.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
پارت 18
آرشاویر چشمهایش را از آنهمه زیبایی فرو بست و هوای دل را طاعت نکرد. یک گام عقب آمد و با دستهایش آشپزخانه کوچک کنج خانه را نشان داد:
- میتونی اونجا آب بخوری.
نگاه تنگ شده و جستوجوگرش دست و دل چکاوک را میلرزاند و اختیار از او گرفته بود. چکاوک ل*ب گزید و آهسته از کنار تلخی که شامهاش را ت*ح*ریک کرده بود گذشت. حال خ*را*ب دلش به جهنم، آبرویش را چه میکرد؟ چند مدت گذشته از نبودنش؟ نکند شب شده و معراج از نبودنش دیوانگی کند و بر بانگ بیآبرویی بکوبد. همین تشویشهای ذهنی باعث شد از نوشیدن آب سر باز زند و با التماس رو به جوان برگردد:
- تو رو خدا آقا! اگه شب بشه نرم خونه داداشم منو میکشه... .
آرشاویر یکتای ابرو بالا داد و نگاه دقیقی به سرتاپای دخترک انداخت. به پوشش نمیآمد آنقدرها که میگوید خانواده سختگیری داشته باشد. ل*بش به بالا کج شد و به سمت صندلیاش رفت، در همان حال بدون اینکه به شیرینی عسل چشمانش نگاه بیندازد زمزمه کرد:
- کار به اونجا نمیکشه.
چکاوک احساس کرد چیزی همانند برق از کل بدنش گذشت، مو به تنش راست شده و قدرت تکلم از دست داد. افکار موزی به جانش افتاد؛ این حرف این سیاهپوش یعنی قرار است بلایی سرش بیاورند؟ ناباور زمزمه کرد :
- متوجه منظورتون نمیشم؟
جوان روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و از بالا دخترک لرزان را نگریست. مگر میتوانست او را رها کند؟ آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.
نگاه آرام و سردش روح از تن چکاوک میبرد، فکرهایی که به ذهنش خطور کرده بود؛ آخر و عاقبت همهیشان مرگ بود. یا به دست این عزرائیل خوش قد و بالا یا بدست معراج شیطان صفت! عرق سرد تیرهی کمرش را مهمان کرد. ل*بش را گزید و تمام فن بیانش را دعوت به یاری کرد :
- آقا خواهش میکنم؛ اگر بخاطر اون عکسه که من قول میدم پاکش کنم. شما رو به هرکه میپرسید یک ساعت دیرتر رفتن من به خونه تاوانش اینه دیگه نذارن درسم رو ادامه بدم. من کلی تلاش کردم آقا، ازتون خواهش میکنم هر موضوع قابل حلی هست بگید، اگر مشکل پوله من شماره پدرم رو بدم خدمتتون. فقط تو را خدا هرکاری میخواید کنید، زودتر منو ول کنید.
ارشاویر دستی به تهريشش کشید. تکیهی سرش را به صندلی چوبی داد، صندلی آهسته تاب گرفت و دوبار "جیر" های وهمآورش در اتاق پیچید. ارشاویر چشمهای شبرنگش را بست و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی حرف میزنی.
چکاوک که تقلایش را بیهوده و آخر کار خود را نزدیک میدید، بغض به گلویش چنگ انداخت. کلافه موهای جلوی صورتش را اسیر کرد و سعی میکرد که بیقراریهایش را کنترل کند و چارهای فراهم سازد. سرتاسر خانه هفتادمتری را از نظر گذارند؛ هیچ نبود. اشک، لجوجانه بر چشمانش پرده انداخت و جلوی دیدش را گرفت. مرتب در سرش تکرار میشد، او و غریبهای در یک خانه تنها هستند. خوشبینانهترین عاقبتی که در سرش میپیچید؛ ت*ج*اوز و تشت بیآبروی و رسوایی همیشگی بود. قطرهی شفافی، دلزده از عسلی چشمانش راه به بیرون باز کرد. صدایش که حالا لرزان و پر از معصومانههایی از ج*ن*س لطیف زن بود، در گوشهای جوان نشست:
- تو را خدا بذارید من برم.
صدای لرزان چکاوک برای اولینبار بعد از گذشت دهسال قلب چرکین شده ارشاویر را لرزاند. چه بلایی به سرش آمد؟ این حس تلخی که در مغزش پیچید چه بود؟ آهسته چشم باز کرد و محو اشکهای زلال زیر مژههای بلندش شد. به چه بهانهای باید او را نگه میداشت؟ صدایی درونش او را نهیب زد " از کی تا به حال برای کارهایش بهانه و دلیل میخواست؟" نگاه از چکاوک گرفت. خونسردیاش را حفظ کرد. آرام بود و این حد از آرامش برای او... . آرام حالت عجز چهره چکاوک را بررسی کرد:
- همینجوری ولت کنم بری؟
از عمد گفته بود که او را بترساند و وادار به سکوت کند؛ وگرنه او را چه به دست* د*رازی. صدای هقهق چکاوک سکوت خانه را شکست. چکاوک عقبگرد کرد و تکیه به دیوار داد؛ حس میکرد پاهایش توانایی نگه داشتن وزن شصتکیلوییاش را ندارد. دنیا توام شده با هقهقش دور سرش میپیچد و اشکهایش بیمهابا فرو ریخته و اجازه دیدن به او نمیدادند.
ارشاویر طاقت گریههایش را نداشت. در مقابل بعضیها نمیتوانست نقش بازی کند؛ او درست از همانها بود. از روی صندلی بلند شد، نیمنگاهی به جسم نحیفی که در خود جمع شده و هقهق میکرد، انداخت. صدایش کمی از چاشنی سردیاش کاسته و ملایمتر شد:
- میگم برات غذا بیارن.
فقط همین! مگر دخترک غذا خواسته بود؟ صدای گامهایش در هقهقهای دخترک خفه میشد. به سمت در گام انداخت و از قید دیدن آتشی که به جان دخترک انداخته بود، گذشت.
آرشاویر چشمهایش را از آنهمه زیبایی فرو بست و هوای دل را طاعت نکرد. یک گام عقب آمد و با دستهایش آشپزخانه کوچک کنج خانه را نشان داد:
- میتونی اونجا آب بخوری.
نگاه تنگ شده و جستوجوگرش دست و دل چکاوک را میلرزاند و اختیار از او گرفته بود. چکاوک ل*ب گزید و آهسته از کنار تلخی که شامهاش را ت*ح*ریک کرده بود گذشت. حال خ*را*ب دلش به جهنم، آبرویش را چه میکرد؟ چند مدت گذشته از نبودنش؟ نکند شب شده و معراج از نبودنش دیوانگی کند و بر بانگ بیآبرویی بکوبد. همین تشویشهای ذهنی باعث شد از نوشیدن آب سر باز زند و با التماس رو به جوان برگردد:
- تو رو خدا آقا! اگه شب بشه نرم خونه داداشم منو میکشه... .
آرشاویر یکتای ابرو بالا داد و نگاه دقیقی به سرتاپای دخترک انداخت. به پوشش نمیآمد آنقدرها که میگوید خانواده سختگیری داشته باشد. ل*بش به بالا کج شد و به سمت صندلیاش رفت، در همان حال بدون اینکه به شیرینی عسل چشمانش نگاه بیندازد زمزمه کرد:
- کار به اونجا نمیکشه.
چکاوک احساس کرد چیزی همانند برق از کل بدنش گذشت، مو به تنش راست شده و قدرت تکلم از دست داد. افکار موزی به جانش افتاد؛ این حرف این سیاهپوش یعنی قرار است بلایی سرش بیاورند؟ ناباور زمزمه کرد :
- متوجه منظورتون نمیشم؟
جوان روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و از بالا دخترک لرزان را نگریست. مگر میتوانست او را رها کند؟ آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.
نگاه آرام و سردش روح از تن چکاوک میبرد، فکرهایی که به ذهنش خطور کرده بود؛ آخر و عاقبت همهیشان مرگ بود. یا به دست این عزرائیل خوش قد و بالا یا بدست معراج شیطان صفت! عرق سرد تیرهی کمرش را مهمان کرد. ل*بش را گزید و تمام فن بیانش را دعوت به یاری کرد :
- آقا خواهش میکنم؛ اگر بخاطر اون عکسه که من قول میدم پاکش کنم. شما رو به هرکه میپرسید یک ساعت دیرتر رفتن من به خونه تاوانش اینه دیگه نذارن درسم رو ادامه بدم. من کلی تلاش کردم آقا، ازتون خواهش میکنم هر موضوع قابل حلی هست بگید، اگر مشکل پوله من شماره پدرم رو بدم خدمتتون. فقط تو را خدا هرکاری میخواید کنید، زودتر منو ول کنید.
ارشاویر دستی به تهريشش کشید. تکیهی سرش را به صندلی چوبی داد، صندلی آهسته تاب گرفت و دوبار "جیر" های وهمآورش در اتاق پیچید. ارشاویر چشمهای شبرنگش را بست و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی حرف میزنی.
چکاوک که تقلایش را بیهوده و آخر کار خود را نزدیک میدید، بغض به گلویش چنگ انداخت. کلافه موهای جلوی صورتش را اسیر کرد و سعی میکرد که بیقراریهایش را کنترل کند و چارهای فراهم سازد. سرتاسر خانه هفتادمتری را از نظر گذارند؛ هیچ نبود. اشک، لجوجانه بر چشمانش پرده انداخت و جلوی دیدش را گرفت. مرتب در سرش تکرار میشد، او و غریبهای در یک خانه تنها هستند. خوشبینانهترین عاقبتی که در سرش میپیچید؛ ت*ج*اوز و تشت بیآبروی و رسوایی همیشگی بود. قطرهی شفافی، دلزده از عسلی چشمانش راه به بیرون باز کرد. صدایش که حالا لرزان و پر از معصومانههایی از ج*ن*س لطیف زن بود، در گوشهای جوان نشست:
- تو را خدا بذارید من برم.
صدای لرزان چکاوک برای اولینبار بعد از گذشت دهسال قلب چرکین شده ارشاویر را لرزاند. چه بلایی به سرش آمد؟ این حس تلخی که در مغزش پیچید چه بود؟ آهسته چشم باز کرد و محو اشکهای زلال زیر مژههای بلندش شد. به چه بهانهای باید او را نگه میداشت؟ صدایی درونش او را نهیب زد " از کی تا به حال برای کارهایش بهانه و دلیل میخواست؟" نگاه از چکاوک گرفت. خونسردیاش را حفظ کرد. آرام بود و این حد از آرامش برای او... . آرام حالت عجز چهره چکاوک را بررسی کرد:
- همینجوری ولت کنم بری؟
از عمد گفته بود که او را بترساند و وادار به سکوت کند؛ وگرنه او را چه به دست* د*رازی. صدای هقهق چکاوک سکوت خانه را شکست. چکاوک عقبگرد کرد و تکیه به دیوار داد؛ حس میکرد پاهایش توانایی نگه داشتن وزن شصتکیلوییاش را ندارد. دنیا توام شده با هقهقش دور سرش میپیچد و اشکهایش بیمهابا فرو ریخته و اجازه دیدن به او نمیدادند.
ارشاویر طاقت گریههایش را نداشت. در مقابل بعضیها نمیتوانست نقش بازی کند؛ او درست از همانها بود. از روی صندلی بلند شد، نیمنگاهی به جسم نحیفی که در خود جمع شده و هقهق میکرد، انداخت. صدایش کمی از چاشنی سردیاش کاسته و ملایمتر شد:
- میگم برات غذا بیارن.
فقط همین! مگر دخترک غذا خواسته بود؟ صدای گامهایش در هقهقهای دخترک خفه میشد. به سمت در گام انداخت و از قید دیدن آتشی که به جان دخترک انداخته بود، گذشت.
کد:
آرشاویر چشمهایش را از آنهمه زیبایی فرو بست و هوای دل را طاعت نکرد. یک گام عقب آمد و با دستهایش آشپزخانه کوچک کنج خانه را نشان داد:
- میتونی اونجا آب بخوری.
نگاه تنگ شده و جستوجوگرش دست و دل چکاوک را میلرزاند و اختیار از او گرفته بود. چکاوک ل*ب گزید و آهسته از کنار تلخی که شامهاش را ت*ح*ریک کرده بود گذشت. حال خ*را*ب دلش به جهنم، آبرویش را چه میکرد؟ چند مدت گذشته از نبودنش؟ نکند شب شده و معراج از نبودنش دیوانگی کند و بر بانگ بیآبرویی بکوبد. همین تشویشهای ذهنی باعث شد از نوشیدن آب سر باز زند و با التماس رو به جوان برگردد:
- تو رو خدا آقا! اگه شب بشه نرم خونه داداشم منو میکشه... .
آرشاویر یکتای ابرو بالا داد و نگاه دقیقی به سرتاپای دخترک انداخت. به پوشش نمیآمد آنقدرها که میگوید خانواده سختگیری داشته باشد. ل*بش به بالا کج شد و به سمت صندلیاش رفت، در همان حال بدون اینکه به شیرینی عسل چشمانش نگاه بیندازد زمزمه کرد:
- کار به اونجا نمیکشه.
چکاوک احساس کرد چیزی همانند برق از کل بدنش گذشت، مو به تنش راست شده و قدرت تکلم از دست داد. افکار موزی به جانش افتاد؛ این حرف این سیاهپوش یعنی قرار است بلایی سرش بیاورند؟ ناباور زمزمه کرد :
- متوجه منظورتون نمیشم؟
جوان روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و از بالا دخترک لرزان را نگریست. مگر میتوانست او را رها کند؟ آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود.
نگاه آرام و سردش روح از تن چکاوک میبرد، فکرهایی که به ذهنش خطور کرده بود؛ آخر و عاقبت همهیشان مرگ بود. یا به دست این عزرائیل خوش قد و بالا یا بدست معراج شیطان صفت! عرق سرد تیرهی کمرش را مهمان کرد. ل*بش را گزید و تمام فن بیانش را دعوت به یاری کرد :
- آقا خواهش میکنم؛ اگر بخاطر اون عکسه که من قول میدم پاکش کنم. شما رو به هرکه میپرسید یک ساعت دیرتر رفتن من به خونه تاوانش اینه دیگه نذارن درسم رو ادامه بدم. من کلی تلاش کردم آقا، ازتون خواهش میکنم هر موضوع قابل حلی هست بگید، اگر مشکل پوله من شماره پدرم رو بدم خدمتتون. فقط تو را خدا هرکاری میخواید کنید، زودتر منو ول کنید.
ارشاویر دستی به تهريشش کشید. تکیهی سرش را به صندلی چوبی داد، صندلی آهسته تاب گرفت و دوبار "جیر" های وهمآورش در اتاق پیچید. ارشاویر چشمهای شبرنگش را بست و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی حرف میزنی.
چکاوک که تقلایش را بیهوده و آخر کار خود را نزدیک میدید، بغض به گلویش چنگ انداخت. کلافه موهای جلوی صورتش را اسیر کرد و سعی میکرد که بیقراریهایش را کنترل کند و چارهای فراهم سازد. سرتاسر خانه هفتادمتری را از نظر گذارند؛ هیچ نبود. اشک، لجوجانه بر چشمانش پرده انداخت و جلوی دیدش را گرفت. مرتب در سرش تکرار میشد، او و غریبهای در یک خانه تنها هستند. خوشبینانهترین عاقبتی که در سرش میپیچید؛ ت*ج*اوز و تشت بیآبروی و رسوایی همیشگی بود. قطرهی شفافی، دلزده از عسلی چشمانش راه به بیرون باز کرد. صدایش که حالا لرزان و پر از معصومانههایی از ج*ن*س لطیف زن بود، در گوشهای جوان نشست:
- تو را خدا بذارید من برم.
صدای لرزان چکاوک برای اولینبار بعد از گذشت دهسال قلب چرکین شده ارشاویر را لرزاند. چه بلایی به سرش آمد؟ این حس تلخی که در مغزش پیچید چه بود؟ آهسته چشم باز کرد و محو اشکهای زلال زیر مژههای بلندش شد. به چه بهانهای باید او را نگه میداشت؟ صدایی درونش او را نهیب زد " از کی تا به حال برای کارهایش بهانه و دلیل میخواست؟" نگاه از چکاوک گرفت. خونسردیاش را حفظ کرد. آرام بود و این حد از آرامش برای او... . آرام حالت عجز چهره چکاوک را بررسی کرد:
- همینجوری ولت کنم بری؟
از عمد گفته بود که او را بترساند و وادار به سکوت کند؛ وگرنه او را چه به دست* د*رازی. صدای هقهق چکاوک سکوت خانه را شکست. چکاوک عقبگرد کرد و تکیه به دیوار داد؛ حس میکرد پاهایش توانایی نگه داشتن وزن شصتکیلوییاش را ندارد. دنیا توام شده با هقهقش دور سرش میپیچد و اشکهایش بیمهابا فرو ریخته و اجازه دیدن به او نمیدادند.
ارشاویر طاقت گریههایش را نداشت. در مقابل بعضیها نمیتوانست نقش بازی کند؛ او درست از همانها بود. از روی صندلی بلند شد، نیمنگاهی به جسم نحیفی که در خود جمع شده و هقهق میکرد، انداخت. صدایش کمی از چاشنی سردیاش کاسته و ملایمتر شد:
- میگم برات غذا بیارن.
فقط همین! مگر دخترک غذا خواسته بود؟ صدای گامهایش در هقهقهای دخترک خفه میشد. به سمت در گام انداخت و از قید دیدن آتشی که به جان دخترک انداخته بود، گذشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: