کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 18
آرشاویر چشم‌هایش را از آن‌همه زیبایی فرو بست و هوای دل را طاعت نکرد. یک گام عقب آمد و با دست‌هایش آشپزخانه کوچک کنج خانه را نشان داد:
- می‌تونی اون‌جا آب بخوری.
نگاه تنگ شده و جست‌وجوگرش دست و دل چکاوک را می‌لرزاند و اختیار از او گرفته بود. چکاوک ل*ب گزید و آهسته از کنار تلخی که شامه‌اش را ت*ح*ریک کرده بود گذشت. حال خ*را*ب دلش به جهنم، آبرویش را چه می‌کرد؟ چند مدت گذشته از نبودنش؟ نکند شب شده و معراج از نبودنش دیوانگی کند و بر بانگ بی‌آبرویی بکوبد. همین تشویش‌های ذهنی باعث شد از نوشیدن آب سر باز زند و با التماس رو به جوان برگردد:
- تو رو خدا آقا! اگه شب بشه نرم خونه داداشم منو می‌کشه... .
آرشاویر یک‌تای ابرو بالا داد و نگاه دقیقی به سرتاپای دخترک انداخت. به پوشش نمی‌آمد آن‌قدرها که می‌گوید خانواده سخت‌گیری داشته باشد. ل*بش به بالا کج شد و به سمت صندلی‌اش رفت، در همان حال بدون این‌که به شیرینی عسل چشمانش نگاه بیندازد زمزمه کرد:
- کار به اون‌جا نمی‌کشه.
چکاوک احساس کرد چیزی همانند برق از کل بدنش گذشت، مو به تنش راست شده و قدرت تکلم از دست داد. افکار موزی به جانش افتاد؛ این حرف این سیاه‌پوش یعنی قرار است بلایی سرش بیاورند؟ ناباور زمزمه کرد :
- متوجه منظورتون نمیشم؟
جوان روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و از بالا دخترک لرزان را نگریست. مگر می‌توانست او را رها کند؟ آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود.
نگاه آرام و سردش روح از تن چکاوک می‌برد، فکرهایی که به ذهنش خطور کرده بود؛ آخر و عاقبت همه‌یشان مرگ بود. یا به دست این عزرائیل خوش قد و بالا یا بدست معراج شیطان صفت! عرق سرد تیره‌ی کمرش را مهمان کرد. ل*بش را گزید و تمام فن بیانش را دعوت به یاری کرد :
- آقا خواهش می‌کنم؛ اگر بخاطر اون عکسه که من قول میدم پاکش کنم. شما رو به هرکه می‌پرسید یک ساعت دیرتر رفتن من به خونه تاوانش اینه دیگه نذارن درسم رو ادامه بدم. من کلی تلاش کردم آقا، ازتون خواهش می‌کنم هر موضوع قابل حلی هست بگید، اگر مشکل پوله من شماره پدرم رو بدم خدمتتون. فقط تو را خدا هرکاری می‌خواید کنید، زودتر منو ول کنید.
ارشاویر دستی به ته‌ريشش کشید. تکیه‌ی سرش را به صندلی چوبی داد، صندلی آهسته تاب گرفت و دوبار "جیر" های وهم‌آورش در اتاق پیچید. ارشاویر چشم‌های شب‌رنگش را بست و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی حرف می‌زنی.
چکاوک که تقلایش را بیهوده و آخر کار خود را نزدیک می‌دید، بغض به گلویش چنگ انداخت. کلافه موهای جلوی صورتش را اسیر کرد و سعی می‌کرد که بی‌قراری‌هایش را کنترل کند و چاره‌ای فراهم سازد. سرتاسر خانه هفتادمتری را از نظر گذارند؛ هیچ نبود. اشک، لجوجانه بر چشمانش پرده انداخت و جلوی دیدش را گرفت. مرتب در سرش تکرار میشد، او و غریبه‌ای در یک خانه تنها هستند. خوش‌بینانه‌ترین عاقبتی که در سرش می‌پیچید؛ ت*ج*اوز و تشت بی‌آبروی و رسوایی همیشگی بود. قطره‌ی شفافی، دل‌زده از عسلی چشمانش راه به بیرون باز کرد. صدایش که حالا لرزان و پر از معصومانه‌هایی از ج*ن*س لطیف زن بود، در گوش‌های جوان نشست:
- تو را خدا بذارید من برم.
صدای لرزان چکاوک برای اولین‌بار بعد از گذشت ده‌سال قلب چرکین شده ارشاویر را لرزاند. چه بلایی به سرش آمد؟ این حس تلخی که در مغزش پیچید چه بود؟ آهسته چشم باز کرد و محو اشک‌های زلال زیر مژه‌های بلندش شد. به چه بهانه‌ای باید او را نگه می‌داشت؟ صدایی درونش او را نهیب زد " از کی تا به حال برای کارهایش بهانه و دلیل می‌خواست؟" نگاه از چکاوک گرفت. خونسردی‌اش را حفظ کرد. آرام بود و این حد از آرامش برای او... . آرام حالت عجز چهره چکاوک را بررسی کرد:
- همین‌جوری ولت کنم بری؟
از عمد گفته بود که او را بترساند و وادار به سکوت کند؛ وگرنه او را چه به دست* د*رازی. صدای هق‌هق چکاوک سکوت خانه را شکست. چکاوک عقب‌گرد کرد و تکیه به دیوار داد؛ حس می‌کرد پاهایش توانایی نگه داشتن وزن شصت‌کیلویی‌اش را ندارد. دنیا توام شده با هق‌هقش دور سرش می‌پیچد و اشک‌هایش بی‌مهابا فرو ریخته و اجازه دیدن به او نمی‌دادند.
ارشاویر طاقت گریه‌هایش را نداشت. در مقابل بعضی‌ها نمی‌توانست نقش بازی کند؛ او درست از همان‌ها بود. از روی صندلی بلند شد، نیم‌نگاهی به جسم نحیفی که در خود جمع شده و هق‌هق می‌کرد، انداخت. صدایش کمی از چاشنی سردی‌اش کاسته و ملایم‌تر شد:
- میگم برات غذا بیارن.
فقط همین! مگر دخترک غذا خواسته بود؟ صدای گام‌هایش در هق‌هق‌های دخترک خفه می‌شد. به سمت در گام انداخت و از قید دیدن آتشی که به جان دخترک انداخته بود، گذشت.

کد:
آرشاویر چشم‌هایش را از آن‌همه زیبایی فرو بست و هوای دل را طاعت نکرد. یک گام عقب آمد و با دست‌هایش آشپزخانه کوچک کنج خانه را نشان داد:
- می‌تونی اون‌جا آب بخوری.
نگاه تنگ شده و جست‌وجوگرش دست و دل چکاوک را می‌لرزاند و اختیار از او گرفته بود. چکاوک ل*ب گزید و آهسته از کنار تلخی که شامه‌اش را ت*ح*ریک کرده بود گذشت. حال خ*را*ب دلش به جهنم، آبرویش را چه می‌کرد؟ چند مدت گذشته از نبودنش؟ نکند شب شده و معراج از نبودنش دیوانگی کند و بر بانگ بی‌آبرویی بکوبد. همین تشویش‌های ذهنی باعث شد از نوشیدن آب سر باز زند و با التماس رو به جوان برگردد:
- تو رو خدا آقا! اگه شب بشه نرم خونه داداشم منو می‌کشه... .
آرشاویر یک‌تای ابرو بالا داد و نگاه دقیقی به سرتاپای دخترک انداخت. به پوشش نمی‌آمد آن‌قدرها که می‌گوید خانواده سخت‌گیری داشته باشد. ل*بش به بالا کج شد و به سمت صندلی‌اش رفت، در همان حال بدون این‌که به شیرینی عسل چشمانش نگاه بیندازد زمزمه کرد:
- کار به اون‌جا نمی‌کشه.
چکاوک احساس کرد چیزی همانند برق از کل بدنش گذشت، مو به تنش راست شده و قدرت تکلم از دست داد. افکار موزی به جانش افتاد؛ این حرف این سیاه‌پوش یعنی قرار است بلایی سرش بیاورند؟ ناباور زمزمه کرد :
- متوجه منظورتون نمیشم؟
جوان روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و از بالا دخترک لرزان را نگریست. مگر می‌توانست او را رها کند؟ آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود.
نگاه آرام و سردش روح از تن چکاوک می‌برد، فکرهایی که به ذهنش خطور کرده بود؛ آخر و عاقبت همه‌یشان مرگ بود. یا به دست این عزرائیل خوش قد و بالا یا بدست معراج شیطان صفت! عرق سرد تیره‌ی کمرش را مهمان کرد. ل*بش را گزید و تمام فن بیانش را دعوت به یاری کرد :
- آقا خواهش می‌کنم؛ اگر بخاطر اون عکسه که من قول میدم پاکش کنم. شما رو به هرکه می‌پرسید یک ساعت دیرتر رفتن من به خونه تاوانش اینه دیگه نذارن درسم رو ادامه بدم. من کلی تلاش کردم آقا، ازتون خواهش می‌کنم هر موضوع قابل حلی هست بگید، اگر مشکل پوله من شماره پدرم رو بدم خدمتتون. فقط تو را خدا هرکاری می‌خواید کنید، زودتر منو ول کنید.
ارشاویر دستی به ته‌ريشش کشید. تکیه‌ی سرش را به صندلی چوبی داد، صندلی آهسته تاب گرفت و دوبار "جیر" های وهم‌آورش در اتاق پیچید. ارشاویر چشم‌های شب‌رنگش را بست و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی حرف می‌زنی.
چکاوک که تقلایش را بیهوده و آخر کار خود را نزدیک می‌دید، بغض به گلویش چنگ انداخت. کلافه موهای جلوی صورتش را اسیر کرد و سعی می‌کرد که بی‌قراری‌هایش را کنترل کند و چاره‌ای فراهم سازد. سرتاسر خانه هفتادمتری را از نظر گذارند؛ هیچ نبود. اشک، لجوجانه بر چشمانش پرده انداخت و جلوی دیدش را گرفت. مرتب در سرش تکرار میشد، او و غریبه‌ای در یک خانه تنها هستند. خوش‌بینانه‌ترین عاقبتی که در سرش می‌پیچید؛ ت*ج*اوز و تشت بی‌آبروی و رسوایی همیشگی بود. قطره‌ی شفافی، دل‌زده از عسلی چشمانش راه به بیرون باز کرد. صدایش که حالا لرزان و پر از معصومانه‌هایی از ج*ن*س لطیف زن بود، در گوش‌های جوان نشست:
- تو را خدا بذارید من برم.
صدای لرزان چکاوک برای اولین‌بار بعد از گذشت ده‌سال قلب چرکین شده ارشاویر را لرزاند. چه بلایی به سرش آمد؟ این حس تلخی که در مغزش پیچید چه بود؟ آهسته چشم باز کرد و محو اشک‌های زلال زیر مژه‌های بلندش شد. به چه بهانه‌ای باید او را نگه می‌داشت؟ صدایی درونش او را نهیب زد " از کی تا به حال برای کارهایش بهانه و دلیل می‌خواست؟" نگاه از چکاوک گرفت. خونسردی‌اش را حفظ کرد. آرام بود و این حد از آرامش برای او... . آرام حالت عجز چهره چکاوک را بررسی کرد:
- همین‌جوری ولت کنم بری؟
از عمد گفته بود که او را بترساند و وادار به سکوت کند؛ وگرنه او را چه به دست* د*رازی. صدای هق‌هق چکاوک سکوت خانه را شکست. چکاوک عقب‌گرد کرد و تکیه به دیوار داد؛ حس می‌کرد پاهایش توانایی نگه داشتن وزن شصت‌کیلویی‌اش را ندارد. دنیا توام شده با هق‌هقش دور سرش می‌پیچد و اشک‌هایش بی‌مهابا فرو ریخته و اجازه دیدن به او نمی‌دادند.
ارشاویر طاقت گریه‌هایش را نداشت. در مقابل بعضی‌ها نمی‌توانست نقش بازی کند؛ او درست از همان‌ها بود. از روی صندلی بلند شد، نیم‌نگاهی به جسم نحیفی که در خود جمع شده و هق‌هق می‌کرد، انداخت. صدایش کمی از چاشنی سردی‌اش کاسته و ملایم‌تر شد:
- میگم برات غذا بیارن.
فقط همین! مگر دخترک غذا خواسته بود؟ صدای گام‌هایش در هق‌هق‌های دخترک خفه می‌شد. به سمت در گام انداخت و از قید دیدن آتشی که به جان دخترک انداخته بود، گذشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 19
***
میان دیوار و حصار پله، روی سرامیک سرد نشسته و عصبی به موهایش چنگ می‌انداخت. نمی‌دانست چگونه باید این‌همه نابسامانی ذهنی را کنترل کند. صدای کاویان که داشت با پلیس صحبت می‌کرد، در راه پله می‌پیچید و روی مخَش رژه می‌رفت. کفش اسپرت سفیدش با زمین دوئل گرفت و صدایش در صدای کاویان گم شد:
- جناب میگم مطمعنم خونه هیچ کدوم از دوستاش نرفته! اصلا می‌شنوید من چی میگم؟ دختر من دوستی نداره.
پسرک مریض در دلش برای دخترک الرحیل می‌خواند و دعادعا می‌کرد دستش به او نرسد. عصبی چند ضربه به صورتش زد و زیر لَب زمزمه کرد:
-فقط دعا کن اونی که فکر می‌کنم نباشه؛ می‌کشمت چکاوک می‌کشمت.
صدای نگران مادرش که مضطرب پابه‌پای کاویان عرض سالن را طی می‌کرد عصبی‌ترش کرد:
- معلوم نیست چه بلایی سر بچم اومده!
دیگر طاقت نیاورد کلافه به پا خاست. چنگی به کت چرم قهوه‌ای‌اش انداخت و همان‌گونه که پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کرد، مخاطبش را کاویان گذاشت:
- میرم دنبالش.
و بعد بدون آن‌که منتظر پاسخی باشد در را گشود و از ساختمان خارج شد. باد شدیدی به صورتش سیلی زد و کمی از التهاب درونش کاست. موبایلش را از جیب خارج کرد و مخاطب مورد نظرش را گرفت. بعد از پخش شدن سه بوق صدای کشیده و چاشنی طنزی در گوشش نشست:
- به، داش معراج گل گلاب! چی شده داداش، کیس می‌خوای یاد ما کردی؟
دندان‌هایش را عصبی روی هم سایید:
- خفه شو امید، فعلا هیچی نگو که مخم داغه کلاهمون میره توهم. ازت یه سوال دارم، امشب برنامه کجاها هست؟
صدای قهقه‌ی امید، باعث مشت شدن دستش شد، عجیب میل به خفه کردن او داشت:
- من میگم سنگین شدی یاد ما کردی، میگی نه. داداش تا اون‌جایی که من می‌فهمم، لواسون بچه حاج‌موسیر برنامه ریخته، پر داف و پلنگه، آدرسش رو می‌فرستم برات، ناموسا بیـ... .
نگذاشت جمله‌اش کامل شود؛ تماس را پر از خشم قطع کرد و به سمت زانتیای سفیدش راه افتاد... .
***
سروصدای اطرافیانش، اخم‌های شدیدش را در پی داشت. ر*ق*ص نور و جوان‌هایی که فارغ از هیاهوی جهان به ساز دیجی می‌رقصیدند. آن‌قدر در بین دودهای سالن و جوان‌های م*ست، تصویر یک دختر با جثه‌ی کوچک و چشم‌های محصور کننده عسلی را جلوی چشمانش تکرار کرده که هیچ‌چیز نمی‌دید. شخصی محکم به او تنه زد و خودش را از او آویزان کرد. نگاه منفوری به لنزهای براق و آبی دخترک انداخت و با کف دست به کف س*ی*نه عر*یا*نش کوبید:
- گم شو هرزه!
هوز قدم از قدم بر نداشته بود که چنگی به کتش افتاد:
- جون چه هیکلی داری! افتخار نمیدی امشب رو کنارمون بد بگذرونی؟
کوره‌های آتشش را به سرتاپای نیمه‌عر*یا*نش دوخت و فکری که از سرش گذشت، او را به حد جنون رساند؛ اگر چکاوک هم با مردی این‌چنین سخن گفته و مردک از خدا خواسته به سمتش برود چه؟ کلافه چنگی به موهای مجعدش انداخت و با غیض رو به دخترک زمزمه کرد:
- از جلو چشمام گم شو بچه!
تقلای هوس دخترک به جایی نرسید. دیجی ریتم آهنگ را تندتر کرده و صدای بالا و پایین پریدن‌هایشان، پتک بر سر معراج می‌کوبید. عصبی شقیقه‌اش را فشرد و تمرکزش را جمع کرد. هیاهوی اطرافیانش تمرکز را از او ربوده و خشمگین‌ترش می‌کرد. عصبی پایش را زمین کوبید و چنگ به موهایش انداخت. افکار مشوش و درهمی به سویش حمله کرده و جانش را نشانه گرفته بودند. صدای حیران و آشنایی او را به خود آورد:
- معراج تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
دوست نداشت باور کند، قلبش از حرکت ایستاد. هرجا او باشد چکاوک هم هست. دلبرش زیر دست و پای چه کسی رفته؟ آهسته به سمتش برگشت و سرتاپایش را از نظر گذارند؛ لباس بافت اندام‌نمای کرمش، چیزی که چکاوک می‌خواست و او نمی‌گذاشت. نباید از این الگو برداری دیوانه می‌شد؟ وحشیانه به گلوی فاطمه چنگ انداخت، جیغ دخترک در میان هیاهوی جمعیت گم شد. همان‌گونه که پشت گ*ردنش را به قصد جان می‌فشرد او را به سمت بالکن خلوت و آرام مهمانی کشاند. فاطمه که تازه به واقعیت ذات معراج پی برده بود، التماس می‌کرد و دست و پا میزد که گلویش را رها کند؛ اما او همچین قصدی را به مغزش راه نمی‌داد.
در شیشه‌ای بالکن را با خشم گشود و فاطمه را به داخل آن پرتاب کرد. برخورد ضرافت کمرش با سرامیک‌های سخت، جیغش را برخواست. معراج که از حرارت و آتش درونش می‌سوخت؛ کتش را از تن کند و روی جسم لرزان فاطمه خم شد. چهره معراج، در آن حالت که در اوج زیبایی به انتهای خشم رسیده بود، نکیر و منکر را برایت یادآوری می‌کرد. دندان‌هایش را روی هم سابید و یقه‌ی اسکی پیراهن فاطمه را اسیر کرد:
- چکاوک کدوم جهنمیه؟ تو کدوم اتاقه؟
چشم‌های فاطمه از فرط ناباوری گرد شد. چکاوک بارها از شکاکی معراج گفته بود؛ اما او تا این حدش را در باور نمی‌گنجاند، او رسما یک بیمار پارانویدی بود. نیم‌نگاهی به دکمه باز پیراهن سفیدش که خط عضله‌هایش را به نمایش می‌گذاشت انداخت و چشم‌هایش را تا قهوه‌ای نگاهش بالا کشید:
- معراج حالت خوبه؟ چی‌کار داری می‌کنی دیونه؟ چکاوک پاش رو این‌جور جاها می‌ذاره؟ مغزت رو از دست دادی؟ قرار بود عصر بوستان شهیدبهشتی هم رو ببینیم؛ ابجیم بهونه گرفت من نتونستم برم، زنگ زدم برنداشت، براش مسیج گذاشتم که نمیام. حالا ولم کن روانی.
و بعد با سماجت تمام یقه‌اش را از دست معراج کشید و به سختی بلند شد. دستش را روی کمر دردمندش گذاشت و آه آرامی از میان لَب خارج کرد. معراج در همان حالت نیم‌نگاهی به پاهای عر*یان فاطمه، که بوت‌های بلند قهوه‌ای‌اش نیمی از آن را گرفته بود انداخت:
- از همون اولم به چکاوک گفتم با توی بی‌بندوبار نگرده.
چشم‌های فاطمه که دیگر جایی برای گرد شدن نداشت. حیرت‌زده حالت شکاری‌اش را نگریست:
- حرف دهنت رو بفهم! حیف چکاوک که داره زیر دست توی روانی زندگی می‌کنه... .
سایه‌ای مزاحم درون بالکن افتاد و بعد صدای شوکه امید که به بحثشان خاتمه داد:
- معراج تویی؟ بیا داخل پسر.
امید آهسته با ابرو به فاطمه اشاره کرد که هرچه زودتر مهلکه را ترک کند. همین که فاطمه آماده خروج شد معراج مچ دست‌هایش را شکار کرد:
- وای به حالت اگه بفهمم بلایی سر چکاوک اومده و مقصرش، تویی!

کد:
***
میان دیوار و حصار پله، روی سرامیک سرد نشسته و عصبی به موهایش چنگ می‌انداخت. نمی‌دانست چگونه باید این‌همه نابسامانی ذهنی را کنترل کند. صدای کاویان که داشت با پلیس صحبت می‌کرد، در راه پله می‌پیچید و روی مخَش رژه می‌رفت. کفش اسپرت سفیدش با زمین دوئل گرفت و صدایش در صدای کاویان گم شد:
- جناب میگم مطمعنم خونه هیچ کدوم از دوستاش نرفته! اصلا می‌شنوید من چی میگم؟ دختر من دوستی نداره.
پسرک مریض در دلش برای دخترک الرحیل می‌خواند و دعادعا می‌کرد دستش به او نرسد. عصبی چند ضربه به صورتش زد و زیر لَب زمزمه کرد:
-فقط دعا کن اونی که فکر می‌کنم نباشه؛ می‌کشمت چکاوک می‌کشمت.
صدای نگران مادرش که مضطرب پابه‌پای کاویان عرض سالن را طی می‌کرد عصبی‌ترش کرد:
- معلوم نیست چه بلایی سر بچم اومده!
دیگر طاقت نیاورد کلافه به پا خاست. چنگی به کت چرم قهوه‌ای‌اش انداخت و همان‌گونه که پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کرد، مخاطبش را کاویان گذاشت:
- میرم دنبالش.
و بعد بدون آن‌که منتظر پاسخی باشد در را گشود و از ساختمان خارج شد. باد شدیدی به صورتش سیلی زد و کمی از التهاب درونش کاست. موبایلش را از جیب خارج کرد و مخاطب مورد نظرش را گرفت. بعد از پخش شدن سه بوق صدای کشیده و چاشنی طنزی در گوشش نشست:
- به، داش معراج گل گلاب! چی شده داداش، کیس می‌خوای یاد ما کردی؟
دندان‌هایش را عصبی روی هم سایید:
- خفه شو امید، فعلا هیچی نگو که مخم داغه کلاهمون میره توهم. ازت یه سوال دارم، امشب برنامه کجاها هست؟
صدای قهقه‌ی امید، باعث مشت شدن دستش شد، عجیب میل به خفه کردن او داشت:
- من میگم سنگین شدی یاد ما کردی، میگی نه. داداش تا اون‌جایی که من می‌فهمم، لواسون بچه حاج‌موسیر برنامه ریخته، پر داف و پلنگه، آدرسش رو می‌فرستم برات، ناموسا بیـ... .
نگذاشت جمله‌اش کامل شود؛ تماس را پر از خشم قطع کرد و به سمت زانتیای سفیدش راه افتاد... .
***
سروصدای اطرافیانش، اخم‌های شدیدش را در پی داشت. ر*ق*ص نور و جوان‌هایی که فارغ از هیاهوی جهان به ساز دیجی می‌رقصیدند. آن‌قدر در بین دودهای سالن و جوان‌های م*ست، تصویر یک دختر با جثه‌ی کوچک و چشم‌های محصور کننده عسلی را جلوی چشمانش تکرار کرده که هیچ‌چیز نمی‌دید. شخصی محکم به او تنه زد و خودش را از او آویزان کرد. نگاه منفوری به لنزهای براق و آبی دخترک انداخت و با کف دست به کف س*ی*نه عر*یا*نش کوبید:
- گم شو هرزه!
هوز قدم از قدم بر نداشته بود که چنگی به کتش افتاد:
- جون چه هیکلی داری! افتخار نمیدی امشب رو کنارمون بد بگذرونی؟
کوره‌های آتشش را به سرتاپای نیمه‌عر*یا*نش دوخت و فکری که از سرش گذشت، او را به حد جنون رساند؛ اگر چکاوک هم با مردی این‌چنین سخن گفته و مردک از خدا خواسته به سمتش برود چه؟ کلافه چنگی به موهای مجعدش انداخت و با غیض رو به دخترک زمزمه کرد:
- از جلو چشمام گم شو بچه!
تقلای هوس دخترک به جایی نرسید. دیجی ریتم آهنگ را تندتر کرده و صدای بالا و پایین پریدن‌هایشان، پتک بر سر معراج می‌کوبید. عصبی شقیقه‌اش را فشرد و تمرکزش را جمع کرد. هیاهوی اطرافیانش تمرکز را از او ربوده و خشمگین‌ترش می‌کرد. عصبی پایش را زمین کوبید و چنگ به موهایش انداخت. افکار مشوش و درهمی به سویش حمله کرده و جانش را نشانه گرفته بودند. صدای حیران و آشنایی او را به خود آورد:
- معراج تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
دوست نداشت باور کند، قلبش از حرکت ایستاد. هرجا او باشد چکاوک هم هست. دلبرش زیر دست و پای چه کسی رفته؟ آهسته به سمتش برگشت و سرتاپایش را از نظر گذارند؛ لباس بافت اندام‌نمای کرمش، چیزی که چکاوک می‌خواست و او نمی‌گذاشت. نباید از این الگو برداری دیوانه می‌شد؟ وحشیانه به گلوی فاطمه چنگ انداخت، جیغ دخترک در میان هیاهوی جمعیت گم شد. همان‌گونه که پشت گ*ردنش را به قصد جان می‌فشرد او را به سمت بالکن خلوت و آرام مهمانی کشاند. فاطمه که تازه به واقعیت ذات معراج پی برده بود، التماس می‌کرد و دست و پا میزد که گلویش را رها کند؛ اما او همچین قصدی را به مغزش راه نمی‌داد.
در شیشه‌ای بالکن را با خشم گشود و فاطمه را به داخل آن پرتاب کرد. برخورد ضرافت کمرش با سرامیک‌های سخت، جیغش را برخواست. معراج که از حرارت و آتش درونش می‌سوخت؛ کتش را از تن کند و روی جسم لرزان فاطمه خم شد. چهره معراج، در آن حالت که در اوج زیبایی به انتهای خشم رسیده بود، نکیر و منکر را برایت یادآوری می‌کرد. دندان‌هایش را روی هم سابید و یقه‌ی اسکی پیراهن فاطمه را اسیر کرد:
- چکاوک کدوم جهنمیه؟ تو کدوم اتاقه؟
چشم‌های فاطمه از فرط ناباوری گرد شد. چکاوک بارها از شکاکی معراج گفته بود؛ اما او تا این حدش را در باور نمی‌گنجاند، او رسما یک بیمار پارانویدی بود. نیم‌نگاهی به دکمه باز پیراهن سفیدش که خط عضله‌هایش را به نمایش می‌گذاشت انداخت و چشم‌هایش را تا قهوه‌ای نگاهش بالا کشید:
- معراج حالت خوبه؟ چی‌کار داری می‌کنی دیونه؟ چکاوک پاش رو این‌جور جاها می‌ذاره؟ مغزت رو از دست دادی؟ قرار بود عصر بوستان شهیدبهشتی هم رو ببینیم؛ ابجیم بهونه گرفت من نتونستم برم، زنگ زدم برنداشت، براش مسیج گذاشتم که نمیام. حالا ولم کن روانی.
و بعد با سماجت تمام یقه‌اش را از دست معراج کشید و به سختی بلند شد. دستش را روی کمر دردمندش گذاشت و آه آرامی از میان لَب خارج کرد. معراج در همان حالت نیم‌نگاهی به پاهای عر*یان فاطمه، که بوت‌های بلند قهوه‌ای‌اش نیمی از آن را گرفته بود انداخت:
- از همون اولم به چکاوک گفتم با توی بی‌بندوبار نگرده.
چشم‌های فاطمه که دیگر جایی برای گرد شدن نداشت. حیرت‌زده حالت شکاری‌اش را نگریست:
- حرف دهنت رو بفهم! حیف چکاوک که داره زیر دست توی روانی زندگی می‌کنه... .
سایه‌ای مزاحم درون بالکن افتاد و بعد صدای شوکه امید که به بحثشان خاتمه داد:
- معراج تویی؟ بیا داخل پسر.
امید آهسته با ابرو به فاطمه اشاره کرد که هرچه زودتر مهلکه را ترک کند. همین که فاطمه آماده خروج شد معراج مچ دست‌هایش را شکار کرد:
- وای به حالت اگه بفهمم بلایی سر چکاوک اومده و مقصرش، تویی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 20
پا روی پا انداخت. عقربه‌های ساعت مردانه‌ی مشکی‌اش، تیک‌تیک‌کنان در پی هم می‌رفتند و او همچنان غرق برسی پرونده‌هایش بود. باید خرماهای صادر شده‌اش را هرچه زودتر در بازار پخش می‌کرد، قبل از آن‌که ترش شود و هزینه هنگفتی روی دستش بگذارد. پا روی پا انداخت و متفکر دستی زیر ل*بش کشید. فکری لجوجانه قصد داشت راهی برای برهم زدن تمرکزش پیدا کند؛ آن دختر را باید چه می‌کرد؟ نه می‌توانست رهایش کند و نه می‌توانست او را برای همیشه نگه دارد. برگه‌ها را پخش کرد و کلافه به موهایش چنگ انداخت. سکوت کتاب‌خانه هم نمی‌توانست آرامَش کند. دیالوگی در سرش پیچید:
- درمان هر مشکلی در درد آن است.
همان‌گونه که موهای مجعدش اسیر پنجه‌هایش بود، سرش را عقب راند و تکیه به پشتی صندلی داد. اول باید این برادر ناتنی را می‌شناخت. حدس میزد شناختنش زیاد مشکل نباشد؛ اما رام کردنش چگونه میسر می‌شد؟
***
جانی برای دخترک نمانده و بی‌رمق با رنگ پریده، دیوارهای بی‌روح و خسته، اتاق را می‌نگریست. قبلا هم آن‌قدر دنیا بی‌روح بود یا جدیدا این‌گونه شده؟ مگس در اتاق پر نمی‌زد. نوری که با سماجت از پشت میله‌های پنجره کوچک می‌تابید؛ از او هم بی‌جان‌تر بود. نفسش آه مانند س*ی*نه را شکافت. حال که دو روز گذشته، حتم داشت هیچ راهی جز مرگ پیش و رویش نیست. سال‌ها تلاشش را چه بیهوده می‌دید. خوب می‌دانست که معراج به نهایت جنون رسیده و به محض دیدنش او را خواهد کشت. تا به حال شده آرزوی مرگ کنید؟ چشم‌هایش را دردمند بست و صح*نه‌های عذاب‌آور جنون معراج جلوی چشم‌هایش نقش بست.
***
از او می‌خواست در آغوشش بنشید. چشم‌هایش بیش از حد سرخ و آرامش قبل طوفانش از هزاران گرد باد عظیم و حشتناک‌تر بود. لرزان قدمی به عقب برداشت و ملتمس به در اتاق نگریست، ل*ب‌هایش را به زور از هم جدا کرد:
- تو را خدا معراج، برات توضیح میدم. معراج بابا میاد آبروم میره، تو رو به ابوالفضل به خودت بیا... .
معراج، دو دستش جنون‌وار روی گوش‌هایش نشست و سرش را فشرد. پر غیض زمزمه کرد:
- خفه شو چکاوک، خفه شو هرکاری میگم بکن عصبیم نکن!
چکاوک نرمی ل*بش را مضطرب به دندان کشید و قطره اشکش را با پشت دست پاک کرد . معراج که سخن را با او بیهوده دیده بود، دست‌هایش روانه سگک کمربندش شد... .
***
با یادآوری آن‌روز عرقی سرد، میهمان تیره‌ی کمرش گشت. معراجی که به خاطر یک سوهءتفاهم ساده و دیدن او با سهند، قصد به همچین جنایتی داشت و اگر حضور به موقع سودابه نبود، حالا دگر خبری از چکاوک وجود نداشت؛ چگونه می‌توانست از دو روز غیبت او به سادگی بگذرد!
خوش‌بینانه‌ترین حالت این ماجرا مرگ است، حال جلاد هرکه می‌خواهد باشد. با شنیدن صدای قفل در، بی‌جان سر از روی زانو برداشت. منتظر آن‌سیاه‌پوش مرموز بود؛ اما با شنیدن صدای آشنایی، جان تا روی ل*بش بالا آمد. درست شنیده بود؟
کد:
پا روی پا انداخت. عقربه‌های ساعت مردانه‌ی مشکی‌اش، تیک‌تیک‌کنان در پی هم می‌رفتند و او همچنان غرق برسی پرونده‌هایش بود. باید خرماهای صادر شده‌اش را هرچه زودتر در بازار پخش می‌کرد، قبل از آن‌که ترش شود و هزینه هنگفتی روی دستش بگذارد. پا روی پا انداخت و متفکر دستی زیر ل*بش کشید. فکری لجوجانه قصد داشت راهی برای برهم زدن تمرکزش پیدا کند؛ آن دختر را باید چه می‌کرد؟ نه می‌توانست رهایش کند و نه می‌توانست او را برای همیشه نگه دارد. برگه‌ها را پخش کرد و کلافه به موهایش چنگ انداخت. سکوت کتاب‌خانه هم نمی‌توانست آرامَش کند. دیالوگی در سرش پیچید:
- درمان هر مشکلی در درد آن است.
همان‌گونه که موهای مجعدش اسیر پنجه‌هایش بود، سرش را عقب راند و تکیه به پشتی صندلی داد. اول باید این برادر ناتنی را می‌شناخت. حدس میزد شناختنش زیاد مشکل نباشد؛ اما رام کردنش چگونه میسر می‌شد؟
***
جانی برای دخترک نمانده و بی‌رمق با رنگ پریده، دیوارهای بی‌روح و خسته، اتاق را می‌نگریست. قبلا هم آن‌قدر دنیا بی‌روح بود یا جدیدا این‌گونه شده؟ مگس در اتاق پر نمی‌زد. نوری که با سماجت از پشت میله‌های پنجره کوچک می‌تابید؛ از او هم بی‌جان‌تر بود. نفسش آه مانند س*ی*نه را شکافت. حال که دو روز گذشته، حتم داشت هیچ راهی جز مرگ پیش و رویش نیست. سال‌ها تلاشش را چه بیهوده می‌دید. خوب می‌دانست که معراج به نهایت جنون رسیده و به محض دیدنش او را خواهد کشت. تا به حال شده آرزوی مرگ کنید؟ چشم‌هایش را دردمند بست و صح*نه‌های عذاب‌آور جنون معراج جلوی چشم‌هایش نقش بست.
***
از او می‌خواست در آغوشش بنشید. چشم‌هایش بیش از حد سرخ و آرامش قبل طوفانش از هزاران گرد باد عظیم و حشتناک‌تر بود. لرزان قدمی به عقب برداشت و ملتمس به در اتاق نگریست، ل*ب‌هایش را به زور از هم جدا کرد:
- تو را خدا معراج، برات توضیح میدم. معراج بابا میاد آبروم میره، تو رو به ابوالفضل به خودت بیا... .
معراج، دو دستش جنون‌وار روی گوش‌هایش نشست و سرش را فشرد. پر غیض زمزمه کرد:
- خفه شو چکاوک، خفه شو هرکاری میگم بکن عصبیم نکن!
چکاوک نرمی ل*بش را مضطرب به دندان کشید و قطره اشکش را با پشت دست پاک کرد . معراج که سخن را با او بیهوده دیده بود، دست‌هایش روانه سگک کمربندش شد... .
***
با یادآوری آن‌روز عرقی سرد، میهمان تیره‌ی کمرش گشت. معراجی که به خاطر یک سوهءتفاهم ساده و دیدن او با سهند، قصد به همچین جنایتی داشت و اگر حضور به موقع سودابه نبود، حالا دگر خبری از چکاوک وجود نداشت؛ چگونه می‌توانست از دو روز غیبت او به سادگی بگذرد!
خوش‌بینانه‌ترین حالت این ماجرا مرگ است، حال جلاد هرکه می‌خواهد باشد. با شنیدن صدای قفل در، بی‌جان سر از روی زانو برداشت. منتظر آن‌سیاه‌پوش مرموز بود؛ اما با شنیدن صدای آشنایی، جان تا روی ل*بش بالا آمد. درست شنیده بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 21
لرزی از اندامش گذشت. زیر و بم صدایش را بارها تکرار کرد تا مطمعن شود خودش است. چگونه ممکن بود؟ چشم‌هایش از اسپرت سفیدرنگ تا چشم‌های قهوه‌ای‌اش بالا کشیده شد. آب د*ه*ان فرو داد، خشم توام شده با نگرانی در چشمانش او را از دنیا کنده و در میان فضای اتاق، معلق کرده بود. دوباره آن صدا را در سرش تکرار کرد:
- چکاوک!
این ولوم متعجب و ناباور چه چیزی داشت که او را این‌چنین از دنیا کند. حال می‌توانست الرحیل بخواند؟ صدای شخص ثالثی سکوت را بر هم زد:
- دو روز پیش کنار یه پارک پیداش کردم، غش کرده بود. گفتم شاید مرضی چیزی داره، دلم نیومد به حال خودش ولش کنم؛ اما واسه احتیاط گذاشتمش تو این اتاق،گفتم شاید مرضش مسری باشه، تا این‌که امروز وقتی داشتم از تو سطل آشغال بازیافتی‌ها رو بیرون می‌کشیدم، عکسش رو تو روزنامه دیدم. با صد زحمت و التماس تونستم یه یارویی رو راضی کنم بهت زنگ بزنه... .
مکثی کرد و با تعلل پرسید:
- داداش مژده‌گونیه ما که سر جاشه نه؟
این صدای‌خش دار چه می‌گفت؟ یعنی آن مرد سیاه‌پوش و چشم‌های آشنایش یعنی؛ آن نگاه شب‌رنگ، توهم ذهن دل‌تنگش بود؟ از قهوه‌ای نگاهش چشم گرفت و به زن ژولیده و نحیف کنار معراج داد. یعنی باور کند؟ توهم زده بود. لعنت به این سراب تلخ؛ اما شیرین. قدم‌های معراج در اتاق طنین انداخت، نگاهش روی قامت مردانه‌ای که به سمتش می‌آمد، چرخید. معراج جلویش زانو زدو حال که او را در آن حالت نزار و بیمارگونه دیده بود، تمام افکار و برنامه‌های شومش را فراموش کرده و فقط رنگ‌پریده و چشم‌های بی‌فروغ چکاوک را می‌دید. دست‌های معراج، لرزان و نگران روی گونه‌ی سردش نشست:
- مُردم دختر! می‌دونی چقد دنبالت گشتم؟ حالت خوبه چکاوک؟
از چه سخن می‌گفت؟ چرا این جملات ساده را نمی‌فهمید؟ مغزش چه عجیب قفل کرده بود... .
***
دود سیگارش در جلوی چشمانش جلوه‌نوازی می‌کرد. صدای جدی مخاطبش در سکوت کتاب‌خانه پیچید:
- ارباب همون‌جور که دستور دادید شد. دختره هم لام‌تاکام سکوت کرد و هیچی رو انکار نکرد. بچه‌ها تا دم در خونشون دنبالشون کردن؛ آدرس رو براتون می‌فرستم.
پوک آرامی به سیگار زد و عمیق نفسش را حبس کرد. مثل همیشه توانست از پس مرحله اول نقشه‌اش به خوبی بر بیاید. دود را به بیرون داد و با چشم‌هایش آن را تا سقف شیشه‌ای اتاق دنبال کرد. آسمان ابری و دل‌گیر زمستان حتی از دود سیگارش هم سیاه‌تر بود. عجب شهر عجیبی‌ست. بی‌تفاوت و سرد ل*ب‌هایش را تکان داد:
- مراقب پسره باشید.
- چشم ارباب!
نیم‌نگاهی به صحفه تماس انداخت، دستش را روی ایرپدش گذاشت و به مکالمه خاتمه داد. نقشه‌هایش را در ذهنش ردیف می‌کرد و هرگونه عیب را می‌زدود. از خودش کمتر از صد انتظار نداشت و هرگونه خطا را در مرام کار خود دور می‌دید.
پاهایش را روی میز انداخت و متفکر به آسمان دل‌گیر شهر، که خبر از بارش سنگینی می‌داد، خیره شد... .
***
با صدای رعدوبرق، لرزید و به شرشر بارانی که روی شیشه می‌نشست، نگریست. صدای زمزمه‌های معراج که نشان می‌داد دوباره جنگ جهانی با خودش دارد، آزارش می‌داد. با این‌که جز آزار از او چیزی برایش نمی‌رسید؛ ‌اما وقتی این‌گونه او را پریشان می‌دید، دلش می‌گرفت. نیم‌نگاهی به چهره مضطربش انداخت:
- آروم باش معراج، چیزی نشده.
آرنجش را تکیه به شیشه داد و پشت ل*بش دست کشید. عصبی می‌راند و تمرکز نداشت:
- همش تقصیر منه که می‌ذارم تنها بری بیرون.
سرش را تکیه به شیشه داد و به مردم شهر نگریست. گویی هرکدامشان ماجرایی داشتند؛ دختری که یقه بارانی‌اش را به صورتش نزدیک می‌کرد و قدم‌هایش در پی هم می‌دویدند، زنی نشسته در زیر بالکن تره‌باری، دخترکش را به خودش می‌فشرد و با نگرانی به آسمان خیره بود. مردی آهسته و سنگین گام برمی‌داشت؛ انگار سنگین‌ترین کوه روی شانه‌اش نشسته و خیسی کت قهوه‌ای‌اش اصلا مهم نیست. نفسش آه مانند خارج شد. معراج که" آه "چکاوک را در واکنش حرف‌هایش تصور می‌کرد، اخم‌هایش شدید درهم رفت:
- از این به بعد بیشتر مراقبتم، دو سال کار آموزیم خصوصی بگیر که دیگه پاتو پیش اون دوستای یه‌لاقبات نذاری.
توانی برای مخالفت نداشت. خسته‌تر از همیشه نگاه به آسمان دل‌گیر و گریان داد و سکوت کرد. دلش راه رفتن می‌خواست؛ راه رفتنی در امنیت و به دور از گرگ‌های که از آن دم می‌زدند... .

کد:
لرزی از اندامش گذشت. زیر و بم صدایش را بارها تکرار کرد تا مطمعن شود خودش است. چگونه ممکن بود؟ چشم‌هایش از اسپرت سفیدرنگ تا چشم‌های قهوه‌ای‌اش بالا کشیده شد. آب د*ه*ان فرو داد، خشم توام شده با نگرانی در چشمانش او را از دنیا کنده و در میان فضای اتاق، معلق کرده بود. دوباره آن صدا را در سرش تکرار کرد:
- چکاوک!
این ولوم متعجب و ناباور چه چیزی داشت که او را این‌چنین از دنیا کند. حال می‌توانست الرحیل بخواند؟ صدای شخص ثالثی سکوت را بر هم زد:
- دو روز پیش کنار یه پارک پیداش کردم، غش کرده بود. گفتم شاید مرضی چیزی داره، دلم نیومد به حال خودش ولش کنم؛ اما واسه احتیاط گذاشتمش تو این اتاق،گفتم شاید مرضش مسری باشه، تا این‌که امروز وقتی داشتم از تو سطل آشغال بازیافتی‌ها رو بیرون می‌کشیدم، عکسش رو تو روزنامه دیدم. با صد زحمت و التماس تونستم یه یارویی رو راضی کنم بهت زنگ بزنه... .
مکثی کرد و با تعلل پرسید:
- داداش مژده‌گونیه ما که سر جاشه نه؟
این صدای‌خش دار چه می‌گفت؟ یعنی آن مرد سیاه‌پوش و چشم‌های آشنایش یعنی؛ آن نگاه شب‌رنگ، توهم ذهن دل‌تنگش بود؟ از قهوه‌ای نگاهش چشم گرفت و به زن ژولیده و نحیف کنار معراج داد. یعنی باور کند؟ توهم زده بود. لعنت به این سراب تلخ؛ اما شیرین. قدم‌های معراج در اتاق طنین انداخت، نگاهش روی قامت مردانه‌ای که به سمتش می‌آمد، چرخید. معراج جلویش زانو زدو حال که او را در آن حالت نزار و بیمارگونه دیده بود، تمام افکار و برنامه‌های شومش را فراموش کرده و فقط رنگ‌پریده و چشم‌های بی‌فروغ چکاوک را می‌دید. دست‌های معراج، لرزان و نگران روی گونه‌ی سردش نشست:
- مُردم دختر! می‌دونی چقد دنبالت گشتم؟ حالت خوبه چکاوک؟
از چه سخن می‌گفت؟ چرا این جملات ساده را نمی‌فهمید؟ مغزش چه عجیب قفل کرده بود... .
***
دود سیگارش در جلوی چشمانش جلوه‌نوازی می‌کرد. صدای جدی مخاطبش در سکوت کتاب‌خانه پیچید:
- ارباب همون‌جور که دستور دادید شد. دختره هم لام‌تاکام سکوت کرد و هیچی رو انکار نکرد. بچه‌ها تا دم در خونشون دنبالشون کردن؛ آدرس رو براتون می‌فرستم.
پوک آرامی به سیگار زد و عمیق نفسش را حبس کرد. مثل همیشه توانست از پس مرحله اول نقشه‌اش به خوبی بر بیاید. دود را به بیرون داد و با چشم‌هایش آن را تا سقف شیشه‌ای اتاق دنبال کرد. آسمان ابری و دل‌گیر زمستان حتی از دود سیگارش هم سیاه‌تر بود. عجب شهر عجیبی‌ست. بی‌تفاوت و سرد ل*ب‌هایش را تکان داد:
- مراقب پسره باشید.
- چشم ارباب!
نیم‌نگاهی به صحفه تماس انداخت، دستش را روی ایرپدش گذاشت و به مکالمه خاتمه داد. نقشه‌هایش را در ذهنش ردیف می‌کرد و هرگونه عیب را می‌زدود. از خودش کمتر از صد انتظار نداشت و هرگونه خطا را در مرام کار خود دور می‌دید.
پاهایش را روی میز انداخت و متفکر به آسمان دل‌گیر شهر، که خبر از بارش سنگینی می‌داد، خیره شد... .
***
با صدای رعدوبرق، لرزید و به شرشر بارانی که روی شیشه می‌نشست، نگریست. صدای زمزمه‌های معراج که نشان می‌داد دوباره جنگ جهانی با خودش دارد، آزارش می‌داد. با این‌که جز آزار از او چیزی برایش نمی‌رسید؛ ‌اما وقتی این‌گونه او را پریشان می‌دید، دلش می‌گرفت. نیم‌نگاهی به چهره مضطربش انداخت:
- آروم باش معراج، چیزی نشده.
آرنجش را تکیه به شیشه داد و پشت ل*بش دست کشید. عصبی می‌راند و تمرکز نداشت:
- همش تقصیر منه که می‌ذارم تنها بری بیرون.
سرش را تکیه به شیشه داد و به مردم شهر نگریست. گویی هرکدامشان ماجرایی داشتند؛ دختری که یقه بارانی‌اش را به صورتش نزدیک می‌کرد و قدم‌هایش در پی هم می‌دویدند، زنی نشسته در زیر بالکن تره‌باری، دخترکش را به خودش می‌فشرد و با نگرانی به آسمان خیره بود. مردی آهسته و سنگین گام برمی‌داشت؛ انگار سنگین‌ترین کوه روی شانه‌اش نشسته و خیسی کت قهوه‌ای‌اش اصلا مهم نیست. نفسش آه مانند خارج شد. معراج که" آه "چکاوک را در واکنش حرف‌هایش تصور می‌کرد، اخم‌هایش شدید درهم رفت:
- از این به بعد بیشتر مراقبتم، دو سال کار آموزیم خصوصی بگیر که دیگه پاتو پیش اون دوستای یه‌لاقبات نذاری.
توانی برای مخالفت نداشت. خسته‌تر از همیشه نگاه به آسمان دل‌گیر و گریان داد و سکوت کرد. دلش راه رفتن می‌خواست؛ راه رفتنی در امنیت و به دور از گرگ‌های که از آن دم می‌زدند... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 22
پتو را بیشتر بالا کشید و خود را به شوفاژ نزدیک کرد. حرارت سوپ سودابه و بخاری که از ظرف چینی گل‌دارش بلند می‌شود وسوسه‌اش می‌کرد. از آن می‌خورد؛ اگر فکر و خیالش می‌گذاشت. کاویان آرنج را روی زانو گذاشته و منتظر به جسم لرزان و ساکت او خیره است. آسیب‌دیده و نحیف‌تر از هر وقت دیگری بنظر می‌رسد.
- چکاوک بابا، نمی‌خوای چیزی بگی؟
و اما دوباره سکوتش عایدش شد. نگاه عسلی بی‌فروغ چکاوک خیره به بخار سوپ بود. کاویان می‌خواست پدرانه پشتش باشد، می‌خواست او را همان چکاوک خندان بچگی‌هایش ببیند، می‌خواست دوباره صدای قهقه‌ها و بازی‌کردن‌هایش در راه‌پله، صدای اعتراض همسایه‌یشان را در بیاورد، می‌خواست ولی... .کاویان کلافه دستی روی صورتش کشید، دیگر برای این‌کارها پیر شده بود.
- خیلی‌خب بابا، تنهات می‌ذارم؛ ولی بدون هر وقت خواستی با یکی حرف بزنی من هستم.
از روی تخت بلند می‌شود و می‌خواهد از اتاق بیرون برود که صدای خش‌دار چکاوک مانع می‌شود:
- بابا!
می‌ایستد، لبخند می‌زند و آهسته به سمت جسم خسته دخترکش بر می‌گردد:
- جان بابا؟
چکاوک؛ اما دودل است. قطره اشکی آهسته از گوشه چشمش سر می‌خورد. حرف تا نوک زبانش می‌آید و بغض مانع جاری شدن آن می‌شود:
- من خوبم!
کاویان وا رفته و نگران، دل از او می‌کند و دقایقی بعد صدای درب اتاق خیالش را راحت می‌کند. ذهنش در حوالی جایی میان آ*غ*و*ش و چشم‌های آشنای جوان مشکی‌پوش بود. نمی‌توانست منکر آن سیاهی آشنا شود. سرابی به این زیبایی وجود داشت مگر؟ صدای آهنگ بلند معراج که خبر از درگیری ذهنی‌اش می‌داد پریشان حالش می‌کرد.
"جان من بی من مرو تنها شدن درمان ندارد
عاشقی بی هم نفس در این قفس پایان ندارد
رفتنت را قلب من زیبای من باور ندارد
باورم کن قصه ی این عاشقی آخر ندارد... "
نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را آزاد کرد و به شعله‌های آتش خیره شد. "رفتنت را قلب من زیبای من باور ندارد." لبخند تلخی کنج ل*بش می‌نشیند. قاشق را در مایع د*اغ سوپ می‌چرخاند. کسی هم هست که بتواند معراج را تحمل کند؟ چشم‌هایش را آهسته باز و بسته کرد و اعتراف کرد فارغ از آن نیمچه جنونی که دارد، مرد خوبی‌ست.
"من نگارم میرود دار و ندارم میرود
وای اگر روزی چو من تنها بماند
من نگارم میرود آرام جانم میرود
وای اگر تنها ل*ب دریا بماند... "
سعی می‌کرد چهره جوان را مجسم کند؛ موهای بالا زده مرتبش را، ابروهای کشیده زیبایش را، اندام مردانه‌ی خوش فرمش را، چشم‌هایش را، چشم‌هایش را. لعنت به آن سیاهی بی‌انتهای نگاهش!
"من چو مجنونم که خوش کرده به دیدارت دلش را
همچو موجی که ب*غ*ل میگیرد آخرش ساحلش را
تشنه میمانم که شاید یک نفس بر من بباری
من چه دردی میکشم بی تو از این شب زنده داری
من نگارم میرود دار و ندارم میرود
وای اگر روزی چو من تنها بماند
من نگارم میرود آرام جانم میرود
وای اگر تنها ل*ب دریا بماند"
(پدرام پالیز)
چقدر بند به بند شعر، حرف‌های دلش بود. زیر ل*ب آهسته تکرار کرد:
- وای اگر روزی چو من تنها بماند!
امیر کجاست؟ چه می‌کند؟ یعنی حالش خوب است؟ دخترک راهنمایی که به مرز جنون رساند و رها کرده را به یاد دارد؟ این‌ها سوالاتی بود که مرتب در ذهن دخترک تکرار می‌شد و جسمش را از تب عشق می‌سوزاند؛ عشقی که سرانجامش را حتی سرنوشت هم نمی‌دانست.
***
دست‌هایش را زیر سر دردانه‌اش نهاد و آهسته تنها دارای واقعی‌اش را در آ*غ*و*ش کشید. ب*وسه‌ای روی موهای مشکی‌اش نشاند و او را از محبت سیراب کرد. آهسته زیر گوشش زمزمه کرد:
- حال یکی‌یدونه من چطوره؟
لبخند به ل*ب‌های بی‌جان الهه رنگ داد و دست‌هایش لرزان روی عضلات س*ی*نه‌اش نشست. همین لبخندش تایید خوب بودنش بود؛ اصلا مگر می‌شد ارشاویرش باشد و از ناتوانی پاهایش شِکوه کند؟ چشم‌های مشکی خسته ارشاویر، با ولع صورت الهه را می‌کاوید و جان دوباره می‌گرفت. خسته از یک روز پر کار بود و عطر آ*غ*و*ش دردانه‌اش تنها مسکن مورد نیازش. ب*وسه‌ای دیگر میان خرمن موهایش نشاند؛ این‌بار اندکی عمیق‌تر. صدای پچ مانندش قند در دل دخترک آب می‌کرد:
- بی تو چی‌کار کنم؟
از خانواده چهارنفری‌اش، روزگار یکی را، آن هم نصفه‌نیمه گذاشت؛ اما کسی چه می‌داند، شاید یکی آمد که جای تمام نداشته‌هایش را با عشق، با محبت، با مهربانی‌های بی‌منتش پر کرد.

کد:
پتو را بیشتر بالا کشید و خود را به شوفاژ نزدیک کرد. حرارت سوپ سودابه و بخاری که از ظرف چینی گل‌دارش بلند می‌شود وسوسه‌اش می‌کرد. از آن می‌خورد؛ اگر فکر و خیالش می‌گذاشت. کاویان آرنج را روی زانو گذاشته و منتظر به جسم لرزان و ساکت او خیره است. آسیب‌دیده و نحیف‌تر از هر وقت دیگری بنظر می‌رسد.
- چکاوک بابا، نمی‌خوای چیزی بگی؟
و اما دوباره سکوتش عایدش شد. نگاه عسلی بی‌فروغ چکاوک خیره به بخار سوپ بود. کاویان می‌خواست پدرانه پشتش باشد، می‌خواست او را همان چکاوک خندان بچگی‌هایش ببیند، می‌خواست دوباره صدای قهقه‌ها و بازی‌کردن‌هایش در راه‌پله، صدای اعتراض همسایه‌یشان را در بیاورد، می‌خواست ولی... .کاویان کلافه دستی روی صورتش کشید، دیگر برای این‌کارها پیر شده بود.
- خیلی‌خب بابا، تنهات می‌ذارم؛ ولی بدون هر وقت خواستی با یکی حرف بزنی من هستم.
از روی تخت بلند می‌شود و می‌خواهد از اتاق بیرون برود که صدای خش‌دار چکاوک مانع می‌شود:
- بابا!
می‌ایستد، لبخند می‌زند و آهسته به سمت جسم خسته دخترکش بر می‌گردد:
- جان بابا؟
چکاوک؛ اما دودل است. قطره اشکی آهسته از گوشه چشمش سر می‌خورد. حرف تا نوک زبانش می‌آید و بغض مانع جاری شدن آن می‌شود:
- من خوبم!
کاویان وا رفته و نگران، دل از او می‌کند و دقایقی بعد صدای درب اتاق خیالش را راحت می‌کند. ذهنش در حوالی جایی میان آ*غ*و*ش و چشم‌های آشنای جوان مشکی‌پوش بود. نمی‌توانست منکر آن سیاهی آشنا شود. سرابی به این زیبایی وجود داشت مگر؟ صدای آهنگ بلند معراج که خبر از درگیری ذهنی‌اش می‌داد پریشان حالش می‌کرد.
"جان من بی من مرو تنها شدن درمان ندارد
عاشقی بی هم نفس در این قفس پایان ندارد
رفتنت را قلب من زیبای من باور ندارد
باورم کن قصه ی این عاشقی آخر ندارد... "
نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را آزاد کرد و به شعله‌های آتش خیره شد. "رفتنت را قلب من زیبای من باور ندارد." لبخند تلخی کنج ل*بش می‌نشیند. قاشق را در مایع د*اغ سوپ می‌چرخاند. کسی هم هست که بتواند معراج را تحمل کند؟ چشم‌هایش را آهسته باز و بسته کرد و اعتراف کرد فارغ از آن نیمچه جنونی که دارد، مرد خوبی‌ست.
"من نگارم میرود دار و ندارم میرود
وای اگر روزی چو من تنها بماند
من نگارم میرود آرام جانم میرود
وای اگر تنها ل*ب دریا بماند... "
سعی می‌کرد چهره جوان را مجسم کند؛ موهای بالا زده مرتبش را، ابروهای کشیده زیبایش را، اندام مردانه‌ی خوش فرمش را، چشم‌هایش را، چشم‌هایش را. لعنت به آن سیاهی بی‌انتهای نگاهش!
"من چو مجنونم که خوش کرده به دیدارت دلش را
همچو موجی که ب*غ*ل میگیرد آخرش ساحلش را
تشنه میمانم که شاید یک نفس بر من بباری
من چه دردی میکشم بی تو از این شب زنده داری
من نگارم میرود دار و ندارم میرود
وای اگر روزی چو من تنها بماند
من نگارم میرود آرام جانم میرود
وای اگر تنها ل*ب دریا بماند"
(پدرام پالیز)
چقدر بند به بند شعر، حرف‌های دلش بود. زیر ل*ب آهسته تکرار کرد:
- وای اگر روزی چو من تنها بماند!
امیر کجاست؟ چه می‌کند؟ یعنی حالش خوب است؟ دخترک راهنمایی که به مرز جنون رساند و رها کرده را به یاد دارد؟ این‌ها سوالاتی بود که مرتب در ذهن دخترک تکرار می‌شد و جسمش را از تب عشق می‌سوزاند؛ عشقی که سرانجامش را حتی سرنوشت هم نمی‌دانست.
***
دست‌هایش را زیر سر دردانه‌اش نهاد و آهسته تنها دارای واقعی‌اش را در آ*غ*و*ش کشید. ب*وسه‌ای روی موهای مشکی‌اش نشاند و او را از محبت سیراب کرد. آهسته زیر گوشش زمزمه کرد:
- حال یکی‌یدونه من چطوره؟
لبخند به ل*ب‌های بی‌جان الهه رنگ داد و دست‌هایش لرزان روی عضلات س*ی*نه‌اش نشست. همین لبخندش تایید خوب بودنش بود؛ اصلا مگر می‌شد ارشاویرش باشد و از ناتوانی پاهایش شِکوه کند؟ چشم‌های مشکی خسته ارشاویر، با ولع صورت الهه را می‌کاوید و جان دوباره می‌گرفت. خسته از یک روز پر کار بود و عطر آ*غ*و*ش دردانه‌اش تنها مسکن مورد نیازش. ب*وسه‌ای دیگر میان خرمن موهایش نشاند؛ این‌بار اندکی عمیق‌تر. صدای پچ مانندش قند در دل دخترک آب می‌کرد:
- بی تو چی‌کار کنم؟
از خانواده چهارنفری‌اش، روزگار یکی را، آن هم نصفه‌نیمه گذاشت؛ اما کسی چه می‌داند، شاید یکی آمد که جای تمام نداشته‌هایش را با عشق، با محبت، با مهربانی‌های بی‌منتش پر کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 23
از دیروز تمام فکر و ذکرش درگیر نگاه مشکی آشنا شده بود. قاشق را آهسته در بشقاب رها کرد و بی‌میل خود را عقب کشید:
- ممنون سودابه‌جان، من دیگه میل ندارم، غذات خیلی‌خوب بود. ممنون.
سودابه با چشم‌های نگران و نارحت از او نگاه گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد. اخم‌های معراج درهم تنیده شد، سوالی وتهدید‌وار به بشقاب دست نزده چکاوک نگاه کرد:
- بشین بقیه‌اش رو بخور.
کاویان متفکر نگاهی به معراج داد. کمی آب نوشید و دنباله نگاهش را به چکاوک داد:
- می‌خوای بریم دکتر بابا؟ چرا لجبازی می‌کنی؟ معراج درست میگه بشین غذاتو بخور.
چکاوک نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را آزاد می‌کند و با دلخوری به گره ابروان معراج خیره می‌شود. سر به زیر انداخت:
- خوبم بابـ...
معراج مشت آرامی به میز کوبید و به سخن چکاوک خاتمه داد. عصبی صندلی را عقب کشید و از پشت میز بلند شد. دستوری در نگاه ترسان و شوکه چکاوک خیره شد:
- حاضر شو می‌ریم دکتر.
ل*ب‌های چکاوک کلافه آویزان شد و ملتمس کاویان را نگریست:
- بابا!
کاویان سیب‌زمینی در د*ه*ان نهاد و با لبخند و غرور معراج را نگریست، در دل به داشتن پسری که شاید از خون خودش نباشد؛ اما خیلی بیشتر از جوان‌های امروزی برایش مرام می‌گذاشت، مغرور بود:
- نبینم رو حرف داداشت حرف بزنی!
غوغایی در دل معراج به پا شد، اگر نمی‌خواست برادرش باشد باید چه می‌کرد؟ اصلا حساب برادر خواهر کردن آن دو چه بود؟ اخم‌هایش شدیدتر شد. سویچش را از روی عسلی برداشت و به سمت در رفت:
- چکا معطل نکن تو ماشین منتظرم.
"نوچ" زیر لبی و کلافه چکاوک اخم های کاویان را درهم کشید :
-برو حاضر شو دیگه بابا! این بچه بازیا چیه؟ بیست و دو سالته چکاوک! کوچیک که نیستی بابا، حرف گوش کن.
چکاوک، نا امید از پدرش، نگاه ملتمسش را به سودابه میدهد:
-سودابه تو یه چیزی بگو! من الان چهارساله دارم پرستاری میخونم! میدونم دکتر لازم نیسـ....
داد معراج حرفش را قطع و اجازه هرگونه مخالفت را از او گرفت :
-چکاوک منتظرم! نیومدی از دانشگاه خبری نیست.
چکاوک بادش خوابید و بی حس به کاویان خندان نگریست. کاویان که این حرف معراج را پای تهدید های تو خالی برای راه اندازی کارش می‌گذاشت با خنده به چکاوک نگاه انداخت و با انگشت و ابرو به در اتاقش اشاره کرد.

با چشم های تنگ شده به اعضای هیت مدیره خیره بود. در بین چهره های جدی آنها، جانیار با لبخند های گشاده و بی پروایش گاو پیشانی سفید بود. "اهوم" مصلحتی کرد و نگاهش را به گزارشات داد. انگشت اشاره دست آزادش زیر ل*بش نشست و نگاه متفکرش به گزارش صادرات محموله خرما به ارمنستان بود.این آخرین بار بود که این چنین ریسک می‌کرد و مواد غذایی صادر می کرد... جانیار بی توجه به قوانین تکیه به پشتی صندلی اش داد، پایش را روی میز هیت مدیره گذاشت، کششی به بدنش داد :
-آخیــش!
نگاه هر شش نفر، با تاسف به سمتش برگشت. سوگلی مدیرشان بود و اجازه توهین به او را نداشتند! آرشاویر که جانیار را بیشتر از خودش می‌شناخت با آبروی بالا رفته به این حرکت بی قیدانه اش نگاه کرد و سیاهی نگاهش را به چشمان بی قید خندان جانیار داد. آقای کریمی نگاهش را از جانیار به استایل خاص آرشاویر داد و بعد از صاف کردن گلویش، سرش را روی برگه آچارش انداخت و رسا از روی گزارش کارش خواند:
- طبق قراری که داشتیم، یکم از قیمت قرار دادی کوتاه اومدیم و تونستیم دویست تن از محموله رو به فروش برسونیم؛ بین سه شرکت، که دوتا از اونا در ایروان و یکی در شورما بود. جزئیات و رسید ها در رگال روبه روتون هست.
آرشاویر به نشانه تشکر، آهسته سرش را تکان داد،متفکر فاکتور هارابالا و پایین کرد:
-خسته نباشید
نگاهش را از موهای جو گندمی کریمی گرفت وبه جوان جا افتاده کنار کریمی، که در قامت کت و شلوار کرمش، خوش پوش تر از همیشه به نظر می‌رسید؛داد:
-مهندس قادری... ؟
مهندس قادری نفسش راکلافه بیرون داد و با تاسف به آرشاویر خیره شد:
-متاسفم، اما نماینده شرکت نخجوان گفت به دلیل عدم نیاز و تکمیل انبارشون بار رو از ما نمی‌پذیرند وبار رو برگشت زدند.مجبوریم توی سطح کشور به فروش برسونیم، با چند تا نمایندگی صحبت کردم،قرار فردا یه جلسه باهاشون داشته باشم، اگه به توافق رسیدیم در جریانتون میزارم.
پاهایش را جابه جا کرد و اخم درهم کشید. بارها این بی تعهدی اشان را ثابت کرده بودند و دوباره به آن شرکت لعنتی اعتماد کرده؟ جدی چشم های روشن مهندس قادری را نشانه گرفت:
- لطفا دیگه تکرار نشه.
نیم نگاهی بین هر شش نفرشان انداخت، دست هایش را درهم گره زد و زیر چنه اش گذاشت:
-خسته نباشید.
کم کم اتاق از حضورشان خالی شد. جانیار سر خوش به رفتنشان نگاه می‌کرد، مهندس قادری آخرین نفر اتاق را ترک کرد، با بسته شدن در جانیار با همان لبخند های خاص شیطانی همیشگی اش در حالی که آدامس اش ناشیانه بین سفیدی دندان هایش جابه جا میشد به چهره آرشاویر خیره شد:
-مهندس از ما گزارش نمی خوای؟
آرشاویر اخم هایش را درهم کشید، چشم هایش را تنگ کرد. رگال را کلافه بست و زیر چشمی جانیار را نشانه گرفت ودوباره سراغ فاکتور ها رفت :
-تموم شد؟
جانیار بی صدا خندید.
-به کار درستی من شک داشتی؟
نگاهش را به گزارش ها دوخت، عمیق نفسش را بیرون داد و جدی زمزمه کرد:
-کاکویین از کجا اومد؟
جانیار فقط برای دقایقی شوکه شد. قرار بود او نفهمد! لعنتی! ظاهرش را حفظ کرد، بی مهابا و بیخیال چشم هایش را بست:
-مهم پولشه، تو چیکار به اونجاش داری، برای ما چه فرقی داره تریاک جاساز کنیم یا کاکویین!
عصبی مشتی به میز کوبید و از بین دندان هایش در حالی که سعی می‌کرد ولم صدایش بالانرود، غرید:
-خیلی فرق داره!
جانیار خندید! دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد:
-چشم آقای معلم، تذکر میدم
چشم غره ای نثارش کرد و خسته شقیقه اش را مالاند. از زمانی که عقلش سر جایش آمد و خوب و بد را از هم تشخیص داد تمام سعیش بر آن بود، که حداقل ماجرا را در نظر بگیرد! او د*اغ دیده بود، درد کشیده بود! می دانست از دست دادن اعضای خانواده یعنی چه، نمی‌خواست خودش یکی از مسببان ماجرا باشد...
کد:
از دیروز تمام فکر و ذکرش درگیر نگاه مشکی آشنا شده بود. قاشق را آهسته در بشقاب رها کرد و بی‌میل خود را عقب کشید:
- ممنون سودابه‌جان، من دیگه میل ندارم، غذات خیلی‌خوب بود. ممنون.
سودابه با چشم‌های نگران و نارحت از او نگاه گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد. اخم‌های معراج درهم تنیده شد، سوالی وتهدید‌وار به بشقاب دست نزده چکاوک نگاه کرد:
- بشین بقیه‌اش رو بخور.
کاویان متفکر نگاهی به معراج داد. کمی آب نوشید و دنباله نگاهش را به چکاوک داد:
- می‌خوای بریم دکتر بابا؟ چرا لجبازی می‌کنی؟ معراج درست میگه بشین غذاتو بخور.
چکاوک نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را آزاد می‌کند و با دلخوری به گره ابروان معراج خیره می‌شود. سر به زیر انداخت:
- خوبم بابـ...
معراج مشت آرامی به میز کوبید و به سخن چکاوک خاتمه داد. عصبی صندلی را عقب کشید و از پشت میز بلند شد. دستوری در نگاه ترسان و شوکه چکاوک خیره شد:
- حاضر شو می‌ریم دکتر.
ل*ب‌های چکاوک کلافه آویزان شد و ملتمس کاویان را نگریست:
- بابا!
کاویان سیب‌زمینی در د*ه*ان نهاد و با لبخند و غرور معراج را نگریست، در دل به داشتن پسری که شاید از خون خودش نباشد؛ اما خیلی بیشتر از جوان‌های امروزی برایش مرام می‌گذاشت، مغرور بود:
- نبینم رو حرف داداشت حرف بزنی!
غوغایی در دل معراج به پا شد، اگر نمی‌خواست برادرش باشد باید چه می‌کرد؟ اصلا حساب برادر خواهر کردن آن دو چه بود؟ اخم‌هایش شدیدتر شد. سویچش را از روی عسلی برداشت و به سمت در رفت:
- چکا معطل نکن تو ماشین منتظرم.
"نوچ" زیر لبی و کلافه چکاوک اخم های کاویان را درهم کشید :
-برو حاضر شو دیگه بابا! این بچه بازیا چیه؟ بیست و دو سالته چکاوک! کوچیک که نیستی بابا، حرف گوش کن.
چکاوک، نا امید از پدرش، نگاه ملتمسش را به سودابه میدهد:
-سودابه تو یه چیزی بگو! من الان چهارساله دارم پرستاری میخونم! میدونم دکتر لازم نیسـ....
داد معراج حرفش را قطع و اجازه هرگونه مخالفت را از او گرفت :
-چکاوک منتظرم! نیومدی از دانشگاه خبری نیست.
چکاوک بادش خوابید و بی حس به کاویان خندان نگریست. کاویان که این حرف معراج را پای تهدید های تو خالی برای راه اندازی کارش می‌گذاشت با خنده به چکاوک نگاه انداخت و با انگشت و ابرو به در اتاقش اشاره کرد.

با چشم های تنگ شده به اعضای هیت مدیره خیره بود. در بین چهره های جدی آنها، جانیار با لبخند های گشاده و بی پروایش گاو پیشانی سفید بود. "اهوم" مصلحتی کرد و نگاهش را به گزارشات داد. انگشت اشاره دست آزادش زیر ل*بش نشست و نگاه متفکرش به گزارش صادرات محموله خرما به ارمنستان بود.این آخرین بار بود که این چنین ریسک می‌کرد و مواد غذایی صادر می کرد... جانیار بی توجه به قوانین تکیه به پشتی صندلی اش داد، پایش را روی میز هیت مدیره گذاشت، کششی به بدنش داد :
-آخیــش!
نگاه هر شش نفر، با تاسف به سمتش برگشت. سوگلی مدیرشان بود و اجازه توهین به او را نداشتند! آرشاویر که جانیار را بیشتر از خودش می‌شناخت با آبروی بالا رفته به این حرکت بی قیدانه اش نگاه کرد و سیاهی نگاهش را به چشمان بی قید خندان جانیار داد. آقای کریمی نگاهش را از جانیار به استایل خاص آرشاویر داد و بعد از صاف کردن گلویش، سرش را روی برگه آچارش انداخت و رسا از روی گزارش کارش خواند:
- طبق قراری که داشتیم، یکم از قیمت قرار دادی کوتاه اومدیم و تونستیم دویست تن از محموله رو به فروش برسونیم؛ بین سه شرکت، که دوتا از اونا در ایروان و یکی در شورما بود. جزئیات و رسید ها در رگال روبه روتون هست.
آرشاویر به نشانه تشکر، آهسته سرش را تکان داد،متفکر فاکتور هارابالا و پایین کرد:
-خسته نباشید
نگاهش را از موهای جو گندمی کریمی گرفت وبه جوان جا افتاده کنار کریمی، که در قامت کت و شلوار کرمش، خوش پوش تر از همیشه به نظر می‌رسید؛داد:
-مهندس قادری... ؟
مهندس قادری نفسش راکلافه بیرون داد و با تاسف به آرشاویر خیره شد:
-متاسفم، اما نماینده شرکت نخجوان گفت به دلیل عدم نیاز و تکمیل انبارشون بار رو از ما نمی‌پذیرند وبار رو برگشت زدند.مجبوریم توی سطح کشور به فروش برسونیم، با چند تا نمایندگی صحبت کردم،قرار فردا یه جلسه باهاشون داشته باشم، اگه به توافق رسیدیم در جریانتون میزارم.
پاهایش را جابه جا کرد و اخم درهم کشید. بارها این بی تعهدی اشان را ثابت کرده بودند و دوباره به آن شرکت لعنتی اعتماد کرده؟ جدی چشم های روشن مهندس قادری را نشانه گرفت:
- لطفا دیگه تکرار نشه.
نیم نگاهی بین هر شش نفرشان انداخت، دست هایش را درهم گره زد و زیر چنه اش گذاشت:
-خسته نباشید.
کم کم اتاق از حضورشان خالی شد. جانیار سر خوش به رفتنشان نگاه می‌کرد، مهندس قادری آخرین نفر اتاق را ترک کرد، با بسته شدن در جانیار با همان لبخند های خاص شیطانی همیشگی اش در حالی که آدامس اش ناشیانه بین سفیدی دندان هایش جابه جا میشد به چهره آرشاویر خیره شد:
-مهندس از ما گزارش نمی خوای؟
آرشاویر اخم هایش را درهم کشید، چشم هایش را تنگ کرد. رگال را کلافه بست و زیر چشمی جانیار را نشانه گرفت ودوباره سراغ فاکتور ها رفت :
-تموم شد؟
جانیار بی صدا خندید.
-به کار درستی من شک داشتی؟
نگاهش را به گزارش ها دوخت، عمیق نفسش را بیرون داد و جدی زمزمه کرد:
-کاکویین از کجا اومد؟
جانیار فقط برای دقایقی شوکه شد. قرار بود او نفهمد! لعنتی! ظاهرش را حفظ کرد، بی مهابا و بیخیال چشم هایش را بست:
-مهم پولشه، تو چیکار به اونجاش داری، برای ما چه فرقی داره تریاک جاساز کنیم یا کاکویین!
عصبی مشتی به میز کوبید و از بین دندان هایش در حالی که سعی می‌کرد ولم صدایش بالانرود، غرید:
-خیلی فرق داره!
جانیار خندید! دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد:
-چشم آقای معلم، تذکر میدم
چشم غره ای نثارش کرد و خسته شقیقه اش را مالاند. از زمانی که عقلش سر جایش آمد و خوب و بد را از هم تشخیص داد تمام سعیش بر آن بود، که حداقل ماجرا را در نظر بگیرد! او د*اغ دیده بود، درد کشیده بود! می دانست از دست دادن اعضای خانواده یعنی چه، نمی‌خواست خودش یکی از مسببان ماجرا باشد... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 24
مقنعه‌اش را جلوتر کشید، اخم‌هایش درهم و ل*ب‌هایش آویزان بود. معراج مغرور از فتح، بر لج چکاوک زبانش را روی ل*بش کشید‌. گوشه ل*بش بالا رفت. با چشم‌های براق و پر از تبِ خواستن سرتاپایش را نگریست:
- لَباشو ببین، بچه کوچولو!
چشم‌های چکاوک در کاسه چرخید. به کولی‌اش چنگ انداخت، به گام‌هایش سرعت بخشید و از هم‌شانگی با معراج شانه خالی کرد. هنوز از محوطه بیمارستان بیرون نرفته بودند که با شنیدن صدای پر شعف و ناباور سهند، قلب چکاوک برای لحظه‌ای ایستاد:
- سلام خانوم سلمانی.
آهسته و تلگراف‌وار سر بلند کرد و شوکه به برق نگاه سهند خیره شد، دوست داشت واکنش معراج را بداند اما جرعتش را نداشت. با لکنت جوابش را داد:
- سـ... سلام آقای ملکی، خوب هستید؟
با سوختن جایی میان کتفش چهره چکاوک درهم رفت. اخم‌های معراج درهم تنیده و خشم بر شادی دقایق پیشش، مقدم شده بود. چکاوک نامحسوس و با لبخند مصنوعی دست‌هایش را پشت سرش برد و با التماس روی دست معراج گذاشت تا دست از نیشگون گرفتن بکشد. سهند شوکه به معراج نگاه می‌کرد. چشم‌های به خون نشسته معراج هیچ صورت خوش‌آیندی برایش نداشت. گلویش را صاف کرد:
- خیلی‌ممنون خانم سلمانی، می‌خواستم بهتون اطلاع بدم که از این هفته دوره کارورزی شروع شده، چه بهتر الان دیدمتون، منم امروز اومده بودم کلید کمدم رو بگیرم. مزاحمتون نمیشم، خوشحال شدم دیدمتون.
معراج ناچار، کمر چکاوک را رها کرد و گرمای دستانش را با ولع به جان خرید و آرام شد. دست‌های چکاوک را در دست گرفت و جای چکاوک جواب سهند را داد:
- موفق باشین آقای ملکی؛ اما چکاوک قرار نیست تو بیمارستان کار کنه، با استادش صحبت شده و قرار با دکتر کمیلی به صورت خصوصی کارورزی رو بگذرونن، فعلا.
و بعد چکاوک را به سمت خروجی هدایت کرد. سهند ماند و کوهی از آرزوهایش که خ*را*ب شده. یعنی تنها دلخوشی آینده‌اش را از دست داد؟
چکاوک از شرمندگی سرخ شده و معذب از آ*غ*و*ش معراج، بی‌جان و کلافه راه می‌رفت. معراج در ماشین را باز کرد و جسم بی‌جان چکاوک را روی صندلی گذاشت. مثل یک عروسک او را هدایت می‌کرد و سرنوشتش را در دست گرفته بود و این چه بی‌رحمانه قلب چکاوک را می‌آزرد. نفس چکاوک آه مانند خارج شد، چشم‌هایش را بست و تکیه سرش را به صندلی داد. در راننده باز شد و معراج نشست. چکاوک بی‌حس به چشم‌های براقش نگاه کرد و در دل برای این‌که روزی آرزویش داشتن برادری بود، تاسف می‌خورد. آهسته زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تا کی می‌تونی این‌جوری ادامه بدی معراج؟ اصلا متوجه هستی که چقد من رو عذاب میدی؟ بیا بریم پیش روانشناس.
پوزخند کنج لَب‌های معراج نشست و آهسته ماشین را روشن کرد. او خوب می‌دانست آخر این داستان چه بود؛ اما آیا باید به چکاوک هم می‌گفت ؟ دلیلی نداشت. لذتش به شگفتانه آخر کارش بود... .

جانیار پا روی پا انداخت و با شیفتگی به چشم‌های بی‌فروغ الهه خیره شد. کمی به سمت ویلچرش خم شد و با چشمک کوتاهی خواست که جو را برایش عوض کند:
- پیس‌پیس، دختر خبر داری داداشت گمشدش رو پیدا کرده؟
الهه شوکه سر برخاسته و به شیطان خفته در نگاه جانیار خیره گشت:
- قیافشو ببین، خاله کی بودی تو؟
جانیارپاهایش را جمع کرد، خودش را جلو کشید و آرنجش را روی دسته ویلچر نهاد. چشم‌هایش در صورت الهه به تلاطم افتاد. تن صدایش را پایین آورد:
- من خاله توام جوجه؟
الهه با چشم‌غره نگاه از او گرفت و به باغ داد. سوز هوایی که در بالکن غالب بود، باعث شد شنل بافتش را کمی به خودش بفشرد:
- آره یه چیزایی به منم گفته؛ اما خوب من زیاد خوشم نمیاد، اگه اون بیاد دیگه من رو دوست نداره.
جانیار با چشم‌های گرد شده، سرخوشانه به این حسادت زنانه‌اش خندید. اصلا وقتی که این‌گونه حسود میشد، دوست داشت برایش جان بدهد.کمی اذیت کردنش که مشکلی نداشت، نه؟ جانیار با همان چهره شیطانی، خود را به چهره اخموی الهه نزدیک‌تر کرد:
- تازه کجاشو دیدی. اگه بیاد زنش بشه، بعد بچه‌دار بشن. شباهم که پیش هم می‌خوابن، روزا هم که دیگه الهه کیه؟ باید مراقب خانومش باشه... .
با هر جمله جانیار اخم‌های الهه شدیدتر میشد. دست خودش نبود، چکاوک را خیلی دوست داشت؛ اما اگر او می‌خواست تنها دلخوشی‌اش در این دنیا را از او بگیرد. قطعا نمی‌توانست یک لحظه این دنیا را تحمل کند. جانیارکه متوجه خ*را*ب شدن حالش شد، دست‌های نحیف الهه را بین انگشتانش گرفت و ب*وسه‌ای روی آن نشاند:
- شوخی میکنم، خودتم خوب میدونی که امیر تو رو با دنیا عوض نمی‌کنه. فقط باهاش هم‌کاری کن تا بهش برسه، می‌دونی که چقد به حضورش تو زندگیش نیاز داره.
اخم‌های الهه بی‌میل باز شد و ل*بش ناراحت به سمت پایین، کش آمد:
- اگر امیر اون رو از من بیشتر دوست داشته باشه اون وقت کی من رو اندازه اون دوست داره؟
جانیار که دوباره شیطنتش گل کرده بود، با خباثت سرش را به صورت الهه نزدیک کرد، با لبخند خماری آهسته و با ادا پلک زد:
- ای جان، خودم یه تنه جور همه رو می‌کشم، شما جون بخواه!
صدای بلند آرشاویر ب*دن هر دو را لرزاند. خدا بخیر کند؛ معلوم نیست دوباره چه کسی پا روی دم شیر خوش خط‌وخالشان گذاشته.
- این‌جا چه گهی می‌خوری دارابی؟
جانیار با پوف کلافه‌ای تکیه‌اش را به صندلی‌اش داد و پوکر الهه را نگریست:
- پشیمون شدم؛ چکاوک پاش به این خونه باز بشه، حکم مرگش امضاست.
الهه ریز خندید و از جانیار نگاه گرفت.
کد:
مقنعه‌اش را جلوتر کشید، اخم‌هایش درهم و ل*ب‌هایش آویزان بود. معراج مغرور از فتح، بر لج چکاوک زبانش را روی ل*بش کشید‌. گوشه ل*بش بالا رفت. با چشم‌های براق و پر از تبِ خواستن سرتاپایش را نگریست:
- لَباشو ببین، بچه کوچولو!
چشم‌های چکاوک در کاسه چرخید. به کولی‌اش چنگ انداخت، به گام‌هایش سرعت بخشید و از هم‌شانگی با معراج شانه خالی کرد. هنوز از محوطه بیمارستان بیرون نرفته بودند که با شنیدن صدای پر شعف و ناباور سهند، قلب چکاوک برای لحظه‌ای ایستاد:
- سلام خانوم سلمانی.
آهسته و تلگراف‌وار سر بلند کرد و شوکه به برق نگاه سهند خیره شد، دوست داشت واکنش معراج را بداند اما جرعتش را نداشت. با لکنت جوابش را داد:
- سـ... سلام آقای ملکی، خوب هستید؟
با سوختن جایی میان کتفش چهره چکاوک درهم رفت. اخم‌های معراج درهم تنیده و خشم بر شادی دقایق پیشش، مقدم شده بود. چکاوک نامحسوس و با لبخند مصنوعی دست‌هایش را پشت سرش برد و با التماس روی دست معراج گذاشت تا دست از نیشگون گرفتن بکشد. سهند شوکه به معراج نگاه می‌کرد. چشم‌های به خون نشسته معراج هیچ صورت خوش‌آیندی برایش نداشت. گلویش را صاف کرد:
- خیلی‌ممنون خانم سلمانی، می‌خواستم بهتون اطلاع بدم که از این هفته دوره کارورزی شروع شده، چه بهتر الان دیدمتون، منم امروز اومده بودم کلید کمدم رو بگیرم. مزاحمتون نمیشم، خوشحال شدم دیدمتون.
معراج ناچار، کمر چکاوک را رها کرد و گرمای دستانش را با ولع به جان خرید و آرام شد. دست‌های چکاوک را در دست گرفت و جای چکاوک جواب سهند را داد:
- موفق باشین آقای ملکی؛ اما چکاوک قرار نیست تو بیمارستان کار کنه، با استادش صحبت شده و قرار با دکتر کمیلی به صورت خصوصی کارورزی رو بگذرونن، فعلا.
و بعد چکاوک را به سمت خروجی هدایت کرد. سهند ماند و کوهی از آرزوهایش که خ*را*ب شده. یعنی تنها دلخوشی آینده‌اش را از دست داد؟
چکاوک از شرمندگی سرخ شده و معذب از آ*غ*و*ش معراج، بی‌جان و کلافه راه می‌رفت. معراج در ماشین را باز کرد و جسم بی‌جان چکاوک را روی صندلی گذاشت. مثل یک عروسک او را هدایت می‌کرد و سرنوشتش را در دست گرفته بود و این چه بی‌رحمانه قلب چکاوک را می‌آزرد. نفس چکاوک آه مانند خارج شد، چشم‌هایش را بست و تکیه سرش را به صندلی داد. در راننده باز شد و معراج نشست. چکاوک بی‌حس به چشم‌های براقش نگاه کرد و در دل برای این‌که روزی آرزویش داشتن برادری بود، تاسف می‌خورد. آهسته زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تا کی می‌تونی این‌جوری ادامه بدی معراج؟ اصلا متوجه هستی که چقد من رو عذاب میدی؟ بیا بریم پیش روانشناس.
پوزخند کنج لَب‌های معراج نشست و آهسته ماشین را روشن کرد. او خوب می‌دانست آخر این داستان چه بود؛ اما آیا باید به چکاوک هم می‌گفت ؟ دلیلی نداشت. لذتش به شگفتانه آخر کارش بود... .

جانیار پا روی پا انداخت و با شیفتگی به چشم‌های بی‌فروغ الهه خیره شد. کمی به سمت ویلچرش خم شد و با چشمک کوتاهی خواست که جو را برایش عوض کند:
- پیس‌پیس، دختر خبر داری داداشت گمشدش رو پیدا کرده؟
الهه شوکه سر برخاسته و به شیطان خفته در نگاه جانیار خیره گشت:
- قیافشو ببین، خاله کی بودی تو؟
جانیارپاهایش را جمع کرد، خودش را جلو کشید و آرنجش را روی دسته ویلچر نهاد. چشم‌هایش در صورت الهه به تلاطم افتاد. تن صدایش را پایین آورد:
- من خاله توام جوجه؟
الهه با چشم‌غره نگاه از او گرفت و به باغ داد. سوز هوایی که در بالکن غالب بود، باعث شد شنل بافتش را کمی به خودش بفشرد:
- آره یه چیزایی به منم گفته؛ اما خوب من زیاد خوشم نمیاد، اگه اون بیاد دیگه من رو دوست نداره.
جانیار با چشم‌های گرد شده، سرخوشانه به این حسادت زنانه‌اش خندید. اصلا وقتی که این‌گونه حسود میشد، دوست داشت برایش جان بدهد.کمی اذیت کردنش که مشکلی نداشت، نه؟ جانیار با همان چهره شیطانی، خود را به چهره اخموی الهه نزدیک‌تر کرد:
- تازه کجاشو دیدی. اگه بیاد زنش بشه، بعد بچه‌دار بشن. شباهم که پیش هم می‌خوابن، روزا هم که دیگه الهه کیه؟ باید مراقب خانومش باشه... .
با هر جمله جانیار اخم‌های الهه شدیدتر میشد. دست خودش نبود، چکاوک را خیلی دوست داشت؛ اما اگر او می‌خواست تنها دلخوشی‌اش در این دنیا را از او بگیرد. قطعا نمی‌توانست یک لحظه این دنیا را تحمل کند. جانیارکه متوجه خ*را*ب شدن حالش شد، دست‌های نحیف الهه را بین انگشتانش گرفت و ب*وسه‌ای روی آن نشاند:
- شوخی میکنم، خودتم خوب میدونی که امیر تو رو با دنیا عوض نمی‌کنه. فقط باهاش هم‌کاری کن تا بهش برسه، می‌دونی که چقد به حضورش تو زندگیش نیاز داره.
اخم‌های الهه بی‌میل باز شد و ل*بش ناراحت به سمت پایین، کش آمد:
- اگر امیر اون رو از من بیشتر دوست داشته باشه اون وقت کی من رو اندازه اون دوست داره؟
جانیار که دوباره شیطنتش گل کرده بود، با خباثت سرش را به صورت الهه نزدیک کرد، با لبخند خماری آهسته و با ادا پلک زد:
- ای جان، خودم یه تنه جور همه رو می‌کشم، شما جون بخواه!
صدای بلند آرشاویر ب*دن هر دو را لرزاند. خدا بخیر کند؛ معلوم نیست دوباره چه کسی پا روی دم شیر خوش خط‌وخالشان گذاشته.
- این‌جا چه گهی می‌خوری دارابی؟
جانیار با پوف کلافه‌ای تکیه‌اش را به صندلی‌اش داد و پوکر الهه را نگریست:
- پشیمون شدم؛ چکاوک پاش به این خونه باز بشه، حکم مرگش امضاست.
الهه ریز خندید و از جانیار نگاه گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 25
جانیار، موقعیت را برای ماندن در کنار الهه درست نمی‌دید. خوب می‌دانست که رفیق شانزده‌ساله‌اش در هنگام عصبانیت خون به مغزش نمی‌رسد و اگر ثانیه‌ای دیرتر او را دریابد فاجعه می‌شود. پوکر و بی‌میل از روی صندلی بلند شد:
- من برم تا دوباره یکی رو قتل عام نکرده.
الهه ریز خندید و بافتش را به هم نزدیک کرد. هیچ کس به اندازه الهه روی خوش و لَب‌های خندان امیر را ندیده. چگونه می‌تواند؛ امیری که برای شاد کردن دل دخترک، به ل*ب‌های الهه ماتیک میزد، باعث مرگ دیگری شود؟ الهه نیم‌نگاهی به رفتن جانیار انداخت. سوز سرمای عصر، نایی برای بدنش نذاشته و نوک بینی‌اش قرمز شده بود. حال و هوای این روزهای برادرش، حال و هوای ساعتی پس از وقوع زلزله در بم بود؛ همین‌قدر آشوب. و الهه چه خوب می‌توانست عشق جوش آمده در س*ی*نه‌اش را ببیند. چشم‌هایش را به درخت‌های عر*یان داد و متفکر به یک برگ زرد تنها مانده روی شاخه شد.
***
امیر با وضعی آشفته در اتاق را باز کرد، الهه خوشحال از آمدن برادرش با لبخند به استقبالش رفت؛ اما حالش با همیشه فرق داشت. لبخند بر ل*ب‌های الهه ماسید:
- چی‌شده داداش؟
امیر دوست نداشت دردانه‌اش را ناراحت کند؛ اما اخم‌های درهم کشیده‌اش هم دست خودش نبود. شاهرخی که دبه در کرده و نمی‌گذاشت از عرصه کثیفی که او را واردش کرده بودند بیرون بیاید و درگیری لفظی چند دقیقه پیشش با او، همه و همه دست به دست هم داده بودند، تا آشفته‌ترین حالت ممکن را برایش رقم بزنند. سویچ ماشینش را از روی جاکلیدی برداشت و الهه را در آشوب ذهنیش رها کرد. امیر، مسیر آمده را برگشت و به سمت خیابان اصلی راه افتاد. ماشینش آن طرف اتوبان پارک بود. اتوبان پر از ماشین‌هایی بود که وحشیانه می‌تازیدند و صدای جیغ گ*از دادن‌هایشان روانت را بهم می‌ریخت. الهه نگران به دنبال امیر از خانه بیرون دوید، وارد اتوبان شد و از پشت قامت امیر را که به سمت ماشینش می‌رفت نگریست. نگاهی انداخت و تا دید ماشینی نمی‌آید پا به اتوبان گذاشت و نامش را بلند صداکرد:
- داداش یه‌لحظه صبر کن... .
ناگهان صدای بوق وهم‌آوری کل اتوبان را فرا گرفت؛ الهه شوکه به ماشینی که با سرعت به سمتش می‌آمد و بوق میزد، خیره بود و قادر به قدم برداشتن نبود. صدای فریاد امیر با تاریکی دنیا برای الهه یکی شد... .
الهه، کوفته و خسته، مژه‌هایش را از هم فاصله داد، انگار سال‌ها بود که نتوانسته آن‌ها را باز کند. چرک روی چشمش را گرفته و خوب نمی‌دید. صدای‌های محوی را از بیرون می‌شنوید:
- من مطمعنم کار شاهرخ بود؛ خودم دیدمش امیر، توهم خوب می‌دونی کار اون بوده، چرا می‌ذاری خرج بیمارستان رو بده؟ چرا دوباره به حرفاش گوش می‌گیری؟ حالت خوبه امیر؟
صدای آشنایی که با سردی‌اش، او را به شک انداخته بود، گوش‌هایش را نوازش کرد:
- امیر خیلی وقته مرده جانیار! من آرشاویرم، آرشاویر!
صداها رفته‌رفته محو می‌شد؛ اما هوشیاری داشت کم‌کم به ذهنش رخنه می‌کرد. بعد از چهل‌و‌سه‌روز بلاخره هوشیاری‌اش را بدست آورد؛ اما این‌بار همه چیز فرق کرده؛ نه پاهایش را دارد و نه امیرش را... .
***
آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش روی گلوی بغض آلودش نشست. ده‌سال بود که مزه راه رفتن را نچشیده. صدای برادرش او را از وهم یادآوری دوباره خاطرات بیرون کشید:
- بیا داخل.
لبخندی تلخی روی ل*ب نشاند، به سمت آرشاویر برگشت و با حسرت قامت مردانه و زیبایش را بر انداز کرد، او زیبا نبود، خدای جذابیت و مردانگی وسوسه‌انگیز بود؛ از همان‌ها که نمی‌شد به راحتی از کنارش گذشت، از همان‌ها که وسوسه دست کشیدن روی س*ی*نه‌های مردانه عضلانی‌اش دیوانه‌ات می‌کرد. از همان‌ها که جواب هیچ‌کس را نمی‌داد و به خواهرش کمتر از جان نمی‌گفت.
بغض چنگ انداخته به گلوی الهه برای چه بود؟ آهسته ل*ب زد:
- چقد خوشحالم که دارمت.
سیاهی درون آرشاویر برای لحظه‌ای پر کشید، زمان ایستاده و جز نگاه آرام و مسکن الهه هیچ نمی‌دید. لبخند محوی زد؛ از همان‌ها که فقط مختص الهه و جانیار بود. جلویش زانو زد و با عشق نگاهش کرد، گویی ساعاتی‌پیش که همچو شیر غرش می‌کرد، او نبود. حال، دوباره امیر شده برای الهه‌اش... .

کد:
جانیار، موقعیت را برای ماندن در کنار الهه درست نمی‌دید. خوب می‌دانست که رفیق شانزده‌ساله‌اش در هنگام عصبانیت خون به مغزش نمی‌رسد و اگر ثانیه‌ای دیرتر او را دریابد فاجعه می‌شود. پوکر و بی‌میل از روی صندلی بلند شد:
- من برم تا دوباره یکی رو قتل عام نکرده.
الهه ریز خندید و بافتش را به هم نزدیک کرد. هیچ کس به اندازه الهه روی خوش و لَب‌های خندان امیر را ندیده. چگونه می‌تواند؛ امیری که برای شاد کردن دل دخترک، به ل*ب‌های الهه ماتیک میزد، باعث مرگ دیگری شود؟ الهه نیم‌نگاهی به رفتن جانیار انداخت. سوز سرمای عصر، نایی برای بدنش نذاشته و نوک بینی‌اش قرمز شده بود. حال و هوای این روزهای برادرش، حال و هوای ساعتی پس از وقوع زلزله در بم بود؛ همین‌قدر آشوب. و الهه چه خوب می‌توانست عشق جوش آمده در س*ی*نه‌اش را ببیند. چشم‌هایش را به درخت‌های عر*یان داد و متفکر به یک برگ زرد تنها مانده روی شاخه شد.
***
امیر با وضعی آشفته در اتاق را باز کرد، الهه خوشحال از آمدن برادرش با لبخند به استقبالش رفت؛ اما حالش با همیشه فرق داشت. لبخند بر ل*ب‌های الهه ماسید:
- چی‌شده داداش؟
امیر دوست نداشت دردانه‌اش را ناراحت کند؛ اما اخم‌های درهم کشیده‌اش هم دست خودش نبود. شاهرخی که دبه در کرده و نمی‌گذاشت از عرصه کثیفی که او را واردش کرده بودند بیرون بیاید و درگیری لفظی چند دقیقه پیشش با او، همه و همه دست به دست هم داده بودند، تا آشفته‌ترین حالت ممکن را برایش رقم بزنند. سویچ ماشینش را از روی جاکلیدی برداشت و الهه را در آشوب ذهنیش رها کرد. امیر، مسیر آمده را برگشت و به سمت خیابان اصلی راه افتاد. ماشینش آن طرف اتوبان پارک بود. اتوبان پر از ماشین‌هایی بود که وحشیانه می‌تازیدند و صدای جیغ گ*از دادن‌هایشان روانت را بهم می‌ریخت. الهه نگران به دنبال امیر از خانه بیرون دوید، وارد اتوبان شد و از پشت قامت امیر را که به سمت ماشینش می‌رفت نگریست. نگاهی انداخت و تا دید ماشینی نمی‌آید پا به اتوبان گذاشت و نامش را بلند صداکرد:
- داداش یه‌لحظه صبر کن... .
ناگهان صدای بوق وهم‌آوری کل اتوبان را فرا گرفت؛ الهه شوکه به ماشینی که با سرعت به سمتش می‌آمد و بوق میزد، خیره بود و قادر به قدم برداشتن نبود. صدای فریاد امیر با تاریکی دنیا برای الهه یکی شد... .
الهه، کوفته و خسته، مژه‌هایش را از هم فاصله داد، انگار سال‌ها بود که نتوانسته آن‌ها را باز کند. چرک روی چشمش را گرفته و خوب نمی‌دید. صدای‌های محوی را از بیرون می‌شنوید:
- من مطمعنم کار شاهرخ بود؛ خودم دیدمش امیر، توهم خوب می‌دونی کار اون بوده، چرا می‌ذاری خرج بیمارستان رو بده؟ چرا دوباره به حرفاش گوش می‌گیری؟ حالت خوبه امیر؟
صدای آشنایی که با سردی‌اش، او را به شک انداخته بود، گوش‌هایش را نوازش کرد:
- امیر خیلی وقته مرده جانیار! من آرشاویرم، آرشاویر!
صداها رفته‌رفته محو می‌شد؛ اما هوشیاری داشت کم‌کم به ذهنش رخنه می‌کرد. بعد از چهل‌و‌سه‌روز بلاخره هوشیاری‌اش را بدست آورد؛ اما این‌بار همه چیز فرق کرده؛ نه پاهایش را دارد و نه امیرش را... .
***
آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش روی گلوی بغض آلودش نشست. ده‌سال بود که مزه راه رفتن را نچشیده. صدای برادرش او را از وهم یادآوری دوباره خاطرات بیرون کشید:
- بیا داخل.
لبخندی تلخی روی ل*ب نشاند، به سمت آرشاویر برگشت و با حسرت قامت مردانه و زیبایش را بر انداز کرد، او زیبا نبود، خدای جذابیت و مردانگی وسوسه‌انگیز بود؛ از همان‌ها که نمی‌شد به راحتی از کنارش گذشت، از همان‌ها که وسوسه دست کشیدن روی س*ی*نه‌های مردانه عضلانی‌اش دیوانه‌ات می‌کرد. از همان‌ها که جواب هیچ‌کس را نمی‌داد و به خواهرش کمتر از جان نمی‌گفت.
بغض چنگ انداخته به گلوی الهه برای چه بود؟ آهسته ل*ب زد:
- چقد خوشحالم که دارمت.
سیاهی درون آرشاویر برای لحظه‌ای پر کشید، زمان ایستاده و جز نگاه آرام و مسکن الهه هیچ نمی‌دید. لبخند محوی زد؛ از همان‌ها که فقط مختص الهه و جانیار بود. جلویش زانو زد و با عشق نگاهش کرد، گویی ساعاتی‌پیش که همچو شیر غرش می‌کرد، او نبود. حال، دوباره امیر شده برای الهه‌اش... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 26
آرشاویر پاروی پا انداخته و خونسرد مجله خارجی‌اش را می‌خواند. الهه در سکوت متفکر به ادا و اشاره‌های جانیار نگاه می‌کند و گه‌گاهی با خنده، به علامت، خاک بر سرت، در هوا دست تکان می‌دهد. جانیار دستی به ته‌ریش زبرش کشید، پاهایش را بلند کرد و روی عسلی گذاشت. این بشر تنها کسی بود که از فاکتور قانون‌های آرشاویر می‌گذشت. توانایی‌اش را داشت که با یک جمله آرامش هرکسی را زائل کند. نیم‌نگاهی به چهره جدی و غرق تفکر ارشاویر انداخت:
- آرشاویر، خبر داری این پسره خیلی روی چکاوک حساسه؟
آرشاویر بدون هیچ حرفی سرش را تکان می‌دهد، جانیار؛ اما انگار قصد کوتاه آمدن نداشت:
- در جریانی که مردا الکی روی یکی حساس نمیشن.
افکار آرشاویر کمی بهم ریخت، فقط کمی. مقصود جانیار از این حرف‌ها چیست؟ آرشاویر تکیه‌اش را به راحتی می‌دهد و آرام مجله را می‌بندد، چشم‌هایش را تنگ می‌کند و سعی در خواندن افکارش دارد:
- وقتش نیست جانیار.
صدای پوف کلافه جانیار لبخند به ل*ب‌های الهه می‌آورد. آرشاویر است دگر، خوب رفیق لوده‌اش را می‌شناسد. آرشاویر نیم‌نگاهی به الهه می‌اندازد و متفکر به روبه‌رویش خیره می‌شود. بدون نگاه کردن به جانیار، او را مخاطب قرار می‌دهد:
- به سیاوش زنگ زدی؟
صدای کلافه و اخم‌هایی که بدون دیدن هم می‌توانست شدتش را فهمید، برایش جلوه خوبی نداشت؛ هشدار می‌داد، زنگ خطر بود.
- شاهرخ می‌خواد ببیندت.
اخم‌های آرشاویر جوری یک‌دگر را در آ*غ*و*ش می‌کشند که گویی... . آب دهـان فرو داد؛ خشم ناخواسته، با شنیدن نام این مرد، آتش به ویرانه‌های وجودش می‌کشند. می‌شود نامش را مرد گذاشت؟
- آرشا من نگرانم، این یارو هر وقت سروکله‌اش پیدا میشه پشتش درسرهای جدیده.
آرشاویر سکوت می‌کند؛ انگار فقط سکوت حالش را می‌فهمد. خاطرات به ذهنش هجوم می‌آورند. شاهرخ از همان زمان‌ها که جوان هم بود، مکار و پرطمع، زندگی‌اش را به باتلاق بدون بازگشتی فرو برده بود. متفکر دستی زیر ل*بش می‌کشد، چه باید می‌کرد؟ باید هرجور شده پای این کفتار را از قلمرو سلطنت و عزیزان و زندگی‌اش بیرون می‌کشید. از دست دادن پای الهه به قدر کافی روی دوشش سنگینی می‌کرد. با لرزش موبایل و روشن و خاموش شدن‌های صفحه‌اش روی میز، با دیدن نام آن فرد زیر ل*ب، با پوزخندی زمزمه می‌کند:
- خود حروم‌زادشه!
تلفن را بر می‌دارد و خونسرد تماس را وصل می‌کند؛ صدای بشاش و به ظاهر پدرانه‌اش از هزاران فحش ن*ا*موسی دل‌خراش‌تر است و چه می‌شود اگر شب به هنگام ازرائیل برای همیشه خفه می‌کرد، این لکه ننگ زمین را... .
-سلام پسرم.
پوزخندی کنج ل*بش می‌نشیند، دست آزادش را روی پُشتی مبل می‌گذارد. چقدر دلش می‌خواست، آن گوشت پیرش را زیر دندان تمساح‌های وحشی‌اش می‌دید.
- چی شده؟
صدای قهقه‌های پیرمرد منجر به فحش زیر لبی آرشاویر شد. تا به حال به او گفته بودند کریه‌ترین خنده‌ها را دارد؟ الحق که برای حرص دادن او، هیچ‌کس به جز شاهرخ، دنیا نزاده است.
- زحماتم حلالت که دست‌پروده خودمی، پسرم طاقت دوریت رو ندارم.
صدای پوزخند آرشاویر را شنید؟ شاید. دستش زیر ل*بش می‌نشیند و سعی دارد خونسردی‌اش را حفظ کند:
- داری خسته‌ام می‌کنی شاهرخ.
صدای شاهرخ جدی می‌شود، باید می‌ترسید؛ اما ترس برایش معنی نداشت. هرآنچه را که نباید می‌دید، درفجیع‌ترین حالت ممکن دیده بود.
- یه سر بیا تا دفترم، برنامه جدید داریم.
چشم‌هایش را کلافه می‌بندد. به زودی انتقامش را از این کفتار پیر می‌گرفت؛ به خاک سیاه می‌نشاند این حرام‌لقمه پرطمع را.
- کی؟
صدای خنده‌ی کریه شاهرخ دوباره در گوشش نشست و چهره‌اش را درهم کرد. او را به پایش در می‌آورد؛ بخاطر الهه، بخاطر چکاوک، بخاطر تباهی جوانی‌اش. آه و ناله‌های دل چکاوک را که فاکتور بگیرد کلا... .
- حالا شدی همون پسر حرف‌گوش خودم، یک‌ساعت دیگه منتظرتم. درضمن، تنها بیا.
پوزخند می‌زند و رو به جانیار با آن نیشخند تلخ کنج ل*بش تای ابرو بالا می‌دهد:
- به خودم مربوطه.
و تماس را قطع می‌کند. اخم‌های جانیار، با یک‌من عسل قابل خوردن نبود. الهه نگران به چهره خاموش و چشم‌های براق پر از نفرت برادرش خیره می‌شود:
- داداش می‌خوای چی‌کار کنی؟
اخم ندارد؛ اما چشم‌هایش به اندازه کافی مرموز شده‌اند که قلب دخترک را از س*ی*نه جدا کنند.
- کلاس ویلون داری.
مثل همیشه می‌پیچاند و دلش نمی‌خواهد خواهرک معصومش را وارد این قضایای کثیف کند؛ آرزویی که برای خودش نشد را برای خواهرش می‌خواست.
رو به جانیار می‌کند؛ از همان نگاه‌های خاص سرد و مرموز همیشگی‌اش.
- حاضر شو.
جانیار با پوزخند و از خدا خواسته ازجا برمی‌خیزد.
***
نگاه آرشاویر به بخار اسپرسو است و گوش‌هایش در پی یافتن کوچک‌ترین زنگ خطری به صدای بم آن کفتار. شیک می‌پوشید، اندامش ورزیده است. از بیرون او را می‌نگریستی پیر کفتار پنجاه‌ساله‌ای را نمی‌دیدی. صدایش صمیمانه بود؛ اما هر دوی آن‌ها خوب تشنه بودن آرشاویر به خونش را می‌دانستند.
- گوش کن پسر، تا کی می‌خوای مثل این ناشی‌ها فقط جاساز کنی؟ چرا ازم فاصله گرفتی امیر؟ من و تو می‌تونیم باهم ثروتمندترین مرد این خاک بشیم، می‌تونیم هفت پشتمون رو تامین کنیم.
پوزخند میزند. نگاهش که حالت تمسخر گرفته، به شهر زیر پایشان است. کفتار این‌همه داشت و باز هم حرص میزد.
- حرف جدید رو کن.
شاهرخ با چشم‌های تنگ شده قدمی عقب برمی‌دارد. از ابهت و جذابیت اندامش چشم می‌پوشد و به تهران زیر پایش اشاره می‌کند. الحق زیبایی آرشاویر در این مه کمرنگ، که پنت هاوس را گرفته، جذاب‌تر است و شاهرخ چه بد ذاتانه به او و زیبایی‌های بکرش حسادت می‌کرد؛ به جوانی که او ذاتا داشت و شاهرخ بخاطرش کلی به زحمت می‌افتاد، به جذابیتی که او در جذب دختران داشت و به خاطرش پول می‌دادند تا فقط ساعاتی از آنشان باشد و شاهرخ بخاطرش پول خرج می‌کرد. صدایش را کمی بالا برد و تن صدایش پر از طمع شد، پر از حرص برای دنیای فانی.
- ببین مثل شیر رو قله می‌مونی؛ همون قدر پرشکوه، همون قدر زیبا. می‌خوام به جایی که لایقشی برسونمت، می‌خوام سر دسته توله‌سگای باوفام باشی، می‌خوام با کمک تو دست همه کله‌گنده‌های رقیب رو قطع کنم.
مگر آرشاویر همین را نمی‌خواست؟ مگر به دنبال قدرت برای نابودی‌اش نبود؟ چشم‌هایش را می‌بندد و با لبخند مضحکی سر تکان می‌دهد:
- من زیر دست هیچ‌کی نیستم شاهرخ، بخیال من شو.
می‌خواهد برود؛ اما شاهرخ هیچ‌جوره نمی‌خواست این مهره خوش خط‌وخالش را از دست بدهد. با کمک هوش و جذبه او، با کمک زیبایی او، با کمک جانیار کله‌خ*را*ب او به خیلی چیزها می‌رسید؛ همان‌ها که آرزویش را داشت. هرچه می‌پرداخت برای داشتنش، حال هرچه می‌خواهد روی دستش سنگینی کند.
- اون شرکت درپیت رو بفروش، بیا تو بشو فرمانده، من میشم سرباز. هفتاد تو، سی من... هستی؟
ارشاویر می‌ایستد. بهتر از این می‌شد مگر؟ تله‌اش با دست‌های خودش حکم مرگش را امضا می‌کرد. طفلکی فکر می‌کرد زرنگ است، فکر می‌کرد قرار است با پول او را خام کند و از هوش و قدرت مدیریتش سواستفاده کند. کور خوانده‌ای کفتار، کور خوانده‌ای شاهرخ شهسواری! می‌خواهی این آخر عمری کنار بنشینی و بدون هیچ زحمتی مال حرام نوش‌جان کنی؛ نوش‌جانت می‌کند این مال حرام را... .

کد:
آرشاویر پاروی پا انداخته و خونسرد مجله خارجی‌اش را می‌خواند. الهه در سکوت متفکر به ادا و اشاره‌های جانیار نگاه می‌کند و گه‌گاهی با خنده، به علامت، خاک بر سرت، در هوا دست تکان می‌دهد. جانیار دستی به ته‌ریش زبرش کشید، پاهایش را بلند کرد و روی عسلی گذاشت. این بشر تنها کسی بود که از فاکتور قانون‌های آرشاویر می‌گذشت. توانایی‌اش را داشت که با یک جمله آرامش هرکسی را زائل کند. نیم‌نگاهی به چهره جدی و غرق تفکر ارشاویر انداخت:
- آرشاویر، خبر داری این پسره خیلی روی چکاوک حساسه؟
آرشاویر بدون هیچ حرفی سرش را تکان می‌دهد، جانیار؛ اما انگار قصد کوتاه آمدن نداشت:
- در جریانی که مردا الکی روی یکی حساس نمیشن.
افکار آرشاویر کمی بهم ریخت، فقط کمی. مقصود جانیار از این حرف‌ها چیست؟ آرشاویر تکیه‌اش را به راحتی می‌دهد و آرام مجله را می‌بندد، چشم‌هایش را تنگ می‌کند و سعی در خواندن افکارش دارد:
- وقتش نیست جانیار.
صدای پوف کلافه جانیار لبخند به ل*ب‌های الهه می‌آورد. آرشاویر است دگر، خوب رفیق لوده‌اش را می‌شناسد. آرشاویر نیم‌نگاهی به الهه می‌اندازد و متفکر به روبه‌رویش خیره می‌شود. بدون نگاه کردن به جانیار، او را مخاطب قرار می‌دهد:
- به سیاوش زنگ زدی؟
صدای کلافه و اخم‌هایی که بدون دیدن هم می‌توانست شدتش را فهمید، برایش جلوه خوبی نداشت؛ هشدار می‌داد، زنگ خطر بود.
- شاهرخ می‌خواد ببیندت.
اخم‌های آرشاویر جوری یک‌دگر را در آ*غ*و*ش می‌کشند که گویی... . آب دهـان فرو داد؛ خشم ناخواسته، با شنیدن نام این مرد، آتش به ویرانه‌های وجودش می‌کشند. می‌شود نامش را مرد گذاشت؟
- آرشا من نگرانم، این یارو هر وقت سروکله‌اش پیدا میشه پشتش درسرهای جدیده.
آرشاویر سکوت می‌کند؛ انگار فقط سکوت حالش را می‌فهمد. خاطرات به ذهنش هجوم می‌آورند. شاهرخ از همان زمان‌ها که جوان هم بود، مکار و پرطمع، زندگی‌اش را به باتلاق بدون بازگشتی فرو برده بود. متفکر دستی زیر ل*بش می‌کشد، چه باید می‌کرد؟ باید هرجور شده پای این کفتار را از قلمرو سلطنت و عزیزان و زندگی‌اش بیرون می‌کشید. از دست دادن پای الهه به قدر کافی روی دوشش سنگینی می‌کرد. با لرزش موبایل و روشن و خاموش شدن‌های صفحه‌اش روی میز، با دیدن نام آن فرد زیر ل*ب، با پوزخندی زمزمه می‌کند:
- خود حروم‌زادشه!
تلفن را بر می‌دارد و خونسرد تماس را وصل می‌کند؛ صدای بشاش و به ظاهر پدرانه‌اش از هزاران فحش ن*ا*موسی دل‌خراش‌تر است و چه می‌شود اگر شب به هنگام ازرائیل برای همیشه خفه می‌کرد، این لکه ننگ زمین را... .
-سلام پسرم.
پوزخندی کنج ل*بش می‌نشیند، دست آزادش را روی پُشتی مبل می‌گذارد. چقدر دلش می‌خواست، آن گوشت پیرش را زیر دندان تمساح‌های وحشی‌اش می‌دید.
- چی شده؟
صدای قهقه‌های پیرمرد منجر به فحش زیر لبی آرشاویر شد. تا به حال به او گفته بودند کریه‌ترین خنده‌ها را دارد؟ الحق که برای حرص دادن او، هیچ‌کس به جز شاهرخ، دنیا نزاده است.
- زحماتم حلالت که دست‌پروده خودمی، پسرم طاقت دوریت رو ندارم.
صدای پوزخند آرشاویر را شنید؟ شاید. دستش زیر ل*بش می‌نشیند و سعی دارد خونسردی‌اش را حفظ کند:
- داری خسته‌ام می‌کنی شاهرخ.
صدای شاهرخ جدی می‌شود، باید می‌ترسید؛ اما ترس برایش معنی نداشت. هرآنچه را که نباید می‌دید، درفجیع‌ترین حالت ممکن دیده بود.
- یه سر بیا تا دفترم، برنامه جدید داریم.
چشم‌هایش را کلافه می‌بندد. به زودی انتقامش را از این کفتار پیر می‌گرفت؛ به خاک سیاه می‌نشاند این حرام‌لقمه پرطمع را.
- کی؟
صدای خنده‌ی کریه شاهرخ دوباره در گوشش نشست و چهره‌اش را درهم کرد. او را به پایش در می‌آورد؛ بخاطر الهه، بخاطر چکاوک، بخاطر تباهی جوانی‌اش. آه و ناله‌های دل چکاوک را که فاکتور بگیرد کلا... .
- حالا شدی همون پسر حرف‌گوش خودم، یک‌ساعت دیگه منتظرتم. درضمن، تنها بیا.
پوزخند می‌زند و رو به جانیار با آن نیشخند تلخ کنج ل*بش تای ابرو بالا می‌دهد:
- به خودم مربوطه.
و تماس را قطع می‌کند. اخم‌های جانیار، با یک‌من عسل قابل خوردن نبود. الهه نگران به چهره خاموش و چشم‌های براق پر از نفرت برادرش خیره می‌شود:
- داداش می‌خوای چی‌کار کنی؟
اخم ندارد؛ اما چشم‌هایش به اندازه کافی مرموز شده‌اند که قلب دخترک را از س*ی*نه جدا کنند.
- کلاس ویلون داری.
مثل همیشه می‌پیچاند و دلش نمی‌خواهد خواهرک معصومش را وارد این قضایای کثیف کند؛ آرزویی که برای خودش نشد را برای خواهرش می‌خواست.
رو به جانیار می‌کند؛ از همان نگاه‌های خاص سرد و مرموز همیشگی‌اش.
- حاضر شو.
جانیار با پوزخند و از خدا خواسته ازجا برمی‌خیزد.
***
نگاه آرشاویر به بخار اسپرسو است و گوش‌هایش در پی یافتن کوچک‌ترین زنگ خطری به صدای بم آن کفتار. شیک می‌پوشید، اندامش ورزیده است. از بیرون او را می‌نگریستی پیر کفتار پنجاه‌ساله‌ای را نمی‌دیدی. صدایش صمیمانه بود؛ اما هر دوی آن‌ها خوب تشنه بودن آرشاویر به خونش را می‌دانستند.
- گوش کن پسر، تا کی می‌خوای مثل این ناشی‌ها فقط جاساز کنی؟ چرا ازم فاصله گرفتی امیر؟ من و تو می‌تونیم باهم ثروتمندترین مرد این خاک بشیم، می‌تونیم هفت پشتمون رو تامین کنیم.
پوزخند میزند. نگاهش که حالت تمسخر گرفته، به شهر زیر پایشان است. کفتار این‌همه داشت و باز هم حرص میزد.
- حرف جدید رو کن.
شاهرخ با چشم‌های تنگ شده قدمی عقب برمی‌دارد. از ابهت و جذابیت اندامش چشم می‌پوشد و به تهران زیر پایش اشاره می‌کند. الحق زیبایی آرشاویر در این مه کمرنگ، که پنت هاوس را گرفته، جذاب‌تر است و شاهرخ چه بد ذاتانه به او و زیبایی‌های بکرش حسادت می‌کرد؛ به جوانی که او ذاتا داشت و شاهرخ بخاطرش کلی به زحمت می‌افتاد، به جذابیتی که او در جذب دختران داشت و به خاطرش پول می‌دادند تا فقط ساعاتی از آنشان باشد و شاهرخ بخاطرش پول خرج می‌کرد. صدایش را کمی بالا برد و تن صدایش پر از طمع شد، پر از حرص برای دنیای فانی.
- ببین مثل شیر رو قله می‌مونی؛ همون قدر پرشکوه، همون قدر زیبا. می‌خوام به جایی که لایقشی برسونمت، می‌خوام سر دسته توله‌سگای باوفام باشی، می‌خوام با کمک تو دست همه کله‌گنده‌های رقیب رو قطع کنم.
مگر آرشاویر همین را نمی‌خواست؟ مگر به دنبال قدرت برای نابودی‌اش نبود؟ چشم‌هایش را می‌بندد و با لبخند مضحکی سر تکان می‌دهد:
- من زیر دست هیچ‌کی نیستم شاهرخ، بخیال من شو.
می‌خواهد برود؛ اما شاهرخ هیچ‌جوره نمی‌خواست این مهره خوش خط‌وخالش را از دست بدهد. با کمک هوش و جذبه او، با کمک زیبایی او، با کمک جانیار کله‌خ*را*ب او به خیلی چیزها می‌رسید؛ همان‌ها که آرزویش را داشت. هرچه می‌پرداخت برای داشتنش، حال هرچه می‌خواهد روی دستش سنگینی کند.
- اون شرکت درپیت رو بفروش، بیا تو بشو فرمانده، من میشم سرباز. هفتاد تو، سی من... هستی؟
ارشاویر می‌ایستد. بهتر از این می‌شد مگر؟ تله‌اش با دست‌های خودش حکم مرگش را امضا می‌کرد. طفلکی فکر می‌کرد زرنگ است، فکر می‌کرد قرار است با پول او را خام کند و از هوش و قدرت مدیریتش سواستفاده کند. کور خوانده‌ای کفتار، کور خوانده‌ای شاهرخ شهسواری! می‌خواهی این آخر عمری کنار بنشینی و بدون هیچ زحمتی مال حرام نوش‌جان کنی؛ نوش‌جانت می‌کند این مال حرام را.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پارت 27
نیم‌نگاهی به آسمان‌خراش شاهرخ می‌اندازد. اخم‌های جانیار هنوز هم درهم است و هیچ‌جور قصد نداشت به حالت عادی برگردد. قسم می‌خورد، به خود قول می‌دهد، به تقاص تمام این پانزده‌سالی که از زندگی‌اش رفته و هرگز برنخواهد گشت، با دست‌های خودش جنازه پاره‌پاره شاهرخ را خاک خواهدکرد. ل*ب‌های آرشاویر از افکار شومش به بالا کشیده شده و برای جانیار بیش از حد عجیب است.
- ها، کپکت خروس خونه آرشاویر خان؟
نیم‌نگاه معناداری به او می‌اندازد، وقتی می‌بیند قصد فهمیدن ندارد، در ماشین را می‌گشاید و می‌نشیند. جانیار به طبع از او سوار می‌شود و نگاهش هنوز کنجکاو است. صدای استارت ماشین و بعد روشن شدن نرمش فضا را در بر می‌گیرد، آهسته می راند و نقشه‌هایش را مرور می‌کند. در این بین نباید چکاوک را جا بیندازد، بعد از این‌همه سال، حالا که پیدایش کرده، هیچ‌جوره قصد از دست دادنش را نداشت.
- می‌ریم دیدن آرمین.
جانیار کمی فکر می‌کند و چندی بعد پسرک تخصی در نظرش نقش می‌بندد؛ خوب او را به یاد داشت، داستان عجیب زندگی‌اش او را در ذهنش هک کرده بود و چه شیر مردانی که زیر ستم روزگار، ابر پولاد نمی‌شدند.
- آرمین کمیجانی؟
لبخند مرموز آرشاویر کش می‌آید، فقط خدا می‌داند چه در سرش می‌گذرد. جانیار برق زده، اوی مرموز را می‌نگرد. مگر خبر نداشت که آرمین حالا آن ساقی خرده‌پا نیست و سرگرد این مملکت شده. آرشاویر، لبخند محوش را جمع می‌کند و جدی از پیچ بلوار میگذرد. سکوت کرده و ریز و درشت نقشه را بالا و پایین می‌کند. جانیار با بی‌جواب ماندن حرفش جوابش را گرفته و فهمید که آرشاویر از او بیشتر سراغش را دارد. یک زمانی به آرمین بخاطر ن*زد*یک*ی‌اش به آرشاویر حسادت می‌کرد، فکر می‌کرد قرار است رفیقش را جیم بزند. لبخند مسخره‌ای از جهالت نوجوانی‌اش بر ل*بش نقش می‌بندد. صدای آرشاویر او را از مهملاتي که غرقش بود، بیرون می‌کشد:
- چکاوک کجاست؟
جانیار نیم‌نگاهی به در و داف‌های شهر که پشت رُل‌های قیمتیشان دلبری می‌کنند، می‌اندازد. نگاه خیره‌ی یکی از آن داف‌های فیک را روی خود می‌بیند و با پوزخندی دست زیر ل*بش می‌کشد و نگاه می‌گیرد؛ در همان حال جواب آرشاویر را می‌دهد:
- پنجشنبه‌ها با معراج میرن بهشت زهرا، سر خاک مادربزرگ چکاوک.
چیزی درون س*ی*نه آرشاویر فرو می‌ریزد، یادآوری آن پیرزن استوره‌ای، با آن لباس‌های سورمه‌ای زیبایش، پارچه‌ی آویزان‌شده از دست‌های چروکیده‌اش و چشم‌های درشت و کارکشته گیرایش. گل‌بی‌بی حیف بود.
ارشاویر با ضرب نفسش را بیرون می‌دهد، دنده را عوض می‌کند و سرعتش را افزایش می‌دهد. باید خود را به دخترک می‌رساند.
- کدوم قسمت بهشت زهرا؟
جانیار نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت، برنامه‌های فردایش را در ذهنش می‌چیند و هم‌زمان جواب آرشاویر را می‌دهد:
- قطعه‌ی... .
***
اشک‌هایش چشمش را می‌سوزاند و حضور معراج آزار دهنده است. کلافه و ملتمس به چشم‌های جستجوگر معراج خیره می‌شود. اخم‌های معراج درهم می‌رود و مطلب دستش می‌آید. ته‌ریش‌هایش را دستی می‌کشد و دودل به چشمان نم‌دار چکاوک نگاه می‌کند:
- میرم یه سر تا کارگاه، اگه دیدی دیر شد برو اتاق نگهبانی، وایسا تا بیام.
در پس اشک‌هایش لبخندی می‌زند. چشم‌های براقش را به معراج می‌دوزد و آتش به جانش می‌کشد. چه بلایی سرش می‌آورد؟ معراج حتم دارد چکاوک با آن گوی‌های معصوم، قصد جانش را کرده. آهسته عقب‌گرد می‌کند و چکاوک تا نیمه‌های راه رفتنش را دنبال می‌کند. حالا که معراج رفته کمی آرام‌تر است.
چکاوک آهسته روی زمین می‌نشیند و مهم نیست که پالتوی کرم دوست داشتنی‌اش خاکی شود. سرش را روی سرمای سنگ می‌گذارد و تمام جانش برای لحظه‌ای می‌لرزد. گل‌بی‌بی‌اش سردش نشود؟ قطره اشکی چشمش را می‌زند، بغض در حنجره‌اش لانه کرده و عجیب پرنده‌های آن آشیانه، قصد سردادن سوزناک‌ترین ناله را دارند. لبخند تلخی روی ل*بش می‌نشیند و سِر دل را برای گل‌بی‌بی‌اش باز می‌کند:
- سلام گل‌بی‌بی، حالت خوبه؟ کمر دردت اذیتت نمی‌کنه؟
قطره‌ی شفافی در چشم‌هایش متولد می‌شود، روی گونه‌اش سرمی‌خورد و روی ل*ب‌هایش می‌میرد. خاطرات، نوازش‌ها و زمزمه‌های دلسوزانه‌ی گل‌بی‌بی، آخ گل‌بی‌بی کجایی که با رفتنت همه‌چیز بر سر دخترک آوار شده.
- این رسمش نبود گل‌بی‌بی، می‌دونستی، از راز دلم باخبر بودی، تنها مرهمم بودی و ولم کردی به درد خودم جون بدم.
صدای بم و مردانه‌ای، گرم و آشنا در گوش‌هایش می‌نشیند. لرزی از جانش می‌گذرد، قلبش روانی شده و خاطرات در جلوی چشمانش جلوه‌گری می‌کردند. سرش گیج می‌رود، خودش بود؛ همان سیاه‌پوش مرموز آشنا، همان که پنج‌روز است، چشم‌هایش در کابوس و رویای دخترک یاغی‌گری می‌کنند.
کد:
نیم‌نگاهی به آسمان‌خراش شاهرخ می‌اندازد. اخم‌های جانیار هنوز هم درهم است و هیچ‌جور قصد نداشت به حالت عادی برگردد. قسم می‌خورد، به خود قول می‌دهد، به تقاص تمام این پانزده‌سالی که از زندگی‌اش رفته و هرگز برنخواهد گشت، با دست‌های خودش جنازه پاره‌پاره شاهرخ را خاک خواهدکرد. ل*ب‌های آرشاویر از افکار شومش به بالا کشیده شده و برای جانیار بیش از حد عجیب است.
- ها، کپکت خروس خونه آرشاویر خان؟
نیم‌نگاه معناداری به او می‌اندازد، وقتی می‌بیند قصد فهمیدن ندارد، در ماشین را می‌گشاید و می‌نشیند. جانیار به طبع از او سوار می‌شود و نگاهش هنوز کنجکاو است. صدای استارت ماشین و بعد روشن شدن نرمش فضا را در بر می‌گیرد، آهسته می راند و نقشه‌هایش را مرور می‌کند. در این بین نباید چکاوک را جا بیندازد، بعد از این‌همه سال، حالا که پیدایش کرده، هیچ‌جوره قصد از دست دادنش را نداشت.
- می‌ریم دیدن آرمین.
جانیار کمی فکر می‌کند و چندی بعد پسرک تخصی در نظرش نقش می‌بندد؛ خوب او را به یاد داشت، داستان عجیب زندگی‌اش او را در ذهنش هک کرده بود و چه شیر مردانی که زیر ستم روزگار، ابر پولاد نمی‌شدند.
- آرمین کمیجانی؟
لبخند مرموز آرشاویر کش می‌آید، فقط خدا می‌داند چه در سرش می‌گذرد. جانیار برق زده، اوی مرموز را می‌نگرد. مگر خبر نداشت که آرمین حالا آن ساقی خرده‌پا نیست و سرگرد این مملکت شده. آرشاویر، لبخند محوش را جمع می‌کند و جدی از پیچ بلوار میگذرد. سکوت کرده و ریز و درشت نقشه را بالا و پایین می‌کند. جانیار با بی‌جواب ماندن حرفش جوابش را گرفته و فهمید که آرشاویر از او بیشتر سراغش را دارد. یک زمانی به آرمین بخاطر ن*زد*یک*ی‌اش به آرشاویر حسادت می‌کرد، فکر می‌کرد قرار است رفیقش را جیم بزند. لبخند مسخره‌ای از جهالت نوجوانی‌اش بر ل*بش نقش می‌بندد. صدای آرشاویر او را از مهملاتي که غرقش بود، بیرون می‌کشد:
- چکاوک کجاست؟
جانیار نیم‌نگاهی به در و داف‌های شهر که پشت رُل‌های قیمتیشان دلبری می‌کنند، می‌اندازد. نگاه خیره‌ی یکی از آن داف‌های فیک را روی خود می‌بیند و با پوزخندی دست زیر ل*بش می‌کشد و نگاه می‌گیرد؛ در همان حال جواب آرشاویر را می‌دهد:
- پنجشنبه‌ها با معراج میرن بهشت زهرا، سر خاک مادربزرگ چکاوک.
چیزی درون س*ی*نه آرشاویر فرو می‌ریزد، یادآوری آن پیرزن استوره‌ای، با آن لباس‌های سورمه‌ای زیبایش، پارچه‌ی آویزان‌شده از دست‌های چروکیده‌اش و چشم‌های درشت و کارکشته گیرایش. گل‌بی‌بی حیف بود.
ارشاویر با ضرب نفسش را بیرون می‌دهد، دنده را عوض می‌کند و سرعتش را افزایش می‌دهد. باید خود را به دخترک می‌رساند.
- کدوم قسمت بهشت زهرا؟
جانیار نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت، برنامه‌های فردایش را در ذهنش می‌چیند و هم‌زمان جواب آرشاویر را می‌دهد:
- قطعه‌ی... .
***
اشک‌هایش چشمش را می‌سوزاند و حضور معراج آزار دهنده است. کلافه و ملتمس به چشم‌های جستجوگر معراج خیره می‌شود. اخم‌های معراج درهم می‌رود و مطلب دستش می‌آید. ته‌ریش‌هایش را دستی می‌کشد و دودل به چشمان نم‌دار چکاوک نگاه می‌کند:
- میرم یه سر تا کارگاه، اگه دیدی دیر شد برو اتاق نگهبانی، وایسا تا بیام.
در پس اشک‌هایش لبخندی می‌زند. چشم‌های براقش را به معراج می‌دوزد و آتش به جانش می‌کشد. چه بلایی سرش می‌آورد؟ معراج حتم دارد چکاوک با آن گوی‌های معصوم، قصد جانش را کرده. آهسته عقب‌گرد می‌کند و چکاوک تا نیمه‌های راه رفتنش را دنبال می‌کند. حالا که معراج رفته کمی آرام‌تر است.
چکاوک آهسته روی زمین می‌نشیند و مهم نیست که پالتوی کرم دوست داشتنی‌اش خاکی شود. سرش را روی سرمای سنگ می‌گذارد و تمام جانش برای لحظه‌ای می‌لرزد. گل‌بی‌بی‌اش سردش نشود؟ قطره اشکی چشمش را می‌زند، بغض در حنجره‌اش لانه کرده و عجیب پرنده‌های آن آشیانه، قصد سردادن سوزناک‌ترین ناله را دارند. لبخند تلخی روی ل*بش می‌نشیند و سِر دل را برای گل‌بی‌بی‌اش باز می‌کند:
- سلام گل‌بی‌بی، حالت خوبه؟ کمر دردت اذیتت نمی‌کنه؟
قطره‌ی شفافی در چشم‌هایش متولد می‌شود، روی گونه‌اش سرمی‌خورد و روی ل*ب‌هایش می‌میرد. خاطرات، نوازش‌ها و زمزمه‌های دلسوزانه‌ی گل‌بی‌بی، آخ گل‌بی‌بی کجایی که با رفتنت همه‌چیز بر سر دخترک آوار شده.
- این رسمش نبود گل‌بی‌بی، می‌دونستی، از راز دلم باخبر بودی، تنها مرهمم بودی و ولم کردی به درد خودم جون بدم.
صدای بم و مردانه‌ای، گرم و آشنا در گوش‌هایش می‌نشیند. لرزی از جانش می‌گذرد، قلبش روانی شده و خاطرات در جلوی چشمانش جلوه‌گری می‌کردند. سرش گیج می‌رود، خودش بود؛ همان سیاه‌پوش مرموز آشنا، همان که پنج‌روز است، چشم‌هایش در کابوس و رویای دخترک یاغی‌گری می‌کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا