کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 38
همه‌چیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی می‌کنند می‌آید، پلک می‌بندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس می‌خواند.
پلک می‌گشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجه‌اش را جلب می‌کند. آهسته انگشت اشاره‌اش را تکان می‌دهد و حسش می‌کند، او زنده است. صدای تاپ‌تاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلک‌هایش سنگینی می‌کنند و به زور باز می‌شوند، همه‌چیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطره‌قطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال می‌دهد. کمی سرش را می‌چرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی می‌خواند. چشم می‌بندد و چرا هیچ یادش نمی‌آید؟
صدای آرام وگرمی در گوش‌هایش طنین می‌اندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش می‌کند و می‌بیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز می‌کند و پایین تخت را می‌بیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش می‌آید و هرچه فکر می‌کند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمی‌آید. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش می‌کشد و همه‌چیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار می‌گیرد و دست‌هایش را آهسته می‌فشرد. نمی‌داند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمده‌ی عمه‌اش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک می‌زند و آهسته د*ه*ان می‌گشاید:
- عمه!
هوشیاری‌اش را کم‌کم به دست می‌آورد و محیط بیمارستان کمی اضطراب‌آور است.
- چی‌شده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخش‌ها کم‌کم دارند اثرشان را از دست می‌دهند.
صدای دادهای معراج در سرش می‌پیچد و سرش تیر می‌کشد. دستش را روی سرش می‌گذارد و چهره درهم می‌کشد. صدای ضعیف قلبش را می‌شنود که هرچند مدت یک‌بار می‌تپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغ‌های سودابه... .
همه‌چیز به طرز وحشتناکی دارد یادش می‌آید و ناخواسته جیغ می‌زند و ترس در تک‌تک سلول‌هایش می‌پیچد. به تقلا می‌افتد و خود را محکم عقب می‌کشد. جیغ می‌زند و چشم‌هایش می‌سوزند. دیدش تار م‌ شود و با التماس عمه‌اش را صدا می‌زند. یک‌بار نام معراج را می‌خواند و یک‌بار نام پدرش را. عمه‌اش شانه‌هایش را می‌گیرد و در حالی که زار می‌زند، سعی دارد اویی که دست و پا می‌زند و جیغ می‌زند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغ‌های چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق می‌شود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار می‌زند و چکاوکی که دارد التماس می‌کند و زجه می‌زند را سفت در آ*غ*و*ش می‌فشرد، سر در گوش او می‌برد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کم‌کم آرام می‌شود و چهره آرشاویر را می‌بیند. به او چنگ می‌زند و او را به خود می‌فشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت می‌نشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او می‌کِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطره‌ای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر می‌فشرد و نمی‌خواهد هیچ ببیند. او این‌جا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمی‌افتاد.
توجه‌ای به صدای هق‌هق‌های عمه کتایونش که از اتاق خارج می‌شوند، نمی‌کند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ می‌اندازد.
عمیق و بریده نفس می‌کشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه می‌دهد. دست‌های ارشاویر کمرش را نوازش می‌کنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!

[/CODE]
همه‌چیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی می‌کنند می‌آید، پلک می‌بندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس می‌خواند.
پلک می‌گشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجه‌اش را جلب می‌کند. آهسته انگشت اشاره‌اش را تکان می‌دهد و حسش می‌کند، او زنده است. صدای تاپ‌تاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلک‌هایش سنگینی می‌کنند و به زور باز می‌شوند، همه‌چیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطره‌قطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال می‌دهد. کمی سرش را می‌چرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی می‌خواند. چشم می‌بندد و چرا هیچ یادش نمی‌آید؟
صدای آرام وگرمی در گوش‌هایش طنین می‌اندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش می‌کند و می‌بیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز می‌کند و پایین تخت را می‌بیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش می‌آید و هرچه فکر می‌کند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمی‌آید. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش می‌کشد و همه‌چیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار می‌گیرد و دست‌هایش را آهسته می‌فشرد. نمی‌داند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمده‌ی عمه‌اش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک می‌زند و آهسته د*ه*ان می‌گشاید:
- عمه!
هوشیاری‌اش را کم‌کم به دست می‌آورد و محیط بیمارستان کمی اضطراب‌آور است.
- چی‌شده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخش‌ها کم‌کم دارند اثرشان را از دست می‌دهند.
صدای دادهای معراج در سرش می‌پیچد و سرش تیر می‌کشد. دستش را روی سرش می‌گذارد و چهره درهم می‌کشد. صدای ضعیف قلبش را می‌شنود که هرچند مدت یک‌بار می‌تپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغ‌های سودابه... .
همه‌چیز به طرز وحشتناکی دارد یادش می‌آید و ناخواسته جیغ می‌زند و ترس در تک‌تک سلول‌هایش می‌پیچد. به تقلا می‌افتد و خود را محکم عقب می‌کشد. جیغ می‌زند و چشم‌هایش می‌سوزند. دیدش تار م‌ شود و با التماس عمه‌اش را صدا می‌زند. یک‌بار نام معراج را می‌خواند و یک‌بار نام پدرش را. عمه‌اش شانه‌هایش را می‌گیرد و در حالی که زار می‌زند، سعی دارد اویی که دست و پا می‌زند و جیغ می‌زند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغ‌های چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق می‌شود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار می‌زند و چکاوکی که دارد التماس می‌کند و زجه می‌زند را سفت در آ*غ*و*ش می‌فشرد، سر در گوش او می‌برد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کم‌کم آرام می‌شود و چهره آرشاویر را می‌بیند. به او چنگ می‌زند و او را به خود می‌فشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت می‌نشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او می‌کِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطره‌ای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر می‌فشرد و نمی‌خواهد هیچ ببیند. او این‌جا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمی‌افتاد.
توجه‌ای به صدای هق‌هق‌های عمه کتایونش که از اتاق خارج می‌شوند، نمی‌کند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ می‌اندازد.
عمیق و بریده نفس می‌کشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه می‌دهد. دست‌های ارشاویر کمرش را نوازش می‌کنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!
[/CODE]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 39
صدای صوت قرآن عبدالباسط در سرش می‌نشیند، خیره است به روبان مشکی کنار عکس پدرش. صدای هق‌هق‌های کتایون، شعر سوزناک عمه کوثر و زار زدن‌های عموی کوچکش کیان، مجلس را گرم کرده است. معراج نیست، الهی دگر هیچ‌وقت نباشد. آهسته از روی مبل بلند می‌شود. به سمت عکس کاویان می‌رود و آن لبخندهای استوره‌ای معروف بابایش. دست روی شیشه سرد قاب عکس می‌کشد و لبخند محوی می‌زند. بابایش دوباره قایم شده تا دخترکش پیدایش کند، وگرنه اوکه بی‌معرفت نیست، هست؟ سرش سنگینی می‌کند و همه‌چیز عجیب است. عمه‌هایش را درک نمی‌کرد؛ برای چه شیون می‌کنند؟ نگاهی به شومیز و دامن مشکی‌اش می‌اندازد، او چرا لباس مشکی پوشیده؟ مگر همیشه از این رنگ متنفر نبود؟ دستی روی گلویش می‌کشد و در جمع چشم‌چشم می‌کند تا گل‌بی‌بی را بیابد. خسته شده است از صدای جیغ و گریه بی‌پایان مهمان‌ها. دلش یک ب*غ*ل خواب راحت می‌خواهد، آن هم در آ*غ*و*ش گل‌بی‌بی مهربانش. صدای بم و مردانه‌ای توجه‌اش را جلب می‌کند. سر می‌چرخاند و پسر عمویش را می‌بیند. از آخرین باری که او را دیده بود، دوسالی می‌گذشت و چهره‌اش جا افتاده‌تر شده؛ ولی او چرا گریه می‌کند؟ لبخند محوی می‌زند و با صدایی که خش گرفته آرام می‌گوید:
- چقدر بزرگ شدی آبتین!
بعد با لحن مظلومی که کمی هم بغض دارد، سر می‌چرخاند و به دنبال کسی می‌گردد. ملتمس به سمت آبتین می‌چرخد:
- میای کمکم کنی بابامو پیدا کنم؟ نمی‌دونم کجا قایم شده. صدبار بهش گفتم بابا من از این بازی خوشم نمیاد؛ اما اون دوست داره.
به آبتین نگاه می‌کند که از زور گریه، شانه‌هایش تکان می‌خورند و دست بر روی چهره گذاشته. قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکد:
- گریه نکن آبتین، باهم پیداش می‌کنیم.
لبخند جنون‌وار محوی می‌زند و با ذوق می‌گوید:
- اگه بدونه شما اومدین خیلی خوشحال میشه، می‌دونی که چقد دوستت داره.
صدای هق‌هق‌های آبتین بلند می‌شود و جسم بی‌جان چکاوک را میان آ*غ*و*ش می‌گیرد. قطره‌ی اشکی آهسته از گوشه‌ی چشم چکاوک سر می‌خورد و این جماعت چرا باور نمی‌کنند که بابایش پنهان شده؟
بغض در گلویش را پس می‌فرستد و همراه با نم اشک نشسته در چشمانش لبخند می‌زند:
- ای بابا زشته آبتین، گریه نکن، خیر سرت بیست‌سالته. می‌دونی که بابام خوشش نمیاد مرد گریه کنه. اگه بیاد ببینه داری گریه می‌کنی دعوامون می‌کنه.
او می‌گویید و شانه‌های آبتین دگر توان تحمل کردن ندارند. به سمت کیان می رود و در حالی که زار می‌زند خود را در آ*غ*و*ش پدرش می‌اندازد و عمویش را می‌خواهد.
رفته‌رفته تعداد مهمان‌ها افزوده می‌شدند و با حضور هر یک از اقوام دور و نزدیکشان شیون‌ها اوج می‌گرفت. چکاوک پذیرایی را ترک می‌کند و به سمت اتاق بابایش می‌رود، آخر شاید در کمد قایم شده باشد. او چه می‌گوید مگر بابای پهلوانش در کمد جا می‌شود؟ وارد اتاق که می‌شود، سودابه را می‌بیند که روی تخت خوابیده است و بی‌صدا به سقف خیره است. لبخند محوی می‌زند و با لحن معصومانه‌ای به سمتش می‌رود:
- سودابه بابامو ندیدی؟ هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
جمله‌اش برای اوج گیری بغض نشسته در گلوی سودابه کافی‌ست. خسته و ناباور پا زمین می‌کوبد و با بغض جیغ می‌زند:
- بس کنید دیگه، بس کنید. من بابامو می‌خوام.
انگار تازه راه گلویش باز شده باشد. بابایش نیست، اوهم مثل مادرش ترکش کرده. گرمای عجیبی میان قفسه س*ی*نه‌اش احساس می‌کند. نفس نمی‌تواند بکشد، دست روی گلویش می‌کشد و عمیق نفس می‌کشد. می‌سوزد، قلبش می‌سوزد و ازت شدت گرمایش نمی‌تواند نفس بکشد. بابایش رفته، مرد عاشق روزهای سردش رفته، پهلوان دوست داشتنی‌اش رفته. نفسش به شمارش می‌افتد. چشم‌هایش می‌سوزند و قطرات اشک یکی پس از دیگری فرو می‌ریزند. دست در گریبان می‌اندازد و باجیغ دل‌خراشی یقه چاک می‌دهد و زجه می‌زند، زجه می‌زند و از درون فرو می پاشد، جیغ می‌زند و با زانو بر زمین فرود می‌آید. جیغ‌هایش زجه عمه‌هایش را بلند می‌کند و قلبش به وضع فجیعی تند می‌کوبد و نفس کم می‌آورد. کاویان دوست داشتنی و مهربانش رفته. روی زمین می‌افتد و نمی‌تواند نفس بکشد.
بابایش را می‌بیند، بالاخره آمد. لبخند محوی می‌زند و پلک‌های سنگینش را می‌بندد.
***
کد:
صدای صوت قرآن عبدالباسط در سرش می‌نشیند، خیره است به روبان مشکی کنار عکس پدرش. صدای هق‌هق‌های کتایون، شعر سوزناک عمه کوثر و زار زدن‌های عموی کوچکش کیان، مجلس را گرم کرده است. معراج نیست، الهی دگر هیچ‌وقت نباشد. آهسته از روی مبل بلند می‌شود. به سمت عکس کاویان می‌رود و آن لبخندهای استوره‌ای معروف بابایش. دست روی شیشه سرد قاب عکس می‌کشد و لبخند محوی می‌زند. بابایش دوباره قایم شده تا دخترکش پیدایش کند، وگرنه اوکه بی‌معرفت نیست، هست؟ سرش سنگینی می‌کند و همه‌چیز عجیب است. عمه‌هایش را درک نمی‌کرد؛ برای چه شیون می‌کنند؟ نگاهی به شومیز و دامن مشکی‌اش می‌اندازد، او چرا لباس مشکی پوشیده؟ مگر همیشه از این رنگ متنفر نبود؟ دستی روی گلویش می‌کشد و در جمع چشم‌چشم می‌کند تا گل‌بی‌بی را بیابد. خسته شده است از صدای جیغ و گریه بی‌پایان مهمان‌ها. دلش یک ب*غ*ل خواب راحت می‌خواهد، آن هم در آ*غ*و*ش گل‌بی‌بی مهربانش. صدای بم و مردانه‌ای توجه‌اش را جلب می‌کند. سر می‌چرخاند و پسر عمویش را می‌بیند. از آخرین باری که او را دیده بود، دوسالی می‌گذشت و چهره‌اش جا افتاده‌تر شده؛ ولی او چرا گریه می‌کند؟ لبخند محوی می‌زند و با صدایی که خش گرفته آرام می‌گوید:
- چقدر بزرگ شدی آبتین!
بعد با لحن مظلومی که کمی هم بغض دارد، سر می‌چرخاند و به دنبال کسی می‌گردد. ملتمس به سمت آبتین می‌چرخد:
- میای کمکم کنی بابامو پیدا کنم؟ نمی‌دونم کجا قایم شده. صدبار بهش گفتم بابا من از این بازی خوشم نمیاد؛ اما اون دوست داره.
به آبتین نگاه می‌کند که از زور گریه، شانه‌هایش تکان می‌خورند و دست بر روی چهره گذاشته. قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکد:
- گریه نکن آبتین، باهم پیداش می‌کنیم.
لبخند جنون‌وار محوی می‌زند و با ذوق می‌گوید:
- اگه بدونه شما اومدین خیلی خوشحال میشه، می‌دونی که چقد دوستت داره.
صدای هق‌هق‌های آبتین بلند می‌شود و جسم بی‌جان چکاوک را میان آ*غ*و*ش می‌گیرد. قطره‌ی اشکی آهسته از گوشه‌ی چشم چکاوک سر می‌خورد و این جماعت چرا باور نمی‌کنند که بابایش پنهان شده؟
بغض در گلویش را پس می‌فرستد و همراه با نم اشک نشسته در چشمانش لبخند می‌زند:
- ای بابا زشته آبتین، گریه نکن، خیر سرت بیست‌سالته. می‌دونی که بابام خوشش نمیاد مرد گریه کنه. اگه بیاد ببینه داری گریه می‌کنی دعوامون می‌کنه.
او می‌گویید و شانه‌های آبتین دگر توان تحمل کردن ندارند. به سمت کیان می رود و در حالی که زار می‌زند خود را در آ*غ*و*ش پدرش می‌اندازد و عمویش را می‌خواهد.
رفته‌رفته تعداد مهمان‌ها افزوده می‌شدند و با حضور هر یک از اقوام دور و نزدیکشان شیون‌ها اوج می‌گرفت. چکاوک پذیرایی را ترک می‌کند و به سمت اتاق بابایش می‌رود، آخر شاید در کمد قایم شده باشد. او چه می‌گوید مگر بابای پهلوانش در کمد جا می‌شود؟ وارد اتاق که می‌شود، سودابه را می‌بیند که روی تخت خوابیده است و بی‌صدا به سقف خیره است. لبخند محوی می‌زند و با لحن معصومانه‌ای به سمتش می‌رود:
- سودابه بابامو ندیدی؟ هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
جمله‌اش برای اوج گیری بغض نشسته در گلوی سودابه کافی‌ست. خسته و ناباور پا زمین می‌کوبد و با بغض جیغ می‌زند:
- بس کنید دیگه، بس کنید. من بابامو می‌خوام.
انگار تازه راه گلویش باز شده باشد. بابایش نیست، اوهم مثل مادرش ترکش کرده. گرمای عجیبی میان قفسه س*ی*نه‌اش احساس می‌کند. نفس نمی‌تواند بکشد، دست روی گلویش می‌کشد و عمیق نفس می‌کشد. می‌سوزد، قلبش می‌سوزد و ازت شدت گرمایش نمی‌تواند نفس بکشد. بابایش رفته، مرد عاشق روزهای سردش رفته، پهلوان دوست داشتنی‌اش رفته. نفسش به شمارش می‌افتد. چشم‌هایش می‌سوزند و قطرات اشک یکی پس از دیگری فرو می‌ریزند. دست در گریبان می‌اندازد و باجیغ دل‌خراشی یقه چاک می‌دهد و زجه می‌زند، زجه می‌زند و از درون فرو می پاشد، جیغ می‌زند و با زانو بر زمین فرود می‌آید. جیغ‌هایش زجه عمه‌هایش را بلند می‌کند و قلبش به وضع فجیعی تند می‌کوبد و نفس کم می‌آورد. کاویان دوست داشتنی و مهربانش رفته. روی زمین می‌افتد و نمی‌تواند نفس بکشد.
بابایش را می‌بیند، بالاخره آمد. لبخند محوی می‌زند و پلک‌های سنگینش را می‌بندد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 40
اخرین دکمه پیراهن مشکی‌اش را می‌بندد و با زدن عطر به سیبک گلویش، از آینه فاصله می‌گیرد. اتاق را ترک می‌کند و بعد از پشت سر گذاشتن راه‌رو طویل ویلا، پله‌ها را با عجله پایین می‌آید و می‌خواهد هرچه زودتر خود را به چکاوک آسیب دیده‌اش برساند.
پیچ پله آخر را پشت سر می‌گذراند و به سمت خروجی سالن حرکت می‌کند که صدای شاهرخ پاهایش را میخ زمین می‌کنند:
- کجا پسرم؟
دستش آهسته مشت می‌شود و دندان روی هم می‌سابد. به سمت صدا برمی‌گردد و شاهرخ را در کت و شلوار ذغالی‌اش می‌بیند که موهایش را مرتب پشت سرش بسته است. چشم می‌بندد و دقایقی بعد که بر خود مسلط می‌شود، با اخم او را می نگرد:
- چی شده؟
شاهرخ مضطرب است، با گام‌های بلند خود را به او می‌رساند نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و در حالی که از کنارش رد می‌شود، او را مخاطب قرار می دهد:
- تسلیت میگم. می‌دونم کار داری؛ اما یه کار واجب‌تر پیش اومده. هیشکی خبر نداره، یه قرار خیلی محرمانه است بدون هیچ آدم اضافه‌ای، اینا اخباری که دارم.
کلافه نفسش را بیرون می‌دهد ودندان می‌سابد. با جمله تسلیت میگم، می‌خواهد به او بفهماند که زیر نظرش دارد و از کارهایش باخبر است. با غیض دندان می‌سابد و دلش مرگ او را می‌خواهد. مرگی دل‌خراش و پر از درد. دستی زیر ل*بش می‌کشد و پر از غیض به دنبال شاهرخ راه می‌افتد.
****
صدای داد کامیاب لرزه بر اندام برسین انداخته است و خود را در دسته‌ی مبل جمع کرده. امیر برزگر پا روی پا انداخته و با خونسردی به صورت برافروخته کامیاب نگاه می‌کند. کامیاب توسط پلیس شناسایی شده و حالا در به در دنبال او می‌گشتند و آرشاویر مطمعن است که پای امیر برزگر در میان است. کلافه دست روی صورتش می‌کشد و کنار ل*بش نگه می‌دارد. صدایش آرام و جدی‌ست و از بین فریاد کامیاب که می‌گوید باید یک کاری بکنید، امیر برزگر را مخاطب قرار می دهد:
-نظر تو چیه امیر ؟
امیر او را می‌نگرد و با لبخند کجی خود را جمع و جور می‌کند:
- کاری که شده، برسین می‌‎تونه راهش رو ادامه بده.
کامیاب چشم گرد می‌کند و خشمگین به سمت امیر می‌رود. یقه او را می‌گیرد و از روی مبل بلندش می‌کند. در صورتش فریاد می‌کشد و تمام خشمش را به صدایش می‌ریزد:
- همش تقصیر توئه، مردیکه لاشخور، حروم زاده. امنیت انبارها با تو بوده، چطوری باید انبار زیر یه بیمارستان پیدا بشه؟ چجوری یکی از افراد من باید من رو لو بده؟
و کامیاب با صدای بلندتری غرش می‌کند:
- چطوری؟
لبخند کج امیر جمع می‌شود و با چهره‌ای جدی دست‌روی‌دست های کامیاب می‌گذارد و از قید یقه‌اش رها می‌کند. مچ کامیاب را بین پنجه‌هایش خم می‌کند و می‌فشارد و به چشم‌های متحیر کامیاب خیره می‌شود:
- از دور بازی کنار رفتی کامیاب. حواست به دخترت نبود، ازت خسته شد پدر نمونه.
و تیر خلاص به کامیاب زده می‌شود. شوکه به سمت برسین برمی‌گردد. لرز از جان برسین می‌گذرد و چشم‌هایش به نم اشک می‌نشینند. آرشاویر؛ اما رفتار امیر را کنکاش می‌کند و مطمعن است یک جای کار می‌لنگدد. با جیغ برسین نگاه از امیر می‌گیرد و با دیدن کامیابی که ماشه تفنگش را به سمت تک دخترش می‌کشد، پوزخند بر ل*ب‌هایش جا خوش می‌کند. ثانیه‌ای نمی‌کشد که صدای فریاد گلوله در آن خانه باغ قدیمی نیمه مخروبه می‌پیچد و صدای قار‌قار نخراش کلاغ‌ها برمی‌خیزد. در این شانزده‌سال آن‌قدر آدم‌کشی دیده که این صح*نه برایش عجیب نباشد؛ اما چطور باور کند که کامیاب به خون ریخته بر لباسش بخندد و هرزه، حواله جسم غرق در خون دخترش کند. آهسته با خود تکرار می‌کند، دخترَش. ابرو بالا می‌دهد و از صح*نه‌ی نه چندان دل‌چسب رو می‌گیرد. لبخند محو بر لبان امیر برزگر، چشم‌های ارشاویر را تنگ می‌کند و وقتی نگاهشان بهم تلاقی می‌شود، هزاران حرف رد و بدل می‌کنند، نگاهی از جِنس تهدید. آرشاویر ابرو بالا می‌دهد و با پوزخندی رو می‌گیرد. نیم‌نگاهی به خون جاری از پیشانی برسین می‌کند و رو به کامیاب زمزمه می‌کند:
- خودکشی شرافتمندانه‌تر از چوبه داره.
صدای امیر برزگر و لبخند محو بر لبانش، رنگ و بوی شیطان را می‌دهد تا آدمی‌زاد.
- منم همین فکر رو می‌کنم؛ اما از اون‌جایی که کامیاب عزیز، جون دوست‌تر از این حرفاست، پس من زحمتش رو براش می‌کشم.
و ثانیه‌ای بعد کلت از کمربند چرم براق امیر خارج می‌شود و با کشیدن ماشه، صدای مهیب شلیک ساختمان را در بر می‌گیرد وجسم سنگین و عظیم کامیاب با زانو کنار جسم دخترش فرود می آید. خون همانند؛ رود خانه‌ای جاری می‌شود و پارکت قدیمی ویلا را به گند می‌کشد و بوی کثیف خون چهره‌ی ارشاویر را درهم می‌کند. امیر، با لبخند محوی کلت را روی گل میز می‌گذارد و با صدا صاف کردنی سر تکان می‌دهد:
- عجب مرگ رمانتیکی!
تای ابرو امیر بالا می‌رود و ادامه می‌دهد:
- نصیب هرکسی نمیشه.
صدای شوکه شاهرخ که امیر را مخاطب قرار می‌دهد. نگاه آرشاویر را به دنبال خود می‌کشد:
- چه غلطی کردی امیر؟
آرشاویر پوزخند می‌زند و کنج لَبش به سمت بالا کش می‌آید. از ته دل می خواهد که امیر، ماشه‌ای هم حرام این کفتار کند و قال قضیه را بکند. امیر از جا بر می‌خیزد و در حالی که کراوات مشکی‌اش را تنظیم می‌کند با لبخند کجی، خیره شاهرخ را می‌نگرد:
- بی‌خاصیت شده بود. یک‌سالی گیر بودم تا بتونم موقعیت خلاصی از دستش رو پیدا کنم تا این‌که بلاخره تلاش‌هام به نتیجه نشست و بعد یه ر*اب*طه طولانی با برسین عزیزم اون رو راضی کردم کامیاب مرحوم رو لو بده. این‌جوری هم از شر برسین خلاص می‌شدم و هم از شر کامیاب.
امیر برگه‌ای از جیبش بیرون می‌کشد و در حالی که آن را صاف می‌کند، به سمت جسم غرق در خون کامیاب می‌رود. زانو می‌زند، دستمالی از جیب خارج می‌کند و در حالی که انگشت اشاره‌ی کامیاب را با احتیاط از خون می‌زداید، با لحن شیطانی نیم‌نگاهی به سرتاپای شاهرخ می‌اندازد:
- توهم سنت رفته بالا. نوچه‌هاتم که دست آرشاویر دادی، اختیار همه‌چی هم که به ارشاویر سپردی.
لرزی از اندام شاهرخ می‌گذرد و تا می‌خواهد موبایلش را از جیب در بیاورد، تنها بادیگارد در اتاق که ظاهرا نگهبان جلسه بوده، دست به ماشه می‌برد... می‌خواهد شلیک کند که آرشاویر بر می‌خیزد و لبخند محوی می‌زند:
- بذارش به عهده من.
به سمت گل میز می‌رود، کلت امیر را بر می‌دارد. چشم‌های شاهرخ از فرط ناباوری گرد شده و به لبخند محو کنج لبان آرشاویر خیره است.
ارشاویر با لبخند کجی نیم‌نگاهی به امیر برزگر می‌اندازد:
- کشتن شاهرخ.
امیر برزگر شیطانی می‌خندد و با کشیدن برگه‌ی دیگری از جیب داخلی کت فیلی‌اش، او را با لبخند مرموزی به شاهرخ نشان می‌دهد:
- شاهرخ‌جان، این وکالت نامه رو یادته؟
قیافه به ظاهر متفکری می‌گیرد و تیزی برگه را به ل*ب‌های کبودش می‌فشارد و چشم تنگ می‌کند:
- گفته بودی می‌خوای با این ارشاویر رو خام کنی و از طریق ارشاویر قدرت برسین رو بدست بیاری و بدست آوردن برسین یعنی داشتن سرمایه کامیاب.
امیر کج به شاهرخ وا رفته نگاه می‌کند و ابرو بالا می‌دهد:
- متاسفم شاهرخ عزیز!
امیر برگه را مقابل خود می‌گیرد و با چهره‌ی متفکری می‌گوید:
- وکالت تام تمامی اموال و سرمایه‌های شاهرخ شهسواری برای آقای آرشاویر صدر.
شاهرخ پر از خشم فریاد می‌کشد و می‌خواهد به سمت امیر یورش بیاورد که بادیگارد عظیم الجثه او را از پشت می‌گیرد و شاهرخ پی‌درپی فحش‌های ن*ا*موسی نثار امیر می‌کند. ارشاویر، با ابروی بالا رفته، نیش‌خندی می‌زند و به شاهرخ نگاه می‌کند و نقشه امیر را ادامه می‌دهد:
- ادماشم که دست منن...
لبخند ارشاویر کش می‌آید و لحنش مرموزتر:
- ادمای خودم که پشت من رو خالی نمی‌کنن!
و جلمه ارشاویر که کامل می‌شود رو به چشم‌های وا رفته‌ی شاهرخ ماشه کلت کشیده می‌شود و آرشاویر در حالی که به چشم‌های ملتمس شاهرخ خیره است، لبخند می‌زند:
- التماس کن!
شاهرخ به زانو می‌افتد و هرگز باور نمی‌کند که آرشاویر بخواهد همچین کاری کند. شاهرخ لبخند هولی می‌زند و با زانو به سمت آرشاویر می‌آید:
- پسرم خواهش می‌کنم، من و تو یه تیم هستیم، ما، باهم دنیا رو فتح می‌کنیم.
بلند می‌شود و می‌خواهد به سمت آرشاویر بیاید که ارشاویر با چهره‌ی جدی، ران پای راستش را می‌زند و صدای فریاد پر از درد شاهرخ در صدای گلوله می‌پیچد وجانش را جلا می‌دهد.
- این بخاطر الهه...
پای چپش را نشانه می‌گیرد و بی‌درنگ ماشه کشیده و تیر را رها می‌کند.
- یادم رفت که دوتا پاشو از دست داده.
صدای فریاد شاهرخ پر از درد است و التماس. زجه می‌زند و درحالی که از درد روی زمین غلط می‌زند، آخرین توانش را برای منصرف کردن او به کار می‌برد:
- امیر، امیر اگر مسیح بفهمه روزگارت سیاه می‌کنه.
ارشاویر می‌خندد؛ بلند. قهقه می‌زند و به یک‌باره تغییر چهره می‌دهد و با خشم کتف راستش را نشانه می‌گیرد:
- این بخاطر گندی که به زندگیم زدی...
تیر را می‌زند و فریاد پر از درد شاهرخ دوباره بر می‌خزد. قلبش را هدف می‌گیرد و صدای ناله‌هایش را با یک تیر خفه می‌کند.
- اینم بخاطر چکاوک.
شاهرخ خون بالا می‌آورد و چشم‌های گرد شده‌اش میخ نگاه مشکی اوست. حتی فکرش هم نمی‌کرد که به این زودی از شرش خلاص شود، ان هم با نقشه و تلاش امیر برزگر. فکرش را هم نمی‌کرد که کشتنش این‌قدر ل*ذت‌بخش باشد. امیر با لبخند به سمتش می‌آید و برگه وکالت نامه و استامپ را به دستش می‌دهد.
- اثر انگشتش رو روی این برگه بزن و وکالت تام ازش بگیر، کارای محضریش قبلا انجام شده.
آرشاویر نیم‌نگاهی به وکالت نامه می‌اندازد. امیر برگه‌ای که از کامیاب گرفته را تا می‌زند و در جیب داخلی کتش می‌گذارد:
- منتظر تماسم باش...
و با لبخند عمیقی، ضربه‌ی آرامی به کتف آرشاویر می‌زند و جمله‌اش را کامل می‌کند:
- شریک!
بدون هیچ حرف اضافه‌ی دیگری از روی جسم کامیاب می‌گذرد و آرشاویر در حالی که در یک دستش اسلحه است و در دست دیگرش وکالت نامه رفتن او را می‌نگرد.
***
کد:
اخرین دکمه پیراهن مشکی‌اش را می‌بندد و با زدن عطر به سیبک گلویش، از آینه فاصله می‌گیرد. اتاق را ترک می‌کند و بعد از پشت سر گذاشتن راه‌رو طویل ویلا، پله‌ها را با عجله پایین می‌آید و می‌خواهد هرچه زودتر خود را به چکاوک آسیب دیده‌اش برساند.
پیچ پله آخر را پشت سر می‌گذراند و به سمت خروجی سالن حرکت می‌کند که صدای شاهرخ پاهایش را میخ زمین می‌کنند:
- کجا پسرم؟
دستش آهسته مشت می‌شود و دندان روی هم می‌سابد. به سمت صدا برمی‌گردد و شاهرخ را در کت و شلوار ذغالی‌اش می‌بیند که موهایش را مرتب پشت سرش بسته است. چشم می‌بندد و دقایقی بعد که بر خود مسلط می‌شود، با اخم او را می نگرد:
- چی شده؟
شاهرخ مضطرب است، با گام‌های بلند خود را به او می‌رساند نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و در حالی که از کنارش رد می‌شود، او را مخاطب قرار می دهد:
- تسلیت میگم. می‌دونم کار داری؛ اما یه کار واجب‌تر پیش اومده. هیشکی خبر نداره، یه قرار خیلی محرمانه است بدون هیچ آدم اضافه‌ای، اینا اخباری که دارم.
کلافه نفسش را بیرون می‌دهد ودندان می‌سابد. با جمله تسلیت میگم، می‌خواهد به او بفهماند که زیر نظرش دارد و از کارهایش باخبر است. با غیض دندان می‌سابد و دلش مرگ او را می‌خواهد. مرگی دل‌خراش و پر از درد. دستی زیر ل*بش می‌کشد و پر از غیض به دنبال شاهرخ راه می‌افتد.
****
صدای داد کامیاب لرزه بر اندام برسین انداخته است و خود را در دسته‌ی مبل جمع کرده. امیر برزگر پا روی پا انداخته و با خونسردی به صورت برافروخته کامیاب نگاه می‌کند. کامیاب توسط پلیس شناسایی شده و حالا در به در دنبال او می‌گشتند و آرشاویر مطمعن است که پای امیر برزگر در میان است. کلافه دست روی صورتش می‌کشد و کنار ل*بش نگه می‌دارد. صدایش آرام و جدی‌ست و از بین فریاد کامیاب که می‌گوید باید یک کاری بکنید، امیر برزگر را مخاطب قرار می دهد:
-نظر تو چیه امیر ؟
امیر او را می‌نگرد و با لبخند کجی خود را جمع و جور می‌کند:
- کاری که شده، برسین می‌‎تونه راهش رو ادامه بده.
کامیاب چشم گرد می‌کند و خشمگین به سمت امیر می‌رود. یقه او را می‌گیرد و از روی مبل بلندش می‌کند. در صورتش فریاد می‌کشد و تمام خشمش را به صدایش می‌ریزد:
- همش تقصیر توئه، مردیکه لاشخور، حروم زاده. امنیت انبارها با تو بوده، چطوری باید انبار زیر یه بیمارستان پیدا بشه؟ چجوری یکی از افراد من باید من رو لو بده؟
و کامیاب با صدای بلندتری غرش می‌کند:
- چطوری؟
لبخند کج امیر جمع می‌شود و با چهره‌ای جدی دست‌روی‌دست های کامیاب می‌گذارد و از قید یقه‌اش رها می‌کند. مچ کامیاب را بین پنجه‌هایش خم می‌کند و می‌فشارد و به چشم‌های متحیر کامیاب خیره می‌شود:
- از دور بازی کنار رفتی کامیاب. حواست به دخترت نبود، ازت خسته شد پدر نمونه.
و تیر خلاص به کامیاب زده می‌شود. شوکه به سمت برسین برمی‌گردد. لرز از جان برسین می‌گذرد و چشم‌هایش به نم اشک می‌نشینند. آرشاویر؛ اما رفتار امیر را کنکاش می‌کند و مطمعن است یک جای کار می‌لنگدد. با جیغ برسین نگاه از امیر می‌گیرد و با دیدن کامیابی که ماشه تفنگش را به سمت تک دخترش می‌کشد، پوزخند بر ل*ب‌هایش جا خوش می‌کند. ثانیه‌ای نمی‌کشد که صدای فریاد گلوله در آن خانه باغ قدیمی نیمه مخروبه می‌پیچد و صدای قار‌قار نخراش کلاغ‌ها برمی‌خیزد. در این شانزده‌سال آن‌قدر آدم‌کشی دیده که این صح*نه برایش عجیب نباشد؛ اما چطور باور کند که کامیاب به خون ریخته بر لباسش بخندد و هرزه، حواله جسم غرق در خون دخترش کند. آهسته با خود تکرار می‌کند، دخترَش. ابرو بالا می‌دهد و از صح*نه‌ی نه چندان دل‌چسب رو می‌گیرد. لبخند محو بر لبان امیر برزگر، چشم‌های ارشاویر را تنگ می‌کند و وقتی نگاهشان بهم تلاقی می‌شود، هزاران حرف رد و بدل می‌کنند، نگاهی از جِنس تهدید. آرشاویر ابرو بالا می‌دهد و با پوزخندی رو می‌گیرد. نیم‌نگاهی به خون جاری از پیشانی برسین می‌کند و رو به کامیاب زمزمه می‌کند:
- خودکشی شرافتمندانه‌تر از چوبه داره.
صدای امیر برزگر و لبخند محو بر لبانش، رنگ و بوی شیطان را می‌دهد تا آدمی‌زاد.
- منم همین فکر رو می‌کنم؛ اما از اون‌جایی که کامیاب عزیز، جون دوست‌تر از این حرفاست، پس من زحمتش رو براش می‌کشم.
و ثانیه‌ای بعد کلت از کمربند چرم براق امیر خارج می‌شود و با کشیدن ماشه، صدای مهیب شلیک ساختمان را در بر می‌گیرد وجسم سنگین و عظیم کامیاب با زانو کنار جسم دخترش فرود می آید. خون همانند؛ رود خانه‌ای جاری می‌شود و پارکت قدیمی ویلا را به گند می‌کشد و بوی کثیف خون چهره‌ی ارشاویر را درهم می‌کند. امیر، با لبخند محوی کلت را روی گل میز می‌گذارد و با صدا صاف کردنی سر تکان می‌دهد:
- عجب مرگ رمانتیکی!
تای ابرو امیر بالا می‌رود و ادامه می‌دهد:
- نصیب هرکسی نمیشه.
صدای شوکه شاهرخ که امیر را مخاطب قرار می‌دهد. نگاه آرشاویر را به دنبال خود می‌کشد:
- چه غلطی کردی امیر؟
آرشاویر پوزخند می‌زند و کنج لَبش به سمت بالا کش می‌آید. از ته دل می خواهد که امیر، ماشه‌ای هم حرام این کفتار کند و قال قضیه را بکند. امیر از جا بر می‌خیزد و در حالی که کراوات مشکی‌اش را تنظیم می‌کند با لبخند کجی، خیره شاهرخ را می‌نگرد:
- بی‌خاصیت شده بود. یک‌سالی گیر بودم تا بتونم موقعیت خلاصی از دستش رو پیدا کنم تا این‌که بلاخره تلاش‌هام به نتیجه نشست و بعد یه ر*اب*طه طولانی با برسین عزیزم اون رو راضی کردم کامیاب مرحوم رو لو بده. این‌جوری هم از شر برسین خلاص می‌شدم و هم از شر کامیاب.
امیر برگه‌ای از جیبش بیرون می‌کشد و در حالی که آن را صاف می‌کند، به سمت جسم غرق در خون کامیاب می‌رود. زانو می‌زند، دستمالی از جیب خارج می‌کند و در حالی که انگشت اشاره‌ی کامیاب را با احتیاط از خون می‌زداید، با لحن شیطانی نیم‌نگاهی به سرتاپای شاهرخ می‌اندازد:
- توهم سنت رفته بالا. نوچه‌هاتم که دست آرشاویر دادی، اختیار همه‌چی هم که به ارشاویر سپردی.
لرزی از اندام شاهرخ می‌گذرد و تا می‌خواهد موبایلش را از جیب در بیاورد، تنها بادیگارد در اتاق که ظاهرا نگهبان جلسه بوده، دست به ماشه می‌برد... می‌خواهد شلیک کند که آرشاویر بر می‌خیزد و لبخند محوی می‌زند:
- بذارش به عهده من.
به سمت گل میز می‌رود، کلت امیر را بر می‌دارد. چشم‌های شاهرخ از فرط ناباوری گرد شده و به لبخند محو کنج لبان آرشاویر خیره است.
ارشاویر با لبخند کجی نیم‌نگاهی به امیر برزگر می‌اندازد:
- کشتن شاهرخ.
امیر برزگر شیطانی می‌خندد و با کشیدن برگه‌ی دیگری از جیب داخلی کت فیلی‌اش، او را با لبخند مرموزی به شاهرخ نشان می‌دهد:
- شاهرخ‌جان، این وکالت نامه رو یادته؟
قیافه به ظاهر متفکری می‌گیرد و تیزی برگه را به ل*ب‌های کبودش می‌فشارد و چشم تنگ می‌کند:
- گفته بودی می‌خوای با این ارشاویر رو خام کنی و از طریق ارشاویر قدرت برسین رو بدست بیاری و بدست آوردن برسین یعنی داشتن سرمایه کامیاب.
امیر کج به شاهرخ وا رفته نگاه می‌کند و ابرو بالا می‌دهد:
- متاسفم شاهرخ عزیز!
امیر برگه را مقابل خود می‌گیرد و با چهره‌ی متفکری می‌گوید:
- وکالت تام تمامی اموال و سرمایه‌های شاهرخ شهسواری برای آقای آرشاویر صدر.
شاهرخ پر از خشم فریاد می‌کشد و می‌خواهد به سمت امیر یورش بیاورد که بادیگارد عظیم الجثه او را از پشت می‌گیرد و شاهرخ پی‌درپی فحش‌های ن*ا*موسی نثار امیر می‌کند. ارشاویر، با ابروی بالا رفته، نیش‌خندی می‌زند و به شاهرخ نگاه می‌کند و نقشه امیر را ادامه می‌دهد:
- ادماشم که دست منن...
لبخند ارشاویر کش می‌آید و لحنش مرموزتر:
- ادمای خودم که پشت من رو خالی نمی‌کنن!
و جلمه ارشاویر که کامل می‌شود رو به چشم‌های وا رفته‌ی شاهرخ ماشه کلت کشیده می‌شود و آرشاویر در حالی که به چشم‌های ملتمس شاهرخ خیره است، لبخند می‌زند:
- التماس کن!
شاهرخ به زانو می‌افتد و هرگز باور نمی‌کند که آرشاویر بخواهد همچین کاری کند. شاهرخ لبخند هولی می‌زند و با زانو به سمت آرشاویر می‌آید:
- پسرم خواهش می‌کنم، من و تو یه تیم هستیم، ما، باهم دنیا رو فتح می‌کنیم.
بلند می‌شود و می‌خواهد به سمت آرشاویر بیاید که ارشاویر با چهره‌ی جدی، ران پای راستش را می‌زند و صدای فریاد پر از درد شاهرخ در صدای گلوله می‌پیچد وجانش را جلا می‌دهد.
- این بخاطر الهه...
پای چپش را نشانه می‌گیرد و بی‌درنگ ماشه کشیده و تیر را رها می‌کند.
- یادم رفت که دوتا پاشو از دست داده.
صدای فریاد شاهرخ پر از درد است و التماس. زجه می‌زند و درحالی که از درد روی زمین غلط می‌زند، آخرین توانش را برای منصرف کردن او به کار می‌برد:
- امیر، امیر اگر مسیح بفهمه روزگارت سیاه می‌کنه.
ارشاویر می‌خندد؛ بلند. قهقه می‌زند و به یک‌باره تغییر چهره می‌دهد و با خشم کتف راستش را نشانه می‌گیرد:
- این بخاطر گندی که به زندگیم زدی...
تیر را می‌زند و فریاد پر از درد شاهرخ دوباره بر می‌خزد. قلبش را هدف می‌گیرد و صدای ناله‌هایش را با یک تیر خفه می‌کند.
- اینم بخاطر چکاوک.
شاهرخ خون بالا می‌آورد و چشم‌های گرد شده‌اش میخ نگاه مشکی اوست. حتی فکرش هم نمی‌کرد که به این زودی از شرش خلاص شود، ان هم با نقشه و تلاش امیر برزگر. فکرش را هم نمی‌کرد که کشتنش این‌قدر ل*ذت‌بخش باشد. امیر با لبخند به سمتش می‌آید و برگه وکالت نامه و استامپ را به دستش می‌دهد.
- اثر انگشتش رو روی این برگه بزن و وکالت تام ازش بگیر، کارای محضریش قبلا انجام شده.
آرشاویر نیم‌نگاهی به وکالت نامه می‌اندازد. امیر برگه‌ای که از کامیاب گرفته را تا می‌زند و در جیب داخلی کتش می‌گذارد:
- منتظر تماسم باش...
و با لبخند عمیقی، ضربه‌ی آرامی به کتف آرشاویر می‌زند و جمله‌اش را کامل می‌کند:
- شریک!
بدون هیچ حرف اضافه‌ی دیگری از روی جسم کامیاب می‌گذرد و آرشاویر در حالی که در یک دستش اسلحه است و در دست دیگرش وکالت نامه رفتن او را می‌نگرد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 41
زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرده و کنج اتاق جمع شده. سه‌روزی می‌شد که از اتاق بیرون نرفته و ل*ب به غذا نزده است. چهار روز است که بابایش رفته و او حالا در این جهان به این بزرگی هیچ‌کس را ندارد. نه مادری مانده و نه گل‌بی‌بی و نه پدری که دم از بودن میزد. زیر چشم‌هایش گود رفته و ل*ب‌ها و محوطه داخلی دهانش کویر لوت است و اگر مجبور نبود آب هم نمی‌خورد. خاطرات را صحفه به صحفه از اول مرور می‌کند و غرق در آ*غ*و*ش کاویان و رخساره‌ای می‌شود که یک از یک، بی‌معرفت‌تر بودند.
آخرین باری که مادرش را در آ*غ*و*ش کشید روی تخت بیمارستان بود؛ درحالی که چشمان عسلی زیبایش بی‌فروغ شده و جسمش از هر وقت دیگری نحیف‌تر و شکننده‌تر شده است. ل*ب‌های بی‌فروغ و محوش را هنوز در خاطر دارد. گریه‌های شبانه کاویان که آن را پای دل‌تنگی مادری می‌گذاشت که به سفر رفته است و چه ساده‌لوحانه به این سفر بی‌بازگشت اعتقاد داشت. زبانش را روی ل*ب‌های ترک خورده‌اش می‌کشد و چشم‌های سوزناکش را می‌بندد. صدای در اتاق بلند می‌شود و زمزمه‌های آرام و خش‌دار عمه کرانه که از او می‌خواهد در اتاق را باز کند. می‌خواهد حرف بزند و بگوید خوب است؛ اما نمی‌شود. کاویان را بخاطر می‌آورد که هرگاه از فرط دل‌تنگی بغض راه گلویش را می‌بست، به اتاقش می‌آمد و روی همین تخت می‌نشست و می‌گفت هر وقت خواستی حرف بزنی من هستم بابا و او حالا می‌خواهد حرف بزند. سرش را به سمت تخت بر می‌گرداند و کاویان را می‌بیند که با لبخند روی تخت نشسته و او را می‌نگرد. بغض می‌کند و با بغض لبخند می‌زند. آهسته ل*ب‌های خشکش را از هم می‌گشاید:
- دلم برات تنگ شده بابا.
صدای عصبی که به در مشت می‌زند، تصویر زیبای خندان پدرش را محو می‌کند و معراج را نقش می‌بندد. معراجی که از خشم سرخ شده و با چاقو به سمتش می‌آید. جیغ می‌زند و با ترس دست روی چشم‌هایش می‌گذارد و عقب می‌کشد. جیغ می‌زند و بیشتر در خود جمع می‌شود، التماس می‌کند و بغضش فرو می‌ریزد. صدای مهیبی می‌آید و بعدش شانه‌های نحیفش چندبار تکان می‌خورد. دست از روی صورتش بر می‌دارد و با چشم‌هایی که هاله‌ی اشک، پرده بر آن انداخته، آرشاویر را تشخیص می‌دهد که با نگرانی او را می‌نگرد. بی‌جان روی دست‌هایش می‌افتد و با گریه آهسته ناله می‌کند:
- امیر، دلم برا بابام تنگ شده.
مشت آرام و بی‌جان به سینِه ارشاویر می‌کوبد و با گریه در حالی که نایی برایش نمانده و آخرین انرژی‌اش را با جیغش از دست داده زمزمه می‌کند:
- من بابامو می‌خوام، ولم کنید.
چشم‌هایش سیاهی می‌روند و از فرط ضعف، نرم روی دست‌های آرشاویر می‌افتد. آرشاویر نگران است و مضطرب چهره‌ی زرد چکاوک را نگاه می‌کند. روسری‌اش را روی سرش کشیده و او را روی دست بلند می‌کند و آخ بمیرد برای جسم بی‌جانش.
می‌خواهد از سالن بیرون برود که بازویش از پشت گرفته می‌شود. برمی‌گردد خیره در نگاه بی‌فروغ؛ اما جدی عموی چکاوک می‌شود. نگاه کیان خیره و بغض آلود به جسم بی‌جان چکاوک، روی دست‌های آرشاویر است. اخم درهم می‌کشد و جدی به سیاهی نگاه آرشاویر چشم می‌دوزد:
- کجا می‌خوای ببریش؟
آرشاویر حال و حوصله بحث کردن ندارد، جدی به آسمان زلال و ابری کیان خیره می شود و زمزمه می‌کند:
- بیمارستان.
کیان در بین اعضای خانواده‌اش دنبال کسی می‌گردد و با دیدن جوانی بلند بالا و چهارشانه‌ای که لباس چهارخانه‌ی مشکی پوشیده و دارد خرما تقسیم می‌کند، آهسته ل*ب می‌زند:
- صبر کن تا بیام.
به سمت جوان می‌رود و چیزی درگوشش زمزمه می‌کند که جوان دیس خرما را به دست کیان می‌دهد و به سمت آرشاویر می‌آید.
چهره‌اش را بر انداز می‌کند و بیشترین چیزی که چشم را می‌گیرد، حالت خاص و آبی آسمانی نگاهش است که باید حدس بزند، پسر کیان است و ارث از گل‌بی‌بی‌یشان برده‌اند.
آبتین به سمت آرشاویر می‌آید، دست‌هایش را دراز می‌کند که چکاوک را از آ*غ*و*ش او بستاند:
- بدینش من آقای صدر، شما تا همین جا هم لطف کردید و معرفت گذاشتید؛ اما وظیفه منه.
حسی برای اولین بار در درون آرشاویر می‌جوشد، چرا باید چکاوکش را به دست پسر عمویش بدهد؟ اخم درهم می‌کشد و با دودلی چکاوک را به آ*غ*و*ش آبتین می‌سپارد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای از خانه خارج می‌شوند.
***
کد:
زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرده و کنج اتاق جمع شده. سه‌روزی می‌شد که از اتاق بیرون نرفته و ل*ب به غذا نزده است. چهار روز است که بابایش رفته و او حالا در این جهان به این بزرگی هیچ‌کس را ندارد. نه مادری مانده و نه گل‌بی‌بی و نه پدری که دم از بودن میزد. زیر چشم‌هایش گود رفته و ل*ب‌ها و محوطه داخلی دهانش کویر لوت است و اگر مجبور نبود آب هم نمی‌خورد. خاطرات را صحفه به صحفه از اول مرور می‌کند و غرق در آ*غ*و*ش کاویان و رخساره‌ای می‌شود که یک از یک، بی‌معرفت‌تر بودند.
آخرین باری که مادرش را در آ*غ*و*ش کشید روی تخت بیمارستان بود؛ درحالی که چشمان عسلی زیبایش بی‌فروغ شده و جسمش از هر وقت دیگری نحیف‌تر و شکننده‌تر شده است. ل*ب‌های بی‌فروغ و محوش را هنوز در خاطر دارد. گریه‌های شبانه کاویان که آن را پای دل‌تنگی مادری می‌گذاشت که به سفر رفته است و چه ساده‌لوحانه به این سفر بی‌بازگشت اعتقاد داشت. زبانش را روی ل*ب‌های ترک خورده‌اش می‌کشد و چشم‌های سوزناکش را می‌بندد. صدای در اتاق بلند می‌شود و زمزمه‌های آرام و خش‌دار عمه کرانه که از او می‌خواهد در اتاق را باز کند. می‌خواهد حرف بزند و بگوید خوب است؛ اما نمی‌شود. کاویان را بخاطر می‌آورد که هرگاه از فرط دل‌تنگی بغض راه گلویش را می‌بست، به اتاقش می‌آمد و روی همین تخت می‌نشست و می‌گفت هر وقت خواستی حرف بزنی من هستم بابا و او حالا می‌خواهد حرف بزند. سرش را به سمت تخت بر می‌گرداند و کاویان را می‌بیند که با لبخند روی تخت نشسته و او را می‌نگرد. بغض می‌کند و با بغض لبخند می‌زند. آهسته ل*ب‌های خشکش را از هم می‌گشاید:
- دلم برات تنگ شده بابا.
صدای عصبی که به در مشت می‌زند، تصویر زیبای خندان پدرش را محو می‌کند و معراج را نقش می‌بندد. معراجی که از خشم سرخ شده و با چاقو به سمتش می‌آید. جیغ می‌زند و با ترس دست روی چشم‌هایش می‌گذارد و عقب می‌کشد. جیغ می‌زند و بیشتر در خود جمع می‌شود، التماس می‌کند و بغضش فرو می‌ریزد. صدای مهیبی می‌آید و بعدش شانه‌های نحیفش چندبار تکان می‌خورد. دست از روی صورتش بر می‌دارد و با چشم‌هایی که هاله‌ی اشک، پرده بر آن انداخته، آرشاویر را تشخیص می‌دهد که با نگرانی او را می‌نگرد. بی‌جان روی دست‌هایش می‌افتد و با گریه آهسته ناله می‌کند:
- امیر، دلم برا بابام تنگ شده.
مشت آرام و بی‌جان به سینِه ارشاویر می‌کوبد و با گریه در حالی که نایی برایش نمانده و آخرین انرژی‌اش را با جیغش از دست داده زمزمه می‌کند:
- من بابامو می‌خوام، ولم کنید.
چشم‌هایش سیاهی می‌روند و از فرط ضعف، نرم روی دست‌های آرشاویر می‌افتد. آرشاویر نگران است و مضطرب چهره‌ی زرد چکاوک را نگاه می‌کند. روسری‌اش را روی سرش کشیده و او را روی دست بلند می‌کند و آخ بمیرد برای جسم بی‌جانش.
می‌خواهد از سالن بیرون برود که بازویش از پشت گرفته می‌شود. برمی‌گردد خیره در نگاه بی‌فروغ؛ اما جدی عموی چکاوک می‌شود. نگاه کیان خیره و بغض آلود به جسم بی‌جان چکاوک، روی دست‌های آرشاویر است. اخم درهم می‌کشد و جدی به سیاهی نگاه آرشاویر چشم می‌دوزد:
- کجا می‌خوای ببریش؟
آرشاویر حال و حوصله بحث کردن ندارد، جدی به آسمان زلال و ابری کیان خیره می شود و زمزمه می‌کند:
- بیمارستان.
کیان در بین اعضای خانواده‌اش دنبال کسی می‌گردد و با دیدن جوانی بلند بالا و چهارشانه‌ای که لباس چهارخانه‌ی مشکی پوشیده و دارد خرما تقسیم می‌کند، آهسته ل*ب می‌زند:
- صبر کن تا بیام.
به سمت جوان می‌رود و چیزی درگوشش زمزمه می‌کند که جوان دیس خرما را به دست کیان می‌دهد و به سمت آرشاویر می‌آید.
چهره‌اش را بر انداز می‌کند و بیشترین چیزی که چشم را می‌گیرد، حالت خاص و آبی آسمانی نگاهش است که باید حدس بزند، پسر کیان است و ارث از گل‌بی‌بی‌یشان برده‌اند.
آبتین به سمت آرشاویر می‌آید، دست‌هایش را دراز می‌کند که چکاوک را از آ*غ*و*ش او بستاند:
- بدینش من آقای صدر، شما تا همین جا هم لطف کردید و معرفت گذاشتید؛ اما وظیفه منه.
حسی برای اولین بار در درون آرشاویر می‌جوشد، چرا باید چکاوکش را به دست پسر عمویش بدهد؟ اخم درهم می‌کشد و با دودلی چکاوک را به آ*غ*و*ش آبتین می‌سپارد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای از خانه خارج می‌شوند.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 42
ده‌روز طاقت فرسا از مرگ کاویان می‌گذرد. آخرین مهمان‌ها رفته‌اند و حالا به عنوان مهمان فقط آرشاویری‌ست که در اتاق چکاوک مراقب اوست و این خاطر کیان و آبتین را آزرده کرده است. سودابه گوشه‌ی مبل افتاده و بی‌حال به جمع ماتم‌زده‌شان خیره است. هنوز هیچ‌کدام از سلمانی‌ها دلیل حمله‌ای که منجر به ایست قلبی کاویان شده را نمی‌دانند. هنوز هم خبری از معراج نشده و همان شبی که در بیمارستان خبر مرگ کاویان را شنید، برای آخرین‌بار و پنهانی چکاوک بی‌جان را دیده و رفته بود. با صدای آیفون، اراس، دختر بیست‌و‌شش‌ساله‌ی کرانه به سمت در می‌رود. کیان با اخم، چشم تنگ کرده و متصل به در اتاق چکاوک خیره است. کیان اخم درهم می‌کشد و با نیم‌نگاهی به سودابه زیر ل*ب حرفی می‌زند و پشت بندش، لااله الا الله، می‌گوید. اراس با چشم‌های متعجب همراه مرد اتو کشیده و مرتبی وارد می‌شود. کیان ابرو بالا می‌دهد و با دیدن وکیل کاویان اخم درهم می‌کشد. آبتین دودل است که به اتاق چکاوک برود یانه. نه طاقت دارد که اورا با مردی غریبه در اتاق تنها بگذارد و نه می‌داند با چه بهانه‌ای به اتاق برود. کیان با خسروشاهی، وکیل کاویان دست می‌دهد و آقای خسروشاهی درکمال ادب و احترام به او و خانواده سیاه‌پوش سلمانی تسلیت می‌گوید. با تعارفات کیان، آقای خسروشاهی روی مبل تک‌نفره سالن می‌نشیند و نیم‌نگاهی به چهره نزار و بیمارگونه سودابه و باقی حاضران می‌اندازد. آذر دختر کتایون، با سینی چای وارد می‌شود و بعد از عمو کیانش و آقای خسروشاهی سینی را روی گل میز می‌گذارد. آقای خسرو شاهی نگاهی در جمع می‌اندازد و متعجب روبه کیان می‌کند:
- بابت فوت آقای سلمانی متاسفم و به خانواده داغدیده شما تسلیت میگم...
مکثی می‌کند و دوباره در جمع به دنبال کسی می‌گردد. سرش را در گوش کیان می‌کند و آهسته می‌گوید:
- بنده برای اجرای وصیت ایشون اینجا هستم. پسر خونده‌ایشون و دخترشون کجا تشریف دارند؟
کیان اخم درهم می‌کشد و سر تکان می‌دهد:
- خوش آمدید آقای خسروشاهی، پسرشون نیستن، دخترشون احوالش مساعد نیست. اگر حضورشون اجباری پسرم رو بفرستم ایشون رو بیاره.
آقای خسروشاهی لبخندی می‌زند:
- لطف می‌کنید اگر بیاریدشون!
و بعد مکث کوتاهی آهسته به سمت سودابه بر می‌گردد:
- خانم مختاری؟
سودابه سر بلند می‌کند و چشم‌های بی‌فروغش را به آقای خسروشاهی می‌دهد. آقای خسروشاهی با در آوردن پاکت وصیت‌نامه روبه سودابه می‌کند:
- مرحوم در وصیتش آقایی به نام امیر صدر رو ذکر کردن، هرچی فکر کردم حضور ذهن نداشتم.
مکثی می‌کند و سوالی به چشمان ناباور سودابه می‌پرسد:
- می‌شناسیدشون؟
سودابه آب دهانش را فرو می‌دهد و ناباور دستی به گلویش می‌کشد. از جا بلند می‌شود و در مقابل چشم‌های حیران همه‌یشان به سمت اتاق چکاوک می‌رود.
***
آرشاویر روی صندلی نشسته است و میخ چهره‌ی زرد چکاوک است. پا روی پا می‌اندازد و به سمت صورت سرد چکاوک خم می‌شود. انگشت‌های پهن مردانه‌اش را از کنار بنا گوش چکاوک، تا زیر فکش نوازش‌وار می‌کشد. موهای طلایی‌اش را پشت گوش‌هایش می‌زند و کمر راست می‌کند. چند تقه به در اتاق می‌خورد و با اجازه‌ی آرشاویر، سودابه جسم بی‌جانش را به چهارچوب در می‌رساند. با حسرت چکاوک را می‌نگرد که بی‌حال دراز کشیده و خرس یادگاری کاویان را در آ*غ*و*ش کشیده. آب دهانش را فرو می‌دهد و رو به آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- آقای خسروشاهی وکیل کاویان اومده، با شما و چکاوک کار داره.
و بعد با نیم‌نگاه سوزان و بغض نشسته‌ای به چکاوک بیرون می‌رود. آرشاویر به چکاوک مسکوت نگاه می‌کند:
- می‌تونی بلند شی؟
چکاوک نیم‌نگاهی به آرشاویر می‌اندازد و بی‌حال پلک می‌زند. آرشاویر از روی صندلی بلند می‌شود و ضرافت دست‌های چکاوک را میان انگشتانش جا می‌دهد و بااحتیاط به او کمک می‌کند که بلند شود.
آبتین رگ غیرتش برآمده و با چشم‌های به خون نشسته به چکاوکی نگاه می‌کند که بی‌جان خود را در آ*غ*و*ش غریبه‌ای انداخته و هیچ از حضور خانواده‌اش شرم ندارد. دندان می‌سابد و پاهایش را عوض می‌کند. نگاه کتایون و کرانه اندکی چاشنی قضاوت شده و آن‌ها که تا به حال در خانواده متصب و معتقدشان از این‌چنین رفتارهایی نداشته اند، به مذاقشان خوش ننشسته. آقای خسروشاهی نگاهی به آرشاویر می‌اندازد و با اطمینان خاطر، برگه‌ی وصیت‌نامه را بیرون می‌کشد. نگاه آذر و اراس، زیرچشمی خیره به جذابیت و مردانگی آرشاویر است و هیچ‌جور نمی توانند بی‌خیال این قید بودن همچین مردی در جمع‌شان شوند.
آقای خسروشاهی با صاف کردن گلویش شروع می‌کند:
- حقیقتا وقتی نام شخصی به نام آقای صدر رو شنیدم خیلی تعجب کردم؛ اما ایشون پارسال که وصیت رو تنظیم کردند، از ایشون نام برده بودند.
چکاوک متعجب به سودابه نگاه می‌کند و می‌خواهد جویا شود که چگونه پدرش از یک‌سال پیش از آرشاویر در وصیتش نام برده؛ اما به جز لبخند تلخ سودابه چیزی عایدش نمی‌شود. آقای خسروشاهی شروع می‌کند به نقل و قول کردن قسمت‌های مهم وصیت‌نامه:
- طبق چیزی که ایشون خواستن، کارگاه به معراج بخشیده شده. سهم منزل پدری ایشون در روستا به خانمشون بخشیده شده و...
مکثی می‌کند و با نیم‌نگاهی به چکاوک و آرشاویر ابرو بالا می‌دهد:
- این قسمت از وصیت‌نامه مختص آقای صدر هست، ایشون از من خواسته بودند که تا هر زمانی که زنده باشم و ایشون رو پیدا کنم، این متن رو به دستشون برسونم، این خونه هم به چکاوک خانم بخشیده‌اند.
رو به کیان می‌کند و با دودلی جمله‌اش را بر ل*ب می‌راند:
- آقای سلمانی، کاویان‌خان قید کرده بودند که در صورتی که هنگام وفات ایشون آقای صدر حضور داشته باشند، شما...
نفسی می‌گیرد و با یک دم عمیق جمله را کامل می‌کند:
- آقای کاویان سلمانی وصیت کرده‌اند که شما به عنوان پدر چکاوک و با رضایت چکاوک و آقای صدر، چکاوک خانم رو به عقد آقای صدر دربیارید و مسئولیت چکاوک خانم رو به ایشون بسپارید.
و بعد ورقه‌ی وصیت‌نامه را در مقابل چشم‌های گرد شده و حیران همه‌یشان به دست کیان می‌دهد. کیان برگه را می‌ستاند و چشم‌هایش روی برگه حرکت می‌کنند. آبتین مشتی به گل میز چوبی می‌کوبد و بلند می‌شود، در حالی که دارد سالن را ترک می‌کند با غیض زمزمه می‌کند:
- جمع کنید این مسخره‌بازیا رو.
اخم‌های آرشاویر درهم کشیده می‌شود و چگونه باور کند این وصیت را. سر به زیر می‌اندازد و به چشم‌های نم نشسته چکاوک خیره می‌شود که با بغض به او خیره است. آهسته دستی روی کمرش می‌کشد و زمزمه می‌کند:
- همه‌چیز درست میشه.
کتایون معترض از جا بلند می‌شود و رو به آرشاویر می‌غرد:
- من نمی‌فهمم برادرم روی چه حسابی همچین حرفی زده؛ اما ما دخترمون رو از سر راه نیاوردیم که به دست یکی بسپریمش که نمی‌فهمم چیه و کیه.
آرشاویر ابرو بالا می‌دهد و سر تا پای کتایون را نگاهی می اندازد :
- من پسر اردشیرم، اردشیر صدر!
کرانه لرز می‌کند و شوکه سر بلند می‌کند. با چشم‌های گرد شده و در حالی که نفس‌نفس می‌زند به او نگاه می‌کند:
-ار... اردشیر؟
آرشاویر آهسته سر تکان می‌دهد و یکمی در جایش جابه‌جا می‌شود:
- اردشیر!
کتایون و کیان با چشم‌های گرد شده و شوکه به کرانه نگاه می‌کنند و با نگاه صدها حرف با یک‌دیگر رد و بدل می‌کنند. چشم‌های کرانه سیاهی می‌رود و برای لحظه‌ای نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود. اردشیر، اردشیر شجاع و دوست داشتنی! کرانه روی دست‌های آراس غش می‌کند و آراس شوکه جیغ می‌کشد و مادرش را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
کد:
ده‌روز طاقت فرسا از مرگ کاویان می‌گذرد. آخرین مهمان‌ها رفته‌اند و حالا به عنوان مهمان فقط آرشاویری‌ست که در اتاق چکاوک مراقب اوست و این خاطر کیان و آبتین را آزرده کرده است. سودابه گوشه‌ی مبل افتاده و بی‌حال به جمع ماتم‌زده‌شان خیره است. هنوز هیچ‌کدام از سلمانی‌ها دلیل حمله‌ای که منجر به ایست قلبی کاویان شده را نمی‌دانند. هنوز هم خبری از معراج نشده و همان شبی که در بیمارستان خبر مرگ کاویان را شنید، برای آخرین‌بار و پنهانی چکاوک بی‌جان را دیده و رفته بود. با صدای آیفون، اراس، دختر بیست‌و‌شش‌ساله‌ی کرانه به سمت در می‌رود. کیان با اخم، چشم تنگ کرده و متصل به در اتاق چکاوک خیره است. کیان اخم درهم می‌کشد و با نیم‌نگاهی به سودابه زیر ل*ب حرفی می‌زند و پشت بندش، لااله الا الله، می‌گوید. اراس با چشم‌های متعجب همراه مرد اتو کشیده و مرتبی وارد می‌شود. کیان ابرو بالا می‌دهد و با دیدن وکیل کاویان اخم درهم می‌کشد. آبتین دودل است که به اتاق چکاوک برود یانه. نه طاقت دارد که اورا با مردی غریبه در اتاق تنها بگذارد و نه می‌داند با چه بهانه‌ای به اتاق برود. کیان با خسروشاهی، وکیل کاویان دست می‌دهد و آقای خسروشاهی درکمال ادب و احترام به او و خانواده سیاه‌پوش سلمانی تسلیت می‌گوید. با تعارفات کیان، آقای خسروشاهی روی مبل تک‌نفره سالن می‌نشیند و نیم‌نگاهی به چهره نزار و بیمارگونه سودابه و باقی حاضران می‌اندازد. آذر دختر کتایون، با سینی چای وارد می‌شود و بعد از عمو کیانش و آقای خسروشاهی سینی را روی گل میز می‌گذارد. آقای خسرو شاهی نگاهی در جمع می‌اندازد و متعجب روبه کیان می‌کند:
- بابت فوت آقای سلمانی متاسفم و به خانواده داغدیده شما تسلیت میگم...
مکثی می‌کند و دوباره در جمع به دنبال کسی می‌گردد. سرش را در گوش کیان می‌کند و آهسته می‌گوید:
- بنده برای اجرای وصیت ایشون اینجا هستم. پسر خونده‌ایشون و دخترشون کجا تشریف دارند؟
کیان اخم درهم می‌کشد و سر تکان می‌دهد:
- خوش آمدید آقای خسروشاهی، پسرشون نیستن، دخترشون احوالش مساعد نیست. اگر حضورشون اجباری پسرم رو بفرستم ایشون رو بیاره.
آقای خسروشاهی لبخندی می‌زند:
- لطف می‌کنید اگر بیاریدشون!
و بعد مکث کوتاهی آهسته به سمت سودابه بر می‌گردد:
- خانم مختاری؟
سودابه سر بلند می‌کند و چشم‌های بی‌فروغش را به آقای خسروشاهی می‌دهد. آقای خسروشاهی با در آوردن پاکت وصیت‌نامه روبه سودابه می‌کند:
- مرحوم در وصیتش آقایی به نام امیر صدر رو ذکر کردن، هرچی فکر کردم حضور ذهن نداشتم.
مکثی می‌کند و سوالی به چشمان ناباور سودابه می‌پرسد:
- می‌شناسیدشون؟
سودابه آب دهانش را فرو می‌دهد و ناباور دستی به گلویش می‌کشد. از جا بلند می‌شود و در مقابل چشم‌های حیران همه‌یشان به سمت اتاق چکاوک می‌رود.
***
آرشاویر روی صندلی نشسته است و میخ چهره‌ی زرد چکاوک است. پا روی پا می‌اندازد و به سمت صورت سرد چکاوک خم می‌شود. انگشت‌های پهن مردانه‌اش را از کنار بنا گوش چکاوک، تا زیر فکش نوازش‌وار می‌کشد. موهای طلایی‌اش را پشت گوش‌هایش می‌زند و کمر راست می‌کند. چند تقه به در اتاق می‌خورد و با اجازه‌ی آرشاویر، سودابه جسم بی‌جانش را به چهارچوب در می‌رساند. با حسرت چکاوک را می‌نگرد که بی‌حال دراز کشیده و خرس یادگاری کاویان را در آ*غ*و*ش کشیده. آب دهانش را فرو می‌دهد و رو به آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- آقای خسروشاهی وکیل کاویان اومده، با شما و چکاوک کار داره.
و بعد با نیم‌نگاه سوزان و بغض نشسته‌ای به چکاوک بیرون می‌رود. آرشاویر به چکاوک مسکوت نگاه می‌کند:
- می‌تونی بلند شی؟
چکاوک نیم‌نگاهی به آرشاویر می‌اندازد و بی‌حال پلک می‌زند. آرشاویر از روی صندلی بلند می‌شود و ضرافت دست‌های چکاوک را میان انگشتانش جا می‌دهد و بااحتیاط به او کمک می‌کند که بلند شود.
آبتین رگ غیرتش برآمده و با چشم‌های به خون نشسته به چکاوکی نگاه می‌کند که بی‌جان خود را در آ*غ*و*ش غریبه‌ای انداخته و هیچ از حضور خانواده‌اش شرم ندارد. دندان می‌سابد و پاهایش را عوض می‌کند. نگاه کتایون و کرانه اندکی چاشنی قضاوت شده و آن‌ها که تا به حال در خانواده متصب و معتقدشان از این‌چنین رفتارهایی نداشته اند، به مذاقشان خوش ننشسته. آقای خسروشاهی نگاهی به آرشاویر می‌اندازد و با اطمینان خاطر، برگه‌ی وصیت‌نامه را بیرون می‌کشد. نگاه آذر و اراس، زیرچشمی خیره به جذابیت و مردانگی آرشاویر است و هیچ‌جور نمی توانند بی‌خیال این قید بودن همچین مردی در جمع‌شان شوند.
آقای خسروشاهی با صاف کردن گلویش شروع می‌کند:
- حقیقتا وقتی نام شخصی به نام آقای صدر رو شنیدم خیلی تعجب کردم؛ اما ایشون پارسال که وصیت رو تنظیم کردند، از ایشون نام برده بودند.
چکاوک متعجب به سودابه نگاه می‌کند و می‌خواهد جویا شود که چگونه پدرش از یک‌سال پیش از آرشاویر در وصیتش نام برده؛ اما به جز لبخند تلخ سودابه چیزی عایدش نمی‌شود. آقای خسروشاهی شروع می‌کند به نقل و قول کردن قسمت‌های مهم وصیت‌نامه:
- طبق چیزی که ایشون خواستن، کارگاه به معراج بخشیده شده. سهم منزل پدری ایشون در روستا به خانمشون بخشیده شده و...
مکثی می‌کند و با نیم‌نگاهی به چکاوک و آرشاویر ابرو بالا می‌دهد:
- این قسمت از وصیت‌نامه مختص آقای صدر هست، ایشون از من خواسته بودند که تا هر زمانی که زنده باشم و ایشون رو پیدا کنم، این متن رو به دستشون برسونم، این خونه هم به چکاوک خانم بخشیده‌اند.
رو به کیان می‌کند و با دودلی جمله‌اش را بر ل*ب می‌راند:
- آقای سلمانی، کاویان‌خان قید کرده بودند که در صورتی که هنگام وفات ایشون آقای صدر حضور داشته باشند، شما...
نفسی می‌گیرد و با یک دم عمیق جمله را کامل می‌کند:
- آقای کاویان سلمانی وصیت کرده‌اند که شما به عنوان پدر چکاوک و با رضایت چکاوک و آقای صدر، چکاوک خانم رو به عقد آقای صدر دربیارید و مسئولیت چکاوک خانم رو به ایشون بسپارید.
و بعد ورقه‌ی وصیت‌نامه را در مقابل چشم‌های گرد شده و حیران همه‌یشان به دست کیان می‌دهد. کیان برگه را می‌ستاند و چشم‌هایش روی برگه حرکت می‌کنند. آبتین مشتی به گل میز چوبی می‌کوبد و بلند می‌شود، در حالی که دارد سالن را ترک می‌کند با غیض زمزمه می‌کند:
- جمع کنید این مسخره‌بازیا رو.
اخم‌های آرشاویر درهم کشیده می‌شود و چگونه باور کند این وصیت را. سر به زیر می‌اندازد و به چشم‌های نم نشسته چکاوک خیره می‌شود که با بغض به او خیره است. آهسته دستی روی کمرش می‌کشد و زمزمه می‌کند:
- همه‌چیز درست میشه.
کتایون معترض از جا بلند می‌شود و رو به آرشاویر می‌غرد:
- من نمی‌فهمم برادرم روی چه حسابی همچین حرفی زده؛ اما ما دخترمون رو از سر راه نیاوردیم که به دست یکی بسپریمش که نمی‌فهمم چیه و کیه.
آرشاویر ابرو بالا می‌دهد و سر تا پای کتایون را نگاهی می اندازد :
- من پسر اردشیرم، اردشیر صدر!
کرانه لرز می‌کند و شوکه سر بلند می‌کند. با چشم‌های گرد شده و در حالی که نفس‌نفس می‌زند به او نگاه می‌کند:
-ار... اردشیر؟
آرشاویر آهسته سر تکان می‌دهد و یکمی در جایش جابه‌جا می‌شود:
- اردشیر!
کتایون و کیان با چشم‌های گرد شده و شوکه به کرانه نگاه می‌کنند و با نگاه صدها حرف با یک‌دیگر رد و بدل می‌کنند. چشم‌های کرانه سیاهی می‌رود و برای لحظه‌ای نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود. اردشیر، اردشیر شجاع و دوست داشتنی! کرانه روی دست‌های آراس غش می‌کند و آراس شوکه جیغ می‌کشد و مادرش را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 43
نوک کفش کالجش با زمین دوئل گرفته است. متفکر خیره به کتاب قطور روی میز شده و در ذهنش اتفاقات را بالا و پایین می‌کند. یک تضاد عجیب بین عقل و قلبش وجود داشت که حل کردنش از توان مرد سرسخت ماهم، خارج بود.
عصبی لگدی به پایه میز می‌زند و با پوف کلافه چنگ در موهایش می‌اندازد. گمان می‌کرد با مرگ شاهرخ همه‌چیز تمام می‌شود و او از مخمسه نجات پیدا می‌کند اما از چاله در آمده و در چاه افتاده بود. از یک‌طرف بحث سرمایه و مسئولیت‌های شاهرخ در عرصه اقتصادی و از طرفی دیگر هرج و مرج وصیت جنجالی کاویان و البته خطر احتمالی پیدا شدن مسیح و بلاهایش. نه می‌تواند چکاوک را از دست بدهد و او را دوباره رها کند و نه عقلش اجازه می‌دهد که او را وارد بازی کند که از هر طرفش بوی خون و لجن‌زار می‌رسد. چیزهایی که برای چکاوک رویایی در پر قو بزرگ شده، همانند یک خنجر سَمی‌ست، سمی که ذره‌ذره او را نابود خواهد کرد. نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و دستش را روی صورتش می‌کشد. همه‌چیز به طرز عجیبی درهم شده و این‌همه اتفاقات، پشت سرهم، بیشتر به کابوس می‌ماند تا واقعیت. چند ضربه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش نیکی، درحالی که ماگ مشکی در دست دارد، وارد می‌شود، مثل همیشه آرام است. نیکی با لبخند بالای سر او می‌ایستد، ماگ را روی میز می‌گذارد و درحالی که شانه آرشاویر را می‌فشرد، آهسته زمزمه می‌کند:
- کاری هست که یه روانکاو بتونه برات انجام بده؟
چشم‌های آشوب آرشاویر از بخار ساطع از ماگ تا نگاه گرم و صمیمی نیکی بالا کشیده می‌شود. دوست دارد با او سخن بگویید؛ اما این عادت گندش که کارها تنهایی انجام می‌دهد دست و پا گیرش می‌شود:
- نه...
بعد مکثی، انگشتش را روی لبه مرطوب ماگ می‌کشد و در همان حال ل*ب می‌گشاید:
- کی بر می‌گردید؟
نیکی لبخندی می‌زند و صندلی کوچک کنار میز را بیرون می‌کشد، روی آن می‌نشیند و پاهای ضریفش را روی یک‌دیگر می‌اندازد:
- نرفته دلت تنگ شد؟
لبخند کجی بر کَبودی لَب‌های آرشاویر نقش می‌بندد و سرش را تا چهره خونسرد نیکی بالا می‌کشد:
- نه...
مکثی می‌کند و در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره است، جمله‌اش را کامل می‌کند:
- فقط حس می‌کنم قراره یه اتفاقایی بیوفته.
ابروی نیکی بالا می‌رود و متفکر، کتاب قطور روی میز را بر می‌دارد. صحفاتش را ورق می‌زند و ژانر اجتماعی_سیاسی کتاب لبخند به ل*بش می‌آورد.
-درونت خیلی آشوبه آرشاویر، یکم مدیتیشن کن آرامش به مغزت برگرده.
با لبخند عمیق‌تری سر بلند می‌کند و درحالی که کتاب را به طرفش می‌گیرد، اضافه می‌کند:
- اون کامپیوتر لعنتی نیاز به استراحت داره، داری زیادی ازش استفاده می‌کنی.
یک‌تای ابروی آرشاویر بالا می‌رود و کتاب را از دستان نیکی می‌ستاند و روی میز می‌گذارد. نیکی بالبخندی بلند می‌شود و درحالی که شومیز سفیدش را مرتب می‌کند نیم‌نگاهی به آرشاویر می‌اندازد:
- قضیه رو از جانیار شنیدم...
مکثی می‌کند و سوالی در چشمانش خیره می‌شود:
- تو که دوستش داری، پس مشکل کجاست؟
آرشاویر کلافه پوف می‌کشد. دستی به ته‌ريشش می‌کشد و همان‌گونه که سرش پایین است، نگاهش را بالا می‌دهد:
- مشکل منم و لجن‌زاری که بینشم، مشکل مرگ کاویان و ناراحتی چکاوک، به زمان نیاز داریم.
نیکی متفکر اخم درهم می‌کشد:
- حدس می‌زدم، ببین آرشاویر...
آرشاویر جدی می‌نشیند و به او خیره می‌شود. نیکی جمله‌اش را کامل می‌کند و ل*ب به د*ه*ان می‌کشد:
- به نظرم حق انتخاب رو به چکاوک بسپر، هرچی باشه زندگی اونه. براش بگو که زندگیت چجوریه، بهش بگو قضیه چیه و اون امیر شونزده‌سال پیشی که عاشق و شیداش بوده، نیستی. همه‌چیز رو بهش بگو و تصمیم رو به خودش بسپار.
ارشاویر با نفس‌های عمیق و چهره متفکر، او را می‌نگرد و به چشم‌هایش خیره می‌شود و به این فکر می‌کند که اگر نیکی را به دیدن چکاوک ببرد چه می‌شود؟ صاف می‌نشیند و به جلد قرمز کتاب خیره می‌شود:
- چند روز سفرتون رو به تاخیر بندازید.
نیکی متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- چرا؟
آرشاویر متفکر دستی به ته‌ريشش می‌کشد و با نیم‌نگاهی به نیکی، در حالی که با دستش به میز ضرب گرفته، سر تکان می‌دهد:
- ده‌روز دیگه، می‌خوام این‌جا باشی و با چکاوک حرف بزنی...
بعد سر بلند می‌کند و جدی در نگاهش خیره می‌شود:
- بهت نیاز دارم نیکی.
***
عروسک خرسی‌اش را بیشتر به خودش می‌فشارد و با تمام توان عطر مردانه کاویان را به ریه‌هایش می‌فرستد. دوازده‌روز به اندازه دوازده‌سال بر دخترک گذشته. بی‌قراری‌ها که کم نمی‌شوند؛ اما اگر شب‌ه ارا فاکتور گرفت، ناله‌هایش کمتر شده. صدای آرام آبتین توجه‌اش را جلب می‌کند:
- چند دقیقه حرف بزنیم؟
صورتش را از شکم نرم خرس صورتی، بیرون می‌کشد و با نیم‌نگاهی به در اتاقش لبخند تلخی می‌زند:
- بیا تو آبتین.
آبتین دکمه‌های ژیله مشکی‌اش را باز می‌کند و چند دکمه باز بالای پیراهن مشکی‌اش بیشتر خود نمایی می‌کند. گام‌هایش مردانه و متین به سمت صندلی چوبی کنار میز چوبی پایه بلند می‌آید و دقایقی بعد روی صندلی جا گرفته و با نگرانی به چهره بی‌روح چکاوک نگاه می‌کند. چکاوک بی‌توجه به آبتین دوباره سرش را به شکم خرس بزرگش فرو می‌برد و چشم می‌بندد. صدای آبتین، کمی چاشنی نگرانی دارد:
- چکاوک؛ به قضیه وصیت‌نامه فکر نکن، عمو نوشته اگه چکاوک راضی باشه.
چکاوک بی‌حوصله، آهسته پلک می‌گشاید و با فاصله دادن سرش از عروسک، به او خیره می‌شود. بعد از مکث کوتاهی لبخند تلخی می‌زند:
- آبتین.
آبتین خیره در نگاهش با لبخند محوی آهسته زمزمه می‌کند:
- جان آبتین.
چکاوک، بغض را فرو می‌دهد و ناباور و تلخ می‌خندد:
- من دوازده‌روز از مرگ تنها عضو خانواده‌ام می‌گذره...
بغض به گلویش می‌آید و راه نفس را می‌بندد:
- دوباره تنها شدم و فرقش با بارهای قبلی اینه که حالا دیگه واقعا تنهام.
چشم‌هایش می‌سوزد، به اشک می‌نشیند و تار می‌شود:
- آبتین بابام مُرد، مُرد می‌فهمی؟
دست‌های لرزانش را روی بغض گلویش می‌گذارد و ل*ب‌هایش را می‌گزد. صح*نه خاکسپاری کاویان زنده می‌شود و جایی میان س*ی*نه دخترک از حرارت، گر می‌گیرد. به سختی هق‌هق را کنترل می‌کند:
- من با چشم‌های خودم دیدم خاک ریختن روش.
دست‌هایش را به هم کشید و در حالی که لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزید، آهسته زمزمه کرد:
- تموم هست و نیستم رو جلوی چشمام خاک کردند.
ل*ب می‌گزد و آخرین آ*غ*و*ش سرد با بابایش را به خاطر می‌آورد و دیگر نمی‌تواند تحمل کند. به هق‌هق می‌افتد و پر از درد فریاد می‌زند و می‌گرید:
- چرا فکر می‌کنی من به این چیزا فکر می‌کنم؟
چهره سرد کاویان و چشم‌های بسته اش، صورت رنگ پریده‌اش میان آن کفن لعنتی و وقتی که در آ*غ*و*ش بابایش از حال رفته بود، صدای سوزناک کرانه و زجه‌های کیان، همه و همه زنده می‌شوند و دخترک را از درون می‌پاشند. بی‌جان می‌شود و بی‌جانی‌اش، زار زدن‌هایش را رفته‌رفته تحلیل می‌برد و تبدیل به هق‌هقی می‌شود که چاشنی‌اش نفس‌تنگی‌ست. آهسته سُر می‌خورد و بی‌حس روی تخت می‌افتد. به سمت یادگاری کاویان باز می‌گردد و به یاد کاویان، سرش را در شکم خرس فرو می‌برد و در حالی که پتوی، طرح خاکستری را روی سرش می‌کشد، با صدای گُنگی که با بغض ترکیب شده و بریده‌بریده خارج می‌شود، آبتین را مخاطب قرار می‌دهد:
- ‌من با هیچی و هیشکی کار ندارم، فقط بابامو می‌خوام، تنهام بذار.
آبتین کلافه بلند می‌شود و پتو را با اندکی خشونت از روی سر چکاوک می‌کشد:
- خفه میشی دختر.
و وقتی که رد اشک روی پو*ست شفافش را می‌بیند تلخ می‌شود:
- چکاوک‌جان میدونم سخته؛ اما الان دوازده‌روز از مرگ عمو گذشته و تو همچنان بی‌قراری می‌کنی. تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ خسته نشدی؟
میان هق‌هقش، تلخ می‌خندد، دستش را اهرم می‌کند و تنش را بالا می‌کشد. ناباور به چشم‌های آسمانی و شفاف آبتین خیره می‌شود و پشت دستش را روی دهانش می‌گذارد:
- آبتین.
به چشم‌های هم خیره می‌شوند. چکاوک جسم بی‌جان و فرو پاشیده‌اش را به تاج تخت می‌رساند و پایش را در آ*غ*و*ش جمع می‌کند:
- من فقط دلم تنگه، تنهام بذار.
***
کد:
نوک کفش کالجش با زمین دوئل گرفته است. متفکر خیره به کتاب قطور روی میز شده و در ذهنش اتفاقات را بالا و پایین می‌کند. یک تضاد عجیب بین عقل و قلبش وجود داشت که حل کردنش از توان مرد سرسخت ماهم، خارج بود.
عصبی لگدی به پایه میز می‌زند و با پوف کلافه چنگ در موهایش می‌اندازد. گمان می‌کرد با مرگ شاهرخ همه‌چیز تمام می‌شود و او از مخمسه نجات پیدا می‌کند اما از چاله در آمده و در چاه افتاده بود. از یک‌طرف بحث سرمایه و مسئولیت‌های شاهرخ در عرصه اقتصادی و از طرفی دیگر هرج و مرج وصیت جنجالی کاویان و البته خطر احتمالی پیدا شدن مسیح و بلاهایش. نه می‌تواند چکاوک را از دست بدهد و او را دوباره رها کند و نه عقلش اجازه می‌دهد که او را وارد بازی کند که از هر طرفش بوی خون و لجن‌زار می‌رسد. چیزهایی که برای چکاوک رویایی در پر قو بزرگ شده، همانند یک خنجر سَمی‌ست، سمی که ذره‌ذره او را نابود خواهد کرد. نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و دستش را روی صورتش می‌کشد. همه‌چیز به طرز عجیبی درهم شده و این‌همه اتفاقات، پشت سرهم، بیشتر به کابوس می‌ماند تا واقعیت. چند ضربه به در اتاق می‌خورد و پشت بندش نیکی، درحالی که ماگ مشکی در دست دارد، وارد می‌شود، مثل همیشه آرام است. نیکی با لبخند بالای سر او می‌ایستد، ماگ را روی میز می‌گذارد و درحالی که شانه آرشاویر را می‌فشرد، آهسته زمزمه می‌کند:
- کاری هست که یه روانکاو بتونه برات انجام بده؟
چشم‌های آشوب آرشاویر از بخار ساطع از ماگ تا نگاه گرم و صمیمی نیکی بالا کشیده می‌شود. دوست دارد با او سخن بگویید؛ اما این عادت گندش که کارها تنهایی انجام می‌دهد دست و پا گیرش می‌شود:
- نه...
بعد مکثی، انگشتش را روی لبه مرطوب ماگ می‌کشد و در همان حال ل*ب می‌گشاید:
- کی بر می‌گردید؟
نیکی لبخندی می‌زند و صندلی کوچک کنار میز را بیرون می‌کشد، روی آن می‌نشیند و پاهای ضریفش را روی یک‌دیگر می‌اندازد:
- نرفته دلت تنگ شد؟
لبخند کجی بر کَبودی لَب‌های آرشاویر نقش می‌بندد و سرش را تا چهره خونسرد نیکی بالا می‌کشد:
- نه...
مکثی می‌کند و در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره است، جمله‌اش را کامل می‌کند:
- فقط حس می‌کنم قراره یه اتفاقایی بیوفته.
ابروی نیکی بالا می‌رود و متفکر، کتاب قطور روی میز را بر می‌دارد. صحفاتش را ورق می‌زند و ژانر اجتماعی_سیاسی کتاب لبخند به ل*بش می‌آورد.
-درونت خیلی آشوبه آرشاویر، یکم مدیتیشن کن آرامش به مغزت برگرده.
با لبخند عمیق‌تری سر بلند می‌کند و درحالی که کتاب را به طرفش می‌گیرد، اضافه می‌کند:
- اون کامپیوتر لعنتی نیاز به استراحت داره، داری زیادی ازش استفاده می‌کنی.
یک‌تای ابروی آرشاویر بالا می‌رود و کتاب را از دستان نیکی می‌ستاند و روی میز می‌گذارد. نیکی بالبخندی بلند می‌شود و درحالی که شومیز سفیدش را مرتب می‌کند نیم‌نگاهی به آرشاویر می‌اندازد:
- قضیه رو از جانیار شنیدم...
مکثی می‌کند و سوالی در چشمانش خیره می‌شود:
- تو که دوستش داری، پس مشکل کجاست؟
آرشاویر کلافه پوف می‌کشد. دستی به ته‌ريشش می‌کشد و همان‌گونه که سرش پایین است، نگاهش را بالا می‌دهد:
- مشکل منم و لجن‌زاری که بینشم، مشکل مرگ کاویان و ناراحتی چکاوک، به زمان نیاز داریم.
نیکی متفکر اخم درهم می‌کشد:
- حدس می‌زدم، ببین آرشاویر...
آرشاویر جدی می‌نشیند و به او خیره می‌شود. نیکی جمله‌اش را کامل می‌کند و ل*ب به د*ه*ان می‌کشد:
- به نظرم حق انتخاب رو به چکاوک بسپر، هرچی باشه زندگی اونه. براش بگو که زندگیت چجوریه، بهش بگو قضیه چیه و اون امیر شونزده‌سال پیشی که عاشق و شیداش بوده، نیستی. همه‌چیز رو بهش بگو و تصمیم رو به خودش بسپار.
ارشاویر با نفس‌های عمیق و چهره متفکر، او را می‌نگرد و به چشم‌هایش خیره می‌شود و به این فکر می‌کند که اگر نیکی را به دیدن چکاوک ببرد چه می‌شود؟ صاف می‌نشیند و به جلد قرمز کتاب خیره می‌شود:
- چند روز سفرتون رو به تاخیر بندازید.
نیکی متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- چرا؟
آرشاویر متفکر دستی به ته‌ريشش می‌کشد و با نیم‌نگاهی به نیکی، در حالی که با دستش به میز ضرب گرفته، سر تکان می‌دهد:
- ده‌روز دیگه، می‌خوام این‌جا باشی و با چکاوک حرف بزنی...
بعد سر بلند می‌کند و جدی در نگاهش خیره می‌شود:
- بهت نیاز دارم نیکی.
***
عروسک خرسی‌اش را بیشتر به خودش می‌فشارد و با تمام توان عطر مردانه کاویان را به ریه‌هایش می‌فرستد. دوازده‌روز به اندازه دوازده‌سال بر دخترک گذشته. بی‌قراری‌ها که کم نمی‌شوند؛ اما اگر شب‌ه ارا فاکتور گرفت، ناله‌هایش کمتر شده. صدای آرام آبتین توجه‌اش را جلب می‌کند:
- چند دقیقه حرف بزنیم؟
صورتش را از شکم نرم خرس صورتی، بیرون می‌کشد و با نیم‌نگاهی به در اتاقش لبخند تلخی می‌زند:
- بیا تو آبتین.
آبتین دکمه‌های ژیله مشکی‌اش را باز می‌کند و چند دکمه باز بالای پیراهن مشکی‌اش بیشتر خود نمایی می‌کند. گام‌هایش مردانه و متین به سمت صندلی چوبی کنار میز چوبی پایه بلند می‌آید و دقایقی بعد روی صندلی جا گرفته و با نگرانی به چهره بی‌روح چکاوک نگاه می‌کند. چکاوک بی‌توجه به آبتین دوباره سرش را به شکم خرس بزرگش فرو می‌برد و چشم می‌بندد. صدای آبتین، کمی چاشنی نگرانی دارد:
- چکاوک؛ به قضیه وصیت‌نامه فکر نکن، عمو نوشته اگه چکاوک راضی باشه.
چکاوک بی‌حوصله، آهسته پلک می‌گشاید و با فاصله دادن سرش از عروسک، به او خیره می‌شود. بعد از مکث کوتاهی لبخند تلخی می‌زند:
- آبتین.
آبتین خیره در نگاهش با لبخند محوی آهسته زمزمه می‌کند:
- جان آبتین.
چکاوک، بغض را فرو می‌دهد و ناباور و تلخ می‌خندد:
- من دوازده‌روز از مرگ تنها عضو خانواده‌ام می‌گذره...
بغض به گلویش می‌آید و راه نفس را می‌بندد:
- دوباره تنها شدم و فرقش با بارهای قبلی اینه که حالا دیگه واقعا تنهام.
چشم‌هایش می‌سوزد، به اشک می‌نشیند و تار می‌شود:
- آبتین بابام مُرد، مُرد می‌فهمی؟
دست‌های لرزانش را روی بغض گلویش می‌گذارد و ل*ب‌هایش را می‌گزد. صح*نه خاکسپاری کاویان زنده می‌شود و جایی میان س*ی*نه دخترک از حرارت، گر می‌گیرد. به سختی هق‌هق را کنترل می‌کند:
- من با چشم‌های خودم دیدم خاک ریختن روش.
دست‌هایش را به هم کشید و در حالی که لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزید، آهسته زمزمه کرد:
- تموم هست و نیستم رو جلوی چشمام خاک کردند.
ل*ب می‌گزد و آخرین آ*غ*و*ش سرد با بابایش را به خاطر می‌آورد و دیگر نمی‌تواند تحمل کند. به هق‌هق می‌افتد و پر از درد فریاد می‌زند و می‌گرید:
- چرا فکر می‌کنی من به این چیزا فکر می‌کنم؟
چهره سرد کاویان و چشم‌های بسته اش، صورت رنگ پریده‌اش میان آن کفن لعنتی و وقتی که در آ*غ*و*ش بابایش از حال رفته بود، صدای سوزناک کرانه و زجه‌های کیان، همه و همه زنده می‌شوند و دخترک را از درون می‌پاشند. بی‌جان می‌شود و بی‌جانی‌اش، زار زدن‌هایش را رفته‌رفته تحلیل می‌برد و تبدیل به هق‌هقی می‌شود که چاشنی‌اش نفس‌تنگی‌ست. آهسته سُر می‌خورد و بی‌حس روی تخت می‌افتد. به سمت یادگاری کاویان باز می‌گردد و به یاد کاویان، سرش را در شکم خرس فرو می‌برد و در حالی که پتوی، طرح خاکستری را روی سرش می‌کشد، با صدای گُنگی که با بغض ترکیب شده و بریده‌بریده خارج می‌شود، آبتین را مخاطب قرار می‌دهد:
- ‌من با هیچی و هیشکی کار ندارم، فقط بابامو می‌خوام، تنهام بذار.
آبتین کلافه بلند می‌شود و پتو را با اندکی خشونت از روی سر چکاوک می‌کشد:
- خفه میشی دختر.
و وقتی که رد اشک روی پو*ست شفافش را می‌بیند تلخ می‌شود:
- چکاوک‌جان میدونم سخته؛ اما الان دوازده‌روز از مرگ عمو گذشته و تو همچنان بی‌قراری می‌کنی. تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ خسته نشدی؟
میان هق‌هقش، تلخ می‌خندد، دستش را اهرم می‌کند و تنش را بالا می‌کشد. ناباور به چشم‌های آسمانی و شفاف آبتین خیره می‌شود و پشت دستش را روی دهانش می‌گذارد:
- آبتین.
به چشم‌های هم خیره می‌شوند. چکاوک جسم بی‌جان و فرو پاشیده‌اش را به تاج تخت می‌رساند و پایش را در آ*غ*و*ش جمع می‌کند:
- من فقط دلم تنگه، تنهام بذار.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 44
نمی‌خواست؛ اما به دستور قاطع آبتین و تایید راسخ کیان، بلاخره تن به مشاوره داده بود و حالا جلسه سوم مشاوره او تمام شده و از کلینیک زیبای دکتر مهرام بیرون می‌آید. سعی می‌کند گفته‌هایش را دوباره به خاطر بیاورد و الحق بسیار در تغییر آب و هوا و جمع کردن دست و پای چکاوک از آن ماتم سنگین بر دلش، موثر بوده.
با واقعیت‌ها روبه‌رویش کرده بود، اجازه داده بود زار بزند و در آغوشش سیر بگرید، بعد که اندکی سبک شده بود به او کمک کرده دوباره قامت راست کند.
ماشینی جلوی پایش ترمز می‌زند و او بیخیال و سر به زیر، حرف‌های دکتر را ریکاوری می‌کند. ماشین براق و های‌کلاس، با آن راننده سمجش، انگار قصد بیخیال شدن نداشت. نفسش دردمند و عاجزانه خارج می‌شود و سر بلند می‌کند که از او خواهش کند که برود؛ اما با دیدن نگاه آشنا و فیس جدی‌اش، شوکه میخ زمین می‌شود و اسامی مردانی که در گذشته‌اش بودند را ریکاوری می‌کند. چشم‌های شیطان رفیق فابریک امیرش را بیاد می‌آورد. پایه ثابت تمام قرارهای عاشقانه و پنهان آن دو برای کنار یک‌دیگرهای دزدکی و رمانتیک‌شان. متعجب سر تکان می‌دهد و برق از سرش می‌پرد. شوکه نامش را بر ل*ب می‌راند:
- جانیار!
ل*ب‌های جانیار به لبخند کوتاهی کش می‌آید و عینک آفتابی‌اش را بین امواج مجعد موهای قهوه‌ای سوخته‌اش می‌فرستد:
- سلام.
چکاوک آب دهانش را فرو می‌دهد و آهسته از شرم ل*ب می‌گزد:
- سلام آقا جانیار، ببخشید من واقعا شوکه شدم، شما... اینجا... .
جانیار به روبه‌رویش خیره می‌شود و بعد از مکث کوتاهی آهسته زمزمه می‌کند:
- داستانش مفصله، سوار شو می‌رسونمت.
جانیار مورد اعتماد بود. همه او را به وفایش می‌شناسند و چشم‌پاکی و مرامی که از او دیده بود، باعث شد که به دلش شک راه ندهد و با باز کردن در جلوی رل، آهسته و متین سوار شود.
ماشین حرکت می‌کند و جانیار در حین رانندگی ل*ب به سخن می‌گشاید:
- من و امیر هنوزم کنار هم زندگی می‌کنیم، ببخشید می‌دونم باید زودتر می‌اومدم برای دیدنت. وقتی شنیدم کاویان‌خان فوت کردند، خیلی ناراحت شدم. تسلیت میگم! یکم اوضاع نابسامان بود وگرنه حتما می‌اومدم برای هم‌دردی.
چکاوک ل*ب می‌گزد و سعی دارد آن خاطرات تباه و پر از شیطنت را از سرش پاک کند تا محض رضای خداهم شده سرخ و سفید نشود. آهسته زمزمه می‌کند:
- متشکرم جانیارجان، خیلی خوشحالم دیدمت.
جانیار لبخند می‌زند و با رسیدن به ترافیک لبخندش پودر می‌شود. پوف کلافه‌ای می‌کشد:
- انگار موندگار شدیم.
چکاوک لبخند محوی می‌زند:
- مشکلی نیست خبر میدم.
دست در کیف کوچک مشکی‌اش می برد و با یافتن گوشی‌اش برای آبتین، مسیجی بر مبنای دیر آمدنش سند می‌کند. گوشی را که به کیف رها می‌کند، جانیار آرام به او و چهره‌ای که رد غم را به دوش می‌کشد، نگاه می‌کند:
- حالت خوبه؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و به کودکی که در ماشین بغلی، سر در تبلتش برده و پرهیجان بازی می‌کند، می‌نگرد:
- سعیم رو برای بهتر شدن انجام میدم.
و اصلا جانیار، همانی بود که حرف زدن با او می‌توانست حالش را رو به راه کند و دکتر مهرام سفارش هم‌صحبتی، با شخص حال خوب کن را کرده. نیم‌نگاهی به جانیار می‌اندازد و لبخند محوی می‌زند:
- دیدنت تو این شرایط ،یکم غیر منتظره بود.
جانیار عینکش را روی چشم می‌گذارد و با گذاشتن نوک زبانش به کنج بالایی ل*بش لبخند محوی می‌زند:
- من کلا تو کار قرار و سوپرایزم.
و چکاوک حق دارد اگر از تیکه‌ی طنز سخنش به گذشته، بی‌رمق سرخ شود و نگاه بگیرد و مانند؛ همان وقت‌ها، زیر لبی بی‌ادبی نثارش کند. لبخند جانیار عمق می‌گیرد و بابت لبخند محوی که به ل*ب‌های چکاوک نشانده، خوشحال است. جانیار بحث را عوض می‌کند و می‌خواهد برای ساعتی هم که شده حال دوست عزیزش را خوب کند:
- هعی مادر، خدا می‌دونه چقد دلم برای این بی‌ادب گفتنا و لپ سرخ کردنات تنگ شده بود.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و شنیدن این جمله‌های مادربزرگانه با صدای بم و مردانه او، تضاد فان‌گونه‌ای برایش دارند و اصلا حالا که او شروع کرده است و یکی زده، بهتر نیست با یه نیم‌کنایه جبران کند:
- به غیر دل‌تنگی چی‌کارا می‌کردی نازنین جون؟
قهقه جانیار کابین ماشین را دربر می‌گیرد و به صدای ضعیف موزیک بی‌کلام پیشی می‌گیرد. این نازنین خانوم هم داستانی دارد. جانیار در حالی که ته خنده‌هایش را جمع می‌کند، آهسته می‌گویید:
- این بدترین تلافی بود که تاحالا داشتم.
چکاوک؛ اما با یادآوری خاطره نازنین خانم بغض کرده است و با آن بغض جان‌فرسا لبخند تلخی زده، خیره به درختان بلوار می‌شود.
***
دست‌های مردانه‌ای روی دستش می‌نشیند و جیغ ناخواسته چکاوک در روشویی می‌پیچد. قلبش به تپش می‌افتد و تا سر حد مرگ پیش می‌رود. آهسته و در حالی که موبایل میان انگشتانش گزگز می‌کنند، به سمت کاویان بر می‌گردد و با بغض و مظلوم، به او خیره می‌شود. کاویان به معنای سکوت دست روی ل*ب‌هایش می‌گذارد و موبایل را از بین انگشتان چکاوک بیرون می‌کشد. چشم‌های چکاوک از ترس گرد می‌شوند و هر لحظه منتظر است، بابایش با شنیدن صدای بم امیر، او را راهی انباری کند و منع تردد شود. کاویان، تماس را روی اسپیکر می‌گذارد و با ابروی بالا رفته منتظر شنیدن صدای از جانب مخاطب است. قلب چکاوک دوئل گرفته و هر لحظه آماده نشستن سیلی در گوشش است که صدای نازک و عشوه‌داری که کمی قر و ناز به آن اضافه شده در محوطه روشویی می‌پیچد:
- چکاوک، چی شد هانی؟
چکاوک قصد دارد طبیعی رفتار کند؛ اما چشم‌هایش به طرز عجیبی گرد می‌شوند و سر به سمت شیر آب باز می‌گرداند تا پدرش نبیند. صدا را در ذهنش کنکاش کرده و با تشخیص ته‌رگه های صدای جانیار، ناخواسته قهقه تا پشت ل*بش بالا می‌آید و با چفت کردن دهانش به صدای اره نجاری تبدیل می‌شود. شیر آب را می‌بندد و با همان خنده‌های به زور کنترل شده به سمت چهره وا رفته پدرش باز می‌گردد. کاویان ابرو بالا داده و برای این‌که کمتر ضایع شود، صدا کلفت می‌کند:
- شما؟
و بازهم جانیار است که لامصب صدایش را از صدای زنان اغوا گر دنیا، بیشتر ناز می‌دهد:
- نازنین خانوم هستم هانی، شما پدر چکاوک‌جون هستید؟
کاویان با چشم‌های تنگ شده، سوالی چکاوک را می‌نگرد و پچ می‌زند:
- کیه؟
و چکاوک برای این‌که بتواند، یکم پختگی آن صدا را توجیه کند، به ناچار مجبور شده بود بگوید، مادر دوستش است؛ همان که بابایش فوت کرده، امروز در مدرسه با او دعوا کرده و حالا مادرش زنگ زده او را نصیحت کند و چکاوک برای این‌که کاویان نفهمد و دعوایش کند، شیر آب را باز کرده و آرام حرف می‌زده و در یک کلام، گور پدر شیطان تا وقتی آنچنان محمل بافی می‌کرد. کاویان با شنیدن داستان شیطنتش گل می‌کند و تماس را از حالت انتظار خارج می‌کند:
- عذر می‌خوام نازنین خانم پشت خطی بود.
و بعد از روشویی بیرون می‌رود؛ اما تا ساعتی بعدش هم صدای خنده‌های کاویان را از اتاقش می‌شنید و به زور قهقه‌هایش را کنترل می‌کرد.
***
با نشستن دستمال مرطوب، تکانی می‌خورد و به خود می‌آید. جانیار کنار زده و با چهره غم نشسته، دارد زیر چشمهای چکاوک دستمال می‌کشد. شوکه فینی می‌کند و ناباور به صورت خیسش دست می‌کشد:
- ببخشید، یاد بابام افتادم.
لبخند تلخی به ل*ب‌های جانیار می‌نشیند و درحالی که ماشین را روشن می‌کند، مهربان او را می‌نگرد:
- راحت باش.
***
کد:
نمی‌خواست؛ اما به دستور قاطع آبتین و تایید راسخ کیان، بلاخره تن به مشاوره داده بود و حالا جلسه سوم مشاوره او تمام شده و از کلینیک زیبای دکتر مهرام بیرون می‌آید. سعی می‌کند گفته‌هایش را دوباره به خاطر بیاورد و الحق بسیار در تغییر آب و هوا و جمع کردن دست و پای چکاوک از آن ماتم سنگین بر دلش، موثر بوده.
با واقعیت‌ها روبه‌رویش کرده بود، اجازه داده بود زار بزند و در آغوشش سیر بگرید، بعد که اندکی سبک شده بود به او کمک کرده دوباره قامت راست کند.
ماشینی جلوی پایش ترمز می‌زند و او بیخیال و سر به زیر، حرف‌های دکتر را ریکاوری می‌کند. ماشین براق و های‌کلاس، با آن راننده سمجش، انگار قصد بیخیال شدن نداشت. نفسش دردمند و عاجزانه خارج می‌شود و سر بلند می‌کند که از او خواهش کند که برود؛ اما با دیدن نگاه آشنا و فیس جدی‌اش، شوکه میخ زمین می‌شود و اسامی مردانی که در گذشته‌اش بودند را ریکاوری می‌کند. چشم‌های شیطان رفیق فابریک امیرش را بیاد می‌آورد. پایه ثابت تمام قرارهای عاشقانه و پنهان آن دو برای کنار یک‌دیگرهای دزدکی و رمانتیک‌شان. متعجب سر تکان می‌دهد و برق از سرش می‌پرد. شوکه نامش را بر ل*ب می‌راند:
- جانیار!
ل*ب‌های جانیار به لبخند کوتاهی کش می‌آید و عینک آفتابی‌اش را بین امواج مجعد موهای قهوه‌ای سوخته‌اش می‌فرستد:
- سلام.
چکاوک آب دهانش را فرو می‌دهد و آهسته از شرم ل*ب می‌گزد:
- سلام آقا جانیار، ببخشید من واقعا شوکه شدم، شما... اینجا... .
جانیار به روبه‌رویش خیره می‌شود و بعد از مکث کوتاهی آهسته زمزمه می‌کند:
- داستانش مفصله، سوار شو می‌رسونمت.
جانیار مورد اعتماد بود. همه او را به وفایش می‌شناسند و چشم‌پاکی و مرامی که از او دیده بود، باعث شد که به دلش شک راه ندهد و با باز کردن در جلوی رل، آهسته و متین سوار شود.
ماشین حرکت می‌کند و جانیار در حین رانندگی ل*ب به سخن می‌گشاید:
- من و امیر هنوزم کنار هم زندگی می‌کنیم، ببخشید می‌دونم باید زودتر می‌اومدم برای دیدنت. وقتی شنیدم کاویان‌خان فوت کردند، خیلی ناراحت شدم. تسلیت میگم! یکم اوضاع نابسامان بود وگرنه حتما می‌اومدم برای هم‌دردی.
چکاوک ل*ب می‌گزد و سعی دارد آن خاطرات تباه و پر از شیطنت را از سرش پاک کند تا محض رضای خداهم شده سرخ و سفید نشود. آهسته زمزمه می‌کند:
- متشکرم جانیارجان، خیلی خوشحالم دیدمت.
جانیار لبخند می‌زند و با رسیدن به ترافیک لبخندش پودر می‌شود. پوف کلافه‌ای می‌کشد:
- انگار موندگار شدیم.
چکاوک لبخند محوی می‌زند:
- مشکلی نیست خبر میدم.
دست در کیف کوچک مشکی‌اش می برد و با یافتن گوشی‌اش برای آبتین، مسیجی بر مبنای دیر آمدنش سند می‌کند. گوشی را که به کیف رها می‌کند، جانیار آرام به او و چهره‌ای که رد غم را به دوش می‌کشد، نگاه می‌کند:
- حالت خوبه؟
چکاوک لبخند محوی می‌زند و به کودکی که در ماشین بغلی، سر در تبلتش برده و پرهیجان بازی می‌کند، می‌نگرد:
- سعیم رو برای بهتر شدن انجام میدم.
و اصلا جانیار، همانی بود که حرف زدن با او می‌توانست حالش را رو به راه کند و دکتر مهرام سفارش هم‌صحبتی، با شخص حال خوب کن را کرده. نیم‌نگاهی به جانیار می‌اندازد و لبخند محوی می‌زند:
- دیدنت تو این شرایط ،یکم غیر منتظره بود.
جانیار عینکش را روی چشم می‌گذارد و با گذاشتن نوک زبانش به کنج بالایی ل*بش لبخند محوی می‌زند:
- من کلا تو کار قرار و سوپرایزم.
و چکاوک حق دارد اگر از تیکه‌ی طنز سخنش به گذشته، بی‌رمق سرخ شود و نگاه بگیرد و مانند؛ همان وقت‌ها، زیر لبی بی‌ادبی نثارش کند. لبخند جانیار عمق می‌گیرد و بابت لبخند محوی که به ل*ب‌های چکاوک نشانده، خوشحال است. جانیار بحث را عوض می‌کند و می‌خواهد برای ساعتی هم که شده حال دوست عزیزش را خوب کند:
- هعی مادر، خدا می‌دونه چقد دلم برای این بی‌ادب گفتنا و لپ سرخ کردنات تنگ شده بود.
چکاوک لبخند محوی می‌زند و شنیدن این جمله‌های مادربزرگانه با صدای بم و مردانه او، تضاد فان‌گونه‌ای برایش دارند و اصلا حالا که او شروع کرده است و یکی زده، بهتر نیست با یه نیم‌کنایه جبران کند:
- به غیر دل‌تنگی چی‌کارا می‌کردی نازنین جون؟
قهقه جانیار کابین ماشین را دربر می‌گیرد و به صدای ضعیف موزیک بی‌کلام پیشی می‌گیرد. این نازنین خانوم هم داستانی دارد. جانیار در حالی که ته خنده‌هایش را جمع می‌کند، آهسته می‌گویید:
- این بدترین تلافی بود که تاحالا داشتم.
چکاوک؛ اما با یادآوری خاطره نازنین خانم بغض کرده است و با آن بغض جان‌فرسا لبخند تلخی زده، خیره به درختان بلوار می‌شود.
***
دست‌های مردانه‌ای روی دستش می‌نشیند و جیغ ناخواسته چکاوک در روشویی می‌پیچد. قلبش به تپش می‌افتد و تا سر حد مرگ پیش می‌رود. آهسته و در حالی که موبایل میان انگشتانش گزگز می‌کنند، به سمت کاویان بر می‌گردد و با بغض و مظلوم، به او خیره می‌شود. کاویان به معنای سکوت دست روی ل*ب‌هایش می‌گذارد و موبایل را از بین انگشتان چکاوک بیرون می‌کشد. چشم‌های چکاوک از ترس گرد می‌شوند و هر لحظه منتظر است، بابایش با شنیدن صدای بم امیر، او را راهی انباری کند و منع تردد شود. کاویان، تماس را روی اسپیکر می‌گذارد و با ابروی بالا رفته منتظر شنیدن صدای از جانب مخاطب است. قلب چکاوک دوئل گرفته و هر لحظه آماده نشستن سیلی در گوشش است که صدای نازک و عشوه‌داری که کمی قر و ناز به آن اضافه شده در محوطه روشویی می‌پیچد:
- چکاوک، چی شد هانی؟
چکاوک قصد دارد طبیعی رفتار کند؛ اما چشم‌هایش به طرز عجیبی گرد می‌شوند و سر به سمت شیر آب باز می‌گرداند تا پدرش نبیند. صدا را در ذهنش کنکاش کرده و با تشخیص ته‌رگه های صدای جانیار، ناخواسته قهقه تا پشت ل*بش بالا می‌آید و با چفت کردن دهانش به صدای اره نجاری تبدیل می‌شود. شیر آب را می‌بندد و با همان خنده‌های به زور کنترل شده به سمت چهره وا رفته پدرش باز می‌گردد. کاویان ابرو بالا داده و برای این‌که کمتر ضایع شود، صدا کلفت می‌کند:
- شما؟
و بازهم جانیار است که لامصب صدایش را از صدای زنان اغوا گر دنیا، بیشتر ناز می‌دهد:
- نازنین خانوم هستم هانی، شما پدر چکاوک‌جون هستید؟
کاویان با چشم‌های تنگ شده، سوالی چکاوک را می‌نگرد و پچ می‌زند:
- کیه؟
و چکاوک برای این‌که بتواند، یکم پختگی آن صدا را توجیه کند، به ناچار مجبور شده بود بگوید، مادر دوستش است؛ همان که بابایش فوت کرده، امروز در مدرسه با او دعوا کرده و حالا مادرش زنگ زده او را نصیحت کند و چکاوک برای این‌که کاویان نفهمد و دعوایش کند، شیر آب را باز کرده و آرام حرف می‌زده و در یک کلام، گور پدر شیطان تا وقتی آنچنان محمل بافی می‌کرد. کاویان با شنیدن داستان شیطنتش گل می‌کند و تماس را از حالت انتظار خارج می‌کند:
- عذر می‌خوام نازنین خانم پشت خطی بود.
و بعد از روشویی بیرون می‌رود؛ اما تا ساعتی بعدش هم صدای خنده‌های کاویان را از اتاقش می‌شنید و به زور قهقه‌هایش را کنترل می‌کرد.
***
با نشستن دستمال مرطوب، تکانی می‌خورد و به خود می‌آید. جانیار کنار زده و با چهره غم نشسته، دارد زیر چشمهای چکاوک دستمال می‌کشد. شوکه فینی می‌کند و ناباور به صورت خیسش دست می‌کشد:
- ببخشید، یاد بابام افتادم.
لبخند تلخی به ل*ب‌های جانیار می‌نشیند و درحالی که ماشین را روشن می‌کند، مهربان او را می‌نگرد:
- راحت باش.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 45
با نوازش‌های عمه‌کرانه، آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند. خورشید، از در شیشه‌ای بالکن به داخل اتاق کمانه زده و قطرات ریز و درشت آب بر روی گلدان و گل‌های زیبا و بزرگ در تراسش نشان می‌دهد که رعد و برق‌های مهیب دیشب، بالاخره به باران تبدیل شده‌اند. چشم‌هایش را می‌مالد و دست‌هایش را کش می‌آورد. با نگاه خمار از خوابی به سمت عمه‌کرانه باز می‌گردد و لبخند محو او، لبخند بر ل*بش می‌نشاند. کرانه آهسته پتو را از رویش کنار می‌زند و آن خرس گنده را، از زیر دست و پای چکاوک بیرون می‌کشد. آبتین تاکید کرده که باید با چکاوک مانند قبل رفتار کنید تا معالجه‌اش جواب بدهد. کرانه به لبخندش وسعت می‌دهد:
- صبح بخیر عمه.
چکاوک نیم‌نگاهی به دامن و بلوز خوش‌دوخت؛ ولی ساده‌ی مشکی‌اش می‌اندازد و با صدای دورگه از خوابی جوابش را می‌دهد:
- صبح شما هم بخیر.
آهسته، ب*دن کرختش را بالا می‌کشد و توی تخت می‌نشیند. کرانه در حالی که دارد اتاق را ترک می‌کند، توی چهارچوب در می‌ایستد و با لبخند عمیقی که چاشنه حسرت شده، چکاوک را می‌نگرد:
- بیا صبحونه بخور عمه.
کرانه که بیرون می‌رود، چکاوک به دنبال موبایلش در رخت‌خواب چنگ می‌اندازد و یافتن آن، به امید دیدن مسیج یا تماس بی‌پاسخی از جانب آرشاویر، صحفه را روشن می‌کند؛ اما دریغ از خبری، انگار نه انگار که ده‌روز است از او خبری نشده و با خود نمی‌گویید دل چکاوک طاقت ندارد او را نبیند؟ آن هم در شرایطی که بحث وصیت‌نامه وسط آمده و ممکن است عمو و عمه‌هایش فکر کنند که آرشاویر این پنهان شدنش به نشانه‌ی مخالفت با وصیت‌نامه است. اصلا خانواده‌اش به درک، نمی‌گویید دل کوچک چکاوک طاقت دوری هم‌زمان از او و بابایش را ندارد؟
هنوز هم رنگ مشکی بر خانه‌یشان حاکم است و چهره‌هایشان د*اغ را فریاد می‌زند؛ اما حالا با این د*اغ پخته شده و آرام‌اند مانند؛ گِل خامی که حرارت دیده، تبدیل به خشت می‌شود. چکاوک حالا که حالش اندکی رو به راه‌تر شده و به کمک دکتر مهرام، کم‌کم دارد با ماجرای مرگ پدرش کنار می‌آید، معضل بزرگی که در ذهنش بود، بالا آمده و مرتب خودنمایی می‌کرد؛ داستان اردشیر و وصیت جنجالی پدر مهربانش. چکاوک جدی روبه‌روی عمو و عمه‌هایش نشسته است. عزمش را جمع کرده که حالا که همه برای عصرانه جمع‌اند، ماجرا را بازگو کند و ته‌توی وصیت‌نامه و قضیه اردشیر صدر را در بیاورد.
- عمو‌جان، نمی‌خواید بگید قضیه وصیت بابام و اردیشر صدر چیه؟
با نام اردشیر، لرز از تن کرانه می‌گذرد. فک کیان سخت می‌شود و استکان چای را به گل میز می‌کوبد. چکاوک تا می‌خواهد ل*ب باز کند، کیان اخم‌هایش غلیظ‌تر می‌شود:
- بس کن چکاوک، این ماجرا چیزی نیست که بخوای بدونی. وصیت کاویان تمام و کمال انجام میشه، هرکاری می‌خواید انجام بدید، تا قبل از سه‌شنبه انجامش بدید. من میرم دنبال محضر.
کیان بلند می‌شود که چکاوک جدی ل*ب می‌گزد:
- عمو جان، این زندگی منه، تا نفهمم قضیه اردشیر چیه که تا فهمیدین پسر اردشیر راضی شدین و اصرار دارین هیچ اتفاقی نمی‌افته.
کیان غضب‌ناک دندان می‌سابد و نگاه حرصی‌اش را از کرانه به چکاوک می‌دهد:
- همین قدر بدون که هیچ‌کس بیشتر از این پسر لایق تو نیست.
و بدون توجه به چشم‌های ملتمس چکاوک راهش را می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. به سمت عمه ‌رانه‌اش می‌رود و جلوی پایش می‌نشیند. با چشم‌های ماتم‌زده خیره به آسمان مه گرفته نگاه کرانه می‌شود. دست‌هایش را بین دست می‌گیرد و با التماس زمزمه می‌کند:
- عمه بهم بگو قضیه چیه.
کتایون از روی مبل بر می‌خیزد و به سمت اتاق مهمان می‌رود. نگاه چکاوک از هیکل نسبتا پر کتایون به کرانه نحیف می‌چرخد و دوباره نگاه ملتمس به نم نشسته‌اش.
- عمه، لطفا!
کرانه فینی می‌کند و درحالی که از جعبه دستمال کاغذی روی میز دستمالی بر می‌دارد آهسته زمزمه می‌کند:
- عمه دورت بگردم، ساز مخالف نزن. تنها کسی که می‌تونه ازت مواظبت کنه، پسر اردشیره.
کلافه می‌شود و با بغض ل*ب‌هایش را اسیر دندان می‌کند. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد:
- به ولای علی قسم، با تمام علاقه‌ای که به امیر دارم، اگر نگید قضیه از چه قراره زیر همه‌چیز می‌زنم.
کرانه بی‌طاقت از روی مبل بلند می‌شود و به آشپزخانه پناه می‌برد. چکاوک پا کوبان دنبالش می‌رود:
- عمه این حق منه که بدونم قضیه از چه قراره.
کرانه شیر آب را باز می‌کند و مشت آبی به صورتش می‌زند. شیر را می‌بندد و دست‌هایش را دو طرف سینک ستون می‌کند‌:
- وقتی امیر وصیت‌نامه کاویان رو بخونه از همه‌چیز با خبر میشه.
می‌خواهد دوباره اعتراض کند که صدای آیفون بلند می‌شود. کلافه به روی صورتش دست می‌کشد و شقیقه‌اش را می‌مالد. کرانه آهسته از کنارش رد می‌شود. صدای بلند آراس از دم در می‌آید:
- چکاوک، یه خانمی دم در با شما کار داره.
چکاوک بینی‌اش را بالا می‌کشد. به سمت سینک می‌رود، چند مشت آب به صورتش می‌زند تا کمی رمق به جانش برگردد و بعد با نفس‌های عمیق شیر آب را می‌بندد و در حالی که مسیر آشپزخانه تا درب خانه را طی می‌کند، شالش را روی موهایش می‌کشد. آراس از جلوی در کنار می‌رود و چکاوک با خانم جوانی روبه‌رو می‌شود که سنش از بیست‌و‌شش نمی‌گذرد و با تیپ خاکستری مشکی‌اش می‌گوید که از مرگ پدر چکاوک خبر دارد و شاید هم سوءتفاهم باشد.
- سلام.
نیکی سر بلند می‌کند و با دیدن چهره نچرال و زیبای چکاوک ناخواسته تای آبرویش بالا می‌رود و اولین دیدار جذابی‌ست. حالا می‌داند وقتی خشایار می‌گوید، آرشاویر جای نمی‌خوابه که آب زیر پاش بره، یعنی چه. چه خوش‌سلیقه هم تشریف دارند آقای اخمو. دست‌های نیکی با لبخند محوی به سمت چکاوک کشیده می‌شود:
- سلام چکاوک‌جان، تسلیت میگم عزیز دلم، غم آخرت باشه. نیکی هستم دوست آرشاویر.
نیکی ل*ب می‌گزد و با ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش می‌گوید:
- عذر می‌خوام منظورم امیر بود.
چکاوک دست‌های نیکی را آهسته می‌فشرد و لبخند محوی می‌زند:
- خوش آمدید، خیلی ممنون، بفرمایید داخل.
و بعد از جلوی در کنار می‌رود و با دست به داخل تعارف می‌کند. نیکی با لبخندی سر کج می‌کند:
- ممنون عزیز دلم، انشالا یه وقت دیگه، آرشاویر و دوستم پایین منتظر ما هستن. می‌تونی یک‌ساعت از وقتت رو بهمون اختصاص بدی؟
چکاوک کمی با نام آرشاویر غریبی می‌کند؛ اما می داند که همه او را به این نام می‌شناسند. لبخند محوی می‌زند و چگونه می‌شود که بر خلاف میل باطنی‌اش می‌گوید، بفرمایید داخل تا آماده بشم، را نمی‌داند. نیکی با لبخند وارد خانه می‌شود و چکاوک می‌رود که آماده شود.
***
کد:
با نوازش‌های عمه‌کرانه، آهسته چشم‌هایش را باز می‌کند. خورشید، از در شیشه‌ای بالکن به داخل اتاق کمانه زده و قطرات ریز و درشت آب بر روی گلدان و گل‌های زیبا و بزرگ در تراسش نشان می‌دهد که رعد و برق‌های مهیب دیشب، بالاخره به باران تبدیل شده‌اند. چشم‌هایش را می‌مالد و دست‌هایش را کش می‌آورد. با نگاه خمار از خوابی به سمت عمه‌کرانه باز می‌گردد و لبخند محو او، لبخند بر ل*بش می‌نشاند. کرانه آهسته پتو را از رویش کنار می‌زند و آن خرس گنده را، از زیر دست و پای چکاوک بیرون می‌کشد. آبتین تاکید کرده که باید با چکاوک مانند قبل رفتار کنید تا معالجه‌اش جواب بدهد. کرانه به لبخندش وسعت می‌دهد:
- صبح بخیر عمه.
چکاوک نیم‌نگاهی به دامن و بلوز خوش‌دوخت؛ ولی ساده‌ی مشکی‌اش می‌اندازد و با صدای دورگه از خوابی جوابش را می‌دهد:
- صبح شما هم بخیر.
آهسته، ب*دن کرختش را بالا می‌کشد و توی تخت می‌نشیند. کرانه در حالی که دارد اتاق را ترک می‌کند، توی چهارچوب در می‌ایستد و با لبخند عمیقی که چاشنه حسرت شده، چکاوک را می‌نگرد:
- بیا صبحونه بخور عمه.
کرانه که بیرون می‌رود، چکاوک به دنبال موبایلش در رخت‌خواب چنگ می‌اندازد و یافتن آن، به امید دیدن مسیج یا تماس بی‌پاسخی از جانب آرشاویر، صحفه را روشن می‌کند؛ اما دریغ از خبری، انگار نه انگار که ده‌روز است از او خبری نشده و با خود نمی‌گویید دل چکاوک طاقت ندارد او را نبیند؟ آن هم در شرایطی که بحث وصیت‌نامه وسط آمده و ممکن است عمو و عمه‌هایش فکر کنند که آرشاویر این پنهان شدنش به نشانه‌ی مخالفت با وصیت‌نامه است. اصلا خانواده‌اش به درک، نمی‌گویید دل کوچک چکاوک طاقت دوری هم‌زمان از او و بابایش را ندارد؟
هنوز هم رنگ مشکی بر خانه‌یشان حاکم است و چهره‌هایشان د*اغ را فریاد می‌زند؛ اما حالا با این د*اغ پخته شده و آرام‌اند مانند؛ گِل خامی که حرارت دیده، تبدیل به خشت می‌شود. چکاوک حالا که حالش اندکی رو به راه‌تر شده و به کمک دکتر مهرام، کم‌کم دارد با ماجرای مرگ پدرش کنار می‌آید، معضل بزرگی که در ذهنش بود، بالا آمده و مرتب خودنمایی می‌کرد؛ داستان اردشیر و وصیت جنجالی پدر مهربانش. چکاوک جدی روبه‌روی عمو و عمه‌هایش نشسته است. عزمش را جمع کرده که حالا که همه برای عصرانه جمع‌اند، ماجرا را بازگو کند و ته‌توی وصیت‌نامه و قضیه اردشیر صدر را در بیاورد.
- عمو‌جان، نمی‌خواید بگید قضیه وصیت بابام و اردیشر صدر چیه؟
با نام اردشیر، لرز از تن کرانه می‌گذرد. فک کیان سخت می‌شود و استکان چای را به گل میز می‌کوبد. چکاوک تا می‌خواهد ل*ب باز کند، کیان اخم‌هایش غلیظ‌تر می‌شود:
- بس کن چکاوک، این ماجرا چیزی نیست که بخوای بدونی. وصیت کاویان تمام و کمال انجام میشه، هرکاری می‌خواید انجام بدید، تا قبل از سه‌شنبه انجامش بدید. من میرم دنبال محضر.
کیان بلند می‌شود که چکاوک جدی ل*ب می‌گزد:
- عمو جان، این زندگی منه، تا نفهمم قضیه اردشیر چیه که تا فهمیدین پسر اردشیر راضی شدین و اصرار دارین هیچ اتفاقی نمی‌افته.
کیان غضب‌ناک دندان می‌سابد و نگاه حرصی‌اش را از کرانه به چکاوک می‌دهد:
- همین قدر بدون که هیچ‌کس بیشتر از این پسر لایق تو نیست.
و بدون توجه به چشم‌های ملتمس چکاوک راهش را می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. به سمت عمه ‌رانه‌اش می‌رود و جلوی پایش می‌نشیند. با چشم‌های ماتم‌زده خیره به آسمان مه گرفته نگاه کرانه می‌شود. دست‌هایش را بین دست می‌گیرد و با التماس زمزمه می‌کند:
- عمه بهم بگو قضیه چیه.
کتایون از روی مبل بر می‌خیزد و به سمت اتاق مهمان می‌رود. نگاه چکاوک از هیکل نسبتا پر کتایون به کرانه نحیف می‌چرخد و دوباره نگاه ملتمس به نم نشسته‌اش.
- عمه، لطفا!
کرانه فینی می‌کند و درحالی که از جعبه دستمال کاغذی روی میز دستمالی بر می‌دارد آهسته زمزمه می‌کند:
- عمه دورت بگردم، ساز مخالف نزن. تنها کسی که می‌تونه ازت مواظبت کنه، پسر اردشیره.
کلافه می‌شود و با بغض ل*ب‌هایش را اسیر دندان می‌کند. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد:
- به ولای علی قسم، با تمام علاقه‌ای که به امیر دارم، اگر نگید قضیه از چه قراره زیر همه‌چیز می‌زنم.
کرانه بی‌طاقت از روی مبل بلند می‌شود و به آشپزخانه پناه می‌برد. چکاوک پا کوبان دنبالش می‌رود:
- عمه این حق منه که بدونم قضیه از چه قراره.
کرانه شیر آب را باز می‌کند و مشت آبی به صورتش می‌زند. شیر را می‌بندد و دست‌هایش را دو طرف سینک ستون می‌کند‌:
- وقتی امیر وصیت‌نامه کاویان رو بخونه از همه‌چیز با خبر میشه.
می‌خواهد دوباره اعتراض کند که صدای آیفون بلند می‌شود. کلافه به روی صورتش دست می‌کشد و شقیقه‌اش را می‌مالد. کرانه آهسته از کنارش رد می‌شود. صدای بلند آراس از دم در می‌آید:
- چکاوک، یه خانمی دم در با شما کار داره.
چکاوک بینی‌اش را بالا می‌کشد. به سمت سینک می‌رود، چند مشت آب به صورتش می‌زند تا کمی رمق به جانش برگردد و بعد با نفس‌های عمیق شیر آب را می‌بندد و در حالی که مسیر آشپزخانه تا درب خانه را طی می‌کند، شالش را روی موهایش می‌کشد. آراس از جلوی در کنار می‌رود و چکاوک با خانم جوانی روبه‌رو می‌شود که سنش از بیست‌و‌شش نمی‌گذرد و با تیپ خاکستری مشکی‌اش می‌گوید که از مرگ پدر چکاوک خبر دارد و شاید هم سوءتفاهم باشد.
- سلام.
نیکی سر بلند می‌کند و با دیدن چهره نچرال و زیبای چکاوک ناخواسته تای آبرویش بالا می‌رود و اولین دیدار جذابی‌ست. حالا می‌داند وقتی خشایار می‌گوید، آرشاویر جای نمی‌خوابه که آب زیر پاش بره، یعنی چه. چه خوش‌سلیقه هم تشریف دارند آقای اخمو. دست‌های نیکی با لبخند محوی به سمت چکاوک کشیده می‌شود:
- سلام چکاوک‌جان، تسلیت میگم عزیز دلم، غم آخرت باشه. نیکی هستم دوست آرشاویر.
نیکی ل*ب می‌گزد و با ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش می‌گوید:
- عذر می‌خوام منظورم امیر بود.
چکاوک دست‌های نیکی را آهسته می‌فشرد و لبخند محوی می‌زند:
- خوش آمدید، خیلی ممنون، بفرمایید داخل.
و بعد از جلوی در کنار می‌رود و با دست به داخل تعارف می‌کند. نیکی با لبخندی سر کج می‌کند:
- ممنون عزیز دلم، انشالا یه وقت دیگه، آرشاویر و دوستم پایین منتظر ما هستن. می‌تونی یک‌ساعت از وقتت رو بهمون اختصاص بدی؟
چکاوک کمی با نام آرشاویر غریبی می‌کند؛ اما می داند که همه او را به این نام می‌شناسند. لبخند محوی می‌زند و چگونه می‌شود که بر خلاف میل باطنی‌اش می‌گوید، بفرمایید داخل تا آماده بشم، را نمی‌داند. نیکی با لبخند وارد خانه می‌شود و چکاوک می‌رود که آماده شود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 46
مردی با چهره خشن؛ ولی آرام رانندگی می‌کرد. نیکی جلو نشسته و آرشاویر عقب کنار او نشسته بود. چکاوک، بخاطر این ده‌روزی که آرشاویر او را تنها گذاشته دل‌خور بود؛ اما امان از دل یاغی و سرکش. آرشاویر، متفکر به گر*دن سفید بلند و یقه باز پیراهن چکاوک خیره است. طبیعی‌ست که دوست دارد شالش را از پشت گوشش رها کند و سفیدی وسوسه انگیز یقه‌اش را بپوشاند؟ چشم در کاسه می‌چرخاند و نگاه می‌گیرد. چکاوک مظلومانه گوشه‌ای درخود جمع شده و کنجکاو دانستن علت این دیدار چهار‌نفره است. می‌خواهد هرچه زودتر تنها شوند و از آرشاویر بخواهد وصیت‌نامه را بخواند و داستان را برایش بگوید. ارسلان آینه را روی چکاوک تنظیم می‌کند‌:
- تسلیت میگم بابت پدرتون، متاسف شدیم.
لبخند محوی می‌زند و سر تکان می‌دهد:
- متشکرم، آقای؟
ارسلان نیم‌نگاهی گذرا به آرشاویر می‌اندازد:
- ارسلان هستم.
چکاوک با لبخند محوی سرش را به سمت پنجره دودی می‌چرخاند:
- خوشبختم آقا ارسلان، متشکر از ابراز هم‌دردی‌تون.
ارشاویر کلافه است. اصلا نمی‌داند این موجود عجیبی که درونش ول می‌خورد و بنا گوش، گَردن و یقه سفید چکاوک را تذکر می‌دهد، چیست. انشالله که غیرتی نشده؟ کلافه و محکم پلک می‌بندد و می‌گشاید شاید که آن حس مزخرف بیخیال یقه‌اش شود؛ اما سمج‌تر از این چیزها بود. ناخواسته دست دور کمر ضریف چکاوک می‌اندازد و در یک حرکت، ناغافل او را به آ*غ*و*ش خود می‌کشد که چشم‌های نیکی و چکاوک گرد می‌شوند. ارسلان لبخند محوی می‌زند و پشت چراغ قرمز می ایستد.
چکاوک با چشم‌های گرد شده به آرشاویر چشم‌غره می‌رود و او بی‌توجه به ول خوردن‌های چکاوک، شال مشکی خودنمای لعنتی را از قید گوش‌هایش می‌رهاند و با پوشاندن یقه و گَردنش، نفس راحتی می‌کشد. نیکی شوکه از آینه به آرشاویر نگاه می‌کند و چگونه باور کند که آرشاویر روی همچین مسئله پیش و پا افتاده‌ای این‌چنین حساسیت نشان داده باشد؟ آرشاویر متمدن، جلل الخالق!
چکاوک از شرم ل*ب می‌گزد و درحالی که سر به زیر انداخته، دارد موهایش را مرتب می‌کند، ضربه آرامی به پهلوی آرشاویری که او را سخت درچنگ گرفته می‌زند:
- این چه کاریه می‌کنی امیر؟
آرشاویر حس شیرنی از پیروزی، بین رگ‌هایش جاری می‌شود و با لبخند محوی سرش را در گوش او خم می‌کند:
- رو مخم بود.
مکث می‌کند و حرارت نفس‌هایش مو به تن چکاوک سیخ کرده است. آرشاویر لاله‌ی گوش چکاوک را بین ل*ب می‌گیرد و آهسته با صدای خماری پچ می‌زند:
- مال من باشه...
دوباره درنگ می‌کند و این مکث‌هایش دارد کار دست دخترک می‌دهد و نفسش را بریده‌بریده کرده.
- عمومی هم؟ نوچ، نمیشه.
چکاوک برای کنترل وضعیتش، دم و باز دم عمیقی می‌گیرد و بی‌توجه به حرف آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- اولندش از دستت ناراحتم و خواستم بابت این ده‌روزی که نبودی قهر کنم باهات، دومندش چهارروز پیش جانیار رو دیدم، سومندش، تو وصیت‌نامه رو خوندی؟
آرشاویر که از پیچاندن چکاوک دل‌خور شده بود، اخم درهم کشید و در حالی که سرش را به سمت صورت اخمالوی چکاوک، خم می‌کند، تای ابرو بالا می‌دهد:
- الان من باید ناز بکشم یا جواب بدم؟
چکاوک ل*ب بر می‌چیند و با گ*از گرفتن گوشه ل*بش، آهسته زمزمه می‌کند:
- ببخشید بد حرف زدم. می‌دونم بخاطر این که با خودم کنار بیام پیشم نیومدی.
تا آرشاویر می‌خواهد لَب به سخن بگشاید، نیکی فرصت معطلی پشت چراغ را غنیمت می‌شمارد. با تزریق آرامش به نگاهش، نیم‌نگاهی به ارسلان می‌اندازد و سررشته کلام را با مخاطب قرار دادن چکاوک در دست می‌گیرد و او را به خود می‌آورد:
- چکاوک‌جان، ببخشید که در این مسئله‌ی شخصی دخالت می‌کنیم؛ اما موضوع مهمی هست که باید بدونی.
آرشاویر چیزی ته دلش ناامید است؛ اگر چکاوک بداند، حاضر است کنار یک آدم کثیف زندگی کند؟ آدم کثیف! ارسلان بحث را ادامه می‌دهد:
- چقدر آرشاویر رو می‌شناسی؟
چکاوک اندکی خوف می‌کند. حرف‌هایشان و قیافه‌های جدی‌شان، حس خوبی به او منتقل نمی‌کنند. تکیه‌اش را به آرشاویر می‌دهد و در چشم‌هایش نگاه می‌کند. خیره می‌شوند به یک‌دیگر. نگاه مشکی آرشاویر، سیاه‌چال بی‌انتهایی بود که قابلیت هیپنوتیزم کردن داشت. از توصیف و تمجید، مرحله‌ای فراتر رفته و عملا یک اسلحه سرد برای قتل عام انسان‌هاست. به چشم‌های نگران او لبخند محوی می‌زند و از خود می‌پرسد چقدر او را می‌شناسد؟ دلش جواب می‌دهد هیچ، فقط شش‌سال از عمرش را با او گذرانده و ده‌سال دیگرش را با خیال او، فقط آغوشش مسکن است، فقط وجودش امنیت است، اصلا او باشد دیگر چیزی مهم است؟ ناخواسته ل*ب به سخن می‌گشاید :
- همین قدر می‌فهمم که کنارش آرومم و حس می‌کنم در امن‌ترین جای دنیا هستم. وقتی اون باشه دیگه چیزی من رو نمی‌ترسونه.
نیکی لبخند محوی می‌زند و عمیق به تصویر آن دو در قاب آینه ماشین خیره است. دو مرغ عشق را می‌مانند. راست است که می‌گویند؛ هر جفت نر و ماده انسان‌ها از یک خاک و برای یک‌دیگر ساخته شده‌اند. نیکی دوست ندارد این حرف را بر ل*ب براند زیرا؛ می‌داند گفتنش ظلم است در حق آرشاویری که ناخواسته این‌چنین شده بود، تحت تاثیر محیط و آدم‌های اطرافش به این شکل درآمد:
-ا گر بدونی صدها نفر هستند که از نام آرشاویر صدر، لرزه به بدنشون میوفته چی؟ اگه بدونی اون یه قاتله چی؟ بازم حاضری کنارش باشی؟
چکاوک غرق در نگاه آرشاویر و به راستی هیپنوتیزم شده است. م*ست از نگاه خمار مرد دوست داشتنی‌اش و مگر می‌شود او بد باشد؟ خیره در نگاه آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- امیر من هیچ‌وقت بد نبوده و نیست.
چراغ سبز می‌شود و ماشین حرکت می‌کند. ارسلان با لبخند کجی، به استیصال عمیق بین‌شان خیره می‌شود و آرام زمزمه می‌کند:
- فکر کنم باید بریم خونه بحث رو ادامه بدیم، الان تو هرچی بگی اون هیچی نمی‌فهمه.
نیکی گوشه ل*بش را به داخل می‌کشد و به نشان تایید، ابرو بالا می‌دهد:
- همین‌طوره.

کد:
مردی با چهره خشن؛ ولی آرام رانندگی می‌کرد. نیکی جلو نشسته و آرشاویر عقب کنار او نشسته بود. چکاوک، بخاطر این ده‌روزی که آرشاویر او را تنها گذاشته دل‌خور بود؛ اما امان از دل یاغی و سرکش. آرشاویر، متفکر به گر*دن سفید بلند و یقه باز پیراهن چکاوک خیره است. طبیعی‌ست که دوست دارد شالش را از پشت گوشش رها کند و سفیدی وسوسه انگیز یقه‌اش را بپوشاند؟ چشم در کاسه می‌چرخاند و نگاه می‌گیرد. چکاوک مظلومانه گوشه‌ای درخود جمع شده و کنجکاو دانستن علت این دیدار چهار‌نفره است. می‌خواهد هرچه زودتر تنها شوند و از آرشاویر بخواهد وصیت‌نامه را بخواند و داستان را برایش بگوید. ارسلان آینه را روی چکاوک تنظیم می‌کند‌:
- تسلیت میگم بابت پدرتون، متاسف شدیم.
لبخند محوی می‌زند و سر تکان می‌دهد:
- متشکرم، آقای؟
ارسلان نیم‌نگاهی گذرا به آرشاویر می‌اندازد:
- ارسلان هستم.
چکاوک با لبخند محوی سرش را به سمت پنجره دودی می‌چرخاند:
- خوشبختم آقا ارسلان، متشکر از ابراز هم‌دردی‌تون.
ارشاویر کلافه است. اصلا نمی‌داند این موجود عجیبی که درونش ول می‌خورد و بنا گوش، گَردن و یقه سفید چکاوک را تذکر می‌دهد، چیست. انشالله که غیرتی نشده؟ کلافه و محکم پلک می‌بندد و می‌گشاید شاید که آن حس مزخرف بیخیال یقه‌اش شود؛ اما سمج‌تر از این چیزها بود. ناخواسته دست دور کمر ضریف چکاوک می‌اندازد و در یک حرکت، ناغافل او را به آ*غ*و*ش خود می‌کشد که چشم‌های نیکی و چکاوک گرد می‌شوند. ارسلان لبخند محوی می‌زند و پشت چراغ قرمز می ایستد.
چکاوک با چشم‌های گرد شده به آرشاویر چشم‌غره می‌رود و او بی‌توجه به ول خوردن‌های چکاوک، شال مشکی خودنمای لعنتی را از قید گوش‌هایش می‌رهاند و با پوشاندن یقه و گَردنش، نفس راحتی می‌کشد. نیکی شوکه از آینه به آرشاویر نگاه می‌کند و چگونه باور کند که آرشاویر روی همچین مسئله پیش و پا افتاده‌ای این‌چنین حساسیت نشان داده باشد؟ آرشاویر متمدن، جلل الخالق!
چکاوک از شرم ل*ب می‌گزد و درحالی که سر به زیر انداخته، دارد موهایش را مرتب می‌کند، ضربه آرامی به پهلوی آرشاویری که او را سخت درچنگ گرفته می‌زند:
- این چه کاریه می‌کنی امیر؟
آرشاویر حس شیرنی از پیروزی، بین رگ‌هایش جاری می‌شود و با لبخند محوی سرش را در گوش او خم می‌کند:
- رو مخم بود.
مکث می‌کند و حرارت نفس‌هایش مو به تن چکاوک سیخ کرده است. آرشاویر لاله‌ی گوش چکاوک را بین ل*ب می‌گیرد و آهسته با صدای خماری پچ می‌زند:
- مال من باشه...
دوباره درنگ می‌کند و این مکث‌هایش دارد کار دست دخترک می‌دهد و نفسش را بریده‌بریده کرده.
- عمومی هم؟ نوچ، نمیشه.
چکاوک برای کنترل وضعیتش، دم و باز دم عمیقی می‌گیرد و بی‌توجه به حرف آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- اولندش از دستت ناراحتم و خواستم بابت این ده‌روزی که نبودی قهر کنم باهات، دومندش چهارروز پیش جانیار رو دیدم، سومندش، تو وصیت‌نامه رو خوندی؟
آرشاویر که از پیچاندن چکاوک دل‌خور شده بود، اخم درهم کشید و در حالی که سرش را به سمت صورت اخمالوی چکاوک، خم می‌کند، تای ابرو بالا می‌دهد:
- الان من باید ناز بکشم یا جواب بدم؟
چکاوک ل*ب بر می‌چیند و با گ*از گرفتن گوشه ل*بش، آهسته زمزمه می‌کند:
- ببخشید بد حرف زدم. می‌دونم بخاطر این که با خودم کنار بیام پیشم نیومدی.
تا آرشاویر می‌خواهد لَب به سخن بگشاید، نیکی فرصت معطلی پشت چراغ را غنیمت می‌شمارد. با تزریق آرامش به نگاهش، نیم‌نگاهی به ارسلان می‌اندازد و سررشته کلام را با مخاطب قرار دادن چکاوک در دست می‌گیرد و او را به خود می‌آورد:
- چکاوک‌جان، ببخشید که در این مسئله‌ی شخصی دخالت می‌کنیم؛ اما موضوع مهمی هست که باید بدونی.
آرشاویر چیزی ته دلش ناامید است؛ اگر چکاوک بداند، حاضر است کنار یک آدم کثیف زندگی کند؟ آدم کثیف! ارسلان بحث را ادامه می‌دهد:
- چقدر آرشاویر رو می‌شناسی؟
چکاوک اندکی خوف می‌کند. حرف‌هایشان و قیافه‌های جدی‌شان، حس خوبی به او منتقل نمی‌کنند. تکیه‌اش را به آرشاویر می‌دهد و در چشم‌هایش نگاه می‌کند. خیره می‌شوند به یک‌دیگر. نگاه مشکی آرشاویر، سیاه‌چال بی‌انتهایی بود که قابلیت هیپنوتیزم کردن داشت. از توصیف و تمجید، مرحله‌ای فراتر رفته و عملا یک اسلحه سرد برای قتل عام انسان‌هاست. به چشم‌های نگران او لبخند محوی می‌زند و از خود می‌پرسد چقدر او را می‌شناسد؟ دلش جواب می‌دهد هیچ، فقط شش‌سال از عمرش را با او گذرانده و ده‌سال دیگرش را با خیال او، فقط آغوشش مسکن است، فقط وجودش امنیت است، اصلا او باشد دیگر چیزی مهم است؟ ناخواسته ل*ب به سخن می‌گشاید :
- همین قدر می‌فهمم که کنارش آرومم و حس می‌کنم در امن‌ترین جای دنیا هستم. وقتی اون باشه دیگه چیزی من رو نمی‌ترسونه.
نیکی لبخند محوی می‌زند و عمیق به تصویر آن دو در قاب آینه ماشین خیره است. دو مرغ عشق را می‌مانند. راست است که می‌گویند؛ هر جفت نر و ماده انسان‌ها از یک خاک و برای یک‌دیگر ساخته شده‌اند. نیکی دوست ندارد این حرف را بر ل*ب براند زیرا؛ می‌داند گفتنش ظلم است در حق آرشاویری که ناخواسته این‌چنین شده بود، تحت تاثیر محیط و آدم‌های اطرافش به این شکل درآمد:
-ا گر بدونی صدها نفر هستند که از نام آرشاویر صدر، لرزه به بدنشون میوفته چی؟ اگه بدونی اون یه قاتله چی؟ بازم حاضری کنارش باشی؟
چکاوک غرق در نگاه آرشاویر و به راستی هیپنوتیزم شده است. م*ست از نگاه خمار مرد دوست داشتنی‌اش و مگر می‌شود او بد باشد؟ خیره در نگاه آرشاویر آهسته زمزمه می‌کند:
- امیر من هیچ‌وقت بد نبوده و نیست.
چراغ سبز می‌شود و ماشین حرکت می‌کند. ارسلان با لبخند کجی، به استیصال عمیق بین‌شان خیره می‌شود و آرام زمزمه می‌کند:
- فکر کنم باید بریم خونه بحث رو ادامه بدیم، الان تو هرچی بگی اون هیچی نمی‌فهمه.
نیکی گوشه ل*بش را به داخل می‌کشد و به نشان تایید، ابرو بالا می‌دهد:
- همین‌طوره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
پارت 47
چکاوک به دختر کم سن‌و‌سالی که از لحاظ باطنی آسیب دیده به نظر می‌رسید و برای بچه‌ها نسکافه آورده بود، نگاه کرد. به غیر از نیکی و ارسلان که با آن‌ها قبلا آشنا شده، یک دختر پر شر و شور دیگر به اسم آرام و دو پسر به نام‌های خشایار و پویا، در جمع حضور داشتند و نگاه مشتاق و کنجکاوشان به چکاوک او را معذب کرده بود. می‌دانست که آن‌ها دوست‌های آرشاویر هستند؛ اما نمی‌دانست دلیل تجمع آن‌ها چیست. دست‌های مردانه‌ی آرشاویر او را به آ*غ*و*ش کشیدند و در حالی که ماگ مشکی رنگی را از درون دیس برمی‌داشت آهسته زمزمه کرد:
- سرت رو بالا بگیر چکاوک.
چکاوک ل*ب می‌گزد و سعی دارد صاف بنشیند. خشایار دست‌هایش را دور گر*دن نیکی حلقه کرده و جزبه‌جز صورت چکاوک را کنکاش می‌کند، آهسته رو به نیکی پچ می‌زند:
- این ک*ثافت هیچ‌وقت یه جا نمی‌خوابه که آب زیر پاش بره. ببین، بچه بوده ها؛ اما بازم یکی رو نشون کرده که...
با سلقمه‌ی نسبتا محکم نیکی، چهره در هم می‌کشد و حرف در دهانش می‌ماسد. نیکی آهسته زمزمه می‌کند:
- هیس، زشته خشایار، این چه طرز صحبت راجب رفیقته.
خشایار با چشم‌غره‌ای محل اصابت آرنج نیکی را می‌فشارد:
- بفرما سوراخ کن، راحت باش، آروم بودا می‌خوای یکی محکم‌تر بزنی شاید لایه اوزون شکمم پاره بشه، ها؟ انفجار گازهای احتمالی هم گر*دن خودت.
نیکی ل*بش را به دندان می‌کشد و ریز می‌خندد.
پویا و ارسلان و آرام کنار یک‌دیگر نشسته‌اند. هنگامی که مستخدم سالن را ترک می‌کند، خشایار اولین‌نفر، با ل*ب‌های کش آمده مطلب را دست می‌گیرد و به کل، تذکر‌های نیکی را فراموش می‌کند:
- به نظر من جون تو بردار و برو. هیچ‌کس کنار این گاو زنده نمی‌مونه. تو دوتا راه داری؛ یا می‌میری یا ناقص الخلقه میشی یا...
با شیطنت نگاهی به تضاد اندام چکاوک و آرشاویر می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- یا زیر دست و پاش جون میدی، این داداش ما تو یک‌سری مسائل خیلی خشنه، من نگران خودتم که میگم.
تمام بچه‌ها به جز پویا با چشم‌های گرد شده او را می‌نگرند و ناخواسته باهم او را خطاب می‌کنند:
- خشایار!
چکاوک شوکه به این حد از هماهنگی نگاه می‌کند ودر حالی که گونه‌هایش از فرط شرم سرخ شده‌اند، ل*ب می‌گزد و با لبخند محوی، چشم‌های متعجبش را تا صورت آرشاویر بالا می‌کشد و با دیدن اخم‌های درهم و چشم‌های تنگ شده او که میخ خشایار است، سلقمه ی آرامی به پهلویش می‌زند. ارشاویر همان نگاه خصمانه را به چکاوک می‌دهد و در حالی که سرش پایین می‌آید و هرم نفس‌هایش مویرگ‌های چکاوک را نوازش می‌کند، صورتش را زیر و رو می‌کند و از بین دندان می‌غرد:
- می‌خوام برم خفش کنم.
چکاوک چشم گرد می‌کند و تا آرشاویر می‌خواهد بلند شود، تیشرت مشکی‌اش را می‌کشد و همین یک‌لحظه درنگش برای بلند شدن و جهش زدن خشایار به پشت مبل کافی‌ست. آرشاویر پر از غیض خشایار را می‌نگرد و با حرص به سمت چکاوک که با چشم‌های گرد شده لباسش را در دست دارد نگاه می‌کند:
- چکاوک!
نیکی لبخندی می‌زند:
-بشین ارشا، ببخشش، می‌دونی که سرش مال خودش نیست.
خشایار چشم‌هایش گرد می‌شود و پر از حرص ضربه‌ی آرامی به شانه‌های نحیف نیکی می‌زند:
- بفرما اینم زن روانشناس. کدوم خر این کتابا رو نوشته؟
نیکی ریز می‌خندد و با عشوه‌ی خاصی به سمت خشایار سرش را کج می‌کند:
- برای حفاظت از جونت مجبورم شوهر عزیزم.
پویا بی‌حوصله به مسخره‌بازی‌هایشان رو به چکاوک و آرشاویر می‌کند:
- یک‌سری مسائل در زندگی آرشاویر و همه ما هست که زندگی ما و ارتباط‌هامون رو محدود کرده. از گذشته‌ی آرشاویر خبر داری و باهاش مشکلی نداری، این یه قدم بزرگه؛ اما یه سد رو به روی تو هست چکاوک‌جان.
آرشاویر آهسته می‌نشیند و زیر چشمی واکنش‌های چکاوک را می‌نگرد که جدی به پویا خیره شده. پویا نیم‌نگاهی در چشم‌های آرشاویر می‌اندازد و با گرفتن تایید از جانب او، حرفی را می‌زند که سال‌ها در دلش محبوس کرده و بر زبان آوردنش بسی برایش دشوار بود:
- من نامزدم رو به خاطر همین سد از دست دادم.
نفس می‌گیرد و بغضی که سیب گلویش را به لرزش در آورده پس می‌زند:
- از ورودی این ویلا تا این عمارت و باغ درندشتش، هیچ‌کدوم از آسمون نیوفتاده.
چشم‌هایش را بالا می‌دهد و خیره در نگاه متعجب و لرزان چکاوک، آهسته زمزمه می‌کند:
- آرشاویر یه قاچاقچیه، یه قاچاقچی که در کنار فعالیت اقتصادی و اسم و رسمی که بهم زده از کشورهای مختلف مواد مخدر وارد می‌کنه.
نفس چکاوک برای لحظه‌ای در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود و اولین دیدارش با آرشاویر، در آن خانه کوچک را به یاد می‌آورد. چرا از او نپرسیده بود که در آن خانه چه می‌کرد؟ دهانش برای بازگویی حرفی باز می‌شوند؛ اما سنگ عجیبی که راه گلویش را بسته بود مانع سخن می‌شود. دست لرزانش را روی گلویش می‌گذارد و درحالی که ل*ب‌هایش را می‌گزد تا مانع ریختن اشکش شود، چشم‌های ناباور اشک نشسته‌اش را به فرش دست بافت و کوچک بین مبل‌ها می دهد. امیرش یک خلافکار بود، خلافکار. ناخواسته کمی از آرشاویر فاصله می‌گیرد و تنش را از قید بازوی تنومند او رها می‌کند. شوکه به چشم‌هایش نگاه می‌کند و با دیدن نگاه جدی و سرد او آهسته زمزمه می‌کند:
- اینا چی میگن امیر؟
آرشاویر از او چشم می‌گیرد و با حرص به نیکی نگاه می‌کند. از اولش هم مطمعن بود که چکاوک لحظه‌ای نمی‌تواند کنار این امیر جدید باشد. آن امیری که او می‌خواست، ده‌سال پیش با تصادف الهه مرده بود. آن امیری که او می‌خواست را شاهرخ بی‌پدر زیر کرده بود. ارشاویر همان‌گونه که خیره به نیکی است آرام؛ اما جدی زمزمه می‌کند:
- همش راسته.
نیکی کلافه از نگاه مستقیم ارشاویر رو می‌گیرد و آرام با چهره‌ای ناراحت و درهم، از کنار ارسلان بلند می‌شود و روبه‌روی چکاوک زانو می‌زند. دست‌های یخ‌زده چکاوک را میان انگشتان ضریفش می‌گیرد و با لبخند تلخی به چشم‌های ناباور و قطره اشکی که از کنار چشمش می‌چکد، نگاه می‌کند:
- اما اون خودش نمی‌خواست که این اتفاق بیوفته، مجبور شد وارد این کار بشه. چکاوک اگه تو اون رو درک نکنی پس کی می‌خواد اون رو درک کنه؟
چکاوک دستش را از دستان آرام می‌کشد و ناباور روی دهانش می‌گذارد. نفس‌هایش قطع‌قطع بیرون می‌آیند و جایی حوالی قلبش سوزش دارد. ناباور و شوکه از روی مبل بلند می شود و از آرام فاصله می‌گیرد، با لکنت زمزمه می‌کند:
- تو... توهم خلافکاری؟
آرام ناراحت از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که چشم‌هایش را فشار می‌دهد، آرام زمزمه می‌کند:
- چکاوک‌جان، آروم باش عزیزم، داری تند میری، آخه به کجای من میاد خلافکار باشم؟
قطره‌ی اشکی از چشمش می‌چکد و ل*ب‌هایش را آن‌قدر فشار می‌دهد که شوری خون را حس می‌کند. با ناباوری به مردی خیره می‌شود که دیگر او را نمی‌شناسد؛ اما روزی جان و جهانش بود. با بغض زمزمه می‌کند:
- باور کنم... باور کنم که اون امیر دوست داشتنی تبدیل به یه هیولا شده؟
آرشاویر پوزخندی می‌زند و دستش را روی ته‌ريشش می‌کشد. گوشه ل*بش بالا می‌رود:
- من اینم چکاوک، همین هیولایی که میگی.
مکثی می‌کند و با چشم‌های برزخ شده در حالی که خونش به جوش آمده، ادامه می‌دهد:
- حالا هرکاری می‌خوای بکن.
چکاوک آهسته و ناباور عقب‌عقب می‌رود. سرش را تکان می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
- نه...نه... اینا همش کابوسه، دارین شوخی می‌کنین.
همان‌گونه که عقب‌عقب می‌رود، با کسی برخورد می‌کند و با جیغ خفیفی بر می‌گردد. جانیار شوکه به چکاوک نگاه می‌کند و نمی‌داند چه بگوید. ل*ب به سخن می‌گشاید :
- بریم برسونمت خونه.
چکاوک شوکه دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و فشار می‌دهد. چشم‌هایش تار می‌شوند و نمی‌تواند باور کند؛ اما چهره‌های جدی‌شان، صورت جدی و چشم‌های به خون نشسته امیرش، آرشاویری که او را سرد و جدی می‌نگرد، امیرش نبود، امیرش نبود.
جانیار نیم راه را رفته، مکث می‌کند و آهسته به سمت چکاوک بر می‌گردد:
- نمیای؟
چکاوک رو به جمعشان زیر ل*ب، ببخشید آهسته‌ای می‌گوید و به دنبال جانیار سالن را ترک می‌کند.
چکاوک که بیرون می‌رود آرشاویر با خشم در حالی که فریاد می‌کشد، بلند می‌شود ولگد به زیر گل میز شیشه‌ای روبه‌رویش می‌زند و تمام محتویاتش، با صدای بدی روی زمین پودر می‌شود. از روی میوه‌ها و شیرینی‌های پخش شده کف سالن رد می‌شود و در حالی که کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد، اولین چیزی که در دستش می‌رسد را نابود می‌کند. سراغ مجسمه زن یونانی می‌رود و پر خشم او را با تمام قبا می‌اندازد. صدای شکستن مجسمه، در سالن می‌پیچد و نیکی و آرام از ترس چهره درهم می‌کشند. آرشاویر به سمت گل میز و گلدان عتیقه رویش می‌رود و با ضربه‌ی پا آن‌ها را درهم می‌شکند. با مشت محکی به آینه‌های تزئینی دیوار به سمت طبقه بالا می‌رود و به دستش که رد خون روی آن نشسته اهمیت نمی‌دهد. ارسلان ناراحت و نگران به دنبالش می‌رود و پویا از همه آرام‌تر آهسته زمزمه می‌کند:
- به نفع جفتشونه که کنار هم نباشند.
آرام چشم‌غره‌ای به پویا می‌رود و با حرص می‌گوید:
- خفه شو پویا! مگه ندیدی حال ارشا و دختره رو؟ طفلک داشت دق می‌کرد.
پویا پوزخندی می‌زند و با نیم‌نگاه تاسف باری به آرام، به سمت اتاقش می‌رود:
- هنوز برای فهمیدن خیلی چیزا بچه‌ای.
خشایار شوکه از اتفاقات، ناباور دستی به صورتش می‌کشد:
- اکشنش زیاد شد، انتظار همچین واکنشی رو نداشتم.
***
کد:
چکاوک به دختر کم سن‌و‌سالی که از لحاظ باطنی آسیب دیده به نظر می‌رسید و برای بچه‌ها نسکافه آورده بود، نگاه کرد. به غیر از نیکی و ارسلان که با آن‌ها قبلا آشنا شده، یک دختر پر شر و شور دیگر به اسم آرام و دو پسر به نام‌های خشایار و پویا، در جمع حضور داشتند و نگاه مشتاق و کنجکاوشان به چکاوک او را معذب کرده بود. می‌دانست که آن‌ها دوست‌های آرشاویر هستند؛ اما نمی‌دانست دلیل تجمع آن‌ها چیست. دست‌های مردانه‌ی آرشاویر او را به آ*غ*و*ش کشیدند و در حالی که ماگ مشکی رنگی را از درون دیس برمی‌داشت آهسته زمزمه کرد:
- سرت رو بالا بگیر چکاوک.
چکاوک ل*ب می‌گزد و سعی دارد صاف بنشیند. خشایار دست‌هایش را دور گر*دن نیکی حلقه کرده و جزبه‌جز صورت چکاوک را کنکاش می‌کند، آهسته رو به نیکی پچ می‌زند:
- این ک*ثافت هیچ‌وقت یه جا نمی‌خوابه که آب زیر پاش بره. ببین، بچه بوده ها؛ اما بازم یکی رو نشون کرده که...
با سلقمه‌ی نسبتا محکم نیکی، چهره در هم می‌کشد و حرف در دهانش می‌ماسد. نیکی آهسته زمزمه می‌کند:
- هیس، زشته خشایار، این چه طرز صحبت راجب رفیقته.
خشایار با چشم‌غره‌ای محل اصابت آرنج نیکی را می‌فشارد:
- بفرما سوراخ کن، راحت باش، آروم بودا می‌خوای یکی محکم‌تر بزنی شاید لایه اوزون شکمم پاره بشه، ها؟ انفجار گازهای احتمالی هم گر*دن خودت.
نیکی ل*بش را به دندان می‌کشد و ریز می‌خندد.
پویا و ارسلان و آرام کنار یک‌دیگر نشسته‌اند. هنگامی که مستخدم سالن را ترک می‌کند، خشایار اولین‌نفر، با ل*ب‌های کش آمده مطلب را دست می‌گیرد و به کل، تذکر‌های نیکی را فراموش می‌کند:
- به نظر من جون تو بردار و برو. هیچ‌کس کنار این گاو زنده نمی‌مونه. تو دوتا راه داری؛ یا می‌میری یا ناقص الخلقه میشی یا...
با شیطنت نگاهی به تضاد اندام چکاوک و آرشاویر می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- یا زیر دست و پاش جون میدی، این داداش ما تو یک‌سری مسائل خیلی خشنه، من نگران خودتم که میگم.
تمام بچه‌ها به جز پویا با چشم‌های گرد شده او را می‌نگرند و ناخواسته باهم او را خطاب می‌کنند:
- خشایار!
چکاوک شوکه به این حد از هماهنگی نگاه می‌کند ودر حالی که گونه‌هایش از فرط شرم سرخ شده‌اند، ل*ب می‌گزد و با لبخند محوی، چشم‌های متعجبش را تا صورت آرشاویر بالا می‌کشد و با دیدن اخم‌های درهم و چشم‌های تنگ شده او که میخ خشایار است، سلقمه ی آرامی به پهلویش می‌زند. ارشاویر همان نگاه خصمانه را به چکاوک می‌دهد و در حالی که سرش پایین می‌آید و هرم نفس‌هایش مویرگ‌های چکاوک را نوازش می‌کند، صورتش را زیر و رو می‌کند و از بین دندان می‌غرد:
- می‌خوام برم خفش کنم.
چکاوک چشم گرد می‌کند و تا آرشاویر می‌خواهد بلند شود، تیشرت مشکی‌اش را می‌کشد و همین یک‌لحظه درنگش برای بلند شدن و جهش زدن خشایار به پشت مبل کافی‌ست. آرشاویر پر از غیض خشایار را می‌نگرد و با حرص به سمت چکاوک که با چشم‌های گرد شده لباسش را در دست دارد نگاه می‌کند:
- چکاوک!
نیکی لبخندی می‌زند:
-بشین ارشا، ببخشش، می‌دونی که سرش مال خودش نیست.
خشایار چشم‌هایش گرد می‌شود و پر از حرص ضربه‌ی آرامی به شانه‌های نحیف نیکی می‌زند:
- بفرما اینم زن روانشناس. کدوم خر این کتابا رو نوشته؟
نیکی ریز می‌خندد و با عشوه‌ی خاصی به سمت خشایار سرش را کج می‌کند:
- برای حفاظت از جونت مجبورم شوهر عزیزم.
پویا بی‌حوصله به مسخره‌بازی‌هایشان رو به چکاوک و آرشاویر می‌کند:
- یک‌سری مسائل در زندگی آرشاویر و همه ما هست که زندگی ما و ارتباط‌هامون رو محدود کرده. از گذشته‌ی آرشاویر خبر داری و باهاش مشکلی نداری، این یه قدم بزرگه؛ اما یه سد رو به روی تو هست چکاوک‌جان.
آرشاویر آهسته می‌نشیند و زیر چشمی واکنش‌های چکاوک را می‌نگرد که جدی به پویا خیره شده. پویا نیم‌نگاهی در چشم‌های آرشاویر می‌اندازد و با گرفتن تایید از جانب او، حرفی را می‌زند که سال‌ها در دلش محبوس کرده و بر زبان آوردنش بسی برایش دشوار بود:
- من نامزدم رو به خاطر همین سد از دست دادم.
نفس می‌گیرد و بغضی که سیب گلویش را به لرزش در آورده پس می‌زند:
- از ورودی این ویلا تا این عمارت و باغ درندشتش، هیچ‌کدوم از آسمون نیوفتاده.
چشم‌هایش را بالا می‌دهد و خیره در نگاه متعجب و لرزان چکاوک، آهسته زمزمه می‌کند:
- آرشاویر یه قاچاقچیه، یه قاچاقچی که در کنار فعالیت اقتصادی و اسم و رسمی که بهم زده از کشورهای مختلف مواد مخدر وارد می‌کنه.
نفس چکاوک برای لحظه‌ای در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود و اولین دیدارش با آرشاویر، در آن خانه کوچک را به یاد می‌آورد. چرا از او نپرسیده بود که در آن خانه چه می‌کرد؟ دهانش برای بازگویی حرفی باز می‌شوند؛ اما سنگ عجیبی که راه گلویش را بسته بود مانع سخن می‌شود. دست لرزانش را روی گلویش می‌گذارد و درحالی که ل*ب‌هایش را می‌گزد تا مانع ریختن اشکش شود، چشم‌های ناباور اشک نشسته‌اش را به فرش دست بافت و کوچک بین مبل‌ها می دهد. امیرش یک خلافکار بود، خلافکار. ناخواسته کمی از آرشاویر فاصله می‌گیرد و تنش را از قید بازوی تنومند او رها می‌کند. شوکه به چشم‌هایش نگاه می‌کند و با دیدن نگاه جدی و سرد او آهسته زمزمه می‌کند:
- اینا چی میگن امیر؟
آرشاویر از او چشم می‌گیرد و با حرص به نیکی نگاه می‌کند. از اولش هم مطمعن بود که چکاوک لحظه‌ای نمی‌تواند کنار این امیر جدید باشد. آن امیری که او می‌خواست، ده‌سال پیش با تصادف الهه مرده بود. آن امیری که او می‌خواست را شاهرخ بی‌پدر زیر کرده بود. ارشاویر همان‌گونه که خیره به نیکی است آرام؛ اما جدی زمزمه می‌کند:
- همش راسته.
نیکی کلافه از نگاه مستقیم ارشاویر رو می‌گیرد و آرام با چهره‌ای ناراحت و درهم، از کنار ارسلان بلند می‌شود و روبه‌روی چکاوک زانو می‌زند. دست‌های یخ‌زده چکاوک را میان انگشتان ضریفش می‌گیرد و با لبخند تلخی به چشم‌های ناباور و قطره اشکی که از کنار چشمش می‌چکد، نگاه می‌کند:
- اما اون خودش نمی‌خواست که این اتفاق بیوفته، مجبور شد وارد این کار بشه. چکاوک اگه تو اون رو درک نکنی پس کی می‌خواد اون رو درک کنه؟
چکاوک دستش را از دستان آرام می‌کشد و ناباور روی دهانش می‌گذارد. نفس‌هایش قطع‌قطع بیرون می‌آیند و جایی حوالی قلبش سوزش دارد. ناباور و شوکه از روی مبل بلند می شود و از آرام فاصله می‌گیرد، با لکنت زمزمه می‌کند:
- تو... توهم خلافکاری؟
آرام ناراحت از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که چشم‌هایش را فشار می‌دهد، آرام زمزمه می‌کند:
- چکاوک‌جان، آروم باش عزیزم، داری تند میری، آخه به کجای من میاد خلافکار باشم؟
قطره‌ی اشکی از چشمش می‌چکد و ل*ب‌هایش را آن‌قدر فشار می‌دهد که شوری خون را حس می‌کند. با ناباوری به مردی خیره می‌شود که دیگر او را نمی‌شناسد؛ اما روزی جان و جهانش بود. با بغض زمزمه می‌کند:
- باور کنم... باور کنم که اون امیر دوست داشتنی تبدیل به یه هیولا شده؟
آرشاویر پوزخندی می‌زند و دستش را روی ته‌ريشش می‌کشد. گوشه ل*بش بالا می‌رود:
- من اینم چکاوک، همین هیولایی که میگی.
مکثی می‌کند و با چشم‌های برزخ شده در حالی که خونش به جوش آمده، ادامه می‌دهد:
- حالا هرکاری می‌خوای بکن.
چکاوک آهسته و ناباور عقب‌عقب می‌رود. سرش را تکان می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
- نه...نه... اینا همش کابوسه، دارین شوخی می‌کنین.
همان‌گونه که عقب‌عقب می‌رود، با کسی برخورد می‌کند و با جیغ خفیفی بر می‌گردد. جانیار شوکه به چکاوک نگاه می‌کند و نمی‌داند چه بگوید. ل*ب به سخن می‌گشاید :
- بریم برسونمت خونه.
چکاوک شوکه دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و فشار می‌دهد. چشم‌هایش تار می‌شوند و نمی‌تواند باور کند؛ اما چهره‌های جدی‌شان، صورت جدی و چشم‌های به خون نشسته امیرش، آرشاویری که او را سرد و جدی می‌نگرد، امیرش نبود، امیرش نبود.
جانیار نیم راه را رفته، مکث می‌کند و آهسته به سمت چکاوک بر می‌گردد:
- نمیای؟
چکاوک رو به جمعشان زیر ل*ب، ببخشید آهسته‌ای می‌گوید و به دنبال جانیار سالن را ترک می‌کند.
چکاوک که بیرون می‌رود آرشاویر با خشم در حالی که فریاد می‌کشد، بلند می‌شود ولگد به زیر گل میز شیشه‌ای روبه‌رویش می‌زند و تمام محتویاتش، با صدای بدی روی زمین پودر می‌شود. از روی میوه‌ها و شیرینی‌های پخش شده کف سالن رد می‌شود و در حالی که کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد، اولین چیزی که در دستش می‌رسد را نابود می‌کند. سراغ مجسمه زن یونانی می‌رود و پر خشم او را با تمام قبا می‌اندازد. صدای شکستن مجسمه، در سالن می‌پیچد و نیکی و آرام از ترس چهره درهم می‌کشند. آرشاویر به سمت گل میز و گلدان عتیقه رویش می‌رود و با ضربه‌ی پا آن‌ها را درهم می‌شکند. با مشت محکی به آینه‌های تزئینی دیوار به سمت طبقه بالا می‌رود و به دستش که رد خون روی آن نشسته اهمیت نمی‌دهد. ارسلان ناراحت و نگران به دنبالش می‌رود و پویا از همه آرام‌تر آهسته زمزمه می‌کند:
- به نفع جفتشونه که کنار هم نباشند.
آرام چشم‌غره‌ای به پویا می‌رود و با حرص می‌گوید:
- خفه شو پویا! مگه ندیدی حال ارشا و دختره رو؟ طفلک داشت دق می‌کرد.
پویا پوزخندی می‌زند و با نیم‌نگاه تاسف باری به آرام، به سمت اتاقش می‌رود:
- هنوز برای فهمیدن خیلی چیزا بچه‌ای.
خشایار شوکه از اتفاقات، ناباور دستی به صورتش می‌کشد:
- اکشنش زیاد شد، انتظار همچین واکنشی رو نداشتم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا