.zeynab.
نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 38
همهچیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی میکنند میآید، پلک میبندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس میخواند.
پلک میگشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجهاش را جلب میکند. آهسته انگشت اشارهاش را تکان میدهد و حسش میکند، او زنده است. صدای تاپتاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلکهایش سنگینی میکنند و به زور باز میشوند، همهچیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطرهقطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال میدهد. کمی سرش را میچرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی میخواند. چشم میبندد و چرا هیچ یادش نمیآید؟
صدای آرام وگرمی در گوشهایش طنین میاندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش میکند و میبیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز میکند و پایین تخت را میبیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش میآید و هرچه فکر میکند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمیآید. میخواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش میکشد و همهچیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار میگیرد و دستهایش را آهسته میفشرد. نمیداند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمدهی عمهاش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک میزند و آهسته د*ه*ان میگشاید:
- عمه!
هوشیاریاش را کمکم به دست میآورد و محیط بیمارستان کمی اضطرابآور است.
- چیشده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخشها کمکم دارند اثرشان را از دست میدهند.
صدای دادهای معراج در سرش میپیچد و سرش تیر میکشد. دستش را روی سرش میگذارد و چهره درهم میکشد. صدای ضعیف قلبش را میشنود که هرچند مدت یکبار میتپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغهای سودابه... .
همهچیز به طرز وحشتناکی دارد یادش میآید و ناخواسته جیغ میزند و ترس در تکتک سلولهایش میپیچد. به تقلا میافتد و خود را محکم عقب میکشد. جیغ میزند و چشمهایش میسوزند. دیدش تار م شود و با التماس عمهاش را صدا میزند. یکبار نام معراج را میخواند و یکبار نام پدرش را. عمهاش شانههایش را میگیرد و در حالی که زار میزند، سعی دارد اویی که دست و پا میزند و جیغ میزند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغهای چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق میشود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار میزند و چکاوکی که دارد التماس میکند و زجه میزند را سفت در آ*غ*و*ش میفشرد، سر در گوش او میبرد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کمکم آرام میشود و چهره آرشاویر را میبیند. به او چنگ میزند و او را به خود میفشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت مینشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او میکِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطرهای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر میفشرد و نمیخواهد هیچ ببیند. او اینجا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمیافتاد.
توجهای به صدای هقهقهای عمه کتایونش که از اتاق خارج میشوند، نمیکند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ میاندازد.
عمیق و بریده نفس میکشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشمهایش را میبندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه میدهد. دستهای ارشاویر کمرش را نوازش میکنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!
همهچیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی میکنند میآید، پلک میبندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس میخواند.
پلک میگشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجهاش را جلب میکند. آهسته انگشت اشارهاش را تکان میدهد و حسش میکند، او زنده است. صدای تاپتاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلکهایش سنگینی میکنند و به زور باز میشوند، همهچیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطرهقطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال میدهد. کمی سرش را میچرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی میخواند. چشم میبندد و چرا هیچ یادش نمیآید؟
صدای آرام وگرمی در گوشهایش طنین میاندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش میکند و میبیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز میکند و پایین تخت را میبیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش میآید و هرچه فکر میکند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمیآید. میخواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش میکشد و همهچیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار میگیرد و دستهایش را آهسته میفشرد. نمیداند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمدهی عمهاش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک میزند و آهسته د*ه*ان میگشاید:
- عمه!
هوشیاریاش را کمکم به دست میآورد و محیط بیمارستان کمی اضطرابآور است.
- چیشده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخشها کمکم دارند اثرشان را از دست میدهند.
صدای دادهای معراج در سرش میپیچد و سرش تیر میکشد. دستش را روی سرش میگذارد و چهره درهم میکشد. صدای ضعیف قلبش را میشنود که هرچند مدت یکبار میتپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغهای سودابه... .
همهچیز به طرز وحشتناکی دارد یادش میآید و ناخواسته جیغ میزند و ترس در تکتک سلولهایش میپیچد. به تقلا میافتد و خود را محکم عقب میکشد. جیغ میزند و چشمهایش میسوزند. دیدش تار م شود و با التماس عمهاش را صدا میزند. یکبار نام معراج را میخواند و یکبار نام پدرش را. عمهاش شانههایش را میگیرد و در حالی که زار میزند، سعی دارد اویی که دست و پا میزند و جیغ میزند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغهای چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق میشود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار میزند و چکاوکی که دارد التماس میکند و زجه میزند را سفت در آ*غ*و*ش میفشرد، سر در گوش او میبرد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کمکم آرام میشود و چهره آرشاویر را میبیند. به او چنگ میزند و او را به خود میفشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت مینشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او میکِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطرهای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر میفشرد و نمیخواهد هیچ ببیند. او اینجا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمیافتاد.
توجهای به صدای هقهقهای عمه کتایونش که از اتاق خارج میشوند، نمیکند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ میاندازد.
عمیق و بریده نفس میکشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشمهایش را میبندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه میدهد. دستهای ارشاویر کمرش را نوازش میکنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!
[/CODE]
همهچیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی میکنند میآید، پلک میبندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس میخواند.
پلک میگشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجهاش را جلب میکند. آهسته انگشت اشارهاش را تکان میدهد و حسش میکند، او زنده است. صدای تاپتاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلکهایش سنگینی میکنند و به زور باز میشوند، همهچیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطرهقطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال میدهد. کمی سرش را میچرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی میخواند. چشم میبندد و چرا هیچ یادش نمیآید؟
صدای آرام وگرمی در گوشهایش طنین میاندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش میکند و میبیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز میکند و پایین تخت را میبیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش میآید و هرچه فکر میکند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمیآید. میخواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش میکشد و همهچیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار میگیرد و دستهایش را آهسته میفشرد. نمیداند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمدهی عمهاش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک میزند و آهسته د*ه*ان میگشاید:
- عمه!
هوشیاریاش را کمکم به دست میآورد و محیط بیمارستان کمی اضطرابآور است.
- چیشده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخشها کمکم دارند اثرشان را از دست میدهند.
صدای دادهای معراج در سرش میپیچد و سرش تیر میکشد. دستش را روی سرش میگذارد و چهره درهم میکشد. صدای ضعیف قلبش را میشنود که هرچند مدت یکبار میتپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغهای سودابه... .
همهچیز به طرز وحشتناکی دارد یادش میآید و ناخواسته جیغ میزند و ترس در تکتک سلولهایش میپیچد. به تقلا میافتد و خود را محکم عقب میکشد. جیغ میزند و چشمهایش میسوزند. دیدش تار م شود و با التماس عمهاش را صدا میزند. یکبار نام معراج را میخواند و یکبار نام پدرش را. عمهاش شانههایش را میگیرد و در حالی که زار میزند، سعی دارد اویی که دست و پا میزند و جیغ میزند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغهای چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق میشود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار میزند و چکاوکی که دارد التماس میکند و زجه میزند را سفت در آ*غ*و*ش میفشرد، سر در گوش او میبرد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کمکم آرام میشود و چهره آرشاویر را میبیند. به او چنگ میزند و او را به خود میفشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت مینشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او میکِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطرهای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر میفشرد و نمیخواهد هیچ ببیند. او اینجا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمیافتاد.
توجهای به صدای هقهقهای عمه کتایونش که از اتاق خارج میشوند، نمیکند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ میاندازد.
عمیق و بریده نفس میکشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشمهایش را میبندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه میدهد. دستهای ارشاویر کمرش را نوازش میکنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!
[/CODE]
همهچیز ارام است. صدای چند گنجشک که به روی شاخه بازی میکنند میآید، پلک میبندد. صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس میخواند.
پلک میگشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده، توجهاش را جلب میکند. آهسته انگشت اشارهاش را تکان میدهد و حسش میکند، او زنده است. صدای تاپتاپ منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان، نه انگار کامل هم زنده نیست. پلکهایش سنگینی میکنند و به زور باز میشوند، همهچیز سفید است. سِرم آویزان شده که قطرهقطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال میدهد. کمی سرش را میچرخاند، یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی میخواند. چشم میبندد و چرا هیچ یادش نمیآید؟
صدای آرام وگرمی در گوشهایش طنین میاندازد:
- چکاوک، بیدار شدی.
صدا را در ذهنش کنکاش میکند و میبیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز میکند و پایین تخت را میبیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش میآید و هرچه فکر میکند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمیآید. میخواهد چیزی بگوید؛ اما دهانش خشک است. زبانش را روی ل*بش میکشد و همهچیز به طرز عجیبی آرام است.
عمه کتایون کنار تخت قرار میگیرد و دستهایش را آهسته میفشرد. نمیداند چرا؛ اما لبخند به زور کش آمدهی عمهاش کمی چاشنی تلخی دارد. پلک میزند و آهسته د*ه*ان میگشاید:
- عمه!
هوشیاریاش را کمکم به دست میآورد و محیط بیمارستان کمی اضطرابآور است.
- چیشده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد؛ اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکد.
- هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخشها کمکم دارند اثرشان را از دست میدهند.
صدای دادهای معراج در سرش میپیچد و سرش تیر میکشد. دستش را روی سرش میگذارد و چهره درهم میکشد. صدای ضعیف قلبش را میشنود که هرچند مدت یکبار میتپد. صدای فریادهای محو آرشاویر، صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر، صدای جیغهای سودابه... .
همهچیز به طرز وحشتناکی دارد یادش میآید و ناخواسته جیغ میزند و ترس در تکتک سلولهایش میپیچد. به تقلا میافتد و خود را محکم عقب میکشد. جیغ میزند و چشمهایش میسوزند. دیدش تار م شود و با التماس عمهاش را صدا میزند. یکبار نام معراج را میخواند و یکبار نام پدرش را. عمهاش شانههایش را میگیرد و در حالی که زار میزند، سعی دارد اویی که دست و پا میزند و جیغ میزند را آرام کند. آرشاویر که با شنیدن جیغهای چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده، وارد اتاق میشود. قصد در آرام کردنش دارد. کتایون را کنار میزند و چکاوکی که دارد التماس میکند و زجه میزند را سفت در آ*غ*و*ش میفشرد، سر در گوش او میبرد و سعی دارد آرامش کند.
- هیش، چکاوک، چکاوک آروم باش منم، امیرم.
تن چکاوک کمکم آرام میشود و چهره آرشاویر را میبیند. به او چنگ میزند و او را به خود میفشرد، بالاخره آمده بود. آرشاویر روی تخت مینشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او میکِشد. سِرم از دستش درآمده و چند قطرهای خون روی دستش نشسته است. چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر میفشرد و نمیخواهد هیچ ببیند. او اینجا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمیافتاد.
توجهای به صدای هقهقهای عمه کتایونش که از اتاق خارج میشوند، نمیکند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ میاندازد.
عمیق و بریده نفس میکشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند. چشمهایش را میبندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه میدهد. دستهای ارشاویر کمرش را نوازش میکنند و وای اگر دخترک بداند چه شده!
[/CODE]
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- توسط MAHTA☽︎
- توسط ~R E J I N A~ حذف گردید
همه چیز ارام است... صدای چند گنجشک به روی شاخه بازی میکنند می آید؛ پلک میبندد... صدای اکو شده خانمی که دکتر غلامی را به بخش اورژانس میخواند...
پلک می گشاید و نوری که از پنجره به روی دستش کمانه زده توجه اش را جلب میکند... آهسته انگشت اشاره اش را تکان می دهد و حسش می کند... او زنده است! صدای 'تاپ، تاپ' منظم قلبش، بوی ا*ل*ک*ل و بیمارستان... نه انگار کامل هم زنده نیست! پلک هایش سنگینی میکنند و بزور باز می شوند... همه چیز سفید است ... سِرم آویزان شده که قطره قطره مایع سفیدی را به لوله باریکی انتقال می دهد... کمی سرش را می چرخاند... یک تخت و یک خانم مسن که عینک به چشم، روی آن دراز کشیده و دارد کتاب کوچکی می خواند... چشم می بندد و چرا هیچ یادش نمی آید؟...
صدای آرام وگرمی در گوش هایش طنین می اندازد :
-چکاوک بیدار شدی...
صدا را در ذهنش کنکاش میکند و میبیند که این صدای زنانه آشنا را یادش نیست.
آهسته چشم باز میکند و پایین تخت را میبیند که خانمی چادر پوشیده با لبخند محوی به سمتش می آید و هرچه فکر میکند به جز عمه کتایونش کسی را یادش نمی آید... می خواهد چیزی بگوید اما د*ه*ان اش خشک است... زبانش را روی ل*بش می کشد و همه چیز به طرز عجیبی آرام است!
عمه کتایون کنار تخت قرار می گیرد و دست هایش را آهسته می فشرد. نمی داند چرا اما لبخند به زور کش آمده اش کمی چاشنی تلخی دارد... پلک می زند و آهسته د*ه*ان می گشاید :
-عمه!
هوشیاری اش را کم کم بدست می آورد و محیط بیمارستان کمی اضطراب آور است...
-چیشده؟
عمه کتایونش سعی در مخفی کردن بغضش دارد اما زیاد موفق نیست که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکد...
-هیچی جون عمه، چیزی نیست قربون شکل ماهت برم، آروم باش استراحت کن. چیزی لازم داری؟
آرام بخش ها کم کم دارند اثرشان را از دست می دهند...
صدای داد های معراج در سرش می پیچد و سرش تیر میکشد. دست اش را روی سرش میگذارد و چهره درهم می کشد... صدای ضعیف قلبش را می شنود که هرچند مدت یک بار میتپد... صدای فریاد های محو آرشاویر... صدای کمک خواستن معراج از آقای پویانفر... صدای جیغ های سودابه....
همه چیز به طرز وحشتناکی دارد یادش می آید و ناخواسته جیغ می زند و ترس در تک تک سلول هایش می پیچد... به تقلا می افتد و خود را محکم عقب میکشد... جیغ میزند و چشم هایش می سوزند... دیدش تار می شود و با التماس عمه اش را صدا می زند... یک بار نام معراج را می خواند و یک بار نام پدرش را... عمه اش شانه هایش را می گیرد و در حالی که زار میزند سعی دارد اویی که دست و پا میزند و جیغ میزند را آرام کند... آرشاویر که با شنیدن جیغ های چکاوک سراسیمه خود را به اتاق او رسانده؛ وارد اتاق میشود... قصد در آرام کردنش دارد... کتایون را کنار میزند و چکاوکی که دارد التماس میکند و زجه میزند را سفت در آ*غ*و*ش میفشرد... سر در گوش او میبرد و سعی دارد آرامش کند...
-هــــیــــش...
چکاوک...
چکاوک آروم باش منم...
امیرم...
تن چکاوک کم کم آرام می شود و چهره آرشاویر را میبیند. به او چنگ می زند و اورا به خود میفشرد... بالاخره آمده بود... آرشاویر روی تخت می نشیند و چکاوک خود را در آ*غ*و*ش او میکِشد... سِرم از دستش در آمده و چند قطره ای خون روی دستش نشسته است... چکاوک سرش را به س*ی*نه آرشاویر میفشرد و نمی خواهد هیچ ببیند... او اینجا بود و یعنی با بودنش اتفاقی نمی افتاد!...
توجه ی به صدای هق هق های عمه کتایونش که از اتاق خارج می شوند نمی کند و به پیراهن مشکی ارشاویر چنگ می اندازد...
عمیق و بریده نفس میکشد و سعی دارد ریتم قلبش را کنترل کند.. چشم هایش را می بندد و سرش را به پهنای س*ی*نه ارشاویر تکیه می دهد.دست های ارشاویر کمرش را نوازش می کنند و وای اگر دخترک بداند چشده!
وای از تنهایی چکاوک و وای به معراج!
