.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
همه چیز رویایی به نظرش میرسید؛ گلیمهای بافتهشده روی تاقچه، پشتیهای استوانهای و نور قرمز- زردی که از پنجرههای مشبک به درون اتاق خیمه زده بود. یکی از زانوانش را جمع کرد و تکیه دستش را به آن داد. نگاهش خیره روی چکاوکی بود که انگار با وجود یک همبازی شادتر از قبل شده، با شنیدن صدای گلبیبی سرش را به طرف در چوبی کشاند. گلبیبی دست روی زانوهای دردمندش گذاشت و آخرین پله را بالا آمد. نسیمی که از در به داخل میوزید، سوز استخوانسوز خاصی داشت؛ اما هرچه بود از دردهای او بیشتر نبود. نه میتوانست الهه را میان آن غریبههای آشنا رها کند و نه میتوانست دست روی دست بگذارد و همینگونه بنشید تا موعود یکهفتهایش تمام شود، کلافه شقیقهاش را فشرد. بدتر از همه سوالی بود که خره به جانش انداخته و مغزش را میمکید؛ چگونه آن پول را جور میکرد؟ شاید باید ریسکش را به جان میخرید، شاید الهه در این خانه جایش از آن خرابهای که زبیده نگه میداشت امنتر بود، شاید باید میرفت!
حضور گلبیبی که دستهایش را اهرم بدنش کرده و قصد نشستن به روی تشک قرمز ابری را داشت، باعث شد به نشانه احترام نیمخیز شود. گلبیبی آهسته کمر دردمندش را به پشتیهای قرمز با آن طرح سوارکار و تیروکمان افسانهایش تکیه داد، نیمنگاهی به امیر انداخت و قد و قامت رشیدش را تحسین کرد:
- راحت باش پسرم!
امیر آهسته نشست. متفکر به الهه و چکاوک خیره بود که با طنین انداختن صدای گلبیبی حواسش از عروسک خندانِ بافتنی، در دستان الهه، به چهره سالخورده گل بیبی تغییر مقصد داد:
- از وقتی مادرش مرده خیلی تنهاست. کاویان هم وقتی برای این طفل معصوم نمیذاره، من پیرزنم توان همبازی شدن باهاش رو ندارم، خدا خیرت بده پسرم! باباش بعد گذشت یکسال هنوزم عزاداره، هرکاری میکنم یه زن نمیگیره مرهم این دختر بشه، این دخترم که خدا بیامرزه مادرش رو، انگار سیبی که از وسط دونیم کرده باشی، هی کاویان میبیندش ازش فاصله میگیره که یاد مرحوم نیوفته.
حدس را بر آن گذاشت که کاویان پدر چکاوک باشد و گلبیبی مادر کاویان. نمیدانست چه باید میگفت، پس ترجیه داد فقط سکوت کند. متفکر چشمهای شاد و زیبای چکاوک را کاوید؛ کودکانه نگاهش، پر شور و فارغ از این جهان پر آلودگی بود، برعکس آسمان شب غمگین الهه. بالا و پایین شدن سیبک گلویش نشان از بغضی بود که بیرحمانه قصد جانش را کرده. حس میکرد میتوانست به آن چشمهای آسمانی شفاف اعتماد کند. ل*ب گزید، سر به زیر انداخت و خیره به بافت سفید چرکینش شد:
- گلبیبی میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاه مهربان گلبیبی روی گونههای آفتابسوختهاش نشست:
- جانم پسرم؟
آب د*ه*ان به سختی فرو داد، در خواستاش کمی نامعقولانه بود و آنقدرها انتظار پذیرفته شدناش را نداشت:
- میشه... میشه الهه یه هفته پیشتون امانت بمونه؟ همهچیز رو براتون توضیح میدم.
نگاه منتظر گلبیبی را که دید ل*ب به سخن گشود؛ از مادری گفت که سه سال بعد فوت مرد زندگیاش... عشق جاودان و همیشگیاش طاقت از دست داد و او جنازه غرق در خونش را در آ*غ*و*ش کشیده، از زمانی گفت که به اجبار وصیت مادرش، برای ادامه زندگی به خانهی تنها خالهاش در همدان آمده و شوهر خالهاش با بیرحمی تمام بیرون انداخته بودشان، از روزهایی گفت که از ترس یخزدن در سرمای زیر صفردرجه به زبیده پناه آورده... همهچیز را گفت، همه چیز را؛ تکتک دردهای که با پو*ست و گوشت و خونَش آنها را حس کرده بود. قطرهی اشکی روی تیغ گونهاش خط انداخت و صورت امیر را خیس کرد، دستهای چروکخوردهای روی دست امیر نشست. بغض وحشیانه به گلویش چنگ میانداخت و برای ذرهای هوا تقلا میکرد؛ یادآوری این چهارسال فیل را از پا در میآورد.
نیمنگاهی به لبخند تلخ گلبیبی انداخت؛ لبخندش به اندازه همان داروهای گیاهی بدمزه مادرش تلخ و تسکین بخش بود. گلبیبی آهسته زمزمه کرد:
- خیالت راحت باشه پسرم برو، این دختر تا هر وقت تو بخوای جاش روی چشمای ماست.
با شنیدن صدای شاد و خندان الهه، در میان آنهمه تلخی ل*بش به لبخند ملیحی کش آمد:
- چکاوک تقلب نکن من اول گفتم من مامانم، تو خاله بشو.
لبخند بغضآلودش وسیعتر شد، قطره اشکی آهسته از آسمان شب خستهاش فرو ریخت، روی فک استخوانیاش سر خورد و پو*ست گندمگونش را خیس کرد. او در اینجا جایش امن بود، بعدش را هم خدا کریم است... .
حضور گلبیبی که دستهایش را اهرم بدنش کرده و قصد نشستن به روی تشک قرمز ابری را داشت، باعث شد به نشانه احترام نیمخیز شود. گلبیبی آهسته کمر دردمندش را به پشتیهای قرمز با آن طرح سوارکار و تیروکمان افسانهایش تکیه داد، نیمنگاهی به امیر انداخت و قد و قامت رشیدش را تحسین کرد:
- راحت باش پسرم!
امیر آهسته نشست. متفکر به الهه و چکاوک خیره بود که با طنین انداختن صدای گلبیبی حواسش از عروسک خندانِ بافتنی، در دستان الهه، به چهره سالخورده گل بیبی تغییر مقصد داد:
- از وقتی مادرش مرده خیلی تنهاست. کاویان هم وقتی برای این طفل معصوم نمیذاره، من پیرزنم توان همبازی شدن باهاش رو ندارم، خدا خیرت بده پسرم! باباش بعد گذشت یکسال هنوزم عزاداره، هرکاری میکنم یه زن نمیگیره مرهم این دختر بشه، این دخترم که خدا بیامرزه مادرش رو، انگار سیبی که از وسط دونیم کرده باشی، هی کاویان میبیندش ازش فاصله میگیره که یاد مرحوم نیوفته.
حدس را بر آن گذاشت که کاویان پدر چکاوک باشد و گلبیبی مادر کاویان. نمیدانست چه باید میگفت، پس ترجیه داد فقط سکوت کند. متفکر چشمهای شاد و زیبای چکاوک را کاوید؛ کودکانه نگاهش، پر شور و فارغ از این جهان پر آلودگی بود، برعکس آسمان شب غمگین الهه. بالا و پایین شدن سیبک گلویش نشان از بغضی بود که بیرحمانه قصد جانش را کرده. حس میکرد میتوانست به آن چشمهای آسمانی شفاف اعتماد کند. ل*ب گزید، سر به زیر انداخت و خیره به بافت سفید چرکینش شد:
- گلبیبی میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاه مهربان گلبیبی روی گونههای آفتابسوختهاش نشست:
- جانم پسرم؟
آب د*ه*ان به سختی فرو داد، در خواستاش کمی نامعقولانه بود و آنقدرها انتظار پذیرفته شدناش را نداشت:
- میشه... میشه الهه یه هفته پیشتون امانت بمونه؟ همهچیز رو براتون توضیح میدم.
نگاه منتظر گلبیبی را که دید ل*ب به سخن گشود؛ از مادری گفت که سه سال بعد فوت مرد زندگیاش... عشق جاودان و همیشگیاش طاقت از دست داد و او جنازه غرق در خونش را در آ*غ*و*ش کشیده، از زمانی گفت که به اجبار وصیت مادرش، برای ادامه زندگی به خانهی تنها خالهاش در همدان آمده و شوهر خالهاش با بیرحمی تمام بیرون انداخته بودشان، از روزهایی گفت که از ترس یخزدن در سرمای زیر صفردرجه به زبیده پناه آورده... همهچیز را گفت، همه چیز را؛ تکتک دردهای که با پو*ست و گوشت و خونَش آنها را حس کرده بود. قطرهی اشکی روی تیغ گونهاش خط انداخت و صورت امیر را خیس کرد، دستهای چروکخوردهای روی دست امیر نشست. بغض وحشیانه به گلویش چنگ میانداخت و برای ذرهای هوا تقلا میکرد؛ یادآوری این چهارسال فیل را از پا در میآورد.
نیمنگاهی به لبخند تلخ گلبیبی انداخت؛ لبخندش به اندازه همان داروهای گیاهی بدمزه مادرش تلخ و تسکین بخش بود. گلبیبی آهسته زمزمه کرد:
- خیالت راحت باشه پسرم برو، این دختر تا هر وقت تو بخوای جاش روی چشمای ماست.
با شنیدن صدای شاد و خندان الهه، در میان آنهمه تلخی ل*بش به لبخند ملیحی کش آمد:
- چکاوک تقلب نکن من اول گفتم من مامانم، تو خاله بشو.
لبخند بغضآلودش وسیعتر شد، قطره اشکی آهسته از آسمان شب خستهاش فرو ریخت، روی فک استخوانیاش سر خورد و پو*ست گندمگونش را خیس کرد. او در اینجا جایش امن بود، بعدش را هم خدا کریم است... .
کد:
همه چیز رویایی به نظرش میرسید؛ گلیمهای بافتهشده روی تاقچه، پشتیهای استوانهای و نور قرمز- زردی که از پنجرههای مشبک به درون اتاق خیمه زده بود. یکی از زانوانش را جمع کرد و تکیه دستش را به آن داد. نگاهش خیره روی چکاوکی بود که انگار با وجود یک همبازی شادتر از قبل شده، با شنیدن صدای گلبیبی سرش را به طرف در چوبی کشاند. گلبیبی دست روی زانوهای دردمندش گذاشت و آخرین پله را بالا آمد. نسیمی که از در به داخل میوزید، سوز استخوانسوز خاصی داشت؛ اما هرچه بود از دردهای او بیشتر نبود. نه میتوانست الهه را میان آن غریبههای آشنا رها کند و نه میتوانست دست روی دست بگذارد و همینگونه بنشید تا موعود یکهفتهایش تمام شود، کلافه شقیقهاش را فشرد. بدتر از همه سوالی بود که خره به جانش انداخته و مغزش را میمکید؛ چگونه آن پول را جور میکرد؟ شاید باید ریسکش را به جان میخرید، شاید الهه در این خانه جایش از آن خرابهای که زبیده نگه میداشت امنتر بود، شاید باید میرفت!
حضور گلبیبی که دستهایش را اهرم بدنش کرده و قصد نشستن به روی تشک قرمز ابری را داشت، باعث شد به نشانه احترام نیمخیز شود. گلبیبی آهسته کمر دردمندش را به پشتیهای قرمز با آن طرح سوارکار و تیروکمان افسانهایش تکیه داد، نیمنگاهی به امیر انداخت و قد و قامت رشیدش را تحسین کرد:
- راحت باش پسرم!
امیر آهسته نشست. متفکر به الهه و چکاوک خیره بود که با طنین انداختن صدای گلبیبی حواسش از عروسک خندانِ بافتنی، در دستان الهه، به چهره سالخورده گل بیبی تغییر مقصد داد:
- از وقتی مادرش مرده خیلی تنهاست. کاویان هم وقتی برای این طفل معصوم نمیذاره، من پیرزنم توان همبازی شدن باهاش رو ندارم، خدا خیرت بده پسرم! باباش بعد گذشت یکسال هنوزم عزاداره، هرکاری میکنم یه زن نمیگیره مرهم این دختر بشه، این دخترم که خدا بیامرزه مادرش رو، انگار سیبی که از وسط دونیم کرده باشی، هی کاویان میبیندش ازش فاصله میگیره که یاد مرحوم نیوفته.
حدس را بر آن گذاشت که کاویان پدر چکاوک باشد و گلبیبی مادر کاویان. نمیدانست چه باید میگفت، پس ترجیه داد فقط سکوت کند. متفکر چشمهای شاد و زیبای چکاوک را کاوید؛ کودکانه نگاهش، پر شور و فارغ از این جهان پر آلودگی بود، برعکس آسمان شب غمگین الهه. بالا و پایین شدن سیبک گلویش نشان از بغضی بود که بیرحمانه قصد جانش را کرده. حس میکرد میتوانست به آن چشمهای آسمانی شفاف اعتماد کند. ل*ب گزید، سر به زیر انداخت و خیره به بافت سفید چرکینش شد:
- گلبیبی میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاه مهربان گلبیبی روی گونههای آفتابسوختهاش نشست:
- جانم پسرم؟
آب د*ه*ان به سختی فرو داد، در خواستاش کمی نامعقولانه بود و آنقدرها انتظار پذیرفته شدناش را نداشت:
- میشه... میشه الهه یه هفته پیشتون امانت بمونه؟ همهچیز رو براتون توضیح میدم.
نگاه منتظر گلبیبی را که دید ل*ب به سخن گشود؛ از مادری گفت که سه سال بعد فوت مرد زندگیاش... عشق جاودان و همیشگیاش طاقت از دست داد و او جنازه غرق در خونش را در آ*غ*و*ش کشیده، از زمانی گفت که به اجبار وصیت مادرش، برای ادامه زندگی به خانهی تنها خالهاش در همدان آمده و شوهر خالهاش با بیرحمی تمام بیرون انداخته بودشان، از روزهایی گفت که از ترس یخزدن در سرمای زیر صفردرجه به زبیده پناه آورده... همهچیز را گفت، همه چیز را؛ تکتک دردهای که با پو*ست و گوشت و خونَش آنها را حس کرده بود. قطرهی اشکی روی تیغ گونهاش خط انداخت و صورت امیر را خیس کرد، دستهای چروکخوردهای روی دست امیر نشست. بغض وحشیانه به گلویش چنگ میانداخت و برای ذرهای هوا تقلا میکرد؛ یادآوری این چهارسال فیل را از پا در میآورد.
نیمنگاهی به لبخند تلخ گلبیبی انداخت؛ لبخندش به اندازه همان داروهای گیاهی بدمزه مادرش تلخ و تسکین بخش بود. گلبیبی آهسته زمزمه کرد:
- خیالت راحت باشه پسرم برو، این دختر تا هر وقت تو بخوای جاش روی چشمای ماست.
با شنیدن صدای شاد و خندان الهه، در میان آنهمه تلخی ل*بش به لبخند ملیحی کش آمد:
- چکاوک تقلب نکن من اول گفتم من مامانم، تو خاله بشو.
لبخند بغضآلودش وسیعتر شد، قطره اشکی آهسته از آسمان شب خستهاش فرو ریخت، روی فک استخوانیاش سر خورد و پو*ست گندمگونش را خیس کرد. او در اینجا جایش امن بود، بعدش را هم خدا کریم است... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: