.
آرشاویر، کلافه از صدای ناله‌ها و شیون‌های خواهران کاویان سر بلند می‌کند و با نگرانی، به چکاوکی خیره می‌شود که چشم‌هایش بسته است و بی‌جان روی صندلی افتاده و با کنار رفتن پافر مشکی‌اش، یقه‌اش کامل مشخص است و آن شال لعنتی هم که افتاده. بی‌توجه به حرف‌های کیان چشم می‌چرخاند تا نیکی را بیابد و از او بخواهد مراقب چکاوک باشد؛ اما با دیدن نگاه خیره‌ی جوانی سیاه‌پوش بر چکاوک، اخم‌هایش شدید درهم می‌رود. دست‌هایش ناخواسته مشت می‌شوند وچیز عجیبی درون س*ی*نه‌اش می‌جوشد و کشش غیر وصفی که به کور کردن چشم‌های آبی آن پسرک پیدا کرده بود. برای جلوگیری از هر حرکت احتمالی، دست مشت شده‌اش را به جیب شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌فرستد. رو به کیان می‌کند و با چهره‌ی درهم و اخم‌های گره‌خورده، آهسته زمزمه می‌کند:
- چکاوک از حال رفته، می‌برمش بیمارستان سرم تقویتی بهش تزریق کنند.
می‌گوید و بدون این‌که منتظر اجازه باشد، با گام‌های محکم و متین به سمت چکاوک می‌رود و فاطمه که تا آن لحظه خیره او بود، لبخند محوی می‌زند و سرش را به جهت مخالف می‌چرخاند. انگار سوءتفاهمی برایش پیش آمده.
چند قبر میانی را با گام‌های محکمش پشت سر می‌گذارد و مقابل فاطمه، خم می‌شود و وقتی که دست زیر زانوی چکاوک می‌اندازد و آن را بلند می‌کند، به وضوح متوجه چهره‌ی وا رفته‌ی فاطمه می‌شود. بی‌توجه به نگاه‌هایی که خیره‌یشان بود، مستقیم و محکم مسیر خروج را در پیش می‌گیرد و با رسیدن نیکی به کنارش، نیم‌نگاهی بین نیکی و یقه باز و موهای رها شده از بند کش چکاوک، که حالا آزادانه در هوا معلق بودند و با نسیم تکان می‌خوردند، می‌اندازد. نگاهش را به ماشین مشکی‌اش می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
- نیکی لطفا یقه چکاوک رو بپوشون.
با ایستادن قدم‌هایش، نیکی به مقابلش می‌آید و با خونسردی تمام، یقه شل لباس مشکی را بالا می‌کشد. وقتی که شال مشکی را از دور گ*ردنش روی موهای چکاوک می‌اندازد و آن‌ها را روی شانه‌های بی‌جان و افتاده چکاوک رها می‌کند، از مقابل آرشاویر کنار می‌رود و او مصمم به راهش ادامه می‌دهد.

کد:
چکاوک، بی حال و نزار، گوشه‌ای روی صندلی افتاده بود و فاطمه در حالی که اشک‌های خود را پاک می‌کرد، شانه‌های چکاوک را می‌فشرد. نوحه‌خوان، با سوز زیادی می‌خواند و زن‌های نزدیک خانواده‌یشان صورت می‌خراشیدند برای عزیزشان. کیان کنار مردی بلندقامت که نگاه فاطمه را مشغول خود می‌کرد ایستاده و آرام با او حرف می‌زد. آبتین، تکیه بر درخت سروی داده و اعضای خانواده را زیر نظر داشت، مبادا حال کسی بد شود. چکاوک شوکه و پر از بغض به سوگواریشان خیره بود و گاهی اوقات برای این‌که نشان دهد زنده است، پلکی می‌زد و آب د*ه*ان فرو می‌داد. بعد از گذشت چهل‌روز، درست همان روزی که کاویان را به خاک سپردند، احساس کسی را داشت که تکه‌ای از وجود خود را گم کرده و حالا آن‌قدر خسته و سردرگم است که نمی‌تواند قطره‌ای اشک بریزد برای عزیز از دست رفته‌اش. فقط در پس سیاهی نگاهش، خاطرات اکران می‌شود و ذره‌ذره از جان او می‌کامند. کتایون و کرانه، با لباس‌های کردی آمده و به رسم خودشان عزاداری می‌کردند.
چکاوک چشم‌هایش را آرام بست و سعی داشت صدای‌های دل‌خراش، جیغ و ناله‌هایی که از هر طرف می‌آمد را نشنود. دنیا دور سرش می‌گشت و فقط ذره‌ای خواب راحت می‌خواست، ذره‌ای آرامش. بدنش بی‌حال‌تر و لس‌تر می‌شود و توان از پلک‌هایش می‌رود. دست‌هایش از روی دسته صندلی سر می‌خورد و آویزان می‌شود،کم‌کم صداها تار می‌شوند و در سرش می‌پیچند تا آرامش بلاخره بر همه‌جا ساکن می‌شود.
***
- بازم ازتون ممنونم آقای صدر، امیدوارم که با این لطف‌تون روح کاویان به آرامش برسه.
آرشاویر، کلافه از صدای ناله‌ها و شیون‌های خواهران کاویان سر بلند می‌کند و با نگرانی، به چکاوکی خیره می‌شود که چشم‌هایش بسته است و بی‌جان روی صندلی افتاده و با کنار رفتن پافر مشکی‌اش، یقه‌اش کامل مشخص است و آن شال لعنتی هم که افتاده. بی‌توجه به حرف‌های کیان چشم می‌چرخاند تا نیکی را بیابد و از او بخواهد مراقب چکاوک باشد؛ اما با دیدن نگاه خیره‌ی جوانی سیاه‌پوش بر چکاوک، اخم‌هایش شدید درهم می‌رود. دست‌هایش ناخواسته مشت می‌شوند وچیز عجیبی درون س*ی*نه‌اش می‌جوشد و کشش غیر وصفی که به کور کردن چشم‌های آبی آن پسرک پیدا کرده بود. برای جلوگیری از هر حرکت احتمالی، دست مشت شده‌اش را به جیب شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش می‌فرستد. رو به کیان می‌کند و با چهره‌ی درهم و اخم‌های گره‌خورده، آهسته زمزمه می‌کند:
- چکاوک از حال رفته، می‌برمش بیمارستان سرم تقویتی بهش تزریق کنند.
می‌گوید و بدون این‌که منتظر اجازه باشد، با گام‌های محکم و متین به سمت چکاوک می‌رود و فاطمه که تا آن لحظه خیره او بود، لبخند محوی می‌زند و سرش را به جهت مخالف می‌چرخاند. انگار سوءتفاهمی برایش پیش آمده.
چند قبر میانی را با گام‌های محکمش پشت سر می‌گذارد و مقابل فاطمه، خم می‌شود و وقتی که دست زیر زانوی چکاوک می‌اندازد و آن را بلند می‌کند، به وضوح متوجه چهره‌ی وا رفته‌ی فاطمه می‌شود. بی‌توجه به نگاه‌هایی که خیره‌یشان بود، مستقیم و محکم مسیر خروج را در پیش می‌گیرد و با رسیدن نیکی به کنارش، نیم‌نگاهی بین نیکی و یقه باز و موهای رها شده از بند کش چکاوک، که حالا آزادانه در هوا معلق بودند و با نسیم تکان می‌خوردند، می‌اندازد. نگاهش را به ماشین مشکی‌اش می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
- نیکی لطفا یقه چکاوک رو بپوشون.
با ایستادن قدم‌هایش، نیکی به مقابلش می‌آید و با خونسردی تمام، یقه شل لباس مشکی را بالا می‌کشد. وقتی که شال مشکی را از دور گ*ردنش روی موهای چکاوک می‌اندازد و آن‌ها را روی شانه‌های بی‌جان و افتاده چکاوک رها می‌کند، از مقابل آرشاویر کنار می‌رود و او مصمم به راهش ادامه می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا